عشق

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مولانا

مولانا

هر کی در او نیست از این عشق رنگ
نزد خدا نیست بجز چوب و سنگ
عشق برآورد ز هر سنگ آب
عشق تراشید ز آیینه زنگ
کفر به جنگ آمد و ایمان به صلح
عشق بزد آتش در صلح و جنگ
عشق گشاید دهن از بحر دل
هر دو جهان را بخورد چون نهنگ
عشق چو شیرست نه مکر و نه ریو
نیست گهی روبه و گاهی پلنگ
چونک مدد بر مدد آید ز عشق
جان برهد از تن تاریک و تنگ
عشق ز آغاز همه حیرتست
عقل در او خیره و جان گشته دنگ
در تبریزست دلم ای صبا
خدمت ما را برسان بی‌درنگ
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد

عالم از ناله عشاق مبادا خالی
که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد

پیر دردی کش ما گر چه ندارد زر و زور
خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد

محترم دار دلم کاین مگس قندپرست
تا هواخواه تو شد فر همایی دارد

از عدالت نبود دور گرش پرسد حال
پادشاهی که به همسایه گدایی دارد

اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند
درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد

ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق
هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد

نغز گفت آن بت ترسابچه باده پرست
شادی روی کسی خور که صفایی دارد

خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواند
و از زبان تو تمنای دعایی دارد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
من و تـو
در دو پـرنـده کـوچـک پـنهـانـیم
که زیـر فـواره هـای عـشق
نـغـمه بـر می چـیـنند.


عمران صلاحي
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق ما



صدایی شد



در دهان پرنده ای



و به دور دست ها رفت



و بین شاخ و برگ درختان



گم شد.


بيژن جلالي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خواجوی کرمانی

خواجوی کرمانی

باز برافراختیم رایت سلطان عشق
بار دگر تاختیم بر سر میدان عشق

ملک جهان کرده‌ایم وقف سر کوی یار
گوی دل افکنده‌ایم در خم چوگان عشق

از سرمستی کشیم گرده رهبان دیر
بر درهستی زنیم نوبت سلطان عشق

جان چه بود تا کنیم در ره عشقش نثار
پای ملخ چون بریم نزد سلیمان عشق

عقل درین دیر کیست مست شراب الست
روح در این باغ چیست بلبل بستان عشق

جان که بود تشنه‌ئی برلب آب حیات
دل چه بود حلقه‌ئی بر در زندان عشق

سر نکشد از کمند بستهٔ زنجیر مهر
باز نگردد به تیر خستهٔ پیکان عشق

سیر نگردد به بحر تشنهٔ دریای وصل
روی نتابد ز سیل غرقهٔ طوفان عشق

چون بقیامت برم حسرت رخسار دوست
بر دمد از خاک من لالهٔ نعمان عشق

صد ره اگر دست مرگ چاک زند دامنم
بار دگر بر زنم سر ز گریبان عشق

کی بنهایت رسد راهروانرا سلوک
زانکه ندارد کنار راه بیابان عشق

مرغ سحرخوان دل نعره برآرد ز شوق
چون به مشامش رسد بوی گلستان عشق

گر چو قلم تیغ تیز بر سر خواجو نهند
سر نتواند کشید از خط فرمان عشق
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
درد عشقی کشیده‌ام که مپرس
زهر هجری چشیده‌ام که مپرس

گشته‌ام در جهان و آخر کار
دلبری برگزیده‌ام که مپرس

آن چنان در هوای خاک درش
می‌رود آب دیده‌ام که مپرس

من به گوش خود از دهانش دوش
سخنانی شنیده‌ام که مپرس

سوی من لب چه می‌گزی که مگوی
لب لعلی گزیده‌ام که مپرس

بی تو در کلبه گدایی خویش
رنج‌هایی کشیده‌ام که مپرس

همچو حافظ غریب در ره عشق
به مقامی رسیده‌ام که مپرس
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بابا طاهر

بابا طاهر

خوشا آنان که با ته همنشینند
همیشه با دل خرم نشینند

همین بی رسم عشق و عشقبازی
که گستاخانه آیند و ته بینند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باباطاهر

باباطاهر

غم عشقت بیابان پرورم کرد

فراقت مرغ بی‌بال و پرم کرد

بمو واجی صبوری کن صبوری

صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ز عشقت آتشی در بوته دیرم
در آن آتش دل و جان سوته دیرم
سگت ار پا نهد بر چشم ای دوست
بمژگان خاک راهش رو ته دیرم
بابا طاهر
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بابا طاهر

بابا طاهر

عزیزا ما گرفتار دو دردیم
یکی عشق و دگر در دهر فردیم
نصیب کس مباد این غم که ما راست
جمالت یک نظر نادیده مردیم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وحشی بافقی- منظومه فرهاد و شیرین

وحشی بافقی- منظومه فرهاد و شیرین

خوشا عشق خوش آغاز خوش انجام
همه ناکامی اما اصل هر کام
خوشا عشق و خوشا عهد خوش عشق
خوشا آغاز سوز آتش عشق
اگر چه آتش است و آتش افروز
مبادا کم که خوش سوزیست این سوز...
هر آن شادی که بود اندر زمانه
نهادند از کرانه در میانه
چو یکجا جمع شد آن شادی عام
شدش آغاز عشق و عاشقی نام
بتان کاردان خوبان پرکار
در آغاز وفا یارند وخوش یار
ولیکن از دمی فریاد فریاد
که عشق تازه گردد دیر بنیاد
چو دید از دور شیرین عاشق نو
سبک در تاخت گلگون سبکرو...
از آن جانب اشارتها که پیش آی
وز این سو خاکساری ها که کو پای
از آنسو تیغ ناز اندر کف بیم
وز اینجانب سر اندر دست تسلیم
به هر گامی شدی نو آرزویی
نهان از لب گذشتی گفتگوی
به سرعت شوق چابک گام می‌رفت
صبوری لب پر از دشنام می‌رفت
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق دردانه است و من غواص و دريا ميكده

سر فرو بردم در انجا تا كجا سر بر كنم

حافظ
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مولانا

مولانا

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا




زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا **چه نغزست و چه خوبست و چه زیباست خدایا

چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید**چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا

زهی ماه زهی ماه زهی باده همراه** که جان را و جهان را بیاراست خدایا

زهی شور زهی شور که انگیخته عالم** زهی کار زهی بار که آن جاست خدایا

فروریخت فروریخت شهنشاه سواران** زهی گرد زهی گرد که برخاست خدایا

فتادیم فتادیم بدان سان که نخیزیم** ندانیم ندانیم چه غوغاست خدایا

ز هر کوی ز هر کوی یکی دود دگرگون** دگربار دگربار چه سوداست خدایا

نه دامیست نه زنجیر همه بسته چراییم** چه بندست چه زنجیر که برپاست خدایا

چه نقشیست چه نقشیست در این تابه دل​ها** غریبست غریبست ز بالاست خدایا

خموشید خموشید که تا فاش نگردید** که اغیار گرفتست چپ و راست خدایا


مریم جون ! شب خوش...:gol:
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بيا كه حادثه ي عشق را شروع كنيم
ز شرق زخمي دل ناگهان طلوع كنيم
براي تنگي دل حجم شب وسيع تر است
بيا شبانه به درگاه او خشوع كنيم
دو دست ابي از اين استين فرا ببريم
فروتنانه در ان استان خضوع كنيم
براي يافتن معني صريح حضور
به اصل نسخه ي قاموس خود رجوع كنيم

قيصر امين پور
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رودکی

رودکی

بر عشق توام، نه صبر پیداست، نه دل
بی روی توام، نه عقل بر جاست، نه دل
این غم، که مراست کوه قافست، نه غم
این دل، که تراست، سنگ خاراست، نه دل
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فیض کاشانی

فیض کاشانی

یا رب تهی مکن زمی عشق جام ما
از معرفت بریز شرابی به کام ما

از بهر بندگیت بدنیا فتاده ایم
از بندگیت دانه و دنیات دام ما

چون بندگی نباشد از زندگی چه سود
از باده چون تهیست چه حاصل زمام ما

با تو حلال و بی تو حرامست عیشها
یا رب حلال ساز به لطفت حرام ما

جام می عبادت تست این سفال تن
خون میشود ولیک در اینجا مدام ما

این جام دل که بهر شراب محبتست
بشکست نارسیده شرابی به کام ما

رفتیم ناچشیده شرابی زجام عشق
در حسرت شراب تو شد خاک جام ما

عیش منفّص دو سه روزه سرای دون
شد رهزن قوافل عیش دوام ما

از ما ببر خبر بر دوست ای صبا
آن دوست کو به کام خود است و نه کام ما

احوال ما بگویش و از ماش یاد دار
وزبهر ما بیان جواب پیام ما

از صدق بندگیت به دل دانه ای فکن
شاید که عشق و معرفت آید به دام ما

بی صدق بندگی نرسد معرفت به کام
بی ذوق معرفت نشود عشق رام ما

از بندگی بمعرفت و معرفت به عشق
دل مینواز تا که شود پخته جام ما

از تارو پود علم وعمل دامی از تنیم
فیض اوفتد همای سعادت به دام ما

ای آنکه نگذرد به زبان تو نام ما
گوش تو بشنود زپیمبر پیام ما

از ما دمی به یاد نیاری به سال و ماه
بی یاد تو نمی گذرد صبح و شام ما

گر سوی مابه عمد نیاری نظر فکند
یکره به سهو کن گذری بر مقام ما

در راه انتظار بسی چشم دوختیم
مرغی زگلشن تو نیامد به دام ما

پیکی کجاست کاورد از کوی تو پیام
یا سوی تو برد زبر ما پیام ما

ما را اگر نخواست دل از ما چرا گرفت
ورنه چه تلخ دارد از هجر کام ما

فیض آنانکه نام ماش بود ننگ بر زبان
کی گوش میکند به سروش پیام ما
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فیض کاشانی

فیض کاشانی

دل به وفای تو نهادن خوش است
جان به تمنای تو دادن خوش است
گر سرعاشق برود رفته باش
بر قدم عشق ستادن خوش است
پای کشیدن زهمه کارها
سربسر عشق نهادن خوش است
یکسره بر خواستن از هر دو کون
بر قدم دوست فتادن خوش است
دل زجهان کندن، جان کندنست
روز ازل دل ننهادن خوش است
پای برین توده غبرا زدن
روسوی فردوس نهادن خوش است
نیست خوشی فیض درین خاکدان
از عدم آباد نزادن خوش است
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رودکی

رودکی

از کعبه کلیسیا نشینم کردی
آخر در کفر بی‌قرینم کردی
بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست
ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق او باز اندر آوردم به بند
كوشش بسيار نامد سودمند
عشق دريايي كرانه ناپديد
كي توان كردن شنا اي هوشمند؟
عشق را خواهي كه تا پايان بري
بس كه بپسنديد بايد ناپسند
زشت بايد ديد و انگاريد خوب
زهر باد خورد و انگاريد قند
توسني كردم ندانستم همي
كز كشيدن تنگ تر گردد كمند


رابعه قزداري بلخي
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
عاقل نمی‌باشم دمی عشق این تقاضا می‌کند
غافل نمی‌باشم دمی عشق این تقاضا می‌کند

در فکر اویم صبح و شام در ذکر خیر او مدام
کاهل نمی‌باشم دمی عشق این تقاضا می‌کند

حقم سراپا حق‌پرست بر من ندارد دیو دست
باطل نمی‌باشم دمی عشق این تقاضا می‌کند

میلم همیشه‌سوی اوست‌سوئی به غیر ازسوی‌ دوست
مایل نمی‌باشم دمی عشق این تقاضا می‌کند

در کار آن خورشیدوش چشمم چو تیر غمزه‌اش
کاهل نمی‌باشم دمی عشق این تقاضا می‌کند

برداشتم خود را ز پیش دیگر میان او و خویش
حایل نمی‌باشم دمی عشق این تقاضا می‌کند

در عشق تا گشتم علم علمم فزاید دم بدم
جاهل نمی‌باشم دمی عشق این تقاضا می‌کند

هر چه کند من راضیم هر چه دهد من قانعم
سایل نمی‌باشم دمی عشق این تقاضا می‌کند

عشقش بود در جان چو تن جز عشق او را فیض من
قابل نمی‌باشم دمی عشق این تقاضا می‌کند


**فیض کاشانی**
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
رودکی

رودکی

چمن عقل را خزانی اگر
گلشن عشق را بهار تویی
عشق را گر پیمبری، لیکن
حسن را آفریدگار تویی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
گويند روي سرخ تو سعدي كه زرد كرد؟
اكسير عشق بر مسم افتاد و زر شدم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فیض کاشانی

فیض کاشانی

هر که دارد درد عشقی یاد درمان کی کند
هیچ عاقل عیش خود را ماتمستان کی کند

هر کسی در عشق تازد عشق او را سر شود
وانکه عشقش شد بسامان، فکر سامان کی کند

دل نمیخواهد مرا با عاقلان هم صحبتی
مؤمنِ آئینِ عشق آهنگ کفران کی کند

هر که ذوق بادهٔ عشق پریروئی چشد
آرزوی جوی و خم و حور و غلمان کی کند

ناصح ارمنع از چنین روئی کند بیهوده است
هرکه دارد چشم با این، گوش با آن کی کند

حرف خوبان ترک کن چون زاهدی بینی تو فیض
مرد زیرک نزد آنان ذکر اینان کی کند
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

دلی کز عشق جانان دردمند است
همو داند که قدر عشق چند است
دلا گر عاشقی از عشق بگذر
که تا مشغول عشقی عشق بند است
وگر در عشق از عشقت خبر نیست
تو را این عشق عشقی سودمند است
هر آن مستی که بشناسد سر از پای
ازو دعوی مستی ناپسند است
ز شاخ عشق برخوردار گردی
اگر عشق از بن و بیخت بکند است
سرافرازی مجوی و پست شو پست
که تاج پاک‌بازان تخته بند است
چو تو در غایت پستی فتادی
ز پستی در گذر کارت بلند است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
رودکی

رودکی

از کعبه کلیسیا نشینم کردی

آخر در کفر بی‌قرینم کردی

بعد از دو هزار سجده بر درگه دوست

ای عشق، چه بیگانه ز دینم کردی!
 

amir ut

عضو جدید
كلبه اي خواهم ساخت

كه به اندازه ي عشق من و تو

جاي شود

كه درآن شمعي روشنگر ما

شبي در چشم سياه

شده زيبايي ماه

در رقصي از نور ...

اشكي ازديده فرو ريخت

وتو گفتي شوقي است

چهرت زيبا شد

وتو لبخند شدي ...

عشق بوده نگراني

عمر ما در شب وشمعي

شمع ما رو به خاموشي خود

ما در اشك شويم پروانه

بالي از عشق سوخته

وبه اميد سحردر خوابيم

در بيداري ما

جاي شمع خورشيدي است...



سعيد مطوري/شمع شبستان

از دفتر شور عشق
 

amir ut

عضو جدید
شاملو

شاملو

و هر مرد در آزادگی خویش
به زنجیر زرین عشقی‌ست پای بست
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
...و عشق
صداي فاصله هاست
صداي فاصله هايي
كه غرق ابهامند.


سهراب سپهري
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دل شد فنای عشق و کسی چاره ساز نیست
این غم کجا برم که دلی اهل راز نیست
دارم نیاز صحبت یاران دلنواز
کز یار دلنواز کسی بی نیاز نیست
دانم که عشق ،مایه شعر است و زین قیاس
آنجا که عشق نیست، سخن دل نواز نیست
ای آشنای راز ، مرانم به قهر و ناز
کاین حربه قدیم ، دگر کار ساز نیست
ما نقد عمر خویش به ناز تو داده ایم
این جان خسته بیش خریدار ناز نیست
من مهر می نمایم و تو ناز می کنی؟
در کارگاه عشق بدین فن نیاز نیست
دیشب به یاد روی تو چشمم نخفت هیچ
هرگز شبی به عمر ، چو دیشب دراز نیست
“شیوا” نیاز جمع برآور که در جهان
جز در میان جمع، کسی سر فراز نیست
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صفای اصفهانی

صفای اصفهانی

دل بردي از من به يغما اي ترک غارتگر من
ديدي چه آوردي اي دوست از دست دل بر سر من
عشق تو در دل نهان شد دل زار و تن ناتوان شد
رفتي چو تير و کمان شد از بار غم پيکر من
مي سوزم از اشتياقت در آتشم از فراقت
کانون من هسته من ، سوداي من آذر من
من مست صهباي باقي زآن ساتگين رواقي
فکر تو در بزم ساقي ذکر تو رامشگر من
دل در تف عشق افروخت گردون لباس سيه دوخت
از آتش آه من سوخت در آسمان اختر من
گبر و مسلمان خجل شد دل فتنه آب و گل شد
صد رخنه بر ملک دل شد ز انديشه کافر من
شکرانه کز عشق مستم مي خوارم و مي پرستم
آموخت درس الستم استاد دانشور من
سلطان سير و سلوکم ، مالک رقاب ملوکم
در سودم و نيست سوگم بين نغمه مزمر من
در عشق سلطان بختم ، در باغ دولت درختم
خاکستر فقر تختم ، خاک فنا افسر من
با خار آن يار تازي چون گل کنم عشقبازي
ريحان عشق مجازي نيش من و نشتر من
دل را خريدار کيشم ، سرگرم بازار خويشم
اشک سپيد و رخ زرد سيم من است و زر من
اول دلم را صفا داد وآئينه ام را جلا داد
وآخر به باد فنا داد عشق تو خاکستر من
تا چند در هاي هويي اي کوس منصوري دل
ترسم که ريزند بر خاک خون تو در محضر من
بار غم عشق او را گردون نيارد تحمل
چون مي تواند کشيدن اين پيکر لاغر من
دل دم ز سرّ صفا زد کوس تو بر بام ما زد
سلطان دولت نوا زد از فقر در کشور من
 
بالا