غزل و قصیده

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باز دل از در تو دور افتاد
در کف صد بلا صبور افتاد

نیک نزدیک بود بر در تو
تا چه بد کرد کز تو دور افتاد

یا حسد برد دشمن بد دل
یا مرا دوستی غیور افتاد

ماتم خویشتن همی دارد
چون مصیبت زده، ز سور افتاد

چون ز خاک در تو سرمه نیافت
دیده‌ام بی‌ضیا و نور افتاد

جان که یک ذره انده تو بیافت
در طربخانهٔ سرور افتاد

از بهشت رخ تو بی‌خبر است
تن که در آرزوی حور افتاد

چون عراقی نیافت راه به تو
گمرهی گشت و در غرور افتاد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای غم عشق تو یار غار ما
جز غمت خود کس نزیبد یار ما

کار ما با غم حوالت کرده‌ای
نی، به این‌ها برنیاید کارما

در ازل جان دل به مهرت داد و این
تا ابد مهریست بر رخسار ما

ما همان اقرار اول می‌کنیم
گر دو گیتی می‌کنند انکار ما

ساقی، از رندان حریفی را بخوان
تا به می بفروشد این دستار ما

می بیار و خرقهٔ ما را بکن
تا ببیند مدعی زنار ما

علم نیک و بد چو جای دیگرست
این تفاوت چیست در پندار ما؟

زاهدان فردا چه گویندار خدای؟
سهل گیرد کار برخمار ما

تا رضای او نباشد، اوحدی
توبه بی‌کارست و استغفار ما
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فاش مي گويم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در اين دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم
سايه طوبي و دلجويي حور و لب حوض
به هواي سر کوي تو برفت از يادم
نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر ياد نداد استادم
کوکب بخت مرا هيچ منجم نشناخت
يا رب از مادر گيتي به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق
هر دم آيد غمي از نو به مبارک بادم
مي‌خورد خون دلم مردمک ديده سزاست
که چرا دل به جگرگوشۀ مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم
 

غفار

عضو جدید
من چرا دل به تو دادم که دلم می‌شکنی
یا چه کردم که نگه باز به من می‌نکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهی می‌رسدت کبر و منی
مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی
تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی
مست بی خویشتن از خمر ظلومست و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی
تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی
خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی
 

Dandalion

عضو جدید
هر دم چو توپ می زندم پشت پای وای
کس پیش پای طفل نیفتد که وای وای

دیر آشناتر از توندیم ولی چه سود
بیگانه گشتی ای مه دیرآشنای وای

در دامنت گریستن سازم آرزوست
تا سرکنم نوای دل بی نوای وای

سوز دلم حکایت ساز تو می کند
لب بر لبم بنه که برآرم چو نای وای

آخر سزای خدمت دیرین من حبیب
این شد که بشنوم سخن ناسزای وای

جز نیک و بد به جای نماند چه می کنی
نه عشق من نه حسن تو ماند به جای وای

ای کاش وای وای منش مهربان کند
گر مهربان نشد چکنم ای خدای وای

من شهریار کشورعشقم گدای تو
ای پادشاه حسن مرنجان گدای وای
شهريار
 

غفار

عضو جدید
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا می‌طلبم صحبت روشن رایی
کرده‌ام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان
ور نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جوی‌ها بسته‌ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتی باده بیاور که مرا بی رخ دوست
گشت هر گوشه چشم از غم دل دریایی
سخن غیر مگو با من معشوقه پرست
کز وی و جام می‌ام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه می‌گفت
بر در میکده‌ای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد
آه اگر از پی امروز بود فردایی​
 

EVER GREEN

عضو جدید
مولوی

مولوی

الا ای یوسف مصری از این دریای ظلمانی
روان کن کشتی وصلت برای پیر کنعانی
یکی کشتی که این دریا ز نور او بگیرد چشم
که از شعشاع آن کشتی بگردد بحر نورانی
نه زان نوری که آن باشد به جان چاکران لایق
از آن نوری که آن باشد جمال و فر سلطانی
در آن بحر جلالت‌ها که آن کشتی همی‌گردد
چو باشد عاشق او حق که باشد روح روحانی
چو آن کشتی نماید رخ برآید گرد آن دریا
نماند صعبیی دیگر بگردد جمله آسانی
چه آسانی که از شادی ز عاشق هر سر مویی
در آن دریا به رقص اندرشده غلطان و خندانی
نبیند خنده جان را مگر که دیده جان‌ها
نماید خدها در جسم آب و خاک ارکانی
ز عریانی نشانی‌هاست بر درز لباس او
ز چشم و گوش و فهم و وهم اگر خواهی تو برهانی
تو برهان را چه خواهی کرد که غرق عالم حسی
برو می‌چر چو استوران در این مرعای شهوانی
مگر الطاف مخدومی خداوندی شمس دین
رباید مر تو را چون باد از وسواس شیطانی
کز این جمله اشارت‌ها هم از کشتی هم از دریا
مکن فهمی مگر در حق آن دریای ربانی
چو این را فهم کردی تو سجودی بر سوی تبریز
که تا او را بیابد جان ز رحمت‌های یزدانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مولانا

مولانا

عید بر عاشقان مبارك باد **عاشقان عیدتان مبارك باد
عید ار بوی جان ما دارد **در جهان همچو جان مبارك باد
بر تو ای ماه آسمان و زمین **تا به هفت آسمان مبارك باد
عید آمد به كف نشان وصال **عاشقان این نشان مبارك باد
روزه مگشای جز به قند لبش **قند او در دهان مبارك باد
عید بنوشت بر كنار لبش **كاین می بی‌كران مبارك باد
عید آمد كه ای سبك روحان **رطل‌های گران مبارك باد
چند پنهان خوری صلاح الدین **بوسه‌های نهان مبارك باد
گر نصیبی به من دهی گویم **بر من و بر فلان مبارك باد

**

 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از دی که گذشت هیچ ازاو یاد نکن
فردا که نیامده است فریاد نکن
بر ناآمده و گذشته بنیاد نکن
حالی خوش باش وعمر برباد نکن...
 

غفار

عضو جدید
در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع
روز و شب خوابم نمی‌آید به چشم غم پرست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو شمع
رشته صبرم به مقراض غمت ببریده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع
گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گیتی راز پنهانم چو شمع
در میان آب و آتش همچنان سرگرم توست
این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین
تا منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع
آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این حیات عاریت روزی به پایان میرسد
طی شود هجران و وقت وصل جانان میرسد
روزی آخر رهنورد کوی جانان میشویم
از مقام کبریایش امر و فرمان میرسد
تا به کی چون گوی سرگردان به میدان عمل
روح سرگردان ما آخر به سامان میرسد
گر چه ایام جوانی جمله در غفلت به رفت
حال دور رخوت و پیری شتابان میرسد
این جوانی رفت و طی شد عمروآن پیری رسید
چشم بر هم چون زنی، این میرود، آن میرسد
بانگ لبیک است اندر گوش جانم نغمه گر
این ندا هر دم به گوش رادمردان میرسد
جامی از صهبای وحدت زن که در این تیره ره
هر کسی کاین جام زد با نور ایمان میرسد
رو طریق پاک مردان گیر اندر راه عشق
کاین چنین کس رو سپید و پاکدامان میرسد
گرچه پیری لنگ لنگان با تانّی میرود
از قفایش مرگ چون توفنده طوفان میرسد
ای برادر فکر فردا کن که تا چون بنگری
گرگ بیداد اجل با چنگ و دندان میرسد
با ترّنم زیر لب هر لحظه گوید "دوستکام"
این حیات عاریت روزی به پایان میرسد ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری

" هوای بــــــهار "
هوا هوای بهار است و باده باده ناب
به خنده خنده بنوشیم جرعه جرعه شراب

در این شراب ندانم چه ریختی؛ ای دوست
كه خوش به جان هم افتاده‌اند آتش و آب

فرشته‌روی من ای آفتاب صبح بهار
مرا به جامی از این آب آتشین دریاب

به جام هستی ما ای شراب عشق بجوش
به بزم ساده ما ای چراغ ماه بتاب

گل امید من امشب شكفته در بر من
بیا و یك نفس ای چشم سرنوشت بخواب

مگر نه خاك ره این خرابه باید شد
بیا كه كام بگیریم از این جهان خراب


 

غفار

عضو جدید
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی
که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
شده‌ام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم
که به همت عزیزان برسم به نیک نامی
تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن
که بضاعتی نداریم و فکنده‌ایم دامی
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود
نه به نامه پیامی نه به خامه سلامی
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته
به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
ز رهم میفکن ای شیخ به دانه‌های تسبیح
که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش
که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت
که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ
که چنان کشنده‌ای را نکند کس انتقامی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مولانا

مولانا

بهار آمد بهار آمد بهار مشکبار آمد **نگار آمد نگار آمد نگار بردبار آمد
صبوح آمد صبوح آمد صبوح راح و روح آمد **خرامان ساقی مه رو به ایثار عقار آمد
صفا آمد، صفا آمد که سنگ و ریگ روشن شد **شفا آمد شفا آمد شفای هر نزار آمد
حبیب آمد حبیب آمد به دلداری مشتاقان **طبیب آمد طبیب آمد طبیب هوشیار آمد
سماع آمد سماع آمد سماع بی صداع آمد **وصال آمد وصال آمد وصال پایدار آمد
ربیع آمد ربیع آمد ربیع بس بدیع آمد **شقایق‌ها و ریحان‌ها و لاله خوش عذار آمد
کسی آمد کسی آمد که ناکس زوکسی گردد **مهی آمد مهی آمد که دفع هر غبار آمد
دلی آمد دلی آمد که دلها را بخنداند **می ای آمد می‌ای آمد که دفع هر خمار آمد
کفی آمد کفی آمد که دریا دُرّ ازو یابد **شهی آمد شهی آمد که جان هر دیار آمد
کجا آمد کجا آمد کزینجا خود نرفته‌است او **ولیکن چشم گه آگاه و گه بی اعتبار آمد
ببندم چشم و گویم شد، گشایم گویم او آمد **و او در خواب و بیداری قرین و یار غار آمد
کنون ناطق خمش گردد کنون خامش به نطق آمد **رها کن حرف بشمرده که حرف بی شمار آمد
 

EVER GREEN

عضو جدید
حافظ

حافظ

:gol:

ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ریخت بی گل رویت بهار عمر
از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست

کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
این یک دو دم که مهلت دیدار ممکن است
دریاب کار ما که نه پیداست کار عمر
تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد
هشیار گرد هان که گذشت اختیار عمر
دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد
بیچاره دل که هیچ ندید از گذار عمر
اندیشه از محیط فنا نیست هر که را
بر نقطه دهان تو باشد مدار عمر
در هر طرف که ز خیل حوادث کمین‌گهیست
زان رو عنان گسسته دواند سوار عمر
بی عمر زنده‌ام من و این بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر
حافظ سخن بگوی که بر صفحه جهان
این نقش ماند از قلمت یادگار عمر
 
آخرین ویرایش:

غفار

عضو جدید
گر دست رسد در سر زلفین تو بازم
چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم
زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست
در دست سر مویی از آن عمر درازم
پروانه راحت بده ای شمع که امشب
از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم
آن دم که به یک خنده دهم جان چو صراحی
مستان تو خواهم که گزارند نمازم
چون نیست نماز من آلوده نمازی
در میکده زان کم نشود سوز و گدازم
در مسجد و میخانه خیالت اگر آید
محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم
گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی
چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم
محمود بود عاقبت کار در این راه
گر سر برود در سر سودای ایازم
حافظ غم دل با که بگویم که در این دور
جز جام نشاید که بود محرم رازم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اسماعیل وفا یغمایی

اسماعیل وفا یغمایی

درياي صبح موج زد وآفتاب شد
برشاخه ها سكوت زمستان سراب شد
بوئ بنفشه بال زد اندرهواي خاك
بال پرنده شسته به اشك سحاب شد
آن‌آبشار خفته به يخ بركبودكوه
گيسوگشود وخانه‌ي چنگ و رباب شد
باچشم گل گشودزمين پلك بسته را
بگشاي چشم بسته جهان آفتاب شد
دردفترغزل فكن آتش زرازگل
آميزه باغزل همه عالم كتاب شد
گمگشته دردقايق حيرت نگاه شو
كزلطف اين حقيقت،دل نكته ياب شد
ويرانه شو ميان گل و مل كه دربهار
آبادآن كسي كه سراسرخراب شد
آمدبهار و زاهدمسكين به حيرت است
از گل كه پيش چشم جهان بي حجاب شد
هشدار اي فقيه عليرغم حكم تو
آيد بهار وآمد و باز انقلاب شد
بادبهار آمد و توفان گلفشان
آيد ترانه خوان كه زمان حساب شد
اي خوش حكايت من و آوارگي وفا
زآن غم چه غم كه شيب رسيد و شباب شد
روز ازل ميان معماي هست و نيست
تقدير ما حكايت باد و شهاب شد
ساقي به طاق ابروي رندان و رهروان
ما را بريز باده كه گاه شراب شد
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي جلوه بهار گل نوش خندتان ******* مانده هنوز هم دل من پاي بندتان

هرگز مباد سروهاي سبز سربلند ***** پائيز و دست باد رساند گزندتان

دست زمانه جاري بي رحم فتنه خيز ***** كي ميرسد به قله باشكوه بلندتان؟

فريادهاي خفته من شعله ور شدند ****** در سينه ام به ياد دل دردمندتان

اتش به جان هر چه نيستان فكنده ايد ***** ني نامه مي چكد مگر از بند بندتان ؟

روئين تنان ! هشدار ! كه هي ميخورد ****** تيرهاي غمزه يار به چشم مستتان !
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ای مرغ سحر حسرت بستان که داری
این ناله به اندازهٔ حرمان که داری

ای خشک لب بادیه این سوز جگر تاب
در آرزوی چشمهٔ حیوان که داری

ای پای طلب اینهمه خون بسته جراحت
از زخم مغیلان بیابان که داری

پژمرده شد ای زرد گیا برگ امیدت
امید نم از چشمهٔ حیوان که داری

ای شعلهٔ افروخته این جان پر آتش
تیز از اثر جنبش دامان که داری

ما خود همه دانند که از تیر که نالیم
این ناله تو از تیزی مژگان که داری

وحشی سخنان تو عجب سینه گداز است
این گرمی طبع از تف پنهان که داری
 

EVER GREEN

عضو جدید
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم
پرده برانداختی کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

صبا به تهنیت پیر می فروش آمد**که موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد
هوا مسیح نفس گشت و باد نافه گشای**درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد
تنور لاله چنان بر فروخت باد بهار**که غنچه غرق عرق گشت و گل به جوش آمد
به گوش هوش نیوش از من و به عشرت کوش **که این سخن سحراز هاتفم به گوش آمد
ز فکر تفرقه باز آی تا شوی مجموع **به حکم انکه چو شد اهرمن سروش آمد
ز مرغ صبح ندانم که سوسن آزاد**چه گوش کرد که با ده زبان خموش آمد
چه جای صحبت نامحرم است مجلس انس**سر پیاله بپوشان که خرقه پوش آمد
ز خانقاه به میخانه میرود حافظ**مگر ز مستی زهد ریا به هوش آمد
 

torpheh

عضو جدید
شکسته‌ام، شکسته‌ای صدانَدار
به زهرچشمِ یک نفر خداندار

مسافرم پر از دقایق خطر
مسافری عصا به دست و پاندار

رسیده‌ام به ابتدای کوچه‌ای
که هست مثل دردم انتهاندار

تمام کوچه را سکوت می‌کنم
شبیه عابران آشناندار

چگونه می‌شود مگر سلام کرد
به سنگ‌های سختِ اعتناندار

نمی‌شود، نمی‌شود نفس کشید
در این فضای سربیِ هواندار

توان راه رفتن‌ام نمانده است
عصا گرفته دست، خسته، «نا» ندار
ز فرط خستگی دراز می‌کشم
به روی خاکِ تیره‌ی وفاندار

یکی به یاری‌ام شعار می‌دهد
که؛ هی! منم، رفیقِ با شما ندار

دقیق می‌شوم به دست و چهره‌اش
مقدسی‌ست کور کن شفاندار

ز من کشیده دست را وُ می‌رود
چه با شتاب! چشم بر قفاندار

نگاه می‌کنم به خویشتن ولی
کی‌اَم؟ چی‌اَم؟ عصاندارِ پاندار

محمد سلمانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است

گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

در مذهب ما باده حلال است ولیکن
بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

گوشم همه بر قول نی و نغمه چنگ است
چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

در مجلس ما عطر میامیز که ما را
هر لحظه ز گیسوی تو خوش بوی مشام است

از چاشنی قند مگو هیچ و ز شکر
زان رو که مرا از لب شیرین تو کام است

تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم است
همواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چه گویی که مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است

میخواره و سرگشته و رندیم و نظرباز
وان کس که چو ما نیست در این شهر کدام است

با محتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلب عیش مدام است

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایام گل و یاسمن و عید صیام است
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در خرابات مغان نور خدا می‌بينم
اين عجب بين که چه نوری ز کجا می‌بينم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می‌بينی و من خانه خدا می‌بينم
خواهم از زلف بتان نافه گشايی کردن
فکر دور است همانا که خطا می‌بينم
سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
اين همه از نظر لطف شما می‌بينم
هر دم از روی تو نقشی زندم راه خيال
با که گويم که در اين پرده چه‌ها می‌بينم
کس نديده‌ست ز مشک ختن و نافه چين
آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بينم
دوستان عيب نظربازی حافظ مکنيد
که من او را ز محبان شما می‌بينم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد....................عالم پیر دگرباره جوان خواهد شد

ارغوان جام عقیقی به سمن خواهد داد...................چشم نرگس به شقایق نگران خواهد شد

این تطاول که کشید از غم هجران بلبل.....................تا سرا پرده ی گل نعره زنان خواهد شد

گر زمسجد به خرابات شدم خرده مگیر.....................مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد

ای دل از عشرت امروز به فردا فکنی........................مایه ی نقد بقا را که ضمان خواهد شد

ماه شعبان منه از دست قدح کین خورشید..............از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت.................که به باغ امد از این راه و از ان خواهد شد

مطر با مجلس انس است غزل خوان و سرود...........چند گویی که چنین رفت و چنان خواهد شد

حافظ از بحر تو آمد سوی اقلیم وجود

قدمی نه به وداعش که روان خواهد شد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای باد بامدادی خوش می‌روی به شادی
پیوند روح کردی پیغام دوست دادی

بر بوستان گذشتی یا در بهشت بودی
شاد آمدی و خرم فرخنده بخت بادی

تا من در این سرایم این در ندیده بودم
کامروز پیش چشمم در بوستان گشادی

چون گل روند و آیند این دلبران و خوبان
تو در برابر من چون سرو بایستادی

ایدون که می‌نماید در روزگار حسنت
بس فتنه‌ها بزاید تو فتنه از که زادی

اول چراغ بودی آهسته شمع گشتی
آسان فراگرفتم در خرمن اوفتادی

خواهم که بامدادی بیرون روی به صحرا
تا بوستان بریزد گل‌های بامدادی

یاری که با قرینی الفت گرفته باشد
هر وقت یادش آید تو دم به دم به یادی

گر در غمت بمیرم شادی به روزگارت
پیوسته نیکوان را غم خورده‌اند و شادی

جایی که داغ گیرد دردش دوا پذیرد
آنست داغ سعدی کاول نظر نهادی
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چه خوش است حال مرغی که قفس ندیده باشد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چه نکوتر آنکه مرغ‍‍ــی ز قفـس پریده باشد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پـر و بـال ما بریدند و در قفـس گشـودند[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چه رها چه بسته مرغی که پرش بریده باشد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من از آن یکی گـزیدم که بجـز یکـی ندیدم[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]که میان جمله خوبان به صفت گزیده باشد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]عجب از حبیـبم آید که ملول می نماید[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نکند که از رقیبان سـخنی شـنیده باشد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]اگر از کسی رسیده است به ما بدی بماند[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]به کسی مبـاد از ما که بدی رسـیده باشد.[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] (( صادق سرمد ))[/FONT]
 

Dandalion

عضو جدید
بازآمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم

هفت اختر بی​آب را کاین خاکیان را می خورند
هم آب بر آتش زنم هم باده​هاشان بشکنم

از شاه بی​آغاز من پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم

ز آغاز عهدی کرده​ام کاین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهد و پیمان بشکنم

امروز همچون آصفم شمشیر و فرمان در کفم
تا گردن گردن کشان در پیش سلطان بشکنم

روزی دو باغ طاغیان گر سبز بینی غم مخور
چون اصل​های بیخشان از راه پنهان بشکنم

من نشکنم جز جور را یا ظالم بدغور را
گر ذره​ای دارد نمک گیرم اگر آن بشکنم

هر جا یکی گویی بود چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد در زخم چوگان بشکنم

گشتم مقیم بزم او چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او تا ساق شیطان بشکنم

چون در کف سلطان شدم یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی می دان که میزان بشکنم

چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی
پس تو ندانی این قدر کاین بشکنم آن بشکنم

گر پاسبان گوید که هی بر وی بریزم جام می
دربان اگر دستم کشد من دست دربان بشکنم

چرخ ار نگردد گرد دل از بیخ و اصلش برکنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم

خوان کرم گسترده​ای مهمان خویشم برده​ای
گوشم چرا مالی اگر من گوشه نان بشکنم

نی نی منم سرخوان تو سرخیل مهمانان تو
جامی دو بر مهمان کنم تا شرم مهمان بشکنم

ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم ترسم که فرمان بشکنم

از شمس تبریزی اگر باده رسد مستم کند
من لاابالی وار خود استون کیوان بشکنم

مولانا
 

rf_niloofar

عضو جدید
این پیرهن؛ چقدر.. .چقدر آرزو کند
تا مشتری بیاید و لطفی به او کند

تا کی بناست هرکسی از راه می رسد
خود را به زور در بغل من فرو کند

هرکس که میل داشت همآغوش من شود
هرکس...برای قیمت من گفتگو کند

دست مرا بگیرد و در یک اتاق تنگ
با چشم هیز آینه ها روبرو کند


در عطر های مختلفی غوطه می خورم
اما کجاست آنکه مرا بی تو، بو کند

یک عمر در طریقت ما طول می کشد
تا اینکه پیرهن به تنی تازه خو کند

دستی نخواست حکمت خیاط پیر را
در جیب های خالی من جستجو کند

من سالهاست خط غرورم شکسته است

ای کاش یک نفر
مرا هم
اتو
کند...


- سعیدحیدری

 

EVER GREEN

عضو جدید
نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم!
گلشن طبع تو جاویدان بهار است، ای حکیم!

آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است

از نسیم مهرگانی برکنار است، ای حکیم!

نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ
در بر گلخانهٔ طبع تو خار است، ای حکیم!

نافهٔ چین است مشکین خامه‌ات کثار وی
مشکبیز و مشکریز و مشکبار است، ای حکیم!

یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه
کاین چین گفتار نغزت آبدار است؟ ای حکیم!

حکمت ار می‌کرد فخر از روزگار بوعلی
اینک آثار تو فخر روزگار است، ای حکیم!

مدح این بی‌دولتان عار است دانا را ولیک
چون تویی را مدح گفتن افتخار است، ای حکیم!
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا