شعر نو

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاه گاهی هم‬‫
همره پرواز ابری در گذار باد
‬‫بوی عطر نارس گلهای کوهی را‬‫
در نفس پیچیده ام آزاد.
‬‫این همه می گویدم هر شب
‬‫این همه می گویدم هر روز
‬‫باز می آید بهار رفته از خانه
‬‫باز می آید بهار زندگی افروز.​
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
همه شب با دلم کسي مي گويد
«سخت آشفته اي زديدارش
صبحدم با ستارگان سپيد
مي رود، مي رود، نگهدارش»
من به بوي تو رفته از دنيا
بي خبر از فريب فرداها
روي مژگان نازکم مي ريخت
چشمهاي تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهاي تو داغ
گيسويم در تنفس تو رها
مي شکفتم ز عشق و مي گفتم
«هر که دلداده شد به دلدارش
ننشيند به قصد آزارش
برود، چشم من به دنبالش
برود، عشق من نگهدارش»
آه، اکنون تو رفته اي و غروب
سايه مي گسترد به سينهء راه
نرم نرمک خداي تيرهء غم
مي نهد پا به معبد نگهم
مي نويسد به روي هر ديوار
آيه هائي همه سياه سياه

فروغ فرخزاد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وقتی تو نیستی
خورشيد تابناك،
شايد دگر درخشش خود را،
و كهكشان پير گردش خود را
از ياد ميبرد.
و هر گياه،
از رويش نباتي خود،
بيگانه مي شود.

و آن پرنده اي،
كز شاخه انار پريده،
پرواز را،
هر چند پر گشوده،
- فراموش ميكند .

آن برگ زرد بيد كه با باد،
تا سطح رود قصد سفر داشت .
قانون جذب و جاذبه را در بسيط خاك
مخدوش مي كند .

آنگاه،
نيروي بس شگرف،
مبهم،
نامرئي،
نور حيات را،
در هر چه هست و نيست،
خاموش مي كند.

وقتي تو با مني،
گويي وجود من،
سكر آفرين نگاه تو را نوش مي كند.

حمید مصدق
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
ديدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش
خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودم
از من و هرچه در من نهان بود
ميرميدي
ميرهيدي
يادم آمد که روزي در اين راه
ناشکيبا مرا در پي خويش
ميکشيدي
ميکشيدي
آخرين بار
آخرين بار
آخرين لحظهء تلخ ديدار
سر به سر پوچ ديدم جهان را
باد ناليد و من گو کردم
خش خش برگهاي خزان را
باز خواندي
باز راندي
باز بر تخت عاجم نشاندي
باز در کام موجم کشاندي
گرچه در پرنيان غمي شوم
سالها در دلم زيستي تو
آه،هرگز ندانستم از عشق
چيستس تو
کيستي تو​
فروغ فرخزاد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=times new roman, times, serif]خدا مارو برای هم نمی خواست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فقط میخواست همو فهمیده باشیم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]بدونیم نیمه ی ما مال ما نیست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فقط خواست نیمه مونو دیده باشیم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تموم لحظه های این تب تلخ[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خدا از حسرت ما با خبر بود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خودش ما رو برای هم نمی خواست[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]خودت دیدی دعامون بی اثر بود[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]چه سخته مال هم باشیم و بی هم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]می بینم میری و می بینی میرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تو وقتی هستی اما دوری از من[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نه میشه زنده باشم نه بمیرم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]نمیگم دلخور از تقدیرم اما[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]تو میدونی چقدر دلگیره این عشق[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]فقط چون دیر باید می رسیدیم[/FONT]
[FONT=times new roman, times, serif]داره رو دست ما می میره این عشق.[/FONT]
. افشین یداللهی .
[FONT=times new roman, times, serif][/FONT]​
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
این جا نظم است
این جا زندگی با هم
این جا صابون تازه با بوی رُز
و جوان ترین آوازه خوان
و دختر ِ هم سرا از زمان های گذشته
این جا نظم است
این جا روان کاو
این جا شعار و ماموران
و بیمار ِ راضی
و سالم ِ پشیمان
این جا همه چیز است
می توانید به خودتان برسید
نفرت داشته باشید یا دوست
اما این جا کسی از
سرنوشت ِ گم شده گان نمی پرسد.​
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دختر کنار پنجره تنها نشست و گفت
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سر مستی تو را
با هرچه طالبی به خد می خرم ز تو
بر شاخ لخت و عور درختی شکو فه ای
با نازمی گشود دوچشمان بسته را
مرغی میان سبزه ز هم باز می نمود
آن بالهای کوچک زیبای خسته را
خورشید خنده کرد و ز انوار خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید
موجی سبک خزیدونسیمی به گوش او
رازی سرود و موج به نرمی امید از او
خندید باغبان که سر انجام شد بهار
دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم
" فروغ فرخزاد "
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من با تو هرگز [/FONT]

سلام ای بی وفا ،‌ ای بی ترحم
سلام ای خنجر حرفای مردم
سلام ای آشنا با رنگ خونم
سلام ای دشمن زیبای جونم
بازم نامه می دم با سطر قرمز
آخه این بار شده من با تو هرگز
نمی خوام حالتو حتی بدونم
تعجب می کنی آره همونم
همونی که زمونی قلبشو باخت
همون که از تو یک بت ،‌ یک خدا ساخت
همونی که برات هر لحظه می مرد
که ذکر نامتو بی جون نمی برد
همونم که می گفتم نازنینم
بمیرم اما اشکاتو نبینم
همون که دست تو ،‌ مهر لباش بود
اگه زانو نمی زد غم باهاش بود
حالا آروم نشستم روی زانوم
ولی دیگه گذشت اون حرفا ،‌ خانوم
تعجب می کنی آره عجیبه
می خوام دور شم ازت خیلی غریبه
خیال کردی همیشه زیر پاتم ؟
با این نامردیات بازم باهاتم ؟
برات کافی نبود حتی جوونیم
تموم شد آره گم شد مهربونیم
دیگه هر چی کشیدم بسه دختر
نمی بینیم همو این خوبه ،‌ بهتره
دیگه بسه برام هر چی کشیدم
فریبی بود که من از تو ندیدم ؟
دروغی هست نگفته مونده باشه ؟
کسی هست تو خیال تو نباشه ؟
عجب حتی دریغ از یک محبت
دریغ از یک سر سوزن صداقت
دریغ از یک نگاه عاشقونه
دریغ از یک سلام بی بهونه
نه نفرینت چرا ، این رسم ما نیست
اگر چه این چیزا درد شما نیست
گل بیتا چرا اخمات توهم شد؟
چیه توهین به ذات محترم شد ؟
دیگه کوتاه کنم با یک خدافظ
که عشق ما رسید به سد هرگز
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اردوی بهاران چو کاروانها :gol: به شکوه در آمدبه بوستانها
مرغان سفر کرده بازگشتند :gol: آسوده ز سرما به آشیانها
سر خوش ز نشاط بهار بنگر :gol: مرغابیکان را به آبدانها
بس لاله روشن به دشت دیدم :gol: مشکین به یکی خالشان میانها
گر چشم گشایی به هرکناری :gol: از جشن بهاران بود نشانها
مهدی اخوان ثالث
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
براي چشمانت


هوا ترست به رنگ هواي چشمانت
دوباره فال گرفتم براي چشمانت
اگر چه كوچك و تنگ است حجم اين دنيا
قبول كن كه بريزم به پاي چشمانت
بگو چه وقت دلم را ز ياد خواهي بر د
اگر چه خوانده ام از جاي جاي چشمانت
دلم مسافر تنهاي شهر شب بو هاست
كه مانده در عطش كوچه هاي چشمانت
تمام آينه ها نذر ياس لبخندت
جنون آبي در يا فداي چشمانت
چه مي شود تو صدايم كني به لهجه موج
به لحن نقره اي و بي صداي چشمانت
تو هيچ وقت پس از صبر من نمي آيي
در انتظار چه خاليست جاي چشمانت
به انتهاي جنونم رسيده ام اكنون
به انتهاي خود و ابتداي چشمانت
من و غروب و سكوت و شكستن و پاييز
تو و نيامدن و عشوه هاي چشمانت
خدا كند كه بداني چه قدر محتاج ست
نگاه خسته من به دعاي چشمانت
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وفا نكردي و كردم ، جفا نديدي و ديدم
شكستي و نشكستم ، بريدي و نبريدم
اگر زخلق ، ملامت و گر زكرده ، ندامت
كشيدم ازتو كشيدم،شنيدم ازتوشنيدم
كي ام؟شكوفه ي اشكي كه در هواي تو هر شب
زچشم ناله شكفتم ،‌ به روي شكوه دويدم
مرا نصيب غم آمد ، به شادي همه عالم
چرا كه از همه عالم ، محبت تو گزيدم
چو شمع خنده نكردي،‌مگربه روزسياهم
چو بخت جلوه نكردي مگر زموي سپيدم
به جز وفا و عنايت ،‌ نماند در همه عالم
ندامتي كه نبردم‌ ، ملامتي كه نديدم
نبود از تو گريزي ، چنين كه بار غم دل
زدست شكوه گرفتم ،‌ به دوش ناله كشيدم
جواني ام به سمند شتاب مي شد و از پي
چو گرد در قدم او ، دويدم ونرسيدم
به روي بخت زديده ، زچهر عمر به گردون
گهي چو اشك نشستم ، گهي چو رنگ پريدم
وفا نكردي و كردم ، به سر نبردي و بردم
ثبات عهد مرا ديدي اي فروغ اميدم?
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
باز باید سرنوشتی را نوشت.
با مداد حرف نه، با عمل باید نوشت.


سرنوشتم، مشق شبهای تو نیست!
هر چه می خواهی بگو اما، نباید ان نوشت.

آنچه با صدها نگاهت، می کنی از من طلب!
یاری است اما، نمی دانی که چون باید نوشت!


نام ما را با زبان چرب و خالی یاد نیست!
باز باید که انگار خاطرات، از سر نوشت!


گر که از سَر می نویسی سرنوشتی را بدان
نامه از سَر، کاتبان ایزدی، خواهند نوشت!


او که از سَر می نویسد سرنوشتم مرد نیست
مردی آن بوده ، نوشتش را بدون سَر، نوشت!


نامه ام در نقطه پایان نخواهد آن نوشت
حرف هایت را، که اصلاحیه ها باید نوشت!


هر چه بر خود نهی کردم “کاتبا” سری مگو!
حاجی اما سرنوشتی را بدون حق من خواهد نوشت.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خدایا! عشق را در من برانگیز
ندای عشق را در من رسا کن
از این " مرداب بودن " در هراسم
مرا از ننگ " بی عشقی " رها کن.

بده عشقی که جانم برخروشد
بلرزاند خروشم آسمان را
به گلبانگی برآشوبم زمین را
به فریادی برانگیزم زمان را

به " نیروی محبت " زنده ام کن
به راه دستگیری ها توان ده
مرا عشقی به انسان ها بیاموز
توان یاری درماندگان ده

مرا بال و پری بخشا خدایی
که تا بیغوله ها پرواز گیرم
به من سر پنجه ی قدرت عطا کن
که غمها را از دل ها باز گیرم

درآیم نیمشب در کلبه یی سرد
بپاشم عطر شادی بر غریبی
برافرزوم، چراغ زندگانی -
به شبهای سیاه بی نصیبی.

مرا " مهتاب " کن در تیره شب ها
که بر هر کلبه ی ویران بتابم
دم گرم مسیحایی به من بخش
که بر بالین بیماران شتابم.

مرا " لبخند " کن ، لبخند شادی
که بر لبهای غمخواران نشینم
زلال چشمه ی آمرزشم کن
که در اشک گنهکاران نشینم.

مرا " ابر عُطوفت " کن که از خلق
فرو شویم غبار کینه ها را
ز دلها بستُرَم امواج اندوه
کنم مهتابباران سینه ها را.

نسیمم کن که عطر دوستی را
بپاشم در فضای زندگانی
بَدل سازم خزان زندگی را
به باغ عشق های جاودانی.

بزرگا! زندگی بخشا! برانگیز
نوای عشق را از بند بندم
مرا رسم جوانمردی بیاموز
که بر اشک تهیدستان نخندم!

به راهی رهسپارم کن که گویند:
چو او ، کس " عاشق مردم " نبوده ست
چنانم کن که بر گورم نویسند:
در اینجا ، " عاشق مردم " غنوده ست.
" مهدی سهیلی "

 

سمیه نوروزی

عضو جدید


◊ مرا بال و پری بخشا خدایی
که تا بیغوله ها پرواز گیرم
به من سر پنجه ی قدرت عطا کن
که غمها را از دل ها باز گیرم
◊ مرا " لبخند " کن ، لبخند شادی
که بر لبهای غمخواران نشینم
زلال چشمه ی آمرزشم کن
که در اشک گنهکاران نشینم.
◊ مرا " ابر عُطوفت " کن که از خلق
فرو شویم غبار کینه ها را
ز دلها بستُرَم امواج اندوه
کنم مهتابباران سینه ها را.

" مهدی سهیلی "


بسيار بسيار زيبا بود نغمه جان. هميشه دنبال همچين شعري بودم.:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شاعر کیست
شاعر آنست که شعر از دل او برخیزد
برگ و بار غم شعر از گل او برخیزد
دردمندیست که چون لب بگشاید به سخن
نغمه ی سوختگان از دل او برخیزد
گل برآرد ز گلستان سخن در بر جمع
عطر عشق و هنر از محفل او برخیزد
سفر او سفر جذبه و عشق است و مدام
شور صد قافله از منزل او برخیزد
بذر اندیشه چو پاشد به در و دشت خیال
خوشه های هنر از حاصل او برخیزد
اوست دریای معانی
که به هر موج کلام
صد هزاران صدف از ساحل او برخیزد
دلبرست آن که به جان شعله زند وقت نگاه
شاعر آنست که شعر از دل او برخیزد


"مهدی سهیلی"​
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شب است،
شبی بس تیرگی دمساز با آن.
به روی شاخ انجیر کهن « وگ دار» می خواند، به هر دم
خبر می آورد طوفان و باران را. و من اندیشناکم.

شب است،
جهان با آن، چنان
چون مرده ای در گور.
و من اندیشناکم باز:
ـــ اگر باران کند سرریز از هر جای؟
ـــ اگر چون زورقی در آب اندازد جهان را؟...

در این تاریکی آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر بر کرد، می پوشد ازین طوفان رخ آیا صبح؟
نیما یوشیج:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
قاب خاطره
تو جاودانه ترین قصه کتاب منی
زلال چشمه جوشان شعر ناب منی
به عمق جلگه خاموش بی کرانه شب
طلوع خوشه رنگین ماهتاب منی
به باغ آیینه بر جاده های روشن آب
عبور قافله عطر ها به خواب منی
به روی موج افقها درون قایق نور
عروس ساحل دریای آفتاب منی
سبک سوار نسیم آمدی سحر گاهان
به پای خرمن گل چشمه گلاب منی
به حجم سبز گمان چون خیال می گذری
به پای خرمن گل عمر پر شتاب منی
درنگ رود نگاهی به چشم ثانیه ها
به قاب خاطره تصویری از شباب منی
چه با شکوه ز آفاق عشق می ایی
به شب ترین یلدا گل شهاب منی
استاد نصرالله مرداني
 

BluE-GirL

عضو جدید
الفبا برای سخن گفتن نیست
برای نوشتن نام توست
اعداد
پیش از تولد تو به صف ایستادند
تا راز زادروز تو را بدانند
دست‌های من
برای جست و جوی تو پیدا شدند
دهانم
کشف دهان توست

ای کاشف آتش
در آسمان دلم توده برفی است
که به خنده‌های تو دل بسته است



شمس لنگرودی

 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی در واقع نا امن است
تنها مرگ است که امن است
بیمه ی زندگی مفهومی متناقض است
تنها بیمه ی مرگ می تواند مفهوم داشته باشد
زندگی یک ماجرای غیر قابل پیش بینی است
بنابراین انان که می خواهند در امن و امان زندگی کنند
پیش از مرگ می میرند و انان که می خواهند بی هیچ خطری زندگی کنند
اساسا"زندگی نمی کنند.
 

gh_engineer

عضو جدید
کاربر ممتاز
مي توان از مه چشمان تو و آتش دل
به صراحت پي برد که چه غوغاست ميان من و تو
آين دگر تجربه نيست که مرا باور چشمان تو باراني کرد
که مرا مهر پر احساس تو نوراني کرد
چه کسي مي گويد عشق ما تجربه است؟!
چه زمان بارش باران به زمين تجربه بود؟!
بي بها نيست نگاهي که مرا عاشق کرد
که گذشتن ز تو وعشق تو آسان باشد
گر چه اين سبزي باغ احساس
کار يک قطره ي باران باشد
مالک قلب تو دستان من است
عشق تو خون من و جان من است
به تو مي انديشم .....
نه ..دگر راهي نيست ....
نام تو تا ابدالدهر به نام من خورد
شايد اين بار دلم بازي عشقت را برد
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
فروغ فرخزاد

فروغ فرخزاد

نگاه کن
....که غم درون دیده ام
چگونه قطره قطره آب می شود
..........چگونه سایه ی سیاه سرکشم
اسیر دست آفتاب می شود

نگاه کن
.......تمام هستی ام خراب می شود
...شراره ای مرا به کام می کشد
...........مرا به اوج می برد
...مرا به دام می کشد


نگاه کن
...تمام آسمان من
......پر از شهاب می شود

..
به راه پر ستاره مي كشانيم
.........فراتر از ستاره مي نشانيم

نگاه كن
..من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
.......چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چين بركه هاي شب شدم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
بو دن
گر بدینسان زیست با ید
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوائی نیا ویزم
بر بلند کاج خشک کو چه بن بست
گر بدینسان زیست باید
من چه نا پاکم اگر ننشانم از ایمان خود چون کو ه
یاد گاری جا ودانه بر تراز بی بقای خاک
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ديگر اين پنجره بگشاي كه من
به ستوه آمدم از اين شب تنگ
ديرگاهي ست كه در خانه همسايه من خوانده خروس
وين شب تلخ عبوس
مي فشارد به دلم پاي درنگ
ديرگاهي ست كه من در دل اين شام سياه
پشت اين پنجره بيدار و خموش
مانده ام چشم به راه
همه چشم و همه گوش
مست آن بانگ دلاويز كه مي آيد نرم
محو آن اختر شب تاب كه مي سوزد گرم
مات اين پرده شبگير كه مي بازد رنگ
آري اين
پنجره بگشاي كه صبح
مي درخشد پس اين پرده تار
مي رسد از دل خونين سحر بانگ خروس
وز رخ آينه ام مي سترد زنگ فسوس
بوسه مهر كه در چشم من افشانده شرار
خنده روز كه با اشك من آميخته رنگ

__________________
 
  • Like
واکنش ها: floe

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دشت هايی چه فراخ!
کوههايی چه بلند !
در گلستانه چه بوی علفی می آمد!
من در اين آبادی ، پی چيزی می گشتم :
پی خوابی شايد ،
پی نوری ، ريگی ، لبخندی .

پشت تبريزی ها
غفلت پاکی بود ، که صدايم می زد .
پای نی زاری ماندم ، باد می آمد ، گوش دادم :
چه کسی با من حرف می زد ؟
سوسماری لغزيد
راه افتادم .
يونجه زاری سر راه ،
بعد جاليز خيار ، بوته های گل رنگ
و فراموشی خاک

لب آبی
گيوه ها را کندم ، و نشستم ، پاها در آب :
" من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشيار است!
نکند اندوهی ، سر رسد از پس کوه .
چه کسی پشت درختان است!
هيچ ، می چرد گاوی در کرد.
سايه هايی بی لک ،
گوشه ای روشن و پاک
کودکان احساس ! جای بازی اينجاست.
زندگی خالی نيست :
مهربانی هست، سيب هست ، ايمان هست.
آری
تا شقايق هست ، زندگی بايد کرد .

در دل من چيزی است ، مثل يک بيشه نور ، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم ، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت ، بروم تا سر کوه.
دورها آوايی است ، که مرا می خواند."
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
غزلک ، شکستنت کار کيه؟
به عزا نشستنت کار کيه ؟
عسلک ، نبينم افتادن تو
بگو پرپر شدنت کار کيه؟
نگو ديو قصه تو فنجون فالت افتاد
آسمون لهجه فيروزه رو ياد تو نداد
غزلک گريه نکن ،
گريه به چشمات نمی آد!
سنگ فيروزه ی اين رنگی به قاب کی شکست؟
زورق رهايی تو چه جوری به گل نشست؟
ای نگين از همه ستاره ها ، ستاره تر
راست بگو سنگ سقوط و کی به پرواز تو بست؟
نگو ديو قصه تو فنجون فالت افتاد
آسمون لهجه فيروزه رو ياد تو نداد
غزلک گريه نکن ،
گريه به چشمات نمی آد!
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
از پيش من برو كه دل آزارم
ناپايدار و سست و گنه كارم
در كنج سينه يك دل ديوانه
در كنج دل هزار هوس دارم

قلب تو پاك و دامن من ناپاك
من شاهدم به خلوت بيگانه
تو از شراب بوسه من مستي
من سر خوش از شرابم و پيمانه

چشمان من هزار زبان دارد
من ساقيم به محفل سرمستان
تا كي ز درد عشق سخن گوئي
گر بوسه خواهي از لب من، بستان

عشق تو همچو پرتو مهتابست
تابيده بي خبر به لجن زاري
باران رحمتي است كه مي بارد
بر سنگلاخ قلب گنه كاري

من ظلمت و تباهي جاويدم
تو آفتاب روشن اميدي
برجانم، اي فروغ سعادتبخش
دير است اين زمان، كه تو تابيدي

دير آمدي و دامنم از كف رفت
دير آمدي و غرق گنه گشتم
از تند باد ذلت و بدنامي
افسردم و چو شمع تبه گشتم

فروغ فرخزاد:gol:
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
نيمه شب در دل دهليز خموش
ضربه ائي افكند طنين
دل من چون دل گل هاي بهار
پر شد از شبنم لرزان يقين
گفتم اين اوست كه باز آمده است
جستم از جا و در آئينه گيج
بر خود افكندم با شوق نگاه
آه، لرزيد لبانم از عشق
تار شد چهره آئينه ز آه
شايد او وهمي را مي نگريست
گيسويم درهم و لب هايم خشك
شانه ام عريان در جامه خواب
ليك در ظلمت دهليز خموش
رهگذر هر دم مي كرد شتاب
نفسم ناگه در سينه گرفت
گوئي از پنجره ها روح نسيم
ديد اندوه من تنها را
ريخت بر گيسوي آشفته من
عطر سوزان اقاقي ها را
تند و بي تاب دويدم سوي در
ضربه پاها، در سينه من
چون طنين ني، در سينه دشت
ليك در ظلمت دهليز خموش
ضربه پاها، لغزيد و گذشت
باد آواز حزيني سر كرد
فروغ فرخزاد:gol:
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
مهتاب
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
نيست يکدم شکند خواب به چشم کس وليک
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
نگران با من استاده سحر
صبح می خواهد از من
کز مبارک دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلکه خبر
در جگر ليکن خاری
از ره اين سفرم می شکند .
نازک آرای تن ساق گلی
که به جانش کشتم
و به جان دادمش آب
ای دريغا به برم می شکند.
دستها می سايم
تا دری بگشايم
بر عبث می پايم
که به در کس آيد
در و ديئار به هم ريخته شان
بر سرم می شکند.
می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب
مانده پای آبله از راه دراز
بر دم دهکده مردی تنها
کوله بارش بر دوش
دست او بر در ، می گويد با خود :
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم می شکند.
 

Similar threads

بالا