شعر نو

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کسی که مثل هیچکس نیست

من خواب دیده ام که کسی میآید
من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی میپرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی میآید
کسی میآید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچکس نیست، مثل پدر نیست ، مثل انسی نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش
از صورت ...[امام زمان] هم روشنتر است
و از برادر سیدجواد هم که رفته است و رخت پاسبانی پوشیده است نمیترسد
و از خود سیدجواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد
و اسمش آنچنانکه مادر در اول نماز و در آخر نمازصدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و میتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند حتی هزار را
بی آنکه کم بیآورد از روی بیست میلیون بردارد
و میتواند از مغازه ی سیدجواد ، هرچه که لازم دارد ،
جنس نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپ "الله "
که سبز بود : مثل صبح سحر سبز بود .
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان
روشن شود
آخ ....
چقدر روشنی خوبست
چقدر روشنی خوبست
و من چقدر دلم میخواهد که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چقدر دلم میخواهد
که روی چارچرخه ی یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ .....
چقدر دور میدان چرخیدن خوبست
چقدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چقدر باغ ملی رفتن خوبست
چقدر سینمای فردین خوبست
و من چقدر از همه ی چیزهای خوب خوشم میآید
و من چقدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم

چرا من اینهمه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که اینهمه کوچک نیست
و در خیابانها گم نمیشود
کاری نمیکند که آنکسی که بخواب من آمده است ،
روز آمدنش را جلو بیندازد
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوضشان هم خونیست
و تخت کفشهاشان هم خونیست
چرا کاری نمیکنند؟
چرا کاری نمیکنند؟

چقدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های یشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام .
چرا پدر فقط باید
در خواب ، خواب ببیند؟
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام .
کسی میآید
کسی میآید
کسی که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را
نمیشود گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده است
و روز به روز بزرگ میشود، بزرگ میشود
کسی که از باران ، از صدای شرشر باران ، از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
کسی که از آسمان توپخانه در شب آتش بازی میآید
و سفره را میندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
و روز اسم نویسی را قسمت میکند
و نمره ی مریضخانه را قسمت میکند
و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
درختهای دختر سید جواد را قسمت میکند
و هرچه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهم ما را میدهد
من خواب دیده ام ...
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
هيچ‌كس جز تو نخواهد آمد
هيچ‌كس بر در اين خانه نخواهد كوبيد
شعله روشن اين خانه تو بايد باشي
هيچ‌كس چون تو نخواهد تابيد
چشمه جاري اين دشت تو بايد باشي
هيچ‌كس چون تو نخواهد جوشيد
سرو آزاده اين باغ تو بايد باشي
هيچ‌كس چون تو نخواهد روييد
باز كن پنجره صبح آمده است
در اين خانه رخوت بگشاي
باز هم منتظري؟
هيچ‌كس بر در اين خانه نخواهد كوبيد
و نمي گويد برخيز
كه صبح است، بهار آمده است
خانه خلوت‌تر از آن است كه مي‌پنداري
سايه سنگين‌تر از آن است كه مي‌پنداري
داغ، غمگين‌تر از آن است كه مي‌پنداري
باغ، غمگين‌تر از آن است كه مي‌پنداري
ريشه‌ها مي‌گويند
ما تواناتر از آنيم كه مي‌پنداري
هيچ‌كس جز تو نخواهد آمد
هيچ بذري بي تو
روي اين خاك نخواهد پاشيد
خرمني كوت نخواهد گرديد
هر كجا چرخي بي‌چرخش تو
هر كجا چرخي بي‌جنبش و بي چالش و بي‌خواهش تو
بي‌تواناييِ انديشه و عزم تو نخواهد چرخيد
اسب انديشه خود را زين كن
تك‌سوار سحر جاده تو بايد باشي
و خدا مي‌داند
كه خدا مي‌خواهد تو «خودآ»يي باشي
بر پهنه خاك
نازنين
داس بي‌دسته ما
سال‌ها خوشه نارسته بذري را بر مي‌چيند
كه به دست پدران ما بر خاك نريخت
كودكان فردا
خرمن كشته امروز تو را مي‌جويند
خواب و خاموشي امروز تو را
در حضور تاريخ، در نگاه فردا
هيچ‌كس بر تو نخواهد بخشيد
باز هم منتظري؟
هيچ‌كس بر در اين خانه نخواهد كوبيد
و نمي‌گويد برخيز
كه صبح است، بهار آمده است
تو بهاري آري
خويش را باور كن
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز خواندی
باز راندی
باز بر تخت عاجم نشاندی
باز در کام موجم کشاندی
گرچه در پرنیان غمی شوم
سال ها در دلم زیستی تو
آه، هرگز ندانستم از عشق
چیستی تو
کیستی تو

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
با این گروه زاهد ظاهر ساز
دانم که این جدال نه آسانست
شهر من وتو ، طفلک شیرینم
دیریست کاشانه شیطانست

روزی رسد که چشم تو با حسرت
لغزد بر این ترانهء دردآلود
جوئی مرا درون سخن هایم
گوئی بخود که مادر من او بود

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه گریزیست ز من؟
چه شتابیت به راه؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه؟

مرمرین پلهء آن غرفه عاج !
ای دریغا که ز ما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کورست

 

mahyam68

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بر سرمای درون

همه
لرزش دست ودلم
ازآن بود
که عشق
پناهی گردد
پروازی نه
گریزگاهی گردد
آی عشق آی عشق
چهره آبی ات پیدا نیست

و خنکای مرهمی
برشعله زخمی
نه شورشعله
برسرمای درون
آی عشق آی عشق
چهره سرخت پیدا نیست
غبار تیره تسکینی بر حضور وهن
ورنج رهایی
بر گریز حضور
سیاهی
برآرامش آبی
وسبزه برگچه
بر ارغوان
آی عشق آی عشق
رنگ آشنایت
پیدانیست...
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
تا تو رفتي همه گفتند
از دل برود هر آنکه از ديده برفت
و به ناباوری و غصه من خنديدن
آه ای رفته سفر که دگر باز نخواهی برگشت
کاش می آمدی و می ديدی
که در اين عرصه دنيای بزرگ
چه غم آلوده جدايی هايی ست
و بدانی که....
از دل نرود هر آنکه از ديده برفت
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهربانی کودکی تنهاست...

مهربانی کودکی تنهاست...


مهربانی را بیاموزیم
فرصت آیینه ها در پشت در مانده است
روشنی را می شود در خانه مهمان کرد
می شود در عصر آهن آشناتر شد
سایبان از بید مجنون ، روشنی از عشق
می شود جشنی فراهم کرد
می شود در معنی یک گل شناور شد

مهربانی را بیاموزیم
موسم نیلوفران در پشت در مانده است
موسم نیلوفران یعنی که باران هست
یعنی یک نفر آبی است
موسم نیلوفران یعنی
یک نفر می آید از آن سوی دلتنگی
می شود برخاست در باران
دست در دست نجیب مهربانی
می شود در کوچه های شهر جاری شد
می شود با فرصت آیینه ها آمیخت
با نگاهی با نفس های نگاهی
می شود سرشار -

دست های خسته ای پیچیده با حسرت
چشم هایی مانده با دیوار رویاروی
چشمها را می شود پرسید
آسمان را می شود پاشید
می شود از چشمهایش . . .

چشمها را می شود آموخت
می شود برخاست

می شود از چارچوب کوچک یک میز بیرون شد
می شود دل را فراهم کرد
می شود روشنتر از اینجا و اکنون شد
جای من خالی است
جای من در عشق
جای من در لحظه های بی دریغ اولین دیدار
جای من در شوق تابستانی آن چشم
جای من در طعم لبخندی که از دریا سخن می گفت
جای من در گرمی دستی که با خورشید نسبت داشت

جای من خالی است

من کجا گم کرده ام آهنگ باران را ؟!
من کجا از مهربانی چشم پوشیدم ؟!

می شود برگشت

می شود برگشت و در خود جستجویی داشت
در کجا یک کودک دهساله در دلواپسی گم شد
در کجا دست من و سیمان گره خوردند ؟!

می شود برگشت

تا دبستان راه کوتاهی است
می شود از رد باران رفت
می شود با سادگی آمیخت
می شود کوچکتر از اینجا و اکنون شد
می شود کیفی فراهم کرد
دفتری را می شود پر کرد از آیینه و خورشید
در کتابی می شود روییدن خود را تماشا کرد
من بهار دیگری را دوست می دارم

جای من خالی است

جای من در میز سوم ، در کنار پنجره خالی است

جای من در درس نقاشی
جای من در جمع کوکبها
جای من در چشمهای دختر خورشید
جای من در لحظه های ناب
جای من در نمره های بیست
جای من در زندگی خالی است

می شود برگشت


اشتیاق چشم هایم را تماشا کن
می شود در سردی سرشاخه های باغ
جشن رویش را بیفروزیم
دوستی را می شود پرسید
چشمها را می شود آموخت


مهربانی کودکی تنهاست


مهربانی را بیاموزیم . . .
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
برای بهار

با یاد دل که آینه ای بود
ایینه چون شکست
قابی سیاه و خالی
از او به جای ماند
با یاد دل که اینه ای بود
در خود گریستم
بی اینه چگونه درین قاب زیستم


فریدون مشیری
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
سکوت

سکوت


مداد سرخ امیدم . . .
هنوزهم در پشت دیوار سکوت ...
گلهای رنگین آرزویم را . . .
نقاشی میکند . . .

حتی اگر
در سیاهی ِاتاق ِساکت ِ‌ بودن ؛
چراغ را شکسته باشی
وپرده ای کشیده
بر روح و دل وپنجره ام را . . .

تنگاتنگ هم کشیده
دنیا را خاموش کنی
از خورشید ِهستی بخش ِزندگی آدمی
افسوس که مداد سیاه،حماقتهای تو
سپیدی دل و روح وافکارم را
توان سیاه کردن ندارد . . .

بسیار کوچک است مداد تو
بسیار زیاد است وسعت قلب من ! . . .

شاید میشد نادیده گرفت ، صدا را
، وقتی که تو میگفتی : هیس ! ساکت باش !
شاید میشد بی تفاوت بود ترانه را . . .

وقتی که تو گفتی :هیس ! ، ‌همسایه میشنود
. . . ومن نیز میخواهم «آسوده »بخوابم درسکوت !

شاید میشود گذشت از حریر سفید
و شال سیاه و کلفت را
هدیه گرفت . . .

اما چگونه فریادی را
خاموش میکنی
‌که در درون وجدان خفته تو
روزی سرداده خواهد شد
اگر وجدانی باشد !

چگونه صدای پرنده را خاموش میکنی
وقتی طبیعت پرنده
آواز خوان درخت توست ؟
چگونه با کفن سفید
به آن دنیا میروی
وقتی پرده های سیاه زندگیت
کشیده بود بر همه ی هستی زندگی ؟!

چگونه هدیه وجودت را
با روح سیاه خود
نزد خداوند پس میدهی . . .
وقتی که او . . .
بزرگترین رهنمای شادی وعشق و زیبایی . . .
ناراضی ست . . . !
« من؟
باشد!! « من» سکوت میکنم !



فرزانه شیدا

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شبنم احساس

شبنم احساس

می چکد شبنم احساس قشنگ از قلمم
دل من می‌گوید
می‌شود در دل تلخی عسل ناب چشید
می‌شود زیبا دید
می‌شود زیبا خواند
می‌شود زیبا گفت
شرط آن است که زیبایی را
بنشانیم پس پنجره‌ی دیده‌ی خویش
وبگوییم به زاغ
گرچه رنگ تو سیاه
لیک پَرهای قشنگی داری
وبگوییم به بُلبُل
که نوایت زیباست
وبگوییم به پروانه نماد ایثار
گرمی عشق زسوز پَر توست
وبگوییم به نخل
راست قامت ، رُطَبَت شیرین است
وبگوییم به سَرو
روح آزادگی و آزادی
عُمرسبز تو دراز
ُصبحدم سوی گلستان برویم
شبنم ازچهره‌ی گل با لب خود پاک کنیم
نوش جان جُرعه‌ای از خون دل تاک کنیم
در تماشای گل سوری باغ
دست افشان بشویم
در لب چشمه سپاریم تن خویش به آب
وبه مهتاب بگوییم بتاب
بَررُخ زُهره زدور
بوسه‌ی عشق زنیم
شب یلدای دراز
فال حافظ گیریم
گره از گیسوی شب باز کنیم
وببینیم سِپیدی سَحر
بگشایم درو پنجره را
وبه هر رهگذری
کز سر کوچه‌ی ما می‌گذرد
بفرستیم به لبخند دُرود
وبگوییم سلام
رحیم سینایي

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
شاید ای خستگان وحشت دشت!
شاید ای ماندگان ظلمت شب!
در بهاری که میرسد از راه
گل خورشید ارزوهامان سر زد
از لای ابرهای حسود
شاید اکنون کبوتران امید
بال در بال امدند فرود...
پیش پای سحر بیافشان گل
سر راه صبا بسوزان عود
به پرستو به گل به سبزه درود!
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد

بر او ببخشائيد

بر او که گاهگاه

پيوند دردناک وجودش را

با آب هاي راکد

و حفره هاي خالي از ياد مي برد

و ابلهانه مي پندارد

که حق زيستن دارد

بر او ببخشائيد

بر خشم بي تفاوت يک تصوير

که آرزوي دور دست تحرک

در ديدگان کاغذيش آب مي شود



بر او ببخشائيد

بر او که در سراسر تابوتش

جريان سرخ ماه گذر دارد

و عطرهاي منقلب شب

خواب هزار سالهء اندامش را

آشفته مي کند



بر او ببخشائيد

بر او که از درون متلاشيست

اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور مي سوزد

و گيسوان بيهده اش

نوميدوار از نفوذ نفس هاي عشق مي لرزد



اي ساکنان سرزمين سادهء خوشبختي

اي همدمان پنجره هاي گشوده در باران

بر او ببخشائيد

بر او ببخشائيد

زيرا که محسور است

زيرا که ريشه هاي هستي بارآور شما

در خاک هاي غربت او نقب مي زنند

و قلب زودباور او را

با ضربه هاي موذي حسرت
در کنج سينه اش متورم مي سازند.
 

Ka!SeR

عضو جدید
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم
بيا بگشای در، بگشای ، دلتنگم.
حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.
تگرگی نيست ، مرگی نيست
صدايی گر شنيدی ، صحبت سرما و دندان است.
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]تو نيستي و صداي تو، هواي خوب اين خونه‌اس
صداي پاي عطر گل، صداي عشق ديوونه‌اس
تو از من دور و من دلتنگ، تو آبادي و من ويرون
هميشه قصه اين بوده، يکي خندون يکي گريون

هميشه قصه اين بوده، تو يک لحظه تو يک ديدار
يک زخم از زهر يک لبخند، تمام عمر فقط يکبار
پس از اون زخم پروردن، پس از اون عادت‌و تکرار
ولي نصف يه روح اين ور، يه نيمه اون ور ديوار
خودت نيستي صدات مونده، صدات چشمامو گريونده
دلم روي زمين مونده، فقط از تو همين مونده

نفس‌هاي عزيز من، صداي پاي شب بوهاس
صداي باد و بوي نخل، هواي شرجي درياس
سکوت اينجا صداي تو، هوا اينجا هواي تو
پر از تکرار اين حرفم: دلم تنگه براي تو
هميشه غصه اين بوده يا مرگ قصه، يا آدم
ته درياچه‌هاي عشق مي جوشند چشمه‌هاي غم
هميشه عشق يعني ابر غروب و غربت بارون
تو در من جوشش شعري، صداي اين لب ويرون ...
[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]اردلان سرافراز[/FONT]
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
قصه ی شهر سکوت
روزی دل من که تهی بود و غریب
از شهر سکوت به دیار تو رسید
در شهر صدا که پر از زمزمه بود
تنها دل من قصه ی مهر تو شنید
چشم تو مرا به شب خاطره برد
در سینه دلم از تو و یاد تو تپید
در سینه ی سردم ، این شهر سکوت
دیوار سکوت به صدای تو شکست
شد شهر هیاهو ، این سینه ی من
فریاد دلم به لبانم بنشست
خورشید منی ،‌ منم آن بوته ی دشت
من زنده ام از نور تو ای چشمه ی نور
دریای منی ، منم آن قایق خرد
با خود تو مرا می بری تا ساحل دور
کنون تو مرا همه شوری و صدا
کنون تو مرا همه نوری و امید
در باغ دلم بنشین بار دگر
ای پیکر تو ، چو گل یاس سپید


اردلان سرافراز
 

Ka!SeR

عضو جدید
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در ، می گويد با خود :
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.


نیما یوشیج
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
در کنار تو
من ز اوج لذتی نگفتنی گذشته ام.
در بنفشه زار چشم تو
برگ های زرد و نیلی و بنفش،
عطر های سبز و آبی و کبود،
نغمه های نا شنیده ساز می کنند،
بهتر از تمام نغمه ها و سازها!
فریدون مشیری
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
جدائی

جدائی

سالیان دراز گذشت تا از هم گسستیم
دیگر چه برای گفتن داریم؟
مال منند اکنون-سرمای آزادی در دل
و تاج سیمین بر سر.

نه خیانتی،نه فریبی،
دیگر نیازی نیست همه شب
گوش به من بسپاری
تا برایت دلیل بیاورم که حق با من است.

« آنا آخماتووا»
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
" سكوت "
دلتنگي هاي آدمي را باد ترانه‌اي مي‌كند
روياهايش را آسمان پرستاره ناديده مي‌گيرد
و هر دانه برفي،
به اشكي نريخته مي‌ماند.
سكوت سرشار از ناگفته‌هاست .. از حركات ناكرده؛
اعتراف به عشقهاي نهان؛ و شگفتيهاي بر زبان نيامده.
در اين سكوت ...
حقيقت ما نهفته است؛
حقيقت تو و حقيقت من
براي تو و خويش چشماني آرزو مي‌كنم
كه چراغها و نشانه‌ها را در ظلماتمان ببيند ...
گوشي كه صداها و شناسه‌ها را
در بيهوشي‌مان بشنود ..
براي تو و خويش
روحي كه اينهمه را در خود گيرد و بپذيرد.

و زباني كه در صداقت خود، ما را از خاموشي خويش بيرون كشد
و بگذارد از آن چيزها كه در بندمان كشيده است... سخن بگوييم.
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
" خاطره "
دفتر خاطره‌هامون پر شده از غم و حسرت
چند صفحه حرف نگفته، چند صفحه ماتم غربت

تا به كي گوشه نشستن، عكس فردا رو كشيدن
تا به كي رفتن و رفتن، اما هيچ جا نرسيدن
يا كه موندن پشت ديوار و يه توجيه
اينه بن بست، بسه رفتن

مثل اون پرنده‌اي كه تو قفس فكر فراره
ولي وقتي مي‌ره بيرون، نمي‌دونه كي رو داره
تو هم يه اسيري اما، اسير قلبت و نقشت
نقشي كه خودت نوشتي، ولي دنيا نمي‌ذاره

بيا اين نقش رو رها كن، فكر تازه‌اي بنا كن
بگذر از حرف نگفته، بگذر از غم غريبي
به جاي حسرت روزهاي گذشته
يا شمردن سرانگشتي قاب‌هاي شكسته

به ستاره‌ها نگاه كن، به طلوع گرم خورشيد
به حضور ماه و مهتاب، به طراوت شقايق
كه يه فرداي ديگه، تو دفتر خاطره‌هامون بمونه
چند صفحه حرفاي تازه، چند تا شاخه گل پونه
شعر از : متين رستمي
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
شعر نو

شب، در آن جنگل ساكت سرد
برف و تاريكي و سوز و سرما
باد يخ بسته هنگامه مي كرد
بسته برف و سياهي ره ما

با رفيقي در آن تيره جنگل
راه گم كرده بوديم و، در دل
حسرت آتش سرخ منقل
آتشي بود جانسوز بر دل

راستي، بود اين همدم من
پهلواني بسان تهمتن
قهرماني جسور و قوي تن
سينه پولاد و بازو چو آهن

منكر عشق و شوريدگي ها
بي خيال از غم زندگاني
دل در آن سينه چون سنگ خارا
غافل از كيمياي جواني

من جواني پريشان و عاشق
سخت شوريده، دلداده، شاعر
زندگي در هم و نا موافق
زنج و غم ديده، آشفته خاطر

او، همه قدرت و پهلواني
من، همه عشق و شوريدگي ها
من شده پير اندر جواني
او از اين بي خيالي توانا

باد يخ بسته هنگامه مي كرد
ما خزيده پناه درختي
شب، در آن جنگل ساكت سرد
خورده بوديم سرماي سختي

آن قوي پنجه، از سوز سرما
عاقبت گشت بي حال و مدهوش
من در انديشه ي آن دلارا
كرده سرما و دنيا فراموش

آتش عشق آن يار زيبا
شعله ور بود در سينه ي من
تا رهانيد جانم ز سرما
جاودان باد گيجينه ي من!

 
آخرین ویرایش:

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای دوست داشتن تو
بهانه عاشقی کافی نیست
باید در یک صبح گرم تابستانی
از کنار یک رود گذشت
خود را به صدای خسته آب سپرد
که در دور دست جامانده است

 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
(شعرازخودم)

خداحافظ

گاه میخندم ،برمن میگریند
گاه میگریم،برمن میخندند

چرا دیوانه ام خواندن
این صمیمی ها..؟
جای من نیست اینجا
خداحافظ زمینیها


خداحافظ زمینیها.....
 

meddler

عضو جدید
کاربر ممتاز

دايره اي عمودي;
سرم را ازدريچه رد مي كنم
تا دنياي آنطرف را ديده باشم.
.....
چهار پايه را كجا مي برید ؟!


*امير سنجوري
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
گر چه با يادش، همه شب، تا سحر گاهان نيلي فام،
بيدارم؛
گاهگاهي نيز،
وقتي چشم بر هم مي گذارم،
خواب هاي روشني دارم،
عين هشياري !
آنچنان روشن كه من در خواب،
دم به دم با خويش مي گويم كه :
بيداري ست ، بيداري ست، بيداري !
***
اينك، اما در سحر گاهي، چنين از روشني سرشار،
پيش چشم اين همه بيدار،
آيا خواب مي بينم ؟
اين منم، همراه او ؟
بازو به بازو،
مست مست از عشق، از اميد ؟
روي راهي تار و پودش نور،
از اين سوي دريا، رفته تا دروازه خورشيد ؟
***
اي زمان، اي آسمان، اي كوه، اي دريا !
خواب يا بيدار،
جاوداني باد اين رؤياي رنگينم !

-استادفريدون مشيري-
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه بگویم؟ سخنی نیست
می وزد از سر امید ، نسیمی
لیک تا زمزمه ای ساز کند
در همه خلوت صحرا
به روش نارونی نیست
چه بگویم؟ سخنی نیست.

« شاملو »
 

primrose

عضو جدید
کاربر ممتاز
علی صالحی

علی صالحی

[FONT=&quot]
[/FONT]

[FONT=&quot]در تاریکی همین دور و برهای بی راه ماه [/FONT]
[FONT=&quot] همیشه تورهای تنیده ی بسیاری گسترانیده اند [/FONT]
[FONT=&quot] عاقل باش [/FONT]
[FONT=&quot] سرپیچی کن از هر چه بود [/FONT]
[FONT=&quot] از هر چه هست [/FONT]
[FONT=&quot] از درها و زدن ها و آری ها و آدمی [/FONT]
[FONT=&quot] از دستور و از گرفتن [/FONT]
[FONT=&quot] از گفتن ... از سکوت [/FONT]
[FONT=&quot] سرپیچی کن از وزیدن باد [/FONT]
[FONT=&quot] از پرده از پنجره از سایه از پاسبان [/FONT]
[FONT=&quot] او که از آشناترین تنگه ها [/FONT]
[FONT=&quot] به منزل امکان رسیده است [/FONT]
[FONT=&quot] حتما نزدیک ترین مقصد زندگی را گم خواهد کرد [/FONT]
[FONT=&quot] دریغا مسیر مستقیم [/FONT]
[FONT=&quot] میان بر بی راه و بی هودگی[/FONT]
[FONT=&quot] او که جهانش از جسارت یکی پشه ی کور کوچک تر است [/FONT]
[FONT=&quot] هرگز لذت عبور از راه های نا آشنا را نخواهد چشید [/FONT]
[FONT=&quot] سرپیچی کن پروانه ی خوش نشین یکی نسترن [/FONT]
[FONT=&quot] عنکبوت ها نیز [/FONT]
[FONT=&quot] گاهی شبیه ما [/FONT]
[FONT=&quot] همزادان همین خرداد خسته اند[/FONT]
 

Similar threads

بالا