غزل و قصیده

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرق فام را

گر چه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمی‌خواهیم ننگ و نام را

باده درده چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینه نالان من
سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای خود
کس نمی‌بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
گر صورت بی‌صورت معشوق ببینید
هم خواجه و هم خانه و هم کعبه شمایید
ده بار از آن راه بدان خانه برفتید
یک بار از این خانه بر این بام برآیید
آن خانه لطیفست نشان‌هاش بگفتید
از خواجه آن خانه نشانی بنمایید
یک دسته گل کو اگر آن باغ بدیدیت
یک گوهر جان کو اگر از بحر خدایید
با این همه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست
منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش
آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد
در خرابات بگویید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند
نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است
ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست

بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش
کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو
دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی
عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
حال خونين دلان که گويد باز
و از فلک خون خم که جويد باز

شرمش از چشم می پرستان باد
نرگس مست اگر برويد باز

جز فلاطون خم نشين شراب
سر حکمت به ما که گويد باز

هر که چون لاله کاسه گردان شد
زين جفا رخ به خون بشويد باز

نگشايد دلم چو غنچه اگر
ساغری از لبش نبويد باز

بس که در پرده چنگ گفت سخن
ببرش موی تا نمويد باز

گرد بيت الحرام خم حافظ
گر نميرد به سر بپويد باز

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روز وداع گریه نه در حد دیده بود
توفان اشک تا به گریبان رسیده بود

نزدیک بود کز غم من ناله برکشد
از دور هر که نالهٔ زارم شنیده بود

دیدی که: چون به خون دلم تیغ برکشید؟
آن کس که جان بخوش دلش پروریده بود

آن سست عهد سرکش بدمهر سنگدل
ما را به هیچ داد، که ارزان خریده بود

چون مرغ وحشی از قفس تن رمیده شد
آن دل، که در پناه رخش آرمیده بود

زان دردمند شد تن مسکین، که مدتی
دل درد آن دو نرگس بیمار چیده بود

روز وداع دل بشد از دست و حیف نیست
کان روز اوحدی طمع از جان بریده بود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا صبح‌دم به ياد تو شب را قدم زدم
آتش گرفتم از تو و در صبح‌دم زدم

با آسمان مفاخره کرديم تا سحر
او از ستاره دم زد و من از تو دم زدم

او با شهاب بر شب تب‌کرده خط کشيد
من برق چشم ملتهبت را رقم زدم

تا کور سوی اخترکان بشکند همه
از نام تو به بام افق‌ها ،‌ علم زدم

با وامی از نگاه تو خورشيدهای شب
نظم قديم شام و سحر را به هم زدم

هر نامه را به نام و به عنوان هر که بود
تنها به شوق از تو نوشتن قلم زدم

تا عشق ، چون نسيم به خاکسترم وزد
شک از تو وام کردم و در باورم زدم

از شادی‌ام مپرس که من نيز در ازل
همراه خواجه قرعهء قسمت به غم زدم

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز


دوش با من گفت پنهان کاردانی تیزهوش
و از شما پنهان نشاید کرد سر می فروش

گفت آسان‌گیر بر خود کارها کز روی طبع
سخت می‌گردد جهان بر مردمان سختکوش

وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش

با دل خونین لب خندان بیاور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

گوش کن پند ای پسر و از بهر دنیا غم مخور
گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت هوش

در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید
زان که آن جا جمله اعضا چشم باید بود و گوش

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نیست
یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش

ساقیا می ده که رندی‌های حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عیب پوش
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر

قلب بی‌حاصل ما را بزن اکسیر مراد
یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر

در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر

در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم
ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر

منکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان
وگر ایشان نستانند روانی به من آر

ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن
یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر

دلم از دست بشد دوش چو حافظ می‌گفت
کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
چند اين شب و خاموشی ؟ وقت است که برخيزم
وين آتش خندان را با صبح بر انگيزم

گر سوختنم بايد افروختنم بايد
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهيزم

صد دشت شقايق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک در آميزم

چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخيزد آنگاه که برخيزم

برخيزم و بگشايم بند از دل پر آتش
وين سيل گدازان را از سينه فرو ريزم

چون گريه گلو گيرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آويزم

ای سايه سحرخيزان دل واپس خورشيدند
زندان شب يلدا بگشایم و بگريزم

هوشنگ ابتهاج

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی

به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی

نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی

سرم از خدای خواهد که به پایش اندرافتد
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی

دل من نه مرد آنست که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی

نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی

دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجبست اگر نگردد که بگردد آسیابی

برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در وصل هم ز عشق تو اي گل در آتشم
عاشق نمي‌شوي که ببيني چه مي‌کشم

با عقل آب عشق به يک جو نمي‌رود
بيچاره من که ساخته از آب و آتشم

ديشب سرم به بالش ناز وصال و باز
صبحست و سيل اشک به خون شسته بالشم

پروانه را شکايتي از جور شمع نيست
عمريست در هواي تو ميسوزم و خوشم

خلقم به روي زرد بخندند و باک نيست
شاهد شو اي شرار محبت که بي‌غشم

باور مکن که طعنه‌ي طوفان روزگار
جز در هواي زلف تو دارد مشوشم

سروي شدم به دولت آزادگي که سر
با کس فرو نياورد اين طبع سرکشم

دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان
لب ميگزد چو غنچه‌ي خندان که خامشم

هر شب چو ماهتاب به بالين من بتاب
اي آفتاب دلکش و ماه پري‌وشم

لب بر لبم بنه بنوازش دمي چوني
تا بشنوي نواي غزلهاي دلکشم

ساز صبا به ناله شبي گفت شهريار
اين کار تست من همه جور تو مي‌کشم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عاشقان از خویشتن بیگانه‌اند
وز شراب بیخودی دیوانه‌اند

شاه بازان مطار قدسیند
ایمن از تیمار دام و دانه‌اند

فارغند از خانقاه و صومعه
روز و شب در گوشهٔ میخانه‌اند

گرچه مستند از شراب بیخودی
بی می و بی ساقی و پیمانه‌اند

در ازل بودند با روحانیان
تا ابد با قدسیان هم‌خانه‌اند

راه جسم و جان به یک تک می‌برند
در طریقت این چنین مردانه‌اند

گنج‌های مخفی‌اند این طایفه
لاجرم در گلخن و ویرانه‌اند

هر دو عالم پیش‌شان افسانه‌ای است
در دو عالم زین قبل افسانه‌اند

هر دوعالم یک صدف دان وین گروه
در میان آن صدف دردانه‌اند

آشنایان خودند از بیخودی
وز خودی خویشتن بیگانه‌اند

فارغ از کون و فساد عالمند
زین جهت دیوانه و فرزانه‌اند

در جهان جان چو عطارند فرد
بی نیاز از خانه و کاشانه‌اند
 

Dandalion

عضو جدید
از غم جدا مشو که غنا می دهد به دل
اما چه غم غمی که خدا می دهد به دل

گریان فرشته ایست که در سینه های تنگ
از اشک چشم نشو و نما می دهد به دل

تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن
غم می رسد به وقت و وفا می دهد به دل

دل پیشواز ناله رود ارغنون نواز
نازم غمی که ساز و نوا می دهد به دل

این غم غبار یار و خود از ابر این غبار
سر می کشد چو ماه و صلا می دهد به دل

ای اشک شوق آینه ام پاک کن ولی
زنگ غمم مبر که صفا می دهد به دل

غم صیقل خداست خدا یا ز مامگیر
این جوهر جلی که جلا می دهد به دل

قانع به استخوانم و از سایه تاجبخش
با همتی که بال هما می دهد به دل

تسلیم با قضا و قدر باش شهریار
وز غم جزع مکن که جزا می دهد به دل
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری

چو از بنفشه بوي صبح برخيزد
هزار وسوسه در جان من برانگيزد
کبوتر دلم از شوق ميگشايد بال
که چون سپيده به آغوش صبح بگريزد
دلي که غنچه نشکفته ندامتهاست
بگو به دامن باد سحر نياويزد
فداي دست نوازشگر نسيم شوم
که خوش به جام شرابم شکوفه ميريزد
تو هم مرا به نگاهي شکوفه باران کن
در اين چمن که گل از عاشقي نپرهيزد
لبي بزن به شراب من اي شکوفه بخت
که مي خوش است که با بوي گل درآميزد


 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتیم

***
تا درخت دوستی برگی دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

***
گفت و گو آیین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم

***
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

***
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتیم

***
نکته​ها رفت و شکایت کس نکرد
جانب حرمت فرونگذاشتیم

***
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست
گشاد کار من اندر کرشمه‌های تو بست

مرا و سرو چمن را به خاک راه نشاند
زمانه تا قصب نرگس قبای تو بست

ز کار ما و دل غنچه صد گره بگشود
نسیم گل چو دل اندر پی هوای تو بست

مرا به بند تو دوران چرخ راضی کرد
ولی چه سود که سررشته در رضای تو بست

چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست

تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال
خطا نگر که دل امید در وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شهر خواهم رفت
به خنده گفت که حافظ برو که پای تو بست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش

چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم
که دل به دست کمان ابروییست کافرکیش

خیال حوصله بحر می‌پزد هیهات
چه‌هاست در سر این قطره محال اندیش

بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را
که موج می‌زندش آب نوش بر سر نیش

ز آستین طبیبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ریش

به کوی میکده گریان و سرفکنده روم
چرا که شرم همی‌آیدم ز حاصل خویش

نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش

بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه‌ای به کف آور ز گنج قارون بیش
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوستان دختر رز توبه ز مستوری کرد
شد سوی محتسب و کار به دستوری کرد

آمد از پرده به مجلس عرقش پاک کنید
تا نگویند حریفان که چرا دوری کرد

مژدگانی بده ای دل که دگر مطرب عشق
راه مستانه زد و چاره مخموری کرد

نه به هفت آب که رنگش به صد آتش نرود
آن چه با خرقه زاهد می انگوری کرد

غنچه گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت
مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد

حافظ افتادگی از دست مده زان که حسود
عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد
 

غفار

عضو جدید
چو‌ خیال‌ تو درآید به‌ دلم‌ رقص‌ کنان‌
چه‌ خیالات‌ دگر مست‌ درآید به‌ میان‌

گرد برگرد خیالش‌ همه‌ در رقص‌ شوند

و آن‌ خیال‌ چو مه‌ تو به‌ میان‌ چرخ‌ زنان‌

هر خیالی‌ که‌ در آن‌ دَم‌ به‌ تو آسیب‌ زند

همچو آیینه‌ ز خورشید برآرد لمعان

سخنم‌ مست‌ شود از صفتی‌ و صد بار

از زبانم‌ به‌ دلم‌ آید و از دل‌ به‌ زبان‌

سخنم‌ مست‌ ودلم‌ مست‌ و خیالات‌ تو مست‌

همه‌ بر همدگر افتاده‌ و بر هم‌ نگران‌



همه بر همدگر از بس که بمالند دهن
آن خیالات به هم درشکند او ز فغان


همه چون دانه انگور و دلم چون چرش است


همه چون برگ گلاب و دل من همچو دکان


ز صلاح دل و دین زر برم و زر کوبم



تا مفرح شود آن را که بود دیده جان


مولانا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
داني كه چيست دولت ديدار ِ يار ديدن
در كوي او گدايي بر خسروي گزيدن

از جان طمع بُريدن آسان بُوَد وليكن
از دوستان جاني مشكل توان بُريدن

خواهم شد به بُستان چون غنچه با دل ِ تنگ
وانجا به نيكنامي پيراهني دريدن

گه چون نسيم با گل راز ِ نهفته گفتن
گر سِرّ عشق بازي از بُلبلان شنيدن

بوسيدن لب ِ يار اول ز دست مگذار
كاخر ملول گردي از دست و لب گزيدن

فرصت شمار صحبت كز اين دو راهه منزل
چون بگذريم ديگر نتوان بهم رسيدن

گويي برفت حافظ از ياد ِ شاه يحيي
يارب بيادش آور درويش پروريدن
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شورش بلبلان سحر باشد
خفته از صبح بی‌خبر باشد

تیرباران عشق خوبان را
دل شوریدگان سپر باشد

عاشقان کشتگان معشوقند
هر که زندست در خطر باشد

همه عالم جمال طلعت اوست
تا که را چشم این نظر باشد

کس ندانم که دل بدو ندهد
مگر آن کس که بی بصر باشد

آدمی را که خارکی در پای
نرود طرفه جانور باشد

گو ترش روی باش و تلخ سخن
زهر شیرین لبان شکر باشد

عاقلان از بلا بپرهیزند
مذهب عاشقان دگر باشد

پای رفتن نماند سعدی را
مرغ عاشق بریده پر باشد
 

غفار

عضو جدید
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای بی‌پایان شود بی‌آب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بی‌چون
چه دانم‌های بسیار است لیکن من نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون



مولانا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد

عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد

ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد

به کرشمه عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد

سخنی که نیست طاقت که ز خویشتن بپوشم
به کدام دوست گویم که محل راز باشد

چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی
تو صنم نمی‌گذاری که مرا نماز باشد

نه چنین حساب کردم چو تو دوست می‌گرفتم
که ثنا و حمد گوییم و جفا و ناز باشد

دگرش چو بازبینی غم دل مگوی سعدی
که شب وصال کوتاه و سخن دراز باشد

قدمی که برگرفتی به وفا و عهد یاران
اگر از بلا بترسی قدم مجاز باشد
 

غفار

عضو جدید
مرا می‌بینی و هر دم زیادت می‌کنی دردم

تو را می‌بینم و میلم زیادت می‌شود هر دم


به سامانم نمی‌پرسی، نمی‌دانم چه سر داری

به درمانم نمی‌کوشی، نمی‌دانی مگر دردم؟


نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی

گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم


ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم

که بر خاکم روان گردی، بگیرد دامنت گردم


فرورفت از غم عشقت دمم، دم می‌دهی تا کی؟

دمار از من برآوردی، نمی‌گویی برآوردم؟


شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می‌جستم

رخت می‌دیدم و جامی هلالی باز می‌خوردم


کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت

نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم


تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده

چو گرمی از تو می‌بینم چه باک از خصم دم سردم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریاد من از فراق یارست
و افغان من از غم نگارست

بی روی چو ماه آن نگارین
رخساره من به خون نگارست

خون جگرم ز فرقت تو
از دیده روانه در کنارست

درد دل من ز حد گذشتست
جانم ز فراق بی‌قرارست

کس را ز غم من آگهی نیست
آوخ که جهان نه پایدارست

از دست زمانه در عذابم
زان جان و دلم همی فکارست

سعدی چه کنی شکایت از دوست؟
چون شادی و غم نه برقرارست
 

غفار

عضو جدید
آمده ام که سر نهم عشق تو را به سر برم

ور تو بگوییم که نی ، نی شکنم شکر برم
آمده ام چو عقل و جان از همه دیده ها نهان
تا سوی جان و دیدگان مشعله نظر برم
آمده که رهزنم بر سر گنج شه زنم
آمده ام که زر برم زر نبرم خبر برم

گر شکند دل مرا جان بدهم به دل شکن
گر ز سرم کله برد من ز میان کمر برم

اوست نشسته در نظر من به کجا نظر کنم
اوست گرفته شهر دل من به کجا سفر برم
آنک ز زخم تیر او کوه شکاف می کند
پیش گشادتیر او وای اگر سپر برم

گفتم آفتاب را گر ببری تو تاب خود
تاب تو را چو تب کند گفت بلی اگر برم

آنک ز تاب روی او نور صفا به دل کشد
و آنک ز جوی حسن او آب سوی جگر برم

در هوس خیال او همچو خیال گشته ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

این غزلم جواب آن باده که داشت پیش من
گفت بخور نمی خوری پیش کسی دگر برم

مولانا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شهر، بیم است کزین حسن پرآشوب شود
اینقدر نیز نباید که کسی خوب شود

در زمینی که به این کوکبه شاهی گذرد
سر بسیار گدایان که لگد کوب شود

نشود هیچ کم از کوکبهٔ شاهی حسن
یوسف ار ملتفت سجدهٔ یعقوب شود

خاک بادا به سر آن مژهٔ گرد آلود
کش در آن کو نپسندند که جاروب شود

طلبش گر بکشند نیز مبارک طلبی‌ست
طالبی را که کسی مثل تو مطلوب شود

من خود این مطلب عالی ز خدا می‌طلبم
زین چه خوشتر که محب کشتهٔ محبوب شود

برو ای وحشی و بگذار صف آرایی صبر
شوق لشکر شکنی نیست که مغلوب شود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بازگشت

آمدم تا به هوایت،هوسی تازه کنم!
روبه رویت بنشینم،نفسی تازه کنم

گوشه ی چشم تو تا کنج لبت،راهی نیست
امشب ای کاش که می شدنفسی تا زه کنم!

تو اگر رشته ی خوابت کمکی پاره کنی
من برای شب تو،قصه بسی تازه کنم

پیش از این قسمت من جز خس وخاشاک نبود
پست باشم هوس خارو خسی تازه کنم

آخر این خط اگر تو پرو بالم نشوی
پس من این مرحله را با چه کسی تازه کنم؟

تشنه ام از عطشی دور ودراز آمده ام
چشمه ای باش که در تو نفسی تازه کنم

خلیل ذکاوت
 

غفار

عضو جدید
من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا
آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا

بر دست من نه جام جان ای دستگیر عاشقان
دور از لب بیگانگان پیش آر پنهان ساقیا
نانی بده نان خواره را آن طامع بیچاره را
آن عاشق نانباره را کنجی بخسبان ساقیا
ای جان جان جان جان ما نامدیم از بهر نان
برجه گدارویی مکن در بزم سلطان ساقیا
اول بگیر آن جام مه بر کفه آن پیر نه
چون مست گردد پیر ده رو سوی مستان ساقیا
رو سخت کن ای مرتجا مست از کجا شرم از کجا
ور شرم داری یک قدح بر شرم افشان ساقیا
برخیز ای ساقی بیا ای دشمن شرم و حیا
تا بخت ما خندان شود پیش آی خندان ساقیا


"مولانا"
 

armstrong

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شیخ اجل

شیخ اجل

وه که جدا نمی‌شود نقش تو از خیال من
تا چه شود به عاقبت در طلب تو حال من
ناله زیر و زار من زارترست هر زمان
بس که به هجر می‌دهد عشق تو گوشمال من
نور ستارگان ستد روی چو آفتاب تو
دست نمای خلق شد قامت چون هلال من
پرتو نور روی تو هر نفسی به هر کسی
می‌رسد و نمی‌رسد نوبت اتصال من
خاطر تو به خون من رغبت اگر چنین کند
هم به مراد دل رسد خاطر بدسگال من
برگذری و ننگری بازنگر که بگذرد
فقر من و غنای تو جور تو و احتمال من
چرخ شنید ناله‌ام گفت منال سعدیا
کاه تو تیره می‌کند آینه جمال من
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
:)fatemeh غزل-مثنوی ♪♫ مثنوی-غزل اشعار و صنايع شعری 1
Persia1 قصیده چیست؟ اشعار و صنايع شعری 0

Similar threads

بالا