فروغ فرخزاد

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد کرد :w30:
 

iceman10

عضو جدید
کاربر ممتاز
فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد در سال 1313 در تهران چشم به جهان گشود پس از گذراندن دوره های آموزشی دبستانی و دبیرستانی برای آموزش نقاشی به هنرستان نقاشی رفت در 16 سالگی با پرویز شاپور ازدواج کرد و به اهواز رفت و در آنجا اقامت کرد
اما پس از یکی دو سال از هم جدا شدند
در سال 1337 در سن 22 سالگی به کارهای سینمایی روی آورد و در شرکت گلستان فیلم به کار پرداخت
در سال 1338 برای بررسی و مطالعه ساخت فیلم به انگلستان رفت در طی فعالیت سینمایی خود چندین فیلم ساخت و در یک فیلم و نمایش بازی کرد در این زمینه فیلم خانه سیاه است که در باره جذامیان جذامخانه ای اطراف تبریز می پرداخت برنده بهترین فیلم مستند در سال 1342 شد در سال 1345 برای شرکت در دومین فستیوال پژارو به ایتالیا سفر کرد
فروغ سر انجام در سال 1345 در سن 33 سالگی در اوج شکفتگی استعداد شاعرانه اش به هنگام رانندگی بر اثر یک تصادف جان سپرد وی را در گورستان ظهیرالدوله تهران به خاک سپردند
از او پسری به نام کامیار شاپور به یادگار مانده است
 

iceman10

عضو جدید
کاربر ممتاز
یاد یک روز

خفته بودیم و شعاع آفتاب
بر سراپامان بنرمی میخزید
روی کشی های ایوان دست نور
سایه هامان را شتابان میکشید
موج رنگین افق پایان نداشت
آسمان از عطر روز کنده بود
گرد ما گویی حریر ابرها
پرده ای نیلوفری افکنده بود
دوستت دارم خموش خسته جان
باز هم لغزید بر لبهای من
لیک گویی در سکوت نیمروز
گم شد از بیحاصلی آوای من
ناله کردم : آفتاب ...ای آفتاب
بر گل خشکیده ای دیگر متاب
تشنه لب بودیم و او ما را فریفت
در کویر زندگانی چون سراب
در خطوط چهره اش نا گه خزید
سایه های حسرت پنهان او
چنگ زد خورشید بر گیسوی من
آسمان لغزید در چشمان او
آه ... کاش آن لحظه پایانی نداشت
در غم هم محو و رسوا میشدیم
کاش با خورشید می آمیختیم
کاش همرنگ افقها می شدیم
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام

سلام

اری اغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست:gol:
 

niusha*

عضو جدید
من این تاپیک و تازه دیدم وچه خوب که دیدم!
فروغ و دوست دارم واکثر شعراش و میپسندم و بعضی هاشونم همیشه به خاطر میسپرم(این چند خط و خیلی دوست دارم):

هر دم از آیینه میپرسم ملول
چیستم دیگر،به چشمت چیستم؟
لیک در آینه میبینم که وای
سایه ای هم زانچه بودم نیستم!
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر او ببخشایید
براو که گاهگاه
پیوند درد ناک وجودش را
با ابهای راکد
وحفره های خالی از یاد می برد
وابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد

بر او ببخشایید
براو که از درون متلاشی است
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور می سوزد
وگیسوان بیهوده اش
نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق می لرزد.:gol:
 

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
اعتراف

اعتراف

تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را

دل گرفتار خواهشی جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارساوار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم

آه..هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود.دروغ
کی ترا گفتم آنچه دلخواهست

تو برایم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گویا خوابم و ترانه ی تو
از جهانی دگر نشان دارد

شایذ این را شنیده ای که زنان
در دل" آری" و" نه" برلب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
راز دار و خموش و مکارند

آه من هم زنم.زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال

پستهای قبلو نخوندم
معذرت می خوام اگه تکراریه
و خوندن دوبارش خالی از لطف نیست:gol:
 
آخرین ویرایش:

cute

عضو جدید
کاربر ممتاز
حلقه
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
اینچنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که درچهره او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شدو گفت:
حلقه ی خوشبختی است.
حلقه ی زندگی است

همه گفتند :مبارک باشد
دخترک گفت:دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سالها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نفش فروزنده ی او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته.هدر

زن پریشان شد و نالید که وای
این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است...
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدا صدا تنها صدا
صدای خواهش شفاف اب به جاری شدن
صدای ریزش نور ستاره بر جدار مادگی خاک
صدای انعقاد نطفه معنی
وبسط ذهن مشترک عشق
صدا صدا صدا تنها صداست که می ماند:gol:
 
  • Like
واکنش ها: cute

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
میتوان همچون عروسک های کوکی بود
با دوچشم شیشه ای دنیای خود را دید
میتوان در جعبه ای ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سال ها در لابه لای تور و پولک خفت
میتوان با هر فشارهرزه دستی
بی سبب فریادکرد و گفت:
"آه.من بسیار خوشبختم"
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
غزل
چون سنگها صدای مرا گوش میکنی
سنگی و ناشنیده فراموش میکنی
رگبار نو بهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقه سبز نوازش است
با بر گ های مرده هم آغوش میکنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیت که مرا نوش میکنی
تو دره بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش میکنی
در سایه ها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش میکنی؟
 
  • Like
واکنش ها: vahm

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گذران



تا به کی باید رفت
از دياری به دياری ديگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقی و ياری دیگر
کاش ما آن دو پرستو بودیم
که همه عمر سفر می کردیم
از بهاری به بهار دیگر
آه، اکنون ديریست
که فرو ریخته در من، گوئی،
تيره آواری از ابر گران
چو می آميزم، با بوسهء تو
روی لبهایم، می پندارم
می سپارد جان عطری گذران

آنچنان آلوده ست
عشق غمناکم با بیم زوال
که همه زندگیم می لرزد
چون ترا می نگرم
مثل اینست که از پنجره ای
تکدرختم را، سرشار از برگ،
در تب زرد خزان می نگرم
مثل اینست که تصویری را
روی جریان های مغشوش آب روان می نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز

بگذار که فراموش کنم.
تو چه هستی ، جز یک لحظه، یک لحظه که چشمان
مرا
می گشاید در
برهوت آگاهی ؟

بگذار
که فراموش کنم.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شعر سفر
همه شب با دلم کسی می گوید
«سخت آشفته ای زديدارش
صبحدم با ستارگان سپید
می رود، می رود، نگهدارش»

من به بوی تو رفته از دنیا
بی خبر از فریب فرداها
روی مژگان نازکم می ریخت
چشمهای تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهای تو داغ
گیسویم در تنفس تو رها
می شکفتم ز عشق و می گفتم
«هر که دلداده شد به دلدارش
ننشیند به قصد آزارش
برود، چشم من به دنبالش
برود، عشق من نگهدارش»

آه، اکنون تو رفته ای و غروب
سایه می گسترد به سینهء راه
نرم نرمک خدای تیرهء غم
می نهد پا به معبد نگهم
می نویسد به روی هر دیوار
آیه هائی همه سیاه سیاه
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
سلام دوستان ... با اجازه iceman10 عزيز

تا اينجا دوستان ازاشعار فروغ عزيز تعدادي رو نوشته بودند كه خواستم به صورت يه ليست خدمت دوستان ارائه بدم تا ايجاد سردرگمي و تكرر نشه ...
البته اين اشعار به طور كامل نوشته شدن ...



سلام دوباره
دختر و بهار
پوچ
بعد از تو
كسي كه مثل هيچكس نبود
رهگذر
بعدها
صبر سنگ
وداع
آينه شكسته
نا آشنا
ترس
شعري براي تو
ديدار تلخ
دنياي سايه ها ( اين شعر رو فروغ جان واسه من گفته ):sweatdrop:
باد مارا خواهد برد
دلم براي باغچه ميسوزد
خسته
سپيده عشق
بوسه
جنون
ياد يك روز
نا آشنا
حلقه
غزل
اعتراف
گذران
سفر


iceman10 ببخشيد اگه دخالت كردم.:sweatdrop:

گلابتون :gol:
 
آخرین ویرایش:

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعر عصیان نبود تو لیست حیف دیدم نباشه ;) در ضمن گلاب جان فکر کنم این شعرو هم از تو الهام گرفته فروغ جونی :D


بر لبانم سايه اي از پرسشي مرموز
در دلم درديست بي آرام و هستي سوز
راز سرگرداني اين روح عاصي را
با تو خواهم در ميان بگذاردن، امروز

گر چه از درگاه خود مي رانيم، اما
تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشي
سرگذشت تيرهء من، سرگذشتي نيست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشي

نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند
بي خبر از کوچ دردآلود انسانها
دست مرموزي مرا چون زورقي لرزان
مي کشد پاروزنان در کام طوفانها

چهره هايي در نگاهم سخت بيگانه
خانه هايي بر فرازش اشک اختر ها
وحشت زندان و برق حلقهء زنجير
داستانهايي ز لطف ايزد يکتا !

سينهء سرد زمين و لکه هاي گور
هر سلامي سايهء تاريک بدرودي
دستهايي خالي و در آسماني دور
زردي خورشيد بيمار تب آلودي

جستجويي بي سرانجام و تلاشي گنگ
جاده يي ظلماني و پايي به ره خسته
نه نشان آتشي بر قله هاي طور
نه جوابي از وراي اين در بسته

آه ... آيا ناله ام ره مي برد در تو ؟
تا زني بر سنگ جام خود پرستي را
يک زمان با من نشيني ، با من خاکي
از لب شعرم بنوشي درد هستي را

سالها در خويش افسردم ولي امروز
شعله سان سر مي کشم تا خرمنت سوزم
يا خمش سازي خروش بي شکيبم را
يا ترا من شيوه اي ديگر بياموزم

دانم از درگاه خود مي رانيم، اما
تا من اينجا بنده، تو آنجا، خدا باشي
سرگذشت تيرهء من، سرگذشتي نيست
کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشي

چيستم من؟ زاده يک شام لذتباز
ناشناسي پيش ميراند در اين راهم
روزگاري پيکري بر پيکري پيچيد
من به دنيا آمدم، بي آنکه خود خواهم

کي رهايم کرده اي ، تا با دوچشم باز
برگزينم قالبي ، خود از براي خويش
تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را
خود به آزادي نهم در راه پاي خويش

من به دنيا آمدم تا در جهان تو
حاصل پيوند سوزان دو تن باشم
پيش از آن کي آشنا بوديم ما با هم ؟
من به دنيا آمدم بي آن که «من» باشم
 
آخرین ویرایش:

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
ادامه شعر عصیان :smile:

روزها رفتند و در چشم سياهي ريخت
ظلمت شبهاي کور ديرپاي تو
روزها رفتند و آن آواي لالايي
مرد و پر شد گوشهايم از صداي تو

کودکي همچون پرستوهاي رنگين بال
رو بسوي آسمان هاي دگر پر زد
نطفه انديشه در مغزم بخود جنبيد
ميهماني بي خبر انگشت بر در زد

مي دويدم در بيابان هاي وهم انگيز
مي نشستم در کنار چشمه ها سرمست
مي شکستم شاخه هاي راز را اما
از تن اين بوته هر دم شاخه اي مي رست

راه من تا دور دست دشت ها مي رفت
من شناور در شط انديشه هاي خويش
مي خزيدم در دل امواج سرگردان
مي گسستم بند ظلمت را ز پاي خويش

عاقبت روزي ز خود آرام پرسيدم
چيستم من؟ از کجا آغاز مي يابم ؟
گر سرا پا نور گرم زندگي هستم
از کدامين آسمان راز مي تابم

از چه مي انديشم اينسان روز و شب خاموش ؟
دانه انديشه را در من که افشانده است ؟
چنگ در دست من و من چنگي مغرور
يا به دامانم کسي اين چنگ بنشانده است ؟

گر نبودم يا به دنياي دگر بودم
باز آيا قدرت انديشه ام مي بود ؟
باز آيا مي توانستم که ره يابم
در معماهاي اين دنياي رازآلود ؟

ترس ترسان در پي آن پاسخ مرموز
سر نهادم در رهي تاريک و پيچاپيچ
سايه افکندي بر آن پايان و دانستم
پاي تا سر هيچ هستم، هيچ هستم ، هيچ

سايه افکندي بر آن «پايان» و در دستت
ريسماني بود و آن سويش به گردنها
مي کشيدي خلق را در کوره راه عمر
چشمهاشان خيره در تصوير آن دنيا


مي کشيدي خلق را در راه و مي خواندي
آتش دوزخ نصيب کفر گويان باد
هر که شيطان را به جايم بر گزيند او
آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رویا

باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز بگذشته ای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روی ویرانه های امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده یی چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله کردم که ای وای این اوست
در دلم از نگاهش هراسی
خنده ای بر لبانش گذر کرد
کای هوسران مرا میشناسی
قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من که دیوانه بودم
وای بر من که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نهادم بروی دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خک سیاهش نشاندم
وای بر من خدایا خدایا
من به آغوش گورش کشاندم
در سکوت لبم ناله پیچید
شعله شمع مستانه لرزید
چشم من از دل تیرگیها
قطره اشکی در آن چشمها دید
همچو طفلی پشیمان دویدم
تا که در پایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
می توانی به من رحمت آری
دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو ‚ صبر کن ‚ صبر
لیکن او رفت بی گفتگو رفت
وای برمن که دیوانه بودم
من به خک سیاهش نشاندم
وای بر من که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم.
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرداب

شب سیاهی کرد و بیماری گرفت
دیده را طغیان بیداری گرفت
دیده از دیدن نمی ماند ‚ دریغ
دیده پوشیدن نمی داند ‚ دریغ
رفت و در من مرگزاری کهنه یافت
هستیم را انتظاری کهنه یافت
آن بیابان دید و تنهاییم را
ماه و خورشید مقواییم را
چون جنینی پیر با زهدان به جنگ
می درد دیوار زهدان را به چنگ
زنده اما حسرت زادن در او
مرده اما میل جان دادن در او
خود پسند از درد خود نا خواستن
خفته از سودای برپاخاستن
خنده ام غمنکی بیهوده ای ننگم از دلپکی بیهوده ای
غربت سنگینم از دلدادگیم
شور تند مرگ در همخوابگیم
نامده هرگز فرود از با م خویش
در فرازی شاهد اعدام خویش
کرم خک و خکش اما بوینک
بادبادکهاش در افلک پک
ناشناس نیمه پنهانیش
شرمگین چهره انسانیش
کو بکو در جستجوی جفت خویش
می دود معتاد بوی جفت خویش
جویدش گهگاه و ناباور از او
جفتش اما سخت تنها تر از او
هر دو در بیم و هراس از یکدیگر
تلخکام و ناسپاس از یکدیگر
عشقشان سودای محکومانه ای
وصلشان رویای مشکوکانه ای
آه اگر راهی به دریاییم بود
از فرو رفتن چه پرواییم بود
گر به مردابی ز جریان ماند آب
از سکون خویش نقصان یابد آب
جانش اقلیم تباهی ها شود
ژرفنایش گور ماهی ها شود
آهوان ای آهوان دشتها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جویباری یافتید آوازخوان
رو به استغنای دریا ها روان
جاری از ابریشم جریان خویش
خفته بر گردونه طغیان خویش
یال اسب باد در چنگال او
روح سرخ ماه در دنبال او
ران سبز ساقه ها را می گشود
عطر بکر بوته ها را می ربود
بر فرازش در نگاه هر حباب
انعکاس بی دریغ آفتاب
خواب آن بی خواب را یاد آورید
مرگ در مرداب را یاد آورید.
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا توقف کنم چرا؟
پرنده ها به جستجوی جانب آبی رفته اند
افق عمودی است
افق عمودی است و حرکت:فواره وار
ودر حدود بینش
سیاره های نورانی می چرخند
زمین در ارتفاع به تکرار می رسد
و چاههای هوایی
به نقبهای رابطه تبدیل می شوند
و روز وسعتی است
که در مخیله تنگ کرم روزنامه نمی گنجد
چرا توقف کنم؟.........
 

secret_f

عضو جدید
کاربر ممتاز
کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز ،
خاموش و ملال انگیز بودم
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد ...
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
بلور رؤيا

بلور رؤيا

ما تکيه داده نرم به بازوي يکدگر
در روحمان طراوت مهتاب عشق بود
سرهايمان چو شاخهء سنگين ز بار و برگ
خامش ، بر آستانه محراب عشق بود

من همچو موج ابر سپيدي کنار تو
بر گيسويم نشسته گل مريم سپيد
هر لحظه ميچکيد ز مژگان نازکم
بر برگ دستهاي تو شبنم سپيد

گوئي فرشتگان خدا در کنار ما
با دستهاي کوچکشان چنگ ميزدند
در عطر عود و نالهء اسپند و ابر دود
محراب راز پاکي خود رنگ ميزدند

پيشاني بلند تو در نور شمع ها
آرام و رام بود چو درياي روشني
با ساقهاي نقره نشانش نشسته بود
در زير پلکهاي تو روياي روشني

من تشنهء صداي تو بودم که مي سرود
در گوشم آن کلام خوش دلنواز را
چون کودکان که رفته ز خود گوش مي کنند
افسانه هاي کهنهء لبريز راز را


آنگه در آسمان نگاهت گشوده شد
بال بلور قوس و قزح هاي رنگ رنگ
در سينه قلب روشن محراب مي تپيد
من شعله ور در آتش آن لحظهء درنگ

گفتم خموش «آري» و همچون نسيم صبح
لرزان و بي قرار وزيدم به سوي تو:heart::gol:
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
عصیان

عصیان

نيمه شب گهواره ها آرام مي جنبند
بي خبر از کوچ درد آلود انسان ها
باز هم دستي مرا چون زورقي لرزان
مي کشد پاروزنان در کام توفان ها

چهره هائي در نگاهم سخت بيگانه
خانه هائي بر فرازش اشک اخترها
وحشت زندان و برق حلقهءز نجير
داستان هائي ز لطف ايزد يکتا

سينهء سرد زمين لکه هاي گور
هر سلامي سايهء تاريک بدرودd
دست هائي خالي و در آسماني دور
زردي خورشيد بيمار تب آلودي

جستجوي بي سرانجام و تلاشي گنگ
جاده اي ظلماني و پائي به ره خسته
نه نشان آتشي بر قله هاي طور
نه جوابي از وراي اين در بسته

مي نشينم خيره در چشمان تاريکي
مي شود يک دم از اين قالب جدا باشم؟
همچو فريادي بپيچم در دل دنيا
چند روزي هم من عاصي خدا باشم

گر خدا بودم ، خدايا ، زين خداوندي
کي دگر تنها مرا نامي به دنيا بود
من به اين تخت مرصع شت مي کردم
بارگاهم خلوت خاموش دل ها بود

گر خدا بودم ، خدايا ، لحظه اي از خويش
مي گسستم ، مي گسستم ، دور مي رفتم
روي ويران جاده هاي اين جهان پير
بي ردا و بي عصاي نور مي رفتم

وحشت از من سايه در دل ها نمي افکند
عاصيان را وعدهء دوزخ نمي دادم
يا ره باغ ارم کوتاه مي کردم
يا در اين دنيا بهشتي تازه مي زادم

گر خدا بودم دگر اين شعلهء عصيان
کي مرا ، تنها سراپاي مرا مي سوخت
ناگه از زندان جسمم سر برون مي کرد
پيشتر مي رفت و دنياي مرا مي سوخت

سينه ها را قدرت فرياد مي دادم
خود درون سينه ها فرياد مي کردم
هستي من گسترش مي يافت در"هستي"
شرمگين هر گه "خدائي " ياد مي کردم
 

Sharif_

مدیر بازنشسته
راز من

هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من
وای از این چشمی که می کاود نهان
روز و شب در چشم من راز مرا
گوش بر در مینهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا
گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه می نالد به نزد دیگران
کو دگر آن دختر دیروز نیست
آه آن خندان لب شاداب من
این زن افسرده مرموز نیست
گاه میکوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند
گاه میگوید که : کو ‚ آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو ؟
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو
من پریشان دیده می دوزم بر او
بی صدا نالم که : اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست
همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایه آزار خویش
از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ
الفتم با حلقه زنجیر نیست
آه اینست آنچه می جستی به شوق
راز من راز نی دیوانه خو
راز موجودی که در فکرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو
راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه نیست آنچه رنجم میدهد
ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو
 

adeniss

کاربر فعال
شمع ايشمع به چه ميخندي؟

به شب تيره خاموشم

به خدا مردم ازين حسرت

كه چرا نيست در آغوشم:gol:
 

mohammadjavaad

عضو جدید
شعر

شعر

سلام بر تو ای غربت و تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنم
چرا که ابرهای تیره همیشه
پیغمبران ایه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع راز منوری است
که انرا ان بلندترین و ان کشیده ترین شعله خوب میداند!
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نامه فروغ فرخزاد به پرویز شاپور

نامه ی شماره 1 (پس از جدایی)

پرویز عزیزم نامه ی تو دو سه روز پیش برای من رسید نمی دانم چرا تا امروز برای آن جواب ننوشتم . ولی امروز بی اختیار حس کردم که باید برای تو نامه بنویسم . حالا ساعت 10 شب است همه خوابیده اند و من تنهای تنها توی اتاقم نشسته ام و به تو فکر می کنم اگر بگویم حالم خوب است دروغ گفته ام چون سرگردانی روح من درمان پذیر نیست و من می دانم که هرگز به آرامش نخواهم رسید . در من نیرویی هست . نیروی گریز از ابتذال و من به خوبی ابتذال زندگی و وجود را احساس می کنم و می بینم که در این زندان پابند شده ام . من اگر تلاش می کنم برای این که از اینجا بروم تو نباید فکر کنی که برای من دیدن دنیا های دیگر و سرزمین های دیگر جالب و قابل توجه است نه . من معتقدم که زیر این آسمان کبود انسان با هیچ چیز تازه ای برخورد نمی کند و هسته ی زندگی را ابتذال و تکرار مکررات تشکیل داده و مطمئن هستم که برای روح عاصی و سرگردان من در هیچ گوشه ی دنیا پناهگاه و آرامشی وجود ندارد . من می خواهم زندگی ام بگذرد . من زندگی می کنم برای این که زودتر این بار را به مقصد برسانم نه برای این که زندگی را دوست دارم . پرویز حرفهای من نباید تو را ناراحت کند . امشب خیلی دیوانه هستم. مدت زیادی گریه کردم . نمی دانم چرا فقط یادم هست که گریه کردم و اگر گریه نمی کردم خفه می شدم . تنهایی روح مرا هیچ چیز جبران نمی کند . مثل یک ظرف خالی هستم و توی مرداب ها دنبال جواهر می گردم . پرویز نمی دانم برایت چه بنویسم کاش می توانستم مثل آدم های دیگر خودم را در ابتذال زندگی گم کنم . کاش یا لباس تازه یا یک محیط گرم خانوادگی و یا یک غذای مطبوع می توانست شادمانی را در لبخند من زنده کند . کاش رقصیدن دیگران می توانست مرا فریب بدهد و به صحنه های رقص و بی خبری و عیاشی بکشاند . کاش می توانستم برای کلمه ی موفقیت ارزشی قایل بشوم . آخ تو نمی دانی من چه قدر بدبخت هستم . من در زندگی دنبال فریب تازه ای می گردم ولی افسوس که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم . من خیلی تنها هستم امروز خودم را توی اینه تماشا می کردم . حالا کم کم از قیافه ی خودم وحشت می کنم . ایا من همان فروغ هستم همان فروغی که صبح تا شب مقابل اینه می ایستاد و خودش را هزار شکل درست می کرد و به همین دلخوش بود . این چشمهای مریض . این طئرت شکسته و لاغر و این خط های نابهنگام زیر چشم ها و پیشانی مال من است ؟ به خودم می گویم چرا تسلیم احساساتت می شوی ؟ چرا بی خود زندگی را سخت می گیری ؟ چرا از روزهایی که می گذرد و دیگر تجدید نمی شود استفاده نمی کنی ؟
پرویز جانم استقامت کردن کار آسانی نیست . نا امیدی مثل موریانه روح مرا گرد می کند . ولی در ظاهر روی پاهایم ایستاده ام گاهی می خندم و گاهی گریه می کنم اما حقیقت این است که خسته هستم می خواهم فرار کنم . می خواهم بروم گم بشوم . با این اعصاب مریض نمی دانم سرانجامم چه می شود. خیلی چیزها را نمی خواهم برای تو بنویسم پرویز کار من خیلی خراب است . اگر از اینجا نروم دیوانه می شوم . وقتی می گویم باور کن امروز توی خیابان نزدیک ظهر حالتی به من دست داد که به کلی نا امیدم کرد هیچ کس نمی تواند درد مرا بفمد همه خیال می کنند من سالم و خوشبخت هستم در حالی که من خودم خوب حس می کنم که روز به روز بیشتر تحلیل می روک گاهی اوقات مثل این است که در خودم فرو می ریزم . وقتی دارم توی خیابان راه می روم مثل این است که بدنم گرد می شود و از اطرافم فرو می ریزد . من هیچ موضوعی را بزرگ نمی کنم حتی از گفتن بسیاری از ناراحتی هایم خودداری می کنم تا اطرافیان خیال نکنند که من ادا در می آورم . اما تو این را بدان که من دیگر نمی توانم تحمل کنم . دلم می خواست یک نفر بود که من با اطمینان سرم را روی سینه اش می گذاشتم و زار زار گریه می کردم . یک نفر بود که مرا با محبت می بوسید . پرویز بدبختی من این است که هیچ عاملی روحم را راضی نمی کند گاهی اوقات پیش خودم فکر می کنم که به مذهب پناه بیاورم و در خودم نیروی ایمان را پرورش بدهم . بلکه از این راه به آرامش برسم اما خوب می دانم که دیگر نمی توانم خودم را گول بزنم روح من در جهنم سرگردانی می سوزد و من با نا امیدی به خکستر آن خیره می شوم و به زن های خوشبختی فکر می کنم که توی خانه ی شوهریشان با رؤیاهای کودکانه ای سرگرم اند و با لذت خوشگذرانی های گذشته هاشان را نشخوار می کنند .
پرویز خیلی نوشتم همهاش هم مزخرف . اما تومرا ببخش چون خیلی ناراحت هستم . از حال کامی بخواهی بد نیست و من کمتر به دیدن او می روم چون این موضوع هم مرا عذاب می دهد و هم او را ناراحت می کند. پذیرش من از دانشگاهی که برایت گفتم رسیده . دو روز است که رسیده و من مشغول اقدام برای گرفتن گذرنامه هستم نمی دانم بعضی چیزها را چه طور برای تو بنویسم من همه چیزم را مدیون تو هستم و تو را تنها تکیه گاهم می دانم تا به حال برای تو جز مزاحمت هیچ سود دیگری نداشته ام . آه آرزویم این است که روزی بتوانم به نوبه ی خودم در زندگی تو مؤثر باشم و به تو خدمتی بکنم . تو اگر می خواهی و می توانی به من کمک کنی باید زودتر اقدام کنی . خیلی زود برای این که من وقت خیلی کم دارم و به علاوه گرفتن دلار زیاد آسان نیست پرویز تو دعا کن من بروم . بلکه بتوانم خودم را از این یأس و نومیدی شدید نجات بدهم . جواب نامه ی مرا خیلی زود بنویس و برایم روشن کن که ایا می توانم به حرف های تو تکیه کنم یا نه . البته تا به حال این طور بوده ولی شاید در این مورد اشکالی پیش بیاید . در مورد نامه ی من که نوشتی گم شده من خودم هم ناراحت هستم . البته مطلب مهمی نبود تقریبا خیلی شبیه به نامه های دیگرم بود . ولی خوب باز هم خوب نیست که به دست دیگران بیفتد تو تحقیق کن شاید پیدابشود . پرویز جان فراموش نکن که در نامه ات با من صریح صحبت کنی و اگر می توانی همان طور که گفتی به من کمک کنی بنویس که کی اقدام می کنی من خیلی ناراحت هستم که این حرفها را برای تو می نویسم اما تو می دانی که جز تو کسی را ندارم و به علاوه امیدوار هستم که روزی بتوانم جبران کنم منتظر نامه ی تو هستم آرزویم خوشبختی توست و دوستت دارم .
تو را می بوسم.
فروغ
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
ايمان بياوريم به آغاز فصل سرد

و اين منم
زني تنها
در آستانه فصلي سرد
در ابتداي درک هستي آلوده ي زمين
و يأس ساده و غمناک اسمان
و ناتواني اين دستهاي سيماني .
زمان گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
ساعت چهار بار نواخت
امروز روز اول دي ماه است
من راز فصلها را ميدانم
و حرف لحظه ها را ميفهمم
نجات دهنده در گور خفته است
و خاک ، خاک پذيرنده
اشارتيست به آرامش

زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت

در کوچه باد ميآمد
در کوچه باد ميآمد
و من به جفت گيري گلها ميانديشم
به غنچه هايي با ساقهاي لاغر کم خون
و اين زمان خسته ي مسلول
و مردي از کنار درختان خيس مي گذرد
مردي که رشته هاي آبي رگهايش
مانند مارهاي مرده از دو سوي گلو گاهش
بالا خزيده اند و در شقيقه هاي منقلبش آن هجاي خونين را
تکرار مي کنند
-سلام
- سلام
و من به جفت گيري گل ها ميانديشم


در آستانه فصلي سرد
در محفل عزاي آينه ها
و اجتماع سوگوار تجربه هاي پريده رنگ
و اين غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه مي شود به آن کسي که ميرود اينسان
صبور ،
سنگين ،
سرگردان .
فرمان ايست داد .
چگونه مي شود به مرد گفت که او زنده نيست ، او هيچوقت
زنده نبوده است.


در کوچه باد ميايد
کلاغهاي منفرد انزوا
در باغهاي پير کسالت ميچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقيري دارد .


آنها ساده لوحي يک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و اکنون ديگر
ديگر چگونه يک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گيسوان کودکيش را
در آبهاي جاري خواهد رخت
و سيب را که سرانجام چيده است و بوييده است
در زير پالگد خواهد کرد؟


اي يار ، اي يگانه ترين يار
چه ابرهاي سياهي در انتظار روز ميهماني خورشيدند .
انگار در مسيري از تجسم پرواز بود که يکروز آن پرنده ها
نمايان شدند
انگار از خطوط سبز تخيل بودند
آن برگ هاي تازه که در شهوت نسيم نفس ميزدند
انگار
آن شعله هاي بنفش که در ذهن پاک پنجره ها ميسوخت
چيزي بجز تصور معصومي از چراغ نبود .
 
من به مردی وفا نمودم و او پشت و پا زد به عشق و امیدم...
هر چه دادم به او حلالش باد..
غیر از آن دل که مفت بخشیدم...
دل من کودکی سبکسر بود..
خود ندانم چگونه رامش کرد...
او که می گفت دوستت دارم...
پس چرا زهر غم به جامش کرد...
کو دلم؟
کو دلی که برد و نداد؟
غارتم کرده...
داد می خواهم..
دل خونین مرا چه کار آید..؟
دلی آزاد و شاد می خواهم..
دگرم آرزوی عشقی نیست...
بیدلان را چه آرزو باشد...
دل اگر بود باز می نالید..
که هنوزم نظر به او باشد...;)
 
  • Like
واکنش ها: vahm

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
ارزو

ارزو

کاش برساحل رودی خاموش
عطر مرموز گیاهی بودم
چو برانجا گذرت می افتاد
به سرا پای تو لب میسودم

کاش چون پرتو خورشید بهار
سحر از پنجره می تابیدم
از پس پرده لرزان حریر
رنگ چشمان ترا می دیدم

کاش چون اینه روشن میشد
دلم از نقش تو وخنده تو
صبحگاهان به تنم می لغزید
گرمی دست نوازنده تو

کاش چون یاد دل انگیز زنی
میخزیدم به دلت پرتشویش
ناگهان چشم تو را میدیدم
خیره بر جلوه زیبایی خویش

کاش از شاخه سرسبز حیات
گل اندوه مرا می چیدی
کاش در شعر من ای مایه عمر
شعله راز مرا می دیدی:gol:
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
در آنجا ، بر فراز قلهء کوه
دو پايم خسته از رنج دويدن
به خود گفتم که در اين اوج ديگر
صدايم را خدا خواهد شنيدن

بسوي ابرهاي تيره پرزد
نگاه روشن اميدوارم
ز دل فرياد کردم کاي خداوند
من او را دوست دارم ، دوست دارم

صدايم رفت تا اعماق ظلمت
بهم زد خواب شوم اختران را
غبارآلوده و بيتاب کوبيد
در زرين قصر آسمان را

ملائک با هزاران دست کوچک
کلون سخت سنگين را کشيدند
زطوفان صداي بي شکيبم
بخود لرزيده، در ابري خزيدند

ستونها همچو ماران پيچ در پيچ
درختان در مه سبزي شناور
صدايم پيکرش را شستشو داد
ز خاک ره،درون حوض کوثر

خدا در خواب رؤيا بار خود بود
بزير پلکها پنهان نگاهش
صدايم رفت و با اندوه ناليد
ميان پرده هاي خوابگاهش

ولي آن پلکهاي نقره آلود
دريغا،تا سحر گه بسته بودند
سبک چون گوش ماهي هاي ساحل
به روي ديده اش بنشسته بودند

صدا صد بار نوميدانه برخاست
که عاصي گردد و بر وي بتازد
صدا ميخواست تا با پنجه خشم
حرير خواب او را پاره سازد

صدا فرياد ميزد از سر درد
بهم کي ريزد اين خواب طلائي ؟
من اينجا تشنهء يک جرعه مهر
تو آنجا خفته بر تخت خدائي

مگر چندان تواند اوج گيرد
صدائي دردمند و محنت آلود؟
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدايم از "صدا" ديگر تهي بود

ولي اينجا بسوي آسمانهاست
هنوز اين ديده اميدوارم
خدايا اين صدا را مي شناسي؟
من او را دوست دارم ، دوست دارم
 
بالا