كوي دوست

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه می لغزد
ولی باران نمی داند که من دریایی از دردم

به ظاهر گر چه می خندم ولی
اندر سکوتی تلخ می گریم...!
 

Data_art

مدیر بازنشسته

[FONT=&quot]باز در چهره خاموش خيال[/FONT]​

[FONT=&quot]خنده زد چشم گناه آموزت[/FONT]​

[FONT=&quot]باز من ماندم و در غربت دل[/FONT]​

[FONT=&quot]حسرت بوسه هستي سوزت[/FONT]​



[FONT=&quot]باز من ماندم و يك مشت هوس[/FONT]​

[FONT=&quot]باز من ماندم و يك مشت اميد[/FONT]​

[FONT=&quot]ياد آن پرتو سوزنده عشق[/FONT]​

[FONT=&quot]كه ز چشمت به دل من تابيد[/FONT]​



[FONT=&quot]باز در خلوت من دست خيال[/FONT]​

[FONT=&quot]صورت شاد ترا نقش نمود[/FONT]​

[FONT=&quot]بر لبانت هوس مستي ريخت[/FONT]​

[FONT=&quot]در نگاهت عطش توفان بود[/FONT]​



[FONT=&quot]ياد آنشب كه ترا ديدم و گفت[/FONT]​

[FONT=&quot]دل من با دلت افسانه عشق[/FONT]​

[FONT=&quot]چشم من ديد در آن چشم سياه[/FONT]​

[FONT=&quot]نگهي تشنه و ديوانه عشق[/FONT]​



[FONT=&quot]ياد آن بوسه كه هنگام وداع[/FONT]​

[FONT=&quot]بر لبم شعله حسرت افروخت[/FONT]​

[FONT=&quot]ياد آن خنده بيرنگ و خموش[/FONT]​

[FONT=&quot]كه سراپاي وجودم را سوخت[/FONT]​



[FONT=&quot]رفتي و در دل من ماند بجاي[/FONT]​

[FONT=&quot]عشقي آلوده به نوميدي و درد[/FONT]​

[FONT=&quot]نگهي گمشده در پرده اشك[/FONT]​

[FONT=&quot]حسرتي يخ زده در خنده سرد[/FONT]​



[FONT=&quot]آه اگر باز بسويم آئي[/FONT]​

[FONT=&quot]ديگر از كف ندهم آسانت[/FONT]​

[FONT=&quot]ترسم اين شعله سوزنده عشق[/FONT]​

[FONT=&quot]آخر آتش فكند برجانت[/FONT]​

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
دنیای من

دنیای کوچکی است ...

آنقدر که در دستان تو جا می گیرد !

و آرزوهایم آنقدر ساده اند ...

که با لبخند تو

تمام می شوند ...!
 

Data_art

مدیر بازنشسته

[FONT=&quot]مي روم خسته و افسرده و زار[/FONT]
[FONT=&quot]سوي منزلگه ويرانه خويش[/FONT]
[FONT=&quot]بخدا مي برم از شهر شما[/FONT]
[FONT=&quot]دل شوريده و ديوانه خويش[/FONT]
[FONT=&quot]مي برم، تا كه در آن نقطه دور[/FONT]
[FONT=&quot]شستشويش دهم از رنگ گناه[/FONT]
[FONT=&quot]شستشويش دهم از لكه عشق[/FONT]
[FONT=&quot]زينهمه خواهش بيجا و تباه[/FONT]
[FONT=&quot]مي برم تا ز تو دورش سازم[/FONT]
[FONT=&quot]ز تو، اي جلوه اميد محال[/FONT]
[FONT=&quot]مي برم زنده بگورش سازم[/FONT]
[FONT=&quot]تا از اين پس نكند ياد وصال[/FONT]



 

R-ALI

عضو جدید
*دست ها و دست ها

به دست های او نگاه میکنم
که میتواند از زمین
هزار ریشه گیاه هرزه را برآورد
و میتواند از فضا
هزارها ستاره را به زیر پر درآورد
به دست های خود نگاه میکنم
که از سپیده تا غروب
هزار کاغذ سپید را سیاه میکند
هزار لحظه عزیز را تباه میکند
مرا فریب میدهد
ترا فریب میدهد
گناه میکند
چرا سپید را سیاه میکند
چرا گناه میکند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درآمد
چه آرزوها كه داشتم من و ديگر ندارم
چه‌ها كه مي بينم و باور ندارم
چه‌ها، ‌چه‌ها، چه‌ها، كه مي‌بينم و باور ندارم

مويه
حذر نجويم از هر چه مرا برسر آيد
گو در آيد، در آيد
كه بگذر ندارد و من هم كه بگذر ندارم

برگشت به فرود
اگرچه باور ندارم كه ياور ندارم
چه آرزوها كه داشتم من و ديگر ندارم

مخالف
سپيده سر زد و من خوابم نبرده باز
نه خوابم كه سير ستاره و مهتابم نبرده باز
چه آرزوها كه داشتيم و دگر نداريم
خبر نداريم
خوشا كزين بستر ديگر ، سر بر نداريم

برگشت
در اين غم ، چون شمع ماتم
عجب كه از گريه آبم نبرده باز
چه‌ها چه‌ها چه‌ها كه مي بينم و باور ندارم
چه آرزوها كه داشتم من و ديگر ندارم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با همين چشم ، همين دل
دلم ديد و چشمم مي گويد
آن قدر كه زيبايي رنگارنگ است ،‌هيچ چيز نيست
زيرا همه چيز زيباست ،‌زياست ،‌زيباست
و هيچ چيز همه چيز نيست
و با همين دل ، همين چشم
چشمم ديد ، دلم مي گويد
آن قد كه زشتي گوناگون است ،‌هيچ چيز نيست
زيرا همه چيز زشت است ،‌ زشت است ،‌ زشت است
و هيچ چيز همه چيز نيست
زيبا و زشت ، همه چيز و هيچ چيز
وهيچ ، هيچ ، هيچ ، اما
با همين چشم ها و دلم
هميشه من يك آرزو دارم
كه آن شايد از همه آرزوهايم كوچكتر است
از همه كوچكتر
و با همين دلو چشمم
هميشه من يك آرزو دارم
كه آن شايد از همه آرزوهايم بزرگتر است
از همه بزرگتر
شايد همه آرزوها بزرگند ، شايد همه كوچك
و من هميشه يك آرزو دارم
با همين دل
و چشمهايم
هميشه
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آنکس که مرا از نظر انداخته اینست

اینست که پامال غمم ساخته، اینست


شوخی که برون آمده شب مست و سرانداز

تیغم زده و کشته و نشناخته، اینست


ترکی که ازو خانه‌ی من رفته به تاراج

اینست که از خانه برون تاخته اینست


ماهی که بود پادشه خیل نکویان

اینست که از ناز قد افراخته، اینست


وحشی که به شطرنج غم و نرد محبت

یکباره متاع دل و دین باخته اینست
 

Data_art

مدیر بازنشسته
ياد بگذشته به دل ماند و دريغ
نيست ياري كه مرا ياد كند
ديده ام خيره به ره ماند و نداد
نامه اي تا دل من شاد كند
خود ندانم چه خطائي كردم
كه ز من رشته الفت بگسست
در دلش جائي اگر بود مرا
پس چرا ديده ز ديدارم بست
هر كجا مي نگرم، باز هم اوست
كه بچشمان ترم خيره شده
درد عشقست كه با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چيره شده
گفتم از ديده چو دورش سازم
بي گمان زودتر از دل برود
مرگ بايد كه مرا دريابد
ورنه درديست كه مشكل برود
تا لب بر لب من م لغزد
مي كشم آه كه كاش اين او بود
كاش اين لب كه مرا مي بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود
مي كشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود كه چه شد آغوشش
چه شد آن آتش سوزنده كه بود
شعله ور در نفس خاموشش
شعر گفتم كه ز دل بردارم
بار سنگين غم عشقش را
شعر خود جلوه ئي از رويش شد
با كه گويم ستم عشقش را
مادر، اين شانه ز مويم بردار
سرمه را پاك كن از چشمانم
بكن اين پيرهنم را از تن
زندگي نيست بجز زندانم
تا دو چشمش به رخم حيران نيست
به چكار آيدم اين زيبائي
بشكن اين آينه را اي مادر
حاصلم چيست ز خود آرائي
در ببنديد و بگوئيد كه من
جز او از همه كس بگسستم
كس اگر گفت چرا؟ باكم نيست
فاش گوئيد كه عاشق هستم
قاصدي آمد اگر از ره دور
زود پرسيد كه پيغام از كيست
گر از او نيست، بگوئيد آن زن
ديرگاهيست، در اين منزل نيست
 

Data_art

مدیر بازنشسته
[FONT=&quot]ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و مي دانم[/FONT]

[FONT=&quot]چرا بيهوده مي گوئي، دل چون آهني دارم[/FONT]

[FONT=&quot]نمي داني، نمي داني، كه من جز چشم افسونگر[/FONT]

[FONT=&quot]در اين جام لبانم، باده مرد افكني دارم[/FONT]

[FONT=&quot]چرا بيهوده مي كوشي كه بگريزي ز آغوشم[/FONT]

[FONT=&quot]از اين سوزنده تر هرگز نخواهي يافت آغوشي[/FONT]

[FONT=&quot]نمي ترسي، نمي ترسي، كه بنويسند نامت را[/FONT]

[FONT=&quot]به سنگ تيره گوري، شب غمناك خاموشي[/FONT]

[FONT=&quot]بيا دنيا نمي ارزد باين پرهيز و اين دوري[/FONT]

[FONT=&quot]فداي لحظه اي شادي كن اين رؤياي هستي را[/FONT]

[FONT=&quot]لبت را بر لبم بگذار كز اين ساغر پر مي[/FONT]

[FONT=&quot]چنان مستت كنم تا خود بداني قدر مستي را[/FONT]

[FONT=&quot]ترا افسون چشمانم ز ره برده است و مي دانم[/FONT]

[FONT=&quot]كه سرتاپا بسوز خواهشي بيمار مي سوزي[/FONT]

[FONT=&quot]دروغ است اين اگر، پس آن دو چشم رازگويت را[/FONT]

[FONT=&quot]چرا هر لحظه بر چشم من ديوانه مي دوزي


[/FONT]
 

Data_art

مدیر بازنشسته
در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمي آيد
اندوهگين و غمزده مي گويم
شايد ز روي ناز نمي آيد

چون سايه گشته خواب و نمي افتد
در دام هاي روشن چشمانم
مي خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه هاي نبض پريشانم

مغروق اين جواني معصومم
مغروق لحظه هاي فراموشي
مغروق اين سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و هم آغوشي

مي خواهمش در اين شب تنهائي
با ديدگان گمشده در ديدار
با درد، درد ساكت زيبائي
سرشار، از تمامي خود سرشار

مي خواهمش كه بفشردم بر خويش
بر خويش بفشرد من شيدا را
بر هستيم بپيچد، پيچدسخت
آن بازوان گرم و توانا را

در لابلاي گردن و موهايم
گردش كند نسيم نفس هايش
نوشد، بنوشدم كه بپيوندم
با رود تلخ خويش به دريايش

وحشي و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله هاي سركش بازيگر
درگيردم، به همهمه درگيرد
خاكسترم بماند در بستر

در آسمان روشن چشمانش
بينم ستاره هاي تمنا را
در بوسه هاي پر شررش جويم
لذات آتشين هوس ها را

مي خواهمش دريغا، مي خواهم
مي خواهمش به تيره، به تنهائي
مي خوانمش به گريه، به بي تابي
مي خوانمش به صبر، شكيبائي

لب تشنه مي دود نگهم هر دم
در حفره هاي شب، شبي بي پايان
او، آن پرنده، شايد مي گريد
بر بام يك ستاره سرگردان
 
آخرین ویرایش:

Data_art

مدیر بازنشسته

ديروز بياد تو و آن عشق دل انگيز
بر پيكر خود پيرهن سبز نمودم
در آينه بر صورت خود خيره شدم باز
بند از سر گيسويم آهسته گشودم

عطر آوردم بر سر و بر سينه فشاندم
چشمانم را نازكنان سرمه كشاندم
افشان كردم زلفم را بر سر شانه
در كنج لبم خالي آهسته نشاندم

گفتم بخود آنگاه صد افسوس كه او نيست
تا مات شود زينهمه افسونگري و ناز
چون پيرهن سبز ببيند بتن من
با خنده بگويد كه چه زيبا شده اي باز

او نيست كه در مردمك چشم سياهم
تا خيره شود عكس رخ خويش ببيند
اين گيسوي افشان بچه كار آيدم امشب
كو پنجه او تا كه در آن خانه گزيند

او نيست كه بويد چو در آغوش من افتد
ديوانه صفت عطر دلاويز تنم را
اي آينه مردم من از اين حسرت و افسوس
او نيست كه بر سينه فشارد بدنم را

من خيره به آئينه و او گوش بمن داشت
گفتم كه چسان حل كني اين مشكل ما را
بشكست و فغان كرد كه از شرح غم خويش
اي زن، چه بگويم، كه شكستي دل ما را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تا كند سرشار شهدي خوش هزاران بيشه ي كندوي يادش را
مي‌مكيد از هر گلي نوشي
بي خيال از آشيان سبز، يا گلخانه‌ي رنگين
كان ره آورد بهاران است، وين پاييز را آيين
مي‌پريد از باغ آغوشي به آغوشي
آه، بينم پر طلا زنبور مست كوچكم اينك
پيش اين گلبوته ي زيباي داوودي
كندويش را در فراموشي تكانده ست ، آه مي بينم
ياد ديگر نيست با او ، شوق ديگر نيستش در دل
پيش اين گلبوته ي ساحل
برگكي مغرور و باد آورده را ماند
مات مانده در درون بيشه ي انبوه
بيشه ي انبوه خاموشي
پرسد از خود كاين چه حيرت بارافسوني ست ؟
و چه جادويي فراموشي ؟
پرسد از خود آنكه هر جا مي مكيد از هر گلي
نوشي
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
رهايم كرده اي ...

در اين جهان بي گفت و گو

كه در نگاه مردمانش

يك شعر

يك كلمه حتي

جوانه نمي زند ...

نمي شكفد !

رهايم كرده اي ...

بر اين زمين دل مرده

كه هيچ گياه لبخندي حتي

از آن نمي رويد ...

با من بگو

در غرفه هاي آسمان مگر

چقدر ازدحام تبسم است؟!

كه رهايم كرده اي چنين ...

كه بوي خاك بگيرم ...

و بوي تنهايي ...!
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
این بس که تماشایی بستان تو باشم

مرغ سر دیوار گلستان تو باشم


کافیست همین بهره‌ام از مائده‌ی وصل

کز دور مگس ران سر خوان تو باشم


این منصب من بس که چو رخش تو شود زین

جاروب کش عرصه‌ی جولان تو باشم


خواهم که شود دست سراپای وجودم

در شغل عنان گیری یکران تو باشم


در بزمگه یوسف اگر ره دهدم بخت

درآرزوی گوشه‌ی زندان تو باشم


در تشنگیم طالع بد جان به لب آرد

گر خود به سر چشمه‌ی حیوان تو باشم


من وحشیم و نغمه سرای چمن حسن

معذورم اگر مرغ غزلخوان تو باشم
 

Data_art

مدیر بازنشسته
عزم وداع کرد جوانی بروستای
در تیره شامی از بر خورشید طلعتی
طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر
همچون حباب در دل دریای ظلمتی
زن گفت با جوان که از این ابر فتنه زای
ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتی
در این شب سیه که فرو مرده شمع ماه
ای مه چراغ کلبه من باش ساعتی
لیکن جوان ز جنبش طوفان نداشت باک
دریادلان ز موج ندارند دهشتی
برخاست تا برون بنهد جوان استوار دید
افراخت قامتی که عیان شد قیامتی
بر چهر یار دوخت به حسرت دو چشم خویش
چون مفلس گرسنه بخوان ضیافتی
با یک نگاه کرد بیان شرح اشتیاق
بی آنکه از زبان بکشد بار منتی
چون گوهری که غلطد بر صفحه ای ز سیم
غلطان به سیمگون رخ وی اشک حسرتی
ز آن قطره سرشک فروماند پای مرد
بکسر ز دست رفت گرش بود طاقتی
آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست
گفتی میان آتش و آب است نسبتی
این طرفه بین که سیل خروشان در او نداشت
چندان اثر که قطره اشک محبتی
 

Data_art

مدیر بازنشسته
فقیر کوری با گیتی آفرین می گفت
که ای ز وصف تو الکن زبان تحسینم
به نعمتی که مرا داده ای هزاران شکر
که من نه در خور لطف و عطای چندینم
خسی گرفت گریبان کور و با وی گفت
که تا جواب نگویی ز پای ننشینم
من ار سپاس جهان آفرین کنم نه شگفت
که تیز بین و قوی پنجه تر ز شاهینم
ولی تو کوری و نا تندرست و حاجتمند
نه چون منی که خداوند جاه و تمکینم
چه نعمتی است ترا تا به شکر آن کوشی ؟
به حیرت اندر از کار چو تو مسکینم
بگفت کور کزین به چه نعمتی خواهی ؟
که روی چون تو فرومایه ای نمی بینم


 

Data_art

مدیر بازنشسته
رهی بگونه چون لاله برگ غره مباش
که روزگارش چون شنبلید گرداند
گرت به فر جوانی امیدواری هاست
جهان پیر ترا نا امید گرداند
گر از دمیدن موی سپید بر سر خلق
زمانه ایت پیری پدید گرداند
دریغ و درد که مویی نماند بر سر من
که روزگار به پیری سپید گرداند
 

Data_art

مدیر بازنشسته
سرنوشت

اعرابئی به دجله کنار از قضای چرخ
روزی به نیستانی شد ره سپر همی
نا گه کینه توزی گردون گرگ خوی
شیری گرسنه گشت بدو حمله ور همی
مسکین ز هول شیر هراسان و بیمناک
شد بر قراز نخلی آسیمه سر همی
چون بر فراز نخل کهن بنگریست مرد
ماری غنوده دید در آن برگ و بر همی
گیتی سیاه گشت به چشمش که شیر سرخ
بودش به زیر و مار سیه بر زبر همی
نه پای آنکه اید ز آن جایگه فرود
نه جای آن که ماند بر شاخ همی
خود را درون دجله فکند از فراز نخل
کز مار گرزه وارهد و شیر نر همی
بر شط فر نیامده آمد به سوی او
بگشاده کام جانوری جان شکر همی
بیچاره مرد ز آن دو بلا گرچه برد جان
درماند عاقبت به بلای دگر همی
از چنگ شیر رست و ز چنگ قضا نرست
القصه گشت طعمه آن جانور همی
جادوی چرخ چون کند آهنگ جان تو
زاید بلا و حادثه از بحر و بر همی
کام اجل فراخ و تو نخجیر پای بند
دام قضا وسیع و تو بی بال و پر همی
ور ز آنکه بر شوی به فلک همچو آفتاب
صیدت کند کمند قضا و قدر همی


 

Data_art

مدیر بازنشسته
و ای بی بها شاخک شمعدانی
که بر زلف معشوق من جا گرقتی
عجب دارم از کوکب طالع تو
که بر فرق خورشید ماوا گرفتی
قدم از بساط گلستان کشیدی
مکان بر فراز ثریا گرفتی
فلک ساخت پیرایه زلف خودت
دل خود چو از خاکیان واگرفتی
مگر طایر بوستان بهشتی ؟
که جا بر سر شاخ طوبی گرفتی
مگر پنجه مشک سای نسیمی ؟
که گیسوی آن سرو بالا گرفتی
مگر دست اندیشه مایی ای گل ؟
کخ زلفش به عجز و تمنا گرفتی
مگر فتنه بر آتشین روی یاری
که آتش چو ما در سراپا گرفتی
گرت نیست دل از غم عشق خونین
چرا رنگ خون دل ما گرفتی ؟
بود موی او جای دلهای مسکین
تو مسکن در آنحلقه بیجا گرفتی
از آن طره پر شکن هان به یک سو
که بر دیده راه تماشا گرفتی
نه تنها در آن حلقه بویی نداری
که با روی او آبرویی نداری


 

Data_art

مدیر بازنشسته
پاس ادب به حد کفایت نگاه دار
خواهی اگر ز بی ادبان یابی ایمنی
با کم ز خویش هر که نشیند به دوستی
با عز و حرمت خود خیزد به دشمنی
در خون نشست غنچه که شد همنشین خار
گردن فراخت سرو ز بر چیده دامنی
افتاده باش لیک نه چندان که همچو خاک
پامال هر نه بهره شوی از فروتنی


 

Data_art

مدیر بازنشسته
باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد
آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد
گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت
با رعد سرفه های گران سینه صاف کرد
تا راز عشق ما به تمامی بیان شود
با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد
جایی دگر برای عبادت نیافت عشق
آمد به گرد طایفه ی ما طواف کرد
اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت
در گوشه ای ز مسجد دل اعتکاف کرد
تقصیر عشق بود که خون کرد بی شمار
باید به بی گناهی دل اعتراف کرد

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
نشسته اي و رويا بافي مي كني ...

و گره هايي كور مي زني به رابطه مان تا با هيچ دستي باز نشود ...

هــِي عزيزكم آنجايي كه تو گره زدي پايان سطر ما بود !

و تو يادت نبود ...!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
من باز از همه تنهاتر

من باز از همه رسواتر
در گوشه ای تک و تنها
من باز از همه شیداتر
دیشب به خواب شقایقها
من بودم و ترنم یک باران
گلها همه در یک جا پنهان
من باز از همه پیداتر
دیشب به وسعت یک یلدا
غمها همه میرقصیدند
تو پشت یک خیال از فردا
و من دوباره از همه تنهاتر...................
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
حــامد عضویت در گروه دوست داران حافظ ادبیات 0
yanic بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟ ادبیات 3654

Similar threads

بالا