زنگ تفریح ... گپ و گفت های خودمونی!

وضعیت
موضوع بسته شده است.

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیال کردم یه عمر با من میمونه
گمون کردم واسم یه همزبونه
نگفته بود پی یه عشق دیگه ست
تا تحقیر شم و دل بسوزونه
نگفت به فکر فرصتی دوباره ست
برای دل بریدن فکر چاره است
نگفت به فکر تحقیر نگاهم
و شکستن غروری پاره پاره است
حالا به مرگ من راضی نمیشه
میخواد جون بکنم واسش همیشه
به اون ظالم بگید نفرین این دل
تا زنده ام به راه زندگی اش است
درسته کولی و بی کس و کارم
ولی واسه خودم خدایی دارم
برای دیدن روز قضاوت
دارم ثانیه هارو میشمارم.
حسن موحدی
 

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
هم باشگاهیای گلم واسم دعاکنید... سخت محتاجم.............. دعا کنید مشکل همه آدما حل شه...
 

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز

مجردی تـلـخ است یا شیـریـن ؟!

http://persian-star.net/
ازدواج بیرون آمدن از پوسته تنهایی است، وقتی مجردی در لاك تنهایی فرو رفته ای؛ ازدواج شریك كردن یك نفر دیگر در همه زندگی خودت است، وقتی مجردی شریكی نداری؛ ازدواج تولد یك خانواده جدید است، وقتی مجردی خانواده ات همانی است كه بود؛ ازدواج هویتی جدید برای مرد و زن است، وقتی مجردی چیزی جز دختر یا پسر خانواده نیستی؛ ازدواج یك دنیا وظیفه و تعهد است، وقتی مجردی، وظیفه و تعهد زیادی نداری و دوران پس از ازدواج با زمانی كه مجردی از زمین تا آسمان فرق دارد.

باید پای حرف تمام افراد متاهل و مجرد نشست و صحبت هایشان را مو به مو گوش داد و آنوقت نتیجه گرفت كه دنیای تاهل جذاب تر است یا دنیای تجرد، البته اگر همه آنهایی كه سفره دلشان را پهن كرده اند راست گفته باشند و از احساسات واقعی شان پرده برداشته باشند.

بیشتر آدم ها هیچ وقت از شرایطی كه دارند راضی نیستند، آنها هر وقت به چیزی می رسند باز هم افسوس گذشته را می خورند یا نگاهشان به داشته های دیگران است، پس وقتی از ازدواج و تجرد هم حرف می زنند دچار همین حس می شوند برای همین است كه حرف آدم ها در مورد این دو دوره از زندگی را نمی توان ملاك قضاوت صد درصدی قرار داد؛ ولی فارغ از این بحث ها آنچه كه نمی شود در آن شك كرد مزایایی است كه به واسطه ازدواج سهم آدم ها می شود و محدودیت هایی كه پس از ازدواج دست و پای آدم ها را می بندد.

وقتی ازدواج می كنی از زندگی قبلی ات كنده می شوی از تمام چیزهایی كه پدر و مادرت برایت خواسته اند و همه شان دلخواهت نبودند، آن وقت خودت خانم یا آقای یك خانه می شوی درست مثل پدر و مادرت با همان خوبی ها و البته بدی ها و نقص هایی كه نمی خواهی میراث دارشان باشی.

وقتی ازدواج می كنی اگر عاشق همسر و زندگی جدیدت باشی، طعم خوش زندگی 2 نفره را حس می كنی و حاضر نمی شوی دیگر به دوران تنهایی ات برگردی؛ دورانی كه مجرد بودی و هیچ وقت هویت جداگانه ای از خانواده ات نداشته ای. وقتی ازدواج می كنی دیگر خودت هستی و همسرت با یك دنیا مسوولیت و تعهد كه هیچ كس جز خودت و او نباید زیر بارشان برود.

در خانه متاهلی همه وظایف روی دوش زن و مرد خانه است و بهتر می شود اگر آنها خودشان دست به دست هم، كارها را پیش ببرند چون انتظار كمك از دیگران فقط به زیبایی و استقلال زندگی متاهلی ضربه می زند.

اگر حاصل این ازدواج، فرزند یا فرزندانی هم باشد دیگر شرایط پیچیده تر می شود، ولی با وجود همه این پیچیدگی ها زندگی متاهلی معجزه ای دارد كه دوران تجرد با همه آزادی ها و خوشی هایش به پای آن نمی رسد، البته اگر تو بازیگر ازدواجی موفق باشی و در كنار همسرت دومین بال یك پرنده برای پرواز رو به سوی اوج باشی.

تجرد؛ فرصتی برای رشد

همانقدر كه یك ازدواج خوب می تواند آدم ها را رشد بدهد دوران مجردی هدفمند هم می تواند باعث اوج گرفتن آنها بشود. اگر در یك خانواده مهربان و وظیفه شناس كه همه اعضای آن به خاطر خوشبختی هم تلاش می كنند به دنیا آمده باشی و خودت هم اینگونه آفریده و رشد كرده باشی حتما دوران تجرد خوبی خواهی داشت.

تا وقتی یك دانش آموز هستی و وظیفه ای جز ساختن خودت نداری ماندن در خانه پدر و مادر فرصت خوبی است كه تا می توانی رشد كنی و برای روزهای بهتر آماده شوی. وقتی راه دانشگاه و داشتن حرفه ای مناسب را هم در پیش گرفتی مجرد بودن می تواند عصای دستت برای پیشرفت باشد چون آن وقت هم دغدغه ای جز موفق شدن نداری.

در دوران مجردی می شود آرزوهای خوبی برای آینده طراحی كرد، می شود در دنیای نیامده آینده، نقش شاهزاده ای را بازی كرد كه همه چیز وفق مرادش پیش می رود و كسی سر راهش پیدا نمی شود كه مانع بتراشد و سنگ اندازی كند. در این دوران می شود تا جایی كه ممكن است خوشحال بود و از نعمت زیر سایه پدر و مادر بودن استفاده كرد.

اما این احساسات زیبا هم تا زمانی خوب هستند و رویاها تا یك سنی آدم ها را ارضا می كنند، شاید وقتی ما آدم ها به این مرز احساسی می رسیم همان زمانی باشد كه تاریخ مصرف دوران مجردی تمام شده و حس تاهل از زیر پوسته كهنه تجرد قصد خودنمایی دارد.

متاهل بودن به معنی رسیدن به همه چیز نیست، همان طور كه مجرد بودن باعث از دست دادن همه چیز نمی شود و مجرد ماندن باعث خوشبختی مطلق نمی شود، درست مثل اینكه ازدواج كردن موجب سعادت ابدی نمی شود. كسی كه مجرد است یا متاهل خوشبخت یا بدبخت مطلق نیست چون چه تجرد و چه تاهل، دو دوره از زندگی است كه بسته به اینكه چگونه به آن نگاه كنی می تواند تلخ یا شیرین باشد.

 

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
تصاویری جالب از یک جشنواره در هند هندوستان کشور افسانه هاست و ادیان مختلفی که هر کدام با اعتقادات و آداب و رسوم مخصوص به خود با زندگی مردم سروکار دارند در آنجا فراوانند. همینطور مردمانی که هنوز پایبند بت ها و خدایان دست ساز خود هستند نیز در آنجا سکونت دارند. از جمله پیروان مذهب هندوئیسم که شاید صدها خدا را پرستش می کنند که در این میان گانِش، یکی از شناخته‌شده‌ترین و مورد احترام‌ترین خدایان در مذهب هندوئیسم است و با اینکه هندوها فرقه های متفاوتی دارند ولی تمام این فرقه ها در پرستش گانِش توافق دارند!

جالب است بدانید حدود 3000 سال است که هندوها گانِش را پرستش می کنند. معبدهای گانِش سرتاسر هند و در قسمت هایی از کشورهای همسایه و نپال وجود دارند. به قول معروف، گرچه در هر خانه ای لزوما بت هر خدایی وجود ندارد، ولی کمتر خانه ای در هند می شود پیدا کرد که مجسمه ای از گانِش در آن وجود نداشته باشد چون هندوها اعتقاد دارند که هر جا معبد یا مجسمه ای از گانِش باشه، گانِش هم در آنجا حضور داره. او یقینا یکی از معروف ترین خدایان آیین هندو است. به عقیده ی هندوها، گانِش خدای "برطرف کردن مشکلات راه" است، خدای "آغاز کردن" و خدای "علم و هنر". به همین دلیل موقع شروع هر کاری، مثلا به هنگام خریدن ماشین و شب قبل از امتحان و حتی موقع شروع عبادت خدایان دیگر، هندوها اول به درگاه گانِش رو می آورند!

در نوشته‌های کهن هندوها آمده که گانِش خدایی است که شکمی بزرگ با سری فیل‌گونه دارد. اغلب او را طوری تصویر می‌کنند که بر زمین نشسته و پاهایش را زیر خود جمع کرده است. نصاویر زیر از فستیوال سالیانه ی عبادت گانِش در بمبئی است که هر ساله بین ماه های آگوست و سپتامبر بمدت 10 روز در سراسر هند برگزار می شود.

 

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرا ما آدما همیشه از کسانی میخوریم که بیشتر از همه بهشون اعتماد داریم...
 

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
خیانت به خود را در رابطه با کسانی مرتکب می شویم که اغلب بیش از دیگران به آن ها نزدیک میشویم
 

mahboobe67

عضو جدید
مشاهده پیوست 65741

بازگرد ای خاطرات کودکی ......... برسوار اسبهای چوبکی .........خاطرات کودکی زیباترند
درس های سال اول ساده بود ........ آب را بابا به سارا داده بود
درس پندآموز روباه وخروس ......... روبه مکارو دزد وچاپلوس
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم ......... یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت ......... دوشمان از حلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود .............. برگ دفتر ها به رنگ کاه بود
کاش میشد باز کوچک می شدیم ..... لااقل یک روز کودک می شدیم
یاد ان آموزگار ساده پوش ......... یاد آن گچها که بودش روی دوش
ای معلم نام وهم یادت بخیر ........... یاد درس آب وبابایت بخیر
ای دبستانی ترین احساس من .............. بازگرد این مشقها را خط بزن



آره واقعا یادش بخیر.....
 

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
خراش عشق مادر ...
یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباسهایش را در آورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت.
مادرش از پنجره نگاهش می کرد و از شادی کودکش لذت میبرد.

مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی پسرش شنا می کرد.
مادر وحشتزده به سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد.
پسرش سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود.
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد، مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت.
تمساح پسر را با قدرت می کشید
ولی عشق مادر ...
آنقدر زیاد بود که نمی گذاشت پسر در کام تمساح رها شود.
کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد.

پسر را سریع به بیمارستان رساندند.
دو ماه گذشت تا پسر بهبودی پیدا کند.
پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.

خبرنگاری که با کودک مصاحبه می کرد از او خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد.
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخمها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت :
این زخمها را دوست دارم ، اینها خراشهای عشق مادرم هستند.
 

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیوانه تر از بهلول...
آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند.
بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد.
در آن حال صیادی زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود.

هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند.
زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ برای صیادی زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگری و کشوری انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادی هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندک مدتی تهی خواهد شد.

هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم؟
گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده؟
اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پس ند ما نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد.
بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود.

صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نر است یا ماده ؟
صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است.

هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند.
صیادپولها را گرفته، در بندی ریخت و موقعی که از پله های قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد.
صیاد خم شد و پول را برداشت.
زبیده به هارون گفت : این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد.
هارون هم از پست فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت : مزاحم او نشوید.

هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود.

صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم.
بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روی زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است.

خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند.
هارون به بهلول گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدی من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم.
 

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
در یک گاردن پارتی خانم ژولی پایش به سنگی خورد
وبا پشقاب غذا در دستش به زمین خورد، علت زمین
خوردنش کفش جدید ش بود که هنوز به آن عادت نکرده بود.



دوستان کمک کرده و او را از زمین بلند و بر نیمکتی
نشاندند و جویای حالش شدند.جواب داد حالش خوب است وناراحتی ندارد.
مهماندار پشقاب جدیدی با غذا به ایشان داد.



خانم ژولی بعد از ظهر خوبی را به اتفاق دوستانش گذراند
و بسیار راضی به اتفاق همسرش به خانه برگشت.




چند ساعت بعد همسر ژولی به دوستانی که در
گاردن پارتی بودند تلفن کرد و اطلاع داد که
ژولی را به بیمارستان برده اند.



خانم ژولی در ساعت 18 همان روز در بیمارستان
فوت کرد و پزشگان علت مرک را سکته مغزی
A..V.C (Accident vasculaire cöébral )

تشخیص دادند.




چند لحظه از وقت خود را به مطالبی که در پی
می آیند معطوف کنید، شایدروزی شما با چنین اتفاقی
برخورد کنید و بتوانید زندگی شخصی را نجات دهید




یک متخصص اعصاب (نرولوگ ) می گوید:
بعد از یک ضربه مغزی که منجر به خون ریزی
رگی در ناحیه مغز شده،اگر شخص ضربه دیده را
در زمانی کمتر از سه ساعت به بیمارستان برسانند
امکان بر طرف کردن حادثه و نجات شخص بسیار
زیاد است. ولی همواره باید قادر به تشخیص حادثه
بود و این عمل بسیار ساده است.



پزشک متخصص می گوید مهمترین وظیفه تشخیص
حادثه خون ریزی مغزی است و بعد از تشخیص و قبل از
سه ساعت باید شخص را به پزشک رساند.


متخصص می گوید یک شاهد حادثه با آشنا بودن به علائم خون ریزی مغزی می
تواند با سه سئوال ساده از مریض به سهولت او را نجات دهد.اگر در آن گاردن
پارتی یک نفر سئوالهای زیر را از ژولی کرده بود حتما" ژولی زیبا و جوان
اکنون زنده بود..

1 ــ از بیمار یا شخص ضربه مغزی خورده بخواهید به خندد.

2 ــ از بیمار یا شخص ضربه خورده بخواهید دو دستش را بالا نگه دارد.

3ــ از بیمار یا شخص ضربه خورده بخواهید یک جمله ساده را تکرار کند.
مثلا" بگوید خورشید در آسمان بسیار خوب می درخشد.

اگر بیمار یا شخص ضربه خورده قادر به انجام یکی از این کارها نباشد باید
فوری اورژانس را خبر کرده و بیمار را به بیمارستان منتقل کرده و به مسئول
مربوطه عدم اجرای یک یا چند اعمال فوق را اطلاع داده تا ایشان پزشک را در
جریان گذارد.


یک متخصص قلب و یا اعصاب می گوید اگر کسی این ایمیل را دریافت کند و
حداقل آنرا برای ده نفر دیگر ارسال دارد،مطمئن باشد که در زندگی اش جان
یک یا چند فرد را نجات داده است.


توجه کنید، تعداد افرادی که این روزها با اینترنت کار میکنند در دنیا
چقدر است و اگر ده نفر به ده نفر دیگر این ایمیل را ارسال دارند،تعداد
افراد آشنا با این سئوالها به صورت تابع نمایی در کمتر از یک ماه به
میلیونها نفر خواد رسید.

 

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
لـــطـفــــا مــــداد بـاشـید!!
در مداد 5 خاصیت وجود دارد که اگر به دستشان بیاوری تمام عمرت به آرامش می رسی :
1. می توانی کارهای بزرگ کنی ، اما نباید هرگز فراموش کنی دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند.
اسم این دست خداست ، او باید تو را همیشه در مسیر اراده اش حرکت دهد.

2. گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی.
این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما اخر کار نوکش تیزتر می شود.
پس بدان که باید رنجهایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

3. مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم.
بدان که تصحیح یک کار خطا ، کار بدی نیست و در واقع برای اینکه خودت را در مسیر نگه داری مهم است.

4. چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست. ذغالی اهمیت دارد که داخل چوب است.
پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است؟

5. و سرانجام :
مداد همیشه اثری از خود به جا می گذارد.
بدان هر کاری در زندگی می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری که می کنی ، هوشیار باشی و بدانی چه می کنی
 

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
عـشـق و وفاداری!

یک لک لک نر در عملی شگفت انگیز همه ساله 13 هزار کیلومتر را برای رسیدن
به همسر بیمار و معلول خود پرواز می‌کند.
به گزارش خبرگزاري ايتاليا، با فرارسیدن بهار، "رودان" لک لک نر همانند سال‌های گذشته
امسال نیز پس از طی یک مسیر 13 هزار کیلومتری از آفریقای جنوبی به کرواسی بازگشت
تا همسر بیمار خود را که "مالنا" نام دارد ملاقات کند.
مالنا، لک لک ماده ای است که به سبب یک جراحت قدیمی قادر نیست مهاجرتی
تا این حد طولانی را انجام دهد.
"استیپان فوکیک" زیست شناسی که از سال 1993 به درمان لک لک ماده می‌پردازد
در این خصوص توضیح داد: "رودان هر سال برای دیدن جفت خود به کرواسی باز می‌گردد
و در طول تمام این سال‌ها به مالنا وفادار بوده است. این پنجمین سال پیاپی است که شاهد این منظره بوده‌ام."
یک بال مالنا در سال 1993 توسط چند شکارچی زخمی شد و به این ترتیب
این لک لک ماده برای همیشه از پرواز باز ماند.
 

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
معجزه ی روبان آبى
آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شیوه جالبى قدردانى کند. او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد. آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود: "من آدم تاثیرگذارى هستم"

سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت. آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.

یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد.
و دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید.

مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رئیسش که به بدرفتارى با کارمندان زیردستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صمیمانه او رابه خاطر نبوغ کاری‌اش تحسین می‌کند.
رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند.
رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رئیسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و گفت:
لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رئیسش گفت پسر جوانى که این روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم می‌گذارد ...

آن شب، رئیس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴ ساله‌اش نشست و به او گفت:
امروز یک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من در دفترم بودم که یکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من داد. می‌توانى تصور کنی؟ او فکر می‌کند که من یک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود: "من آدم تاثیرگذارى هستم"

سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم.
هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم.
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد می‌کشم. امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى. تو در کنار مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم ...

آن گاه روبان آبى را به پسرش داد. پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد. نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت:
پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید!

من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است! پدرش با تعجب و پریشانی زیاد از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پیدا کرد ...

صبح روز بعد که رئیس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثیرگذار بوده‌اند.

مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر در برنامه‌ریزى شغلى کمک کرد ...
یکى از آن‌ها پسر رئیسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثیرگذار بوده‌اند. و به علاوه، بچه‌هاى کلاس، درس با ارزشى آموختند که :
"انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار باشد"

با توجه به نتیجه ای که از این داستان می گیریم کلید این تاثیر گذاری در اینست که باید به شخص مورد نظر بها داد و به شیوه ای صحیح حس اعتماد به نفس را در او تقویت کرد. چراکه دیگران از روی بصیرت از ما جدا هستند و از تجرد روح، و خلق و خوی مستقل برخوردارند. پس بهتر اینست، بگونه ای عمل کنیم و نشان دهیم که بدون هیچگونه انتظار و یا احساس وابستگی به شکلی صحیح و واقعی دوستشان داریم و در نتیجه با این روش "استقلال ذاتی" را که همانا هدیه ی راستین خدا به همه ی بندگان است را به او یادآور شویم.

چقدر خوب است که در گیرودار فراز و نشیب ها، شادی ها و سختی های زندگی حواسمان باشد که آدم هایی هستند که بیشترین تاثیر را در زندگی بر روی ما گذاشته اند و شاید زمان از دست برود اگر دیر روبان آبی را تقدیمشان کنیم. همین امروز می توانید اینکار را انجام بدهید و از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت گذاشته‌اند قدردانی کنید.

یادتان نرود که روبان آبی را از طریق ایمیل هم می‌توان فرستاد!

من این روبان آبی را همراه با این روایت زیبا به شما دوستان و تمام کسانی که به نوعی روی زندگیم تاثیر گذاشتند و با تشویق و ترغیب، و ایجاد روحیه ی مثبت که الهام گرفته از لطف، مهربانی و درک نیک اندیشانه ی آنها بوده و بزرگترین درس های زندگی را به من داده اند تقدیم می کنم. پیشنهاد می کنم شما هم همین کار رو انجام بدید. مسلما شما هم انسان تاثیرگذارى هستید ...




 

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
افـــکـار دیـــگــران!
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.

سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.
پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.

در واقع اون پدر داشت بهترین راه برای کاسبی رو انجام می داد اما به خاطر افکار پسرش، تصمیمش رو عوض کرد و افکار پسر اونقدر روی اون تأثیر گذاشت که فراموش کرد که خودش داره باعث ورشکستگی می شه و تلقین بحران مالی کشور، باعث شد که زندگی اون آدم عوض بشه.
خداوند به همه ما فکر، فهم و شعور بخشیده تا بتونیم فرق بین خوب و بد رو تشخیص بدیم.
بهتره قبل از اینکه دیگران برای ما تصمیماتی بگیرن که بعد ما رو پشیمون کنه، کمی فکر کنیم و راه درست رو انتخاب کنیم و با انتخاب یک هدف درست از زندگی لذت ببریم. چون زندگی مال ماست.
 

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
مــعــرفـت
شیوانا جعبه ای بزرگ پر از مواد غذایی و سکه وطلا را به خانه زنی با چندین بچه قد ونیم قد برد.
زن خانه وقتی بسته های غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویی از همسرش و گفت: " ای کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردی بودند.
شوهر من آهنگری بود ، که از روی بی عقلی دست راست ونصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگری از دست داد و مدتی بعد از سوختگی علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتی هنوز مریض و بی حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولی به جای اینکه دوباره سر کار آهنگری برود می گفت که دیگر با این بدنش چنین کاری از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.

من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمی خورد ، برادرانم را صدا زدم و با کمک آنها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافی او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتی فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته های غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
ای کاش همه انسانها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

شیوانا تبسمی کرد وگفت : حقیقتش من این بسته ها را نفرستادم . یک فروشنده دوره گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه !!؟ همین!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظی کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستی یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود!!!
 

dordoone

عضو جدید
کاربر ممتاز
رسیدن به کمال ... !
در نیویورک، بروکلین، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود ... او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است.اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند.بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنندو سپس داستان زیر را درباره شایا گفت: یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند.شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است.فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم .... درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه ... اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند.توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت.شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد ... اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید.وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط دوم دوید.دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند ...همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه ...پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت: اون 18 پسر به کمال رسیدند ...این روتعمیم بدیم به خودمون و همه کسانی که باهاشون زندگی می کنیمهیچ کدوم ما کامل نیستیم و جایی از وجودمون ناتوانی هایی داریماطرافیان ما هم همین طورندپس بیایید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به خاطر نقص هامون خرد نکنیمبلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم اطرافیانمون رو.
 

mahboobe67

عضو جدید
رسیدن به کمال ... !
در نیویورک، بروکلین، در ضیافت شامی که مربوط به جمع آوری کمک مالی برای مدرسه مربوط به بچه های دارای ناتوانی ذهنی بود، پدر یکی از این بچه ها نطقی کرد که هرگز برای شنوندگان آن فراموش نمی شود ... او با گریه گفت: کمال در بچه من "شایا" کجاست؟ هرچیزی که خدا می آفریند کامل است.اما بچه من نمی تونه چیزهایی رو بفهمه که بقیه بچه ها می تونند.بچه من نمی تونه چهره ها و چیزهایی رو که دیده مثل بقیه بچه ها بیاد بیاره.کمال خدا در مورد شایا کجاست ؟! افرادی که در جمع بودند شوکه و اندوهگین شدند ... پدر شایا ادامه داد: به اعتقاد من هنگامی که خدا بچه ای شبیه شایا را به دنیا می آورد، کمال اون بچه رو در روشی می گذارد که دیگران با اون رفتار می کنندو سپس داستان زیر را درباره شایا گفت: یک روز که شایا و پدرش در پارکی قدم می زدند تعدادی بچه را دید که بیسبال بازی می کردند.شایا پرسید : بابا به نظرت اونا منو بازی میدن...؟! پدر شایا می دونست که پسرش بازی بلد نیست و احتمالاً بچه ها اونو تو تیمشون نمی خوان، اما او فهمید که اگه پسرش برای بازی پذیرفته بشه، حس یکی بودن با اون بچه ها می کنه. پس به یکی از بچه ها نزدیک شد و پرسید : آیا شایا می تونه بازی کنه؟! اون بچه به هم تیمی هاش نگاه کرد که نظر آنها رو بخواهد ولی جوابی نگرفت و خودش گفت: ما 6 امتیاز عقب هستیم و بازی در راند 9 است.فکر می کنم اون بتونه در تیم ما باشه و ما تلاش می کنیم اونو در راند 9 بازی بدیم .... درنهایت تعجب، چوب بیسبال رو به شایا دادند! همه می دونستند که این غیر ممکنه زیرا شایا حتی بلد نیست که چطوری چوب رو بگیره! اما همینکه شایا برای زدن ضربه رفت ، توپ گیر چند قدمی نزدیک شد تا توپ رو خیلی اروم بیاندازه که شایا حداقل بتونه ضربه ارومی بزنه ... اولین توپ که پرتاب شد، شایا ناشیانه زد و از دست داد! یکی از هم تیمی های شایا نزدیک شد و دوتایی چوب رو گرفتند و روبروی پرتاب کن ایستادند.توپگیر دوباره چند قدمی جلو آمد و اروم توپ رو انداخت.شایا و هم تیمیش ضربه آرومی زدند و توپ نزدیک توپگیر افتاد، توپگیر توپ رو برداشت و می تونست به اولین نفر تیمش بده و شایا باید بیرون می رفت و بازی تمام می شد ... اما بجای اینکار، اون توپ رو جایی دور از نفر اول تیمش انداخت و همه داد زدند : شایا، برو به خط اول، برو به خط اول!!! تا به حال شایا به خط اول ندویده بود! شایا هیجان زده و با شوق خط عرضی رو با شتاب دوید.وقتی که شایا به خط اول رسید، بازیکنی که اونجا بود می تونست توپ رو جایی پرتاب کنه که امتیاز بگیره و شایا از زمین بره بیرون، ولی فهمید که چرا توپگیر توپ رو اونجا انداخته! توپ رو بلند اونور خط سوم پرت کرد و همه داد زدند : بدو به خط 2، بدو به خط 2 !!! شایا بسمت خط دوم دوید.دراین هنگام بقیه بچه ها در خط خانه هیجان زده و مشتاق حلقه زده بودند ...همینکه شایا به خط دوم رسید، همه داد زدند : برو به 3 !!! وقتی به 3 رسید، افراد هر دو تیم دنبالش دویدند و فریاد زدند: شایا، برو به خط خانه...! شایا به خط خانه دوید و همه 18 بازیکن شایا رو مثل یک قهرمان رو دوششان گرفتنند مانند اینکه اون یک ضربه خیلی عالی زده و کل تیم برنده شده باشه ...پدر شایا درحالیکه اشک در چشم هایش بود گفت: اون 18 پسر به کمال رسیدند ...این روتعمیم بدیم به خودمون و همه کسانی که باهاشون زندگی می کنیمهیچ کدوم ما کامل نیستیم و جایی از وجودمون ناتوانی هایی داریماطرافیان ما هم همین طورندپس بیایید با آرامش از ناتوانی های اطرافیانمون بگذریم و همدیگر رو به خاطر نقص هامون خرد نکنیمبلکه با عشق، هم خودمون رو به سمت بزرگی و کمال ببریم و هم اطرافیانمون رو.


سلام ممنون از داستان زیبات
واقعا تحت تاثیر قرار گرفتم:gol:
 

آیورودا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مشاهده پیوست 65872گنجایش مغز انسان چقدر است؟

فکر می کنید مغز انسان چه حجمی از اطلاعات را می تواند در خود جای دهد؟ رکورد حافظه در دست یک فرد چینی است که پنج سال پیش توانست ۶۷٫۸۹۰ رقم عدد پی را به ترتیب و از حفظ بنویسد اما دانشمندان معتقدند ظرفیت مغز ما بی انتهاست. در دهه ۱۹۸ ، توماس لندور در تحقیقی به این نتیجه رسید که یک انسان بزرگسال در طول عمر خود ۱۲۵ مگابایت اطلاعات متنی و تصویری را در ذهنش ذخیره می کند که معادل ۱۰۰ جلد کتاب قطور است اما چطور می توان اطلاعاتی مثل چند هزار رقم عدد پی را به ذهن سپرد؟

روش استاندارد این کار، این است که به هر عدد چهار رقمی، از ۰۰۰۰ تا ۹۹۹۹ ، یک شیء یا فرد را نسبت بدهید. وقتی این کار را به دقت انجام دادید، یک رشته از اعداد به مجموعه ای از افراد و اشیاء تبدیل می شود و می توانید با آن یک داستان بسازید. به خاطر سپردن دقیق یک داستان به مراتب ساده تر از حفظ کردن یک عالمه عدد و رقم است!
 

آیورودا

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی دفتری از خاطره هاست؛
یك نفر در دل شب، یك نفر در دل خاك،
یك نفر همدم خوشبختی هاست
یك نفر همسفر سختی هاست،
چشم تا باز كنیم
عمرمان می گذرد، ما همه رهگذریم؛
آنچه باقیست فقط خوبیهاست ..مشاهده پیوست 65873
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا