شعر نو

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
كاش مي دانست
در خزاني كه از اين باغ گذشت
سبزه ها باز چرا زرد شدند
خيل خاكستري لك لك ها
در افق هاي مسي رنگ غروب
تا كجا هاي كجا كوچيدند

كاش مي فهميدي
زندگي محبس بي ديواريست
و تو محكوم به حبس ابدي
و عدالت ستم معتدليست
كه درون رگ قانون جاريست

كاش مي فهميدي
زندگي آش دهن سوزي نيست
عشق بازار متاع خاميست
آرزو گور جوانمردان است
مرده از زنده هميشه هر گاه
در جهان بيشتر است
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همه با آينه گفتم آري
همه با آينه گفتم که خموشانه مرا مي پاييد
گفتم اي آينه با من تو بگو
چه کسي بال خيالم را چيد ؟
چه کسي صندوق جادويي بي انديشه من غارت کرد ؟
چه کسي خرمن رويايي گلهاي مرا داد به باد ؟
سرانگشت بر آينه نهادم پرسان
چه کس آخر چه کسي کشت مرا
که نهدستي به مدد از سوي ياري برخاست
نه کسي را خبري شد نه هياهويي در شهر افتاد ؟
آينه
اشک بر ديده به تاريکي آغاز غروب
بي صدا بر دلم انگشت نهاد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
فروغ فرخزاد ،

چه گریزیت ز من ؟
چه شتابیت به راه ؟
به چه خواهی بردن
در شبی این همه تاریک پناه ؟
مرمرین پله آن غرفه عاج
ای دریغا که زما بس دور است
لحظه ها را دریاب
چشم فردا کور است
نه چراغیست در آن پایان
هر چه از دور نمایانست
شاید آن نقطه نورانی
چشم گرگان بیابانست
می فرومانده به جام
سر به سجاده نهادن تا کی ؟
او در اینجاست نهان
می درخشد در می
گر بهم آویزیم
ما دو سرگشته تنها چون موج
به پناهی که تو می جویی خواهیم رسید
اندر آن لحظه جادویی اوج
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خارها
خوار نیستند
شاخه های خشک
چوبه های دار نیستند
میوه های کال کرم خورده نیز
روی دوش شاخه بار نیستند
پیش از آنکه برگهای زرد را
زیر پای خویش
سرزنش کنی
خش خشی به گوش می رسد :
برگهای بی گناه
با زبان ساده اعتراف می کنند
خشکی درخت
از کدام ریشه آب می خورد !
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرا تو بی سببی نیستی
به راستی صلت کدام قصیده ای
ای غزل
ستاره باران جواب کدام سلامی
به آفتاب
از دریچه ی تاریک
کلام از نگاه تو شکل می بندد
خوشا نظربازیا که تو آغاز می کنی
پس پشت مردمکانت
فریاد کدام زندانی ست
که آزادی را بر لبان برآماسیده
گل سرخی پرتاب می کند
ورنه
این ستاره بازی حاشا
چیزی بدهکار آفتاب نیست
نگاه از صدای تو ایمن می شود
چه مومنانه نام را آواز می کنی
و دلت کبوتر آتشی ست
در خون تپیده به بام تلخ
با این همه
چه بالا چه بلند
پرواز میکنی ...


" احمد شاملو "
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سرچشمه رويش هايي دريايي پايان تماشايي
تو تراويدي باغ جهان تر شد ديگر شد
صبحي سر زد مرغي پر زد يك شاخه شكست خاموشي هست
خوابم برد خوابي ديدم تابش آبي در خواب لرزش برگي در آب
اين سو تاريكي مرگ آن سو زيبايي برگ اينها چه آنها چيست ؟ انبوه زمان چيست ؟
اين مي شكفد ترس تماشا دارد آن مي گذرد وحشت دريا دارد
پرتو محرابي مي تابي من هيچم : پيچك خوابي بر نرده اندوه تو مي پيچم
تاريكي پروازي روياي بي آغازي بي موجي بي رنگي درياي هم آهنگي
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
طرف ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمیکند
کلمات انتظارمیکشند
من با تو تنها نیستم
هیچ کس با هیچ کس تنها نیست
شب از ستاره ها تنهاتر است ..

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شفیعی کدکنی

شفیعی کدکنی

زان سوي بهار و زان سوي باران
زان سوي درخت و زان سوي جوبار
در دورترين فواصل هستي
نزديك ترين مخاطب من باش
نه بانگ خروس هست و نه مهتاب
نه دمدمه ي سپيده دم اما
تو آينه دار روشناي صبح
در خلوت خالي شب من باش

 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی تو
نه بوی خاك نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسكینم
چرا صدایم كردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
كه دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه بود
و ساندویچ دل وجگر




من « حسین »ام
« پناهی‌ »ام
خودمو می‌بینم
خودمو می‌شنفم
خودمو فكر می‌كنم
تا هستم، جهان ارثیه‌ی بابامه
سلاماش، همه‌ی عشقاش
همه‌ی درداش
تنهاییاش
وقتیم نبودم
مال شما!



اگه دوست داری با من ببین
یا بذار باهات ببینم
با من بگو
یا بذار با تو بگم
سلامامونو
عشقامانو
دردامونو
تنهاییامونو
ها !؟...



هیچ وقت؛
هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد.
امشب دلی کشیدم
شبیه نیمه سیبی،
که به خاطر لرزش دستانم
در زیر آواری از رنگ ها
ناپدید ماند



حسين پناهي
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
میزی برای کار

کاری برای تخت

تختی برای خواب

خوابی برای جان

جانی برای مرگ

مرگی برای یاد

یادی برای سنگ

این بود زندگی . . .



حسين پناهي
 

EH_S

عضو جدید
دهانت را می بویند مبادا که گفته باشی دوستت می دارم
دلت را می بویند
روزگار غریبی است نازنین

و عشق را در کنار تیرک راهور تازیانه می زنند .
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ
سرما اتش را بسوخت بار سرود و شعر فروزان میدارند
.به اندیشیدن خطر نکن.
انکه بر در می کوبد شبا هنگام به کشتن نور امده
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک غصابانان بر گذرگاها مستقر
با ساتوری خون الود
روزگار غریبی است نازنین
و تبسم را بر لب ها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان.
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری در اتش سوسن ویاس
روزگار غریبی است نازنین
ابلیس پیروز مست سوگ عذای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
شاملو
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
کودک کفش هایِ عیدش را بر لبِ پنجرۀ اتاقش گذاشت.
پرنده ای که بهار را به منقار داشت ،
پری از پر هایِ خود را
به یادگار در آن گذاشت.
در اولّین روزِ عید،
کودک دیگر راه نمی رفت ....پرواز می کرد.

راضیه نجّار
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
...
من به هنگام شكوفايي گلها در دشت
باز برخواهم گشت
تو به من مي خندي
من صدا مي زنم :
آي با باز كن پنجره را
پنجره را مي بندي
با من اكنون چه نشتنها ، خاموشيها
با تو اكنون چه فراموشيهاست
چه كسي مي خواهد
من و تو ما نشويم
خانه اش ويران باد
من اگر ما نشويم ، تنهايم
تو اگر ما نشوي
خويشتني
از كجا كه من و تو
شور يكپارچگي را در شرق
باز برپا نكنيم
از كجا كه من و تو
مشت رسوايان را وا نكنيم
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
من اگر بنشينم
تو اگر بنشيني
چه كسي برخيزد ؟
چه كسي با دشمن بستيزد ؟
چه كسي
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آويزد
دشتها نام تو را مي گويند
كوهها شعر مرا مي خوانند
كوه بايد شد و ماند
رود بايد شد و رفت
دشت بايد شد و خواند
در من اين جلوه ي اندوه ز چيست ؟
در تو اين قصه ي پرهيز كه چه ؟
در من اين شعله ي عصيان نياز
در تو دمسردي پاييز كه چه ؟
حرف را بايد زد
درد را بايد گفت
سخن از مهر من و جور تو نيست
سخن از تو
متلاشي شدن دوستي است
و عبث بودن پندار سرورآور مهر
آشنايي با شور ؟
و جدايي با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشي
يا غرق غرور ؟
سينه ام آينه اي ست
با غباري از غم
تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار
آشيان تهي دست مرا
مرغ دستان تو پر مي سازند
آه مگذار ، كه دستان من آن
اعتمادي كه به دستان تو دارد به فراموشيها بسپارد
آه مگذار كه مرغان سپيد دستت
دست پر مهر مرا سرد و تهي بگذارد
من چه مي گويم ، آه
با تو اكنون چه فراموشيها
با من اكنون چه نشستها ، خاموشيهاست
تو مپندار كه خاموشي من
هست برهان فرانموشي من
من اگر برخيزم
تو اگر برخيزي
همه برمي خيزند
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر
بر من منگر تاب نگاه تو ندارم
بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه
در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم
ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب
با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟
گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه
من او نیم او مرده و من سایه ی اویم
من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است
او در دل سودازده از عشق شرر داشت
او در همه جا با همه کس در همه احوال
سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت
من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است
در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود
وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ
مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود
من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ
دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت
اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش
مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت
بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم
آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد
او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه
چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد
من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش
افسردگی و سردی ی کافور نهادم
او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر
سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم ...

سیمین بهبهانی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حمید مصدق

حمید مصدق

چون قایق شکسته ز توفانم
ساحل مرا به خویش نمی خواند
امواج می خروشند
امواج سهمگین
ایا کدام موج
اینک مرا چو طعمه به گرداب می دهد ؟
گرداب می ربایدم از اوج موجها
در کام خود گرفته مرا تاب می دهد
فریاد می کشم
ایا کدام دست
برپای این نهنگ گران بند می زند ؟
ساحل مرا به وحشت گرداب دیده است
لبخند می زند
 

farshid618524

عضو جدید
هبوط
پس
حوا را آفريدم
بر صورت خويش
گنجينه ای مجهول بودم
از دستهای اشتياق عشق
دور
خواستم
تا
شناخته شوم

صبحگاهان خلوتی مكدر بود پيش از او
و باد
مضطرب و سرگردان
در جستجوی الهه جهان
در خميازه سكوت
زمان
می گذشت
در باغ بی بهارِ زمين
گنجشكان
به جستجوی بهانه يی
تا سر دهند
سرخوشانه و پر نشاط
نغمه شان
دختركان گلها
شبها وروزها
خواب نوازش می ديدند
و خورشيد
هر روز
آيينه درخشان صورت خويش
ها می كرد و
خوبِ خوب
پاك می كرد
من تنها
جهان تنها
هستی را تب انتظار
در بر گرفته بود
فرشتگان
هر روز
شادمانه
از پای قصه ستارگان سالخورد كه می آمدند
فرياد می زدند به شوق
سرور ما!
ستارگان خبر از روزهای شادمانگی می دهند
زيبا نيست؟

آنگاه بهار رسيد
با شكوفه های سپيد
اينك
بر كام جويبار ها روان
سرودهای تازه آب های جوان
و خاك
پوشيده
با فرش پر طراوت و نورسِ سبزه
بر زمين
بهشت
هبوط كرده بود

پس
در قلب زمين
تختگاهی بر پا كردم
از مهر زرين
و سايه بان ساختم
افق را بر آن
مخَدّه ای نهادم
از پرهای آبی صداقت
و باد بيزن شاخه های بيد
سپردم به دست نسيم
اينك
باران چنگ نواز را فرا خواندم
و آهوان آرزو
گرد آوردم
آنگاه
نفس زنده و سرشار عشق را
دميدم
در دستهای سخاوتمند خاك
سی روز
چنين بماند
با ارديبهشت بود
آه حوا
با عطسه لطيف صبحی درخشان
از خوابِ ديرينِ خويش
برخاست

عطر نياز جهان را مست كرده بود
وينك به ناز
حوا
چشمان در آينه خورشيد
گشود
دستی به زلف بلند عشق كشيد
برخاست
عريان بسان شرم گل
در چشمه زلال مهر
غبار شب از تن بشست
پس
بر آمد به تختگاه خويش
دختركان گلها
به بر گرفته بود
گلها لبخند آسايشی زدند

جهان
می شكفت! . . .
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
نیمکت کهنه باغ
خاطرات دورش را
در اولین بارش زمستانی
از ذهن پاک کرده است
خاطره شعرهایی را که هرگز نسروده بودم
خاطره آوازهایی را که هرگز نخوانده بودی
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه از خاکم نه از بادم ، نه در بندم نه آزادم
نه آن لیلا ترین مجنون ، نه آن شیرین نه فرهادم
فقط مثل تو غمگینم ، فقط مثل تو دلتنگم
اگر آبی تر از آبم ، اگر همزاد مهتابم
بدون تو چه بی رنگم ، بدون تو چه بی تابم . . .
 

*setareh66*

عضو جدید
کاربر ممتاز
فريدون مشيري

فريدون مشيري

همه می پرسند
چیست در زمزمه مبهم آب چیست در همهمه دلکش برگ
چیست در بازی آن ابر سپید
روی این آبی آرام بلند
که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال
چیست در خلوت خاموش کبوترها
چیست در کوشش بی حاصل موج چیست در خنده جام
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری
نه به ابر نه به آب نه به برگ
نه به این آبی آرام بلند
نه به این خلوت خاموش کبوترها
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام
من به این جمله نمی اندیشم
من مناجات درختان را هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد
نفس پاک شقایق را در سینه کوه
صحبت چلچله ها را با صبح
بغض پاینده هستی را در گندم زار
گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را می شنوم می بینم
من به این جمله نمی اندیشم
به تو می اندیشم ای سراپا همه خوبی
تک و تنها به تو می اندیشم
همه وقت همه جا
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم
تو بدان این را تنها تو بدان
تو بیا تو بمان با من تنها تو بمان
جای مهتاب، به تاریکی شبها، تو بتاب
من فدای تو به جای همه گلها، تو بخند
اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز
ریسمانی کن از آن موی دراز
تو بگیرتو ببندتو بخواه
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ابر، هوا را تو بخوان
تو بمان با من تنها، تو بمان در دل ساغر هستی تو بجوش
من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است
آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دوباره با من باش
پناه خاطره ام
ای دو چشم روشن باش
هنوز در شب من آن دو چشم روشن هست
اگر چه فاصله ما
چگونه بتوان گفت ؟
هنوز با من هست
کجایی ای همه خوبی
تو ای همه بخشش
چه مهربان بودی وقتی که شعر می خواندی
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی
چگونه نفس تو رادر حصار خویش گرفت
تو ای که سیر در آفاق روح می کردی
چه شد
چه شد که سخن از شکست می گویی
تو ئی که صحبت
فتح الفتوح می کردی

**حمید مصدق**
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از خانه بیرون می زنم اما کجا امشب؟
شاید تو می خواهی مرا در کوچه ها امشب
پشت ستون سایه ها،روی درخت شب
می جویم اما نیستی در هیچ جا امشب
می دانم، آری، نیستی، اما نمی دانم
بیهوده می گردم به دنبالت چرا امشب
هرشب تو را بی جستجو می یافتم اما
نگذاشت بی خوابی به دست آرم تو را امشب
ها...! سایه ای دیدم، شبیه ات نیست، اما حیف...
ای کاش می دیدم به چشمانم خطا امشب
هرشب صدای پای تو می آمد از هرچیز
حتا ز برگی هم نمی آید صدا امشب
امشب ز پشت ابرها بیرون نیامد ماه
بشکن قرق را ماه من، بیرون بیا امشب
گشتم تمام کوچه ها را، یک نفس هم نیست
شاید که بخشیدند دنیا را به ما امشب...
طاقت نمی آرم، تو که می دانی از دیشب
باید چه رنجی برده باشم بی تو تا امشب...
ای ماجرای شعر و شب های جنون من!
آخر چگونه سر کنم بی ماجرا امشب...؟


محمدعلی بهمنی
 

meh_61

عضو جدید
دره خاموش
سكوت، بند گسسته است.
كنار دره، درخت شكوه پيكر بيدي.
در آسمان شفق رنگ
عبور ابر سپيدي.
***
نسيم در رگ هر برگ مي دود خاموش.
نشسته در پس هر صخره وحشتي به كمين.
كشيده از پس يك سنگ سوسماري سر.
ز خوف جنبش پيكر.
به راه مي نگرد سرد، خشك، غمين.
***
چو مار روي تن كوه مي خزد راهي،
به راه، رهگذري.
خيال دره و تنهايي
دوانده در رگ او ترس.
كشيده چشم به هر گوشه نقش چشمه وهم:
ز هر شكاف تن كوه
خزيده بيرون ماري.
به خشم از پس هر سنگ
كشيده خنجر خاري.
***
غروب پر زده از كوه.
به چشم گم شده تصوير راه و راهگذر.
غمي بزرگ، پر از وهم
به صخره سار نشسته است.
درون دره تاريك

سكوت بند گسسته است
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواب بودم من به خلوت ،
خواب ِ خواب !
فارغ از افسون ِ آب ُ باد ُ خاك ُ آفتاب !
ماده ببري آمد ُ
بر هر دو چشمم ليس زد !
من دويدم رو به صحرا ،
تا بپرسم راز ِ خوابم را ...
لاله يي از دور بانگ ِ هيس زد !
ايستادم چشم در چشم ِ سراب ...
خاك با بهت نگاهم
طرح ِ يك تنديس زد !

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
فریدون مشیری

فریدون مشیری

نیمه شب بود و غمی تازه نفس
ره خوابم زد، ماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزنده شمع
سایه دسته گلی بر دیوار
همه گل بود ولی روح نداشت!
سایه ای مضطرب و لرزان بود
چهره ای سرد و غم انگیز و سیاه
گوئیا مرده سرگردان بود!
شمع خاموش شد از تندی باد
اثر از سایه به دیوار نماند
کس نپرسید:کجا رفت؟که بود؟
که دمی چند در اینجا گذراند!
این منم خسته در این کلبه تنگ
جسم درمانده ام از روح جداست
من اگر سایه خویشم یا رب
روح آواره من کیست;کجاست؟

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمی‌دانستم که برای دوست‌داشتنِ دانایی
باید رو به دعای آینه یا امیدِ آب
آهسته از تشنگیِ این تُنگِ شکسته سخن گفت:
فقط می‌دانم
یک جای خیلی دور
دریا داغدارِ مُرغانِ مهاجری‌ست
که همین نزدیکی‌ها
رو به امید آب و دعای آینه رفتند
و دیگر باز نیامدند.


ببین!
دارم با شما
از احتمالِ حادثه سخن می‌گویم!
شما ماهیانِ کوچکِ دریاندیده نمی‌دانید
این خانه، این کوچه، این جهانِ بی‌جواب حتی
دستِ کمی از دل تنگِ این تُنگِ تشنه ندارد!
.

.
.
حالا می‌گویید چه کنیم؟
راه بیفتیم و از داغِ دریا .. تشنه بمیریم؟!
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ناله مي لرزد، مي رقصد اشك
آه، بگذار كه بگريزم من

از تو، اي چشمه جوشان گناه
شايد آن به كه بپرهيزم من

بخدا غنچه شادي بودم
دست عشق آمد و از شاخم چيد

شعله آه شدم، صد افسوس
كه لبم باز بر آن لب نرسيد

عاقبت بند سفر پايم بست
مي روم، خنده بلب، خونين دل

مي روم، از دل من دست بدار
اي اميد عبث بي حاصل
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دوستی
دل من دیر زمانی ست که میپندارد:
"دوستی "نیز گلی ست
مثل نیلوفر وناز
ساقه ترد ظریفی دارد.
بی گمان سنگدل است آن که روا میدارد
جان این ساقه نازک را دانسته بیازارد!
در زمینی که ضمیر من وتوست
از نخستین دیدار
هر سخن هر رفتار
دانه هایی ست که می افشانیم.
برگ وباری ست که می رویانیم
آب وخورشید ونسیمش"مهر"است
گر بدان گونه که بایست به بار آید
زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید.
آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف
که تمنای وجودت همه او باشد وبس.
بی نیازت سازد از همه چیز وهمه کس.
زندگی گرمی دل های به هم پیوسته ست
تا در آن دوست نباشد همه در ها بسته ست.
در ضمیرت اگر این گل ندمیدست هنوز
عطر جان پرور عشق
گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز
دا نه ها راباید از نو کاشت.
آب وخورشید ونسیمش را از مایه جان
خرج می باید کرد.
رنج می باید برد
دوست می باید داشت!
با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد
با سلامی که در آن نور ببارد لبخند
دست یکدیگر را
بفشاریم به مهر
جام دل هامان را
مالامال از یاری غمخواری
بسپاریم به هم
بسراییم به آواز بلند:
شادی روی تو!ای دیده به دیدار تو شاد
باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست
تازه عطر افشان
گلباران باد!
فریدون مشیری
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
سـرخ تر ، سـرخ تـر از بابـک باش....

روح بابــک در تـو

در مــن است

مهـراس از خون یارانــت ، زرد مشـــو

پنـجه در خـون زن و بر چهـره بکـش

مثــل بابـک بـاش

نــه

سـرخ تر ، سـرخ تـر از بابـک باش

دشــمن

گـر چـه خـــون می ریـزد

ولـی از جوشـش خـون می ترسـد

مثــل خـون باش

بجــوش

شـهر بایـد یکــسر

بابـکسـتان بگـردد

تا که دشـمن در خـون غـرق شـود

ویـن خـراب آباد

از جغـد شـود پاک و

گلسـتان گردد



ویـرانـگردی ، اسـاس نبـرد است

ویـرانـگردی

نویـد آبـادی

هـر آنچـه ساختنـد

از خشـت خشـت

ویـران باد

شعر از خسرو گلسرخی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پرنده می داند

خیال دلکش پرواز در طراوت ابر
به خواب می ماند

پرنده در قفس خویش
خواب می بیند

پرنده در قفس خویش
به رنگ و روغن تصویر باغ می نگرد

پرنده می داند
که باد بی نفس است
و باغ تصویری است


پرنده در قفس خویش
خواب می بیند .

سایه - 1350


سایه - 1350



 

Similar threads

بالا