روایات تاریخی....

A.R-KH-A

عضو جدید
کاربر ممتاز
با سلام خدمت دوستان عزیز
در اینجا سعی میکنم روایتهای تاریخی مربوط به ایران رو بیاورم..
سعی بر این است که روایت ها مختصر ولی گویا باشند...
از دوستانی که روایتهای مربوط به اشخاص ، جنبشها و.. ایرانی در سایتها دیده اند خواهشمندم در این جا بزارند تا دوستان دیگر هم استفاده کنند...
با تشکر..:gol:
یا حق
پ.ن:روند روایتها بر حسب مشخصه ی خاصی نیست..
 
آخرین ویرایش:

A.R-KH-A

عضو جدید
کاربر ممتاز
کشمکش میان صفاریان و خلافت بغداد
==


======
>>>
محمد بن واصل تمیمی بر فارس چیره شده بود. المتعمد عباسی فارس را به موسی بن بغا داد، موسی نیز عبدالرحمان بن مفلح را به جنگ محمد بن واصل فرستاد، عبدالرحمان شکست خورد و اسیر شد. چون یعقوب در سیستان خبر بالا گرفتن کار ابن واصل را شنید طمع در ولایت فارس بست، در حالیکه محمد بن واصل در اهواز بود وی رو به فارس نهاد و فارس را تصرف کرد. در سال ۲۶۲ یعقوب از فارس رو به خوزستان نهاد. چون خبر به خلیفه المعتمد رسید فرمان حکومت خراسان، گرگان، طبرستان و ری و فارس را در حضور حاجیان به شمول شرطگی بغداد به وی داد. اما یعقوب راضی نشد و به خلیفه پیغام داد که به چیزی راضی نیست جز رسیدن به بغداد. خلیفه برادرش الموفق را به جنگ با یعقوب فرستاد، یعقوب درین جنگ شکست خورد و فرار کرد. بسیاری از اموال یعقوب بدست سپاهیان بغداد افتاد، و به نام غنیمت به بغداد برده شدند. المؤفق به علت بیماری به بغداد بازگشت و یعقوب نیز در گندی‌شاپور به قولنج مبتلا گشت. خلیفه رسولی را با منشور ولایت فارس و استمالت نزد یعقوب فرستاد. یعقوب قدری نان خشک و پیاز و شمشیر را پیش روی خود نهاد و به رسول گفت: «به خلیفه بگو که من مردی رویگر زاده‌ام و اکنون بیمارم و اگر بمیرم تو از من رها می‌شوی و من از تو، اگر ماندم این شمشیر میان ما داوری خواهد کرد، اگر من غالب شوم که به کام خود رسیده باشم و اگر مغلوب شوم این نان خشک و پیاز مرا بس است.»
یعقوب در سال ۲۶۵ در گندی شاپور در اثر قولنج در گذشت. یعقوب را مردی باخرد و استوار توصیف کرده‌اند. حسن بن زید علوی که یکی از دشمنانش بود او را نسبت استقامت و پایداریش سندان لقب داده بود.

 

ارش مهرداد

عضو جدید

نه برديا دروغين بود و نه انوشيروان دادگر
http://www.shomaliha.com
به جز چند کتيبه سنگی و چند صفحه از کتب مذهبی متاسفانه نوشته ديگری از نياکان ما برجا نمانده است تا تاريخ نگاری امروزمان متکی و مستند بر آنها گردد. به غرور ملی مان برنخورد, گويا بايد بپذيريم که نوشتن و تاريخ نگاری برخلاف يونان در ايران باستان متداول نبوده است. مورخی چون طبری و حماسه سرايی چون فردوسی حدود 1000 تا 1500 سال بعد از آشيل, هومر, گزنفون و هرودت و دهها شاعر و مورخ و داستانسرا و اديب و دانشمند يونانی که آثار مکتوب داشتند ظهور کردند. تاريخ ايران را عموما خارجی ها برايمان نوشتند, و تلاش تاريخ نويسان وطنی بيشتر در سطح ترجمه آنها و يا باز نويسی و نقل قولهای طولانی از آنها خلاصه می شود
ما که عوض نشديم, عوض هم شده باشيم تاريخ ما که عوض نشده!؟ اما در سالهای اخير در تقريبا تمام مقالات, فيلمنامه ها و کتبی که درباره ايران و تاريخ ايران نوشته می شود تصويری که از ما ايرانيها و ملل همسايه مان ارائه می گردد تصويرآدمهايی وحشی, بدکنش, خبيث , بربر و عقب افتاده ای که دشمن ذاتی هرنوع همزيستی با ديگران و دمکراسی است می باشد. هيولايی شديم که فقط با گلوله و بمب بايد سر جاي مان نشاند. برای اينکه به ما و ديگران هيولا و بربر بودنمان را بقبولانند دست به تاراج گذشته و تاريخ مان می زنند. بيهوده نيست که غارت و نابودی هرآنچه را که نشانی از تمدن و فرهنگ گذشته مان داشت و دارد بخش مهمی از تعرض شان به موجوديت ما را تشکيل می دهد.در جريان و بعد از اشغال عراق اولين نسخه های دست نويس ,هزار و يکشب, و رساله های رياضی عمر خيام و مقالاتی از ابن سينا و ابن رشد و يک ميليون جلد کتاب ، 10 ميليون سند و 14000 قطعه باستانی از بين رفته است. ماه مه سال 2004 يعنی يک سال پس از خاتمه ی جنگ در اثر آتش سربازان آمريکايی و متحدان آنها 40000 اثر خطی مذهبی سوخته است و بنا به گزارش بريتيش ميوزيوم سربازان لهستانی بخشی از خرابه های بابل در جنوب بغداد را منهدم کرده اند. هزازان اثر مکتوب و قطعه باستانی که نشانی از فرهنگ و تمدن مشترک ملل منطقه بوده و منهدم نشده بودند به تاراج و سرقت رفتند. آدم به نوشته های پيشين اينان که ما را "پسر عموهای آريايی" معرفی ميکردند هم شک می کند و از خود می پرسد آيا آنچه را که آن موقع درباره ما می نوشتند هم دروغی بيش نبوده و تنها هندوانه زير بغل گداشتنی بود که آن هم در جهت منافع دولتها و منافع ملی خودشان بود, زيرا با اين کار (متمايز کردن مان از نظر نژادی از ديگر ملل منطقه) می توانستند با ايجاد حس برتری نژادی در بين ما, به سو ظن و نفاق بين ما و ديگر اقوام و ملل منطقه دامن زده و خود راحتتر به تاراج منابع مان بپردازند.
نبود منابع مکتوب ايرانی باعث گرديده که بخش بزرگی از تاريخ ايران باستان بر اساس حدسيات و يا گفته های امثال هرودت استوارباشد, در باره هرودت لازم است اشاره شود حتی برای نوشتن تاريخ موطنش يونان به گفته های وی به عنوان سند تاريخی کمتر بها داده می شود, زيرا هرودت نقال و قصه گويی بود که از طريق نقالی در قهوخانه های يونان امرار معاش می کرد و معمولا به شنيده هايش برای اينکه بيشتر مهيج شوند شاخ و برگهايی مشتری پسند می افزود. بيچاره نمی دانست که بعداز 2000 سال افسانه هايش مبنای نوشتن تاريخ ملتی قرار خواهد گرفت. البته بديهی است که در قصه های هرودت و چند يونانی ديگر ردپای برخی حقايق و انعکاس برخی واقعيات از تاريخ ايران باستان را می توان يافت, اما جا زدن آنها به عنوان حقايق مسلم تاريخی اشتباهی است که مدام در تاريخ نويسی ايران صورت گرفته است.

ما ايرانيها عادت کرديم وقتی از تاريخ و گذشته ايران صحبت می کنيم بيشتر سرگذشت شاهان و شاهزادگان مورد نظرمان هست تا سرگذشت مردم معمولی. و اگر هم از وقايع تاريخی که مردم در آنها نقش داشته اند صحبت شود همان برداشت و روايت از وقايع تاريخی به خورد ما داده شده که روايت رسمی بوده و به نفع نيروی غالب و مسلط جامعه در کتب و سنگ نوشته ها تنظيم و جار زده شده اند. در موقع تاريخ خوانی در ما کمتر احساس همدردی با رنجهايی که نياکان ما بردند برانگيخته ميشود و مجبوريم کمتر خود را شريک غم ها و شادی های مردم مان بدانيم تا آنانی که بر جان و مال شان تسلط داشتند.
همين روايت های رسمی از وقايع تاريخی است که شورش بزرگ مردم که در اعتراض به فشار وصول ماليات های سنگين برای تامين جنگ مصر در اواخر حکومت کمبوجيه , دست به طغيان زده بودند يا کاملا از صفحاتش حذف می گردد و يا کمرنگ جلوه داد می شود. اما آنچه بزرگ و برجسته می شود قهرمان سازی از کودتاگران و سرکوبگران است که بصورت دروغ بزرگ "برديای دروغين" به ما غالب کردند. برديای دروغينی وجود نداشت. آنچه که از نوشته های آشيل, هرودت و حتی سنگ نوشته ها از جمله بيستون ستون يکم بر ميآيد ولی به فراموشی سپرده شده اين است که برديا پسر کوروش و برادر کمبوجيه به شورش مردم می پيوندد و بسيار بين مردم محبوب بود و بعداز به قدرت رسيدن به مدت سه ماه تمام ماليات ها را لغو می کند و دستور تقسيم گندم بين مردم گرسنه را می دهد و... اما طبقات ممتاز به رهبری داريوش با کودتايی خونين عصيان را سرکوب و هزاران نفر از جمله برديا را به قتل می رسانند. و برای توجيه عمل خود افسانه برديای دروغين و گئومات مغ را که بسيار ناشيانه و کودکانه ساخته شده به عنوان تاريخ به خورد ما دادند. گيرم که شباهت گئومات به برديا آنقدر بود که حتی پس از هفت ماه مراوده و نشست و برخاست با اعيان و اشراف که برديا را به خوبی می شناختند تشخيص دروغين بودنش مشکل بود, اما نديدن گوش بريده ی برديای دروغين توسط همسر وی که دختر يکی از کودتا گران بود بعداز هفت ماه خوابيدن زير يک لحاف ديگر خيلی مضحک است. غرور ملی ما پس از بيش از دوهزار سال هنوز هم اجازه اين را نمی دهد که از برديا اعاده حيثيت کنيم و کماکان او را دروغين و سلابه کشندگان مردم را بزرگ و کبير می خوانيم
روايتی مشابه برديا از سرگذشت مصلح بزرگ اجتماعی ايران دوران ساسانيان يعنی مزدک برای ما بجا گذاشته اند. جنبش مزدک که يکی از بزرگترين جنبش های مساوات طلبانه جهان باستان می باشد به نوشته همه آنهايی که درباره آن نوشته اند و از قضا تمامی شان با موضعی خصمانه به بررسی آن پرداخته اند ريشه در فقر و فلاکت توده مردمی داشت که به شديدترين شکل ممکن تحت ستم و استثمار اتحاد سلطنت و دستگاه روحانيت قرار داشتند. جامعه آن روز ايران عموما به دو طبقه اصلی زميندار و طبقه برزگر تقسيم بندی شده بود . بين اين دو طبقه قشر متوسط دهقانان آزاد قرار داشتند که صاحب زمين خود بوده ولی زميندار بزرگ محسوب نميشدند و بمثابه کارگزار و مباشر زمينداران بزرگ در جمع آوری ماليات و خراج و سربازگيری عمل می کردند.. در کنار سيستم فئودالی به عنوان سيستم مسلط مناسبات برده داری هم رايج بود. طبقه زميندارخود شامل سه قشر خاندان سلطنی, ملاکان بزرگ محلی و موبدان بود. بين اقشار روابط کاستی حکمفرما بوده و ترقی از يک کاست به کاست ديگر غير ممکن و به دستور دستگاه روحانيت که خود به عنوان زميندار بزرگ با دستگاه حکومتی درهم تنيده شده و دين و دولت به هم متصل بودند عملی غير قانونی محسوب ميشد . در نامه تنسر آمده است: " عامه ـ برزگران ـ مستغل (مستغلات) و املاک بزرگزادگان نخرند برای اين که درجه و مرتبت هر يک معين ماند ". به روايت تاريخ طبری دوازده هزار آتشکده وجود داشت که هرکدامشان مالک هزاران هکتار زمين بودند. زمين و آب تا وجب آخرش در تمام کشور در تملک سه قشر مرفه و دهقانان بود .اکثريت مردم به صورت رعيت و يا برده در خدمت و يا بهتر بگويم در تملک آنان بودند. استثمار شديد فئودالی و پرداخت انواع خراجها و مالياتهای دولتی و مذهبی( گفته می شود که 125 نوع ماليات وجود داشت و پرداخت خمس يعنی يک پنجم درآمد کشاورزی به آتشکده ها در آن زمان مرسوم بود), تامين هزينه جنگهای پياپی داخلی و قشون کشی های خارجی, سربازگيريهای مداوم از بين مردان ,وضعيت فلاکتبار زندگی اکثريت مردم و در مجموع نارضايی عمومی از دين و دولت و آرزوی تغيير وضعيت موجود زمينه ساز پيدايش جنبش مزدکيسم شدند. مزدک با طرح اصلاحات بنيادين در دين توانست بخش وسيعی از مغان رده پايين که زندگی چندان خوبی نداشته و از فساد موبدان زميندار و چسبندگی دين و دولت به همديگر ناراضی بودند را جذب کرده و با طرح "حق همگان" در برخورداری از آب و زمين و زن توانست بخشهای وسيعی از ستمديدگان و محرومان جامعه را بسوی خود جلب نمايد. مساوات طلبی مزدک را می توان در لابلای اشعار فردوسی به وضوح ديد:
اگر دادگر باشی ای شهريار / به انبار گندم نيايد بکار
شکم گرسنه چند مردم بمرد / که انبار را سود جانش نبرد
همی گفت هرکو توانگر بود / تهی دست با او برابر بود
نبايد که باشد کسی بر فزود / توانگر بود تار و درويش پود
جنبش مزدکيان با توطئه و به شيوه ای بربرمنشانه به دستور خسرو انوشيروان سرکوب شد, هزاران نفر را کشتند, و به روال شيوه ی کهنه چند هزارساله ی تهمت و شکنجه و اقرار گيری که هنوز هم رايج است و تبليغات وسيع سعی در لکه دار کردن آن نمودند. مزدکيان را که مخالف داشتن حرمسراها و چند زنی بودند متهم به اشتراکی بودن زنان کردند و... آنچه که ما تاکنون به عنوان تاريخ از جنبش مزدکيان شنيديم و خوانديم همان روايتی است که به سفارش سرکوبگران و فئودالها, صاحبان حرمسراها نوشته شده , روايتی که در آن قيام مردم رنج ديده سرزمين ما ن برای عدالتخواهی را بلوا و تاراجگری و کفر(زنديک) ناميده ميشود و سرکوبگر مستبدی را که دستش به خون هزاران هزار نفر از نياکان حق طلب ما آلوده بود, سرکوبگری که دستور داد پوست مخالفان را زنده زنده کنده و پر کاه کرده و به دروازه های تيسفون بياويزند را به لقب دادگر و عادل مفتخر می کند.


 

A.R-KH-A

عضو جدید
کاربر ممتاز
سردار ملی و کنسول روس

>>>>
ستارخان كه از اول در محله‎ي امير‎خيز ‎شمال‏غربي تبريز اقامت داشت و حدود دو سال بود در رديف مجاهدين مشروطه درآمده و از خود شايستگي‎هانشان داده و جلب نظر‎ هم رديف‎هاي خود را كرده بود، در مقابل آخرين حوادث، يك‎باره دست به تفنگ برد و با چند نفر ديگر از جان گذشتگان، درست چند ساعت يا يك روز قبل از آن كه عمل خلع اسلحه و نصب بيرق‎هاي سفيد به كوي امير‎خيز برسد، از خانه بيرون آمد و بي‏درنگ شروع به پايين آوردن بيرق‎هاي تسليم كرد. و چندي نگذشت كه عده‎اي از مجاهدين متواري، به او پيوستند و او با سخنان آتشين، آنان را ترغيب و تشويق به جان‏بازي در راه نجات ايران نمود و بلافاصله استبداديان مضطربانه به تكاپو افتادند و كنسل روس، بناي فعاليت شديد گذاشت و اينك يك صحنه از مداخله‎ي آشكار روس‎ها را به نفع دولت استبدادي و به ضرر مليون و وطن‎پرستان از كتاب تاريخ هيجده ساله آذربايجان تاليف مرحوم كسروي (ج 2 ص 112) با تلخيص نقل مي‎كنيم:
كنسول چون رسيد از ستار‎خان پرسيد گفتيم به سنگر رفته. در اين ميان، جنگ سختي بود. تو گويي گلوله‎ مانند تگرگ مي‎ريخت. ستارخان رسيد. پا برهنه، كلاه‎نمدي بر سر، تفنگ به دست و سه قطار فشنگ نيمه‎پر و نيمه‎تهي در كمر، به آواز بلند، سلام گفت. كنسول جواب داد و تعاف كرد. ستارخان تفنگ را به گوشه‎اي نهاد و با همان گرد و غبار سر و صورت نشست.
كنسول چنين گفت: ما همسايه شما هستيم و ناايمني كه در كشور شماست، به زيان بازرگاني ماست مي‎خواهيم اين شورش را كه برخاسته فرو نشانيم. دست از جنگ برداريد، چنان كه باقر‏خان هم دست برداشته و من با شما پيمان مي‎نهم كه رييس قراسواران بشويد و ماهي سيصد تومان ماهانه دريافت داريد و نيز ششصد تن از كسان شما به قراسواران پذيرفته شوند و اينك بيرقي به شما مي‎دهم كه بر سر در بيفرازيد و در زينهار امپراطوري باشيد.
ستارخان ازين مطالب، سخت برآشفت و در ضمن چون جنگ سخت بود مي‎خواست به سنگر بشتابد، همين كه ترجمه‎ي قول كنسول به پايان رسيد،
وي گفت : جناب كنسول، من قراسواران نمي‎خواهم. كار از اين‏ها گذشته، ما ايرانيان، اگر غيرت داشته باشيم مشروطه را خواهيم گرفت. بيرق شما براي ما شايستگي ندارد اين گفت و تفنگ را برداشت و رفت.
 

A.R-KH-A

عضو جدید
کاربر ممتاز
سربداران...


پس از یکصد و بیست سال استیلای قوم تاتار و مغول بر ایران و بسیاری از مناطق آسیا ، قیامی مردمی در باشتین و سبزوار خراسان علیه ظلم و تعدی حاکمان مغول و عاملان آنان به وقوع پیوست. این نهضت که به قیام سربداران شهرت یافته‌است، از لحاظ وسعت، بزرگ‌ترین، از نظر تاریخی مهم ترین جنبش آزادی بخش خاورمیانه در قرن هشتم هجری بود. تلاش پیگیر رهبران آزاده این قیام، منجر به تشکیل حکومت مستقل ملی و شیعه مذهب ایرانی در خراسان شد. مهم ترین ویژگی‌های این حکومت عبارت بود از: تنفر و انزجار از عنصر مغولی و تثبیت ایدئولوژی تشیع امامی. اولین رهبر آنها یک روحانی به نام شیخ خلیفه بود بعد از وی یکی از شاگردانش بنام شیخ حسن جوری رهبری سربداران برعهده داشت.
هنگامی که سربداران توانستند بر حاکم مغولی خراسان پیروز شوند حکومت مستقلی ترتیب دادند و سبزوار را مرکز خود ساختند.
قیام سربداران با آن که جنبشی محلی بود و مدت زیادی دوام نیافت، اما در تاریخ ایران اهمیتی خاص دارد، زیرا در پی این قیام و با نیرو گرفتن از پیروزی های آن بود که در نقاط دیگر نیز مردم روستاها سرکشی آغاز کردند.
با آن که تصوف در ایران مدت ها صورت مقاومت منفی با وضع اجتماعی موجود داشت و به همین دلیل پس از مدتی حق حیات در جنب متشرعه یافت، با این حال پس از هجوم مغول و تاخت و تاز تیموریان و هنگامی که فقر و فاقه توده‌های مردم را در جامعه قرون وسطائی قرون هفتم و هشتم هجری از پای درمی آورد، دراویش در سبزوار و مازندران و آذربایجان جنبشی را که از یک طرف علیه حکام مغول و از طرف دیگر ضد فئودال ها و اشراف و روحانیان بود، رهبری کردند. در سال ۷۳۸ ه.ق. سربداران سبزوار را بتصرف در آوردند و علیه مغولان مکرر جنگیدند و دامنه حکومت خود را تا مازندران و گرگان توسعه دادند. سربداران دعوی داشتند که می خواهند کاری کنند که حتی یک تاتار تا قیام قیامت خیمه در خاک ایران نزند. به قول مؤلف روضات الجنات این گروه را از آن جهت سربداران گویند که گفتند:
"اگرتوفیق یابیم دفع ظلم ظالمان کرده باشیم والا سر خود را بردار ببینیم که دیگر تحمل تعدی و ظلم نداریم"
سربداران مدت پنجاه سال در سبزوار و نواحی مجاور آن حکومت کردند.
 

A.R-KH-A

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیدار حافظ و تیمور:

امیر تیمور گورکانی یا تیمور لنگ - جهانگشای بزرگ - با اینکه مردی خونریز و بی‌رحم بود، ولی دوستدار دانش و هنر بود و به عالمان و هنرمندان احترام بسیار می‌گذاشت و حتی هنگام قتل‌عام یک شهر دستور می‌داد که از کشتن دانشمندان و فقیهان و هنرمندان خودداری کنند. [۱]‎ تیمور در اواخر سده هشتم به فارس لشکر کشید و در حدود سال ۷۶۷ هجری خورشیدی (۷۹۰ قمری) وارد شیراز شد. دولت شاه سمرقندی در تذکرةالشعرای خود نوشته است که تیمور پس از ورود، کسی را به نزد حافظ - شاعر نامدار - فرستاد تا او را پیش وی ببرند. و ادامه داستان را اینچنین نقل می‌کند:
تیمور به حافظ می‌گوید «من اکثر ربع مسکون را با این شمشیر مسخر ساختم و هزاران ولد و ولایت را ویران کردم تا سمرقند و بخارا که وطن مألوف و تختگاه من است را آبادان و مفتخر سازم. تو مردک به یک خال هندوی ترک شیرازی، سمرقند و بخارای ما را می‌فروشی. چنانکه در این بیت گفته‌ای:

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را .........به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
خواجه حافظ زمین ادب را بوسه داد و گفت ای سلطان عالم از آن بخشندگی است که بدین روز افتاده‌ام.» تیمور از این سخن خرسند می‌شود و به حافظ اکرام و احترام می‌کند. [۲]‎ شاید این بیت حافظ اشاره‌ای به تیمور باشد:
خیز تا خاطر به آن ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
 

ayhann

اخراجی موقت
مقدمه ای بر چگونگی تشکيل امپراطوری ترک ماد

در بخش مربوط به مانن، مشاهده كرديم كه منابع آشوري، اورارتويي، بابلي و ايلامي اطلاعات جامعي را راجع به تعلقات تباري و زباني ساكنين ماننا-ماد تا اواخر قرن هفتم قبل از ميلاد را به ما ميدهند و طبق اين منابع، كه معتبرترين اسناد تاريخي بشمار ميروند، درسرزمين پر جمعيت و ثروتمند آذربايجان از حداقل 4 هزار ق . م. تا حوالی قرن 7 ق . م فقط اقوام التصاقی زبان ( ترک های باستان، اجداد ترکهای آذری امروزی) زندگی ميکردند و همانطور که دربخش مربوط به ايشغوزها، اشاره شد، تنها مهاجرت جديد و ثبت شده در تاريخ، به سرزمين آذربايجان در اواخر قرن 7 ق.م نيز، مهاجرت اقوام ايشغوز بود، و طبق اسناد معتبر تاريخی که در بخش مربوط به ايشغوزها ذکر شد، آنها نيز اقوامی ترک تبار بودند.

در بخش های قبلی ديديم که در آذربايجان (ماننا - ماد مركزی، اورارتو ) تا قرن 6-7 ق . م هيچ اثري از اقوام ، "تات، تاجيک" ( کرد،فارس و..)، که از اواخر قرن 19 با نام هندوايرانی ( آريايی!) شناخته ميشوند؛ ديده نميشود، پس ادعای کسانی که مادها را آريايی معرفی ميکنند کاملأ بی اساس و مغرضانه ميباشد. پروسه تشکيل امپراطوری "ماد" کار 10-20 ساله نبود، بلکه نتيجه حداقل 1000 سال تلاش و زحمت قوتتی ها، لولوبی ها، سابيرها، آذها و...بود.

در لوحه های آشوری به مبارزات سرسخت، شجاعانه و خستگی ناپذير مردم ماننا و ماد مرکزی ( قوتتی ها، سابيرها، توروک ها و ديگر خلقهای التصاقی زبان، بارها اشاره شده است. مردم آذربايجان نزديک به هزار سال در مقابل تجاوزات امپراطوری آشور، يعنی قويترين و قدارترين قدرت آن زمان، ايستادگی و مقاومت کردند، هر چند که بارها در جنگها باختند و موقتأ مجبور به پرداخت خراج شدند، ولی هيچوقت دولت آشور نتوانست آذربايجان را مثل بابل، ايلام، مصر، فلسطين و غيره زميمه خاک امپراطوری خود بکند.

حالا با توجه به اين حقايق مستند تاريخی، آيا منطق و عقل قبول ميکند که تصور کنيم که، اين مردم شجاع که در مدت چند هزار سال در آن سرزمين زيسته، بارها دولتهای مقتدری تاسيس کرده؛ با دادن دهها هزار قربانی از آن خاک دفاع کرده و مدنيت های درخشانی را در آنجا آفريده بودند؛ يکدفعه سرزمين خود را تحويل اقوام بدوی و نيمه وحشی آريايی خيالی تازه از راه رسيده، بدهند تا آنها در آنجا امپراطوری ( ماد )تشکيل بدهند؟ و خودشان هم يکدفعه از صحنه تاريخ ناپديد بشوند؟ آيا اين آريايی های خيالی از کجا بيک باره در آنجا پيدا شدند؟ چونکه تاريخ از آمدن آن موجودات خيالی خبری ندارد. آيا آريايی های نيمه وحشی هنگام ورود به آذربايجان با مقاومتی روبرو نشدند؟ اگر شدند؛ پس چرا هيچ سند آشوری، بابلی و ايلامی به آن اشاره نکرده است؟ اين در حالی است که لوحه های آشوری، بابلی و ايلامی به کوچکترين حوادث آذربايجان در آن زمان دقيقأ اشاره کرده اند. پان فارس ها و اربابان آرياپرستشان از جواب دادن به اين سوالها و دهها سوال ديگر کاملا عاجز هستند، لذا در دروغ بافی هايشان هميشه سعی کرده اند آذربايجان را تا قبل از تشکيل امپراتوری ماد خالی از سکنه نشان بدهند.

آنهائی که فقط بخاطر منافع سياسی خود، سعی ميکنند تا مادها را آريايی؟ نشان بدهند، تنها منبعی که با آب و تاب بدان استناد ميکنند، نوشته ای از "هرودت" ميباشد، که شش قبيله تشکيل دهنده امپراتوری ماد را بين ترتيب ذکر کرده است: بوس ـ بوسای، موغ، بودی، پارتاکئن، آريزانت و ستروخات. و ادعا ميکنند که جهار قبيله آخری اسمهای هندواروپايی ميباشند.

البته تاريخدانان ديگری ثابت ميکنند که تمام اين اسامی، ترکی قديم ميباشند. از جمله پروفسور ذهتابی در صفحات 528-531 در کتاب "تاريخ ديرين ترکان ايران ، جلد 1" با استناد به "ديوان لغات الترک" ثابت ميکند که هر شش تای اين اسامی ، کلماتی از ترکی قديم است که در 1000 سال پيش محمود کاشغری در لغت نامه اش آورده است. البته "هرودت" هيچ اشاره ای به نژاد و زبان مادها نکرده است.

ضمنا در کتيبه ها و لوحه های آشوری، بابلی، ايلامی و اورارتويی، هم زمان با دوره تشکيل دولت ماد، هيچ نشانه ای از شش قبيله ای که هرودت ذکر کرده، وجود ندارد. از آن گذشته، بر فرض محال، اگر هم آن اسامی ( شش قبيله هرودت )، اسامی ترکی نبودند، حالا کسانی که با استناد به نوشته يک سطری "هرودت"، سعی در آريايی نشان دادن مادها ميکنند، پس چرا به دهها کتيبه و لوحه آشوری، بابلی، اورارتويی و ايلامی که قدم به قدم پروسه تشکيل امپراطوری ماد را ميتوان در آنها ديد، و همچنين صدها اسامی قلعه ها، رهبران، کوهها، منطقه ها و غيره که به تصديق همه زبانشناسان و تاريخ دانان، کاملا اسامی غير آريايی و مربوط به اقوام آلتايی ميباشند، بی توجه بوده و به آنها اصلا اشاره هم نميکنند؟

آقای "ناصر پورپيرار" در جلد اول، کتاب "تاملی در تاريخ ايران " با آوردن قسمتهايی از نوشتجات "هرودت"، ثابت ميکند که "هرودت" تاريخدان نبود، بلکه يک نقال بود و نوشته های او ارزش تاريخی ندارد. همچنين در نوشته های او که برای اولين بار در 200 سال پيش پيدا شدند، دستکاری های زيادی صورت گرفته است بطوری که در چاپ های مختلف، فرقهای فاحشی در محتوای آن وجود دارد. امروزه در محافل علمی، اکثر نوشتجات هرودت را افسانه و قصه حساب ميکنند.

"هرودت ( 420-486 )" تقريبا 200 سال بعد از قيام سراسری ماد به رهبری " خيشتريتی" (سال 673 ق . م ) زندگی می کرد، و نوشته هايش درباره تمدن های قبل از زمان خودش را، بر اساس افسانه هايی که در زمان او رايج بود، نوشته است. اقوام پارس که در افسانه بافی و وارونه نشان دادن حقايق استاد هستند، "شاهنامه نمونه آن است"، در آنزمان نيز برای محو تاريخ ماد، افسانه های زيادی در باره مادها ساخته بودند. "هرودت" در اين باره مينويسد که در زمان او چهار افسانه کاملا مختلف در باره مادها رايج بود، و مينويسد که "من هر چهارتا را شنيدم و يکی را که به نظرم، به حقيقت نزديک می نمود، انتخاب کرده و به قلم در آوردم". البته آن را هم که "هرودت" انتخاب کرده و بدست ما رسيده است، افسانه ای بيش نيست.

"هرودت" در آن زمان هيچ اطلاعی از نوشتجات مستند لوحه های آشوری، بابلی و غيره که اطلاعات دقيقی را راجع به حوادث ماد و ماننا به ما می دهند، را نداشته است و نوشته هايش را فقط بر اساس افسانه های رايج در زمانش نوشته است، لذا برای شناخت امپراطوری ماد و هويت تباری اقوام تشکيل دهنده آن، تنها منابع مستند و قابل اطمينان، لوحه های آشوری، اورارتويی، بابلی و ايلامی همزمان ميباشد، و همه آنها تائيد ميکنند که تشکيل دهندگان امپراتوری ماد همان قوتتی ها، لولوبی ها، ايشغوزها و ديگر اقوام آلتايی بومی سرزمين ماد ماننا را بودند.

سه نفر از شاهان آشوری، "تيقلت پيله سر سوم"، "سارگون دوم" و "سنخريب" در بين سالهای 673-744 ق . م بارها به ماد مركزي (همدان، ساوه، زرند، سنقر، كاشان، غرب قم، قزوين و زنجان ) و ماننا لشكركشي كرده و با اردوی خود اقصي نقاط آنجا را گشتند و اسامي تك تك قلعه ه، شهره،روده، كوهه، قبايل، رهبران و سركردگان آنها را در كتيبه ها و سالنامه هايشان نام برده اند و در بين آنهمه اسامي ذكر شده هيچ اسم به اصطلاح آريائی ديده نميشود. و اين اسناد ثابت می کنند که، ساكنين ماننا - ماد فرزندان همان قوتتي-لولوبيه، سابير ه، هوري ه، توروك ها وديگر قبايل التصاقي زبان بودند كه از 4000 ق . م در كتيبه هاي سومري-اككدي نيز بارها به آنها اشاره شده بود و آنها بودند که امپراطوری ماد را ايجاد کردند. و اگر به نقشه امروزي آذربايجان جنوبی هم نگاهی بكنيم، باز ميبينيم كه امروزه نيز اکثريت عمده ساكنين اين مناطق، تركها ميباشند، كه وارثين و فرزندان آن اقوام التصاقي زبان باستانی و ديگر اقوام التصاقي زبان (اوغوز ه، قبچاقها و ... ) كه بعدها به اين سرزمين آمدند، ميباشند. هند و ايرانيها ( کردها، فارسها ) ساکن در آذربايجان امروزی، در مدت يک صد سال اخير بدانجا آورده شده اند؛ برای مثال، کردهای مکری که اکثريت کردها در شهرهای جنوبی استان آذربايجان غربی ( سويوخ بولاخ، بوکان، اشنويه، خانا، ساری داش) امروزی را تشکيل ميدهند، در زمان صفويان از سيستان بلوچستان که مسکن آنها بود، به شمال عراق کوچانده شدند و در بين سالهای 1900-1930 با اقدامات و سازماندهی انگليس و دولت دست نشانده ايران از عراق به آذربايجان آورده شدند. زبان آنها بيشترين شباهت را با زبان بلوچی دارد.
 

A.R-KH-A

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستان محترم از پستهایی که ارتباطی بدین تایپیک ندارد خودداری کنند..در صورت علاقه به طرح مباحثی که ارتباطی با این تایپیک ندارد به تایپیکهای مخصوصشان مراجعه کنید...
اینجا فقط روایتهای تاریخی رو میاوریم...که با خواندن چند پستی که زدم میتوانید منظورم رو بفهمید...
تا جایی که سعی کردم این تایپیک روایتهای تاریخی مختصر و گویا رو شامل میشود که مربوط به تمامی نقاط ایران و ایرانیان می باشد...
با تشکر
یا حق
 

A.R-KH-A

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن زمان كه سپاه مغول به جانب خوارزم توجه نمودند چنگيزخان و اولادش كه بر عُلّو مرتبه شيخ نجم الدين وقوف يافته بودند چند نوبت كس نزد آن جانب فرستاده، التماس كردند كه از «جرجانيه» بيرون رود تا آسيبي به ذاتِ با بركاتش نرسد.
اما شيخ جواب داد: «ما در وقتِ آسايش و فراغت با اين مردم به سر برده ايم. چگونه جايز باشد كه در زمانِ نزولِ رنج و عنا و حلولِ محنت و بلا از ايشان مفارقت كنيم؟» و چون آن لشكرِ قيامت اثر، نزديك خوارزم رسيدند و شيخ نجم الدين و شيخ سعدالدين حموي و شيخ رضي الدين علي لالا و شيخ سيف الدين با خزري و بعضي ديگر از اعاظمِ اصحاب را كه زياده بر شصت نفر بودند اجازه داد كه از آن ولايت خارج شوند. آنان گفتند چه خوب است كه شيخ با ما در اين سفر همراه باشند. شيخ نجم الدين كبري جواب داد: مرا اذن خروج نيست و هم اينجا شهيد خواهم شد و اصحاب و يارانش با او وداع نمودند و به هر طرف رفتند. روزي كه لشكريان مغول وارد شهر شدند. شيخ جمعي را كه در خدمتش باقي مانده بودند. طلبيد و گفت : «قومُوا علي اسمِ اللّه فقاتِلوا في سبيل اللّه»
آنگاه برخاسته، خرقهي خود را برافكند. ميان محكم ببست و بغل پر سنگ ساخته نيزهاي به دست گرفت و روي به جنگ مغولان آورد و بر ايشان. سنگ ميزد تا سنگهايي كه در بغل داشت تمام شد و لشكر چنگيزخان، آن جناب را تيرباران كرد يك تير بر سينه مباركش آمد و چون آن تير بيرون كشيدند مرغ روح مطهرش به رياض بهشت ماوي گزيد. بدين ترتيب در كنار هزاران شهيد شهر اورگنج به مقام والاي شهادت رسيد.

گويند كه شيخ نجم الدين در وقت شهادت، پرچم كافري را گرفته بود و پس از آن از پاي افتاد ده كس نتوانستند كه آن كافر را از دستش خلاص سازند و عاقبت كاكلِ كافر را بريدند و نظر به اين معني مولانا جلالالدين گفته است:
ما از آن محتشانيم، كه ساغر گيرند
ني از آن مُفلِسكان كه بُز لاغر گيرند
به يكي دست، ميخالص ايمان نوشند
به يكي دستِِگر، پرچم كافر گيرند.
 

A.R-KH-A

عضو جدید
کاربر ممتاز
آن گاه که مغولان مردم نیشابور را می‏کشتند، عطار که پیری ناتوان بود، به چنگ مغولی اسیر افتاد. مغول وی را پیش انداخت و همراه برد، در راه کسی شیخ را شناخت، پیش آمد و از مغول درخواست، تا چندین سیم از وی بستاند و شیخ را به وی ببخشد، اما شیخ روی به مغول کرد و گفت که بهای من نه این است. مغول پیشنهاد مرد نیشابوری را نپذیرفت. پس از اندکی، آشنایی شیخ را شناخت، پیش آمد و از مغول درخواست تا چندین زر از وی بستاند و شیخ را را به وی ببخشد، شیخ باز سخن خود را تکرار کرد. مغول نیز که می‏پنداشت، شیخ را به بهای گزاف از وی خواهند خرید، نپذیرفت و هم چنان با شیخ به راه افتاد. در نیمه راه، روستایی‏ای پیش آمد که خر خویش را می‏راند، شیخ را بشناخت و از مغول درخواست تا وی را رها کند، مغول از وی پرسید که در برابر آن‏چه خواهد داد و روستایی گفت یک توبره کاه، این جا شیخ رو به مغول کرد و

گفت: بفروش که بهای من این است، مغول بر آشفت و در دم شیخ را هلاک کرد...
روایت مرگ عطار از زبان شیخ بهایی

شیخ بهائی در کتاب کشکول خود درباره مرگ عطار می‏نویسد:
... وقتی که خون از رگ او می‏ریخت و مرگش نزدیک شده بود، شیخ با انگشت خود از خون خود بر دیوار، این رباعی را نوشت:

در کوی تو رسم سرفرازی این است.................. مستان تو را کمند بازی این است
با این همه رتبه هیچ نمی‏یارم گفت................. شاید که تو را بنده نوازی این است


مقبره عطار در شهر نیشابور، کنار آرام‏گاه حکیم عمر خیام و در جوار امام‏زاده محروق قرار دارد و زیارت‏گاه اهل دل است.
 

A.R-KH-A

عضو جدید
کاربر ممتاز
بابک خرمدین در هفتم ژانویه سال۸۳۸ میلادی برابر با ۶ صفر ۲۲۳ هجری قمری (۱۷ دی ۲۱۶ هجری خورشیدی)، به‌دستور معتصم بالله کشته‌شد. ابتدا دست و پای وی را به‌تدریج قطع کردند. سپس جنازه‌ مثله شده اش را در شهر سامرا بر سر دار کشیدند. بر طبق بعضی منابع سر او را ببعدا برای نمایش در شهرهای دیگر و خراسان گرداندند. بابک در همان محلی به دار آویخته شد که دیگر قیام کننده ضد عباسی، مازیار، شاهزاده طبری بعدها به بدستور خلیفه عباسی به دار آویخته شد.بعضی منابع مانند خواجه نظام الملک طوسی در کتاب سیاست‌نامه نقل می‌کنند که در هنگامی که دست اول بابک را می‌بریدند. بابک صورتش را با دست دیگرش به خون آلوده می‌کرد. وقتی معتصم علت آنرا پرسید. بابک پاسخ داد که چون خونریزی باعث رنگ پریدگی صورت می‌شود من صورتم را خونین می‌کنم که کسی گمان نکند که بابک ترسی به دل راه داده است.
 
  • Like
واکنش ها: spow

A.R-KH-A

عضو جدید
کاربر ممتاز
شیخ ابوسعید ابوالخیر را گفتند : " فلان کس بر روی آب می‌رود(راه می‌رود)! گفت: «سهل است(آسان است)! وزغی(قورباغه) و صعوه ای(پرنده کوچک آوازخوان) نیز بروی آب می‌رود» گفتند که: «فلانکس در هوا می‌پرد!» گفت: «زغنی(نوعی پرنده از راستهٔ بازهاست) ومگسی در هوا بپرد». گفتند: "فلان کس در یک لحظه از شهری بشهری می‌رود. شیخ گفت: "شیطان نیز در یک نفس(یک لحظه) از مشرق بمغرب می‌شود(می‌رود)، این چنین چیزها را بس(بسیار) قیمتی(ارزش) نیست.
مرد(انسان واقعی) آن بود(آن کس می‌باشد) که در میان خلق بنشیند و برخیزد وبخسبد(بخوابد) وبا خلق ستدوداد کند(معامله) وبا خلق در آمی‌زد(در ارتباط باشد) ویک لحظه از خدای غافل نباشد.
 
  • Like
واکنش ها: spow

Similar threads

بالا