شعر نو

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تمام شب
در میان عمیق ترین تاریکی ها
به دو چشم غمگینی می اندیشم
و به پنجه هایی که
خاک،خاک مهربان آن را می پوشاند
تمام شب
گذشته را در عکس ها می دیدم
و صداها را از جرز ها می شنیدم
جزیره ای دور را می دیدم
که فرو رفته بود در مهی سیاه
و پرنده سفیدی را
که در مه فرو می رفت
تمام شب
صدای زجه مادرم را می شنیدم
و تلاوت قرآن را
در تیرگی غبار از آینه ها می ستردم
و می دیدم
که باکره ای معصوم را
که در کوچه اقاقیا
از گذشته به آینده می پیوستند
و در خط زمان
به پوچی و بیهودگی می پیوستند
تمام شب
در میان عظیم ترین پنجه ها
صدای کلنگ گورکنی را می شنیدم
… خاک،خاک سنگینی روی سینه ام فشار می آورد
و به مرگ می اندیشیدم
و به قلب خواهرم
که در دل خاک می پوسید
تمام شب
در میان عمیق ترین تاریکی
برای خواهرم گریه می کردم.


پوران فرخ زاد در سوگ خواهرش فروغ فرخ زاد
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]وقتی تو نیستی[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]نه هست های ما چونان که بایدند ، نه باید ها[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خورم[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]عمریست لبخند های لاغر خود را در دل ذخیره می کنم ، باشد برای روز مبادا[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]اما در صفحه های تقویم ، روزی به نام روز مبادا نیست[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]آن روز هر چه باشد ، روزی شبیه دیروز ، روزی شبیه فردا ،[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]روزی درست مثل همین روزهای ماست[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]اما کسی چه میداند ،[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]شاید امروز نیز روز مبادا باشد.[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]وقتی تو نیستی[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]نه هست های ما چونان که بایدند ، نه باید ها[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]هر روز بی تو روز مبادا ست[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]آینه ها در چشم ما چه جاذبه ای دارند[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]آینه ها که دعوت دیدارند ، دیدارهای کوتاه[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]از پشت هفت دیوار[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]دیوار های صاف ، [/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]دیوارهای شیشه ای شفاف[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]دیوار های تو ،[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] دیوارهای من ،[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] دیوارهای فاصله بسیارند.[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]آه.......[/FONT]
[FONT=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]دیوارهای تو همه آینه اند ، آینه های من همه دیوارند[/FONT]
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و این جهان به لانه ی ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می بافند


فروغ
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
می‌توان چون صفر در تفریق و جمع و ضرب
حاصلی پیوسته یکسان داشت
می‌توان چون آب در گودال خود خشکید
می‌توان با نقش‌هائی پوچ تر آمیخت
می‌توان همچون عروسک‌های کوکی بود»
 

Ka!SeR

عضو جدید
به سراغ من اگر می آیید
پشت هیچستانم
پشت هیچشتان جای است
پشت هیچستان رگهای هوا، پر قاصدهایی است
که خبر می آرند، از گل واشدۀ دورترین بوتۀ خاک
روی شن ها هم
نقش های سم اسبان سواران ظریفی است که صبح
به سر تپۀ معراج شقایق رفتند
پشت هیچسان، چتر خواهش بازاست
تا نسیم عطشی در بن برگی بدود
زنگ باران به صدا می آید
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی
سایۀ نارونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگر می آیید
نرم وآهسته بیایید ، مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من



سهراب سپهری
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
می تراود مهتاب
می درخشد شب تاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در، می گوید با خود:
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خشک آمد کشتگاه من
در جوار کشت همسایه.
گرچه می‌گویند: "می‌گریند روی ساحل نزدیک
سوگواران در میان سوگواران."
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟

بر بساطی که بساطی نیست
در درون کومه‌ی تاریک من که ذره‌ای با آن نشاطی نیست
و جدار دنده‌های نی به دیوار اطاقم دارد از خشکیش می‌ترکد
- چون دل یاران که در هجران یاران-
قاصد روزان ابری، داروگ! کی می‌رسد باران؟

نیما
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
رویش عشق سر آغاز کتاب من و توست
گوش کن
این صدای دل یک بلبل مست
در تمنای گلی است
که به او می گوید
تا ابد
لحظه به لحظه دل من
با همه مستی و شیدایی و عشق
همه تقدیم تو باد

 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نمی خواستم نام چنگیز را بدانم
نمی خواستم نام نادر را بدانم
نام شاهان را ، محمد خواجه و تیمور لنگ
نام خفت دهندگان را نمی خواستم و خفت کشندگان را
می خواستم نام تو را بدانم
و تنها نامی که می خواستم و ندانستم

شاملو
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
تو و اشتياق ِ پُرصداقت ِ تو
من و خانه‌مان
ميزي و چراغي...
آري
در مرگ‌ آورترين لحظه‌ي ِ انتظار
زنده‌گي را در روياهاي ِ خويش دنبال مي‌گيرم.
در روياها و
در اميدهايم!

(قطعه‌اي از شعر سرود آنكس كه از كوچه به خانه باز مي‌گردد
احمد شاملو، آیدا در آینه)
۲۴ارديبهشت ِ ۱۳۴۲

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
هر دارو که علاج بود

در خانه داشتم
اما تنم در باد
به تماشای غزلهای اخر می رفت
امروز را بی تو خفتم
فردا که خاک را به باد بسپارند
تو را یافته ام
مگر تو نسیم ابر بودی
که تو را در باران گم کردم؟

ـ احمدرضا احمدی
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در درون تنگنا، با کوره اش، آهنگر فرتوت
دست او بر پتک
و به فرمان عروقش دست
دائماً فریاد او این است، و این است فریاد تلاش او:
« ـــ کی به دست من
آهن من گرم خواهد شد
و من او را نرم خواهم دید؟
آهن سرسخت!
قد برآور، باز شو، از هم دوتا شو، با خیال من یکی تر زندگانی کن!»

زندگانی چه هوسناک است، چه شیرین!
چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن،
خواستن بی ترس، حرف از خواستن بی ترس گفتن، شاد بودن!
او به هنگامی که تا دشمن از او در بیم باشد
( آفریدگار شمشیری نخواهد بود چون)
و به هنگامی که از هیچ آفریدگار شمشیری نمی ترسد،
ز استغاثه های آنانی که در زنجیر زنگ آلوده ای را می دهد تعمیر...

بر سر آن ساخته کاو راست در دست،
می گذارد او ( آن آهنگر)
دست مردم را به جای دست های خود.

او به آنان، دست، با این شیوه خواهد داد.
ساخته ناساخته،یا ساخته ی کوچک،
او، به دست کارهای بس بزرگ ابزار می بخشد.
او، جهان زندگی را می دهد پرداخت!


نیما


 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یاد

یاد

يادم از روزي سيه مي آيد و جاي نموري
در ميان جنگل بسيار دوري.
آ خر فصل زمستان بود و يكسر هر جا
در زير باران بود
مثل اينكه هر چه كز كرده به جايي٬
بر نمي آييد صدايي
صف بيا را ييده از هر سو تمشك تيغدار و درو كرده
جاي دنجي را
ياد آن روز صفا بخشان!
مثل اينكه كنده بودندم تن از هر چيز.
من شدم از روي اين بام سيه
سوي ان خلوت گل آويز
تا گذارم گو شه اي از قلب خود را اندر آنجا
تا از آنجا گوشه اي از دلرباي خلئت غمناك روزي را
آورم با خود
آه! مي گويند چون بگذشت روزي
بگذرد هر چيز با آن روز
باز مي گويند خوابي هست كار زند گاني
زان نبايد ياد كردن٬
خاطر خود را
بي سبب ناشاد كردن٬
بر خلاف ياوه ي مردم
پيش چشم من وليكن
نگذرد چيزي بدون سوز.
مي كشم تصوير آن را
ياد من مي ايد از آن روز!


نیما
 

targol68

عضو جدید
روز از عمر كوتاهش مي ناليد,
مي خواست سال باشد!
سال از عمر كوتاهش مي ناليد,
مي خواست قرن باشد!
قرن پير مي خواست
ثانيه باشد !
او خسته بود ...
 

نسیم-سحر

عضو جدید
راه بنمای مرا سوی آبادیها

سوی آن برکه روشن که شبی

آهوی کوچک زیبای بهار

ماه می نوشید از چشمه آن

راه بگشای مرا سوی آزادیها

سوی باغی که نسیمش به سحر

عطر گلهای شقایق را با خود می برد

دور تا آبیها

راه بنمای مرا راه بگشای مرا

*****************
نسیم
 

targol68

عضو جدید
زیر گنبد کبود
جز من و خدا
کسی نبود

روزگار روبه راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود

زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود

تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت
تو دعای کوچک منی
بعد هم مرا مستجاب کرد

پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد

سالهاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست

هیچ چیز مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی ای که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت

با خدا طرف شدن
کار مشکلی ست
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گلی ست...
 

نسیم-سحر

عضو جدید
گو کدامین باران

محو خواهد کرد از خاطره ام

خون گرمی که چکید

ز پر و بال کبوتر

چو فتاد

از جفای فلک و کینه صیاد به خاک

بر لب جوی و روان شد در آب

به رهی ناپیدا

؟

****************
نسیم
 

semiramis261

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مرگ مهربانی
کلاغ ها
برای تفرج در مزرعه های ماه
مهیا می شوند
گنجشک در برف
پرواز می کند
دختر کوچک
در کوچه می خواند
کسی که مهربان است
مرده است
و سگی بیمار
پاسدار گله ی ماست.
شعر از فروغ میلانی
 
آخرین ویرایش:

نسیم-سحر

عضو جدید
هنوز عکس تو

در برق شیشه ها پیداست

و نقش پنجره

از یاد تو تماشایی است

به عشق روی تو

از خاک سر برون کرده

بنفشه

کز تب و تابش

به باغ غوغایی است

نسیم
 

نسیم-سحر

عضو جدید
شخم باید زد زمین مرده را

اینک زمستان است

می دانی و می دانم

هوا سرد است

و

از این آسمان غمگرفته برف می بارد

ولی این خاک دیگر جایگاه زوزه گرگان

و یا خیزشگه کفتار و کرکس نیست

همین امشب

زمین را شخم باید زد

بهاران می رسد

روزی دوباره باز خواهی خواند

"بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم"

اگر امشب

همین امشب

"فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم"

---------------------------------------
نسیم
 

semiramis261

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
سر گیجه
کاشکی مرخصی بگیرد سرم
نچرخد
زمین بچسبد خیس به گودی ِ کمرم
نچرخد
و رنگ های ِ مرتکب، جاهایشان عوض نشوند
خنّاق بگیرند
مثل همین چند دقیقه ی پیش
بخندم
اریب بخندم
بخندم
اجازه! حوصله ی هیچ کدومتون رو ندارم.
رؤیا تفتی:gol:
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
تو رو بوسیدم و گفتم( خداحافظ)
تو هم خندیدی و گفتی( خداحافظ )

تو می رفتی و خندیدی
به این قلب پره دردم
ولی من اشک چشمامو
به آستین پاک می کردم

نفهمیدی دلم خون بود
گلوم از بغض داغون بود
نفهمیدی شکستم من
روی زانو نشستم من

نفهمیدی چقدر سخته
(خداحافظ) به تو گفتن
به ظاهر از تو دل کندن
توی دل واسه تو مردن

تو می رفتی و خندیدی
به این قلب پره دردم
ولی من اشک چشمامو
به آستین پاک می کردم
 

semiramis261

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خیالستان

دوباره عبور می کنی از من
همان چراغ
همان چلچراغ
دوباره همان حضور
از لابه لای آن همه نور
گرفتمت
پنهان ات کرده ام اینبار
عبور
بی عبور!...
شعر از رقیه کاویانی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
خالی از دغدغه ی ماندن بود
و پر از وسوسه ی راه دراز
رد پایی که بجا مانده از او
شکل گلدانی است
که «درختی» بشود دانه ی افتاده در آن.
سایه بخشد به مسافر شاید
و هنرمند ظریف اندیشی
یادگاری بنویسد بر آن!
سمت بن بست کدامین معنا
دستهای تبرآلود
بیابد او را
باید از وسوسه ی کوچ پرستو ترسید
باید از معجزه ی دست نجیبی که:
"اسارت باف" است!
سبد خاطره را
پر بکنیم از "ماندن"
 

semiramis261

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
راز

لحظه در وسعت اندیشه
گر گونه نشست
عشق
در رهگذر جوانان
گُل خواهد داد!...
شعر از حمیده رییس زاده:gol:
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
تنها نگاه بود و تبسم، ميان ما
تنها نگاه بود و تبسم

اما . . . نه :
گاهي كه از تب هيجان‌ها
بي‌تاب مي‌شديم
گاهي كه قلب‌هامان
مي‌كوفت سهمگين
دست تو بود و دست من . . .
اين دوستان پاك،
كز شوق سر به دامن هم مي‌گذاشتند
وز اين پل بزرگ
ـ پيوند دست‌ها ـ
دل‌هاي ما به خلوت هم راه داشتند!

يك بار نيز
ـ يادت اگر باشد ـ
وقتي تو، راهي سفر بودي
يك لحظه، واي تنها يك لحظه . . .
سر روي شانه‌هاي هم آورديم
با هم گريستيم . . .
تنها نگاه بود و تبسم، ميان ما
ما پاك زيستيم !

اي سركشيده از صدف‌ سال‌هاي پيش
اي بازگشته از سفر خاطرات دور
آن روزهاي خوب
تو، آفتاب بودي . . .
بخشنده، پاك ، گرم
من ، مرغ صبح بودم
ـ مست و ترانه‌گو ـ
اما در آن غروب كه از هم جدا شديم
شب را شناختيم

در جلگه غريب و غم‌آلود سرنوشت
زير سُمِ سمند گريزان ماه و سال
چون باد تاختيم
در شعله بلند شفق‌ها
غمگين گداختيم.

جز ياد آن نگاه و تبسم،
مانند موج ريخت به هم هر چه ساختيم.

ما پاك سوختيم.
ما پاك باختيم . . .

ما گرچه در كنار هم اينك نشسته‌ايم
بارِ دگر به چهره هم چشم بسته‌ايم
دوريم ،‌ هر دو ، دور . . . !
با آتش نهفته به دل‌هاي بيگناه
تا جاودان صبور . . .

«فريدون مشيري»
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
خورشيد جاوداني . . .

در صبح آشنايي شيرين ‌مان، تو را
گفتم كه : « مرد عشق نئي !» باورت نبود
در اين غروب تلخ جدايي هنوز هم مي‌خواهمت چو روز نخستين، ولي چه سود ؟
مي‌خواستي به خاطر سوگندهاي خويش
در بزم عشق، بر سر من، جام نشكني،
مي‌خواستي، به پاس صفاي سرشك من،
اين گونه دلشكسته، به خاكم نيفكني. . .

پنداشتي كه كورة سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو، خاموش مي‌شود؟ . . .
پنداشتي كه ياد تو، اين يادِ دلنواز . . .
در تنگناي سينه، فراموش مي‌شود؟

تو، رفته‌اي كه بي‌من، تنها سفر كني
من مانده‌ام كه بي‌تو، شب‌ها سحر كنم
تو رفته‌اي كه عشق من از سر بدر كني
من مانده‌ام كه عشق تو را ، تاجِ سر كنم. . .

روزي كه پيك مرگ، مرا مي‌برد به گور. . .
من، شبچراغ عشق تو را نيز مي‌برم.
عشق تو، نور عشق تو، عشق بزرگ توست
خورشيد جاوداني دنياي ديگرم!

«فريدون مشيري»
 

Similar threads

بالا