غزل و قصیده

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از خانه بیرون میزنم اما کجا امشب


شاید تو میخواهی مرا در کوچه ها امشب



پشت ستون سایه ها روی درخت شب


می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب



میدانم ،آری نیستی اما نمیدانم


بیهوده میگردم به دنبالت چرا امشب



هرشب تو را بی جست جو می یافتم اما


نگذاشت بی خوابی به دست آرم تو را امشب



ها..سایه ها دیدم!شبیهت نیست اما حیف!


ای کاش میدیم به چشمانم خطا امشب



هر شب صدای پای تو می آمد از هرچیز


حتی ز برگی هم نمی آید صدا امشب



امشب زپشت ابر بیرون نیامد ماه


بشکن قرق را ماه من بیرون بیا امشب



گشتم تمام کوچه ها را یک نفس هم نیست


شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب



طاقت نمی آرم تو که میدانی از دیشب


باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب



ای ماجرای شعر و شب های جنون من


آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب؟

محمد علی بهمنی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز به جز فکر توام کاری هست
به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقه موئیت گرفتاری هست
گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهند کاری هست
هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیده ست تو را بر منش انکاری هست
نه من خام طمع عشق تو می ورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست
باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در کلبه عطاری هست
من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود؟
جان و سر را نتوان گفت که: مقداری هست
من از این دلق مرقع به درآیم روزی
تا همه خلق بدانند که زناری هست
همه را هست همین داغ محبت که مراست
که نه من مستم، در دور تو هشیاری هست؟!
عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
داستانی است که بر هر سر بازاری هست
 

نسیم-سحر

عضو جدید
در آتش عشق تو رازی بر ما چون شد؟

زین شعله که می سوزد خاکسترما چون شد؟


چون باغ گل سوسن افسانه صد افسون

از چشم تو می ریزد آن ساغرما چون شد؟


با جان و دلم پیمان بستی و شدی پنهان

فریاد دلم بشنو کان دلبر ما چون شد؟


این شام سیه پی زن راهی به سحر می زن

غم رفت نسیم امّا خنیاگرما چون شد؟


از شعر تو می آید رنگ ار که چنین سبزم

بی رنگ در آیینه شعر تَر ما چون شد؟

نسیم
-----------------------------------------
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گفتی: غزل بگو! چه بگویم؟ مجال کو؟
شیرین من، برای غزل شور و حال کو؟

پر می زند دلم به هوای غزل، ولی
گیرم هوای پر زدنم هست، بال کو؟

گیرم به فال نیک بگیریم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو؟

تقویم چهارفصل دلم را ورق زدم
آن برگهای سبز سرآغاز سال کو؟

رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سؤال و حوصله قیل و قال کو؟

قیصر امین پور
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دست عشق از دامن دل دور باد!
می‌توان آیا به دل دستور داد؟

می‌توان آیا به دریا حكم كرد
كه دلت را یادی از ساحل مباد؟

موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟

آنكه دستور زبان عشق را
بی‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب می‌دانست تیغ تیز را
در كف مستی نمی‌بایست داد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر
آری شود ولیک به خون جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان
باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو
لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من
آری به یمن لطف شما خاک زر شود

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب
یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی
مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست
سرها بر آستانه او خاک در شود

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست
دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلت را خانه ما کن مصفا کردنش با من
به ما درد خود افشا کن مداوا کردنش با من
بیاور قطره اشکی که من هستم خریدارش
بیاور قطره اخلاص دریا کردنش با من
به ما گو حاجت خود را اجابت می کنم آنی
طلب کن هر چه می خواهی مهیا کردنش با من
بیا قبل از وقوع مرگ روشن کن حسابت را
بیاور نیک و بد را جمع و منها کردنش با من
اگر گم کرده ای ای دل کلید استجابت را
بیا یک لحظه با ما باش پیدا کردنش با من
اگر عمری گنه کردی مشو نومید از رحمت
تو توبه نامه را بنویس امضا کردنش با من
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا تو نگاه می کنی کارمن آه کردن است
ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است


شب همه بی تو کار من، شکوه به ماه کردن است
روز ستاره تا سحر، تیره به آه کردن است


متن خبر که یک قلم ،بی تو سیاه شد جهان
حاشیه رفتنم دگر ، نامه سیاه کردن است

چون تو نه در مقابلی، عکس تو پیش رو نهم
این هم از آب و آینه خواهش ماه کردن است

ای گل نازنین من، تا تو نگاه می کنی
لطف بهار عارفان، در تو نگاه کردن است

لوح خدانمایی و آینۀ تمام قد
بهتر از این چه تکیه بر، منصب و جاه کردن است؟

ماه عبادت است و من با لب روزه دار از این
قول و غزل نوشتنم، بیم گناه کردن است

لیک چراغ ذوق هم اینهمه کشته داشتن
چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردن است

من همه اشتباه خود جلوه دهم که آدمی
از دم مهد تا لحد، در اشتباه کردن است

غفلت کائنات را جنبش سایه ها همه
سجده به کاخ کبریا، خواه نخواه کردن است

از غم خود بپرس کو با دل ما چه می کند؟
این هم اگرچه شکوۀ شحنه به شاه کردن است

عهد تو ‘سایه’ و ‘صبا’ گو بشکن که راه من
رو به حریم کعبۀ ‘لطف اله’ کردن است

گاه به گاه پرسشی کن که زکات زندگی
پرسش حال دوستان گاه به گاه کردن است

بوسه تو به کام من، کوهنورد تشنه را
کوزۀ آب زندگی توشه راه کردن است

خود برسان به شهریار، ای که در این محیط غم
بی تو نفس کشیدنم، عمر تباه کردن است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
يادگار از تو همين سوخته جاني است مرا
شعله از توست ، اگر گرم زباني است مرا


به تماشاي تن سوخته ات آمده ام
مرگ من باد که اين گونه تواني است مرا


نه زخون گريه آن زخم ، گزيري ست تو را
نه از اين گريه يکريز ، اماني است مرا


باورم نيست ، نگاه تو و اين خاموشي؟
باز برگردش چشم تو گماني است مرا


چه زنم لاف و رفاقت ؟ نه غمم چون غم توست
نه از آن گرم دلي هيچ نشاني است مرا


گو بسوزد تنه خشک مرا غم ، که به کف
برگ و باري نبود دير زماني است مرا


عرق شرم دلم بود که از چشمم ريخت!
ورنه برکشته تو گريه روا نيست مرا


ساعد باقري
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
کنون که صاحب مژگان شوخ و چشم سیاهی
نگاه دار دلی را که برده‌ای به نگاهی
مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد
که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی
چو در حضور تو ایمان و کفر راه ندارد
چه مسجدی چه کنشتی، چه طاعتی چه گناهی
مده به دست سپاه فراق ملک دلم را
به شکر آن که در اقلیم حسن بر همه شاهی
بدین صفت که ز هر سو کشیده‌ای صف مژگان
تو یک سوار توانی زدن به قلب سپاهی
چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم
که شوق خال تو دارد مرا به حال تباهی
به غیر سینه‌ی صد چاک خویش در صف محشر
شهید عشق نخواهد نه شاهدی، نه گواهی
اگر صباح قیامت ببینی آن رخ و قامت
جمال حور نجویی، وصال سدره نخواهی
رواست گر همه عمرش به انتظار سرآید
کسی که جان به ارادت نداده بر سر راهی
تسلی دل خود می‌دهم به ملک محبت
گهی به دانه‌ی اشکی، گهی به شعله آهی
فتاد تابش مهر مهی به جان فروغی
چنان که برق تجلی فتد به خرمن کاهی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زمانه عــــــرصه جولان مرد باید و نیست
طبیب هست و دوا هست ، درد باید و نیست


غبار حادثه افشاند سایه بر سر دشت
پدید نقش سواری ز گـرد باید و نیست

حیات بخش و امید آفرین به پهنه چرخ
چو آفتـــاب یکی رهنورد باید و نیست

چو شمع صاعقه در بزم شب گــرفتم پای
دمی چو باد سحر گاه سرد باید و نیست

مرا به سیر گلستان عمر در همه عمــــر
دلی چو باد سحر هرزه گرد باید و نیست

خلید خــــــــار ندامت به دل نباید و هست
شکفته در چمن عشق ، ورد باید و نیست

شرار آتش آهم چو شعله خورشید
بدامن فلک لاجورد بـــــاید و نیست

"مشفق کاشانی"
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر شب دل پر خونم بر خاک درت افتد
باشد که چو روز آید بر وی گذرت افتد

زیبد که ز درگاهت نومید نگردد باز
آن کس که به امیدی بر خاک درت افتد

آیم به درت افتم، تا جور کنی کمتر
از بخت بدم گویی خود بیشترت افتد

من خاک شوم، جانا، در رهگذرت افتم
آخر به غلط روزی بر من گذرت افتد

گفتم که: بده دادم، بیداد فزون کردی
بد رفت، ندانستم، گفتم: مگرت افتد

در عمر اگر یک دم خواهی که دهی دادم
ناگاه چو وابینی رایی دگرت افتد

کم نال، عراقی، زانک این قصه درد تو
گر شرح دهی عمری، هم مختصرت افتد

 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
هرچه کردم هر چه آه انگار آرامم نکرد
روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد
بی تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
دردِ دل با سایه ي دیوار آرامم نکرد
خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد
سوختم آن گونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمالِ تب بر نم دار آرامم نکرد
ذوق شعرم را کجا بردي؟ که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد


نجمه زارع
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرا عشق تو در پیری جوان کرد
دلم را در غریبی شادمان کرد
به آفاق شبم رنگ سحر داد
مرا آیینه دار آسمان کرد
خوشا مهری که چون در من درخشید
جهان را با من از نو مهربان کرد
خوشا نوری که چون در اشک من تافت
نگاهم را پر از رنگین کمان کرد
هزاران یاد خودش را در هم آمیخت
مرا گنجینه ی یاد جهان کرد
غم تلخ مرا از دل به در برد
تب شوق تو را در من روان کرد
وزان تب ، آتشی پنهان برافروخت
که شادی رابه جانم ارمغان کرد
مرا با چون تویی همآشیان ساخت
تو را با چون منی همداستان کرد
گواهی بهتر از حافظ ندارم
که قولش این غزل را جاودان کرد
شب تنهایی ام در قصد جان بود
خیالت لطفهای بیکران کرد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
رحيم معيني كرمانشاهي

رحيم معيني كرمانشاهي

گرد باد

چه گويم ، چها ديده ام سالها
اسيرانه ناليده ام سالها

كلامي پسند دلم اي دريغ
نه گفتم نه بشنيده ام سالها

من آن شمع خود سوز زندانيم
كه دزدانه تابيده ام سالها

چو ابر پريشان در كوهسار
چه بيهوده باريده ام سالها

در اين بو ستان در خور آتش است
گياهي كه من چيده ام سالها

ز بي مقصدي چون يكي گردباد
به هر سوي گرديده ام سالها

زلبها ي من خنده هرگز مجوي
من اين سفره بر چيده ام سالها
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
چون بگیتی هر چه می‌آید روان خواهد گذشت
خرم آنکس کونکو نام از جهان خواهد گذشت
مهر جانی وبهاری کایدت خوش باش ازانک
چند بعد از تو بهار و مهر جان خواهد گذشت
خسرو بستان متاعی در دکان روزگار
کین بهار عمر ناگه رایگان خواهد گذشت

دهلوی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
از زندگانیم گله دارد جوانیم ..... شرمنده ی جوانی از این زندگانیم
[FONT=times new roman, times, serif]دارم هوای صحبت یاران رفته را ...... یاری کن ای اجل که به یاران رسانیم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گوش زمین به ناله ی من نیست آشنا ........ من طایر شکسته پر آسمانیم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند ............ چون می کنم با غم بی همزبانیم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سود ............. برخاستی که بر سر آتش نشانیم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]شمعم گریست زار به بالین که شهریار ............. من نیز چون تو همدم سوز نهانیم[/FONT]
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
با آنک از پیوستگی من عشق گشتم عشق من

بیگانه می باشم چنین با عشق از دست فتن

از غایت پیوستگی بیگانه باشد کس بلی

این مشکلات ار حل شود دشمن نماند در زمن

بحری است از ما دور نی ظاهر نه و مستور نی

هم دم زدن دستور نی هم کفر از او خامش شدن

گفتن از او تشبیه شد خاموشیت تعطیل شد

این درد بی‌درمان بود فرج لنا یا ذا المنن

نقش جهان رنگ و بو هر دم مدد خواهد از او

هم بی‌خبر هم لقمه جو چون طفل بگشاده دهن

خفته‌ست و برجسته‌ست دل در جوش پیوسته‌ست دل

چون دیگ سربسته‌ست دل در آتشش کرده وطن

ای داده خاموشانه‌ای ما را تو از پیمانه‌ای

هر لحظه نوافسانه‌ای در خامشی شد نعره زن

در قهر او صد مرحمت در بخل او صد مکرمت

در جهل او صد معرفت در خامشی گویا چو ظن

الفاظ خاموشان تو بشنوده بی‌هوشان تو

خاموشم و جوشان تو مانند دریای عدن

لطفت خدایی می کند حاجت روایی می کند

وان کو جدایی می کند یا رب تو از بیخش بکن

ای خوشدلی و ناز ما ای اصل و ای آغاز ما

آخر چه داند راز ما عقل حسن یا بوالحسن

ای عشق تو بخریده ما وز غیر تو ببریده ما

ای جامه‌ها بدریده ما بر چاک ما بخیه مزن

ای خون عقلم ریخته صبر از دلم بگریخته

ای جان من آمیخته با جان هر صورت شکن

آن جا که شد عاشق تلف مرغی نپرد آن طرف

ور مرده یابد زان علف بیخود بدراند کفن


مولوی
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
...
و اي بهانه ي شیرین تر از شکرقندم
به عشقِ پاك کسی جز تو دل نمی بندم
به دین این همه پیغمبر احتیاجی نیست
همین بس است که اینک تویی خداوندم
همین بس است که هرلحظه اي که میگذرد
گسستنی نشود با دل تو پیوندم
مراکمک کن ازاین پس که گامهاي زمین
نمی برند و به مقصد نمی رسانندم
همیشه شعر سرودم براي مردم شهر
ولی نه! هیچ کدامش نشد خوشایندم
تویی بهانه ي این شعرِ خوب باور کن
که در سرودن این شعرها هنرمندم

نجمه زارع
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
از در درآ درآ که دلم بی قرار توست
گلزار من شکفته ی ابر بهار توست
ای روشنایی سحر ای لطف صبحدم
بیدار چشم شب همه در انتظار توست
پنهان نمی شوی که تویی نورافتاب
در پرده ای و ماه همان پرده دار توست
در پرده تیغ آتش خورشید کی ش؟
در این کبود سرد شکاف از شرار توست
اجر شکیب دشت بر ایام سرد دی
گل خند و خنده های بلند هزار توست
ای گوهری دل که تویی هان نگاه کن
این آبدار لعل دل من نثار توست
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن سرو که گویند به بالای تو ماند

هرگز قدمی پیش تو رفتن نتواند


دنبال تو بودن گنه از جانب ما نیست

با غمزه بگو تا دل مردم نستاند


زنهار که چون می‌گذری بر سر مجروح

وز وی خبرت نیست که چون می‌گذراند


بخت آن نکند با من سرگشته که یک روز

همخانه من باشی و همسایه نداند


هر کو سر پیوند تو دارد به حقیقت

دست از همه چیز و همه کس درگسلاند


امروز چه دانی تو که در آتش و آبم

چون خاک شوم باد به گوشت برساند


آنان که ندانند پریشانی مشتاق

گویند که نالیدن بلبل به چه ماند


گل را همه کس دست گرفتند و نخوانند

بلبل نتوانست که فریاد نخواند


هر ساعتی این فتنه نوخاسته از جای

برخیزد و خلقی متحیر بنشاند


در حسرت آنم که سر و مال به یک بار

در دامنش افشانم و دامن نفشاند


سعدی تو در این بند بمیری و نداند

فریاد بکن یا بکشد یا برهاند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
رضی‌الدین آرتیمانی

رضی‌الدین آرتیمانی

زهی طروات حسن و کمال نور و صفا

که از جمال تو بیناست چشم نابینا

کدام خوب علم گشت در جهان به وفا

تو از مقولهٔ خوبان عالمی حاشا


بهار عشق دل از دیده مبتلا گردید

هر آن وفا که توبینی بلاست بر سر ما


زدوده‌اند حریفان ز دل غم کم و بیش

بریده‌اند زبان غازیان ز چون و چرا


اگر تو مرد رهی در طریق عشق رضی

رَهی ز میکده نزدیک‌تر مدان به خدا
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم

بهار توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم

سخن درست بگویم نمی‌توانم دید

که می خورند حریفان و من نظاره کنم


چو غنچه با لب خندان به یاد مجلس شاه

پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم


به دور لاله دماغ مرا علاج کنید

گر از میانه بزم طرب کناره کنم


ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت

حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم


گدای میکده‌ام لیک وقت مستی بین

که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم


مرا که نیست ره و رسم لقمه پرهیزی

چرا ملامت رند شرابخواره کنم


به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی

ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم


ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ

به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ماه غلام رخ زیبای تو
سر و کمر بسته بالای تو

تن همه چشم است به صحن چمن
نرگس شهلا به تماشای تو

مجمع دل‌های پراکنده چیست
چین سر زلف چلیپای تو

زاهد و اندیشهٔ گیسوی حور
دست من و جعد سمن سای تو

گر تو زنی تیغ هلاکم به فرق
فرق من و خاک کف پای تو

روی من و خاک سر کوی عشق
رای من و پیروی رای تو

تیر من دیدهٔ کج بین غیر
تیغ من و تارک اعدای تو

چند فشاند نمکم بر جگر
لعل شکرخند شکرخای تو

دیر کشیدی ز میان بس که تیغ
مُرد فروغی ز مداوای تو
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای نگاهت از شب ِ باغ ِ نظر ، شیرازتر
دیگران نازند و تو از نازنینان، نازتر

چنگ بردار و شب ما را چراغان کن که نیست
چنگی از تو چنگ تر، یا سازی از تو سازتر

قصۀ گیسویت از امواج ِ تحریر ِقمر
هم بلند آوازه تر شد، هم بلند آوازتر

گشته ام دیوان حافظ را ولی بیتی نداشت
چون دو ابروی تو از ایجاز، با ایجازتر

چشم در چشمت نشستم، حیرتم از هوش رفت
چشم وا کردم به چشم اندازی از این بازتر

از شب جادو عبورم دادی و دیدم نبود -
جادویی از سِحر چشمان تو پُر اعجازتر

آن که چشمان مرا تَر کرد، اندوه ِ تو بود
گر چه چشم عاشقان بوده ست از آغاز، تَر
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز

باران، غروب، ماه، اتوبوسی که ممکن است
باید مرا دوباره ببوسی که ممکن است...
این لحظه... لحظه... لحظه... اگر آخرین... اگر...
ـ بس کن! نزن دوباره نفوسی که ممکن است
من قول می‌دهم که بیایم به خواب تو
زیبا، در آن لباس عروسی که ممکن است
دل نازکی و دل نگرانی چه می‌شود
من نیستم، تو شهر عبوسی که ممکن است
ماشین گذشته از تو و هی دور می‌شود
با سرعتی حدود صد و سی که ممکن است
حالا تو در اتاق خودت گریه می‌کنی
من پشت شیشه‌ی اتوبوسی که ممکن است...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
غیر از این داغ که در سینه سوزان دارم
چه گل از گلشن عشق تو به دامان دارم ؟

این همه خاطر آشفته و مجموعه ی رنج
یادگاری ست کزان زلف پریشان دارم

به هواداریت ای پاک نسیم سحری
شور و آشفتگی گرد بیابان دارم

مگذر ای خاطره ی او ز کنارم مگذر
موج بی ساحل اشکم سر طوفان دارم

خار خشکم مزن ای برق به جانم آتش
که هنوز آرزوی بوسه ی باران دارم

غنچه آسا نشوم خیره به خورشید سحر
من که با عطر غمت سر به گریبان دارم

شمع سوزانم و روشن بود از آغازم
که من سوخته سامان چه به پایان دارم
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
زاهد به نقش شیطان، دیدم ندیده بودم

از کعبه رسم بطلان، دیدم ندیده بودم

گرگی که ظاهرش میش، اندر لباس درویش

خود را نمـــــــــوده پنهان، دیدم ندیده بودم

کذب و ریا و اغوا، ممکن به هر کی اما

از شیخ روزگاران، دیدم ندیده بودم

شیخانه بسته دستار، مردی چنین ریا کار

در جمع کفر و ایمان، دیدم ندیده بودم

در کوچه ی خرابات، رفتم ز بهر حاجات

پیری میان رندان، دیدم ندیده بودم

خرقه فتاده از دوش، باده همی کند نوش

جرمی چنین نمایان، دیدم ندیده بودم

گفتم ز باده نوشی، شرم و حیا نداری

گفتا که آب حیوان، دیدم ندیده بودم

تصویر مسخ او را، دیدم به خواب و رویا

طوفان خشم یزدان، دیدم ندیده بودم

گفتم که حال چونی، آخر چرا زبونی

گفتا سزای عصیان، دیدم ندیده بودم

بهتر زکیش ایشان، صد باره کفر فرحان

قرآن به طاق نسیان، دیدم ندیده بودم

نورالحق فرحان
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با هر بهانه و هوسی عاشقت شده ست
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ای نفسی عاشقت شده ست

ای سیب سرخ غلط زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده ست

پر می کشی و وای به حال پرنده ای
کز پشت میله قفسی عاشقت شده ست

آئینه ای و آه که هرگز برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده ست
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
می‌خواستم عزیز تو باشم، خدا نخواست
همراه و هم‌گریز تو باشم، خدا نخواست

می‌خواستم که ماهیِ غمگینِ برکه‌ای
در دست‌های لیزِ تو باشم، خدا نخواست

گفتم در این زمانه‌ی کج فهمِ کند ذهن
مجنون چشم تیز تو باشم، خدا نخواست

می‌خواستم که مجلس ختمی برای این
پا ییز برگ‌ریز تو باشم، خدا نخواست

آه ای پری هرچه غزل گریه! خواستم
بیت ترانه‌ای ز تو باشم، خدا نخواست

مظلوم و ساکتم! به خدا دوست داشتم
یار ستم ستیز تو باشم، خدا نخواست

نفرین به من که پوچیِ دستم بزرگ بود
می‌خواستم عزیز تو باشم، خدا نخواست



فرهاد صفریان
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا