غزل و قصیده

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی

چه حکایت از فراقت که نداشتم و لیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی

نظری به دوستان کن هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی

دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه، چون به انتظار خستی

نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی

برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را!
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی

دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ات باشد به از آن که خودپرستی

چون زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی

گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی کم خویش گیر و رستی
 

EVER GREEN

عضو جدید
بتم از غمزه و ابرو، همه تیر و کمان سازد
به غمزه خون دل ریزد به ابرو کار جان سازد

چو در دام سر زلفش همه عالم گرفتار است
چرا مژگان کند ناوک چرا ابرو کمان سازد؟

خرابی ها کند چشمش که نتوان کرد در عالم
چه شاید گفت با مستی که خود را ناتوان سازد؟

دل و جان همه عالم فدای لعل نوشینش
که چون جام طرب نوشد دو عالم جرعه‌دان سازد

غلام آن نگارینم که از رخ مجلس افروزد
لب او از شکر خنده شراب عاشقان سازد

بتی کز حسن در عالم نمی‌گنجد عجب دارم
که دایم در دل تنگم چگونه خان و مان سازد؟

عراقی، بگذر از غوغا، دلی فارغ به دست آور
که سیمرغ وصال او در آنجا آشیان سازد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگریز ای میر اجل از ننگ ما از ننگ ما
زیرا نمی‌دانی شدن همرنگ ما همرنگ ما
از حمله‌های چند او وز زخم‌های تند او
سالم نماند یک رگت بر چنگ ما بر چنگ ما
اول شرابی درکشی سرمست گردی از خوشی
بیخود شوی آنگه کنی آهنگ ما آهنگ ما
زین باده می‌خواهی برو اول تنک چون شیشه شو
چون شیشه گشتی برشکن بر سنگ ما بر سنگ ما
هر کان می احمر خورد بابرگ گردد برخورد
از دل فراخی‌ها برد دلتنگ ما دلتنگ ما
بس جره‌ها در جو زند بس بربط شش تو زند
بس با شهان پهلو زند سرهنگ ما سرهنگ ما
ماده است مریخ زمن این جا در این خنجر زدن
با مقنعه کی تان شدن در جنگ ما در جنگ ما
گر تیغ خواهی تو ز خور از بدر برسازی سپر
گر قیصری اندرگذر از زنگ ما از زنگ ما
اسحاق شو در نحر ما خاموش شو در بحر ما
تا نشکند کشتی تو در گنگ ما در گنگ ما


مولوي
 

siyavash51

عضو جدید
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی

الا بر آنکه دارد با دلبری وصالی

دانی کدام دولت در وصف می نیاید ؟

چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی

دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد؟

کاو را نبوده باشد در عمر خویش حالی

بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش

وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی

صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی

سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با آن غزال وحشی گر خواهی آرمیدن
چندین هزار احسنت می‌بایدت کشیدن

روزی اگر در آغوش سروی کشی قباپوش
سهل است در محبت پیراهنی دریدن

سر حلقهٔ سلامت در دام او فتادن
سرمایهٔ ندامت از بام او پریدن

پیمانهٔ حیاتم پر شد فغان که نتوان
پیمان ازو گرفتن، پیوند از او بریدن

آهوی چشمش آخر رامم نشد به افسون
یارب به دو که آموخت این شیوه رمیدن

دانی که از تفسیر دوستی چیست
از جان خود گذشتن، در خون خود تپیدن

قاصد رسید و مردم از رشک خود که نتوان
پیغام آشنا را از دیگری شنیدن

هیچ از تو حاصلم نیست دردا که عین خار است
در پای گل نشستن، وان گه گلی نچیدن

آسایشی ز کوشش در عاشقی ندیدیم
تا کی توان فروغی دنبال دل دویدن
 
آخرین ویرایش:

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بر سر آتش تو سوختم و دود نکرد
آب بر آتش تو ریختم و سود نکرد
آزمودم دل خود را به هزاران شیوه
هیچ چیزش بجز از وصل تو خشنود نکرد
آنچ از عشق کشید این دل من که نکشید
و آنچ در آتش کرد این دل من عود نکرد
گفتم این بنده نه در عشق گرو کرددلی
گفت دلبر که بلی کرد ولی زود نکرد
آه دیدی که چه کردست مرا آن تقصیر
آنچ پشه به دماغ و سر نمرود نکرد
گر چه آن لعل لبت عیسی رنجورانست
دل رنجور مرا چاره بهبود نکرد
جانم از غمزه تیرافکن تو خسته نشد
زانک جز زلف خوشت را زره و خود نکرد
نمک و حسن جمال تو که رشک چمن است
در جهان جز جگر بنده نمک سود نکرد
هین خمش باش که گنجیست غم یار ولیک
وصف آن گنج جز این روی زراندود نکرد

مولانا_
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
عزم آن دارم که امشب مست مست
پای‌کوبان کوزه دردی به دست

سر به بازار قلندر برنهم
پس به یک ساعت ببازم هرچه هست

تا کی از تزویر باشم رهنمای
تا کی از پندار باشم خودپرست

پرده پندار می‌باید درید
توبه تزویر می‌باید شکست

وقت آن آمد که دستی برزنم
چند خواهم بود آخر پای‌بست

ساقیا در ده شرابی دلگشا
هین که دل برخواست، می در سر نشست

تو بگردان دور تا ما مردوار
دور گردون زیر پای آریم پست

مشتری را خرقه از سر برکشیم
زهره را تا حشر گردانیم مست

پس چو عطار از جهت بیرون شویم
بی‌جهت در رقص آییم از الست


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
"به خدا حافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد"

باورم بود که قسمت شده با من باشی
روی پیشانی من گرچه نوشتند، نشد

در خیال من و این آینه جاوید شدی
هرچه از خاطره ات آینه دل کند نشد

همه عشق خودش را به تو بخشید دلم
قسمتش ذره ای ازعشق تو هرچند نشد

رفت و آمد شده در آینه اما سوگند
به خدا هیچ نگاهی به تو مانند نشد

گره خوردند به هم بعد تو ابروهایم
بعد تو کشت مرا اخم که لبخند، نشد

با تومی شد به خدایی برسد این شاعر
آخراین بت که شکستیش خداوند نشد

گفته بودند که از یاد دلم خواهی رفت
عاقلان در همه ی طایفه گفتند، نشد!

هدی به نژاد (شمیم)
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ساعت دو شب است که با چشمِ بی‌رمق
چیزی نشسته‌ام بنویسم بر این ورق

چیزی که سال‌هاست تو آن را نگفته‌ای
جز با زبان شاخه‌گُل و جلدِ زرورق

هر وقت حرف می‌زدی و سرخ می‌شدی...
هر وقت می‌نشستی به پیشانی‌اَت عرق...

من با زبانِ شاعری‌ام حرف می‌زنم
با این ردیف و قافیه‌های اَجَق وَجَق

این‌بار از زبان غزل کاش بشنوی
دیگر دلم به این‌همه غم نیست مستحق

من رفتنی شده؛ تو زبان باز کرده‌ای
آن هم فقط همین که: برو در پناه حق!

"نجمه زارع"
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا می كنم هر شب

تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آنگاه
چه آتشها كه در این كوه برپا می كنم هر شب

تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
كه پیچ و تاب آتش را تماشا می كنم هر شب

مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب

چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
كه این یخ كرده را از بیكسی ها می كنم هرشب

تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می كنم هر شب

دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می كنم هر شب

كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
كه من این واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب


محمدعلی بهمنی

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گریه را به مستی بهانه کردم
شکوه‌ها ز دست زمانه کردم
آستین چو از دیده برگرفتم
سیل خون به دامان روانه کردم

ناله دروغین اثر ندارد
شام ما چو از پی، سحر ندارد
مرده بهتر آن کو هنر ندارد
گریه تا سحرگه، عاشقانه کردم

از چه روی چو ارغنون ننالم
از جفایت ای چرخ دون ننالم
چون نگیرم از درد، چون ننالم
دزد را چو محرم به خانه کردم

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاه شمشادقدان خسرو شیرین دهنان

که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت

گفت ای چشم و چراغ همه شیرین سخنان

تا کی از سیم و زرت کیسه تهی خواهد بود

بنده من شو و برخور ز همه سیمتنان

کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز

تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان

بر جهان تکیه مکن ور قدحی می داری

شادی زهره جبینان خور و نازک بدنان

پیر پیمانه کش من که روانش خوش باد

گفت پرهیز کن از صحبت پیمان شکنان

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل

مرد یزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم

که شهیدان که‌اند این همه خونین کفنان

گفت حافظ من و تو محرم این راز نه‌ایم

از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از تماشای تو

دلم دریا به دریا از تماشای تو می گیرد
دلم دریاست امااز تماشای تو می گیرد

جهان زیباست امامثل مردابی که بامهتاب
جهان رنگ تماشاازتماشای تومی گیرد

نسیم ازگیسوانت ردشد وباران تورابوسید
طبیعت سهم خود راازتماشای تو می گیرد

مگوسیاره هابیهوده برگردتومی گردند
که این تکرارمعناازتماشای تومی گیرد

توتنها با تماشای خودازآیینه خشنودی
دل آیینه تنها ازتماشای تو می گیرد

فاضل نظری
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهی فقط سکوت

چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگریست
جای گلایه نیست!که این رسم دلبری ست

هرکس گذشت از نظرت،دردلت نشست
تنها گناه آینه ها زود باوری ست

مهرت به خلق بیشترازجور برمن است
سهم برابر همگان ،نا برابریست

دشنام یا دعای تو در حق من یکی ست
ای آفتاب!هرچه کنی ذره پروری ست

ساحل جواب سرزنش موج رانداد
گاهی فقط سکوت سزای سبک سریست

فاضل نظری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفتی شتاب رفتن من از برای توست
آهسته تر برو که دلم زیر پای توست



با قهر میگریزی و گویا که غافلی
آرام سایه‌ای همه جا در قفای توست



سر در هوای مهر تو رفت و هنوز هم
در این سری که از کف ما شد هوای توست



چشمت رهم نمیدهد به گذر گاه عافیت
بیمارم و خوشم که دلم مبتلای توست



خوش میروی به خشم و به ما رو نمیکنی
این دیده از قفا به امید وفای توست



ای دل نگفتمت مرو از راه عاشقی؟
رفتی، بسوز، این‌همه آتش سزای توست



ما را مگو حکایت شادی که تا به حشر
مائیم و سینه‌ای که در آن ماجرای توست



بیگانه‌ام ز عالم و بیگانه‌ای ز ما
بیچاره آن کسی که دلش آشنای توست



بگذشت و گفت این به قفس اوفتاده کیست
این مرغ پر شکسته ی محزون همای توست






**هما گرامی**
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بــــلایی و جای تـــو در دیده باشد
به عالم کسی این بلا دیده باشد؟
شنیـــــــدم که آزار دلـــها پسندی
پسندیده تــــــــــــو پسندیده باشد
مــــنادی ندا کرد در شهرخــــــوبان
دلی کرده ام گم کسی دیده باشد
الهــــــی زمـــن آن جـــفاجو نرنجد
اگـــــــر چـــــرخ رنجید رنجیده باشد
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
وحشی بافقی

وحشی بافقی

[FONT=&quot]نه من از تو مهر خواهم نه تو بگذری ز کین هم[/FONT]​
[FONT=&quot]نه تر است این مروت نه مراست چشم این هم[/FONT]​
[FONT=&quot]چه بهانه ساخت دیگر به هلاک بیگناهان[/FONT]​
[FONT=&quot]که تعرض است بر لب گرهیست بر جبین هم[/FONT]​
[FONT=&quot]به میان جنگ و صلحت من و دست و آن دعاها[/FONT]​
[FONT=&quot]که ز آستین بر آید نه رود به آستین هم[/FONT]​
[FONT=&quot]نه همین فلک خجل شد ز کف نیاز عشقم[/FONT]​
[FONT=&quot]که ز سجده‌های شوقم شده منفعل زمین هم[/FONT]​
[FONT=&quot]برسان ز خرمن خود مددی به بی نصیبان[/FONT]​
[FONT=&quot]که نه خرمن تو ماند نه هجوم خوشه چین هم[/FONT]​
[FONT=&quot]چه متاع رستگاری بودم ز سجده‌ی بت[/FONT]​
[FONT=&quot]که ذخیره‌ای نبردم ز نگاه واپسین هم![/FONT]​
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را

خامی که دل ندارد این غم نباشد او را

گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم

زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را

عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم

این مرده زنده کردن دردم نباشد او را

گویند: ازو طلب دار آیین مهربانی

نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را

از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم

زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را

از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی

او گر چه بربگرید، این نم نباشد او را

این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او

گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آمدی وه که چه مشتاق و پریشان بودم
تا برفتی ز برم صورت بی‌جان بودم

نه فراموشیم از ذکر تو خاموش نشاند
که در اندیشه اوصاف تو حیران بودم

بی تو در دامن گلزار نخفتم یک شب
که نه در بادیه خار مغیلان بودم

زنده می‌کرد مرا دم به دم امید وصال
ور نه دور از نظرت کشته هجران بودم

به تولای تو در آتش محنت چو خلیل
گوییا در چمن لاله و ریحان بودم

تا مگر یک نفسم بوی تو آرد دم صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم

سعدی از جور فراقت همه روز این می‌گفت
عهد بشکستی و من بر سر پیمان بودم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت

جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت

جای خنده‌ست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت

راه آه سحر از شوق نمی‌یارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت

هیچ پیرایه زیادت نکند حسن تو را
هیچ مشاطه نیاراید از این خوبترت

بارها گفته‌ام این روی به هر کس منمای
تا تأمل نکند دیده هر بی بصرت

بازگویم نه که این صورت و معنی که تو راست
نتواند که ببیند مگر اهل نظرت

راه صد دشمنم از بهر تو می‌باید داد
تا یکی دوست ببینم که بگوید خبرت

آن چنان سخت نیاید سر من گر برود
نازنینا که پریشانی مویی ز سرت

غم آن نیست که بر خاک نشیند سعدی
زحمت خویش نمی‌خواهد بر رهگذرت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز وصل دوستداران یاد باد
یاد باد آن روزگاران یاد باد
این زمان در کس وفا دارى نماند
زان وفاداران یاران یاد باد
کامم از تلخى غم چون زهر گشت
بانگ نوش باده خواران یاد باد
من که در تدبیر غم بیچارهام
چاره آن غمگساران یاد باد
گر چه یاران فارغند از یاد من
از من ایشان را هزاران یاد باد
مبتلا گشتم در این دام بلا
کوشش آن حق گزاران یاد باد
گر چه صد رود است از چشم روان
زنده رود و باغ کاران یاد باد
راز حافظ بعد از این ناگفته ماند
اى دریغ از روزگاران یاد باد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جاويد مدرس(رافض)

جاويد مدرس(رافض)

زتاب جعد مشکینت اگر فریاد میکردم
از آن دولت،، پناه سایه ات را یاد میکردم
مساعد گر نمی گردد، زهجران فرّ این دولت
زشاخ آرزوهایم دلم را شاد میکردم
سرشکم لاله گون سیلی شد از جادوی گیسویت
دراین سیلاب شهر جان خود آباد میکردم
زرنجت گنج میجویم ،مُفرّح گوهری یابم
بدین امیّد ازلعل می استمداد میکردم
سراسر زندگی بي عشق غم ناکست میدانی
به بند زلفت این جانرا زغم آزاد میکردم
چه شیرینست غم هائی که از عشقت زند بر دل
وز آن شیرین لبت دل را به ره فرهاد میکردم
كنون گشتم مرید همت پیر مغان "رافض"
چرا كز زنوراين درگه دلي ارشاد میکردم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شعار عشق بازان چیست، خوبان را دعا کردن
قفا خوردن، پی افشردن، جفا بردن، وفا کردن

کمال کامرانی در محبت چیست می‌دانی
بتی را پادشاهی دادن و خود را گدا کردن

به چشم پاک بنگر مجمع پاکیزه‌رویان را
که در کیش نظربازان، خطا باشد خطا کردن

حضورت گر نبوده‌است آن خم ابروی محرابی
نماز کرده‌ات را راستی باید قضا کردن

قیامت قامتی با صدهزاران ناز می‌گوید
که می باید قیامت را از این قامت بنا کردن

دلا باید گرفتن دامن بالا بلندی را
تن آسوده را چندی گرفتار بلا کردن

مبارک طلعتی تا می‌رسد از دور می‌گویم
که صبح عید نوروز است می‌باید صفا کردن

ز دیوان قضا تا چند خواهد شد نصیب من
ز کوی دوست رفتن، چشم حسرت بر قفا کردن

وجودم در حقیقت زندهٔ جاوید خواهد شد
که باید روی جانان دیدن و جان را فدا کردن

محب صادق از جانان به جز جانان نمی‌خواهد
که حیف است از خدا چیزی تمنا جز خدا کردن

چنان با تار زلف بسته دل پیوند الفت را
که نتوان یک سر مویش ز یکدیگر جدا کردن

فروغی را مگر گویا کند آن منطق شیرین
وگرنه هیچ نتواند ثنای پادشا کردن

خدیو نکته پرور ناصرالدین شاه معنی‌دان
که کام نکته سنجان را ازو باید روا کردن

بلنداختر شهنشاهی که درگاه جلالش را
گهی باید دعا گفتن، گهی باید ثنا کردن

فروغي بسطامي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
آرزوهایِ محال

آرزوهایِ محال

اگر می شد ،دلش را با دلم ، همزاد می کردم
سکوت بی حدودم را ، پر از فریاد ، می کردم

در آن هنگامه از ، شوق حضور گرم و پر مهرش
دل ویرانه را ، باری دگر ، آباد ، می کردم

و یا ،با یک غزل ، یا بیتی از ، احساس پاک و ناب
دل سنگی و سختش را ، کمی ، ارشاد می کردم

برای ، درک معنای محبت ، دست شیرین را
به کوه بیستون ، چون تیشه ی ، فرهاد می کردم

من و ، این آرزوهای محال و دور و ، بی حاصل
اگر می شد ،، جهان را ، خالی از ، بیداد می کردم

**نوشین رحیمی **
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شود به چهره‌ی زرد من نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من به یکی نظاره دوا کنی

تو شهی و کشور جان تو را تو مهی و جان جهان تو را
ز ره کرم چه زیان تو را که نظر به حال گدا کنی

زتو گر تفقدو گر ستم، بود آن عنایت و این کرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی

همه جا کشی می لاله گون ز ایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله‌ی ما که خون به دل شکسته‌ی ما کنی

..............

...............
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم از دست غمت دامن صحرا بگرفت
غمت از سر ننهم گر دلت از ما بگرفت


خال مشکین تو از بنده چرا در خط شد
مگر از دود دلم روی تو سودا بگرفت


دوش چون مشعله شوق تو بگرفت وجود
سایه‌ای در دلم انداخت که صد جا بگرفت


به دم سرد سحرگاهی من بازنشست
هر چراغی که زمین از دل صهبا بگرفت


الغیاث از من دل سوخته ای سنگین دل
در تو نگرفت که خون در دل خارا بگرفت


دل شوریده ما عالم اندیشه ماست
عالم از شوق تو در تاب که غوغا بگرفت


بربود انده تو صبرم و نیکو بربود
بگرفت انده تو جانم و زیبا بگرفت


دل سعدی همه ز ایام بلا پرهیزد
سر زلف تو ندانم به چه یارا بگرفت
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
پيش رخ تو اي صنم، كعبه سجود مي كند
در طلب تو آسمان جامه كبود مي‌كند
حسن ملائك و بشر جلوه نداشت اين‌قدر
عكس تو ميزند در او، حسن نمود مي‌كند
ناز نشسته با طرب، چهره به چهره ،لب به لب
گوشه چشم مست تو گفت و شنود مي‌كند
اي تو فروغ كوكبم تيره مخواه چون شبم
دل به هواي آتشت اين همه دود مي‌كند
در دل بي نواي من عشق تو چنگ مي‌زند
شوق به اوج مي‌رسد ،صبر فرود مي‌كند
آن كه به بحر مي‌دهد صبر نشستن ابد
شوق سياحت و سفر همره رود مي‌كند
دل به غمي فروختم، پايه و مايه سوختم
شاد زيان خريده‌اي كاين همه سود مي‌كند
عطر دهد به‌سوختن، نغمه زند به‌ساختن
وه كه دل يگانه‌ام كار دو عود مي‌كند
مطرب عشق او به هر پرده كه دست مي‌برد
پرده سراي سايه را پر ز سرود مي‌كند

"هوشنگ ابتهاج"
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی
چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی
شیرینتر از آنی به شکر خنده که گویم
ای خسروخوبان که تو شیرین زمانی
تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه
هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی
صدبار بگفتم که دهم زان دهنت کام
چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی
گویی بدهم کامت و جانت بستانم
ترسم ندهی کامم و جانم بستانی
چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند
بیمار که دیده ست بدین سخت کمانی
چون اشک بیندازدش از دیده مردم
آن را که دمی از نظر خویش برانی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم رمیده شدو غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
چو بید بر سر ایمان خویش می لرزم
که دل به دست کمان ابرویست کافرکیش
خیال حوصله بحر می پزد هیهات
چه هاست در سر این قطره محال اندیش
بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را
که موج می زندش آب نوش بر سر نیش
ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به دست تجربه دستی نهند بر دل ریش
به کوی میکده گریان و سر فکنده روم
چرا که شرم همی آیدم ز حاصل خویش
نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش
بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه ای به کف آور ز گنج قارون بیش
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن
منم که دیده نیالوده ام به بد دیدن
وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم
که در طریقت ما کافریست رنجدین
به پیر میکده گفتم که چیست راه نجات
بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن
مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن
به می پرستی از آن نقش خود زدم برآب
که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن
به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشیدن
عنان به میکده خواهیم تافت زین مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنیدن
ز خط یار بیاموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گردیدن
مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسیدن
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا