شعر نو

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
می‌تراود مهتاب
می‌درخشد شبتاب

نیست یکدم شکند خواب به چشم کس و لیک
غم این خفته چند
خواب در چشم ترم می‌شکند
نگران با من استاده سحر
صبح می‌خواهد از من
کز مبارک دم او آورم این قوم بجان باخته را بلکه خبر
در جگر لیکن خاری
از ره این سفرم می‌شکند
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دریغا! به برم می‌شکند
دستها می‌سایم
تا دری بگشایم
بر عبث می‌پایم
که به در کس آید
در ودیوار بهم ریخته‌شان
بر سرم می‌شکند
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام، مستم
باز میلرزد دلم، دستم
باز گوئی در جهان دیگری هستم

های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ!
های، نپریشی صفای زلفکم را، دست!
و آبرویم را نریزی، دل!
ای نخورده مست

لحظه دیدار نزدیکست
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
"رفتن رسیدن است"
موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است

ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است

تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم

شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است

ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم

پرواز بال ما ، در خون تپیدن است

پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال

اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است

ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش

آیین آینه ، خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی

پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است

بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را

خامیم و درد ما ، از کال چیدن است
" قیصر امین پور"
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
رمز شيرينی اين قصه کجاست؟
که نه تنها شيرين ،
بی نهايت زيباست :
آن که آموخت به ما درس محبت می خواست :
جان چراغان کنی از عشق کسی
به اميدش ببری رنج بسی .
تب و تابی بودت هر نفسی .
به وصالی برسی يا نرسی!
سينه بی عشق مباد!!


فريدون مشيري
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]آفتابی [/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif] در بسته است و پنجره بسته است و پرده ها
قاب در و دریچه گرفته است
اما ز گوشه ای
از چشم ها نهان
می تابد آفتاب
بر دست و دفتر من و گلدان
زین تنگ گوشه نیز تواند
اندیشه لطیف
بیرون رود ز روزن پنهان
تا گردد آفتابی و گسترده در جهان
[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]"سیاوش کسرایی"
[/FONT]
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جز خنده هاي دختر دردانه ام بهار
هاست باغ و بهاري نديده ام
وز بوته هاي خشک لب پشت بامها
جز زهر خند تلخ
کاري نديده ام
بر لوح غم گرفته اين آسمان پير
جز ابر تيره نقش و نگاري نديده ام
در اين غبار خانه دود آفرين دريغ
من رنگ لاله و چمن از ياد برده ام
وز آنچه شاعران به بهاران سروده اند
پيوسته ياد کرده و افسوس خورده ام
در شهر زشت ما
اينجا که فکر کوته و ديواره بلند
افکنده سايه بر سر و بر سرنوشت ما
من سالهاي سال
در حسرت شنيدن يک نغمه نشاط
در آرزوي ديدن يک شاخسار سبز
يک چشمه يک درخت
يک باغ پر شکوفه يک آسمان صاف
در دود و خاک و آجر و آهن دويده ام
تنها نه من که دختر شيرين زبان من
از من حکايت گل و صحرا شنيده است
پرواز شاد چلچله ها را نديده است
خود گرچه چون پرستو پرواز کرده است
اما از اين اتاق به ايوان پريده است
شب ها که سر به دامن حافظ رويم به خواب
در خوابهاي رنگين در باغ آفتاب
شيراز مي شکوفد زيباتر از بهشت
شيراز مي درخشد روشن تر از شراب
من با خيال خويش
با خوابهاي رنگين
با خنده هاي دختردردانه ام بهار
با آنچه شاعران به بهاران سروده اند
در باغ خشک خاطر خود شاد و سرخوشم
اما بهار من
اين بسته بال کوچک اين بي بهار و باغ
با بالهاي خسته در ايوان تنگ خويش
در شهر زشت ما
اينجا که فکر کوته و ديواره بلند
افکنده سايه بر سر و بر سرنوشت ما
تنها چه ميکند
مي بينمش که غمگين در ژرف اين حصار
در حسرت شنيدن يک نغمه نشاط
در آرزوي ديدن يک شاخسار سبز
يک چشمه يک درخت
يک باغ پرشکوفه يک آسمان صاف
حيران نشسته است
در ابرهاي دور
بر آرزوي کوچک خود چشم بسته است
او را نگاه ميکنم و رنج ميکشم
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بوی اسب می دهی
بوی شیهه، بوی دشت
بوی آن سوار را
او که رفت و هیچ وقت برنگشت
***
شیهه می کشد دلت
باد می شود
می وزد چهار نعل
سنگ و صخره زیر پای تو
شاد می شود
می دود چهار نعل
***
یال زخمی ات
شبیه آبشار
روی شانه های کوه ریخته
وای از آن خیال زخمی ات
تا کجای آسمان گریخته
***
روی کوه های پر غرور
روی خاک ِدره های دور
دستخط وحشی تو مانده است
رفته ای و ردپای خونی تو را
هیچ کس به جز خدا نخوانده است...

عرفان نظرآهاری
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
کسی خواهد آمد
به این بیندیش !
هیچ پیامی ، آخرین پیام نیست
و هیچ عابری آخرین عابر .
کسی مانده است که خواهد آمد. باور کن !
کسی که امکان آمدن را زنده نگه می دارد.
بنشین به انتظار !

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حرف ها دارم
با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشم
و زمان را با صدايت مي گشايي
چه ترا دردي است
كز نهان خلوت خود مي زني آوا
و نشاط زندگي را از كف من مي ربايي؟
در كجاهستي نهان اي مرغ
زير تور سبزه هاي تر
يا درون شاخ هاي شوق ؟
مي پري از روي چشم سبز يك مرداب
يا كه مي شويي كنار چشمه ادراك بال و پر ؟
هر كجا هستي بگو با من
روي جاده نقش پايي نيست از دشمن
آفتابي شو
رعد ديگر پانمي كوبد به بام ابر
مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد
و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا
روز خاموش است آرام است
از چه ديگر مي كني پروا ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من به بي ساماني
باد را مي مانم
من به سرگرداني
ابر را مي مانم
من به آراستگي خنديدم
من ژوليده به آراستگي خنديدم
سنگ طفلي ، اما
خواب نوشين كبوترها را در لانه مي آشفت
قصه ي بي سر و ساماني من
باد با برگ درختان مي گفت
باد با من مي گفت :
چه تهيدستي مرد
ابر باور مي كرد
من در آيينه رخ خود ديدم
و به تو حق دادم
آه مي بينم ، مي بينم
تو به اندازه ي تنهايي من خوشبختي
من به اندازه ي زيبايي تو غمگينم
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
تو گل سرخ منی
تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری ؟
نه
از آن پاکتری
تو بهاری ؟
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار اینهمه زیبایی را
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بي تو من چيستم ؟ ابر اندوه
بي تو سرگردانتر ، از پژواكم
در كوه
گرد بادم در دشت
برگ پاييزم ، در پنجه ي باد
بي تو سرگردانتر
از نسيم سحرم
از نسيم سحر سرگردان
بي سرو سامان
بي تو - اشكم
دردم
آهم
آشيان برده ز ياد
مرغ درمانده به شب گمراهم
بي تو خاكستر سردم ، خاموش
نتپد ديگر در سينه ي من ، دل با شوق
نه مرا بر لب ، بانگ شادي
نه خروش
بي تو ديو وحشت
هر زمان مي دردم
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ر- اميد

ر- اميد

زندگي را مي توان فرياد كرد
در ميان شهر خالي از نفس
يا صدا زد زندگي را يكسره
در سكوت شام يا كنج قفس
***

مي توان پرواز را معنا نمود
زندگي از آسمان هم ديدني است
خاطرات عشق از كنج خيال
با نداي مهر هم روييدني است

***
مي توان در جان سبز دشت شد
با سر انگشتي گلي را ناز كرد
مي توان با يك نفس از عمق دل
زندگي ديگري آغاز كرد

***
بنگرم مي گويمت از زندگي
گر چه در جانم اميدي نيست نيست
ارغوان جام شرابم را بده
تا بگويم زندگي را چيست چيست
***

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آري شبي ست شسته به تاريکي و به خون
در خاطرم ولي
شمعي چراغداري خود را
در راه سرخ صبحدم آغاز مي کند
اينجا سراي بسته خاموشي ست
اما
در من پرنده اي ست که آزادي تو را
يکريز در ترانه اش آواز مي کند
پاييز قلب هاست
اما دلم به حوصله مندي درين هوا
پروردن بهار دگر ساز مي کند
با شمع و با پرنده و با عطر نوبهار
حبسم به يک قفس
اي جان آفتابي عشق اي سپيد فام
دست بلند تو
کي تيغ مي کشد
کي در به بستگان غمت باز مي کند؟
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
چراغ
بیراهه رفته بودم
آن شب دستم را گرفته بود و می كشید
زین بعد همه عمرم را
بیراهه خواهم رفت



ما بدهکاریم
به کسانی که صمیمانه ز ما پرسیدند
معذرت می خواهم چندم مرداد است ؟
و نگفتیم
چونکه مرداد
گور عشق گل خونرنگ دل ما بوده است



سیاه سیاهم

با زرد هماهنگم کن استاد!

گاه حجم یک کلاغ

کنتراست یک تابلو را حفظ میکند



جا مانده است
چیزی جایی
كه هیچ گاه دیگر
هیچ چیز
جایش را پر نخواهد كرد
نه موهای سیاه و
نه دندانهای سفید

حسين پناهي
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
طرف ما شب نیست
صدا با سکوت آشتی نمیکند

کلمات انتظارمیکشند
من با تو تنها نیستم
هیچ کس با هیچ کس تنها نیست
شب از ستاره ها تنهاتر است ..
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
آنچه جان
از من
همی ستاند
ای کاش دشنه یی باشد
یا خود
گلوله یی .
زَهر مباد ای کاشکی ،
زهر ِ کینه و رشک
یا خود زهر ِ نفرتی .
درد مباد ای کاشکی ،
درد ِ پرسش های گزنده
جرّاره به سان ِ کژدم هایی ،
از آن گونه که ت پاسخ هست و
زبان ِ پاسخ
نه ،
و لاجرم پنداری
گــَـزیده ی کژدم را
تریاقی نیست ...
آنچه جان از من همی ستاند
دشنه یی باشد ای کاش
یا خود
گلوله یی .
احمد شاملو
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانه‌ء من در انتهای جهان است
در مفصل ِ خاک و پوک
با ما گفته بودند :
«آن کلام ِ مقدس را
با شما خواهيم آموخت
ليکن به خاطر آن
عقوبتی جان‌فرسای را
تحمل می بايدِتان کرد»
عقوبت جان‌کاه را چندان تاب آورديم
آری
که کلام مقدس مان
باری
از خاطر
گريخت ! ...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
این برف کلاغ می خواهد

هرچه سیاه تر که بنویسی... بهتر


مشتی سنگ هم بردار

و گرنه آن قدر

که چشم هرچه آدم ... کور



به قار قار نگاه کن!

ببین چقدر شلوغ کرده اند

هزار کلاغ هم که بیاید

آب نمی شود این برف

این برف ... بچه ها!

مدرسه ها را تعطیل می کند



مهرداد فلاح
 

لطفی88

عضو جدید
با همين چشم ، همين دل
دلم ديد و چشمم مي گويد
آن قدر كه زيبايي رنگارنگ است ،‌هيچ چيز نيست
زيرا همه چيز زيباست ،‌زياست ،‌زيباست
و هيچ چيز همه چيز نيست
و با همين دل ، همين چشم
چشمم ديد ، دلم مي گويد
آن قد كه زشتي گوناگون است ،‌هيچ چيز نيست
زيرا همه چيز زشت است ،‌ زشت است ،‌ زشت است
و هيچ چيز همه چيز نيست
زيبا و زشت ، همه چيز و هيچ چيز
وهيچ ، هيچ ، هيچ ، اما
با همين چشم ها و دلم
هميشه من يك آرزو دارم
كه آن شايد از همه آرزوهايم كوچكتر است
از همه كوچكتر
و با همين دلو چشمم
هميشه من يك آرزو دارم
كه آن شايد از همه آرزوهايم بزرگتر است
از همه بزرگتر
شايد همه آرزوها بزرگند ، شايد همه كوچك
و من هميشه يك آرزو دارم
با همين دل
و چشمهايم
هميشه
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
موجیم و وصل ما ، از خود بریدن است

ساحل بهانه ای است ، رفتن رسیدن است

تا شعله در سریم ، پروانه اخگریم

شمعیم و اشک ما ،در خود چکیدن است

ما مرغ بی پریم ، از فوج دیگریم

پرواز بال ما ، در خون تپیدن است

پر می کشیم و بال ، بر پرده ی خیال

اعجاز ذوق ما ، در پر کشیدن است

ما هیچ نیستیم ، جز سایه ای ز خویش

آیین آینه ، خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان ، خواندیم و خامشی

پاسخ همین تو را ، تنها شنیدن است

بی درد و بی غم است ، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما ، از کال چیدن است
" قیصر امین پور"
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]"میان پنجره و دیدن همیشه فاصله ایست’"[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] بعضی چه ساده می گذرند و بعضی [/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]چه آسوده می مانند[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]امروز هم گذشت و[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif] من ماندم[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]تو گذشتی ...[/FONT]​

[FONT=times new roman,times,serif][/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]فروغ
[/FONT]​
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بوسه های تو تسکینم می دهد
خوابی شیرین
که در انتظار تعبیرش نبودی
بارانی
که دانه دانه تمیز می شود
و روی گونه من می نشیند
کاسه ئی از صدف که فرشتگانش پاک کرده اند
تا از لبخندت پر شود

این جایی تو
در آتش دست های من
و تشنه و بی امان می باری
می باری
و تسکینم می دهی
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا کسی به من نگفت که از تو دور می شوم
تو نیستی و من ز جور روزگار
خموش و بی کس و صبور می شوم
چرا کسی به من نگفت تمام هستی ام تباه می شود
در این سکوت سهمگین
بدون خنده های گرم و دلنشین تو
تمام عمر من گذر به اشک و آه می شود
...


----
شاعر: سیما صفریان
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در مني و اين همه ز من جدا
با مني و ديده ات به سوي غير

بهر من نمانده راه گفتگو

تو نشسته گرم گفتگوي غير


غرق غم دلم به سينه مي تپد

با تو بي قرار و بي تو بي قرار

واي از آن دمي كه بي خبر ز من

بر كشي تو رخت خويش ازين ديار


سايه توام به هر كجا روي

سر نهاده ام به زير پاي تو

چون تو در جهان نجسته ام هنوز

تا كه برگزينمش به جاي تو


شادي و غم مني به حيرتم

خواهم از تو ... در تو آورم پناه

موج وحشيم كه بي خبر ز خويش

گشته ام اسير جذبه هاي ماه


گفتي از بگسلم ... دريغ و درد

رشته وفا مگر گسستني است ؟

بگسلم ز خويش و از تو نگسلم

عهد عاشقان مگر شكستني است ؟


ديدمت شبي به خواب و سرخوشم

وه ... مگر به خواب ها ببينمت

غنچه نيستي كه مست اشتياق

خيزم و ز شاخه ها بچينمت


شعله مي كشد به ظلمت شبم

آتش كبود ديدگان تو

ره مبند ... بلكه ره برم به شوق

در سراچه غم نهان تو
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
كاش چون پائيز بودم ... كاش چون پائيز بودم
كاش چون پائيز خاموش و ملال انگيز بودم
برگ هاي آرزوهايم يكايك زرد مي شد
آفتاب ديدگانم سرد مي شد
آسمان سينه ام پر درد مي شد
ناگهان توفان اندوهي به جانم چنگ مي زد
اشگ هايم همچو باران
دامنم را رنگ مي زد
وه ... چه زيبا بود اگر پائيز بودم
وحشي و پر شور و رنگ آميز بودم
شاعري در چشم من مي خواند ... شعري آسماني
در كنارم قلب عاشق شعله مي زد
در شرار آتش دردي نهاني
نغمه من ...
همچو آواي نسيم پر شكسته
عطر غم مي ريخت بر دل هاي خسته
پيش رويم:
چهره تلخ زمستان جواني
پشت سر:
آشوب تابستان عشقي ناگهاني
سينه ام:
منزلگه اندوه و درد و بدگماني
كاش چون پائيز بودم ...

كاش چون پائيز بودم ...
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
ستاره بازی

وقتی یادت همه جا خاطره سازی میکنه

چشم من به یاد تو ستاره بازی میکنه

آسمون اگر شبی ستاره ای کم بیاره

برگی از دفتر خاطرات من بر میداره

یاد تو یاد تو شب چراغ من

رونق ستاره های باغ من

یاد تو یاد تو شب چراغ من

رونق ستاره های باغ من

دیروز من امروز من هر لحظه و هنوز من

پرسه زدن در باغ یاد دلخوشی هر روز من

هر خاطره ستاره ای ستاره ای رنگ سحر

چراغ باغ من تویی ای از همه ستاره تر

یاد تو یاد تو شب چراغ من

رونق ستاره های باغ من

یاد تو یاد تو شب چراغ من

رونق ستاره های باغ من

باغ خیال باغ محال دنیای من این است و بس

دنیای من باغ من است راه گریز از این قفس

اندر خیال با هر دلم ستاره بازی می کنم

هر روز و شب بیدار و خواب افسانه سازی میکنم

یاد تو یاد تو شب چراغ من

رونق ستاره های باغ من

یاد تو یاد تو شب چراغ من

رونق ستاره های باغ من

وقتی یادت همه جا خاطره سازی میکنه

چشم من به یاد تو ستاره بازی میکنه

آسمون اگر شبی ستاره ای کم بیاره

برگی از دفتر خاطرات من بر میداره...
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
اونی که می خواستم عهدشو شکست و
به پای عشق جدید نشست و
چش روی آرزوم همیشه بست و
پشت مه پنجرمون رها شد
اونی که
می خواستم مث اشک چکید و
تو طول راه یهو یکی رو دید و
صدای از ما بهتر و شنید و
به خاطر هیچی ازم جدا شد
اونی که می خواستم دل ما رو بردو
تو راه که می رفت به یکی سپرد و
تو خاطرش ، خاطره ی ما مرد و
یکی دیگه تو رویاهاش خدا شد
اونی که می
خواستم دل ازم برید و
بین گلا یه گل تازه چید و
به اونی که دلش می خواس رسید و
مثل تموم مردا بی وفا شد
اونی که می خواستم زود ازم گذشت و
یه روزی رفت و دیگه بر نگشت و
منکر مجنون شد و کوه و دشت و
منکر عشق و بودن با ما شد
اونی که می خواستم زیر قولش
زد و
با یکی دیگه پیش من اومد و
به خاطر اون به ما گفتش بد و
عزیز تر از دیروز و از حالا شد
اونی که می خواستم شدش از ما سرد و
پیغام دادش که دیگه برنگرد و
بد بودن ما رو بهونه کرد و
غیبش زد و یک دفعه کیمیا شد
اونی که می خواستم ما رو بد شناخت و
هستی شو پیش یکی دیگه باخت و
قصر من و با یکی دیگه ساخت و
شکر خدا باز ولی پادشا شد
اونی که می خواستم من و داد به باد و
رفت پیش اون کس که دلش می خواد و
زد زیر عشقش تا یادش نیاد و
اسم منم جز آدم بدا شد
اونی که می خواستم من و زد کنار و
خزونشو
یه جوری کرد بهار و
قایم شدش تو یه عالم غبار و
تقدیر ما مثل موهاش سیا شد
اونی که می خواستم آخرش گم شد و
بازیچه ی چشمای مردم شد و
وارد عشق صد و چندم شد و
توی خیال کس دیگه جا شد
اونی که می خواستم ، ولی انگار مده
مال همه یه جورایی گم شده
کاش از میون غبارا بیاد و
بهم بگه هر چی می گی بیخوده

مريم حيدر زاده
 

لطفی88

عضو جدید
زندگي رسم خوشايندي است .
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ ،
پرشي دارد اندازه عشق .
زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.
زندگي جذبه دستي است كه مي چيند .
زندگي نوبر انجير سياه ، در دهان گس تابستان است .
زندگي ، بعد درخت است به چشم حشره .
زندگي تجربه شب پره در تاريكي است .
زندگي حس غريبي است كه يك مرغ مهاجر دارد.
زندگي سوت قطاري است كه در خواب پلي مي پيچد.
زندگي ديدن يك باغچه از شيشه مسدود هواپيماست .
خبر رفتن موشك به فضا ،
لمس تنهايي (( ماه )) ،
فكر بوييدن گل در كره اي ديگر .
*****
زندگي شستن يك بشقاب است .
زندگي يافتن سكه دهشاهي در جوي خيابان است .
زندگي (( مجذور )) آينه است .
زندگي گل به (( توان )) ابديت ،
زندگي (( ضرب )) زمين د رضربان دل ها،
زندگي (( هندسه )) ساده و يكسان نفس هاست .
 

Similar threads

بالا