شعر نو

khourshid

عضو جدید
نمی‌توانم تکان بخورم
باید روی این تخت خوابم برده‌باشد
صبح زیر اتاق را امضا کرد و
رفت مزرعه‌ی آفتاب‌گردان
پنجره باز نمی‌شود
خیلی تنها هستم
سلام
سلام
توریست‌های موزه‌ی لوور
 

پیوست ها

  • vincent_van_gogh.jpg
    vincent_van_gogh.jpg
    91.9 کیلوبایت · بازدیدها: 0

oraman

عضو جدید
آنروز که دامنت بلند است
تا زیر پاهایت،
من شباهنگام
منظومه های بلندم را می سرایم
و آنروز که خط دامنت
به بالای زانوانت میرسد
من
شباهنگام
شعرهای کوتاهم را می نویسم
محبوبم
راستی را
امروز
که در کنار تو ام
طالب شعرهای کوچک
و عاشق دامن کوتاهم
شیرکو بی کس
 

khourshid

عضو جدید
تاریکی‌ها با هم فرق دارند
یک نوع تاریکی هست
تاریکی من و تو
تاریکی مطلق
سوزن گرامافون در لحظه‌ای ویژه
در شیار این تاریکی فرو می‌غلتد تو دکمه‌ی کتت را می‌بندی
دستی در جیب
آهسته
میان سالی‌ات را طی می‌کنی
سمت من می‌آیی
به جوانی‌ام می‌رسی
نفس من حبس می‌شود
ساعتم را باز می‌کنم
می‌گذارم روی آخرین کتاب
با هم
در زمانی که نمی‌گذرد
می‌ایستیم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
این چه رازیست که در میکده، عشاق به آن می خندند.

نکند راز من و تو باشد.

نکند عهد شکستی و...

یادمان باشد:

آسمان شاهد عهدیست که با هم بستیم

ابرها در سفرند

آسمان

اما

هست.
 
  • Like
واکنش ها: noom

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
لحظه ديدار

لحظه ديدار

لحظه ی دیدار نزدیك است
باز من دیوانه ام ، مستم
باز میلرزد دلم ، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های ،نخراشی به غفلت گونه ام را ، تیغ
های ،نپریشی صفای زلفكم را ، دست
و آبرویم را نریزی ، دل
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیك است
اخوان ثالث
 

khourshid

عضو جدید
زندگی رویا نیست
زندگی زیبایی ست
می توان
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت
می توان

از میان فاصله ها را برداشت
دل من با دل تو

هر دو بیزار از این فاصله هاست

قصه ی شیرینی ست

کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد

قصه ی نغز تو از غصه تهی ست

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت
یادگاران تو اند

رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت
سوکواران تو اند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک ، اما ایا
باز برمی گردی ؟

چه تمنای محالی دارم
خنده ام می گیرد

 

khourshid

عضو جدید
دشت ها نام تو را می گویند
کوه ها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟
در من این شعله ی عصیان نیاز
در تو دمسردی پاییز که چه ؟

حرف را باید زد
درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو

متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟
و نشستن در بهت فراموشی
یا غرق غرور ؟

سینه ام اینه ای ست
با غباری از غم

تو به لبخندی از این اینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازند

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشی ها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد
من چه می گویم ، آه

با تو اکنون چه فراموشی هاست

با من اکنون چه نشستن ها ، خاموشیها ست

تو مپندار که خاموشی من

هست برهان فراموشی من



 

IT Engineer2

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان می روم و انگشتانم را
بر پوست
کشیده
ی شب می کشم
چراغ های رابطه تاریکند
چراغهای رابطه تاریکند
کسی
مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد
برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنی ست
 

IT Engineer2

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
فروغ فرخزاد


و این منم
زنی تنها
در آستانه ی فصلی سرد
در ابتدای درک هستی آلوده ی
زمین
و یأس ساده و غمناک آسمان
و ناتوانی این دستهای سیمانی
زمان
گذشت
زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت
چهار بار نواخت
امروز روز اول دیماه
است
من راز فصل ها را میدانم
و حرف لحظه ها را میفهمم
نجات دهنده در گور
خفته است
و خاک ‚ خاک پذیرنده
اشارتیست به آرامش
زمان گذشت و
ساعت چهار
بار نواخت
در کوچه باد می آید
در کوچه باد می آید
و من به جفت گیری گلها
می اندیشم
به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
و این زمان خسته ی مسلول
و
مردی از کنار درختان خیس میگذرد
مردی که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده اند
و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین
را
تکرار می کنند
ــ سلام
ــ سلام
و من به جفت گیری گلها می
اندیشم
در آستانه ی فصلی سرد
در محفل عزای آینه ها
و اجتماع سوگوار تجربه
های پریده رنگ
و این غروب بارور شده از دانش سکوت
چگونه میشود به
آن کسی
که میرود این سان
صبور
سنگین
سرگردان
فرمان ایست داد
چگونه میشود به
مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده ست
در کوچه باد می آید
کلاغهای
منفرد انزوا
در باغ های پیر کسالت میچرخند
و نردبام
چه ارتفاع حقیری
دارد
آنها تمام ساده لوحی
یک قلب را
با خود به قصر قصه ها بردند
و
اکنون دیگر
دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست
و گیسوان کودکیش را
در
آبهای جاری خواهد ریخت
و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است
در زیر پا
لگد خواهد کرد ؟
ای یار ای یگانه ترین یار
چه ابرهای سیاهی در
انتظار روز
میهمانی خورشیدند
انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان
شد
انگار از خطوط سبز تخیل بودند
آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس
میزدند
انگار
آن شعله بنفش که در ذهن پاکی پنجره ها میسوخت
چیزی به جز
تصور معصومی از چراغ نبود
در کوچه باد
می آید
این ابتدای ویرانیست
آن
روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد
ستاره های عزیز
ستاره های مقوایی
عزیز
وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد
دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان
سر شکسته پناه آورد ؟
ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و
آنگاه
خورشید بر
تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد
من سردم است
من سردم
است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد
ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند
ساله بود ؟
نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد
و ماهیان چگونه گوشتهای
مرا می جوند
چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟
من سردم است و از
گوشواره های صدف بیزارم
من سردم است و میدانم
که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق
وحشی
جز چند قطره خون
چیزی به جا نخواهد ماند
خطوط را رها خواهم کرد
و
همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد
و از میان شکلهای هندسی محدود
به پهنه
های حسی وسعت
پناه خواهم برد
من عریانم عریانم عریانم
مثل سکوتهای میان
کلام های محبت عریانم
و زخم های من همه از عشق است
از عشق عشق عشق
من این
جزیره سرگردان را
از انقلاب اقیانوس
و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه
شدن راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش
آفتاب به دنیا
آمد
سلام ای شب معصوم
سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را
به حفره
های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
و در کنار جویبارهای تو ارواح بید
ها
ارواح مهربان تبرها را می بویند
من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا
ها می آیم
و این جهان به لانه ی
ماران مانند است
و این جهان پر از صدای
حرکت پاهای مردمیست
که همچنان که ترا می بوسند
در ذهن خود طناب دار ترا می
بافند
سلام ای شب معصوم
میان پنجره و دیدن
همیشه فاصله ایست
چرا نگاه
نکردم ؟
مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد...
چرا
نگاه
نکردم ؟
انگار مادرم گریسته بود آن شب
آن شب که من به درد رسیدم و
نطفه شکل گرفت
آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم
آن شب که اصفهان پر از
طنین کاشی آبی بود
و آن کسی که نیمه ی من بود به درون نطفه من بازگشته بود
و
من درآینه می دیدمش
که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود
و ناگهان صدایم
کرد
و من عروس خوشه های اقاقی شدم ...
انگار مادرم گریسته بود آن شب
چه
روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید
چرا نگاه نکردم ؟
تمام لحظه
های سعادت می دانستند
که دست های تو ویران خواهد شد
و من نگاه نکردم
تا
آن زمان که پنجره ی
ساعت
گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت
چهار
بار نواخت
و من به آن زن کوچک برخوردم
که چشمهایش مانند لانه های خالی
سیمرغان بودند
و آن چنان که در تحرک رانهایش می رفت
گویی بکارت رویای پرشکوه
مرا
با خود بسوی بستر شب می برد
آیا دوباره گیسوانم را
در باد شانه خواهم
زد ؟
آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
و شمعدانی ها را
در آسمان
پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
آیا دوباره
زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟
به مادرم گفتم دیگر تمام شد
گفتم
همیشه پیش از آنکه فکر کنی
اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی
بفرستیم
انسان پوک
انسان پوک پر از اعتماد
نگاه کن که دندانهایش
چگونه
وقت جویدن سرود میخواند
و چشمهایش
چگونه وقت خیره شدن می درند
و او چگونه
از کنار درختان خیس میگذرد
صبور
سنگین
سرگردان
در ساعت
چهار در لحظه
ای که رشته های آبی رگهایش
مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش
بالا خزیده
اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار میکنند
ــ سلام
ــ
سلام
آیا تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را
بوییده ای ؟...
زمان گذشت
زمان
گذشت و شب روی شاخه های لخت
اقاقی افتاد
شب پشت شیشه های پنجره سر می
خورد
و با زبان سردش
ته مانده های روز رفته را به درون میکشید
من از کجا
می آیم ؟
من از کجا می آیم ؟
که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟
هنوز خاک
مزارش تازه است
مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم ...
چه مهربان بودی ای
یار
ای یگانه ترین یار
چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
چه مهربان بودی
وقتی که پلک های آینه ها را می بستی
و چلچراغها را
از ساقه های سیمی می
چیدی
و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی
تا آن بخار گیج که دنباله
ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست
و آن ستاره
های مقوایی
به گرد
لایتناهی می چرخیدند
چرا کلان را به صدا گفتند ؟
چرا نگاه را به خانه ی دیدار
میهمان کردند!
چرا نوازش را
به حجب گیسوان باکرگی بردند ؟
نگاه کن که در
اینجا
چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت
و با نگاه نواخت
و با نوازش از
رمیدن آرمید
به تیره های توهم
مصلوب گشته است
و جای پنج شاخه ی انگشتهای
تو
که مثل پنج حرف حقیقت بودند
چگونه روی گونه او مانده ست
سکوت چیست چیست
چیست ای یگانه ترین یار ؟
سکوت چیست به جز حرفهای نا گفته
من از گفتن می مانم
اما زبان گنجشکان
زبان زندگی جمله های جاری جشن
طبیعت ست
زبان گنجشکان
یعنی : بهار. برگ . بهار
زبان گنجشکان یعنی : نسیم .عطر . نسیم
زبان گنجشکان
در کارخانه میمیرد
این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت
به سوی لحظه ی توحید
می رود
و ساعت همیشگیش را
با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک
میکند
این کیست این
کسی که بانگ خروسان را
آغاز قلب روز نمی داند
آغاز
بوی ناشتایی میداند
این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد
و در میان جامه
های عروسی پوسیده ست
پس آفتاب سر انجام
در یک زمان واحد
بر هر دو قطب نا
امید نتابید
تو از طنین کاشی آبی تهی شدی
و من چنان پرم که
روی صدایم نماز
می خوانند ...
جنازه های خوشبخت
جنازه های ملول
جنازه های ساکت
متفکر
جنازه های خوش برخورد خوش پوش خوش خوراک
در ایستگاههای وقت های
معین
و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت
و شهوت خرید میوه های فاسد
بیهودگی
آه
چه مردمانی در چارراهها نگران
حوادثند
و این صدای سوتهای
توقف
در لحظه ای که باید باید باید
مردی به زیر چرخهای زمان له شود
مردی
که از کنار درختان خیس میگذرد
من از کجا می آیم؟
به مادرم گفتم دیگر تمام
شد
گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد
باید برای روزنامه تسلیتی
بفرستیم
سلام ای غرابت تنهایی
اتاق را به تو تسلیم میکنم
چرا که ابرهای
تیره همیشه
پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
و در شهادت یک شمع
راز منوری
است که آنرا
آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خواب میداند
ایمان
بیاوریم
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
ایمان بیاوریم به
ویرانه های باغ
تخیل
به داسهای واژگون شده ی بیکار
و دانه های زندانی
نگاه کن که چه برفی
می بارد ...
شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان
که زیر بارش یکریز
برف مدفون شد
سال دیگر وقتی بهار
با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود
و در
تنش فوران میکنند
فواره های سبز ساقه های سبکبار
شکوفه خواهد داد ای یار ای
یگانه ترین یار
ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ...
 

yalda63

عضو جدید
گفتی غزل بخوان چه بگویم مجال کو
شیرین من برای غزل شور و حال کو
پر می زند دلم به هوای غزل ولی
گیرم هوای پر زدنم هست بال کو
گیرم به فال نیک بگیرم بهار را
چشم و دلی برای تماشا و فال کو
تقویم چهار فصل دلم را ورق زدم
ان برگهای سبز سر اغاز سال کو
رفتیم و پرسش دل ما بی جواب ماند
حال سوال و حوصله ی قیل و قال کو
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از حسین پناهی


حرفهای ما هنوز ناتمام

تا نگاه می کنی وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی

پیش از آنکه با خبر شوی لحظه ی عزیمتت ناگزیر می شود

ای دریغ و حسرت و همیشگی

ناگهان چقدر زود دیر می شود




شعر از:قیصرِ امین پور

ممنون دوستِ عزیز
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جا مانده استـــ ...

چیزے ، جایی

کـــه هیچگاهــ

دیگر هیچ چیز

جایش را پر نخواهد کــرد

نـــه مــوهای سیاه...

نـــه دندانهای سفید
 
  • Like
واکنش ها: noom

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هیچ وقــــــــت

هیچ وقت نقاش خوبی نخواهم شد

امشب دلــــــــی کشیدم

شبیه نیمه ســــــــیبی

که به خاطر لرزش دستانم

در زیر آواری از رنــــــــگ ها

ناپدید مانــــــــد


هر سه تا از حسین پناهی بود
 
  • Like
واکنش ها: noom

yalda63

عضو جدید
از حسین پناهی


حرفهای ما هنوز ناتمام

تا نگاه می کنی وقت رفتن است

باز هم همان حکایت همیشگی

پیش از آنکه با خبر شوی لحظه ی عزیمتت ناگزیر می شود

ای دریغ و حسرت و همیشگی

ناگهان چقدر زود دیر می شود




این شعر نو خیلی قشنگه ولی شعر از حسین پناهی نیست این شعر قیصر امین پوره.
 

Setayesh

مدیر تالار کتابخانه الکترونیکی
مدیر تالار
چه اندوه بار است ؛
بزرگ میشویم
که بمیریم.

چه اندوه بار است
عمری
در مسافرخانه ای سر راهی زیستن
که مسافرش از ساس کمتر است
و از دوش زنگ زده اش
سم فرو میریزد

از خود گذشته اند ریشه ها
تنهایی را تاب می آورند
برای رسیدن میوه ای که نه می بینند و نه می شناسند
از جان گذشته اند شهیدان
برای روشنایی کوچکی می میرند
که به خیالشان می رسد ،

چه اندوه بار است در اشیانه ی ققنوسی زیستن
که پری ندارد.

استخوانم را آرد کن
و نانش را ببخش
به پرنده ای
که دقیقه ای از عمرش باقی مانده است ،
دهانم را از چهره ی زردم بازکن
و به آنانی ده
که دلی برای سخن گفتن دارند و دهانی ندارند .

مصیبت بار است
آرزوی آن که بزرگ شویم
و بمیریم.
روزی دیگر آغاز می شود
و میشنوم در میدان ها پرچم ها را تکان می دهند ،

دشوار است
زیستن
درمسافر خانه ای که دری ندارد
و بوی سوختن
از ملافه و تختش برخاسته است .

به این همه پنجه نیازی نبود
درخت چنار من !
به این همه پنجه نیازی نبود
اگر چیزی در هوا بود .


شمس لنگرودی
 

yalda63

عضو جدید
شبی از شبها تو مرا گفتی شب باش
من که شب بودم و شب هستم و شب خواهم بود
شب شب گشتم
به امیدی که تو فانوس نظرگاه شب من باشی
 

yalda63

عضو جدید
چه اندوه بار است ؛
بزرگ میشویم
که بمیریم.

چه اندوه بار است
عمری
در مسافرخانه ای سر راهی زیستن
که مسافرش از ساس کمتر است
و از دوش زنگ زده اش
سم فرو میریزد

از خود گذشته اند ریشه ها
تنهایی را تاب می آورند
برای رسیدن میوه ای که نه می بینند و نه می شناسند
از جان گذشته اند شهیدان
برای روشنایی کوچکی می میرند
که به خیالشان می رسد ،

چه اندوه بار است در اشیانه ی ققنوسی زیستن
که پری ندارد.

استخوانم را آرد کن
و نانش را ببخش
به پرنده ای
که دقیقه ای از عمرش باقی مانده است ،
دهانم را از چهره ی زردم بازکن
و به آنانی ده
که دلی برای سخن گفتن دارند و دهانی ندارند .

مصیبت بار است
آرزوی آن که بزرگ شویم
و بمیریم.
روزی دیگر آغاز می شود
و میشنوم در میدان ها پرچم ها را تکان می دهند ،

دشوار است
زیستن
درمسافر خانه ای که دری ندارد
و بوی سوختن
از ملافه و تختش برخاسته است .

به این همه پنجه نیازی نبود
درخت چنار من !
به این همه پنجه نیازی نبود
اگر چیزی در هوا بود .


شمس لنگرودی

چه حال و هوای غمگینی داره این شعر :(
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
[h=6]متاسفم . . .

باران

که در سیاره ی کوچک ما

برکه ای که مادرت بود

کنون به گندابه ای

تبدیل گشته است . . .

لجنزاری که دیگر

لایق در آغوش کشیدنت

نیست . . .

به ماندن در هیات ابر

خو کن . . .

( امیر بابک یحیی پور )[/h]
 

دختر شرقی

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چه کسی کشت مرا ؟

چه کسی کشت مرا ؟

همه با آينه گفتم ، آری
همه با آينه گفتم ، که خموشانه مرا می پاييد ،
گفتم ای آينه با من تو بگو
چه کسی بال خيالم را چيد ؟
چه کسی صندوق جادويی انديشه من غارت کرد؟
چه کسی خرمن رويايی گل های مرا داد به باد؟

سر انگشت بر آيينه نهادم پرسان :
چه کس آخر چه کسی کشت مرا
که نه دستی به مدد از سوی ياری برخاست
نه کسی را خبری شد نه هياهويی در شهر افتاد ؟!

آينه
اشک بر ديده به تاريکی آغاز غروب
بی صدا بر دلم انگشت نهاد.

سیاوش کسرایی
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
پرواز را
آزمودنی بی دغدغه
جز به آغوشت میسر نمی شود
که آسمانی ست بی سقف و
آبی ِ مکرر
...
بیا و دریغم مکن
که در رخوتِ زیستنی بدینسان تاریک
بی گرمی دست های تو
محال است پیله را شکافتن و
پروانه شدن و پـــــــــــــــــــــــــــرواز کردن....!

---
علــــــــــــــیرضا باقی
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
روی تخت دراز کشیده ام

پنجره اتاق


قاب رنج است و خزان.


تو آخربن برگی


آخرین برگ داستان "ا.هنری"


اگر بیفتی من می میرم...

رسول يونان


 
  • Like
واکنش ها: noom

noom

عضو جدید

وقتی آدم یک نفر را دوست داشته باشد بیش تر تنهاست ، چون نمی تواند به هیچ کس جز به همان آدم بگوید چه احساسی دارد و اگر آن آدم کسی باشد که تو را به سکوت تشویق کند ، تنهایی تو کامل می شود ...

××× سمفونی مردگان - عباس معروفی ×
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه‌شان را نمی‌بندند
قفل افسانه‌ایست
و قلب
برای زندگی بس است

روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که آهنگ هر حرف، زندگی‌ست
تا من به خاطر آخرین شعر، رنج جستجوی قافیه نبرم
روزی که هر حرف ترانه‌ایست
تا کمترین سرود بوسه باشد

روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی
و مهربانی با زیبایی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم …

و من آنروز را انتظار می‌کشم
حتی روزی
که دیگر
نباشم.

شاملو


 

كندو

عضو جدید
کاربر ممتاز
ثانيه ها

ثانيه ها

در پس ثانیه هایی که ورق خورده و ساعت شده است
روزها میگذرند
سایه ها در پس هم میگذرند
بی خبر از گذر ثانیه ها
در هراس از ماندن
هیچ اگاه نگشتند که اینگونه تورا میخواند
و چه میگفت درختی که به اندازه ی اندوه خزان تنها بود
و نگاهش نگران در پی همدم میگشت
سایه ها در گذر ثانیه ها
رهسپار ره فردا بودند
و دریغا که نخواهند رسید
بی گمان حال نیای فرداست
که به اندازه ی یک دور زمین
کودک حال لقب میگیرد
سایه ها صبر کنید
ما چرا با لبخنددر همین حال به فردا نرسیم
اندکی صبر که فریاد کشید
سایه ها صبر کنید
ناله ای از پس دیوار خدا را خوانده
این چه دردیست که از ناله ی او می آید اندکی صبر کنید
اشکها را بزدایید ز اندوه خزان
چهره ها را ز قشنگی سرشار
دیده ها را از مهر
و وجود خود را پر کنید از خوبی
بزدایید فغان را از دل
میل بیهوده به رفتن نکنید
سایه ها صبر کنید
 

maryam_22

عضو جدید
کاربر ممتاز
سروی بودم


زیر سایه‌ام نشستند


خوردند و خفتند


بیدار شدند و


مرا بریدند.


شمس لنگرودي

 
  • Like
واکنش ها: noom

khourshid

عضو جدید
تنها تو را ستودم
آن سان ستودمت که بدانند مردمان
محبوب من به سان خدایان ستودنی است
 

sue1992

عضو جدید
میخواهم در بگشایم
به دریایی و شبی...
می خواهم دری بگشایم به روی تو.
که دریایی و شبی...


کتاب,نیست-علیرضا روشن
 

khourshid

عضو جدید
دلم برای کسی تنگ است که آفتاب صداقت را
به میهمانی گلهای باغ می آورد
و گیسوان بلندش را به بادها می داد
و دستهای سپیدش را به آب می بخشید

دلم برای کسی تنگ است
که چشمهای قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
و شعرهای خوشی چون پرنده ها می خواند

دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودک معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را نثار من می کرد

دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال با من رفت
و در جنوب ترین جنوب با من بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی . . .
دگر کافیست

 

Similar threads

بالا