عشق واقعی

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
ناميد نباش تو هم معشوقه خودت رو پيدا ميكني به خدا بسپار خودش پيداش ميكنه

الحمدالله من كه يك همچين عشقي دارم

حاضرم به خاطرش جونم رو بدم ....................... از خودم بيشتر دوستش دارم

تازه عشق ما هم پاك پاكه ...................... خيلي هم پاك ....... پاستوريزه

دلم ميخواد هر چيزي كه توي زندگيم دارم به پاش بريزم
تبریک میگم عزیزم
ایشالله خوشبخت شی
اگه دوست داری یکم از تجربت برامون بنویس اینکه چطوری عشقتو پیدا کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 

abu_72

عضو جدید
کاربر ممتاز
تبریک میگم عزیزم
ایشالله خوشبخت شی
اگه دوست داری یکم از تجربت برامون بنویس اینکه چطوری عشقتو پیدا کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
توي اينترنت پيداش كردم

ميدوني اصلا فكرش هم نميكردم كه يك روز اينجا توي اينترنت پيداش كنم اصلا فكرش رو نميكردم

ولي خوب حالا پيداش كردم خيلي هم دوستش دارم
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
توي اينترنت پيداش كردم

ميدوني اصلا فكرش هم نميكردم كه يك روز اينجا توي اينترنت پيداش كنم اصلا فكرش رو نميكردم

ولي خوب حالا پيداش كردم خيلي هم دوستش دارم
خوشبخت شی عزیزم
امیدوارم که هیچ وقت ناامیدت نکنه
اینم یه دسته گل برای شما:w30:
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه زیباست نوشتن ، وقتی میدانی او میخواند

چه زیباست سرودن ، وقتی میدانی او میشنود

و چه زیباست دیوانگی به خاطر او ، وقتی میدانی او میبیند . . .
:love::love::love:
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. ....
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در 19 سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و 20 درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
جوانک خوش تيپ از اينکه قابلمه پيرمرد به پايش خورده و يک خط منحني از جنس گرد و خاک روي شلوارش رسم کرده بود، کلي ناراحت شد. صورتش را که تازه اصلاح کرده بود، در هم کشيد و يک نوچ پرمحتوا از غنچه لبانش بيرون داد.
تا سرحد امکان خودم را عقب کشيدم. روي شانه اش زدم و گفتم: «داداش بيا عقب اين بابا راحت باشه»
از وسط دو تا دستم که مثل گوشت قرباني به ميله وسط ماشين آويزانم کرده بود، گردن کشيدم و نگاهش کردم.
پيرمردي 70 – 75 ساله ، با کت خاکستري با بافتي درشت و ضخيم ، شلوار مشکي اش از گشادي گريه مي کرد و با تمسک به کمربند پوسيده اي ، دست و پا زنان خودش را به پيرزن چسبانده بود.
با خودم فکر کردم و گفتم شايد مي خواهد از جايي نذري بگيرند !
به نظرم قابلمه دو نفره بود . اما قيافه شان به اين کارها نمي خورد . تازه محرم و صفر هم تمام شده بود .
پيش خودم محاکمه اش کردم . «حالا به هر علتي که اين قابلمه خالي رو دست گرفتي پس چرا پلاستيکش آن قدر خاکي و کثيفه ؟!
يعني يک مشماي سالم تر گيرت نيومد که اين طوري شلوار مردمو کثيف نکني ؟!»
شايد چيزي توي قابلمه دارند ؟! اما قابلمه توي پلاستيک يک ور شده بود . اگر چيزي توش بود از سوراخ هاي پلاستيک بيرون مي ريخت .
شايد هم پيدايش کردند ، مي خواهند بفروشند به نمکي ؟! يا شايد هم ترسيدند در اثر تکان هاي ماشين که آدم را مثل مشک عشاير ايل بختياري تکان مي دهد ، حالشان به هم بخورد ، قابلمه را آورده اند براي مواقع اضطراري !
توي همين فکر بودم که پيرمرد با سرفه اي سينه اش را صاف کرد و گفت : « آقا پياده مي شيم »
مسافرهايي که سر پا ايستاده بودند ، خودشان را عقب مي کشيدند . يکي ، دو نفر هم که جلوي در بودند پياده شدند تا راهي براي پياده شدن باشد .
پيرمرد ، يک دويست توماني مچاله شده قرمز را به راننده داد . بعد هم زير شانه پيرزن را به آرامي گرفت . پيرزن خيلي آرام قدم بر مي داشت . پاهايش که بعد از شصت ، هفتاد سال از کشيدن بدنش خسته شده بود ، روي زمين کشيده مي شد . مثل اينکه مي خواست بماند و راحت روي صندلي استراحت کند. شايد هم اگر زبان داشتند به بقيه بدن پيرزن مي گفتند : شما برويد ما بعدا مي آييم.
به رکاب پله هاي ماشين که رسيدند پيرمرد دست پيرزن را روي ميله آهني پشت صندلي شاگرد گذاشت و به پيرزن اشاره کرد که ميله را نگه دار و خودش پياده شد.
قابلمه را با دقت تمام روي پله اول ماشين گذاشت و با وسواس آزمايش کرد که لق نزند . بعد هم دستش را به طرف پيرزن دراز کرد تا پيرزن پاهايش را آرام روي قابلمه بگذارد و بعد از روي قابلمه روي پله اول. دو پايش را که روي پله اول گذاشت ، پيرمرد قابلمه را روي زمين گذاشت . دوباره پيرزن پاهايش را آرام روي قابلمه و اين بار روي زمين گذاشت.
نمي دانم بقيه مسافران هم احساس من را داشتند يا نه ؟!
پيرمرد و پيرزن يک عمر بود که از قابلمه خورده بودند ، ولي هنوز حتي يک قاشق هم از آن کم نشده بود . اين قابلمه شان فقط براي دو نفر غذا جا مي گرفت
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

faeal

عضو جدید
زن وشوهر جوانی سوار برموتورسیکلت در دل شب می راندند.
آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه ، اینجوری خیلی بهتره!
زن جوان: خواهش می کنم ، من خیلی میترسم
: مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی دوستم داری
زن جوان: دوستت دارم ، حالامی شه یواشتر برونی
مرد جوان: مرا محکم بگیر
زن جوان: خوب، حالا می شه یواشتر برونی؟
مرد جوان: باشه ، به شرط این که کلاه کاسکت مرا برداری و روی
سرت بذاری، اخه نمی تونم راحت برونم، اذیتم می کنه

روز بعد روزنامه ها نوشتند
برخورد یک موتورسیکلت با ساختمانی حادثه آفرید.
در این سانحه که بدلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد،
یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری در گذشت

مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود پس بدون این که زن
جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت
و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند
و این است عشق واقعی.:heart::heart::heart::heart:

الان خیلی کمه قبول داری؟
 

mina_p

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…:crying2::crying2::crying2:

كاملا غير واقعي بود......... اين جور عشقا فقط تو قصه هاست
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
سئوگیلیم،عشق اولماسا،وارلیق بوتون افسانه دیر
عشقیــده ن محــروم اولان،انسـانلیغــا بیگــانه دیر
سئـوگی دیـر،یالنیــز محببتــدیر حیــاتین جـوهــری
بیر کونـول کی عشق ذوقین دویماسا،غمخــانه دیر
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
سخت ترین قسمت عشق:
خيلي سخته كه بغض داشته باشي ، اما نخواي كسي بفهمه ... خيلي سخته كه عزيزترين كست ازت بخواد فراموشش كني ... خيلي سخته كه سالگرد آشنايي با عشقت رو بدون حضور خودش جشن بگيري ... خيلي سخته كه روز تولدت ، همه بهت تبريك بگن ، جز اوني كه فكر مي كني به خاطرش زنده اي ... خيلي سخته كه غرورت رو به خاطر يه نفر بشكني ، بعد بفهمي دوست نداره ....
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
بدترين شكل دلتنگي براي كسي آن است كه در كنارش باشي و بداني كه هرگز به او نخواهي رسيد هيچ كس لياقت اشك هاي تو را ندارد و كسي كه چنين ارزشي دارد ... باعث ريختن اشك هاي تو نمي شود
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی. اما دوست داشتن پیوندی است خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال.عشق بیشتر از غریزه آب می خورد و هر چه از غریزه سر می زند بی ارزش است و دوست داشتن از روح طلوع می کند و تا هر جا که یک روح ارتفاع دارد، دوست داشتن نیز همگام با آن اوج می گیرد.
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
«از شبنم عشق خاکِ آدم گِل شد// صد فتنه و شور در جهان حاصل شد// سر نشتر عشق بر رگ روح زدند// یک‌قطره فروچکید، نامش دل شد»
:love:
 

houmaan

عضو جدید
عشق مانند تپه ایست که هر ...از ان بالا میرود:smoke:
الان همه عشقها کشکی شده .....مثل ابدوخیار:whistle:
 

Similar threads

بالا