سلام دوست عزیز زیبا بودولی ایکاش به جای واژه ای اژده ها از کلمه ای دیگه ای استفاده میکردی مثل روح این شعر هم تقدیم به شما واحساس زیبایی شماسلام.
این نوشته مال خودمه
نیاز
ربم که نیازم از تو نیاز میشود هجای نفس هایم با تو پژواک و هستی بی وجودم با تو وجود می گیرد و وجود بی وجودم هر سان تو را می خواند مرا در یاب که خستگی جسم فانی ام خستگی نزول از صعودهایم افکارم را پیر و فرتوت می کند و این فانی بازار عمر بس در کوچه های تنگ معاصی می گذرد و چه سخت اژدهای زمان مرا در مرداب این افکار مرده به دنبال خود می کشد
و تو آن سان در پس این سردی چه زیبا به انتظار من نشسته ای.
![]()
این یه رازه که فقط خودت میدونی
چه قده سخته که با خود میکشونی
میکشی نقاشی از یه رازه کهنه
کو مداد رنگی که بی اون نمیتونی
نمیتونی رنگ کنی نقاشیاتو
خطایه سیاه سفیدو بپوشونی
بپوشونی تا کسی نفهمه رازو
تا تو کاغذ خودتو تنها ندونی
بذار مردم همه این رازو بدونن
که میگه رنگاشو تو فقط میدونی
دلبرازما دیده بردوزید و رفت
طالع مخمورما خوابید و رفت
دلربائی ها سراسر حیله بود
حیله ها بگذاشت خود جنبید ورفت
آنکه اشک دوریش میریختیم
ازکنارلب بما خندید ورفت
اضطراب لحظه های رفتنش
شادی مارا همی دزدید و رفت
خواستیم تا مانعش گردیم گفت
آنچه من گفتم شما گفتید و رفت
ازقفایش حسرتا نخل امید
راست بودوخم شد وافتید و رفت
هردمی کزکوی درویشان گذشت
روی زخم مانمک پاشید و رفت
عشق نیش است وعتابش نیشتر
جانبش هرگز نباید دید و رفت
ازمیان بوستان معرفت
خوشه های چند باید چید و رفت
ای خوشا آنکس که ازبهرفلاح
لحظه ای راهم نیارامید و رفت
این غزل سروده ی خودمه، نظر بدید لطفاً....
تا لحظه ای حیات دل انگیز می شود
گویی عبور عقربه ها تیز می شود
آدم همینکه پای درین خطه می نهد
با رنج روز گار گلاویز می شود
از خانه خانه لذت دنیا تهیستیم
از بسکه پای درد به دهلیز می شود
از ما سکوت و صبر بعید است بیش ازین
کین کاسه از پریست که لبریز می شود
ای چرخ برخلاف دل ریش ما مگرد
هشدار اینکه نوبت ما نیز می شود
خیلی قدیمی حرف میزنی
درست مثل این میمونه که بهخای تو لباس کسه دیگه بری
ملومه حتی خودتم توش راحت نیستی
راحت بنویس
شعر که زوری نمیشه !!
میبخشیم اگه خیلی مودب نبودم
قلمت سبک و سنگین میشه همین روونییه شعر و میگیره
تو ذوق(املام خوب نیست اگه غلطه !) میزنه
از بسکه پای درد به دهلیز می شود
چشمان توست که زندگی ام را نقش میزند
خنده هایت بهار این زندگی
اخم هایت تابستانی داغ وغیر قابل تحمل
اشک هایت زمستان است در زندگی
اما حالا زندگی ام پاییز است
اخر دوریت پاییز زندگی من است
این جزء همون شعر هاست که گفتم پاره شون می کنم
سلام
دوستانی که میتونن نقدش کنن لطفا دریغ نکنن
و بقیه دوستان که میخونن امیدوارم خوششون بیاد
شعره جدیدمه
این یه رازه که فقط خودت میدونی
چه قده سخته که با خود میکشونی
میکشی نقاشی از یه رازه کهنه
کو مداد رنگی که بی اون نمیتونی
نمیتونی رنگ کنی نقاشیاتو
خطایه سیاه سفیدو بپوشونی
بپوشونی تا کسی نفهمه رازو
تا تو کاغذ خودتو تنها ندونی
بذار مردم همه این رازو بدونن
که میگه رنگاشو تو فقط میدونی
89/6/7
ساعت4.12بامداد
قشنگ بود به نظر من ایرادی نداره ، بستگی داره به تراوش ذهنت ، هر جا رفت برو لزومی نداره وقتی احساس شعر گفتن اومد سراغت به این فک کنی که رسمی تر بنویسی یا چه میدونم قافیه هاتو درست کنی فقط بنویس شعرای منم بیشتر وقتا همینجوری میشه هیچوقتم اصلاحشون نمیکنم چون همون دفعه اولیه تکه تکه همیشه اینارو گفتم که اگه واسه دلت شعر میگی به کار ببندی . ولی اگه اهداف دیگه ای داری آره همون که بچه ها گفتن ، وزنشونو درست کن