می دونم قصه قشنگه اما من قصه ای دارم که همش شنیدنی نیست و فقط باید باهاش بود .
قصه ای از یه نگاه ، یه صدا ، یه شکلات و یه شاخه گل رز زرد
روزی و روزگاری وقتی ستاره ای تک و تنها تو خلوت خود ش زندگی می کرد نا گهان نورِ خورشیدی به چشماش می خوره که براش
قدرت درکش خیلی سخت بود . خیلی سخت بود شناختن اون نور و داشتنش .اما جوری تو دلش قدم گذاشت که نتونست به آسمون
برگرده ، هرگز . طوری بود که ستاره عاشقش شد وبرای همیشه آسمون رو رها کرد و زمینی شد . تا جایی که در مقابل نورش
نشست و زانو زد به احترام اون .
خورشید اونقدر درخشان و طلایی بود که هر دلی رو جذب می کرد . اونقدر با سخاوت بود و لطفش رو شامل حال ستاره کرد که واسه
خودش قصری با شکوه ، تو سرزمین خیال و رویای ستاره بنا کرد .
زمان گذشت و هر بار که نور این خورشید زرد رنگ ، به چشماش تابید دیوانه تر شد و شروع کرد به ساختن یه قصه . به سرودن یه بیت
ناب
مدتها بدنبال بیتی بود تا خورشید و تموم قشنگیش توی آن جا بگیره . هر بار که به خورشیدش سلام می داد احساس می کرد دنیا
مال اونه .احساس می کرد خوشبخت ترین ستاره روی زمینه .
یه روز وقتی بدجور تنها شده بود و راه به جایی جز رفتن به در خونه خورشیدش نداشت و آسمون ازش قهر کرده بود از خورشید
خواهش می کنه که به کمکش بیاد . و اون هم اومد با نگاهی پرنور و پر محبت . چه احساس قشنگی داشت ، چه لرزش دلی رو تجربه
می کرد ، ستاره .
غافل از اینکه همه از دلسوزیِ و ربطی به دلِ خورشید نداره . خورشید چه خوب نقش بازی کرد ، چه خوب تنمای ستاره رو احساس
کرد . وانمود کرد دوستش داره .اونقد به ستاره چشمک زد تا باورش شد دوستش داره . اونقد نگاهش رو بازی داد تا باور کنه صاحب
نگاه دلواپس زندگی اونه .
خورشید هنوز داشت به درخواستی که ستاره ازش کرده بود تو کاری که برای ستاره خیلی مهم بود حمایتش می کرد . رفت و رفت و
رفت تا شکلاتی پیدا کرد و دزدکی به ستاره داد و گفت : " مال شماست ، بفرما " . ستاره که انتظار همچین لطف شاعرانه ای از
خورشید نداشت فکر کرد که خورشید واقعا عاشق شده . لبخند زد . شاد شد . به بودنش امید وار تر . هر بار که تو چشمای
خورشیدش نگاه می کرد چشمانی رو میدید که بهش ذل زده و لبخند می زنن . باز هم زمان سرنوشت رو هدایت کرد . تا رسید به
فصل گرما . شبا ستاره وقتی هوای آسمون می کرد و میدید که دنیاشو فدای داشتن خورشید کرده با اینکه سخت بود ولی خوشحال
بود .و به خاطر رسیدن به خورشید همه چیز رو تحمل می کرد . تو همین فکر کردنا بود که نا خواسته قلم و کاغذی بر میداره و شروع به
کشیدن تصویری کرد که احساسش می خواست . ساعت 2 یا 3 شب وقتی از نقاشی کردن تموم شد دید خورشیدی کشیده که دقیقا
با خورشید تو دلش شبیه . اونو قاب میکنه و میزنه رو دیوار شب اتاقش و هر روز یه نگاه سیر بهش ذل می زنه .
ولی فصل ها گذشت و فاصله ای بین خورشید و ستاره افتاد که برای ستاره پر از رنگ و احساس و درخشش بود و برای خورشید فقط
گذر زمان و تابش و تابش و تابش .
قصه ای از یه نگاه ، یه صدا ، یه شکلات و یه شاخه گل رز زرد
روزی و روزگاری وقتی ستاره ای تک و تنها تو خلوت خود ش زندگی می کرد نا گهان نورِ خورشیدی به چشماش می خوره که براش
قدرت درکش خیلی سخت بود . خیلی سخت بود شناختن اون نور و داشتنش .اما جوری تو دلش قدم گذاشت که نتونست به آسمون
برگرده ، هرگز . طوری بود که ستاره عاشقش شد وبرای همیشه آسمون رو رها کرد و زمینی شد . تا جایی که در مقابل نورش
نشست و زانو زد به احترام اون .
خورشید اونقدر درخشان و طلایی بود که هر دلی رو جذب می کرد . اونقدر با سخاوت بود و لطفش رو شامل حال ستاره کرد که واسه
خودش قصری با شکوه ، تو سرزمین خیال و رویای ستاره بنا کرد .
زمان گذشت و هر بار که نور این خورشید زرد رنگ ، به چشماش تابید دیوانه تر شد و شروع کرد به ساختن یه قصه . به سرودن یه بیت
ناب
مدتها بدنبال بیتی بود تا خورشید و تموم قشنگیش توی آن جا بگیره . هر بار که به خورشیدش سلام می داد احساس می کرد دنیا
مال اونه .احساس می کرد خوشبخت ترین ستاره روی زمینه .
یه روز وقتی بدجور تنها شده بود و راه به جایی جز رفتن به در خونه خورشیدش نداشت و آسمون ازش قهر کرده بود از خورشید
خواهش می کنه که به کمکش بیاد . و اون هم اومد با نگاهی پرنور و پر محبت . چه احساس قشنگی داشت ، چه لرزش دلی رو تجربه
می کرد ، ستاره .
غافل از اینکه همه از دلسوزیِ و ربطی به دلِ خورشید نداره . خورشید چه خوب نقش بازی کرد ، چه خوب تنمای ستاره رو احساس
کرد . وانمود کرد دوستش داره .اونقد به ستاره چشمک زد تا باورش شد دوستش داره . اونقد نگاهش رو بازی داد تا باور کنه صاحب
نگاه دلواپس زندگی اونه .
خورشید هنوز داشت به درخواستی که ستاره ازش کرده بود تو کاری که برای ستاره خیلی مهم بود حمایتش می کرد . رفت و رفت و
رفت تا شکلاتی پیدا کرد و دزدکی به ستاره داد و گفت : " مال شماست ، بفرما " . ستاره که انتظار همچین لطف شاعرانه ای از
خورشید نداشت فکر کرد که خورشید واقعا عاشق شده . لبخند زد . شاد شد . به بودنش امید وار تر . هر بار که تو چشمای
خورشیدش نگاه می کرد چشمانی رو میدید که بهش ذل زده و لبخند می زنن . باز هم زمان سرنوشت رو هدایت کرد . تا رسید به
فصل گرما . شبا ستاره وقتی هوای آسمون می کرد و میدید که دنیاشو فدای داشتن خورشید کرده با اینکه سخت بود ولی خوشحال
بود .و به خاطر رسیدن به خورشید همه چیز رو تحمل می کرد . تو همین فکر کردنا بود که نا خواسته قلم و کاغذی بر میداره و شروع به
کشیدن تصویری کرد که احساسش می خواست . ساعت 2 یا 3 شب وقتی از نقاشی کردن تموم شد دید خورشیدی کشیده که دقیقا
با خورشید تو دلش شبیه . اونو قاب میکنه و میزنه رو دیوار شب اتاقش و هر روز یه نگاه سیر بهش ذل می زنه .
ولی فصل ها گذشت و فاصله ای بین خورشید و ستاره افتاد که برای ستاره پر از رنگ و احساس و درخشش بود و برای خورشید فقط
گذر زمان و تابش و تابش و تابش .