شعر نو

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هرچند این زمانه...

دلم تنگ است ...

امروز بی بهانه دلم تنگ است ...

چشمت قرار بود بجوشد باز

باز ای شرابخانه دلم تنگ است ...

مجنون قصه های تو خود را کشت

یعنی که عاشقانه دلم تنگ است...

من کوچه،کوچه کوچه،دلم تاریک.....

من خانه،خانه خانه،دلم تنگ است ...

باران ترانه های لبم را شست

باران...لبم...ترانه.....دلم تنگ است ....

در من تمشک بوسه نمی روید

زخمی بزن جوانه! دلم تنگ است ....

لبخند خاطرات مرا برگرد

برگرد کودکانه دلم تنگ است ...

دیروز یک نشانه ....دلم لرزید

امروز یک نشانه .....دلم تنگ است

سر را به شانه های که بسپارم؟

آه ای کدام شانه !

دلم تنگ است ....

حافظ ایمانی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
غنچه از خواب پريد و گلي تازه به دنيا آمد
خار خنديد و به گل گفت سلام و جوابي نشنيد
خار رنجيد ولي هيچ نگفت
ساعتي چند گذشت
گل چه زيبا شده بود
دست بي رحم كه آمد نزديك
گل مغرور ز وحشت پژمرد
ليك ناگاه !
خار در دست خليد و گل از مرگ رهيد !
صبح فردا خار با شبنمي از خواب پريد !
گل صميمانه به او گفت سلام
خار صميمانه به او گفت : عليك !
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چه آسان می روم از یاد

چه می پوسم در این اذهان کج پندار

کژدم های جرّار و خیانتکار

و می ماسم

نهایت بر ردای بور و چرک آلوده وجدان سربردار

چه آسان می روم از یاد

مثال لاشه منفور و جزام آلود

و همچون جیفه ای بی گور و بی تابوت

که حتی روبهان کور

از خائیدن چشمان مغمومم گریزانند

چه آسان می روم از یاد

مثال"دوستت دارم"

کم رنگ و بی آهنگ

به جرز آبریز گاهی تنگ

پس میخانه ای دلتنگ

چه آسان می روم از یاد

و شرمم باد و شرمم باد


شهرزاد مغروري
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هزار سال گذشت
صداي آب تني كردني به گوش نيامد
و عكس پيكر دوشيزه اي در آب نيفتاد
و نيمه راه سفر روي ساحل جمنا
نشسته بودم
و عكس تاج محل را در آب
نگاه مي كردم
دوام مرمري لحظه هاي اكسيري
و پيشرفتگي حجم زندگي در مرگ
ببين دوبال بزرگ
به سمت حاشيه روح آب در سفرند
جرقه هاي عجيبي است در مجاورت دست
بيا و ظلمت ادراك را چراغان كن
كه يك اشاره بس است
حيات ضربه آرامي است
به تخته سنگ مگار
و در مسير سفر مرغهاي باغ نشاط

غبار تجربه را از نگاه من شستند
به من سلامت يك سرو را نشان دادند
و من عبادت احساس را
به پاس روشني حال
كنار تال نشستم و گرم زمزمه كردم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
حرف يعني فاصله

و با دو حرف شروع شد

گفتگوي نگاه



آ مثل آرامش

چيدن تاب سكوت

با نوازش‌ ِ تابش



رويش سبز خاك

پيچش نرم دو گل

افسوس دور...

دور خود پيچيديم



ب مثل بارش

و حرف هاي ناتمام

چرا؟
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بی تو طوفان زده ی دشت جنونم

صید افتاده به خونم

تو چه سان میگذری غافل از اندوه درونم ؟

بی من از کوچه گذر کردی و رفتی

بی من از شهر سفر کردی و رفتی

قطره ای اشک درخشید به چشمان سیاهم

تا خم کوچه به دنبال تو لغزید نگاهم

تو ندیدی

نگهت هیچ نیفتاد به راهی که گذشتی

چون در خانه ببستم

دگر از پای نشستم

گوئیا زلزله آمد

گوئیا خانه فرو ریخت بر سر من

بی تو من در همه ی شهر غریبم

بی تو کس نشنود از این دل بشکسته صدایی

بر نخیزد دگر از مرغک پر بسته نوایی

تو همه بود و نبودی

تو همه شعر و سرودی

چه گریزی ز بر من که ز کویت نگریزم

گر بمیرم ز غم دل

با تو هرگز نستیزم

من و یک لحظه جدایی؟

نتوانم نتوانم

بی تو من زنده نمانم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
میان گریه‏هایم
راهى براى عبور توست
مى‏دانم
عادت كرده‏اى
رهگذر لحظه‏هاى بارانى‏ام باشى
این بار هم بگذر
و چشم‏هایت را به پنجره‏اى بده
كه شب و روز
مرا نگاه مى‏كند ...
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
زير خاكستر

زير خاكستر ذهنم باقي ست
آتشي سركش و سوزنده هنوز
يادگاري است ز عشقي سوزان
كه بودم گرم و فروزنده هنوز
عشقي آنگونه كه بنيان مرا
سوخت از ريشه و خاكستر كرد
غرق درحيرتم از اينكه چرا
مانده ام زنده هنوز
گاهگاهي كه دلم مي گيرد
پيش خودم مي گويم
آن كه جانم را سوخت
ياد مي آرد از اين بنده هنوز
سخت جاني را ببين
كه نمردم از هجر
مرگ صد بار به از
بي تو بودن باشد
گفتم از عشق تو من خواهم مرد
چون نمردم هستم
پيش چشمان تو شرمنده هنوز
گرچه از فرط غرور
بعد تو ليك پس از آنهمه سال
كس نديده به لبم خنده هنوز
گفته بودند كه از دل برود يار چو از ديده برفت
سالها هست كه از ديده من رفتي ليك
دلم از مهر تو آكنده هنوز
دفتر عمر مرا
دست ايام ورقها زده است
زير بار غم عشق
قامتم خم شد و پشتم بشكست
در خيالم اما
همچنان روز نخست
تويي آن قامت بالنده هنوز
در قمار غم عشق
دل من بردي و با دست تهي
منم آن عاشق بازنده هنوز
آتشي عشق پس از مرگ نگردد خاموش
گر كه گورم بشكافند عيان مي بينند
زير خاكستر جسمم باقي است
آتش سركش و سوزنده هنوز


حميد مصدق
 

meh_61

عضو جدید
تمام مزرعه از خوشه هاي گندم پر
و هيچ دست تمنا
دريغ سنبله ها را درو نخواهد كرد
دروگران، همه پيش از درو
درو شده اند






حمید مصدق
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چگونه اينهمه باران
چگونه اين همه آب
که آسمان و زمين را به يکديگر پيوست
به خشک سال دل و جان ما نمي فشاند ؟
چه شد ؟ چگ.نه شد آخر که دست رحمت ابر
که خار و خاک بيابان خشک را جان داد
لهيب تشنگي جاودانه ما را
به جرعه اي ننشاند
نه هيچ ازين همه خون
که تيغ کينه ز دلهاي گرم ريخت به خاک
ايمد معجزه اي
که ارغوان شکوفان مهرباني را
به دشت خاطر غمگين ما بروياند
نه هيچ از اينهمه آتش
که جاودانه درين خاکدان زبانه کشيد
اميد آنکه تر و خشک را بسوزاند
بپرس و باز بپرس
بپرس و باز ازين قصه دراز بپرس
بپرس و باز ازين راز جانگداز بپرس
چه شد چگونه شد آخر که بذر خوبي را
نه خون نه آب نه آتش يکي به کار نخورد
بگو کزين برهوت غربت ظلماني
چگونه بايد راهي به روشنايي برد ؟
کدام باد دريندشت تخم نفرت کاشت ؟
کدام دست درين جاک زهر نفرين ريخت ؟
کدام روزنه را مي توان گشود و گذشت ؟
کدام پنجره را مي توان شکست و گريخت ؟
بزرگوارا ابرا به هر بهانه مبار
که خشک سال دل و جان غم گرفته ما
به خشک سال ديار دگر نمي ماند
نه خون نه آب نه آتش
مگر زلال سرشک
گياه مهري ازين سرزمين بروياند
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با آبی که نطلبیده مراد است،می‌نوشم

تو ، نه روزی،نه آفتاب

من اما شب، که پشت در جامانده

پشت هیچ‌جا هم آبی، است

آبی که ریخته

مرادِ نطلبیده

و مراد همیشه آبی است که ریخته

که ریخته؟!

پشت سر تو که رفتی، نیامدی بعد

پس فایده، در هیچ‌جا مستتر است

در هیچ‌جا که شب

شب که پشت در مانده

مثل آبی که مرادش؛ بی‌فایده

و من؛ مشقِ شب از سرمشقِ ملال

این مارپیچ هیچ را هربار

دوره می‌کنم تا

تا آن‌جا که می‌شود، بلندترین فریاد

پس فایده

بی خودش هم تنها مانده

مثل من، در مشق‌های شب

که خودم را هنوز

از تو دوره می‌کنم


احمد زاهدي
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در نبنديم به روي سخن زنده تقدير كه از پشت چپر هاي صدا مي شنويم
پرده را برداريم
بگذاريم كه احساس هوايي بخورد
بگذاريم بلوغ زير هر بوته كه مي خواهد بيتوته كند
بگذاريم غريزه پي بازي برود
كفش ها رابكند و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاريم كه تنهايي آواز بخواند
چيز بنويسد
به خيابان برود
ساده باشيم
ساده باشيم چه در باجه يك بانك چه در زير درخت
كار مانيست شناسايي راز گل سرخ
كار ما شايد اين است
كه در افسون گل سرخ شناور باشيم
پشت دانايي اردو بزنيم
دست در جذبه يك برگ بشوييم و سر خوان برويم
صبح ها وقتي خورشيد در مي آيد متولد بشويم
هيجان ها را پرواز دهيم
روي ادراك فضا رنگ صدا پنجره گل نم بزنيم
آسمان را بنشانيم ميان دو هجاي هستي
ريه را از ابديت پر و خالي بكنيم
بار دانش را از دوش پرستو به زمين بگذاريم
نام را باز ستانيم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روي پاي تر باران به بلندي محبت برويم
در به روي بشر و نور و گياه و حشره باز كنيم
كار ما شايد اين است
كه ميان گل نيلوفر و قرن
پي آواز حقيقت بدويم
 

MOON.LIGHT

عضو جدید
کاربر ممتاز
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
نيست يکدم شکند خواب به چشم کس وليک
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.

نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر ليکن خاری
از ره اين سفرم می شکند .

نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دريغا به برم می شکند.

دستها می سايم
تا دری بگشايم
بر عبث می پايم
که به در کس آيد
در و ديئار به هم ريخته شان
بر سرم می شکند.

می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در ، می گويد با خود :
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من عبادت احساس را به پاس روشني حال
كنار تال نشستم و گرم زمزمه كردم
عبور بايد كرد
و هم نورد افق هاي دور بايد شد
و گاه در رگ يك حرف خيمه بايد زد
عبور بايد كرد
و گاه از سر يك شاخه توت بايد خورد
من از كنار تغزل عبور مي كردم
و موسم بركت بود
و زيرپاي من ارقام شن لگد مي شد
زني شنيد
كنار پنجره آمد نگاه كرد به فصل
در ابتداي خودش بود
ودست بدوي او شبنم دقايق را
به نرمي از تن احساس مرگ برميچيد
من ايستادم
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخير خواب ها بودم
و ضربه هاي گياهي عجيب رابه تن ذهن
شماره مي كردم....
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
پرنده آمد

پرنده آمد و گشتي زد و به شاخه نشست
سكوت باغ پر از نغمه شد ز خواندن او
پرنده پر زد و رفت
تو را به ياد من آورد
ونغمه هاي تو
را
به خانه آمدن و لحظه هاي در زدنت
به هر دري كه رسيدي در دگر زدنت
چو دختران نسيم
به گام نرم رسيدن ميان خانه ي ما
به هر اطاق و به هر كنج خانه سر زدنت
ميان گلدانها
گلي ز شاخه ربودن به زلف برزدنت
سپس به نغمه گري بوسه هاي خاطره ساز
به گونه و لب من تا دم
سحر زدنت
دوباره نغمه زنان به وقت صبح
چو مرغان ز خانه پر زدنت


م.آزاد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرهیز می‌کنم از نشاندن نامم
روی دنباله‌های نام‌ها
روی نامه‌های دنباله‌دار
پرهیز می‌کنم از هوای نشستن
روی صندلی
کنار تنهایی شما
و از هراس نشستن
مدام
از کنارتان عبور می‌کنم ...

رویا زرین



 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ديدم صداي هلهله هايي كه آشنا
مي خواندم به جاده پيكار زندگي
گفتم نفير ني لبك من
آواز مردم است
گفتم كه واژههاي تراويده از وجود
دمساز مردم است
اما
اين گوژپشت رنج كشيده
يعني من
اين ز خويش بريده
آ?ا ز نو ترانه از ياد رفته را
آغاز مي كند ؟
اين مرغ پر شكسته به كنج قفس اسير
آيا دوباره از قفس سرد عمر سوز
پرواز مي كند؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حمید مصدق

حمید مصدق

دوباره با من باش
پناه خاطره ام
ای دو چشم روشن باش
هنوز در شب من آن دو چشم روشن هست
اگر چه فاصله ما
چگونه بتوان گفت ؟
هنوز با من هست
کجایی ای همه خوبی
تو ای همه بخشش
چه مهربان بودی وقتی که شعر می خواندی
چه مهربان بودی وقتی دروغ می گفتی
چگونه نفس تو رادر حصار خویش گرفت
تو ای که سیر در آفاق روح می کردی
چه شد
چه شد که سخن از شکست می گویی
تو ای که صحبت
فتح الفتوح می کردی

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در انتهای هر سفر
در آينه
دار و ندار خويش را مرور می کنم
اين خاک تيره اين زمين
پاپوش پای خسته ام
اين سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرين سفر
در آينه به جز دو بيکرانه ی کران
به جز زمين و آسمان
چيزی نمانده است
گم گشته ام، کجا
نديده ای مرا ؟ ...
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
و پائیز مثل هر فصل دگر

باز آمد و رفت

و این رسم زمان من و توست!

هر آمدنی را رفتنی ست در کار

روزهای خزان همه یادگاران ِ توأند!

روز میلاد ِ توأند

روز میلاد ِ منند

روز میعاد من و تو

من و دل ماندیم در حسرتِ تو

در حسرتِ یک پائیز دگر

آه ...پائیز هم آمد و رفت!

دل بسوزاند و برفت..

افسوس ....

پائیز هم آمد و رفت!


ع . م . آزاد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرده را برداریم :
بگذاریم كه احساس هوایی بخورد
بگذاریم بلوغ، زیر هر بوته كه می خواهد بیتوته كند
بگذاریم غریزه پی بازی برود
كفش ها را بكند، و به دنبال فصول از سر گل ها بپرد
بگذاریم كه تنهایی آواز بخواند
چیز بنویسد
به خیابان برود
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اي ره گشوده در دل دروازه هاي ماه
با توسن گسسته عنان
از هزار راه
رفتن به اوج قله مريخ و زهره را
تدبير مي کني
آخر به ما بگو
کي قله بلند محبت را
تسخير مي کني ؟
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی كه معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی كه آهنگ هر حرف
،
زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر
،
رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی كه هر حرف ترانه ایست
تا كمترین سرود بوسه باشد

روزی كه تو بیایی
،
برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یكسان شود
روزی كه ما دوباره برای كبوترهایمان دانه بریزیم
...

و من آنروز را انتظار می كشم
حتی روزی
كه دیگر
نباشم
...

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
يادش به خير
عهد جواني
که تا سحر
با ماه مي نشستم
از خواب بي خبر
اکنون که مي دمد سحر از سوي خاوران
بينم شبم گذشته
ز مهتاب بي خبر
اين سان که خواب غفلتم از راه مي برد
ترسم که بگذرد ز سرم آب بي خبر
 

khiabanian

عضو جدید
- کلمات هم می خندند.

- کلمات هم می خندند.

- می شنوی؟
هنوز صدایی گذرش به سرزمین ما نیفتاده است
و تا کنون تجربه هیچ صدای جدیدی را نداشته ام
هر چه بوده، من بوده ام و ....

قبل از خلق هر صدایی چشم گشودم
با جعبه ای در دست
سفید سفید
مثل خانه
مثل زندگی
ساکت و آرام
و آموخته ام که خوب گوش دهم.

جعبه صدا، فقط با زندگی صحبت می کرد
نجوا می کردند
و گاهی از کلمات من سخن می گفتند
من هم هر کلمه تازه ای که می یافتم
هدیه جعبه زندگی من بود
پس انداز همه عمر من

تکرارشان می کرد و گاهی ترانه ای می ساخت
و همه زندگی های دور و نزدیک را به مهمانی می خواند

- خیلی وقت ها آرزو می کنم ساعت ها و روزها
بنویسم و بنویسم
تا آخر همین دنیا
و بمیرم
و دوباره شروع کنم
در دنیایی دیگر

در دنیای جعبه های سفید
کلمات اجازه نمی گیرند
فقط می خندند
م ی خ ن د ن د -

و همه جعبه های سفید را
به صاحبانشان پس می دهند
حتی جعبه مرا
پر از صداهای رنگارنگ
تا پرواز کنی و صدای پرستوها و گنجشکان مهاجر را
پسشان دهی!


- می شنوی؟
هنوز صدایی گذرش به سرزمین ما نیفتاده است
و تا کنون تجربه هیچ صدای جدیدی را نداشته ام
هر چه بوده، من بودم و .... هستم ( :

از کتاب لیلی و مرد باران - علی خیابانیان
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ساده باشیم
ساده باشیم چه در باجه یك بانك چه در زیر درخت

كار ما نیست شناسایی "راز" گل سرخ
،
كار ما شاید این است
كه در "افسون" گل سرخ شناور باشیم ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با برق اشکي در نگاه روشن خويش
ما را گذر مي داد در احساس آهو
ما را خبر مي داد از بيداد صياد
من اين ميان مجذوب شور و حالت او
از راز هر نفش
با ما سخن گفت و ما
زنجيريان برج افسوس
در ما نظر مي کرد و ما
سرگشتگان شهر جادو
مي راندمان رندانه از آن پرده سرخ
ويرانه جنگ
رنگين به خون بي گناهان
مي خواند مان مستانه
با آرامش مهر
در آبي صبح صفاهان
مي بردمان از کوچه باغ دور تاريخ
همراه خيل دادخواهان
يکراست تا دربار کوروش شاه شاهان
شهنامه را در نقش هايي جاوداني
از نو شنيديم
محمود را در پيشگاه شاعر توس
بر تخت ديديم
در هر قدم جانهاي ما شيداتر از پيش
در قلم احساس او نازکتر از مو
از تار و پود نقش ها
موسيقي رنگ
مي زد به تار و پود ما چنگ
تالار مي رقصيد انگار
بر روي بال اين همه آواو آهنگ
گفتم که اين رسام ماني است
آورده نقشي تازه همچون نقش ارژنگ
آن سوي مرز بهت و حيرت
ما مات از پا مي نشستيم
در پيش آن اعجوبه ذوق و ظرافت
مي شکستبم
مبهوت آن همت هنر احساس نيرو
رسام بود و حاصل انديشه او
بيرون ازين هنگامه هاي رنگ و تصوير
پيوند تار و پود جان ها پيشه او
دنبال اين صياد دلها
همراه آهو
ما
با زبان بي زباني
آفرين گو
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
باغی از صنوبرها
ارغوانی از آتش
رودباری از الماس
وز كبوده جنگل ها
مرگ در خزان فریاد
آن زمان كه می پوسد
ریشه های ابریشم
برگهای نیلوفر
وز كبوده می ماند
سایه های خاكستر
مرگ هیچ زیبا نیست
مرگ عاشقان زیباست
مرگ عاشقانه ی شهر
مرگ عاشقان در شب
با شكوهتر مرگی ست
مرگ عاشقانه ی رود
بر كناره ی دریا
مرگ نیست
وز مرگش می خوانی
مرگ شاهوار اینست ...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با هر زبان که من بتوانم
شعري به دلفريبي ناز نگاه تو
شيرين و دلنشين
بسرايم
و آن نغز ناب را
مثل تيسم تو
که شعر نوازش است
روزي هزار بار بخوانم
آنگاه
پيش رخت زبان بگشايم
 

Similar threads

بالا