هر که سودای تو دارد، چه غم از سود و زیانش
نگران تو چه اندیشه ز بیم دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وان سر وصل تو دارد که نباشد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند، یار مگویش
وان که در عشق ملامت نکشد، مرد مخوانش
چون دل از دست به در شد، مثل کره توسن
نتوان باز گرفتن به همه خلق، عنانش
به جفایی و قفایی نرود عاشق صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
خفته خاک لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار باز نیاید به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامت و بالای بلندت
که همه عمر نبودست چو تو سرو روانش
گفتم از ورطه عشقت به صبوری به درآیم
باز میبینم و دریا نه پدیدست کرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تغیر نپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تعلق ببریدی
بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش
نرسد ناله سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فغانش
گر فلاطون به حکیمی، سخن عشق بپوشد
عاقبت پرده بر افتد ز سر راز نهانش