زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

وضعیت
موضوع بسته شده است.

sey

عضو جدید
من که رزمنده نبودم من فقط آواره بودم
داستان کودکی رنجیده و بیچاره بودم

بی خبر از پازل و سرگرمی و طیاره بودم
من خودم سرگرمی نارنجک و خمپاره بودم

هشت سالم بود با بابا بزرگم می نشستم
با دودست کوچکم گردو برایش می شکستم

من صدو یک دانه ی تسبیح او را حفظ بودم
در هوای خفه ای هشتاد ساله پر گشودم

من خدای بازو بسته کردن هر ژسه بودم
من دو چشم تیزبین حضرت قناسه بودم

آن قدر در قسمت میدان مین ها لیز خوردم
آن قدر تیر از کنارم رد شده اما نمردم

آن قدر دیدم برای جنگ کردن زود بودند
آن قدر گنجشک دیدم جای شاهین پر گشودند

من که رزمنده نبودم من فقط رزمنده ماندم
در حواس پرت جبهه اتفاقی زنده ماندم

من چرا مدرسه ی کودکیم یادم نیست?
چیزی از خانه ی آلونکی ام یادم نیست?

پس چرا دفتر نقاشی من خانه نداشت?
باغی از شاپرک و غنچه و پروانه نداشت?

پس من و کودکی و سهم عروسک ها چه؟
من به دنیای بد حمله ی موشک ها چه

من هنوز از پدرم در شب مین می ترسم
از کشاورزی او روی زمین می ترسم

تو که یک چادر صد تکه کلاست نشده ست
تو که یک گونی جا کاه لباست نشده ست

تو اگر بچه ی ایلام شوی می فهمی
روی شنزار بیابان بدوی می فهمی
 

آیورودا

عضو جدید
کاربر ممتاز
من که رزمنده نبودم من فقط آواره بودم
داستان کودکی رنجیده و بیچاره بودم

بی خبر از پازل و سرگرمی و طیاره بودم
من خودم سرگرمی نارنجک و خمپاره بودم

هشت سالم بود با بابا بزرگم می نشستم
با دودست کوچکم گردو برایش می شکستم

من صدو یک دانه ی تسبیح او را حفظ بودم
در هوای خفه ای هشتاد ساله پر گشودم

من خدای بازو بسته کردن هر ژسه بودم
من دو چشم تیزبین حضرت قناسه بودم

آن قدر در قسمت میدان مین ها لیز خوردم
آن قدر تیر از کنارم رد شده اما نمردم

آن قدر دیدم برای جنگ کردن زود بودند
آن قدر گنجشک دیدم جای شاهین پر گشودند

من که رزمنده نبودم من فقط رزمنده ماندم
در حواس پرت جبهه اتفاقی زنده ماندم

من چرا مدرسه ی کودکیم یادم نیست?
چیزی از خانه ی آلونکی ام یادم نیست?

پس چرا دفتر نقاشی من خانه نداشت?
باغی از شاپرک و غنچه و پروانه نداشت?

پس من و کودکی و سهم عروسک ها چه؟
من به دنیای بد حمله ی موشک ها چه

من هنوز از پدرم در شب مین می ترسم
از کشاورزی او روی زمین می ترسم

تو که یک چادر صد تکه کلاست نشده ست
تو که یک گونی جا کاه لباست نشده ست

تو اگر بچه ی ایلام شوی می فهمی
روی شنزار بیابان بدوی می فهمی
من تشکر نداشتم دوست عزیز...
ممنونم..جالب بود.
 
  • Like
واکنش ها: sey

آیورودا

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

khaNuMi

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه های الآن که سختی نمی کشن؟
ما دهنمون صاف شد انقدر دفتر خط کشی کردیم.
یارو دفتر میخره از قبل توش مشقاشم نوشته شده حتی..!!
 

sey

عضو جدید
دانش آموزان شهرک های رنجیم
ابتدایی های سال شصت و پنجیم

با تفنگ و تیر و ترکش هم کلاسیم
تانک های واقعی را می شناسیم

تانک ها؛ دزدند،نامردند،دودند
تانک ها؛ چرخ مرا از من ربودند

تانک ها، برچرخ خوبم راه بستند
پیش چشمان خودم آن را شکستند

هم نشین آتش و خمپاره بودیم
بچه هایی کوچک و آواره بودیم

تاب ما، در چرخش اندوه ها بود
بر درختان بلوط کوه ها بود

ماهی آواره در هر رود بودیم
روی قلاب فشنگ و دود بودیم

بین ما و خانه ها، دیوارها بود
منزل ما، در گلوی غارها بود

توپ ها، ما را به آتش می کشاندند
توپ ها، خواب از سر ما می پراندند

تو پ ها، تو پ علی را پاره کردند
توپ ها، تیم مرا آواره کردند

بمب، اسماعیل و ابراهیم را برد
پنجه ی دروازه بان تیم را برد

از صدای پای شان بیدار بودیم
ما چه قدر از بمب ها بی زار بودیم

بمب ها، ما را به زور از ما بریدند
ما تمام کودکی هامان شهیدند

جنگ،بخت کودکان را خواب می کرد
بستنی های حسن را آب می کرد

بمب، در ویران گری کولاک می کرد
سکه های قلکم را خاک می کرد

عاقبت بابابزرگم، بی نمد مرد
بی عصاو بی چپق، با حال بد مرد

کم کَمَک مادربزرگم، کور می شد
از مَتَل ها،نوه هایش دور می شد

ساک بابا؛ بی عروسک بود، وا بود
ساک بابا، روی دوش سنگ ها بود

مادرم، هی هیمه ها را جمع می کرد
مادرم، خود را برایم شمع می کرد

نور می شد روی دفترهای درسم
مادرم، فانوس می شد تا نترسم

ترس در من، پلک می زد، تاب می خورد
از صدای گرگ ها خوابم نمی برد

گرم بازی با فشنگ و دود بودیم
ما برای جنگ کردن، زود بودیم

بمب ها؛ خرسند،شیطان اند،گرگند
دیوهای قصه ی مادربزرگند

در زمین های پدر، بختک کمین زد
جای گندم، مین جوانه در زمین زد

مین، لباسم نیست،کفشم نیست،درد است
با تمام خاطراتم در نبرد است

من خودم دیدم که گله روی مین رفت
پای چوپان قبيله، روی مین رفت

مین به جای سیب و گندم می نشیند
در کمین پای مردم می نشیند
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
بچه های الآن که سختی نمی کشن؟
ما دهنمون صاف شد انقدر دفتر خط کشی کردیم.
یارو دفتر میخره از قبل توش مشقاشم نوشته شده حتی..!!

موافقم
یه دانش آموز دارم هر روز با مادرش میاد مدرسه
تا آخر وقت هم مادرش میمونه
بعضی وقتها بهم میگه:خانم فلانی میشه فردا امتحان نگیرید؟ما دوتا درس دیگه امتحان داریم
کارهای عملی علوم وهنر هم خیلی زیاده نمیریسیم تمومشون کنیم
میپرسم منظورتون از ما کیه دقیقا؟:surprised:
میگه من وباباش!:biggrin:
 

آیورودا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بچه های الآن که سختی نمی کشن؟
ما دهنمون صاف شد انقدر دفتر خط کشی کردیم.
یارو دفتر میخره از قبل توش مشقاشم نوشته شده حتی..!!

موافقم
یه دانش آموز دارم هر روز با مادرش میاد مدرسه
تا آخر وقت هم مادرش میمونه
بعضی وقتها بهم میگه:خانم فلانی میشه فردا امتحان نگیرید؟ما دوتا درس دیگه امتحان داریم
کارهای عملی علوم وهنر هم خیلی زیاده نمیریسیم تمومشون کنیم
میپرسم منظورتون از ما کیه دقیقا؟:surprised:
میگه من وباباش!:biggrin:

سلام
کجای کارید؟
یه سوال؟
بچه های الان اصلا مدرسه میرن...
درهفته دوروزشو که تعطیل مدرسه ای خودشونه..
2روزم در هفته تعطیل میکنن..
خوب نرن مدرسه دیگه..
اموزش اینترنتی بشه.. وقتی همه چی شون اینترنتیه..
ما مدرسمون مدرسه نظام بود.. اون موقع چه بلاهایی که سرمون نمیاوردن..
6از خواب بزور بیدار میشدیم.. 7سرکلاس باید بودیم..
دیر هم میریدی ..تنبیه اجازه نمیدان بیای بری سرکلاس..
الان این چیزا نیست...
دارن تو مدرسه عشق و حال میکنن...
کافیه معلم دست رو دانش اموز بلند کنه الان.. به دادگاه کشیده میشه..
اون زمان.. من یادمه مامانا خودشون میومدن اجازه میدادن بچمو بزن....
خدا عاقبت بخیرشون کنه ایشالله.
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
بچه ها در نهار خوری مدرسه به صف ایستاده بودند. سر میز یه سبد سیب بود که
روش نوشته بود :
فقط یکی بردارید خدا ناظر شماست.
در انتهای میز یک سبد شیرینی و شکلات بود.
یکی از بچه ها روش نوشت : هر چند تا میخواهید بردارید!
خدا مواظب سیب هاست!!!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا