زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

وضعیت
موضوع بسته شده است.

آیورودا

عضو جدید
کاربر ممتاز
حالا چرا ناراح میشی معصومه جان
نظرمو گفتم اینجوری بچه ها راحت تر میتونن افراد فعال تو گرایش خودشونو پیدا کنن.
میخوای اصلا نظر ندم؟
\
;).......نه اینو راست گفتی.. منتهی دیگه اخرش مغزمون کار کرد....
نه بااب ناراحت چیه.. خیلی خسته ام...
اینو گفتی چون خودمم فکرشو کردم.. یه دفعه خسته شدم...
اینجوری شد.. وگرنه از زهره جونم چرا باید ناراحت بشم....؟
 

**زهره**

عضو جدید
کاربر ممتاز
این تاپیکه قضیش فرق میکنه، یه تاپیک دیگه داریم که بچه ها به تفکیک گرایش مشخص شدن توش. یه تاپیک مهمه بگردی پیداش میکنی
تاپی تفکیک شده!
من ندیدمش
:surprised:
فقط تاپیک گفتگوی دوستانه مهندسی آب دیدم که واسه ماست
 

20112

عضو جدید
صلاح ما در چیست؟

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]در روزگاری کهن پیرمردی روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] .[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روزی اسب پیرمرد فرار کرد و همه همسایگان برای دلداری به خانه اش آمدند و گفتند[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] :[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]عجب شانس بدی آوردی که اسب فرار کرد[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] ![/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]روستا زاده پیر در جواب گفت[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] :[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]از کجا می‌دانید که این از خوش شانسی من بوده یا بد شانسی ام ؟[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و همسایه‌ها با تعجب گفتند ؟ خب معلومه که این از بد شانسی است[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] ![/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیرمرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] .[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]این بار همسایه‌ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند : عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت همراه بیست اسب[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دیگر به خانه برگشت[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] .[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]پیرمرد بار دیگر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]فردای آنروز پسر پیرمرد حین سواری در میان اسبهای وحشی زمین خورد و پایش شکست[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] .[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همسایه‌ها بار دیگر آمدند[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] :[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]عجب شانس بدی[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] .[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کشاورز پیر گفت : از کجا میدانید که از خوش شانسی من بوده یا از بدشانسی ام ؟[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چند تا از همسایه‌ها با عصبانیت گفتند : خوب معلومه که از بد شانسی تو بوده پیرمرد کودن[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]![/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدن و تمام جوانان سالم را برای جنگ در[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سرزمین دور دستی با خود بردند . پسر کشاورزپیر بخاطر پای شکسته اش از اعزام معاف شد[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] .[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همسایه‌ها برای تبریک به خانه پیرمرد آمدند[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] :[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد و کشاورز پیر گفت : (( از کجا میدانید که ….؟[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] ))[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نتیجه[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] :[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]همیشه زمان ثابت می‌کند که بسیاری از رویدادها را که بدبیاری و مسائل لاینحل زندگی خود می‌پنداشته صلاح و خیرمان بوده و آ ن مسائل ، نعمات و فرصتهای بوده که زندگی به ما اهدا کرده است[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif].[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]چه بسا چیزی را شما دوست ندارید و درحقیقت خیرشما در ان بوده وچه بسا چیزی را دوست دارید[/FONT][FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]و در واقع برای شما شر است خداوند داناست و شما نمیدانید.[/FONT]
[/FONT]​
 
آخرین ویرایش:

**زهره**

عضو جدید
کاربر ممتاز
 

20112

عضو جدید
دلم گرفته هرکاری میکنم خوب نمیشه شما میتونین راهنمایی بدین ممنون میشم:cry:
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
دلم گرفته هرکاری میکنم خوب نمیشه شما میتونین راهنمایی بدین ممنون میشم:cry:

یه سر برو پیش خدا

خدایا .. من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم
همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت
من همانی ام که همیشه دعاهای عجیب و غریب می کند
و چشم هایش را می بندد و می گوید
من این حرف ها سرم نمی شود.باید دعایم رامستجاب کنی
همانی که گاهی لج می کندو گاهی خودش را برایت لوس می کند
 

20112

عضو جدید
یه سر برو پیش خدا

خدایا .. من همانی هستم که وقت و بی وقت مزاحمت می شوم
همانی که وقتی دلش می گیرد و بغضش می ترکد، می آید سراغت
من همانی ام که همیشه دعاهای عجیب و غریب می کند
و چشم هایش را می بندد و می گوید
من این حرف ها سرم نمی شود.باید دعایم رامستجاب کنی

همانی که گاهی لج می کندو گاهی خودش را برایت لوس می کند


رفتم خیلی رفتم ولی نتیجه ای نداده تا حالا!
 

20112

عضو جدید
بخت بیدار

[SIZE=+0]روزي روزگاري نه در زمان های دور، در همین حوالی مردی زندگی می کرد که همیشه از زندگی خود گله مند بود و ادعا میکرد بخت با من یار نیست و تا وقتی بخت من خواب است زندگی من بهبود نمی یابد[/SIZE][SIZE=+0].[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]پیر خردمندی وی را پند داد تا برای بیدار کردن بخت خود به فلان کشور نزد جادوگری توانا برود[/SIZE][SIZE=+0].[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]او رفت و رفت تا در جنگلی سرسبز به گرگی رسید. گرگ پرسید: ای مرد کجا می روی؟[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]گرگ گفت : میشود از او بپرسی که چرا من هر روز گرفتار سر دردهای وحشتناک می شوم؟[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0]او رفت و رفت تا به مزرعه اي وسیع رسید که دهقانانی بسیار در آن سخت کار می کردند[/SIZE][SIZE=+0].[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]یکی از کشاورزها جلو آمد و گفت : ای مرد کجا می روی ؟[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برایم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]کشاورز گفت : می شود از او بپرسی که چرا پدرم وصیت کرده است من این زمین را از دست ندهم زیرا ثروتی بسیار در انتظارم خواهد بود، در صورتی که در این زمین هیچ گیاهی رشد نمیکند و حاصل زحمات من بعد از پنج سال سرخوردگی و بدهکاری است [/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد[/SIZE][SIZE=+0].[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]او رفت و رفت تا به شهری رسید که مردم آن همگی در هیئت نظاميان بودند و گویا هميشه آماده برای جنگ[/SIZE][SIZE=+0].[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]شاه آن شهر او را خواست و پرسید : ای مرد به کجا می روی ؟[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]مرد جواب داد: می روم نزد جادوگر تا برايم بختم را بیدار کند، زیرا او جادوگری بس تواناست[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]شاه گفت : آیا می شود از او بپرسی که چرا من هميشه در وحشت دشمنان بسر می برم و ترس از دست دادن تاج و تختم را دارم، با ثروت بسیار و سربازان شجاع تاکنون در هیچ جنگی پیروز نگردیده ام ؟[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]مرد قبول کرد و به راه خود ادامه داد[/SIZE][SIZE=+0].[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]پس از راهپیمایی بسیار بالاخره جادوگری را که در پی اش راه ها پیموده بود را یافت و ماجراهای سفر را برایش تعریف کرد[/SIZE][SIZE=+0].[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]جادوگر بر چهره مرد مدتی نگریست سپس رازها را با وی در میان گذاشت و گفت : از امروز بخت تو بیدار شده است برو و از آن لذت ببر[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]و مرد با بختی بیدار باز گشت[/SIZE][SIZE=+0]…[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]به شاه شهر نظامیان گفت : تو رازی داری که وحشت برملا شدنش آزارت می دهد، با مردم خود یک رنگ نبوده ای، در هیچ جنگي شرکت نمی کنی، از جنگیدن هیچ نمی دانی، زیرا تو يك زن هستی و چون مردم تو زنان را به پادشاهی نمی شناسند، ترس از دست دادن قدرت تو را می آزارد[/SIZE][SIZE=+0].[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]و اما چاره کار تو ازدواج است، تو باید با مردی ازدواج کنی تا تو را غمخوار باشد و همراز، مردی که در جنگ ها فرماندهی کند و بر دشمنانت بدون احساس ترس بتازد[/SIZE][SIZE=+0].[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]شاه اندیشید و سپس گفت : حالا که تو راز مرا و نیاز مرا دانستی با من ازدواج کن تا با هم کشوری آباد بسازیم[/SIZE][SIZE=+0].[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]مرد خنده ای کرد و گفت : “بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسير تو نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]و رفت[/SIZE][SIZE=+0]…[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]به دهقان گفت : وصيت پدرت درست بوده است، شما باید در زیر زمین بدنبال ثروت باشی نه بر روی آن، در زیر این زمین گنجی نهفته است، که با وجود آن نه تنها تو که خاندانت تا هفت پشت ثروتمند خواهند زیست[/SIZE][SIZE=+0].”[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]کشاورز گفت: پس اگر چنین است تو را هم از این گنج نصیبی است، بیا باهم شریک شویم که نصف این گنج از آن تو می باشد[/SIZE][SIZE=+0].[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]مرد خنده ای کرد و گفت : بخت من تازه بیدار شده است، نمی توانم خود را اسیر گنج نمایم، من باید بروم و بخت خود را بیازمایم، می خواهم ببینم چه چیز برایم جفت و جور کرده است[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]و رفت[/SIZE][SIZE=+0]…[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]سپس به گرگ رسید و تمام ماجرا را برایش تعریف کرد و سپس گفت: “سردردهای تو از يكنواختي خوراک است اگر بتوانی مغز یک انسان کودن و تهی مغز را بخوری دیگر سر درد نخواهی داشت[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]شما اگر جای گرگ بودید چکار می کردید ؟[/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE]
[SIZE=+0][/SIZE][SIZE=+0]بله. درست است گرگ هم همان کاری را کرد که شاید شما هم می کردید، مرد بیدار بخت قصه ی ما را به جرم غفلت از بخت بیدارش درید و مغز او را خورد[/SIZE]
 

**زهره**

عضو جدید
کاربر ممتاز
این جملت فقط اشک منو در اورد چون هر چی به طرفش برم بازم میگه صبر..................ولی تحمل آدمم یه حدی داره.............من فکر کنم تکمیل شده ظرفیتم!

نه عزیزم نشده
هنوز لبریز نشده
صبر کن و به خودش توکل کن
 

**آگاهدخت**

مدیر تالار اسلام و قرآن
مدیر تالار
رفتم خیلی رفتم ولی نتیجه ای نداده تا حالا!


گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟ گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،
من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،
من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،
با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست،
اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید
عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان
چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم،
آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،
توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد
بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،
می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.
آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،
تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،
من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی
وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت
گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...
 

20112

عضو جدید
گفتم: خدای من، دقایقی بود در زندگانیم که هوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه ی دیروز بود و هراس فردا، بر شانه های صبورت بگذارم، آرام برایت بگویم و بگریم، در آن لحظات شانه های تو کجا بود؟ گفت: عزیزتر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگی، که در تمام لحظات بودنت برمن تکیه کرده بودی،
من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه هستی،
من همچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد،
با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم
گفتم: پس چرا راضی شدی من برای آن همه دلتنگی، اینگونه زار بگریم؟
گفت: عزیزتر از هر چه هست،
اشک تنها قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید
عروج می کند، اشکهایت به من رسید و من یکی یکی بر زنگارهای روحت ریختم تا باز هم از جنس نور باشی و از حوالی آسمان
چرا که تنها اینگونه می شود تا همیشه شاد بود

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگی بود که بر سر راهم گذاشته بودی؟
گفت: بارها صدایت کردم،
آرام گفتم: از این راه نرو که به جایی نمی رسی،
توهرگز گوش نکردی و آن سنگ بزرگ فریاد
بلند من بود که عزیزتر از هر چه هست از این راه نرو که به ناکجاآباد هم نخواهی رسید
گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم انباشتی؟
گفت: روزیت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
پناهت دادم تا صدایم کنی، چیزی نگفتی،
بارها گل برایت فرستادم، کلامی نگفتی،
می خواستم برایم بگویی و حرف بزنی.
آخر تو بنده ی من بودی چاره ای نبود جز نزول درد که تنها اینگونه شد تو صدایم کردی
گفتم: پس چرا همان بار اول که صدایت کردم درد را از دلم نراندی؟
گفت: اول بار که گفتی خدا آن چنان به شوق آمدم که حیفم آمد بار دگر خدای تو را نشنوم،
تو باز گفتی خدا و من مشتاق تر برای شنیدن خدایی دیگر،
من می دانستم تو بعد از علاج درد بر خدا گفتن اصرار نمی کنی
وگرنه همان بار اول شفایت می دادم.
گفتم: مهربانترین خدا، دوست دارمت
گفت: عزیزتر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...


خیلی قشنگ بود مرسی عزیزم ولی ...........................
 

khaNuMi

عضو جدید
کاربر ممتاز

حكايت
روزي كه امير كبير گريست

سال 1264 قمرى، نخستين برنامه‌ى دولت ايران براى واکسن زدن به فرمان اميرکبير آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانان ايرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امير کبير خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ويژه که چند تن از فالگيرها و دعانويس‌ها در شهر شايعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌يافتن جن به خون انسان مى‌شود . هنگامى که خبر رسيد پنج نفر به علت ابتلا به بيمارى آبله جان باخته‌اند، امير بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد بايد پنج تومان به صندوق دولت جريمه بپردازد. او تصور مى کرد که با اين فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانويس‌ها و نادانى مردم بيش از آن بود که فرمان امير را بپذيرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى ديگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند يا از شهر بيرون مى‌رفتند .
روز بيست و هشتم ماه ربيع الاول به امير اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پيرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبيده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بيمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امير به جسد کودک نگريست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هايتان آبله‌کوب فرستاديم. پيرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امير، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبيم جن زده مى‌شود. امير فرياد کشيد: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اينکه فرزندت را از دست داده‌اى بايد پنج تومان هم جريمه بدهي.. پيرمرد با التماس گفت: باور کنيد که هيچ ندارم. اميرکبير دست در جيب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، اين پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقيقه ديگر، بقالى را آوردند که فرزند او نيز از آبله مرده بود. اين بار اميرکبير ديگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گريستن کرد...
در آن هنگام ميرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى اميرکبير را در حال گريستن ديده بود. علت را پرسيد و ملازمان امير گفتند که دو کودک شيرخوار پاره دوز و بقالى از بيمارى آبله مرده‌اند. ميرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که ميرزا احمدخان، پسر امير، مرده است که او اين چنين هاى‌هاى مى‌گريد. سپس، به امير نزديک شد و گفت: گريستن، آن هم به اين گونه، براى دو بچه‌ى شيرخوار بقال و چقال در شأن شما نيست.
امير سر برداشت و با خشم به او نگريست، آنچنان که ميرزا آقاخان از ترس بر خود لرزيد. امير اشک‌هايش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى اين ملت را بر عهده داريم، مسئول مرگشان ما هستيم.
ميرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اينان خود در اثر جهل آبله نکوبيده‌اند امير با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نيز ما هستيم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خيابانى مدرسه بسازيم و کتابخانه ايجاد کنيم، دعانويس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ايرانى‌ها اولاد حقيقى من هستند و من از اين مى‌گريم که چرا اين مردم بايد اين قدر جاهل باشند که در اثر نکوبيدن آبله بميرند.
منبع: كتاب داستان‌هايي از زندگي اميركبير(محمود حكيمي)
 

* ziba *

عضو جدید
کاربر ممتاز

آیورودا

عضو جدید
کاربر ممتاز
زهره جون بیا ..عنوان رشته هاشونو زدم.. پیشنهادی که دادی بیست بود
حتما مهندسین کشاورزی شرکت کنند.

قربون دستت.. بدو بیا اسامی که گذاشتی برامونو عنوان رشتهاشونو مثل من که اون بالا گذاشتم.. بزرا مرسی گلم.
 

آیورودا

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستان بیان در این تاپیک تا اندکی معلومات علمیتون بزنه بالا :D

اینجوری :hate:



مشاعره با لغات انگلیسی کشاورزی
حتما چرا که نه..
شرکت کردن در این مشاجره..
هم برای کسانی که میخوان کنکور بدن عالیه.. هم برای کسانی که اطلاعاتشون در زمینه زبان کشاورزی بره بالا خوبه.. هم اصطلاحات کشاورزی در گفتارمون.....
البته به شرطی که مثل بفرمایید شام نشه.. زبون خودمونو یادمون بره....:D

نمره شما میشود 19
یک غلط املایی:biggrin:
 
آخرین ویرایش:

Phyto

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
حتما چرا که نه..
شرکت کردن در این مشاجره..
هم برای کسانی که میخوان کنکور بدن عالیه.. هم برای کسانی که اطلاعاتشون در زمینه زبان کشاورزی بره بالا خوبه.. هم اصطلاحات کشاورزی در گفتارمون.....
البته به شرطی که مثل بفرمایید شام نشه.. زبون خودمونو یادمون بره....
مشاعره دلبندم، نه مشاجره ! :D
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا