شعر نو

meh_61

عضو جدید
مرز گمشده
ريشه روشني پوسيد و فرو ريخت.
و صداي در جاده بي طرح فضا مي رفت.
از مرزي گذشته بود،
در پي مرز گمشده مي گشت.
كوهي سنگين نگاهش را بريد.
صدا از خود تهي شد
و به دامن كوه آويخت:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
و كوه از خوابي سنگين پر بود.
خوابش طرحي رها شده داشت.
صدا زمزمه بيگانگي را بوييد،
برگشت،
فضا را از خود گذر داد
و در كرانه ناديدني شب بر زمين افتاد.

كوه از خوابي سنگين پر بود.
ديري گذشت،
خوابش بخار شد.
طنين گمشده اي به رگ هايش وزيد:
پناهم بده، تنها مرز آشنا! پناهم بده.
سوزش تلخي به تار و پودش ريخت.
خواب خطاكارش را نفرين فرستاد
و نگاهش را روانه كرد.

انتظاري نوسان داشت.
نگاهي در راه مانده بود

و صدايي درتنهايي مي گريست
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن روزها رفتند
آن روزهای ذبه و حیرت
آن روزهای خواب و بیداری
ان روزهای هر سایه رازی داشت
هر جعبه ئ صندوقخانه ء سر بسته گنجی را نهان میکرد
هر گوشه ، در سکوت ظهر ،
گویی جهانی بود
هرکس از تاریکی نمی ترسید
در چشمهایم قهرمانی بود
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب بود
بهار از راه نمی رسید!
بیشتر خنک می شدیم
سرمان را زیر برف می کردیم
و دوستان بیشتری
ازجنس برف می ساختیم.
چه بی رحم است
این بهار
دوستانم همه آب شده اند
و زبان محبوس پشت دندانهایم.
کاش بهار از راه نمی رسید
وما
قدر آن روزها را بیشتر می دانستیم
که سرما
ما را به هم نزدیکتر می کرد.
زیبا بود
وقتی کلاممان
لرزش دندانهامان بود
و سخنانمان
هُرم دهانمان
چه خوب بود
بهار از راه نمی رسید
وما کمی
بیشتربرای هم می لرزیدیم.
کمی بیشتر
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای دست
ای مخمل نسیم
ای بازگشته از سفر بیکرانگی :
- از سرزمین پاک گیاهان مهرزی -
ایکاش
گرده های محبت را
در ذهن سبز گونه ی من ، بارور کنی .
ایکاش ،
می گشودیم آرام
ایکاش
جکله های تنم را
آهنگ عاشقانه می دادی
آنگاه
آن عاشقانه را
از بر می خواندی
ایکاش
با من می ماندی
روزی هزار بار
من را به نام می خواندی
ایکاش ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حمید مصدق

حمید مصدق

محبوب من بیا

تا اشتیاق بانگ تو در جان خسته ام

شور و نشاط عشق برانگیزد

من غرق مستی ام از تابش وجود تو

در جام جان چنین سرشار هستی ام

من بازتاب صولت زیبایی توام

آیینۀ شکوه دلارایی توام
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
جدایی را لحظه لحظه به من بیاموز
آرام تر بگذر
تو هرگز مشایعت کننده نبودی
تا بدانی وداع چه صعب است
وداع توفان می‌آفریند
اگر فریاد رعد را در توفان نمی‌شنوی
باران هنگام طوفان را که میبینی

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
اولين و آخرين

اولين و آخرين

خورشيد جاودانه مي درخشد در مدار خويش
مانيم كه يا جاي پاي خود مي نهيم و غروب مي كنيم
هر پسين
اين روشناي خاطر آشوب در افق هاي تاريك دوردست
نگاه
ساده فريب كيست كه همراه با زمين
مرا به طلوعي دوباره مي كشاند ؟
اي راز
اي رمز
اي همه روزهاي عمر مرا اولين و آخرين
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
در خاطر آرزوی ما را
بسپارید
از ما به مهربانی
یاد آرید ! ...

 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
گر بدين سان زيست بايد پست
من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائي نياويزم
بر بلند كاج خشك كوچه بن بست

گر بدين سان زيست بايد پاك
من چه ناپاكم اگر ننشانم از
ايمان خود، چون كوه
يادگاري جاودانه بر تراز بي بقاي خاك!
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگر تبار تیره انسان برای زیست
محتاج قصه های دروغین خویش نیست
ما ذهن پاک کودک معصوم را
با قصه های جن و پری
و قصرهای نور
آلوده می کنیم
ایا هنوز هم
دلبسته کالسکه زرینی ؟
ایا هنوز هم
در خواب ناز قصر های طلایی را
می بینی ؟
 

meh_61

عضو جدید
روزنه اي به رنگ
در شب ترديد من، برگ نگاه !
مي روي با موج خاموشي كجا ؟
ريشه ام از هوشياري خورده آب:
من كجا، خاك فراموشي كجا .

دور بود از سبزه زار رنگ ها
زورق بستر فراز موج خواب .
پرتويي آيينه را لبريز كرد:
طرح من آلوده شد با آفتاب .

اندهي خم شد فراز شط نور:
چشم من در آب مي بيند مرا.
سايه ترسي به ره لغزيد و رفت .
جويباري خواب مي بيند مرا .

در نسيم لغزشي رفتن به راه،
راه، نقش پاي من از ياد برد .
سرگذشت من به لب ها ره نيافت:

ريگ باد آورده اي را باد برد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
گفتم بهار
خنده زد و گفت
ای دریغ
دیگر بهار رفته نمی اید
گفتم پرنده ؟
گفت اینجا پرنده نیست
اینجا گلی که باز کند لب به خنده نیست
گفتم
درون چشم تو دیگر ؟
گفت دیگر نشان ز باده مستی دهنده نیست
اینجا به جز سکوت سکوتی گزنده نیست
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مرا به اسارت مگیر من آزادم
مرا به حقارت منگرمن دلشادم
من ازمیان درهای بسته آمدم
من ازکناردلهای شکسته آمدم
من ازمیان قلبهای خوگرفته با عشق
ازمیان عاشقان دلخسته
ازمیان منتظران یار
وازمیان جداشده گان دودل داده آمدم
دیگر مرا به اسارت مگیر
کاشانه ام نبود که دری درآن باشد
قلبی نبود که عشقم درون آن باشد
عشقی نبود که نامم بنام آن باشد
یاری نبود که درانتظارم باشد
ونه دلداری که جدا ازو باشم
من تنهایم ومیخواهم درتنهائی آزاد باشم
بگذار که خود درغم آنچه هستم باشم
وتو درانتظار او بمان.
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
خانه ام ابريست.....

خانه ام ابريست.....

خانه ام ابری ست
یکسره روی زمین ابری ست با آن.

از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد میپیچد.
یکسره دنیا خراب از اوست
و حواس من!
آی نی زن که تو
را آوای نی برده ست دور از ره کجایی؟

خانه ام ابری ست اما
ابر بارانش گرفته ست.
در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم،
من به روی آفتابم
می برم در ساحت دریا نظاره.
و همه دنیا خراب و خرد از باد است
و به ره ، نی زن که دائم می نوازد نی ، در این دنیای ابراندود
راه
خود را دارد اندر پیش.
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب است.

شب است.

شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.

شب است،
جهان با آن، چنان
چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...

در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
من نگران تنهایی خود نیستم

یک روز برای جدا شدن از بستر تنهایی

گوشهایم را به زمزمه صنوبر ها می سپارم

و از برکه خورشید جرعه ای نور می نوشم

سپس در آغوش گل طناز شهد شبنم را می مکم تا مستی عصاره تنش در غفلت پاکی غرقم کند

آنگاه با علف هرز همبستر می شوم

تا مرز یک تولدی جنس تن گل مریم

گل مریم را برای اوقات تنهایی خود شکوفا می کنم

و پنجره را شاهد می گیرم که همیشه با گل مریمی که به دست خویشتن شکوفا کردم

هم آغوشم

و قسم می خورم به آینه که هیچ نگران تنهایی خود نیستم

و هرگز به کلاغی که پشت خلوت من و مریم کمین کرده

سنگ نمی پرانم تا ناگفته هایم را به گوش باران نیز برساند

چون من با باران هم شبی هم آغوش شده ام و شقایقم از اوست...


یوسف بیات
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز

شادبودن هنر است،
بشکفد بارِدگر لالهء رنگين مُراد،
غنچهء سرخِ فروبستهء دل باز شود،
من نگويم که بهاری که گذشت آيد باز،
روزگارِ که به سر آمده آغاز شود،
روزگارِ دگری است،
و بهارانِ دگر،
شادبودن هنر است،
شادکردن هنرِ والاتر !
ليک هرگز، نپسنديم به خويش،
که چون يک شکلک بيجان شب و روز،
بيخبر از همه خندان باشيم،
بيغمی عيبِ بزرگيست،
که دور از ما باد !
کاشکی آيينه يی بود،
درونبين که در او،
خويش را ميديديم،
آنچه پنهان بود، آيينه ها ميديديم،
ميشديم آگه از آن،
نيرویِ پاکيزه نهاد،
که به ما،
زيستن آموزد و جاويدشدن،
پيکِ پيروزی و اميد شدن،
شادبودن هنر است،
گر به شادیِ تو دلهای دگر باشد شاد،
زنده گی صحنهء يکتای هنرمندیِ ماست،
هرکسی نغمهء خود خواند و از صحنه رود،
صحنه پيوسته به جاست،
خُرم آن نغمه که مردم بسپارند به ياد.

ژاله اصفهانی
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچ کس گمان نداشت این
کیمیای عشق را ببین
کیمیای نور را که خاک خسته را
صبح و سبزه می کند
کیمیا و سحر صبح را نگاه کن
جای بذر مرگ و برگ خوانی خزان
کیمیای عشق و صبح
و سبزه آفریده است
خنده های کودکان و باغ مدرسه
کیمیای عشق سرخ را ببین!
هیچ کس گمان نداشت این
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی قرار که میشوی
تمام قرارهایت
به یادت خواهد آمد !
محو میشوی
در تصویری که
روزگاری
رویایت بود !
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
تقديم به مهربانترين:gol:

صداي آرام گفتگوي شيرين صبح
صداي پاي رهگذران بيداري
صداي روشن تولد روزي ديگر
پنجره را از آرامش دلاوز شب بيدار مي كند
روز دست و صورتش را در آب صبح مي شويد
دل؛ صبحانه ي ساده ي نان و پنيروچاي شيرين را
روي سفره ي تمايل اندك به تپش مي اندازد
شب با همه ي شكوهش در خاطره ي زمان فرو مي رود
ذهن زمان رود روز را جاري است
كسي به شب نمي انديشد
صبح دامن خورشيد را كشان؛ كشان به شهر مي اورد
زورق طلائي آسمان همه جا را تسخير مي كند
نسيم صبحگاهي عطر گل صبح را در كوچه ها مي چرخاند
زندگي هلهله كنان آفتاب را به تلاش پي گير مي پيوندد
قطارها قطار اميد در چهره ها براه مي افتد
روز زيبا و دل انگيز است
شب رويا
روياي وزش تاريكي و شبنم ستاره ها
روياي لامپهاي روشن كوچه و خيابان هزار رنگ
شب داستاني است كه روز را به معني مي نشيند
چندان كه فريب صداقت را
با آنكه شب فريب نيست

شاعر: قاسم حسن نژاد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها نگاه بود و تبسم میان ما
تنها نگاه بود و تبسم
اما نه
گاهی كه از تب هیجان ها
بی تاب می شدیم
گاهی كه قلبهامان
می كوفت سهمگین
گاهی كه سینه هامان
چون كوره میگداخت
دست تو بود و دست من این دوستان پاك
كز شوق سر به دامن هم میگذاشتند
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز این بار دلم میگیرد

باز قلبم بهانه می گیرد

باز دستان من زتو خالی

چشم ها منتظر به آمدنت

ذهن بی اختیار از وصفت

رنگ و بویی به خاطر آوردست

جان این منتظر به دیدارت

بارها هر دقیقه می میرد

مغز خودکار هم چو من خالیست

در رگش جوهری نمانده دگر

یا اگر هست با تو همرنگ است

در فراقت همیشه می سیرد

تا به کی منتظر به دیدارت

دیده ام خیره بر در و دیوار

خشک شد بسکه آب دیده من

شد روان از پیاله بر دیدار

نظم شعرم کجاست دیگر نیست

نظمی اندر نوشته بی رخ یار

نظم در ذهن هم که نیست دگر

هم پریشان تمام افکارم

باز دستان من بیا و بگیر

یا بر انگیز جسم بیمارم

یا دگر تاب انتظار که نیست

پس بیا جان این ترانه بگیر

یا مده بر فراق آزارم


شاعر: محمد نیک زاده
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن بلوط کهن آنجا بنگر
نیم پاییزی و نیمیش بهار
مثل این است که جادوی خزان
تا کمرگاهش
با زحمت
رفته ست و از آنجا دیگر
نتوانسته بالا برود
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی تو تنهایم
ای صدای ریزش باران عشق
بی تو تنهایم و تو را می خوانم
با دلی که از احساس عشق به اندازه ی شهد گل های بهاری پر است
وبا صدایی که از ترانه ی بارا ن تهی است
بی تو تنهایم
در سکوتی از جنس فریاد و خواستن
در زندانی که هر لحظه تنگ تر می شود
ود در رویایی که تو در آن خورشیدی
برگرد که کودکی به هرم دستان بی نیاز تو محتاج است
برگرد که احساسی بی تو از ابر ها دور است
بی تو تنهایم
آیاحرفی برای گفتن داری ؟
 

hamed zarnegar

عضو جدید
باغ ما در طرف سایه دانایی بود

باغ ما جای گره خوردن احساسو گیاه

باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس و آینه بود:redface:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وقتی تو نیستی:gol:


خورشيد تابناك،
شايد دگر درخشش خود را،
و كهكشان پير گردش خود را
از ياد ميبرد.
و هر گياه،
از رويش نباتي خود،
بيگانه مي شود.

و آن پرنده اي،
كز شاخه انار پريده،
پرواز را،
هر چند پر گشوده،
- فراموش ميكند .

آن برگ زرد بيد كه با باد،
تا سطح رود قصد سفر داشت .
قانون جذب و جاذبه را در بسيط خاك
مخدوش مي كند .

آنگاه،
نيروي بس شگرف،
مبهم،
نامرئي،
نور حيات را،
در هر چه هست و نيست،
خاموش مي كند.

وقتي تو با مني،
گويي وجود من،
سكر آفرين نگاه تو را نوش مي كند.

حمید مصدق
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنها میان سایه های افکار خموش می نشینم ،
و نام تو را بر زبان می آورم ...
آن را بدون کلمات بر زبان می آورم ...
آن را بی مقصود بر زبان می آورم ...

زیرا چون کودکی هستم که مادرش را صدها بار صدا می زند ،
و شاد از این که می تواند بگوید ، " مادر " ...
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حميد مصدق

حميد مصدق

ما دو تن مغرور

هر دو از هم دور

وای در من تاب دوری نیست

ای خیالت خاطر من را نوازش بار

بیش از این در من صبوری نیست

بی تو من تنهای تنهایم

من به دیدار تو می آیم
 

Comet1986

عضو جدید
کاربر ممتاز


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سربرنیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید نتواند
که ره تاریک و لغزان است .

وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است.

نفس کز گرمگاه سینه می آید برون ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاینست، پس دیگر چه داری چشم
زچشم دوستان دور یا نزدیک.

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین !
هوا بس ناجوانمردانه سرد است… آی…
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم، من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم
منم، من، سنگ تیپا خورده رنجور
منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم.
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.

تگرگی نیست، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است.
من امشب آمدستم وام بگذارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد، سحرشد، بامداد آمد؟
فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست.
حریفا ! گوش سرما برده است، این یادگار سیلی سرد زمستان است.
و قندیل سپهر تلگ میدان، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است.
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است.

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دست ها پنهان،
نفس ها ابر، دلها خسته و غمگین،
درختان اسکلت های بلور آجین،
زمین دل مرده، سقف آسمان کوتاه،
غبارآلوده مهر و ماه،
زمستان است…
 

Similar threads

بالا