زندگی نامه +اشعار شاملو

karo7

اخراجی موقت
در ايران اگر شما برمى‏داشتيد كتاب يا مقاله يا رساله ئى تأليف مى‏كريد و در آن مى‏نوشتيد كه در شاهنامه فقط ضحا است كه فر شاهنشهى ندارد پس از توده مردم برخاسته، و اين آدم به فلان و بهمان دليل محدوديت‏هاى اجتماعى را از ميان برداشته و دست به اصلاحات عميق اجتماعى زده پس حكومتش به خلاف نظرفردوسى حكومت انصاف و خرد بوده، و كاوه نامى بر او قيام كرده اما يكى از تخم و تركه جمشيد را به جاى او نشانده پس در واقع آنچه به قيام كاوه تعبير مى‏شود كودتائى ضد انقلابى براى بازگرداندن اوضاع به روال استثمارى گذشته بوده، اگر چوب به آستين‏تان نمى‏كردند اين قدر هست كه دست كم به ماحصل تتبعات شما در اين زمينه اجازه انتشار نمى‏دادند و اگر هم به نحوى از دستشان در مى‏رفت به هزار وسيله مى‏كوبيدندتان. چنان كه بر سر برداشت‏هاى من از حافظ، استادان شاخ پشمى فرهنگستانى رژيم در كمال وقاحت رأى صادر فرمودند كه مرا بايد به محاكمه كشيد، و بعد هم كه اوضاع عوض شد بكلى جلوى انتشارش را گرفتند.
خوب. پس حقايق و واقعيات وجود دارند و آنجا هستند: توى شاهنامه، توى سنگ نبشته بيستون، توى ديوان حافظ، توى كتاب‏هائى كه خواندن شان را كفر و الحاد به قلم داده‏اند، توى فيلمى كه سانسور اجازه ديدنش را نمى‏دهد و توى هر چيزى كه دولت‏ها و سانسورشان به نام اخلاق ، به نام بدآموزى، به نام پيشگرى از تخريب انديشه و به هزار نام و هزار بهانه ديگر سعى مى‏كنند توده مردم را از مواجهه با آن مانع شوند. در هر گوشه دنيا، هر رژيم حاكمى كه چيزى را ممنوع الانتشار به قلم داده من به خودم حق مى‏دهم كه فكر مى‏كنم در كار آن رژيم كلكى هست و چيزى را مى‏خواهد از من پنهان كند.
پاره ئى از نظام‏ها اعمال سانسور را با اين عبارت توجيه مى‏كنند كه:«ما نمى‏گذاريم ميكرب وارد بدن مان بشود و سلامت فكر و ما و مردم را مختل كند.» آنها خودشان هم مى‏دانند كه مهمل مى‏گويند. سلامت فكر جامعه فقط در برخورد با انديشهآ مخالف محفوظ مى‏ماند. تو فقط هنگامى مى‏توانى بدانى درست مى‏انديشى كه من منطقت را با انديشه نادرستى تحريك كنم . من فقط هنگامى مى‏توانم عقيده سخيفم را اصلاح كنم كه تو اجازه سخن كفتن داشته باشى. حرف مزخرف خريدار ندارد، پس تو كه پوزه بند به دهان من مى‏زنى از درستى انديشه من، از نفود انديشه من مى‏ترسى. مردم را فريب داده‏اى و نمى‏خواهى فريب آشكار شود. نگران سلامت فكرى جامعه هستيد؟ پس چرا مانع انديشه آزادش مى‏شويد؟ سلامت فكرى جامعه تنها در گرو همين واكسناسيون بر ضد خرافات و جاهليت است كه عوارضش درست با نخستين تب تعصب آشكار مى‏شود. براى سلامت عقل فقط آزادى انديشه لازم است. آنها كه از شگفتگى فكر و تعقل زيان مى‏بينند جلو انديشه‏هاى روشنگر ديوار مى‏كشند و مى‏كوشند توده‏هاى مردم احكام فريبكارانه بسته بندى شده آنان را به جاى هر سخن بحث انگيزى بپذيرند و انديشه‏هاى خود را بر اساس همان احكام قالبى كه برايشان مفيد تشخيص داده شده زيزسازى كنند. توده ئى كه بدين سان قدرت خلاقه فكرى خود را از دستداده باشد براى راه جستن به حقايق و شناخت قدرت اجتماعى خويش و پيدا كردن شعور و حتى براى بتوجه يافت به حقوق انسانى خود محتاج به فعاليت فكرى انديشمندان به جامعه خويش است زير كشف حقيقتى كه اينچنين در اعماق فريب و خدعه مدفون شده باشد رياضتى عاشقانه مى‏طلبد و به طور قطع مى‏بايد با آزاد انديشى و فقدان تعصب جاهلانه پشتيبانى بشود كه اين هم ناگزير در خصلت توده گرفتار چنان شرايطى نخواهد بود.
اين ماجراى ضحاك با برديا يك نمونه بود براى نشان دادن اين اصل كه حقيقت چقدر آسيب پذير است ، و در عين حال، زدودن غبار فريب از رخساره خقيقت چقدر مشكل است. چه بسا در همين تالار كسانى باشند با چنان تعصبى نسبت به فردوسى، كه مايل باشند به دليل اين حرف‏ها خرخره مرا بجوند و زبانم را از پس گردنم بيرون بكشند، فقط به اين جهت كه دروغ هزارساله امروز جزو معتقداتشان شده و دست كشيدن از آن برايشان غير مقدور است.
پيشينيان ما گفته‏اند «آفتاب زير ابر نمى‏ماند و حقيقت سرانجام روزى گفته خواهد شد.» اين حكم شايد روزگارى قابليت قبول داشته و پذيرفتنى بوده اما در عصر ماكه كوچكترين خطائى مى‏تواند به فاجعه ئى عظيم مبدل شود به هيچ روى فرصت آن نيست كهدست روى دست بگذاريم و بنشينيم و صبر پيش گيريم كه روزى روزگارى حقيقت با ما ب سر لصف بيايد و كوشه ابروئى نشان مان بدهد.
امروز هر يك از ما كه اينجا نشسته‏ايم بايد خود را به چنان دستمايه ئى از تفكر منطقى مسلح كنيم كه بتوانيم حقيقت را بو بكشيم و پنهانگاهش را بى‏درنگ بيابيم.
ما در عصرى زندگى مى‏كنيم كه جهان به اردوگاه‏هاى متعديدى تقسيم شده است. ر هر اردوئى بتى بالا برده‏اند و هر اردوئى به پرستش بتى واداشته‏شده. اميدوارم دوستان، كه نه خودتان را به كوچه على چپ بزنيد ، نه سخن مرا به كونه‏ئى جز آنچه هست تعبير و تفسر كنيد. اشاره من مطلقاً به بت سازى و بت پرستى نوبالغان نيست كه مثلاً مايكل جكسن قرتى يا محمد على كلى، كتك خور حرفه اى براى شان بصورت خدا در مى‏آيد. اشاره من به بيمارى كودكانه تر، اسف انگيزتر و بسيار خجلت آورتر كيش شخصيت است كه اكثر ما گرفتار آنيم. مائى كه كلى هم ادعامان مى‏شود، افاده ها طبق طبق ، و مثلاً خودمان را مسلح به چنان افكار و انديشه‏هاى متعالى مى‏دانيم كه نجات دهنده بشريت از يوغ بردگى جديد است. بله، مستقيماً به هدف مى‏زنم و كيش شخصيت را مى‏گويم. همين بت پرستى شرم آور عصر جديد را مى‏گويم كه مبتلا به همه ما است و شده است نقطه افتراق و عامل پراكندگى مجموعه ئى از حسن نيت‏ها تا هركدام به دست خودمان گرد خودمان حصارهاى تعصب را بالا ببرين و خودمان را درون آن زندانى كنيم. انسان به برگزيدگان بشريت احترام مى‏گذارد و از مشعل انديشه‏هاى آنان روشنائى مى‏گيرد اما درست از آن لحظه كه از برگزيدگان زمينى و اجتماعى خود شروعبه ساخت بت آسمانى قابل پرستش مى‏كند نه فقط به آن فرد برگزيده توهين روا مى‏دارد بلكه على رغم نيات آن فرد برگزيده ، برخلاف تعاليم آن آموزگار خردمند كه خواسته است او را از اعماق تعصب و نادانى بيرون كشد بار ديگر به اعماق سياهى و سفاهت و ابتذال و تعصب جاهلانه سرنگون مى‏شود. زيرا شخصيت پرستى لامحاله تعصب خشك مغزانه و قضاوت دگماتيك را به دنبال مى‏كشد، و اين متأسفانه بيمارى خوف انگيزى است كه فرد مبتلاى به آن با دست خود تيشه به ريشه خود مى‏زند.
انسان خردگرى صاحب فرهنگ چرا بايد نسبت به افكار و باورهاى خود تعصب بورزد؟ تعصب ورزيدن كار آدم جاهل بى تعقل فاقد فرهنگ است: چيزى را كه نمى‏تواند درباره‏اش به طور منطقى فكر كند به صورت يك اعتقاد دربست پيش ساخته مى‏پذيرد و در موردش هم تعصب نشان مى‏دهد. چوبى را نشانش بدهد بگو تو را اين آفريده، بايد روزى سه بار دورش شلنگ تخته بزنى هر بار سيزده دفعه بگوئى من دوغم. كارش تمام است. برو چند سال ديگر برگرد به اش بگو خانه خراب! اين حركات كه مى‏كنى و اسن مزخرفاتى كه به عنوان عبادت بلغور مى‏كنى معنى ندارد! - مى‏دانيد چه پيش مى‏آيد؟ - مى‏گيرد پاى همان چوبى كه مى‏پرستد درازت مى‏كند به عنوان كافر حربى سرت را گوش تا گوش مى‏برد! - اين را به اش مى‏گوئيم تعصب. حالا بفرمائى به اين بنده شرمنده بگوئيد چرا تعصب نشان دادن آن بابا جاهلانه است، تعصب نشان دادن ما كه خودمان را صاحب درايت هم فرض مى‏كنيم عاقلانهأ
تبليغات رژيم ها هم درست از همين خاصيت تعصب ورزى توده‏ها است كه بهره بردارى مى‏كنند. دست كه براى ما ايرانى‏ها اين گرفتارى بسيار محسوس است. از نهضت عظيم تصوف كه چشم بپوشيم و دلايل نضج و نفوذ آن را استثنا كنيم، به علل متعددى كه يك خفقان سنتى دو هزار و پانصد ساله را بر قلمرو موسوم به ايران تحميل كرده است انديشمندان وطن ما - كه از قضا تعدادشان چندان هم كم نبوده - هرگز به درستى نتوانسته اند پاك و ناپاك و شايست و ناشايست و درست و نادرست افكار و عقايد را چنان كه بايد با جامعه در ميان نهند.
توده كه غافل و نادان و بى‏سواد ماند و تعصب جاهلانه كورش كرد، انديشه و فرهنگ هم از پويائى مى‏افتد و در لاك خودش محبوس مى‏شود و در نتيجه ، تبليغاتچى‏هاى حرفه‏اى مى‏توانند هر انديشه ئى را بر زمينه تعصب عامه قابل پذيرش كنند. وقتى لقب جبار آدمخوارى مثل شاه صفى را بگذارند ظل الله ، ياروئى كه همه فكر و ذكرش الله است چه كند؟
نمونه هم مى‏دهم:
يكى از پرشكوه ترين مبارزاتى كه طى آن ملتى توانسته است تمام فرهنگ خود را به ميدان بياورد و به پشتوانه آن ملتى توانسته است تمام فرهنگ خود را به ميدان بياورد به پشتوانه ان پوزه اشغالگران را به خاك بمالد نهضت تصوف در ايران بوده است.
همه ميدانيم كه ايرانيان فريب در باغ سبزى را خوردند كه اعراب با شعار مساوات و عدل و انصاف به آنها نشان داده بود. بحران‏هاى اجتماعى ايران هم به اين فريب خوارگى تحرك بيشترى بخشيد تا آنجا كه مى‏توان گفت دفاعى از كشور صورت نگرفت و دروازه‏ها از درون به روى مهاجمان گشوده شد. اما اعراب با ورود به ايران شعارهاى خود را فراموش كردند و روشى با ايرانيان در پيش گرفتند كه فى الواقع رفتار فاتح با مغلوب و خواجه با برده بود. كار عرب صحرا گرد در ايران بجائى رسيد ك وقتى پياده بود ايرانى حق نداشت سوار مركب بماند. وقاحتش به آنجا رسيد كه بگويد اگر سگ و خوك و ايرانى از جلو نمازانه بگذرد نماز عرب باطل است!
عرب بيابانگرد بى فرهنگ به ملتى كه فرهنگى عميق داشت و به مظاهر هنرى خود به شدت دلبسته بود گفت موسيقى حرام است، شعر مجگروه است، رقص معصيت است، هنرهاى تجسمى (نقاشى و حجارى و چهره‏سزى و پيگرتراشى ) كفر محض است. اما ايرانى با همه فرهنگش به پاخاست و در برابر اين تحريم ايستاد و به جنگ آن رفت و بر بنياد همان دينى كه هر گونه تجلى ذوق و فرهنگ و هنر را به آن صورت فجيع منع كرده بود نهضت تصوف را تراشيد و عاشقانه ترين شعر زمينى را و موسيقى را و رقص را در قالب قول و سماع به خانقاه‏ها برد. زيباترين معمارى را به عنوان معمارى اسلامى ارائه داد و گنبدهائى بالاى اين مسجد و آن مزار به وجود آورد كه رنگ در آنها مويسقى منجمد است و طرح‏ها و نقش هاى آن به قيقت تجلى عقده ممنوعه و سركوفته رقص. اين نهضت نه فقط فرهنگ ايرانى را نجات بخشيد بلكه تمامى احساسات ملى و ضد عربى ايرانيان را هم از طريق عناصر و اشكال نمادين همچون متلكى به خورجين هنر اسلامى چپاند نقوش هنرهاى اسلامى ايران از اين لحاظ به راستى قابل مطالعه است: مثلاً طرح موسوم به بته جقه همان سرو است. سروى كه از فراسوهاى آئين زرتشت مى‏آيد و براى ايرانيان درخت مقدس بوده، و نشانه جاودانگى و سرسبزى و ابدى، كه لابد رديف‏هاى آن را در كنده كارى هاى تخت جمشدى ديده ايد. قوس ها و دواير طرح معروف به اسليمى نيز، اگر از من بپرسيد مى‏گويم همان انار ميوه مقدس زرتشتى - است كه استيليزه شده و گلشن به شعله‏هاى آتش مى‏ماند كه يادآور آتشكده‏ها است و سرش به تاج كيانى مى‏ماند.
 

karo7

اخراجی موقت
بگذاريد حقيقت تلخ ترى را به تان بگويم:
اين دستگاه پيچيده ئى كه مغز ما است اگر «نياموزد» اگر «ياد نگيرد و تمرين نگند» به دو پول سياه نمى‏ارزد. اگر آدميزاد تو جنگل با گرگ‏ها بزرگ بشود نه مغزش به دادش خواهد رسيد و نه حتى قوه ناطقه‏اش را خواهد توانست كشف كند. با جاهاى ديگر دنيا كارى ندارم، در ايران خودمان توده ملت مادر تمام طول تاريخش امكان تعقل، امكان تفكر ، امكان به كار گرفتن اين چيزى را كه به اش مغز مى‏گويند نداشته. البته اين كه در تاريخ ملتى نواقغى چون خوارزمى و خيام و حافظ و بيرونى و ابن سينا به ظهور برسند مطلبى ديگر است. اولاً كه خوارزمى و خيام و امثالهم نمى‏توانسته اند انقلابى اجتماعى را زح بريزند يا به پيش برانند و دانش شان هم چيزى نبوده است كه به كار توده آيد، و همان بهتر! تاره غولى چونه حافظ هم كه به اعتقاد من تاج سر همه شاعران همه زبان ها در همه زمان ها سات وقتى در دسترس توده قرار گرفت سرنوشتش چه خواهد بود جزاين كه با ديوانش فال بگيرند؟
من نمى‏گويم توده ملت ما قاصر است يا مقصر، ولى تاريخ ما نشان مى‏دهد كه اين توده حافظه تاريخى ندارد، حافظه دست جمعى ندارد، هيچ كاه از تجربيات عينى اجتماعيش چيزى نياموخته و هيچ گاه از آن بهره ئى نگرفته است و در نتيجه هرجا كارد به استخوانش رسيده به پهلو غلطيده، از ابتذالى به ابتذال ديگر و اين حركت عرضى را حركتى در جهت پيشرفت انگاشته خودش را فريفته . من متخصص انقلاب نيستم ولى هيچ وفت چشمم از انقلاب خود انگيخته آب نخورده. انقلاب خود انگيخته مثل ارتش بى فرمانده در بيشتر به درد شكست خوردن و براى اشعال شدن گزك به دست دشمن دادن مى‏خورد تا شكست دادن و دماد از روزگار دشمن در آوردن . ملتى كه حافظه تاريخى ندارد انقلابش به هر اندازه هم كه از لحاظ مقطعى «شكوهمند» توصيف شود در نهايت به آن صورتى در مى‏آيد كه عرض شد . يعنى در نهايت امر چيزى اردجاعى از آب در مى آيد. روحانيان زردشتى كه تسمه از گرده‏اش كشيده‏اند فريب عرب هار مى‏ورد. دروازه‏ها را به روى شان باز مكند، و دويست سال بعد كه از فشار عرب به ستوه آمد و نهضت تصوف را براه انداخت دوباره فيلش ياد هندوستان مى‏كند و عناصر زردشتى را كه با آن خشونت دور انداخته پيش مى‏كشد و از شباهت جقه انار به تاج كيانى براى سوزاندن دماغ عرب ها طرح اسليمى مى‏آفريند هنرش پيش مى‏رود ولى جامعه در عمل واپسگرائى ميكند. شاه اسمعيل به دلايل سياسى مى‏افتد وسط كه مملكت را شيعه كند (كارى كه فرض كنيم از لحاظ سياسى بسيار وب است زيرا كشور را از اضمحلال نجات مى‏دهد) ولى اين كار به بهاى سنگينى تمامى مى‏شود: به قيمت از دست رفتن فرهنگ و هنر و دانش در ايران، و از آن جمله به بهاى جان حدود نيم ميليون نفر آدميزادى كه حاضر به قبول مذهب ديگرى نيستند و نمى‏خواهند دست از سنيگرى بردارند و توى اذانشان بگويند على ولى الله. اما همين توده كه از ترس شمشير شيعه شد يا تظاهر به شيعه گرى كرد چندى بعد به كلى موضوع را از ياد مى‏برد و چناتن تعصبى جانشين حافظه تاريخيش مى‏شود كه بيا و تماشا كن! حتى قبول مى‏شود. به شاهش كه ضمناً رياست مذهبى هم دارد و لقب خودش را گذاشته كلب آستان على مى‏گويد مرشد كل و در ركابش براى اعتلاى دين شمشير مى‏زند و جهانگيرى مى‏گذرد و براى دست يافته به زن شرعى پادشاه فلان كشور خاك آن كشور به توبره مى‏كند!
برگرديم به مطلب مان:
بارى ، نقاشى و رقص و موسيقى و شعر دست به دست هم داد و درست از قلب مراكز اسلامى ، از ميان خانقاه ها به تپش در آمد و غريو اين فرهنگ سرشار از زيبائى حتى در قصور خلفاى ظاهراً مسلمان هم طنين افكند. تا اينجا رهبرى مقاومت و مبارزه با متفكران و آزاد انديشان بود و على رغم دربار خلفا كه با شدت وحدت به صوفى كشى و قلع و قمع صوفيان سركش پرداخته بود تصوف تا آنجا نفوذ پيدا كرد كه خانقاه‏ها عملاً به صورت مراكز اصلى مذهبى درآمد.
متأسفانه اينجا مجال آن نيست كه نشان بدهم اسلام عربى چه بوده و اسلامى كه تصوف ايرانى از آن ساخت چه . اما مى‏توانم نكته كوتاهى از معتقدات يكى از سران صوفيه را نقل كنم، كه مشت نمونه خروار است:
«صوفيان گرد آمده بودند در خانقاه، و از بيرون بانگ اذان برخاست كه «الله اكبر» (بزرگ است خدا». شيخ سرى جنبانيد و گفت :- و انا اكبر منه. (من از خدا بزرگ ترم!)»
اما كار تصوف به كجا كشيد؟- هيچ. پس از آن كه نقش سياسى اجتماعى خودش را به انجام رساند پادشاهان ايران آن را از درونمايه فرهنگى و مليش خالى كردند و به صورت پفيوزى و مفتخورى و درويش مسلكى درش آوردند و ازش آلت معطله ساختند تا بى مزاحم تر بتوانند به نوكرى و سرسپردگى دربار خلفاى عرب افتخار كنند و خون وطنواهان و استقلال طلبان را بريزند.
البته اين طرحى اجمالى و فشرده بوده كه دادم و بعيد نيست پاره ئى برداشت هايم ناردست هم باشد. اين طرح را دادم تا بتوانم بگويم كه آن نهضت عظيم چه بود و چه شد. اما بعد ها كه مورخان مغرض قلم به مزد اقتضاى سياست هاى روز گفتند تصوف از همان اول چيزى جز مفتخورى و گدامنشى و درويش مسلكى نبوده، ما اين حكم را مثل وحى منزل پذيرفتيم .
اگر گفته‏اند انوشيروان آدمكش دو دوزه باز فرصت طلب مظهر عدل و انصاف بوده، اين حم را هم مانند وحى منزل پذيرفته ايم و اگر فردوسى اشتباه كرده يا ريگى به كفش داشته و اسطوره ضحاك را به آن صورت جازده، حتى طبقه تحصيل كرده و مشتاق حقيقت ما نيز حكم او را مثل وحى منزل پذيرفته‏اند.
من موضوع قضاوت نادرست درباره نهضت تصوف يا اسطوره ضحاك را به عنوان دو نمونه تاريخى مطرح كردم تا به شما دوستان عزيز نشان بدهم كه حقيقت چقدر آسيب پذير است. اين نمونه‏ها را آوردم تا آگاه باشيد چه حرامزادگانى بر سر راه قضاوت‏ها و برداشت‏ها ما نشته اند كه ى‏توانند به افسونى دوشاب را دوغ و سفيد را سلاه جلوه دهند و بوقلمون رنگ كرده را جاى قنارى به ما قالب كنند. اين نمونه‏ها را آوردم تا آنچنان كه در ابتداى صحبتم گفتم زمينه‏اى باشد براى آن كه به نگرانى هايم بپردازم، نگرانى هاى جانگزائى كه از فردا، از آينده ، روحم را مى‏تراشد و اره به استخوان هايم مى‏كشد. حالا كه اين زمينه را به وجود آوردم مى‏توانم به شما بگويم كه در شرايط درون مرزى تعصب اگر براى روشنفكران جامعه كوچكترين امكان عمل كردن به رسالت اجتماعى وانسانى وجود ندارد، از شما كه طبقه تحصيل‏كرده و آگاه جامعه هستيد و اين بختيارى را هم داشته‏ايد كه چندگاهى دور از دسترس اختناق به خودآموزى بپردازيد هرگز پذيرفته نيست كه هر حكمى و هر ايسمى را وحى منزل تلقى كنيد و نسنجيده و انديشه ناكرده هر حكم پيش‏ساخته‏ئى را بپذيريد. اين امكان براى شما وجود دارد كه چندصباحى از نعمت آزادانه انديشيدن برخوردار باشيد، پس‏از اين امكان تا آنجا كه فرصت داريد سود بجوئيد. اگر از يك دانشجوى دانشگاه‏هاى ايران اين سخن پذيرفتنى باشد كه در شرايط ناساز مجبور به قبول احكامى مى‏شود كه ظاهر شسته روفته‏ئى داشته و وسيله‏ئى براى سنجيدن لنگى‏هاى اين احكام دراختيارش نبوده، بارى چنين سخنى از هيچ‏يك شما پذيرفتنى نيست.
براى شما مجال بحث و جدل هست. شما به اين بحث و جدل‏ها، به بده بستان‏هاى فكرى، محتاجيد، موظفيد، ناچاريد، زيرا حيات فرداى ما به آن بستگى دارد. زيرا فردا دوباره اگر تو اشتباه كنى سلامت و هستى مرا به‏خطر مى‏اندازى و اگر من به‏غلط بروم تو را به بيراهه مى‏كشم. خطر كم دانستن از خطر هيچ ندانستن بيشتر است. واقعاً راست گفته‏اند قديمى‏ها ما كه «نيمه حكيم بلاى جان است نيمه فقيه بلاى ايمان». ناآگاهى توده خود خطرى بالقوه هست، چون ناگهان مى‏جنبد و بى‏فكر و بى‏هدف دست به‏عمل مى‏زند؛ اما اگر تو نتوانى درست انديشه كنى آن خطر بالقوه به فاجعه‏ئى مبدل مى‏شود.
شما بايد در هرلحظه خودتان را به محاكمه بكشيد كه آيا واقعاً آنچه مى‏گويم و مى‏كنم درست است؟ آيا مى‏توانم بى‏هيچ نگرانى و دغدغه‏ئى ادعا كنم كه اگر از شرافت انسانى خود بخواهم ضامن صحت انديشه‏ها و برداشت‏هاى من بشود بى‏لحظه‏ئى ترديد اين ضمانت را خواهد پذيرفت؟ شما حق نداريد كم بدانيد، حق نداريد بلغزيد، حق نداريد اشتباه كنيد، زيرا فقط ديوانه‏ها مى‏توانند توهمات‏شان را حقيقت صرف تلقى كنند و از احتمال اشتباه هم كك‏شان نگزد.
حرف آخرم را بگويم: شما حق نداريد به هيچ‏يك از احكام و آيه‏هائى كه از گذشته به امروز رسيده و چشم‏بسته آنها را پذيرفته‏ايد ايمان داشته باشيد. ايمان بى‏مطالعه سد راه تعالى بشرى است. فقط فريب و دروغ است كه از اتباع خود ايمان مطلق مى‏طلبد و به آنها تلقين مى‏كند كه اگر شك آورديد روى‏تان سياه مى‏شود؛ چرا كه تنها و تنها شك است كه آدمى را به حقيقت مى‏رساند. انسان متعهد حقيقت‏جو هيچ دگمى، هيچ فرمولى، هيچ آيه‏اى را نمى‏پذيرد مگر اين‏كه نخست در آن تعقل كند، آن را در كارگاه عقل و منطق بسنجد، و هنگامى به آن معتقد شود كه حقانيتش را با دلايل متقن علمى و منطقى دريابد. وقتى منطق ديالتيكى مرا مجاب كرده باشد كه آب دو رودخانه نمى‏تواند مرا به يك‏سان تركند، من حق دارم به تجربه‏هاى تاريخى نيز شك كنم؛ مگر اين‏كه شرايط پيروزى فلان تجربه تاريخى سرموئى با شرايط جامعه من تفاوت نكند. - كوتاه‏ترين فاصله ميان دونقطه خط راست است بى‏گمان، اما در هندسه بما آموخته‏اند كه همين نكته از آفتاب روشن‏تر هم تا به‏طور علمى اثبات نشود قابل اعتنا نمى‏تواند بود. و ما در همان حال به مهملاتى ايمان مى‏آوريم كه تنها اگر ذره‏ئى به چشم عقل در آن نگاه كنيم از سفاهت خود به خنده مى‏افتيم.
يك نگاهى به اديان موجود جهان بيندازيد:
اعتقاد و ايمان دينى و مذهبى، از بت‏پرستى بگيريم بيائيم تا دين موسى و بوديسم و آئين زردشت و مسيحيت و چه و چه، معمولاً مثل يك صندوقچه دربسته به‏طور ارثى از والدين به فرزند منتقل مى‏شود. به احتمال قريب به يقين، همه ما كه زير اين سقف جمع شده‏ايم، اگر اهل مذهبيم به مذهبى هستيم كه والدين ما داشته‏اند. البته اين‏جا صحبت از مذهب است نه دين. دين، تنه اصلى و نخستين است. در مقاطعى از تاريخ، دين، به دلايل مختلف گرفتار انشعاب مى‏شود و مذاهب شاخه‏وار از آن مى‏رويد و جداسرى پيش مى‏گيرد. گويا دين اسلا هفتاد و چند شاخه يا مذهب داشته كه امروز به حدود صدوسى‏وچهل رسيده. هر مذهبى هم طبعاً براى خودش يك جامعه روحانيت دارد. افراد جامعه روحانيت هرمذهبى هم لامحاله معتقدند كه تنها مذهب ايشان برحق است و مذاهب ديگر و اديان ديگر كفرند و غلط زيادى مى‏كنند. - اين هم قبول، چون اگر چنين اعتقادى نداشته باشند كه بايد بروند دين ديگرى اختيار كنند.
حالا ما يك لحظه مذاهب موجود جهان را روى زمين در دعواى كفر و دين باقى بگذاريم خودمان اوج بگيريم و از بيرون، از آن بالا، به‏شان نگاهى بيندازيم:
مسيحى (با كاتوليك و پروتستان و انجيلى و كواكر و گريگورى و ارتودكس آن كارى نداريم، چون اينها از مقوله جنگ داخلى است)، مسلمان (با سنى و شيعه و حنفى و حنبلى و مذاهب ديگر اسلام هم كارى نداريم)، بودائى (با شينتو و كنفسيوسى و دائوئى اين هم كارى نداريم) برهمائى، زردشتى، مهرى، مانوى، بت‏پرست، آفتاب‏پرست، آتش‏پرست، شيطان‏پرست، گاوپرست، يهودى... و همه با اين اعتقاد كه فقط مذهب من برحق است.
خوب ما كه رفته‏ايم از بالا نگاه مى‏كنيم براى‏مان يك سئوال مطرح مى‏شود:
بالاخره همه اينها كه نمى‏توانند مذهب برحق باشند. عقل حكم مى‏كند كه فقط يكى از اين همه برحق باشد. منظور من البته فقط يك مثال است و در مثل مناقشه نيست. و من هم در مقامى نيستم كه به حق و ناحق بودن اين مذهب و آن مذهب حكم يا رد حكم كنم. اما اين را مى‏توانم بگويم كه من به‏صرف ادعاى آن كاهن بودائى به برحق بودن بوديسم، محال است ايمان بياورم، چرا؟ تنها به اين دليل بسيار ساده كه او مذهبش را از طريق بررسى مذاهب ديگر انتخاب نكرده بلكه مذهبش به‏اش ارث رسيده و آن را بدون منطق و بدون حق انتخاب پذيرفته است، پس هيچ جهتى ندارد ادعايش درست باشد. بودائيگريش را ارث برده و به اين دليل بسيار سست مى‏گويد دين بودا برحق است؛ پس اگر در يك خانواده بت‏پرست متولد مى‏شد و بت‏پرستى را به ارث مى‏برد مى‏گفت بت‏پرستى برحق است. حتى اگر يك لحظه هم قبول كنيم كه واقعاً بوديسم دين برحقى است، باز حرف آن بابا ياوه است.
انسان ذى‏شعور فقط به چيزى اعتقاد نشان مى‏دهد كه خودش با تجربه منطقى خودش به آن دست يافته باشد. با تجربه عينى، علمى، عملى، قياسى، فلسفى، و با دخالت دادن همه شرايط زمانى و مكانى.
انسان يك موجود متفكر منطقى است و لاجرم بايد مغرورتر از آن باشد كه احكام بسته‏بندى شده را بى‏دخالت مستقيم تعقل خود بپذيرد. پذيرفتن احكام و تعصب‏ورزيدن بر سر آنها توهين به شرف انسان بودن است. متأسفانه بايد قبول كرد كه ما بسيارى چيزها را پذيرفته‏ايم فقط به اين‏جهت كه يك لحظه نرفته‏ايم از بيرون، از آن بالا به آنها نگاهى بيندازيم.
جنگ و جدل‏هاى عقيدتى فقط بر سر اين راه مى‏افتد كه هيچ‏يك از طرفين دعوا طالب رسيدن به حقيقت نيست و تنها مى‏خواهد عقيده سخيفش را به كرسى بنشاند. و چنين جنگ و مرافعه‏ئى درست به‏همين سبب حقير و بى‏ارزش و اعتبار و خاله‏زنكى، وهن‏آميز و درنهايت امر مأيوس كننده است. - داريم تلفنى با ولايت صحبت مى‏كنيم. طرف مى‏گويد هشت صبح است و من مى‏گويم هشت شب است و هردو هم راست مى‏گوئيم. اما دعوامان مى‏شود، چرا كه يكديگر را به دروغگوئى متهم مى‏كنيم.او از پنجره بيرون را نگاه مى‏كند و بر سر من فرياد مى‏زند: - با اين آفتابى كه مى‏درخشد چه‏طور به خودت اجازه مى‏دهى مرا دست‏بيندازى و دروغى به اين بى‏مزگى بگوئى؟
من هم از پنجره بيرون را نگاه مى‏كنم و دادم درمى‏آيد كه: - يا للعجب! ببين حرامزاده چه‏جورى دارد مرا ريشخند مى‏كند!
و جنگ حيدرى نعمتى شروع مى‏شود درصورتى‏كه هيچ كداممان دروغگو نيستيم فقط كوتاه‏بينيم، فقط شرايط يكديگر را درك نمى‏كنيم، دانش و تيزبينى نداريم و شرايط زمانى و مكانى را در استنتاجات و برداشت‏هاى سطحى‏ئى كه داريم دخالت نمى‏دهيم.
آيا اين توهين به‏منزلت انسان نيست كه اين چيز شگفت‏انگيز، اين اسباب موسوم به مغز و سيستم فكرى فقط و فقط بر عرصه خاك در تملك اوست، و آن‏وقت گوسفندوار به دنبال احكام غالباً بيمارگونه‏ئى مى‏افتد و اين مفكره زيباى غرورآفرين را بلااستفاده مى‏گذارد و ازش آلت معطله مى‏سازد؟
* * *
كوتاه كنم:
بر اعماق اجتماع حرجى نيست اگر چنين و چنان بينديشد يا چنين و چنان عمل كند، اما بر قشر دانش‏آموخته نگران سرنوشت خود و جامعه، بر صاحبان مغزهاى قادر به تفكر، حرج است. بر آن دانشجوى محروم از آزادى كه امكان بحث و جست‏وجو به‏اش نمى‏دهند حرجى نيست، اما بر شما كه از امكان تفحص و مباحثه و بده بستان فكرى برخورداريد حرج هست. به‏ويژه كه شما كناره‏جوئى نمى‏كنيد، به من چه نمى‏گوئيد، مردمى كوشائيد و مسئوليت مى‏پذيريد. پس برشما است به‏جاى جامعه‏ئى كه امكان تفكر منطقى از آن سلب شده است عميقا منطقى فكر كنيد. خب: پرسش نگران‏كننده من اين است:
- شما جوان‏ها كه مردمى شريفيد، از سرشتى ويژه‏ايد، در بند نام و نان نيستيد، تنها سود و سلامت جامعه را مى‏خواهيد و جان در سر عقيده مى‏كنيد كجاى كاريد؟ چه برنامه‏ئى در دست داريد؟ چه مى‏خواهيد بكنيد؟
كسى به اين پرسش دردناك من پاسخى نداده است، شما به خودتان چه جوابى مى‏دهيد؟ - اگر دل كوچك‏تان نمى‏شكند من خود بگويم. گمان كنم جواب اين باشد كه:
- چو فردا شود فكر فردا كنيم.
فقط براى‏تان متأسفم!
از اين سئوال هم مى‏گذرم و سئوال ديگرى، سئوال نرم‏ترى مطرح مى‏كنم:
- فردا چه مى‏بايد بكنيد؟ آيا شما از خود چيزى ساخته‏ايد كه فردا به كارى بيايد؟ با نظرى انتقادى در خود نگاه كرده‏ايد كه ببينيد زيرسازى فرهنگى‏تان در چه حال است؟
بسيارى از فرزندان ملت ما كه در خارج از كشور تحصيل مى‏كنند هنگام خروج از ايران به دو دليل كاملاً روشن زير ساخت فكرى سالم ندارند. نخست به اين‏دليل كه اصولاً در سنينى نيستند كه مسائل فرهنگى و هويت ملى براى‏شان مطرح بوده باشد يا از شرايط اجتماعى وطنمان آگاهى‏هاى لازم به‏دست آورده باشند، و دوم به اين‏دليل كه اگر هم به اين مسائل توجهى نشان مى‏داده‏اند فضاى سياسى كشور فضائى نبوده است كه در آن آزادانه توانسته باشند راجع به اين مسائل انديشه و بررسى كنند. يكى اين‏كه امكان دستيابى به منابع چنين تحقيقات و تتبعات كارسازى درميان نبوده، ديگر اين‏كه آمارها و اطلاعاتى كه در دسترس گذاشته مى‏شود قابل‏اعتماد نيست. به‏قولى دروغ بر سه نوع است: كوچيك و بزرگ و آمار. حتى جامعه‏شناسان ما از حقايق جامعه‏مان آگاهى‏هاى درستى ندارند. -پس كاملاً طبيعى است كه غالب جوانان ما هنگام خروج از كشور مانند تركه نازكى كه از درختى بچينند هيچ ريشه‏ئى با خود نداشته باشند. اگر منى در اين سن‏وسال ناگزير به جلاى وطن شود، به هرحال ريشه‏هايش را با خود مى‏آورد، اما دانشجوى جوان يك قلمه بيش نيست؛ نهال نازكى است كه تازه از درخت بريده در اين خاك غربت نشا كرده‏اند و ناگزير ريشه‏ئى كه مى‏گيرد از اين آب‏وخاك است. گيرم ريشه مى‏كند اما در خاكى كه از او نيست. و فردا كه به وطن برگردد ريشه‏ئى با خود مى‏برد كه بدلى و قلابى است، با جغرافياى فرهنگى ما بيگانه است و با آن نمى‏خواند.
 

karo7

اخراجی موقت
من از ته قلب اميدوارم در اين قضاوت خود يكصدوهشتاد درجه به خطا رفته باشم اما تا آنجا كه با اجتماعات دانشجوئى خارج كشور تماس داشته‏ام و به چشم ديده‏ام در ايشان چندان دغدغه‏ئى نسبت به اين موضوع بسيار بسيار حساس احساس نكرده‏ام.
دوستان بسيارى را ديده‏ام كه ظاهراً محيط ايرانى دارند، البته به خيال خودشان. يعنى قرمه‏سبزى مى‏خورند، با دمبك رِنگِ روحوضى مى‏زنند، رقص باباكرم را به رقص‏هاى كاباره‏ئى ترجيح مى‏دهند، يا اگر اعتقادات مذهبى دارند نماز مى‏خوانند و روزه مى‏گيرند، نسبت به چگونگى ذبح گوشتى كه مى‏خورند حساسيت فراوان نشان مى‏دهند و پاره‏ئى از آنها اصلاً خوردن گوشت را كنارمى‏گذارند و اگر نشود چادر به‏سر كنند با چارقد مى‏سازند. با مادرزن و برادرزن و خواهرزن و زن‏برادرشان زير يك سقف زندگى مى‏كنند و بر اين گمان باطلند كه چون سفره غذا را روى زمين مى‏گسترند فرهنگ ملى‏شان را حفظ كرده‏اند و ايرانى باقى مانده‏اند. عادت را با فرهنگ اشتباه مى‏كنند و خود را فريب مى‏دهند، چون يادشان رفته است كه آقازاده‏شان حتى زبان مادريش را بلد نيست و از فارسى احتمالاً فقط كلمه پدرسويست بيگانه است و در آنجا هم كه وطن اوست بيگانه.
رسيدن به درجه تخصص در فلان يا بهمان رشته به هيچ‏وجه مفهومش صاحب فرهنگ شدن و هويت فرهنگى يافتن نيست، و سئوال آزاردهنده‏ئى كه مدام براى من مطرح مى‏شود اين است كه فردا وطن ما به فردفرد اين جوانان تحصيل‏كرده نياز خواهد داشت، آيا فردا كه اين جوانان به وطن مراجعت كنند تنها ليسانس و دكترا و فوق‏دكترا يا گواهينامه فلان يا بهمان رشته علمى كه به‏دست آورده‏اند براى پاسخگوئى به آن همه نيازهائى كه داريم كافى خواهدبود؟

به آخر حرف‏هايم رسيده‏ام، پرچانگى من هم خسته‏تان كرده‏است، اما بگذاريد دوستان يك‏بار ديگر به مطلبى كه پيش‏از اين گفتم برگردم:
انسان از يك فضاى مختنق كه رهامى‏شود با اولين احساسى كه از آزادى فكر و عقيده به او دست مى‏دهد به هيجان درمى‏آيد، و اين امرى بسيارطبيعى است. احساس اين كه انسان مى‏تواند بدون وحشت از تعقيب مأموران دستگاه تفتيش عقايد، با اعتماد و استقلال و اختيار تام و تمام براى خودش عقيده و نظريه‏ئى برگزيند احساسى سخت شورانگيز است. اين احساس اما گاه مى‏تواند باعث لغزش شود. اين احساس اما گاه سبب مى‏شود كه ما بدون تفكر و تعمق نخستين عقيده‏ئى را كه بر سر راه‏مان قرارگرفت بپذيريم؛ يعنى به‏طرزى مطلق و مجرد، و فارغ از اين انديشه كه اين عقيده در شرايط اقليمى و فرهنگى ايران كاربردى هم دارد يا نه. من بايد اين احتمال را قبول كنم كه فلان يا بهمان عقيده را دركمال حسن‏نيت و منتها با چشم‏بسته پذيرفته‏ام، پس نبايد نسبت به آن تعصب خشك نشان دهم. بايد اين احتمال را بپذيرم كه شايد ديگران نيز در شرايطى مشابه من به اعتقاداتى دست يافته‏اند پس عاقلانه نيست كه با آنها جداسرى و دشمنى‏ساز كنم زيرا نتيجه اين تعصب‏ورزيدن و لجاج بخرج دادن چيزى جز شاخه‏شاخه‏شدن نيست، چيزى جز تجزيه‏شدن، خردشدن، تفكيك‏شدن، ضربه‏پذير شدن، هسته‏هاى پراكنده ناتوان ساختن و از واقعيت‏ها پرت ماندن نيست.
«هركه از ما نيست برماست» شعار احمقانه‏ئى بود كه صلادهندگانش را هم خوردند. ما حق نداريم چنين طرز تفكرى داشته باشيم. ما حق نداريم از تئورى‏هاى‏مان دگم بسازيم و به آيه‏هاى كتاب سياسى‏مان ايمان مذهبى پيدا كنيم و تعصب جاهلانه بورزيم. بر ما فرض است كه چيزى را كه درست انگاشته‏ايم در محيطى كاملاً دموكراتيك، در فضائى آزاد از تعصبات شرم‏آور قشرى، در جوّى سرشار از فرزانگى كه در آن تنها عقل و منطق و استدلال محترم باشد با چيزهائى كه ديگران درست انگاشته‏اند به محك بزنيم تا اگر ما در اشتباه افتاده‏ايم ديگران چراغ راه‏مان شوند و اگر ديگران به راه خطا مى‏روند ما از لغزش‏شان مانع شويم.
ما به جهات بى‏شمار به ايجاد يك چنين فضاى آزادى براى بده بستان فكرى و تفاهم متقابل نيازمنديم:
1- هيچ‏كس نمى‏تواند ادعا كند كه من درست مى‏انديشم و ديگران غلطند. صِرفِ داشتن چنين اعتقاد خودبينانه‏ئى دليل حماقت محض است.
2- اگر احتمال صحت و حقانيت انديشه‏ئى برود آن انديشه لزوماً بايد تبليغ بشود. منفرد و منزوى كردن چنان انديشه‏ئى بدون شك جنايت است.
3- فردفرد ما بايد بكوشيم مردمى منطقى باشيم، و چنين خصلتى جز از طريق بحث و گفت و شنود با صاحبان عقايد ديگر محال است فراچنگ آيد.
4- معتقدات دگماتيكى كه در باور انسان متحجر شده است تنها از طريق تبادل انديشه و برخورد افكار مى‏تواند به‏دور افكنده شود. آن‏كه از برخورد فكرى با ديگران طفره مى‏رود متعصب است و تعصب جز جهالت و نادانى هيچ مفهوم ديگرى ندارد.
5- حقيقت جز با اصطكاك دموكراتيك افكار آشكار نمى‏شود، و ما بناگزير بايد مردمى باشيم كه جز به حقيقت سر فرود نياريم و جز براى آنچه حقيقى و منطقى است تقدسى قائل نشويم حتى اگر از آسمان نازل شده باشد.
وطن ما فردا به افرادى با روحياتى از اين دست نياز خواهد داشت تا نيروها يك‏كاسه بماند. و سئوال من اين است:
- آيا از خودتان براى فرداى وطن فردِ كارآيندى مى‏سازيد؟
اما اين سئوالى است كه پاسخش فقط بايد خود شما را مجاب كند.

متشكرم.
 

A.R-KH-A

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستان عزیز
من خیلی با اشعار شاملو آشنا نیستم ولی شاملو را با فرهاد مهرداد فرا گیرید!
وقتی ترانه های یه شب مهتاب و کوچه ها را با صدای فرهاد شنیدم آنقدر به اوج رسیدم که هر روز گوش دادن به این دو ترانه کارم شده بود!
یادش بخیر
چه قدر زود دیر میشود!
وقتی تازه میخواهی کسی را بشناسی خبر مرگش را میشنوی!
در مورد سنگ قبر هم نمی دانیم که چه باید گفت!
کم نبودند که سنگ قبرشان را ویران کردند ولی باید دانست که:
مردان بزرگ تاریخ بدون قبر هم میتوانند برد اندیشه ی خود را تا فراسوی زمان ها داشته باشند!
 

karo7

اخراجی موقت
دوستان عزیز
من خیلی با اشعار شاملو آشنا نیستم ولی شاملو را با فرهاد مهرداد فرا گیرید!
وقتی ترانه های یه شب مهتاب و کوچه ها را با صدای فرهاد شنیدم آنقدر به اوج رسیدم که هر روز گوش دادن به این دو ترانه کارم شده بود!
یادش بخیر
چه قدر زود دیر میشود!
وقتی تازه میخواهی کسی را بشناسی خبر مرگش را میشنوی!
در مورد سنگ قبر هم نمی دانیم که چه باید گفت!
کم نبودند که سنگ قبرشان را ویران کردند ولی باید دانست که:
مردان بزرگ تاریخ بدون قبر هم میتوانند برد اندیشه ی خود را تا فراسوی زمان ها داشته باشند!

دوست عزیزم
البته این رو باید بگم که هیچکس به مانند خود شاملو شعرهایش را با احساس و درستی کامل نمی خواند. همون احساسی رو که گفتی با صدای خود شاملو بسیار بیشتر خواهد شد.
البته صدای شاملو در رباعیات خیام که با شجریان اجرا کردند نیز بسیار اثرگذار است.
در مورد سنگ قبرش هم باهات کاملا موافقم همچین انسانهایی همواره اثرگذارند و اندیشه هایشان همواره زنده، چه با سنگ قبر چه بی سنگ قبر و مقبره و حرم!!!!
 

baback

کاربر فعال
درود

دوم مرداد سالگرد درگذشت بزرگمرد شعر و ادبیات معاصر ایران زمین و مبتکر شعر سپید ، احمد شاملو گرامی باد .






هرگز از مرگ نهراسیده ام اگر چه دستانش ، از ابتذال، شکننده تر بود. هراس من – باری – همه از مردن در سرزمینی است که مزد گور کن از آزادی آدمی افزون باشد.

(( شاملو ))

روحش شاد و یادش گرامی
 
آخرین ویرایش:

Nazanin F

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام

از تاپیک خوبتون ممنونم :gol:

یادش گرامی و روحش شاد ....



من فكر مي كنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ
احساس مي كنم
در بدترين دقايق اين شام مرگ زاي
چندين هزار چشمه خورشيد
در دلم
مي جوشد از يقين؛
احساس مي كنم
در هر كنار و گوشه اين شوره زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
مي رويد از زمين.


آه اي يقين گمشده، اي ماهي گريز
در بركه هاي آينه لغزيده تو به تو!
من آبگير صافيم، اينك! به سحر عشق؛
از بركه هاي آينه راهي به من بجو!


من فكر مي كنم
هرگز نبوده
دست من
اين سان بزرگ و شاد:
احساس مي كنم
در چشم من
به آبشر اشك سرخگون
خورشيد بي غروب سرودي كشد نفس؛
احساس مي كنم
در هر رگم
به تپش قلب من
كنون
بيدار باش قافله ئي مي زند جرس.


آمد شبي برهنه ام از در
چو روح آب
در سينه اش دو ماهي و در دستش آينه
گيسوي خيس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر گشيدم از آستان ياس:
« آه اي يقين يافته، بازت نمي نهم! »



ماهی - احمد شاملو
 

farda_65

عضو جدید
کاربر ممتاز
طرف ما شب نيست
صدا با سکوت آشتي نمي‌کند
کلمات انتظار مي‌کشند



من با تو تنها نيستم، هيچ‌کس با هيچ‌کس تنها نيست
شب از ستاره‌ها تنهاتر است...



طرف ما شب نيست
چخماق‌ها کنار فتيله بي‌طاقت‌اند



خشم کوچه در مشت توست
در لبان تو، شعر روشن صيقل مي‌خورد
من تو را دوست مي‌دارم، و شب از ظلمت خود وحشت مي‌کند!




:gol:امروز ساعت 5 امام زاده طاهر كرج سالگرد احمد شاملو شاعر ملی ایران زمین:gol:
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
باران
آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر،
که به آسمان باراني مي انديشيد



و آنگاه بانوي پر غرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر باران،
که پيرهنش دستخوش بادي شوخ بود



و آنگاه بانوي پر غرور باران را
در آستانه نيلوفرها،
که از سفر دشوار آسمان باز مي آمد.
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
احمد شاملو

احمد شاملو

در آوار ِ خونين ِ گرگ‌وميش
ديگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز مي‌خواست
و عشق را شايسته‌ی زيباترين ِ زنان

که اين‌اش
به نظر

هديّتي نه چنان کم‌بها بود
که خاک و سنگ را بشايد.


چه مردی! چه مردی!
که مي‌گفت

قلب را شايسته‌تر آن

که به هفت شمشير ِ عشق
در خون نشيند

و گلو را بايسته‌تر آن

که زيباترين ِ نام‌ها را
بگويد.

و شيرآهن‌کوه مردی از اين‌گونه عاشق
ميدان ِ خونين ِ سرنوشت

به پاشنه‌ی آشيل
درنوشت.ــ
رويينه‌تني
که راز ِ مرگ‌اش

اندوه ِ عشق و
غم ِ تنهايي بود.





«ــ آه، اسفنديار ِ مغموم!

تو را آن به که چشم
فروپوشيده باشي!»





«ــ آيا نه
يکي نه
بسنده بود

که سرنوشت ِ مرا بسازد؟


من

تنها فرياد زدم
نه!
من از
فرورفتن
تن زدم.


صدايي بودم من
ــ شکلي ميان ِ اشکال ــ،
و معنايي يافتم.


من بودم
و شدم،

نه زان‌گونه که غنچه‌يي
گُلي
يا ريشه‌يي
که جوانه‌يي
يا يکي دانه
که جنگلي ــ

راست بدان‌گونه

که عامي‌مردی
شهيدی;

تا آسمان بر او نماز بَرَد.




من بي‌نوا بند‌گکي سربه‌راه
نبودم

و راه ِ بهشت ِ مينوی من

بُز روِ طوع و خاک‌ساری
نبود:

مرا ديگرگونه خدايي مي‌بايست
شايسته‌ی ِ آفرينه‌يي

که نواله‌ی ناگزير را
گردن
کج نمي‌کند.


و خدايي
ديگرگونه
آفريدم».





دريغا شيرآهن‌کوه مردا
که تو بودی،

و کوه‌وار
پيش از آن که به خاک افتي

نستوه و استوار
مُرده بودی.


اما نه خدا و نه شيطان ــ

سرنوشت ِ تو را
بُتي رقم زد
که ديگران
مي‌پرستيدند.
بُتي که
ديگران‌اش
مي‌پرستيدند.
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
بهار خاموش

بهار خاموش

بر آن فانوس که‌ش دستي نيفروخت
بر آن دوکي که بر رَف بي‌صدا ماند
بر آن آيینه‌ي زنگاربسته
بر آن گهواره که‌ش دستي نجنباند
بر آن حلقه که کس بر در نکوبيد
بر آن در که‌ش کسي نگشود ديگر
بر آن پله که بر جا مانده خاموش
کس‌اش ننهاده ديري پاي بر سر ــ

بهار ِ منتظر بي‌مصرف افتاد!
به هر بامي درنگي کرد و بگذشت
به هر کويی صدايی کرد و اِستاد
ولي نامد جواب از قريه، نز دشت.
نه دود از کومه‌يی برخاست در ده
نه چوپاني به صحرا دَم به ني داد
نه گُل رويید، نه زنبور پر زد
نه مرغ ِ کدخدا برداشت فرياد.

به صد اميد آمد، رفت نوميد
بهار ــ آري بر او نگشود کس در.
درين ويران به رويش کس نخنديد
کس‌اش تاجي ز گُل ننهاد بر سر.
کسي از کومه سر بيرون نياورد
نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقي.
هوا با ضربه‌هاي دف نجنبيد
گُلي خودروي برنامد ز باغي.

نه آدم‌ها، نه گاوآهن، نه اسبان
نه زن، نه بچه... ده خاموش، خاموش.
نه کبک‌انجير مي‌خوانَد به دره
نه بر پسته شکوفه مي‌زند جوش.

به هيچ ارابه‌يی اسبي نبستند
سرود ِ پُتک ِ آهنگر نيامد
کسي خيشي نبُرد از ده به مزرع
سگ ِ گله به عوعو در نيامد.
کسي پيدا نشد غم‌ناک و خوش‌حال
که پا بر جاده‌ي خلوت گذارد
کسي پيدا نشد در مقدم ِ سال
که شادان يا غمين آهي بر آرد.
غروب ِ روز ِ اول ليک، تنها
درين خلوتگه ِ غوکان ِ مفلوک
به ياد ِ آن حکايت‌ها که رفته‌ست
ز عمق ِ برکه يک دَم ناله زد غوک...

بهار آمد، نبود اما حياتي
درين ويران‌سراي محنت‌آور
بهار آمد، دريغا از نشاطي
که شمع افروزد و بگشايدش در


شاملو
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
گل‌کو

گل‌کو

شب ندارد سر ِ خواب.
مي‌دود در رگ ِ باغ
باد، با آتش ِ تيزاب‌اش، فريادکشان.
پنجه مي‌سايد بر شيشه‌ي در
شاخ ِ يک پيچک ِ خشک
از هراسي که ز جايش نربايد توفان.

من ندارم سر ِ ياءس
با اميدي که مرا حوصله داد.
باد بگذار بپيچد با شب
بيد بگذار برقصد با باد.
گل‌کو مي‌آيد
گل‌کو مي‌آيد خنده‌به‌لب.

گل‌کو مي‌آيد، مي‌دانم،
با همه خيره‌گی ِ باد
که مي‌اندازد
پنجه در دامان‌اش
روی باريکه‌ی راه ِ ويران،
گل‌کو مي‌آيد
با همه دشمنی ِ اين شب ِ سرد
که خطِ بيخود ِ اين جاده را
مي‌کند زير ِ عبايش پنهان.

شب ندارد سر ِ خواب،
شاخ ِ ماءيوس ِ يکي پيچک ِ خشک
پنجه بر شيشه‌ی در مي‌سايد.
من ندارم سر ِ ياءس،
زير ِ بي‌حوصله‌گي‌های شب، از دورادور
ضرب ِآهسته‌ی پاهای کسي مي‌آيد.
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرغ دریا

مرغ دریا

خوابيد آفتاب و جهان خوابيد
از برج ِ فار، مرغک ِ دريا، باز
چون مادري به مرگ ِ پسر، ناليد.
گريد به زير ِ چادر ِ شب، خسته
دريا به مرگ ِ بخت ِ من، آهسته.

سر کرده باد ِ سرد، شب آرام است.
از تيره آب ـ در افق ِ تاريک ـ
با قارقار ِ وحشي‌ ِ اردک‌ها
آهنگ ِ شب به گوش ِ من آيد; ليک
در ظلمت ِ عبوس ِ لطيف ِ شب
من در پي ِ نواي گُمي هستم.
زين‌رو، به ساحلي که غم‌افزاي است
از نغمه‌هاي ديگر سرمست‌ام.

مي‌گيرَدَم ز زمزمه‌ي تو، دل.
دريا! خموش باش دگر!
دريا،
با نوحه‌هاي زير ِ لبي، امشب
خون مي‌کني مرا به جگر...
دريا!
خاموش باش! من ز تو بيزارم
وز آه‌هاي سرد ِ شبان‌گاه‌ات
وز حمله‌هاي موج ِ کف‌آلودت
وز موج‌هاي تيره‌ي جان‌کاه‌ات...

اي ديده‌ي دريده‌ي سبز ِ سرد!
شب‌هاي مه‌گرفته‌ي دم‌کرده،
ارواح ِ دورمانده‌ي مغروقین
با جثه‌ي ِ کبود ِ ورم‌کرده
بر سطح ِ موج‌دار ِ تو مي‌رقصند...
با ناله‌هاي مرغ ِ حزين ِ شب
اين رقص ِ مرگ، وحشي و جان‌فرساست
از لرزه‌هاي خسته‌ي اين ارواح
عصيان و سرکشي و غضب پيداست.
ناشادمان به‌شادي محکوم‌اند.
بيزار و بي‌اراده و رُخ‌درهم
يک‌ريز مي‌کشند ز دل فرياد
يک‌ريز مي‌زنند دو کف بر هم:
ليکن ز چشم، نفرت ِشان پيداست
از نغمه‌هاي ِشان غم و کين ريزد
رقص و نشاط ِشان همه در خاطر
جاي طرب عذاب برانگيزد.
با چهره‌هاي گريان مي‌خندند،
وين خنده‌هاي شکلک نابينا
بر چهره‌هاي ماتم ِشان نقش است
چون چهره‌ي جذامي، وحشت‌زا.
خندند مسخ‌گشته و گيج و منگ،
مانند ِ مادري که به امر ِ خان
بر نعش ِ چاک چاک ِ پسر خندد
سايد ولي به دندان‌ها، دندان!

خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بميرد شب
بگذار در سکوت سرآيد شب.
بگذار در سکوت به گوش آيد
در نور ِ رنگ‌رفته و سرد ِ ماه
فريادهاي ذلّه‌ي محبوسان
از محبس ِ سياه...

خاموش باش، مرغ! دمي بگذار
امواج ِ سرگران‌شده بر آب،
کاين خفته‌گان ِ مُرده، مگر روزي
فرياد ِشان برآورد از خواب.

خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
بگذار در سکوت بماند شب
بگذار در سکوت بجنبد موج
شايد که در سکوت سرآيد تب!

خاموش شو، خموش! که در ظلمت
اجساد رفته‌رفته به جان آيند
وندر سکوت ِ مدهش ِ زشت ِ شوم
کم‌کم ز رنج‌ها به زبان آيند.
بگذار تا ز نور ِ سياه ِ شب
شمشيرهاي آخته ندرخشد.
خاموش شو! که در دل ِ خاموشي
آواز ِشان سرور به دل بخشد.
خاموش باش، مرغک ِ دريايي!
بگذار در سکوت بجنبد مرگ...
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواب چون درفکند از پايم
خسته مي‌خوابم از آغاز ِ غروب
ليک آن هرزه علف‌ها که به دست
ريشه‌کن مي‌کنم از مزرعه، روز،
مي‌کَنَم‌ْشان شب در خواب، هنوز...
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
مه

مه

بيابان را، سراسر، مه گرفته‌ست.
چراغ ِ قريه پنهان است
موجي گرم در خون ِ بيابان است
بيابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذيان ِ گرم ِ مه، عرق مي‌ريزدش آهسته از هر بند.
«ــ بيابان را سراسر مه گرفته‌ست. [مي‌گويد به خود، عابر]
سگان ِ قريه خاموش‌اند.
در شولای مه پنهان، به خانه مي‌رسم. گل‌کو نمي‌داند. مرا ناگاه در
درگاه مي‌بيند، به چشم‌اش قطره اشکي بر لب‌اش لبخند، خواهدگفت:
«ــ بيابان را سراسر مه گرفته‌ست... با خود فکر مي‌کردم که مه گر
همچنان تا صبح مي‌پاييد مردان ِ جسور از خفيه‌گاه ِ خود به ديدار ِ عزيزان بازمي‌گشتند.»

بيابان را
سراسر
مه گرفته‌ست.
چراغ ِ قريه پنهان است، موجي گرم در خون ِ بيابان است.
بيابان، خسته لب‌بسته نفس‌بشکسته در هذيان ِ گرم ِ مه عرق مي‌ريزدش آهسته از هر بند...
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
دادخواست

دادخواست

از همه سو،
از چار جانب،
از آن سو که به‌ظاهر مه ِ صبح‌گاه را مانَد سبک‌خيز و دَم‌دَمي و حتا از آن
سوي ِ ديگر که هيچ نيست
نه له‌له ِ تشنه‌کامي‌ي ِ صحرا
نه درخت و نه پرده‌ي ِ وهمي از لعنت ِ خدايان، ــ
از چار جانب
راه ِ گريز بربسته است.
درازاي ِ زمان را

با پاره‌ي ِ زنجير ِ خويش
مي‌سنجم

و ثقل ِ آفتاب را

با گوي ِ سياه ِ پاي‌بند
در دو کفه مي‌نهم

و عمر
در اين تنگ‌ناي ِ بي‌حاصل
چه کاهل مي‌گذرد!





قاضي‌ي ِ تقدير
با من ستمي کرده است.
به داوري
ميان ِ ما را که خواهد گرفت؟


من همه‌ي ِ خدايان را لعنت کرده‌ام
هم‌چنان که مرا
خدايان.
و در زنداني که از آن اميد ِ گريز نيست

بدانديشانه
بي‌گناه بوده‌ام!
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
بر کدام جنازه زار مي‌زند....

بر کدام جنازه زار مي‌زند....

بر کدام جنازه زار مي‌زند اين ساز؟
بر کدام مُرده‌ی پنهان مي‌گريد
اين ساز ِ بي‌زمان؟
در کدام غار
بر کدام تاريخ مي‌مويد اين سيم و زِه، اين پنجه‌ی نادان؟


بگذار برخيزد مردم ِ بيلب‌خند
بگذار برخيزد!


زاری در باغچه بس تلخ است
زاری بر چشمه‌ی صافي
زاری بر لقاح ِ شکوفه بس تلخ است
زاری بر شراع ِ بلند ِ نسيم
زاری بر سپيدار ِ سبزبالا بس تلخ است.
بر برکه‌ی لاجوردين ِ ماهي و باد چه مي‌کند اين مديحه‌گوی تباهي؟
مطرب ِ گورخانه به‌شهراندر چه مي‌کند
زير ِ دريچه‌های بي‌گناهي؟


بگذار برخيزد مردم ِ بيلب‌خند
بگذار برخيزد!
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
در گذر گاه نسيم سرودی ديگرگونه آغاز كرده ام
در گذرگاه باران سرودی ديگرگونه آغاز كرده ام
در گذر گاه سايه سرودی ديگرگونه آغاز كرده ام
نيلوفر و باران در تو بود
خنجر و فريادی در من
فواره و رؤيا در تو بود
تالاب و سياهی در من
در گذرگاهت سرودی دگر گونه آغاز كردم
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز

ماهیمن فكر می كنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ:
احساس می كنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزای
چندين هزار چشمه خورشيد
در دلم
می جوشد از يقين؛
احساس می كنم
در هر كنار و گوشه اين شوره زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
می رويد از زمين.
***
آه ای يقين گمشده، ای ماهی گريز
در بركه های آينه لغزيده تو به تو!
من آبگير صافيم، اينك! به سحر عشق؛
از بركه های آينه راهی به من بجو!
***
من فكر می كنم
هرگز نبوده
دست من
اين سان بزرگ و شاد:
احساس می كنم
در چشم من
به آبشر اشك سرخگون
خورشيد بی غروب سرودی كشد نفس؛
احساس می كنم
در هر رگم
به تپش قلب من
كنون
بيدار باش قافله ئی می زند جرس.
***
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سينه اش دو ماهی و در دستش آينه
گيسوی خيس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر گشيدم از آستان ياس:
(( – آه ای يقين يافته، بازت نمی نهم! ))


مرگ ‚ من رااينك موج سنگين گذرزمان است كه در من می گذرد
اينك موج سنگين زمان است كه چون جوبار آهن در من می گذرد
اينك موج سنگين زمان است كه چو نان دريائی از پولاد و سنگ در من می گذرد

 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
رستگاران

رستگاران

در غريو ِ سنگين ِ ماشين‌ها و اختلاط ِ اذان و جاز
آواز ِ قُمری‌ ِ کوچکي را
شنيدم،
چنان که از پس ِ پرده‌يي آميزه‌ی ابر و دود
تابش ِ تک‌ستاره‌يي.





آن‌جا که گنه‌کاران
با ميراث ِ کمرشکن ِ معصوميت ِ خويش

بر درگاه ِ بلند
پيشاني ِ‌ درد
بر آستانه مي‌نهند و
باران ِ بي‌حاصل ِ اشک
بر خاک،

و رهايي و رستگاری را

از چارسوی ِ بسيط ِ زمين
پای‌درزنجير و گم‌کرده‌راه مي‌آيند،

گوش بر هيبت ِ توفاني‌ ِ فريادهای ِ نياز و اذکار ِ بي‌سخاوت بسته

دو قُمری
بر کنگره‌ی سرد
دانه در دهان ِ يک‌ديگر مي‌گذارند
و عشق
بر گرد ِ ايشان
حصاری ديگر است.
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
خواب‌آلوده هنوز......

خواب‌آلوده هنوز......

خواب‌آلوده هنوز
در بستری سپيد
صبح ِ کاذب
در بوران ِ پاکيزه‌ی قطبي.

و تکبير ِ پُرغريو ِ قافله
که: «رسيديم

آنک چراغ و آتش ِ مقصد!»





ــ گرگ‌ها
بي‌قرار از خُمار ِ خون

حلقه بر بارافکن ِ قافله تنگ مي‌کنند

و از سرخوشي
دندان به گوش و گردن ِ يک‌ديگر مي‌فشرند.

«ــ هان!
چند قرن، چند قرن به انتظار بوده‌ايد؟»



و بر سفره‌ی قطبي

قافله‌ی مُرده‌گان
نماز ِ استجابت را آماده مي‌شود

شاد از آن که سرانجام به مقصد رسيده است.
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
در اين بُن‌بست

در اين بُن‌بست

دهان‌ات را مي‌بويند
مبادا که گفته باشي دوست‌ات مي‌دارم.

دل‌ات را مي‌بويند
روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين

و عشق را
کنار ِ تيرک ِ راه‌بند
تازيانه مي‌زنند.


عشق را در پستوی خانه نهان بايد کرد


در اين بُن‌بست ِ کج‌وپيچ ِ سرما

آتش را
به سوخت‌بار ِ سرود و شعر
فروزان مي‌دارند.
به انديشيدن خطر مکن.
روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين

آن که بر در مي‌کوبد شباهنگام
به کُشتن ِ چراغ آمده است.


نور را در پستوی خانه نهان بايد کرد

آنک قصابان‌اند
بر گذرگاه‌ها مستقر

با کُنده و ساتوری خون‌آلود
روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين

و تبسم را بر لب‌ها جراحي مي‌کنند
و ترانه را بر دهان.


شوق را در پستوی خانه نهان بايد کرد


کباب ِ قناری

بر آتش ِ سوسن و ياس
روزگار ِ غريبي‌ست، نازنين

ابليس ِ پيروزْمست
سور ِ عزای ما را بر سفره نشسته است.


خدا را در پستوی خانه نهان بايد کرد
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصه مردی که لب نداشت

قصه مردی که لب نداشت

يه مردی بود حسين‌قلي
چشاش سيا لُپاش گُلي
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت. ــ


خنده‌ی بي‌لب کي ديده؟
مهتاب ِ بي‌شب کي ديده؟
لب که نباشه خنده نيس
پَر نباشه پرنده نيس.



شبای دراز ِ بي‌سحر
حسين‌قلي نِشِس پکر
تو رختخوابش دمرو
تا بوق ِ سگ اوهواوهو.
تموم ِ دنيا جَم شدن
هِي راس شدن هِي خم شدن
فرمايشا طبق طبق
همه‌گي به دورش وَقّ و وقّ
بستن به نافش چپ و راس
جوشونده‌ی ملاپيناس
دَم‌اش دادن جوون و پير
نصيحتای بي‌نظير:


«ــ حسين‌قلي غصه‌خورَک

خنده نداری به درک!
خنده که شادی نمي‌شه
عيش ِ دومادی نمي‌شه.
خنده‌ی لب پِشک ِ خَره
خنده‌ی دل تاج ِ سره،
خنده‌ی لب خاک و گِله
خنده‌ی اصلي به دِله...»


حيف که وقتي خوابه دل
وز هوسي خرابه دل،
وقتي که هوای دل پَسه
اسير ِ چنگ ِ هوسه،
دل‌سوزی از قصه جداس
هرچي بگي باد ِ هواس!





حسين‌قلي با اشک و آه
رف دَم ِ باغچه لب ِ چاه

گُف: «ــ ننه‌چاه، هلاکتم

مرده‌ی خُلق ِ پاکتم!
حسرت ِ جونم رُ ديدی
لبتو امونت نمي‌دی؟
لبتو بِدِه خنده کنم
يه عيش ِ پاينده کنم.»


ننه‌چاهه گُف: «ــ حسين‌قلي

ياوه نگو، مگه تو خُلي؟
اگه لَبمو بِدَم به تو
صبح، چه امونَت چه گرو،
واسه‌يي که لب تَر بکنن
چي‌چي تو سماور بکنن؟
«ضو» بگيرن «رَت» بگيرن
وضو بي‌طاهارت بگيرن؟
ظهر که مي‌باس آب بکشن
بالای باهارخواب بکشن،
يا شب ميان آب ببرن
سبو رُ به سرداب ببرن،


سطلو که بالا کشيدن
لب ِ چاهو اين‌جا نديدن
کجا بذارن که جا باشه
لايق ِ سطل ِ ما باشه؟»


ديد که نه وال‌ّلا، حق مي‌گه
گرچه يه خورده لَق مي‌گه.





حسين‌قلي با اشک و آ
رَف لب ِ حوض ِ ماهيا

گُف: «ــ باباحوض ِ تَرتَری

به آرزوم راه مي‌بری؟
مي‌دی که امانت ببرم
راهي به حاجت ببرم
لب‌تو روُ مَرد و مردونه
با خودم يه ساعت ببرم؟»


حوض‌ْبابا غصه‌دار شد
غم به دلش هَوار شد
گُف: «ــ بَبَه جان، بِگَم چي

اگر نَخوام که همچي
نشکنه قلب ِ ناز ِت
غم نکنه دراز ِت:
حوض که لبش نباشه
اوضاش به هم مي‌پاشه
آبش مي‌ره تو پِي‌گا
به‌کُل مي‌رُمبه از جا.»


ديد که نه وال‌ّلا، حَقّه
فوقش يه خورده لَقّه.





حسين‌قلي اوهون‌اوهون
رَف تو حياط، به پُشت ِ بون

گُف: «ــ بيا و ثواب بکن

يه خير ِ بي‌حساب بکن:
آباد شِه خونِمونت
سالم بمونه جونت!
با خُلق ِ بي‌بائونه‌ت
لب ِتو بده اَمونت
باش يه شيکم بخندم
غصه رُ بار ببندم
نشاط ِ يامُف بکنم
کفش ِ غمو چَن ساعتي
جلو ِ پاهاش جُف بکنم.»


بون به صدا دراومد

به اشک و آ دراومد:
«ــ حسين‌قلي، فدات شَم،

وصله‌ی کفش ِ پات شَم
مي‌بيني چي کردی با ما
که خجلتيم سراپا؟
اگه لب ِ من نباشه
جانُوْدوني‌م کجا شِه؟
بارون که شُرشُرو شِه
تو مُخ ِ ديفار فرو شِه
ديفار که نَم کشينِه
يِه‌هُوْ از پا نِشينه،
هر بابايي مي‌دونه
خونه که رو پاش نمونه
کار ِ بون‌اشم خرابه
پُلش اون ور ِ آبه.
ديگه چه بوني چه کَشکي؟
آب که نبود چه مَشکي؟»

ديد که نه والّ‌لا، حق مي‌گه
فوقش يه خورده لَق مي‌گه.





حسين‌قلي، زار و زبون
وِيْلِه‌زَنون گريه‌کنون
لبش نبود خنده مي‌خواس
شادی پاينده مي‌خواس.


پاشد و به بازارچه دويد
سفره و دستارچه خريد
مُچ‌پيچ و کول‌بار و سبد
سبوچه و لولِنگ و نمد
دويد اين سر ِ بازار
دويد اون سر ِ بازار
اول خدا رُ ياد کرد
سه تا سِکّه جدا کرد
آجيل ِ کارگشا گرفت
از هم ديگه سَوا گرفت
که حاجتش روا بِشه
گِرَه‌ش ايشال‌ّلا وابشه
بعد سر ِ کيسه واکرد
سکه‌ها رو جدا کرد
عرض به حضور ِ سرورم
چي بخرم چي‌چي نخرم:
خريد انواع ِ چيزا
کيشميشا و مَويزا،


تا نخوری نداني
حلوای تَن‌تَناني،
لواشک و مشغولاتي
آجيلای قاتي‌پاتي
اَرده و پادرازی
پنير ِ لقمه‌ْقاضي،


خانُمايي که شومايين
آقايوني که شومايين:
با هَف عصای شيش‌مني
با هف‌تا کفش ِ آهني
تو دشت ِ نه آب نه علف
راه ِشو کشيد و رفت و رَف
هر جا نگاش کشيده شد
هيچ‌چي جز اين ديده نشد:
خشکه‌کلوخ و خار و خس
تپه و کوه ِ لُخت و بس:
قطار ِ کوهای کبود
مث ِ شترای تشنه بود
پستون ِ خشک ِ تپه‌ها
مث ِ پيره‌زن وخت ِ دعا.


«ــ حسين‌قلي غصه‌خورک

خنده نداشتي به درک!
خوشي بيخ ِ دندونت نبود
راه ِ بيابونت چي بود؟


راه ِ دراز ِ بي‌حيا
روز راه بيا شب راه بيا
هف روز و شب بکوب‌بکوب
نه صُب خوابيدی نه غروب
سفره‌ی بي‌نونو ببين
دشت و بيابونو ببين:
کوزه‌ی خشکت سر ِ راه
چشم ِ سيات حلقه‌ی چاه
خوبه که اميدت به خداس
وگرنه لاشخور تو هواس!»





حسين‌قلي، تِلُوخورون
گُشنه و تشنه نِصبِه‌جون


خَسّه خَسّه پا مي‌کشيد
تا به لب ِ دريا رسيد.
از همه چي وامونده بود
فقط‌اَم يه دريا مونده بود.


«ــ ببين، دريای لَم‌لَم

فدای هيکلت شَم
نمي‌شه عِزتت کم
از اون لب ِ درازوت
درازتر از دو بازوت
يه چيزی خِير ِ ما کُن
حسرت ِ ما دوا کُن:
لبي بِده اَمونت
دعا کنيم به جونت.»


«ــ دلت خوشِه حسين‌قلي

سر ِ پا نشسته چوتولي.
فدای موی بور ِت!
کو عقلت کو شعور ِت؟
ضررای کارو جَم بزن
بساط ِ ما رو هم نزن!
مَچِّده و مناره‌ش
يه درياس و کناره‌ش.


لب ِشو بدم، کو ساحلش؟
کو جيگَرَکي‌ش کو جاهلش؟
کو سايبونش کو مشتريش؟
کو فوفولش و کو نازپَری‌ش؟
کو نازفروش و نازخر ِش؟
کو عشوه‌يي‌ش کو چِش‌چَر ِش؟»





حسين‌قلي، حسرت به دل
يه پاش رو خاک يه پاش تو گِل
دَساش از پاهاش درازتَرَک
برگشت خونه‌ش به حال ِ سگ.
ديد سر ِ کوچه راه‌به‌راه
باغچه و حوض و بوم و چاه
هِرتِه‌زَنون ريسه مي‌رن
مي‌خونن و بشکن مي‌زنن:


«ــ آی خنده خنده خنده

رسيدی به عرض ِ بنده؟
دشت و هامونو ديدی؟
زمين و زَمونو ديدی؟
انار ِ گُل‌گون مي‌خنديد؟
پِسّه‌ی خندون مي‌خنديد؟
خنده زدن لب نمي‌خواد
داريه و دُمبَک نمي‌خواد:
يه دل مي‌خواد که شاد باشه
از بند ِ غم آزاد باشه
يه بُر عروس ِ غصه رُ
به تَئنايي دوماد باشه!
حسين‌قلي!
حسين‌قلي!
حسين‌قلي حسين‌قلي حسين‌قلي!»
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
من مرگ را....

من مرگ را....

اينک موج ِ سنگين‌گذر ِ زمان است که در من مي‌گذرد.
اينک موج ِ سنگين‌گذر ِ زمان است که چون جوبار ِ آهن در من
مي‌گذرد.
اينک موج ِ سنگين‌گذر ِ زمان است که چونان دريائي از پولاد و سنگ
در من مي‌گذرد.







در گذرگاه ِ نسيم سرودي ديگرگونه آغاز کردم
در گذرگاه ِ باران سرودي ديگرگونه آغاز کردم
در گذرگاه ِ سايه سرودي ديگرگونه آغاز کردم.



نيلوفر و باران در تو بود
خنجر و فريادي در من،
فواره و رويا در تو بود
تالاب و سياهي در من.



در گذرگاه‌ات سرودي ديگرگونه آغاز کردم.




من برگ را سرودي کردم
سر سبزتر ز بيشه



من موج را سرودي کردم
پُرنبض‌تر ز انسان



من عشق را سرودي کردم
پُرطبل‌تر ز مرگ



سرسبزتر ز جنگل
من برگ را سرودي کردم



پُرتپش‌تر از دل ِ دريا
من موج را سرودي کردم



پُرطبل‌تر از حيات
من مرگ را
سرودي کردم.
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
کیفر

کیفر

در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب
دشنه ئی کشته است .
از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود
را، بر سر برزن، به خون نان فروش
سخت دندان گرد آغشته است .
از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا خواری
نشسته اند
کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند
کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را
می شکسته اند.

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام
من اما راه بر مردی ربا خواری نبسته ام
من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام .
***
در این جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر
حجره چندین مرد در زنجیر ...

در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند .
در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب زنی در
وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد .

من اما در زنان چیزی نمی یابم - گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور
این علف های بیابانی که میرویند و می پوسند
و می خشکند و می ریزند، با چیزی ندارم گوش .
مرا گر خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،
می گذشتم از تراز خاک سرد پست ...

جرم این است !
جرم این است !
 

tools

عضو جدید
کاربر ممتاز
هملت

هملت

بودن
یا نبودن...

بحث در این نیست
وسوسه این است.
***
شراب ِ زهر آلوده به جام و
شمشیر به زهر آب دیده
در کف دشمن.-

همه چیزی
از پیش
روشن است و حساب شده
و پرده
در لحظه معلوم
فرو خواهد افتاد.

پدرم مگر به باغ جتسمانی خفته بود
که نقش من میراث اعتماد فریبکار اوست
وبستر فریب او
کامگاه عمویم!

[ من این همه را
به ناگهان دریافتم،
با نیم نگاهی
از سر اتفاق
به نظاره گان تماشا]
اگر اعتماد
چون شیطانی دیگر
این قابیل دیگر را
به جتسمانی دیگر
به بی خبری لا لا نگفته بود،-
خدا را
خدا را !
***
چه فریبی اما،
چه فریبی!
که آنکه از پس پرده نیمرنگ ظلمت به تماشا نشسته
از تمامی فاجعه
آگاه است
وغمنامه مرا
پیشاپیش
حرف به حرف
باز می شناسد
***
در پس پرده نیمرنگ تاریکی
چشمها
نظاره درد مرا
سکه ها از سیم وزر پرداخته اند.
تا از طرح آزاد ِ گریستن
در اختلال صدا و تنفس آن کس
که متظاهرانه
در حقیقت به تردید می نگرد
لذتی به کف آرند.

از اینان مدد از چه خواهم، که سرانجام
مرا و عموی مرا
به تساوی
در برابر خویش به کرنش می خوانند،
هرچندرنج ِمن ایشان را ندا در داده باشد که دیگر
کلادیوس
نه نام عــّم
که مفهومی است عام.

وپرده...
در لحظه محتوم...
***
با این همه
از آن زمان که حقیقت
چون روح ِ سرگردان ِ بی آرامی بر من آشکاره شد
و گندِِِ جهان
چون دود مشعلی در صحنه دروغین
منخرین مرا آزرد،
بحثی نه
که وسوسه ئی است این:
بودن
یا
نبودن
 

Similar threads

بالا