غزل و قصیده

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دكتر شفيعي كدكني

دكتر شفيعي كدكني

[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گر چشــم بامداد به خورشيد روشن است .... ما را دل از خيـــــال تـــو جاويـد روشن است[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آوارگي ست طالع مــا روشــنان عشـــق .... ويـــن مدعـــا ز گــردش خورشيد روشن است[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در اين شبـي كه روزنه ها تيرگي گرفت .... ما را هـــنـــوز ديـــده امــــيـــد روشـــن است[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]در قـلب من دريـچه بـه خورشيدها تويي .... وقــتي كه شــب ز روزن نـــاهيد روشن است[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فرجام هر چراغي و شمعي ست خامشي .... عشق است و بزم عشق كه جاويد روشن است[/FONT]​
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]ای آنکه زنده از نفس توست جان من
آن دم که با تو‌ام، همه عالم ازان من
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]آن دم که با توام، پرم از شعر و از شراب
می‌ریزد آبشار غزل از زبان من
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]آن دم که با توام، سبکم مثل ابرها
سیمرغ کی‌ رسد به بلندآسمان من
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]بنگر طلوع خنده‌ی خورشید بر لبم
زان روشنی که کاشتی ای باغبان من!
[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]با تو سخن ز مهر تو گفتن چه حاجت است؟
خود خوانده‌ای به گوش من این، مهربان من
[/FONT]​
 

sinooheh

عضو جدید
چشم امیــــد به دیـــــدار تو زیبــــــــا ســت بیــا
بـــی تو در سینه من غصـــه هویداست بیــــــا


غلط افتــــاد کلامم به تو گفتــــــــم که بــــــــرو
خود غلـط کردم از آن جملــــه ناراست بیــــــا


گفتــه بودی چو روی هیــــچ از اینـــجا نبــــری
برده ای روح و تـن و آنچه که برجاست بیـــا


روز گــــاری همه شهــــر بدنـــد از خو یشــــان
بی تو این دل چه غریبانه و تنـــهاست بیــــا


چه سکـــوتی به سرا ی مــن بی توســـت کنون
ولی از یاد تـــو در خــاطره غوغـــاست بیــــا


ای خوش آن دور که در سال شبــــی یلــــدا بود
اینک از داغ تو هر شـــب شب یلداست بیــــا


این دل دلشـــــده بی روی تو نگرفـــــت قــــرار
بی تو هر لحظه در این غمکده بلواست بیــــا


یوسفـــــی در چه و بر داغ تو در بنــــدم مـــن
دور دیوانگـــــــی و عشــــق زلیخاست بیــــا



سروده شده در 26 مهرماه 1389 داغ داغ دستتون نسوزه


تهران
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مهر خوبان دل دین از همه بی پروا برد[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]رخ شطرنج نبرد آنچه رخ زیبا برد[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]از سمک تا به سُهایش کشش لیلا برد[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]من به سر چشمه خورشید نه خود بردم راه [/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]ذره ای بودم مهر تو مرا بالا برد[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]من خسی بی سرو پایم که به سیل افتادم[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]او که می رفت مرا هم به دل دریا برد[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]جام صهبا به کجا بود مگر دست که بود[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]که در این بزم بگردید و دل شیدا برد[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]خم ابروی تو بود و کف مینوی تو بود[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]که به یک جلوه ز من نام و نشان یک جا برد[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]خودت آموختیم مهر و خودت سوختیم[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]با بر افروخته رویی که قرار از ما برد[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]همه یاران به سر راه تو بودیم ولی[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]خم ابروت مرا دید و ز من یغما برد[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]همه دلباخته بودیم و هراسان که غمت[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]همه را پشت سر انداخت مرا تنها برد[/FONT]​
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از خویش می گریزم در این دیار، باران
دلتنگ روزگارم بر من ببار، باران

بغض گلوی ما را باری تو ترجمان باش
ای بی شکیب باران ای بی قرار، باران

در هق هق شبانه ماند بعاشقی مست
نجوای ناودانها در رهگذار باران

از همرهان درین باغ با من چه مهربان بود
بیدی که گریه میکرد در جویبار باران

بر فرق کوه بشکن مینای همتت را
خشکید چشم چشمه از انتظار، باران

با خنجر زلالت بشکاف پرده ها را
اسب و سوار گم شد در این غبار، باران

از آن غزال زخمی برگیر خستگی را
با کاسه های سنگاب در کوهسار، باران

وه زانکه دل بریدن از خویش و با تو بودن
تا روزهای پیچان تا آبشار، باران
دلتنگ این دیارم ای غمگسار پرتو
در من ترانه سرکن با این بهار، باران

پرتو کرمانشاهی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک روز به شیدایی ، در زلف تو آویزم
زان دو لب شیرینت ، صد شور بر انگیزم
گر قصد جفا داری اینک من واینک سر
ور راه وفاداری ، جان در قدمت ریزم
بس توبه و پرهیزم ، کز عشق تو باطل
من بعد بدان شرطم کز توبه بپرهیزم
سیم دل مسکینم در خاک درت گم شد
خاک سر هر کویی بی فایده می بیزم
در شهر به رسوایی ، دشمن به دفم بر زد
تا بر دف عشق آمد تیر نظر تیزم
مجنون رخ لیلی ، چون قیس بنی عامر
فرهاد لب شیرین ، چون خسرو پرویزم
گفتی به غمم بنشین یا از سر جان برخیز
فرمان برمت جانا بنشینم و برخیزم
گر بی تو بود جنت بر کنگره ننشینم
ور با تو بود دوزخ در سلسله آویزم
با یاد تو گر سعدی در شعر نمی گنجد
چون دوست یگانه شد با غیر نیامیزم
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای خفته همه عمر و شده خیره و مدهوش

وز عمر و جهان بهرهٔ خود کرده فراموش

هر گه که همیشه دل تو بیهش و خفته است

بیدار چه سود است تو را چشم چو خرگوش؟


این دهر نهنگ است، فرو خواهد خوردنت

فتنه چه شدی خیره تو بر صورت نیکوش؟


بیدار شو از خواب و نگه کن که دگر بار

بیدار شد این دهر شده بیهش و مدهوش


باغی که بد از برف چو گنجینه نداف

بنگرش به دیبای مخلق شده چون شوش


وین کوه برهنه شده را باز نگه کن

افگنده پرندین سلبی بر کتف و دوش


بربسته گل از ششتری سبز نقابی

و آلوده به کافور و به شنگرف بناگوش


بر عالم چشم دل بگمار به عبرت

مدهوش چرا مانده‌ای ای مدبر بی‌هوش؟


در باغ پدید آمد مینوی خداوند

بندیش و مقر آی به یزدان و به مینوش


بنگر که چه گویدت همی گنبد گردان

گفتار جهان را به ره چشمت بنیوش


گویندهٔ خاموش بجز نامه نباشد

بشنو سخن خوب ز گویندهٔ خاموش


گویدت همی: گر چه دراز است تو را عمر

بگذشته شمر یکسره چون دوش و پرندوش


دانی که بقا نیست مگر عمر، پس او را

بر چیز فنائی مده، ای غافل، و مفروش


این عاریتی تن عدوی توست عدو را

دانا نگرد خیره چنین تنگ در آگوش


ور عاریتی باز ستاندت تو رخ را

بر عاریتی هیچ مه بخراش و مه بخروش


از میش تن خویش به طاعت چو خردمند

در علم و عمل فایدهٔ خویش همی دوش


زین خانهٔ الفنج و زین معدن کوشش

بر گیر هلازاد و مرو لاغر و دریوش


پرهیز همی ورز، در الفغدن دانش

دایم ز ره چشم و ره گوش همی کوش


با طاعت و با فکرت خلوت کن ازیراک

مشغول شده ستند سفیهان به خلالوش


در طاعت بی‌طاقت و بی‌توش چرائی؟

ای گاه ستمگاری با طاقت و با توش!


چون بر تو هوای دل تو می‌بکشد تیر

در پیش هوا تو ز ره صبر فرو پوش


تو جوشن دین پوش، دل بی‌خردت را

بگداخته شو، گو، ز ره دیده برون جوش


در معده‌ت بر جان تو لعنت کند امشب

نانی که به قهر از دگری بستده‌ای دوش


تو گردنت افراخته وان عاجز مسکین

بنهاده ز اندوه زنخ بر سر زانوش


هر چند تو را نوش کند جاهلی آتش

بر خیره مخور، کاتش هرگز نشود نوش


ای حجت اگر گنگ نخواهی که بمانی

در پیش خداوند، سوی حجت کن گوش

ناصر خسرو
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]در ازل پرتوِ حسنت ز تجلّی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
جلوه ای کرد رُخت دید مَلَک عشق نداشت
عینِ آتش شد ازین غیرت و بر آدم زد
[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
عقل می خواست کزان شعله چراغ افروزد
برقِ غیرت بدرخشید و جهان بر هم زد
[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
مدّعی خواست که آید به تماشاگهِ راز
دستِ غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد
[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
دیگران قرعۀ قسمت همه بر عیش زدند
دلِ غمدیدۀ ما بود که هم بر غم زد
[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
جان علوی هوس چاهِ زنخدانِ تو داشت
دست در حلقۀ آن زلفِ خم اندر خم زد
[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
حافظ آن روز طربنامۀ عشقِ تو نوشت
که قلم بر سر اسبابِ دلِ خرّم زد
[/FONT]​
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه صدف ها که به دریای وجود
سینه هاشان ز گهر خالی بود
ننگ نشناخته از بی هنری
شرم نکرده از این بی گهری
سوی هر درگهشان روی نیاز
همه جا سینه گشایند به ناز
زندگی دشمن دیرینه من
چنگ انداخته در سینه من
روز و شب با من دارد سر جنگ
هر نفس از صدف سینه تنگ
دامن افشان گهر آورده به چنگ
وان گهرها ... همه کوبیده به سنگ
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافروز که از سرو کنی آزادم

شمع بر جمع مشو ور نه بسوزی مارا
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم

شهره ی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که در بند توام آزادم

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز

عاشقان را جست و جو از خویش نیست
در جهان جوینده جز او بیش نیست
این جهان و آن جهان یک گوهر است
در حقیقت کفر و دین و کیش نیست
ای دمت عیسی ،دم از دوری مزن
من غلام آن که دور اندیش نیست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دل خون شد از امید و نشد یار یار من
ای وای بر من و دل امــــــــیدوار من

از جور روزگار بگریم که در فــراق
هم روز من سیه شد و هم روزگار من

نزدیک شد که خانه عمرم شود خراب
رحمی بکن و گرنه خراب است کار من

ای سیل اشک خاک وجودم به آب ده
تا بر دل کسی ننشیند غــــــــبار من

*هلالی جغتایی*
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک


حق نگه دار که من می‌روم الله معک




تویی آن گوهر پاکیزه که در عالم قدس


ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک




در خلوص منت ار هست شکی تجربه کن


کس عیار زر خالص نشناسد چو محک




گفته بودی که شوم مست و دو بوست بدهم


وعده از حد بشد و ما نه دو دیدیم و نهیک




بگشا پسته خندان و شکرریزی کن


خلق را از دهن خویش مینداز به شک




چرخ برهم زنم ار غیر مرادم گردد


من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک




چون بر حافظ خویشش نگذاری باری


ای رقیب از بر او یک دو قدمدورترک
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
گرفت خط رخ زیبای گل عذار مرا

فغان که دهر، خزان کرد نوبهار مرا


کشیدسرمه به چشم و فشاند طره به رو

بدین بهانه سیه کرد روزگار مرا


فرشته بندگیش را به اختیار کند

پری رخی که ز کف برده اختیار مرا


ربود هوش مرا چشم او به سرمستی

که چشم بد نرسد مست هوشیار مرا


چگونه کار من از کار نگذرد شب هجر

که طره‌اش به خود انداخت کار و بار مرا


نداده است کسی روز بی‌کسی جز غم

تسلی دل بی صبر و بی‌قرار مرا


گرفته‌ام به درستی شکنج زلف بتی

اگر سپهر نخواهد شکست کار مرا


عزیز هر دو جهان باشی از محبت دوست

که خواری تو فزون ساخت اعتبار مرا


فروغی آن که به من توبه می‌دهد از عشق

خدا کند که ببیند جمال یار مرا

فروغي بسطامي
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
حافظ

حافظ

ياد باد آن که نهانت نظری با ما بود ** رقم مهر تو بر چهره ما پيدا بود
ياد باد آن که چو چشمت به عتابم می‌کشت ** معجز عيسويت در لب شکرخا بود
ياد باد آن که صبوحی زده در مجلس انس ** جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود
ياد باد آن که رخت شمع طرب می‌افروخت ** وين دل سوخته پروانه ناپروا بود
ياد باد آن که در آن بزمگه خلق و ادب ** آن که او خنده مستانه زدی صهبا بود
ياد باد آن که چو ياقوت قدح خنده زدی ** در ميان من و لعل تو حکايت‌ها بود
ياد باد آن که نگارم چو کمر بربستی ** در رکابش مه نو پيک جهان پيما بود
ياد باد آن که خرابات نشين بودم و مست ** وآنچه در مسجدم امروز کم است آن جا بود
ياد باد آن که به اصلاح شما می‌شد راست ** نظم هر گوهر ناسفته که حافظ را بود
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز

گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم

گفتا که شب رو است او از راه دیگر آید

گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد

گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید

گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد

گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت

گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد

گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد

گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید


حافظ
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
از در درآمدی و من از خود به درشدم
گوبی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاق تر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودی به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عاشقان نالان چو نای و عشق همچون نای زن
تا چه‌ها در می دمد این عشق در سرنای تن
هست این سر ناپدید و هست سرنایی نهان
از می لب‌هاش باری مست شد سرنای من
گاه سرنا می نوازد گاه سرنا می گزد
آه از این سرنایی شیرین نوای نی شکن
شمع و شاهد روی او و نقل و باده لعل او
ای ز لعلش مست گشته هم حسن هم بوالحسن
بوحسن گو بوالحسن را کو ز بویش مست شد
وان حسن از بو گذشت و قند دارد در دهن
آسمان چون خرقه رقصان و صوفی ناپدید
ای مسلمانان کی دیده‌ست خرقه رقصان بی‌بدن
خرقه رقصان از تن است و جسم رقصان است ز جان
گردن جان را ببسته عشق جانان در رسن
ای دل مخمور گویی باده‌ات گیرا نبود
باده گیرای او وانگه کسی با خویشتن
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای یار ما دلدار ما ای عالم اسرار ما

ای یوسف دیدار ما ای رونق بازار ما

نک بر دم امسال ما خوش عاشق آمد پار ما

ما مفلسانیم و تویی صد گنج و صد دینار ما


ما کاهلانیم و تویی صد حج و صد پیکار ما

ما خفتگانیم و تویی صد دولت بیدار ما


ما خستگانیم و تویی صد مرهم بیمار ما

ما بس خرابیم و تویی هم از کرم معمار ما


من دوش گفتم عشق را ای خسرو عیار ما

سر درمکش منکر مشو تو برده‌ای دستار ما


واپس جوابم داد او نی از توست این کار ما

چون هرچ گویی وادهد همچون صدا کهسار ما


من گفتمش خود ما کهیم و این صدا گفتار ما

زیرا که که را اختیاری نبود ای مختار ما
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]زان یار دلنوازم شکریست با شکایت[/FONT]
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت[/FONT]
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم [/FONT]
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت[/FONT]
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس[/FONT]
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت[/FONT]
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا [/FONT]
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت[/FONT]
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود[/FONT]
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از گوشه ای برون آی ای کوکب هدایت[/FONT]
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود[/FONT]
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت[/FONT]
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]ای آفتاب خوبان می جوشد اندرونم[/FONT]
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت[/FONT]
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]این راه را نهایت صورت کجا توان بست [/FONT]
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]کش صد هزار منزل بیش است در بدایت[/FONT]
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]هر چند بردی آبم روی از درت نتابم[/FONT]
[FONT=verdana,tahoma,arial,helvetica,sans-serif]جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت[/FONT]​
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بی گاه شد بی‌گاه شد خورشید اندر چاه شد

خورشید جان عاشقان در خلوت الله شد

روزیست اندر شب نهان ترکی میان هندوان

شب ترک تازی‌ها بکن کان ترک در خرگاه شد

گر بو بری زین روشنی آتش به خواب اندرزنی

کز شب روی و بندگی زهره حریف ماه شد

ما شب گریزان و دوان و اندر پی ما زنگیان

زیرا که ما بردیم زر تا پاسبان آگاه شد

ما شب روی آموخته صد پاسبان را سوخته

رخ‌ها چو شمع افروخته کان بیذق ما شاه شد

ای شاد آن فرخ رخی کو رخ بدان رخ آورد

ای کر و فر آن دلی کو سوی آن دلخواه شد

آن کیست اندر راه دل کو را نباشد آه دل

کار آن کسی دارد که او غرقابه آن آه شد

چون غرق دریا می‌شود دریاش بر سر می‌نهد

چون یوسف چاهی که او از چاه سوی جاه شد

گویند اصل آدمی خاکست و خاکی می‌شود

کی خاک گردد آن کسی کو خاک این درگاه شد

یک سان نماید کشت‌ها تا وقت خرمن دررسد

نیمیش مغز نغز شد وان نیم دیگر کاه شد

مولوی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی
آخر ای ماه تو هم درد من مسکینی
کاهش جان تومن دارم و من میدانم
که تو از دوری خورشید چه ها می بینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من
سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک
تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمه مهتاب غم از دل شویند
امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن
که توهم آینه بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر میشکند
برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید
که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانه کن و دل شکن ای باد خزان
گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبه طوفان زده سر خواهی زد
ای پرستو که پیام آور فروردینی
شهریارا اگر آیین محبت باشد
چه حیاتی و چه دنیای بهشت آیینی


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حسین منــــزوی

حسین منــــزوی

آب آرزو نداشت به غیر از روان شدن
دریا غمی نداشت مگر آسمان شدن


می‌خواست بال و پر زدن از خویشتن قفس
چندانكه تن رها شدن از خویش و جان شدن


آهن به فكر تیغ شدن بود و برگزید
در رنجبونه‌های زمان امتحان شدن


تاوان آشیانه به دوشی نوشته داشت
همچون نسیم در چمن گل چمان شدن


آنانكه كینه ور به گروه بدی زدند
قصدی نداشتند به جز مهربان شدن


باران من! گدایی هر قطره‌ی تو را
باید نخست در صف دریادلان شدن


با خاك آرزوی قدح گشتن است و بس
و آنگه برای جرعه‌ای از تو دهان شدن
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوش خرامان می روی ای جان جان بی من مرو

ای حيات دوستان در بوستان بی من مرو

ای فلک بی من مگرد و ای قمر بی من متاب
ای زمين بی من مروی و ای زمان بی من مرو

اين جهان با تو خوش است و آن جهان با تو خوش است
اين جهان بی من مباش و آن جهان بی من مرو

ای عيان بی من مدان و ای زبان بی من مخوان
ای نظر بی من مبين و ای روان بی من مرو

شب ز نور ماه روی خويش را بيند سپيد
من شبم تو ماه من بر آسمان بی من مرو

خار ايمن گشت ز آتش در پناه لطف گل
تو گلی من خار تو در گلستان بی من مرو

در خم چوگانت می تازم چو چشمت با من است
همچنين در من نگر بی من مران بی من مرو

چون حريف شاه باشی ای طرب بی من منوش
چون به بام شه روی ای پاسبان بی من مرو

وای آن کس کو در اين ره بی نشان تو رود
چو نشان من تويی ای بی نشان بی من مرو

وای آن کو اندر اين ره می رود بی دانشی
دانش راهم تويی ای راه دان بی من مرو

ديگرانت عشق می خوانند و من سلطان عشق
ای تو بالاتر ز وهم اين و آن بی من مرو
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای عاشقان ای عاشقان پیمانه را گم کرده‌ام

زان می که در پیمانه‌ها اندرنگنجد خورده‌ام

مستم ز خمر من لدن رو محتسب را غمز کن

مر محتسب را و تو را هم چاشنی آورده‌ام

ای پادشاه صادقان چون من منافق دیده‌ای

با زندگانت زنده‌ام با مردگانت مرده‌ام

با دلبران و گلرخان چون گلبنان بشکفته‌ام

با منکران دی صفت همچون خزان افسرده‌ام

ای نان طلب در من نگر والله که مستم بی‌خبر

من گرد خنبی گشته‌ام من شیره‌ای افشرده‌ام

مستم ولی از روی او غرقم ولی در جوی او

از قند و از گلزار او چون گلشکر پرورده‌ام

روزی که عکس روی او بر روی زرد من فتد

ماهی شوم رومی رخی گر زنگی نوبرده‌ام

در جام می آویختم اندیشه را خون ریختم

با یار خود آمیختم زیرا درون پرده‌ام

آویختم اندیشه را کاندیشه هشیاری کند

ز اندیشه بیزاری کنم ز اندیشه‌ها پژمرده‌ام

دوران کنون دوران من گردون کنون حیران من

در لامکان سیران من فرمان ز قان آورده‌ام

در جسم من جانی دگر در جان من قانی دگر

با آن من آنی دگر زیرا به آن پی برده‌ام

گر گویدم بی‌گاه شد رو رو که وقت راه شد

گویم که این با زنده گو من جان به حق بسپرده‌ام

خامش که بلبل باز را گفتا چه خامش کرده‌ای

گفتا خموشی را مبین در صید شه صدمرده‌ام


مولوی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
اختراني كه به شب در نظر ما آيند
پيش خورشيد محال است كه پيدا آيند
همچنين پيش وجودت همه خوبان عدمند
گرچه در چشم خلايق همه زيبا آيند
گر خرامان به در خانقه آيي روزي
صوفيان از در و بامت به تماشا آيند
ما نداريم غم دوزخ و سوداي بهشت
هركجا خيمه زني، اهل دل آنجا آيند
آه سعدي جگر گوشه نشينان خون كرد
خرم آن روز كه از خانه به صحرا آيند
 

آینا

عضو جدید
پیش از اینها فكر می كردم خدا

پیش از اینها فكر می كردم خدا



پیش از اینها فكر می كردم خدا


خانه ای دارد كنار ابرها






مثل قصر پادشاه قصه ها




خشتی از الماس, خشتی از طلا





پایه های برجش از عاج وبلور



بر سر تختی نشسته با غرور





ماه برق كوچكی از تاج او



هر ستاره، پولكی از تاج او





اطلس پیراهن او، آسمان



نقش روی دامن او، كهكشان





رعد وبرق شب، طنین خنده اش



سیل وطوفان، نعره توفنده اش





دكمه ی پیراهن او، آفتا ب



برق تیغ خنجر او ماهتاب





هیچ كس از جای او آگاه نیست



هیچ كس را در حضورش راه نیست





پیش از اینها خاطرم دلگیر بود



از خدا در ذهنم این تصویر بود





آن خدا بی رحم بود و خشمگین



خانه اش در آسمان،دور از زمین





بود، اما در میان ما نبود



مهربان وساده و زیبا نبود





در دل او دوستی جایی نداشت



مهربانی هیچ معنایی نداشت





هر چه می پرسیدم، ازخود، ازخدا



از زمین، از آسمان، از ابرها





زود می گفتند : این كار خداست



پرس وجو از كار او كاری جداست





هرچه می پرسی، جوابش آتش است



آب اگر خوردی، عذابش آتش است





تا ببندی چشم، كورت می كند



تا شدی نزدیك، دورت می كند





كج گشودی دست، سنگت می كند



كج نهادی پای، لنگت می كند





با همین قصه، دلم مشغول بود



خوابهایم، خواب دیو وغول بود





خواب می دیدم كه غرق آتشم



در دهان اژدهای سركشم





در دهان اژدهای خشمگین



بر سرم باران گرز آتشین





محو می شد نعره هایم، بی صدا



در طنین خنده ی خشم خدا ...





نیت من، در نماز و در دعا



ترس بود و وحشت از خشم خدا





هر چه می كردم، همه از ترس بود



مثل از بر كردن یك درس بود





مثل تمرین حساب وهندسه



مثل تنبیه مدیر مدرسه





تلخ، مثل خنده ای بی حوصله



سخت، مثل حل صدها مسئله





مثل تكلیف ریاضی سخت بود



مثل صرف فعل ماضی سخت بود





...





تا كه یك شب دست در دست پدر



راه افتادم به قصد یك سفر





در میان راه، در یك روستا



خانه ای دیدیم، خوب وآشنا





زود پرسیدم : پدر، اینجا كجاست ؟



گفت، اینجا خانه ی خوب خداست!





گفت : اینجا می شود یك لحظه ماند



گوشه ای خلوت، نمازی ساده خواند





با وضویی، دست و رویی تازه كرد



با دل خود، گفتگویی تازه كرد





گفتمش، پس آن خدای خشمگین



خانه اش اینجاست ؟ اینجا، در زمین ؟





گفت : آری، خانه او بی ریاست



فرشهایش از گلیم و بوریاست





مهربان وساده و بی كینه است



مثل نوری در دل آیینه است





عادت او نیست خشم و دشمنی



نام او نور و نشانش روشنی





خشم، نامی از نشانی های اوست



حالتی از مهربانی های اوست





قهر او از آشتی، شیرین تر است



مثل قهر مهربان مادر است





دوستی را دوست، معنی می دهد



قهر هم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معنی می دهد





هیچ كس با دشمن خود، قهر نیست



قهری او هم نشان دوستی است...





...





تازه فهمیدم خدایم، این خداست



این خدای مهربان وآشناست





دوستی، از من به من نزدیك تر



از رگ گردن به من نزدیك تر





آن خدای پیش از این را باد برد



نام او را هم دلم از یاد برد





آن خدا مثل خیال و خواب بود



چون حبابی، نقش روی آب بود





می توانم بعد از این، با این خدا



دوست باشم، دوست، پاك وبی ریا





می توان با این خدا پرواز كرد



سفره ی دل را برایش باز كرد





می توان درباره ی گل حرف زد



صاف وساده، مثل بلبل حرف زد





چكه چكه مثل باران راز گفت



با دو قطره، صد هزاران راز گفت





می توان با او صمیمی حرف زد



مثل یاران قدیمی حرف زد





می توان تصنیفی از پرواز خواند



با الفبای سكوت آواز خواند





می توان مثل علفها حرف زد



با زبانی بی الفبا حرف زد





می توان درباره ی هر چیز گفت



می توان شعری خیال انگیز گفت





مثل این شعر روان وآشنا :



"پیش از اینها فكر می كردم خدا ..."





قیصر امین پور

 
آخرین ویرایش:

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قصد جفاها نکنی ور بکنی با دل من

وا دل من وا دل من وا دل من وا دل من

قصد کنی بر تن من شاد شود دشمن من

وانگه از این خسته شود یا دل تو یا دل من

واله و شیدا دل من بی‌سر و بی‌پا دل من

وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من

بیخود و مجنون دل من خانه پرخون دل من

ساکن و گردان دل من فوق ثریا دل من

سوخته و لاغر تو در طلب گوهر تو

آمده و خیمه زده بر لب دریا دل من

گه چو کباب این دل من پر شده بویش به جهان

گه چو رباب این دل من کرده علالا دل من

زار و معاف است کنون غرق مصاف است کنون

بر که قاف است کنون در پی عنقا دل من

طفل دلم می نخورد شیر از این دایه شب

سینه سیه یافت مگر دایه شب را دل من

صخره موسی گر از او چشمه روان گشت چو جو

جوی روان حکمت حق صخره و خارا دل من

عیسی مریم به فلک رفت و فروماند خرش

من به زمین ماندم و شد جانب بالا دل من

بس کن کاین گفت زبان هست حجاب دل و جان

کاش نبودی ز زبان واقف و دانا دل من

مولوی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است
در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است
گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است
در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است
از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است
تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است
از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است
میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است
با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بعد از این خوب و بدش باشد پای خودمان
انتخابی است که کردیم برای خودمان
این وآن هیچ مهم نیست که چه فکری بکنند
غم نداریم بزرگ است خدای خودمان
بی خیال همه با فلسفه اشان خوش باشند
خودمانآیینه هستیم برای خودمان
ما دو رودیم که حالا سره دریا داریم
دو مسافر همه در آب و هوای خودمان
احتیاجی به در و دشت نداریم اگر
رو به هم باز شود پنجره های خودمان
درد اگر هست برای دل هم میگوییم
در وجود خودمان هست دوای خودمان
دوست داریم که نفهمند.. بیا بعد از این
خودمان شعر بخوانیم برای خودمان
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا