غزل و قصیده

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر که سودای تو دارد، چه غم از سود و زیانش
نگران تو چه اندیشه ز بیم دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که نباشد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند، یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد، مرد مخوانش
چون دل از دست به در شد، مثل کره توسن
نتوان باز گرفتن به همه خلق، عنانش
به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار باز نیاید به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامت و بالای بلندت
که همه عمر نبودست چو تو سرو روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر نپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش
گر فلاطون به حکیمی، سخن عشق بپوشد
عاقبت پرده بر افتد ز سر راز نهانش
 

elhamanwar

عضو جدید
گلبن عیش میدمد ساقی گلعذار کو
باد بهار میوزد باده خوشگوار کو
هر گل نوز گلرخی یاد همی کند ولی
گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو
مجلس بزم عیش را غالیه مراد نیست
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف یار کو
حسن فروشی ای گلم نیست تحمل ای صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو
شمع سحر گهی اگر لاف زعارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو
گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم این هوس ولی قدرت و اختیار کو
حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بگذار تا مقابل روی تو بنگریم
دزدیده در شمایل خوب تو بنگریم

شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور به كه طاقت شوقت نیاوریم

روی ار بروی ما نكنی حكم از آن توست
باز آی كه روی در قدمانت بگستریم

ما را سری است با تو كه گر خلق روزگار
یكسر شوند و سر برود هم بر آن سریم

گفتی ز خاك بیشترند اهل عشق من
از خاك بیشتر نه كه از خاك كمتریم

ما با توایم و با تو نه ایم اینست ابوالعجب
در حلقه ایم با تو و چون حلقه بر دریم

نه بوی مهر می شنویم از تو ای عجب
نه روی آنكه مهر دگر كس بپروریم

از دشمنان برند شكایت به دوستان
چون دوست دشمن است شكایت كجا بریم

ما خود نمی رویم روان از قفای كس
آن میرود كه ما به كمند وی اندریم

سعدی تو كیستی كه در این حلقه كمند
چندان فتاده اند كه ما صید لاغریم
 

won-a-pa-lei

عضو جدید
ساقی بده پیمانه ای ز آن می که بی خویشم کند
بر حسن شور انگیز تو عاشق تر از پیشم کند
زان می که در شبهای غم بارد فروغ صبحدم
غافل کند از بیش و کم فارغ ز تشویشم کند
نور سحرگاهی دهد فیضی که می خواهی دهد
با مسکنت شاهی دهد سلطان درویشم کند
سوزد مرا سازد مرا در آتش اندازد مرا
وز من رها سازد مرا بیگانه از خویشم کند
بستاند ای سرو سهی سودای هستی از رهی
یغما کند اندیشه را دور از بد اندیشم کند


رهی معیری
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي یوسف خوش نام ما خوش می​روی بر بام ما
ای درشکسته جام ما ای بردریده دام ما

ای نور ما ای سور ما ای دولت منصور ما
جوشی بنه در شور ما تا می​شود انگور ما

ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما

ای یار ما عیار ما دام دل خمار ما
پا وامکش از کار ما بستان گرو دستار ما

در گل بمانده پای دل جان می​دهم چه جای دل
وز آتش سودای دل ای وای دل ای وای ما

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای صبا گر بگذری بر زلف مشک افشان او
همچو من شو گرد یک یک حلقه ی گردان او

گاه از چوگان زلفش حلقه مشکین ربای
گاه خود را گوی گردان در خم چوگان او

جان او در جان تو گمگشت و دل از دست رفت
درد او از حد به شد گر می کنی درمان او

خوش خوشی در چین زلفش پیچ تا مشکین کنی
شرق تا غرب جهان از زلف مشک افشان او

ای صبا گر بگذری بر زلف مشک افشان او
همچو من شو گرد یک یک حلقه ی گردان او


عطار
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
درد جانان عین درمان است گویی نیست هست
رنج عشق آسایش جا است گویی نیست هست

عشق سرگرم عتاب و عشق ما زان در عذاب
صبح محشر شام هجران است گویی نیست هست

مشرق خورشید خوبی مطلع انوار عشق
هر دو زان چاک گریبان است گویی نیست هست

چشم ساقی مست خواب و چنگ مطرب بر رباب
دور دور می پرستان است گویی نیست هست

غمزهٔ پنهان ساقی جلوهٔ پیدای جام
فتنهٔ پیدا و پنهان است گویی نیست هست

صولجانش عنبرین زلف است در میدان من
گوی آن سیمین زنخدان است گویی نیست هست

رفته رفته خطش اقلیم صباحت را گرفت
مور را فر سلیمان است گویی نیست هست

تا صبا شیرازهٔ زلفش ز یکدیگر گسست
دفتر دل‌ها پریشان است گویی نیست هست

دیده تا چشم فروغی جلوهٔ رخسار دوست
منکر خورشید رخشان است گویی نیست هست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرکس به تماشایی رفتند به صحرایی
ما را که تو منظوری خاطر نرود جایی

یا چشم نمی‌بیند یا راه نمی‌دارد
هر کو به وجود خود دارد ز تو پروایی

زیبا ننماید سرو، اندر نظر عقلش
آن کش نظری باشد بر قامت زیبایی **

دیوانه عشقت را جایی نظر افتادست
کانجا نتواند رفت اندیشه دانایی

گویند رفیقانم در عشق چه سر داری؟
گویم که سری دارم، درباخته در پایی

امید تو بیرون برد از دل همه امیدی
سودای تو خالی کرد از سر همه سودایی

زنهار نمی‌خواهم کز قتل امانم ده
تا سیرترت بینم یک لحظه مدارایی

من دست نخواهم برد الا به سر زلفت
گر دسترسی باشد یک روز به یغمایی

گویند تمنایی از دوست بکن سعدی
جز دوست نخواهم کرد، از دوست تمنایی


 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به حريم خلوت خود شبـي چه شود نهفته بخوانيم
بـه كنــار مـن بنشينـي و بـه كنــار خــود بنشانيم

من اگر چه پيرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران
كه گذشته در غمت اي جوان همه روزگار جوانيم

به هـزار خنجـرم ار عيان زند از دلـم رود آن زمان
كــه نــوازد آن مــه مهــربان به يكي نگاه نهانيم

شده ام چو هــاتف بينـوا به بلاي عشـق تـو مبتلا
نرسد بلا بـه تــو دلــربـا گــر از ايــن بلا برهانيم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سیراب در محیط شدم ز آبروی خویش
در پای خم ز دست ندادم سبوی خویش

در حفظ آبرو ز گهر باش سخت‌تر
کاین آب رفته باز نیاید به جوی خویش

خاک مراد خلق شود آستانه‌اش
هر کس که بگذرد ز سر آرزوی خویش

از نوبهار عمر وفایی نیافتم
چون گل مگر گلاب کنم رنگ و بوی خویش

از مهلت زمانهٔ دون در کشاکشم
ترسم مرا سپهر برآرد به خوی خویش

صائب نشان به عالم خویشم نمی‌دهند
چندان که می‌کنم ز کسان جستجوی خویش
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب چو در بستم و مست از می نابش كردم
ماه اگر حلقه به در كوفت جوابش كردم
دیدی آن ترك ختا دشمن جان بود مرا ؟
گر چه عمری به خطا دوست خطابش كردم !
منزل مردم بیگانه چو شد خانه ی چشم
آنقدر گریه نمودم كه خرابش كردم
شرح داغ دل پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افكندم و آبش كردم
غرق خون بود و نمی مرد ز حسرت فرهاد !
خواندم افسانه ی شیرین و به خوابش كردم !
دل كه خونابه ی غم بود و جگر گوشه ی درد
بر سر آتش جور تو كبابش كردم !
زندگی كردن من مردن تدریجی بود !
آنچه جان كند تنم عمر حسابش كردم


 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
با من بگو تا کیستی؟مهری بگو؟ماهی؟ بگو
خوابی،خیالی؟چیستی؟اشکی؟ بگو،آهی؟بگو

راندم چو از مهرت سخن،گفتی بسوز و دم مزن
دیگر بگو از جان من،جانا چه می خواهی؟بگو

گیرم نمی گیری دگر،ز آشفته ی عشقت خبر
بر حال من گاهی نگر،با من سخن،گاهی بگو

ای گل پی هر خس مرو،در خلوت هر کس مرو
گویی که دانم،پس مرو،گر آگه از راهی؟بگو

غمخوار دل ای مه نئی،از درد من آگه نئی
ولله نئی،بالله نئی،از دردم آگاهی بگو

بر خلوت دل سر زده،یک ره درآ،ساغر زده
آخر نگویی سر زده،از من چه کوتاهی؟ بگو

من عاشق تنهایی ام،سرگشته ی شیدایی ام
دیوانه ی رسوایی ام،تو هر چه می خواهی بگو




 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي جلوه بهار گل نوش خندتان ******* مانده هنوز هم دل من پاي بندتان

هرگز مباد سروهاي سبز سربلند ***** پائيز و دست باد رساند گزندتان

دست زمانه جاري بي رحم فتنه خيز ***** كي ميرسد به قله باشكوه بلندتان؟

فريادهاي خفته من شعله ور شدند ****** در سينه ام به ياد دل دردمندتان

اتش به جان هر چه نيستان فكنده ايد ***** ني نامه مي چكد مگر از بند بندتان ؟

روئين تنان ! هشدار ! كه هي ميخورد ****** تيرهاي غمزه يار به چشم مستتان ..
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
سحرم دولت بيدار به بالين آمد
گفت برخيز که آن خسرو شيرين آمد

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام

تا ببينی که نگارت به چه آيين آمد

مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای

که ز صحرای ختن آهوی مشکين آمد

گريه آبی به رخ سوختگان بازآورد

ناله فريادرس عاشق مسکين آمد

مرغ دل باز هوادار کمان ابرويست

ای کبوتر نگران باش که شاهين آمد

ساقيا می بده و غم مخور از دشمن و دوست

که به کام دل ما آن بشد و اين آمد

رسم بدعهدی ايام چو ديد ابر بهار

گريه‌اش بر سمن و سنبل و نسرين آمد

چون صبا گفته حافظ بشنيد از بلبل
عنبرافشان به تماشای رياحين آمد

 

مارگارت

عضو جدید
بى ماه مهر افروز خود تا بگذرانم روز خود
دامى براهى مى نهم مرغى بدامى مى زنم

اورنگ كو گلچهر كو نقش وفا و مهر كو
حالى من اندر عاشقى داد تمامى مى زنم

تا بو كه يابم آگهى از سايه ء سرو سهى
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوشخرامى مى زنم

هر چند كان آرام دل دانم نبخشد كام دل
نقش خيالى مى كشم فال دوامى مى زنم

دانم سر آرد غصه را رنگين بر آرد قصه را
اين آه خون افشان كه من هر صبح و شامى مى زنم

با آن كه از وى غايبم وز مى چو حافظ تايبم
در مجلس روحانيان گهگاه جامى مى زنم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گر از جفای تو روزی دلم بیازارد
کمند شوق کشانم به صلح بازآرد

ز درد عشق تو دوشم امید صبح نبود
اسیر عشق چه تاب شب دراز آرد

دلی عجب نبود گر بسوخت کآتش تیز
چه جای موم که پولاد در گداز آرد

تویی که گر بخرامد درخت قامت تو
ز رشک سرو روان را به اهتزاز آرد

دگر به روی خود از خلق در بخواهم بست
مگر کسی ز توام مژده‌ای فرازآرد

اگر قبول کنی سر نهیم بر قدمت
چو بت پرست که در پیش بت نماز آرد

یکی به سمع رضا گوش دل به سعدی دار
که سوز عشق سخن‌های دلنواز آرد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد
حُسن لرزید که صاحبنظری پیدا شد
فطرت آشفت که از خاک ِ جهان ِ مجبور
خودگری ، خود شکنی ، خود نگری پیدا شد
خبری رفت ز گردون به شبستان ازل
حذر ای پردگیان ! پرده دری پیدا شد
آرزو بی خبر از خویش ، به آغوش حیات
چشم وا کرد و جهان ِ دگری پیدا شد
زندگی گفت که در خاک تپیدم همه عمر
تا از گنبد دیرینه ، دری پیدا شد

علامه محمد اقبال لاهوری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خواب عاشق

خواب عاشق

خرسند كه در خواب خوشي ميسوزم
من عاشق عشقم و جـهان افروزم

بر منبر عشق هم نشستي ، سخني!
چون ديــده بر اين لب توام مي دوزم

از روز ازل به عشق هم شهره ي شهر
اين عاشقي ام رسـيده تا امـروزم

درشام غريب اين دلم گفته ي توست
اشك است ز هـجر رفتــنت در روزم

گويد كه رقيــب عشـق در بد گوهري
عاشق چه و آدمي چـنين مرموزم

در جنگ شب سـياه با فــكر تو گل
بر ديو غـم اينچنين همه پـــيروزم

از مـرگ نترسم آنكه امّــيد تويي
در چنـگ غم ام به عشق تو محـفوظم


**ر- اميد **
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديدي اي دل که غم عشق، دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازي انگيخت
آخ از آن مست که با مردم هشيار چه کرد
اشک من رنگ شفق يافت ز بي‌مهري يار
طالع بي‌شفقت بين که دگر بار چه کرد
برقي از منزل ليلي بدرخشيد سحر
وه که با خرمنِ مجنونِ دل‌افکار چه کرد
ديدي اي دل که غم عشق، دگر بار چه کرد
چون بشد دلبر و با يار وفادار چه کرد
ساقيا باده بياور که نگارنده غيب
کس ندانست که در پرده اسرار چه کرد
آن که هر نقش زدي دايره‌ي مينايي
کس ندانست که در گردشِ پرگار چه کرد
فکر عشق، آتش غم بر دل حافظ مي‌سوخت
يار ديرينه ببينيد که با يار چه کرد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عبرت نائینی

عبرت نائینی

چون نور که از مهر جدا هست و جدا نیست
عالم همه آیات خدا هست و خدا نیست

ما پرتو حقیم و نه اوئیم و هم اوئیم
چون نور که از مهر جدا هست و جدا نیست
هر جا نگری جلوه گه شاهد غیبی است
او را نتوان گفت کجا هست و کجا نیست
در آینه بینید اگر صورت خود را
آن صورت آینه شما هست و شما نیست
این نیستی هست نما را بحقیقت
در دیده ی ما و تو بقا هست و بقا نیست
هر حکم که او خواست براند بسر ما
ما راگر از آن حکم رضا هست و رضا نیست
از جانب ما شکوه و جور از قبل دوست
گر نیک ببینیم خطا هست و خطا نیست
کو جرات گفتن که خطا و کرم او
بر دشمن و بر دوست چرا هست و چرا نیست؟
بی مهری و لطف از طرف یار به "عبرت"
از چیست ندانم که چرا هست و چرا نیست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کعبهٔ وصل تو پناه منست
طاق ابروت قبله گاه منست

چشم فتان مست خونریزت
خود زبیداد خود پناه منست

خود ره لشگر غمت دادم
غارت خان و مان گناه منست

به نگاهی اگر خراب شدم
چشم مست تو عذرخواه منست

شد دلم خون زروی گلگونت
اشک خونین من گواه من است

روی و راه دگر نمیدانم
لطف و قهر روی و راه منست

فیض روز تو هم تیره از آنست
بخت من هم سیه ز آه منست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر که سودای تو دارد، چه غم از سود و زیانش
نگران تو چه اندیشه ز بیم دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که نباشد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند، یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد، مرد مخوانش
چون دل از دست به در شد، مثل کره توسن
نتوان باز گرفتن به همه خلق، عنانش **
به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مست آمدم اي پيـــر که مستـــانه بميــرم
مستـــانه در اين گـــوشـــه ي ميـــخانه بميـرم


درويشــــــــم و بگــــذار قلـنـــــدرمنـشــــانه
کاکل همه افشان به ســـر شــانه بميــــرم


ميخانه به دور ســـــــر من چــــرخد و اينـــم
پيـــمــان که به چــرخيــــــدن پيمانه بميــرم


من بلبــــل عشـــاق به دامي نشـــــوم رام
در دام تو هــــم بي طــمــــع دانه بميـــــــرم


شمعي و طواف حرمي بود که مي خواست
پروانـه بــزايــم مــن و پــروانـه بميــــــــــــــرم


مــن در يتيــمـــــم صدفـــم سيــنه درياست
بگذار يتـيـــمانه و دردانــه بميــــــــــــــــــــرم


بيـگانـه شــمـــردند مـــرا در وطن خـــويــش
تا بي وطن و از هـمـــه بيــــگانه بميــــــــرم


گو ني زن ميــخــانه بـگــــو جــان به لب آور
تا با تـــب و لب بــــــر لب جــانــانه بميـــــرم


آن ســـلســــله ي زلـف که زنار دلـــــمبــــــود
در گردنـــــم آويز که ديــــــوانه بميــــــــــــــرم



ايـن ديـر مغـان ته چــک ايران قديـــــم است
اينجاست که من بي چک و بي چانه بميرم


در زنــدگي افســـانه شـــدم در هـــمه آفاق
بگذار که در مرگ هــــم افســــانه بميــــــرم


در گوشـــه ي کاشـــانه بســـي سوختـــم اما
آن شمــع نبــــودم که به کاشـــــــانه بميرم
 
آخرین ویرایش:

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

چشمها پرسش بي پاسخ حيرانيها
دستها تشنة تقسيم فراوانيها
با گل زخم، سر راه تو آذين بستيم
داغهاي دل ما، جاي چراغانيها
حاليا! دست كريم تو براي دل ما
سرپناهي است در اين بي سر و سامانيها
وقت آن شد كه به گل، حكم شكفتن بدهي!
اي سرانگشت تو آغاز گل افشاني ها!
فصل تقسيم گل و گندم و لبخند رسيد
فصل تقسيم غزلها و غزلخواني ها...
ساية امن كساي تو مرا بر سر، بس!
تا پناهم دهد از وحشت عرياني ها
چشم تو لايحة روشن آغاز بهار
طرح لبخند تو پايان پريشانيها

* زنده ياد قيصرامين پور*
 

koobagher

عضو جدید
چو خواهی که عزت بیابی مدام .................. جهانت همیشه بباشد به کام
دگر همسران را تو تزویج کن ............................. بیفزای طفلان و ترویج کن
چنین گفت پیغمبر جن و انس ................ که رحمت بدش در میان دو جنس
ببندید کابین خود با زنان ............................... بجویید عزت به هر دو جهان
چه خواهم مباهات گردد به دهر ................ بباشید افزون به کوی و به شهر
چنین من سفارش کنم در نکاح .................... چو خواهید آزادگی عز و جاه
مدد می کند حق به فرزندگان ............................ به فرزندگانی خدابندگان
چو این امتم بندگانش شدند ......................... میان خلایق غلامش شدند
پس آنگاه این امتم اشرفند ......................... که شمشیر وحدانیت در کفند
چو گیتی بیاید به فرجام خود ........................ رسد ناگهانش به انجام خود
بیایند هر امتی صف به صف ......................... بگیرند مکتوب خود را به کف
چنان آرزو می کند هر نبی ............................. چو فرزندگان را کند هر ابی
خدایا بکن امتم مرحمت .......................... کنم من شفاعت تو هم مغفرت
چو احمد ز امت شفاعت کند ........................... خداوند امت به رحمت کند
چو امت ز احمد به کثرت بود .......................... به کثرت خلایق به جنت بود
(ک.م)
16/05/1389
15:45​
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد

نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد

عالم از ناله عشاق مبادا خالی

که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد


پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور

خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد


محترم دار دلم کاین مگس قندپرست

تا هواخواه تو شد فر همایی دارد


از عدالت نبود دور گرش پرسد حال

پادشاهی که به همسایه گدایی دارد


اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند

درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد

..................


 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوش آگهی ز یار سفر کرده داد باد
من نیز دل به باددهم هرچه باد،باد
کارم بدان رسیدکه همراز خودکنم
هرشام،برق لامع و هر بامداد،باد
در چین طره تو دل بی حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مألوف یادباد
امروز قدر پند عزیزان شناختم
یا رب روان ناصح ما ازتوشادباد
خون شددلم به یادتوهرگه که درچمن
بند قبا ی غنچه گل می گشاد باد
از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم به بوی وصل توجان،بازدادباد
حافظ نهاد نیک توکامت برآورد
جانهافدای مردم نیکو نهاد باد
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شکست عهد من و گفت هرچه بود گذشت
به گریه گفتمش :آری ولی چه زود گذشت
بهار بود و تو بودی و عشق بود و امید
بهار رفت و تو رفتی و هرچه بود گذشت
شبی به عمرگرَم خوش گذشت آنشب بود
که در کنار تو با نغمه و سرود گذشت
چه خاطرات خوشی در دلم به جای گذاشت
شبی که باتو مرا در کنار رود گذشت
غمین مباش و میندیش ازین سفرکه تورا
اگرچه بر دل نازک غمی فزود گذشت

ایرج دهقان
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایه بان دارد

بهار عارضش خطی به خون ارغوان دارد

غبار خط بپوشانید خورشید رخش یا رب

بقای جاودانش ده که حسن جاودان دارد


چو عاشق می‌شدم گفتم که بردم گوهر مقصود

ندانستم که این دریا چه موج خون فشان دارد


ز چشمت جان نشاید برد کز هر سو که می‌بینم

کمین از گوشه‌ای کرده‌ست و تیر اندر کمان دارد


چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق

به غماز صبا گوید که راز ما نهان دارد
...............................
.............


 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یار مرا،غار مرا،عشق جگرخوار مرا
یارتویی،غارتویی،خواجه نگهدارمرا
نوح تویی،روح تویی،فاتح ومفتوح تویی
سینه مشروح تویی،بر در اسرار مرا
نورتویی،سورتویی،دولت منصورتویی
مرغ کوه طورتویی خسته به منقارمرا
قطره تویی،بحرتویی،لطف تویی،قهرتویی
قندتویی،زهر تویی،بیش میازار مرا
حجره خورشید تویی،خانه ناهید تویی
روضه امید تویی،راه ده ای یار مرا
روز تویی،روزه تویی،حاصل در یوزه تویی
آب تویی،کوزه تویی،آب ده ای یار مرا
دانه تویی،دام تویی،باده تویی،جام تویی
پخته تویی،خام تویی،خام بمگذار مرا
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا