شعر نو

afsaneh_k

عضو جدید
وقت رفتن پرنده رسيده
ديرى نمى‏گذرد كه آشيان‏اشكنده، خالى، خاموش از ترانه
در آشوب جنگل .... به خاك خواهد افتاد.
با برگ‏هاى خشك و گل‏هاى پژمرده
در سپيده‏دمان به تُهياى بى‏راه پر خواهم كشيد
به فراسوى درياى غروب.
زيرا كه ديرى است كه اين خاك ميزبان من بوده است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
در حیاط کوچک مادربزرگ ,
گل زیبایی به نرمی خفته است .
این گل زیبا فقط یک یا دو ماه ,
همدم گنجشک و یاران , مابقی را ساکت است .


یک شب از شب های مهتابی سراغش رفتم و
راز شبنم را از او جویا شدم . این چنین شاداب رفتم , ناگهان حیران شدم .




: " غنچه ای بودم نحیف و تازه پا
همدمم باد بهاری بود و ماه
در شبی افسانه ای , مهتابی و زیبا ,
باد را گفتم بگوید از سفرهایش درون دشت ها , دریا ...
در میان شرح گردش ها , کرد وصف یک گلی در کوه ها .


از همان شب کار من شد سیر در رویا .
خود همی دیدم کنار دلبری زیبا .
روزها بگذشت و من هم منتظر هر صبحگاه ,
تا رسانم بوسه ای بر روی ماهش در خفا .

ولی وای ای خدا !
چند روزی ست نه قاصد بینم و نه روی ماه .
من ز یارم بی خبر افتاده ام تنها .
نکند دستی غریب , ناآشنا ,
چیده است او را ز شاخه ,
کرده معشوقی ز عاشق او جدا ؟! آه ای خدا ... "



لحظه ای خاموش ماند و بی صدا .

آری راز شبنم , فاش کردند اشک ها ...
 

afsaneh_k

عضو جدید
به چه دل بسته ای ؟
به آن که گرگان به جای پاره کردن شکمت نوازشت کنند ؟
یا کران صدایت را بشنوند ؟
...
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
کوچ باد

با صدای ناله اش از دور
با دو چشم کور
باد می اید
سنگها را سخت می ساید
تن بهر خاکی می آلاید
می زند بر هر دری انگشت
برگهای زنده را هر آن
می گرداند اندر دست و
می چرخاند اندر مشت
خشم تو از کیست
اینهمه غوغا برای چیست ؟
از چه می بالی به خود یا از چه می نالی ؟
لانه ی موری به هم خورده است
بچه ی پروانه ای در راه تو مرده است
دشمنیهایت برای چیست ؟
بی قراریها برای کیست ؟
باد بازیگوش خاموش است
چون یادیست کز خاطر فراموش است
به خود می خواند از هر گوشه
با رازی اسیری را
و اندر پیش می گیرد
هراسان هر مسیری را
چه ناآرام می کوبی ؟
چرا اینسان می آشوبی ؟
پیامی هست در نجوای امروزت
نجوای بد آموزت ؟
نمی بینید چشمم را
که هم بیدار و هم باز است ؟
نمی بینی افق در پیش من گسترده ، دلباز است ؟
نمی بینی مرا هر لحظه آغاز است ؟
برای من به خود بالیدن از هستی
و یا رنج تهی دستی چه ناساز است ؟
دل باد از هوا خالی است
برای باد دشمن بودن و دلبستگی
سهل است ، پوشالی است
من از زیبایی و زشتی چه می دانم
نه در خشکی نه در دریا ، نمی مانم
مرا با خشم یا نفرین
مرا با روزگار تلخ یا شیرین
مرا با سفره ی بیرنگ یا رنگین
نه کاری هست
نه بر دوشم
ز اوقات و ز اوصاف گذشته
رنج هستی
خواب و سرمستی
نه آثاری نه باری هست
و بهر بودنم ، آسودنم هر دم شعاری هست
فضای ذهن من پاک است از امروز و از فردا و از دیروز
و از هر روز
برای من هدف پوچ است
حیات باد در کوچ است
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اکسیر زندگی

اکسیر زندگی است شعر
تابندگی است شعر
با شعر می توان
از غم گسست و رست
به اندوه دل نبست
با شعر می توان
عشقی دوگانه داشت
در دل امید کاشت
در سر نوای هزاران ترانه داشت
با شعر می توان
سرسبز بود
آواز کرد
ز بیهودگی گذشت
پرواز کرد
با شعر می توان
در فصل سرد بود
سرشار درد بود
اما بهار را
گرمی خورشید را شناخت
دل را قوی نمود
به افسردگی نباخت
با شعر می توان
معشوق را ندید
از یاد او برفت
از عشق او برید
با شعر می توان
عمر دوباره کرد
پژمردگی گذاشت
در فصل برف و سوز
شب را
غرق ستاره کرد
با شعر می توان
خوشبخت بود و شاد
از هر چه نفرت است
دل را تهی نمود
آن را به عشق داد
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
زندگی ما

زیستن در لجن
و گریستن در باران
بازی خوردن
و از دق مردن
بودن
و با افیون خیال غنودن
گفتن همان
و خفتن
برخاستن
و از خود کاستن
زندانی
در محبس نادانی
پوسیدن
و زمین جهل را بوسیدن
دندان به هم سودن
و فرسودن
به هم تاختن
و تابوت ساختن
از ستاره شنیدن
و جز سیاهی ندیدن
کوشیدن
و لباس عزا پوشیدن
و سرانجام رفتن
و درد را نهفتن
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وقتی که شانه هايم
در زير بار حادثه می‌خواست بشکند
يک لحظه
از خيال پريشان من گذشت:
” بر شانه های تو … “
بر شانه های تو
می‌شد اگر سری بگذارم.
وين بغض درد را
از تنگنای سينه برآرم
به های های
آن جان پناه مهر
شايد که می‌توانست
از بار اين مصيبت سنگين
آسوده‌ام کند.

فريدون مشيري

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
دریا ، - صبور و سنگین
می خواند و می نوشت :
« ... من خواب نیستم !
خاموش اگر نشستم ،
مرداب نیستم !
روزی که برخروشم و زنجیر بگسلم ؛
روشن شود که آتشم و آب نیستم ! »

فریدون مشیری

__________________
 

Aseman Etemaad

عضو جدید
کاربر ممتاز
تنهایی...

تنهایی...

از تنهایی مگریز
به تنهایی مگریز
گهگاه
آنرا بجوی و تحمل کن!
و به آرامش خاطر مجالی ده....
***
یکدیگر را می آزاریم بی آنکه بخواهیم
شاید بهتر آن باشد
که دست به دست یکدیگر دهیم
بی سخنی!
دستی که گشاده است
می بَرَد
می آورد
رهنمونت می شود
به خانه ای که
نور دلچسبش گرمی بخش است!
***
از کسی نمی پرسند
چه هنگام می تواند خدانگهدار بگوید!
از عادات انسانیش نمی پرسند
زمانی
به ناگاه
باید با آن رو در رو درآید!
تاب آرَد
بپذیرد!
وداع را
درد مرگ را
فروریختن را
تا دیگر بار
بتواند که برخیزد

مارگوت بیکل
ترجمه :احمد شاملو:gol:
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
باران


ببار ای نم نم باران زمین خشک را تر کن
سرود زندگی سر کن دلم تنگه ... دلم تنگه
بخواب ، ای دختر نازم بروی سینه ی بازم
که همچون سینه ی سازم همه ش سنگه... همه ش سنگه
نشسته برف بر مویم شکسته صفحه ی رویم
خدایا ! با چه کس گویم که سر تا پای این دنیا
همه ش ننگه ... همه ش رنگه

 

b A N E l

عضو جدید
آسمان تعطیل است
بادها بیکارند
ابرها خشک و خسیس،
هق هق گریۀ خود را خوردند.

من دلم می خواهد
دستمالی خیس،
روی پیشانی تب دار بیابان بکشم
دستمالم را اما افسوس،
نان ماشینی در تصرف دارد
......
......
......
آبروی ده ما را بردند!
 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پرسش

کاش من هم
در کوچه و بازار روان بودم
و روزنه نگاهم
مانند همه ،‌ در پی رزق روزانه ام بود
بیا با سکوت آشتی کنیم
و لرزان بیندیشیم به فردای خویش
و ندای وهم و عدم را ،‌ در سرودی نو
بخوانیم و عبور کنیم از من و ما
و در نگاهی نو در آمیزیم
و از کوه بیاموزیم
ایستاده لرزیدن را
از دریا ،‌تلاطم را
و از سحر ،‌ سکوت را
و از خود بپرسیم


 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
گلدان بی رنگ

من
گلدان بی رنگ
گل میخاک
و رویای ممتد
تق تق در
زمان دوباره آغاز می شود



 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
اتفاق

هر شعر اتفاقی است در خلا
اینجا که منم
می بویمش
می جویمش
هر شعر
اتفاقی است در خلا



 

comudf

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دوباره

درسهایم را دوباره خواهم خواند
و مشقهایم را ،‌ دوباره خواهم نوشت
شاید اشتباهی شده است
و من دوباره آغاز خواهم کرد
و از حالا تکنون
فاصله زیادی است
این مسافت را ، هرگز نتوانستم طی کنم
شبی سخت بود شب رفتن
و حبابی را می ماند زندگی
و خالی شدن از هیجان و نشاط
تجربه تلخی بود
و گلایه ای نیست
وقتی که انتظاری در میان نباشد
در ترانه و شعر
فریاد می زنم هر بار
احساس مشترکی ، ما را نجات خواهد داد
و این بیت را خوب فهمیدم
حقیقت تلخ این است
فاصله حرف اول را می زند
بازار چه شیرین بود ،‌ برای سوداگران
دوباره را ،‌ دوباره آغاز می کنم
در س هایم ، مشق هایم ، دردهایم
و رقابت درسی بود
با نمره ای به مفهوم فقر
و رقابت
پوسته زمین را مانند خوره ای ، خواهد برد
شاید روزی بیاید که خود را تحمل کنم
و آن روز تو را خواهم باخت
عشق نیز قیمتی دارد
خواهم پرداخت
خواهم باخت
خواهم ساخت
و خواهم نواخت
رفتنت ای گل ، نگاه تلخی را می ماند
نیامدنت راه حل قطعی برای دنیا بود
و باور نمی کنم
کسی صلاح را به طور قطع بداند
ما زندگی را به محصول باختیم
و راه انتخابی معقول بود
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تنهايي تو زير باران
در راه تنهايي
به طول عمر
طول دريغايي به نابهنگام
تا مرگ شبا هنگام
انبوه مه از صبح
اندوه شب از عصر
در راه تنهايي
به طول عمر
در طول مجموع در ختان
سبز و باهم
باهم تنها...
تنهايي تو زير باران
تا آن دم تنها
دم ناگه به نا بهنگام
تا مرگ شبا هنگام
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد


خیال انگیز
خیال انگیز و جان پرور چو بوی گل سرا پایی
نداری غیر از این عیبی که می دانـی که زیبایی
مــن از دلبـــستگی هــای تـو بـا آیینــه دانــستم
که بر دیدار طاقت سوز خود عاشق تر از مایی
منم ابروتویی گلـبن که می خندی چو می گریم
تویی مهر و منم اختر که می میـرم چـو می آیی
مــه روشــن میـان اختــران پنهــان نمـی مــاند
میـان شـاخـه هــای گـل مـشو پنهـان کـه پیدایـی
کــسی از داغ و درد مـن نپرســد تـا نپرسی تو
دلــی بـر حــال زار مـن نبخـــشد تــا نبخـــشایی
مـرا گفتـی کـه از پیـر خرد پرسـم عـلاج خـود
خـرد منـع من از عشق تو فرمایـد چـه فرمـایی؟
رهی! تا وارهی از رنج هستی، ترک هستی کن
کـه بـا ایـن نـاتوانی هـا بـه تـرک جــان توانـایی
رهی معیری
 

b A N E l

عضو جدید
نیمایوشیج

نیمایوشیج

من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی.

با قایقم نشسته به خشکی
فریاد می زنم:
"وا مانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت این ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادی ای رفیقان با من."
گل کرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قایقم که نه موزون
بر حرفهایم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بیرون.
در التهابم از حد بیرون
فریاد بر می آید از من:
"در وقت مرگ که با مرگ
جز بیم نیستیّ و خطر نیست،
هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست
سهو است و جز به پاس ضرر نیست."
با سهوشان
من سهو می خرم
از حرفهای کامشکن شان
من درد می بَرم
خون از درون دردم سرریز می کند!
من آب را چگونه کنم خشک؟

فریاد می زنم.
من چهره ام گرفته
من قایقم نشسته به خشکی
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
یک دست بی صداست
من،دست من کمک ز دست شما می کند طلب.

فریاد من شکسته اگر در گلو،وگر
فریاد من رسا
من از برای راه خلاص خود و شما
فریاد می زنم.
فریاد می زنم!

 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
ز بس با غمت روز و شب زیستم

غمت می شناسد که من کیستم

من آن خویش گم کرده راهم که هیچ

ندانم کجایم,کیم,کیستم؟

نیم آنچه مانده ست,بینی به جای

غم است این که برجاست,من نیستم.

دکتر مصفا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به یاد شاعرانه‌های قیصری که رفت

غنچه با دل گرفته گفت:
زندگی، لب زخنده بستن است
گوشه‌ای درون خود نشستن است
گل به خنده گفت
زندگی شکفتن است
با زبان سبز راز گفتن است
گفتگوی غنچه و گل از درون باغچه باز هم به گوش می‌رسد
تو چه فکر می‌کنی؟
کدام یک درست گفته‌اند؟
من فکر می‌کنم گل به راز زندگی اشاره کرده است
هر چه باشد او گل است!
گل یکی دو پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است!
 

b A N E l

عضو جدید
نیما یوشیج..بر سر قایقش

نیما یوشیج..بر سر قایقش

"ری را" ... صدا می آید امشب
از پشت "کاچ" که بند آب
برق سیاه تابش تصویری از خراب
در چشم می کشاند.
گویا کسی است که می خواند...

اما صدای آدمی این نیست.
با نظم هوش ربایی من
آوازهای آدمیان را شنیده ام
در گردش شبانی سنگین؛
ز اندوه های من
سنگین تر.
و آوازهای آدمیان را یکسر
من دارم از بر.
یک شب درون قایق دلتنگ
خواندند آنچنان؛
که من هنوز هیبت دریا را
در خواب
می بینم.

ری را.ری را ...
دارد هوا که بخواند.
درین شب سیا.
او نیست با خودش،
او رفته با صدایش اما
خواندن نمی تواند.
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

زندگی نامه ی شقایق چیست ؟
رایت خون به دوش وقت سحر
نغمه ای عاشقانه بر لب باد
زندگی را سپرده در ره عشق
به کف باد و هرچه باداباد

شفيعی كدكنی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
سرود ستاره

ستاره می گوید
دلم نمی خواهد غریبه ای باشم
میان آبی ها
ستاره می گوید
دلم نمی خواهد صدا کنم اما هجای آوازم
به شب درآمیزد کنار تنهایی
و بی خطابی ها
ستاره می گوید
تنم درین آبی
دگر نمی گنجد کجاست آلاله
که لحظه ای امشب ردای سرخش را به عاریت گیرم
رها کنم خود را
ازین سحابی ها
ستاره می گوید
دلم ازین بالا گرفته می خواهم بیایم آن پایین
کزین کبودینه ملول و دلگیرم خوشا سرودن ها و آفتابی ها

شفيعی كدكنی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همه شب دارم، دلكي پرخون ،شبكي مست از مي نابم كن
به يكي عشوه، به يكي افسون ،مه من مستم كن و خوابم كن
لبــكت خندان، گلكت زيبــا، سخنت شيــرين، دلكت شيدا
مـــن اگر فرزانه اگـر رسـوا، تــــو همان ديــوانه خطابم كن
بــت مــن چشــم سيهت نازم، رخ تابنده چـــو مهت نازم
مــه مـــن سحــر نگهت نــازم ،به نگــاهي بــاده نــابم كن
"مهرداد اوستا"
 

afsaneh_k

عضو جدید
«...شب پره روي تنش جاي زخمي پيداست
روح من بي خبر است ،
که چرا خنجر من روي تنش زخمي کاشت .
همه ي آدميان در خوابند
پس چرا ظلمت شب بيدار است ؟!...
مگر او خسته ز افکار پريشانش نيست ؟
نه...
فکر او جاي دگر ميگردد
در خيالش همه ي پنجره ها بيدارند
آسمان رنگين است
همه شب بوها پي روزي ميگردند ...
خستگي روي تنش پيدا شد
و چه زود چشم خورشيد به بالا آمد .
من نگاهم به نگاهش افتاد
همه ي خستگي ام رفت ز ياد ...»
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گر درختي از خزان ، بي برگ شد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]يا كِرِخت از سورت سرماي سخت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]هست اميدي كه ابر فرودين[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]برگها روياندش از فرٌ بخت[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بر درخت زنده ، بي برگي چه غم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]واي بر احوال برگ بي درخت [/FONT]
دكتر شفيعي كدكني
[FONT=Arial (Arabic)]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]​
[/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد

بوی باران، بوی سبزه، بوی خاك
شاخه‌های شسته، باران خورده، پاك
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم كبوترهای مست
نرم نرمك می‌رسد اینك بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه‌ها و دشتها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نیمه باز
خوش به حال دختر میخك می‌خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر كامی نگیریم از بهار
گر نكوبی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ

فريدون مشيری
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
بوسه باران

غیر از این داغ که در سینه سوزان دارم
چه گل از گلشن عشق تو به دامان دارم ؟
این همه خاطر آشفته و مجموعه ی رنج
یادگاری ست کزان زلف پریشان دارم
به هواداریت ای پاک نسیم سحری
شور و آشفتگی گرد بیابان دارم
مگذر ای خاطره ی او ز کنارم مگذر
موج بی ساحل اشکم سر طوفان دارم
خار خشکم مزن ای برق به جانم آتش
که هنوز آرزوی بوسه ی باران دارم
غنچه آسا نشوم خیره به خورشید سحر
من که با عطر غمت سر به گریبان دارم
شمع سوزانم و روشن بود از آغازم
که من سوخته سامان چه به پایان دارم
شفیعی کدکنی
 

Z.I_engineer

عضو جدید
بیا در کوچه باغ شهر احساس
شکست لاله را جدی بگیریم
اگر نیلوفری دیدیم زخمی
برای قلب پر دردش بمیریم
بیادر کوچه های تنگ غربت
برای هر غریبی سایه باشیم
بیا هر شب کنار نور یک شمع
به فکر پیچک همسایه باشیم
بیا ما نیز مثل روح باران
به روی یک رز تنهابباریم
بیا در یکشب آرام و مهتاب
کمی هم صحبت یک یاس باشیم
اگر صد بار قلبی را شکستیم
بیا یک بار با احساس باشیم :gol:
 

Similar threads

بالا