فراق یار

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
نرم نرمک قطره های باران صورتم را نوازش می کنند
احساس می کنم آن لطافتی را که سهراب گفت (زیر باران باید رفت)
می گردم دنبال مردمان شهر و هیچ کس را نمی یابم
می گردم از پی دستی که محرم خستگی هایم شود
آرام آرام کوچه گردی می کنم برای یافتن صدای پای تو
خسته رفتی و خسته ام کردی به نیامدنت
فدایت شدم و نیامدی . فدایی که شدی آخر؟
چه اشکها که ریختم و تو نیامدی
باز باران بر پهنه بی عابر کوچه ترانه خوان شده است
و دوباره پرستو های مهاجر خانه ام را لانه کرده اند
و هر سال صدای گامهای تو دور تر می شود
وقت عاشقی پرستو هاست
و اینبار هم تو نیامدی
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
همه رفتن کسی دورو برم نیست

چنین بی کس شدن در باورم نیست

اگر این آخرو تنها عاقبت بود

بجز افسوس هوای در سرم نیست

همه رفتن کسی با ما نموندش

کسی خط دل مارو نخوندش

همه رفتن ولی این دل مارو

همون که فکر نمی کردیم سوزوندش

چه حاشا کرده این اندر نخورده

چه آیا زنده ایم یا جان سپرده

چه حاشا صحبتی حرفی کلامی

چه جزء رفته هاییم ما نمرده

عجب بالاو پایین داره دنیا

عجب این روزگار دل سرد با ما

یه روز دورو برم صد تا رفیق بود

اما ببین امروز تنهای تنهام تنهای تنها تنهای تنها

خیال کردم که این گوشه کنارا یکی داره هوای کار ما را

یکی غمگین میومد دلسوز ما هست نداره آرزو آذار ما را


 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جانا شعاع رویت در جسم و جان نگنجد
آوازه‌ی جمالت اندر جهان نگنجد
وصلت چگونه جویم کاندر طلب نیاید
وصفت چگونه گویم کاندر زبان نگنجد
هرگز نشان ندادند از کوی تو کسی را
زیرا که راه کویت اندر نشان نگنجد
آهی که عاشقانت از حلق جان برآرند
هم در زمان نیاید هم در مکان نگنجد
آنجا که عاشقانت یک دم حضور یابند
دل در حساب ناید جان در میان نگنجد
اندر ضمیر دلها گنجی نهان نهادی
از دل اگر برآید در آسمان نگنجد
عطار وصف عشقت چون در عبارت آرد
زیرا که وصف عشقت اندر بیان نگنجد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند
که اعتراض بر اسرار علم غیب کند

کمال سر محبت ببین نه نقص گناه
که هر که بی‌هنر افتد نظر به عیب کند

ز عطر حور بهشت آن نفس برآید بوی
که خاک میکده ما عبیر جیب کند

چنان زند ره اسلام غمزه ساقی
که اجتناب ز صهبا مگر صهیب کند

کلید گنج سعادت قبول اهل دل است
مباد آن که در این نکته شک و ریب کند

شبان وادی ایمن گهی رسد به مراد
که چند سال به جان خدمت شعیب کند

ز دیده خون بچکاند فسانه حافظ
چو یاد وقت زمان شباب و شیب کند
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای گمشده دل کجات جویم
در دام که مبتلات جویم

دیروز چو آفتاب بودی
امروز چو کیمیات جویم

ای مرغ ز آشیان رمیده
در دامگه بلات جویم

ای کشته‌ی غمزه‌ی نکویان
از چشم که خونبهات جویم

ای بیمار ز جان گذشته
کز هر که رسم دوات جویم

گاهی به دوات چاره خواهم
گاهی به دعا شفات جویم

کس چاره‌ی درد تو نداند
درمان مگر از خدات جویم

هاتف پی دل فتاده رفتی
ای هر کجایی کجات جویم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پس اين ها همه اسمش زندگي است
دلتنگي ها دل خموشي ها ثانيه ها دقيقه ها
حتي اگر تعدادشان به دو برابر آن رقمي که برايت نوشته ام برسد
ما زنده ايم چون بيداريم
ما زنده ايم چون مي خوابيم
و رستگار و سعادتمنديم
زيرا هنوز بر گستره ويرانه هاي وجودمان پانشيني
براي گنجشک عشق باقي گذاشته ايم
خوشبختيم زيرا هنوز صبح هامان آذين ملکوتي بانگ خروس هاست
سرو ها مبلغين بي منت سر سبزي اند
و شقايق ها پيام آوران آيه هاي سرخ عطر و آتش
برگچه هاي پياز ترانه هاي طراوتند
و فکر من
واقعا فکر کن که چه هولناک مي شد اگر از ميان آواها
بانگ خروس رابر مي داشتند
و همين طور ريگ ها
و ماه
و منظومه ها
ما نيز بايد دوست بداريم ... آري بايد
زيرا دوست داشتن خال با روح ماست
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
مسافر هميشه خسته

نبوده اي كه بشنوي سكوت ساده ي مرا

نيامده اي كه طي كني مسير جاده ي مرا

مني كه در نبودنت هميشه پيرو خسته ام

هزار بار مرده ام كوير دل شكسته ام

كنار جاي خاليت چه غصه ها نخورده ام

چه گريه ها نكرده ام چه رنجها نبرده ام

من مسافر هميشه خسته ام

من كه تا رسيدنت مسافر هميشه ام

شبي كنار ساحلم شبي ميان بيشه ام

بيا بيا بدون تو هميشه غرق هق هقم

بيا ترانه اي بخوان براي قلب عاشقم

هميشه دوست دارمت بهانه ي بهاري ام

تو هم بيا مرا بخوان بگو كه دوست دارمي ام .
 
آخرین ویرایش:

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آن سیه چهره که خلقی نگرانند او را
خوبرویان جهان بنده به جانند او را

دلبرانی که به خوبی بنشانند امروز
جای آنست که بر دیده نشانند او را

دامنش پاک ز عارست و دلش پاک ز عیب
پاکبازان جهان بنده از آنند او را

گر در افتد به کفم دامن وصلش روزی
از کف من به جهانی نجهانند او را

نیست بی‌مصلحتی از بر او دوری من
برمیدم ز برش، تا نرمانند او را

قیمت قامت او را من بیدل دانم
ورنه این یک دوسه افسرده چه دانند او را؟

ای که گشت اوحدی از بهر تو بدنام جهان
بنده‌ی تست، نام که خوانند او را
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
به احترام میز خالی ات!

به احترام چشمهای مبهم خیالی ات ...

به احترام های و هوی رفته در نبودنت ...

به احترام لحظه های ناب بی هوا سرودنت ...

به احترام لحظه ای که عشق می رود به باد ...

تو را نمی برم ... نمی برم ... نمی برم ز یاد !!!
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ای ز غم فراق تو جان مرا شکایتی
بر در تو نشسته‌ام منتظر عنایتی
گر چه بمیرم از غمت هم نکنی به من نظر
ور همه خون کنی دلم، هم نکنم شکایتی
ورچه نثار تو کنم جان، نرهم ز درد تو
نیست از آنکه تا ابد عشق تو را نهایتی
دل ز فراق گشت خون، جان به لب آمد از غمت
زحمتم آید، ار کنم از غم تو حکایتی
برد ز من هوای تو جان عزیز، ای دریغ
کشت مرا جفای تو بی‌سبب جنایتی
گرچه برانی از برم باز نگردم از درت
چون ز در عنایتت یافته‌ام هدایتی
خسته عراقی آن توست، دور مکن ز درگهش
تا نرود فغان کنان از تو به هر ولایتی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درد من از عشق تو درمان نبرد
زانکه دلم خون شد و فرمان نبرد

دل که به جان آمده‌ی درد توست
درد بسی برد که درمان نبرد

جان نبرم از تو من خسته‌دل
کانکه به تو داد دل او جان نبرد

هر که پریشان نشد از زلف تو
بویی از آن زلف پریشان نبرد

تا به ابد گمره جاوید ماند
هر که به تو راه ز پیشان نبرد

پاک‌بری تا دو جهان در نباخت
آنچه که می‌جست ز تو آن نبرد

پاک توان باخت درین ره که کس
دست درین راه به دستان نبرد

گرچه به سر گشت فلک قرن‌ها
یک نفس این راه به پایان نبرد

چرخ چو از خویش نیامد به سر
واقعه‌ی عشق تو پی زان نبرد

کی ببرم وصل تو دست تهی
هیچ ملخ ملک سلیمان نبرد

آه که اندر ظلمات جهان
مرده‌دلی چشمه‌ی حیوان نبرد

تا که نشد مات فرید از دو کون
نرد غم عشق تو آسان نبرد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نگارا، کی بود کامیدواری
بیابد بر در وصل تا باری؟
چه خوش باشد که بعد از ناامیدی
به کام دل رسد امیدواری؟
بده کام دلم، مگذار، جانا
که دشمن کام گردد دوستداری
دلی دارم گرفتار غم تو
ندارد جز غم تو غمگساری
چنان خو کرد با دل غم، که گویی
بجز غم خوردن او را نیست کاری
بیا، ای یار و دل را یاریی کن
که بیچاره ندارد جز تو یاری
به غم شادم ازان، کاندر فراقت
ندارم از تو جز غم یادگاری
چه خوش باشد که جان من برآید
ز محنت وارهم یک باره، باری!
عراقی را ز غم جان بر لب آمد
چه می‌خواهد غمت از دل فگاری؟
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
فاصله ها

جلوه مهر زمین
گشته وطن
همچو دریای خزر
آبی مهر عمیق
سفر سبز مراد
با غم فاصله ها
می کند با دل من
صحبت از این بی خبری
نفس باور عشق
همدم این دل شیدای امید
با غم فاصله ها
کم کم از عمق دلم
زمزمه ای می اید
نغمه خوان خبر
مستی فردای دگر
مژده ی دور شدن
از تب این بی رنگی
با غم فاصله ها
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يک کهکشان شکوفه گيلاس
نقشي کشيده بود بر آن نيلگون پرند
شعري نوشته بود بر آن آبي بلند
موسيقي بهار
چون موجي از لطافت شادي نشاط نور
در صحنه فضا مترنم بود
تالار دره راه
تا انتهاي دامنه مي پيمود
هر ذره وجود من از شور و حال مست
بر روي اين ترنم رنگين
آغوش مي گشود
ارديبهشت و دره دربند
تا هر کجا بود مسير نگاه گل
بام و هوا درخت زمين سبزه راه گل
تا بي کران طراوت
تا دلبخواه گل
با اين که دست مهر طبيعت ز شاخسار
گل مي کند نثار
در پهنه خزان زده روح اين ديار
يک لب خنده بازنبينم درين بهار
يک ديده بي سرشک نيابي به رهگذر
آيا من اين بهشت گل و نور و نغمه را
ناديده بگذرم
يک کهکشان شکوفه گيلاس را دريغ
بايد ز پشت پرده اي از اشک بنگرم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ستاره گم شد و خورشيد سر زد
پرستويي به بام خانه پر زد
در آن صبحم ثفاي آرزويي
شب انديشه را رنگ سحر زد
پرستو باشيم و از دام اين خاک
گشايم پر به سوي بام افلاک
ز چشم انداز بي پايان گردون
در آويزم به دنيايي طربناک
پرستو باشم و از بام هستي
بخوانم نغمه هاي شوق و مستي
سرودي سر کنم با خاطري شاد
سرود عشق و ‌آزادي پرستي
پرستو باشم از بامي به بامي
صفاي صبح را گويم سلامي
بهاران را برم هر جا نويدي
جوانان را دهم هر سو پيامي
تو هم روزي اگر پرسي ز حالم
لب بامت ز حال دل بنالم
وگر پروا کنم بر من نگيري
که مي ترسم زني سنگي به بالم
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم : بگو به من ، ای فاحشه ! که داد به باد
شرافت و غرور تو را ؟ ناله از دلش سر داد
کای احتیاج زاده ی زر ، مادر فساد
لعنت به روح مادر معروفه ی تو باد

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس
که چنان ز او شده‌ام بی سر و سامان که مپرس

کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس

به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی می‌کشم از مردم نادان که مپرس

زاهد از ما به سلامت بگذر کاین می لعل
دل و دین می‌برد از دست بدان سان که مپرس

گفت‌وگوهاست در این راه که جان بگدازد
هر کسی عربده‌ای این که مبین آن که مپرس

پارسایی و سلامت هوسم بود ولی
شیوه‌ای می‌کند آن نرگس فتان که مپرس

گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم
گفت آن می‌کشم اندر خم چوگان که مپرس

گفتمش زلف به خون که شکستی گفتا
حافظ این قصه دراز است به قرآن که مپرس
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ازاین به بعد من ازدوست شرنخواهم دید [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سفربه خیر تورا من دگرنخواهم دید[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دگربرای کسی دردودل نخواهم کرد [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دگرزدست خودم درد سرنخواهم دید[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به ریگ همسفر رودخانه میگفتم [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ازاین به بعدتوراهمسفرنخواهم دید [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif][/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قبول کن که نفاق ازفراق تلخ تراست [/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]قبول کن که ازاین تلخ ترنخواهم دید[/FONT]​
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
درد عشق و انتظار
دارم زان شب یادگار
در آن شب سرد پاییز
آهنگ سفر می کردی
از رهگذری محنت بین
دیدم که گذر می کردی
درد عشق و انتظار
دارم زان شب یادگار

تو رفتی و دلم غمین شد
قرین آه اتشین شد
از آن شبی که بر نگشتی
جهان که شادی آفرین بود
به چشم من غم آفرین شد
از آن شبی که بر نگشتی
در آن شب سرد پاییز
آهنگ سفر می کردی

از آن شب سرد خزان شبها گذشته
داستان باده و مینا گذشته
روزگاری بر من تنها گذشته
از آن شب سرد خزان شبها گذشته
داستان باده و مینا گذشته
روزگاری بر من تنها گذشته
تو رفتی و دلم غمین شد
قرین آه اتشین شد
جهان که شادی آفرین بود
به چشم من غم آفرین شد
از آن شبی که بر نگشتی
تو رفتی و دلم غمین شد
قرین آه اتشین شد
از آن شبی که بر نگشتی
جهان که شادی آفرین بود
به چشم من غم آفرین شد
از آن شبی که بر نگشتی
از آن شبی که بر نگشتی
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بار فراق بستم و ، جز پای خویش را

کردم وداع جمله‌ی اعضای خویش را


گویی هزار بند گران پاره می‌کنم

هر گام پای بادیه پیمای خویش را


در زیر پای رفتنم الماس پاره ساخت

هجر تو سنگریزه‌ی صحرای خویش را


هر جا روم ز کوی تو سر بر زمین زنم

نفرین کنم اراده‌ی بیجای خویش را


عمر ابد ز عهده نمی‌آیدش برون

نازم عقوبت شب یلدای خویش را


وحشی مجال نطق تو در بزم وصل نیست

طی کن بساط عرض تمنای خویش را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
هيچ وقت دل به کسي نبند… چون اين دنيا اين قدر کوچيکه که توش دو تا دل کنار هم جا نميشه ... ولي اگه دل بستي… هيچ وقت ازش جدا نشو... چون اين دنيا اينقدر بزرگه که ديگه پيداش نميکني :gol:
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]ای شب جدایی که چون روزم سیاهی ، ای شب[/FONT]​
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]کن شتابی آخر زجان من چه خواهی ، ای شب[/FONT]​
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]مثال زلف دلبری ، ز بخت من سیه تری ، بلا بود سراسری ، تیره همچون آهی ، ای شب[/FONT]​
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]کنی به هجر یار من ، حدیث روزگار من ، بری زکف قرار من ، جانم از غم کاهی ، ای شب[/FONT]​
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]تا که از آن گل دور افتادم[/FONT]​
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]خنده و شادی رفت از یادم[/FONT]​
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]سیه شد روزم ، بی مه رویت دمی نیاسودم [/FONT]​
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]به سیل اشکم ، گواهی ای شب[/FONT]​
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]او شب چون گل نهد به مستی بر بالین سر[/FONT]​
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]من دور از او کنم ز اشک خود بالين را تر[/FONT]​
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]خون دل از بس خوردم بی او [/FONT]​
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]محنت و خاری بردم بی او[/FONT]​
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]مردم بی او[/FONT]​
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]بی رخ آن گل دلم به جان آمد[/FONT]​
[FONT=Georgia, Times New Roman, Times, Serif]دگر از جانم چه خواهی ای شب...[/FONT]​
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مگر نسیم سحر بوی یار من دارد
که راحت دل امیدوار من دارد
به پای سرو درافتاده‌اند لاله و گل
مگر شمایل قد نگار من دارد
نشان راه سلامت ز من مپرس که عشق
زمام خاطر بی‌اختیار من دارد
گلا و تازه بهارا تویی که عارض تو
طراوت گل و بوی بهار من دارد
دگر سر من و بالین عافیت هیهات
بدین هوس که سر خاکسار من دارد
به هرزه در سر او روزگار کردم و او
فراغت از من و از روزگار من دارد
مگر به درد دلی بازمانده‌ام یا رب
کدام دامن همت غبار من دارد
به زیر بار تو سعدی چو خر به گل درماند
دلت نسوزد که بیچاره بار من دارد
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای ز غم فراق تو جان مرا شکایتی
بر در تو نشسته‌ام منتظر عنایتی
گر چه بمیرم از غمت هم نکنی به من نظر
ور همه خون کنی دلم، هم نکنم شکایتی...​
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بس که جفا زخار و گل دید دل رمیده ام
همچو نسیم از این چمن پای برون کشیده ام
شمع طرب زبخت ما آتش خانه سوز شد
گشت بلای جان من عشق به جان خریده ام
حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود
تا تو زمن بریده ای من زجهان بریده ام
تا به کنار من بودی ، بود به جا قرار دل
رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده ام
چون به بهار سر كند لاله زخاك من برون
ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده ام
تا تو مراد من دهی ، کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی ، من به خدا رسیده ام
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم گرفته ، اى دوست ! هواى گريه با من . . .‏

گر از قفس گريزم كجا روم ،كجا، من؟

نه بسته‏ام به كس دل، نه بسته دل به من كس . . .‏

چو تخته پاره بر موج رها ، رها ، رها ، من‏. . .

زمن هر آن كه او دور ، چو دلبه سينه نزديك !!!

به من هر آنكه نزديك ، از او جدا ، جدا ، من . . .

نه چشم دل به سويى ، نه باده در سبويى !‏

كه تر كنم گلويى به ياد آشنا ، من . . .‏

ستاره‏ها نهفتم در آسمانابرى . . !

دلم گرفته، اى دوست! هواى گريه با من . . .
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه بود
و ساندویچ دل وجگر
 
بالا