غزل و قصیده

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در ره پر خطر عشق بتان بیم سر است
بر حذر باش در این راه که سر در خطر است

پیش از آنروز که میرم جگرم را بشکاف
تا ببینی که چه خونها ز توام در جگر است

چه کنم با دل خودکام بلا دوست که او
میرود بیشتر آنجا که بلا بی‌سپر است

شمع سرگرم به تاج سرخویش است چرا
با چنین زندگیی کز سر شب تا سحر است

چند گویند به وحشی که نهان کن غم خویش
از که پوشد غم خود چون همه کس را خبر است
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بزن که سوز دل من به ساز ميگويی
ز ساز دل چه شنيدی که باز ميگويی

مگر چو باد وزيدی به زلف يار که باز
به گوش دل سخنی دلنواز ميگويی

مگر حکايت پروانه ميکنی با شمع
که شرح قصه به سوز و گداز ميگويی

به ياد تيشه فرهاد و موکب شيرين
گهی ز شور و گه از شاهناز ميگويی

کنون که راز دل ما ز پرده بيرون شد
بزن که در دل اين پرده راز ميگويی

به پای چشمه طبع من اين بلند سرود
به سرفرازی آن سروناز ميگويی

به سر رسيد شب و داستان به سر نرسيد
مگر فسانه زلف دراز ميگويی

بسوی عرش الهی گشوده ام پر و بال
بزن که قصه راز و نياز ميگويی

نوای ساز تو خواند ترانه توحيد
حقيقتی به زبان مجاز ميگويی

ترانه غزل شهريار و ساز صباست
بزن که سوز دل من به ساز ميگويی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
حدیث جوانی




اشکم، ولی به پای عزیزان چکیده ام

خارم، ولی بسایۀ گُل آرمیده ام


با یاد رنگ و بوی تو، ای نو بهار عشق
همچون بنفشه سر بگریبان کشیده ام


چون خاک، در هوای تو از پا فتاده ام
چون اشک، در قفای تو با سر دویده ام


من جلوه شباب ندیدم بعمر خویش
از دیگران حدیث جوانی شنیده ام


از جام عافیت، می نابی نخورده ام
وز شاخ آرزو، گل عیشی نچیده ام


موی سپید را فلک رایگان نداد
این رشته را به نقد جوانی خریده ام


ای سرو پای بسته، بآزادگی منــاز
آزاده من، که از همه عالم بریده ام


گر میگریزم از نظر مردمان، رهـی
عیبم نکن که آهوی مردم ندیده ام


دیماه 1333
رهی معیری
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که ياد روی تو کردم جوان شدم

شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم

ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سايه تو بلبل باغ جهان شدم

اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنين نکته دان شدم

قسمت حوالتم به خرابات می‌کند
هر چند کاين چنين شدم و آن چنان شدم

آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
کز ساکنان درگه پير مغان شدم

در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم

از آن زمان که فتنه چشمت به من رسيد
ايمن ز شر فتنه آخرزمان شدم

من پير سال و ماه نيم يار بی‌وفاست
بر من چو عمر می‌گذرد پير از آن شدم

دوشم نويد داد عنايت که حافظا
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
معاشران گره از زلف یار باز كنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز كنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمعند
وان یكاد بخوانید و در فراز كنید
رباب و چنگ به بانگ بلند می گویند
كه گوش هوش به پیغام اهل راز كنید
نخست موعظۀ پیر می فروش این است
كه از مصاحب ناجنس احتراز كنید
به جان دوست كه غم پردۀ شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف كارساز كنید
میان عاشق و معشوق فرق بسیار است
چو یار ناز نماید شما نیاز كنید
هرآنكسی كه در این حلقه نیست زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز كنید
وگر طلب كند انعامی از شما حافظ
حوالتش به لب یار دلنواز كنید
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ماه رویا روی خوب از من متاب
بی خطا کشتن چه می‌بینی صواب

دوش در خوابم در آغوش آمدی
وین نپندارم که بینم جز به خواب

از درون سوزناک و چشم تر
نیمه‌ای در آتشم نیمی در آب

هر که بازآید ز در پندارم اوست
تشنه مسکین آب پندارد سراب

ناوکش را جان درویشان هدف
ناخنش را خون مسکینان خضاب

او سخن می‌گوید و دل می‌برد
و او نمک می‌ریزد و مردم کباب

حیف باشد بر چنان تن پیرهن
ظلم باشد بر چنان صورت نقاب

خوی به دامان از بناگوشش بگیر
تا بگیرد جامه‌ات بوی گلاب

فتنه باشد شاهدی شمعی به دست
سرگران از خواب و سرمست از شراب

بامدادی تا به شب رویت مپوش
تا بپوشانی جمال آفتاب

سعدیا گر در برش خواهی چو چنگ
گوشمالت خورد باید چون رباب
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
حال دل با تو گفتنم هوس است
خبر دل شنفتنم هوس است

طمع خام بين که قصه فاش

از رقيبان نهفتنم هوس است

شب قدری چنين عزيز و شريف

با تو تا روز خفتنم هوس است

وه که دردانه‌ای چنين نازک

در شب تار سفتنم هوس است

ای صبا امشبم مدد فرمای

که سحرگه شکفتنم هوس است

از برای شرف به نوک مژه

خاک راه تو رفتنم هوس است

همچو حافظ به رغم مدعيان
شعر رندانه گفتنم هوس است

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور

موجیم و وصل ما، از خود بریدن است
ساحل بهانه‌ای است، رفتن رسیدن است

تا شعله در سریم، پروانه اخگریم
شمعیم و اشک ما، در خود چکیدن است

ما مرغ بی پریم، از فوج دیگریم
پرواز بال ما، در خون تپیدن است

پر می‌کشیم و بال، بر پرده‌ی خیال
اعجاز ذوق ما، در پر کشیدن است

ما هیچ نیستیم، جز سایه‌ای ز خویش
آیین آینه، خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را، تنها شنیدن است

بی درد و بی غم است، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما، از کال چیدن است
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزه یک سو شد و عید آمد و دلها برخواست
می ز میخانه به جوش آمد و می باید خواست

توبه ی زهد فروشان گران جان بگذشت
وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست

چه ملامت بود آن را که چنین باده خورد
این چه عیبیست بدین بیخردی وین چه خطاست

باده نوشی که در او روی و ریایی نبود
بهتر از زهت فروشی که در او روی و ریاست

ما نه رندان ریاییم و حریفان نفاق
آن که او عالم سر است به این حال گواست

فرض ایزد بگذاریم به کس بد نکنیم
ور بگویند روا نیست بگوییم رواست

چه شود گر من و تو چند قدح باده خودیم
باده از خون زرانست نه از خون شماست

این چه عیبیست کزآن عیب خلل خواهد بود
ور بود نیز چه شد مردم بی عیب کجاست؟

حافظ
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سید ابوالقاسم حسینی (ژرفا)

سید ابوالقاسم حسینی (ژرفا)

مهیب بود خبر: پر کشید قیصر هم
شکست از غم او قامت صنوبر هم

از آن همه نشکستم چنین که سخت این بار
رسیده بود خبرهای تلخ دیگر هم

به تابناکی یک قطره‌ی اشک او نرسد
هزار آینه در آینه برابر هم

ز یاد ناب شهیدان غزل غزل نوشید
ز نوش باده‌ی او بی‌قرار ساغر هم

زبان دل که به دستور عشق گفت و نوشت
چه عاشقانه سروده‌ست بیت آخر هم

کجا ز خاطر اروند می‌رود یادش...
و نامش از قلم نخل‌های بی‌سر هم؟

چنان وجود لطیفش ز درد صیقل دید
که روح‌های مجرد ندید و گوهر هم

به سوی سید و سلمان سحر گشود آغوش
مبارک است سفر! رفت این برادر هم
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
ما آزموده ايم درين شهر بخت خويش
بيرون كشيد بايد ازين ورطه رخت خويش
از بس كه دست مى گزم و آه مى كشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش
وقتست كز فراق تو وز سوز اندرون
آتش در افكنم به همه رخت و پخت خويش
دوشم ز بلبلى چه خوش آمد كه مى سرود
گل گوش پهن كرده ز شاخ درخت خويش
كاى دل تو شاد باش كه آن يار تندخو
بسيار تند روى نشيند ز بخت خويش
خواهى كه سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخنهاى سخت خويش
اى حافظ ار مراد ميسر شدى مدام
جمشيد نيز دور نماندى ز تخت خويش
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است

جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است

ای پادشاه حسن خدا را بسوختيم
آخر سال کن که گدا را چه حاجت است

ارباب حاجتيم و زبان سال نيست
در حضرت کريم تمنا چه حاجت است

محتاج قصه نيست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به يغما چه حاجت است

جام جهان نماست ضمير منير دوست
اظهار احتياج خود آن جا چه حاجت است

آن شد که بار منت ملاح بردمی
گوهر چو دست داد به دريا چه حاجت است

ای مدعی برو که مرا با تو کار نيست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است

ای عاشق گدا چو لب روح بخش يار
می‌داندت وظيفه تقاضا چه حاجت است

حافظ تو ختم کن که هنر خود عيان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
 

غفار

عضو جدید
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]امروز سرمست آمدم تا دیر را ویران کن[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] گرز فریدونی کشم ضحاک را سر بشکنم[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]این بار سرمست آمدم تا جام و ساغر بشکنم[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] ساقی و مطرب هردو را من کاسه سر بشکنم[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گر کژ بسویم بنگرد گوش فلک را بر کنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گر طعنه بر جانم زند دندان اختر بشکنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چون رو به معراج آورم از هفت کشور بگذرم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] چون پای بر گردون نهم نه چرخ و چنبر بشکنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گر محتسب جوید مرا تا در رهی کوبد مرا[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من دست و پایش در زمان با فرق و دندان بشکنم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گر شمس تبریزی مرا گوید که هی آهسته شو[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] گویم که من دیوانه ام این بشکنم آن بشکنم[/FONT]
مولوی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
عيب رندان مکن ای زاهد پاکيزه سرشت
که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت

من اگر نيکم و گر بد تو برو خود را باش
هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

همه کس طالب يارند چه هشيار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت

سر تسليم من و خشت در ميکده‌ها
مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت

نااميدم مکن از سابقه لطف ازل
تو پس پرده چه دانی که که خوب است و که زشت

نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس
پدرم نيز بهشت ابد از دست بهشت

حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
يک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
بیا بیا که مرا با تو ماجرایی هست
بگوی اگر گنهی رفت و گر خطایی هست


روا بود که چننین بی حساب دل ببری
مکن که مظلمه خلق را جزایی هست


به کام دشمن و بیگانه رفت چندین روز
به دوستان نشنیدم که آشنایی هست


کسی نماند که بر درد من نبخشاید
کسی نگفت که بیرون از او دوایی هست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز وصل دوستداران ياد باد
ياد باد آن روزگاران ياد باد

کامم از تلخی غم چون زهر گشت
بانگ نوش شادخواران ياد باد

گر چه ياران فارغند از ياد من
از من ايشان را هزاران ياد باد

مبتلا گشتم در اين بند و بلا
کوشش آن حق گزاران ياد باد

گر چه صد رود است در چشمم مدام
زنده رود باغ کاران ياد باد

راز حافظ بعد از اين ناگفته ماند
ای دريغا رازداران ياد باد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوش است خلوت اگر يار يار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد

من آن نگين سليمان به هيچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد

روا مدار خدايا که در حريم وصال
رقيب محرم و حرمان نصيب من باشد

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور

با تيشه خيا ل تراشيده ام تورا
در هر بتي كه ساخته ام ديده ام تورا

از آسمان به دامنم افتا ده آفتاب؟
يا چون گل از بهشت خدا چيده ام تو را

هر گل به رنگ و بوي خود ش مي دمد به باغ
من از تمام گلها بوييده ام تو را

روياي آشناي شب و روز عمر من
در خوابهاي كودكي ام ديده ام تو را

از هر نظر تو عين پسند دل مني
هم ديده هم نديده پسنديده ام تو را

زيبا پرستي دل من بي دليل نيست
زيرا به اين دليل پرستيده ام تو را

با آنكه جز سكوت جوابم نمي دهي
در هر سوال از همه پرسيده ام تو را

از شعر و استعاره و تشبيه بر تري
با هيچ كس بجز تو نسنجيده ام تو را
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
وفا نکردی و کردم، خطا ندیدی و دیدم
شکستی و نشکستم، بُریدی و نبریدم

اگر ز خلق ملامت، و گر ز کرده ندامت
کشیدم از تو کشیدم، شنیدم از تو شنیدم

کی ام، شکوفه اشکی که در هوای تو هر شب
ز چشم ناله شکفتم، به روی شکوه دویدم

مرا نصیب غم آمد، به شادی همه عالم
چرا که از همه عالم، محبت تو گزیدم

چو شمع خنده نکردی، مگر به روز سیاهم
چو بخت جلوه نکردی، مگر ز موی سپیدم

بجز وفا و عنایت، نماند در همه عالم
ندامتی که نبردم، ملامتی که ندیدم

نبود از تو گریزی چنین که بار غم دل
ز دست شکوه گرفتم، بدوش ناله کشیدم

جوانی ام به سمند شتاب می شد و از پی
چو گرد در قدم او، دویدم و نرسیدم

به روی بخت ز دیده، ز چهر عمر به گردون
گهی چو اشک نشستم، گهی چو رنگ پریدم

وفا نکردی و کردم، بسر نبردی و بردم
ثبات عهد مرا دیدی ای فروغ امیدم؟



مهرداد اوستا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حیرانی



من سايه اي از نيمه پنهاني خويشم
تصوير هزار آينه حيراني خويشم

صد بار پشيماني و صد مرتبه توبه
هر بار پشيمان ز پشيماني خويشم

عالم همه هر چند كه زندان من و توست
از اين همه آزادم و زنداني خويشم

تا در خم ان گيسوي آشفته زدم دست
چون خاطره خود جمع پريشاني خويشم

فردايي اگر باشد باز از پي امروز
شرمنده چو حافظ ز مسلماني خويشم

حافظ مگر از عهده و صف تو بر ايد
با حسن تو حيران غزلخواني خواني خويشم


**قيصر امين پور**
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود
به هر درش که بخوانند، بی‌خبر نرود

طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی
ولی چگونه مگس از پی شکر نرود **

سواد دیده غمدیده‌ام به اشک مشوی
که نقش خال توام هرگز از نظر نرود

ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار
چرا که بی سر زلف توام به سر نرود **

دلا مباش چنین هرزه‌گرد و هرجایی
که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود

مکن به چشم حقارت، نگاه در من مست
که آبروی شریعت بدین قدر نرود

من گدا هوس سروقامتی دارم
که دست در کمرش جز به سیم و زر نرود **

تو کز مکارم اخلاق عالمی دگری
وفای عهد من از خاطرت به در نرود

سیاه نامه‌تر از خود کسی نمی‌بینم
چگونه چون قلمم دود دل به سر نرود

به تاج هدهدم از ره مبر که باز سفید
چو با شه در پی هر صید مختصر نرود **

بیار باده و اول به دست حافظ ده
به شرط آن که ز مجلس سخن به در نرود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نشد يك لحظه از يادت جدا دل
زهي دل آفرين دل مرحبا دل
ز دستش يك دم آسايش ندارم
نميدانم چه بايد كرد با دل
هزاران بار منعش كردم از عشق
مگر برگشت از راه خطا دل؟؟
به چشمانت مرا دل مبتلا كرد
فلاكت دل مصيبت دل بلا دل
از اين دل داد من بستان خدايا
ز دستش تا به كي گويم خدا دل
درون سينه آهي هم ندارم
ستمكش دل پريشان دل گدا دل
به تاري گردنش را بسته زلفت
فقير و عاجز و بي دست و پا دل
بشد خاك و ز كويت بر نخيزد
زهي ثابت قدم دل با وفا دل
(لاهوتي)
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
    • دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید
      . دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می‌باید
      . ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح!
      . نصیحت گوش کردن را دل هشیار می‌باید
      . مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی
      . که می‌گفتم: علاج این دل بیمار می‌باید
      . بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را
      . نمی‌بایست زنجیری، ولی این بار می‌باید
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ضه خلد برین خلوت درویشان است
مایه محتشمی خدمت درویشان است
گنج عزلت که طلسمات عجایب دارد
فتح آن در نظر رحمت درویشان است
قصر فردوس که رضوانش به دربانی رفت
منظری از چمن نزهت درویشان است
آن چه زر می​شود از پرتو آن قلب سیاه
کیمیاییست که در صحبت درویشان است
آن که پیشش بنهد تاج تکبر خورشید
کبریاییست که در حشمت درویشان است
دولتی را که نباشد غم از آسیب زوال
بی تکلف بشنو دولت درویشان است
خسروان قبله حاجات جهانند ولی
سببش بندگی حضرت درویشان است
روی مقصود که شاهان به دعا می​طلبند
مظهرش آینه طلعت درویشان است
از کران تا به کران لشکر ظلم است ولی
از ازل تا به ابد فرصت درویشان است
ای توانگر مفروش این همه نخوت که تو را
سر و زر در کنف همت درویشان است
گنج قارون که فرو می​شود از قهر هنوز
خوانده باشی که هم از غیرت درویشان است
من غلام نظر آصف عهدم کو را
صورت خواجگی و سیرت درویشان است
حافظ ار آب حیات ازلی می​خواهی
منبعش خاک در خلوت درویشان است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور

غزل محال

تو قله ی خیالی و تسخیر تو محال
بخت منی که خوابی و تعبیر تو محال
ای همچو شعر حافظ و تفسیر مثنوی
شرح تو غیر ممکن و تفسیر تو محال
عنقای بی نشانی و سیمرغ کوه قاف
تفسیر رمز و راز اساطیر تو محال
بیچاره ی دچار تو را چاره جز تو چیست ؟
چون مرگ ، ناگزیری و تدبیر تو محال
ای عشق ، ای سرشت من ، ای سرنوشت من !
تقدیر من غم تو و تغییر تو محال
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست
هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست
آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست
هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست
بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست
عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست
ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حسین منزوی

حسین منزوی

با ستارهها

شب که می‌رسد از کناره‌ها
گریه می‌کنم با ستاره‌ها

وای اگر شبی ز آستین جان
بر نیاورم دست چاره‌ها

همچو خامُشان بسته‌ام زبان
حرف من بخوان از اشاره‌ها

ما ز اسب و اصل افتاده‌ایم
ما پیاده‌ایم ای سواره‌ها

ای لهیبِ غم! آتشم مزن
خرمنم مسوز از شراره‌ها

ما ز اسب و اصل افتاده‌ایم
ما پیاده‌ایم ای سواره‌ها
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وين راز سر به مهر به عالم سمر شود

گويند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود وليک به خون جگر شود

خواهم شدن به ميکده گريان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

از هر کرانه تير دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن ميانه يکی کارگر شود ....

......................


 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
با دوست باش گر همه آفاق دشمنند
کو مرهمست اگر دگران نیش می​زنند
ای صورتی که پیش تو خوبان روزگار
همچون طلسم پای خجالت به دامنند
یک بامداد اگر بخرامی به بوستان
بینی که سرو را ز لب جوی برکنند
تلخست پیش طایفه​ای جور خوبروی
از معتقد شنو که شکر می​پراکنند
ای متقی گر اهل دلی دیده​ها بدوز
کاینان به دل ربودن مردم معینند
یا پرده​ای به چشم تامل فروگذار
یا دل بنه که پرده ز کارت برافکنند
جانم دریغ نیست ولیکن دل ضعیف
صندوق سر توست نخواهم که بشکنند
حسن تو نادرست در این عهد و شعر من
من چشم بر تو و همگان گوش بر منند
گویی جمال دوست که بیند چنان که اوست
الا به راه دیده سعدی نظر کنند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دل را کجا به زلف رسا می‌توان رساند؟
این پا شکسته را به کجا می‌توان رساند؟

سنگین دلی، وگرنه ازان لعل آبدار
صد تشنه را به آب بقا می‌توان رساند

در کاروان بیخودی ما شتاب نیست
خود را به یک دو جام به ما می‌توان رساند

از خود بریده بر سر آتش نشسته‌ایم
ما را به یک نگه به خدا می‌توان رساند

دامان برق را نتواند گرفت خار
خود را به عمر رفته کجا می‌توان رساند؟

صائب کمند بخت اگر نیست نارسا
دستی به آن دو زلف رسا می‌توان رساند
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا