زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

وضعیت
موضوع بسته شده است.

**زهره**

عضو جدید
کاربر ممتاز
هیچ کس نمیتونه جای دیگری باشه
همه از نظر خودشون مشکلشون بزرگترین هست

این جوری در مورد بقیه قضاوت نکنین

دخترا عاشق میشن ولی نمیتونن علنیش کنن نمیتونن نشونش بدن نمیتونن فریادش بزنن حتی نمیتونن به عشقشون ابرازش کنن
این ظلم نیس؟

موافقم باهات افسون عزیزم
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
چرا نمی شن؟؟؟ اتفاقا ً چون احساساتشون بیشتره زودتر عاشق می شنو بیشتر هم ضربه می خورن
آره خیلی مهربونن دخترا حتی ازون بد بداشون


هیچ کس نمیتونه جای دیگری باشه
همه از نظر خودشون مشکلشون بزرگترین هست

این جوری در مورد بقیه قضاوت نکنین

دخترا عاشق میشن ولی نمیتونن علنیش کنن نمیتونن نشونش بدن نمیتونن فریادش بزنن حتی نمیتونن به عشقشون ابرازش کنن
این ظلم نیس؟
خب من نمیدونستم که عاشق میشن
ولی بیشترشون فرشته ن
جدی میگم
رئوف و دلسوز

همچین میگین که انگاری خود فرهادی!

من یه زجرایی کشیدم که تو تاریخ باید ثبت کنن
هی روزگار


راستی سه نفر به یکی

یکی بیاد سمت من کمک کنه
 

afsoon6282

مدیر تالار مهندسی كشاورزی
مدیر تالار
ببخشین اگه تند حرف زدم
هر کسی عشق و علاقش واسه خودش عزیز هست
ناراحت بودم از یه چیزی وگرنه منظوری از حرفام نداشتم
حرف آقا مهدی درست زد تو خال ناراحتیم واسه همین این جوری گفتم
همه دوستان شرمنده انشالا به دل نگرفته باشه کسی
 

**زهره**

عضو جدید
کاربر ممتاز
آره خیلی مهربونن دخترا حتی ازون بد بداشون



خب من نمیدونستم که عاشق میشن
ولی بیشترشون فرشته ن
جدی میگم
رئوف و دلسوز



من یه زجرایی کشیدم که تو تاریخ باید ثبت کنن
هی روزگار


راستی سه نفر به یکی

یکی بیاد سمت من کمک کنه
برو گیومه پژمان گیومه رو صدا کن.
دلم واست کباب شد.آخییییییییییییییییییی
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
سلامم افشین.
چرا درجه من و تو ریحانه بالا نمیره؟
اقلا یک کاربر ممتازی چیزی بشیمم دیگهههه
بذار رضا آجیلاشو بخوره چاق بشه
عیدیهاشو میده
افسونم که خانم مهربونی تایید میکنه
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
کی خواهر کوچولوی منو اذیت کرده بهش جواب نمیده هاااااااااااان؟؟؟
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
ای وای من
ریحانه جون ببخشید
اینقدر پست زیاد شد یهویی اصلا متوجه نشدم

آره کاملا فرمایش خواهر کوچولوی من تایید میشه
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز



همین الان باید برا من زن بگیرید.


همین الان...فهمیدین؟
 

shalizeh-0123

عضو جدید
به هنگام اشغال روسیه توسط ناپلئون دسته ای از سربازان وی ، درگیر جنگ شدیدی در یکی از شهر های کوچک آن سرزمین زمستان های بی پایان بودند که ناپلئون به طور تصادفی ، از سربازان خود جدا افتاد .

گروهی از قزاق های روس، ناپلئون را شناسایی کرده و تا انتهای یک خیابان پیچ در پیچ او را تعقیب کردند . ناپلئون برای نجات جان خود به مغازه ی پوست فروشی ، در انتهای کوچه ی بن بستی پناه برد . او وارد مغازه شد و نفس نفس زنان و التماس کنان فریاد زد : خواهش می کنم جان من در خطر است ، نجاتم دهید . کجا می توانم پنهان شوم ؟

پوست فروش پاسخ داد عجله کنید .اون گوشه زیر اون پوست ها قایم شوید و ناپلئون را زیر انبوهی از پوست ها پنهان کرد . پس از این کار بلا فاصله قزاق های روسی از راه رسیدند و فریاد زدند : او کجاست ؟ ما دیدیم که وارد این مغازه شد . علی رغم اعتراض پوست فروش قزاق ها تمام مغازه را گشتند ولی او را پیدا نکردند و با نا امیدی از آنجا رفتند. مدتی بعد ناپلئون از زیر پوست ها بیرون خزید و درست در همان لحظه سربازان او از راه رسیدند .

پوست فروش به طرف ناپلئون برگشت و پرسید : باید ببخشید که از مرد بزرگی چون شما چنین سوالی می کنم اما واقعا می خواستم بدونم که زیر آن پوست ها با اطلاع از این که شاید آخرین لحظات زندگی تان باشد چه احساسی داشتید ؟

ناپلئون تا حد امکان قامتش را راست کرد و خشمگینانه فریاد کشید : با چه جراتی از من یعنی اپراطور فرانسه چنین سوالی می پرسی؟


محافظین این مرد گستاخ را بیرون ببرید، چشم هایش را بسته و اعدامش کنید. خود من شخصا فرمان آتش را صادر می کنم .

سربازان پوست فروش بخت برگشته را به زور بیرون برده و در کنار دیوار با چشم های بسته قرار دادند . مرد بیچاره چیزی نمیدید ولی صدای صف آرایی سربازان و تفنگ های آنان که برای شلیک آماده می شدند را می شنید و به وضوح لرزش زانوان خود را حس می کرد . سپس صدای ناپلئون را شنید که گلویش را صاف کرد و با خونسردی گفت : آماده ….. هدف …..

با اطمینان از این که لحظاتی دیگر این احساسات را هم نخواهد داشت، احساس عجیبی سراسر وجودش را فرا گرفت و به صورت قطرات اشکی از گونه هایش سرازیر شد. سکوتی طولانی و سپس صدای قدم هایی که به سویش روانه میشد… ناگهان چشم بند او باز شد. او که از تابش یکباره ی آفتاب قدرت دید کاملی نداشت ، در مقابل خود چشمان نافذ ناپلئون را دید که ژرف و پر نفوذ به چشمان او می نگریست.

سپس ناپلئون به آرامی گفت :حالا فهمیدی که چه احساسی داشتم؟
 

MehD1979

متخصص زراعت و اگرواکولوژی
کاربر ممتاز
اي جانمي..............
گناه داره بيچاره.............
آقا مهدي اين بچه اس نميفهمه،چ بلايي به سرش مياد با اين تصميم!!!!

خب چیکار کنم پسرم آتیشیه مثه باباش!
خودم براش یه چشم آبی پیدا میکنم:biggrin:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا