زمزمه های دلتنگی(کلبه کوچک دل...)

mosae

عضو جدید
تنهائی

تنهائی

اخه می دونید تنهائی دلتنگی هر کدوم حدی داره مگه ادم چقدر طاقت داره
من ان مرغ پریشانم که در کنج قفس از دل. هزاران ناله شبگیر دور ازهای وهو دارم
دست هایم مانده به درگاه پنجره ، صدای واضحی مرا می خواند ، آری غروب است خیره می شوم به آیینه ... کسی در آینه از من می پرسد بی قراری باز بی تابی روی از آن بر می گردانم می گویم مرا تابی نیست ، اشتیاقی نیست به این دنیا ، شکوه از خود دارم چرا نور امید را هر از گاهی گم می کنم ...!!!
خسته ام از حرف سكوت خسته ام از هر واژه كه با تنهايي همرا ه است مي خواهم نقطه بگذارم در پايان همه اين جملات شايد باز نتوانم….:cry:
 

samis48

عضو جدید
بر سر آنم که گر زدستم برآید​
دست به کاری زنم که غصه سر آید....
 

samis48

عضو جدید

دلم برای کسی تنگ است
که چشم های قشنگش را
به عمق آبی دریای واژگون می دوخت
دلم برای کسی تنگ است
که همچو کودکی معصومی
دلش برای دلم می سوخت
و مهربانی را
- نثار من میکرد
دلم برای کسی تنگ است
که تا شمال ترین شمال با من رفت
و در جنوب ترین جنوب با من بود
کسی که بی من ماند
کسی که با من نیست
کسی...
- دگر کافی است!
حمید مصدق
 

رنگ خدا

عضو جدید
کاربر ممتاز
:gol:زان نامه ائی که دادی زان شکوه های تلخ:gol:
:gol:تا نیمه شب بیاد تو چشمم نخفته است:gol:
:gol:ای مایه امید من ای تکیه گاه دور:gol:
:gol:هرگز مرنج از انچه به شعرم نهفته است:gol:
 

elo0ne_lady

عضو جدید
دلم تنگ است دلم تنگ است دلم اندازه حجم قفس تنگ است سکوت از کوچه لبريز است صدايم خيس و باراني است نمي دانم چرا در قلب من پاييز طولاني است
 

elo0ne_lady

عضو جدید
نالم همه دم که همدمی نست مرا
غیر از غم بی کسی غمی نیست مرا
گویم غم خویش با که غیر از دل خویش
چون جز دل خویش محرمی نیست مرا
 

elo0ne_lady

عضو جدید
هيچکس با من نيست !
مانده ام تا به چه انديشه کنم
مانده ام در قفس تنهايی
در قفس ميخوانم
چه غريبانه شبي ست
شب تنهايی من
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
نامه های که دوست داری بنویسی ولی نمیتونی...

نامه های که دوست داری بنویسی ولی نمیتونی...

بچه که بودم مدام دستم را از دستای نگرانی که مراقبم بود رها میکردم و آرزویم بود یک بار هم که شده تنها از خیابان زندگی رد بشم حالا که دیگر نمیشود
بچه بود و فقط می شود عاشق بود از سر بچگی ، هر چه وسط خیابان زندگی سر به هوا می دوم هیچ کس حاضر نمیشد دستم را بگیرد و برای لحظه ای مراقبم باشد.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
امشب کسی که خودش هم عین نامش غمگین بود و از عشق سرخ به من آموخت که گاهی انسان می گرید بدون آنکه چشمانش خیس شود و تنها علامت گریه، تر شدن نیسا و من اندکی بعد از خودم دلتنگ شدم که کسانی که بی چشم خیس گریه میکنن ابری ترند، سبک هم نمیشوند ، دل و دستشان هم می لرزد ، اشک هم که نمی ریزد پس خیالش که راحت تر است
برای او دعا میکنم که مثل خودش باشد نه اسمش، جوری نیست که برایش نامه بنویسم. این چند خط را هم محض شگفتی ام نوشتم از این مبتلا شدن ، برایش تنها دعا میکنم. عزیز است، چون سرخ است عسن حقیقت و مثل مقدساتم...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
سکوت اشتباه نمیکند ، انگار الهامی آسمانی به من گفته است صبور باشم تا آینده ای شاید دور و من اینگونه میکنم تا فرمان بعد.
این را کسی د رنامه اش برایم نوشته بود تا برای بی وفائی که همیشه در شعرهایم از او میگویم بنویسم اما مت این را شب ها برای خودم تکرار میکنم که آویزه ای شود از مروترید د رگوش رویاهائی که شاید گاهی راه راست را فراموش می کند.
 

baback

کاربر فعال
گـَر فاصله ای هست میان من و تو
بَردار به لبخندی ،بَردار به پیغامی
 

سودابه.ك

عضو جدید
هفت سین عاشقی

سجاده را پهن می کنم. وسیع همچون دل یک عاشق و سپید مثل بوته یاس
با خودم می گویم این دو تا سین...
آینه را می گذارم . خودم را می بینم. شرمگین چشمانم را می بندم. میخواهم بر قلبم نگاهی بیندارم. هیچ نمی بینم جز
سبزی نام و سیمای دلربایت که در پس زمینه ی این قلب عاشق با کلکی خیال انگیز نقش بسته.
سر به سجده میگذارم، می خواهم دلتنگی هایمان را واگویه کنم. سوز اشکم، سینی دیگر را کامل می کند. اما هنوز هفت سین من کامل نیست.
به آینه نگاه می کنم.تو را میبینم و در دستانت سیب سرخیست که در ظرفی آب می چرخد...
سین هفتم ...سیب...پیشکشی از توست...
و حالا هفت سین عاشقی من کامل شده
وتو همچنان نگاهم میکنی و لبخند میزنی!
بر دلم می گذرد: این سین هشتم است.. و تنها بر سفره دل من یافت میشود
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
شبي از پشت يك تنهايي نمناك و باراني تو را با لهجه ي گل هاي نيلوفر صدا كردم.
تمام شب براي باطراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم.
پس ازِ يك جستجوي نقره اي در كوچه هاي آبي احساس تو را از بين گل هايي كه در تنهايي ام روييد با حسرت جدا كردم
و تو در پاسخ آبي ترين موج تمناي دلم گفتي دلم حيران و سرگردان چشماني ست رويايي
و من تنها براي ديدن زيبايي آن چشم تو را در دشتي از تنهايي وحسرت رها كردم
همين بود آخرين حرفت و من بعد از عبور تلخ و غمگينت حريم چشمهايم را به روي اشكي از جنس غروب ساكت و نارنجي خورشيد وا كردم
نمي دانم چرا رفتي؟
نمي دانم چرا ، شايد خطا كردم
و تو بي آن كه فكر غربت چشمان من باشي
نمي دانم كجا ، تا كي ، براي چه ،
ولي رفتي و بعد از رفتنت باران چه معصومانه مي باريد
نمي دانم چرا ؟ شايد به رسم و عادت پروانگي مان باز براي شادي و خوشبختي باغ قشنگ آرزوهايت دعا كردم...!!.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلتنگی

دوباره تنها شده ام،دوباره دلم هواي تو را کرده.
خودکارم را از ابر پر مي کنم و برايت از باران مي نويسم.
به ياد شبي مي افتم که تو را ميان شمع ها ديدم.
دوباره مي خواهم به سوي تو بيايم.تو را کجا مي توان ديد؟
در آواز شب اويز هاي عاشق؟
در چشمان يک عاشق مضطرب؟
در سلام کودکي که تازه واژه را آموخته؟
دلم مي خواهد وقتي باغها بيدارند،براي تو نامه بنويسم.
و تو نامه هايم را بخواني و جواب آنها را به نشاني همه ي غريبان جهان بفرستي.
اي کاش مي توانستم تنهاييم را براي تو معنا کنم و از گوشه هاي افق برايت آواز
بخوانم.
کاش مي توانستم هميشه از تو بنويسم.
مي ترسم روزي نتوانم بنويسم و دفترهايم خالي بمانند و حرفهاي ناگفته ام هرگز به
دنيا نيايند.
مي ترسم نتوانم بنويسم و کسي ادامه ي سرود قلبم را نشنود.
مي ترسم نتوانم بنويسم وآخرين نامه ام در سکوتي محض بميرد وتازه ترين شعرم به تو
هديه نشود.
دوباره شب،دوباره طپش اين دل بي قرارم.
دوباره سايه ي حرف هاي تو که روي ديوار روبرو مي افتد.
دلم مي خواهد همه ي ديوارها پنجره شوند و من تو را ميان چشمهايم بنشانم.
دوباره شب ،دوباره تنهايي و دوباره خودکاري که با همه ي ابر هاي عالم پر نمي شود.
دوباره شب،دوباره ياد تو که اين دل بي قرار را بيدار نگه داشته.
دوباره شب،دوباره تنهايي،دوباره سکوت،دوباره من و يک دنيا خاطره...​
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلتنگي هاي شبانه

دلتنگي هاي شبانه

برای....

چه کرده ام که ز جانان خود جدا شده ام
چه گفته ام که گرفتار این بلا شده ام
به من نگفته کسی تاکنون گناهم چیست
کز آن گناه سزاوار این جزا شده ام
خوشا به حال دل من که پیش دلبر ماند
خبر ندارد از این غم که مبتلا شده ام
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
رفتی می دونم باید باور کنم اما...
در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ورنه از دردت جهان را بسوزانم چو شمع
امروز هم خداحافظ تا فردا چی پیش میاد....​
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
برو هر جا که می خواهی خدا پشت و پناه تو
به رسم کهنه اشک و آه میریزیم به پای تو
بسوز ای دل به این آتش به جرم عاشقی هایت
به یک بیگانه دل بستی همین بود اشتباه تو
خداحافظ واسه همیشه...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
یکی بود یکی نبود.
من بودم و یه دالون و دو تا چشم گریون
با یه دل که هی اشتباه می کرد.
یه روز این دلو بردم تو دل کوه که فراموش کنه هر چی غم و غصه بود
اما این دل. وای دوباره تو خودش گم شد
احساس می کردم که خدا داره منو نگاه می کنه. از بالا تک به تک ستاره ها
از زمین نگاه سرد آدما
انگار می گفتن اما بی زبون بودن
می گفتن دیگه بسه. بسه تکرار خطا
اما این دل تو رو دید و بعد
روی رسم و رسومش پا گذاشت
خسته بود و تورو دید
تشنه بود و تو بهش آب دادی
دست منو گرفتی و بردی به اونور قصه ها
من با تو زندگی کردم
من با تو بزرگ شدم
عشقتو با ذره ذره وجودم باور کردم
اما یه روز
یه روز پاییزی
یه روز مثل امروز. اصلا خود امروز
من به بودن دلم شک کردم
خوابیدم
توی خوابم یه طرف تو اومدی یه طرف فرشته ها و پریا
یه صدای مرتعش بهم می گفت
روز دادگاهیه دنبالم بیا
تو نشستی روبروم با سرکشی
من نشستم روبروت با گریه هام
یه نفر گفت بگو هر چی که می خوای
گفتم خوش باوریامو پس می خوام
یه فرشته اخماشو تو هم کشید
اون یکی یه نام داد به دست تو
یه فرشته گفت عذابش بکنید
اون یکی گفت که از آسمون برو
تو رو بردن و من از خواب پریدم
روی قلبم عرق سردی نشست
آسمون پر از ستاره بود و من
چشم به راه تک ستاره شبام...
تو می دونی که برام مقدسی
واسه این دل تنها تو تنها کسی
نمی ذرام نمی ذارم تو رو از من بگیرن
حتی اگه لازم باشه...
من که دفتر گذشته هامو به خاطر تو پاره کردم و نامه فرداهامو به دست تو دادم
آخه اونا کین؟؟؟
اونا چین؟؟؟
بخدا نمی ذارم تو رو از من بگیرن
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
این شبها...

ماه از نیمه گذشت اما دلم هنوز سفت است. بچه تر که بودم این ماه پر بود از لحظه های طلایی. سعی می کردم خوب باشم. فکر می کردم ثواب روزه به این است که نگویم گرسنه ام دعا. قرآن و مسجد نزدیک تر بودند. مواظب گوش و چشم و زبانم بودم. موقع سحرها چشمهایم باز بود و زمان افطارها آرام و سر به زیر بودم. انگار بچه تر که بودم قدم بلندتر بود دستم زودتر به آسمان می رسید و چشمهایم آن قدر خسیس نبودند. دلم بر جان و روحم حاکم بود.

اما حالا چی؟ ماه از نیمه گذشت. سرم را فرو کرده ام در باتلاق روز مرگی نمی توانم بگویم قدم کوتاهتر شده یا دستم به آسمان نمی رسد چون اصلاْ خودم را در معرض ماه قرار نداده ام. شدت معنویت رمضان این قدر زیاد است که نیازی به قد بلندی و دستهای کشیده نیست.
حالا همه اش دنبال چرایی هر چیزم. عقلم می خواهد معنویات این ماه را استنتاج کند. اوقات فراغتی اگر داشته باشم خود خواسته نابود کرده ام. کار خوب. خوردن- کاری که بقیه ماه ها هم انجام می دهم فقط زمان خوردن مقداری جابجا شده- دیگر مقید نیستم. چشم.گوش و زبانم آزادند. ابایی ندارم بگویم گرسنه ام حتی نگران ماه رمضان های آینده ام که باید در تابستان و روزهای طولانی و گرم روزه بگیرم. اما هنوز وقت هست. نیمی از ماه مانده آخر همین هفته هم شب های احیاست. شاید آن لحظه های طلایی باز هم تکرار شود. شاید...
آخ که چقدر دلم واسه احیاهای اونجا تنگ شده... زینب. نرگس. مرضیه. خدای من حالا هر کدوم یه طرفن و هزار تا مشکل. نمی دونم شاید باید سرنوشت را از سر نوشت...
واسه من ولی واسه دل من دعا کنید...
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
قصه های نا گفته دل....

می دانم دیگر هیچ کس پذیرای قصه هایم نیست

دیگر حتی کاغذها از غبار غمی که روی خطوطم نشسته خسته شده اند
حتی شمایی که نمی دونم کی هستید و کجایید از قلم من بیزایر شدید و به قول خودتون اشکتون دراومده
من بعد شاد می نویسم
دروغ می نویسم
کلاتم را برهنه می کنم و می نویسم
می نویسم از خنده هایی که بر لبها مرده و وجود ندارد
از عشقی که چونان گلوله برفی است
زین پس تمام سفره ها پر نان
تمام قلبها پر مهر
و تمام فصل ها بهار است
می دانم
باید عوض شد
و اینک همان لحظه ای که آسمان یکپارچه شعر شد
یکپارچه سرود
و از سیل آسمان در دامن پاره پاره زمین محشری بر پاست
دیگر هیچ کوچه ای بی چراغ نخواهد ماند
و قرن ما را کاوه آهنگر در انتظار است
می نویسم که دستها پر از طلا
عصرهای تابستان در ازدحام گلدانها و سفره های ظهرهای بهاری پر از بی تابی آبی عشق است
و دیگر هیچ پرنده ای در هیچ قفسی
در رویای آزادی نمی پوسد
بله خواهم نوشت
و تمام حقایق را پشت خوشایندترین دروغ ها پنهان خواهم کرد
و بعد خود
بر مزار قصه های ناگفته ام خواهم گریست...
دیگه نمی خوام اشک کسی را دربیارم عزیزم...
پس به نوشته های من بخند
آن قدر که از خنده تو تو گرمای تابستون اشک آسمون رو دربیاری
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه جای امن واسه درد دل

یه جای امن واسه درد دل

مدت هابود که مي خواستم رازي را که در سينه دارم به تو بگويم. اما نتوانستم. دوست داشتم هنگامي که از کنارم مي گذري اين راز را در چشمان عاشقم بخواني.ولي تو با بي اعتنايي مي گذشتي تا اينکه امروز قلم را برداشتم تا از بي مهريت بنويسم. ولي وقتي قلم را از روي کاغذ برداشتم ديدم نوشته ام: "با تمام وجود دوستت دارم
 
آخرین ویرایش:

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم گرفته است،دلم به اندازه ی غروب،به اندازه ی تک درختی در کویر گرفته است ...
دلم به اندازه ی بغض پرنده ای که می پرد و در ملکوت دور افق گم می شود ...
به اندازه ی جامی سرشار از سرخی و سیاهی مرگ ...
نمی دانم بوی شوقی که از نفس های غمناک این شب به جان می رسد از کرانه های
وصال توست یا از نرگس های مستی که بر کنار جاده انتظار روییده اند؟
دلم برای سکوت شب همیشه تنگ است...

دلم می خواهد دفتر دلتنگیم را باز کنم و از شب سرد و ساکتم،حرفها بگویم .
دلم می خواهد همه بدانند که اهنگ عبور را با تمام وجود احساس می کنم و
اشک های بدرقه گر عزیزم را سرازیر می کنم .
چه بگویم از هزاران امید سبزی که در خانه ی دلم ویران می شوند ؟؟
چه بگویم از شب های منحوسی که سپید خاموش را فریاد می زنند ؟؟!!
بال هایم می سوزند،بال های بی عروجم.بال هایی که در قفس مانده اند و
از پشت میله ها فغان سر می دهند . چه کنم ؟؟
میان کوچه های شب منم همپا... منم تصویر تنهایی... منم دلتنگ شب ...
دلم برای سکوت شب همیشه تنگ است ...و اینها بهانه ایست
دلم بیش از همه برای تو تنگ است ....
مرا به یاد بیاور. مرا از یاد مبر. که انعکاس صدایم درون شب جاری است ...
 
آخرین ویرایش:

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای تنهایی دلم



و من عجیب دلم گرفته است و معتاد به بودن تو شده ام، حتی اگر نباشی. به دور از چشم شماها، آمده ام نشسته ام این گوشه ایوان حالا باران خورده و به نواخته شب گوش می دهم. از این لحظه نه نوری می بینم و نه صدایی می شنوم، همه اش تو می شوی. نسیمی هم اگر می آید، باشد برای لحظات هشیاری که مرا این مستی سخت لذت بخش است.

 

elo0ne_lady

عضو جدید
سکوت کردم
به اندازه همه حرفهایم
گفته بودی از غرورم
از سکوتم، خسته ای
من شکستم هر دورا
گفته بودم از سکوتت
از غرورت ، خسته ام
به خاموشی مغرورانه ات
شکستی تو مرا
با تو گفتم
از همه تنهایی ام، خستگی ام
با تو گفتم تا بدانی
با همه ناجیگری بی ناجی ام
تو سکوتت خنجری است
بر قلب من
تا همیشه با من باش
حتی اگر خاموشی
از تمام عمق دلم صدایت میکنم
فریادم درون جمجمه ام میپیچد
و هیچ صدایی از دهانم خارج نمیشود
و تو مثل همیشه حتی بدون یک نمی نگاه
از کنارم بی تفاوت رد می شوی
نمی دانم
شاید عادت کرده ای به همیشه بودنم
بدون شک
نازنین
با من ماندن
خطر کردن است
کار تو درست بود
کاش می توانستم
فراموش کنم انتظار کشیدن را
کاش میتوانستم
ترک کنم بی دریغ دوست داشتنت را ...
 

elo0ne_lady

عضو جدید
به هر جا می روم غم همره من

شده او مونس جان و تن من

دغل بازی یاران ریایی

زده مهر خموشی بر لب من
 

elo0ne_lady

عضو جدید
[FONT=_mrt_khodkar]دير گاهيست كه تنها شده ام[/FONT]..
[FONT=_mrt_khodkar]قصه ي غربت صحرا شده ام....وسعت درد فقط سهم من است[/FONT]
[FONT=_mrt_khodkar]باز هم قسمت غم ها شده ام[/FONT]..
[FONT=_mrt_khodkar]دگر ايينه ز من بي خبر است كه اسير شب يلدا شده ام[/FONT]....
[FONT=_mrt_khodkar]من كه بي تاب شقايق بودم[/FONT]
[FONT=_mrt_khodkar]همدم سردي يخ ها شده ام[/FONT]
[FONT=_mrt_khodkar]كاش چشمان مرا خاك كنيد تا نبينم كه چه تنها شده ام[/FONT]​
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دلتنگي هاي من

دلتنگي هاي من

یاد دارم هر زمان با دوریت یارای پیکارم نبود
چشمها می بستم
در خیالم با دو بال خویشتن
سوی تو پر میزدم
اوج پرواز خیالم بی افق بود
مرزهای بسته ی هفت آسمان را می گشود
کاش میدانستی
چشم من از باز بودن خسته بود
کاش می دانستی
من به چشم بسته از آن آسمانها می گذشتم
تا بدانجا می رسیدم
کز خودم چیزی نبود
هر چه هم بود از تو بود
در من این حال غریب
لحظه لحظه اوج و شدت میگرفت
روزها و هفته ها و ماه ها
راستی انگار
وقت و لحظه معنی خود را نداشت
در من امید نگاه عاشقانه اوج می یافت
آه اما در خیال خام خود بودم...
و نمی دانستم
دست تقدیر برایم چه نوشت!
قبل از آن که صید صیادم شوم او صید شد
و از آن روز دگر
غصه ی آن عشق نافرجام در من مانده است
و از آن لحظه فقط
اشکها یار و وفادار من اند
درک من از عشق این شد
که اگر
خاطرت با رفتنم آسوده است
من میروم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزگاری با غم دوری تو من ساختم
قصه ها و غصه ها با یاد تو پرداختم
با امید دیدنت یک لحظه و یک ثانیه
بارها در کنج غم شعر و غزلها ساختم
شور عشقت خانه ی دل را به بازی میگرفت
من چه تلخ این بازی بی انتها را باختم
گرچه سازت همنوا با ساز من هرگز نشد
باز اما من برایت این نوا بنواختم
بی تو سرگردان و حیران گم بدم در خویشتن
با تو اما من خودم را بیشتر بشناختم
عقل در آغوش عشقم خفته و مدهوش بود
من به رأی عشق سوی قلب سنگت تاختم
پیش چشمم این جهان تمثیلی از روی تو شد
گوییا جز تو همه دنیا به دور انداختم
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عزیزم
قلب من رو به تو پرواز می کند
مرا ببخش ! از این جرم بزرگ که دوستی است و جنایت ها به مکافات آن رخ می دهد چشم بپوشان ؟ اگر به تو «عزیزم» خطاب کرده ام ، تعجب نکن . خیلی ها هستند که با قلبشان مثل آب یا آتش رفتار می کنند . عارضات زمان ، آن ها را نمی گذارد که از قلبشان اطاعات داشته باشند و هر اراده ی طبیعی را در خودشان خاموش می سازند .
اما من غیر از آن ها و همه ی مردم هستم . هر چه تصادف و سرنوشت و طبیعت به من داده ، به قلبم بخشیده ام . و حالا می خواهم قلب سمج و ناشناس خود را از انزوای خود به طرف تو پرتاب کنم و این خیال مدت ها است که ذهن مرا تسخیر کرده است
می خواهم رنگ سرخی شده ، روی گونه های تو جا بگیرم یا رنگ سیاهی شده ، روی زلف تو بنشینم
من یک کوه نشین غیر اهلی ، یک نویسنده ی گمنام هستم که همه چیز من با دیگران مخالف و تمام ارده ی من با خیال دهقانی تو ، که بره و مرغ نگاهداری می کنید متناسب است
بزرگ تر از تصور تو و بهتر از احساس مردم هستم ، به تو خواهم گفت چه طور
اما هیهات که بخت من و بیگانگی من با دنیا ، امید نوازش تو را به من نمی دهد ، آن جا در اعماق تاریکی وحشتناک خیال و گذشته است که من سرنوشت نامساعد خود را تماشا می کنم
دوست کوه نشین تو
نیمايوشيج
 
بالا