زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

وضعیت
موضوع بسته شده است.

"Pejman"

دستیار مدیر مهندسی کشاورزی گیاهان دارویی
سر اسب را كج كرده بود و بي صدا از فاصله دو سپاه گذشته بود.فكر كرده بود خيلي خوب اگر پيش برود مي بخشندش و مي گذراند با بقيه هفتادو دو نفر بجنگد...وقتي هم گفتند:«خوش آمدي!پياده شو..بيا نزديك»نتوانست.ياد اين افتاد كه آّب را خودش سه روز پيش رويشان بسته.گفت:«سواره مي مانم تا كشته شوم»
مي خواست چشم در چشم نشوند.

اصلا حساب اين را نكرده بود كه بيايند سرش را بگيرند روي زانو..خون هاي پيشانيش را با انگشت پاك كنند...باز دلشان راضي نشود..دستمال خودشان را ببندند دور سرش.
در خواب هم نمي ديد بگويند:«آزادمرد،مادرت چه اسم خوبي رويت گذاشت»
 

f.mars

عضو جدید
پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد.

پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟".


پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است".


پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."


البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچون برادري می داشت.


اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:" اي كاش من هم يك همچون برادري بودم."


پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با ماشين يه گشتي بزنيم؟""اوه بله، دوست دارم."


تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟".


پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است.


اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.".


پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت.


او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :


" اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده.


يه روزي من هم يک همچون ماشيني به تو هديه خواهم داد . اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."


پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند.

برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.
 

G1-Asal_lrrtm1

عضو جدید
سر اسب را كج كرده بود و بي صدا از فاصله دو سپاه گذشته بود.فكر كرده بود خيلي خوب اگر پيش برود مي بخشندش و مي گذراند با بقيه هفتادو دو نفر بجنگد...وقتي هم گفتند:«خوش آمدي!پياده شو..بيا نزديك»نتوانست.ياد اين افتاد كه آّب را خودش سه روز پيش رويشان بسته.گفت:«سواره مي مانم تا كشته شوم»
مي خواست چشم در چشم نشوند.

اصلا حساب اين را نكرده بود كه بيايند سرش را بگيرند روي زانو..خون هاي پيشانيش را با انگشت پاك كنند...باز دلشان راضي نشود..دستمال خودشان را ببندند دور سرش.
در خواب هم نمي ديد بگويند:«آزادمرد،مادرت چه اسم خوبي رويت گذاشت»

جالب بود خیلی:smile:
 

G1-Asal_lrrtm1

عضو جدید
پل يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود. شب عيد هنگامي كه پل از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد.



پل نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد: " اين ماشين مال شماست ، آقا؟".


پل سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است".




پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه ديناري بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..."




البته پل كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچون برادري می داشت.




اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود پل را به لرزه درآورد:" اي كاش من هم يك همچون برادري بودم."




پل مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با ماشين يه گشتي بزنيم؟""اوه بله، دوست دارم."




تازه راه افتاده بودند كه پسر به طرف پل بر گشت و با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد، گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟".




پل لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است.




اما پل باز در اشتباه بود.. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگهداريد.".




پسر از پله ها بالا دويد. چيزي نگذشت كه پل صداي برگشتن او را شنيد، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت.




او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله پائيني نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :




" اوناهاش، جيمي، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم. برادرش عيدي بهش داده و او ديناري بابت آن پرداخت نكرده.




يه روزي من هم يک همچون ماشيني به تو هديه خواهم داد . اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني."




پل در حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه را در صندلي جلوئي ماشين نشاند.



برادر بزرگتر، با چشماني براق و درخشان، كنار او نشست و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند.
:cry:چه درکی داشت بچه
 

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
♖♘♗♕♔♗♘♖
♙♙♙♙♙♙♙♙
╔════════╗
║▀▄▀▄▀▄▀▄║
║▀▄▀▄▀▄▀▄║
║▀▄▀▄▀▄▀▄║
║▀▄▀▄▀▄▀▄║
╚════════╝
♟♟♟♟♟♟♟♟
♜♞♝♛♚♝♞♜


چه حقیر و کوچک است آن که به خود مغرور است
چرا که نمیداند بعد از بازی شطرنج
شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار می گیرن
**************************************************************
واقعا تأمل برانگیز بود...
 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سلام این ور یه صفای خاصی داره..نکنه رفته بودی تو پروژه امضای حدید...

نه بابا ! ... درس مرس زیاده گفتم تو این تهطیلات کمی سروسامون بدم بهشون :D

♖♘♗♕♔♗♘♖
♙♙♙♙♙♙♙♙
╔════════╗
║▀▄▀▄▀▄▀▄║
║▀▄▀▄▀▄▀▄║
║▀▄▀▄▀▄▀▄║
║▀▄▀▄▀▄▀▄║
╚════════╝
♟♟♟♟♟♟♟♟
♜♞♝♛♚♝♞♜


چه حقیر و کوچک است آن که به خود مغرور است
چرا که نمیداند بعد از بازی شطرنج
شاه و سرباز همه در یک جعبه قرار می گیرن
**************************************************************
واقعا تأمل برانگیز بود...

 

ni_rosa_ce

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوش به حالت درس میخونی..منم میخونما اما هنوز راضی نیستم...ای خدا...از شیطونی من بکاه..

ترم چندی ؟! :huh:

من که دفترچه هم گرفتم واسه ارشد ولی اصلا نمیرسم بخونم . درسای خودم خیلی زیاده . واسه همین فقط نکات کنکوری و خلاصه جزوه و کمی هم تست میزنم :D

ولی در حدی نیست که رشته ای که بخوام قبول بشم :D
 

reyhaneh919

کاربر بیش فعال
سلام
کسی نیست؟

چقدر تو این چند روز قسمت کشاورزی خلوته انگار کسی نیست
 

f.mars

عضو جدید
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا