شعر نو

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
غزل

چون سنگ ها صدای مرا گوش می کنی
سنگی و ناشنیده فراموش می کنی
رگبار نو بهاری و خواب دریچه را
از ضربه های وسوسه مغشوش می کنی
دست مرا که ساقه ی سبز نوازش است
با بر گ های مرده هم آغوش می کنی
گمراه تر از روح شرابی و دیده را
در شعله می نشانی و مدهوش میکنی
ای ماهی طلایی مرداب خون من
خوش باد مستیت ، که مرا نوش میکنی
تو دره ی بنفش غروبی که روز را
بر سینه می فشاری و خاموش می کنی
در سایه ها ، فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیه پوش می کنی؟

فروغ فرخزاد
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما نمی توانیم با هم باشیم، راه ما جداست.
تو گربه قصابی،من گربه سرگردان کوچه ها.
تو از ظرفی لعابی می خوری،
من از دهان شیر.

تو خواب عشق می بینی ، من خواب استخوان.
اما کار تو هم چندان آسان نیست عزیز.
دشوار است
هر روز خدا دم جنباندن!


« اورهان ولی »
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز


صبورم هنوز

ز چشمت اگر چه که دورم هنوز
پر از اوج و عشق و غرورم هنوز
ااگر غصه بارید از ماه و سال
به یاد گرشته صبورم هنوز
شکستند اگر قاب یاد مرا
دل شیشه دارم بلورم هنوز
سفر چاره ی دردهایم نشد
پر از فکر راه عبورم هنوز
ستاره شدن کار سختی نبود
گرشتم ولی غرق نورم هنوز
پر از خاطرات قشنگ توام
پر از یاد و شوق و مرورم هنوز
ترا گم نکردم خودت گم شدی
من شیفته با تو جورم هنوز
اگر جنگ با زندگی ساده نیست
در این عرصه مردی جسورم هنوز
اگر کوک ماهور با ما نساخت
پر از نغمه ی پک و شورم هنوز
قبول است عمر خوشی ها کم است
ولی با توام پس صبورم هنوز


مریم حیدرزاده
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز


خاکستر

به من بگویید
فرزانه گان رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشیدی را تصویر می کنید
که ترسیمش
سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟


حسین پناهی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز


نیمکت کهنه باغ
خاطرات دورش را
در اولین بارش زمستانی
از ذهن پاک کرده است
خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم
خاطره آوازهایی را که هرگز نخوانده بودی


حسین پناهی
 

Ka!SeR

عضو جدید
باید امشب بروم
من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم
حرفی از جنس زمان نشنیدم
هیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبود
کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد
هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت ...

سهراب سپهری
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
ساحل در انتظار كسي بود
تا پاسخي بگويد، فرياد آب را .
با ناله گره شده، دلتنگ، خشمگين،
سر زير پر كشيدم و رفتم !
جواب را .
فریدون مشیری
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
من نمي‌گويم درين عالم
گرم پو، تابنده، هستي بخش
چون خورشيد باش
تا تواني،
پاك، روشن،
مثل باران،
مثل مرواريد باش


فريدون مشيري
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
آب از ديار دريا،
با مهر مادرانه،
آهنگ خاك مي كرد !
***
برگرد خاك ميگشت
گرد ملال او را
از چهره پاك مي كرد،
***
از خاكيان، ندانم
ساحل به او چه مي گفت
كان موج ناز پرورد،
سر را به سنگ مي زد
خود را هلاك مي كرد

فریدون مشیری
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
لبخند او، بر آمدن آفتاب را
در پهنه طلائي دريا
از مهر، مي ستود .
در چشم من، وليكن ...
لبخند او بر آمدن آفتاب بود !
***
فریدون مشیری
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماهي
من فکر مي کنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ:

احساس مي کنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمه خورشيد
در دلم
مي جوشد از يقين؛
احساس مي کنم
در هر کنار و گوشه اين شوره زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
مي رويد از زمين.
***
آه اي يقين گمشده، اي ماهي گريز
در برکه هاي اينه لغزيده تو به تو!
من آبگير صافيم، اينک! به سحر عشق؛
از برکه هاي اينه راهي به من بجو!
***
من فکر مي کنم
هرگز نبوده
دست من
اين سان بزرگ و شاد:
احساس مي کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشيد بي غروب سرودي کشد نفس؛

احساس مي کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بيدار باش قافله ئي مي زند جرس.
***
آمد شبي برهنه ام از در
چو روح آب
در سينه اش دو ماهي و در دستش اينه
گيسوي خيس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر گشيدم از آستان ياس:
(( - آه اي يقين يافته، بازت نمي نهم! ))


شاملو
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
تاریک
چه جاي ماه ،
كه حتي شعاع فانوسي
درين سياهي جاويد كورسو نزند
به جز قدمهاي عابران ملول
صداي پاي كسي
سكوت مرتعش شهر را نمي شكند
***
به هيچ كوي و گذر
صداي خنده مستانه اي نمي پيچد
***
كجا رها كنم اين بار غم كه بر دوش است ؟
چرا ميكده آفتاب خاموش است !
فریدون مشیری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
لالایی های بسیار

در این سوی پنجره
عید نبود
در آن سوی پنجره
عید نبود
**
او ،
در حسرت پاهای دخترش
که کفش نداشت
من ،
در حسرت کفشهای دخترم
که پا نداشت
**
عمرش . . . ،
به کوتاهی عمر یک حباب
او حتی ،
فرصت زیبا شدن
نداشت
**
و بدینسان . . . من ،
لالایی های بسیاری
بدهکارم ؛
به کودکانی که هرگز در زندگی ام
بهانه ای
برای بیدارشدن
نداشتند
_ _



برات رفيعي
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ای همیشه خوب.......

ماهی همیشه تشنه ام
در زلال لطف بیکران تو
می برد مرا به هر کجا که میل اوست
موج دیدگان مهربان تو

زیر بال مرغکان خنده هات
زیر آفتاب داغ بوسه هات
_ای زلال پاک_
جرعه جرعه جرعه میکشم ترا به کام خویش
تا که پر شود تمام جان من ز جان تو!

ای همیشه خوب!
ای همیشه آشنا!
هر طرف که میکنم نگاه
تا همه کرانه های دور
عطر وخنده و ترانه میکند شنا
در میان بازوان تو!

ماهی همیشه تشنه ام
ای زلال تابناک!
یک نفس اگر مرا به حال خود رها کنی
ماهی تو جان سپرده روی خاک!

فریدون مشیری
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
امروز
روزی است گرامی
چون دیگر روزها
و امروز
روزی است زودگذر
چون دیگر روزها
و امروز
روزی است دیرپا
چون دیگر روزها
و امروز
روزی است
که باید او را به فراموشی سپرد
چون دیگر روزها


بيژن جلالي
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر جدار کلبه ام که زندگیست
با خط سیاه عشق
یادگارها کشیده اند
مردمان رهگذر:
قلب تیر خورده
شمع واژگون
نقطه های ساکت پریده رنگ
بر حروف در هم جنون
 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدايا كفر نمي گويم………
پريشانم خدايا كفر نمي گويم
پريشانم
چه مي خواهي تو ازجانم
مرا بي آنكه خود خواهم اسير زندگي كردي
خداواندا
اگر روزي زعرش خود به زير ايي
لباس فقر بپوشي
غرورت رابراي تكه ناني
به زير پاي نامردان بياندازي
و شب آهسته و خسته
تهي دست و زبان بسته
به سوي خانه باز آيي
زمين و آسمان را كفر مي گويي
نمي گوي
خداوندا
اگر در روز گرما خبر تابستان
تنت بر سايه ي ديوار بگشايي
لبت بركاسه ي مسي قير اندود بگذاري
و قدري آن طرف تر
عمارتهاي مرمرين بيني
و اعصابت براي سكه اي اين سو آن سو در روان باشد
زمين و آسمان را كفر مي گويي
نمي گويي
خداوندا
اگر روزي بشر گردي
زحال بندگانت با خبر كردي
پشيمان مي شوي از قصه خلقت ، از اين بودن از اين بدعت
خداوندا تو مسئولي
خداوندا تو مي داني كه انسان بودن و ماندن
در اين دنيا چه دشوار است
چه رنجي مي كشد انكس كه انسان است و از احساس سرشار است

چه مي خواهي تو ازجانم
مرا بي آنكه خود خواهم اسير زندگي كردي
خداواندا
اگر روزي زعرش خود به زير ايي
لباس فقر بپوشي
غرورت رابراي تكه ناني
به زير پاي نامردان بياندازي
و شب آهسته و خسته
تهي دست و زبان بسته
به سوي خانه باز آيي
زمين و آسمان را كفر مي گويي
نمي گوي
خداوندا
اگر در روز گرما خبر تابستان
تنت بر سايه ي ديوار بگشايي
لبت بركاسه ي مسي قير اندود بگذاري
و قدري آن طرف تر
عمارتهاي مرمرين بيني
و اعصابت براي سكه اي اين سو آن سو در روان باشد
زمين و آسمان را كفر مي گويي
نمي گويي
خداوندا
اگر روزي بشر گردي
زحال بندگانت با خبر كردي
پشيمان مي شوي از قصه خلقت ، از اين بودن از اين بدعت
خداوندا تو مسئولي
خداوندا تو مي داني كه انسان بودن و ماندن
در اين دنيا چه دشوار است
چه رنجي مي كشد انكس كه انسان است و از احساس سرشار است

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
چمدانت را می بستی
مرگ
ایستاده بود
و نفس هایم را می شمرد.


شمس لنگرودي
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گر به هم آویزیم
ما دو سرگشته تنها ، چون موج
به پناهی که تو می جوئی، خواهیم رسید
اندر آن لحظه جادوئی اوج !

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاری که می رسد از راه؟
ِیا نیازی که رنگ می گیرد
در تن شاخه های خشک و سیاه

دل گمراه من چه خواهد کرد؟
با نسیمی که می تراود از آن
بوی عشق کبوتر وحشی
نفس عطرهای سرگردان
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]آیا کسی که مهربانی یک جسم زنده را به تو می بخشد[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]جز درک حس زنده بودن از تو چه می خواهد؟[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]حرفی به من بزن[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من در پناه پنجره ام[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]با آفتاب رابطه دارم. [/FONT]
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
رازی درون سینهء من می سوخت
می خواستم که با تو سخن گوید
اما صدایم از گره کوته بود
در سایه، بوته هیچ نمی روید !
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میان تاریکی
تو را صدا کردم
سکوت بود و نسیم
که پرده را می برد
در آسمان ملول
ستاره ای می سوخت
ستاره ای می رفت
ستاره ای می مرد
تو را صدا کردم...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو تا من سکوت و حیرت
از من تا تو نگاه و تردید
ما را می خواند مرغی از دور
می خواند به باغ سبز خورشید

 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بیا تا برایت بگویم
چه اندازه تنهایی من بزرگ است
و تنهایی من شبیخون حجم تو را پیش بینی نمی کرد
وخاصیت عشق اینست.
کسی نیست،
بیا زندگی را بدزدیم،آنوقت
میان دو دیدار قسمت کنیم.
.....

بیا آب شو مثل یک واژه در سطر خاموشی ام.
بیا ذوب کن در کف دست من جرم نورانی عشق را.
 

arax606

عضو جدید
من دلم میخواهد

من دلم میخواهد

من دلم می خواهد



خانه ای


داشته باشم پر دوست


کنج هر ديوارش


دوستهايم بنشينند آرام


گل بگو گل بشنو


هرکسي مي خواهد


وارد خانه پر عشق و صفايم گردد


يک سبد بوي گل سرخ


به من هديه کند


شرط وارد گشتن


شست و شوي دلهاست


شرط آن داشتن


يک دل بي رنگ و رياست


بر درش برگ گلي مي کوبم



روي آن با قلم سبز بهار


مي نويسم اي يار


خانه ي ما اينجاست


تا که سهراب نپرسد دیگر



"خانه دوست کجاست؟"
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زندگي در چشم من شبهاي بي مهتاب را ماند
شعر من نيلوفر پژمرده در مرداب را ماند
ابر بي باران اندوهم
خار خشک سينه کوهم
سالها رفته است کز هر آرزو خالي است آغوشم
نغمه پرداز جمال و عشق بودم آه
حاليا خاموش خاموشم
ياد از خاطر فراموشم
روز چون گل ميشکوفد بر فراز کوه
عصر پرپر مي شود اين نوشکفته در سکوت دشت
روزها اين گونه پر پر گشت
چون پرستوهاي بي آرام در پرواز
رهروان را چشم حسرت باز
اينک اينجا شعر و ساز و باده آماده است
من که جام هستيم از اشک لبريز است ميپرستم
در پناه باده بايد رنج دوران را ز خاطر بر د
با فريب شعر بايد زندگي را رنگ ديگر داد
در نواي ساز بايد ناله هاي روح را گم کرد
ناله من ميترواد از در و ديوار
آسمان اما سراپايش گوش و خاموش است
همزباني نيست تا گويم بزاري اي دريغ
ديگرم مستي نمي بخشد شراب
جام من خالي شدست از شعر ناب
ساز من فرياد هاي بي جواب
نرم نرم از راه دور
روز چون گل ميشکوفد بر فراز کوه
روشنايي مي رود در آمان بالا
ساغر ذرات هستي از شراب نور سرشار است اما من
همچنان در ظلمت شبهاي بي مهتاب
همچنان پژمرده در پهناي اين مرداب
همچنان لبريز ز اندوه مي پرسم
جام اگر بشکست
ساز اگر بگسست
شعر اگر ديگر به دل ننشست
 

Similar threads

بالا