غزل و قصیده

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آيد
فغان که بخت من از خواب در نمی‌آيد

صبا به چشم من انداخت خاکی از کويش

که آب زندگيم در نظر نمی‌آيد

قد بلند تو را تا به بر نمی‌گيرم

درخت کام و مرادم به بر نمی‌آيد

مگر به روی دلارای يار ما ور نی

به هيچ وجه دگر کار بر نمی‌آيد

مقيم زلف تو شد دل که خوش سوادی ديد

وز آن غريب بلاکش خبر نمی‌آيد

ز شست صدق گشادم هزار تير دعا

ولی چه سود يکی کارگر نمی‌آيد

بسم حکايت دل هست با نسيم سحر

ولی به بخت من امشب سحر نمی‌آيد

در اين خيال به سر شد زمان عمر و هنوز

بلای زلف سياهت به سر نمی‌آيد

ز بس که شد دل حافظ رميده از همه کس
کنون ز حلقه زلفت به در نمی‌آيد

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آنکه بی ما دید بزم عیش و در عشرت نشست
گو مهیا شو که می‌باید به سد حیرت نشست

آمدم تا روبم و در چشم نومیدی زنم
گرد حرمانی که بر رویم در این مدت نشست

بزم ما را بهر چشم بد سپندی لازمست
غیر را می‌باید اندر آتش غیرت نشست

مسند خواری بیارایید پیش تخت ناز
زانکه خواهیم آمد و دیگر به سد عزت نشست

وحشی آمد بر در رد و قبولت حکم چیست
رفت اگر نبود اجازت ور بود رخصت نشست
 

azad_sh

عضو جدید
تا سر زلف تو در دست نسيم افتادست
دل سودازده از غصه دو نيم افتادست
چشم جادوي تو خود عين سواد سحر است

ليکن اين هست که اين نسخه سقيم افتادست
در خم زلف تو آن خال سيه داني چيست

نقطه دوده که در حلقه جيم افتادست
زلف مشکين تو در گلشن فردوس عذار

چيست طاووس که در باغ نعيم افتادست
دل من در هوس روي تو اي مونس جان

خاک راهيست که در دست نسيم افتادست
همچو گرد اين تن خاکي نتواند برخاست

از سر کوي تو زان رو که عظيم افتادست
سايه قد تو بر قالبم اي عيسي دم

عکس روحيست که بر عظم رميم افتادست
آن که جز کعبه مقامش نبد از ياد لبت

بر در ميکده ديدم که مقيم افتادست
حافظ گمشده را با غمت اي يار عزيز

اتحاديست که در عهد قديم افتادست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فرو رفتم به دریایی که نه پای و نه سر دارد
ولی هر قطره‌ای از وی به صد دریا اثر دارد

ز عقل و جان و دین و دل به کلی بی خبر گردد
کسی کز سر این دریا سر مویی خبر دارد

چه گردی گرد این دریا که هر کو مردتر افتد
ازین دریا به هر ساعت تحیر بیشتر دارد

تورا با جان مادرزاد ره نبود درین دریا
کسی این بحر را شاید که او جانی دگر دارد

تو هستی مرد صحرایی نه دریابی نه بشناسی
که با هر یک ازین دریا دل مردان چه سر دارد

ببین تا مرد صاحب دل درین دریا چسان جنبد
که بر راه همه عمری به یک ساعت گذر دارد

تو آن گوهر که در دریا همه اصل اوست کی یابی
چو می‌بینی که این دریا جهانی پر گهر دارد

اگر خواهی که آن گوهر ببینی تو چنان باید
که چون خورشید سر تا پای تو دایم نظر دارد

عجب آن است کین دریا اگرچه جمله آب آمد
ولی از شوق یک قطره زمین لب خشک‌تر دارد

چو شوقش بود بسیاری به آبی نیز غیر خود
ز تو بر ساخت غیر خود تویی غیری اگر دارد

سلامت از چه می‌جویی ملامت به درین دریا
که آن وقت است مرد ایمن که راهی پرخطر دارد

چو از تر دامنی عطار در کنجی است متواری
ندانم کین سخن گفتن ازو کس معتبر دارد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ساقی اگر تو باشی , من تشنه ی شرابم
سیراب کن از آتش , چون جام آفتابم

یک قطره از حضورت , با خلوتم عجین شد
زد شعله چون عبورت , بر ظلمت غیابم

لولی تر از تو برگی , در دفتر دلم نیست
شیرین تر از تو شعری , در سینه ی کتابم

هستم برهنه و فاش , در طیلسان حیرت
آیینه پوش چشمت , مستغی از نقابم

سودایی دو کانون , از آتش و جنونم
سر گشته ی دو قبله , حیران انتخابم

تنهاترین چراغی , در باغ ظلمت من
سوسو بزن دوباره , محتاج آفتابم

آبی بزن به روحم , در بستر فتوحم
ای مرهم لبانت , تسکین التهابم

در باورم بیفشان , عطری ز شور و باران
در فصل خشکسالی , ایمن کن از سرابم

دیوانه ام مسلم , ای کاش تا قیامت
در شام گیسوانت , می شد کمی بخوابم


سید حسن حسینی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فریاد از آن دو چشمک جادوی دلفریب
فریاد از آن دو کافر غازی با نهیب

این همبر دو ترکش دلگیر جان ستان
وان پیش دو شمامهٔ کافور یا دو سیب

بردوش غایه کش او زهره می‌رود
چون کیقباد و قیصر پانصدش در رکیب

یوسف نبود هرگز چون او به نیکویی
چون سامری هزارش چاکر گه فریب

آسیب عاشقی و غم عشق و گمرهی
تا روی او بدید پس آن طرفه‌ها و زیب

غمخانه برگزید و ره عشق و گمرهی
هر روز می برآرد نوعی دگر ز جیب

بسترد و گفت چون که سنایی همه ز جهل
بنبشت در هوای غم عشق صد کتیب
 

mosleh.bargh

عضو جدید
دو چشمت سرزمین آرزوها ، نگاهت داستان آشنائیست
امان از آن زمان که قلبم ، گرفتار خزان یک جدائیست
 

mosleh.bargh

عضو جدید
چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد
چه نکوتر آنکه مرغی ز قفس پریده باشد
پر و بال ما بریدند و در قفس گشودند
چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد
:gol::gol::gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی

دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی

کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی

نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی

شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی

جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی

کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی

سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی

این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی

گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در هوایت بی‌قرارم روز و شب
سر ز پایت بر ندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب

جان و دل از عاشقان می‌خواستند
جان و دل را می‌سپارم روز و شب

تا نیابم آنچه در مغز من است
یک زمانی سر نخارم روز و شب

تا که عشقت مطربی آغاز کرد
گاه چنگم، گاه تارم روز و شب

می‌زنی تو زخمه و بر می‌رود
تا به گردون زیر زارم روز و شب **

ساقیی کردی بشر را چل صبوح
زان خمیر اندر خمارم روز و شب **

ای مهار عاشقان در دست تو
در میان این قطارم روز و شب

می‌کشم مستانه بارت بی‌خبر
همچو اشتر زیر بارم روز و شب **

تا بنگشایی به قندت روزه‌ام
تا قیامت روزه‌دارم روز و شب **

چون ز خوان فضل روزه بشکنم
عید باشد روزگارم روز و شب **

جان روز و جان شب، ای جان تو
انتظارم، انتظارم روز و شب **

تا به سالی نیستم موقوف عید
با مه تو عیدوارم روز و شب **

زان شبی که وعده کردی روز وصل
روز و شب را می‌شمارم روز و شب

بس که کشت مهر جانم تشنه است
ز ابر دیده اشکبارم روز و شب
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زبون خلق ز خلق نکوی خویشتنم
چو غنچه تنگدل از رنگ و بوی خویشتنم

به عیب من چه گشاید زبان طعنه حسود
که با هزار زبان عیبجوی خویشتنم

مرا به ساغر زرین مهر حاجت نیست
که تازه روی چو گل از سبوی خویشتنم

نه حسرت لب ساقی کشد نه منت جام
به حیرت از دل بی‌آرزوی خویشتنم

به خواب از آن نرود چشم خسته‌ام تا صبح
که همچو مرغ شب افسانه گوی خویشتنم

به روزگار چنان رانده گشتم از هر سوی
که مرگ نیز نخواند بسوی خویشتنم

به تابناکی من گوهری نبود رهی
گهر شناسم و در جستجوی خویشتنم
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن
خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عیش میطلبی ترک خواب کن
روزی که چرخ از گل ما کوزهها کند
زنهار کاسه سر ما پرشراب کن
ما مرد زهد و توبه و طامات نیستیم
با ما به جام باده صافی خطاب کن
کار صواب باده پرستیست حافظا
برخیز و عزم جزم به کار صواب کن

حافظ
 

elhamanwar

عضو جدید
نکته دلکش بگویم خال آن مهرو ببین
عقل و جان را بسته زنجیر آن گیسو ببین
عیب دل کردم که وحشی وضع و هر جای مباش
گفت چشم شیر گیرو مست آن آهو ببین
حلقه زلفش تماشا خانه باد صباست
جان صد صاحبدل آنجا بسته یک مو ببین
عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند
ای ملامتگو خدا را رو مبین آن رو ببین
زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران رهرو حیله هندو ببین
اینکه من در جستو جوی او زخود فارغ شدم
کس ندیدست و نبیند مثلش از هر سو ببین
حافظ ار در گوشه محراب می نالد رواست
ای نصیحت گو خدا را از خم ابرو ببین
از مراد شاه منصور ای فلک سر بر متاب
تیزی شمشیر بنگر قوت بازو ببین
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
جانا، حدیث شوقت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد بیان نگنجد
جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد
سودای زلف و خالت جز در خیال ناید
اندیشه‌ی وصالت جز در گمان نگنجد
در دل چو عشقت آید، سودای جان نماند
در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد
دل کز تو بوی یابد، در گلستان نپوید
جان کز تو رنگ بیند، اندر جهان نگنجد
پیغام خستگانت در کوی تو که آرد؟
کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد
آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد
مسکین کسی که آنجا در آستان نگنجد
بخشای بر غریبی کز عشق تو بمیرد
وآنگه در آستانت خود یک زمان نگنجد
جان داد دل که روزی کوی تو جای یابد
نشناخت او که آخر جایی چنان نگنجد
آن دم که با خیالت دل راز عشق گوید
گر جان شود عراقی، اندر میان نگنجد

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
از دل و جان عاشق زار توام

کشتهٔ اندوه و تیمار توام

آشتی کن بامن، آزرمم بدار،

من نه مرد جنگ و آزار توام


گر گناهی کرده‌ام بر من مگیر

عفو کن، من خود گرفتار توام


شاید ار یکدم غم کارم خوری

چون که من پیوسته غمخوار توام


حال من می‌پرس گه گاهی به لطف

چون که من رنجور و بیمار توام


چون عراقی نیستم فارغ ز تو

روز و شب جویای دیدار توام
 

elhamanwar

عضو جدید
دوش در حلقه ما قصه گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله موی تو بود
دل که از ناوک مپگان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخانه ابروی تو بود
هم عفا الله صبا کز تو پیامی میداد
ور نه در کس نرسیدیم که از کوی تو بود
عالم از شورو شر عشق خبر هبچ نداشت
فتنه انگیز جهان غمزه جادوی تو بود
من سر گشته هم از اهل سلامت بودم
دام راهم شکن طره هندوی تو بود
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود
به وفای تو که بر تربت حافظ بگذر
کز جهان میشد و در آرزوی روی تو بود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
محمد علی بهمنی

محمد علی بهمنی

پَر می کشی از پنجره خواب تو تا تو
هر شب من و دیدار در این پنجره با تو

از خستگی روز همین خواب پر از راز
کافی ست مرا ٬ ای همه ی خواسته ها تو

دیشب من و تو بسته ی این خاک نبودیم
من یکسره آتش ، همه ذرات هوا تو

بیدارم اگر دغدغه روز نمی کرد
با آتش ِ مان سوخته بودی همه را تو

پژواک خودم بودم و خود را نشنیدم
ای هرچه ، هرچه صدا ، هرچه صدا تو

آزادگی و شیفتگی مرز ندارد
حتی شده ای از خودت آزاد و رها تو

یا مرگ وِ یا شعبده بازان سیاست ؟
دیگر نه وُ هرگز نه ، که یا مرگ که یا تو

وقتی همه جا از غزل من سخنی هست
یعنی همه جا تو ، همه جا تو ، همه جا تو

پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من ؟
تا شرح دهم ، از همه ی خلق چرا تو
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مغنی کجایی نوایت کجاست
نوای خوش جانفزایت کجاست

مغنی از آن پرده نقشی بیار
ببین تا چه گفت از درون پرده‌دار

چنان برکش آواز خنیاگری
که ناهید چنگی به رقص آوری
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزگاری شد و دل غیر غم یار ندید
باغ جانم بجز از زاغچه و خار ندید
هرچه بردیم به بازار جهان سود نداد
عمرارزان شد و دل رونق بازارندید
گوش نشنید بجزقصهً هجران و نگاه
خیس ودرمانده به درمانده و دیدارندید
آه ازآن روزکه گاهِ سفرت می گفتی؛
رفتم و دل زتو جز خوبی بسیار ندید
گفتمت؛ منتظرم تا که بیایی،هیهات!
رفتی ودل بجزازمحنت ازاین کارندید
مرغ جان درقفس ازحسرت پروازبسوخت
وقتِ گل رفت و همی عشرتِ گلزارندید
بویی از مهر و وفایش به دل ما نرسید
سرو جان گشت خم و قامت دلدار ندید
سالها گشت و دراین شهر غریبیم هنوز
دل جز از زخمه ی یار و غم اغیار ندید
سالها مدعیان لافِ «اناالحق» زده اند
کس چو منصور خریدار سر دار ندید
گرچه تنها شدم و در غم غربت ماندم،
گرچه رفتی و«صبا»از تو وفادار ندید،
با دل تنگِ من از غصه ی خود راز گشا
که کسی چون دل من ساده وغم خوارندید
صبا آقا جانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ایینه بخت

ایینه بخت

تو می روی و دیده من مانده به راهت
ای ماه سفر کرده خدا پشت و پناهت
ای روشنی دیده سفر کردی و دارم
از اشک روان اینه ای بر سر راهت
باز ای که بخشودم اگر چند فزون بود
در بارگه سلطنت عشق گناهت
ایینه بخت سیه من شد و دیدم
اینده ی خود در نگه چشم سیاهت
آن شبنم افتاده به خاکم که ندارم
بال و پر پرواز به خورشید نگاهت
بر خرمن این سوخته ی دشت محبت
ای برق ! کجا شد نگه گاه به گاهت ؟

شفیعی کدکنی
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
علی اطهری کرمانی

علی اطهری کرمانی

[FONT=georgia,times new roman,times,serif]بگذارید بگریم، به پریشانی خویش [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif] که به جان آمدم از بی سر و سامانی خویش [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]غم بی همنفسی کشت مرا در این شهر [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif] در میان، با که گذارم، غم پنهانی خویش [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]اندر این بحر بلا، ساحل امیدی نیست [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif] تا بدان سوی کشم کشتی طوفانی خویش [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]زنده ام باز، پس از این همه ناکامی ها [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif] به خدا کس نشناسم به گرانجانی خویش [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]گفتم ای دل که چو من خانه خرابی دیدی [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif] گفت: ما خانه ندیدیم به ویرانی خویش [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]جان چو پروانه به پای تو فشاندم چون شمع [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif] بینمت رقص کنان بر سر قربانی خویش [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]ما به پای تو سر صدق نهادیم و زدیم [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif] داغ رسوایی عشق تو، به پیشانی خویش [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif]" اطهری" قصه ی عشاق شنیدیم بسی [/FONT]
[FONT=georgia,times new roman,times,serif] نشنیدیم کسی را به پریشانی خویش [/FONT]

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شاید که عشق....

شاید که عشق....

تعريف عشق، مثل نگاه تو مشكل است
شايد كه عشق، سيب قشنگ مقابل است

تعريف عشق از لب سرخت شنيدني است
تعريف عشق از لب سرخ تو كامل است

شايد كه عشق منطقه‌اي از جمال توست
شايد كه عشق هم به جمال تو مايل است

حوا ... عجب جمال شگفتي خداي من!
باور نمي‌كنم كه خمير تو از گل است

زيبا شدي اگر تو، گناهي نكرده‌اي
اظهار زهد، پيش جمال تو مشكل است

كردم هبوط من اگر از لمس سيب تو
جرم تو نيست، جرم بزرگ من و دل است

حوا، بيا براي دلم يك غزل بخند
بي‌خنده تو زندگي‌ام دور باطل است

بوي بهشت مي‌شنوم از جمال تو
هر جا تويي، بهشت خدا در مقابل است

حوا، دلم هواي تو را مي‌كند هنوز
حوا، دلم به بوي وصال تو مايل است

من سيب سرخ عشق تو را چيده‌ام، بلي
اين سيب سرخ، تا به ابد سهم اين دل است

رضا اسماعیلی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
جمعه ها طبع من احساس تغزل دارد
ناخودآگاه به سمت تو تمایل دارد

بی تو چندیست که در کار زمین حیرانم
مانده ام بی تو چرا باغچه ام گل دارد

شاید این باغچه ده قرن به استقبالت
فرش گسترده و در دست گلایل دارد

تا به کی یکسره یکریز نباشی شب و روز
ماه مخفی شدنش نیز تعادل دارد

کودکی فال فروش است و به عشقت هر روز
می خرم از پسرک هر چه تفال دارد

یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت
یک قدم مانده زمین شوق تکامل دارد

هیچ سنگی نشود سنگ صبورت ، تنها
تکیه بر کعبه بزن ، کعبه تحمل دارد...


سید حمیدرضا برقعی
 

elhamanwar

عضو جدید
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهرورفیق سفر نکرد
با بخت من طریق مروت فرو گذاشت
با او به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
دل را اگر چه بال و پر از غم شکسته بود
سودای دام عاشقی از سر به در نکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
لبت نه گويد و پيداست مي‌گويد دلت آري
که اينسان دشمني ، يعني که خيلي دوستم داري

دلت مي‌آيد آيا از زباني اين همه شيرين
تو تنها حرف تلخي را هميشه بر زبان داري

نمي‌رنجم اگر باور نداري عشق نابم را
که عاشق از عيار افتاده در اين عصر عياري

چه مي‌پرسي ضمير شعرهايم کيست آنِ من
مبادا لحظه‌اي حتي مرا اينگونه پنداري !!!

ترا چون آرزوهايم هميشه دوست خواهم داشت
به شرطي که مرا در آرزوي خويش نگذاري

چه زيبا مي‌شود دنيا براي من اگر روزي
تو از آني که هستي اي معما پرده برداري

چه فرقي مي‌کند فرياد يا پژواک جان من
چه من خود را بيازارم چه تو خود را بيازاري

صدايي از صداي عشق خوشتر نيست حافظ گفت
اگر چه بر صدايش زخمها زد تيغ تاتاري


**محمد علی بهمنی**
 

elhamanwar

عضو جدید
دیدم به خواب خوش که به دستم پیاله بود
عبیر رفت و کار بدولت حواله بود
چل سال رنج و غصه کشیدم و عاقبت
تدبیر ما به دست شراب دو ساله بود
آن نافه مراد که میخواستم زبخت
در چین زلف آن بت مشکین کلاله بود
از دست برده بود خمار غمم سحر
دولت مساعد آمدو می درپیاله بود
بر آستان میکده خون میخورم مدام
روزی ما زخوان قدر این نواله بود
هر کو نکاشت مهروزخوبی گلی نچید
در رهگذار باد نگهبان لاله بود
بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح
آندم که کار مرغ سحر آه و ناله بود
دیدم که شعردلکش حافظ بمدح شاه
یک بیت از این قصیده به از صد رساله بود
آن شاه تند حمله که خورشید شیر گیر
پیشش به روز معرکه کمتر غزاله بود
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتی دل سودایی می رفت به بستان ها
بی خویشتنم کردی، بوی گل و ریحان ها

گه نعره زدی بلبل، گه جامه دریدی گل
تا یاد تو افتادم، از یاد برفت آن ها

ای مهر تو در دل ها، وی مهر تو بر لب ها
وی شور تو در سرها، وی سر تو در جان ها

تا عهد تو دربستم، عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد، نقض همه پیمان ها

تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد، رفتن به گلستان ها

آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمان ها

گر در طلبش رنجی، ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد، سهلست بیابان ها

هر تیر که در کیشست، گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربان ها

هر کو نظری دارد، با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد، پیش همه پیکان ها

گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می گویم و بعد از من گویند به دوران ها
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مولانا

مولانا

مرا عقیق تو باید شکر چه سود کند
مرا جمال تو باید قمر چه سود کند
چو مست چشم تو نبود شراب را چه طرب
چو همرهم تو نباشی سفر چه سود کند
مرا زکات تو باید خزینه را چه کنم
مرا میان تو باید کمر چه سود کند
چو یوسفم تو نباشی مرا به مصر چه کار
چو رفت سایه سلطان حشر چه سود کند
چو آفتاب تو نبود ز آفتاب چه نور
چو منظرم تو نباشی نظر چه سود کند
لقای تو چو نباشد بقای عمر چه سود
پناه تو چو نباشد سپر چه سود کند
شبم چو روز قیامت دراز گشت ولی
دلم سحور تو خواهد سحر چه سود کند
شبی که ماه نباشد ستارگان چه زنند
چو مرغ را نبود سر دو پر چه سود کند
چو زور و زهره نباشد سلاح و اسب چه سود
چو دل دلی ننماید جگر چه سود کند
چو روح من تو نباشی ز روح ریح چه سود
بصیرتم چو نبخشی بصر چه سود کند
مرا بجز نظر تو نبود و نیست هنر
عنایتت چو نباشد هنر چه سود کند
جهان مثال درختست برگ و میوه ز توست
چو برگ و میوه نباشد شجر چه سود کند
گذر کن از بشریت فرشته باش دلا
فرشتگی چو نباشد بشر چه سود کند
خبر چو محرم او نیست بی‌خبر شو و مست
چو مخبرش تو نباشی خبر چه سود کند
ز شمس مفخر تبریز آنک نور نیافت

وجود تیره او را دگر چه سود کند
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای به عالم کرده پیدا راز پنهان مرا

من کیم کز چون تویی بویی رسد جان مرا

جان و دل پر درد دارم هم تو در من مینگر

چون تو پیدا کردهای این راز پنهان مرا

ز آرزوی روی تو در خون گرفتم روی از آنک

نیست جز روی تو درمان چشم گریان مرا

گرچه از سرپای کردم چون قلم در راه عشق

پا و سر پیدا نیامد این بیابان مرا

گر امید وصل تو در پی نباشد رهبرم

تا ابد ره درکشد وادی هجران مرا

چون تو میدانی که درمان من سرگشته چیست

دردم از حد شد چه میسازی تو درمان مرا

جان عطار از پریشانی است همچون زلف تو

جمع کن بر روی خود جان پریشان مرا

عطار نيشابوري
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا