سعدی

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
ابو محـمد مشرف الدين ( شرف الدين ) مصلح بن عـبدالله بن شرف الدين شيرازي، مـلـقب به ملـک الکـلام و افصح المتکـلمين بي شک يکي از بزرگـترين شاعـران ايران است کـه بـعـد از فردوسي آسمان ادب فارسي را به نور خـيره کنندهً خـود روشن ساخـت. اين روشني با چـنان نيرويي هـمراه بود که هـنوز پـس از گـشت هـفت قـرن تمام از تاثـير آن کـاسته نشده و اين اثـر پارسي هـنوز پابرجـا و استوار است. از احـوال شاعـر در ابتداي زندگـيش اطـلاعي در دست نـيست، اما آنچـه مسلم است، دانش وسيعـي اندوخـته بود. در حدود سال 606 هـجـري در شهـر شيراز در خـانداني کـه هـمه از عالمان دين بودند، چـشم به جـهان گـشود. مقـدمات عـلوم ادبي و شرعـي را در شيراز آموخت و سپس در حدود سال 620 براي اتمام تحـصيلات به بغـداد رفت و در مدرسه نظاميه آن شهـر به تحـصيل پـرداخت.

مرا در نظاميه آواز بود شب و روز تـلقـين و تکـرار بود
بعـد از اين سفـر سعـدي به حـجاز، شام، لبـنان، و روم رفته چـنان کـه در اين ابـيات مشخص است :

بسر بردم ايام با هـر کسي
ز هـر خرمني خوشه اي يافتم
در اقصاي عـالم بگـشتم بسي
تمتع به هـر گوشه اي يافتم
سفـري کـه سعـدي در حـدود سال 620 آغـاز کرده بود، مقارن سال 655 با بازگـشت به شيراز پايان گـرفت و از آن پس زندگـي را به آزادگـي و ارشاد و خـدمت خـلق گـردانـيد. سـعـدي عـمر خـود را به سرودن غـزل ها و قـصائد و تاليفات رسالات مختـلف و وعـظ مي گـذراند. در اين دوره يکـبار نـيز سفري به مکـه کرد و از راه تـبريز به شيراز بازگـشت. نکـته مهـم در زندگي سعـدي اين است که در زمان زندگـيش شهـرت و اعـتبار خاصي گـرفت و سخـنانش مورد استـقبال شاعـران هـم عصرش قرار گرفت، آنچـنانکـه يکي از آنهـا بنام سيف الدين محـمد فرغـاني، چـنان شيفـته آثـار سعـدي بود کـه عـلاوه بر استـقبال از چـندين غـزل او چـند قصيده هـم در مدح او ساخته و براي او فرستاده که يکي از نمونه هاي آن در اينجا است :

چـنان دان که زيره به کرمان فرستم
به جـاي سخن گـر به تو جـان فرستم
سعـدي هـمچـنان به اندوختن و سرودن روزگـار مي گـرانيد و عـمر پـربار خـود را بدين گـونه سپـري مي کـرد اما اين بزرگ هـمواره سعـي و تلاش خـود را کافـي ندانسته، چـنانکـه در آغاز گـلستان مي گـويد :

يک شب تاًمل ايام گـشته مي کـردم و بر عـمر تـلف کرده خـود تاًسف مي خورم و سنگ سراچـه دل را به الماس آب ديده مي سفتم و اين ابيات را مناسب حال خـود يافتم
چـون نگـه مي کنم نمانده بسي
مگـر اين پـنج روزه در يابي
کوس رحـلت زدند و بار نساخت
هـردم از عـمر مي رود نفسي
اي که پـنجاه رفت و در خـوابي
خـجـل آنکـس کـه رفت و کار نساخت
به تصريح خـود شاعـر اين ابـيات مناسب حال او در تاًسف بر عـمر از دست رفته و اشاره به پـنجاه سالگـي وي، سروده شده است و چـون آنهـا را با دو بـيت زير که هـم در مقـدمهً گـلستان از باب ذکـر تاريخ تاليف کـتاب آمده است :

ز هـجـرت ششصد و پنجاه و شش بود
حوالت با خدا کرديم و رفـتيم
در اين مدت که ما را وقـت خـوش بود
مراد ما نصيحت بود گـفتـيم
سعـدي هـم در شعـر و هـم در نـثر سخـن فارسي را به کمال رسانده است و از ميان آثـار منظوم او، گـذشته از غـزليات و قصائد مثـنوي مشهـوري که به سعـدي نامه و بوستان شهـرت دارد، اين منظومه در اخـلاق و تربـيت و وعـظ است و در ده باب تـنظيم شده است : 1 - عـدل 2 - احـسان 3 - عـشق - 4 - تواضع 5 - رضا 6 - ذکـر 7 - تربـيت 8 - شکـر 9 - توبه 10 - مناجات و ختم کتاب.
مهـمترين اثـر سعـدي در نثـر، کتاب گـلستان است که داراي يک ديباچـه و هـشت باب است : سيرت پادشاهـان، اخلاق درويشان، فضيلت و قناعـت، فوايد خـاموشي، عـشق و جـواني، ضعـف و پـيري، تاًثـير تربـيت و آداب صحـبت.
فوت سعـدي : وفات سعـدي را در ماًخـذ گـوناگـون به سال هاي " 694 - 695 " و " 690 - 691 " نوشته اند.





منبع:سایت فرهنگ سرا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
از هر چه می رود سخن دوست خوشترست
پیغام آشنا، نفس روح پرورست

هرگز وجود حاضرِ غایب شنیده ای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگرست

شاهد که در میان جمع نبود شمع گو بمیر
چون هست اگر چراغ نباشد منورست

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ
صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست

جان می روم که در قدم اندازمش ز شوق
درمانده ام هنوز که نًزلی محقرست

کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان
باز آمدی که دیده مشتاق بر درست

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی
وین دم که می زنم ز غمت دود مجمرست

شبهای بی توام شب گورست در خیال
ور بی تو بامداد کنم رو محشرست

گیسوت عنبرینه گردن تمام بود
معشوق خوبروی چه مشتاق زیورست؟

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل
هجرت بکشت و وصل هنوز مصورست

زنهار ازین امید درازت که در دلست
هیهات ازین خیال محالت که در سرست
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
من نـدانسـتم از اوّل کـه تـو بـی مهر و وفـایی
عــهـد نــابستن از آن بــه کــه بـبندی و نـپایی
دوسـتان عــیب کـنندم کـه چـرا دل به تـو دادم
باید اوّل به تو گفتن که چنین خـوب چـرایـی!
حــلقه بـــر در نــتوانــم زدن از دستِ رقــیبان
ایــن تــوانـم کـه بـیایم بـه مــحلّت بـه گــدایـی
شمع را باید ازاین خانه بـه در بـردن و کشـتن
تا به هـمسایه نگـوید کـه تــو در خــانۀ مـایی
پــرده بـردار که بـیگانه خـود ایـن روی نـبیند
تــــو بـــزرگی و در آیــینۀ کــوچک نــنمایی
عشق و درویشـی و انگشت نـمایی و مــلامت
هـــمه سـهل است تـحمّل نکــنم بـار جـــدایـی
روز صحرا و سَماع است و لبِ جوی و تماشا
در هـــمه شـهر دلی مـاند کـه دیگـر نـربایی؟
گفته بــودم چــو بـیـایی غــم دل بـا تـو بگــویم
چه بگویم؟ که غم از دل برود چون تـو بـیایی
که دل اهل نظر بُرد، کـه سـرّی است خـدایـی
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای ساربان آهسته ران، کارام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم می رود

من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم میرود

گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می رود

محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می رود

او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود

برگشت یار سرکشم، بگذشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم، کز سر دخانم می رود

با آنهمه بیداد او، وین عهد بی بنیاد او
در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می رود

باز آی و بر چشم نشین، ای دلستان نازنین
کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می رود

شب تا سحر می نغنوم، واندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم می رود

گفتم بگریم تا ابل، چون خر فرماند در گل
وین نیز نتوانم که دل، با کاروانم می رود

صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار من
گرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم می رود

در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود

سعدی فغان از دست ما، لایق نبودی ای بی وفا
طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می رود

(در نسخه شادروان محمدعلی فروغی در بیت اول واژهآهسته رو گنجانده شده است که به دلیل زیبایی شعر و عمومیت آن بین مردم به آهسته ران تغییر داده ام)
 

کافر خداپرست

-
کاربر ممتاز
سرّ عشق

سرّ عشق

تقديم به استاد شجريان که با آوازش از اين غزل "سر عشق"‌اي را جاودانه کرد.

هزار جهد بکردم که سرّ عشق بپوشم
نبود بر سر آتش ميسرم که نجوشم

به هوش بودم از اول که در به کس نسپارم
شمايل تو بديدم نه صبر بمانْد و نه هوشم

حکايتي ز دهانت به گوش جان من آمد
دگر نصيحت مردم، حکايت است به گوشم

مگر تو روي بپوشيّ و فتنه باز نشاني
که من قرار ندارم که ديده از تو بپوشم

منِ رميده دل، آن بهْ که در سماع نيايم
که گر به پاي در آيم به در برند به دوشم

بيا به صلح من امروز در کنار من امشب
که ديده خواب نکرده است از انتظار تو دوشم

مرا به هيچ بداديّ و، من هنوز بر آن‌ام
که از وجود تو مويي به عالمي نفروشم

به زخم خورده، حکايت کُنم ز دست جراحت
که تن‌درست، ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوي که سعدي! طريق عشق رها کن
سخن چه فايده گفتن، چو پند مي‌ننيوشم؟!

به راهِ باديه رفتن بهْ از نشستن باطل
وَ گر مراد نيابم، به قدر وُُسع، بکوشم

حامد جان! کاش تاپيک متبرک به نام "استاد سخن" را در غزلياتش محصور نمي‌کردي...به گمانم با شکوه‌تر و پر رونق‌تر مي‌شد...از گلستانش هم ارمغان‌هاي نيکي داشتم.
هميشه دوست: کافر... :gol:
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
گلستان سعدی
 

پیوست ها

  • Golestan.pdf
    484.2 کیلوبایت · بازدیدها: 0

باران بهاری

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرو به خواب که خوابت ز چشم برباید
گرت مشاهده ی خویش در خیال آید

مجال صبر همین بود و منتهای شکیب
دگر مپای که عمر این همه نمی پاید

چه ارمغانی از آن به که دوستان بینی؟
تو خود بیا که دگر هیچ در نمی باید

اگر چه صاحب حسنند در جهان بسیار
چو آفتاب بر آید، ستاره ننماید

ز نقش ِ روی تو مشّاطه دست باز کشید
که شرم داشت که خورشید را بیاراید

به لطف دلبر من در جهان نبینی دوست
که دشمنی کند و دوستی بیافزاید

نه زنده را به تو میل است و مهربانی و بس
که مرده را به نسیمت* روان بیاساید

دریغ نیست مرا هرچه هست در طلبت
دلی چه باشد و جانی چه در حساب آید؟

چرا و چون نرسد دردمند عاشق را
مگر مطاوعت دوست؛تا چه فرماید

گر آه سینه ی سعدی رسد به حضرت دوست
چه جای دوست،که دشمن بر او ببخشاید
:gol:
*نسیم در این جا:بوی خوش

(با تشکراز hami_lifeعزیز که چنین تاپیکی روایجاد کردند.اما من هنوز گیجم؛یعنی دیگه نمیشه از شاعرانی که تاپیک های جداگانه برایشان زده شده و تعدادشون هم کم نیست ،در"غزل وقصیده"شعر آورد؟
ضمن این که با پیشنهاد کافر خداپرست هم مبنی بر آوردن حکایت هایی از گلستان موافقم..البته قطعا" نظر hami_lifeتعیین کننده است.)
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
ما در این شهر غریبیم و در این ملک فقیر

به کمند تو گرفتار و به دام تو اسیر

در آفاق گشادست ولیکن بستست

از سر زلف تو در پای دل ما زنجیر


من نظر بازگرفتن نتوانم همه عمر

از من ای خسرو خوبان تو نظر بازمگیر


گر چه در خیل تو بسیار به از ما باشد

ما تو را در همه عالم نشناسیم نظیر


در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی

باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر


این حدیث از سر دردیست که من می‌گویم

تا بر آتش ننهی بوی نیاید ز عبیر


گر بگویم که مرا حال پریشانی نیست

رنگ رخسار خبر می‌دهد از سر ضمیر


عشق پیرانه سر از من عجبت می‌آید

چه جوانی تو که از دست ببردی دل پیر


من از این هر دو کمانخانه ابروی تو چشم

برنگیرم و گرم چشم بدوزند به تیر


عجب از عقل کسانی که مرا پند دهند

برو ای خواجه که عاشق نبود پندپذیر


سعدیا پیکر مطبوع برای نظرست

گر نبینی چه بود فایده چشم بصیر
 

canopus

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز





حکایت
گویند خواجه ای را بنده ای نادرالحسن بود و با وی سبیل مودت و دیانت نظری داشت. بایکی از دوستان گفت: دریغ این بنده با حسن و شمایلی که دارد اگر زبان درازی و بی ادبی نکردی. گفت: برادر، چو اقرار دوستی کردی توقع خدمت مدار که چون عاشق و معشوقی در میان آمد مالک و مملوک برخاست.
خواجه با بنده پری رخسار

چون درآمد به بازی و خنده


نه عجب کو چو خواجه حکم کند


وین کشد بار ناز چون بنده
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیر آمدی‌ای نگار سرمست
زودت ندهیم دامن از دست
بر آتش عشقت آب تدبیر
چندان که زدیم بازننشست
از روی تو سر نمی‌توان تافت
وز روی تو در نمی‌توان بست
از پیش تو راه رفتنم نیست
چون ماهی اوفتاده در شست
سودای لب شکردهانان
بس توبه صالحان که بشکست
ای سرو بلند بوستانی
در پیش درخت قامتت پست
بیچاره کسی که از تو ببرید
آسوده تنی که با تو پیوست
چشمت به کرشمه خون من ریخت
وز قتل خطا چه غم خورد مست
سعدی ز کمند خوبرویان
تا جان داری نمی‌توان جست
ور سر ننهی در آستانش
دیگر چه کنی دری دگر هست :gol:
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن سرو ناز بین که چه خوش می‌رود به راه
وان چشم آهوانه که چون می‌کند نگاه
تو سرو دیده‌ای که کمر بست بر میان
یا مه چارده که به سر برنهد کلاه
گل با وجود او چو گیاست پیش گل
مه پیش روی او چو ستارست پیش ماه
سلطان صفت همی‌رود و صد هزار دل
با او چنان که در پی سلطان رود سپاه
گویند از او حذر کن و راه گریز گیر
گویم کجا روم که ندانم گریزگاه
اول نظر که چاه زنخدان بدیدمش
گویی دراوفتاد دل از دست من به چاه
دل خود دریغ نیست که از دست من برفت
جان عزیز بر کف دستست گو بخواه
ای هر دو دیده پای که بر خاک می‌نهی
آخر نه بر دو دیده من به که خاک راه
حیفست از آن دهن که تو داری جواب تلخ
وان سینه سفید که دارد دل سیاه
بیچارگان بر آتش مهرت بسوختند
آه از تو سنگ دل که چه نامهربانی آه
شهری به گفت و گوی تو در تنگنای شوق
شب روز می‌کنند و تو در خواب صبحگاه
گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان
باشد که دست ظلم بداری ز بی‌گناه
بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت
از دوست جز به دوست مبر سعدیا پناه

:gol:
 

massom11111

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر من که صبوحی زده‌ام خرقه حرامست
ای مجلسیان راه خرابات کدامست
هر کس به جهان خرمیی پیش گرفتند
ما را غمت ای ماه پری چهره تمامست
برخیز که در سایه سروی بنشینیم
کان جا که تو بنشینی بر سرو قیامست
دام دل صاحب نظرانت خم گیسوست
وان خال بناگوش مگر دانه دامست
با چون تو حریفی به چنین جای در این وقت
گر باده خورم خمر بهشتی نه حرامست
با محتسب شهر بگویید که زنهار
در مجلس ما سنگ مینداز که جامست
غیرت نگذارد که بگویم که مرا کشت
تا خلق ندانند که معشوقه چه نامست
دردا که بپختیم در این سوز نهانی
وان را خبر از آتش ما نیست که خامست
سعدی مبر اندیشه که در کام نهنگان
چون در نظر دوست نشینی همه کامست


 

سحرخوان

عضو جدید
هركه دلارام ديد، ازدلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص، هركه دراين دام رفت
ياد تو ميرفت و ما، عاشق و بيدل بديم
پرده برانداختي، كار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز، چيست كه درخانه تافت؟
سرو نرويد به بام، كيست كه بربام رفت؟
مشعله اي برفروخت، پرتو خورشيد عشق
خرمن خاصان بسوخت، خانگه عام رفت
عارف مجموع را، درپس ديوار صبر
طاقت صبرش نبود، ننگ شد ونام رفت
گربه همه عمر خويش، باتو برآرم دمي
حاصل عمر آن دم است، باقي ايام رفت
هر كه هوايي نپخت، يا به فراقي نسوخت
آخر عمر از جهان، چون برود خام رفت
ماقدم از سر كنيم، در طلب دوستان
راه به جايي نبرد، هركه به اقدام رفت
همت سعدي به عشق، ميل نكردي ولي
مي چو فروش به كام، عقل به ناكام رفت
-------------------------------------------------------
بيت قرمز رنگ و دركنار معني اين بيت هم قرار بديد و حالشو ببريد

فردا به داغ دوزخ ناپخته اي بسوزد
كامروز آتش عشق از وي نبرد خامي
 

سحرخوان

عضو جدید
سعدي

سعدي

بـه دنبـالـة راستـــان كــج رو مــرو
وگر راست خواهي ز سعدي شنو
 

سحرخوان

عضو جدید
سعدي مجموعه كاملي از پيشينه تاريخي، ادبيات، فرهنگ، هنر و آموزه هاي ديني ماست. بنابراين سخن او بهترين راهگشاي ما هم هست. بايد راهها را از او پرسيد.
مي خواهيم كه دراينجا هركدام از ما راه جاي گمشده اي رو از اون بپرسه و جوابش رو به همه خبر بده.
ما اينجا همسفر مي خواهيم. به قول خود سعدي:

كجاست مرد كه با ما سر سفر دارد
 

hami_life

عضو جدید
کاربر ممتاز
عزیز دلم سعدی زو سرچ می کرد فکر کنم بچه ها قبلا زحمتش رو کشیده بودن
بازم از فعالیتتون ممنون
 

سحرخوان

عضو جدید
عزیز دلم سعدی زو سرچ می کرد فکر کنم بچه ها قبلا زحمتش رو کشیده بودن
بازم از فعالیتتون ممنون
درپاسخ به شما كه گفته بوديد كه قبلا بچه ها براي موضوع سعدي زحمت تاپيك رو كشيدند. بهترين پاسخ شما بيت زير است.البته به جاي كلمه سعدي، نام من رو قرار بديد!
-------------------------------------------------------------------------------------------------

گويند مكن سعدي، جان درسراين سودا
گر جـان برود شـايد، من زنده به جـانـانم
 

سحرخوان

عضو جدید
اي مرغ سحر عشق ز پروانه بياموز
كان سوخته را جان شد و آواز نيامد
اين مدعيان در طلبش بي خبرانند
كان را كه خبر شد، خبري باز نيامد
 

سحرخوان

عضو جدید
دوستــان گويند سعـــدي خيمــه بر گلـزار زن
من گلي را دوست ميدارم كه در گلزار نيست
 

هزاردستان

کاربر فعال
نه بوي مهر مي شنويم از تو اي عجب
نه روي آنكه مهـــر دگر كس بپــروريم
 
آخرین ویرایش:

هزاردستان

کاربر فعال
سعدي تو مرغ زيركي خوبت به دام آورده ام
مشكـل بدست آرد كسي مانند تو شهبــاز را
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
به جهان خرم از آنم که جهان خرم از اوست
عاشقم بر همه عالم که همه عالم ازوست

بغنیمت شمر ای دوست دم عیسی صبح
تا دل مرده مگر زنده کنی کین دم از اوست

نه فلک راست مسلم نه ملک را حاصل
آنچه در سر سویدای بنی آدم ازوست

بحلاوت بخورم زهر که شاهد ساقیست
بارادت ببرم درد که درمان هم ازوست

زخم خونینم اگر به نشود به باشد
خنک آن زخم که هر لحظه مرا مرهم ازوست

غم و شادی بر عارف چه تفاوت دارد
ساقیا باده بده شادی آن کاین غم ازوست

پادشاهی و گدایی بر ما یکسان است
که برین در همه را پشت عبادت خم ازوست

سعدیا گر بکند سیل فنا خانه دل
دل قوی دار که بنیاد بقا محکم ازوست


__________________

 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
سعدیا چون تو کجا نادره گفتاری هست ؟
یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست ؟
یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست ؟
هیچم ار نیست تمنّای تو ام باری هست
" مشنو ای دوست که غیر از تو مرا یاری هست "
" یا شب و روز به جز فکر تو ام کاری هست "


بی گلستان تو در دست بجز خاری نیست
به ز گفتار تو بی شائبه ، گفتاری نیست
فارغ از جلوه حسنت در و دیواری نیست
ای که در دار ادب ، غیر تو دیّاری نیست
" گر بگویم که مرا با تو سرو کاری نیست "
" در و دیوار گواهی بدهد کاری هست "


دل ز باغ سخنت ورد کرامت بوید
پیرو مسلک تو راه سلامت پوید
دولت نام تو حاشا که تمامت جوید
کآب گفتار تو دامان قیامت شوید
" هر که عیبم کند از عشق و ملامت گوید "
" تا ندیده ست تو را بر منش انکاری هست "

روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم
شب نباشد که ثنای تو مکرّر نکنم
منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم
نزد اعمی صفت مهر منور نکنم
" صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم "
" همه دانند که در صحبت گل خاری هست "

هر که را عشق نباشد نتوان زنده شمرد
وآنکه جانش ز محبت اثری یافت نمرد
تربت پارس چو جان ، جسم تو در سینه فشرد
لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد
" باد ، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد "
" آب هر طیب که در طبله عطاری هست "

سعدیا نیست به کاشانه دل غیر تو کس
تا نفس هست به یاد تو برآریم نفس
ما بجز حشمت و جاه تو نداریم هوس
ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس
" نه من خام طمع عشق تو می ورزم و بس "
" که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست "

کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود
بیت معمور ادب ، طبع بلند تو بود
زنده ، جان بشر از حکمت و پند تو بود
سعدیا گردن جانها به کمند تو بود
" من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود "
" سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست "

راستی دفتر سعدی به گلستان ماند
طیّباتش به گل و لاله و ریحان ماند
اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند
وآنکه او را کند انکار به شیطان ماند
" عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند "
" داستانی است که بر هر سر بازاری هست "


ملک الشعرای بهار - به مناسبت هفتصدمین سال تصنیف گلستان
 

snazari

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایتی از گلستان سعدی:

آورده اند که نوشين روان عادل را در شکارگاهی صيد کباب کردند و نمک نبود. غلامی به روستا رفت تا نمک آرد. نوشيروان گفت: نمک به قيمت بستان تا رسمی نشود و ده خراب نگردد. گفتند ازين قدر چه خلل آيد؟ گفت: بنياد ظلم در جهان اول اندکی بوده است هرکه آمد بر او مزيدی کرده تا بدين غايت رسيده.
اگر ز باغ رعيت ملك خورد سيبى

برآورند غلامان او درخت از بيخ

به پنج بيضه كه سلطان ستم روا دارد

زنند لشكريانش هزار مرغ به سيخ
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شنیدم که لقمان سیه‌فام بود
نه تن‌پرور و نازک اندام بود

یکی بنده‌ی خویش پنداشتش
زبون دید و در کار گل داشتش

جفا دید و با جور و قهرش بساخت
به سالی سرایی ز بهرش بساخت

چو پیش آمدش بنده‌ی رفته باز
ز لقمانش آمد نهیبی فراز

به پایش در افتاد و پوزش نمود
بخندید لقمان که پوزش چه سود؟

به سالی ز جورت جگر خون کنم
به یک ساعت از دل بدر چون کنم؟

ولی هم ببخشایم ای نیکمرد
که سود تو ما را زیانی نکرد

تو آباد کردی شبستان خویش
مرا حکمت و معرفت گشت بیش

غلامی است در خیلم ای نیکبخت
که فرمایمش وقتها کار سخت

دگر ره نیازارمش سخت، دل
چو یاد آیدم سختی کار گل

هر آن کس که جور بزرگان نبرد
نسوزد دلش بر ضعیفان خرد

گر از حاکمان سختت آید سخن
تو بر زیردستان درشتی مکن
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
حکایت پروانه و صدق محبت او

کسی گفت پروانه را کای حقیر

برو دوستی در خور خویش گیر

رهی رو که بینی طریق رحا
تو و مهر شمع از کجا تا کجا؟

سمندر نه‌ای گرد آتش مگرد
که مردانگی باید آنگه نبرد

ز خورشید پنهان شود موش کور
که جهل است با آهنین پنجه روز

کسی را که دانی که خصم تو اوست
نه از عقل باشد گرفتن به دوست

تو را کس نگوید نکو می‌کنی
که جان در سر کار او می‌کنی

گدایی که از پادشه خواست دخت
قفا خورد و سودای بیهوده پخت

کجا در حساب آرد او چون تو دوست
که روی ملوک و سلاطین در اوست؟

مپندار کو در چنان مجلسی
مدارا کند با چو تو مفلسی

وگر با همه خلق نرمی کند
تو بیچاره‌ای با تو گرمی کند

نگه کن که پروانه‌ی سوزناک
چه گفت، ای عجب گر بسوزم چه باک؟

مرا چون خلیل آتشی در دل است
که پنداری این شعله بر من گل است

نه دل دامن دلستان می‌کشد
که مهرش گریبان جان می‌کشد

نه خود را بر آتش بخود می‌زنم
که زنجیر شوق است در گردنم

مرا همچنان دور بودم که سوخت
نه این دم که آتش به من درفروخت

نه آن می‌کند یار در شاهدی
که با او توان گفتن از زاهدی

که عیبم کند بر تولای دوست؟
که من راضیم کشته در پای دوست

مرا بر تلف حرص دانی چراست؟
چو او هست اگر من نباشم رواست

بسوزم که یار پسندیده اوست
که در وی سرایت کند سوز دوست

مرا چند گویی که در خورد خویش
حریفی بدست آر همدرد خویش

بدان ماند اندرز شوریده حال
که گویی به کژدم گزیده منال

یکی را نصیحت مگو ای شگفت
که دانی که در وی نخواهد گرفت

ز کف رفته بیچاره‌ای را لگام
نگویند کاهسته را ای غلام

چه نغز آمد این نکته در سندباد
که عشق آتش است ای پسر پند، باد

به باد آتش تیز برتر شود
پلنگ از زدن کینه ورتر شود

چو نیکت بدیدم بدی می‌کنی
که رویم فرا چون خودی می‌کنی

ز خود بهتری جوی و فرصت شمار
که با چون خودی گم کنی روزگار

پی چون خودی خودپرستان روند
به کوی خطرناک مستان روند

من اول که این کار سر داشتم
دل از سر به یک بار برداشتم

سر انداز در عاشقی صادق است
که بد زهره بر خویشتن عاشق است

اجل ناگهی در کمینم کشد
همان به که آن نازنینم کشد

چو بی شک نبشته‌ست بر سر هلاک
به دست دلارام خوشتر هلاک

نه روزی به بیچارگی جان دهی؟
پس آن به که در پای جانان دهی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مگر نسیم سحر بوی یار من دارد
که راحت دل امیدوار من دارد

به پای سرو درافتاده‌اند لاله و گل
مگر شمایل قد نگار من دارد

نشان راه سلامت ز من مپرس که عشق
زمام خاطر بی‌اختیار من دارد

گلا و تازه بهارا تویی که عارض تو
طراوت گل و بوی بهار من دارد

دگر سر من و بالین عافیت هیهات
بدین هوس که سر خاکسار من دارد

به هرزه در سر او روزگار کردم و او
فراغت از من و از روزگار من دارد

مگر به درد دلی بازمانده‌ام یا رب
کدام دامن همت غبار من دارد

به زیر بار تو سعدی چو خر به گل درماند
دلت نسوزد که بیچاره بار من دارد:gol:
 
بالا