كوي دوست

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مراد بین که به پیش مرید باز آمد
بشد چو جوهر فرد و فرید باز آمد

سعادتیست که آنکس که سعد اکبر ماست
بفال سعد برفت و سعید باز آمد

بعید نبود اگر جان ما شود قربان
چو یار ما ز دیاری بعید باز آمد

بگوی نوبت نوروز و ساز عید بساز
که رفت روزه و هنگام عید باز آمد

بگیر جامه و جامم بده که واعظ شهر
قدح گرفت و ز وعد وعید باز آمد

بیار باده که هر کو بشد ز راه سداد
بکوی میکده رفت و سدید باز آمد

فلک نگین سلیمان بدست آنکس داد
که از تتبع دیو مرید باز آمد

جهان مثال ارادت بنام آنکس خواند
که شد بملک مراد و مرید باز آمد

بجز مطاوعت و انقیاد سلطان نیست
عبادتی که بکار عبید باز آمد

کسیکه در صف عشق آمد و شهادت یافت
بشد بعزم غزا و شهید باز آمد

ز کوی محمدت انکس که خیمه بیرون زد
ذمیم رفت ولیکن حمید باز آمد

شد آشیانه وحدت مقام شهبازی
که از نشیمن کثرت وحید باز آمد

کسی که مرشد ارباب شوق شد خواجو
عبور کرد ز شد و رشید باز آمد
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز


تو با چشمانی باز در خوابی ...

من با چشمانی بسته در حال فرار !

محال است رسیدنمان به هم ...

حتی اگر بهانه عشق باشد !!!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه به تنهایی جانم همدم
چه غریبم چه غریب ...
چه سزاوارترینم به سکوت
چه خموشم چه خموش ...
چه ملولم من از این خاطره های خسته
چه اسیرم چه اسیر
چه بهشتی در یاد و چه عمری بر باد
چه خزانم چه خزان

تو مگر یاد نداری
شب بارانی چشمان خمارم ازعشق
و زمین لرزه آن عصر دل انگیز بهار
و دریغی
که در آن اوج تماشا کردی
و خرامان رفتن
و ...
رفتن
همیشه رفتن .

دلتنگ خواهم ماند
همیشه
نه برای با تو بودن
برای
آمیزش عشق و طعم خوش لیمو
برای عاشقی هایم
برای
همه آن چیزهایی که ندیدی .
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیاده رو ...

عابران خسـته را سوق می دهد

به چهار راهی که من

فقط دو راه اش را بلدم !

شب هم مثل من خسته از تردید پوسیده ...

همچنان

سر دو راهی مانده ام ...

بگو انتهای کدام خیابان ایستاده ای ؟!...
 

Data_art

مدیر بازنشسته


جمعهء ساکت
جمعهء متروک
جمعهء چون کوچه هاي کهنه، غم انگيز
جمعهء انديشه هاي تنبل بيمار
جمعهء خميازه هاي موذي کشدار
جمعهء بي انتظار
جمعهء تسليم

خانهء خالي
خانهء دلگير
خانهء در بسته بر هجوم جواني
خانهء تاريکي و تصور خورشيد
خانهء تنهائي و تفال و ترديد
خانهء پرده، کتاب، گنجه، تصاوير

آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت
زندگي من چو جويبار غريبي
در دل اين جمعه هاي ساکت متروک
در دل اين خانه هاي خالي دلگير
آه، چه آرام و پر غرور گذر داشت...
 

Data_art

مدیر بازنشسته
آن روزها

آن روزها رفتند
آن روزهاي خوب
آن روزهاي سالم سرشار
آن آسمان هاي پر از پولک
آن شاخساران پر از گيلاس
آن خانه هاي تکيه داده در حفاظ سبز پيچکها
- به يکديگر
آن بام هاي بادبادکهاي بازيگوش
آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
آن روزها رفتند
آن روزهايي کز شکاف پلکهاي من
آوازهايم ، چون حبابي از هوا لبريز ، مي جوشيد
چشمم به روي هرچه مي لغزيد
آنرا چو شير تازه مينوشد
گويي ميان مردمکهاي
خرگوش نا آرام شادي بود
هر صبحدم با آفتاب پير
به دشتهاي ناشناس جستجو ميرفت
شبها به جنگل هاي تاريکي فرو مي رفت




 

Data_art

مدیر بازنشسته
آن روزها رفتند
آن روزهاي برفي خاموش
کز پشت شيشه ، در اتاق گرم ،
هر دم به بيرون ، خيره ميگشتم
پاکيزه برف من ، چو کرکي نرم ،
آرام ميباريد

بر نردبام کهنه ء چوبي
بر رشته ء سست طناب رخت
بر گيسوان کاجهاي پير
وو فکر مي کردم به فردا ، آه
فردا
حجم سفيد ليز .
با خش خش چادر مادر بزرگ آغاز ميشد
و با ظهور سايه مغشوش او، در چارچوب در
- که ناگهان خود را رها ميکرد در احساس سرد نور -

وطرح سرگردان پرواز کبوترها
در جامهاي رنگي شيشه.
فردا ...

 

Data_art

مدیر بازنشسته
گرماي کرسي خواب آور بود
من تند و بي پروا
دور از نگاه مادرم خط هاي با طل را
از مشق هاي کهنه ء خود پاک مي کردم
چون برف مي خوابيد
در باغچه ميگشتم افسرده
در پاي گلدانهاي خشک ياس
گنجشک هاي مرده ام را خاک ميکردم
 

Data_art

مدیر بازنشسته

آن روزها رفتند
آن روزهاي عيد
آن انتظار آفتاب و گل
آن رعشه هاي عطر
در اجتماع اکت و محجوب نرگس هاي صحرايي
که شهر را در آخرين صبح زمستاني
ديدار ميکردند
آوازهاي دوره گردان در خيابان دراز لکه هاي سبز

بازار در بوهاي سرگردان شناور بود
در بوي تند قهوه و ماهي
بازار در زير قدمها پهن مشد ، کش ميامد ، باتمام
لحظه هاي راه مي آمخت
و چرخ ميزد ، در ته چشم عروسکها
بازار مادر بود که ميرفت با سرعت به سوي حجم
هاي رنگي سيال
و باز ميامد
با بسته هاي هديه با زنبيل هاي پر
بازار باران بود که ميريخت ، که ميريخت ،
که ميرخت







 

Data_art

مدیر بازنشسته


آن روزها رفتند
آن روزهاي خيرگي در رازهاي جسم
آن روزهاي آشنايي هاي محتاطانه، با زيبايي رگ هاي
آبي رنگ
دستي که با يک گل از پشت ديواري صدا ميزد
يک دست ديگر را
و لکه هاي کوچک جوهر ، بر اين دت مشوش ،
مضطرب ، ترسان
و عشق ،
که در سلامي شرم آگين خويشتن را باز گو ميکرد
در ظهرهاي گرم دودآلود
ما عشقمان را در غبار کوچه ميخواندم
ما بازبان ساده ء گلهاي قاصد آشنا بوديم
ما قلبهامان را به باغ مهرباني هاي معصومانه
ميبرديم
و به درختان قرض ميداديم
و توپ ، با پيغامهاي بوسه در دستان ما ميگشت
و عشق بود ، آن حس مغشوشي که در تاريکي
هشتي
ناگاه
محصورمان مي کرد
و ذبمان ميکرد، در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها
و تبسمهاي دزدانه




 

Data_art

مدیر بازنشسته


آن روزها رفتند
آن روزها مپل نباتاتي که در خورشيد ميپوسند
از تابش خورشيد، پوسند
و گم شدند آن کوچه هاي گيج از عطر اقاقي ها
در ازدحام پر هياهوي خيابانهاي بي برگشت .
و دختري که گونه هايش را
با برگهاي شمعداني رنگ ميزد ، اه
اکنون زني تنهاست
اکنون زني تنهاست


 

golhayeabi

عضو جدید
بی خبر از یکدگر اسوده خابیدن چه سود/بر مزار مردگان خویش نالیدن چه سود
زنده را باید به فریادش رسید/ورنه بر سنگ مزارش اب پاشیدن چه سود
زنده را تا زنده است قدرش بدان/ورنه بر روی مزارش کوزه گل چیدن چه سود
زنده را در زندگی دستش بگیر/ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود
با محبت دست پیران را ببوس/ورنه بر روی مزارش تاج گل چیدن چه سود
یک شبی بازنده ها غمخوار باش/ورنه بر روی مزارش زار نالیدن چه سود
تازمانی زنده ایم بی گانه ایم/در عزا ها روی همدیگر بوسیدن چه سود
گر توانی زنده ای را شاد کن/در عزاها عطر و گلاب ناب پاشیدن چه سود
از برای سالمندان یک گل خوشبو ببر/تاج گلها در کنار همدیگر چیدن چه سود
گر نرفتی خانه اش تا زنده بود/خانه صاحب عزا شبها خابیدن چه سود
گر نپرسی حال من تازنده ام/گریه و زاری ونالیدن چه سود
سالها عید امدورفت ونکردی یاد من/جای خالی من را در خانه ام دیدن چه سود
گر نکردی یاد من تا زنده ام /سنگ مرمر روی قبرم بنهادن چه سود
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
به راه که می افتی مواظب موج ها باش ...

از پاهایی که رسیده اند راه را بپرس ...

همیشه گم شدن سهم تو نیست !

بایست تا از کنارت بگذرد ...

سر قرار منتظرش بگذار و برو !

.

.

.

همیشه گم شدن سهمی نیست که تو دریافت می کنی ...!
 

R-ALI

عضو جدید
خواب کودکی

در خوابهای کودکی ام
هر شب طنین سوت قطاری
از ایستگاه می گذرد
دنباله ی قطار
انگار هیچ گاه به پایان نمی رسد
انگار
بیش از هزار پنجره دارد
و در تمام پنجره هایش
تنها تویی که دست تکان می دهی
آنگاه
در چارچوب پنجره ها
شب شعله می کشد
با دود گیسوان تو در باد
در امتداد راه مه آلود
در دود
دود
دود ...
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آستانه در ایستاده بودی و شوق رفتن از نگاهت لبریز !

هنوز مردمک چشمانت را بیاد دارم که چه بی هدف خطوط چهره ام را زیر و رو می کرد !

و طنین صدایت که گفتی باز خواهم گشت ... خیلی زود ...

و من دوباره جادو شدم ...

و تو دوباره از کنار سادگی هایم ساده گذشتی ...

راستی برای رسیدن خیلی زود خیلی دیر نیست ؟!...
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پرم از خواب ندیده
باغی از شعر رسیده
سردم از آه کشیده
رازی از پرده پریده
رمه ای از خود رمیده
تشنه ی شیر سپیده

مستم از بغض رفاقت
تردم از عطر سخاوت
تندم از بغض ترانه
سرخم از شوق ضیافت
رودی از موج جماعت
خنده یی تا بی نهایت

همه ام زخم همیشه
برجی از سنگم و شیشه
پرم از کاخ شکسته
تیشه ام تیشه به ریشه
موجم از اوج پرستو
داغم از چراع جادو
پرم از دیو و پریچه
پرم از کمند گیسو

پرم و چه خالی از تو
پرو خالی هر دو هر دو
همه یی بی همه ی تو
پر شو از این همه پر شو

زیر این آوار آواز
رو به این تالار بی ساز
پای این درگاه بی در
بسته ی من باش و دلباز
تشنه یی آبی ترین باش
خسته از خواب زمین باش
تازه شو از حس بودن
نازنین تو این چنین باش......
 

سوگل 2

عضو جدید
[FONT=&quot]آمدي جانم به قربانت ولي ،حالا چرا[/FONT][FONT=&quot]
بي وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا
----
نوشدارويي و بعد از مرگ سهراب آمدي
سنگدل اين زودتر مي خواستي ، حالا چرا
----
عمر ما را مهلت امروز و فرداي تو نيست
من که يک امروز مهمان توام،فردا چرا
----
نازنينا ما به ناز تو جواني داده ايم
ديگر اکنون با جوانان ناز کن,با ما چرا
----
وه که با اين عمرهاي کوته بي اعتبار
اين همه غافل شدي از چون مني شيدا چرا
----
شور فرهادم به پرسش سر به زیر افکنده بود
اي لب شيرين ,جواب تلخ سربالا چرا
----
اي شب هجران که يکدم در تو چشم من نخفت
اين قدر با بخت خواب آلوده من،لالا چرا
----
آسمان چون جمع مشتاقان پريشان مي کند
در شگفتم من نمي پاشد ز هم دنيا چرا
----
در خزان هجر گل اي بلبل طبع حزين
خامشي شرط وفاداري بود،غوغا چرا
----
شهريارا بي حبيب خود نمي کردي سفر
اين سفر راه قيامت مي روي،تنها چرا[/FONT]
 

Data_art

مدیر بازنشسته
اين بوي ناب وصال است يا عطر گلهاي سيب است
اين نغمة آشنايي بوي كدامين غريب است ؟
امشب از اين كوي بن بست ، با پاي سر مي توان رست
روشن ، چراغ دل و دست ، با نور « امن يجيب» است
در سوگ گلهاي پرپرگفتيم و بسيار گفتيم
امروز مي بينم اما ، مضمون گلها غريب است
در مسجد سينه چندي است ، تا صبحدم نوحه خواني است
بر منبر گونه شبها ،‌ اينگونه اشكم خطيب است :
« از سنگهاي بيابان ، اينگونه ماندن عجب نيست
ازما كه همكيش موجيم ، اينگونه ماندن عجب نيست »
خشكيد جوي ترانه ، بي گريه هاي شبانه
اين نغمه عاشقانه ، سوز دلي بي شكيب است
با اشتياق زيارت ، ياران همدل گذشتند
انگار تنها دل من ، ار عاشقي بي نصيب است .
 

Data_art

مدیر بازنشسته

بالاخره بارید،
آسمان را می گویم دیگر،
که روزها سر به گریبان بود.
حالا هی ابرهای سپید پنبه ای می ایند و می روند در خیالش،
که باز فکرهای دلگیر خاکستری نکند.

 

Data_art

مدیر بازنشسته
ماه

ماه از آن بالا خودی می نمایاند که هست هنوز.
همیشه آن بالا بوده است،
هر وقت که بالا را نگاه کردم.
همیشه آن بالا هست.
نگران نیست، نگاه می کند.
وامدار نیست، گوش می کند.
همیشه هست،
وقت شادی ها، وقت غر زدن ها،
روزهای عاشقی، روزهای مهربانی،
روزهای سفر، روزهای زندگی، روزهای مرگ.
روزهایی که حرفی بود برای زدن،
روزهایی که سکوتی بود برای شنیدن.
شاید که نشانی از هستی است،
یا که نماد عشق است.
شاید که خود زندگی است با تمام تنهایی اش.
هر چه هست،
ماه من بوده همیشه،
ماه من است.
نگاهش کنید، شاید شما هم ماهی دارید آن بالا.
نگران نیست، نگاه می کند.
وامدار نیست، گوش می کند.








 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیشب این جا بود ...

درست در چند قدمی من ...

هرم نفس هایش گونه های یخ بسته ام را گداخت و من به شانه هایش تکیه کردم و خوابی سخت چشمانم را ربود ... مست بودم انگار... مست مست!

چشمانم را که گشودم مهتاب رفته بود ... خدا رفته بود و مستی جای خود را به هوشیاری های دیوانه وارم داده بود ...

و من بودم و تنهایی هایم ...

آری خدا رفت و تنها چیزی که برایم گذاشت رد پایش بود که روی سفیدی برف همچون نگاه تو مرا به سکوت وا می داشت ...!
 

Data_art

مدیر بازنشسته
با امیدی گرم و شادی بخش
با نگاهی مست و رویایی
دخترک افسانه می خواند
نیمه شب در کنج تنهایی
بی گمان روزی ز راهی دور
می رسد شهزاده ای مغرور
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
تار و پود جامه اش از زر
سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گوهر
می کشاند هر زمان همراه خود سویی
باد ، پرهای کلاهش را
یا بر آن پیشانی روشن
حلقه موی سیاهش را
مردمان در گوش هم آهسته می گویند
آه ، او با این غرور و شوکت و نیرو
در جهان یکتاست
بیگمان شهزاده ای والاست
دختران سر می کشند از پشت روزنها
گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار
سینه ها لرزان و پر غوغا
در تپش از شوق پندار
شاید او خواهان من باشد
لیک گویی دیده شهزاده زیبا
دیده مشتاق آنان را نمی بیند
او از این گلزار عطر آگین
برگ سبزی هم نمی چیند
همچنان آرام و بی تشویش
می رود شادان به راه خویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
مقصد او ، خانه دلدار زیبایش
مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند
کیست پس این دختر خوشبخت ؟
ناگهان در خانه می پیچد صدای در
سوی در گویی ز شادی می گشایم پر
اوست ، آری ، اوست
آه ای شهزاده ای محبوب رویایی
نیمه شبها خواب میدیدم که می آیی
زیر لب چون کودکی آهسته می خندد
با نگاهی گرم و شوق آلود
بر نگاهم راه می بندد
ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبایی
ای نگاهت باده ای در جام مینایی
آه بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرایی
ره بسی دور است
لیک در پایان این ره ، قصر پر نور است
می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش
می خزم در سایه آن سینه و آغوش
می شوم مدهوش
بازهم آرام و بی تشویش
می خورد بر سنگفرش کوچه های شهر
ضربه سم ستور باد پیمایش
می درخشد شعله خورشید
بر فراز تاج زیبایش
می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت
مردمان با دیده حیران
زیر لب آهسته میگویند
دختر خوشبخت ...!

 

Data_art

مدیر بازنشسته
باز در چهره خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه هستی سوزت
باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده عشق
که ز چشمت به دل من تابید
باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود
یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه عشق
یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله حسرت افروخت
یاد آن خنده بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت
رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده اشک
حسرتی یخ زده در خنده سرد
آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعله سوزنده عشق
آخر آتش فکند بر جانت
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي انعكاس خيابان‌هاي خيس

و جاده‌هاي برفي

در گذر تو نيست ...

وقتي نه با نم‌نم باران مي‌آيي

نه با هياهوي باد ...

باز دلتنگ تو مي‌شوم ...

از آفتاب تابستان هم

سراغت را مي‌گيرم ...!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من از تو ميمردم
اما تو زندگاني من بودي

تو با من ميرفتي
تو در من ميخواندي
وقتي که من خيابانها را
بي هيچ مقصدي ميپيمودم
تو با من ميرفتي
تو در من ميخواندي

تو از ميان نارون ها ، گنجشک هاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت ميکردي
وقتي که شب مکرر ميشد
وقتي که شب تمام نميشد
تو از ميان نارون ها ، گنجشک هاي عاشق را
به صبح پنجره دعوت ميکردي

تو با چراغهايت ميآمدي به کوچهء ما
تو با چراغهايت ميآمدي
وقتي که بچه ها ميرفتند
و خوشه هاي اقاقي ميخوابيدند
و من در آينه تنها ميماندم
تو با چراغهايت ميآمدي ....

تو دستهايت را ميبخشيدي
تو چشمهايت را ميبخشيدي
تو مهربانيت را ميبخشيدي
وقتي که من گرسنه بودم
تو زندگانيت را ميبخشيدي
تو مثل نور سخي بودي

تو لاله ها را ميچيدي
و گيسوانم را ميپوشاندي
وقتي که گيسوان من از عرياني ميلرزيدند
تو لاله ها را ميچيدي

تو گونه هايت را ميچسباندي
به اضطراب پستان هايم
وقتي که من ديگر
چيزي نداشتم که بگويم
تو گونه هايت را ميچسباندي
به اضطراب پستان هايم
و گوش ميدادي
به خون من که ناله کنان ميرفت
و عشق من که گريه کنان ميمرد

تو گوش ميدادي
اما مرا نميديدي
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواستی آسمان شوم ...

خواندی شعر همیشه ماندن ...

خواندی ...

بارها و بارها تا مرز جنون مرا کشاندی و باز خواندی مرا ...

باز تا اوج رهایی بردی مرا ...

باز از آسمان خواندی و آسمانی شدن ...

باز در آغوشت غوطه ور گشتم و گم شدم در تو ...

باز خواندی شعر ماندن و همیشگی شدن ...







آسمان شدم ...

شب و روز ...

ماندم با تو ...

تا همیشه ...

.

.

.

همیشه را، تو معلوم می کنی ...

همیشه را، من می سازم ...

مرز همیشگی شدن را من و تو تعیین می کنیم !!!


 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ما تکيه داده نرم به بازوي يکدگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهايمان چو شاخهء سنگين ز بار و برگ
خامش ، بر آستانه محراب عشق بود


من همچو موج ابر سپيدي کنار تو
بر گيسويم نشسته گل مريم سپيد
هر لحظه ميچکيد ز مژگان نازکم
بر برگ دستهاي تو شبنم سپيد


گوئي فرشتگان خدا در کنار ما
با دستهاي کوچکشان چنگ ميزدند
در عطر عود و نالهء اسپند و ابر دود
محراب راز پاکي خود رنگ ميزدند


پيشاني بلند تو در نور شمع ها
آرام و رام بود چو درياي روشني
با ساقهاي نقره نشانش نشسته بود
در زير پلکهاي تو روياي روشني


من تشنهء صداي تو بودم که مي سرود
در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
چون کودکان که رفته ز خود گوش مي کنند
افسانه هاي کهنهء لبريز راز را

آنگه در آسمان نگاهت گشوده شد
بال بلور قوس و قزح هاي رنگ رنگ
در سينه قلب روشن محراب مي تپيد
من شعله ور در آتش آن لحظهء درنگ

گفتم خموش «آري» و همچون نسيم صبح
لرزان و بي قرار وزيدم به سوي تو
اما تو هيچ بودي و ديدم هنوز هم
در سينه هيچ نيست به جز آرزوي تو
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3654

Similar threads

بالا