شعر نو

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
از آن سوی مرز باور و تردید
می آیم
خسته بسته
می آیم
هم رنگ درخت
در هجوم دی
می پایم
تا بهار می پایم
خاموشم و انتظار
سر تا پا
تا سبزترین ترانه را فردا
در چهچهه بوسه ی تو بسرایم ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تنها
غمگين
نشسته با ماه
در خلوت ساکت شبانگاه
اشکي به رخم دويد ناگاه
روي تو شکفت در سرشکم
ديدم که هنوز عاشقم آه
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ابری که بر آن دره ها
خاموش می بارد
سیلاب تندش
خواب شهر خفتگان را نیز
آشفته خواهد کرد
هر دور در ایینه نزدیک است
وقتی تو
گلهای زمستان خواب گلدان را
در لحظه ای که عمر را بر آب می دیدند
بردی کنار پنجره
بر سفره ی اسفند
صبحانه
با نور و نسیم کوچه
مهمان سحر کردی
آن ساقه های سرد افسرده
پشت حصیر سکت پرده
هرگز
اعجاز دستان تو را
در خواب می دیدند ؟

 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من از پشت شب های بی خاطره
من از پشت زندان غم آمدم
من از آرزوهای دور و دراز
من از خواب چشمان نم آمدم
تو تعبیر رویای نا دیده ای
تو نوری که بر سایه تابیده ای
تو یک آسمان بخشش بی طمع
تو بر خاک تردید باریده ای
0 0 0
تو یک خانه در کوچه ی زندگی
تو یک کوچه در شهر آزادگی
تو یک شهر در سر زمین حضور
تو ئی راز بودن به این سادگی
0 0 0
مرا با نگاهت به رویا ببر
مرا تا تماشای فردا ببر
دلم قطره ای بی طبش در سراب
مرا تا تکاپوی دریا ببر
 

م.سنام

عضو جدید
برای تو

برای رسیدن
به تو
تمام شعرها را خواندم
همه عاشقانه ها را
اما اینبار
راه خانه‌ات را
در صفحات اقتصادی روزنامه پیدا خواهم کرد.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر شب
تاب می خورم
بین زمین و آسمان
و گنگ
در حیرتم
که اهل کدامیک هستم
زمینی یا آسمانی ! ..


دل نوشته عاشق پاییز
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شرم تان باد اي خداوندان قدرت
بس کنيد
بس کنيد از اينهمه ظلم و قساوت
بس کنيد
اي نگهبانان آزادي
نگهداران صلح
اي جهان را لطف تان تا قعر دوزخ رهنمون
سرب داغ است اينکه مي باريد بر دلهاي مردم سرب داغ
موج خون است ايم که مي رانيد بر آن کشتي خودکامگي موج خون
گر نه کوريد و نه کر
گر مسلسل هاتان يک لحظه ساکت مي شوند
بشنويد و بنگريد
بشنويد اين واي مادرهاي جان ‌آزرده است
کاندرين شبهاي وححشت سوگواري مي کنند
بشنويد اين بانگ فرزندان مادر مردهاست
کز ستم هاي شما هر گوشه زاري مي کنند
بنگريد اين کشتزاران را که مزدوران تان
روز و شب با خون مردم آبياري مي کنند
بنگريد اين خلق عالم را که دندان بر جگر بيدادتان را بردباري ميکنند
دست ها از دست تان اي سنگ چشمان بر خداست
گر چه مي دانم
آنچه بيداري ندارد خواب مرگ بي گناهان است وجدان شماست
با تمام اشک هايم باز نوميدانه خواهش مي کنم
بس کنيد
بس کنيد
فکر مادرهاي دلواپس کنيد
رحم بر اين غنچه هاي نازک نورس کنيد
بس کنيد
 

mahmoud gh

عضو جدید
قصه ای میشنوم
قصه ای از یاد جنگ
قصه ای از خون سرخ.
خوب به یاد می آرم
مردمانی خونسرد
چکمه هایی پـرِ آب
بازوانی خسته
از کلاشینکف سرد
.....................
.........
................:confused:
صدام با این همه ابهت رفت
تو خودت را بالا نگیر
دوستان من هیچی از شاعری بلد نیستم همینجوری مینویسم چطور بود؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خیلی قشنگ بود دوستِ خوبم.....:gol:

پرنده مردنی است

دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیده شب میکشم
چراغهای رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی است.


فروغ
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
نه!
کاری به کار عشق ندارم!
من هیچ‌چیز و هیچ‌کسی را دیگر
دراین زمانه دوست ندارم

انگار
این روزگار چشم ندارد من و تو را
یک‌روز خوشحال و بی‌ملال ببیند
زیرا هرچیز و هرکسی را
که دوست‌تر بداری
حتی اگرکه یک‌نخ سیگار
یا زهرمار باشد
از تو دریغ می‌کند

پس من‌ با همه وجودم
خودم را زدم به مـ
ردن
تا روزگار دیگر کاری‌به‌کار من نداشته‌باشد

این شعر تازه را هم ناگفته می‌گذارم
تا روزگار بو نبرد
گفتم که کاری به کار عشق ندارم!


زنده‌یاد قیصر امین‌پور


 

م.سنام

عضو جدید
دل شکسته

لذت بی پرده و ناب!
دقایق زجرآور من
به مرداب عشق تو فرو می خزند
و تو نیلوفر آن مردابی
*
ریشه در مرداب!
عشق را در اعماق فرو رفته ای
و من عشق را به گلبرگ تنت
شبنم شرم آگین گناه
لیز می خورم
*
عاشق دل شکسته!
این بار که آمده بودم
دلم را شکستی!
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شاعر هنوز از درد غربت می نویسد

از لحظه های تلخ هجرت می نویسد

در خانه اما دست خون آلود جلاد

برچهره ی خورشید طلمت می نویسد

روی دخیل بسته بر بازوی گل ها

اوراد جادوی جهالت می نویسد

آن لکه را خوش باورانه ، قطره دیدیم

گفتیم دریا را به جرأت می نویسد

ناگفته می ماند ولی معنای انسان

تاریخ را وقتی وقاحت می نویسد

دنیای ما درد است و این دنیای بی درد

غم های کوچک را مصیبت می نویسد

بر شیشه های شب زده باران غربت

اندوه ما را بی نهایت می نویسد

در فصل زرد عشق پاییز غزل هاست

دستم فقط از روی عادت می نویسد

اردلان سرفراز
 

م.سنام

عضو جدید
سلام

چنان سرد از کنار من گذشتی
که سرمای شب سرد زمستان صد برابر شد آهای
با آن سبیل کلفت و کله‌ی بی‌مو
تأمل کن دمی
کلامی با تو دارم ساده آری یک سلام
در دل تنگ سیاهی گم شد آن مرد و
سینه‌ی من در هوای یک سلام ساده چرکین شد
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
تماشایی ترین تصویر دنیا می شوی گاهی

دلم می پاشد از هم بس که زیبا می شوی گاهی



حضور گاهگاهت بازی خورشید با ابر است

که پنهان می شوی گاهی و پیدا می شوی گاهی



به ما تا می رسی کج می کنی یکباره راهت را

ز ناچاریست گر هم صحبت ما می شوی گاهی



دلت پاک است اما با تمام سادگی هایت

به قصد عاشق آزاری معما می شوی گاهی



تو را از سرخی سیب غزلهایم گریزی نیست

تو هم مانند حوا زود اغوا می شوی گاهی​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پرواز ميکرديم
بالاي سر خورشيد
در آبي گسترده مي تابيد
بيدار روشن پاک
پايين سراسر کوه بود کوه بود کوه
با صخره هاي سرکشيده تا پرند ابر
با کام خشک دره هاي تنگ
افسرده در آن نعره تندر
افتاد ه در آن لرزه کولاک
من در کنار پنجره خاموش
پيشاني داغم به روي شيشه نمناک
با کوه حرفي داشتم از دور
اي سنگ تا خورشيد باليده
اي بندي هرگز نناليده
پيشانيت ايوان صحرا ها و دريا ها
ديروزها از آن ستيغ سربلندت همچنان پيدا
خود را کجاها مي کشاني سوي بالاها و بالاها
با چشم بيزار از تماشا ها
اي چهره برتافته از خلق
اي دامن برداشته از خاک
اي کوه
اي غمناک
پرواز ميکرديم
بالاي سر خورشيد
در آبي گسترده مي تابيد
بيدار روشن پاک
من در کنار پنجره خاموش
در خود فرو افتاده چون آواري از اندوه
سنگ صبور قصه ها و غصه ها آواري از اندوه
جان در گريز از اينهمه بيهوده فرسودن
در آرزوي يک نفس زين خاک در خون دست و پا گم کرده دور و دورتر بودن
با خويش مي گفتم
ايکاش اين سيمرغ سنگين بال
تا جاودان مي راند در افلاک
 

م.سنام

عضو جدید
دوستت دارم اما
عطر گل شب بویت را حس می کنم
جای پایم را می گذارم تا گلت هم مرا ببوید

دوستت دارم اما
قلبم را زنده به گور میکنم
دلیلش؟
خب چون قطار زندگیم باید همچنان بتازد!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گفتم بهار
خنده زد و گفت
اي دريغ
ديگر بهار رفته نمي آيد
گفتم پرنده ؟
گفت اينجال پرنده نيست
اينجا گلي كه باز كند لب به خنده نيست
گفتم
درون چشم تو ديگر ؟
گفت ديگر نشان ز باده مستي دهنده نيست
اينجا به جز سكوت سكوتي گزنده نيست
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گل خورشيد وا مي شد
شعاع مهر از خاور
نويد صبحدم ميداد
شب تيره سفر مي كرد
جهان ازخواب بر مي خاست
و خورشيد جهان افروز
شكوهش مي شكست آنگه
خموشي شبانگاه دژم رفتار
و مي آراست
عروس صبح رازيبا
وي مي پيراست
جهان را از سياهيهاي زشت اهرمن رخسار
زمين را بوسه زد لبهاي مهر آسمان آرا
و برق شادمانيها
به هر بوم و بري رخشيد
جهان آن روز مي خنديد
ميان شعله هاي روشن خورشدي
پيام فتح را با خود از آن ناورد
نسيم صبح مي آورد
سمند خستهپاي خاطراتم باز مي گرديد
مي ديدم در آن رويا و بيداري
هنوز آرام
كنار بستر من مام
مگر چشم خرد بگشايد و چشم سرم بندد
برايم داستان مي گفت
برايم دساتان از روزگار باستان مي گفت
سركشي مي فشانم من به ياد مادر ناكام
دريغي دارم از آن روزگاران خوش آغاز
سيه فرجام
هنوز اما
مرا چشم خرد خفته است در خواب گرانباري
دريغا صبح هشياري
دريغا روز بيداري
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وقتی که تو می آيی

وقتی که تو می آيی
کوچه پر می شود از عطر اقاقی
ياس بی تاب تر از هميشه دل می بازد
پروانه سرود تازه ای می سازد
گل عشوه کنان به پيشواز می آيد
لبخند به خونه مون دوباره باز می آيد
وقتی که تو می آيی
وقتی که ميانِ هشتیِ خونه قدم بر می داری
بلبل به طرب آمده پرواز می کند
نزديکتر شده در را به روی ِتو نازنين باز می کند
مهر از نگاه تو چون خوشه انگور می چکد
باور نمی کنم که تويی ، عشق چه اعجاز می کند !


*میر محمد شهیدی*


 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
درون اینه ها درپی چه می گردی ؟
بیا ز سنگ بپرسیم
که از حکایت فرجام ما چه می داند
بیا ز سنگ بپرسیم
زانکه غیر از سنگ
کسی حکایت فرجام را نمی داند
همیشه از همه نزدیک تر به ما سنگ است
نگاه کن
نگاه ها همه سنگ است و قلب ها همه سنگ
چه سنگبارانی ! گیرم گریختی همه عمر
کجا پناه بری ؟
 

kayhan

عضو جدید
از خودم

از خودم

[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]عشق ما عشق آشنایست[/FONT]
[FONT=&quot]همان عشق کهربایست[/FONT]
[FONT=&quot]همان عشق گریزان و پریشان[/FONT]
[FONT=&quot]همان ماتم به جای یادگاران[/FONT]
[FONT=&quot]همان کز طره اش یادی بیاشفت[/FONT]
[FONT=&quot]همان کز قرارش دل همی گفت[/FONT]
[FONT=&quot]ندانم تا به کی باید صبوری[/FONT]
[FONT=&quot]در این ایام بی هم زبونی[/FONT]
[FONT=&quot]ندانم چون بود آخر کار[/FONT]
[FONT=&quot]ندانم تا به کی باید ندانم[/FONT]
[FONT=&quot]به جای دوست یادش بیارم[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]برای اوست باید من بدانم[/FONT]
[FONT=&quot]برای جان خویش نیست باک[/FONT]
[FONT=&quot]برای تاب او باید بتابم[/FONT]
[FONT=&quot]برای این دلش تا کی کشم ناز[/FONT]
[FONT=&quot]برای روی او تا کی کشم آه[/FONT]
[FONT=&quot]برای بوی زلفش تا به امروز[/FONT]
[FONT=&quot]تمام کارهایم بود، افسوس[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]گناه من نبود کاخر چنین شد[/FONT]
[FONT=&quot]به رسم لیلی و مجنون تمام شد[/FONT]
[FONT=&quot]تا به آخر کس نمی دانست این درس[/FONT]
[FONT=&quot]ندانستم اگر در کار این عشق[/FONT]
[FONT=&quot]بگیرم مشق خود از کار مجنون[/FONT]
[FONT=&quot]بیاساید دل در بحری از خون[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot]چگونه سر کنم با یاد او ، من[/FONT]
[FONT=&quot]به یادش هردمی من بر مزارم[/FONT]
[FONT=&quot]بیا تا آخر آخر بمانیم[/FONT]
[FONT=&quot]که کار از لیلی و مجنون بدانیم[/FONT]
[FONT=&quot]تمام اشک هایم شد فدایش[/FONT]
[FONT=&quot]به آب دیده گانم شست پایش[/FONT]
[FONT=&quot]در این زندان بی حاصل چه باک است[/FONT]
[FONT=&quot]اگر هم ذره ای چون من نباشد[/FONT]
[FONT=&quot]بیا تا چون به رسم عشق مجنون[/FONT]
[FONT=&quot]تا آخر کار ریزم اشک چو جیحون[/FONT]
[FONT=&quot]به یادش این همه روزها بودم[/FONT]
[FONT=&quot]دمی کاخر شدن هم فرجام کار است.[/FONT]
:crying2:
[FONT=&quot][/FONT]
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
من دلم مي خواهد
خانه اي داشته باشم پر دوست
کنج هر ديوارش دوستانم بنشينند آرام
گل بگو گل بشنو
هر کسي ميخواهد وارد خانه پر مهر و صفامان گردد
شرط وارد گشتن شستشوي دلهاست
شرط آن داشتن يک دل بي رنگ و رياست
بر درش برگ گلي ميکوبم
و به يادش با قلم سبز بهار مينويسم
اي دوست خانه دوستي ما اينجاست
 

م.سنام

عضو جدید
سبز باشو سبزي من را ببين
آه و اشكم را ببينو غم نبين
زندگي مشكل تر از اين ممكن است؟
قصه ها را در نگاه ما ببين
تا كه ديگر تو نگويي من منم
هيچ كس بالاي من نيست من سرم
اي تو اي هم راز اشك و آه ما
من نويسم تا تو داني سرورم
غم زمن خواهد كه در دل جا كند
عاشق دردم نگوييد من خرم
چون تو دردي بردلت پنهان شده
من همون جاها كمين كردم گلم
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرنده فقط یک پرنده بود

پرنده گفت : " چه بویی ، چه آفتابی ، آه
بهار آمده است
و من به جستجوی جفت خویش خواهم رفت . "


پرنده از ایوان

پرید ، مثل پیامی پرید و رفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نمیکرد
پرنده روزنامه نمیخواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نمیشناخت
پرنده روی هوا
و بر فراز چراغ های خطر
در ارتفاع بی خبری میپرید
و لحظه های آبی را
دیوانه وار تجربه میکرد


پرنده ، آه ، فقط یک پرنده بود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمام روز در آینه گریه می کردم
بهار پنجره ام را
به وهم سبز درختان سپرده بود
تنم به پیله تنهاییم نمی گنجید
و بوی تاج کاغذیم
فضای آن قلمرو بی آفتاب را
آلوده کرده بود
نمی توانستم دیگر نمی توانستم
صدای کوچه صدای پرنده ها
صدای گم شدن توپ های ماهوتی
و هایهوی گریزان کودکان
و رقص بادکنک ها
که چون حباب های کف صابون
در انتهای ساقه ای از نخ صعود می کردند
و باد ‚ باد که گویی
در عمق گودترین لحظه های تیره همخوابگی نفس می زد
حصار قلعه خاموش اعتماد مرا
فشار می دادند
و از شکافهای کهنه دلم را بنام می خواندند
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمانی گردباد
وجودی سراسر فریاد

آوایی از مسیر ابریشم و حریر
بی هوش
پشتِ سایه های بی رحم تقدیر

نشسته بر کوهی معلق
آنجا آن بالا
به روی کوهی که نمیتوانم فتحش کنم

صدایت را می شنوم
در صدای باد و باران
و من رعدی بی اراده
که از فرود آمدنم پشیمانم
زیبایی طبیعت
و نوشیدن خونِ غروب
زجر آور و دردناک است
برای شبنمی که تا سحر وقتِ زنده ماندن ندارد
به من بگو آرامشِ آن سپهر
درک کردنیست یا دیدنیست؟
رنگِ زرد و آبی مکمل یا دیوانگیست؟
تو روحِ خود عادت می دهی
با هر چه معامله کردنی باشد
آتش را به آب هدیه می کنی
و من گیج و گنگ از این بازیها
من صدایت را میشنوم
اما ای کاش تو هم صدایم می شنیدی
من اینجا در این قفسِ به ظاهر بی انتها
هزاران روز و شب سر به زیر راه رفته ام
صدایت می شنوم صدای وعده هایت
هیچ کاهِ با ارزشی نیافته ام
من که هر دم پاداش نمی خواهم
می بینم اما اسرار آمیز و مبهم
به گوشم در صدایی که با هستی بیگانه می شوم
اسراری که هرگز با صراحت نگفتی
اما من باز هم صبورم
کاش هر لحظه با من سخن می گفتی

شاعر: نيما اسماعيل پور
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوباره آمده‌ام‌
از انتهاي درّه‌ي سيب‌
و پلّكان رفته‌ي رود
و نفس پرسه‌زدن اينست‌
رفتن‌
گشتن‌
برگشتن‌
ديدن‌
دوباره ديدن‌
رفتن به راه مي‌پيوندد
ماندن به ركود
در كوچه‌هاي اوّل حركت‌
دست قديم عادل را
بر شانه‌ي چپ خود ديدم‌
و بوسيدم‌
و عطر بوسه مرا در پي خواهد برد

شاعر: طاهره صفارزاده
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تا آ يينه پديدار آئي
عمري دراز در آ نگريستم
من بركه ها ودريا ها را گريستم
اي پري وار درقالب آدمي
كه پيكرت جزدر خلواره ناراستي نمي سوزد!
حضور بهشتي است
كه گريز از جهنم را توجيه مي كند،
دريائي كه مرا در خود غرق مي كند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپيده دم با دستهايت بيدارمي شود


 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
اینجا کسی انار را نمی شناسد

اینجا کسی انار را نمی شناسد

شعرتان طعم پرواز میدهد
یادم باشد اگر انارهای شعر من
نامرغوب باشند
تا لبخند دوباره ی درختان
یک سبد از تو قرض بگیرم
اینجا کسی انار را نمی شناسد
و بر او اسمی گذاشته اند
مانند نارنجک!
اما حتم دارم خوشبختی شما
اگر هم کوچک
به کیفیت انار خواهد بود
امشب از خدا خواهم خواست
تا باغ انار
از لبخند ستارگان تهی نشود
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ديگر نه من نه اين معاني معيوب
ديگر نه من نه اين شهادت اشك
ديگر از تكرار ترانه خسته ام
از اين پنجره هاي بسته خسته ام! بانو
خسته ام از اين دقايق بي لبخند
باران ببارد يا نبارد
من مي روم با دست هايت
چتري براي پروانه ها بسازم
ديگر چه مي شود كه نام گل هاي باغچه را به خاطر نياورم ؟
يا اصلا ندانم كه كدام شاعر شبتاب
قافيه ها را از قاب غمگين پنجره پر داد ؟
من كه خوب مي دانم
بادبادك بي تاب تمام ترانه ها
هميشه پر پشت بام خلوت خاطره هاي تو مي افتد
ديگر چه فرق مي كند كه بدانم
باد از كدام طرف مي وزد ؟
 

Similar threads

بالا