قصه ماه و ستاره

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز
می دونم قصه قشنگه اما من قصه ای دارم که همش شنیدنی نیست و فقط باید باهاش بود .

قصه ای از یه نگاه ، یه صدا ، یه شکلات و یه شاخه گل رز زرد

روزی و روزگاری وقتی ستاره ای تک و تنها تو خلوت خود ش زندگی می کرد نا گهان نورِ خورشیدی به چشماش می خوره که براش

قدرت درکش خیلی سخت بود . خیلی سخت بود شناختن اون نور و داشتنش .اما جوری تو دلش قدم گذاشت که نتونست به آسمون

برگرده ، هرگز . طوری بود که ستاره عاشقش شد وبرای همیشه آسمون رو رها کرد و زمینی شد . تا جایی که در مقابل نورش

نشست و زانو زد به احترام اون .

خورشید اونقدر درخشان و طلایی بود که هر دلی رو جذب می کرد . اونقدر با سخاوت بود و لطفش رو شامل حال ستاره کرد که واسه

خودش قصری با شکوه ، تو سرزمین خیال و رویای ستاره بنا کرد .

زمان گذشت و هر بار که نور این خورشید زرد رنگ ، به چشماش تابید دیوانه تر شد و شروع کرد به ساختن یه قصه . به سرودن یه بیت

ناب

مدتها بدنبال بیتی بود تا خورشید و تموم قشنگیش توی آن جا بگیره . هر بار که به خورشیدش سلام می داد احساس می کرد دنیا

مال اونه .احساس می کرد خوشبخت ترین ستاره روی زمینه .

یه روز وقتی بدجور تنها شده بود و راه به جایی جز رفتن به در خونه خورشیدش نداشت و آسمون ازش قهر کرده بود از خورشید

خواهش می کنه که به کمکش بیاد . و اون هم اومد با نگاهی پرنور و پر محبت . چه احساس قشنگی داشت ، چه لرزش دلی رو تجربه

می کرد ، ستاره .

غافل از اینکه همه از دلسوزیِ و ربطی به دلِ خورشید نداره . خورشید چه خوب نقش بازی کرد ، چه خوب تنمای ستاره رو احساس

کرد . وانمود کرد دوستش داره .اونقد به ستاره چشمک زد تا باورش شد دوستش داره . اونقد نگاهش رو بازی داد تا باور کنه صاحب

نگاه دلواپس زندگی اونه .

خورشید هنوز داشت به درخواستی که ستاره ازش کرده بود تو کاری که برای ستاره خیلی مهم بود حمایتش می کرد . رفت و رفت و

رفت تا شکلاتی پیدا کرد و دزدکی به ستاره داد و گفت : " مال شماست ، بفرما " . ستاره که انتظار همچین لطف شاعرانه ای از

خورشید نداشت فکر کرد که خورشید واقعا عاشق شده . لبخند زد . شاد شد . به بودنش امید وار تر . هر بار که تو چشمای

خورشیدش نگاه می کرد چشمانی رو میدید که بهش ذل زده و لبخند می زنن . باز هم زمان سرنوشت رو هدایت کرد . تا رسید به

فصل گرما . شبا ستاره وقتی هوای آسمون می کرد و میدید که دنیاشو فدای داشتن خورشید کرده با اینکه سخت بود ولی خوشحال

بود .و به خاطر رسیدن به خورشید همه چیز رو تحمل می کرد . تو همین فکر کردنا بود که نا خواسته قلم و کاغذی بر میداره و شروع به

کشیدن تصویری کرد که احساسش می خواست . ساعت 2 یا 3 شب وقتی از نقاشی کردن تموم شد دید خورشیدی کشیده که دقیقا

با خورشید تو دلش شبیه . اونو قاب میکنه و میزنه رو دیوار شب اتاقش و هر روز یه نگاه سیر بهش ذل می زنه .

ولی فصل ها گذشت و فاصله ای بین خورشید و ستاره افتاد که برای ستاره پر از رنگ و احساس و درخشش بود و برای خورشید فقط

گذر زمان و تابش و تابش و تابش .
 

F@tima s332

عضو جدید
کاربر ممتاز

شب شد و تاریکی مدتی بود دور و بر ستاره رو روی زمین فرا گرفته بود . آخه دیگه دنیا شب شده بود و ستاره برای دیدن خورشید باید

هزار تا بهونه سوار می کرد . هر چند هرگز خورشید برای دیدن ستاره دنبالش نمی گشت . ستاره هر وقت دلتنگ می شد پی بهونه

ای بود که عکس رو به خورشیدش نشون بده اما خورشید اونقدر مغرور بود که با وجود تموم مهربونیاش ستاره جرات نمی کرد بهش

بگه « دوستت دارم ».

عشق ، عشق ،، عشق

بالاخره عشق کاری کرد که ستاره مناسبتی برای هدیه دادن و تبریک گفتن پیدا کنه . هنوز طعم شکلاتی که خورشید بهش داده بود تو

دهنش مونده بود . چه لحظۀ زیبایی ...چه لبخند عاشقانه ای و چه نگاه نازی ......

ستاره هر روز که می گذشت عاشق و عاشق تر می شد و برای دیدن خورشید دیوونه تر . اما چون نمی خواست باعث آزار

خورشیدش بشه منتظر بود تا خورشید شبی اونو به خونه اش دعوت کنه با یه شاخه گل ، با یه لبخند و یا با توصیف احساس

قشنگش .

آره با خودش کنار اومد که دل و به دریا بزنه و تصویری که نقاشی کرده از خورشید ، برای اولین مناسبت بفرسته . ستاره شبونه که

خورشید خواب بود هدیه رو ارسال کرد تا وقتی صبح زود خورشید رو به دنیا چشماشو باز می کنه قشنگترین احساس رو در مقابل

خودش ببینه . جوابی گرم و کوتاه گرفت . خوشحال کننده بود بخاطر همین جرات کرد که بار دیگه برای تولد خورشید هدیه بده . اینبار

هدیه ای قشنگتر فرستاد و منتظر بود که خورشید نورش رو دوباره به چشمای سرد و تاریکش بتابونه . اما نه نوری بود نه صدایی . و نه

لبخندی که ترانه های ستاره رو ساخته بود .

دلش همیشه تنگ بود و همیشه رو به آسمون نگاه می کرد تا اگه نوری دید زود به طرفش پرواز کنه و پروانه وار دور تا دور سر

خورشیدش بگرده .

یه روز ... ده روز ..... شش ماه و 26 روز بعد وقتی داشت قشنگترین لحظه رو سپری می کرد کنار بهترین دوستانش از آسمون ندا رسید

که خورشید ، یعنی خورشیدش یه زمینی پیدا کرده که برای همیشه باهاش دوسته و برای همیشه نورش رو به اون خواهد تابوند .

ستاره همیشه می درخشید و همیشه به آسمون لبخند می زد . وقتی این صدا وجودش رو لرزوند ، به دنیا ، به زمینی که بهش

دلبسته بود لبخند زد و تازه فهمید چقدر تنهاست و چقدر اشتباه کرده . تازه فهمید دوستی روز و شب چقدر افسانه ایِ . فهمید برای

اینکه بخواد روز رو تو وجودش جاودانه داشته باشه باید همیشه بدرخشه و عشقش به نورو نشون بده . باید بدونه خورشید و ستاره

هرگز نمی تونن تو یه لحظه کنار هم باشن و هر دو زیبا ترین لحظه ها رو سپری کنن .

ستاره موند با خاطره . ستاره موند و خستگی . ستاره موند و قصۀ غریب و تلخ بی کسی .
 

Similar threads

بالا