meh_61
عضو جدید
مرز گمشده              
                        
     
     
			
			ريشه روشني      پوسيد و فرو ريخت.
     و صداي در      جاده بي طرح فضا مي رفت.
     از مرزي      گذشته بود،
     در پي مرز      گمشده مي گشت.
     كوهي سنگين      نگاهش را بريد.
     صدا از خود      تهي شد
     و به دامن      كوه آويخت:
     پناهم بده،      تنها مرز آشنا! پناهم بده.
     و كوه از      خوابي سنگين پر بود.
     خوابش طرحي      رها شده داشت.
     صدا زمزمه      بيگانگي را بوييد،
     برگشت،
     فضا را از      خود گذر داد
     و در كرانه      ناديدني شب بر زمين افتاد.
     
كوه از خوابي      سنگين پر بود.
     ديري گذشت،
     خوابش بخار      شد.
     طنين گمشده      اي به رگ هايش وزيد:
     پناهم بده،      تنها مرز آشنا! پناهم بده.
     سوزش تلخي به      تار و پودش ريخت.
     خواب خطاكارش      را نفرين فرستاد
     و نگاهش را      روانه كرد.
     
انتظاري      نوسان داشت.
     نگاهي در راه      مانده بود
و صدايي درتنهايي مي گريست
و صدايي درتنهايي مي گريست
 
				 
 
		 
 
		 
 
		 
 
		 
 
		
 
 
		
 
	 
 
		 
 
		 
 
		