شعر نو

moein

عضو جدید
: خوش به حالت شاعر....

که دل خوش داری

خوش به حالت که خدایی داری

که در آن نزدیکی ست !



تکه نان هم داری

قایق و نور و کبوتر داری...



آه شاعر تو کجا دانستی! که وفا خواهد مرد...

که خدا را انسان در همه حال ز یاد خواهد برد!
 

moein

عضو جدید
تو کجا دانستی!

که دگر یک رز سرخ

معنی عشق و صفا را ندهد...

که دگر یک لبخند

خبر از حال دل عاشق و شیدا ندهد!



تو کجا دانستی!

قلب را می شکنند تا پشیمان شوی از بودن خود...




تو کجا دانستی!

که همه انسانها یک دروغند و فریب!

که دگر راست نباید گفتن...



آه شاعر....

دگر تاب ندارد دل من این همه غصه و غم را یکجا...


خوش به حالت که تو مردی شاعر....



خوش به حالت که ندیدی شاعر......!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
چیزی عوض نشده ست

کوچک که بودیم

تو چشم می گرفتی

من قایم می شدم

حالا باد چشم می گیرد

درخت قایم می شود

ماه و زمین جایشان را عوض می کنند

دریا می سوزد

موج ها جر می زنند

توفان لی لی می کند

چیزی عوض نشده ست

دنیا چشم گرفته ست و
قیامت قایم شده ست.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامه رسان نامه ی من دیر شد

کودک ولگرد فلک پیر شد

خون به رگ زال زمان شیر شد

برده ی بیچاره ز جان سیر شد



قاصد وامق بر عذرا رسید

دستخط قیس به لیلا رسید

نامه ی یوسف به رلیخا رسید

نامه رسان خون به دل ما رسید



نامه رسان نامه ی من دیر شد

کودک ولگرد فلک پیر شد



لک لک آواره ی بی خانمان

روی چنار آمد و زد آشیان

جوجه برآورد زمان در زمان

هر نوه اش شد سر یک دودمان



نامه رسان نامه ی من دیر شد

کودک ولگرد فلک پیر شد



نامه ی ما را نکند باد برد

یا که فرستنده اش از یاد برد

یادگری بر دگری داد برد

صید شد اندر ره و صیاد برد



نامه رسان نامه ی من دیر شد

کودک ولگرد فلک پیر شد
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
فریدون مشیری

سه ماه، دست زمستان دراز بود، سه ماه
درخت ها نفشردند دست سردش را


سه ماه پرده ابر
چنان قلمرو خورشید را فرو پوشاند
که افتاب از شرم
نشان نداد، رخ سرد و رنگ زردش را
زمین یخ زده در زیر تازیانه باد
سه ماه تاب آورد،
صبور ماند و نهان کرد داغ و دردش را
پرند نیلی هفت آسمان برفت از یاد
که ابر و دود بیَندود لاجوردش را


سه ماه دست زمستان دراز بود ، سه ماه

***

در آن شبان سیاه
ولی خموش، نهان جوش، سخت کوش، مدام
به تنگنای زمان می تپید بی آرام
به زیر برف پراکنده در سراسر دشت
کنار برگ فرو خفته روی سبزه ی زرد
به زیر پنجه غارتگر زمستانی
لطافت نفسش می وزید پنهانی
بهار بود که بیدار بود و پا در راه.

***

بهار بود که در انتظار فرصت بود
بهار پیک طراوت، نوید رحمت بود
بهار بود که جان حیات بخشش را
به ذره ذره اندام خاک می گسترد
بنفشه می آورد
جوانه می پرورد.

***

هنوز دست بهار
ز آستین به درستی به در نیامده بود
که دست های درختان به رقص بر می شد!
که رنگ و روی هوا باز و بازتر می شد
که بوی نرگس، چون بوی عشق، بوی امید
به شهر می پیچید
دوباره چهره خورشید پرده در می شد
شکوفه می تابید
ستاره می خندید.


***
سه ماه دست زمستان دراز بود، اینک:
نگاه کن به طبیعت، به آسمان، به زمین
نگاه کن به ستایشگران فروردین:
نگاه کن به پرستو،
که سوی لانه ی بر باد رفته پر زده است
نگاه کن به درختان، به بوته ها، به چمن
جوانه های جوانی دوباره سر زده است


به آفتاب نگه کن، شکفته و پیروز
چه نقش های درخشان به بام و در زده است
به شور و شادی مردم نگاه کن، نوروز
- شکوهمند ترین جشن قوم ایرانی-
دوباره در همه جا پرچم ظفر زده است.
 

meibudy

عضو جدید
گفت پنج وارونه چه معنا دارد ؟
خواهر كوچكم اين را پرسيد
من به او خنديدم
كمي آزرده و حيرت زده گفت
روي ديوار و درختان ديدم
بازهم خنديدم
گفت ديروز خودم ديدم
مهران پسر همسايه پنج وارونه به مينو ميداد
آنقدر خنده برم داشت كه طفلك ترسيد
بغلش كردم و بوسيدم و با خود گفتم
بعدها وقتي غم♥ سقف كوتاه دلت را خم كرد
بي گمان مي فهمي♥ پنج وارونه چه معنا دارد
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
من به یک احساس خالی دلخوشم



من به یک احساس خالی دلخوشم
من به گل های خیالی دلخوشم
در کنار سفره اسطوره ها
من به یک ظرف سفالی دلخوشم
مثل اندوه کویر و بغض خاک
با خیال آبسالی دلخوشم
سر نهم بر بالش اندوه خویش
با همین افسرده حالی دل خوشم
در هجوم رنگ در فصل صدا
با بهار نقش قالی دلخوشم
آسمانم: حجم سرد یک قفس
با غم آسوده بالی دلخوشم
گرچه اهل این خیابان نیستم
با هوای این حوالی دلخوشم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سهیل محمودی







آتش پنهان


آغاز من ، تو بودی و پایان من تویی
آرامش پس از شب توفان من تویی
حتی عجیب نیست، که در اوج شک و شطح
زیباترین بهانه ایمان تویی
احساسهایی از متفاوت میان ماست
آباد از توام من و ، ویران من تویی
آسان نبود گرد همه شهر گشتنم
آنک ، چه سخت یافتم :" انسان " من تویی
پیداست من به شعله تو زنده ام هنوز
در سینه من ، آتش پنهان من تویی
هر صبح ، با طلوع تو بیدار می شوم
رمز طلسم بسته چشمان من تویی
هر چند سرنوشت من و تو ، دوگانگی است
تنهای من ! نهایت عرفان من تویی
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سفر به خیر


شفیعی کدکنی

به کجا چنین شتابان ؟
گون از نسیم پرسید
دل من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان ؟
همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم
به کجا چنین شتابان ؟
به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم
سفرت به خیر !‌ اما تو و دوستی خدا را
چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی
به شکوفه ها به باران
برسان سلام ما را!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
شفیعی کدکنی

صدای بال ققنوسان

پس از چندین فراموشی و خاموشی
صبور پیرم
ای خنیاگر پارین و پیرارین
چه وحشتناک خواهد بود آوازی که از چنگ تو برخیزد
چه وحشتناک خواهد بود
آن آواز
که از حلقوم این صبر هزاران ساله برخیزد
نمی دانم در این چنگ غبار آگین
تمام سوگوارانت
که در تعبید تاریخ اند
دوباره باز هم آوای غمگین شان
طنین شوق خواهد داشت ؟
شنیدی یا نه آن آواز خونین را ؟
نه آواز پر جبریل
صدای بال ققنوسان صحراهای شبگیر است
که بال افشان مرگی دیگر
اندر آرزوی زادنی دیگر
حریقی دودناک افروخته
در این شب تاریک
در آن سوی بهار و آن سوی پاییز
نه چندان دور
همین نزدیک
بهار عشق سرخ است این و عقل سبز
بپرس از رهروان آن سوی مهتاب نیمه ی شب
پس از آنجا کجا
یارب ؟
درآنجایی که آن ققنوس آتش می زند خود را
پس از آنجا
کجا ققنوس بال افشان کند
در آتشی دیگر ؟
خوشا مرگی دگر!
با آرزوی زایشی دیگر!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
فریدون مشیری






کدام غبار


با حوانه ها نوید زندگی است
زندگی شکفتن جوانه هاست
هر بهار
از نثار ابرهای مهربان
ساقه ها پر از جوانه میشود
هر جوانه ای شکوفه میکند
شاخه چلچراغ می شود
هر درخت پر شکوفه باغ
کودکی که تازه دیده باز میکند
یک جوانه است
گونه های خوشتر از شکوفه اش
چلچراغ تابناک خانه است
خنده اش بهار پر ترانه است
چون میان گاهواره ناز میکند
ای نسیم رهگذر به ما بگو
این جوانه های باغ زندگی
این شکوفه های عشق
از سموم وحشی کدام شوره زار
رفته رفته خار میشوند؟
این کبوتران برج دوستی
از غبار جادوی کدام کهکشان
گرگهای هار می شوند ؟
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
احمد شاملو




چشم اندازی ديگری
با کليدی اگر مي‌آيي
تا به دست ِ خود
از آهن ِ تفته
قفلي بسازم.
گر باز مي‌گذاری در را،
تا به همت ِ خويش
از سنگ‌پاره‌سنگ
ديواری برآرم. ــ
باری
دل
در اين برهوت
ديگرگونه چشم‌اندازی مي‌طلبد.

قاطع و بُرّنده
تو آن شکوهپاره پاسخي،
به هنگامي که
اينان همه
نيستند
جز سوآلي
خالي
به بلاهت.

هم بدان‌گونه که باد
در حرکت ِ شاخساران و برگ‌ها، ــ
از رنگ‌های تو
سايه‌يي‌شان بايد
گر بر آن سرند
که حقيقتي يابند.
هم به گونه‌ی باد
ــ که تنها
از جنبش ِ شاخساران و برگ‌ها ــ
و عشق
ــ کز هر کُناک ِ تو ــ

باری
دل
در اين برهوت
ديگرگونه چشم‌اندازی مي‌طلبد.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمزمه شب
هله اي زمزمه شب ثمري زما ندارد
كه دلي ز عشق ياري خبري زما ندارد
ببر اي نسيم صبحم خبري زما به يارم
كه زبان ما به از اين هنري زما ندارد
به جز اين غزل چه دارم كه دهم نثار يارم
كه بسي ز جور مهرش صفتي زما ندارد
دل اگر رسد پيامي كه به كوي تو زيارم
همه به زما بدانند نظري به ما ندارد
نبرند قدح ميم را كه بدان جرعه آخر
همه شب باده فاخر سر توتيا ندارد
همه وز سكوت بر زن دلي پر ز خون بدارند
كه پر از دروغ و كينه كه سري به ما ندارد
من از اين مهرنگاهت دلي پر زغم بدارم
غم دل به او سپردن كه به ما جفا ندارد
ز نواي ني برون است كه زغم به سر برآرم
كه فغان و ناله دل به جز او دوا ندارد
ز وجود او خورم من مي و پيمانه پي هم
به زبان دل سرودن ثمر و ثنا ندارد
منعما تشنه ز عشقت كه چه ياري و به نازت
همه كس گفته پيامي كه جهان بقا ندارد
 

ali.mehrkish

عضو جدید
چند شعر اندر باب اجتماع

چند شعر اندر باب اجتماع

من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
من اگر بنشینم
تو اگر بنشینی
چه کسی برخیزد ؟
چه کسی با دشمن بستیزد ؟
چه کسی
پنجه در پنجه هر دشمن دون
آویزد
دشت ها نام تو را می گویند
کوه ها شعر مرا می خوانند
کوه باید شد و ماند
رود باید شد و رفت
دشت باید شد و خواند
در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟
در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟
حرف را باید زد
درد را باید گفت
من چه می گویم ، آه
با تو کنون چه فراموشی ها
با من کنون چه نشست ها ، خاموشی است
تو مپندار که خاموشی من
هست برهان فراموشی من
من اگر برخیزم
تو اگر برخیزی
همه برمی خیزند
و چه خواهد شد آن
شعرازحمیدمصدق
 

ali.mehrkish

عضو جدید
یاد دارم یک غروبی سرد سرد

می گذشت از کوچه ی ما دوره گرد

دوره گردم دار قالی می خرم

دست دوم جنس عالی می خرم

کوزه و ظرف سفالی می خرم

گر نداری شیشه خالی می خرم

اشک در چشمان بابا حلقه بست

ناگهان آهی زد و بغضش شکست

اول سال است و نان در سفره نیست

ای خدا شکرت ولی این زندگیست؟

سوختم دیدم که بابا پیر بود

بد تر از او خواهرم دلگیر بود

بوی نان تازه هوش از ما ربود

اتفاقا مادرم هم روزه بود

صورتش دیدم که لک بر داشته

دست خوش رنگش ترک برداشته

باز هم بانگ درشت پیر مرد

پرده ی اندیشه ام را پاره کرد

دوره گردم دار قالی می خرم

دست دوم جنس عالی می خرم

کوزه و ظرف سفالی می خرم

گر نداری شیشه خالی می خرم

خواهرم بی روسری بیرون پرید

آی آقا سفره خالی می خرید؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
گفتم تو چرا دورتر از خواب و سرابی
گفتی که منم با تو ولیکن تو نقابی
فریاد کشیدم تو کجایی تو کجایی
گفتی که طلب کن تو مرا تا که بیابی

چون همسفر عشق شدی مرد سفر باش
هم منتظر حادثه هم فکرخطر باش

هر منزل این راه بیابان هلاک است
هر چشمه سرابی است که بر سینه خاک است
در سایه هر سنگ اگر گل به زمین است
نقش تن ماری است که در خواب کمین است
در هر قدمت خار هر شاخه سر دار
در هر نفس آزار هر ثانیه صد بار

گفتم که عطش میکشدم در تب صحرا
گفتی که مجوی آّب و عطش باش سراپا
گفتم که نشانم بده گر چشمه ای آنجاست
گفتی چو شدی تشنه ترین قلب تو دریا است
گفتم که در این راه کو نقطه آغاز
گفتی که تویی تو خود پاسخ این راز
 
آخرین ویرایش:

سمیه نوروزی

عضو جدید
حميد مصدق

حميد مصدق

وای، باران
…………باران
……..شيشهء پنجره را باران شست.
…..از دل من اما،
……………..چه کسی نقش تو را خواهد شست؟
آسمان سربی رنگ،
………من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ.
می پرد مرغ نگاهم تا دور،
……………….وای، باران
…………………………..باران
………………………………پر مرغان نگاهم را شست.
خواب، رؤيای فراموشيهاست!
…………….خواب را دريابم
………………….که در آن دولت خاموشيهاست.
…………………………..با تو در خواب مرا لذت ناب هم ‌آغوشيهاست.
من شکوفايی گلهای اميدم را در رؤياها می‌بينم،
و ندايی که به من می‌گويد:
………….“گرچه شب تاريک است
………………………..دل قوی دار،
………………………………سحر نزديک است.”
دل من، در دل شب،
…………خواب پروانه شدن می‌بيند.
…………………………مـِهر در صبحدمان داس به دست
……………………………………….خرمن خواب مرا می چيند.
آسمانها آبی،
…….. پر مرغان صداقت آبی‌ست
…………………..ديده در آينهء صبح تو را می‌بيند.
از گريبان تو صبح صادق،
……………..می گشايد پر و بال.
تو گل سرخ منی
………..تو گل ياسمنی
…………………تو چنان شبنم پاک سحری؟
……………………………………………. نه
……………………………………………..از آن پاکتری.
……………….تو بهاری؟
……………………… نه
……………………….بهاران از توست.
……….از تو می گيرد وام،
………….هر بهار اينهمه زيبايی را.
در سحر گاه سر از بالش خوابت بردار!
……………….کاروانهای فروماندهء خواب از چشمت بيرون کن!
بازکن پنجره را!
……تو اگر بازکنی پنجره را،
………………..من نشان خواهم داد
……………………………به تو زيبايی را.
بگذر از زيور و آراستگی
………….من تو را با خود، تا خانهء خود خواهم برد
………………….که در آن شوکت پيراستگی
…………………………….چه صفايی دارد
آری از سادگي‌‌اش،
…………..چون تراويدنِ مهتاب به شب
……………………………….مهر از آن مي‌بارد.
باز کن پنجره را
……..من تو را خواهم برد
…………………به عروسي عروسکهای کودک خواهر خويش
………..که در آن مجلس جشن
…………………….صحبتي نيست ز دارايي‌ داماد و عروس
……………………..صحبت از سادگي و کودکي است
……………………..چهره‌ای نيست عبوس
کودک خواهر من
……….در شب جشن عروسی عروسکهایش مي‌رقصد
کودک خواهر من
………..امپراتوری پر وسعت خود را هر روز
……………………………………..شوکتي مي‌بخشد
کودک خواهر من
………نام تورا مي‌داند
………نام تورا مي‌خواند
………………………گل قاصد آيا با تو اين قصهء خوش خواهد گفت؟
باز کن پنجره را
………..من تورا خواهم برد به سر رود خروشان حيات
……………………………….آب اين رود به سر چشمه نمي‌گردد باز
بهتر آنست که غفلت نکنيم از آغاز
باز کن پنجره را
…………..صبح دميد!
و چه روياهايی !
………….که تبه گشت و گذشت.
و چه پيوند صميميتها،
…………..که به آسانی يک رشته گسست.
چه اميدی، چه اميد ؟
…………..چه نهالی که نشاندم من و بی‌بر گرديد.
دل من می سوزد،
……که قناريها را پر بستند.
………..که پر پاک پرستوها را بشکستند.
و کبوترها را
……….آه، کبوترها را
………………و چه اميد عظيمی به عبث انجاميد.

 

سمیه نوروزی

عضو جدید
من پری کوچک غمگینی را میشناسم
........که در اقیانوسی مسکن دارد
................و دلش را در یک نی لبک چوبین
.........................مینوازد
............................... آرام ، آرام
.................................پری کوچک غمگینی
.........................................که شب از یک بوسه میمیرد
.................................................و سحرگاه از یک بوسه بدنیا خواهد آمد
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
فروغ

فروغ

می شتابند از پی هم بی شکیب
روزها و هفته ها و ماهها
چشم تو در انتظار نامه ای
خیره میماند به چشم راهها

لیک دیگر پیکر سرد مرا
می فشارد خک دامنگیر خک
بی تو دور از ضربه های قلب تو
قلب من میپوسد آنجا زیر خاک

.بعد ها نام مرا باران و باد
نرم میشویند از رخسار سنگ
.گور من گمنام می ماند به راه
فارغ از افسانه های نام و ننگ​
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
سهراب

سهراب

ظهر تابستان است .
………….سايه ها ميدانند، كه چه تابستاني است .
…………………………………………..سايه هايي بي لك ،
…………………………..گوشه‌اي روشن و پاك
…………………………………………..كودكان احساس! جاي بازي اينجاست .
زندگي خالي نيست :
………………..مهرباني هست، سيب هست ، ايمان هست .
………………………………………..آري!!
تا شقايق هست، زندگي بايد كرد .
در دلم چيزي هست، مثل يك بيشهء نور، مثل خواب دم صبح
……………………….و چنان بي‌تابم، كه دلم مي خواهد
……………………………………..بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه .
………………………………………..دورها آوايي است، كه مرا مي‌خواند .
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
سهراب

سهراب

دیده‌ام گاهی در تب، ماه می‌آید پایین،
.....می‌رسد دست به سقف ملکوت.
.........دیده‌ام ، سهره بهتر می‌خواند.

گاهی زخمی که به پا داشته‌ام
....زیر و بم‌های زمین را به من آموخته است


گاه در بستر بیماری من، حجم گل چند برابر شده است.
/////و فزون‌تر شده است، قطر نارنج ، شعاع فانوس.
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
بر او ببخشائيد
بر او که گاهگاه
پيوند دردناک وجودش را
با آب هاي راکد
و حفره هاي خالي از ياد مي برد
و ابلهانه مي پندارد
که حق زيستن دارد
بر او ببخشائيد
بر خشم بي تفاوت يک تصوير
که آرزوي دور دست تحرک
در ديدگان کاغذيش آب مي شود
بر او ببخشائيد
بر او که در سراسر تابوتش
جريان سرخ ماه گذر دارد
و عطرهاي منقلب شب
خواب هزار سالهء اندامش را
آشفته مي کند
بر او ببخشائيد
بر او که از درون متلاشيست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور مي سوزد
و گيسوان بيهده اش
نوميدوار از نفوذ نفس هاي عشق مي لرزد
اي ساکنان سرزمين سادهء خوشبختي
اي همدمان پنجره هاي گشوده در باران
بر او ببخشائيد
بر او ببخشائيد
زيرا که محسور است
زيرا که ريشه هاي هستي بارآور شما
در خاک هاي غربت او نقب مي زنند
و قلب زودباور او را
با ضربه هاي موذي حسرت
در کنج سينه اش متورم مي سازند.​
فروغ فرخزاد
:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
با مـــن بگو تا كيستي اشــكي بگو آهـــي بگو
خوابي ؟خيالي؟ چيستي؟اشكي؟بگو آهي؟ بگو
راندم چو از مهرت سخن گفتي بسوز و دم مزن
ديگر بگـو از جان مــن جانا چه ميخواهي؟ بگو
گـيـرم نميگيري دگــر زآشـفتــه عشـــقت خبر
بر حال مـن گاهي نگر با من سخن گاهي بگو
اي گـل پي هر خس مرو در خلوت هر كس مرو
گــويي كه دانم پس مـرو گر آگه از راهي بگو
غمخـــوار دل اي مــه نيي از درد مـن آگه نيي
والله نـيـي بالله نـيـي از دردم آگـــاهي بگو
مـن عـاشـق تنهـايي ام سـرگشته شيدايي ام
ديـوانه رسوايي ام تــو هر چه مي خواهي بگو
مهرداد اوستا
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دنيا به هم نمي خورد...

دنيا پر از حوادث گوناگون

دنيا پر از وقايع رنگارنگ

از مرگ،از تولد،

از صلح،جنگ،

از جشن،از جدايي

از فتح از شكست

هر لحظه صدهزار اتفاق هست!

اين آرزوي كوچك ما نيز

يك رويداد ساده است

من خود،درست و راست،نمي دانمش كه چيست

يك اشتياق پاك؟

يك آرمان شيرين؟

يك هاله مقدس؟

يك عشق تابناك؟

از نوع نامكرر"يك نكته بيش نيست"

در بين صدهزار هزار اتفاق،گم!

دنيا به هم نمي خورد اي مردم!

بعد از هزار مرحله دوري

بعد از هزار سال صبوري!

اين يك زياده خواهي نيست

اين نيست يك توقع بي جا!

اين نيست يك هوس

اين آخرين تضرع يك عاشق است و بس:

باري اگر به سينه دلي داريد

اين آرزوي ساده ما را بر آريد

ما را به هم ببخشيد.

ما را براي هم بگذاريد.

در اين لحظه هاي مانده به جا،از حيات ما.

ما را به يكديگر بسپاريد!
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
حتی اگر نباشی ...

می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو تو ام چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال،ِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را

قیصر امین پور

 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دراین خزان
خزان تباهی
دو قطره باران چه قدر زیبا بود ؟
اگر کنار یک درخت و دو بلبل
کسی نمی رنجید
کنار کوچه پر از خانه های جهنم وار
درون کوچه پسر بچه ایی نمی لرزید
درون خیابان خالی از مردم
دو پیرمرد و دو بانوی چرک صورت
برای زمستان خود نمی گریید
دو قطره باران چه قدر زیبا بود؟
...
ولی چه حیف
درون کوچه پر از روزنامه های خیس
نه سایه بان دو اشک روی گونه های خیس
دوباره این قط قطرهای لعنتی
دوباره خواب شد آرزو
بروی دانه های گیس
 

mahi_darya

عضو جدید
بی نظیر

بی نظیر

يتيم

هي چرخ زد، هي گشت ، كوبيد
هر دري كه باز مي شد...
- نه !! خانه شما ؟؟؟ اينجا ؟؟؟
كي؟؟ نشنيدم ؟؟ دوباره!!! نامت چيست ؟؟
- سارا ! سارا!!
.........

ضحي ساروي بهار 86


واقعا بی نظیر بود... اشک ریختم... دلم گرفت.... اونقر عالی بود که من به خاطر این که واسه شما پیام تشکر بفرستم جا در جا عضو شدم....
شاد باشید


 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
آسمان زیر پایت
نعره می کشد
و باد
ساکت و آرام
نشسته زیر پای درخت
تا نگاه کنند به یادگاری اتفاقی پایت
روی زمین
و تو
آسمان تنهایی
به یک لبخند تکیه داده ایی
و من
سیاه چال بی خیال
دوباره رد می شوم
و به تکرار هر شب
درون خاطره باتلاق می شوم
اپیزود 2
تکرار
تکرار نگاه آخر
شب ظلمانی تو در توی مرگ
تیک
تاک
تک
تک
تکرار ثانیه های مرگ آلود
اپیزود 3
فردا سپیده دم
دوباره اطلسی های یخ زده
خواهند رویید
بی گناه اطلسی های یخ زده
هنوز اسیر من اند
برای فرار طناب لازم است
اپیزود 4
هنوز
عشق آسمان
درون باتلاق
اسیر خواهد بود
هیچ کس مثل باتلاق تنها نیست
روی قلبم
تنها
اطلسی های یخ زده اند
باید دوباره برای آسمان نامه نوشت
اپیزود 5
نامه 13/13
درون اداره
قفسه پست
خاک می خورد
نشانی تغییر کرده
نامه برگشتی است
نامه 14/16
مهره برگشتی روی پیشانیش
پستچی :
نامه ها سر کاریند
مقصد آسمان
مبدا باتلاق
درونش نوشته
بلند بلند می خواند
هنوز دوستت
هنوز دارم
دوستت دارم
هنوز آبی چشم آسمان
عشقت درون نفس
باتلاق می کشد
امضا باتلاق
اپیزود آخر
توضیح شاعر
نامه را یک نفر خواند
دست پاچه شد
دوباره
باتلاق
اطلسی های خجالتی
آب شدند
آسمان بغض کرد
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پرنده گفت : " چه بويي ، چه آفتابي ، آه
بهار آمده است
و من به جستجوي جفت خويش خواهم رفت . "
پرنده از ايوان
پريد ، مثل پيامي پريد و رفت
پرنده کوچک بود
پرنده فکر نميکرد
پرنده روزنامه نميخواند
پرنده قرض نداشت
پرنده آدمها را نميشناخت
پرنده روي هوا
و بر فراز چراغ هاي خطر
در ارتفاع بي خبري ميپريد
و لحظه هاي آبي را
ديوانه وار تجربه ميکرد
پرنده ، آه ، فقط يک پرنده بود​
فروغ فرخزاد
 

Similar threads

بالا