سهراب سپهری

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آه در ايثار سطح ها چه شكوهي است
اي سرطان شريف عزلت
سطح من ارزاني تو باد
يك نفر آمد
تا عضلات بهشت
دست مرا امتداد داد
يك نفر آمد كه نور صبح مذاهب
دروسط دگمه هاي پيرهنش بود
از علف خشك ايههاي قديمي
پنجره مي بافت
مثل پريروزهاي فكر جوان بود
حنجره اش از صفات آبي شط ها
پر شده بود
يك نفر آمد كتابهاي مرا برد
روي سرم سقفي از تناسب گلها كشيد
عصر مرا با دريچه هاي مكرر وسيع كرد
ميز مرا زير معنويت باران نهاد
بعد نشستيم
حرف زديم از دقيقه هاي مشجر
از كلماتي كه زندگاني شان در وسط آب مي گذشت
فرصت ما زير ابرهاي مناسب
مثل تن گيج يك كبوتر ناگاه
حجم خوشي داشت
نصفه شب بود از تلاطم ميوه
طرح درختان عجيب شد
رشته مرطوب خواب ما به هدر رفت
بعد
دست در آغاز جسم آب تني كرئ
بعد در احشاي خيس نارون باغ
صبح شد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ازهجوم نغمه اي بشكافت گور مغز من امشب
مرده اي را جان به رگ ها ريخت
پا شد از جا در ميان سايه و روشن
بانگ زد برمن : مرا پنداشتي مرده
و به خاك روزهاي رفته بسپرده ؟
ليك پندار تو بيهوده است
پيكر من مرگ را از خويش مي راند
سرگذشت من به زهر لحظه هاي تلخ آلوده است
من به هر فرصت كه يابم بر تو مي تازم
شادي ات را با عذاب آلوده مي سازم
با خيالت مي دهم پيوند تصويري
كه قرارت را كند در رنگ خود نابود
درد را با لذت آميزد
در تپش هايت فرو ريزد
نقش هاي رفته را باز آورد با خود غبار آلود
مرده لب بر بسته بود
چشم مي لغزيد بر يك طرح شوم
مي تراويد از تن من درد
نغمه مي آورد بر مغزم هجوم
 

razegolesorkh

عضو جدید
تولدت مبارك

تولدت مبارك

سلام دوستان
سالروز تولد سهراب سپهري را به همه دوستداران سهراب تبريك مي گم
و از اونهايي كه امروز (يعني روز تولد سهراب) در مشهد اردهال هستن مي خوام كه از طرف همه دوتداران سهراب بهش بگن كه :
شقايق ها هنوز هستند پس در قلب ما زندگي كن!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باغ ما در طرف سايه دانايي بود .
باغ ما جاي گره خوردن احساس و گياه ،
باغ ما نقطه برخورد نگاه و قفس آينه بود .
باغ ما شايد ، قوسي از دايره سبز سعادت بود .
ميوه كال خدا را آن روز ، مي جويم در خواب .
آب بي فلسفه مي خوردم .
توت بي دانش مي چيدم .
تا اناري تركي بر مي داشت . دست فواره خواهش مي شد .
تا چلويي مي خواند ، سينه از ذوق شنيدن مي سوخت .
گاه تنهايي ، صورتش را به پس پنجره مي چسبانيد .
*****
شوق مي آمد ، دست در گردن حس مي انداخت .
فكر ، بازي مي كرد
زندگي چيزي بود . مثل يك بارش عيد ، يك چنار پر سار .
زندگي در آن وقت ، صفي از نور و عروسك بود .
يك بغل آزادي بود .
زندگي در آن وقت ، حوض موسيقي بود .
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بر آبي چين افتاد سيبي به زمين افتاد
كامي ماند زنجر خواند
همهمه اي خنديدند بزمي بود برچيدند
خوابي از چشمي بالا رفت اين رهرو تنها رفت بي ما رفت
رشته گسست : من پيچم من تابم كوزه شكست من آبم
سنگ پيوندش با من كو ؟ آن زنبور پروازش تا من كو ؟
نقشي پيدا آيينه كجا ؟ اين لبخند لبها كو ؟ موج آمد دريا كو ؟
مي بويم بو آمد از هر سو آمد هو آمد من رفتم او آمد او آمد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اين وجودي كه در نور ادراك
مثل يك خواب رعنا نشسته
روي پلك تماشا
واژه هاي تر و تازه مي پاشد
چشم هايش
نفي تقويم سبز حيات است
صورتش مثل يك تكه تعطيل عهد دبستان سپيد است
سال ها اين سجود طراوت
مثل خوشبختي ثابت
روي زانوي آدينه ها مي نشست
صبح ها مادر من براي گل زرد
يك سبد آب مي برد
من براي دهان تماشا
ميوه كال الهام مي بردم
اين تن بي شب و روز
پشت باغ سراشيب ارقام
مثل اسطوره مي خفت
فكر من از شكاف تجرد به او دست مي زد
هوش من پشت چشمان او آب ميشد
روي پيشاني مطلق او
وقت از دست مي رفت
پشت شمشاد ها كاغذ جمعه ها را
انس اندازه ها پاره مي كرد
اين حراج صداقت
مثل يك شاخه تمر هندي
در ميان من و تلخي شنبه ها سايه مي ريخت
يا شبيه هجومي لطيف
قلعه ترسهاي مرا مي گرفت
دست او مثل يك امتداد فراغت
در كنار تكاليف من محو مي شد
واقعيت كجا تازه تر بود ؟
من كه مجذوب يك حجم بي درد بودم
گاه در سيني فقر خانه
ميوه هاي فروزان الهام را ديده بودم
در نزول زبان خوشه هاي تكلم صدادارتر بود
در فساد گل و گوشت
نبض احساس من تند مي شد
از پريشاني اطلسي ها
روي وجدان من جذبه مي ريخت
شبنم ابتكار حيات
روي خاشاك
برق مي زد
يك نفر بايد از اين حضور شكيبا
با سفر هاي تدريجي باغ چيزي بگويد
يك نفر بايد اين حجم كم را بفهمد
دست او را براي تپش ها اطراف معني كند
قطره اي وقت
روي اين صورت بي مخاطب بپاشد
يك نفر بايد اين نقطه محض را
در مدار شعور عناصر بگرداند
يك نفر بايد از پشت درهاي روشن بيايد
گوش كن يك نفر مي دود روي پلك حوادث
كودكي رو به اين سمت مي آيد
 

sami1984

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرگ رنگ

مرگ رنگ

سپهري را بيش از هر چيز با شعرش مي‌شناسيم. سيماي شاعري با اندامي لاغر با مو و ريشي انبوه. شاعري كه در كارت‌پستال‌ها، معمولا با اناري يا سيبي ترسيم مي‌شود. اگرچه او خود را صاحب «خرده‌ هوش» و «سر سوزن ذوق» مي‌داند، اما شعر تاثيرگذارش نشان مي‌دهد كه در اين معرفي شاعرانه از خودش، كمي شكسته نفسي كرده است. سپهري شاعر يا سپهري نقاش هر دوي اينها نشان از هنرمندي مانوس با طبيعت و اميدوار به آينده دارد. اين اميدواري و طبيعت‌گرايي بيش از همه به كام جامعه ايراني در آن دوره‌اي كه از التهاب جنگ گذشته بود، گوارا آمد.


طبيعت در نقاشي‌هايش در هيبت درختان ظاهر مي‌شود و در شعرهايش در صداي پاي آب و ضيافت رنگ‌ها. سپهري اهل كاشان بود، اما به قول خودش شهرش گم شده است. در سال 1319 متولد شد، دوران متوسطه را در كاشان ماند و بعد راهي دانشكده هنرهاي زيباي تهران شد و همزمان در شركت نفت مشغول به كار شد.
سپهري با نشان درجه اول از دانشكده هنرهاي زيبا فارغ‌التحصيل شد. او سفرهايي به كشورهاي مختلف اروپايي داشت و در آنجا نمايشگاه‌هايي از نقاشي‌هايش برپا كرد. «مرگ رنگ» نخستين مجموعه شعر او بود كه سال 1330 منتشر شد. مجموعه‌هاي ديگر او عبارتند از زندگي خواب‌ها، آوار آفتاب، شرق اندوه، صداي پاي آب، مسافر، حجم سبز و ما هيچ ما نگاه. در سال 1356 مجموعه اشعار او در يك مجلد به نام «هشت كتاب» به چاپ رسيد.
به روايت دوستانش كه بعدها خاطرات او را منتشر كردند، سپهري نه‌تنها شاعر بوده بلكه شاعرانه زيست. سپهري را مي‌شود شاعري تنها تصور كرد؛ شاعري كه چندان با محافل ادبي مانوس نبود.
تنهايي برايش آغاز شناخت هستي بود و سعي كرد اين تنهايي را تا واپسين مرحله زندگي حفظ كند آن گونه كه بر سنگ مزارش نوشته و خواسته تا به «چيني تنهايي» او آسيب نرسد. سپهري در اول ارديبهشت 1359 در بيمارستان پارس تهران به علت ابتلا به سرطان، چشم از دنيا فروبست. براي سپهري شاعر زندگي بال و پري با وسعت مرگ داشت.
 

M.Adhami

عضو جدید
کاربر ممتاز
مسافر
دم غروب میان حضور خسته اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید
و روی میز هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود
و بوی باغچه را ‚ باد روی فرش
فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد
و مثل بادبزن ‚ ذهن ‚ سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را
مسافر از اتوبوس
پیاده شد
چه آسمان تمیزی
و امتداد خیابان غربت او را برد
غروب بود
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی کنار چمن
نشسته بود
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود
چه دره های عجیبی
و اسب ‚ یادت هست
سپید
بود
و مثل واژه پاکی ‚ سکوت سبز چمنزار را چرا می کرد
و بعد غربت رنگین قریه های سر راه
و بعد تونل ها
دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ چیز
نه این دقایق خوشبو که روی شاخه نارنج می شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این
گل شب بوست
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند
و فکر میکنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد
نگاه مرد مسافر به روی میز افتاد
چه سیبهای قشنگی
حیات نشئه تنهایی است
و میزبان پرسید
قشنگ یعنی چه ؟
قشنگ یعنی
تعبیر عاشقانه اشکال
و عشق تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس
و عشق تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد
مرا رساند به امکان یک پرنده شدن
و نوشداروی اندوه ؟
صدای خالص اکسیر می دهد این نوش
و حال شب شده بود
چراغ روشن بود
و چای
می خوردند
چرا گرفته دلت مثل آنکه تنهایی
چه قدر هم تنها
خیال می کنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستی
دچار یعنی
..........عاشق
و فکر کن که چه تنهاست
اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد
و چه فکر نازک غمناکی
و غم تبسم پوشیده نگاه
گیاه است
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست
نه وصل ممکن نیست
همیشه فاصله ای هست
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر
همیشه فاصله ای هست
دچار باید بود
وگرنه زمزمه حیرت میان دو حرف
حرام خواهد شد
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست
و عشق
صدای فاصله هاست
صدای فاصله هایی که غرق ابهامند
نه
صدای فاصله هایی که مثل نقره تمیزند
و با شنیدن یک هیچ می شوند کدر
همیشه عاشق تنهاست
و دست عاشق در دست ترد ثانیه هاست
و او و ثانیه ها می روند آن طرف روز
و او و ثانیه ها روی نور می خوابند
و او ؤ ثانیه ها بهترین کتاب جهان را
به آب می بخشند
و خوب می دانند
که هیچ ماهی هرگز
هزار و یک گره رودخانه را نگشود
و نیمه شب ها با
زورق قدیمی اشراق
در آب های هدایت روانه می گردند
و تا تجلی اعجاب پیش می رانند
هوای حرف تو آدم را
عبور می دهد از کوچه باغ های حکایات
و در عروق چنین لحن
چه خون تازه محزونی
حیاط روشن بود
و باد می آمد
و خون شب جریان داشت در سکوت دو مرد
اتاق خلوت
پاکی است
برای فکر چه ابعاد ساده ای دارد
دلم عجیب گرفته است
خیال خواب ندارم
کنار پنجره رفت
و روی صندلی نرم پارچه ای
نشست
هنوز در سفرم
خیال می کنم
در آبهای جهان قایقی است
و من ‚ مسافر قایق ‚ هزارها سال است
سرود
زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم
مرا سفر به کجا می برد ؟
کجا نشان قدم ‚ ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد ؟
کجاست جای رسیدن و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟
و در کدام بهار درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد ؟
شراب باید خورد
و در جوانی روی یک سایه راه باید رفت
همین
کجاست سمت حیات ؟
من از کدام طرف میرسم به یک هدهد ؟
و گوش کن که همین حرف در تمام
سفر
همیشه پنجره خواب را به هم میزد
چه چیز در همه ی راه زیر گوش تو می خواند ؟
درست فکر کن
کجاست هسته پنهان این ترنم مرموز؟
چه چیز پلک ترا می فشرد
چه وزن گرم دل انگیزی ؟
سفر دراز نبود
عبور چلچله از حجم وقت کم می کرد
و در مصاحبه باد و
شیروانی ها
اشاره ها به سر آغاز هوش برمی گشت
در آن دقیقه که از ارتفاع تابستان
به جاجرود خروشان نگاه می کردی
چه اتفاق افتاد
که خواب سبز ترا سار ها درو کردند ؟
و فصل ‚ فصل درو بود
و با نشستن یک سار روی شاخه یک سرو
کتاب فصل ورق خورد
و
سطر اول این بود
حیات غفلت رنگین یک دقیقه حوا ست
نگاه می کردی
میان گاو و چمن ‚ ذهن باد در جریان بود
به یادگاری شاتوت روی پوست فصل
نگاه می کردی
حضور سبز قبایی میان شبدرها
خراش صورت احساس را مرمت کرد
ببین همیشه خراشی است روی صورت
احساس
همیشه چیزی انگار هوشیاری خواب
به نرمی قدم مرگ می رسد از پشت
و روی شانه ما دست می گذارد
و ما حرارت انگشتهای روشن او را
بسان سم گوارایی
کنار حادثه سر می کشیم
ونیز یادت هست
و روی ترعه آرام؟
در آن مجادله زنگدار آب و زمین
که وقت از
پس منشور دیده می شد
تکان قایق ذهن ترا تکانی داد
غبار عادت پیوسته در مسیر تماشاست
همیشه با نفس تازه را باید رفت
و فوت باید کرد
که پاک پاک شود صورت طلایی مرگ
کجاست سنگ رنوس؟
من از مجاورت یک درخت می آیم
که روی پوست آن دست های ساده غربت
اثر
گذاشته بود
به یادگار نوشتم خطی ز دلتنگی
شراب را بدهید
شتاب باید کرد
من از سیاحت در یک حماسه می آیم
و مثل آب
تمام قصه سهراب و نوشدارو را
روانم
سفر مرا به در باغ چند سالگی ام برد
و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد
صدای پرپری
آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم
و بار دیگر در زیر آسمان مزامیر
در آن سفر که لب رودخانه بابل
به هوش آمدم
نوای بربط خاموش بود
و خوب گوش که دادم صدای گریه می آمد
و چند بربط بی تاب
به شاخه های تر بید تاب می خوردند
و درمسیر
سفر راهبان پاک مسیحی
به سمت پرده خاموش ارمیای نبی
اشاره می کردند
و من بلند بلند
کتاب جامعه می خواندم
و چند زارع لبنانی
که زیر سدر کهن سالی
نشسته بودند
مرکبات درختان خویش رادر ذهن شماره می کردند
کنار راه سفر کودکان کور عراقی
به خط
لوح حمورابی
نگاه می کردند
و در مسیر سفر روزنامه های جهان را مرور می کردم
سفر پر از سیلان بود
و از تلاطم صنعت تمام سطح سفر
گرفته بود و سیاه
و بوی روغن می داد
و روی خاک سفر شیشه های خالی مشروب
شیارهای غریزه و سایه های مجال
کنار هم بودند
میان راه سفر از سرای مسلولین
صدای سرفه می آمد
زنان فاحشه در آسمان آبی شهر
شیار روشن جت ها را
نگاه می کردند
و کودکان پی پر پرچه ها روان بودند
سپورهای خیابان سرود می خواندند
و شاعران بزرگ
به برگ های مهاجر نماز می بردند
و راه دور سفر از میان آدم
و آهن
به سمت جوهر پنهان زندگی میرفت
به غربت تریک جوی آب می پیوست
به برق ساکت یک فلس
به آشنایی یک لحن
به بیکرانی یک رنگ
سفر مرا به زمین های استوایی برد
و زیر سایه آن بانیان سبز تنومند
چه خوب یادم هست
عبارتی که به ییلاق ذهن وارد
شد
وسیع باش و تنها و سر به زیر و سخت
من از مصاحبت آفتاب می آیم
کجاست سایه ؟
ولی هنوز قدم ‚ گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد می آید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بیهوشی است
در این کشاکش رنگین کسی چه می داند
که سنگ عزلت من
در کدام نقطه فصل است
هنوز جنگل ابعاد بی شمار خودش را
نمی شناسد
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است
هنوز انسان چیزی به آب می گوید
و در ضمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
و در مدار درخت
طنین بال کبوتر حضور مبهم رفتار آدمی زاد است
صدای همهمه می آید
و من مخاطب تنهای بادهای جهانم
و رودهای جهان رمز پاک محو شدن را
به من می آموزند
فقط به من
و من مفسر گنجشک های دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تبت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده سرنات شرح داده ام
به دوش من بگذار ای سرود صبح ودا ها
تمام وزن طراوت را
که من
دچار گرمی گفتارم
و ای تمام درختان زیت خاک فلسطین
وفور سایه خود را به من خطاب کنید
به این مسافر تنها که از سیاحت اطراف طور می آید
و ازحرارت تکلیم درتب و تاب است
ولی مکالمه یک روز محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شکوه شاهپرک های انتشار حواس
سپید خواهد کرد
برای این غم موزون چه شعر ها که سرودند
ولی هنوز کسی ایستاده زیر درخت
ولی هنوز سواری است پشت باره شهر
که وزن خواب خوش فتح قادسیه
به دوش پلک تر اوست
هنوز شیهه اسبان بی شکیب مغول ها
بلند می شود از خلوت
مزارع ینجه
هنوز تاجر یزدی ‚ کنار جاده ادویه
به بوی امتعه هند می رود از هوش
و در کرانه هامون هنوز می شنوی
بدی تمام زمین را فرا گرفت
هزار سال گذشت
صدای آب تنی کردنی به گوش نیامد
و عکس پیکر دوشیزه ای در آب نیفتاد
و نیمه راه سفر روی ساحل جمنا
نشسته بودم
و عکس تاج محل را در آب
نگاه می کردم
دوام مرمری لحظه های اکسیری
و پیشرفتگی حجم زندگی در مرگ
ببین ‚ دوبال بزرگ
به سمت حاشیه روح آب در سفرند
جرقه های عجیبی است در مجاورت دست
بیا و ظلمت ادراک را چراغان کن
که یک اشاره بس است
حیات ‚ ضربه آرامی است
به تخته سنگ مگار
و در مسیر سفر مرغهای باغ نشاط
غبار تجربه را از نگاه من شستند
به من سلامت یک سرو را نشان دادند
و من عبادت احساس را
به پاس روشنی حال
کنار تال نشستم و گرم زمزمه کردم
عبور باید کرد
و هم نورد افق های دور باید شد
و گاه در رگ یک حرف خیمه باید زد
عبور باید کرد
و گاه از سر یک شاخه توت باید خورد
من از کنار تغزل عبور می کردم
و موسم برکت بود
و زیرپای من ارقام شن لگد می شد
زنی شنید
کنار پنجره آمد نگاه کرد به فصل
در ابتدای خودش بود
ودست بدوی
او شبنم دقایق را
به نرمی از تن احساس مرگ برمیچید
من ایستادم
و آفتاب تغزل بلند بود
و من مواظب تبخیر خواب ها بودم
و ضربه های گیاهی عجیب رابه تن ذهن
شماره می کردم
خیال می کردیم
بدون حاشیه هستیم
خیال می کردیم
میان متن
اساطیری تشنج ریباس
شناوریم
و چند ثانیه غفلت حضور هستی ماست
در ابتدای خطیر گیاه ها بودیم
که چشم زنی به من افتاد
صدای پای تو آمد خیال کردم باد
عبور می کند از روی پرده های قدیمی
صدای پای ترا در حوالی اشیا
شنیده بودم
کجاست جشن خطوط ؟
نگاه کن به تموج ‚ به انتشار تن من
من از کدام طرف می رسم به سطح بزرگ ؟
و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان
پر از سطوح عطش کن
کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف
دقیق خواهد شد
و راز رشد پنیرک را
حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد ؟
و در تراکم زیبای دست ها یک روز
صدای چیدن یک خوشه رابه گوش شنیدیم
و در کدام زمین بود
که روی هیچ نشستیم
و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم ؟
جرقه های محال از وجود برمی خاست
کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد
و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ ؟
و در مکالمه جسم ها ‚ مسیر سپیدار
چه
قدر روشن بود
کدام راه مرا می برد به باغ فواصل ؟
عبور باید کرد
صدای باد می آید عبور باید کرد
و من مسافرم ای بادهای همواره
مرابه وسعت تشکیل برگ ها ببرید
مرا به کودکی شور آب ها برسانید
و کفش های مرا تا تکامل تن انگور
پر از تحرک زیبایی
خضوع کنید
دقیقه های مرا تا کبوتران مکرر
در آسمان سپید غریزه اوج دهید
و اتفاق وجود مرا کنار درخت
بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک
و در تنفس تنهایی
دریچه های شعور مرا به هم بزنید
روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز
مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید
حضور هیچ ملایم را
به من نشان بدهید
بابل | بهار 1345
 

drippy*

عضو جدید
گفتگو با پروانه سپهری / درباره ی زندگی و آثار برادرش

گفتگو با پروانه سپهری / درباره ی زندگی و آثار برادرش




خانم سپهری! وقتی به کودکیتان و خاطرات آن دوران رجوع میکنید، اولین خاطرهایی که از سهراب به ذهنتان خطور میکند چیست؟ چه تصویری از دوران کودکی او در ذهنتان نقش میبندد؟
اولین خاطرهای که از آن روزگار به یادم میآید این است که سهراب مرا خیلی اذیت میکرد! دستهای مرا میگرفت و دور خودش میچرخید. خیلی اذیت میکرد...


آن موقع سهراب نوجوان بود دیگر؟


بله. دوران نوجوانیاش بود.


خواهرتان در کتابش نوشته که انگار در آن دوران بچهی زورگویی هم بود و سر بازی میخواست حرف، حرف خودش باشد...


بله... زورگو هم بود... کلا زیاد سر به سر بقیهی بچه ها میگذاشت. البته توی آن باغی که ما زندگی میکردیم، تعداد بچه ها خیلی زیاد بود. چون پسرعموهایمان هم آنجا بودند و معمولا بچهها که دور هم جمع میشدند، همگی شیطنت میکردند. البته کمی بعد که سهراب و پسرعمویم به دانشسرای مقدماتی شبانهروزی تهران رفتند و ما همچنان کاشان بودیم، قدری محیط آرامتر شد.


میدانید که چرا اسمش را سهراب گذاشتند؟ چون اسم شما و خواهرتان با حرف پ شروع میشود...


نمیدانم. شايد اتفاقی بود. البته اسم پسرعموهایم کیومرث و تیمور و اسفندیار بود. شاید به این خاطر اسم سهراب هم شاهنامهای شد.


چند خواهر و برادر بودید؟


پنج تا. دو خواهر و یک برادر دیگر به جز من و سهراب. برادرم هم البته ده سال بعد از سهراب فوت کرد.


آن برادرتان اهل هنر نبود؟


نه. ولی خیلی اهل کتاب بود. کتابخانه ی خیلی بزرگی داشت که بعد از فوتش هدیه کردیم به دائرهالمعارف اسلامی.


الگوی تربیتی در خانوادهتان چگونه بود؟ یعنی خانوادهتان سنتی و مذهبی بود یا مثل برخی از خانوادههای آن روزگار تربیت مدرن را برای شما میپسندیدند؟


خانوادهی ما سنتی و مذهبی نبود. البته مدرن هم به آن معنا نبود. راستش ما یک خانوادهی خیلی معمولی بودیم. من هیچوقت یادم نمیآید که به دست پدر و مادرم تنبیه شده باشم. به هر حال یک باغ بیستهزار متری بود و کلی بچه. معمولا ما دخترها طرفی سرمان به کار خودمان گرم بود و پسرها هم طرفی دیگر مشغول بازی بودند... در خانوادهی ما تحصیلات خیلی مهم بود. بعضیها به خانوادهی ما میگفتند: خانوادهی علم. نه فقط خانوادهی ما، کل فامیلمان به تحصیلات خیلی اهمیت میدادند.


شغل پدرتان چه بود؟


در اداره ی پست و تلگراف کار میکرد. مادرم هم بعدها وارد همان اداره شد. یکی از داییهای من مدیر کل پست و تلگراف بود و به همین خاطر عموهایم و خیلی از افراد خانوادهمان هم در همانجا مشغول به کار شدند. بالاخره آنجا روی حساب قوم و خویشی برایشان راحتتر بود. میتوانستند سوء استفاده کنند و یکی، دو ساعت بروند سر کار و بعد هم در بروند!


خاطرتان هست که سهراب از کی به شعر و نقاشی علاقهمند شد؟


درست یادم نیست. ولی همان دوران نوجوانیاش بود گمانم که کتابی منتشر کرد به نام «در کنار چمن». نمیدانم شنیدهاید یا نه...


بله، گویا شعرهای آن کتاب کلاسیک بود و بعدها هم به نحوی خود سهراب آن را معدوم کرد...


بله شعرهای کلاسیک بود. معدومش نکرد البته. دوست نداشت دیگر شعرهای آن کتاب دیده شوند. شعرهای دوران نوجوانیاش بود. نمیدانم، شاید هم عاشق شده بود و آن شعرها را نوشته بود! نمیخواست این کتاب جایی دیده شود. ولی نقاشیاش از دوران مدرسه خوب بود. اما یک بار یادم هست که خانوادگی رفته بودیم قمصر که در واقع ییلاق ما محسوب میشد. آنجا سهراب با «منوچهر شیبانی» آشنا شد که هم شاعر بود و هم نقاش. آنجا با هم خیلی صحبت کردند و تا جایی که میدانم «شیبانی» سهراب را تشویق کرد که به تحصیل در رشتهی نقاشی بپردازد. البته قبل از این که دانشگاه برود، مدت کوتاهی شاگرد آقای «پتگر» بود.




 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
عصر
چند عدد سار
دور شدند از مدار حافظه كاج.
نيكي جسماني درخت بجا ماند.
عفت اشراق روي شانه من ريخت.
***
حرف بزن، اي زن شبانه موعود!
زير همين شاخه هاي عاطفي باد
كودكي ام را به دست من بسپار.
در وسط اين هميشه هاي سياه
حرف بزن، خواهر تكامل خوشرنگ!
خون مرا پر كن از ملايمت هوش.
نبض مرا روي زبري نفس عشقق
فاش كن.
روي زمين هاي محض
راه برو تا صفاي باغ اساطير.
در لبه فرصت تلالؤ انگور
حرف بزن، حوري تكلم بدوي!
حزن مرا در مصب دور عبارت
صاف كن.
در همه ماسه هاي شور كسالت
حنجره آب را رواج بده.
***
بعد
ديشب شيرين پلك را
روي چمن هاي بي تموج ادراك
پهن كن.
 

ricardo

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مجموعه اشعار سهراب سپهری

مجموعه اشعار سهراب سپهری

سهراب سپهری شاعر و نقاش ایرانی بود. او از مهم‌ترین شاعران معاصر ایران است و شعرهایش به زبان‌های بسیاری از جمله انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی و ایتالیایی ترجمه شده است.از معروفترین شعرهای وی می توان به: نشانی، صدای پای آب و مسافر را نام برد که شعر صدای پای آب یکی از بلندترین شعرهای نو زبان فارسی است...


 

**زهره**

عضو جدید
کاربر ممتاز
شب آرامی بود
می روم در ایوان، تا بپرسم از خود
زندگی یعنی چه؟
مادرم سینی چایی در دست
گل لبخندی چید ،هدیه اش داد به من
خواهرم تکه نانی آورد ، آمد آنجا
لب پاشویه نشست
پدرم دفتر شعری آورد، تکيه بر پشتی داد
شعر زیبایی خواند ، و مرا برد، به آرامش زیبای یقین
:با خودم می گفتم
زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست
زندگی فاصله آمدن و رفتن ماست
رود دنیا جاریست
زندگی ، آبتنی کردن در این رود است
وقت رفتن به همان عریانی؛ که به هنگام ورود آمده ایم
دست ما در کف این رود به دنبال چه می گردد؟
هیچ!!!
زندگی ، وزن نگاهی است که در خاطره ها می ماند
شاید این حسرت بیهوده که بر دل داری
شعله گرمی امید تو را، خواهد کشت
زندگی درک همین اکنون است
زندگی شوق رسیدن به همان
فردایی است، که نخواهد آمد
تو نه در دیروزی، و نه در فردایی
ظرف امروز، پر از بودن توست
شاید این خنده که امروز، دریغش کردی
آخرین فرصت همراهی با، امید است
زندگی یاد غریبی است که در سینه خاک
به جا می ماند
زندگی ، سبزترین آیه ، در اندیشه برگ
زندگی، خاطر دریایی یک قطره، در آرامش رود
زندگی، حس شکوفایی یک مزرعه، در باور بذر
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
زندگی، ترجمه روشن خاک است، در آیینه عشق
زندگی، فهم نفهمیدن هاست
زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود
تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست
آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست
فرصت بازی این پنجره را دریابیم
در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است
وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست
زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند
چای مادر، که مرا گرم نمود
نان خواهر، که به ماهی ها داد
زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم
زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت
زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم
 

**زهره**

عضو جدید
کاربر ممتاز
مادر سهراب، ماه‌جبين، که اهل شعر و ادب هم بود، در خرداد سال ۱۳۷۳ درمی‌گذرد. منوچهر سپهری، برادر ارشد سهراب و تنها برادر وی که هم‌بازی دوران کودکی سهراب بود نیز در سال ۱۳۶۹ درمی‌گذرد. (فرخ سپهری، پسر منوچهر، اخیراً از وی خاطراتی را آماده کرده که به ویرایش یونس لطفی در اینترنت منتشر شده است). خواهران سهراب همايون‌دخت سپهری، پری‌دخت سپهری و پروانه سپهری می‌باشند. تعدادی از تصاویر شاعر و خانوادۂ وی به روی اینترنت قابل یافتن است.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

**زهره**

عضو جدید
کاربر ممتاز
سهراب سپهری در سال ۱۳۵۷ به بیماری سرطان خون مبتلا شد و به همین سبب در سال ۱۳۵۸ برای درمان به انگلستان رفت، اما بیماری بسیار پیشرفت کرده بود و وی ناکام از درمان به تهران بازگشت. او سرانجام در غروب ۱ اردیبهشت سال ۱۳۵۹ در بیمارستان پارس تهران به علت ابتلا به بیماری سرطان خون درگذشت. صحن امامزاده سلطان‌علی‌بن محمد باقر روستای مشهد اردهال واقع در اطراف کاشان میزبان ابدی سهراب گردید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

**زهره**

عضو جدید
کاربر ممتاز
دانه در این خاک بی نم، شورِ روییدن ندارد
ابر این صحرا مگر آهنگ باریدن ندارد



یک نفس سرمست بودن نمی خواهم که این گل

زیرِ رنگ آلوده ی زهر است و بوییدن ندارد

آب و رنگِ این چمن، از اشک پیدا آمد و خون
در بساطی این چنین، ای غنچه خندیدن ندارد

با نسیمِ غم دمد هر سبزه در صحرای عالم
هر طرف ای چشمِ بی آرام گر دیدن ندارد

چند زیر آسمان آواز تنهایی برآری
در دلِ گنبد، صدا جز نقشِ پیچیدن ندارد

در جهان نقش تماشا را زِ دل شستم که دیدم
پرده ای در این نگارستانِ غم دیدن ندارد.
 

**زهره**

عضو جدید
کاربر ممتاز
من در اين تاريكي
فكر يك بره روشن هستم


كه بيايد علف خستگي ام را بچرد.

من در اين تاريكي
امتداد تر بازوهايم را
زير باراني مي بينم
كه دعاهاي نخستين بشر را تر كرد.

من در اين تاريكي
درگشودم به چمن هاي قديم‌،
به طلايي هايي‌، كه به ديوار اساطير تماشا كرديم‌.

من در اين تاريكي
ريشه ها را ديدم
و براي بته نورس مرگ‌، آب را معني كردم‌.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روشنی را بجشیم
شب یک دهکده را وزن کنیم خواب یک آهو را
گرمی لانه لانه را ادراک کنیم
روی قانون چمن پا نگذاریم
در موستان گره ذایقه را باز کنیم
ودهان را بگشاییم اگر ماه درآمد
ونگوییم که شب چیز بدی است
ونگوییم که شب تاب ندارد خبر از بینش باغ
وبیاریم سبد
ببریم این همه سرخ این همه سبز.

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
افتاد . و چه پژواكي كه شنيد اهريمن‌. و چه لرزي كه
دويد از بن غم تا به بهشت‌.


من در خويش ، و كلاغي لب حوض‌.
خاموشي‌، و يكي زمزمه ساز.
تنه ي تاريكي ، تبر نقره ي نور.
و گوارايي بي گاه خطا. بوي تباهي ها، گردش زيست‌.
شب دانايي‌. و جدا ماندم : كو سختي پيكرها، كو بوي زمين‌،
چينه بي بعد پري ها؟
اينك باد، پنجره ام رفته به بي پايان . خوني ريخت‌، بر سينه
من ريگ بيابان باد!
چيزي گفت‌، و زمان ها بر كاج حياط ، همواره وزيد و وزيد.
اينهم گل انديشه ، آنهم بت دوست‌.
ني ، كه اگر بوي لجن مي آيد، آنهم غوك ، كه دهانش
ابديت خورده است‌.
ديدار دگر، آري : روزن زيباي زمان‌.
ترسيد، دستم به زمين آميخت‌. هستي لب آيينه نشست‌،
خيره به من : غم ناميرا.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به نام آنكه دوستي را آفريد، عشق را ، رنگ را ... به نام آنكه كلمه را آفريد.
و كلمه چه بزرگ بود در كلام او و چه كوچك شد آن زمان كه ميخواستم از او بگويم.
سالهاست دچارش هستم. و چه سخت بود بيدلي را ، ساختن خانه ای در دل؛
و اين دل بينهايت، چه جای كوچكی بود برای دل بيتابش.

او رفت و من نشناختمش . در تمام ميخكهای سر هر ديوار، آواز غريبش را شنيدم
اما نشناختمش. همانگونه كه بغضهای گاه و بيگاهم را نشناختم.
فقط آنقدر او را شناختم كه در سايه های افتاده به كلامش، به دنبال جای پای خدا باشم.

اينجا، هر چه هست، جز با صداقت او و كلام و نقشهای او، حوض بی ماهيست.
شايد مزرعه ای باشد با زاغچه ای بر سر آن زاغچه ای كه هيچكس جدی نگرفتش .
اينجا را هديه اش ميكنم؛
به آنكس كه براي سبدهای پرخوابمان، سيب آورد.
حيف كه براي خوردن آن سيب، تنها بوديم .
چقدر هم تنها ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

دفتر (( شرق اندوه )) []


[FONT=arial,helvetica,sans-serif]آنی بود ، درها وا شده بود .برگی نه ، شاخی نه ، باغ فنا پیدا شدهبود.مرغان مکان خاموش ، این خاموش ، آن خاموش . خاموشی گویا شده بود.آنپهنه چه بود : با میشی ، گرگی همپا شده بود.نقش صدا کم رنگ ، نقش ندا کمرنگ .پرده مگر تا شده بود؟ من رفته ، ما بی ما شده بود.زیبایی تنهاشدهبود.هر رودی ، دریا، هر بودی ، بودا شده بود.

[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]سهراب سپهری [/FONT]
[/FONT]
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
از اشعار نا آشنای سهراب

نام : شمع بالین

تاریخ سرایش: مهر 1334

منبع : کتاب "هنوز در سفرم" به کوشش پریدخت سپهری


پا نهاده صبح در دامان کوه
رنگ شب در جوی مفرب ریخته
دور.دور از دیده من در افق
روشنی با تیرگی آمیخته

مانده روشن برسربالین من
شمع بی نوری .سراپاسوخته
ازدرون روزن پندارو وهم
دیده براین پرده دارم دوخته

چهره ایی در شعله میلغزد سبک
می دود موج نگاهم سوی او
خیره در این پرده با رنگ خیال
طرح میریزم از گیسوی او

لرزشی دارد لبش خاموش ومست
از نسیم صبح دم آرامتر
لیک دارد در خاموشی نغمه ها
آنچنان کز سوز دل مرغ سحر

بی خبر کز او نگاه تابناک
آتشی در پیکرم افروخته
من به پای شمع میسوزم ولیک
سوختن را او بمن آموخته

همچنان من مست این رویای گرم
بودم وپنداشتم رویا نبود
روشنم شد دیرتر کاین پرده ساز
جزخیال تند ونا پیدا نبود

شب به ره میرفت ومیامد نسیم
شعله دیگر خسته از افروختن
دود شد در دیده ام رویای او
شمع بالین باز ماند از سوختن
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز

" شب"

صندلی را بیاور میان سخن های سبز نجومی
ای دهانی پر از منظره !


گوش احساس مشتاق ترسیم یک باغ پیش از خسو ف است .
برگ انجیر ظلمت
عفت سنگ را منتشر می کند.

وزن اعداد از روی بازوی وارسته آب می افتد .
رو به سمت چه وهمی نشستم که پیشانیم خیس شد

آه ؛ ای الکل ترس مبداء!
در خطاب تو انگشتهای من از هوش رفتند

دستم امشب از اینجاست تا میوه ای از سر باغ ما قبل تاریخ

دستم امشب نهایت ندارد.

این درختان با ندازه ی ترس من برگ دارند

ای پدر های ممتد که در متن اندازه های فضا هستید !
خط کش من در ابعاد قطعیت شب

دقت پاک موروثی اش راهدر داد

جسم تدبیر روزانه در یاًس ادراک حس شد .

سردی هوش مثل عرق از مسامات تن می تراود

ای سر آغاز های ملون !
دستهای مرا روی وجدان جادو حرارت دهید !
من هنوز

لا له گوش خود را به سمت صدای قدیم عناصر جلا می دهم

من هنوز

تشنه آبهای مشبک هستم

و هنوز از تماشای شمش طلا دشنه ام را صدا می زنم

دکمه های قبای من از جنس اوراد فیرو زه ای رنگ اعصار جادوست .
در علفزار پیش از شیوع گل سرخ در ذهن

آخرین جشن جسمانی ما به پا بود .
من در این جشن آواز انگشت ها را میان ظروف گلی می شنیدم .
و نگاهی پر از کوچ شمشاد ها بود .

ای قدیمی ترین سطح یک باغ در سطح یک حزن !

جذبه تو مرا همچنان برد تا به این دستگاه ظرافت رسانید

روی پیشانی من چه دستی رقم می زند : انحراف خوشایند ؟

شاید
( ای خواننده؛ در این تپش های مشکوک ؛ لیوان آب

صریحی بنوشیم !)

چشم در ماسه کهکشان جای پای چه پیمانه ای را صدا می زند ؟

کاسه از خضوع گوارای مقیاس پر شد

روی شن های انسانی امشب عزای الفباست

شرم گفتار دست مرا مر تعش میکنند :

( آری مجمعی بود در مرتع پشت تاریخ

و در آن مجمع دلگشای توحش

از میان همه حاضرین ؛ فک من از غرور تکلم تر ک خورد .)
بعد

من که تازانو

در خلوص سکوت نباتی فرو رفته بودم

دست و رو را در اصوات موزون اشکال شستم .
بعد در فصل دیگر

کفش من تر شد از « لفظ » شبنم .
بعد ؛ وقتی که بالای سنگی نشستم

غیبت سنگ را از سرشت کف پای خود می شنیدم

بعد دیدم که از موسم من ذات یک شاخه پرهیز می کرد .)


ای شب ارتجالی !
دستمال من از خوشه های پریشان تکرار پر بود

پشت دیوار خورشیدی باغ

یک پرستوی ؛ هجری که می رفت تا انس ظلمت

دستمال مرا برد .
اولین ریگ الهام در زیر کفشم صدا کرد .
خون من میزبان رقیق فضا شد .
نبض من در میان عناصر شنا کرد .
خواب آرنج من در بهار سر من شکفت .
ای شب ...

نه ؛ چه میگویم

آب شد جسم پاک مخاطب در ادراک متن دریچه .
سمت انگشت من باصفا شد .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صداي همهمه مي آيد.

و من مخاطب تنهاي بادهاي جهانم.

و رودهاي جهان رمز پاك محو شدن را

به من مي آموزند،

فقط به من.

و من مفسر گنجشك هاي دره گنگم

و گوشواره عرفان نشان تبت را

براي گوش بي آذين دختران بنارس

كنار جاده « سرنات » شرح داده ام.

به دوش من بگذار اي سرود صبح « ودا » ها

تمام وزن طراوت را

كه من

دچار گرمي گفتارم.

و اي تمام درختان زيت خاك فلسطين

و فور سايه خود را به من خطاب كنيد.

به اين مسافر تنها، كه از سياحت اطراف « طور» مي آيد

و از حرارت « تكليم » در تب و تاب است

 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نزديک آي
بام را بر افکن/ و بتاب/ که خرمن تيرگي اينجاست.
بشتاب/ درها را بشکن/ وهم را دو نيمه کن/ که منم
هسته ي اين بار سياه .
اندوه مرا بچين/ که رسيده است.
ديري است که خويش را رنجانده ايم/ و روزن آشتي بسته است.
مرا بدان سو بر/ به صخره ي برتر من رسان/ که جدا مانده ام.
به سرچشمه ي ((ناب))هايم بردي/ نگين ارامش گم کردم/ و گريه سر دادم .
فرسوده ي راهم/ چادري کو ميان شعله و باد/ دور از همهمه ي خوابستان ؟
ومبادا ترس آشفته شود/ که آبشخور جاندار من است.
و مبادا غم فرو ريزد/ که بلند آسمانه ي زيباي من است.
صدا بزن/ تا هستي بپا خيزد/ گل رنگ بازد/ پرنده هواي فراموشي کند .
ترا ديدم/ از تنگناي زمان جستم . ترا ديدم/ شور عدم در من گرفت .
و بينديش/ که سودايي مرگم . کنار تو/ زنبق سيرابم .
دوست من/ هستي ترس انگيز است.
به صخره ي من ريز/ مرا در خود بساي/ که پوشيده از خزه ي نامم.
بروي /که تري تو/ چهره ي خواب اندود مرا خوش است .
غوغاي چشم و ستاره فرو نشست/ بمان/ تا شنونده ي اسمان ها شويم.
بدرا/ بي خدايي مرا بياکن/ محراب بي اغازم شو .
نزديک آي /تا من سراسر ((من )) شوم.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صداي پاي اب
...
هركجا هستم باشم آسمان مال من است .
پنجره/ فكر /هوا/ عشق/ زمين مال من است.
چه اهميت دارد
گاه اگر ميرويند
قارچ هاي غربت ?
من نميدانم كه چرا ميگويند :اسب حيوان نجيبي است /كبوتر زيباست
و چرا در قفس هيچ كسي كركس نيست.
گل شبدر چه كم از لاله ي قرمز دارد.
چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[h=2]ای شور ؛ ای قدیم[/h]
صبح
شوري ابعاد عيد
ذايقه را سايه كرد .
عكس من افتاد در مساحت تقويم :
در خم آن كودكانه هاي مورب ،
روي سرازيري فراغت يك عيد
داد زدم :
(( به ، چه هوايي ! ))
در ريه هايم وضوح بال تمام پرنده هاي جهان بود .
آن روز
آب ، چه تر بود!
باد به شكل لجاجت متواري بود .
من همه ي مشق هاي هندسي ام را
روي زمين چيده بودم .
آن روز
چند مثلث در آب
غرق شدند .
من
گيج شدم ،
جست زدم روي كوه نقشه ي جغرافي :
(( آي ، هليكوپتر نجات ! ))
حيف :
طرح دهان در عبور باد بهم ريخت .

اي وزش شور ، اي شديدترين شكل !
سايه ي ليوان آب را
تا عطش اين صداقت متلاشي
راهنمايي كن .
 

monjoon

عضو جدید
تا گل هیچ
می رفتیم، و درختان چه بلند، و تماشا چه سیاه!
راهی بود از ما تا گل هیچ.
مرگی در دامنه ها، ابری سر کوه، مرغان لب زیست.
می خواندیم:" بی تو دری بودم به برون، و نگاهی به کران، و صدایی به کویر."
می رفتیم، خاک از ما می ترسید، و زمان بر سر ما می بارید.
خندیدیم: ورطه پرید از خواب و نهان ها آوایی افشاندند.
ماخاموش، و بیابان نگران، و افق یک رشته نگاه.
بنشستیم، تو چشمت پر دور، من دستم پر تنهایی، و زمین ها پر خواب.
خوابیدیم، می گویند: دستی در خوابی گل می چید.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
و من مواظب تبخیر خواب‌ها بودم

و ضربه‌های گیاهی عجیب را به تن ذهن

شماره می‌کردم:

خیال می‌کردیم

بدون حاشیه هستیم.

خیال می‌کردیم

بدون حاشیه هستیم.

خیال می‌کردیم

میان متن اساطیری تشنج ریباس

شناوریم

و چند ثانیه غفلت، حضور هستی ماست.

در ابتدای خطیر گیاه‌ها بودیم

که چشم زن به من افتاد:

صدای پای تو آمد، خیال کردم باد

عبور می‌کند از روی پرده‌های قدیمی.

صدای پای ترا در حوالی اشیا

شنیده بودم.

- کجاست جشن خطوط؟

- نگاه کن به تموج، به انتشار تن من.

- من از کدام طرف می‌رسم به سطح بزرگ؟

- و امتداد مرا تا مساحت تر لیوان

پر از سوح عطش کن.

- کجا حیات به اندازه شکستن یک ظرف

دقیق خواهد شد

و راز رشد پنیرک را

حرارت دهن اسب ذوب خواهد کرد؟

- و در تراکم زیبای دست‌ها، یک روز،

صدای چیدن یک خوشه را به گوش شنیدیم.

- و در کدام زمین بود

که روی هیچ نشستیم

و در حرارت یک سیب دست و رو شستیم؟

- جرقه‌های محال از وجود برمی‌خاست.

- کجا هراس تماشا لطیف خواهد شد

و ناپدیدتر از راه یک پرنده به مرگ؟

- و در مکالمه جسم‌ها مسیر سپیدار

چقدر روشن بود !

- کدام راه مرا می‌برد به باغ فواصل؟

عبور باید کرد.

صدای باد می‌آید، عبور باید کرد.

و من مسافرم، ای بادهای همواره!

مرا به وسعت تشکیل برگ‌ها ببرید
.
مرا به کودکی شور آب‌ها برسانید.

و کفش‌های مرا تا تکامل تن انگور

پر از تحرک زیبایی خضوع کنید.

دقیقه‌های مرا تا کبوتران مکرر

در آسمان سپید غریزه اوج دهید.

و اتفاق وجود مرا کنار درخت

بدل کنید به یک ارتباط گمشده پاک.

و در تنفس تنهایی

دریچه‌های شعور مرا به هم بزنید.

روان کنیدم دنبال بادبادک آن روز

مرا به خلوت ابعاد زندگی ببرید.

حضور "هیچ" ملایم را

به من نشان بدهید."


بابل، بهار 1345
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
mahtabi اشعار سهراب سپهری در 2 زبان مشاهير ايران 20

Similar threads

بالا