شعر نو

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمان تو
گل ِ آفتابگردانند

به هر کجا که نگاه کنی ،
خدا آنجاست ...


حسین پناهی
 

blue bee

عضو جدید
کاربر ممتاز
آسمان، آبی تر،
آب، آبی تر.
من در ایوانم، رعنا سر حوض.

رخت می شوید رعنا.
برگ ها می ریزد.
مادرم صبحی می گفت: موسم دلگیری است.
من به او گفتم: زندگانی سبی است، گاز باید زد با پوست.

« سهراب »
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


محمدرضا شفيعي كدكني
حتي به روزگاران


اي مهربانتر از برگ، در بوسه‌هاي باران!
بيداري ستاره، در چشم جويباران!

آيينة نگاهت، پيوند صبح و ساحل
لبخند گاه گاهت، صبح ستاره‌باران

بازآ كه در هوايت، خاموشي جنونم،
فريادها برانگيخت از سنگ كوهساران

اي جويبار جاري! زين سايه برگ مگريز
كاينگونه فرصت از كف، دادند بي‌شماران.

گفتي: « به روزگاران مهري نشسته...» گفتم:
بيرون نمي‌توان كرد « حتي » به روزگاران

بيگانگي زحد رفت، اي آشنا مپرهيز
زين عاشق پشيمان، سر خيل شرمساران

پيش از من و تو بسيار، بودند و نقش بستند
ديوار زندگي را زينگونه يادگاران

وين نغمه محبت بعد از من و تو ماند
تا در زمانه باقي‌ست آواز باد و باران



 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

هوشنگ ابتهاج (ه‍.ا. سايه)
تشويش


بنشينيم و بينديشيم
اين همه با هم بيگانه
اين همه دوري و بيزاري
به كجا آيا خواهيم رسيد آخر؟
و چه خواهد آمد بر سرما، با اين دلهاي
پراكنده

جنگلي بوديم،
شاخه در شاخه همه آغوش
ريشه در ريشه همه پيوند
وينك انبوه درختاني تنهاييم

مهرباني، به دل بسته ما مرغي‌ست
كز قفس در نگشاديمش
و به عذري كه فضايي نيست
وندرين باغ خزان خورده
جز سموم ستم آورده هوايي نيست
ره پرواز نداديمش

هستي ما كه چو آيينه
تنگ بر سينه فشرديمش
از وحشت سنگ‌انداز
نه صفا و نه تماشا
به چه كار آيد؟

دشمني دل‌ها را با كين خوگر كرد
دست‌ها با دشنه همدستان گشتند
و زمين از بدخواهي به ستوه آمد

اي دريغا، كه دگر دشمن رفت از ياد
وينک از سينه دوست
خون فرو مي‌ريزد.

دوست، كاندر بر او گريه انباشته را
نتواني سر داد
چه توان گفتش؟
بيگانه‌ست
و سرايي كه به چشم‌انداز پنجره‌اش نيست
درختي كه بر او مرغي
به فغان تو دهد پاسخ،
زندان است

من به عهدي كه بدي مقبول،
و توانايي دانايي‌ست؛
با تو از خوبي مي‌گويم.
از تو دانايي مي‌جويم.
خوب من،
دانايي را بنشان بر تخت
و توانايي را حلقه به گوشش كن!

من به عهدي كه وفاداري
داستاني‌ست ملال‌آور
و ابلهي نيست دگر، افسوس،
داشتن جنگ برادرها را باور،
آشتي را
به اميدي كه خرد فرمان خواهد راند
مي‌كنم تلقين.
وندرين فتنه بي‌تدبير
با چه دلشوره و بيمي نگرانم من ...

اين همه با هم بيگانه
اين همه دوري و بيزاري
به كجا آيا خواهيم رسيد آخر
و چه خواهد آمد بر سر ما؟
با اين دلهاي پراكنده
بنشينيم و بينديشيم.



http://www.fereydoonmoshiri.org/fmpage12.htm

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

حميد مصدق
پيش درآمد


بشكن طلسم حادثه را، بشكن
مهر سكوت از لب خود بردار
منشين به چاهسار فراموشي
بسپار گام خويش به ره، بسپار !

تكرار كن حماسه رزم آهنگ
چندين نواي سوگ چه مي‌خواني
نتوان نشست در دل غم، نتوان
دزديده سيل اشك چه مي‌راني

سهراب مرده است، غمي سنگين،
اما غمي كه افكند از پا نيست

برخيز، رخش سركش خود زين كن
اميد نوشداروي تو، از كيست؟

افراسياب خون سياوش ريخت
بيژن به دست خصم به چاه افتاد

كو گردي تو؟ اي همه تن خاموش
كو مردي تو،
اي همه جان ناشاد؟!

اسفنديار را چه كني تمكين؟
اين پرغرور مانده به بند «من»!
پيكان به چشم خيره سرش بشكن!
چاه شغاد مايه مرگ توست.
از دست خويش بر تو گزند آيد
خويشي كه هست مايه مرگ خويش
بايد شكست جان و تنش!
بايد!

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

سيمين بهبهاني
رنگ‌ها زدم ! ...


شبي همرهت گذر به سوي چمن كنم
ز تن جامه بر كنم ز گل پيرهن كنم

غرور بنفشه را به پاي تو بشكنم
سر زلف خويش را شكن در شكن كنم

به دست ستيز تو سپارم زمام دل
به پاي گريز تو ز گيسو رسن كنم

به قهرم گذاشتي مرا با تو آشتي
به تقديم جان نشد به تسليم تن كنم.

چه مي‌گويم اي خدا! چه غافل ز خود شدم
جواني چه كس كند به پيري كه من كنم

دگر خسته آمدم ز بس رنگ‌ها زدم
كه كافور خويش را چو مشك ختن كنم

به پنجاه منزلي سه منزل نمانده بيش
غريبانه مي‌روم كه آنجا وطن كنم

چه جز آنكه لعنتي كنم بر حقيقتي
در آيينه خلوتي چو با خويشتن كنم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

نادر نادرپور
فالگير


كندوي آفتاب به پهلو افتاده بود
زنبورهاي نور ز گردش گريخته
در پشت سبزه‌هاي لگدكوب آسمان
گلبرگهاي سرخ شفق، تازه ريخته

كف‌بين پير باد در آمد ز راه دور
پيچيده شال زرد خزان را به گردنش
آن روز، ميهمان درختان كوچه بود
تا بشنوند راز خود از فال روشنش

در هر قدم كه رفت، درختي سلام گفت
هر شاخه، دست خويش به سويش دراز كرد
او دستهاي يك يكشان را كنار زد
چون كوليان، نواي غريبانه ساز كرد

آنقدر خواند و خواند كه زاغان شامگاه
شب را ز لابلاي درختان صدا زدند
از بيم آن صدا، به زمين ريخت برگها
گويي هزار چلچه را در هوا زدند

شب همچو آبي از سر اين برگها گذشت
هر برگ، همچو پنجه دستي بريده بود
هرچند نقشي از كف اين دست‌ها نخواند،
كف‌بين باد، طالع هر برگ ديده بود!
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
صدای پای تو که می روی
صدای پای مرگ که می آید . . . .
دیگر چیزی را نمی شنوم !

حسين پناهي
 
  • Like
واکنش ها: noom

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اي عشق، شكسته ايم، مشكن ما را
اينگونه به خاك ره ميفكن ما را ما در تو به چشم دوستي مي بينيم اي دوست مبين به چشم دشمن ما را
فریدون مشیری


 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
خود را که می شکستم
می دانستم
از کاسه شکسته آب نخواهی خورد.

محمد علي بهمني
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خود را که می شکستم
می دانستم
از کاسه شکسته آب نخواهی خورد.

محمد علي بهمني

معشوق من
با آن تن برهنهء بي شرم
بر ساقهاي نيرومندش
چون مرگ ايستاد


خط هاي بيقرار مورب
اندامهاي عاصي او را
در طرح استوارش
دنبال ميکند


معشوق من
گوئي ز نسل هاي فراموش گشته است
گوئي که تاتاري
در انتهاي چشمانش
پيوسته در کمين واريست
گوئي که بربري
در برق پر طراوت دندانهايش
مجذوب خون گرم شکاريست


معشوق من
همچون طبيعت
مفهوم ناگزير صريحي دارد
او با شکست من
قانون صادقانهء قدرت را
تأئيد ميکند


او وحشيانه آزادست
مانند يک غريزهء سالم
در عمق يک جزيرهء نامسکون
او پاک ميکند
با پاره هاي خيمهء مجنون
از کفش خود ، غبار خيابان را


معشوق من
همچون خداوندي ، در معبد نپال
گوئي از ابتداي وجودش
بيگانه بوده است
او
مرديست از قرون گذشته
ياد آور اصالت زيبائي


او در فضاي خود
چون بوي کودکي
پيوسته خاطرات معصومي را
بيدار ميکند
او مثل يک سرود خوش عاميانه است
سرشار از خشونت و عرياني


او با خلوص دوست ميدارد
ذرات زندگي را
ذرات خاک را
مهاي آدمي را
غمهاي پاک را
او با خلوص دوست ميدارد
يک کوچه باغ دهکده را
يک درخت را
يک ظرف بستني را
يک بند رخت را


معشوق من
انسان ساده ايست
انسان ساده اي که من او را
درسرزمين شوم عجايب
چون آخرين نشانهء يک مذهب شگفت
در لابلاي بوتهء پستانهايم
پنهان نموده ام
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من از نهايت شب حرف ميزنم
من از نهايت تاريکي

و از نهايت شب حرف ميزنم




اگر به خانهء من آمدي براي من اي مهربان چراغ بياور
و يک دريچه که از آن
به ازدحام کوچهء خوشبخت بنگرم

فروغ فرخزاد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و چهرهء شگفت
" از آن سوي دريچه به من گفت
حق با کسيست که مي بيند
من مثل حس گمشدگي وحشت دارم
اما خداي من
آيا چگونه ميشود از من ترسيد ؟
من ، من که هيچ گاه
جز بادبادکي سبک و ولگرد
بر پشت بامهاي مه آلود آسمان


چيزي نبوده ام
و عشق و ميل و نفرت و دردم را
در غربت شبانهء قبرستان
موشي به نام مرگ جويده ست . "


و چهرهء شگفت
با آن خطوط نازک دنباله دارست
که باد طرح جاريشان را
لحظه به لحظه محو و دگرگون ميکرد
و گيسوان نرم و درازش
که جنبش نهاني شب ميربودشان
و بر تمام پهنهء شب ميگشودشان
همچون گياههاي ته دريا
در آنسوي دريچه روان بود
و داد زد
" باور کنيد
من زنده نيستم "


من از وراي او تراکم تاريکي را
و ميوه هاي نقره اي کاج را هنوز
ميديدم ، آه ، ولي او ....


او بر تمام اينهمه ميلغزيد
و قلب بينهايت او اوج ميگرفت
گوئي که حس سبز درختان بود
و چشمهايش تا ابديت ادامه داشت .


حق با شماست
من هيچ گاه پس از مرگم
جرئت نکرده ام که در آئينه بنگرم
و آنقدر مرده ام
که هيچ چيز مرگ مرا ديگر
ثابت نميکند
آه
آيا صداي زنجره اي را
که در پناه شب ، بسوي ماه ميگريخت
از انتهاي باغ شنيديد ؟


من فکر ميکنم که تمام ستاره ها
به آسمان گمشده اي کوچ کرده اند
و شهر ، شهر چه ساکت بود
من در سراسر طول مسير خود
جز با گروهي از مجسمه هاي پريده رنگ
و چند رفتگر
که بوي خاکروبه و توتون ميدادند
و گشتيان خستهء خواب آلود
با هيچ جيز روبرو نشدم


افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گوئي ادامهء همان شب بيهوده ست . "


خاموش شد
و پهنهء وسيع دو چشمش را
احساس گريه تلخ و کدر کرد


" آيا شما که صورتتان را
در سايهء نقاب غم انگيز زندگي
مخفي نموده ايد
فروغ فرخزاد
 

masoomeh.bnv

عضو جدید
من سکوت خویش را گم کرده ام!
لاجرم در این هیاهو گم شدم
من , که خود افسانه می پرداختم,
عافبت افسانه ی مردم شدم!

ای سکوت ای مادر فریاد ها!
ساز جانم از تو پراوازه بود
تا در اغوش تو , راهی داشتم,
چون شراب کهنه , شعرم تازه بود

در پناهت برگ و بار من شکفت
تو مرا بردی به شهر یادها
من ندیدم خوش تر از جادوی تو
ای سکوت, ای مادر فریاد ها!!

گم شدم در این هیاهو, گم شدم
تو کجایی تا بگیری داد من؟
گر سکوت خویش را می داشتم
زندگی پر بود از فریاد من:cry:
 

masoomeh.bnv

عضو جدید
در نوازش های باد
در گل لبخند دهقانان شاد,
در سرود نرم رود
خون گرم زندگی جوشیده بود.
نوشخند مهر اب,
ابشار افتاب,
در صفای دشت من کوشیده بود.
شبنم ان دشت از پاکیزگی,
گوییا خورشید را نوشیده بود!!

روزگاران گشت و گشت
داغ بر دل دارم از این سرگذشت,
داغ بر دل دارم از مردان دشت.

یاد باد ان خوش نوا اواز دهقانان شاد
یاد باد ان دلنشین اهنگ رود
یاد باد ان مهربانی های باد
"یاد باد ان روزگاران یاد باد"

دشت با اندوه تلخ خویش تنها مانده است
زان همه سرسبزی و شوز و نشاط
سنگلاخی سرد بر جا مانده است!

اسمان از ابر غم پوشیده است
چشمه سار لاله ها خوشیده است
جای گندم های سبز
جای دهقانان شاد
خارهای جانگزا جوشیده است!

بانگ برمیدارم از دل:
"خون چکید از شاخ گل, باغ و بهاران را چه شد؟
دوستی کی اخر امد؟ دوستداران را چه شد؟"(خواجه خافظ شیرازی)

سرد و سنگین, کوه میگوید جواب
خاک,خون نوشیده است:cry:
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به آفتاب سلامي دوباره خواهم داد
به جويبار که در من جاري بود
به ابرها که فکرهاي طويلم بودند
به رشد دردناک سپيدارهاي باغ که با من
از فصل هاي خشک گذر ميکردند
به دسته هاي کلاغان
که عطر مزرعه هاي شبانه را
براي من به هديه ميآورند
به مادرم که در آينه زندگي ميکرد
و شکل پيري من بود
و به زمين ، که شهوت تکرار من ، درون ملتهبش را
از تخمه هاي سبز ميانباشت - سلامي ، دوباره خواهم داد






ميآيم ، ميآيم ، ميآيم
با گيسويم : ادامهء بوهاي زير خاک
با چشمهام : تجربه هاي غليظ تاريکي
با بوته ها که چيده ام از بيشه هاي آنسوي ديوار
ميآيم ، ميآيم ، ميآيم
و آستانه پر از عشق ميشود
و من در آستانه به آنها که دوست ميدارند
و دختري که هنوز آنجا ،
در آستانهء پر عشق ايستاده ، سلامي دوباره خواهم داد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
همهء هستي من آيهء تاريکيست
که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاهان شکفتن ها و رستن هاي ابدي آه کشيدم ، آه
من در اين آيه ترا
به درخت و آب و آتش پيوند زدم




زندگي شايد
يک خيابان درازست که هر روز زني با زنبيلي از آن ميگذرد
زندگي شايد
ريسمانيست که مردي با آن خود را از شاخه مياويزد
زندگي شايد طفليست که از مدرسه بر ميگردد
زندگي شايد افروختن سيگاري باشد ، در فاصلهء رخوتناک دو
همآغوشي
يا عبور گيج رهگذري باشد
که کلاه از سر بر ميدارد
و به يک رهگذر ديگر با لبخندي بي معني ميگويد " صبح بخير "




زندگي شايد آن لحظه مسدوديست
که نگاه من ، در ني ني چشمان تو خود را ويران ميسازد
ودر اين حسي است
که من آن را با ادراک ماه و با دريافت ظلمت خواهم آميخت


در اتاقي که به اندازهء يک تنهاييست
دل من
که به اندازهء يک عشقست
به بهانه هاي سادهء خوشبختي خود مينگرد
به زوال زيباي گل ها در گلدان
به نهالي که تو در باغچهء خانه مان کاشته اي
و به آواز قناري ها
که به اندازهء يک پنجره ميخوانند




آه...
سهم من اينست
سهم من اينست
سهم من ،
آسمانيست که آويختن پرده اي آنرا از من ميگيرد
سهم من پايين رفتن از يک پله مترو کست
و به چيزي در پوسيدگي و غربت و اصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودي در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدايي ان دادن که به من بگويد :
" دستهايت را
دوست ميدارم "




دستهايم را در باغچه ميکارم
سبز خواهم شد ، ميدانم ، ميدانم ، ميدانم
و پرستوها در گودي انگشتان جوهريم
تخم خواهند گذاشت




گوشواري به دو گوشم ميآويزم
از دو گيلاس سرخ همزاد
و به ناخن هايم برگ گل کوکب ميچسبانم
کوچه اي هست که در آنجا
پسراني که به من عاشق بودند ، هنوز
با همان موهاي درهم و گردن هاي باريک و پاهاي لاغر
به تبسم هاي معصوم دخترکي ميانديشند که يک شب او را
باد با خود برد




کوچه اي هست که قلب من آن را
از محل کودکيم دزديده ست


سفر حجمي در خط زمان
و به حجمي خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمي از تصويري آگاه
که ز مهماني يک آينه بر ميگردد


و بدينسانست
که کسي ميميرد
و کسي ميماند
هيچ صيادي در جوي حقيري که به گودالي ميريزد ، مرواريدي
صيد نخواهد کرد .




من
پري کوچک غمگيني را
ميشناسم که در اقيانوسي مسکن دارد
و دلش را در يک ني لبک چوبين
مينوازد آرام ، آرام
پري کوچک غمگيني
که شب از يک بوسه ميميرد
و سحرگاه از يک بوسه به دنيا خواهد آمد
 

masoomeh.bnv

عضو جدید
بی تو مهتاب شبی باز از ان کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم ان عاشق دیوانه که بود
در نهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندی
عطر صد خاطره پیچید
یادم امد که شبی با هم از کوچه گذشتیم
پرگشودیم و در ان خلوت دلخواسته گشتیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاها
من همه محو تماشای نگاهت
اسمان صاف و شب ارام
بخت خندان و زمان رام
خوشه یماه فرو ریخته در اب
شاخه ها دست براوزده به مهتاب
همه دل داده به اواز شباهنگ
یادم اید که , تو به من گفتی:
ازاین عشق حذر کن!
لحظه ای چند بر این اب نظر کن
اب] ایینه ی عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است!
تا فراموش کنی,چندی از این شهر سفر کن!
با تو گفتم:حذر از عشق!؟ ندانم
سفر از پیش تو؟!هرگز نتوانم
نتوانم!!
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد,
چون کبوتر,لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی,من نه رمیدم, نه گسستم...!!
بیاز گفتم که:تو صیادی و من اهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم,نتوانم!!
اشکی از شاخه فروریخت
مرغ شب,ناله یتلخی زد و بگریخت...
اشک در چشم تو لرزید,
ماه بر عشق تو خندید!!
یادم اید که:دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم, نرمیدم.
رفت در ظلمت غم,ان شب و شب های دگر هم,
نه گرفتی دگر از عاشق ازرده خبر هم,
نه کنی دیگر از ان کوچه گذر هم...

بی تو, اما, به چه حالی من از ان کوچه کذشتم!!!:smile:

تقذیم به دوستان عزیزم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دل گمراه من چه خواهد کرد
با بهاري که مي رسد از راه؟
ِيا نيازي که رنگ مي گيرد
در تن شاخه هاي خشک و سياه

دل گمراه من چه خواهد کرد؟
با نسيمي که مي تراود از آن
بوي عشق کبوتر وحشي
نفس عطرهاي سرگردان

لب من از ترانه مي سوزد
سينه ام عاشقانه مي سوزد
پوستم مي شکافد از هيجان
پيکرم از جوانه مي سوزد

هر زمان موج مي زنم در خويش
مي روم، مي روم به جائي دور
بوتهء گر گرفتهء خورشيد
سر راهم نشسته در تب نور

من ز شرم شکوفه لبريزم
يار من کيست ، اي بهار سپيد؟
گر نبوسد در اين بهار مرا
يار من نيست، اي بهار سپيد

دشت بي تاب شبنم آلوده
چه کسي را بخويش مي خواند؟
سبزه ها، لحظه اي خموش، خموش
آنکه يار منست مي داند!

آسمان مي دود ز خويش برون
ديگر او در جهان نمي گنجد
آه، گوئي که اينهمه «آبي»
در دل آسمان نمي گنجد

در بهار او ز ياد خواهد برد
سردي و ظلمت زمستان را
مي نهد روي گيسوانم باز
تاج گلپونه هاي سوزان را

اي بهار، اي بهار افسونگر
من سراپا خيال او شده ام
در جنون تو رفته ام از خويش
شعر و فرياد و آرزو شده ام

مي خزم همچو مار تبداري
بر علفهاي خيس تازهء سرد
آه با اين خروش و اين طغيان
دل گمراه من چه خواهد کرد؟

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا به کي بايد رفت
از دياري به دياري ديگر
نتوانم، نتوانم جستن
هر زمان عشقي و ياري ديگر
کاش ما آن دو پرستو بوديم
که همه عمر سفر مي کرديم
از بهاري به بهار ديگر
آه، اکنون ديريست
که فرو ريخته در من، گوئي،
تيره آواري از ابر گران
چو مي آميزم، با بوسهء تو
روي لبهايم، مي پندارم
مي سپارد جان عطري گذران


آنچنان آلوده ست
عشق غمناکم با بيم زوال
که همه زندگيم مي لرزد
چون ترا مي نگرم
مثل اينست که از پنجره اي
تکدرختم را، سرشار از برگ،
در تب زرد خزان مي نگرم
مثل اينست که تصويري را
روي جريان هاي مغشوش آب روان مي نگرم
شب و روز
شب و روز
شب و روز


بگذار که فراموش کنم.
تو چه هستي ، جز يک لحظه، يک لحظه که چشمان
مرا
مي گشايد در
برهوت آگاهي ؟


بگذار
که فراموش کنم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
اي شب از روياي تو رنگين شده
سينه از عطر توام سنگين شده
اي به روي چشم من گسترده خويش

شاديم بخشيده از اندوه بيش
همچو باراني که شويد جسم خاک
هستيم زآلودگي ها کرده پاک


اي تپش هاي تن سوزان من
آتشي در سايهء مژگان من
اي ز گندمزارها سرشارتر
اي ز زرين شاخه ها پر بارتر
اي در بگشوده بر خورشيدها
در هجوم ظلمت ترديدها
با توام ديگر ز دردي بيم نيست
هست اگر، جز درد خوشبختيم نيست


اي دل تنگ من و اين بار نور؟
هايهوي زندگي در قعر گور؟


اي دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پيش از اينت گر که در خود داشتم
هرکسي را تو نمي انگاشتم


درد تاريکيست درد خواستن
رفتن و بيهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سيه دل سينه ها
سينه آلودن به چرک کينه ها
در نوازش، نيش ماران يافتن
زهر در لبخند ياران يافتن
زر نهادن در کف طرارها




آه، اي با جان من آميخته
اي مرا از گور من انگيخته
چون ستاره، با دو بال زرنشان
آمده از دور دست آسمان
جوي خشک سينه ام را آب تو
بستر رگهايم را سيلاب تو
در جهاني اينچنين سرد و سياه
با قدمهايت قدمهايم براه


اي به زير پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گيسويم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه، اي بيگانه با پيرهنم
آشناي سبزه واران تنم
آه، اي روشن طلوع بي غروب
آفتاب سرزمين هاي جنوب
آه، آه اي از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سيراب تر
عشق ديگر نيست اين، اين خيرگيست
چلچراغي در سکوت و تيرگيست
عشق چون در سينه ام بيدار شد
از طلب پا تا سرم ايثار شد


اين دگر من نيستم، من نيستم
حيف از آن عمري که با من زيستم
اي لبانم بوسه گاه بوسه ات
خيره چشمانم به راه بوسه ات
اي تشنج هاي لذت در تنم
اي خطوط پيکرت پيرهنم
آه مي خواهم که بشکافم ز هم
شاديم يک دم بيالايد به غم
آه، مي خواهم که برخيزم ز جاي
همچو ابري اشک ريزم هاي هاي


اين دل تنگ من و اين دود عود ؟
در شبستان، زخمه هاي چنگ و رود ؟
اين فضاي خالي و پروازها؟
اين شب خاموش و اين آوازها؟


اي نگاهت لاي لائي سِحر بار
گاهوار کودکان بيقرار
اي نفسهايت نسيم نيمخواب
شسته از من لرزه هاي اضطراب
خفته در لبخند فرداهاي من
رفته تا اعماق دنيا هاي من


اي مرا با شور شعر آميخته
اينهمه آتش به شعرم ريخته
چون تب عشقم چنين افروختي
لاجرم شعرم به آتش سوختي

این شعر فروغ را خیلی دوست دارم تقدیم می کنم به ونوس سیاره ام
 

masoomeh.bnv

عضو جدید
جان میدهم به گوشه ی زندان سرنوشت
سر را به تازیانه ی او خم نمیکنم
افسوس بر دو روزه ی هستی نمیخورم
زاری بر این سراچه ی ماتم نمیکنم

با تازیانه های گرانبار جانگداز
پندارد ان که روح مرا رام کرده است
جان سختی ام نگر, که فریبم نداده است
این بندگی,که زندگی اش نام کرده است

بیمی به دل زمرگ ندارم که زندگی
جز زهر غم نریخت شرابی به جان من
گر من به تنگنای ملال حیات
اسوده یک نفس زده باشم حرام من!

تا دل به زندگی نسپارم به صد فریب
میپوشم از کرشمه هستی نگاه را
هرصبح وشام چهره نهان میکنم به اشک
تاننگرم تبسم خورشید و ماه را

ای سرنوشت از تو کجا میتوان گریخت؟
من راه اشیان خود از یاد برده ام
یک دم مرا به گوشه ی راحت رها رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده ام!

ای سرنوشت, مرد نبردت منم بیا
زخمی بزن که نیافتاده ام هنوز
شادم از این شکنجه, خدا را, مکن دریغ
روح مرا در اتش بیداد خود بسوز!

ای سرنوشت ! هستی من در نبرد توست
بر من ببخش زندگی جاودانه را!
منشین که دست مرگ ز بندم رها کند
محکم بزن به شانه ی من تازیانه را!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
شب سياهي کرد و بيماري گرفت
ديده را طغيان بيماري گرفت
ديده از ديدن نميماند ، دريغ
ديده پوشيدن نميداند ، دريغ
رفت و در من مرگزاري کهنه يافت
هستيم را انتظاري کهنه يافت
آن بيابان ديد و تنهائيم را
ماه و خو.رشيد مقوائيم را
چون جنيني پير ، بازهدان به جنگ
ميدرد ديوار زهدان را به چنگ
زنده ، اما حسرت زادن در او
مرده ، اما ميل جاندادن در او
خودپسند از درد خود نا خواستن
خفته از سوداي بر پا خاستن
خنده ام غمناکي بيهوده اي
ننگم از دلپاکي بيهوده اي
غربت سنگينم از دلدادگيم
شور تند مرگ در همخوابگيم
نامده هرگز فرود از بام خويش
در فرازي شاهد اعدام خويش
کرم خاک و خاکش اما بويناک
بادبادکهاش در افلاک پاک
ناشناس نيمهء پنهانيش
شرمگين چهرهء انسانيش
کوبکو در جستجوي جفت خويش
ميدود ، معتاد بوي جفت خويش
جويدش گهگاه و ناباور از او
جفتش اما سخت تنهاتر از او
هر دو در بيم و هراس از يکدگر
تلخکام و ناسپاس از يکدگر
عشقشان ، سوداي محکومانه اي
وصلشان ، رؤياي مشکوکانه اي
ۀۀۀ


آه اگر راهي به دريائيم بود
از فرو رفتن چه پروائيم بود
گر به مردابي ز جريان ماند آب
از سکون خويش نقصان يابد آب
جانش اقليم تباهي ها شود
ژرفنايش گور ماهي ها شود




آهوان ، اي آهوان دشتها
گاه اگر در معبر گلگشت ها
جويباري يافتيد آوازخوان
رو به استغناي درياها روان
جاري از ابريشم جريان خويش
خفته بر گردونهء طغيان خويش
يال اسب باد در چنگال او
روح سرخ ماه در دنبال او
ران سبز ساقه ها را ميگشود
عطر بکر بوته ها را ميربود
بر فرازش ، در نگاه هر حباب
انعکاس بيدريغ آفتاب
خواب آن بيخواب را ياد آوريد
مرگ در مرداب را ياد آوريد
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
تکیه داده ام

به باد

با عصای استوایی ام

روی ریسمان آسمان

ایستاده ام

بر لب دو پرتگاه ناگهان

ناگهانی از صدا

ناگهانی از سکوت

زیر پای من

دهان دره ی سقوط

باز مانده است

ناگزیر با صدایی از سکوت

تا همیشه

روح برزخ دو پرتگاه

راه می روم

سرنوشت من سرودن است!



قیصر امین پور


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
باز من ماندم و خلوتي سرد
خاطراتي ز بگذشته اي دور
ياد عشقي كه با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور

روي ويرانه هاي اميدم
دست افسونگري شمعي افروخت
مرده ئي چشم پرآتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت

ناله كردم كه اي واي، اين اوست
در دلم از نگاهش، هراسي
خنده اي بر لبانش گذر كرد
كاي هوسران، مرا مي شناسي

قلبم از فرط اندوه لرزيد
واي بر من، كه ديوانه بودم
واي بر من، كه من كشتم او را
وه كه با او چه بيگانه بودم

او به من دل سپرد و بجز رنج
كي شد از عشق من حاصل او
با غروري كه چشم مرا بست
پا نهادم بروي دل او

من به او رنج و اندوه دادم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من، خدايا، خدايا
من به آغوش گورش كشاندم

در سكوت لبم ناله پيچيد
شعله شمع مستانه لرزيد
چشم من از دل تيرگي ها
قطره اشكي در آن چشم ها ديد

همچو طفلي پشيمان دويدم
تا كه درپايش افتم به خواري
تا بگويم كه ديوانه بودم
مي تواني به من رحمت آري

دامنم شمع را سرنگون كرد
چشم ها در سياهي فرو رفت
ناله كردم مرو، صبر كن، صبر
ليكن او رفت، بي گفتگو رفت

واي بر من، كه ديوانه بودم
من به خاك سياهش نشاندم
واي بر من، كه من كشتم او را
من به آغوش گورش كشاندم

فروغ فرخزاد
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود؟

بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره‌ی کبود، اگر عشق نبود

از آینه‌ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود؟

در سینه‌ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود؟

بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود

از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود؟

قیصر امین پور


 

masoomeh.bnv

عضو جدید
دور یا نزدیک
راهش میتوانی خواند
هر چه را اغاز و پایانی ست
حتی هر چه را اغاز و پایان نیست
زندگی راهی ست
از به دنیا امدن تا مرگ
شاید مرگ هم راهی ست

راه ها را کوه ها و دره هایی هست
اما هیچ نزهتگاه دشتی نیست
هیچ راهرو را مجال سیرو گشتی نیست
هیچ راه بازگشتی نیست

بیکران تا بیکران, امواج خاموش زمان جاری ست
زیر پای رهروان, خوناب جان جاریست
اه
ای که تن فرسودی و هرگز نیاسودی!
هیچ ایا یک قدم دیگر توانی راند؟
هیچ ایا یک نفس دیگر توانی ماند؟

نیمه راهی طی شد اما نیمه جانی هست
باز باید رفت
تا در تن توانی هست
باز باید رفت...
راه باریک و افق تاریک
دور یا نزدیک!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قطار می‌رود

تو می‌روی
تمام ایستگاه می‌رود

و من چقدر ساده‌ام
كه سال‌های سال
در انتظار تو
كنار این قطار ِ رفته ایستاده‌ام
و همچنان
به نرده‌های ایستگاهِ رفته
تكیه داده‌ام!

قیصر امین پور


 

Similar threads

بالا