در حیاط کوچک مادربزرگ ,
گل زیبایی به نرمی خفته است .
این گل زیبا فقط یک یا دو ماه ,
همدم گنجشک و یاران , مابقی را ساکت است .
یک شب از شب های مهتابی سراغش رفتم و
راز شبنم را از او جویا شدم . این چنین شاداب رفتم , ناگهان حیران شدم .
: " غنچه ای بودم نحیف و تازه پا
همدمم باد بهاری بود و ماه
در شبی افسانه ای , مهتابی و زیبا ,
باد را گفتم بگوید از سفرهایش درون دشت ها , دریا ...
در میان شرح گردش ها , کرد وصف یک گلی در کوه ها .
از همان شب کار من شد سیر در رویا .
خود همی دیدم کنار دلبری زیبا .
روزها بگذشت و من هم منتظر هر صبحگاه ,
تا رسانم بوسه ای بر روی ماهش در خفا .
ولی وای ای خدا !
چند روزی ست نه قاصد بینم و نه روی ماه .
من ز یارم بی خبر افتاده ام تنها .
نکند دستی غریب , ناآشنا ,
چیده است او را ز شاخه ,
کرده معشوقی ز عاشق او جدا ؟! آه ای خدا ... "
لحظه ای خاموش ماند و بی صدا .
آری راز شبنم , فاش کردند اشک ها ...