عشق

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شرح دشت دلگشای عشق را از ما مپرس

می‌شوی دیوانه، از دامان آن صحرا مپرس

نقش حیران را خبر از حالت نقاش نیست

معنی پوشیده را از صورت دیبا مپرس


عاشقان دورگرد آیینه‌دار حیرتند

شبنم افتاده را از عالم بالا مپرس


صائب تبريزي
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد
عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد
جلوه‌ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت
عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد
عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد
برق غیرت بدرخشید و جهان برهم زد
مدعی خواست که آید به تماشاگه راز
دست غیب آمد و بر سینه نامحرم زد
دیگران قرعه قسمت همه بر عیش زدند
دل غمدیده ما بود که هم بر غم زد
جان علوی هوس چاه زنخدان تو داشت
دست در حلقه آن زلف خم اندر خم زد
حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت
که قلم بر سر اسباب دل خرم زد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ابو سعید ابو الخیر

ابو سعید ابو الخیر

از شبنم عشق خاک آدم گل شد
صد فتنه وشور در جهان حاصل شد
صد نشتر عشق بر رگ روح زدند
یک قطره چکید و نامش دل شد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم
عاشق نمی شوی که ببینی چه می کشم
با عقل آب عشق به یک جو نمی رود
بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
شهريار
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ابو سعید ابو الخیر

ابو سعید ابو الخیر

وا فریادا ز عشق وا فریادا
کارم بیکی طرفه نگار افتادا
گر داد من شکسته دادا دادا
ور نه من و عشق هر چه بادا بادا
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ز بیعشقی بهار زندگی دامن کشید از من

وگرنه همچو نخل طور آتش می‌چکید از من

ز بیدردی دلم شد پاره‌ای از تن، خوشا عهدی

که هر عضوی چو دل از بیقراری می‌تپید از من

به حرفی عقل شد بیگانه از من، عشق را نازم

که با آن بی‌نیازی، ناز عالم می‌کشید از من

چرا برداشت آن ابر بهاران سایه از خاکم؟

زبان شکر جای سبزه دایم می‌دمید از من

نگیرم رونمای گوهر دل هر دو عالم را

به سیم قلب نتوان ماه کنعان را خرید از من

تو بودی کام دل ای نخل خوش پیوند، جانم را

نپیوندند به کام دل، ترا هر کس برید از من!

ز بس از غیرت من کشتگان را خون به جوش آمد

چراغان شد ز خون تازه، خاک هر شهید از من

ز انصاف فلک، دلسرد غواصی شدم صائب

ز بس گوهر برون آوردم و ارزان خرید از من
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ابو سعید ابو الخیر

ابو سعید ابو الخیر

عشق آمد و گرد فتنه بر جانم بیخت
عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت
زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت
جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بابک اسماعیلی

بابک اسماعیلی

بگو در راه عشق ما چه باشد نقطه پایان

نه وصل ما بود ممکن نه دل کندن بود آسان


به امید چه بنشینیم که هر چه پیش رو بینیم

سراب است و میان آن رهی دشوار و بی پایان


فلک بر ما همی تازد جهان با ما نمیسازد

دگر ما بر چه دل بندیم بگو دیگر عزیز جان


مرا دردیست ازعشقت که بر اغیار نشد عنوان

همان بهتر بسوزم زان غمت در خلوت پنهان


بیا تا بشکنیم زنجیر سرد بیکسی ها را

رها گردیم از این دوران سخت غربت هجران


ز یک دست نازنین من صدایی برنمیخیزد

بده دستی به دست من که بگریزیم از این زندان
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب، همه دروازه‌هايش باز بود
آسمان چون پرنيان ناز بود

گرم، در رگ هاي‌ ما، روح شراب
همچو خون مي‌گشت و در اعجاز بود

با نوازش‌هاي دلخواه نسيم
نغمه‌هاي ساز در پرواز بود

در همه ذرات عالم، بوي عشق
زندگي لبريز از آواز بود

بال در بال كبوترهاي ياد
روح من در دوردست راز بود


فريدون مشيري
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اي عشق اي ترنم نامت ترانه ها
معشوق آشناي همه عاشقانه ها
اي معني جمال به هر صورتي كه هست
مضمون و محتواي تمام ترانه ها
با هر نسيم دست تكان مي دهد گلي
هر نامه اي ز نام تو دارد نشانه ها
هر كس زبان حال خودش را ترانه گفت
گل با شكوفه خوشه گندم به دانه ها
شبنم به شرم و صبح به لبخند شب به راز
دريا به موج موج به ريگ كرانه ها
باران قصيده اي است تر و تازه و روان
آتش ترانه اي به زبان زبانه ها
اما مرا زبان غزلخواني تو نيست
شبنم چگونه دم زند از بي كرانه ها
كوچه به كوچه سر زده ام كوبه كوي تو
چون حلقه دربه در زده ام سر به خانه ها
يك لحظه از نگاه تو كافي است تا دلم
سو دا كند دمي به همه جا ودانه ها
قیصر امین پور
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره‌ی کبود، اگر عشق نبود

از آینه‌ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟



قيصر امين پور
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور

ما گنهكاريم آري جرم ما هم عاشقي است
آري اما آنكه آدم هست و عاشق نيست ، كيست؟

زندگي بي عشق اگر باشد همان جان كندن است
دم به دم جان كندن اي دل كار دشواري است ، نيست؟

زندگي بي عشق اگر باشد لبي بي خنده است
بر لب بي خنده بايد جاي خنديدن ، گريست

زندگي بي عشق اگر باشد هبوطي دائم است
آنكه عاشق نيست هم اينجا هم آنجا ،دوزخي است

عشق عين آب ماهي يا هواي آدم است
مي توان اي دوست بي آب و هوا يك عمر زيست؟؟

تا ابد در پاسخ اين چيستان بي جواب
بر در و ديوار مي پيچد طنين چيست؟ چيست؟....
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
نشود فاش کسی انچه میان من و توست


تا اشارت نظر نامه رسان من و توست



گوش کن با لب خاموش سخن می گویم


پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست



روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید


حالیا چشم جهانی نگران من و توست



گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید


همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست



گو بهار دل و جانش و خزان باش،ار نه


ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست



این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت


گفتگویی و خیالی ز جهان من و توست



نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل


هر کجا نامه ی عشق است نشان من وتوست



سایه ز اتشکده ی ماست فروغ مه و مهر


وه از این اتش روشن که به جان من و توست


م الف سايه
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عشق گاهي خواهش برگ است در اندوه تاک

عشق گاهي رويش برگ است در تن پوش خاک

عشق گاهي ناودان گريه ي اشک بهار

عشق گاهي طعنه بر سرو است در بالاي دار

عشق گاهي مي رود آهسته تا عمق نگاه

همنشين خلوت غمگين ِ آه

عشق گاهي شور رستن در گياه

عشق گاهي غرقه ي خورشيد در افسون ماه

عشق گاهي سوز هجران است در اندوه ني

رمز هوشياري ست در مستي مي

عشق گاهي آبي نيلوفري ست

قلک انديشه ي سبز خيال کودکي ست

عشق گاهي شرم خورشيد است در قاب غروب

روزه اي با قصد قربت، ذکر بر لب ، پايکوب

عشق گاهي هق هق آرام اما بي صدا

اشک ريز ذکر محبوب است در پيش خدا

عشق گاهي طعم وصلت مي دهد

مزه ي شيرين وحدت مي دهد

عشق گاهي شوري هجران دوست

تلخي هرگز نديدن هاي اوست

عشق گاهي مشق هاي کودکي ست

حس بودن با خدا در سادگي ست
عشق گاهي هجرت از من، ما شدن

عشق يعني با تو بودن ما شدن

عشق گاهي بوي رفتن مي دهد

صوت شبناک تو را سر مي دهد

عشق گاهي نغمه اي در گوش شب

عادتي شيرين به نجواي دو لب

عشق گاهي مي نشيند روي بام

گاه با صد ميل مي افتد به دام

عشق گاهي سر به روي شانه اي

اشک ريز آخر افسانه اي

عشق گاهي يک بغل دلواپسي

عطر مستي ، سازِ شب بو، اطلسي

عشق گاهي هم حکايت مي کند

از جدايي ها شکايت مي کند

عشق گاهي نو بهاري گاه پاييزي سرخ زرد!

گاه لبخندي به لب هاي تو گاهي کوه ِ درد

عشق گاهي دست لرزان تو مي گيرد درون دست خويش

گاه مکتوب تو را ناخوانده مي داند ز پيش

عشق گاهي راز پروانه است پيرامون شمع

گاه حس اوج تنهايي ست در انبوه جمع

عشق گاهي هم خجالت مي کشد

دستمال تر به پيشاني ِ عالم مي کشد

عشق گاهي ناقه ي انديشه ها را پي کند

هفت منزل را تا رسيدن بي صبوري طي کند

عشق گاهي هم نجاتت مي دهد

سيب در دستي و صاحبخانه راهت مي دهد

عشق گاهي در عصا پنهان شود

گاه بر آتش گلستان مي شود

عشق گاهي رود را خواهد شکافت

فتنه ي نمروديان زو رنگ باخت

عشق گاهي خارج از ادراک هاست

طعنه ي لولاک بر افلاک هاست

عشق گاهي استخواني در گلوست

زخم مسماري ست در پهلوي دوست

عشق گاهي ذکر محبوب است بر ني هاي تيز

گاه در چشمان مشکي اشک ريز

عشق گاهي خاطر فرهاد و شيرين مي کند

گاه ميل ليلي اش با جام مجنون مي کند

عشق گاهي تاري يک آه بر آيينه اي

حسرت ناديدن معشوق در آدينه اي

عشق گاهي موج دريا مي شود

گاه با ساحل هم آوا مي شود

عشق گاهي چاه را منزل کند

يوسفين دل را مطاع دل کند

عشق گاهي هم به خون آغشته شد

با شقايق ها نشست و هم نشين لاله شد

عشق گاهي در فنا معنا شود

واوگان دفتر کشف و تمناها شود

عشق يعني سر سجود و دل سجود

ذکر يا رب يا رب از عمق وجود

با تو اما عشق پيدا مي شود

بي تو اما عشق کي معنا شود . . . ؟




کیوان شاه بداغی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
جانی شكسته دارم از دوستی گریزان
در باورم نگنجد بیداد از عزیزان
آیا ستیزه جویان با دشمنان ستیزند
آیا برادرانیم با یكدگر ستیزان
كو آن همه امیدی چون صبح نوشكفته
تا حال من ببینند در شام برگ ریزان
از جور دوست هرچند از پا افتادگانیم
ما را ازین گذرگاه ای عشق بر مخیزان


فريدون مشيري



 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
واله داغستانی


در معرکۀ عشق ستیزِ دگر است

فتحِ دگر آنجا و گریزِ دگر است

فریاد و فغان و گریه و ناله و آه

اینها هوس است و عشق چیزِ دگر است
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران گرفت نیزه و قصد مصاف کرد
آتش نشست و خنجر خود را غلاف کرد

گویی که آسمان سر نطقی فصیح داشت
با رعد سرفه‌های گران سینه صاف کرد

تا راز عشق ما به تمامی بیان شود
با آب دیده آتش دل ائتلاف کرد

جایی دگر برای عبادت نیافت عشق
آمد به گرد طایفه‌ی ما طواف کرد

اشراق هر چه گشت ضریحی دگر نیافت
در گوشه‌ای ز مسجد دل اعتکاف کرد

تقصیر عشق بود که خون کرد بی‌شمار
باید به بی‌گناهی دل اعتراف کرد



قيصر امين پور
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
این بار هم نشد که ببرم کمند را
و ز پای عشق بگسلم این قید و بند را
این بار هم نشد که به آتش در افکنم
با شعله ای ز چشم تو هر چون و چند را
این بار هم نشد که کنم خاک راه عشق
در مقدم تو ،‌منطق اندیشمند را
این بار هم نشد که ز کنج دهان تو
یغما کنم به بوسه ای آن نوشخند را
تا کی زنم دوباره به گرداب دیگری
در چشم های تو دل مشکل پسند را ؟
پروایم از گزند تعلق مده که من
همواره دوست داشته ام این گزند را
من با تو از بلندی و پستی گذشته ام
کوتاه گیر قصه ی پست و بلند را



حسين منزوي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تمام این ترانه ها پیشکش یک نگاهتون ...
عمریه خونه ی دلو سند زدم به نامتون،


برای داشتن شما به آب و آتیش می زنم
سقف دلم به رسم عشق، می خواد بشه خرابتون ...


با شما تا ستاره ها ... با شما تا زیر زمین ،
عاشق شده دلم ... میاد، با شما تا هر جا برین!


شاید با این ترانه ها به هیچ کجا نمی رسم ...
اما شما دلیلشین، فقط شما ... فقط همین!


شما مث یه آسمون، شهاب بی نشون منم
شما دیگه لیلی شدین ... نشونه ی جنون منم،


شما یه دریا جاذبه، من و یه موج عاشقی
تشنه ی یک قطره از این چشمه ی عشقتون منم ...


با شما تا ستاره ها ... با شما تا زیر زمین،
عاشق شده دلم ... میاد، با شما تا هر جا برین!


شاید با این ترانه ها به هیچ کجا نمی رسم ...
اما شما دلیلشین، فقط شما ... فقط همین!


شما رو از خدا دارم ... بازم می گین دلواپسین؟
هیشکی نمی تونه بگه، شما به من نمی رسین


همین روزهایی که می خوان شما رو از من بگیرن،
نمی دونن شما چقدر برای من مقدسین ...


با شما تا ستاره ها ... با شما تا زیر زمین،
عاشق شده دلم ... میاد، با شما تا هر جا برین!


شاید با این ترانه ها به هیچ کجا نمی رسم ...
اما شما دلیلشین، فقط شما ... فقط همین!




(مجید کبیری)
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باز امشب اي ستاره تابان نيامدي
باز اي سپيده شب هجران نيامدي

شمعم شكفته بود كه خندد بروي تو
افسوس اي شكوفه خندان نيامدي

زنداني تو بودم و مهتاب من چرا
باز امشب از دريچه زندان نيامدي

با ما سر چه داشتي اي تيره شب كه باز
چون سرگذشت عشق به پايان نيامدي

شعر من از زبان تو خوش صيد دل كند
افسوس اي غزال غزلخوان نيامدي

گفتم به خوان عشق شدم ميزبان ماه
نامهربان من تو كه مهمان نيامدي

خوان شكر به خون جگر دست مي دهد
مهمان من چرا به سر خوان نيامدي

نشناختي فغان دل رهگذر كه دوش
اي ماه قصر بر لب ايوان نيامدي

گيتي متاع چون منش آيد گران به دست
اما تو هم به دست من ارزان نيامدي

صبرم نديده اي كه چه زورق شكسته اي است
اي تخته ام سپرده به طوفان نيامدي

در طبع شهريار خزان شد بهار عشق
زيرا تو خرمن گل و ريحان نيامدي

استاد شهريار

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خـلوت عـشق:

خـلوت عـشق:

يار باز آمد و غـم رفـت و دل آرام گـرفت
بخـت خـنديد و لـبم از لب او کام گـرفت
آن سيه پـوش چو از پـرده شب رخ بـنمود
جان من روشني از تـيرگـي شام گـرفت
تا نـهانخانه شب خـلوت عـشاق شود
که ره خـيمه که از ابر سيه فام گرفت
آسمان گـفت که با تابش خورشيد صفا
شمع انجم نـتوان بر لب اين بام گـرفت
شکرلله که پس از کـشمکش و هـم و يـقـين
لطف او داد من از فـتـنه اوهام گـرفت
غـم بـيداد خـزان دور شد از گـلشن جان
دست تا دامن آن سرو گـلندام گـرفت
خواستم راز درون فاش کـنم يار نـخواست
نگـهـي کرد و سخن شيوه ابهـام گـرفت
گـفت دور از لب و کامم لب و کام تو چه کرد؟
گـفتـمش بوسه تـلخي ز لب جام گـرفت
گـفت در آتـش هـجران تن و جانت که گـداخت؟
گـفتم آن شعـله عـشقي که مرا خام گـرفت
گـفت در محـنت ايام دلت گـشت صبور؟
گـفتم اين پـند هـم از گـردش ايام گرفت
گـفت رعـدي رقم رمز فصاحت ز که يافت؟
گـفتم از حافظ اسرار سخن وام گـرفت

غـلامعـلي رعـدي آذرخـشي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پـيانو

پـيانو

وقتي از تو سرشارم
چه بي دغدغه از عشق مي نويسم
بي هيچ واهمه ازگزمه هاي خنده دزد!
اينجا کنار جعبه جادويي
اين تکمه هاي مربعي
رقص شکستهء سرخي دارند
انگشتهاي لالم
چه شيرين زبانيها که نمي کنند
آه از دست اين چشمهاي بازيگوش
از پشت پنجره روشن
چه رندانه سيبهاي سرخ روبرو را
ديد مي زنند
وقتی ازتو سرشارم
اين تکمه هاي مربعي
چه پيانوي محشري مي نوازند!

وحید امیری
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ز آتشکده و کعبه غرض سوز ونیازست
وانجا که نیازست چه حاجت بنمازست
بی عشق مسخر نشود ملک حقیقت
کان چیز که جز عشق بود عین مجازست
چون مرغ دل خستهٔ من صید نگردد
هرگاه که بینم که درمیکده بازست
آنکس که بود معتکف کعبهٔ قربت
در مذهب عشاق چه محتاج حجازست
هر چند که از بندگی ما چه برآید
ما بنده آنیم که او بنده نوازست
دائم دل پرتاب من از آتش سودا
چون شمع جگر تافته در سوز و گدازست
می‌سوزم و می‌سازم از آن روی که چون عود
کار من دلسوخته از سوز بسازست
حال شب هجر از من مهجور چه پرسی
کوتاه کن ای خواجه که آن قصه درازست
خواجو چکند بیتو که کام دل محمود
از مملکت روی زمین روی ایازست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور

دستی به کرم به شانه ی ما نزدی
بالی به هوای دانه ی ما نزدی
دیر است دلم چشم به راهت دارد
ای عشق ، سری به خانه ی ما نزدی

 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

هر که او را قدمی هست ز سر نندیشد
وانکه او را گهری هست ز زر نندیشد
عجب از لاله دلسوخته کو در دم صبح
از خروشیدن مرغان سحر نندیشد
آنکه کام دل او ریختن خون منست
از دل ریش من خسته جگر نندیشد
هر که خاطر بکسی داد چه بیمش ز خطر
کانکه رفت از پی خاطر ز خطر نندیشد
پیش شمع رخ زیبای تو گر جان بدهم
نبود عیب که پروانه ز پر نندیشد
خستهٔ ضرب تو از تیغ و سنان غم نخورد
کشتهٔ عشق تو از تیر و تبر نندیشد
سر اگر در سر کار تو کنم دوری نیست
کانکه در دست تو افتاد ز سر نندیشد
نکنم یاد شب هجر تو در روز وصال
کانکه شد ساکن جنت ز سقر نندیشد
مکن اندیشه که خواجو نکند یاد لبت
کاین خیالیست که طوطی ز شکر نندیشد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قیصر امین پور

قیصر امین پور

و قاف
حرف آخرعشق است
آنجا که نام کوچک من
آغاز میشود!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
صائب

صائب

نامِ بلبل ز هوا داریِ عشق است بلند

ورنه پیداست چه از مشتِ پری بر خیزد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست
گو بهار دل و جان باش و خزان باش، ارنه
ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست
این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل
هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست
سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر
وه ازین آتش روشن که به جان من و توست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
معنای زنده بودن من با تو بودن است

نزدیک ـ دور

سیر ـ گرسنه


رها ـ اسیر

دلتنگ ـ شاد

آن لحظه ای که بی تو سر آید مرا مباد!

مفهوم مرگ من

در راه سرفرازی تو در کنار تو

مفهوم زندگی ست .

معنای عشق نیز

در سرنوشت من

با تو همیشه با تو

برای تو زیستن...

فريدون مشيری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فاضل نظری

فاضل نظری

هم دعا کن گره از کار تو بگشاید عشق
هم دعا کن گره تازه نیفزاید عشق!

قایقی در طلب موج به دریا پیوست

باید از مرگ نترسید، اگر باید عشق

عاقبت راز دلم را به لبانش گفتم
شاید این بوسه به نفرت برسد، شاید عشق

شمع روشن شد و پروانه در آتش گل کرد
می‌توان سوخت اگر امر بفرماید عشق

پیله‌ی رنج من ابریشم پیراهن شد
شمع حق داشت! به پروانه نمی‌آید عشق!
 
بالا