شعر نو

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
آه چه بسیارند آن کسان که شب،
سراسر شب
از ستاره و ماه می گویند و
ماه می گذرد
بی آنکه از دریچه نگاهی اندازند.

« شمس لنگرودی »
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
آه نمی دانی چه شب هایی سحر کردم
بی آنکه یکدم مهربان باشند بامن پلک های من
و گه گاه آن شب ها که خوابم برد
هرگز نشد کاید به سویم هاله از نور
یا نیم تاجی گل از روشن و گلگشت رویایی...
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
خورشید در خاطره رنگ می بازد.
این چیست؟ تاریکی؟
شاید!
زمستان،
یک شبه خواهد رسید.

« آنا آخماتووا »
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنایی انتظارم روئید
خودم را در پس در تنها نهادم و به درون رفتم اتاق بی روزن تهی نگاهم را پر کرد
سایه ای در من فرو آمد
وهمه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد
شاید زندگیم در جای گمشده ای نوسان اشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه خلوت ها را به میزد؟؟؟؟!!!!!!

سهراب سپهری
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
با دقت ببین
با دقت ورق بزن
نام همه ما در دفتر درخشان ماخولیا
رقم خورده است.
نه جای دوری برو
نه پی دلیلی بگرد!

« بوکوفسکی »
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
می خواهم آب شوم در گستره ی افق
آنجا که دریا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم
حس میکنم و می ترسم
باور می کنم و امیدوارم
که هیچ چیز با آن به عناد
بر نخاسته!!

مارگوت بیگل
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
سنگین سنگین بر دوش می کشم
بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان.

« مارگوت بیکل »
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
....عشق ما نیازمند رهایی است نه تصاحب
در راه خویش ایثار باید نه انجام وظیفه

مارگوت بیگل
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگر چه مانده است
جز پوستی بر استخوانی که آدمی ست
تن ها
تن ها
تنهایی پی تنهایی دیگر
...
همه جای این شهر پر است از بی پناهی پایان ناپذیر،
پر است
همه جا پر است
انبار ها ، کوچه ها ، خانه ها
بیمارستان ها
راه ها ، رویا ها ، قبرستان ها.
همه
همه چیز اینجا خالی ست
اینجا
از همه چیز خالی ست.
« بوکوفسکی »
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
آیا شما هم بر همین باورید که زنده های امروزی چیزی جز تفاله یک زنده نیستند!!

فروغ فرخزاد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای میهن، ای پیر
بالنده ی افتاده، آزاد زمینگیر !
خون می چکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها .
ای میهن ! در اینجا سینه ی من چون تو زخمی است ...
در اینجا، دمادم دارکوبی بر درخت پیر می کوبد ،
دمادم، دمادم ...

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
طوفان سهمناك به يغما گشود دست
مي كند و مي ربود و مي افكند و مي شكست
لختي تگرگ مرگ فرو ريخت، سپس
طوفان فرو نشست

بادي چنين مهيب نزيبد بهار را
كز برگ و گل برهنه كند شاخسار را
در شعله هاي خشم بسوزاند اين چنين
گل را و خار را

اكنون جمال باغ بسي محنت آور است
غمگين تر از غروب غم انگيز آذر است
بر چشم هر چه مي نگرم در عزاي باغ
از اشك غم تر است

آن سو بنفشه ها همه محزون و خسته اند
در موج سيل تا به گريبان نشسته اند
لب هاي باز كرده به لبخند شوق را
در خاك بسته اند

آشفته زلف سنبل، افتاده نسترن
لادن شكسته، ياس به گل خفته در چمن
گل ها، شكوفه ها بر خاك ريخته
چون آرزوي من

مادر كه مرد سوخت بهار جوانيم
خنديد برق رنج به بي آشيانيم
هر جا گلي به خاك فتد ياد مي كنم
از زندگانيم
فریدون مشیری
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
اي بر سر بالينم، افسانه سرا دريا !
افسانه عمري تو، باري به سرآ دريا .
***
اي اشك شبانگاهت، آئينه صد اندوه،
وي ناله شبگيرت، آهنگ عزا دريا .
***
با كوكبه خورشيد، در پاي تو مي ميرم
بردار به بالينم ، دستي به دعا دريا !
***
امواج تو، نعشم را افكنده درين ساحل،
درياب مرا، دريا؛ درياب مرا، دريا .
***
ز آن گمشدگان آخر با من سخني سر كن،
تا همچو شفق بارم خون از مژه ها دريا .
***
چون من همه آشوبي، در فتنه اين توفان،
اي هستي ما يكسر آشوب و بلا دريا !
***
با زمزمه باران در پيش تو مي گريم،
چون چنگ هزار آوا پر شور و نوا دريا !
***
تنهائي و تاريكي آغاز كدورت هاست،
خوش وقت سحر خيزان و آن صبح و صفا دريا .
***
بردار و ببر دريا، اين پيكر بي جان را
بر سينه گردابي بسپار و بيا دريا .
***
تو، مادر بي خوابي. من كودك بي آرام
لالائي خود سر كن از بهر خدا دريا .
***
دور از خس وخاكم كن، موجي زن و پاكم كن
وين قصه مگو با كس، كي بود و كجا ؟ دريا !
فریدون مشیری
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
غريو باد هياهوگر
- به باغها پيچيد
و كوچه باغ پر از برگهاي زرد سرگردان شد
و خاك باغ در انبوه برگهاي خزان ديده
- محو گشت
- پنهان شد
و باد برگ درختان باغ را پير است
درخت عريان شد
حمید مصدق
 

Ekram

عضو جدید
کاربر ممتاز
چکیده از قلم من.......


اينجا حصار نيست


آزادي است و پهنه ي گسترده ي حيات


دلدادگي است ليك به دنياي كيش ومات


در پاي بند نيست


در دام پهن كرده ي خود


گير آمديم


گير آمديم و دست اشارت بسوي غير


افتاده ايم سخت


كاينان دليل خواري مايند؛ خير خير


مائيم خود فتاده پي جان يكدگر


مائيم پر نموده زخون خوان يكدگر


ديروز بود رفت


امروز هست نيست


مائيم و فكر خانه ي فردا نساختن


تا كي و تا كجا


اين خواب سهمگين


برخيز همنفس


اينجا حصار نيست
(اکرام انصاری)
 
آخرین ویرایش:

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
مگر آن خوشه گندم
مگر سنبل
مگر نسرين
تو را ديدند.
كه سر خم كرده خنديدند.

مگر بستان
شميم گيسوانت را
چو آب چشمه ساران روان نوشيد
مگر گلهاي سرخ باغ ريگ آباد
در عطر تن تو غوطه ور گشتند
كه سرنشناس و پانشناس
از خود بي خبر گشتند

مگر دست سپيد تو
تن سبز چناران بلند باغ حيدر را نوازش كرد
كه مي شنگند و
مي رقصند و
مي خندند

مگر ناگاه
نسيم سرد گستاخ از سر زلفت ...
چه مي گويي ؟
تو و انكار ؟
تو را بر اين وقاحت ها كه عادت داد ؟
صداي بوسه را حتي
درخت تاك قد خم كرده بستان شهادت داد
مگر ديوار حاشا تا كجا،
- تا چند ؟

خدا داند كه شايد خاك اين بستان
هزاران
صد هزاران
بوسه بر پاي تو ...
- ديگر اختيارم نيست
توانم نيست
تابم نيست
به خود مي پيچم از اين رشك
- اما خنده بر لب با تو گويم:
- اضطرابم نيست .

مگر ديگر من و اين خاك،
- واي از من
چناران بلند باغ حيدر را
تبر باران من در خاك خواهد كرد
نسيم صبحگاهي جان ز دست من نخواهد برد

ترحم كن،
نه بر من
بر چناران بلند باغ حيدر
بر نسيم صبح
شفاعت كن
به پيش خشم، اين خشم خروشان كه در چشم است
به پيش قله آتشفشان درد
شفاعت كن
كه كوه خشم من با بوسه تو
ذوب مي گردد
***
حمید مصدق
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
به كه بايد دل بست؟
به كه شايد دل بست؟
سينه ها جاي محبت، همه از كينه پر است .
هيچكس نيست كه فرياد پر از مهر تو را ـ
گرم، پاسخ گويد
نيست يكتن كه در اين راه غم آلوده عمر ـ
قدمي، راه محبت پويد
***
خط پيشاني هر جمع، خط تنهائيست
همه گلچين گل امروزند ـ
در نگاه من و تو حسرت بيفردائيست .
***
به كه بايد دل بست ؟
به كه شايد دل بست ؟
نقش هر خنده كه بر روي لبي ميشكفد ـ
نقشه يي شيطانيست
در نگاهي كه تو را وسوسه عشق دهد ـ
حيله پنهانيست .
***
زير لب زمزمه شادي مردم برخاست ـ
هر كجا مرد توانائي بر خاك نشست
پرچم فتح بر افرازد در خاطر خلق ـ
هر زمان بر رخ تو هاله زند گرد شكست
به كه بايد دل بست؟
به كه شايد دل بست؟
***
خنده ها ميشكفد بر لبها ـ
تا كه اشكي شكفد بر سر مژگان كسي
همه بر درد كسان مينگرند ـ
ليك دستي نبرند از پي درمان كسي
***
از وفا نام مبر، آنكه وفاخوست، كجاست ؟
ريشه عشق، فسرد
واژه دوست، گريخت
سخن از دوست مگو، عشق كجا ؟ دوست كجاست ؟
***
دست گرمي كه زمهر ـ
بفشارد دستت ـ
در همه شهر مجوي
گل اگر در دل باغ ـ
بر تو لبخند زند ـ
بنگرش، ليك مبوي
لب گرمي كه ز عشق ـ
ننشيند بلبت ـ
به همه عمر، مخواه
سخني كز سر راز ـ
زده در جانت چنگ ـ
بلبت نيز، مگو
***
چاه هم با من و تو بيگانه است
ني صد بند برون آيد از آن، راز تو را فاش كند
درد دل گر بسر چاه كني
خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند
گر شبي از سر غم آه كني .
***
درد اگر سينه شكافد، نفسي بانگ مزن
درد خود را به دل چاه مگو
استخوان تو اگر آب كند آتش غم ـ
آب شو، « آه » مگو .
***
ديده بر دوز بدين بام بلند
مهر و مه را بنگر
سكه زرد و سپيدي كه به سقف فلك است
سكه نيرنگ است
سكه اي بهر فريب من و تست
سكه صد رنگ است
***
ما همه كودك خرديم و همين زال فلك
با چنين سكه زرد ـ
و همين سكه سيمين سپيد ـ
ميفريبد ما را
هر زمان ديده ام اين گنبد خضراي بلند ـ
گفته ام با دل خويش:
مزرع سبز فلك ديدم و بس نيرنگش
نتوانم كه گريزم نفسي از چنگش
آسمان با من و ما بيگانه
زن و فرزند و در و بام و هوا بيگانه
« خويش » در راه نفاق ـ
« دوست » در كار فريب ـ
« آشنا » بيگانه
***
شاخه عشق، شكست
آهوي مهر، گريخت
تار پيوند، گسست
به كه بايد دل بست ؟
به كه شايد دل بست ؟

مهدی سهیلی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
در مرز نگاه من
از هرسو
ديوارها
بلند،
ديوارها
بلند،
چون نوميدي
بلندند.
آيا درون هر ديوار
سعادتي هست
وسعادتمندي
و حسادتي؟-
كه چشم اندازها
از اين گونه مشبـّكند
و ديوارها ونگاه
در دور دست هاي نوميدي
ديدار مي كنند،
و آسمان
زنداني است
از بلور؟
*****
احمد شاملو
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
بود سوزي در آهنگم خدايا!
تو ميداني كه دلتنگم خدايا!
دگر تاب پريشاني ندارم
نه از آهن،نه ازسنگم خدايا!
*****
مهدی سهیلی
 

bahar_jo0on

عضو جدید
در میان من و تو فاصله هاست.

گاه می اندیشم

ــ می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!



تو توانایی بخشش داری.

دست های تو توانایی آن را دارد

که مرا ،

زندگانی بخشد .

چشم های تو به من می بخشد

شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر بر جسته ای از زندگی من هستی.



دفتر عمر مرا ،

با وجود تو شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست



می توانی تو به من

زندگانی بخشی

یا بگیری از من

آنچه را می بخشی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
اين مرد خود پرست
اين ديو، اين رها شده از بند
مست مست
استاده روبه روي من و
خيره در منست
***
گفتم به خويشتن
آيا توان رستنم از اين نگاه هست ؟
مشتي زدم به سينه او،
ناگهان دريغ
آئينه تمام قد روبه رو شكست .
*****



حمید مصدق
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
در پيش چشم دنيا
دوران عمر ما
يك قطره دربرابر اقيانوس

در چشمهاي آنهمه خورشيد كهكشان
عمر جهانيان
كم سوتراز حقارت يك فانوس
افسوس !
***
حمید مصدق
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
اکنون که مرگ ساعت خود را کوک می کند
و نام تو را می پرسد
بیا در گوشت بگویم
همین زندگی نیز
زیبا بود

« شمس لنگرودی »
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرگ -احمد شاملو

مرگ -احمد شاملو

مرگ را دیده ام من
در دیدا ری غمناك،من مرگ را به دست
سوده ام
من مرگ را زیسته ام،
با آوازی غمناك
غمناك،
و به عمری سخت دراز و سخت فرساینده
آه، بگذاریدم! بگذاریدم!
اگر مرگ
همه آن لحظه آشناست كه ساعت سرخ
از تپش باز می ماند
و شمعی- كه به رهگذار باد-
میان نبودن و بودن
درنگی نمی كند،-
خوشا آن دم كه زن وار
با شاد ترین نیاز تنم به آغوشش كشم
تا قلب
به كاهلی از كار
باز ماند
و نگاه چشم
به خالی های جاودانه
بر دو خته
و تن
عاطل!

دردا
دردا كه مرگ
نه مردن شمع و
نه بازماندن
ساعت است،
نه استراحت آغوش زنی
كه در رجعت جاودانه
بازش یابی،

نه لیموی پر آبی كه می مكی
تا آنچه به دور افكندنیاست
تفاله ای بیش
نباشد:
تجربه ئی است
غم انگیز
غم انگیز
به سال ها و به سال ها و به سال ها...
وقتی كه گرداگرد ترا مردگانی زیبا فرا گرفته اند
یا محتضرانی آشنا
-كه ترا بدنشان بسته اند
با زنجیرهای رسمی شناسنامه ها
و اوراق هویت
و كاغذهائی
كه از بسیاری تمبرها و مهرها
و مركبی كه به خوردشان رفته است
سنگین شده اند،-

وقتی كه به پیرامون تو
چانه ها
دمی از جنبش باز نمی ماند
بی آن كه از تمامی صدا ها
یك صدا
آشنای تو باشد،-

وقتی که دردها
از حسادت های حقیر
بر نمی گذرد
و پرسش ها همه
در محور روده ها هست...

آری ،مرگ
انتظاری خوف انگیز است؛
انتظاری
كه بی رحمانه به طول می انجامد
مسخی است دردناك
كه مسیح را
شمشیر به كف می گذارد
در كوچه هائی شایعه،
تا به دفاع از عصمت مادر خویش
بر خیزید،

و بودا را
با فریاد های شوق و شور هلهله ها
تا به لباس مقدس سربازی در آید،
یا دیوژن را
با یقه شكسته و كفش برقی،
تا مجلس را به قدوم خویش مزین كند
در ضیافت شام اسكندر
***
من مرگ را زیسته ام
با آوازی غمناك
غمناك،
وبه عمری سخت دراز و سخت فرساینده


 

hans66

عضو جدید
قایقی خواهم ساخت
خواهم انداخت به آب
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
:gol:
حق با شماست
من هیچگاه بس ار مرگم
جرات نکرده ام که در ایینه بنگرم
و انقدر مرده ام
که هیچ چیز مرگ مرا دیگر
ثابت نمی کند
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
مرغ دريا بادبان هاي بلندش را
در مسير باد مي افراشت !
سينه مي سائيد بر موج هوا،
آنگونه خوش، زيبا
كه گفتي آسمان را آب مي پنداشت !
*****

فریدون مشیری
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
زمان در خواب و دريا قصه پرداز،
خيالم در بلندي هاي پرواز،
ز تلخي هاي پايان، مي رسيدم
به شيرين شگفتي هاي آغاز !
***


فریدون مشیری
 

Similar threads

بالا