طناب را پاره کن!

hamed-Gibson

عضو جدید
کاربر ممتاز

کوهنورد می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.اوپس از سال ها اماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد.

ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب ،بلندی های کوه را در برگرفته
بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ،ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود

همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد.در حالی که به سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل
چشمانش می دیدو احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد ، در ان لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش امد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.
ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد ودر میان اسمان و زمین معلق ماند.در این لحظه ی سکون چاره ای برایش نماند جز انکه فریاد بزند

خدایا کمکم کن

ناگهان صدای پرطنینی از اسمان شنیده شد:
چه می خواهی؟

-ای خدا نجاتم بده
واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم
-البته که باور دارم
اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن

یک لحظه سکوت...ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.


گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از طناب اویزان بود وبادستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت

Y باور...باور...چقدر کم دارمت این روزها
 

roya.b

عضو جدید
من اين مطلبو هر چند بار هم بشنوم باز لذت ميبرم
وهر بار فكر ميكنم كه ميتونم طنابمو پاره كنم يا نه؟؟؟؟
الان هر كدوم از ما خودمونو به يك يا چند طناب وصل كرديم كه
اگه بتونيم ببريم به جايي كه بايد حتما ميرسيم

مرسي حامد خان ... دستت طلا;)
 

hamed-Gibson

عضو جدید
کاربر ممتاز
من اين مطلبو هر چند بار هم بشنوم باز لذت ميبرم
وهر بار فكر ميكنم كه ميتونم طنابمو پاره كنم يا نه؟؟؟؟
الان هر كدوم از ما خودمونو به يك يا چند طناب وصل كرديم كه
اگه بتونيم ببريم به جايي كه بايد حتما ميرسيم

مرسي حامد خان ... دستت طلا;)
همه ما تو شک و یقین به سر میبریم
 

babi charlton

عضو جدید
کاربر ممتاز
حامد بازم گل کاشتی
بازم از اینا داری بیار یکم
دمت گرم
این روزا باور کم نداریم اصلا باور نداریم.
 

jolie

عضو جدید
کاربر ممتاز
در انتظار صبح

پيش از اينها فكر مي كردم خدا
خانه اي دارد كنار ابر ها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس خشتي از طلا

پايه هاي برجش از عاج وبلور
بر سر تختي نشسته با غرور

ماه برق كوچكي از تاج او
هر ستاره ، پولكي از تاج او

اطلس پيراهن او ، آسمان
نقش روي دامن او ،كهكشان

رعد وبرق شب ، طنين خنده اش
سيل وطوفان ،نعره توفنده اش

دكمه ي پيراهن او ، آفتا ب
برق تيغ خنجر او ماهتاب

هيچ كس از جاي او آگاه نيست
هيچ كس را در حضورش راه نيست

پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصوير بود

آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان ،دوراز زمين

بود ،اما در ميان ما نبود
مهربان وساده وزيبا نبود


در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت

هر چه مي پرسيدم، ازخود ، ازخدا
از زمين ،از آسمان ،ازابرها

زود مي گفتند :اين كار خداست
پرس وجوازكاراو كاري خداست

هرچه مي پرسي ، جوابش آتش است
آب اگر خوردي ، عذابش آتش است

تا ببندي چشم ، كورت مي كند
تاشدي نزديك ، دورت مي كند

كج گشودي دست ، سنگت مي كند
كج نهادي پاي ، لنگت مي كند

با همين قصه، دلم مشغول بود
خوابهايم، خواب ديو وغول بود

خواب مي ديدم كه غرق آتشم
در دهان اژدهاي سركشم

دردهان اژدهاي خشمگين
بر سرم باران گرزآتشين

محو مي شد نعره هايم، بي صدا
در طنين خنده ي خشم خدا ...

نيت من ، درنماز و در دعا
ترس بود و وحشت ازخشم خدا


هر چه مي كردم ،همه از ترس بود
مثل از بر كردن يك درس بود

مثل تمرين حساب هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه

تلخ ،مثل خنده اي بي حوصله
سخت ، مثل حل صدها مسله

مثل تكليف رياضي سخت بود
مثل صرف فعل ماضي سخت بود

تا كه يك شب دست دردست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر

درميان راه ، در يك روستا
خانه اي ديدم ، خوب وآشنا


زود پرسيدم : پدر، اينجا كجاست ؟
گفت ، اينجا خانه ي خوب خداست!

گفت :اينجا مي شود يك لحضه ماند
گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند

با وضويي ، دست و رويي تازه كرد
با دل خود ، گفتگويي تازه كرد

گفتمش ، پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست ؟ اينجا ، در زمين ؟

گفت :آري ،خانه او بي رياست
فرشهايش از گليم و بورياست

مهربان وساده وبي كينه است
مثل نوري در دل آيينه است

عادت او نيست خشم و دشمني
نام او نور و نشانش روشني

خشم ،نامي از نشانيهاي اوست
حالتي از مهرباني هاي اوست

قهر او از آشتي ، شيرين تر است
مثل قهر مهربان مادر است

دوستي را دوست ، معني مي دهد
قهرهم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معني مي دهد

هيچ كس با دشمن خود ، قهر نيست
قهري ا وهم نشان دوستي است...

تازه فهميدم خدايم ،اين خداست
اين خداي مهربان وآشناست

دوستي ، از من به من نزديك تر
از رگ گردن به من نزديك تر

آن خداي پيش از اين را بار برد
نا م او را هم دلم از ياد برد

آن خدا مثل خيال و خواب بود
چون حبابي ، نقش روي آب بود

مي توانم بعد ازاين ، با اين خدا
دوست باشم ، دوست ،پاك وبي ريا


مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره ي دل را برايش باز كرد

مي توان درباره ي گل حرف زد
صاف وساده ، مثل بلبل حرف زد

چكه چكه مثل باران راز گفت
با دو قطره ، صد هزاران راز گفت

مي توان با او صميمي حرف زد
مثل ياران قديمي حرف زد

مي توان تصنيفي از پرواز خواند
با الفباي سكوت آواز خواند

مي توان مثل علفها حرف زد
با زباني بي الفبا حرف زد

مي توان درباره ي هر چيز گفت
مي توان شعري خيال انگيز گفت

مثل اين شعر روان وآشنا :
« پيش از اين ها فكر مي كردم خدا ...»

*قيصر امين پور*
 

سوگلییی

عضو جدید
شبی از شب ها، مردی خواب عجیبی دید. او خواب دید که در عالم رویا پا به پای خدای خداوند روی ما سه های ساحل دریا قدم می زند و در همان حال در آسمان بالای سرش، خاطرات دوران زندگی اش به صورت فیلمی در حال نمایش است.
او که محو تماشای زندگی اش بود، ناگهان متوجه شد که گاهی فقط جای پای یک نفر روی شن ها دیده می شودو آن هم وقت هایی است که او دوران پردرد و رنج زندگی اش را طی می کرده است.
بنابراین با نارحتی به خدا که در کنارش راه می رفت رو کرد و گفت: پروردگارا تو فرموده بودی که اگر کسی به تو روی آورد و تو را دوست بدارد، در تمام مسیر زندگی اش کنارش خواهی بود و از او محافظت خواهی کرد.پس چرا در مشکل ترین لحظات زندگی ام فقط جای پای یک نفر وجود دارد، چرا مرا در لحظاتی که به تو سخت نیاز داشتم، مرا تنها گذاشتی؟
خداوند لبخندی زد و گفت: بنده عزیزم من دوستت دارم و هرگز تو را تنها نگذاشته ام، زمان هایی که در رنج و سختی بودی، من تو را بر شانه هایم نشانده بودم تا تو به سلامت از موانع و مشکلات عبور کنی.
 

Similar threads

بالا