فصل نهم دنیا وطاهر روز دوم مرداد سال 71 با هم ازدواج کردند ویک هفته بعد از ان شیرین به عقد دانیال در امد . دنیا در طبقه سوم خانه عمو علیرضا زندگی اش را شروع کرد، خانه ای بسیار بزرگ وزیبا بود
شیرین و دانیال هم که در دوران نامزدی بخاطر امتحانات شیرین نمیتوانستند زیاد با هم باشند حالا مثل آهن و اهن ربا به هم چسبیده بودند .شیرین که قبل از قضیه خواستگاری می گفت اول اتمام تحصیلاتم بعد ازدواج حالا تغییر عقیده داده بود ، به نظرش ازدواج و ادامه تحصیل هیچ منافاتی با هم نداشتند
پدر و مادر هم راضی و خوشحال از انتخاب های خوب و مناسب پسر و دخترشان خدا را شکر میکردند . روزگار واقعا بر وفق مراد بود اما
شیرین آن روز برای گرفتن روزنامه رفته بود. هر چند گه دانیال گفته بود برایش میخرد ، اما دلشوره مانع از این میشد که در خانه بماند به همین خاطر همراه ترانه رفتند . من در حیاط بودم و داشتم از گل های داخل باغچه طراحی میکردم . شیرین شیمی کاربردی و ترانه حسابداری تهران قبول شده بودند . شیرین بعد از خواندن اسمش جیغی کشید و خود را به اغوش ترانه انداخت و هر دو با هم گریستند . شیرین با خوشحالی گفت: باید هم به بابا اینا خبر بدیم ! هم به عشقم
ترانه با خنده گفت: بابا فکر نمی کردم این مغز خرخوردن این همه تاثیرات رمانتیک و مطلوب داشته باشه
شیرین نفس عمیقی کشید و گفت : می میرم براش ! اینجوری نگو تو رو خدا
ترانه نگاهی به اطراف انداخت آن طرف خیابان کیوسک تلفن بود و چند نفری به صف ایستاده بودند .شیرین رو به ترانه گفت: ترانه تو بدو دو تا جعبه شیرینی بگیر تا من برم صف بگیرم مثل اینکه داره شلوغتر میشه . بدو ! و بعد با خنده اضافه کرد تلفن صفی ! شیرین به سرعت به سمت کیوسک تلفن حرکت کرد اما فقط شیرین نبود که به سرعت به سمت هدفش میدوید بلکه ایمان شکوهی هم همین سرعت را داشت و با همین سرعت به شیرین مهربان و خونگرم دانیال برخورد کرد به گفته ترانه ، شیرین چند متری به هوا بلند پرتاب شد و بعد محکم به زمین کوفته شد! ترانه می گفت انگار مغزم قفل شده بود . اصلا باورم نمی شد. انگار داشتم فیلم میدیدم که یهو به خودم امدم و دیدم دارم می دوم به طرفش انگار بدنم جلوتر از مغزم کار می کرد. بغلش کردم از دماغش خون می اومد. چشمای قشنگش رو باز کرد و نگاهش را به چشمای خیس از اشکم دوخت وفقط گفت:آخ دانیال مردم .... و بعد چشمانش را بست انگار باید برای رفتنش دانیال را مطلع میکرد و بعد می رفت . اونقدر شوکه شده بودم که بدون هیچ حرفی فقط جیغ میزدم . نفهمیدم چطور سوار ماشینی شدیم و به بیمارستان رسیدیم ، پشت در نشسته بودم و گریه می کردم که یه پرستار اومد و گفت: شما با بیمار نسبتی دارید ؟ بلند شدم و دستپاچه گفتم : دختر عموشم ! حالش چطوره؟ مردد گفت : خوبه ! به پدر و مادرش اطلاع بدید بیان بیمارستان !من بلند شدم و دنبال او را افتادم ، دلم گواهی خبر شومی می داد ولی عقلم باور نمی کرد . وقتی شماره عمو را گرفتم دستام می لرزید . صدای عمو رو که شنیدم زدم زیر گریه ، حرف ها یادم رفته بود بنده خدا عمو فریاد میزد ترانه ... ترانه چی شده ؟ و من انگار که لال شده باشم نمی تونستم حرفی بزنم . پرستار گوشی را از دستم گرفت از عمو خواست که خودش رو به بیمارستان برسونه ،عمو با بابا و عمو محمد رضا اومدن ، دانیال و شهروز هم دنبالشون و اون موقع بود که فهمیدم شیرینم برای همیشه رفته
مراسم خاکسپاری شیرین به قدری درد و غم داشت که هنوز هم با یاد اوری ان روز اشک به دیده می آورم . زن عمو ریحانه که زن آرام و صبوری بود چنان شیون میکرد و برای شیرین لالایی میخواند که دل سنگ را هم اب میکرد . عمو انگار ظرف آن یک روز ده سال پیر تر شده بود ، شهروز را که دو نفر کشان کشان بردند ، در میان شیون وداد وفریاد ما سکوت دانیال چه غمی داشت . وقتی زن عمو با هق هق گریه گفت ... شیرینم بخواب ، دختر گلم بخواب عزیزم تو که روی آرامش رو ندیدی که آروم بخوابی ... بخواب دختر نازم رفتی... اما نگفتی من بی تو چکار کنم ! داداشات چیکار کنن ؟ شوهرت چکار کنه ؟... خدااون فقط هجده سالش بود. قد بلند دانیال خمیده شد و از حال رفت . بعد از مرگ شیرین مسیر زندگی همه مان به گونه ای عوض شد ،مخصوصا ترانه و دانیال . ترانه که برای همیشه درس را بوسید و گذاشت کنار و دانیال هم به گونه ایی زندگی را
دانیال به موقع سرکارش حاضر بود و همه وظایفش را تمام و کمال انجام میداد اما درخانه تمام وقتش را در اتاقش می گذراند و به آهنگ های غمگین گوش می داد ، هر وقت با پدر ومادر و یا دنیا مواجه میشد آنها زبان به نصیحت او باز می کردند و این باعث سکوت بیشتر او میشد . احساس می کردم او نمیخواهد گوش کند میخواهد حرف بزند و دیگران گوش کنند اما نمی دانم چرا پدر و مادر و دنیا این فرصت را به او نمی دادند . بیشتر حرف میزدند تا گوش کنند و بخاطر همین موضوع بود که بین دانیال و دنیا در آن روز درگیری پیش آمد
پنچ ماه از مرگ شیرین می گذشت .آن روز دنیا به خانه ما آمده بود، دانیال هم چند دقیقه بعد از آمدن او بود که از سر کار آمد سلام کرد و طبق معمول به اتاقش پناه برد . کتاب فارسی دستم بود و داشتم درس می خواندم که دنیا بلند شد و به سمت اتاق او رفت ودر را باز کرد . دانیال روی تخت دراز کشیده بود و به سقف چشم دوخته بود .زمزمه خواننده زمزمه مرگ تلخ و گس در فضای خانه طنین انداز شده بود
هر شب اندیشه دیگر کنم ورای دگر که من از دست تو فردا بروم جای دگر
بامدادان که برون می نهم از منزل پای خست عهدم نگذارد که غم پای دگر
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسی است ...................................... دانیال که نازه متوجه او شده بود ، دست دراز کرد و ضبط را خاموش کرد و گفت : کاری داری
دنیا آهی کشید و گفت: نمی آیی بیرون
دانیال روی تخت نشست و گفت: فقط همین رو میخواستی بدونی ؟ نه
دنیا وارد اتاق شد و روی تخت کنارش نشست و گفت : تو باید صبورتر از این حرف ها باشی
دانیال نگاه کوتاهی به او انداخت و زمزمه کرد
دوستی گفت صبر کن زیرا که صبر، کار تو خوب زود کند
آّب رفته به جوی باز آرد کارها به از آنچه بود کند
گفتم :ار آب رفته باز آید ماهی مرده را چه سود کند
ول کن خواهر من ! بی خیال ما شو
دنیا گفت : تو با این کارهات اون مرحوم رو هم عذاب میدی فکر نکن فقط پدر و مادر و... دانیال مثل فنر از جا جست و در حالیکه از خشم کبود شده بود سر دنیا فریاد زد ،برو بیرون . نمی خوام دلت برام بسوزه و زبون به نصیحت باز کنی ! نمی خوام ... فکر کنید منم با اون مردم ، فکر کنید نیستم ! راحتم بگذارید . تویی که مدام نطق میکنی بگو ببینم اگه خدای نکرده این بلا سر طاهر می اومد روز سوم پا میشدی و دوره دوستانه می گرفتی؟ .. پس مزخرف نگو
دنیا که اشک چشمانش سرازیر بود از اتاق او خارج شد و دانیال در را پشت سر او محکم بهم کوفت، دنیا نگاهش را به من دوخت و گفت: پاک خل شده
مادر از آشپزخانه خارج شد و گفت: ناراحت نشو مادر ! حال عادی نداره
دنیا گفت: شما چرا گریه کردید
مادر دوباره به آشپزخانه برگشت من و دنیا هم دنبال او ، مادر روی صندلی نشست و اشکش دوباره سرازیر شد گفت: از این ور دلم واسه جوونی شیرین می سوزه هر چی باشه خودم بزرگم کرده بودم و مثل بچه ام بود از این ور هم دلم برای این بچه کبابه ، تو اوج عشق وشیرینی یکدفعه معشوقت بمیره خیلی سخته، صبح تا شب کارم گریه کردنه
دنیا نشست و همپای مادر اشک ریخت ، جلو رفتم و سرش را در آغوش کشیدم . همان گونه که موقع ناراحتی من او این کار را می کرد . بغض مادر ترکید و گریه اش شدت گرفت. دستش را دورم حلقه کردم ، انگار نمی خواست سرش را از خودم دور کنم . دنیا دهان باز کرد تا حرفی بزند که اشاره کردم سکوت کند. مادر بعد از دقایقی آرام شد و سرش رااز آغوشم بیرون کشید و نگاهش را به صورتم دوخت، با دیدن چشمهای خیسم آغوشش را به رویم گشود و مرا در بغل پر مهرش جا داد و گفت: قربون اون چشم های قشنگت برم تو دیگه گریه نکن
اشکم راپاک کرد و سرم را بوسید و بعد رو به دنیا گفت: اشک هات رو پاک کن
ودوباره رو به من گفت: برویه چند تا چای بریزو بیار
وقتی سینی چای را روی میز گذاشتم دنیا گفت: مامان یه فکری به حال دانیال کنید ، اون داره خودش رو نابود می کنه
مادر گفت: نمی دونم والا ! بالخره غصه این من رو دق مرگ میکنه
به حرف امدم و گفتم : بگذارید غمش رو خالی کنه! شما مهلت نمی دید چند دقیقه تنها باشه و با خودش خلوت کنه ، همان طور که مامان خودش آروم شد اونم آروم میشه بهش فرصت بدید
در نگاه مادر ودنیا به راحتی تعجب و حیرت را از شنیدن حرف های این نوجوان سیزده ساله دید، لابد باورشان نمی شد او هم بتواند حرف بزند .آن هم حرف منطقی و درست، مادر با گفتن اینکه دریا راست می گه، تاییدی بر حرفم گذاشت، دنیا بعد از خوردن چای بلند شد و گفت: من دیگه باید برم
مادر با بی حالی گفت: کجا؟ زنگ میزنم طاهر بیاد اینجا
دنیا گفت: نه! دور وبر این خلوت باشه بهتره
مادر دیگه حرفی نزد! بعد از رفتن دنیا رو به من کرد و گفت: گرگ بیابون بشی مادر نشی
و با گفتن این حرف دوباره به آشپزخانه برگشت، مردد بودم به اتاق دانیال بروم یا نه ، پنج ماه بود که به جز چند کلام کوتاه حرفی بین ما رد و بدل نشده بود تمام قدرتم را دردستم جمع کردم و دستگیره در را فشار دادم. ساعت چهار بود نمیدانم چرا این حرف به زبانم آمد، دادش می آیی بریم سر خاک
دانیال نگاه مات و غمگینش را به صورتم دوخت بلند شد و گفت: حاضر شو بریم
دانیال در جواب مادر که پرسید : کجا میرید؟ فقط گفت: می ریم بیرون! خداحافظ
وقتی کنارش توی ماشین نشستم دیواری را که دورش کشیده بود را به راحتی حس کردم
ضبط صوت ماشین را روشن کرد فقط یک آهنگ داشت که تا به آخر می رسید دوباره از اول شروع به خواندن میکرد سعی کردم هیچ عکس العملی نشان ندهم و در سکوت به زمزمه پر غم خواننده گوش کنم چشم خونین شد نصیب از عشق گلرویان مرا
قطره اشکی است چون شبنم ازاین بستان مرا
آستین بر صحبت گل می فشاندم چون نسیم
گر زکف بگذاشتی خار وفا ، دامان مرا
نوبهارم یاد از عهد جوانی می دهد
گریه آرد خنده گل های این بستان مرا
عشرتی دارم بی یاد روی آن گل در قفس
عشق افگنده ست با یوسف به یک زندان مرا
کارها وارون شود چون بخت برگردد ز کس
چشم گریان شد نصیب از آن گل خندان مرا
در بر دریا شود هموار هر پست و بلند
مشکلات زندگی ازعشق شد آسان مرا
زان کلام آتشین آمد که دور از او رهی
روز و شب چون شمع باشد آتشی در جان مرا بار سوم که نوار را به عقب برگرداند و خواننده دوباره همان آهنگ را خواند ، دستم را دراز کردم و روی دستش که روی دنده بود گذاشتم اما سکوتم را نشکستم . نگاه پر از غمش را به چشمانم دوخت و دستم را در دستش گرفت .سردی دستش تمام وجودم را لرزاند! و باز دوباره با خواننده هم آوا شد وبا او زمزمه کرد کارا وارون شد چون بخت برگردد ز کس چشم گریان شد نصیب از آن گل خندان مرا دستم را همانطور محکم در دستش گرفته و رنگش پریده بود و صدایش بغض آلود بود اما اصلا اشک نمی ریخت. به همین منوال تا بهشت زهرا رفتیم. قبل از رسیدن به دروازه بهشت زهرا نوار را خاموش کرد و گفت: برای شادی روح تمام اسیران خاک یقر الفاتحه هم الصلوات
و بعد هر دو شروع به خواندن فاتحه کردیم اما حواس من به فاتحه دادن نبود بلکه ذهنم با این فکر مشغول بود که چرا اینهمه صدای دانیال گرفته؟ انگار یه چیزی توی صداش شکسته
اول سر خاک پدربزرگ و مادربزرگ رفتیم و فاتحه ای نثار روح آنها نمودیم. وقتی سر خاک شیرین می رفتیم حس می کردم قدم های دانیال چقدر لرزان است ، دستم را به طرفش دراز کردم و دوباره دستش را در دستم گرفتم. اینبار نگاهم نکرد فقط دستم را در دستش فشرد. سنگ قبر سفیدی برایش ساخته بودند چشمم روی نوشته های سنگ قبر می چرخید ، چقدر سخت بود باور این موضوع که شیرین کوچولو و ظریف زیر این سنگ خقته باشد . کنار قبرش نشستم و شروع به فاتحه خواندن کردم اما دانیال فقط سنگ قبر را نگاه میکرد .نه حرفی ، نه حرکتی برای اولین بار بعد از خروج ازخانه دهان باز کردم و گفتم : چرا باهاش حرف نمی زنی؟ اون الان همه حرف هات رو میشنوه
دستهای دانیال لرزید و در حالی که عصبانی بود گفت: میشنوه؟ چی رو میخواد بشنوه؟ اینکه زیر قولش زده؟ دروغ گفته؟ لعنت به تو! ببین باهام چیکار کردی، شدم یه دیونه که نمی دونه چیزی رو که می بینه واقعی یا رویاست
حال می کنی نه؟ داری به ریشم می خندی ! من که بهت گفته بودم نمی تونم بدون تو زندگی کنم . تو بی خود کردی سر خود پاشدی رفتی، یادته وقتی تو چشمات نگاه میکردم و می گفتم اگه یه روز این نگاه رو ازم بگیری می میرم ، می گفتی اگه تو نخوای این نگاه هیچ جا نمی ره ! دروغگو ، دروغگو مگه من گفتم برو من که الان تو رو با همه وجوودم می خوام پس چرا بر نمی گردی ؟ یادته بهت می گفتم وقتی دلم تورو می خواد جلوم ظاهر میشی. یادته می خندیدی و می گفتی من اگه مرده باشم همین که صدام کنی یا قلبت منو بخواد می ام پیشت! .. پس کو ؟ دروغگو.... من که همه وجودم داره تو رو صدا می کنه پس چرا نمی آیی
چهار زانو کنار قبر شیرین نشسته بود و فریاد میزد و من بی صدا اشک میریختم بعد از چند لحظه به سمتش رفتم و بغلش کردم ، بغضش ترکید و گریست و من سنگینی غم یک مرد را روی شانه های کوچکم حس کردم شانه هایش از شدت گریه می لرزید
نمی دانم چه مدت در آغوشم گریست اما وقتی آرام شد لباسم از اشکش خیس بود . دوباره فاتحه ای خواندیم و براه افتادیم ، در مسیر برگشت بر خلاف آمدنمان او به حرف آمد و گریست و گفت: می ترسم دریا! می ترسم عطر موهاش یادم بره... می دونی اولین بار که بهم گفت دوستت دارم از ذوقم خوابم نمی برد؟ می ترسم زنگ صدای قشنگش از یادم بره ... سرخ وسفید شدنش رو وقتی بهش میگفتم عاشقشم و دوستش دارم ... اگه اینها یادم بره ... فکرش داره دیونم می کنه ... می ترسم آروزهای قشنگمون از یادم بره
آن قدر گفت و گفت تا به خانه رسیدیم . وقتی خواستم از ماشین خارج شوم دستم را گرفت به سویش برگشتم ، گفتک ممنونم ! حس می کنم آرومتر شدم
لبخندی زدم و از ماشین پیاده شدم . دوست نداشتم نزدیکی که بین من و او ایجاد شده بود از بین برود او به من اعتماد کرده بود و حرف هایش را زده بود. می دانستم اگر زبان باز کنم و مثل دنیا شروع به نصیحت کنم او از من فاصله گرفته و دیواری مابیین مان خواهد کشید که دیگر هرگز نخواهم توانست به او نزدیک شوم
مادر با تعجب به ورود ما نگریست. سلام کردم و برای تعویض لباس بالا رفتم ، مادر دنبالم آمد ، مانتو ام را در آوردم و از جا رختی آویزان نمودم . با صدای مادر برگشتم : گفت : کجا رفته بودید
گفتم : ترسیدم ! هیچی رفته بودیم سر خاک
مادر بدون گفتن هیچ حرف دیگری از اتاق خارج شد . دلم برایش می سوخت انگار چندین سال پیرتر شده بود. بعد از مدت ها آن شب دانیال به جمع خانواده پیوست و سرجای همیشگی اش نشست و بشقابش را به سمت مادر گرفت. لرزش دستهای مادر را وقتی برای دانیال غذا کشید و مقابلش گذاشت میدیدم . نگاه پر امتنان مادر برویم بغض را در گلویم نشاند
پدر سعی میکرد بع دانیال زل نزند اما صدرا نمی توانست مثل پدر و مادر عاقلانه برخوررد کند به خاطر همین به صورت دانیال زل زده بود ! دانیال بعد از خوردن غذا از مادر تشکر کرد و ظرف غذایش را در ظرفشویی گذاشت و بعد رو به من کرد وگفت: دریا یه لیوان چای به من میدی
با خنده گفتم: بله ! اگه یه دقیقه بشینی و صبر کنی تا غذام تموم بشه
مادر خواست بلند شود که دانیال گفت: نه مامان می شینم تا دریا شامش رو بخوره
مادر گفت: چرا ؟ اگه من برایت چای بریزم بهت مزه نمی ده
دانیال به شوخی گفت: نه ! میخوام دریا برام بیاره تا یه وقت تنبلی رو از دنیا یاد نگیره
مادر خندید و گفت: دنیا بچم از اول هم زبر و زرنگ بود حالا هم که.... پدر گفت: چرا حرفت رو خوردی
مادر مردد بود بگوید یا نه ولی بالخره با اصرار دوباره پدر گفت محمدرضا من و تو داریم مادربزرگ و پدربزرگ میشیم
با خوشحالی گفتم : یعنی من خاله میشم
دانیال لبخندی زد و گفت: مبارک باشه ! پس چرا زودتر نگفتی
پدر با خنده گفت: ای بابا ! پیر شدیم رفت پی کارش
مادر با دلخوری گفت: وا ! آقا مگه ما چند سالمونه ؟ خودمون بچه سال عروسی کردیم و زود بچه دار شدیم . دخترمون هم زود شوهر دادیم
دانیال به میان حرف مادر آمد و با خنده گفت: اون هم زود بچه دارشد و بعد دوباره خندید و گفت: بابا هردوتون جونید ، ختم ماجرا
در حالیکه میز را جمع میکردم گفتم : خدا کنه قیافش به طاهر نره
دانیال خندید وگفت: طاهر تحفه، خدائیش تحفه اونم یکدونه بیشترش دل آدم رو میزنه
صدرا از جاش بلند شد و خندید و گفت: راست میگه یک دونه اش تو گلوی آدم گیر می کنه لابد دو تا که شه آدم رو خفه می کنه
برای پدر و دانیال و مادر چای ریختم و آمدم سر جای صدرا نشستم . دانیال خسته از آنهمه گریه و پدر و مادر مشتاق شنیدن صدای او بعد از اینهمه مدت بودند . وقتی دانیال بلند شد تا به اتاقش برود رو به پدر و مادر گفت: اذیت و آزار این مدتم را حلال کنید و بعد رفت. مادر رو به من گفت: چی بهش گفتی که این همه عوض شده
شانه ای بالا انداختم و گفتم : هیچی به جون مامان
مادر بلند شد و سرم را بوسید و گفت: الهی خیر از جونیت ببینی مادر! دلم برای شنیدن صداش پر میزد
وقتی سرم را روی بالش گذاشتم خدا رو شکر کردم که توانسته ام کاری برای دانیال انجام دهم ولی وقتی بیاد حرف هایش افتادم اشکم سرازیر شد ، آن شب با چشمان خیس از اشک خفتم
وقتی به شهروز ماجرای سر خاک رفتن و حرف زدن دانیال را گفتم ، سری تکان داد و گفت :ما آدمها بیشتر دنبال گوشی می گردیم که حرف هامون رو بشنوه ! ولی خیلی هامون شنونده خوبی نیستیم اما تو هستی
شهروز بر خلاف من پشتکار عجیبی در تمرین خط داشت ، مرحله خوش را با نمره عالی پشت سر گذاشت وبرای دوره ممتازی در انجمن خوشنویسان ثبت نام کرد. با برنامه فشرده درسی و کار در بازار نمی دانم چطور وقت می کرد اما من زیاد در پی خط نبودم فقط بعضی وقت ها که دلم هوای خطاطی می کرد قلم را بر می داشتم و چند خطی می نوشتم در کل عاشق رنگ و نقاشی بودم
با گذشت زمان خیلی با فرشته دوست و صمیمی شده بودم . او برخلاف من علاقه چندانی به نقاشی نداشت و فقط به خاطر اصرار پدرش این هنر را فرا گرفته بود در چشمان زیبایش دنیایی شیطنت و خنده موج میزد . عاشق خندیدن ، شوخی کردن و بازی کردن بود دقیقا نقطه مقابل من ، شاید به خاطر همین بود که تا به این حد به هم نزدیک شده بودیم . وقتی او از زیرکار در میرفت استاد با عصبانیت می گفت: تو حتی یک استاد متوسط هم نمیشی
فرشته میخندید و می گفت: عیب نداره ، در عوض دریا یک استاد خوب میشه
استاد دوباره با عصبانیت فریاد میزد: یعنی برات مهم نیست که ... تو این رشته به هیچ جا نرسی
فرشته با خونسردی شانه بالا می انداخت و می گفت: نه! تا اینجا هم که یاد گرفتم بخاطر شما بوده
استاد در جوابش می گفت: اما تو استعدادش را داری
و فرشته با حاظر جوابی همیشگی اش می گفت: اصل کاری علاقه است که من ندارم
بعد از اینکه استاد طبق معمول عصبانی ما را ترک میکرد ، او باخنده میگفت: بابام میخواد از من لئوناردو داوینچی بسازه ولی طفلک خبر نداره ونگوک هم ازم درنمی اد
اوج آرزوی فرشته ازدواج با یک مرد آرام و زندگی در یک خانه کوچیک و دنج بود ، حتی به دانشگاه و ادامه تحصیل هم فکر نمی کرد . وقتی می گفتم تو دیوانه ی که میخوای هنر وعالم هنررو به این راحتی و مفتی بفروشی می خنید و می گفت : من به اندازه کافی از این عالم بهرمند ششده ام حالا اون رو می بخشم به جماعت عاشق این عالم
او متولد مهر بودو از من پنج ماه بزرگ تر . هم قد هم بودیم اما او پرتر از من بود. چشمان میشی و درشت او در صورت سفید و قشنگش در زیر ابروان مشکی و پیوندی اش جا خوش کرده و تابلوی بدیعی را ساخته بود وقتی به صورت او نگاه میکردم می گفتم: خوش به حال کسی که تو عروسش بشی . هم خوشگلی هم مهربونی و هم اخلاق خوبی داری
ولی او درجوابم می خندید و میگفت: بس کن بابا . یه وقت باورم میشه ها ! تازه شنیدم دخترهای خوشگلی که خالی ببندن کهیر می زنن ! از اون کهیرهای گنده و زشت
فصل دهم و اما پا گذاشتن من به مرحله جدیدی از زندگیم ....
بعد از سیزده سالگیم به یکباره قد کشیدم و از دوران کودکیم فاصله گرفتم . اولین خواستگارم در سن چهارده سالگی پا به زندگی من گذاشت . با چه فرم به یاد ماندنی
برای عید دیدنی به منزل عمو علیرضا رفته بودیم من درست بعد از یک سال پا به خانه آنها گذاشته بودم و به گونه ای احساس غریبی میکردم . نگاه های خیره طاها و لبخند های گاه و بی گاهش زن عمو را حساس کرده بود و باعث شده بود که او با من سرسنگین برخورد کند. هر چند که آن موقع اینگونه فکر نمی کردم اما بعدها که پرنده خیالم را در آن روزها به پرواز در می اوردم چیزهایی را میدیدم که قبلا ناتوان از درک آن بودم .طاهر بعد از بچه دار شدن دنیا دیگر در کنار پدر و مادرش زندگی نکرد و خانه مستقلی خریداری نمود. عمو و زن عمو این اتفاق را از چشم دنیا می دیدند . زن عمو عاشق طاهر بود وطاقت دوری از او را نداشت به خاطر همین این کار ضربه بزرگی به او زد و کینه بدی از دنیا در قلبش نشست
روز دوم سال نو بود که برای عید دیدنی به خانه عمو علیرضا رفتیم ، مقابل در به طاها برخوردیم که داشت بیرون می رفت ولی با دیدن ما منصرف شد . با پدر و دانیال و صدرا روبوسی کرد و با من دست داد وبعد دستم را برای لحظه ای در دستش نگه داشت و با لحن خاصی گفت: صد سال به این سالها
سرخ شدم . خودم حس می کردم که صورتم داغ شده است ، زمزمه کردم ممنونم ! قد کشیده و درشت شده بود . موهای صورتش را کامل تراشیده و برق انداخته بود. زنجیر طلای نازکی دور گردنش برق میزد . پدر با اخم نگاهی به تیپ او انداخت اما حرفی نزد، عمو علیرضا بغلم کرد و سرم را بوسید و با خنده گفت: محمد رضا این رو از خونه بیرون نیار! رندان دست به کشت و کشتار میزنند! پدر خندید و هیچ نگفت، زن عمو به سردی صورتم را بوسید و فقط گفت: خوبی
برخلاف او ترانه بغلم کرد و سال نو را تبریک گفت، بغض کرده بودم مادر که متوجه حالم شد، با چشم اشاره ای به من کرد که معنا و منظورش این بود : بی خیال شو! عیب نداره
بعد از خوردن چای پدر به مادر اشاره ای کرد که بلند شویم اما عمو مانع شد و گفت: کجا؟ بعد از ناهار هر جا خواستید برید، تازه بعد از مدت ها غزال من اومده اینجا فوری میخواهید برید
تا پدر خواست دهان بازکند ، عمو پیش دستی کرد و گفت: بس کن بچه! بزرگتر که حرفی زد کوچک تر میگه چشم ، بعد با گفتن اینکه تازه حرف هامون داغ شده بود ، پدر کوتاه امد. طاها در کنار دانیال و روبه روی من نشسته بود نگاه دقیق و لبخند های گاه و بی گاهش داشت دیوانه ام میکرد .جرات سخن گفتن با او را نداشتم با خود کلنجار میرفتم که ای بابا! مگه همبازی دوران بچگی تو نیستش ؟ پس چرا مثل بز ایستادی و نمی تونی یک کلمه حرف بزنی ؟ ببین ترانه چه راحت داره با دانیال حرف می زنه! خاک برسرت ! اینه اون اعتماد به نفسی که ادعاش رو داشتی ؟ تو معلوم است چه ات شده ؟ انگار کله ات به جایی خورده ! چرا نگاهش می کنی داغ میشی ! تو که اینجوری نبودی
با خودم مشغول بودم و حواسم اطرافم نبود که صدای زنگ خانه مرا از جایم پراند ، نگاه گیجم را دور اتاق چرخاندم و در این چرخش نگاهم در نگاه طاها گره خورد . با حرکت لب پرسید ؟ چته
منم با اشاره سر گفتم : هیچی
در همان موقع نگاهم به زن عمو افتاد که مرا زیر ذره بین نگاهش گذاشته بود. اخم هایش درهم گره خورده و رنگش پریده بود . ترانه با گفتن دایی منصور است در هال را باز کرد. خانواده برادر بزرگ تر زن عمو عزت بودند و دایی زن دایی ودو پسر دایی که کوروش بیست وسه و سیاوش هفده ساله بود
خیلی وقت بود که ندیده بودمشان. تقریبا سه یا چهار سال پیش آخه بعد از اون موقعیتی پیش نیامده بود تا زیارتشان کنم . کوروش هنگام سلام و احوال پرسی وقتی مقابل من رسید با شیطنت گفت: این همون دریا کوچولوئه؟ ترانه با لبخندی بر لب گفت: آره ، چه بزرگ و خانم شده
کوروش زمزمه کرد و خوشگل
سربه زیر انداختم نمی دانم ترانه متوجه شد یا نه، اما بروی مبارکش نیاورد . از جام بلند شدم وبه کمک ترانه رفتم . این بهترین بهانه بود تا از زیر نگاه دقیق کوروش فرار کنم . وقتی سینی چای را آوردم زن دایی گفت: مریم جون فکر کنم حتما میدونی خدا چه فرشته ای بهت داده که از خونه درش نمی آری
مادرگفت: این حرف ها چیه سکینه جون ، دریا سرش به درس و نقاشی گرم است
زن دایی لیوان چای را برداشت وگفت: هزار ما شالله ... خیلی خوشگله
مادر با لبخندی گفت: لطف دارید
طاها آنچنان اخم هایش را در هم گره زده بود که انگار این صورت حالت دیگری بخود ندیده ! دوباره به آشپزخانه برگشتم و کنار ترانه ماندم و با گفتن چه خبر؟ روی صندلی روبروی ترانه نشستم . لبخندی زد وگفت: خبر که زیاده
چشمهایم را تنگ کردم و با دقت به صورت او چشم دوختم و گفتم : خب؟ نکنه می خوای شیرینی عروسی بدی
با صدای بلندی خندید و گفت: موندم که تو از کجا حرف آدم رو میخونی
با چشم های گرد شده گفتم : راست می گی
ترانه با خنده گفت : البته هنوز که قطعی نشده ... اما به نظرم قبولش کنم
از جایم پریدم و بغلش کردم و با خوشحالی گفتم : مبارک باشه
و بعد دوباره کنارش روی صندلی نشستم و گفتم : حالا طرف کی هست ؟ترانه دوباره با خنده گفت: دقیقا متضاد اون چیزی که همیشه به عنوان مرد ایده آل قبولش داشتم . یه پسر فوق العاده معمولی که معلم فلسفه و منطق است . بست و هشت ساله لاغر با یه قیافه معمولی . پسر آخر آقای رستگار دوست عمو جواد
کمی فکر کردم آقای رستگار؟ بعد یادم آمد او و همسرش رادیده بودم .اماهیچوقت همراه پسرانش به منزل عمه نمی آمد .سه پسر داشت که رامین پسر بزرگش مهندس عمران، پسر دومش روزبه داندانپزشک و رامبد پسر کوچکش معلم بود. گفتم : رامبد ؟ درسته ؟ چطور با هم آشنا شدید . آخه هیچ وقت پسرا به دیدن عمو جواد نمی اومدن و فقط پدر و مادرش تنها می اومدن
خندید و گفت: شاید تقدیر بوده که اون برای بردن چک دوستی که عمو جواد بود بیاد خونه اونها و منهم به خاطر سر زدن به عمه مهری اونجا باشم
باهیجان گفتم : خب
در جایش جا به جا شد و گفت: عمه مهری و من برای خرید رفته بودیم بیرون که خسته و کوفته رسیدیم خونه اما همین که در رو بستیم زنگ خونه به صدا در اومد من آیفون رو برداشتم و گفتم : کیه؟ جواب نداد گوشی رو گذاشتم سر جاش که دوباره زنگ خورد دوباره پرسیدم ولی باز هم جواب نداد . دفعه سوم که زنگ زد آیفون رو بر نداشتم و با سرعت مافوق صوت دویدم پاییین فکر کن حتی وقت نکردم دمپایی بپوشم و در اصلی رو با شدت باز کردم مرد جوانی روبرویم ایستاده بود و با تعجب به من و پاهای برهنه ام نگاه میکرد دو تا بچه هفت یا هشت ساله هم پشت سرش با فاصله چهار پنج متر ایستاده بودن و نخودی می خندیدن با دیدن انها تازه فهمیدم قضیه از چه قرار است بی توجه به حضور مرد به هر دوی انها توپیدم شما بودیید زنگ زدید نه؟ بیام گردنتون رو بشکنم
ان مرد که بعد فهمیدم نامش رامبد است گفت: شیطنت بچه ها اونم در این سن جرمی نیست که در قبالش بخوان گردن اونها رو بزنند
نمی دونی چه صدایی داشت آدم رو مسخ میکرد بچه ها از هارت و پورت من فرا رو بر قرار ترجیح دادند . دستپاچه شدم و گفتم : شما با کی کار دارید
گفت:آقای معرفت
تعارف نکردم بالابیاد و گفتم : یه دقیقه اینجا صبر کنید و به سرعت از پله ها بالا دویدم اما قبل از ورود جورابهایم را درآوردم و عمو جواد رو صدا کردم. نمی تونم بهت دروغ بگم ازش خوشم اومده بود نه که بگم خوشگلیش دل از کفم برد نه ... چون واقعا اون چیزهایی که برام ملاک بود توی اون نیست اما یه جور دیگه است بابا اینا اول مخالفت می کردن و میگفتن هیچ چی نداره یه لاقباست و از این جور بهانه ها اما برای من فقط خودش و فهم و شعورش .... طاها وارد آشپزخانه شد وگفت: جای بهتری برای خلوت کردن پیدا نکردید
ترانه با لبخندی بر لب گفت: نه! شما اینجا چه کار داری
سینی چای را از روی میز برداشت و گفت : دنبال این اومدم
بلند شدم و گفتم :بذار خودم بیارم
طاها نگاه زیر چشمی به من کرد و با تحکم گفت: بشین و از آشپزخانه خارج شد
رو به ترانه کردم و شاکی گفتم: این چه پررو شده ! انگار با نوکر و کلفتش داره حرف می زنه نمی خوام بشینم اصلا به تو چه
ترانه با خنده گفت: بذار حس کنه تو جمع مردها وارده شده
زن عمو وارد آشپزخانه شد و به سردی نگاهی به من انداخت و بعد به ترانه اشاره کرد و گفت: زیر غذا رو خاموش کن ! بابات طاها رو فرستاده نهار بگیره
ترانه گفت: بذارید سالاد رو درست کنیم ، می آییم
زن عمو سری تکان داد و رفت، متعجب از رفتار زن عمو رو به ترانه گفتم : طوری شده
ترانه خیلی تیز گفت: نه ! اما فکر کنم بخاطر قضیه خونه خریدن ورفتن طاهر ناراحته و دق دلی اون رو سر تو در می آره
با تعجب گفتم : وا ! به من چه ربطی داره
دهان باز کرد تا حرفی بزند اما نگاهش را در صورتم چرخاند و گفت: خب ... خب آخه تو خواهر دنیایی ! مادرم همه تقصیرها رو انداخته گردن دنیا! تو بی خیال شو ، به خدا مامانم آدم بدی نیست منتهی .. بگیر دیگه
سری تکان دادم و با اینکه می دانستم این حرفی که گفت حرف دلش نبود اما حرفی نزدم . در همان موقع تورج و صدرا با هم وارد آشپزخانه شدند. تورج گفت: آبجی دو تا چای دبش و با حال به ما میدی
صدرا سینی لیوان های خالی را روی میز گذاشت و گفت: مایه دار باشه ها
ترانه نگاهی به هر دو انداخت و گفت: چشم ، چای دبش و با حال ومایه دار
و بعد بلند شد و دو لیوان چای برای آن دو ریخت و به دستشان داد . بعد از درست کردن سالاد ، به پیشنهاد ترانه به حیاط رفتیم تا ضمن تاب بازی کمی حرف بزنیم . وقتی از مقابل کوروش می گذاشتم نگاه خیره اش را روی تمام اعضای بدنم حس می کردم . درحالی که حس بدی داشتم به سرعت قدم هایم افزودم اما دست عمو مانع از فرارم شد، عمو دستش را دورم حلقه کرد و گفت: عسل من ! نمی خوای امروز کنار عمو بشینی
من که فقط می خواستم از زیر نگاه کوروش بگریزم با تته پته گفتم : چرا .... می آم عمو ...ولی فعلا اجازه بدید
عمو متعجب گفت: چرا دستپاچه ای عزیز دلم
وقتی خنده موزیانه کورش را گوشه لبش دیدم دلم میخواست با مشت محکم توی دهان گشادش بزنم ، گفتم : نه! برای چی باید دستپاچه باشم
را لحن سرد خودم کیف کردم . عمو لبخندی زد و هیچ نگفت. همراه ترانه به حیاط رفتیم و روی تاب بزرگ داخل حیاط نشستیم . ترانه با خنده گفت: آدم وقتی نگات می کنه باورش نمی شه همون دریا کوچولویی که آدم دلش میخواست از لپش گاز بگیره
سری تکان دادم و گفتم : زندگی همینه بچه ها بزرگ می شن و بزرگ ترها هم پیر، پیرها هم مثل بابابزرگ و مامان بزرگ می میرن
ترانه لبخندی زد و گفت: تو بر خلاف دنیا همیشه بزرگ تر از سنت بودی
سکوت کردم و باز ترانه سکوت بینمان را شکست و گفت: دانیال چقدر شکسته شده ! اصلا انگار نه انگار که با کوروش همسنه ! گفتم : مرگ شیرین برای همه ما ضربه بدی بود مخصوصا دانیال
و بعد با دقت به چشمانش خیره شدم و گفتم : خود تو چی؟ که نتونستی بعداز اون ادامه تحصیل بدی و یه مدت افسرده شدی
ترانه آهی کشید و گفت: شیرین یه تیکه جواهر بود ، یادمه که یک بار مادرت برگشت و به من گفت:
تو عروس خودمی ! خوب من و دانیال اون وقت مثل خواهر و بردار می موندیم مثل تو و شهروز که خیلی با هم صمیمی هستید با این تفاوت که فاصله سنی من و دانیال کمه و مال شما زیاد
شیرین با شنیدن حرف مامانت با خنده گفت: تو امتیاز بیشتری داری ، دانیال باهات صمیمی است و مامانش هم اعلام کرد که تو عروسشی ، خندیدم و گفتم: در عوض تو خوشگلتری ! مثل همیشه که احساساتش رو پنهون میکرد گفت: مگه اینکه مغز خر خورده باشم ... ترانه به اینجای حرفش که رسید دیگر نتوانست ادامه دهد و زد زیر گریه ، دستم را دورش حلقه کردم و گفتم :شیرین آدم خوشبختی بود که دوستی مثل تو داشت
ترانه آرامتر شد و گفت: میدونی ! هر وقت چشمم به دانیال می افته ، دیوونه میشم ! یاد اون موقع می افتم که دسته جمعی رفته بودیم شمال و من بالای سر اونها روی صخره ایستاده بودم ، دانیال و شیرین رو می دیدم که با هم حرف میزدند ، شیرین ازش پرسید : دانیال من اگه بمیرم تو میری زن میگیری؟ دانیال بغض کرد و گفت: اگه تو بمیری منم می میرم
من سنگریزه کوچکی برداشتم و زدم روی سر دانیال که به سمت من برگشت، شیرین با خجالت از آغوش او فاصله گرفت که من به شوخی گفتم : پینوکیو دماغت دراز شد
و بعد هر سه زدیم زیر خنده ! همیشه این فکر مثل خوره وجودم رو می خوره که شاید اگه من این حرف رو نمی زدم خدا اینجوری امتحانم نمی کرد
به قدری با شهروز و دانیال و شهاب و زن عمو در مورد این اتفاق و دلایل آن حرف زدم که به راحتی می توانستم ده ساعت پشت سر هم از سرنوشت و تقدیر و پیشانی نوشت هر کس حرف بزنم . همان طور که دستم را دور شانه ترانه حلقه کرده بودم . گفتم : برای همه ما آدمها عمری مقدر شده که نمی تونیم کوتاه و یا بلندش کنیم یعنی حقش رو نداریم . شیرین به خاطر یه شوخی به وجود نیومده بود که به خاطر یه شوخی از بین بره، سرنوشت شییرین این بوده که تو اون روز و اون ساعت و همون لحظه عمرش تموم بشه و شد پس تقصیر هیچ کس چه تو و چه کس دیگه یا حتی اون راننده نبوده
اشک های ترانه از ریختن بازمانده بود و با تعجب مرا می نگریست . گفتم : چی شده
با تعجب نگاهم کرد و گفت: باورم نمیشه این قدر بزرگ شدی که به این خوبی وراحتی داری نصیحتم می کنی
از دیدن خنده او ، من هم خندیدم و گفت: خب حالا کی قرار است که برای جشن عروسی بیاییم
ترانه دوباره آهی کشید و گفت: بین خودمون باشه دریا ! نمی خوام عروسی بگیرم دوست دارم بریم سفر مکه و بعد بیاییم زندگیمون رو شروع کنیم
با تعجب پرسیدم : یعنی عروسی نمی گیری
او دوباره تاکید کرد که این مسئله بین خودمون باشه ها ! چیه؟ اول زندگی هم خودت گناه می کنی و هم دیگرون رو به گناه وادار ! عروسی بدون دالام و دولوم که نمی شه ؟ بدون رقص و چهار تا حرف پشت این و اون نمی شه ؟ هر کی خوشش می آد بیاد! هر کی هم نخواست خوب نیاد
بعضی مواقع که به پیچ و خم زندگیم فکر می کنم با خودم میگم کاش جسارت ترانه را در زدن حرفم داشم شاید آن موقع زندگیم به گونه دیگری میشد
زن دایی ترانه در کنار مادر نشسته و مدام زیر گوشش پچ پج می کرد و در بین این پچ پچ ها گاهی نگاهی به من میکرد و گاه به کوروش ، اخم های مادر در هم بود و این نشان از آن داشت که ازموضوع مورد بحث خوشش نمی آید ولی در هر صورت همانگونه آرام و بی صدا جواب زندایی خانم را میداد. خلاصه آن مهمانی عجیب و غریب و پر اتفاق به پایان رسید و خانواده آنها زودتر ازما رفتند. بعد از رفتن آنها عمو موضوع خواستگاری خانواده رستگاری از ترانه را بازگو کرد. به همین خاطر حرکت کردن ما کمی طول کشید ، نگاه زن عمو مدام روی من و طاها می چرخید و این موضوع عصبی ام میکرد و با خودم می گفتم : عجب غلطی کردم پا شدم اومدم اینجا .زن عمو انگار با دشمن خونی خودش طرفه! دیگه من باشم هوس مهمونی اومدن به خونه عمو علیرضا رو نکنم ! یکی نیست بگه آخه تو اینجا چه غلطی می کنی ! از وقتی زن عمو اومده اینجا عوض شده. تو خونه مادربزرگ که بود مهربون و خوش اخلاق بود امااینجا یه جور دیگه شده .اصلا برای چی؟ مگه من چکار کردم
به طور ناگهانی نگاهم در نگاه خیره طاها گره خورد، جوابش هر چه بود میشد ان را در نگاه طاها یافت ، در نگاه او که همیشه با مهربانی از آن یاد می کردم حال چیز دیگری بود. در حالیکه سر به زیر می انداختم دیگر به طرفش نگاه نکردم
موقع خداحافظی هم مثل ابتدای مهمانی دستم را در دستش فشرد. بااین کارش دلم آشوب می شد و حس بدی پیدا میکردم. حسی که هنگام انجام کار نادرست به من دست می داد. وقتی به خانه رسیدیم مادر گفت: دریا خانم لباست رو عوض کنم بیا کارت دارم
این جمله ی ساده معنای دیگری داشت و آن این بود که پاشو بیا یه جلسه نصیحت کنون درست و حسابی در پیش داریم . لباست رو در بیار که قرار است پوستت رو غلفتی بکنم ! بدو زود بیا
گفتم : چشم و به سمت اتاقم رفتم و با خودم هزار جور فکر کردم. حتما زن دایی ترانه بهش حرفی زده و اون هم میخواد من رو دعوا کنه! آخه من که کاری نکردم ... نکنه زن عمو حرفی زده حتما کاری کردم که امروز اونقدر سرسنگین شده بود. خودم که چیزی یادم نمی یاد .یعنی برای چی می خواد من و دعوا کنه
از روی تخت بلند شدم و با خودم گفتم : تا نرم که نمی فهمم
بالخره از اتاق خارج شدم و به نزد مادر رفتم مادر در آشپزخانه را بست و گفت: بنشین
بعد هم خودش روبروی من نشست و گفت: تا حالا حرف بی خود و دروغ از زبون من شنیدی
متعجب گفتم: وا! مامان این حرف ها چیه؟ خدا اون روز رو نیاره
مادر لبخندی زد و گفت: شاید این گنده گنده حرف زدنت باعث شده همه فکر کنن ...حرفش را خورد و بعد دوباره گفت: می دونی محرم و نا محرم چیه! هر چند که الان دیگه این حرف ها دمده شده ! مادر این حرف را چنان با طعنه گفت که خنده ام گرفت . با دیدن خنده من لبخندی زد و گفت: باور کن ! شیطان چنان در تار و پود زندگی ما تنیده که اگه کسی بیاد با خط درشت روبرومون بنویسه بابا فلان کار گناهه نمی بینیمش .سر به زیر انداختم و گفتم : مامانی من کار اشتباهی کردم
دستم را در دستش گرفت و لحظه ای تامل کرد ولی بعد گفت: عزیز دلم تو ندونسته این اشتباه رو کردی . حالا میگم که بدونی ودیگه این کار رو نکنی ! دست دادن یک مرد وزن نامحرم باعث خشم خدا میشه . گناه بزرگیه ، چه این مرد فامیل باشه چه غریبه ! تو دیگه بزرگ شدی و بچه نیستی که بخواهی با پسر عموت و دیگران دست بدی ! می دونی این دست دادن زن با مرد نامحرم سر آغاز چه گناههایی است؟ می دونی تو دل اون مرد چه.... جمله اش را خورد و ادامه نداد. سر به زیرانداختم و گفتم : وای مامان کاش زودتر میگفتی ... یه جوری شدم ! لبخندی زد و گفت : هیچ جوری نشو قربونت برم ! بشر جایز الخطاست و خدا خوان کرم ! دیگه این کارو نکن
لبخندی زدم و گفتم : مرسی که بهم تذکر دادید
صبح روز بعد به منزل عمو غلامرضا رفتیم. عمو به اندازه ده سال پیرتر و کم حرف تر شده بود.
شهاب خیلی زیباتر از طاها شده بود اما به نظر من طاها تودل بروتر و جذاب تر از او می نمود. شهروز هیچ وقت با هیچ دختری دست نمیداد حتی با من که خیلی با او صمیمی بودم اما شهاب راچه می کردم
به سرعت با عمو و زن عمو روبروسی کردم، شهاب مشغول احوالپرسی با دانیال بود به سرعت به او سلام کردم و به سمت مادر راه افتادم تا درکنارش جا بگیرم .شهاب متعجب از رفتارم سلامم را پاسخ گفت . شهروز بیرون بود وشهاب داشت چای تعارف میکرد که شهروز با لبخندی بر لب وارد شدو سلام کردو با پدر و برادرهایم احوالپرسی کرد و بعد رو به مادر گفت:چاکر زن عمو
مادر خندید و گفت : زنده باشی پسرم
این بار نگاهش رابه من دوخت و گفت: چطوری زلزله ؟ لبخندی زدم و گفتم : مرسی
شهروز رفت و در کنار دانیال نشست و رو به من گفت: تو که داری می خوری ! پاشو کمک مامان
خندیدم و گفتم : من الان مهمونم و اومدم مهمونی ! شهاب داره پذیرایی میکنه خودش گفت: که راضی به زحمت من نیست.. شهاب در حالی که ظرف شیرینی را می چرخاند گفت: والا من یادم نمی آد یه همچین حرفی زده باشم
با خنده نگاهش کردم و گفتم : خب این از عوارض پیری است
شهروز با خنده گفت: دانیال با من و تو بودها ! حالا که این طوره، خانم جوون پاشو کار رو از دست این پیرمرد بگیر
صاف نشستم و گفتم : ای بابا ! بذار چایم را بخورم پا میشم دیگه
دانیال با خنده گفت: چه کارش داری ؟ اون جیگرمه
شهروز به شوخی گفت: اگه جیگرو زیاد تو آفتاب بذاری بمونه می دونی که چی میشه ؟ دریا منظورش همون جیگره
در حالی که شکلات مغزدار را درون دهانم می گذاشتم گفتم : کافر همه را به کیش خود پندارد
مادر با لحن پر مواخذه ای گفت: دریا! اصلا کار درستی نیست با آقا شهروز این طوری صحبت کنی
شهروز لبخندی زد و گفت : نگید زن عمو ، دوست دارم سربه سرش بگذارم
عمو لبخندی زد و گفت: لابد دلش میخواد این حرف هارو بشنوه که از اون حرف ها میزنه
بلند خندیدم وبرای کمک به زن عمو رفتم، داشت برنج را دم می گذاشت گفتم: زن عمو کمک نمی خواهید
لبخندی زد و گفت : نه عزیزم! برنج رو دم گذاشتم خورش هم آماده است
وسایل سالاد را که روی میز دیدم گفتم : سالاد رو درست کنم
زن عمو سری به نشانه تایید تکان داد ، یعنی بله درست کن
در حال خرد کردن کاهو بودم که شهاب وارد آشپزخانه شد . نگاهم به او افتاد چقدر عوض شده بود با خنده گفت: احتیاج به آمبولانس و دکتر و.... گفتم : نخیر ! خودمون هم میخوایم بخوریم اگه فقط برای تو بود تضمین نمی کردم
زن عمو با خنده از آشپزخانه خارج شد. شهاب در حالیکه خود را مشغول ریختن چای نشان میداد گفت: طوری شده
متعجب نگاهش کردم و گفتم: نه ! چطور مگه
لبوان دوم را زیر شیر سمار گرفت و گفت: چراسریع سلام دادی و رد شدی ،حتی حال و احوالپرسی هم نکردی
منظورش را فهمیدم و با خودم گفتم ، راست و حسینی حرفت را بزن ،دوباره نگاهم را متوجه شهاب کردم و گفتم : من و تو اگه مثل خواهر وبرادر هم باشیم که هستیم باز نامحرم هستیم
شهاب سینی را در دستش گرفت و مقابل من ایستاد و آرام گفت: اگه تیپ محرم و نامحرمی است چشم ! راست می گی اما من نمی خوام تو خواهرم باشی ! هیچوقت نخواستم خواهرم باشی ... خشکم زده بود از شنیدن حرف های رک و صریحش کمی گیج شدم . درجوابش گفتم : پس میخوای چه نسبتی باهات داشته باشم ؟ چشمش برق عجیبی زد و با ملایمت گفت: آینده مشخص خواهد کرد بهتر است زیاد عجول نباشیم
بدنم یخ کرد ،عرق سردی روی بدنم نشسته بود و چشمم به در خشک شده بود نمی دانم چه مدتی د رهمان حال بودم که با ورود زن عمو و مادر از جایم پریدم خنده روی صورت هر دو خشک شد . مادر با عجله به طرفم امد و گفت: چه ات شده مادر؟ چرا رنگت پریده
خودم را جمع و جور کردم و سعی کردم لبخند بزنم اما حس میکردم تمام اعضای صورتم خشک شده و همین الان که صورتم ترک بخورد، رو به مادر گفتم : طوریم نیست فقط سرم یه کم گیج میره
زن عمو چشمهایش را تنگ کردو گفت: سرت ؟ نکنه ... متوجه منظورش شدم و با شرم سرم را پایین انداختم و گفتم : نه
مادر بی قرار گفت: بس که لجبازه ! جون میده یه لقمه نون بخوره
زن عمو به سمت یخچال رفت و گفت: حالا شما خودت رو ناراحت نکن الان یه لقمه نون و عسل میدم حالش سر جاش می آد
جرات نکردم بهشون بگم بابا من نه سرم گیج میره و نه گرسنمه
مادر چاقو و ظرف سالاد را از دستم گرفت و مقابل خودش گذاشت و پشت میز نشست .زن عمو هم لقمه بزرگی از عسل و کره درست کرد و بدستم داد . چشمانم گرد شد اما مادر با چشم غره اشاره کرد که بخور
زن عمو هم با اخم گفت: بخور دیگه
گفتم: آخه .. ! هر دو یک صدا با هم گفتند : بخور
در حالیکه خنده ام گرفته بود گفتم: لااقل یک لیوان آب بدید که باهاش اینو بفرستم پایین
زن عمو لیوان شیر بزرگی را مقابلم گذاشت حالم از دیدنش بهم میخورد. عسل و کره با شیر پر چرب وای چه شود، بعد ازخوردن آن معجون عذاب آور اجازه دادند از آشپزخانه خارج شوم . دانیال به همراه شهاب به اتاق او رفته بودند .صدرا مقابل تلویزیون داشت فیلم جکی جان را تماشا میکرد و پدر و عمو هم در حال صصحبت بودند. با چشم به دنبال شهروز گشتم روی مهتابی ایستاده بود و به نرده ها تکیه داده بود، گفتم : مزاحم نمی خوای
خندید و گفت: اگه اون مزاحم شما باشید نه؟ و بعد چشمانش را تنگ کرد و در چشمانم نگریست و گفت: طوری شده
شهروز صمیمی ترین دوست را برای من گرفته بود . در حالی که اشکم سرازیر میشد گفتم: بزرگ شدن چقدر بده شهروز
لبخندی زد و گفت: بخاطر بزرگ شدنت گریه می کنی
وقتی ماجرای آشپزخانه را برایش تعریف کردم سری تکان داد و گفت: تو دوستش نداری درسته
سرم را به نشانه مخالفت تکان دادم ، در حالیکه متفکر نگاهم میکرد سوالی پرسید که تکانم داد : تو طاها را دوست داری نه
سرخ شدم گفتم شهروز من هنوز خیلی بچه ام که بخوام نسبت به کسی احساسات عاشقانه داشته باشم
دستهایش را به صورت مورب روی هم قرار داد و پشت به حیاط رو به من ایستاد و گفت: چه طور اونقدر رک در مورد دوست نداشتن شهاب حرفی می زنی... دستپاچه گفتم : نمی دونم ... نمی دونم ، حسم دوست داشتنه یا نه ... بخدا فقط ازش خوشم می آد
خندید و گفت: آهان... همین رو میخواستم بشنوم
نمیدانم چرا آنروز فکر کردم خنده اش اصلا رنگ شادی نداشت امامثل خیلی ازاوقات به روی مبارکم نیاوردم ، شهروز بعد ازدقیقه ای سکوت دوباره آرام و شمرده گفت: ببین دریا می دونی که خاطرت خیلی برام عزیزه پس نه نصیحت می کنم نه با قصد و غرض حرفی میزنم ولی هیچ وقت سعی نکن تا وقتی کی مال تو نشه و تو مال کسی دیوانه وار دوستش داشته باشی چون اگه بعدها بفهمی اون تو رو دوست نداشته ضربه میخوری
نمی دانم چرا حس کردم دارد در مورد خودش و دنیا حرف میزند . دلم برایش سوخت ادامه داد : تا طرفت رو نشناختی عاشقش نشو! ... نه چند لحظه ساکت باش تا حرفم تموم بشه می دونم می خوای حرف بعضی ها رو بزنی عشق دست خود آدم نیست . آدم یک دفعه عاشق میشه و از این حرف ها نمی گم قبول ندارم اما عزیزم عشق رو اگه ببریش تو مسیر عقل هیچ وقت به تباهی کشیده نمی شه . نمیخوام یه موقعی به خودت بیای و بگی که ای وای ، می تونستم هزار راه رو برم اما نرفتم. می خوای بگی طاها رومی شناسی ! من میگم نه ! الان منم طاها رو نمی شناسم . طاهایی که تو میشناختی با این پسر بازاری موفق زمین تا آسمون فرق میکنه ! این ها رو باید میگفتم و گفتم اما یه چیز دیگه تا وقتی از عشق و علاقه طرف مقابلت مطمئن نشدی عشقت رو ابراز نکن
بعد از گفتن این حرفها شهروز دیگه حرفی نزد یا حتی نگاه دیگری! مرا تنها گذاشت و وارد خانه شد، می دانستم حرفی به کسی نمیزند. اصلا احتیاجی نبود بگویم بین خودمان باشد
در طی سالهای بعد واقعا به صحت و سقم حرف هایش پی بردم اما نوشدارو بعد از مرگ سهراب به چه کار می آمد
آن روز موضوع دیگری را هم فهمیدم که اشک به دیده آورد . پنجره آُشپزخانه زن عمو ریحانه باز بود و مادر و زن عمو ریحانه داشتند حرف می زدند و من بعد از رفتن شهروز داشتم قدم می زدم و فکر می کردم. وقتی نزدیک پنجره آشپزخانه رسیدم با شنیدن اسم خودم گوشهایم تیز شد و کنار پنجره گوش ایستادم چه می دونم وا... سکینه می گفت که کوروش با یه نگاه عاشق دریا شده! زن عمو گفت: ماشاء ا... بس که نازه ! مادر گفت: لطف داری ریحان جون ! آره میگفت پسرش گفته تا هر وقت دریا نخواد شوهر کنه و بخواد دیپلم بگیره صبر میکنه ! زن عمو مشتاقانه پرسید : چند سالشه
مادر گفت: از دانیال دو سه ماهی بزرگتره
زن عمو دوباره پرسید: چی کاره است
مادر در جوابش گفت: پدرش کارخونه فرش داره که این می چرخونه ! یه تجارت خونه بزرگ فرش هم دارن
زن عمو گفت: خود دریا چی میگه
مادر خندید و گفت: دریا هنوز دهنش بوی شیر میده! به سکینه هم گفتم، میگه فقط گفتم که بدونی دریا مال کوروش است
پاهایم داشت می لرزید وقتی به یاد نگاه خیره کوروش که از سرتا پایم را کاوش می کرد افتادم ، اصلا نفهمیدم که چطور خودم را به خانه مان و اتاقم رساندم. روی تخت افتادم و زدم زیر گریه . انگارهمان دم میخواستند مرااز خانواده ام جدا کنند ، ترس در تمام وجودم ریشه زده بود از بزرگ شدنم دلم گرفت و سخت تر گریستم
فصل یازدهم بیست و سوم شهریور 73 ترانه و رامبد طی مراسم ساده ای به عقد هم در آمدند .ترانه کت و دامن سسفیدی پوشیده بود و آرایش ملایمی به صورت داشت روسری سفید و زیبایی هم به سر کرده بود . درمراسم عقدش عمو ها و عمه و دایی ها و خاله های دو طرف حضور داشتند که بعد از خوانده خطبه عقد شام میهمان بودیم از رستوران مشهوری سفارش سه نوع غذا داده بودند . به قول دنیا میخواستند با این کارهایشان وضع توپ عمو رو تو چشم تک تک فامیل آقا داماد فرو کنند
اما بر عکس ترانه به قدری رفتار دوستانه و ساده ای با تک تک آنها داشت که رفتار پر نخوت عمو و زن عمو را کم رنگ میکرد . تهمینه کنار من نشسته بود و با حرص زیر لب می گفت: گشت گشت چی پیدا کرد ، خاک بر سرت ، خلایق هر چه لایق
دنیا، محمد سام را که حالا خوابش گرفته بود بغل کرد و به اتاق خواب عمو و زن عمو که طبقه اول بود برد.طاهر نزدیک در نشسته بود باد دیدن دنیا لبخندی برویش زد که از چشم زن عمو دو نماند و در حالی که گوشه چشمی برایش نازک میکرد رو برگرداند. دینا بچه رو شیر داد و خواباند ، موقع خروج از اتاق رو به طاهر گفت: کنار درو باز می گذارم اگه بچه بیدار شد صدام کن
طاهر لبخندی زد و گفت: خاطرت جمع باشه
وقتی دنیا نشست زن عمو که روبرویش نشسته بود گفت: ماها اون موقع که بچه دار می شدیم قید غذا و خواب و استراحت رو میزدیم تا کنار بچمون باشیم
دنیا برای خودش پلو کشید و گفت: خب زن عمو اون موقع شما ذخیره داشتید که بدید بچه بخوره من خودم دارم از گرسنگی می میرم چه برسه به اون بچه
عمه مهری با خنده گفت: مادرهای الان مادرای روغن نباتی هستند دیگه
دنیا در ادامه با خنده گفت: عمه بچه های ما ، مادر کی می شن
عمه با خنده گفت: مادر بچه های کشدار، پنیر پیتزایی هستن دیگه
تهمینه گفت: وای مصیبتن ! وقاشقی پر به دهان برد و دوباره با خنده گفت: یادمه اوایل دنیا اومدن پرند بود یه شب ااونقدر گریه کرد که اعصابم بهم ریخت نه شیرخودم رو می خورد نه شیر شیشه رو از بی خوابی داشتم می مردم بچه رو دادم دست رضا شیر رو هم همین طور و بعد رفتم تو اتاق خوابمون و درو قفل کردم و خوابیدم. صبح ساعت نه که از خواب پا شدم دیدم صدایی نیست و تازه یادم اومد که دیشب چی کارکردم اومدم دیدم رضا بچه رو خوابونده و خودش هم کنارش خوابه
صدای خنده ما بلند شد که دنیا گفت: ببینم ، تهمینه حالا بچه به عنوان مادر اصلی کدومتون رو میشناسه
و بعد هر دو زدند زیر خنده ، عمه با خنده رو به زن عمو کرد و گفت: می بینی مادرای امروزن دیگه
زن عمو لبخندی زد و گفت : خدا به داد بچه های اینا برسه
دنیا به سرعت بشقاب پلو و فسنجان را خالی کرد و خیلی راحت بشقاب دوم را کشید و این بار قیمه ریخت با چشم های گرد شده او را نگاه می کردم که تهمینه خندید و گفت: اونجوری نگاش نکن تو رو خدا
گفتم: دنیا نمی ترکی؟ چه خبره
خندید و گفت: اون سهم محمد سام بود ، این مال خودم
تهمینه و عمه با هم گفتند نوش جانت، اما از زبان زن عمو کلمه ای در نیامد، محمد سام بیدار شده بود ، چشمم به طاهر افتاد با دیدن دنیا که با اشتها غذا میخورد خودش بلند شد و به اتاق رفت. مادر با چشم به من اشاره ای کرد ، بلند شدم و رو به طاهر گفتم: بچه رو بدید به من تا دنیا بیاد نگهش می دارم
طاهر لبخندی زد و گفت: شرمنده ! دستت درد نکنه
و محمد سام را به من داد و از اتاق خارج شد ، کلاه سرش کج شده بود در دست چپ نگهش داشتم و با دست راست کلاه را صاف کردم با نگاه به چشمان درست و سیاهش که به من زل زده بود گفتم : الهی خاله قربونت بره ! ملوسکم ... عروسکم ... نبینمت می پکم ! صدای دنیا آمد که با خنده گفت: خدا نکنه
در را بست و روی تخت نشست . بچه را به او دادم و کنارش نشستم و به حرکاتش چشم دوختم انگار از روز اول زندگیش مادر محمد سام بود درحالیکه به محمد سام شیرمیداد گفت: آقا کوروش کشت خودش رو اما دریا خانوم حتی یه بار نگاهش نکرد. بیچاره پسر مردم
با بی حوصلگی گفتم: بی خیال ما شو دنیا
دنیا به سمت من برگشت و گفت: گم شو مسخره! پسره خوشگل و آقا ،یه خانواده خوب و استخون دار و مایه دار دیگه چه مرگته ؟ تازه گفته دریا تا هر وقت درسش رو بخونه منتظر می مونم
ترش کردم و گفتم : اون قدر صبر کنه که زیر پاش علف سبز بشه
دنیا که این حرف ها را به حساب ناز کردنم میگذاشت با خنده گفت: میدونی چی بامزه بود ؟ اینکه با هر کدوم از بچه های خودمون حرف میزدی اون خودش رو می خورد
با عصبانیت گفتم : امیدوارم اون قدر خودش رو بخوره تا اثری از آثارش باقی نمونه
و بعد برای اینکه موضوع را عوض کنم گفتم: دیدی زن عمو چه سرسنگین شده
دنیا گوشه چشمی نازک کرد و گفت: بشه ، پسر خودش رفته بدون اطلاع من خونه خرید ه ! به جون بابا من اصلا روحم هم خبر نداشت برگشته به من میگه تو پسرم رو پر کردی و ازم گرفتیش . به خدا که من اینجا راحت تر بودم برای محمد سام هم بهتر بود اما طاهر میگه دوست دارم مستقل باشم . چه می دونم بابا این طرفی میرم یه حرف اون وری میرم یه حرف، الان دیگه بی خیال شدم برای چی من خودم رو داغون کنم
خنده ام گرفت ، دنیا هیچوقت زندگی رو بخودت سخت نمی گرفت به کسی هم اجازه نمی داد که با حرف ها و کارهایش باعث آزار او شود .
شاکی نگاهم کرد و گفت: مرض! واسه چی میخندی؟ خندیدم و گفتم: تو هیچ وقت زندگی رو به خودت سخت نمی گیری
لبخندی زد و گفت: این از من به تو نصیحت ! زندگی رو هر جور بگیری برات اون جور پیش می آد
بلند شدم و ازاتاق بیرون آمدم. مجلس هیچ شباهتی به یک عروسی نداشت انگار دوره فامیلی بود. زن عمو عزت با اخم های در هم روی مبل تک نفره ای نشسته بود وبا هیچ کس صحبت نمی کرد .رفتم وکنار عمه مهری و زن عمو ریحانه نشستم .زن دایی سکینه در کنار مادرم نشسته بود که ترجیح دادم به آنها نزدیک نشوم . نگاهم را دور سالن چرخاندم .دختر خاله های طاها دور او را گرفته بودند.صدای خنده شان به قدری بلند بود که چندین نفر از فامیل رامبد سری به نشانه نادرست بودن کارشان تکان دادند. طاها با دیدن من اشاره ای کرد که به آن سو بروم ولی من با ناراحتی رویم را برگرداندم و ناخوداگاه زیر لب گفتم :بی شعور فکر میکنه منم لنگه اونام
عمه مهر انگیز با خنده گفت: لنگه کیا
سرخ شدم و گفتم : طاها رو میگم دیگه! بهم اشاره میکنه برم پیش اون و دختر خاله هاش
اخم های عمه در هم رفت و گفت: غلط میکنه ! یه وقت بهش بد نگذره ! اگه دور وبرمنم پنج تا دختر بودن که تو هر خندیدن کمرشون سیصد و شصت درجه می چرخید بدم نمی اومد
از شدت حسادت می خواستم چشم های طاها را از کاسه در بیارم ، نگاهم در نگاه شهروز گره خورد از نگرانی داخل چشم هایش خنده ام گرفت لبخندی زدم که او هم پاسخم را داد . در کنار دانیال و شهاب و طاهر نشسته بود و در کنار آنها جمع پدر و عموها و آقای رستگار و برادرش و دوشوهر خواهر و تنها برادر آقای رستگارو عمو جواد نشسته و در حال گفتگو بودند. مطمئنم به آنها خوش می گذشت. کوروش هم در کنار روزبه برادر دوم رامبد نشسته و گپ می زد و برادرش سیاوش در کنار طاها و پنج دختر خاله محترمشان بود. رضا شوهر تهمینه هم با رامین پسر بزرگ آقای رستگار و دو پسر عمویش نشسته و گپ میزدند. طفلک آقا رضا که نگاه های پر کینه تهمینه را نادیده میگرفت . لابد با خودش میگفت آب که از سر گذشت چه یک وجب چه چند هکتار
رامبد ، داماد خاله که به قول دنیا تابلو بود که بچع درسخوان بوده در کنار تنها پسر خاله داماد که مردی بود همسن و سال دانیال با قامتی متوسط اما توپر نشسته بود .صورتش مثل زنها ظریف بود و عینک نقره ای هم روی بینی خوش حالتش جا خوش کرده بود
نگاهم دقیقا روی او بود که به سمتم برگشت و غافلگیر شدم لبخند خفیفی روی لبش نشست. رویم را برگرداندم، مطمئن بودم که سرخ شده ام با خود گفتم : تا تو باشی دیگه غلط کنی و با نگاهت همه جا رو دید بزنی
درست همان موقع خدمتکاری که برای کمک به طلعت خانم خدمتکار هفتگی زن عمو آمده بود مقابلم سبز شد و زیر دستی را مقابلم گذاشت و سبد میوه را مقابلم گرفت دو تا زردآلو و یک خیار برداشتم و گفتم : دارم له له می زنم برای چایی
خندید و گفت: یک فنجان
لبخندی زدم و گفتم : لیوان ، کم رنگ باشه
بعد از رفتن او سرم را که برگرداندم نگاه پسر خاله رامبد را روی خودم ثابت دیدم و با خودم گفتم : عجب غلطی کردم ها ! حالا منظره زیباتری به جز من نبود که نگاه کنه؟ شیطونه میگه یه چیزی بهش بگی ها ؟ مرتیکه سیریش
زن جوان لیوان چای را آورد و برداشتم و گفتم : مرسی خانم ... ببخشید من اسمتون رو نمی دونم
لبخندی زد و گفت: عزیزه
گفتم : مرسی عزیزه خانوم
دوباره لبخندی زد وگفت: نوش جونتون
شاید چند سالی بزرگ تر از تهمینه بود قیافه اش خیلی با نمک بود سبزه با چشم های ریز سیاه صورتش ظریف و تو دل برو بود. دلم برایش سوخت رو به عمه گفتم : این که خیلی جوونه
عمه نگاهی به عزیزه انداخت و با ناراحتی گفت : منبع: www.forum.98ia.com
یه جا بعضی ها مثل ما پیدا میشن که از زور سیری خوابشون نمی بره یه جا هم از زور گشنگی یه زن جوون برای سیر کردن شکم چند نفر کلفتی میکنه
دلم برایش سوخت نفس عمیقی کشیدم و همینکه رویم را برگرداندم نگاهم در نگاه کوروش گره خورد و لبخند روی لبش نشست اما من بی توجه به او لیوان چای را برداشتم و به سمت دیگر نگریستم
رامبد کنار شهروز نشسته و با او گرم صحبت بود از صورتش میشد خواند که از همصحبتی با او لذت میبرد طاها و سیاوش و دختر خاله ها پیدا نبودند! لیوان خالی چای را برداشتم و به سمت آشپزخانه رفتم
طلعت خانم و یک زن جوان دیگر مشغول شستن و تمیز کردن ظروف بودند. عزیزه خانم هم روی صندلی نشسته بود و خستگی از صورتش هویدا بود که با دیدن من نیم خیز شد نگاهش کردم و گفتم: بفرمایید بنشیند خسته نباشید عزیزه لبخندی زد و گفت: چای میخورید ؟ بریزم
لیوان را به او دادم و تشکر کردم . همینکه برگشتم و خواستم خارج بشم خودم را روبروی کوروش دیدم . گفت: سلام ! آرام جوابش را دادم که عزیزه گفت: چی لازم دارید آقا
کوروش در حالیکه نگاه در صورتم دوخته بود گفت: یک لیوان چای
عزیزه متعجب پرسید ولی شما که گفتید... کوروش بدون اینکه به سوی او نگاهی بیاندازد گفت: حالا میخورم
از کنارش رد شدم و از آشپزخانه بیرون اومدم و رفتم کنار دنیا و ترانه نشستم ، دنیا با دیدنم گفت: چرا عصبانی هستی
ترانه که سکوت مرا دید با خنده گفت: دلیلش از آشپزخونه در اومد
با خروج طاها و سیاوش و دخترها گوشه سالن خلوت شده بود و فقط ما سه نفر بودیم . کوروش با دیدن ما به سمتمان آمد و روی مبل نشست و رو به ترانه گفت: این دختر عموی تو همیشه اینقدر ساکت و اخموئه؟ ترانه با لبخندی گفت: ساکت که آره ! اما اخمو نه ! و بعد دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: ماهه
کوروش با پررویی تمام زمزمه کرد: فکر نمی کنم ماه هم به این خوشگلی باشه
می دانستم که سرخ شده ام ، کوروش با خنده گفت: چقدر هم خجالتیه
دنیا گفت: همیشه همین طور بوده ! از من که خواهرشم خجالت میکشه چه برسه به دیگران
از دست دنیا و ترانه عصبانی بودم که چرا این مرتیکه را این قدر تحویل میگرن؟ تصمیم گرفتم این بار سکوتم را نشکنم تمام فکرم حول طاها می چرخید یعنی کجا رفتند؟ دارند چه حرفی میزنند
صدای کوروش که مرا مخاطب قرار میداد باعث شد که از چا بپرم و با حواس پرتی بگم بله
با شیطنت نگاهم کرد و گفت: من هم حواسم پرت میشه اما نه وقتی که پیش شمام
دنیا و ترانه لبخندی پنهانی با هم رد و بدل کردند، در دلم گفتم : مردک ابله خجالت نمی کشه . من هنوز پونزده سالم نشده باهام تیپ رمانتیک برداشته
به روی خودم نیاوردم که منظورش را فهمیده ام و با لحن سردی گفتم : ببخشید متوجه حرف شما نشدم
پرسیدم: نمایشگاه شما چه موقعی برگزار میشه ؛ نگاه تندی به دنیا انداختم و گفتم : سال بعد
لیوان خالی را روی میز گذاشت و گفت: دقیقا کی
با خودم گفتم : حالا کو تا اردیبهشت حتما تا اون موقع یادش میره ! خیلی بی تفاوت گفتم : بیستم اردیبهشت ! البته نمایشگاه مختص کارهای من نیست فقط چهار تا کار مال منه
دوباره پرسید : برای فروش میگذارید
در جایم جا به جا شدم و گفتم : اگه مشتری مناسب پیدا بشه ، والا فقط برای دیدن
ترانه با لبخندی بر لب گفت: وای کوروش ! دریا یه تابلوی منظره برام کشیده فوق العاده ست ، لطف کرده و اونو به عنوان هدیه عروسی بهمون داده
کوروش نگاهی به صورت اخم آلود من انداخت و گفت : مثل اینکه دریا خانم با همه سر لطف هستند بجز ما
به روی خودم نیاوردم ، بلند شدم و با عذرخواهی کوتاهی به طرف زن عمو ریحانه رفتم و بین او و عمه مهری نشستم و تا آخر مجلس از انجا تکان نخوردم
طاها بعد از یک ساعتی که غیبشان زده بود با همراهانش برگشت و نگاهش در نگاهم گره خورد . رویم را برگرداندم از دستش دلخور بودم ، از جمع انها جدا شد و به سمت ما آمد و کنار عمه نشست و گفت : خوش میگذره؟ عمه با طعنه گفت: نه به اندازه شما
طاها خندید وموهایش را که حالا بلندتر از حد معمول بود با دست کنار زد و گفت: خوشگلی هم برام شده دردسر ! نه دختر عمو؟ با نگاه سردی او را نگریستم و گفتم : مشک آن است که خود ببویند نه آنکه عطار بگوید
چشم هایش را تنگ کرد و گفت: ناراحتی ؟ عمه با دلسوزی گفت: اره مادر! کوروش چی گفت که ناراحت شدی
نگاهم به چشم های طاها افتاد ، دو گلوله آتش بود و از حرص دندانهایش را روی هم می فشرد . ازترسم در جواب عمه گفتم : نه کوروش کاری به کار من نداشت ، بیشتر با ترانه سر به سر می گذاشت و بعد به یکباره گفتم : یکم سرم درد می کنه
طاهاکه معلوم بود هنوز متقاعد نشده گفت: می خوای بریم دکتر ؟ گفتم : نه ! خوبم
رویم را به سمت زن عمو برگرداندم و با او مشغول صحبت شدم . طاها دقیقه ای نشست ولی اصلا به جانبش برنگشتم ، بلندشد و مستقیم به طرف ترانه رفت و دست ترانه را گرفت و به گوشه ایی کشاند که کسی متوجه صحبت آن دو نشود اما از قیافه ترانه تعجب به بیست فرسخی تراوش میکرد. او می پرسید و ترانه جواب میداد ، قیافه طاها بعد از دقایقی دیدنی شده بود ، عصبانی بود و خشمگین . در همان حال رامبد به طرفشان رفت و کنار ترانه ایستاد از چشمان هر دو عشق فوران میکرد خدا رو شکر کردم و از خدا برای خوشبختی آن دو کمک خواستم
آرام آرام فامیل رامبد بلند شدند، ترانه چادر سفیدش را به سر کشید و به همراه رامبد به سمت عمو و زن عمو عزت رفتند یکهو ترانه زد زیر گریه و عمو را بغل کرد. عمو که سعی می کرد بخندگفت: بس کن ! ایشاءا... خوشبخت بشید !قدر هم رو بدونید و مواظب هم باشید . ترانه زن عمو را بغل کرد و بازهم گریست . زن عمو که رنگش مثل گچ دیوار شده بود خودش را کنترل کرد و گفت: مواظب خودت باش .. آقا رامبد مواظبش باشید
رامبد با عمو دست داد و گفت: بهتون قول میدم ! خاطرتون جمع باشه ایشون برام از خودم عزیزتره
اما من مثل ابری بهاری می گریستم بعد از رفتن انها همه در گوشه ای ساکت و ارام نشسته بودند . زن عمو به در اتاق خوابی که محمد سام خوابیده بود تکیه داده و بی صدا سقف اتاق را تماشا می کرد . مادر از جایش بلند شد و به سمت او رفت و آغوشش را برای او باز کرد . بغض زن عمو ترکید و به صدای بلند گریست. با شنیدن صدای گریه زن عمو تهمینه و دنیا و من و یکی از دختر خاله های طاها بنام پوران که تازه ازدواج کرده بود و عمه مهری اشکمان سرازیرشد . نگاهم به تورج افتاد که بغض کرده بود دانیال با ناراحتی گفت: بابا بسه ! یه بدبختی پیدا شد اون زبون دراز رو برداشت و برد بجای گریه کردن دولا پهنا باید رقصید
شهروز خندیدو گفت: تقصیر زن عمو مریمه ! زن عمو عزت رو تو بغلش فشارمیده اونم اشکش در می آد
با این حرف شهروز همه زدیم زیر خنده ، طاهر گفت: خاله سوسکه تا آخر مجلس نیشش تا بنا گوش باز بود و هرهر می خندید اما یکدفعه تو لحظات آخر یادش اومد که ای داد و بیداد اصلا تریپ غم بر نداشته
کوروش گفت: دیدین از ذوقش با هیچکس هم خداحافظی نکرد فقط بابا ومامان رو بغل کرد
صدای قهقهه آقایان بلند شد
تهمینه گوشه چشمی نازک کرد و گفت: نه بابا ! مگه شما آقایون تحفه اید که از ذوق دست و دل ما خانم ها بلرزه
رضا گفت: شما خودت رو ناراحت نکن ، گربه دستش به گوشت نمی رسه میگه پیف پیف بو میده
کوروش به شوخی گفت : بابا از کی تا حالا سویا هم رفته تو جمع گوشت ها ؟
تهمینه به اعتراض گفت: إ کوروش خجالت بکش
دنیا در کنار طاهر نشست و گفت: قدر زر زرگر شناسد ، قدر گوهر گوهری
گوروش نگاه پر شیطنتی به من انداخت و با لحن خاصی گفت: اون که مسلمه
از دستش آنقدر حرص خورده بودم که داشتم خودم را خفه می کردم هزار حرف و چندین هزار فحش و بد وبیراه در ذهنم تلمبار شده بود که می خواستم به او بگویم اما در عوض فقط سکوت کردم . دختر خاله کوچک طاها که همسن دنیا بود و نگین نام داشت بلند شده یک لیوان آّب برای خودش ریخت رفت و در کنار کوروش روی کاناپه نشست . متوجه نگاه پدر شدم که با دقت رفتار کوروش را زیر نظر داشت . کوروش هم خیلی زرنگ تر از این حرف ها بود چون با معذرت خواهی کوتاهی بلند شد و آمد پیش مادرش نشست یعنی د رفاصله زن عمو ریحانه و مادرش ، درست سمت راست من
لبخند رضایت پدر را که دیدم اعصابم بهم ریخت و خون خونم را میخورد . نگاهم به شهاب افتاد که ساکت و آرام نشسته بود و اصلا حرفی نمیزد مگر اینکه از او سوالی میشد دلم برایش می سوخت به گونه ای تها بود خیلی تنها
موقع خداحافظی زن عمو رو به طاهر کردو گفت: امشب اینجا بمون
همه نگاه ها به سمت دنیا چرخید بر خلاف سن و سال کمش به اندازه یک زن پنجاه ساله می فهمید ، لبخندی زد و گفت: برای محمد سام لباس نیاوردم
زن عمو نگاه سردش را به سمت دنیا چرخاند و گفت: خب طاهر شما رو می رسونه و بر می گرده
طاهر خواست حرفی بزند که دنیا پیشدستی کردو گفت: پس طاهر زود باش من و دریا رو برسون خونه و برگرد
و بعد اشاره ملایمی کرد که او سکوت کند و سپس رو به مادر گفت: مامان ! دریا امشب بیاد پیش من
مادر که اخم هایش درهم بود پرسید ! صدرا رو هم بفرستم
دنیا از صدرا پرسید : می آیی
منو صدار همراه دنیا سوار ماشین طاهر شدیم . طاهر داشت با دانیال حرف میزد، معلوم بود که خیلی عصبانی است . کوروش از طرف صندلی راننده خم شد و رو به دنیا گفت: ان شا الله باز همچین جاهایی همدیگه رو ببینیم
دنیا هم تشکر کرد و گفت: انشاءا... نوبت شما
کوروش لبخندی زد و دست به سوی او دراز کرد و با هم دست دادند بعد کوروش رو به من کرد و گفت: دریا خانم ؟ به سمتش برگشتم و خیلی خشک گفتم: بله
با خنده گفت: نمی دونم چرا امشب احساس میکنم کاری کردم که شما از دستم ناراحت و عصبانی هستید
گفتم : نه
سرش را کمی کج کرد و گفت: اگه کاری کردم که شما رو ناراحت کرده ببخشید
با همان لحن گفتم : حتما
گفت: به امید دیدار
و بعد رفت و سوار ماشین آخرین سیستم گران قیمت خود شد و براه افتاد؛ دنیا گفت: خیلی با شعور و فهمیده است
صدرا هم برای همراهی گفت: آره خیلی باحاله! ازش خوشم می آد ! چه ماشین توپی هم داره
طاها خم شد و از شیشه ماشین گفت: زن داداش دارید می رید
دنیا سری تکان داد ، طاها گفت: ایشاءا... عروسی سامی
دنیا با اعتراض گفت: محمد سام
طاها خندید گفت: چشم ! وبعد با دیدن طاهر که به سمت ماشین می اومد دست به سوی صدرا دراز کردو با او دست داد سپس دستش را به سوی من دراز کرد زمزمه کردم من و تو با هم نامحرم هستیم و ... طاها یک ابرویش را بالا داد و با شیطنت گفت: نا محرم ؟ در حالیکه دستش در هوا به همان حال مانده بود نگاهی به دست خودش و دست من که در دست دیگرم گره خورده بود کرد و گفت : راست میگی
و دوباره چشمکی زد و گفت: اینم درست میشه
دستش را پس کشید، نگاهی به چشمانم دوخت که تمام وجودم را لرزاند و همان موقع بود که احساس کردم دوستش دارم . با طاهر دست داد و با ما خداحافظی کرد.طاهر ماشین را روشن کردو گفت: اگه تو نمی مونی خب منم نمی مونم ! دوست ندارم مامانم با زنم اینجوری برخورد کنه
دنیا با مهربانی گفت: مادرت حق داره ، می خواد یه امشب پیشش باشی
طاهر با دست چپش دست دنیا را دست دست گرفت و گفت: چاکرتم ! واقعا خانمی
با خودم فکر کردم شاید اگه من جای دنیا بودم قهر وقهر کشی را ه میانداختم اما دنیا خیلی آرام برخورد کرد ، خوشم می آمد که همیشه بدون زحمت و داد و فریاد طرف مقابلش رو خجالت میداد! من اگه بودم ... بابا اینقدر خالی نبند... خودت هم می دونی هیچ کاری نمی کردی ! تو عرضه یک کلمه اعتراض رو نداری چه برسه به داد و فریاد
دنیا صدرا را در یکی از اتاق های مهمانی جا کرد و محمد سام را در جایش خواباند تا او بیاید من چای را دم گذاشتم دینا بعد از تعویض لباس آمد و پیراهن راحتی به دست من داد و گفت:بپوشش
داخل اتاق خواب رفتم و لباس را پوشیدم برایم کمی کوتاه بود و این یعنی از دنیا بلندتر شده بودم با دیدن من خندید و گفت: تو پونزده سالته و اینقدر از من بلند تری همسن من بشی لابد میشی نردبون
گفتم : مرسی خانم چهار پایه
کنارش نشستم ، لیوان چای را مقابلم گذاشت و گفت: فهمیدی برای سعید خواستگاری شدی
با تعجب گفتم : سعید کیه ؟ گفت: پسرخاله رامبد ! همون بچه درسخونه
گفتم : نه ! کی؟
دنیا در جوابم گفت: مامان وزن دایی سکینه پیش هم نشسته بودن که خاله رامبد اومد پیش مامان نشست و گفت: اگه شما اجازه بدید برای یه امر خیر خدمتتون برسیم
بنده خدا مامان با حواس پرتی گفت: برای کی؟ مادر پسره هم با منظور برگشت و گفت: خب معلومه برای دختر خانم گلتون دریا خانم ! والا پسرم ، پسر خوبیه و دانشجوی پزشکی است راستش اصلا قصد ازدواج نداشت ولی وقتی که دختر شما رو دید دل از کف داد. بیست ودو سالشه و تا سه سال دیگه دکتراش رو می گیره
مامان هم برگشت و گفت: والا حاج خانم ، دخترمن تا قبل از دیپلم حق نداره در مورد خواستگار فکر کنه تازه باباش اصلا اجازه نمی ده که خواستگار پا تو خونه بزاره دختر من امسال تازه دوم دبیرستان رو میخونه کو تا دیپلم
وای دریا قیافه زن دایی سکینه دیدنی بود مادر پسره اونقدر سیرش بازی در اورد که اخر سر شماره تلفن گرفت تا زنگ بزنه و جواب بشنوه
در حالی که چای می نوشیدم به حرف های او گوش میدادم می دانستم هیچ حرفی را نگفته نمی گذارد وقتی از پیش من و ترانه رفتی میدونی کوروش چی گفت، اونقدر دوستش دارم که نمی تونم تحمل کنم رد نگاهش روی هیچکس به جز من باشه ! میگفت : بعضی وقت ها اونقدر دلتنگش میشم که نفسم بالا نمی اد فکر نمی کردم که عشق اینقدر دردناک باشه ! من تا وقتی با دریا مواجه نشده بودم اصلا نمی دونستم حسادت رو چه جوری می نویسن اما حالا از زور حسودی نمی تونم نفس بکشم . میشه بگید این قدر آزارم نده !
این بار دنیا سکوت کرد و منتظر حرف زدن من شد لیوان خالی را روی میز گذاشتم و گفتم چه لوس
با این حرف انگار که آب یخ روی دنیا ریخته اند گفت: شهاب وطاها و کوروش و سعید و... سرخ شدم و گفتم : یعنی چی
دنیا در حالیکه می خندید گفت: دارم لیست خاطر خواهات رو می شمرم ، رو کدوم بیشتر حساسیت داری
سعی کردم با بی تفاوتی بگویم : هیچ کدوم
از بازویم نیشگونی گرفت و گفت: جون خودت ! به یکی دل ببند که لایقت باشه
گفتم : طاهر می ارزید؟ لبخندی زد و گفت: آره ! حتی با وجود زن عمو عزت و تیکه های نابش
در دلم گفتم : چون طاهر رو دوست داره این حرف رو میزنه ! خب منم طاها رو دوست دارم و تا دیپلم بگیرم اون وقت داره ! با گفتن چرا وقتی زن عمو اون فرمی باهات برخورد کرد حرفی نزدی ؟ موضوع صحبت را عوض کردم
خندید و گفت: در مقابل یه وزش تند و طوفانی اگه بید باشی راحت خم و راست میشی اما اگه سفت و سخت باشی می شکنی ! زن عمو طوفان راه انداخت و من ردش کردم ، هم بی احترامی نکردم هم زن عمو شرمنده شد البته اگه بشه ! این طوری شوهرم هم بیشتر دوستم داره
خندیدم و گفتم : بیچاره طاهر از دست تو چی میکشه و خودش خبر نداره
فصل دوازدهم شهاب رتبه سوم علوم تجربی را در کنکور سال کسب کرد کاری که هیچ کس در فامیل نتوانسته بود انجام دهد . زن عمو ریحانه به خاطر این اتفاق مهمانی بزرگی گرفت برای اولین بار در چشم طاها حسادت را دیدم ودر رفتار شهاب گذاشت یک مرد را . زن عمو عزت گوشه چشمی به طاها نازک کرد و روبه مادرگفت : والا مریم جون بچه داشتن هم شانس میخواد . خاک بر سر این بچه اگه خونده بودشاید این هم حالا برای خودش چیزی می شد اما می بینی شانس منه با این بچه خر
طاها با خنده گفتک بی خیال شو مامان! شهاب اگه درس نمی خوند و دانشگاه قبول نمی شد در آینده هیچ چیز نمی شد هنوز هم چیزی معلوم نیست این بخواد چیزی بشه من که چشمم آب نمی خوره
شهاب لبخندی زد وهیچ نگفت، من و ترانه مشغول پذیرایی بودیم وقتی شیرینی را مقابل شهاب گرفتم نگاهش را در چشمانم دوخت و گفت: فردا که کلاس نداری؟ گفتم : نه
دست دراز کرد و از شیرینی های زبان یکی برداشت و گفت: باهات یه کاری دارم ، یه صحبت کوچیک
قلبم به شدت به قفسه سینه ام می کوفت گفتم : خیر باشه
لبخند ملایمی زد و گفت : ان شا الله که خیر است یه کم صبور باش تا فردا
دلم شور میزد ، خواستم حرفی بزنم که صدای طاها مانع شد : دختر عمو یه پر از اون شیرینی به ما هم میدی یا نه
خنده ام گرفت ان شب طاها هر وقت نزدیک شهاب می رفتم به بهانه ای مرا از او دور میکرد . وقتی شیرینی را مقابل او گرفتم نگاهش را با حالت خاصی به چشمانم دوخت که قلبم را زیرو رو کرد و بعد گفت: همه امروز بچه خرخون ها رو تحویل می گیرن
سعی کردم صدایم نلرزد و گفتم : خب امروز روز اونه ؛ همه به خاطر اون اینجا هستند
یک ابرویش را بالا داد و آرام گفت: خب روز ما کی می رسه ؟ و بعد برای یک لحظه چشم در چشمم دوخت ، احساس می کردم قلبم در گلویم می تپید تمام بدنم شده بود قلب و به شدت می تپید .با صدای لرزانی گفتم : شیرینی بر نمی داری ؟ گفت : شیرینی ما مخصوص بود صرف هم شد اما باز هم چشم . دقیق و درست بیاد ندارم اما شیرینی زبان بر نداشت بلکه نوع دیگری از شیرینی برداشت
با اینکه عمو و زن عمو از این کارها برای قبولی شهروز نکرده بودند اما او هیچ ناراحتی ازاین اتفاق نداشت . شهروز یک جلد قطور قران نفیس به خاطر قبولیش به شهاب هدیه داد و گفت : در پناه خدای این کتاب روز به روزموفق تر باشی
نمیدانم چرا وقتی او شهاب را در آغوش کشید بغض کردم و از اتاق خارج شدم
تا صبح نتوانستم لحظه ای چشم بر هم بگذارم دلم شور میزد .شهاب هیچوقت تا به حال پایش نگذاشته بود که با من تنها صحبت کند. صبح دقیقا ساعت ده مقابل در اصلی ساختمان ما بود داشتم مشق خط میکردم و مادر داخل آشپزخانه تدارک ناهار را می دید شهاب از همان مقابل در صدایم کرد روسری به سر کردم ومقابل در رفتم وسلام کردم و گفتم : بیا تو
گفت: نه ، بیا تو حیاط ، چند دقیقه وقتت رو بیشتر نمی گیرم
بلند رو به مادر گفتم : مامان من تو حیاط پیش شهابم
و بعد بدون اینکه منتظر پاسخ مادر باشم دمپایی پوشیدم و در کنارش راه افتادم .لب حوض نشست .منم از او تبعیت کردم و با فاصله روی لبه حوض نشستم و چشم به سنگفرش زیرپایم دوختم .اصلا دوست نداشتم حرف بزند چون حدس میزدم که چه می خواهد بگوید. خنده ملایمی کردو گفت : چه سکوت سنگینی راه انداختی؟ اعتصاب کردی
خیلی جدی گفتم : قرار بود تو صحبت کنی نه من
خندید و گفت:آره ، اما من جرات بیشتری برای زدن حرفهام میخوام
گفتم : وقتی برای حرف زدن جرات نداری بی خیال قضیه شو
میخواستم بلند شوم که مانع شد واینبار خیلی جدی گفت: بشین ! و همون سکوت سنگین رو ادامه بده تا حرف هام تموم شه ، بعدش هم با همین صراحتی که باهام حرف میزنی جوابم روبده ، قبول
سری تکان دادم و چشم به او دوختم این بار او سرش را پایین انداخته بود و حرف میزد
میدونی شهروز وادارم کرد که باهات حرف بزنم و تکلیفم رو مشخص کنم میگفت اول باید بدونی اون کسی رو که مد نظرته میاد باهات تو اون خونه ای که داری تلاش میکنی بسازی زندگی کنه بعد خونه رو بسازی . میدونی چیه دریا ؟ از بچگی از همون موقعی که کوچیک بودیم و همبازی هم دوستت داشتم نه فکر کنی به خاطر اینکه خیلی خوشگلی و خوش قد و بالایی نه ! چون تنها کسی هستی که بهم آرامش می دی ... عاشقتم ...تمام برنامه ریزی آینده من با توئه... نمی خوام بگم بیا الان با هم ازدواج کنیم نه،تو تازه چند ماه دیگه میشی شونزد و من هم نوزده ساله ماها هنوز خیلی جوونیم ... اما میخوام بگم اگه کوچک ترین تمایلی نسبت به من تو قلبت هست بگو تا بدونم و تکلیفم رو مشخص کنم
و بعد مستقیم در صورتم نگریست و چشم در چشمم دوخت و گفت: نظرت در مورد من چیه
در ذهنم هزار حرف جولان میداد ،طوفانی بود از حرف ها و خشم سوزنده ام نسبت به او. با خودم گفتم : بهتره همین جا حالشو بگیرم تا جرات نکند یکبار دیگه در مورد من فکرهای عاشقانه به ذهنش راه بده
با بیرحمی گفتم : اما من هیچوقت نظر خوبی نسبت به تو نداشتم ! نه از اخلاقت خوشم می آد نه از رفتارت! اگه محبتی هم این وسط هست محبت فامیلی است نسبت به فامیل دیگه اش ! والا اصلا نمیتونم درمورد ازدواج با تو کوچک ترین فکری بکنم ... میان حرفم آمد و گفت: مگه نمی گی از اخلاق و رفتارم خوشت نمی اد خبه همونجور میشم که تو دوست داری
به تندی نگاهش کردم و گفتم : من دوستت ندارم ! دوستت ندارم ! اینو درک کن
عصبانی گفت: لعنت به هر چی درک کردنه ! بابا فقط از من متنفر نباش به کتاب اون خدا قسم اونقدر بهت محبت میکنم که .... اینبار من به میان حرفش آمدم و گفتم : ازت متنفرم !ولم کن برو سراغ هر کی دوستت داره ! فکر کردی کی هستی که به خودت جرات دادی ... دستش که در هوا معلق مانده بود روی پایش افتاد لب پایینش می لرزید و رنگش مثل گچ سفید شده بود چشمانش پر اشک بود اما غرورش مانع از این میشد که جلوی من گریه کند با صدای لرزانی گفت: دریا امیدوارم روزی مثل من عاشق بشی و مثل من... دقیقا مثل من دست رد به سینه ات بخوره
بلند شدم و زیر لب گفتم : برو گمشو بابا
وبعد به طرف خانه مان راه افتادم . وقتی مقابل در رسیدم صدای در اصلی خانه آمد برگشتم و دیدم که شهاب نیست فهمیدم از خانه خارج شده ، دلم برایش نسوخت چون حقش می دانستم که اینگونه با او برخوردشود . مادر با دیدنم پرسید: شهاب چی کارت داشت ؟ به دروغ گفتم : میخواست برای دوستش یه کار بکشم .منم گفتم که وقت ندارم . مادر متعجب گفت: وا ؟ حالا برای چرا همچین قیافه میگیری؟ خب می کشیدی چی می شد
بی حوصله گفتم : ول کن مامان
وسایلم را جمع کردم و به اتاقم رفتم . میدانستم شهروز این کار را کرده تا مسئله بین خودمان تمام شود اما از دست او هم عصبانی بودم . فکر میکردم اگر او به شهاب می گفت دیگربین ما این دعوا پیش نمی آمد اما بعد با خودم گفتم خوب شد دیگه اینجوری لقمه بزرگتر از دهنش بر نمیداره
گوشی را برداشتم و به فرشته زنگ زدم . به قدری شوخ و بگو بخند بود که حال و هوایم را عوض می کرد . با شنیدن صدایش سلام کردم . با خنده گفت: بچه تو کار و زندگی نداری ؟بعد از ظهر ها که قیافه نحست رو مجبورم تحمل کنم کافی نیست که صبح هم مجبورم میکنی صدای نحس تو رو بشنوم
شب به خاطر جرو بحثم با شهاب به خانه عمو غلامرض نرفتم آخه هفته ای یکی دو شب به منزلشان میرفتم. آن شب هم قرار بود بروم اما.. در اتاقم روی تختم دراز کشیدم بودم و اهنگ گوش می کردم که مادر صدایم کرد تا گوشی را بردارم با شنیدن صدای شهروز متعجب سلام کردم با همان لحن ملایم همیشگی گفت: چرا نیومدی؟ گفتم تو که خبر داری
لحظه ای سکوت کرد و گفت: پاشو بیا ! همین الان . مشق های خطت رو هم بیار
به اجبار قبول و بعد از خداحافظی تماس را قطع کردم و وسایلم را برداشتم وبه راه افتادم . حالا دیگر شهروز مشق هایم را صحیح می کرد و سرمشق میداد برخلاف همیشه که در هال مینوشتیم با دیدن من گفت: بیا تو اتاقم متعجب به دنبالش راه افتادم صورتش کاملا جدی بود اولین چیزی که نظرم را جلب کرد تاری بود که روی دیوار آویزان کرده بود گفتم : ببینم شهروز تار واقعی است؟ خندید و گفت: مگه تار الکی هم داریم ؟ منبع: www.forum.98ia.com
گفتم : نگفته بودی تار می زنی ! کی یاد گرفتی
لبخندی زد وگفت: خیلی وقته یاد می گیرم فرصت نشده بود بهت بگم
گفتم : یه کم می زنی
گفت : حالا فرصت زیاد است. میخواهم باهات حرف بزنم ، بنشین
ضبط صوت را روشن کرد و کمی صدایش را بلند کرد شب که از ساز دلم ناله برخیزد
نغمه ها در جان من شعله می ریزد
سر به دیوار غمت می گذارد دل
اختران را تا سحر میشمارد دل
یک ستاره میشود روشن و خاموش
همچو من گویا که بار غم بر دوش
.....
چنان در زمزمه غمگین خواننده غرق شده بودم که متوجه شهروز نشدم که صندلی را روبروی من گذاشت و مقابلم نشست .با لبخندی بر لب گفت: کجایی
به خودم آمدم و خودم را جمع و جور کردم و گفتم : همین جا
تمرین های خطم را به طرفش گرفتم . گفت : بگذارش کنار ! می خوام باهات حرف بزنم
به شوخی گفتم : چه حرفیه که بدون آهنگ نمیشه زد اونم با صدای بلند
جدی شد و گفت: برای اینکه این موضوع بین من و تو وشهابه ، نمی خوام دیگران چیزی بفهمنن
سر به زیر انداختم و گفتم : ببین من قبلا نظرم را در مورد شهاب بهت گفته بودم پس برای چی فرستادیش پیشم
نفس عمیقی کشید و گفت : برای اینکه وقتی از زبون تو شنید باور کرد اما از زبون من نه
گفتم : حالا چی؟ می خوای گوشم رو پر کنی که برو زن شهاب شو
با تاسف سری تکان داد و گفت: نه ! هیچ کس تورو مجبور نمی کنه که زن کسی بشی که دوستش نداری اما خانم خوشگله آدم به همه ی خواستگاراش می گه ازت متنفرم و تو کسی هستی که بخودت اجازه میدی بیای خواستگاری من ؟ من انو فرستادم پیش تو تا بهش بگی ما به درد هم نمی خوریم و متقاعدش کنی نه اینکه دلش رو بشکنی. اگه معقولانه بهش میگفتی قبول می کرد مطمئن باش اگه یکم بیشتر براش وقت میگذاشتی و چهار کلمه بیشتر باهاش حرف میزدی می تونستی قانعش کنی ! شهاب آرام و ساکت است درسته یکم عنقه اما دلش به اندازه آب باران زلال و پاکه . فریفته زبون چرب و نرم نباش و فکرنکن هر کی زبون ریخت و قشنگ حرف زد همه چیز تمام و عالیه
من که با حرف های شهروز کمی وجدانم به درد آمده بود گفتم : به خدا نمی خواستم دلش رو بشکنم اما نمی دونم چرا عصبانی شدم یعنی واقعیتش تقصیر اون شد بس که سریشه
لبخندی زد وگفت : بهتره فراموشش کنی یه همچین درخواست و جوابی بوده از حالا مثل دو تا فامیل همین جور که قبلا بودبد باش خب؟ سری تکان دادم و حرفی نزدم دوباره گفت: یه دقیقه بشین الان میام
با این حرف رفت و بعد از چند دقیقه با شهاب برگشت .چشمان شهاب سرخ و پف آلود بود با خودم فکر کردم مگه شهاب هم بلده گریه کنه ؟ شاید اگر غرور و خود پسندیم را به کناری می گذاشتم به این فکر می کردم که چه طور با حرف هایم دل او را شکسته ام و باید از دلش در بیاورم
شهاب فقط برای یک لحظه کوتاه در چشمانم نگریست، خدایا چقدر ناراحتی و غم در چشمانش بود اما فقط یک لحظه کوتاه بود بعد از آن انگار چشمانش یخ بسته و شیشه ای شده اند . در چشمانش هیچ چیز نبود
جفتمان یک مشت حرف کلیشه ای و تکراری و حفظ کرده را به هم تحویل دادیم که این مسئله همین جا تموم شده و هیچ کدام از دیگری رنجش نداریم ، بعد از آن شب شهاب یک هفته به مشهد رفت و وقتی برگشت دیگر شهاب سابق نبود .واقعا تغییر کرده بود .پخته تر و آرام تر شده بود و ما به ندرت با هم مواجه می شدیم .هر وقت در خانه آنها بودم او سرش به درس گرم بود و از اتاقش خارج نمی شد او هم به ندرت به خانه ما می آمد اما وقتی همدیگر رو میدیدیم مثل دونفر که آشنایی خیلی کمی با هم دارند به گفتن چند کلمه کوتاه بسنده میکردیم . چشمانش به قدری بی تفاوت به من می نگریست که بعضی وقت ها شک میکردم روزگاری او مرا دوست داشت است
یکی از چهارشنبه های بهمن ماه بود و چه چهارشنبه ی پر اتفاقی از آن نظر که ....
دانیال بیمار بود و سرماخوردگی شدیدی داشت ، برای همین آن روز بازار نرفت و برای استراحت در خانه ماند تلفن که زنگ زد گوشی را برداشتم فرشته بود، بعد از سلام و احوالپرسی سریع رفت سر اصل مطلب و گفت: دریا برای امتحان فردا آماده ای
با تعجب گفتم : آره ، مگه تو نیستی ؟ نالید و گفت: خوندم اما به اندازه یه کوه اشکال دارم
خندیدم و با بدجنسی گفتم: خب چرا به من زنگ زدی ،زنگ می زد ی به جناب فرهاد تا تیشه بردارد و ضربه بزند به ریشه این کوه
بی حوصله گفت: زهر مارو هرهر !من به خاطر تو اومدم تو این رشته حالا وظیفه توئه که اشکالام رو بر طرف کنی
این بار خیلی ارام گفتم : باشه ، پاشو بیا خونه ما به مادرت هم بگو نهار اینجا تلپی
گفت: باشه منتظرم باش اومدم ! خداحافظ
حتی منتظر نشد تا من جوابش را بدهم و گوشی را گذاشت ، خنده ام گرفت همه کارهای او عجیب و غریب بود! به مادر گفتم: که او برای نهار می اید و مادر با خوشرویی همیشگی اش گفت: خوش اومده
مادر فرشته را خیلی دوست داشت آخه اون دختری پر سر و صدا با نمک و مهربان بود و مادر عاشق شیطنت های او ، از همه بیشتر مهربانیش را دوست داشت
یک ربع بعد از قطع تماس رسید، در ساختمان را باز کردم و منتظرش شدم با دیدن من گفت: سال دیگه اگه بتونم دیپلمم رو بگیرم و از شر درس خوندن راحت بشم نذر کردم ده هفته خرما پخش کنم
خندیدم و گفتم : پس دانشگاه چی
با حرص گفت: من چیز میخورم اسم دانشگاه رو بیارم اون خریتی که کردم و دنبال تو راه افتادم و مثل منگل ها رشته تجربی شرکت کردم برای هفت پشت از جد و آبادم کفایت می کنه
در حالی که نمی توانستم خنده ام را کنترل کنم گفتم : بیا تو
وارد شد و با دیدن مادر به صدای بلند که میشد گفت: شبیه فریاد زدن سلام کرد وبا آغوش باز به سمت مادر رفت و بوسه پر صدایی از لپ مادر برداشت و گفت: چه شیرین بود
مادر با خنده گفت: من شیرین بودم؟ با شیطنت گفت: بله ، موندم شما به این شیرینی برج زهرماری مثل دریارو چطور دنیا آوردی
صدرا که روی مبل مقابل تلویزیون نشسته بود بلند شد و سلام کرد . فرشته چادرش را از سر برداشت و گفت: علیک سلام بچه کنونی و جوان در آینده .خاله ببخشید اینم دومیشه بعد از دریا
صدرا با خنده گفت: فرشته فکر نکنم هیچ وقت هیچ بدبخت از جون گذشته ای پیدا بشه و تو رو بگیره با این زبونت
فرشته در حالیکه چشمانش از شیطنت دو دو میزد خیلی جدی گفت: نگران نباش داداشم از این اسکول ها زیادند همین که دیپلمم رو بگیرم به یکیشون جواب مثبت میدم و از هرچی درسه فرار میکنم
صدرا با شیطنت گفت: اسکول منظورت همون پرنده است دیگه نه ؟ و هر چهار نفر زدیم زیر خنده ، دانیال که به صدای بلند ما بیدار شده بود در را باز کردو با عصبانیت خارج شد و نگاهش روی صورت خندان فرشته خشک شد . فرشته هم با دیدن او در حالیکه خودش را جمع وجور میکرد سلام کرد. دانیال جوابش را آرام داد. مادر لب زیرینش را به دندان گرفت و گفت: مادرت بمیره . یادم رفته بود خوابیدی به هوای هر روز.... دانیال میان حرفش آمد و گفت : خدا نکنه ! بیدار بودم
فرشته در حالیکه سرخ شده بود گفت: من هر جا میرم سر و صدا هم با من می آد . شرمنده ام
رو به دانیال گفتم : داداش ایشون دوستم فرشته است
دانیال همان طور که سر به زیر داشت گفت: خوشوقتم خانم
فرشته اشاره کرد که برویم . سری تکان دادم و گفتم : مامان ما بریم دیگه سر درسمون
وقتی در را پشت سرمان بستم فرشته نفس عمیقی کشید و گفت: چقدر سه شد و بعد هر دو خندیدیم . میان خنده گفت: کوفت! باید بهم میگفتی داداشت خونه است
گفتم : ول کن بابا ! چیزی نشد کتاب رو در آر
مادر ساعت یک ربع به دوازده صدایمان کرد تا برای نهار برویم پایین ، فرشته مدام میگفت من اصلا اشتها ندارم . میدانستم به خاطر دانیال است اما دانیال سر میز نیامد و فرشته با خیال راحت نهارش را خورد و در حین صرف غذا کلی سربه سر صدرا گذاشت. موقع خداحافظی فرشته داشت تشکر میکرد که دانیال از اتاق خارج شد. فرشته سر به زیر انداخت و گفت: واقعا شرمنده ام ببخشید به خاطر اونهمه سرو صدا
دانیال لبخندی زد و حرفی نزد اما من با خنده گفتم اونقدر شیطونه که استاد طاقت یک روز دوریش رو نداره
دانیال گفت: خوش به حال خونوادتون
فرشته سرخ شد و گفت: خب با اجازه تون ! خداحافظ
بالجبار من هم سریع خداحافظی کردم و او خارج شد .
فرشته و دانیال .... تا به حال به این موضوع فکرنکرده بودم . راستش با خودم فکر می کردم منطقی ترین کار این است که دانیال تا آخر عمرش به شیرین وفادار باشد و تنها زندگی کند اما حتی یک بار به این موضوع فکر نکرده بودم که او حق دارد زندگی کند . حق دارد کسی را به عنوان شریک این مسیر انتخاب کند . چه افکار خودخواهانه و احمقانه ای در مورد او داشتم حتی وقتی کسی در مورد تنهایی و شیوه زندگی او انتقاد میکرد با تمسخر میگفتم عشق را نشناخته چون کاری که دانیال میکند تنها از یک عاشق پاکباخته بر می آید ولی وقتی با حسرت به فرشته گفت: خوش به حال خانواده تان انگار از خواب زمستانی بیدار شده باشم با خودم در کشمکش بودم از یک سوفکر می کردم در مورد دانیال در کنار فرشته نوعی خیانت به شیرین است و از سوی دیگر دلم برای تنهایی برادر بیست و شش ساله ام می سوخت . نمی توانم دروغ بگویم ان روز اصلا حواسم به درس نبود فرشته از همه لحاظ عالی بود چه از نظر صورت زیبایش و چه از نظر نجابت و همینطورهم سیرت زیبایش .بعد از شنیدن صدای زنگ به صورت به خودم امدم انگار می ترسیدم موضوع سرد شود میخواستم داغ داغ ان را به مادر بگویم اما... همین که دم در رسیدم و خواستم در را باز کنم صدای زنی مرا میخکوب کرد « ببخشید دختر خانم ! شما از کریمی ها هستید ؟» به سمتش برگشتم چقدر صورتش آشنا بود درست مثل شیرین و شهاب .. ناخوادگاه گفتم : زن عمو اکرم؟
ابروی چپش را بالا داد و گفت: تو هم باید دریا باشی ؟ هیچ کدوم از کریمی ها قیافه تو رو نداشت
مردد بود چه کنم نمیدانستم باید تعارفش کنم داخل یا نه که زنگ قسمت خودمان را زدم . لبخند بر لب مرا می نگریست زیاد تغییر نکرده بود همانگونه که در کودکی به یاد داشتم به همان لبا سها و کیف و کفش گرانقیمت ، مادر پرسید کیه ؟ با صدای لرزان گفتم: مامان یه دقیقه بیا دم در
مادر با نگرانی پرسید چی شده؟ گفتم : یه دقیقه بیایید
اکرم پوزخندی زد و گفت: صد سال هم بگذره و همه مدرن زندگی کنن باز هم این کریمی ها از غارنشینی دست بر نمیدارن
با تمسخر گفتم : شما که خودتون رو از این غارنشینی نجات دادید دیگه غصه بقیه رو نخورید
پوزخندی زد و گفت: اومدم بچه هام رو هم نجات بدم. خواستم جواب دندان شکنی به او بدهم که در همان موقع مادر در را باز کرد و گفت: چی شده؟ با سر اشاره ای به اکرم کردم و داخل شدم ، مادر مات ومتحیر او را می نگریست بعد از چند دقیقه او روی مبل در هال خانه ما نشسته بود و پدر و مادر و دانیال به او چشم دوخته بودند . اکرم در حالیکه با اعتماد به نفس کامل پایش را روی پا دیگر انداخته بود رو به پدر گفت: من نیومدم با کسی جنگ و دعوا راه بیندازم فقط اومدم یه تا بچه ام رو ببینم
دانیال بلند شد و گفت: دو تا ! شیرین چهار سال پیش فوت کرده اما یه چیز دیگه مادر محترم شیرین خیلی دلش میخواست یه روزی تو رو ببینه و بهت بگه که ازت متنفره همیشه می گفت یه تار موی گندید ه نامادریش رو با کل هیکل تو عوض نمیکنه همیشه فرصت برای جبران نیست و بعد منتظر جواب اکرم نشد و وارد اتاقش شد و در را بست
اکرم بهت زده پدر و مادر را نگریست و گفت: بگید که دروغه
پدر سری تکان داد و گفت: نه واقعیته
اکرم با صدای بلند گریست . دلم برایش سوخت اما کاری بود که خودش با زندگیش کرده بود . مادر بلند شد و در کنار او نشست و دستش را دور شانه اش حلقه کرد . پدر از خانه خارج شد حدس زدم که به خانه عمو غلامرضا رفته است. وقتی که آنها امدند اکرم دیگر آرام بود برایم تعجب آور بود بعد از اینهمه مدت که امده و خبر مرگ دختر جوانش را شنیده با ریختن این چند قطره اشک سریع آرام شد.عمو غلامرضا مثل آتشفشان آماده انفجار بود اما زن عمو ریحانه آرام ومثل همیشه ساکت نشسته بود. شهروز همراه آنها آمده بود اما از شهاب خبری نبود . پدر به من اشاره کرد تا چای بیاورم به زور بلند شدم آخه دوست داشتم رفتار تک تکشان را نسبت به همدیگر ببینم اماخب اصل مهمان نوازی حکم میکرد که بنده از مهمانان پذیرایی کنم . قبل از اینکه وارد آشپزخانه شوم شاهد صحنه ای بودم که شاید اگر صد سال هم بگذرد ان صحنه از خاطرم پاک نشود
قیافه شهروز که همیشه ملایم و مهربان بود حالا به قدری سخت و اخم آلود بود که نمیشد آن را شناخت اکرم به روی او آغوش گشود و گفت : شهروزم
اما شهروز قدمی به عقب گذاشت و روی مبل کنار زن عمو ریحانه نشست در قیافه اکرم میشد کینه را نسبت به زن عمو ریحانه خواند. با عصبانیت رو به او کرد و گفت: تو بچه هام رو ازم گرفتی ولی من دیگه این اجازه رو بهت نمیدم
زن عمو هیچ حرفی نزد اما شهروز گفت: چطور بعد از هشت ؛ نه سال عاطفه مادریتون به جوش اومده
به سرعت چای ریختم و از آشپزخانه خارج شدم قدم گذاشتن من به هال مصادف شد با سوال عم « برای چی اومدی؟»
اکرم پایش را روی پای دیگر گذاشت و بعد با تمسخر نگاهی به عمو کردو گفت: اومدم شهاب وئ شهروزرو از زیر سایه پدر بی عرضه یی مثل تو نجات بدم دخترم رو که کشتی می خوای پسرهام رو هم بدبخت کنی ؟
عمو در حالیکه از عصبانیت کبود شده بود نیم خیز شد اما زن عمو دست روی دست او گذاشت و آرام گفت: آقا با آرامش
عمو که سرجایش نشست اکرم خندید وگفت : خوب سیاست داری
زن عمو ریحانه این با آرام نماند بلکه پوزخندی زد و گفت: می خواستی تو هم این سیاست رو داشته باشی و بالا سر بچه هات و زندگیت بمونی
اکرم گفت: این قضیه بین من و بچه هام و همسر سابقمه ارتباطی به تو نداره که پاشدی اومدی اینجا
قبل از اینکه زن عمو ریحانه یا کسی حرفی بزند شهاب وارد شد ، در حالیکه صورتش از خشم کبود شده بود رو به پدر گفت: عمو ، بابا و بقیه بزرگتر ها ببخشید اما این حرف رو باید بگم .. اکرم میان حرفش آمد و گفت: پسر گلم شهاب
شهاب پوزخندی زد و گفت: من هیچ وقت پسرت نبودم چه برسه که لقب گل رو هم به ته اسمم بچسبونی واسه چی اومدی
اکرم با ذوق گفت: میخوام از همه چیز بی نیازتون کنم میخوام بهترین زندگی رو براتو فراهم کنم ... شهاب گفت: ما از همه چیز بی نیازیم پدر خوب ، مادر خوب، زندگی خوب ، هیچ چیز کم نداریم که شما بخواهید به ما بدید ! وجود این رو داشته باشید که بگید شما خیلی چیزها کم دارید که می خواهید با وجود ماها اونا رو پر کنید اما هم آدرس رو اشتباه اومدید هم اشتباه فکر کردید کسی که چیزی رو دور میریزه دوباره نمی تونه اون رو بعد از مدت ها مال خودش بدونه برید و دیگه هم برنگردید
می دونی یه وقتی همون اوایل که ما رو دور ریخته بودی فکر می کردم هر وقت تو رو ببینم می کشمت... اما حالامی بینم بهترین انتقام گیرنده خداست امیدوارم تو تنهایی مطلق به کاری که با بچه هات کردی و خدا تقاص اونارو ازت گرفت فکر کنی . همه در مورد مهر مادری و عشق بین فرزند و مادر میگن اما وقتی من به دلم رجوع می کنم می بینم اصلا دوستت ندارم و بعد منتظر حرفی از جانب کسی نشد و اتاق را ترک کرد. دانه های عرق روی پیشانی اکرم برق میزد. نگاهش را روی شهروز ثابت نگه داشت شهروز آهی کشید و گفت: متاسفم اما من هم نمی تونم حرفی به غیر از حرف هایی که شهاب بهتون گفت تحویلتون بدم. شاید اگر موقعی که مارو ترک می کردید نمی گفتید فکر میکنم بچه هام مردن و هیچوقت بچه ای نداشتم الان جای برگشت گذاشته بودید اما شما همه پل های پشت سرتون رو خراب کردید همش رو ! لطفا برگردید به همون جایی که تا حالا بودید ، هیچ حسی بهتون ندارم
اکرم با عصبانیت بلند شد و گفت: اشتباه کردم که برگشتم فکر کردم لیاقت این رو دارید که خوشبخت باشید
شهروز گفت: اکرم خانم ! ما خوشبختیم .شیرین هم تا روزی که زنده بود خوشبخت بود اما همه مون یک زخم بزرگ تو قلبمون داشتیم و داریم ، اونهم زخمی است به اسم طرد شدن از طرف مادر
اکرم بدون اینکه برگردد رفت همه به گونه ای در شوک بودند در حالیکه مثل مجسمه خشک شده بودم سینی را به آشپزخانه برگرداندم و دوباره چای ریختم وقتی برگشتم شهروز رفته بود و بقیه در سکوت مطلق با افکار خود مشغول بودند
فصل سیزدهم بدنیا آمدن مژده دومین فرزند دنیا مصادف شد با پرپایی اولین نمایشگاه اختصاصی خودم که برای من اتفاق بزرگی بود . افتتاحیه نمایشگاه اول مهر بود درست روز بازگشایی مدارس ولی آنقدر این اتفاق مهم بود که ان روز قید مدرسه رفتن را زدم . دنیا دور روز بود که از بیمارستان مرخص شده بود و در خانه ما استراحت میکرد بنابراین از مادر خبری نبود فرشته هم مدرسه نرفت وپا به پای من همه جا همراهم بود و کمکم می کرد فرشته با دیدن قیافه ذوق زده من کنار گوشم زمزمه کرد بابا اروم ! یه خورده باید قیافه بگیری با این قیافه ذوق زده ات برات تره هم خرد نمی کنن با خنده گفتم : دست خودم نیست دارم از ذوق می میرم خندید و گفت: بی جنبه ، هی بابات اومد با دیدن پدر به طرفش دویدم دسته گل زیبایی از رز سفید به همراه جعبه ای شیرینی برایم آورده بود سلام کردم و گفتم : راضی به زحمت شما نبودم پدر لبخندی زد و گفت: نوبت زحمت کشیدن شمام می رسه دانیال به دنبال پدر وارد شد و باخنده گفت: بابا صبر کن بگذار منم برسم و بعد با دیدن من با لحن خاصی گفت: به ! بابا خانم هنرمند رو ... خندیدم و گفتم : شرمنده ام می کنید فرشته جلو آمد و سلام کرد دانیال با خنده گفت: از مدرسه هم جیم میزنید هر دو با هم می زنید فرشته لبخندی زد و گفت : دوست آنست که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی دانیال به شوخی گفت: والا من تو قیافه این نه پریشونی می بینم و نه درماندگی فرشته گفت : تو مو می بینی و من پیچش مو تو ابرو من اشارت های ابرو پدر خندید و گفت: عزیز دل بابا هیچ مردی از پس زبون شش مترو نیمی این وروجک بر نمی اد پس تسلیم شو دانیال لبخندی زد و گفت: چشم فرشته که سرخ شده بود گفت: نمی خواهید کارهای این خانم هنرمند ور تماشا کنید؟ پدر و دانیال مشغول تماشای کارها بودند که مردی با سبد بسیار بزرگی از رز قرمز وارد شد و سراغ مرا گرفت . بعد سبد را کنار دیوار گذاشت و رفت کارت رویش را برداشتم و خواندم آروزی موفقیت روز افزون برایت دارم : کوروش رضوانی میدانستم تا نیم ساعت بعد هم خودش می آید اخه هر نمایشگاهی که حتی یک کارم را به نمایش می گذاشتم سر و کله اش پیدا میشد درست بر عکس طاها طاها همیشه می دانست نمایشگاه دارم اما هیچ وقت نمی امد . همیشه هم بهانه اش این بود ، جون تو سرم خیلی شلوغ است و وقت نمی کنم ولی او بدون اینکه چیزی بهش بگم خبر داشت و می آمد کارهایش حساب شده و دقیق بود انگار از همه چیز خبر داشت به قول فرشته همه جا آنتن داشت حسابی قاپ پدر را دزدیده بود هر وقت حرفی ازاو میشد پدر لبخندی می زد و می گفت : آدمیه که تو بیست و هفت سالگی اندازه مردهای شصت ساله می فهمه او امد اما دقیقا بعد از رفتن پدر ودانیال از سر تا پاش رو نگاه کردم هیچ نقصی نداشت کت و شلوار خوش دوخت خاکی رنگی به تن داشت پیراهن سفید و کروات سرمه ای با کفش های دست دوز مشکی دسته گل زیبایی از رز سرخ هم در دستش بود در ابتدا فرشته متوجه او شد و گفت: بچه رو نگاه ! انگار اومده دنبال عروسش وقتی رویم را برگرداندم تا ببینم منظورش کیست او را دیدم که در جا خشکم زد ، متعجب گفت: چرا ماتت برده گفتم: کوروش قبل از اینکه فرشته فرصت کند و جوابی به من بدهد کوروش به ما رسیده بود سلام دریا خانم آرام جوابش را دادم دسته گل را به طرفم گرفت و گفت : تبریک می گم بدون اینکه گل را بگیرم گفتم: شما به قدر کافی زحمت کشیده بودید و احتیاجی نبود... میان حرفم آمد و گفت: ادم از کسی متنفر هم باشه هدیه اش رو این جور پس نمی ده دستپاچه گفتم : من که نگفتم ... اما هر چه کردم نتوانستم جمله ام را تمام کنم چون که چشمان قهوه ای و قشنگش را در چشمانم دوخته بود.
فرشته با خنده گفت: دسته گل خشک شد دشته گل را از دستش گرفتم و آرام تشکر کردم . فرشته دسته گل را از دستم گرفت و گفت: ببرم یه چیزی پیدا کنم و این رو بگذارم توش کوروش آرام در کنار گوشم گفت: می شه بنده رو در نگاه کردن به کارهای هنری خانم کریمی همراهی کنید و بعد خودش به شوخی اش خندید به زور لبخندی تحولیش دادم ودرکنارش قدم برداشتم پرسید امسال درست تموم میشه ؟ گفتم : دیپلمم رامیگیرم امادرسم تموم نمیشه میخوام برم دانشگاه مستقیم در صورتم نگریست و گفت: بخاطر عشق به درس میری یا برای فرار از من ؟ چون نتوانستم جوابش را بدهم سکوت کردم و او در حالیکه چشم به تابلوهایم داشت گفت: دریا ! چرا با همه حرف میزنی اما با من که هستی همیشه ساکتی ؟ من می خوام با من پر حرف باشی و با دیگران ساکت دوباره حرفی نزدم برایم فرقی نمی کرد از چه چیزی حرف می زند و چه می گوید انگار کرخت شده بودم به حرف هایش گوش نمی کردم اما وقتی ایستاد منم مجبور شدم که بایستم چند قدمی جلوتر آمد و روبرویم ایستاد صورتش از خشم کبود شده بود آرام زمزمه کرد ببین صبرم خیلی زیاد و طولانیه اما وای به اون روزی که صبرم سر بیاد از اون روز بترس دریاو با گفتن این حرف رفت . پیش خود گفتم خوب حالش را گرفتم . بخور نوش جانت اما نمی دانم چرا به جای خوشحالی ترس به جانم ریخته بود و دلم گواهی خبرهای خوبی نمی داد احساس تهوع می کردم . فرشته به جانبم امد و با خنده گفت: عاشق جنابعالی تشریف بردن با کینه گفتم : امیدوارم بره که دیگه بر نگرده گفت: نگو جووون مردم ! حالا مگه چی شده موضوع را با صدایی لرزان برایش تعریف کردم و او مثل همیشه رک حرفش را زد ، تو همه داد و فریاد کردنت مال پشت سرطرف است اگرواقعا میخوای بره دنبال کارش یه کم محکم تر برخورد کن گفتم : نمی توانم دست خودم نیست کش چادرش را مرتب کرد وبعد از لحظه ای سکوت به طور ناگهانی پرسید: منتظر طاها هستی که سوار بر اسب بالدار بیاد و نجاتت بده ؟ سر به زیر انداختم و گفتم : میدونم دوستم داره با لحن پر تمسخری گفت: إ ....؟ آخی ! طاها اگه واقعا دوستت داشت پا پیش می ذاشت شرایط ازدواج رو که داره دیگه چرا دست دست میکنه؟ منتظره تو بری خواستگاری ؟ واقعا که خیلی رو داره . تو چطور مردی رو که اینهمه نقطه ضعف داره دوست داری؟ واقعا که خری دریاخنده ام گرفت با دیدن خنده بی موقعم عصبانی تر شد و به من توپید: زهر مار ! باید هم بخندی . می دونی چیه ؟ کوروش رو نمی شناسم اما به نظرم خیلی از طاها سرتره چون حداقل وجود جلو اومدن و مطرح کردن خواسته اش رو داشته چیزی که تو اون پسر نیست عصبانی شدم و گفتم : طاها هم به موقعش میآد حتما دلیلی داره که الان نمی تونه پیشنهادش رو مطرح کنه به میان حرفم آمد وبا تمسخر گفت: آره ، لابد دوست دختر هاش گفتم : بعد از ازدواج عوض می شه ... فرشته باز به میان حرفم آمد وگفت : آدم هیچ وقت عوض نمیشه شاید یه کم اخلاقش ملایم تربشه اما خمیرمایه وجودیش عوض نمی شه ، دوست ندارم ناراحتت کنم اما این جمله رو میگم و بعد هم دهنم رو می بندم اینو بدون که طاها لیاقت عشق تو رو نداره .آخرش هم می گذاره تو کاستت و میره دیگه در موردش نه حرف میزنم و نه چیزی می گم که بگی دشمن خونی تو وعششقتم خواست برود که دستش را گرفتم و گفتم : ازم نرنج فقط درکم کن ، من دوستش دارم و عاشقشم او مدام مورد ایرادهای بزرگی که طاها داشت حرف می زد و من فقط مثل کبکی که سرش را به زیر برف کرده می گفتم اون به خاطر من درست میشه ، در آخر به قدری عصبانی شده بود که اگر کاردمیزدی خونش در نمی آمد فقط گفت: به درک و از من دور شدمادرکه متوجه علاقه دانیال به فرشته شده بوداورا بیشتربه منزلمان دعوت میکرد اخلاق بخصوص فرشته مخصوصا شیطنتش و شوخی وخنده هایش روحیه خسته دانیال روزیرورومیکرد . جممه آن هفته مادر تدارک پیک نیک را دید و از خانواده فرشته و عمه مهری و عمو غلامرضا هم دعوت کرد. شهاب به بهانه داشتن امتحان نیامد . من و شهروز و فرشته و صدرا در ماشین دانیال نشستیم . دانیال پخش ماشین را روشن کرد صدای غمگین خواننده همه ما را سکوت عمیقی فرو برده بود آهای تو که این همه دوری از من این روزا در حال عبوری از من دانیال به قدری گرفته و ناراحت بود که عاقبت فرشته به صدا در آمد : « میشه یه دقیقه اونو خاموش کنید » دانیال با تعجب ضبط را خاموش کرد و گفت: چیزی شده ؟ فرشته با همان لحن پر شیطنتش گفت: بابا ، با اون نواری که شما گذاشتید همین که برسیم یا باید بشینیم و زار زار گریه کنیم یا با زندگی خداحافظی کنیم ! به جای اون بیایید هر کدوم چند تا خاطره بامزه از خودمون تعریف کنیم شهروز گفت: هر کس که پیشنهاد داده اول هم باید خودش پیش قدم بشه فرشته با خنده گفت: کی رو می ترسونی ؟ بعد نفس عمیقی کشید و جدی شد ، در حالیکه چشمانش هنوز خنده را فریاد میزد گفت: حالا سعی می کنم تمرکز بگیرم تا یکی یکی شرارتهام یادم بیاد و بعد رو به گفت: بگذار اول ماجرای قورباغه رو تعریف کنم با بیاد اوردن قورباغه و ماجرایی که مربوط به آن میشد زدم زیرخنده نگاه متعجب شهروزو صدرا و دانیال روی من بود ، فرشته گفت: تا از کنجکاوی کهیر نزدید بگم ! سال سوم راهنمایی بودیم ، نه؟ با سرتایید کردم و ادامه داد : اون سال یکی از بچه ها اه اه ! اینقدر زیر آب زن بود که حالم رو بهم میزد مثلا وقتی پشت سر یک معلم می گفتی چه بد درس میده نیم ساعت بعد تو کف دست اون معلم بود یادمه یه بار یکی از معلم ها یه کفش ده سانتی پاشنه قلمی پوشیده بود و خیلی مسخره راه میرفت بعد از اینکه از کلاس بیرون رفت گفتم : انگار مجبوره وقتی نمی تونه با این کفش را بره چرا پوشیدتش ؟ آقا رفت به گوش طرف رسوند معلم هم اون سخت گیرای بداخلاق بود جلسه بعد من رو بلند کرد که درس بپرسه چند تا سوال پرسید که تا به حال تو کتاب نخونده بودم نتونستم جواب بدم . بچه ها همشون چشماشون گرد شده بود که طرف این سوالها را از کجا اورده !کاری کرد که تو زندگیم هیچکس با من نکرده بود مجبورم کرد پای تخته بنویسم من یک دختر احمقم که درس نمی خونم ! خنده اون دختر موقع نوشتن این جمله داشت دیوونم میکرد نه داد زدم نه دعوا راه انداختم اما قسم خوردم کاری کنم دیگه پاخه خواری نکنه .اون موقع فصل گوجه سبز بود و اون هم عین خوره های گوجه سبز همیشه یک کیسه توی کیفش داشت و گوجه سبز می لمبوند زنگ تفریح اول بود که رفت نمی دونم زیر اب کدوم بدبختی رو بزنه ، هفت ، هشت تا قورباغه کوچولو و سبزی را که از روی درخت موی مادر بزرگم گرفته بودم ریختمش تو پلاستیک گوجه سبز اون ! فکر کنید در حالیکه با اون لبخند شریرانه اش وارد کلاس شد و سر جایش نشست ودست برد داخل پلاستیک تا چند تا از اون گوجه سبزهای خوشمزه رو بخوره چه حالی پیدا کرد ! چند تا گوجه سبز نرم و لزج و پر سر صدا اومد تو دستش با تعجب نگاهی به کف دستش انداخت ... بعد از اون قیافه اش دیدنی بود ، جیغ می کشید اما هیچ کس جلو نمی رفت که کمکش کنه همه یه جورایی ازش ضربه خورده بودند خودش هم نمی تونست اونا رو از دستش برداره هی نگاهشون میکرد و هی داد میزد تا اینکه خانم ناظممون و چند تا از معلم ها اومدن بالا و بالخره از شر قورباغه ها راحت شد. هیچکس لو نداد واون تو جلز و ولز موند که این کارو کی کرده فرشته به قدری بامزه و پرحرارت جریان را تعریف می کرد که همگی از خنده رود ه بر شده بودیم شهروز گفت: چه طور تحملش می کردید ؟ گفتم : دیگه جرات نمی کرد خبر چینی کنه ! یکی دو ماه بیشتر تا آخر سال نمونده بود و بیشتراز این تحملش نکردیم دانیال ازآینه نگاهی به فرشته انداخت و گفت: امیدوارم در زندگی آینده تون از قورباغه برای ابراز محبتتون استفاده نکنید فرشته با شیطنت گفت: بستگی داره صدرا گفت: باور کن فرشته خانم هر کی از این کارهای تو خبر داشته باشه پا روی دمش میگذاره و فرار میکنه فرشته با خنده گفت: یه دیوونه پیدا میکنم لنگه خودم دانیال هم با خنده گفت: نکنه شما هم تابع اون قضیه هستید که دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش اید ؟ فرشته حرفی نزد فقط لبخندی بر لب آورد . دانیال دوباره گفت: خب بازم از کارهاتون تعریف کنید فرشته طبق معمول کش چادرش را با دست چپ مرتب کردو گفت : عمرا یه خاطره تعریف کردم شدم دیوونه ! دوباره تعریف کنم چی میشم شهروز در حالیکه با شیطنت به دانیال می نگریست گفت: ولی شما خودتون اول اون کلمه رو گفتید ، نه ؟ فرشته گفت: خب حالا ! چون زیاد اصرار میکنید باشه تا رسیدن به مقصد به قدری خندیده بودیم که دانیال گفت: مدت ها بود اینقدر نخندیده بودم فرشت برای لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: می دونید ما آدم ها در فکر یکی بودن رو ، نخندیدن و از زندگی لذت نبردن می دونیم و این اشتباهه دانیال نگاهی کوتاه به فرشته انداخت و گفت : منظورتون با منه فرشته با خنده گفت: جسارت نمی کنم ولی مگه اینجا آدم فقط شمایید بعد موضوع را با خنده فیصله داد وقتی از ماشین پیاده شدیم کنار گوشش گفتم : حالا واسه داداش من تیکه می ندازی فرشته دوباره با همان لحن پر شیطنتش گفت: دقیقا وقتی تخته شاسی ام را دید از دستم گرفت . گفتم : یه هنرمند باید از این مناظر استفاده کنه میشه کلی طرح قشنگ برداشت . تخته را روی صندلی عقب ماشین دانیال گذاشت و گفت: اگر منظورت از هنرمند تویی که اون هنرمند غلط می فرمایند ! امروز فقط می خوایم خوش بگذرونیم گفتم : ا ... لوس نشو ! بده به من فرشته با لجاجت دستم را گرفت و با خود کشید و گفت: اصلا حرفش رو نزن ! یه امرزو رو دختر خوبی باش در حالیکه در کنارش قدم بر می داشتم با خودم می اندیشدیم حالا بهترین فرصت است که از زیر زبانش حرف بکشم و ببینم تمایلی نسبت به برادر من دارد یا نه . اما مثل همیشه بازی سرنوشت چیز دیگری بود و از من چند قدمی جلوتر ، وقتی روی فرش نشستیم همه مشغول فعالیتی بودند. فرشته با خنده گفت: وجدان درد داره منو میکشه همه دارن یه کاری می کنن فقط ما نشستیم مادر با خنده گفت: وجدان درد نگیرید زود برید تا اجاق رو درست نکردند اون فلاکس و لیوان ها رو بیارید فرشته گفت: چشم و بعد از جاش بلند شد و گفت: تو نمی آیی گفتم : نچ ! بنده وجدان درد ندارم شما کارتون رو بکنید بعد به اطراف چشم دوختم ، نهر نه چندان باریکی در حدود بیست قدمی ما جاری بود و اطراف نهر پر از درخت های زیبایی بود که ما فرش ها را زیر سایه همین درخت پهن کرده بودیم . من به همراه خانواده ام زیاد به این مکان آمده بودم به قول دنیا تمام سوراخ سنبه های آنجا را می شناختم فرشته فلاکس را به مادر داد و گفت: پاشو تنبل خانم !کمک کن وسایل را جمع و جور کنیم آقایون آوردن همه رو اینجا تلنبار کردن . بلند شدم و به دنبالش را افتادم تمام وسایل را جا به جا کرده بودیم و تنها سبد بشقاب ها مانده بود که با چشم های گرد شده گفتم : من یکی که دیگه نیستم فرشته بی حوصله گفت: ا . لوس نشو دیگه با درماندگی گفتم : به خدا زورم به این نمی رسسه خندید و گفت: خب دوتایی می بریم صدای دانیال بحث ما را قطع کرد : دریا چرا فرشته خانم رو مجبور میکنی کار مردها رو انجام بده در حالیکه چشمانم داشت از حدقه در می آمد گفتم : من غلط می کنم نگاهم در صورت خندان دانیال خشک شد ، فهمیدم که می خواست تلافی حرف فرشته که در ماشین به او زده بود را در بیاورد . شهروز که کیسه زغال در دستش بود با خنده گفت: بر عکس فکر می کنم فرشته خانم دریا رو مجبور به این کار کرده دانیال با شیطنت گفت: بابا صبر می کردید ما می اومدیم و خودمون می بردیمشون ! اخه شما دو تا بچه اگه می زدید خودتون رو داغون میکردید ما بزرگ تر ها یقه کی رو باید به خاطر این اتفاقات می گرفتیم فرشته هم با همان لحن گفت: یقه گرفتن و دعوا کردن هم کار بزرگترهاست ، شما دو تا بچه هم بگذارید بزرگ شید بعد این کارها رو بکنید ، خب فرشته دستم را گرفت و بعد مرا دنبال خود کشاند ، صدای خنده دانیال و شهروز از پشت سرمان می امد . سرم را برگرداندم دانیال سبد را در دست گرفته و همراه شهروز به طرف ما می امدند با دیدن صورت خندانش خدا را شکر کردم . فرشته در کنار مادر نشست و گفت : خاله مریم یه چای هم به ما می دید مادرم لیوان را از سبد برداشت و گفت : بله ، چای هم میدیم عمه مهری که میوه ها را داخل سبد ریخته بود رو به پدر و آقا جواد و عمو غلامرضا گفت:ا آقایون بیایید میوه بخورید دانیال و شهروز با کمی فاصله از ما نشستند دانیال گفت: عمه یه سیب بده من فرشته روبه من گفت: شنیدم که عمه آقایون رو صدا کرد فرشته جمله اش را آنقدر آرام گفت که عمه و دیگران نشونند ولی آنقدر بلند بود که دانیال بشنود . شاکی رو به فرشته کرد و گفت: یکی طلبتون مادر فرشته ، مرضیه خانم گفت: چی شده فرشته ؟ منبع: www.forum.98ia.com
بازچه دسته گلی به اب دادی فرشته با قیافه حق به جانب گفت: مامان من و دسته گل به آب دادن ! استغفرالله زن عموریحانه باخنده گفت: شیطونه اما به خدا قسم دختر به این ماهی و مهربونی ندیدم گفتم : زن عمو زن عموریحانه لبخندی بر لب آوردوگفت : البته به جز دریا دانیال گفت: زن عمو واقعا حق داره ! بجز شما و دخترهای همسایه و فامیل و دخترهای تهران و چند تا شهری که زن عمورفته ودیده ! فرشته با طعنه گفت: آقایون میوه هاشون رو بخورن و بعد به سیب اواشاره کرددانیال گفت: حرف راست روباید ازدهن بچه شنیدخنده فرخورده ای در صورت همه بود که معنای آن را میدانستم ، فرشته هم متوجه این خنده ها شد و سرخی تندی به گونه اش دوید و سرش را به خوردن چای گرم کرد و با این کار از زیر نگاه ها فرار نمود. با آمدن پدرو دیگران فرشته رو به من گفت: بیا بریم یه کم قدم بزنیم آخرین جرعه چای را سر کشیدم و گفتم : باشه ! در ضمن میشه یه چند تا هم عکس بگیریم آخه این فصل جون میده برای نقاشی کردن استاد نگاه با محبتی به من انداخت و گفت:بعضی وقت ها آروز می کننم جای فرشته خدا دریا رو به من میداد فرشته زورکی نقاشی می کنه فرشته با خنده گفت: خب وقتی دریا نقاشی میکشه من نگاهش می کنم و لذت میبرم پس نتیجه این که ما با هم تو ایجاد هنرشریکیم وبعد تلنگری به من زد و گفت: پاشو بچه راه بیفت بلند شدم وزن عمو ریحانه دوربین را به من داد مادر گفت: صدرا پاشو همراه بچه ها بروصدرا که تازه نشسته و لیوان چای را مقابلش گذاشته بود گفت: آخه مادرمن ! تازه نشستم . دانیال که الان نیم ساعته نشسته واستراحتش رو کرده ! جون حاجی بگو این بلند شه شهروز بلند شد و رو به دانیال گفت: پاشو ما هم می ریم یه دوری می زنیم بچه ها هم کارشون رو می کنن در حالی که دانیال مردد بود مادر اخرین تیر را به هدف زد و گفت: پاشو چرا دست دست میکنی ؟ همچین رو زمین چسبیدن که انگار کوه جا به جا کردن دانیال با گفتن : چشم بلند شد و بعد همه راه افتادیم . چند متری که از جمع فاصله گرفتیم دانیال رو به شهروز گفت: دو تا بچه با شیطنت ها و سر به هوایی هاشون ببین چه جوری ما بزرگ ترها رو علاف خودشون کردن شهروز گفت: چکارمیشه کرد ، گذشت از بزرگ ترهاست فرشته کاملا سکوت کرده بود آرام زمزمه کردم : چرا جوابشون رو نمی دی او هم ارام گفت: صبر کن به موقعش دانیال گفت: دریا آدم وقتی که کم می آره سوت می زنه ! سکوت نمی کنه اینو همیشه یادت باشه ، نه فرشته خانم فرشته برای لحظه ای در چشمان دانیال زل زد و گفت: یه ضرب المثل قدیمی می گه اگر حرف از نقره اس خاموشی از طلاست و بعد دوباره به راهش ادامه داد ، این بار دانیال سرخ شده بود شهروز ارام گفت: بیا این دفعه ما سوت بزنیم نگاهم به دانیال بود که دیدم آرام زمزمه کرد : دختر عجیبیه برگهای زرد و سرخ ونارنجی درختان واقعا زیبا و اعجاب انگیز بود فرشته دوربین را از دستم گرفت و گفت : از اون زاویه پرسپکتیو کارت خوب در نمی اد اونقاش خوبی نبود اما عکاسی اش عالی بود ، کارهاش الحق بی نقص و زیبا می شد . او مشغول عکس انداختن بود و شهروز کنار رودخانه به تماشای امواج رود نشسته بود و دانیال به درختی تکیه داده بود و فرشته را تماشا میکرد . کنارش رفتم و با شیطنت گفتم : چی رو تماشا میکنی لبخندی زد و گفت: دوست دختر .... میان حرفش امدم و گفتم : خوب ، خوشگل ، خانم ، نجیب ، مومن دیگه چی میخوای بهش اضافه کنی خندید و گفت: میخواستم بگم عجیبیه ! نمی شه فهمید تو ذهنش چی می گذره با شیطنت گفتم : حالا تو چرا اینقدر علاقمند شدی بفهمی چی تو ذهن اون می گذره سکوت کرد . گفتم : ازش خوشت می آد ؟ جواب سوالم را نداد و در عوض گفت: بعضی کارهاش من رو یاد شیرین می ندازه ،مثل اون عاقله و باهوشه ، شوخ و شیطون اما پر سرو صداست درست بر عکس شیرین !خوشم می اد سر به سرش بگذرام روبرویش نشستم و گفتم : همین ؟ دانیال هم نشست و گفت: توقع داری چی بگم دست دراز کردم و دستش را در دستم گرفتم و گفتم : یه جورایی حس می کنم تو دوستش داری . تو بعد ازشیرین به هیچ دختری توجه نشون ندادی ولی حالا بعد از مدت ها .... میان حرفم امد و گفت : من هیچکس رودوست ندارم . عشق من فقط شیرین بود گفتم : ما آدمها عاشق خیلی چیزها و کس ها هستیم اما وقتی پای چیزی یا کسی وسط می اد می گیم عشق ما فقط اون شی یا کس خاص هستش . داداش من شیرین هم راضی به این کارهای تونیست ... دانیال به تندی به میان حرفم آمد و گفت: تو نمی دونی هنوز هم بعد از اینهمه مدت جای خالیش تازه ست . بعد از گذشت شش سال باز حس می کنم که الان از دستش دادم نگاهش به فضای نامعلومی بود کاملا مشخص بود که بغض کرده چون تا شروع کرد به حرف زدن اشکش سرازیر شد . اون روز که فرشته رو برای اولین بار دیدم یادته ؟ با سر پاسخ مثبت دادم گفت : اون روز داشتم خواب شیرین رو میدیدم به صدای فرشته بیدارنشدم بلکه شیرین بیدارم کرد با یک لباس خوشگل سفید اومده بود و با ذوق صدام میکرد و می گفت پاشو من اومدم اگه درو باز کنی می تونی منو ببینی ! وقتی بیدار شدم هول ورم داشت صدای بگو و بخند یک دختر غریبه می اومد دستام داشت می لرزید وقتی درو باز کردم انتظار داشتم شیرین رو ببینم اما نمیدونم چرا ... حرفش را ادامه نداد وقتی اشک او را دیدم طاقت نیاوردم و من هم چون او اشک ریختم و گفتم : فکر نمی کنی شییرین با این کارش می خواسته به تو تفهیم کنه که فرشته شخص مورد تایید اونه دانیال با حواس پرتی نگاهش را در چشمانم دوخت و حرفی نزد اما مشخص بود که در فکرش هزارها صدا جولان میدهند. شنیدن صدای فرشته سر هر دویمان را به طرفش چرخاند . بیا بریم کنار رودخونه اونجا منظره اش فوق العاده ست فرشته با تعجب به چشمان خیس از اشک هردویمان نگریست و این بار وحشت زده گفت : طوری شده نگاهم را به جانب دانیال چرخاندم دانیال از چشمانم خواند که چه می خواهم دستپاچه گفت: نه ! یعنی آره ... بشینید حالا میریم فرشته جلوی چادرش را با دست جمع کرد و نشست و گفت: خب ! داشتید می گفتید دانیال سعی میکرد خیلی آرام وعادی صحبت کند اما صدایش از اندکی لرزش برخوردار بود گفت: داشتیم در مورد یک موضوعی با دریا بحث می کردیم حالا نظر شما رو هم می خواهیم بدونیم فرشته ابروهایش را در هم گره زد و نشان داد که با حواس جمع گوش می دهد دانیال ادامه داد : اگر روزی خدا نکرده نامزدتون رو از دست بدید در حالیکه هنوز عاشق اون هستید بعد از یه مدت ازدواج می کنید ؟ مشخص بود فرشته متوجه منظور دانیال شده است . اما اشاره ای نکرد و به جای آن گفت: بابا بگذارید من اول یه بنده خدایی رو که عاشقشم پیدا کنم بعد اون بهم پیشنهاد ازدواج بده بعد بفرستینش اون دنیا دانیال با خنده گفت: حالا شما جواب سوال رو بدید ما که گفتیم خدای نکرده اینبار فرشته بدون شوخی و خنده به فکر فرو رفت و بعد از چند دقیقه ای سکوت گفت: می دونی چیه؟ من اعتقاد دارم ماها هیچوقت نمی تونیم چیزی رو که روی پیشونیه ماست پاک کنیم منظورم طول عمرمونه اگر قرار اتفاقی بیفته می افته و ما فقط طبق اصل اختیار می تونیم انتخاب کنیم اگه نامزد من خدای نکرده بمیره تا وقتی نتونم با غم رفتن اون کنار بیام و اون غم رو توی قلبم داشته باشم ازدواج نمی کنم اما وقتی تونستم غم رو درون قلبم نگه دارم و بعضی اوقات یادش کنم و احسانی برای اون داشته باشم بله ازدواج می کنم البته با فردی که بدونم می تونه خلا ء اون عشق رو تو زندگی دنیایی برام پر کنه . منبع: www.forum.98ia.com
ما آدمها تنها خلق نشدیم که بتونیم با تنهاییمون کنار بیاییم تنهایی فقط زیبنده خداست و هیچ بنده ای نمی تونه نعوذبا... ادای خدا رو در بیاره ! نمی دونم تونستم جوابتون روبدم یا نه دانیال بی مقدمه گفت: شما حاضرید پیشنهاد ازدواج کسی رو که هنوز با غم از دست دادن نامزدش درگیر هست را قبول کنید فرشته باز هم با احتیاط گفت: بستگی داره اون شخص کی باشه دانیال لبخندی زد و گفت: اگه اون فرد من باشم چه جوابی میدهید فرشته سرخ شد و سر به زیر انداخت و گفت: فکر میکنم بهتره این پیشنهاد رو با پدر و مادرم مطرح کنید بلند شدم و گفتم : من برم ببینم شهروز کجا موند فرشته وحشت زده مرا نگریست ، با آرامش نگاهش کردم و سری تکان دادم و گفتم : داداش من یکی از بهترین پسرهای دنیاست من و شهروز هم تا چند دقیقه ی دیگه می آییم بعد به سمت رودخانه را افتادم ، شهروز روی همان تکه سنگ نشسته بود و به رودخانه چشم دوخته بود روی تخته سنگی در نزدیکی او نشستم و گفتم : مشکلی رو که داشتی روی این تخته سنگ حل می کردی حل نشد لبخندی زد و گفت: دانیال بالخره جرات کرد پیشنهادش رو بده یا نه ؟ سری تکان دادم و گفتم : آره منم تنهاشون گذاشتم تا دانیال راحت حرفاش رو بزنه تو از کجا میدونی شهروز خندید و گفت: دانیال از استاد خواست اجازه بده امروز اگه فرصتی پیش اومد با فرشته خانم حرفاش رو بزنه استاد هم اجازه داد شماها هم ندانسته فرصتش رو بهش دادید در حالیکه دهانم از تعجب بازمانده بود گفتم : یعنی .... متوجه حرفم شد و گفت: بله خنده ام گرفت او هم خندید بودن در کنار آب نهر از یک طرف و سردی هوا هم از یک طرف دیگر دلیل خوبی برای احساس سرمای من شده بود در حالی که دستهایم را دور خودم حلقه می کردم شهروز نگاه کوتاهی به من انداخت و بعد رویش را به جانب رودخانه چرخاند و گفت : سردته ؟ گفتم : آره هوا بدجور سرد شده خندید و گفت: مثل اینکه اواخر آبان هستیم ها ! ببخشید کت یا کاپشن تنم نیست که بهت بدم پاشو یه کم قدم بزنیم هم گرم میشی هم یه کم فرصت به عاشق های جوون و تازه کار میدیم خنده ام گرفت : بلند شدم و گفتم : حالا چرا تازه کار در کنارم ایستاد و گفت: چون تازه دارن عشق به هم رو تجربه می کنن . احساسشون به هم هنوز مثل یک الماس تراش نخورده می مونه امیدوارم د رکنار هم شکل قشنگی رو ایجاد کنه برای لحظه ای سکوت کرد وبعد دوباره پرسید : دریا هنوز طاها رو دوست داری ؟ سری به نشانه جواب مثبتم تکان دادم و هیچ حرف دیگری نزدم دوباره پرسید: با وجود همه کارهایی که میدونی انجام میده دوباره همانگونه جواب او را دادم او هم سکوت کرد. بعد از دقایقی که در کنار هم در سکوت قدم زدیم پرسید نظرت در مورد کوروش چیه حرفی را که جرات نداشتم جلوی دیگران بزنم به راحتی با او در میان گذاشتم و گفتم : ازش می ترسم شهروز ! هیچ وقت هم ازش خوشم نیومده . نمی دونم چرا سریش شده و چسبیده به من . اینهمه دختر بره دنبال یکی دیگه لبخندی زد و به شوخی گفت: آخه هیچکدوم اونها دریا نیستن با بی حوصلگی گفتم : شوخی نکن آهی کشید و گفت: چشم . راستش منم نمی شناسمش با اینکه زیاد دیدمش و خیلی باهاش صحبت کردم اما می دونم تو کار آدم موفقیه واقعا موفقه ، اما از درونش فقط خدا آگاهه ، هیچ چیز رو نشون نمیده . البته کاملا مشخصه که اهل هیچ کاری نیست چه مشروب خواری چه دختر بازی و نه حتی سیگار ! قاپ عمو اینا رو که بدجوری دزدیده در حالیکه دلم به شور افتاده بود و احساس دلپیچه میکردم با صدای لرزانی گفتم : شهروز حالا چی کار کنم لبخندی زد و گفت: توکل به خدا با بی حوصلگی گفتم : من که اینقدر خدارو صدا میزنم پس چرا جوابم رو نیمده نگاهش را به صورتم دوخت و گفت : لابد مصلحت اینجور حکم میکنه که خواسته تو به تعویق بیفته ! هر چیزی روی پیشونی تو باشه همون اتفاق می افته عجله نکن ! بیا یه دور بزنیم از اون طرف به بچه ها ملحق می شیم گفتم : شهروز تو تا حالا عاشق شدی برای لحظه کوتاهی نگاهش را در چشمم دوخت . حرم نگاهش قلبم را سوزاند اما بر خلاف نگاهش و حرف درون نگاهش گفت : نه گفتم : پس .... حرفم را قورت دادم ، متعجب نگاهم کرد و گفت : منظورت چیه ؟ دل به دریا زدم و گفتم : پس دنیا د رچشمانش دنیایی سوال بود .گفت : دنیا چی ؟ نسیمی که می وزید موهای سیاه و قشنگش را به هم ریخته بود چشمانش را بدون چرخاندن به اطراف روی من ثابت نگه داشته بود با صدای لرزانی گفتم: مگه تو دنیا رو دوست نداشتی دهانش از تعجب باز ماند اماهیچ حرفی نزد و همانگونه نگاهم کرد پشیمان شدم از اینکه دهان باز کرده و حرف زده بودم به خاطر همین سکوت کردم ولی بالخره او به حرف آمد و گفت : تو فکر می کردی من دنیا رو دوست دارم آرام گفتم :آره ، فکر می کردم هنوز هم دوستش داری که ازدواج نمی کنی شهروز همیشه آرام و صبور ، حالا کاملا عصبانی بود ، از حالت چشمانش و فرم صورتش معلوم بود که عصبانی است اما نه صدا بلند کرد و نه فریاد کشید فقط گفت: ازدواج نمی کنم چون ...دیگر حرفش را ادامه نداد در حالیکه داشتم از کنجکاوی می مردم گفتم : چون ؟ در چشمانم نگریست و گفت : چون دوست ندارم و از ازدواج بدم می اد و اما در مورد دنیا ! مجبورم کردی که بگم ، من دنیا رو دوست نداشتم اون منو دوست داشت . دنیا هم بازی من بود و درست مثل یک خواهر دوستش داشتم اون موقع یادمه چهارده سالش بود مثل تو و طاها که دو یار جدانشدنی بودید ماهم این طور بودیم با این تفاوت که من هیچ تمایل دیگه ای نسبت به دنیا نداشتم یادم می اد که مامان بزرگ یک بار به شوخی گفت : شما دونفر آخرش هم قسمت هم میشید اما من عصبانی شدم و گفتم: ما مثل خواهر و برادریم نه چیز دیگه ! که دنیا رنگش پرید وقتی اومدم بیرون دنبالم دوید و صدام کرد . د رحالیکه اشک تو چشماش پر شده بود ، پرسید ، یعنی تو دوستم نداری سرم راپایین انداختم و گفتم : نه اون طور که مادر بزرگ می گه بلکه درست مثل شیرین ! حرفی بهم نزد اما برق نفرت چشمانش بهم گفت که چی تو ذهنش می گذره واقعا نمی تونستم به دروغ حرفی رو بزنم دنیا برام مثل یک خواهر بود ! بعد از اون دیگه با من زیاد حرف نمی زد آروم آروم هم به طاهر علاقمند شد و الان خدارو شکر زندگی خوبی داره اینبار نوبت من بود که با تعجب به او نگاه کنم ، خندید و گفت: چرا اینجوری نگام نگام میکنی ؟ می تونی از خود دنیا بپرسی . هر چند به نظرم بهتره این قضیه مسکوت بمونه چون جز خدا فقط من و تو از این اتفاق خبر داریم . دوست ندارم دنیا خجالت زده یا ناراحت بشه ! مواظب چادرت باش به اون سنگ گیر نکنه چادرم را جمع کردم و گفتم : می خواستم چادرم را بگذارم کنار لبخندی زد و گفت: نه ، خیلی هم خوبه ، هم حجابت رو کامل حفظ می کنی و هم اینکه بهت می آد خانم تر میشی خندیدم و گفتم : طاها بدش می آد !میگه شبیه حاج خانم ها میشی گفت: برای اینکه طاها شعورش کمه ! مگه حاج خانم بودن کم چیزیه که اگه شبیه اونها بشی بد باشه ! بعد هم غیرت اون به خاطر مجالست بیش از اندازه با نامحرم نم برداشته ، تو حجاب رو نه به خاطر من نگه میداری نه طاها و نه هیچ کس دیگه ! بلکه فقط به خاطر خودت نگه میداری یعنی ارزشت اونقدر بالاست که برای حفظ اون از نگاه یه مشت آدم بیمار دل این حریم رو قائل شدی چیزهای پر بها همیشه پشت پرده اند و چیزهای کم ارزش رو بدون حفاظ جلوی چشم می ریزن کسی که همسرش رو با آرایش کامل و لباسهای آنچنانی کنارخودش راه می بره یعنی اینکه غیرتش خیلی وقته نم برداشته و خودش خبر نداره لبخندی زدم و گفتم : حیف که قصد ازدواج نداری ! هر چند امیدوارم تغییر عقیده بدی والا به نظرم زنی که با تو زندگی می کنه واقعا خوشبخته روزگاره ! فقط به زدن لبخندی اکتفا کرد و حرفی نزد ، با دیدن فرشته و دانیال که هنوز نشسته بودند و حرف میزدند گفتم : هنوز دارن حرف می زنن شهروز گفت : یه کاری می کنیم ، من اینجا می ایستم تو برو بگو مناظر کنار رودخونه عالیه می خوام عکس بندازم شما هم می اید ؟ اگه اومدن که یعنی دیگه حرفی برای زدن ندارن اگه نه که خب ما دوتایی میریم و یه چند تا عکس می ندازیم خندیدم و گفتم : عالیه
با دیدن من هر دو لبخندی زدند . گفتم : دوربین رو بده میخوام عکس بندازم آخه مناظر قشنگی کنار رودخونه هست
فرشته نگاهی به دانیال انداخت و گفت : شما نمی ایید
هر دو بلند شدند و راه افتادند دانیال پرسید کجا رفتید؟
گفتم : رفتیم یه چرخی زدیم و اومدیم
شهروز با دیدن دانیال خندید و گفت : نمی دونم چرا اما حس می کنم گوشات دراز شده ، آره ؟
دانیال هم با خنده گفت: نوبت شما
شهروز با لبخندی بر لب گفت: نه عزیزم گوشای من رشدش متوقف شده ! و بعد رو به فرشته کرد و گفت: فرشته خانم ، گل پسریه ها ، شوخی های من رو جدی نگیرید
فرشته لبخندی زد و گفت: سکوت کرد. دانیال و شهروز که کمی از ما فاصله گرفتند گفتم : خب ؟ جوابت مثبت دیگه نه ؟
فرشته خندید و گفت: تو چه هولی ؟ داداشت اینقدر هول نیست که تو هستی . به داداشت هم گفتم من باید فکرام رو بکنم ... میان حرفش آمدم و گفتم : غلط کن ! نظرت رو به من بگو به خدا سعی می کنم پیش خودم بمونه
خندید و گفت: منم به خاطر همین می گم
از بازویش نیشگونی گرفتم و گفتم : بگو دیگه
بازویش را با دست مالید و گفت : الهی چلاق بشی ، اصلا من بدون زیر لفظی به تو جواب نمی دم
با خنده گفتم : ا ؟ و بعد رو به دانیال کردم و با صدای بلند گفتم : داداش ... داداش
فرشته دستم را کشید و گفت: ساکت باش دیوونه
دانیال وشهروز به طرف ما برگشتند ، دانیال گفت: جونم ... ! چیزی شده
درحالیکه فرشته مثل لبو سرخ شده بود با شیطنت گفتم : فرشته می گه بدون زیر لفظی جواب نمی دم
دانیال نزدیک تر شد و گفت : چشم ... به خدا زیر لفظی شما محفوظه
فرشته گفت: بابا داره خالی می بنده
شهروز خندید و گفت : به دریا هر خصلتی رو بشه بست این یکی رو نمیشه ، همه می دونن آدم راستگوییه
فرشته این بار با شیطنت گفت : ا ؟ خب باشه ، جواب شماهم محفوظ تا پدر و مادرتون سوال رو مطرح کنن
دانیال و شهروز هر دو با هم خندیدند . وقتی به جمع ملحق شدیم در نگاه همه انتظار را می خواندم . دانیال رفت و کنار مادر نشست و در کنار گوشش زمزمه کرد . مادر لبخندی زد ، بعد بلند شد و با اشاره به پدر به کناری رفتند. عمه مهری چهار لیوان چای ریخت ، وقتی داشتم چای را از عمه می گرفتم پدر و مادر برگشتند . پدر بعد از نشستن صدایش را صاف کرد و گفت: استاد ، آبجی ، آقا جواد ، داداش ببخشید که این موضوع رو اینجا مطرح می کنم اما فرشته خانم گفتن تا ما ازشون نپرسیم جواب نمی دن ! اگه شما اجازه بدید ما دخترتون رو برای پسرم دانیال خواستگاری کنیم
استاد گفت: خواهش می کنم . آقای کریمی ! شما که فرمودید بنده هم می گم هر چی دخترم بگه من حرفی ندارم
پدررو به فرشته کرد وگفت : دخترم جوابت چیه ؟ فرشته که سرخ شده بود سر به زیر انداخت اما حرفی نزد، مادرم گردنبند بزرگی را از گردنش باز کرد و گفت: عزیزم این زیر لفظی هم از طرف من و حاج آقا
دانیال خیلی جدی گفت: مال بنده هم عرض کردم که محفوظ
فرشته با نگاهی خشمگین به من نگریست . خنده ام گرفته بود . لبم را غنچه کردم و رویم را برگرداندم . فرشته باز سکوت کرد مادر بلند شد و گردنبند را دور گردن او انداخت . فرشته دستپاچه گفت : خاله این چه کاریه ؟ مادرگفت: تو جوابت هر چی باشه برای ما عزیزی
عمو غلامرضا خندیدو گفت: دخترم نگفتی جوابت چیه
فرشته آرام زمزمه کرد : هر چی پدر و مادرم بگن من حرفی ندارم
جیغی از خوشحالی کشیدم او را بغل کردم و صورتش را بوسیدم و بعد از جایم پریدم و به سمت دانیال رفتم و به او هم تبریک گفتم
مادر دست هایش را رو به آسمان بلند کرد و گفت : خدایا شکرت
عمو غلامرضا دانیال را بغل کرد و گفت : الهی خوشبخت بشی
نگاهم روی صورت عمو غلامرضا می چرخید ، چقدر بعد از فوت شیرین پیر شده بود از عمو علیرضا هم پیرتر دیده میشد
فصل سیزدهم بدنیا آمدن مژده دومین فرزند دنیا مصادف شد با پرپایی اولین نمایشگاه اختصاصی خودم که برای من اتفاق بزرگی بود . افتتاحیه نمایشگاه اول مهر بود درست روز بازگشایی مدارس ولی آنقدر این اتفاق مهم بود که ان روز قید مدرسه رفتن را زدم . دنیا دور روز بود که از بیمارستان مرخص شده بود و در خانه ما استراحت میکرد بنابراین از مادر خبری نبود فرشته هم مدرسه نرفت وپا به پای من همه جا همراهم بود و کمکم می کرد
فرشته با دیدن قیافه ذوق زده من کنار گوشم زمزمه کرد بابا اروم ! یه خورده باید قیافه بگیری با این قیافه ذوق زده ات برات تره هم خرد نمی کنن
با خنده گفتم : دست خودم نیست دارم از ذوق می میرم
خندید و گفت: بی جنبه ، هی بابات اومد
با دیدن پدر به طرفش دویدم دسته گل زیبایی از رز سفید به همراه جعبه ای شیرینی برایم آورده بود سلام کردم و گفتم : راضی به زحمت شما نبودم
پدر لبخندی زد و گفت: نوبت زحمت کشیدن شمام می رسه
دانیال به دنبال پدر وارد شد و باخنده گفت: بابا صبر کن بگذار منم برسم
و بعد با دیدن من با لحن خاصی گفت: به ! بابا خانم هنرمند رو ... خندیدم و گفتم : شرمنده ام می کنید
فرشته جلو آمد و سلام کرد دانیال با خنده گفت: از مدرسه هم جیم میزنید هر دو با هم می زنید
فرشته لبخندی زد و گفت : دوست آنست که گیرد دست دوست در پریشان حالی و درماندگی
دانیال به شوخی گفت: والا من تو قیافه این نه پریشونی می بینم و نه درماندگی
فرشته گفت : تو مو می بینی و من پیچش مو تو ابرو من اشارت های ابرو
پدر خندید و گفت: عزیز دل بابا هیچ مردی از پس زبون شش مترو نیمی این وروجک بر نمی اد پس تسلیم شو
دانیال لبخندی زد و گفت: چشم
فرشته که سرخ شده بود گفت: نمی خواهید کارهای این خانم هنرمند ور تماشا کنید؟
پدر و دانیال مشغول تماشای کارها بودند که مردی با سبد بسیار بزرگی از رز قرمز وارد شد و سراغ مرا گرفت . بعد سبد را کنار دیوار گذاشت و رفت کارت رویش را برداشتم و خواندم آروزی موفقیت روز افزون برایت دارم : کوروش رضوانی میدانستم تا نیم ساعت بعد هم خودش می آید اخه هر نمایشگاهی که حتی یک کارم را به نمایش می گذاشتم سر و کله اش پیدا میشد درست بر عکس طاها
طاها همیشه می دانست نمایشگاه دارم اما هیچ وقت نمی امد . همیشه هم بهانه اش این بود ، جون تو سرم خیلی شلوغ است و وقت نمی کنم ولی او بدون اینکه چیزی بهش بگم خبر داشت و می آمد کارهایش حساب شده و دقیق بود انگار از همه چیز خبر داشت به قول فرشته همه جا آنتن داشت حسابی قاپ پدر را دزدیده بود هر وقت حرفی ازاو میشد پدر لبخندی می زد و می گفت : آدمیه که تو بیست و هفت سالگی اندازه مردهای شصت ساله می فهمه
او امد اما دقیقا بعد از رفتن پدر ودانیال از سر تا پاش رو نگاه کردم هیچ نقصی نداشت کت و شلوار خوش دوخت خاکی رنگی به تن داشت پیراهن سفید و کروات سرمه ای با کفش های دست دوز مشکی دسته گل زیبایی از رز سرخ هم در دستش بود در ابتدا فرشته متوجه او شد و گفت: بچه رو نگاه ! انگار اومده دنبال عروسش
وقتی رویم را برگرداندم تا ببینم منظورش کیست او را دیدم که در جا خشکم زد ، متعجب گفت: چرا ماتت برده
گفتم: کوروش
قبل از اینکه فرشته فرصت کند و جوابی به من بدهد کوروش به ما رسیده بود سلام دریا خانم
آرام جوابش را دادم دسته گل را به طرفم گرفت و گفت : تبریک می گم
بدون اینکه گل را بگیرم گفتم: شما به قدر کافی زحمت کشیده بودید و احتیاجی نبود... میان حرفم آمد و گفت: ادم از کسی متنفر هم باشه هدیه اش رو این جور پس نمی ده
دستپاچه گفتم : من که نگفتم ... اما هر چه کردم نتوانستم جمله ام را تمام کنم چون که چشمان قهوه ای و قشنگش را در چشمانم دوخته بود.
فرشته با خنده گفت: دسته گل خشک شد
دشته گل را از دستش گرفتم و آرام تشکر کردم . فرشته دسته گل را از دستم گرفت و گفت: ببرم یه چیزی پیدا کنم و این رو بگذارم توش
کوروش آرام در کنار گوشم گفت: می شه بنده رو در نگاه کردن به کارهای هنری خانم کریمی همراهی کنید و بعد خودش به شوخی اش خندید به زور لبخندی تحولیش دادم و در کنارش قدم برداشتم پرسید امسال درست تموم میشه ؟
گفتم : دیپلمم را میگیرم اما درسم تموم نمیشه میخوام برم دانشگاه
مستقیم در صورتم نگریست و گفت: بخاطر عشق به درس میری یا برای فرار از من ؟
چون نتوانستم جوابش را بدهم سکوت کردم و او در حالیکه چشم به تابلوهایم داشت گفت: دریا ! چرا با همه حرف میزنی اما با من که هستی همیشه ساکتی ؟ من می خوام با من پر حرف باشی و با دیگران ساکت
دوباره حرفی نزدم برایم فرقی نمی کرد از چه چیزی حرف می زند و چه می گوید انگار کرخت شده بودم به حرف هایش گوش نمی کردم اما وقتی ایستاد منم مجبور شدم که بایستم چند قدمی جلوتر آمد و روبرویم ایستاد صورتش از خشم کبود شده بود آرام زمزمه کرد ببین صبرم خیلی زیاد و طولانیه اما وای به اون روزی که صبرم سر بیاد از اون روز بترس دریا
و با گفتن این حرف رفت . پیش خود گفتم خوب حالش را گرفتم . بخور نوش جانت
اما نمی دانم چرا به جای خوشحالی ترس به جانم ریخته بود و دلم گواهی خبرهای خوبی نمی داد احساس تهوع می کردم . فرشته به جانبم امد و با خنده گفت: عاشق جنابعالی تشریف بردن
با کینه گفتم : امیدوارم بره که دیگه بر نگرده
گفت: نگو جووون مردم ! حالا مگه چی شده
موضوع را با صدایی لرزان برایش تعریف کردم و او مثل همیشه رک حرفش را زد ، تو همه داد و فریاد کردنت مال پشت سر طرف است اگر واقعا میخوای بره دنبال کارش یه کم محکم تر برخورد کن
گفتم : نمی توانم دست خودم نیست
کش چادرش را مرتب کرد وبعد از لحظه ای سکوت به طور ناگهانی پرسید: منتظر طاها هستی که سوار بر اسب بالدار بیاد و نجاتت بده ؟ سر به زیر انداختم و گفتم : میدونم دوستم داره
با لحن پر تمسخری گفت: إ ....؟ آخی ! طاها اگه واقعا دوستت داشت پا پیش می ذاشت شرایط ازدواج رو که داره دیگه چرا دست دست میکنه؟ منتظره تو بری خواستگاری ؟ واقعا که خیلی رو داره . تو چطور مردی رو که اینهمه نقطه ضعف داره دوست داری؟ واقعا که خری دریا
خنده ام گرفت با دیدن خنده بی موقعم عصبانی تر شد و به من توپید: زهر مار ! باید هم بخندی . می دونی چیه ؟ کوروش رو نمی شناسم اما به نظرم خیلی از طاها سرتره چون حداقل وجود جلو اومدن و مطرح کردن خواسته اش رو داشته چیزی که تو اون پسر نیست
عصبانی شدم و گفتم : طاها هم به موقعش میآد حتما دلیلی داره که الان نمی تونه پیشنهادش رو مطرح کنه
به میان حرفم آمد وبا تمسخر گفت: آره ، لابد دوست دختر هاش
گفتم : بعد از ازدواج عوض می شه ... فرشته باز به میان حرفم آمد و گفت : آدم هیچ وقت عوض نمیشه شاید یه کم اخلاقش ملایم تر بشه اما خمیرمایه وجودیش عوض نمی شه ، دوست ندارم ناراحتت کنم اما این جمله رو میگم و بعد هم دهنم رو می بندم اینو بدون که طاها لیاقت عشق تو رو نداره .آخرش هم می گذاره تو کاستت و میره دیگه در موردش نه حرف میزنم و نه چیزی می گم که بگی دشمن خونی تو وعششقتم
خواست برود که دستش را گرفتم و گفتم : ازم نرنج فقط درکم کن ، من دوستش دارم و عاشقشم
او مدام مورد ایرادهای بزرگی که طاها داشت حرف می زد و من فقط مثل کبکی که سرش را به زیر برف کرده می گفتم اون به خاطر من درست میشه ، در آخر به قدری عصبانی شده بود که اگر کارد میزدی خونش در نمی آمد فقط گفت: به درک و از من دور شد
مادر که متوجه علاقه دانیال به فرشته شده بود او را بیشتر به منزلمان دعوت میکرد اخلاق بخصوص فرشته مخصوصا شیطنتش و شوخی و خنده هایش روحیه خسته دانیال رو زیرو رو میکرد . جممه آن هفته مادر تدارک پیک نیک را دید و از خانواده فرشته و عمه مهری و عمو غلامرضا هم دعوت کرد. شهاب به بهانه داشتن امتحان نیامد . من و شهروز و فرشته و صدرا در ماشین دانیال نشستیم . دانیال پخش ماشین را روشن کرد صدای غمگین خواننده همه ما را سکوت عمیقی فرو برده بود آهای تو که این همه دوری از من این روزا در حال عبوری از من دانیال به قدری گرفته و ناراحت بود که عاقبت فرشته به صدا در آمد : « میشه یه دقیقه اونو خاموش کنید »
دانیال با تعجب ضبط را خاموش کرد و گفت: چیزی شده ؟
فرشته با همان لحن پر شیطنتش گفت: بابا ، با اون نواری که شما گذاشتید همین که برسیم یا باید بشینیم و زار زار گریه کنیم یا با زندگی خداحافظی کنیم ! به جای اون بیایید هر کدوم چند تا خاطره بامزه از خودمون تعریف کنیم
شهروز گفت: هر کس که پیشنهاد داده اول هم باید خودش پیش قدم بشه
فرشته با خنده گفت: کی رو می ترسونی ؟ بعد نفس عمیقی کشید و جدی شد ، در حالیکه چشمانش هنوز خنده را فریاد میزد گفت: حالا سعی می کنم تمرکز بگیرم تا یکی یکی شرارتهام یادم بیاد و بعد رو به گفت: بگذار اول ماجرای قورباغه رو تعریف کنم
با بیاد اوردن قورباغه و ماجرایی که مربوط به آن میشد زدم زیرخنده نگاه متعجب شهروزو صدرا و دانیال روی من بود ، فرشته گفت: تا از کنجکاوی کهیر نزدید بگم ! سال سوم راهنمایی بودیم ، نه؟ با سرتایید کردم و ادامه داد : اون سال یکی از بچه ها اه اه ! اینقدر زیر آب زن بود که حالم رو بهم میزد مثلا وقتی پشت سر یک معلم می گفتی چه بد درس میده نیم ساعت بعد تو کف دست اون معلم بود یادمه یه بار یکی از معلم ها یه کفش ده سانتی پاشنه قلمی پوشیده بود و خیلی مسخره راه میرفت بعد از اینکه از کلاس بیرون رفت گفتم : انگار مجبوره وقتی نمی تونه با این کفش را بره چرا پوشیدتش ؟ آقا رفت به گوش طرف رسوند معلم هم اون سخت گیرای بداخلاق بود جلسه بعد من رو بلند کرد که درس بپرسه چند تا سوال پرسید که تا به حال تو کتاب نخونده بودم نتونستم جواب بدم . بچه ها همشون چشماشون گرد شده بود که طرف این سوالها را از کجا اورده !کاری کرد که تو زندگیم هیچکس با من نکرده بود مجبورم کرد پای تخته بنویسم من یک دختر احمقم که درس نمی خونم ! خنده اون دختر موقع نوشتن این جمله داشت دیوونم میکرد نه داد زدم نه دعوا راه انداختم اما قسم خوردم کاری کنم دیگه پاخه خواری نکنه .اون موقع فصل گوجه سبز بود و اون هم عین خوره های گوجه سبز همیشه یک کیسه توی کیفش داشت و گوجه سبز می لمبوند زنگ تفریح اول بود که رفت نمی دونم زیر اب کدوم بدبختی رو بزنه ، هفت ، هشت تا قورباغه کوچولو و سبزی را که از روی درخت موی مادر بزرگم گرفته بودم ریختمش تو پلاستیک گوجه سبز اون ! فکر کنید در حالیکه با اون لبخند شریرانه اش وارد کلاس شد و سر جایش نشست ودست برد داخل پلاستیک تا چند تا از اون گوجه سبزهای خوشمزه رو بخوره چه حالی پیدا کرد ! چند تا گوجه سبز نرم و لزج و پر سر صدا اومد تو دستش با تعجب نگاهی به کف دستش انداخت ... بعد از اون قیافه اش دیدنی بود ، جیغ می کشید اما هیچ کس جلو نمی رفت که کمکش کنه همه یه جورایی ازش ضربه خورده بودند خودش هم نمی تونست اونا رو از دستش برداره هی نگاهشون میکرد و هی داد میزد تا اینکه خانم ناظممون و چند تا از معلم ها اومدن بالا و بالخره از شر قورباغه ها راحت شد. هیچکس لو نداد واون تو جلز و ولز موند که این کارو کی کرده
فرشته به قدری بامزه و پرحرارت جریان را تعریف می کرد که همگی از خنده رود ه بر شده بودیم شهروز گفت: چه طور تحملش می کردید ؟ گفتم : دیگه جرات نمی کرد خبر چینی کنه ! یکی دو ماه بیشتر تا آخر سال نمونده بود و بیشتراز این تحملش نکردیم
دانیال ازآینه نگاهی به فرشته انداخت و گفت: امیدوارم در زندگی آینده تون از قورباغه برای ابراز محبتتون استفاده نکنید
فرشته با شیطنت گفت: بستگی داره
صدرا گفت: باور کن فرشته خانم هر کی از این کارهای تو خبر داشته باشه پا روی دمش میگذاره و فرار میکنه
فرشته با خنده گفت: یه دیوونه پیدا میکنم لنگه خودم
دانیال هم با خنده گفت: نکنه شما هم تابع اون قضیه هستید که دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش اید ؟
فرشته حرفی نزد فقط لبخندی بر لب آورد . دانیال دوباره گفت: خب بازم از کارهاتون تعریف کنید
فرشته طبق معمول کش چادرش را با دست چپ مرتب کردو گفت : عمرا یه خاطره تعریف کردم شدم دیوونه ! دوباره تعریف کنم چی میشم
شهروز در حالیکه با شیطنت به دانیال می نگریست گفت: ولی شما خودتون اول اون کلمه رو گفتید ، نه ؟ فرشته گفت: خب حالا ! چون زیاد اصرار میکنید باشه
تا رسیدن به مقصد به قدری خندیده بودیم که دانیال گفت: مدت ها بود اینقدر نخندیده بودم
فرشت برای لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: می دونید ما آدم ها در فکر یکی بودن رو ، نخندیدن و از زندگی لذت نبردن می دونیم و این اشتباهه
دانیال نگاهی کوتاه به فرشته انداخت و گفت : منظورتون با منه
فرشته با خنده گفت: جسارت نمی کنم ولی مگه اینجا آدم فقط شمایید
بعد موضوع را با خنده فیصله داد وقتی از ماشین پیاده شدیم کنار گوشش گفتم : حالا واسه داداش من تیکه می ندازی
فرشته دوباره با همان لحن پر شیطنتش گفت: دقیقا
وقتی تخته شاسی ام را دید از دستم گرفت . گفتم : یه هنرمند باید از این مناظر استفاده کنه میشه کلی طرح قشنگ برداشت . تخته را روی صندلی عقب ماشین دانیال گذاشت و گفت: اگر منظورت از هنرمند تویی که اون هنرمند غلط می فرمایند ! امروز فقط می خوایم خوش بگذرونیم
گفتم : ا ... لوس نشو ! بده به من
فرشته با لجاجت دستم را گرفت و با خود کشید و گفت: اصلا حرفش رو نزن ! یه امرزو رو دختر خوبی باش
در حالیکه در کنارش قدم بر می داشتم با خودم می اندیشدیم حالا بهترین فرصت است که از زیر زبانش حرف بکشم و ببینم تمایلی نسبت به برادر من دارد یا نه . اما مثل همیشه بازی سرنوشت چیز دیگری بود و از من چند قدمی جلوتر ، وقتی روی فرش نشستیم همه مشغول فعالیتی بودند. فرشته با خنده گفت: وجدان درد داره منو میکشه همه دارن یه کاری می کنن فقط ما نشستیم
مادر با خنده گفت: وجدان درد نگیرید زود برید تا اجاق رو درست نکردند اون فلاکس و لیوان ها رو بیارید
فرشته گفت: چشم
و بعد از جاش بلند شد و گفت: تو نمی آیی
گفتم : نچ ! بنده وجدان درد ندارم شما کارتون رو بکنید
بعد به اطراف چشم دوختم ، نهر نه چندان باریکی در حدود بیست قدمی ما جاری بود و اطراف نهر پر از درخت های زیبایی بود که ما فرش ها را زیر سایه همین درخت پهن کرده بودیم . من به همراه خانواده ام زیاد به این مکان آمده بودم به قول دنیا تمام سوراخ سنبه های آنجا را می شناختم فرشته فلاکس را به مادر داد و گفت: پاشو تنبل خانم !کمک کن وسایل را جمع و جور کنیم آقایون آوردن همه رو اینجا تلنبار کردن . بلند شدم و به دنبالش را افتادم تمام وسایل را جا به جا کرده بودیم و تنها سبد بشقاب ها مانده بود که با چشم های گرد شده گفتم : من یکی که دیگه نیستم
فرشته بی حوصله گفت: ا . لوس نشو دیگه
با درماندگی گفتم : به خدا زورم به این نمی رسسه خندید و گفت: خب دوتایی می بریم
صدای دانیال بحث ما را قطع کرد : دریا چرا فرشته خانم رو مجبور میکنی کار مردها رو انجام بده
در حالیکه چشمانم داشت از حدقه در می آمد گفتم : من غلط می کنم
نگاهم در صورت خندان دانیال خشک شد ، فهمیدم که می خواست تلافی حرف فرشته که در ماشین به او زده بود را در بیاورد . شهروز که کیسه زغال در دستش بود با خنده گفت: بر عکس فکر می کنم فرشته خانم دریا رو مجبور به این کار کرده
دانیال با شیطنت گفت: بابا صبر می کردید ما می اومدیم و خودمون می بردیمشون ! اخه شما دو تا بچه اگه می زدید خودتون رو داغون میکردید ما بزرگ تر ها یقه کی رو باید به خاطر این اتفاقات می گرفتیم
فرشته هم با همان لحن گفت: یقه گرفتن و دعوا کردن هم کار بزرگترهاست ، شما دو تا بچه هم بگذارید بزرگ شید بعد این کارها رو بکنید ، خب
فرشته دستم را گرفت و بعد مرا دنبال خود کشاند ، صدای خنده دانیال و شهروز از پشت سرمان می امد . سرم را برگرداندم دانیال سبد را در دست گرفته و همراه شهروز به طرف ما می امدند با دیدن صورت خندانش خدا را شکر کردم . فرشته در کنار مادر نشست و گفت : خاله مریم یه چای هم به ما می دید
مادرم لیوان را از سبد برداشت و گفت : بله ، چای هم میدیم
عمه مهری که میوه ها را داخل سبد ریخته بود رو به پدر و آقا جواد و عمو غلامرضا گفت:ا آقایون بیایید میوه بخورید
دانیال و شهروز با کمی فاصله از ما نشستند دانیال گفت: عمه یه سیب بده من
فرشته روبه من گفت: شنیدم که عمه آقایون رو صدا کرد
فرشته جمله اش را آنقدر آرام گفت که عمه و دیگران نشونند ولی آنقدر بلند بود که دانیال بشنود . شاکی رو به فرشته کرد و گفت: یکی طلبتون
مادر فرشته ، مرضیه خانم گفت: چی شده فرشته ؟ باز چه دسته گلی به اب دادی
فرشته با قیافه حق به جانب گفت: مامان من و دسته گل به آب دادن ! استغفر الله
زن عمو ریحانه با خنده گفت: شیطونه اما به خدا قسم دختر به این ماهی و مهربونی ندیدم
گفتم : زن عمو
زن عمو ریحانه لبخندی بر لب آورد وگفت : البته به جز دریا
دانیال گفت: زن عمو واقعا حق داره ! بجز شما و دخترهای همسایه و فامیل و دخترهای تهران و چند تا شهری که زن عمو رفته و دیده ! فرشته با طعنه گفت: آقایون میوه هاشون رو بخورن و بعد به سیب او اشاره کرد
دانیال گفت: حرف راست رو باید از دهن بچه شنید
خنده فرخورده ای در صورت همه بود که معنای آن را میدانستم ، فرشته هم متوجه این خنده ها شد و سرخی تندی به گونه اش دوید و سرش را به خوردن چای گرم کرد و با این کار از زیر نگاه ها فرار نمود. با آمدن پدرو دیگران فرشته رو به من گفت: بیا بریم یه کم قدم بزنیم
آخرین جرعه چای را سر کشیدم و گفتم : باشه ! در ضمن میشه یه چند تا هم عکس بگیریم آخه این فصل جون میده برای نقاشی کردن
استاد نگاه با محبتی به من انداخت و گفت: بعضی وقت ها آروز می کننم جای فرشته خدا دریا رو به من میداد فرشته زورکی نقاشی می کنه
فرشته با خنده گفت: خب وقتی دریا نقاشی میکشه من نگاهش می کنم و لذت میبرم پس نتیجه این که ما با هم تو ایجاد هنر شریکیم و بعد تلنگری به من زد و گفت: پاشو بچه راه بیفت
بلند شدم و زن عمو ریحانه دوربین را به من داد مادر گفت: صدرا پاشو همراه بچه ها برو
صدرا که تازه نشسته و لیوان چای را مقابلش گذاشته بود گفت: آخه مادرمن ! تازه نشستم . دانیال که الان نیم ساعته نشسته واستراحتش رو کرده ! جون حاجی بگو این بلند شه
شهروز بلند شد و رو به دانیال گفت: پاشو ما هم می ریم یه دوری می زنیم بچه ها هم کارشون رو می کنن
در حالی که دانیال مردد بود مادر اخرین تیر را به هدف زد و گفت: پاشو چرا دست دست میکنی ؟ همچین رو زمین چسبیدن که انگار کوه جا به جا کردن
دانیال با گفتن : چشم بلند شد و بعد همه راه افتادیم . چند متری که از جمع فاصله گرفتیم دانیال رو به شهروز گفت: دو تا بچه با شیطنت ها و سر به هوایی هاشون ببین چه جوری ما بزرگ ترها رو علاف خودشون کردن
شهروز گفت: چکارمیشه کرد ، گذشت از بزرگ ترهاست
فرشته کاملا سکوت کرده بود آرام زمزمه کردم : چرا جوابشون رو نمی دی
او هم ارام گفت: صبر کن به موقعش
دانیال گفت: دریا آدم وقتی که کم می آره سوت می زنه ! سکوت نمی کنه اینو همیشه یادت باشه ، نه فرشته خانم
فرشته برای لحظه ای در چشمان دانیال زل زد و گفت: یه ضرب المثل قدیمی می گه اگر حرف از نقره اس خاموشی از طلاست و بعد دوباره به راهش ادامه داد ، این بار دانیال سرخ شده بود شهروز ارام گفت: بیا این دفعه ما سوت بزنیم
نگاهم به دانیال بود که دیدم آرام زمزمه کرد : دختر عجیبیه
برگهای زرد و سرخ ونارنجی درختان واقعا زیبا و اعجاب انگیز بود فرشته دوربین را از دستم گرفت و گفت : از اون زاویه پرسپکتیو کارت خوب در نمی اد
اونقاش خوبی نبود اما عکاسی اش عالی بود ، کارهاش الحق بی نقص و زیبا می شد . او مشغول عکس انداختن بود و شهروز کنار رودخانه به تماشای امواج رود نشسته بود و دانیال به درختی تکیه داده بود و فرشته را تماشا میکرد . کنارش رفتم و با شیطنت گفتم : چی رو تماشا میکنی
لبخندی زد و گفت: دوست دختر .... میان حرفش امدم و گفتم : خوب ، خوشگل ، خانم ، نجیب ، مومن دیگه چی میخوای بهش اضافه کنی
خندید و گفت: میخواستم بگم عجیبیه ! نمی شه فهمید تو ذهنش چی می گذره
با شیطنت گفتم : حالا تو چرا اینقدر علاقمند شدی بفهمی چی تو ذهن اون می گذره
سکوت کرد . گفتم : ازش خوشت می آد ؟ جواب سوالم را نداد و در عوض گفت: بعضی کارهاش من رو یاد شیرین می ندازه ،مثل اون عاقله و باهوشه ، شوخ و شیطون اما پر سرو صداست درست بر عکس شیرین !خوشم می اد سر به سرش بگذرام
روبرویش نشستم و گفتم : همین ؟ دانیال هم نشست و گفت: توقع داری چی بگم
دست دراز کردم و دستش را در دستم گرفتم و گفتم : یه جورایی حس می کنم تو دوستش داری . تو بعد از شیرین به هیچ دختری توجه نشون ندادی ولی حالا بعد از مدت ها .... میان حرفم امد و گفت : من هیچکس رودوست ندارم . عشق من فقط شیرین بود
گفتم : ما آدمها عاشق خیلی چیزها و کس ها هستیم اما وقتی پای چیزی یا کسی وسط می اد می گیم عشق ما فقط اون شی یا کس خاص هستش . داداش من شیرین هم راضی به این کارهای تو نیست ... دانیال به تندی به میان حرفم آمد و گفت: تو نمی دونی هنوز هم بعد از اینهمه مدت جای خالیش تازه ست . بعد از گذشت شش سال باز حس می کنم که الان از دستش دادم
نگاهش به فضای نامعلومی بود کاملا مشخص بود که بغض کرده چون تا شروع کرد به حرف زدن اشکش سرازیر شد .
اون روز که فرشته رو برای اولین بار دیدم یادته ؟
با سر پاسخ مثبت دادم گفت : اون روز داشتم خواب شیرین رو میدیدم به صدای فرشته بیدارنشدم بلکه شیرین بیدارم کرد با یک لباس خوشگل سفید اومده بود و با ذوق صدام میکرد و می گفت پاشو من اومدم اگه درو باز کنی می تونی منو ببینی ! وقتی بیدار شدم هول ورم داشت صدای بگو و بخند یک دختر غریبه می اومد دستام داشت می لرزید وقتی درو باز کردم انتظار داشتم شیرین رو ببینم اما نمیدونم چرا ... حرفش را ادامه نداد وقتی اشک او را دیدم طاقت نیاوردم و من هم چون او اشک ریختم و گفتم : فکر نمی کنی شییرین با این کارش می خواسته به تو تفهیم کنه که فرشته شخص مورد تایید اونه
دانیال با حواس پرتی نگاهش را در چشمانم دوخت و حرفی نزد اما مشخص بود که در فکرش هزارها صدا جولان میدهند.
شنیدن صدای فرشته سر هر دویمان را به طرفش چرخاند . بیا بریم کنار رودخونه اونجا منظره اش فوق العاده ست
فرشته با تعجب به چشمان خیس از اشک هردویمان نگریست و این بار وحشت زده گفت : طوری شده
نگاهم را به جانب دانیال چرخاندم دانیال از چشمانم خواند که چه می خواهم دستپاچه گفت: نه ! یعنی آره ... بشینید حالا میریم
فرشته جلوی چادرش را با دست جمع کرد و نشست و گفت: خب ! داشتید می گفتید
دانیال سعی میکرد خیلی آرام وعادی صحبت کند اما صدایش از اندکی لرزش برخوردار بود گفت: داشتیم در مورد یک موضوعی با دریا بحث می کردیم حالا نظر شما رو هم می خواهیم بدونیم
فرشته ابروهایش را در هم گره زد و نشان داد که با حواس جمع گوش می دهد دانیال ادامه داد : اگر روزی خدا نکرده نامزدتون رو از دست بدید در حالیکه هنوز عاشق اون هستید بعد از یه مدت ازدواج می کنید ؟
مشخص بود فرشته متوجه منظور دانیال شده است . اما اشاره ای نکرد و به جای آن گفت: بابا بگذارید من اول یه بنده خدایی رو که عاشقشم پیدا کنم بعد اون بهم پیشنهاد ازدواج بده بعد بفرستینش اون دنیا
دانیال با خنده گفت: حالا شما جواب سوال رو بدید ما که گفتیم خدای نکرده
اینبار فرشته بدون شوخی و خنده به فکر فرو رفت و بعد از چند دقیقه ای سکوت گفت: می دونی چیه؟ من اعتقاد دارم ماها هیچوقت نمی تونیم چیزی رو که روی پیشونیه ماست پاک کنیم منظورم طول عمرمونه اگر قرار اتفاقی بیفته می افته و ما فقط طبق اصل اختیار می تونیم انتخاب کنیم اگه نامزد من خدای نکرده بمیره تا وقتی نتونم با غم رفتن اون کنار بیام و اون غم رو توی قلبم داشته باشم ازدواج نمی کنم اما وقتی تونستم غم رو درون قلبم نگه دارم و بعضی اوقات یادش کنم و احسانی برای اون داشته باشم بله ازدواج می کنم البته با فردی که بدونم می تونه خلا ء اون عشق رو تو زندگی دنیایی برام پر کنه . ما آدمها تنها خلق نشدیم که بتونیم با تنهاییمون کنار بیاییم تنهایی فقط زیبنده خداست و هیچ بنده ای نمی تونه نعوذبا... ادای خدا رو در بیاره ! نمی دونم تونستم جوابتون روبدم یا نه
دانیال بی مقدمه گفت: شما حاضرید پیشنهاد ازدواج کسی رو که هنوز با غم از دست دادن نامزدش درگیر هست را قبول کنید
فرشته باز هم با احتیاط گفت: بستگی داره اون شخص کی باشه
دانیال لبخندی زد و گفت: اگه اون فرد من باشم چه جوابی میدهید
فرشته سرخ شد و سر به زیر انداخت و گفت: فکر میکنم بهتره این پیشنهاد رو با پدر و مادرم مطرح کنید
بلند شدم و گفتم : من برم ببینم شهروز کجا موند
فرشته وحشت زده مرا نگریست ، با آرامش نگاهش کردم و سری تکان دادم و گفتم : داداش من یکی از بهترین پسرهای دنیاست من و شهروز هم تا چند دقیقه ی دیگه می آییم
بعد به سمت رودخانه را افتادم ، شهروز روی همان تکه سنگ نشسته بود و به رودخانه چشم دوخته بود روی تخته سنگی در نزدیکی او نشستم و گفتم : مشکلی رو که داشتی روی این تخته سنگ حل می کردی حل نشد
لبخندی زد و گفت: دانیال بالخره جرات کرد پیشنهادش رو بده یا نه ؟
سری تکان دادم و گفتم : آره منم تنهاشون گذاشتم تا دانیال راحت حرفاش رو بزنه تو از کجا میدونی
شهروز خندید و گفت: دانیال از استاد خواست اجازه بده امروز اگه فرصتی پیش اومد با فرشته خانم حرفاش رو بزنه استاد هم اجازه داد شماها هم ندانسته فرصتش رو بهش دادید
در حالیکه دهانم از تعجب بازمانده بود گفتم : یعنی .... متوجه حرفم شد و گفت: بله
خنده ام گرفت او هم خندید بودن در کنار آب نهر از یک طرف و سردی هوا هم از یک طرف دیگر دلیل خوبی برای احساس سرمای من شده بود در حالی که دستهایم را دور خودم حلقه می کردم شهروز نگاه کوتاهی به من انداخت و بعد رویش را به جانب رودخانه چرخاند و گفت : سردته ؟ گفتم : آره هوا بدجور سرد شده
خندید و گفت: مثل اینکه اواخر آبان هستیم ها ! ببخشید کت یا کاپشن تنم نیست که بهت بدم پاشو یه کم قدم بزنیم هم گرم میشی هم یه کم فرصت به عاشق های جوون و تازه کار میدیم
خنده ام گرفت : بلند شدم و گفتم : حالا چرا تازه کار
در کنارم ایستاد و گفت: چون تازه دارن عشق به هم رو تجربه می کنن . احساسشون به هم هنوز مثل یک الماس تراش نخورده می مونه امیدوارم د رکنار هم شکل قشنگی رو ایجاد کنه
برای لحظه ای سکوت کرد وبعد دوباره پرسید : دریا هنوز طاها رو دوست داری ؟
سری به نشانه جواب مثبتم تکان دادم و هیچ حرف دیگری نزدم دوباره پرسید: با وجود همه کارهایی که میدونی انجام میده
دوباره همانگونه جواب او را دادم او هم سکوت کرد. بعد از دقایقی که در کنار هم در سکوت قدم زدیم پرسید نظرت در مورد کوروش چیه
حرفی را که جرات نداشتم جلوی دیگران بزنم به راحتی با او در میان گذاشتم و گفتم : ازش می ترسم شهروز ! هیچ وقت هم ازش خوشم نیومده . نمی دونم چرا سریش شده و چسبیده به من . اینهمه دختر بره دنبال یکی دیگه
لبخندی زد و به شوخی گفت: آخه هیچکدوم اونها دریا نیستن
با بی حوصلگی گفتم : شوخی نکن
آهی کشید و گفت: چشم . راستش منم نمی شناسمش با اینکه زیاد دیدمش و خیلی باهاش صحبت کردم اما می دونم تو کار آدم موفقیه واقعا موفقه ، اما از درونش فقط خدا آگاهه ، هیچ چیز رو نشون نمیده . البته کاملا مشخصه که اهل هیچ کاری نیست چه مشروب خواری چه دختر بازی و نه حتی سیگار ! قاپ عمو اینا رو که بدجوری دزدیده
در حالیکه دلم به شور افتاده بود و احساس دلپیچه میکردم با صدای لرزانی گفتم : شهروز حالا چی کار کنم
لبخندی زد و گفت: توکل به خدا
با بی حوصلگی گفتم : من که اینقدر خدارو صدا میزنم پس چرا جوابم رو نیمده
نگاهش را به صورتم دوخت و گفت : لابد مصلحت اینجور حکم میکنه که خواسته تو به تعویق بیفته ! هر چیزی روی پیشونی تو باشه همون اتفاق می افته عجله نکن ! بیا یه دور بزنیم از اون طرف به بچه ها ملحق می شیم
گفتم : شهروز تو تا حالا عاشق شدی
برای لحظه کوتاهی نگاهش را در چشمم دوخت . حرم نگاهش قلبم را سوزاند اما بر خلاف نگاهش و حرف درون نگاهش گفت : نه
گفتم : پس .... حرفم را قورت دادم ، متعجب نگاهم کرد و گفت : منظورت چیه ؟ دل به دریا زدم و گفتم : پس دنیا
د رچشمانش دنیایی سوال بود .گفت : دنیا چی ؟
نسیمی که می وزید موهای سیاه و قشنگش را به هم ریخته بود چشمانش را بدون چرخاندن به اطراف روی من ثابت نگه داشته بود با صدای لرزانی گفتم: مگه تو دنیا رو دوست نداشتی
دهانش از تعجب باز ماند اماهیچ حرفی نزد و همانگونه نگاهم کرد پشیمان شدم از اینکه دهان باز کرده و حرف زده بودم به خاطر همین سکوت کردم ولی بالخره او به حرف آمد و گفت : تو فکر می کردی من دنیا رو دوست دارم
آرام گفتم :آره ، فکر می کردم هنوز هم دوستش داری که ازدواج نمی کنی
شهروز همیشه آرام و صبور ، حالا کاملا عصبانی بود ، از حالت چشمانش و فرم صورتش معلوم بود که عصبانی است اما نه صدا بلند کرد و نه فریاد کشید فقط گفت: ازدواج نمی کنم چون ...دیگر حرفش را ادامه نداد در حالیکه داشتم از کنجکاوی می مردم گفتم : چون ؟
در چشمانم نگریست و گفت : چون دوست ندارم و از ازدواج بدم می اد و اما در مورد دنیا ! مجبورم کردی که بگم ، من دنیا رو دوست نداشتم اون منو دوست داشت . دنیا هم بازی من بود و درست مثل یک خواهر دوستش داشتم اون موقع یادمه چهارده سالش بود مثل تو و طاها که دو یار جدانشدنی بودید ماهم این طور بودیم با این تفاوت که من هیچ تمایل دیگه ای نسبت به دنیا نداشتم یادم می اد که مامان بزرگ یک بار به شوخی گفت : شما دونفر آخرش هم قسمت هم میشید
اما من عصبانی شدم و گفتم: ما مثل خواهر و برادریم نه چیز دیگه ! که دنیا رنگش پرید وقتی اومدم بیرون دنبالم دوید و صدام کرد . د رحالیکه اشک تو چشماش پر شده بود ، پرسید ، یعنی تو دوستم نداری
سرم راپایین انداختم و گفتم : نه اون طور که مادر بزرگ می گه بلکه درست مثل شیرین ! حرفی بهم نزد اما برق نفرت چشمانش بهم گفت که چی تو ذهنش می گذره واقعا نمی تونستم به دروغ حرفی رو بزنم دنیا برام مثل یک خواهر بود ! بعد از اون دیگه با من زیاد حرف نمی زد آروم آروم هم به طاهر علاقمند شد و الان خدارو شکر زندگی خوبی داره
اینبار نوبت من بود که با تعجب به او نگاه کنم ، خندید و گفت: چرا اینجوری نگام نگام میکنی ؟ می تونی از خود دنیا بپرسی . هر چند به نظرم بهتره این قضیه مسکوت بمونه چون جز خدا فقط من و تو از این اتفاق خبر داریم . دوست ندارم دنیا خجالت زده یا ناراحت بشه ! مواظب چادرت باش به اون سنگ گیر نکنه
چادرم را جمع کردم و گفتم : می خواستم چادرم را بگذارم کنار
لبخندی زد و گفت: نه ، خیلی هم خوبه ، هم حجابت رو کامل حفظ می کنی و هم اینکه بهت می آد خانم تر میشی
خندیدم و گفتم : طاها بدش می آد !میگه شبیه حاج خانم ها میشی
گفت: برای اینکه طاها شعورش کمه ! مگه حاج خانم بودن کم چیزیه که اگه شبیه اونها بشی بد باشه ! بعد هم غیرت اون به خاطر مجالست بیش از اندازه با نامحرم نم برداشته ، تو حجاب رو نه به خاطر من نگه میداری نه طاها و نه هیچ کس دیگه ! بلکه فقط به خاطر خودت نگه میداری یعنی ارزشت اونقدر بالاست که برای حفظ اون از نگاه یه مشت آدم بیمار دل این حریم رو قائل شدی چیزهای پر بها همیشه پشت پرده اند و چیزهای کم ارزش رو بدون حفاظ جلوی چشم می ریزن کسی که همسرش رو با آرایش کامل و لباسهای آنچنانی کنارخودش راه می بره یعنی اینکه غیرتش خیلی وقته نم برداشته و خودش خبر نداره
لبخندی زدم و گفتم : حیف که قصد ازدواج نداری ! هر چند امیدوارم تغییر عقیده بدی والا به نظرم زنی که با تو زندگی می کنه واقعا خوشبخته روزگاره ! فقط به زدن لبخندی اکتفا کرد و حرفی نزد ، با دیدن فرشته و دانیال که هنوز نشسته بودند و حرف میزدند گفتم : هنوز دارن حرف می زنن
شهروز گفت : یه کاری می کنیم ، من اینجا می ایستم تو برو بگو مناظر کنار رودخونه عالیه می خوام عکس بندازم شما هم می اید ؟ اگه اومدن که یعنی دیگه حرفی برای زدن ندارن اگه نه که خب ما دوتایی میریم و یه چند تا عکس می ندازیم
خندیدم و گفتم : عالیه
با دیدن من هر دو لبخندی زدند . گفتم : دوربین رو بده میخوام عکس بندازم آخه مناظر قشنگی کنار رودخونه هست فرشته نگاهی به دانیال انداخت و گفت : شما نمی اییدهر دو بلند شدند و راه افتادند دانیال پرسید کجا رفتید؟ گفتم : رفتیم یه چرخی زدیم و اومدیم شهروز با دیدن دانیال خندید و گفت : نمی دونم چرا اما حس می کنم گوشات دراز شده ، آره ؟ دانیال هم با خنده گفت: نوبت شما شهروز با لبخندی بر لب گفت: نه عزیزم گوشای من رشدش متوقف شده ! و بعد رو به فرشته کرد و گفت: فرشته خانم ، گل پسریه ها ، شوخی های من رو جدی نگیرید فرشته لبخندی زد و گفت: سکوت کرد. دانیال و شهروز که کمی از ما فاصله گرفتند گفتم : خب ؟ جوابت مثبت دیگه نه ؟ فرشته خندید و گفت: تو چه هولی ؟ داداشت اینقدر هول نیست که تو هستی . به داداشت هم گفتم من باید فکرام رو بکنم ... میان حرفش آمدم و گفتم : غلط کن ! نظرت رو به من بگو به خدا سعی می کنم پیش خودم بمونه خندید و گفت: منم به خاطر همین می گم از بازویش نیشگونی گرفتم و گفتم : بگو دیگه بازویش را با دست مالید و گفت : الهی چلاق بشی ، اصلا من بدون زیر لفظی به تو جواب نمی دم با خنده گفتم : ا ؟ و بعد رو به دانیال کردم و با صدای بلند گفتم : داداش ... داداش فرشته دستم را کشید و گفت: ساکت باش دیوونه دانیال وشهروز به طرف ما برگشتند ، دانیال گفت: جونم ... ! چیزی شده درحالیکه فرشته مثل لبو سرخ شده بود با شیطنت گفتم : فرشته می گه بدون زیر لفظی جواب نمی دم دانیال نزدیک تر شد و گفت : چشم ... به خدا زیر لفظی شما محفوظه فرشته گفت: بابا داره خالی می بنده شهروز خندید و گفت : به دریا هر خصلتی رو بشه بست این یکی رو نمیشه ، همه می دونن آدم راستگوییه فرشته این بار با شیطنت گفت : ا ؟ خب باشه ، جواب شماهم محفوظ تا پدر و مادرتون سوال رو مطرح کنن دانیال و شهروز هر دو با هم خندیدند . وقتی به جمع ملحق شدیم در نگاه همه انتظار را می خواندم . دانیال رفت و کنار مادر نشست و در کنار گوشش زمزمه کرد . مادر لبخندی زد ، بعد بلند شد و با اشاره به پدر به کناری رفتند. عمه مهری چهار لیوان چای ریخت ، وقتی داشتم چای را از عمه می گرفتم پدر و مادر برگشتند . پدر بعد از نشستن صدایش را صاف کرد و گفت: استاد ، آبجی ، آقا جواد ، داداش ببخشید که این موضوع رو اینجا مطرح می کنم اما فرشته خانم گفتن تا ما ازشون نپرسیم جواب نمی دن ! اگه شما اجازه بدید ما دخترتون رو برای پسرم دانیال خواستگاری کنیم استاد گفت: خواهش می کنم . آقای کریمی ! شما که فرمودید بنده هم می گم هر چی دخترم بگه من حرفی ندارم پدررو به فرشته کرد وگفت : دخترم جوابت چیه ؟ فرشته که سرخ شده بود سر به زیر انداخت اما حرفی نزد، مادرم گردنبند بزرگی را از گردنش باز کرد و گفت: عزیزم این زیر لفظی هم از طرف من و حاج آقا دانیال خیلی جدی گفت: مال بنده هم عرض کردم که محفوظ فرشته با نگاهی خشمگین به من نگریست . خنده ام گرفته بود . لبم را غنچه کردم و رویم را برگرداندم . فرشته باز سکوت کرد مادر بلند شد و گردنبند را دور گردن او انداخت . فرشته دستپاچه گفت : خاله این چه کاریه ؟ مادرگفت: تو جوابت هر چی باشه برای ما عزیزی عمو غلامرضا خندیدو گفت: دخترم نگفتی جوابت چیه فرشته آرام زمزمه کرد : هر چی پدر و مادرم بگن من حرفی ندارم جیغی از خوشحالی کشیدم او را بغل کردم و صورتش را بوسیدم و بعد از جایم پریدم و به سمت دانیال رفتم و به او هم تبریک گفتم مادر دست هایش را رو به آسمان بلند کرد و گفت : خدایا شکرت عمو غلامرضا دانیال را بغل کرد و گفت : الهی خوشبخت بشی نگاهم روی صورت عمو غلامرضا می چرخید ، چقدر بعد از فوت شیرین پیر شده بود از عمو علیرضا هم پیرتر دیده میشد فصل پانزدهم مادر عکس شیرین را از اتاق دانیال برداشته بود وقتی دانیال فهمید حرفی نزد. شاید اینگونه بهتر بود و شیرین راضی تر مراسم عقد آن دو به سهولت و خیلی سریع پیش آمد . دقیقا دو هفته بعد از مراسم بله برون برای خرید که راهی می شدند مرا هم کشان کشان با خود می بردند. هر چی می گفتم بابا این روزا مال شما دوتاست یه نفر سوم قضیه رو لوث و بی نمک می کنه ، میگفتند : « ای روزها رو هیچکس قرار نیست ازمون بگیره تو نگران نباش » یا « نیایی بی نمک می شه » ، « نوبت خریدن رفتن خودت جبران میکنی » دو روز طول کشید تا تمام وسایل مورد نیاز را خریداری کردند .هر چه فرشته می گفت : بابا همین الان که نمی خواهیم عروسی کنیم کم کم خرید می کنیم دانیال قبول نمی کرد ومی گفت: خرید نصفه کردن به من نمی افته . میدانستم منظورش ماجرای خرید و عقد او با شیرین بود .آن موقع آینه و شمعدان و طلا و جواهرات و قران را خریداری کردند اما قرار شده بود بقیقه را قبل از عروسی بخرند . ماشین انباشته از وسایل خریداری شده بود ، به قدری خسته بودم که نمی توانستم راست بنشینم سرم را به پشتی صندلی تیکه دادم و چشمم را بستم خواب نبودم اما بیدار هم نبودم . وقتی دانیال پرسید خوابی ؟ نتوانستم جوابی به حرفش بدهم . صدای فرشته متعاقب آن آمد الهی بمیرم بس که این طرف اون طرف کشیدمش خسته شد ! بس که خانمه صداش هم در نمی اد . برای لحظاتی فقط صدای سکوت در ماشین پیچیده بود دانیال آهی کشید و آرام گفت: دو روز دیگه برای همیشه مال من میشی میدانستم فرشته الان سرخ سرخ شده ، حرفی نزد و دانیال دوباره گفت: بعضی وقت ها با خودم فکر می کنم این جریانات خوابه فرشته گفت: منم همین طور دانیال خندید وگفت: حق با تو بود فرشته متعجب پرسید : در مورد ؟ دانیال گفت: در مورد اینکه من اول دوستت خواهم داشت و بعد عاشقت میشم ، فرشته اونقدر دوستت دارم و عاشقتم که خودم باورم نمی شه مقابل خانه مرا بیدار کردند به فرشته تکیه دادم و وارد خانه شدم سوز اواخر پاییز خواب را از سرم پراند و به شوخی گفتم : بعد ازاینکه خوابم برد چقدر قربون صدقه هم رفتید ؟ فرشته خندید و گفت: سعی نکن ادای خواهر شوهرهای بدجنس رو دربیاری که اصلا بهت نمی اد بغلش کردم و گفتم : قربونت برم چون نیستم زن عمو ریحانه با منقل و اسپند به پیشواز ما آمد . دود اسپند را به صورت فرشته و دانیال و من داد. با خنده گفتم: من دیگه چرا ؟ فرشته گفت: چون خوشگلی شهروز به شوخی گفت: زیاد تحویلش نگیرید ، بابا این جنبه نداره با خنده گفتم :ایشاالله پنج تا زن بگیری هر پنج تاش هم بد اخلاق و عنق شهروز لبخند تلخی زد و گفت : ما عطای یک دونش را هم به لقاش بخشیدیم مادر چند اسکناس درشت دور سر دانیال و فرشته چرخاند وگفت : الهی که سفید بخت بشید گفتم : مامان شام چی داریم گرسنمه و به سرعت به طرف ساختمان قدم برداشتم . مامان گفت: به این امروز گشنگی دادید ؟ با دنیا رو برو در امدیم ، او داشت از درگاه خارج میشد . سلام دادم و صورتش را بوسیدم ،گفت : ایشاالله قسمت خودت ، تشکر کردم و وارد شدم .عمو غلامرضا و آقا جواد و پدر مشغول صحبت بودند سلام کردم و چادرم را از سر برداشتم . عمو غلامرضا گفت: خوش گذشت ؟ گفتم : نه بابا ! بس که این مغازه و اون مغازه و این پاساژ و اون پاساژ کردیم خسته شدم عمو غلامرضا لبخندی زد و گفت : خستگی این کار هم شیرینه به شوخی گفتم : باید شمارو جای من می فرستادن تا بهتون بگم شیرینیش در برابر پا دردش هیچه هر سه خندیدند ، صدای عمه از آشپزخانه آمد : بابا صد رحمت به پیرزن های غرغرو به طرف آشپزخانه رفتم و گفتم : سلام عشق من آقا جواد با خنده گفت: دیگه داره رگ غیرتم اذیتم می کنه عمه را در آغوش کشیدم و آرام کنار گوشش گفتم : چه شوهر حسودی صدای شهاب باعث شد که سرم را برگردانم ، خسته نباشی درون آشپزخانه روی صندلی گوشه میز نشسته بود ،گفتم : مرسی ! قسمت شما نگاهش حالا آرام و مهربان شده بود ، گفت: به همین زودی ها باید نقش خواهرم رو بازی کنی از آغوش عمه خارج شدم و صندلی کنار او را بیرون کشیدم و روی آن نشستم . در حالیکه چشمهایم از تعجب گرد شده بود گفتم : شهاب خبریه ؟ خندید وگفت: چرا اینجوری نگاه میکنی ؟ آره ذوق زده گفتم : کیه عمه در حالی که سیب زمینی را هم می زد گفت: چرا ساکت شدی بگو دیگه شهاب آرام و شمرده گفت : از ورودی های امسال پزشکیه ، چند ماهی از تو بزرگتره گفتم : خب به سادگی گفت: خب همین بی حوصله گفتم : اسمش چیه ؟ چقدر پنهون کاری می کنی . کی قراره برید خواستگاری ؟ باهاش صحبت کردی ؟ چه شکلیه ؟ خندید و گفت : اینهمه سوال ؟ یکی ، یکی ، اسمش ترگل ،شکل آدمیزاده با عصبانیت گفتم : می دونم که شکل آدمیزاده ! مگه قرار بود با یک ماده اسب ازدواج کنی ، چشم و ابرو مشکیه ؟ عمه زیر تابه را خاموش کرد وبی حرف از اشپزخونه خارج شد . شهاب پشت سر عمه نگریست تا از آشپزخانه خارج شد ، گفتم : خب ؟ نگاه مستقمیش را در چشمم دوخت و گفت : بگذار اول خیال خودم راحت بشه بعد ، راستی میخواستم بدونم نظرت نسبت به من عوض نشده ؟ با حواس پرتی گفتم : در مورد چی ؟
آرام وشمرده حرف می زد ، نسبت به سنش خیلی پخته تر شده بود اصلا هیچ شباهتی به شهابی که من میشناختم نداشت برعکس طاها همیشه ریش می گذاشت ، ریش مرتب و کوتاه ، خیلی ساده و مردانه لباس می پوشید گفت در مورد ازدواج با من ! هنوز هم ... میان حرفش آمدم و گفتم : به خدا شهاب خیلی دوستت دارم اما مثل یک خواهر . راضی نیستم یک سوزن تو دستت بره ، دوست دارم خوشبخت باشی تمام آروزهایی که یک خواهر عاشق برای برادرش داره رو برات دارم می فهمی ؟
لبخندی زد و گفت: کاش چند سال پیش اینجوری باهام حرف میزدی ، می دونی اون موقع ازت کینه بدل گرفتم ؟
خندیدم و گفتم :آره ، خب بچگی و هزار حماقت
به شوخی گفت : حالا بزرگ شدی؟ و بعد هر دو خنیدیدم ، گفتم : حالا بریم سر موضوع ترگل خانم ! بابا و مامانت می دونن ؟
دستی لای موهایش کشید و گفت: نه ! فقط تو و عمه و شهروز ، اول می خواستم با تو صحبت کنم
برای اینکه حرفش را ادامه ندهد میان حرفش آمدم و گفتم : داشتی می گفتی
نفس عمیقی کشید ، لبهایش را محکم روی هم فشرده بود و مرا می نگریست ، بعد از لحظه ی سکوت گفت : تبریزی هستن . پدرش تو تبریز پارچه فروشه و برادرش اینجا با خانواده اش زندگی می کنه . اینجا قبول شده و پیش داداشش زندگی میکنه ! فعلا.. ! دختر خوب و نجیبی هستش و خیلی خجالبته اصلا نمیشه باهاش دو کلمه حرف زد ... خلاصه اینکه ازش خوشم اومده
گفتم : چقدر بد توضیح میدی ، کمکی ازم بر می آد ؟
سری تکان داد و گفت : میخوام تو بری باهاش حرف بزنی و ببینی نظرش راجع به من چیه ؟
وحشت زده گفتم : چرا من ؟
گفت : خب چون تو دختری و زبون هم رو بهتر می فهمید ! منم که خواهر ندارم
جمله آخرش دلم را آتش زد و برخلاف میلم قبول کردم. بعد از مراسم عقد دانیال وفرشته قرار شد با فرشته برای صحبت با ترگل برویم. برای تعویض لباس به اتاقم رفتم پشت پنجره ایستادم و به حیاط چشم دوختم .خاطراتم با شهاب به قدری زیاد بود که خیلی از آنها را به خاطر نمی آوردم از فکر ازدواج کردن او دلم گرفت اما نمی دانم چرا ؟ شاید دوست نداشتم با این اتفاق خطی بر دوران کودکی و نوجوانی ما کشیده شود. ناخوادگاه اشکم سرازیر شد ولی قبل از اینکه چشمهایم سرخ شود اشکم را پاک کردم ، وارد دستشویی شدم و آبی به صورتم زدم و نگاهم را به تصویر درون آیینه دوختم . اخم هایم حسابی درهم بود برای تصویرم شکلکی در اوردم و خنده ام گرفت . صدای مادر که صدایم می کرد منو به خودم آورد سریع روسری به سر کردم و از پله ها سرازیر شدم
سفره چیده شده بود و همه دور سفره نشسته بودند ، حتما باز هم پدر هوس کرده بود روی زمین غذا بخوریم . مادر نگاه شماتت باری به من انداخت و گفت: رفته بودی چند تا خیابون اون طرف تر لباس عوض کنی ؟
نشستم و گفتم : مادر من باز بداخلاق شدی؟ اصلا بهت نمی آید
شهروز و شهاب روبرویم نشسته بودند و فرشته ودنیا در طرفینم با شیطنت به شهاب نگاه کردم و گفتم : عمه به نظرتون امشب شهاب شبیه دامادها نشده؟
شهروز و عمه زدند زیر خنده . شهاب در حالیکه سرخ شده بود سر به زیر انداخت. همه با تعجب به شهاب می نگریستند .پدر گفت: شهاب جان خبریه ؟
شهاب چشم غره ای به من رفت و گفت: نه عمو جون
شهروز گفت: من که دارم از پهلو نگات می کنم متوجه تغییراتی تو دماغت شدم انگار داره دراز میشه
عمو غلامرضا گفت: مثل اینکه اینجا خبرهایی هست که ما ازش بیخبریم . دریا چه خبرشده؟
در حالیکه لیوان دوغ را سر می کشیدم گفتم : هیچی شهاب از یه دختری به اسم .... شهاب نمکدان را به طرف من پرتاب کردو گفت: خیلی بدجنسی ، تلافی می کنم
پدر گفت: خب
نگاهم در چشمان خندان شهاب افتاد گفتم : بابا من دیگه نمی گم تهدیدش رو نشنیدی؟
عمو غلامرضا گفت: غلط میکنه هر کسی دست به تو بزنه ! خب
گفتم: از ترگل خانم خوشش اومده ! قراره بریم ببینیم ترگل خانم هم از این عنق بداخلاق خوشش می آد تا شما برید برای خواستگاری
دانیال به صدای بلند خندید و گفت: مثل اینکه گره بخت کور پسرهای فامیل خودم بودم
در حالیکه چشم های عمو غلامرضا از خوشحالی دودو میزد گفت: آره بابا ؟ در مقابل سکوت شهاب ، شهروز برای زن عمو سری تکان داد
زن عمو ریحانه گفت: دریا هیچ وقت دروغ نمی گه ! ان شاالله که خیره ! حالا مادر شوهر بودن به من می آد
مادر خندید و گفت: معلومه که می آد ! عمه مهری گفت: حالا نوبت شهروز کی می رسه ؟
شهروز با خنده گفت: وقت گل نی
آقا جواد با اعتراض گفت : یعنی چی ؟ بالخره که باید ازدواج کنی
شهروز خیلی جدی جواب حرف او را داد . من هیچوقت ، هیچوقت ، هیچوقت ازدواج نمی کنم ، چون هیچ کششی نسبت به هیچ زنی ندارم. خواهش می کنم دیگه با بنده در این مورد صحبت نکنید
فرشته کنار گوششم زمزمه کرد : این یکی رو دوست داره ! حالا ببین کی گفتم
عمو با ناراحتی گفت: هر وقت ازش پرسیدم همین جواب رو داده ، هم مثل آدم دلیل حرفش رو نمی گه فکرم حول حرف فرشته می چرخید که احساس کردم سرم داغ کرده . سرم را به طرفین تکان دادم و نگاهم درنگاه شهروز گره خورد که با کنجکاوی مرا می نگریست . سر به زیر انداختم وخود را مشغول خوردن نشان دادم و با خودم گفتم : خب عروسی نکنه که بهتره ، اگه عروسی کنه دیگه نمی تونم راحت باهاش حرف بزنم . با هم غریبه میشیم . اونوقت همین که بخوام یک کلمه باهاش حرف بزنم ، زنش گوشه چشم نازک میکنه میگه چرا با شوهر من حرف زدی ، تازه خودشم عوض میشه ... بعد با خودخواهی گفتم: آره اینجوری بهتره با صدای دنیا از افکار خودم خارج شدم . چرا با غذات بازی می کنی ؟ غذات رو بخور
بعد از شستن ظرفها همراه فرشته ظرفها همراه فرشته لیوان چای به دست به مهتابی خانه رفتیم ، فرشته گفت: تو چت شده ؟
گفتم : چطور؟
در جواب حرفم سکوت کرد، به نرده ها تکیه زدم و چشم به او دوختم بالخره به حرف آمد ، نمی دونم از وقتی برگشتیم خونه یه جوری شدی ! جرعه ای چای نوشیدم و گفتم : فکرم مشغول شهروزه . فکر می کنی چرا ازدواج نمی کنه ؟ آخه عاشق کسی نبوده که تو عشق شکست خورده باشه هیچوقت از لحاظ حسی هم درگیر دختری نبوده
فرشته با سماجت میان حرفم آمد : از کجا میدونی ؟ گفتم : از بچگی محرم اسرارش بودم
فرشته خواست حرفی بزند که شهروز و شهاب با دو برادر من به ما ملحق شدند .دانیال گفت: دلیلش همینه ! عاشق اینه که همه رو بگذاره سر کار
شهروز که خنده اش مبدل به لبخند روی لبش شده بود گفت: دقیقا
فرشته نگاه دقیقی به صورت او انداخت اما حرفی نزد دانیال به کنار او رفت و دستش را دردست گرفت و گفت: عزیز دلم به چی فکر میکنی
ولی قبل از اینکه فرشته جواب دهد شهاب گفت: به این که چه اشتباهی کردن زن تو شدن ! درست نمی گم فرشته خانم
فرشته نگاهش را در چشمان دانیال انداخت و گفت: نه
دانیال شروع به خواندن کرد :
آسمون رو بنگری گوشش نوشته هر کی یار خوشگله جاش تو بهشته
فرشته سر به زیر انداخت ، صدرا با خنده گفت: بابا روی ما بچه ها رو با این کارهاتون باز می کنید ! یه وقت دیدی ما هم زن خواستیم
صدای خنده جمع بلند شد ، شهاب برعکس همیشه میگفت و می خندید و شوخی میکرد. برعکس شهروز ساکت بود ، دانیال گفت: چته شهروز؟
شهروز لبخندی زد و گفت: هیچی ! مگه باید طوریم باشه
شهاب گفت: بچه ها بیایید بریم تو مهتابی خونه ما شهروز هم تارش رو میاره یه دست که به تارش بزنه کیفش کوک میشه
قبل از اینکه کسی منتظر جواب شهروز باشد همه راه افتادند ، لیوان خودم و فرشته را به سرعت داخل خانه بردم و درون آشپزخانه گذاشتم ، همه مشغول صحبت بودند و متوجه من نشدند . به سرعت برگشتم ، من و شهروز با هم رسیدیم . نگاهم در نگاه شهروز گره خورد ، چقدرغم در نگاهش بود ؛ به یکباره دلم آشوب شد ،کنار فرشته نشستم و آرام زمزمه کردم : به خدا یه طوریش شده امشب فرشته سری تکان داد و حرفی نزد. شهروز در کنار شهاب نشست از شهاب بلند قدتر و چهار شانه تر بود . موهای سیاهش آشفته روی پیشانی ریخته بود ، پوست گندمگونش زیر سایه موهایش تیره تر دیده میشد. نگاهش را پایین انداخته بود ولبهای گوشتی و خوش حالتش را به دندان گرفته بود که به طور ناگهانی نگاهش را بالا آورد ودر نگاه من گره زد. حس کردم چیزی در درونم تکان خورد . در نی نی چشمان سیاهش هیچ چیز جز غم نبود. بعد نگاهش را پایین انداخت و گفت: بچه ها امشب حس آهنگ شاد رو ندارم و دلم نمیخواد که ازم برنجید
دانیال گفت: داداش هر چی فاز می ده بزن
شهروز بدون هیچ حرفی مضراب را روی سیم های تار کشید، مبهوت صدای غمگین تار و نوازنده تار شده بودم و نمی توانستم نگاهم را بچرخانم ! شهروز در حین خواندن سرش را آرام تکان میداد ، از تکان موهای لختش خوشم می آمد و متوجه اطرافم نبودم
شد خزان گلشن آشنایی بازم آتش به جان زد جدایی
عمر منای گل طی شد بهر تو وز تو ندیده جز بد عهدی و بی وفایی
با تو وفا کردم تا به تنم جان بود عشق وفاداری با تو چه دارد سود
آفت خرمن مهر و وفایی نوگل گشلن جور وفایی ، از دل سنگت آه
دلم از غم خونین است روش بختم این است
سرش را بلند کرد و در چشمانم نگریست ؛ صدایش پر بغض بود نگاهم کرد و خواند :
از جام غم مستم دشمن می پرستم ، تا هستم
دوباره سر به زیر انداخت ، نگاهش نگاه عاشق پاکباخته ای بود که دیوانه وار کسی را می خواهد نمی دانستم چه ام شده اما در درونم طوفانی به پا بود، ناخوداگاه زیر لب بدون صدا با او زمزمه کردم:
تو و مست از می به چمن چون گل خندان ، از مستی بر گریه من
با دگران در گلشن نوش می من ز فراغت ناله کنم تا کی؟
باز سرش را بلند کردو دوباره چشم به من دوخت و خواند : تو و چون می لاله کشیدن ها من و چون گل جامه دریدن ها ، زرقیبان خواری دیدن ها
برو ای ازمهر ووفا عاری برو ای عاری ز وفاداری که شکستی چون زلفت عهد مرا نگاهش را اینبار روی تک تک بچه ها چرخاند و خواند: دریغ ودرد از عمرم که در وفایت شد طی
ستم به یاران تا چند جفا به عاشق تا کی؟ مثل آدم های مسخ شده فقط به او چشم دوخته بودم .با قطع شدن صدای تار ناخوداگاه همراه دیگران برایش دست زدم. چشم های فرشته پر از اشک بود ، دانیال دست فرشته را در دست گرفت و گفت : چت شده
فرشته با صدای لرزانی رو به شهروز گفت: چقدر صداتون غم داره ؟ بدجور اشک آدم رو در می اره
شهروز به طور ناگهانی تغییر قیافه داد ، آن قیافه غمگین شد پر از خنده و به شوخی گفت: حالا آهنگ های درخواستی ... عروس خانم از شما شروع کنیم
فرشته خندید وگفت: نمیدونم چیزی به خاطرنمی ارم
شهروز گفت: شادوماد ؟
دانیال گفت: یه افتخاری بزن تو رگ
شهروز با حرکت سر موهایش را به عقب فرستاد و گفت: با هم
سپس در میان بهت و حیرت من شروع کرد:
دو تنها و دو بی کس ما دوتاهستیم جدا از مردم آدم نما هستیم
فقط ماییم و ما و خالق یکتا شدیم جز عشق او بیگانه با دنیابیا دستم بگیر از غم رهایم کن صدای قلب من باش و صدایم کن من در سکوت کامل به آنها می نگریستم و در ظاهر گوش میکردم اما اصلا متوجه نبودم چه میگویند .وقتی به خودم آمدم دیدم که شهروز تارش را به داخل خانه برده و فرشته حرف از رفتن می زند حتی نفهمیدم چطور با فرشته خداحافظی کردم . وقتی درون تختم دراز کشیدم خوابم نمی برد در حالیکه چشم به سقف دوخته بودم انواع روشها را پیش خودم امتحان می کردم که بتوانم از راز درون او آگاه شوم . به این عشق عظیم درون چشمانش حسادت میکردم . باید با خودم روراست می بودم حسادت کشنده ای در قلبم نسبت به زنی داشتم که شهروز آنچنان دوستش داشت .ترجیح میدادم ان زن دنیا باشد تا کس دیگری ، تا اذان صبح نتوانستم بخوابم و مدام از این پهلو به ان پهلو می شدم با شنیدن صدای اذان بلند شدم و وضو گرفتم و سجاده ام را پهن کردم . مادرکه در را باز کرد من سلام نماز را گفتم ، آرام در را بست خواستم دعا کنم که شهروز هیچ وقت ازدواج نکند ، نمی دانم چرا اما این دعا را خیلی خودخواهانه و شیطانی یافتم و به جای آن از خدا خواستم دل او از غصه خالی شود و آرام بگیرد و اگر کسی که او دوستش دارد لایق اوست به هم برسند ، هر چند نمی توانم به خودم دروغ بگویم که این را فقط نوک زبانی از خدا خواستم و بدون دلیل اشکم سرازیر شد . سر به مهر گذاشتم و گریستم اگر کسی در ان لحظه از من می پرسید : چرا گریه می کنی بجز اینکه بگویم دلم گرفته انهم بی دلیل ! جوابی برای این سوال نداشتم . بعد ازیک دل سیر گریه سرم را روی بالش گذاشتم واین بار از خستگی و سوزش چشم خوابم برد
صبح با تکان دست مادراز خواب بیدارشدم « پاشو دیگه ساعت ده چقدر میخوابی » به زور چشمهایم را را بازکردم اما انگار دو وزنه بالای چشم های بسته بودند .مادر بالای سرم دست به کمر ایستاده بود کش وقوسی به بدنم دادم و سلام کردم .مادراخم آلود گفت: علیک سلام ! چشاش رو نگاه کن ! بجنب زود باش ، من و دنیا و زن عمو داریم می ریم دنبال فرشته تا ببریمش آرایشگاه . با حواس پرتی گفتم: واسه چی ؟
مادر کنار تختم نشست وگفت: برای اصلاح ! ابروهاش رو که نمی شه زیاد دست زد چون مدرسه میره
خمیازه ای کشیدم و گفتم : منم میخواستم همین رو بگم. نمی شه من هم امروز نرم مدرسه
مادر به تندی گفت: نخیر ! پنج شنبه هم که به بهانه خرید نرفتی
گفتم : چشم و از جام بلند شدم.
وقتی مادر خاطر جمع شدم که از جایم برخاسته ام از اتاق خارج شد. جلوی آیینه دستشویی ایستادم و نگاهی به تصویر درون آیینه انداختم . چشم هایم به دلیل بی خوابی و گریه زیاد ، پف کرده بود دستم را بالا آوردم و با انگشت پف آن را لمس کردم ، مثل اسفنج فرو می رفت با آب سرد چند بار صورتم را شستم اما بافت موهایم را باز نکردم چون حوصله برس کشیدن نداشتم . دست خیسم را روی سرم کشیدم و لباس خوابم را که تشکیل میشد از یک پیراهن گشاد نخی آستین کوتاه بلند از تنم در نیاوردم و با همان پایین رفتم مادر از این پیراهن بدش می امد اما من با ان راحت بودم . زن عمو ودنیا پایین بودند و مشغول صحبت، زن عمو بادیدن من خندید وگفت: ببین چه قیافه ای شده
دنیا بادیدن من خندید و گفت: عمو یادگار ، نمیری تو غار؟
خندیدم و گفتم :سلام !خودت را مسخره کن بی مزه ! مامان چکار کنم پف چشمام بخوابه ! اینجوری که نمی تونم برم مدرسه ! مادر در چهارچوب اشپزخانه ظاهر شد و گفت: جلو پات رو می گیره ! هزار با نگفتم جلوی من این کیسه رو نپوش گفتم : چشم عزیزم و صورتش را بوسیدم ، گفت: تفاله های چای رو بریز تو گاز استریل بگذار روی چشمت بس که خرناس می کشی ، مگه تا ساعت ده هم آدم میخوابه ؟ بیا صبحونه بخور ! ما داریم می ریم ، نهارت حاضره بخور در قابلمه رو بگذار و برو روی مبل پریدم و چهار زانو نشستم و گفتم: چشم ! دنیا بچه ها کوشن ؟ دنیا در حالیکه دکمه های مانتویش را می بست گفت: گذاشتمشون پیش زبیده خانم زبیده خانم زن میانسالی بود که طاهر برای انجام کارهای خانه استخدام کرده بود .زن تپل و بانمکی بود که خیلی دوستش داشتم گفتم : خب می آوردیشون اینجا هم بچه ها هم زبیده خانم رو دنیا گوشه چشمی نازک کرد و گفت: همین مونده که مستخدم خونه روبا خودم این ور واونورمهمونی ببرم لبم را با نارضایتی جمع کردم وگفتم: الحق که عروس همون خانواده ای نیگاش کن عین زن عمو عزت شده مادر چشم غره ای به من رفت که معنی ان این بود « دفعه اول و آخرت باشه که این حرف رو زدی » دنیا کوسن را برداشت و به سرم کوفت و گفت: هر چی باشه از زن دایی سکینه که بهتره ، به دمش می گه پشت سرم نیا پیف پیف بو میدی در حالیکه از زور عصبانیت داغ کرده بودم بدون هیچ حرفی بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. حیف که جلوی زن عمو نمی توانستم حرفی بزنم ، بعد از رفتن آنها لیوان بزرگی چای برای خودم ریختم ، ضبط صوت را روشن نمودم و با اشتها شروع به خوردن چای و کیک کردم .طبق تجویز مادر تفاله چای را روی چشم هایم گذاشتم و روی کاناپه دراز کشیدم که با صدای زنگ تلفن از جا پریدم . دست درازکردم و گوشی را برداشتم وکنارگوشم گرفتم و گفتم : بله صدای فرشته در گوشی پیچید : سلام ، چطوری ؟ زنگ زدم بگم بعد از مدرسه مستقیم بیا اینجا گفتم : برای چی ؟ مامانم گفت؟ _ نه بابا ! واسه تزیینات اتاق عقد وسفره ! بیا کمکم ، لوازمت را هم بیار و شب هم اینجا بمون من که شب گذشته هم نخوابیده بودم و می دانستم رفتن و ماندن شب در منزل آنها مساوی بیخوابی است گفتم : نه ! شب که نمی تونم بمونم با دنیا اینا قراره بیاییم دنبالت و بریم آرایشگاه اما برای تزیین میام . البته با صدرا میام تا کمک کنه _ باشه قربانت ، کاری نداری؟ با خنده گفتم : جای من رو پیش کسایی که دارن بهت می خندن خالی کن خندید و گفت: خیلی بدجنسی ! خداحافظ و گوشی را گذاشت بدون اینکه گازهای حاوی تفاله چای را از روی چشمم بردارم با لمس دست گوشی را سرجایش گذاشتم تا گوشی را گذاشتم دوباره تلفن زنگ زد ، با بی حوصلگی زیر لب غریدم ، اینم وقت گیر آورده _ دیگه چیه ؟ صدای مردانه ای در گوشی پیچید : سلام خانم خانما از جایم پریدم وسرپا ایستادم با صدای لرزان گفتم : شما ؟ گفت : نشناختی ؟ مردد پرسیدم : طاها تویی ؟ خندید و گفت: به خودم امیدوار شدم ، فکر می کردم فراموشمون کردی _ نه بابا این حرفها چیه ؟ عمو اینا خوبن . خودت چطوری ؟ با لحن خاصی گفت: خوب اما عجول برای .... حرفش را خورد ، میدانستم چه میخواهد بگوید اما جرات نکردم چیزی بپرسم ، نگاهم به گازهای حاوی چای بود که روی زمین ولو شده بود ، روی مبل نشستم و گفتم : ساکت شدی _چی دوست داری بگم .اطاعت امر می کنم خندیدم وگفتم : کارت رو در صدایش ناراحتی موج میزد ، گفت: کار خاصی نداشتم حس کردم واقعا دلتنگتم و باید صدات رو بشنوم به خاطر همین ... دوباره حرفش را قطع کرد ،نفسم بالا نمی امد و حس میکردم قفسه سینه ام برای قلبم کوچک شده و برای همین در تقلاست که از ان محفظه کوچک فرارکند . برای اینکه موضوع صحبت را عوض کنم پرسیدم : فردا که می آیی ؟ آرام زمزمه کرد : من برای دیدن تو دنبال کوچک ترین بهانه ام حتما می ام ! به امید دیدار ! خداحافظ و گوشی را گذاشت انگار مسافت طولانی را دویده باشم نفس نفس میزدم . نگاهم به روی گوشی دردستم چرخید ، پس خواب نبودم ، لبهایم را روی گوشی گذاشتم و بوسیدمش و بعد آن را سرجایش گذاشتم . با دیدن تفاله های ولو روی زمین به طرف آشپزخانه رفتم وجارو و خاک انداز را آوردم وآنجا را تمیز کردم . وقتی لرزش دستم را دیدم شروع کردم به بلند بلند حرف زدن: کوفت ! چته ؟ بخاطر چند کلمه حرف اینجوری وادادی ؟ نمیدونم چم شده . چه مرگم شده خدایا ! تو که با همه سفت و سخت حرف میزنی چرا موقع حرف زدن با این اینهمه سوتی می دی . فردا که می ایی؟ به تو چه که میاد یا نمیاد . خاک بر سرت ! حالا با خودش میگه داری میری که اون بیاد و تو بتونی ببینیش . تقصیر خودته بس که رو دادی به این پسره پررو . غلط کرده زنگ زده اینجا . این بار اگه بخواد این کار رو بکنه حالش رو می گیرم . خودت هم می دونی که هیچ غلطی نمی تونی بکنی. صداش رو که میشنوی وا می دی ... نگاهم به ساعت افتاد یک ربع به دوازده بود .سریع تفاله ها رو جارو کردم و به سرعت بالا رفتم و لباس مدرسه ام را پوشیدم و وقتی از پله ها سرازیر شدم صدرا هم رسید ، گفتم : کجا بودی؟ گفت : کت شلوار جدیدم رو دادم به اتوشویی ، میخوام فردا تیپم بیست باشه گفتم : بعد از مدرسه مستقیم بیا خونه با هم بریم خونه فرشته اینا پشت میز درون آشپزخونه نشست وپرسید: کسی زنگ نزد؟ گفتم : طاها زنگ زده بود اخم های صدرا در هم رفت وپرسید : چی کار داشت ؟ به دروغ گفتم : با مامان کار داشت سری تکان داد و گفت: انقدر ازش بدم می آد که حد نداره جرات نکردم حرفی بزنم تا به منظور دیگری برداشت نکند . می دانستم هیچی نگفته به عالم و آدم شک دارد. اخلاقش این بود فوق العاده بدبین و شکاک نسبت به تمام پسران البته شهروز و شهاب از این قاعد مستثنی بودند والا فکر کنم هر روز یک جنگ و دعوا با او داشتم
فصل شانزدهم به همراه صدرا به منزل استاد رفتیم ، خیلی کنجکاو بودم که بدانم فرشته چه شکلی شده ! خانم استاد با دیدن ما خندید و گفت: خوب شد اومدی بیا ببین چه مصیبتی داریم با این دختر
متعجب پرسیدم : مگه چی شده؟
دوباره خنده اش گرفت: خنده اش به قدری شدید بود که شکم چاقش تکان تکان میخورد، گفت: والا از صبح که رفته داره گریه میکنه تا الان.
ترسیدم و گفتم : برای چی ؟
میگه شبیه زنها شدم ! هیچکدوممون رو نمیگذاره بریم تو اتاق
صدرا رو به او کرد و گفت: خاله تا شما یک لیوان چای به من بدید این الان سر عقل می اردش
آن دو که به آشپزخانه رفتند من به سوی اتاق فرشته راهی شدم و با صدای دق الباب صدای گریان فرشته را شنیدم :
تنهام بگذارید
با خنده گفتم: بیا گمشو در رو باز کن
در حالیکه می گریست گفت: نمی خوام ... ! که بهم بخندی
گفتم: والا با این کارات همه رو مجبور می کنی بهت بخندن ! بیا دررو باز کن مسخره ی لوس ! به خدا اگه دررو باز نکنی می رم و دیگه هم پشت سرم رو نگاه نمی کنم
آرام کلید را چرخاند و در را بازکرد .صورتش سرخ شده بود و چشم هایش پف کرده بود اما با این حال زیبا شده بود ، گفتم : چقدر خوشگل شدی ! در حالیکه هق هق خشکی می زد ،گفت : شبیه زنها شدم
گفتم : حرف های تازه ، خب تو داری شوهر می کنی می خواستی شبیه چیا بشی ؟ حالا هی گریه کن ! فردا که چشات پف کنه و آرایشت خراب بشه ، داداشم با دیدن قیافه ات وحشت میکنه و پا به فرار میگذاره
هر دو خندیدیم و او گفت: خیلی لوسی
گفتم : برو یه آب به صورتت بزن بیا چای بخوریم و بعد مشغول شیم
صدرا سعی میکرد به چهره او نگاه نکند ولی معلوم بود که خنده اش که خنده اش را به زور کنترل میکرد . چشم غره ای به او رفتم که باعث شد سر به زیر بیاندازد. ساعت ده خسته و کوفته به خانه برگشتیم چون که بیخوابی دیشب هم اذیتم میکرد مستقیم به تختم پناه بردم و خوابیدم . صبح با صدای مادر از خواب بلند شدم و نگاهم به سجاده و چادر ولو در کنار تختم افتاد ، خنده ام گرفت ، به قدری مست خواب بودم که اصلا نفهمیدم نماز صبحم را چگونه خوانده بودم .سجاده ام را جمع کردم و سرجایش گذاشتم بعد موهایم را باز کردم و شانه زدم ، صدای مادر بلند شد
بیدار نشدی ؟
فریاد زدم : چرا مامان ! یه دوش بگیرم اومدم
صدای دنیا آمد : موهات رو خیس نکن ها . اونجا می شوریش. اینجا خشک نمی شه
موهایم را با گیره بالای سرم جمع کردم و به پیشنهاد دنیا تنم را شستم و بعد از پوشیدن لباس پایین رفتم ، موهایم دورم پریشان بود . مادر صبح ها موهایم را برایم می بافت، در حالیکه آهنگی را زیر لب زمزمه می کردم در هال را باز کردم . آمدن من توام شد با رفتن دانیال داخل اتاق و تنها ماندن شهروز در هال. نگاهمان که در هم گره خورد احساس کردم داغ شده ام ! خودم را از آنجا بیرون کشیدم و از پله ها بالا دویدم نمیدانستم آن وقت روز در خانه ماست از خودم بدم آمد
بلند با خودم حرف میزدم : خاک برسرت ! اینهمه خودت روبپوشون بعد با موهای افشون بروجلو نامحرم ... شاید ندید ... کجا ندید ، قشنگ چشم تو چشم شدیم ...اه چه حالگیری شد ... وای خدایا من رو ببخش
دلشوره گناه کردن در یاخته یاخته وجودم ریخته بود .خود را مقصر می دانستم صدای مادر دوباره بلند شد : دریا پس چی شده ؟ کجا موندی ؟
موهایم را پشت گردنم جمع کردم و روسری به سر گذاشتم و پایین رفتم ، دنیا با دیدن روسری به سرم گفت: چرا روسری سرت کردی ؟
با دلخوری گفتم : شهروز اینجا بود رفتم روسری سرم کردم
دنیا گفت: یه دقیقه اومد آدرس دفتر عقد وعروسی رو بگیره ! حالا چرا اخمات توهمه ؟
دست دراز کرد و خامه را برداشت ، گفتم :شهروز من رو سرباز دید ، نمی دونستم اینجاست ! وای مامان گناه کردم ؟
مادر لیوان چای را مقابلم گذاشت و گفت: تو که نمی دونستی اینجاست. از قصدی هم که نبوده ، خدا خیلی مهربون تر از این حرف هاست . زود باش بخور با دانیال برو دنبال فرشته ، بچه ها یه ساعت دیگه میآن
شکر را داخل چای ریختم و با قاشق هم زدم و گفتم : بچه ها کین ؟
دنیا لقمه را قورت داد و گفت: من ، ترانه ، دختر خاله حوری ، دختر دایی ندا
با شنیدن اسم حوری صورتم در هم رفت و گفتم : اونها دیگه برای چی می ان . خب برن یه آرایشگاه دیگه
مادر با دهان باز مرا نگریست و گفت: وا؟ اونها چکار به کار تو دارن
دنیا با خنده گفت: به خاطر حوریه ! مگه نمی دونی اینها مثل سگ و گربه می مونن ! عسل میخوری ؟
گفتم : نه ! صبحانه مورد علاقه من نون و پنیر و کره و چای شیرین
صبحانه ام را با اشتها می خوردم که باز دل درد به سراغم آمد ، دل درد از پهلوهایم به تمام محفظه شکمم پخش میشد لقمه نصفه ام را روی میز گذاشتم ، مادرگفت: چت شده ؟
به زور لبخندی زدم و گفتم : هیچی ! دلم درد میکنه ، یه مسکن به من میدید ؟
مادر گقت: میخوای بریم دکتر ؟
لبخندم را پررنگ تر کردم و گفتم : مگه چی شده که برم دکتر ؟ یه قرص بدید ، دیر شد
مادر بسته قرص استامینوفن کدئین را به من داد و گفت: اول صبحونه ات را تموم کن بعد
لقمه نصفه ام را درون دهانم چپاندم و چای را از روی آن سر کشیدم مادر لیوان آب را روی میز گذاشت ، لفاف الومینیومی پشت قرص را باز کردم و قرص سفید رنگ را درون دهانم انداختم و آب را نوشیدم ، مدتی بود که به این دل درد مبتلا بودم پیش خودم فکر می کردم باید از استرس باشد .اخر جدیدا مد شده بود هر جای طرف که درد میکرد به استرس و فشار عصبی ربط میدادند.
موهای من و فرشته را پیچیده بودند که دنیا و دیگران وارد شدند و به فرشته تبریک گفتند. ندا با خنده گفت: دامادها هم برای تو دل برو شدن این مصائب رو تحمل می کنن؟
خانم ارایشگر با شیطنت گفت: دوری از عروس خانم به این خوشگلی خودش از بزرگترین مصائبه
ندا دوباره با شیطنت گفت: پس دوری از همراه به این خوشگلی جز اجمع المصائب هست دیگه
خندیدم وگفتم : ندا نامزد بیچاره ات چطور از پس زبون تو بر میاد ؟
مانتواش رو در اورد و گفت : اون رو که چهار میخه کردم
ترانه موهایش را باز کرد وگفت: از عشق ؟
ندا با خنده گفت: اونکه بعله
حوری دو سال از من بزرگتر بود و ندا چهار سال. ندا فوق دیپلم حسابداری بود یک سال پیش هم با یکی از استاد یارهای دانشگاهشان نامزد کرده بود. دختر مهربان و دوست داشتنی بود . حوری هم دانشجوی سال دوم شیمی کاربردی بود و تا قبل از اینکه به شهروز علاقمند شود با هم رابطه خوبی داشتیم یعنی دقیقا سه سال پیش اما با شروع عشق او به شهروز تنفر او روز به روز از من بیشتر میشد. هیچوقت ندیدم که شهروز با او گرم بگیرد و توجهی را که او خواستارش بود به او مبذول نماید . نگاهم روی صورت او خشک شده بود ، ابروهایش را برداشته و صورتش را کاملا اصلاح کرده بود . او را با فرشته مقایسه کردم نه به فرشته که برای تغییر قیافه دخترانه اش می گریست نه به او که برای تبدیل شدن به این حالت عجله داشت ، ابروهایش خیلی نازک شده بود. به تندی نگاهش را به طرف من برگرداند و گفت: مشکلت حل شد ؟
هاج و واج گفتم : چی ؟
دست به کمر زد و گفت: عرض کردم مشکلت حل شد ؟
پوزخندی زدم و گفتم : من مشکلی نداشتم که بخوام با نگاه به صورت تو حلش کنم اما مثل اینکه تو فراوون مشکل داری که همه رو مشکل دار می بینی و بعد رویم را برگرداندم و زیر لب گفتم: قاطی داره
حوری چند قدم جلو آمد و ضربه ای به شانه ام زد برگشتم در حالیکه اخم هایش درهم گره خورده بود گفت: هی خوشگل ! چی داری زیر لب وزوز می کنی ؟
به جانبش برگشتم و گفتم : فضوله زیر لب حرف زدن من هم هستی؟
دنیا جلو آمد و گفت : بس کنید ، زشته ، چتون شده شما ؟
فرشته متعجب به حوری می نگریست و بعد با اشاره ابرو از من پرسید : چی شده ؟ منم متقابلا با همان حالت شانه بالا انداختم که یعنی نمی دانم
ندا ارام کنار گوشم گفت : این چشه ؟
بی حوصله گفتم : چه میدونم چه مرگشه ، هر وقت من رو می بینه زنجیر پاره می کنه
باز آن دل درد لعنتی به سراغم آمد . بلند شدم و از درون کیفم قرص مسکنی در اوردم ، دنیا با عصبانیت گفت : اینقدر اینا رو نریز تو شکمت ! آخرش یه بلایی سر خودت میاری ها
جوابی به حرف او ندادم و قرص را به دهان انداختم ودست زیر شیر آب گرفتم و آب نوشیدم وبعد چند مشت اب به صورتم پاشیدم ، رنگم حسابی پریده بود . دل درد رهایم نمی کرد ، دردش کم شده بود اما قطع نمی شد . دنیا کنارم آمد و دست روی شانه ام گذاشت به طرفش برگشتم در صورتش نگرانی موج میزد گفت: میخوای بریم دکتر ؟ تو یه دفعه چت شده ؟
لبخندی زدم و بلند به طوری که حوری بشنود گفتم : یه کم که حرص میخورم دل درد میگیرم
حوری به طعنه گفت: لابد به معده ات نمی سازه و رودل می کنی
ندا بی حوصله گفت: حوری لطفا خفه شود ! بعد رو کرد به من و با مهربانی گفت: میخوای زنگ بزنم بچه ها بیان دنبالمون بریم دکتر ؟
خندیدم و گفتم : خوب شدم بابا ! داره کم کم باورم میشه مریض شدم
اما واقعا مریض بودم دل درد مداومم دمار از روزگارم در اورده بود .زن عمو ریحانه برایمان نهار آورد و ما کلی سربه سر فرشته گذاشتیم. سعی میکردم وجود حوری را ندیده بگیرم اما بدبختانه خودش اجازه نمی داد ، جوری شده بود که کفر ترانه هم که خیلی صبور بود در امده بود وبالخره هم به زبان آمد و گفت : حوری جون تو مشکلی داری ؟
حورش گوشه چشمی نازک کرد وگفت : نه
ترانه گفت : امیدوارم چون بدجوری از روی حسادت با دریا برخورد میکنی که ادم فکر میکنه هووی توئه و شوهرت رو از چنگت در اورده
رنگ حوری بدجوری پرید و بعد سکوت کرد ودیگر حرفی نزد
من زودتر از همه حاضر شدم و موهایم را کشیده و پشت سرم جمع کرده بود ساده اما شیک و قشنگ . پیراهنم را پوشیدم ، آبی تیره با یقه سه سانتی استین بلند از تصویرم در ایینه خوشم امد
دنیا گفت: چقدر ناز شدی
ندا گفت: حالا آرایشم نداره
ترانه رو به آرایشگر کرد و گفت: رخساره خانم لطف می کنید اگر اسفند دارید یه کم دود کنید . این بچه دل درد هم داره حتما چشمش کردن
رخساره خانم با خنده رو به یکی از زیر دستانش کرد وگفت: شهره اسفند دود کن
رو به ترانه گفتم : جمع کن این مسخره بازی رو
با شیطنت گفت: جای کوروش خالی
از شوخی اش رنجیدم ، برگشتم و خواستم به طرف فرشته بروم که از پشت بغلم کرد و گفت : این دختر چه نازی داره او...وه
فرشته وقتی لباسش را پوشید نشناختمش به قدری زیبا و معصوم شده بود که قابل قیاس با چهره قبلی اش نبود . ندا گفت: اسمت واقعا لایقته
ترانه گفت: بابا یه رحمی هم به حال دل نازک پسر عموم بکنید
به یکباره صدای خنده ما بلند شد ، دنیا گفت: بابا دست بردارید ! طفلک زن داداشم خجالتیه
مشتی به بازویش زدم و گفتم: آره جون خودش
حوری بالخره به حرف آمد و گفت: چرا لباس نیلی برداشتی ؟
فرشته که از دست او کم دلخور نبود خیلی جدی گفت: لباس عروسی رو سفید تن می کنم
هنگام ورود دانیال کل کشیدیم ، با دیدن عشق عظیمی که در چشم هایش بود بغض کردم ، وضع دنیا هم بهتر از من نبود . دستش را در دست گرفتم و فشردم ، به طرف من برگشت ، به شوخی گفتم : گریه نکنی ها همه ارایش چشمات خراب میشه
خندید گفت: نمیدونی تو چه حالی هستم
به آن دو چشم دوختم و گفتم : چرا نمی دونم ! بیا از ته دل از خدا بخواهیم به جای همه اون غم وتنهایی ها خوشبختب باشند و عاشق
بیا بیرون آمدن از آرایشگاه به یکباره همه شادی وجودم پر کشید .کوروش با ماشین آخرین سیستمش منتظر ما بود و صدرا در کنار او نشسته بود ، پشت ماشین او هم طاهر پارک کرده و در کنارش طاها نشسته بود با وجود صدرا نمیتوانستم در ماشین طاهر بنشینم، انهم با اخلاق گند صدرا
دنیا وترانه و حوری در ماشین طاهر نشستند و من وندا در ماشین کوروش . آرام سلام کردم و نشستم ، در آیینه نگاهی به من انداخت که دلم می خواست خفه اش کنم اما نه عرضه اش را داشتم ونه تربیتم چنین اجازه ای به من میداد
کوروش پرسید : حالتون خوبه ؟
_ بله
چشمهایش را تنگ کرد وبعد از آیینه نگاهم کردو گفت: پس چرا رنگتون پریده ؟
به تندی گفتم : هیچی ، اما دروغ میگفتم دل درد امانم را بریده بود
ندا گفت: باز دلت درد میکنه ؟ تو چت شد یک دفعه ؟
صدرا با نگرانی گفت: آبجی طوریته بریم دکتر؟
کوروش ماشین را نگه داشت ، به عقب برگشت و گفت: طوریت شده ؟ دل دردت مال امروزه ؟
می دانستم منظورش چیست ؟ اما به دروغ سر تکان دادم ، ارام و شمرده گفت: میخوای بریم دکتر مسکنی چیزی بهت بده ؟
دوست داشتم چشمهای هیزش را از کاسه در بیاورم . خیلی خشک گفتم : نه ، مسکن خوردم . الان هم درد ندارم
صدرا با بی تابی گفت: بابا مسکن چاره نمیشه ، بهتره بریم دکتر
لبخندی به صدرا زدم ، خدایا چقدر دوستش داشتم حتی با اخلاق تند و بدبینی اش « البته به قول خودش تعصب داشت »
اگر بگویم از مراسم عقد کنان دانیال و فرشته چیزی نفهمیدم دروغ نگفته ام ، دل دردم به قدری شدت گرفته بود که تمام بدنم را تحت الشعاع خود قرار داده بود و نمی توانستم جنب بخورم . اتفاقی که افتاد باعث شد دل دردم شدت پیدا کند ، کوروش طوق گران قیمت و زیبایی به عروس هدیه کرد . پدرم رو به او گفت: پسرم این کارها چیه ؟ از تو توقعی نیست
کوروش نگاه مستقیمش را به من دوخت و گفت: چرا ؟ اتفاقا من وظیفمه
پدر نگاهی به من انداخت و بعد با لبخندی به کوروش نگریست و تشکر کرد. داشتم از زور عصبانیت می ترکیدم . انگار من شده بودم جنسی که به صورت قسطی خریداریش می کرد. چرا پدر متوجه نگاه های مزخرف او نمی شد. چرا از او خوشش می امد
دل دردم شدت گرفت به طوری که نمی توانستم از جایم جنب بخورم . نگاه عمه مهری که به من افتاد به سرعت خود را به من رساند و آرام گفت: خوشگلم چت شده ؟
صدایم به زور از گلو خارج میشد ، گفتم : عمه از دل درد دارم می میرم
رنگ عمه پرید وسراسیمه گفت : خاک به سرم تو یکهو چت شده ؟ بترکه چشم حسود وبخیل
خنده ام گرفت و گفتم : عمه جون اگه یه قرص مسکن بدی حالم حتما خوب میشه
عمه رفت و با یک لیوان آب وبسته قرص مسکن آمد . اینبار دو تا قرص خودم تا شاید افاقه ای کند . عمه حمد شفا را خوند و به صورتم فوت کرد
دل دردم شدت گرفته بود حتی قرص ها هم اثر نمی کرد ولی برای اینکه مراسم را به هم نزنم جیک نمی زدم اما از درد به خود می پیچیدم شام هم نتوانستم بخورم . مادر با دلشوره نگاهم میکرد . فرشته آرام به کنارم آمد و کنار گوشم گفت: پاشو بریم دکتر . اینجا کاری نداری که با دانیال برو
نگاهش کردم وگفتم : بهترم
با حرص گفت: غلط کردی ! رنگت عین میت شده . انگار خون تو بدنت نیست
گفتم : فردا می رم به خدا الان زشته بین مهمونا
مادر فرشته او را صدا کرد و گفت: فرشته تلفن ! داداشته
برادر فرشته از همسر قبلی پدرش بود که موقع به دنیا آمدن او فوت کرده بود و دوازده سالی از او بزرگتر و مقیم آمریکا بود . خودش که می گفت میخواهد برگردد اما تا ان موقع که هیچ حرکتی مبنی بر برگشتن از او دیده نشده بود ، فرشته میگفت از جراح های خوب انجاست . خدارو شکر دل دردم کمی آرام گرفته بود
صدای کوروش رشته افکارم را پاره کرد : حالتون خوبه ؟
به جانبش برگشتم و گفتم : بله ! ممنونم
صندلی کنار مرا اشغال کرد و گفت : شام خوردی؟
در کنارش معذب بودم ، آنهم با این فاصله نزدیک ، گفتم : لطف کنید یه کم اون طرف تر بنشینید
خندید ویک صندلی آن طرف تر نشست و گفت: با همه این طور برخورد می کنی ؟
خیلی جدی گفتم : بله
سرش را تکان داد و گفت: عالیه ، اینجوری من هم خیالم راحت تره
_ عروسی کیه ؟
با لبخندی بر لب به سمتش برگشتم و گفتم : هیچ عاشقی طاقت نشستن دختری در کنار معشوقش رو نداره . حالا اون دختر میخواد خواهر معشوقش باشه یا کس دیگه
شهروز با تعجب گفت : منظور از معشوق من نیستم که ؟
گفتم : چرا ! دقیقا منظورم تویی و عاشق هم ایشون ! دختر بدی هم نیست
ساقی و سعیده با گفتن سلام آمدند و درون ماشین نشستند . هر دو از من بزرگتر بودند .ساقی نامزد داشت و سعیده در شرف ازدواج بود . شهروز نگاه غمگینش را به من دوخت و گفت : نه اون و نه هیچ کس دیگه ای در ذهن من جا نداره ! بهش بگو الکی خودش رو معطل من نکنه
سعیده گفت: چه خبره ؟
شهروز با بی تفاوتی گفت: خبری که قابل گفتن باشه نیست
بعد ضبط صوت را روشن کرد وبه راه افتادیم . نمیدانم چرا خوشحال شدم از اینکه شهروز حوری را دوست ندارد. شهروز که ماشین را مقابل آرایشگاه نگه داشت ساقی وسعیده پیاده شدند و به جمع بقیه دخترها پیوستند .البته شهاب هنوز نیامده بود . من نتوانستم پیاده شوم چون درد دوباره شروع شده بود . از داخل کیفم یکی از کپسول های شیشه ای را برداشتم و رو به شهروز گفتم : میشه یک لیوان آب برام پیدا کنی ؟
رنگ از روی شهروز پرید و گفت: حالت خوب نیست ، بریم دکتر ؟
لبخندی زدم و گفتم: نه خوبم ! این قرصم را تو این ساعت باید بخورم
شهروز به سرعت به سمت سوپر مارکتی که روبروی آرایشگاه بود رفت و با یک بطری آب معدنی برگشت و پشت رل نشست و بطری را به سمت من گرفت و گفت : بخور
قرص را به دهان گذاشتم و آن را آب قورت دادم و زمزمه کردم نمیدونم آخرش چی میشه
شهروز در حالیکه به جمع بچه ها می نگریست گفت: آخر چی ؟
گفتم : این دردها ، نسبت به قبل کمتر شده اما بازم هست می ترسم یه بیماری ... به میان حرفم آمد وبه تندی گفت: بس کن ! هر چیزی رو اگه به زبون بیاری جلوت هم در میاد
گفتم : آخه...
به سمت من برگشت و جدی گفت: ببین کوچولو قبل از مرگ کسی براش سیاه نمی پوشند حالام که هیچ چیز معلوم نیست چرا خودت رو میخوری؟ با خوداری و اعصاب خرد کنی حالت بهتر میشه ؟دردت کمتر میشه ؟ نه ! به جرات میگم نه ! از این همه خود خوری بجز وزن کم کردن و مریض شدن هیچ چیز عایدت نشده ، نقاشی نمی کشی ،خطاطی نمی کنی ،خونه ما نمیای و هر کسی هم به دیدنت میاد از اتاقت خارج نمی شی
می دانستم منظورش همان چند باری که به خانه ما برای دیدن من آمده بود و من از اتاقم خارج نشده بودم بود . خنیدم و گفتم : شرمنده ! اصلا حالم خوب نبود
دنیا و ترانه وفرشته در کنار هم ایستاده بودند وقتی چشمشان افتاد که درون ماشین نشسته ام به سمت من آمدند ، شیشه را پایین دادم و سلام کردم ، دنیا پرسید : چرا پیاده نشدی ؟
گفتم : دلم یکمی درد میکرد ، قرصم رو خوردم و نشستم تا حالم جا بیاد ، توضیح کامل بود ؟
ترانه که اخم هایش درهم رفته بود گفت : این دل درد لعنتی بی صاحاب یک دفعه از کجا پیداش شد ؟
با خنده گفتم : از تو شکم من
دنیا با مهربانی گفت: الان بهتری ؟
سری به نشانه مثبت تکان دادم که با صدای بوق ممتمد ماشین حرفمان نیمه تمام ماند . ماشین شهاب و پشت سر ان ماشین فیلمبردار را دیدم . از ماشین پیاده شدم .آخه می خواستم ببینم شهاب چه شکلی شده ! صدرا هم با اور چرمی اش از ماشین فیلمبردار پیاده شد بادیدن شهاب خنده ام گرفت ، باورم نمی شد این مرد جوان و خوش تیپ همان شهاب خودمان باشد ، همبازی دوران کودکی من ، کت و شلوار رنگی به تن کرده با پیراهن سفید و کروات خط دار زرشکی که داشت به سمت من می آمد . شهروز از جیبش دسته اسکناسی درآورد و روی سر او ریخت ، فیلمبردار هم به دنبال او مشغول فیلمبرداری بود . شهروز که او را در آغوش کشید گفت : کلی رفته رو قیمتت ، چه خوش تیپ شدی
با خودم گفتم : با این که شهروز کت نپوشیده چقدر درشت تر از شهابه ! چقدر داماد شدن به شهروز میاد اما حیف ...
شهاب رو به من گفت: ترگل رو دیدی ؟
به جای من ترانه با خنده گفت: نه ! ترگل پشت در نشسته و میگه تا شهاب رو نبینم نمی گذارم کسی من رو ببینه
شهاب خندید و گفت: از وقتی شوهر کردی وضعت بدتر شده
ترانه هم با خنده پاسخش را داد : این تو فامیل ما اپیدمی شده که وقتی ازدواج میکنیم عقل از سرمون می پره
دنیا مشت ملایمی به بازویش زد و گفت : زهر مار
ترانه گفت : ببین ! آدم عاقل یه کم از خواهر شوهر حسا ب می بره ، این حساب بردن سرش رو ببره ، دو لپی داره قورتم میده
شهروز رو به دنیا گفت: فقط مواظب باشه مسموم نشی
بعد همه خندیدند . اینبار شهروز رو به شهاب کرد و گفت: برو ! میدونم الان دل تو دلت نیست ، انشاالله خوشبخت بشی
چشمم به طاها افتاد که در کنار ماشینش ایستاده بود به سمتم نیامد و فقط با سر سلام کرد. من هم به همان طریق جواب سلامش را دادم ، از کارش دلگیر شدم حتی یک بار هم در مدت بیماریم برای احوالپرسی نیامده بود. لاقل می توانست چند قدم جلو بیاید وسلام و احوالپرسی کند.
صدای شهروز که از من میخواست سوار ماشین شوم متوجهم کرد که وقت رفتن است. فرشته و دنیا و ترانه در ماشین شهروز نشستند و ساقی و سعیده را به ماشین طاها فرستادند . به قدری غرق در تفکرات عجیب و غریب خود بودم که نه سر و صدای آن سه و نه صدای بوق ماشین و نه صدای بلند موزیک مرا از دنیای خودم خارج نکرد
شهروز هم به گونه ای دیگر غرق در خود بود ، به قدری می شناختمش که بدانم این خنده های بلند همه ظاهری است و در چشمانش دنیایی غم وجود دارد . مقابل درخانه که حسابی شلوغ بود طاها به طرفم آمد و صدایم کرد. فراموش کردم که از دستش دلخورم در حالیکه حس می کردم صورتم داغ شده و قلبم دوباره به تپش افتاده به سمتش برگشتم .موهایش بلندتر شده و مدلش را عوض کرده بود ، ریش پروفوسوری جدیدی هم روی چانه اش خودنمایی میکرد ، گفتم : بله !
طاها به سمت دیگری حرکت کرد و با فاصله نسبت به جمعیت ایستاد و اشاره کرد منم بروم ، متعجب به دنبالش حرکت کردم و گفتم : چی میگی ؟ چی کار داری می کنی ؟
نگاهش را با حالتی خاص به چشمهایم دوخت ، دست و پاهایم داشت می لرزید ، گفت : با پدرو مادرم صحبت کردم .مادر اصلا موافق ازدواج من و تونیست اما پدر عاشقته ! قرار سال دیگه بیایم برای خواستگاری تا اون موقع مادر رو هم راضی میکنم
انگار دنیا برایم ساز خوشبختی مینواخت ، به یک باره به یاد کوروش افتادم و گفتم : اولا تو از من نپرسیدی مییخوام زنت بشم یا نه ؟ دوما اینکه کوروش رو میخوای چیکار کنی ؟ همچین قاپ بابام رو دزدیده که هیچکی جرات نداره پشت سرش حرف بزنه .... صورت طاها به قدری تغییر کرد که دیگه جرات نکردم به حرفم ادامه دهم .
با عصبانیت گفت : کوروش غلط کرده با چهاردست و پاش !
برای اینکه آرامش کنم حرف را عوض کردم و گفتم : یک سال
به یکباره حالت چهره اش عوض شد وبا شیطنت گفت: حالا پیشنهاد ازدواجم رو قبول می کنی ؟
سرخ تر شدم و گفتم : تو باید اول بابام رو راضی کنی ... میان حرفم آمد و گفت: جواب تو چیه خانم خوشگله ؟
به جمعیت نگاه کردم داشتند وارد خانه می شدند برگشتم وگفتم : بعد از جواب مثبت بابام
من هم وارد خانه شدم اما چون روی سر ترگل چادر بود نتوانستم چهره اش رو ببینم . بالخره خطبه عقد خوانده شد ، دل تو دلم نبود تا ببینمش ، چادر رو از سربرداشت قد متوسطی داشت . با هیکل تپل ولی نه چاق . سفید و ملوس بود از چشمهای درشت عسلی رنگش محبت به بیرون تراوش می کرد . معلوم بود قلبی به وسعت دنیا دارد تا بتواند همه را دوست داشته باشد . موهای طلایی رنگش را به طرز زیبایی بالای سرش جمع کرده بودند . شهاب حق داشت عاشقش باشد ؛ هر کدام از فامیل ما که برای تبریک می آمد به احترامش بلند میشد و از اوردن هدیه تشکر می کرد . نوبت من که رسید دستم را در دست گرفت و با محبت گفت : شما دریا خانم هستید ، همون دختر عموی خوشگل و افسانه ای آقا شهاب
با خنده گفتم : دریا که هستم منتهی بقیه اش رو شک دارم
لبخندی زد و گفت : نفرمایید
ته لهجه ای داشت که مرا به خنده می انداخت اما در کل دختر ماهی بود . ترگل خیلی زود در قلب کم هم جای خود را بازکرد و من آموختم تا او را دوست بدارم . زن عموعزت فقط به سردی جواب سلامم را داد البته من هم ترجیح دادم زیاد جلوی او آقتابی نشوم ********
وقتی وارد خانه شدیم دلم گرفت از سر و صدا و شلوغی دیشب اثری نبود .زن عمو ریحانه از پشت پنجره ما را دید و به سرعت از در خارج شد و سلام کرد. مادر جواب سلامش را داد اما من به قدری تو فکر بودم که بدون توجه از کنارشان رد شدم ، فقط صدای بلند زن عمو در گوشم پیچید : نه ! یا ابوالفضل چادرم را از سرم برداشتم و روی تخت افتادم . حس می کردم تنم دارد میسوزد. در هر لحظه هزار صدای مختلف در مغزم می پیچید .باورم نیمشد ظرف این چند روز زندگیم از این رو به ان رو شود ، نمی دانم چه مدت در ان حال دراز کشیده بودم که مادر ارام وارد اتاقم شد .چشمانم را بستم ، آرام صورتم را زیر انگشتانش لمس کرد ، گرمای سوزان عشقش پوست صورتم را گرم می کرد ، پتو را رویم کشید ، خم شد و سرم را بوسید و به همان صورت که وارد شده بود خارج شد .مادر شوفاژ را روشن کرده بود اما اصلا احساس گرما نمی کردم . پتو را دور خودم پیچیدم و کنار شوفاژ مچاله شدم با اینکه برای صبحانه هم چیزی نخورده بودم به جز یک لیوان شیر اما گرسنه نبودم . ساعت شش و نیم بود حتما بابا و دانیال تا حالا به خانه برگشته بودند . همینکه اسمشان از فکرم گذشت ضربه ای به در خورد و صدا کرد وپس از لحظه ای در باز شد . اتاق تاریک بود اما وقتی نور کریدور روی تختم افتاد هیکل دانیال را تشخیص دادم ،چراغ را روشن کرد و متعجب گفت : اونجا چکار می کنی ؟ حالت خوبه ؟ با شنیدن صدایش بغضم ترکید ، انگار منتظر بودم کسی حالم را بپرسد و من برای حال خرابم گریه کنم . دانیال به کنارم آمد و نشست ، دستش را دور شانه ام حلقه کرد ، آرام و بی صدا گریه می کردم ، کلافه شد و گفت : بس کن ! اینجوری داری خودت رو داغون میکنی ! خدا درد رو که میده درمون اونو هم میفرسته ، غصه چی رو میخوری ؟ پاشو بس کن .... ا پاشو ، اومدن پایین تو رو ببینن عصبانی شدم و گفتم : چی رو ببینن ؟ می خوان ببینن از دیروز تا حالا چقدر تغییر کردم ؟ دانیال موهایم را نوازش کرد و گفت : اگه براشون مهمم نبودی که نمی اومدن ! یه آب به دست و صورتت بزن بریم ، از تو بعیده این جوری وا بدی ! اگه مریضی رو جدی بگیری برات مهم و سخت می شه . پاشو بریم یه چیزی بخور که نهار هم نخوردی اینجوری میخوای با مریضی ات بجنگی ؟ با شکم خالی ؟ خندیدم ، انگار حرف های دانیال امید تازه ای به قلبم تاباند بلند شدم و گفتم : کی اومده ؟ با شکلک با مزه ای گفت : همسر بنده و دوست شما خندیدم و گفتم : فقط ؟ گفت : نه ، عمو غلامرضا اینا و عمه مهری اینا هم هستن گفتم : توبرو ، من لباسم رو عوض کنم ، نمازم رو بخونم بعد بیام مردد نگاهم کرد و گفت: تا ده دقیقه دیگه اومدی ، اگه نیومدی میام گوشت رو می گیرم و کشون کشون می برمت خندیدم و گفتم : باشه بعد از رفتنش پالتوام را در آوردم و لباسم را عوض کردم ، بعد سریع وضو گرفتم و قامت بستم . نماز ظهرم را خودم نخواندم نمیدانم ، شاید می خواستم ثابت کنم برایم مهم نیست شاید هم میخواستم با اولج کنم اما در آخر باز من محتاج رحمتش مقابلش ایستادم ودست به سویش دارز کردم . بعد از خواندن نماز واقعا احساس آرامش می کردم ، بلند شدم و پایین رفتم با باز شدن در هال حس کردم همه ساکت شدند . نگاه ها همه به سوی من چرخید صورت مادر ، عمه ، دنیا و فرشته سرخ سرخ بود ، صدرا هم به اتاقش رفته بود و دیگران هم دمغ و ناراحت نشسته بودند سلام کردم همه سعی می کردند حالت عادی داشته باشند اما نمی توانستند شهروز و دانیال در کنار هم نشسته بودند . دانیال گفت: فرشته ... فرشته بلند شد و بدون توضیح به آشپزخانه رفت . چند دقیقه بعد مرا صدا کرد . سوپ را آماده کرده و در کاسه ریخته بود . گفتم : تو چرا زحمت کشیدی خودم می تونستم . گفتم : درسته دیالیزی هستم اما فلج که نشدم فرشته به زور لبخندی به لب آورد و زمزمه کرد : خودت رو لوس نکن ! همین جوری هم خاطرت عزیزه سوپ رو با اشتها خوردم ، چون واقعا میخواستم با بیماری ام مبارزه کنم ! حرف دانیال زیرو رویم کرده بود . نه درد شکم را جدی گرفتم نه حالت تهوعم را و نه هزار سازی که بدنم میزد . میخواستم من پیروز میدان باشم نه انها . تصمیم گرفتم صد درصد دانشگاه قبول شوم و هزار تصمیم دیگر برگشتم به سالن و تا می توانستم سر به سرشان گذاشتم و خندیدم . تنها کسی که نمی توانست خود رو جمع و جور کند دنیا بود ، پرسیدم صدرا خوابه ؟ نگاه مادر و پدر به هم دوخته شد . مادرگفت: رفت درس بخونه .آخه امتحان داره از چشمش میخواندم که دروغ میگوید به قدری صداقت رفتار کرده بود که حالا نمی توانست دروغ بگوید ، گفتم : ا ... بچه درسخون شده ! برم ببینم کمکی ازمن بر میاد دنیا آهی کشید و گفت : امتحانش پرسیدنیه به سمت اتاقش رفتم وگفتم : میرم بپرسم و در را گشودم و داخل شدم . کنار سجاده اش نشسته بود و داشت گریه می کرد . از لرزش شانه هایش متوجه شدم وآرام جلو رفتم . دقیقا در موازات صورتش روی تخت نشستم ، تسبیح در دستش بود رو به آسمان داشت . با نشستن من چشمانش را بازکرد وبه من گفت: سلام ! چه طوری ؟ گفتم : الهی من بمیرم که به خاطر من داری گریه می کنی با دست فوری اشک چشمش را پاک کرد انگار تازه یادش افتاده بود که در چه وضعی است ، گفت: نخیر ، اصلا هم گریه نمی کردم لبخندی زدم وگفتم : داداشی من طوریم نیست .مصلحت خدا این بوده . نمیخوام باهاش بجنگم . حالا هم پاشو بیا بیرون . همه دور هم هستیم با گفتن این حرف از اتاق او خارج شدم ، در آن لحظه حس می کردم با سخت ترین بیماری ها هم می توانم بجنگم چون عشق آنها به من قوت قلب می داد صبح پدر به بازار نرفت و به همراه من و مادر به بیمارستان آمد . پدر توی راه سعی میکرد سربه سر من بگذارد و بخنداندم اما رنگ پریده و چشمان نگرانش چیز دیگری میگفت .دلم برایش سوخت ترس را دورن سینه ام مدفون کردم و به انها نشانش ندادم . آنها به قدر کافی ناراحتی داشتند . عجیب است از اولین روز دیالیزم فقط همین به خاطرم مانده : ترس پدر و مادرم و خودم و ورود سوزن به هر دو دستم و مکش خون از یک دست و ورود خون از دست دیگرم و دردی که در سر تا سر بدنم پیچید . وقتی به خانه رسیدیم عمه مهری انجا بود نهار را حاضر کرده بود و میز را چیده بود .چشمان سرخش راز تنهایی اش را هویدا میکرد . اشتها به خوردن هیچ چیز نداشتم اما نشستم . یک ملاقه سوپی را که برای خودم کشیده بودم به زور پایین فرستادم و از کنار میز بلند شدم مادرگفت: تو که چیزی نخوردی ؟ غذا بکش _ میل ندارم ! دست شما هم درد نکنه عمه . اگر گرسنه ام شد می ام گرم میکنم و میخورم به سمت اتاقم رفتم و روی تختم نشستم و دست هایم را مقابل صورتم گرفتم و نگاهم را به کبودی هر دو دستم دوختم .در سپیدی پوستم لکه نامتجانسی بود به یکباره بغضم ترکید وبرای خودم گریستم چون که دیگه نمی تونستم نقش بازی کنم دراز کشیدم و چشم به سقف دوختم و بعد اشک چشمانم را پاک کردم و با خودم زمزمه کردم اگه اینجوری وا بدی باختی در با دق البابی باز شدم ، سرم را بلند کردم و هیکل عمه را در چارچوب در دیدم . بلندشدم و نشستم عمه در کنار تختم نشست و گفت : چی کار کنم که تو خوش و سلامت باشی ؟ به قران قسم حاضرم جونم رو بدم تا لبت رو خندون ببینم سرم را روی پای عمه گذاشتم و دراز کشیدم و گفتم : عمه مثل اون موقع ها برام لالایی بخون تا بخوابم عمه در حالیکه سرم را نوازش می کرد با صدای بغض الودی برایم خواند تا من خوابم برد لالا لالالا گل بادوم بخواب آروم ،بخواب آروم بخواب آروم گل پونه دنیا اینجور نمی مونه... وقتی بیدار شدم هوا تاریک بود ، دست دراز کردم وچراغ کنار تختم را روشن کردم ساعت هفت ونیم بود . خنده ام گرفت ، 5 ساعت خواب گرسنه ام کرده بود .آبی به صورتم زدم و نگاهم به تصویر در آیینه افتاد . چشم هایم پف کرده بود اما با این حال قشنگ بود . شکلکی در اورده و از دستشویی خارج شدم فرشته در کنار دانیال نشسته و با هم گرم صحبت بودند به طوری که حتی متوجه آمدن من نشدند . وارد آشپزخونه که شدم مادر مشغول درست کردن سالاد بود سلام کردم با دیدن من دست از کارش کشید و گفت : چیزی میخوری ؟ سری تکان دادم وگفتم : نه ! تا وقت شام صبر می کنم . عمه اینا رفتن ؟ مادر چاقو را دوباره در دست گرفت و گفت : آره عمو غلامرضا اینا هم اومدن بودن دیدنت که خواب بودی یکم نشستن و رفتن گفتم : شهروز و شهاب هم اومده بودن مادر بدون اینکه سرش را بلند کند گفت : آره دلم برای صحبت با شهروز تنگ شده بود ، گفتم : مامان برم خونه عمو اینا مادر نگاه کوتاهی به من کرد و دوباره مشغول کارش شد و گفت : نه ، اول یه چیزی بخور بعد ، بدنت ضعیفه بعد هم بدون اینکه منتظر جواب من باشد بلند شد و یک کاسه سوپ برایم کشید و آورد. با خنده گفتم : حالا بجز سوپ ماده مقوی وجود نداره ؟ مادر کاسه را مقابلم گذاشت و گفت : نه حالت تهوع داشتم اما به روی خود نیاوردم و سوپ را خوردم و بعد در حالیکه بلند می شدم گفتم : حالا با اجازه دانیال و فرشته باز هم متوجه من نشدند . وسط حیاط ایستادم و به آسمان چشم دوختم صدای شهروز رد نگاهم را به سوی پایین کشاند « خانم دنبال چیز خاصی اون بالا میگردی ؟» لبخندی زدم و سلام کردم و گفتم : دنبال دریچه ای که با خدا حرف بزنم او هم لبخندی زد و گفت : اون دریچه تو قلبته ! البته تا وقتی که چیزی رو باهاش دمخور وقاطی نکنی که این دریچه بسته بشه آهی کشیدم و گفتم : اگه تو بری سربازی من با کی حرف بزنم ؟ خندید و گفت : اول اینکه من برای همیشه نمی رم و مرخصی می ام . در ضمن تلفن هم هست ، هر وقت دلت خواست زنگ بزن وباهام حرف بزن بعد هم با وجود فرشته خانم ، دختر عموها ، پسر عموها .... عمه مهری ، مامان ریحانه ، دنیا ، دانیال ... می بینی که تنها نیستی روی کلمه پسر عمو تاکید بیشتری کرد که خنده ام گرفت ، خودم هم میدانستم تنها کسی که با او درد دل میکنم شهروز است . هنوز نرفته براش احساس دلتنگی می کردم اما سکوت کردم و حرفی نزدم فصل هجدهم آرام آرام عادت کردم که هفته ای یکبار روزهای شنبه صبح برای دیالیز به بیمارستان مراجعه کنم . دردش را تحمل میکردم و داروهایم را سر وقت می خوردم رفتن شهروز دلیل محکمی شد تا سرم بیشتر گرم درس خواندن شود ، با نبودن هم صبحت کتاب و دفترم را به عنوان همدم انتخاب کردم . بعد از قضیه بیماری و فهمیدن زن عمو عزت ، رفتار زن عمو بدتر شد به ندرت سری به ما میزد و وقتی هم که مرا میدید اخم هایش در هم می رفت و به زور جواب سلامم را میداد . طاها را دو روز بعد از امتحان کنکور در منزل عمه مهری دیدم ،آقا جواد به همراه دوستش برای زیارت به مشهد رفته و عمه از من خواسته بود پیش او بمانم . ساعت شش و نیم بود که عمه مرا فرستاد تا چای دم کنم ، گفت : امروز خودم کیک پختم ، دو لیوان چای بریز واسه عصرونه باهاش بخوریم لیوانهای چای را داخل سینی گذاشتم وداشتم چای می ریختم که صدای زنگ بلند شد و چند لحظه بعد صدای عمه آمد : « طاهاست ، روسری سرت کن » رنگم پرید و ضربان قلبم بالا رفت ، به سرعت به سمت اتاق رفتم تا روسری سر کنم . موهای بافته ام را درون لباسم انداختم و روسری بر سر کردم ، وقتی چادر نماز عمه را بر سر کشیدم نگاهی در آیینه به سر و وضعم کردم و با کشیدن نفس عمیقی از اتاق خارج شدم . با دیدن طاها سلام کردم و وارد آشپزخونه شدم و لیوان دیگری اضافه نمودم .. ظرف کیک را هم در کنار سینی گذاشتم ، طاها با دیدن من گفت: تو چرا زحمت کشیدی ؟ عمه با خنده گفت: پی کی زحمت بکشه ؟ من پیر زن ؟
طاها با صدای نرمی گفت: اولا شما پیر زن نیستید . دوما مگه من مردم که دریا خانم زحمت بکشند ، خودم تا آخر عمر نوکریش رو می کنم
از شنیدن حرف طاها حسابی سرخ شده بودم . عمه با لحن خاصی گفت : آی پدر صلواتی ، خجالت هم خوب چیزیه
طاها با پررویی گفت : از چی خجالت بکشیم ؟ از اینکه دوستش دارم ؟ ببین دریا برای من هیچ چیزتغییری نکرده هنوز هم برام مثل قبل هستی . با بابا و مامان هم صحبت کردم ، مادر کاملا مخالفه اما پدرم باز هم حرفی نداره
عصبانی شدم وگفتم : مگه مریضی من دست خودم بوده ؟ اگه واقعا بهم علاقه داشتی در این مدت چرا یکبار برای احوالپرسی نیومدی ؟ حتی برای عید دیدنی هم خبری ازت نبود .... طاها به میان حرفم آمد و گفت : من هم مسائل و مشکلات مربوط به خودم رو دارم ! درکم کن و اینقدر برای مسائل کوچک به من گیر نده
سکوت کردم ، نتوانستم بگویم که او را همراه دوست دخترش دیده ام . خواستم بگویم چطوری برای او وقت داری اما چه کنم که عاشق او بودم و آدم عاشق یک کور به تمام معناست
عمه گفت: پاشو عسلم یخورده میوه بیار
بلند شدم و به آشپزخونه رفتم ، صدای عمه را می شنیدم که با طعنه حرف میزد ؟ زیدهات چطورن ؟
طاها با خنده گفت : ایول عمه خانم ! شمام آره ها !
عمه گفت : بس کن بچه پررو ! چطوره که دریا رو میخوای و با دیگران هم رفاقت می کنی ؟
طاها گفت : عمه دروغ به عرضتون رسوندن
عمه عصبانی گفت : تو که راست می گی
ظرف میوه را از یخچال برداشته و همانگونه دردستم گرفته بودم ، میخواستم ببینم صحبت آنها به کجا میکشد اما حرف دیگری نزدند . بالجبار خارج شدم . وقتی میوه را روی میز
گذاشتم طاها بلند شد و گفت : خب عمه ! با اجازه تون
عمه با ناراحتی گفت : خب یک دقیقه مینشستی یه میوه پوست میگرفتی
طاها نشست و دست هایش را بلند کرد و گفت : با اینکه کار دارم اما چشم
خنده ام گرفت ولی صورت عمه همانگونه جدی بود ! برای عمه همیشه در حال خنده و شوخی این قیافه عجیب بود. طاها هلویی را خورد و بعد گفت : عمه خانم حالا اجازه میدی ؟
عمه لبخند خشکی زد و گفت : هر جور راحتی ، به سلامت
طاها بلند شد و رو به من کرد وگفت : دریا یه دقیقه بیا ،عمه خداحافظ
طاها کنار در ایستاد و گفت : خواستم بگم قراره پدرم با عمو حرف بزنه
سرخ شدم و گفتم : پس مامانت ؟
بی حوصله گفت : مامان رو بی خیال ، اینو گفتم تا بدونی و خودت رو برای عروس عمو شدن اماده کنی . خداحافظ خانم
خوشحال بودم اما نه آنگونه که تمام وجودم خوشحال باشد . در حقیقت دلم شور میزد .
عمه پرسید : توواقعا طاها رو با تمام معایبش قبول داری ؟
سر به زیر انداختم و گفتم : بشر جایز الخطاست
عمه آرام گفت : بله ! اما نه این مدل خطا . از این طرف دم از عشق تو میزنه و از اون طرف هم با خانم ها قرار و مدار میگذاره . آدم مونده قسم حضرت عباسش رو باور کنه یا دم خروسش رو
حرفی نزدم ، عمه هم وقتی سکوت من را دید بلند شد و به آشپزخانه رفت تا تدارک شام ببیند . از عمه لجم گرفت ، چرا همه خود را محق میدانستند تا در مورد من تصمیم بگیرند . با خودم گفتم همچین درستش کنم که همه بگن چه اشتباهی کردن در مورد طاها این فکرها رو کردن
آنقدر افکارم بچگانه بود که به این موضوع فکر نمی کردم که هیچ کس عوض نمیشود شاید تندی های شخصیتیش ملایم شود اما از خمیر مایه اش چیزی کم ویا زیاد نمی شود ******
همه به جورایی مشغول تدارک عروسی دانیال و فرشته بودند . مادر مشغول برودردوزی لحاف های دانیال بود و من برای خرید وسایل جهیزیه فرشته بعضی اوقات همراه او میرفتم . یک هفته به جشن عروسی دانیال و فرشته مانده بود که برادر فرشته به ایران آمد ، من و فرشته تازه به خانه رسیده بودیم ، استاد و همسرش منزل نبودند و برای خرید سرویس خواب فرشته به بازار بزرگ مبل رفته بودند . فرشته ضبط را روشن و طبق عادت بدی که داشت صدای آن را بلند کرده بود . گفتم وای فرشته بیچاره دانیال از دستت دیوونه میشه ، خودم کردم که لعنت بر خودم باد
فرشته قهقه ای زد و گفت : خود کرده را تدبیر نیست
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم تا چای بگذارم انجا کمتر صدا می آمد ، کتری جوش آمد و چای را دم گذاشتم . در همان لحظه فرشته سراسیمه به اشپزخونه اومد و گفت : دریا ... دریا ... داداشم
متعجب گفتم : چی میگی ؟
دستهایم را در دستهایش گرفت و ذوق زده گفت: داداشم اومده ...داره میاد بالا
دستم را کشیدم و گفتم : روسری ؟
به سرعت به طرف هال دویدم و مانتو و روسری ام را برداشتم و دوباره به اشپزخانه برگشتم . فرشته به طرف در دوید و آن را باز کرد . صدای جیغش را که شنیدم به سرعت دکمه های مانتو را بستم و روسری را به سر کردم و خارج شدم . مرد بالا بلندی را در کنار فرشته دیدم ،حدودا سی و یکی دوساله با موهای کوتاه و صورت کاملا تراشیده ، فکر کنم از شهروز که بلند قامت ترین پسر فامیل بود یکی دو بند انگشت کوتاه تر بود . صورت جذاب و گیرایی داشت و خیلی شبیه فرشته بود ،همان چشمهای عسلی و همان ابروهای پیوندی و خوش حالت
سلام کردم ،نگاه متعجبش روی من چرخید و جواب سلامم را داد
فرشته گفت: ایشون دوست نزدیکم و خواهرشوهرم دریا هستن و بعد رو به برادرش کرد و گفت : ایشون هم برادرم فرشاد
در حالی که دست به سوی من دراز می کرد گفت : اگه شوهرت هم مثل ایشون باشه یعنی یک دهم زیبایی رو داشته باشه باید قایمش کنی تا ازت ندزدنش
نگاه بی تفاوتی به دستش کردم و گفتم : از آشنایی با شما خوشوقتم و از تعریفتون هم ممنونم
دستش را پایین انداخت و گفت : ببخشید زندگی تو اونجا اونهم به مدت چهارده سال آدم رو عوض می کنه یادم نبود اینجا نباید با یک خانم ... فرشته گفت : نا محرم
فرشاد خندید و گفت : بله نامحرم دست داد
فرشته نگاهش کرد و گفت : خسته ای ؟
فرشاد روی مبل ولو شد و گفت : نه ، توی هواپیما به اندازه کافی استراحت کردم ! بنشینید خانم دریا
نشستم ، فرشته که هنوز ذوق زده به او چشم دوخته بود گفت : چای می خوری ؟
فرشاد گفت : بله ، اگه تو دم کنی
فرشته خندید وگفت : شرمنده ، این دفعه دریا دم کرده
فرشاد با لحن خاصی گفت : پس اون چایی واقعا خوردن داره
فرشته به طرف آشپزخانه رفت اما من زیر سنگینی نگاه او فقط رنگ به رنگ می شدم . فرشاد گفت : دختر خیلی قشنگی هستی ! نامزد داری ؟
با لحن سردی گفتم : نه
با شیطنت گفت : چه خوب
به تندی نگاهش کردم . نگاه هیز و بدی نداشت فقط خیلی راحت حرفش را میزد . فرشته با سینی چای وارد هال شد ، لیوان چای را برداشت و بو کشید و گفت : چقدر دلم تنگ شده بود برای عطر چای ایرونی
لیوان چای را برداشتم و روی عسلی کنار دستم گذاشتم . فرشته کنار او نشست و گفت : چرا خبر ندادی بیایم پیشوازت
خندید و گفت : اونوقت سورپرایز نبود. راستی شهر چقدر عوض شده ! مردمش هم همین طور ، اون موقع که من رفتم یه پسر نوجون بودم ولی حالا که به خودم نگاه کردم دیدم منم عوض شدم .اون موقع فرشته یه دختر کوچولوی چهار ساله بود ، البته دقیقش چهار سال و هفت ماهه اما حالا یه دختر نوزده ساله است که تا یک هفته دیگه شوهر میکنه .آهی کشید و دوباره ادامه داد : حس می کنم اشتباه کردم که رفتم و این تحولات رو ندیدم ؛ فرشته گفت: در عوض این سالها تحصیلاتت رو به اتمام رسوندی
فرشاد دوباره پرسید : بابا و مامان خیلی طول میکشه بیان
فرشته لبخندی زد و گفت : پیغام گذاشتن که تا ساعت 5 می آن . مامان نهار هم درست کرده و رفته
فرشاد گفت : نهار چی داریم ؟
فرشته خندید و گفت : قورمه سبزی
فرشاد دست هایش را به هم مالید و گفت : جانمی جان ! دلم تنگ شده برای این غذا
یک جرعه از چای را نوشیدم و به فرشته اشاره کردم چایت رو بخور
فرشاد نیم نگاهی به من کرد و گفت : فرشته ! دریا همیشه اینقدر ساکته ؟
فرشته لبخندی زد و نگاهش را در نگاهم دوخت و گفت : نه ! خجالتیه ! خیلی زیاد
فرشاد لبخندی زد و گفت : درس تون رو تموم کردید ؟
گفتم : بله ، کنکورهم شرکت کردم تا دو هفته دیگه جوابش معلوم میشه
فرشاد رو به فرشته گفت : تو چی ؟
فرشته با خنده گفت : شوهرکردم که درس نخونم
فرشاد به پشتی مبل تکیه زد و گفت : تو از اول هم تنبل بودی ، هر وقت باهات از درس حرف میزدم ، می گفتی ول کن بابا کی حال داره
شما چی دریا خانم ؟ از درس فراری هستی یا دوست داری ادامه بدی
گفتم : دوست دارم ادامه بدم ، البته اگه قبول بشم
فرشاد لیوان خالی را روی میزگذاشت و گفت : کار خوبی می کنی .فرشته میگفت ، نقاشی هم کار میکنی و کارت عالیه
لبخندی زدم و گفتم : فرشته زیاد حرف میزنه وگرنه کارم معمولیه
فرشته نیم خیز شد و گفت : ا...ا... ا... داره دروغ میگه از مهرماه قراره بابا بهش کلاس بده و آموزش رو شروع کنه
فرشاد گفت : عالیه ! نوزده سالت شده ؟
گفتم : نه ! اسفند ماه میشم نوزده ساله
نفس عمیقی کشید و گفت : عالیه ، تو نمونه یک دختر موفق هستی ! دوست دارم کارهات رو ببینم
فرشته فوری گفت : بگذار برم تخته شاسی ومداد بیارم تا عکس فرشاد رو مدل زنده بکشی !منم میرم غذا رو آماده کنم و یه سالاد هم تنگش بگذارم
قبل از اینکه حرفی بزنم بلند شد و به سمت اتاقش دوید ، فرشاد گفت : فرشته از انتخاب برادرت خوشحاله ؟
گفتم : چرا از خودش نمی پرسید ؟
لبخندی زد و گفت : چون میخوام راستش را بشنوم آخه اگه دوستش هم داشته باشه میگه هیچ حس خاصی ندارم و ...
خندیدم و گفتم : واقعا دوستش داره ! داداشم هم همین طور
نفس عمیقی کشید و سکوت کرد ، فرشته تخته شاسی و مداد به دست من داد و گفت : یه عکس خوشگل از داداشم بکش
به شوخی گفتم : بذارم به حساب یا نقد حساب میکنی ! میدونی که قسطی گرون برات تموم میشه
فرشته خندید و گفت : بزار به حساب اشکال نداره
و بعد به طرف آشپزخانه راه افتاد. فرشاد گفت : حالا باید سکوت کنم؟
با تسمخرگفتم : اگه می تونید
ضبط را روشن کرد و گفت : بله که می تونم ! اگه ادم هایی مثل من از خودگذشتگی نداشته باشن جوجه نقاش هایی مثل شما نقاش نمی شن
نمیخواستم فکر کند آدم بی جنبه ای هستم ، والا تخته شاسی را روی سرش خرد میکردم . من فقط یک ربع زمان میخواستم تا عکس او را تمام کنم با دقت بیشتری کار میکردم ، دوست نداشتم سوژه ای برای مسخره شدن به دست او دهم . وقتی کارم تمام شد ، صدای فرشته از پشت سر در گوشم پیچید : وای دریا فوق العاده ست
لبخندی زدم و پرتره طراحی شده را به فرشاد دادم .
با شیطنت گفت : برای یه جوجه نقاش بد نیست
به طعنه گفتم : جای تشکر کردنتونه ؟
با پررویی گفت : تو باید تشکر کنی که پسر خوشگلی مثل منو یک ساعت نشوندی اینجا تا طرح چهره ی زیبایش را بکشی
گفتم :آخی وقتی داشتن خصلت های مختلف رو پخش می کردن فکر کنم به شما فقط خجالت و کم رویی رسیده
فرشاد با خنده گفت: واقعا بدون شوخی ازت ممنونم ! کار قشنگیه
بعد از خوردن نهار خداحافظی کردم و علی رغم اصرار آنها برای ماندن به خانه برگشتم . فرشاد دقیقا خلاف چیزی بود که در مورد فرنگ رفته ها دیده بودم شوخ ، خاکی و بسیار راحت ... یادم می اد روز آوردن جیهزیه فرشته صدای خنده فرشاد خانه را پر از سروصدا کرده بود . پسرعمه فرشته که مرد تند و عصبی بود خطاب به همسرش گفت : جلوی راه برای چی ایستادی ؟ موندم باربری برای ماست ، خانم ها واسه چی سرراه می آن
فرشاد با خنده گفت : نه اینجورحرف نزن عزیزم ، یه اسب چموشی مثل تو رو یه سوارکار مهربون مثل خانمت میتونه رام کنه و به باربری واداره ! باور کن امیر حسین
امیر حسین که خنده اش گرفته بود گفت : گم شو توام
فرشاد به من که با خنده به کارهای آنها می نگریستم رو کرد و گفت : باور کنید ، دنیا ... خنده ام شدت گرفت و گفتم : دریا ! دنیا خواهرمه
و دوباره با اعتماد به نفس کامل گفت : آره راست میگین . در ضمن ببخشید صدا و تصویر با هم برابر نبود . راستی داشتم می گفتم باور کن از وقتی اومدم یه چیزهایی به من یاد دادن که خودم خجالت میکشم بهش فکر کنم
فرشته کنارم ایستاد و گفت : مثلا ؟
باخنده گفت : اینکه چای رو با قند بخورم . تو فکر کن چای با قند .... من و فرشته زدیم زیر خنده . امیر حسین که جعبه بزرگ داخل دستش را گذاشته و برگشته بود ، گفت : این قدر وراجی نکن بیا کمک
فرشاد به سمت او رفت و بلند گفت : چشم ، ایران اومدم برای چی ؟ معلومه برای باربری دیگه ! استخون هام خشک شده بود اومدم روغن کاری
در حالی که میخندیدیم گفتم : چقدرشیطونه !
فرشته ارام کنار گوشم گفت : اثر چهارده سال دوری از ایرانه ! یکم تکون خورده
با تعجب پرسیدم چی ؟
با خنده گفت : بالا خونه اش
به قول مادر آنقدر دست برای کمک زیاد بود که کارها را سریع راست و ریس کردند .ساعت هشت شب کارا تمام شده بود و همه دورم هم نشسته بودند . بچه های کوچک تر مدام شلوغ میکردند و مادرشان گاهی برای خالی نبودن عریضه اسم کودکشان را صدا کرده و تشری به او میزد و میگفت : ا... ا... شلوع نکن ! من مشغول پذیرایی بودم ، زن عمو عزت از وقتی امده بود لام تا کام حرف نزده بود و ساکت سر جایش نشسته بود و تهمینه با دست های زرینش که از ده کیلومتری چشم را خیره میکرد چه کارهایی که انجام نمی داد . موقع صحبت مدام دست هایش را تکان تکان میداد و مرا به خنده می انداخت . سینی را مقابلش گرفتم ، لبخندی زد و گفت : مرسی عزیزم و لیوانی از داخل سینی برداشت. چقدر عوض شده بود حتی لحن حرف زدنش هم به گونه ای دیگر شده بود . انگار چیزی به لبش چسبیده بود که او طاقت آن را نداشت و مدام کلمات را می کشید
نمی توانم دروغ بگویم وقتی سینی را مقابل زن عمو عزت گرفتم از شدت ترس تپش قلب گرفته بودم ، نگاه کینه توزانه ای به من انداخت و بعد هم سرش را به معنی نمیخورم تکان داد . جرات تکرار درخواستم را نداشتم ، ترگل به دنبال من شیرینی تعارف میکرد و وقتی جلوی زن عمو گرفت و گفت : چرا شربت برنداشیتد ؟ زن عمو گوشه چشمی نازک کرد وگفت : بعضی وقتا شربت و شهد و عسل طعم زهر رو به ادم میده
نگاه متعجب ترگل در نگاه من گره خورد اما بدون هیچ حرفی به نفر بعد تعارف کرد ، نتوانستم حرفی بزنم یا اعتراضی بکنم . بغض داشت خفه ام می کرد ،مقابل طاها که رسیدم سنگینی نگاه زن عمو و چندین نفر دیگر را روی خود حس میکردم اما انقدر ناراحت بودم که خیلی بی تفاوت و سرد گفتم : بردار
طاها با شیطنت گفت : چی رو ؟
نگاه سردی به او انداختم و گفتم : چی جلوت گرفتن ؟
لیوان و زیر دستی را برداشت و گفت : چرا پکری ؟ مامان چیزی گفته ؟
به سردی گفتم : هنوز خیلی مونده بزرگ بشی و بتونی حرف خودت رو بزنی و رد شدم
فرشاد و دانیال و پسر خاله هایم فربد و فرید و صدرا و شهاب و امیر حسین درون اتاق صدرا نشسته بودند .به آشپزخانه برگشتم و سینی را پر از لیوان شربت کردم و به سمت اتاق صدرا رفتم .
در باز بود با گفتن با اجازه وارد اتاق شدم و فرشاد با دیدنم گفت : دستت درد نکنه ، خدارو شکر که لنگه این داداشت نیستی ! و بعد به دانیال اشاره کرد ، خنده ام گرفت و گفتم : مگه چشه ؟
لیوان وزیر دستی را برداشت و گفت : چشم نیست ابروئه ! آی حرصم رو در اورده این ، یه جعبه بزرگ سرویس کریستال رو داده دست من بعد پشت سر من یه چراغ خواب کوچیک رو دستش گرفته و آورده بالا ! حرصم گرفت و بهش گفتم : بابا یه چیزسنگین تر بردار بیارخجالت بکش ! انگار به غیرت آقا برخورده اومده یه جعبه بزرگ برداشته ، فکر کنم جعبه تلویزیون بوده اونم بیست و نه اینچ ، تا لب پله ها هیچ فکر نکنم ده قدم بیشتر فاصله بوده باشه ! منم که از کت و کول افتاده و داشتم از همه جا بی خبر می اومدم پایین به پله اول نرسیده دیدم بله .... جعبه رو داده دست من میگه دستت درد نکنه ببر بالا ، همون دقیقه میخواستم بکوبم تو سرش ...
به قدری بامزه تعریف میکرد که همه از خنده روده بر شده بودند . با خنده از اتاق خارج شدم و نگاه عصبانی طاها در نگاهم گره خورد .به روی خوردم نیاوردم و مشغول جمع کردن لیوان های خالی شدم .
اخم های طاها همچنان در هم گره خورده بود و عصبانیت از تمام وجودش فوران میکرد. لیوان خالی را برداشتم و بدون هیچ واکنشی براه افتادم . سینی را داخل آشپزخانه گذاشتم و از هال خارج شدم . تمام طبقه اول مملو از جمعیت بود ، روی مهتابی ایستادم و نفس عمیقی کشیدم . بغضی که در گلو داشتم میخواست خفه ام کند که صدای طاها مرا از جا پراند :
« امشب چه ات شده ؟ چرا یک کلمه راست و حسینی حرف نمی زنی ؟ مامانم چی گفته ؟»
بدون هیچ حرفی سر به زیر انداختم و وارد هال شدم ، داشتند سفره ها را می انداختند که به کمکشان رفتم
طاها چند بارخواست با من سر صحبت را باز کند اما من اجازه ندادم ناراحت تر از این حرف ها بودم که بتوانم همان شب موضوع را فراموش کنم . مخصوصا که بعد از پراندن آن تکه ناب در مورد شربت بنده چند بار دیگر هم از زبان زن عمو و تهمینه حرف های خوشگل تر از آن هم شنیده بودم و به خاطر همین حسابی با طاها سر لج افتادم .
یک بار که فرشته شاهد این قضیه بود گفت: خاک بر سرت دریا ، تو که خیلی سرتر از این پسره هستی ! این همه پسر کشته ومرده یک نگاه تو هستن ، یکیش همین برادر خودم ، عاشق چی این پسر شدی ؟
سر به زیر انداختم و از او دور شدم . همین حرف ها و رفتارهای زن عمو و تهمینه باعث شد ان شب واقعا برایم غیر قابل تحمل شود . دلم هوای شهروز را کرده بود . می خواستم چند کلمه با او حرف بزنم اما او نبود و من می بایست در سکوت خودم غرق می شدم . حتی با فرشته هم که دوست چندین و چند ساله ام بود راحت نبودم چون با بازکردن دهان و خروج اولین کلمه از دهان من شروع به نصیحت و مواخذه من میکرد اما شهروز فقط گوش میداد و وقتی خودم جویای نظرش میشدم حرف می زد
در روز عروسی ،کوروش بزرگ ترین سبد گلی که تا آن موقع دیده بودم طبق معمول قبل از ورودش فرستاد که توسط دو کارگر گل فروشی آورده شد که از گل های رز سرخ درست شده بود . اگر بگویم نزدیک به سیصد شاخه گل رز در آن سبد گل کار شده بود دروغ نگفته ام ! همه با حسرت مرا می نگریستند اما نمی دانستند که حاضرم با طیب خاطر جایم را با آنها عوض کنم
هنوز با طاها سر سنگین بودم و به جز سلام هیچ حرفی با او رد و بدل نکرده بودم ، داشتم با دنیا حرف میزدم که چشمم به زن دایی سکینه افتاد که داشت به طرف ما می آمد ، مجبور شدم سلام و خوشامد بگویم دنیا هم به او سلام کرد ، او مرا در آغوش کشید و به گونه ای که دیگران بشنوند گفت : سلام عروس گلم ! اینبار نوبت توئه !کوروشم دیگه طاقت نداره
حس می کردم تمام خون بدنم به صورتم فوران کرده مثل همیشه که دهانم قفل بود در سکوت خودم را عقب کشیدم .سنگینی نگاه دیگران را روی خود احساس میکردم و در دل به کوروش و هر چیزی که مربوط به او میشد لعن ونفرین می فرستادم . اواسط جشن اتفاقی افتاد که وضع را بدتر کرد ، داشتم از مقابل سکینه میگذشتم که دستم را در دست گرفت و گفت : بیا یک دقیقه پهلوی من بشین
به اجبار مرا کنار خود نشاند ، موهای بلندم را جمع کرده و پشت صندلی انداختم ، با لذت نگاهی به موهایم انداخت وگفت : کوروش این موهای خوشگل رو ندیده و اینجوری دیوونه شده ، اگه تو رو سر باز با این موهای افشون ببینه چه میکنه ؟
سر به زیر انداختم وحرفی نزدم ، دوباره پرسید : جواب کنکورت کی میاد ؟
با صدای لرزا ن گفتم : شش روز دیگه
تهمینه که روبروی ما نشسته بود با خنده گفت : چه عروس و مادر شوهر پر تفاهمی
سکینه خندید وگفت : تا کور شود هر آنکه نتواند دید
من که هنوز بخاطر شب جهاز برون فرشته از دست تهمینه دلخوربودم بلند شدم و گفتم : زن دایی ببخشید کاردارم ، بعدا میام خدمتتون
تا آخرشب در حال فرار از دست او و قربان صدقه هاش بودم
فصل نوزدهم
دو روز بعد از عروسی ، دانیال و فرشته برای ماه عسل به اصفهان رفتند. به خاطر اینکه حوصله ام سر رفته بود تصمیم گرفتم سری به عمه مهرانگیز بزنم، به آشپزخانه رفتم تا از مادر اجازه بگیرم. مادر در جوابم گفت: فردا برو ، امشب مهمون داریم.
متعجب گفتم: خب تا بعد از ظهر میام.
مادر بدون اینکه به سمت من نگاه کند گفت: گفتم، نه!
با تردید پرسیدم: کی قراره بیاد؟
بدون آنکه جواب سؤالم را بدهد گفت: غریبه نیست! یه جارو به خونه بکش! بدو زود باش.
گفتم: خاله اینا می خوان بیان؟
مادر به سمت من نگاهی انداخت و با خنده گفت: نخیر!
در حالی که دلم شور می زد ، گفتم: مامان کجای سؤالم خنده داشت؟
دست به سینه زد و بعد به کابینت تکیه داد و با شیطنت گفت: شیرینی عروسی داداشت بهم مزه کرده، می خوام مال تورو هم بخورم. هاج و واج نگاهش کردم قدرت حرف زدن نداشتم، خنده مادر شدت گرفت و گفت: چیه ؟ عین شیربرنج وا رفتی؟
به زور خودم را جمع و جور کردم و گفتم: یعنی چی؟
مادر جلو آمد و صورتم را نوازش کرد وگفت: یعنی اینکه امشب قراره برات خواستگار بیاد!
به قدری وا رفتم که حتی نتونستم سرپا بمانم و روی صندلی نشستم با صدای لرزانی پرسیدم: کی؟
مادر هم صندلی دیگری را عقب کشید و نشست و گفت: کوروش با پدر و مادرش!
رنگم پرید، از چشمان مادر خواندم که راضی به این وصلت است. با صدای لرزانی گفتم: من می خوام درسم رو ادامه بدم!
مادر گفت: خب ما هم این حرفو بهشون می زنیم قبول کردن که هیچ نکردنم که اونارو به خیر مارو به سلامت! هرچند حیفه پسر به این خوبی را از دست بدی! حالا هم بلند شو دستی به سر وگوش خونه بکش!
بی رمق بلند شدم، به قدری فکرم مشغول بود که نمی دانستم جارو به دست چی کار کنم حتی صدای جارو را هم نمی شنیدم ، وقتی به خود آمدم مادر رادیدم که روبه روم دست به کمر ایستاده و اخم هایش در هم و با عصبانیت چشم به من دوخته ، با حواس پرتی گفتم: بله؟
مادر گفت: حنجره ام پاره شد بس که صدات کردم کجایی؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مامان، من... می خواستم بگم که من کوروش را نمی خواهم ، از او متنفرم اما مادر میان حرفم آمد و گفت : گوشی را بردار!
اخم هایم در هم رفت، به قدری سرگرم افکار مغشوش و در هم خود بودم که حتی صدای زنگ تلفن را هم نشنیده بودم. بی حوصله گوشی را برداشتم و گفتم: بفرمایید.
صدای دوستم رعنا در گوشی پیچید: سلام خانم.
با شنیدن صدای رعنا دست پاچه گفتم: رعنا چی شد؟ آخه یکی از فامیل های دور رعنا در سازمان سنجش کار می کرد، از من شماره و اسمم را گرفته بود تا جواب را از او بگیرد، خندید و گفت: کوفت! اول جواب سلام.
عصبی گفتم : سلام! اگه راحت شدی جواب رو بگو لوس نشو.
گفت: انقلاب ،دانشگاه تهران، رشته مدیریت بازگانی قبول شدی.
جیغی از خوشحالی کشیدم و اشکم سرازیر شد، باورم نمی شد رتبه ام بد نبود اما انتخاب رشته ام زیاد جالب نبود و فکر نمی کردم که قبول شوم. مادر سراسیمه به اتاق آمد و با دیدن اشکم پرسید: چی شده؟
از رعنا تشکر کردم و گوشی را گذاشتم، مادر دوباره پرسید: چی شده ؟ دقم دادی .
در حالی که دست هایم داشت می لرزید گفتم: قبول شدم!اونم تهران.
مادر با خوشحالی خندید و مرا در آغوش کشید و گفت: بهت افتخار می کنم.
از خوشحالی روی پا بند نبودم، مادر گوشی را برداشت و با پدر تماس گرفت. نمی دونم به چند نفر زنگ زد و موضوع قبولی مرا گفت اما یک ساعت گوشی دستش بود و صدای حرف زدنش می آمد و من برای اینکه صدای جاروبرقی مزاحم صحبت کردن مادر نشود ، دستمال گردگیری به دست مشغول گردگیری وسایل بودم. خوشحال بودم نه فقط از بابت قبولی بلکه بیشتر به خاطر اینکه می توانستم به بهانه درس و دانشگاه از زیر بار ازدواج و پیشنهاد کوروش شانه خالی کنم. کوروشی که نه فقط پدر و مادر را مسحور خود کرده بود ، بلکه همه را...
مادر با صدای بلندی پرسید: دریا چه رشته ای قبول شدی؟
با حواس پرتی گفتم: مدیریت... مدیریت بازرگانی!
بعداز ظهر پدر و صدرا با هم وارد شدند، در دست صدرا جعبه شیرینی بزرگی بود. مادر جعبه شیرینی را گرفت و گفت: صبح شیرینی گرفتم دیگه لازم نداشتیم.
پدر با لبخندی بر لب گفت: اینو برای دختر گلم گرفتم.
صدرا با خنده گفت: بابا اینقدر لوسش نکن. حالا مدیریت کجا را قراره بگیری؟ آشپزخونه یا ...
پدر میان حرفش آمد و گفت: سربه سردخترم نگذار.
صدرا گفت: بیچاره کوروش! این دانشگاه نرفته این همه ناز و ادا داشت حالا دانشگاه قبول شده ، ببین چه پوستی از اون می کنه.
دوست داشتم صدرا را خفه کنم. نمی دانم از خجالت بود یا از عصبانیت که سرخ سرخ شده بودم. صدار با خنده گفت: آخی ! الهی ! بچه ام ... چه سرخ شده.
به سرعت از اتاق خارج شدم دست خودم نبود ، نمی توانستم راحت حرفم را بزنم صدای مادر می آمد کم اذیتش کن ، فردا که عروسی کرد حسرت می کشی که چرا این کار رو نکردم و چرا اون کار رو کردم.
برخورد تک تک آنها نشان از این داشت که راضی به این وصلتند نمی دانستم چه کنم. نگاهم به گوشی تلفن افتاد ، دست هایم به شدت می لرزید چند بار گوشی را برداشتم و دوباره سر جایش گذاشتم اما بالاخره شماره موبایل طاها را گرفتم، صدای ضربان قلبم را به وضوح می شنیدم که صدایش در گوشی پیچید: سلام بفرمایید.
در حالی که صدایم می لرزید گفتم: سلام طاها.
مردد پرسید: دریا تویی؟
اشکم سرازیر شد و گفتم: آره، طاها امشب کوروش و خانواده اش قراره بیان خواستگاری...
طاها عصبانی غرید : غلط کرده! خودم درستش می کنم.
صدای پا آمد، دستپاچه خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم.مادر با دق البابی وارد اتاقم شد و گفت: تو که هنوز لباس عوض نکردی زود باش الان می آن.
مادر از بین لباسهایم کت و دامن آبی فیروزه ایی را انتخاب کرد و روسری نیلی رنگم را روی آن گذاشت و گفت: اینها را بپوش.
قبل از اینکه دهان باز کنم نگاه تندی به من انداخت و گفت: زود باش! بی حرف! فوری هم بیا پایین.
به اجبار تن به خواسته مادر دادم و بعد از خروج او لباس هایم را عوض کردم و از پله ها سرازیر شدم. پدر با دیدنم لبخندی به لب زد و نگاه پر غروری به سرتاپایم انداخت ، صدرا گفت: بابا یه رحمی به حال دل جوون مردم بکنید.
بدون هیچ حرفی به آشپزخانه رفتم، مادر لبخندی زد و رو به من گفت: آبی رنگ توئه.