رمـــــــان عشق زمستــــــــانی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در خونه رو باز کردمو رفتم تو.........
لباسامو عوض کردمو تصمیم گرفتم اول به دریا تلفن بزنم....
شماره رو گرفتم بعد از چند تا بوق خودش برداشت
-سلام
دریا-سلام کجایی تو؟
-خونه پدر شوهر عزیزم...
-باز چی شده؟
تمام جریانو براش گفتم
- تو نباید اون حرفارو میزدی
-من فقط می خواستم یه درسی به اون بردیای احمق بدم....اما اشتباه کرد که باهام در افتاد میدونم باهاش چیکار کنم...
-ولش کن بابا تو اصلا اخلاقته وقتیم که پیش اشرف بودیم به خاطر همین لجبازیت زیاد کاری باهات نداشت ولی این فرق داره این زندگی توئه بردیا الان شوهرته...
-ای وای بازم شد دریای مهربون اصلا بی خیال....کاری نداری؟
-نه عزیزم خداحافظ
گوشیو قطع کردم فکری به سرم زد
شماره ی پدر بردیا رو گرفتم
-الو.....سلا بابا
-سلام دخترم اتفاقی افتاده؟
-نه راستش می خواستم بابت رفتارم ازتون معذرت بخوام.....اینا همش به خاطر بردیاست
در حالی صدامو به حالت گریه در آورده بودم ادامه دادم
-همش منو اذیت میکنه....فکر میکنین واسه چی اصرار داشتم که دیشب بریم؟نمی خواستم شما متوجه اختلافمون بشین و ناراحتتون کنم حرف صبحم به خاطر این اون حرفو زدم که....و بلند گریه کردم
-که چی دخترم؟
-شما میدونین من سالها از خانوادم دور بودم حتی قیافه ی مادرمم یادم نمیاد..
-نگران نباش عزیزم،من این پسره رو آدم میکنم حق نداره باتو چنین رفتاری داشته باشه صبح که اومدم پشت در صداشو شنیدم که اون حرفارو بهت زد بسپارش به من
-ممنون پدر
-خداحافظ دخترم
گوشیو گذاشتم به خودم آفرین گفتم......

نگای ساعت کردم 12 رو نشون میداد رفتم آشپزخونه می خواستم ماکارانی درست کنم وقتی خونه اشرف بودیم نوبتی غذا درست می کردیم و همه عاشق ماکارانی های من بودن........ مطمئن بودم بردیا امروز میاد اونم با توپ پر....
حدسم درست بود صدای چرخای ماشینشو که ترمز وحشتناکی تو حیاط کردو شنیدم.....خیلی عادی رو مبل نشستمو مشغول دیدن فیلم شدم....
درو باز کردو اومد تو.....
از همون موقع که اومد تو داد زد
-باران...کدوم گوری هستی؟
-من اینجام عزیزم
اومد رو به روم وایساد...
-برو اونور نمی تونم ببینم..
-اون حرفا چی بود به بابام زدی؟
-کدوم حرفا؟
در حالی که صداش فوق العاده عصبی بود گفت:
-خودتو به اون راه نزن...
-آها اونا؟....حقیقت!
بازوهامو گرفتواز رو مبل بلندم کرد...سرمو بلند کردمو نگای چشماش کردم
-مگه قرار نبود دوماه تحمل کنی؟
بازوهامو از دستش بیرون آوردمو گفتم:
-نمی خوام...ازت بدم میاد اگه تو سه ساله مادرتو از دست دادی من اصلا ندیدمش ....لعنت به تو ....رفتم آشپزخونه و واسه خودم غذا کشیدم و مشغول خوردن شدم
اومد آشپزخونه و رو به رو نشست....
-برای منم غذا بریز
یه چند لحظه نگاش کردم وافعا پررو بود
-و اگه نخوام چی؟
-به نفعته بخوای...
قابلمو رو پر از فلفل کردمو و بعد براش غذا ریختمو گذاشتم جلوش....و خودمم نشستمو مشغول خوردن شدم
یه چند لحظه که گذشت با سرعت بلند شد و رفت سمت دستشویی....
خندم گرفته بود
اومد آشپزخونه ....چشماش قرمز شده بود
-تو غذای من فلفل میریزی؟
در حالی که داشتم میخندیدم گفتم:
-مستقیم برو میرسی به یخچال بعد نون و پنیرو بردار بخور،خیلی راحت!
-خوابشو ببینی...و رفت بیرون
-راستی درم پشت سرت ببند
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
لباسامو پوشیدمو به سمت در رفتم


بردیا-کجا؟


-قرار مصاحبه با یه آموزشگاه زبان دارم می خوام کار کنم


-و اگه نزارم؟


-مگه من با تو کار دارم که چی کار میکنی وکجا میری تازه یادت نره ما قراره طلاق بگیریم.........ودرو بستمو اومدم بیرون


این کارو کیان برام پیدا کرده بود و خیلی خوشحال بودم که قراره کار کنم....


..............


از آموزشگاه اومدم بیرون قرار شد از شنبه کارمو شروع کنم 4 روز در هفته تدریس داشتم....


گوشیم زنگ خورد نگای صفحش کردم کیان بود....


-سلام


-سلام چی شد؟


-چی می خواستی بشه 4 روز تو هفته تدریس دارم ممنون که این کارو برام پیدا کردی...


-خواهش میکنم..می خوام ببینمت بیا پارک....


-پارک؟تو این سرما؟


-بیا دیگه!....منتظرم خداحافظ.....و گوشیو قطع کرد


به سمت پارک راه افتادم........


کیانو دیدم که رو یه صندلی نشسته بود و داشت یخ میزد واقعا خل بود!


-دیوونه داری یخ میزنی بیا بریم...


-اومدی؟....من میرم دو تا قهوه بگیرم


-نمی خواد.....بدون توجه به حرفم رفت....هنوز چند قدم بیشتر نرفته بود که افتاد....دویدم سمتش


-کیان چی شد؟


-هیچی...


-رنگتم پریده بیا بریم...


-من خوبم،می خوای پاشم دور پارکو بزنم؟


-لازم نکرده پاشو بریم...


بلند شد و باهم رفتیم تو ماشین..


کیان-کجا بریم؟


-منو برسون خونه...


-نه...


-اذیت نکن ....تو اصلا با من کاری نداشتی فقط مرض داشتی که منو کشوندی اینجا اونم تو این سرما..


-باشه بابا دعوا نکن...می خواستم ببینمت که دیدم الانم می رسونمت خونه پیش شوهر عزیزت...


-شوهر عزیزم !...چه مسخره!


ماشینو روشن کردبه سمت خونه راه افتاد


من-تو اصلا آدرسو بلدی؟


-آره...نه!


-آره یا نه؟


-نه من از کجا باید بلد باشم...


راهو نشونش دادمو و منو در خونه پیادم کرد


کیان-خداحافظ و به امید دیدار


-خداحافظ ولی تو امروز مشکوک میزنیا!


خندیدو رفت


کلیدو انداختمو درو باز کردم.....ماشین بردیا نبود طبق معمول رفته بود بیرون...

رفتم حموم و درو قفل کردم ، وانو پر از آب کردمو رفتم توش......کم کم چشمام سنگین شد و همون جا خوابم برد....


یه نفر داشت محکم به در میکوبید اما توان بلند شدن نداشتم....همه چیزو محو میدیدم.... اومد تو حموم و بلندم کرد ودیگه هیچی نفهمیدم.....


وقتی چشمامو باز کردم رو تخت بودم و پتوروم بود اما چیزی تنم نبود.....بردیا هم کنارم خوابیده بود.....


جیغ بلندی کشیدم که از خواب پرید...


بردیا-چته تو؟


-م..ن....اینجا...لبا....سام...


-چرا پته پته میکنی؟...نترس بابا..آبگرمکن حموم خراب بود وتو هم خبر نداشتی و رفتی حموم یه ذره دیر رسیده بودم مرده بودی....دکترم آوردم بالای سرت اما همچنان خواب بودی...


-خفه شو عوضی تو نباید نگاه میکردی...


-من نمی خواستم نگاه کنم... اصلا خوب بود میزاشتم بمیری؟...تازه من که غریبه نیستم.


می خواست اذیتم کنه...بالشو برداشتمو زدم تو سرش...


-احمق...


اومد جلو..... خیلی بهم نزدیک شده بود و آروم گفت


-می خوای تحریکم کنی؟!


یه نگاه به خودم کردم پتویی که دور خودم نگه داشته بودم تا بدنم معلوم نشه افتاده بود سریع برش داشتم وگرفتم دورم.....


-دیگه دیر شده .....و همزمان خوابوندم رو تخت و خودشم خوابید روم....در حالی که نگای لبام می کرد گفت


-خیلی سخته یه همچین تیکه ای پیشت باشه و نتونی بهش دست بزنی....و لباششو رو لبام گذاشت..


هر چقدر تقلا میکردم محکم تر نگهم میداشت....
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صبح که از خواب بلند شدم بردیا رفته بود حموم با یاد آوری اتفاقای دیشب خودمم خجالت می کشیدم....
لباسامو پوشیدمو رفتم آشپزخونه تا صبحونه درست کنم
میزو آماده کردمو خودم مشغول خوردن شدم خیلی گرسنم بود دیشب به خاطر بردیا شامم نخورده بودم....
-چه خبرته؟....یواشتر!
-وقتی به آدم حمله میکنی بایدم اینجوری باشه من دیشب شامم نخوردم...
-راستی افکار مزاحمو از سرت بیرون کن
-منظور؟
-یعنی فکر نکن دوست دارم از این لوس بازیا!
واقعا پر رو بود داشت از آشپزخونه میرفت بیرون که گفتم
-شتر در خواب بیند پنبه دانه....خودت بودی که به من حمله کردی...
-میشه کم از این کلمه استفاده کنی؟حمله کردی!....خودت منو تحریک کردی........و رفت بیرون
خیلی از دستش عصبانی بودم میزو جمع کردمو رفتم اتاق....
داشت از کمد لباس در میاورد طبق معمول می خواست منو تنها بزاره و بره بیرون....
منم رفتمو یکی از لباسامو برداشتمو پوشیدم و جلوی چشماش از اتاق رفتم بیرون تو فکر یه انتقام سخت بودم...
سوئیچ ماشینشو از رو میز برداشتمو رفتم حیاط ....مطمئنا خیلی عصبانی میشد اگه ماشین آخرین مدلی,
که تازه خریده بود داغون میشد
اصلا رانندگی بلد نبودم در حیاطو باز کردمو و رفتم ماشینو روشن کردم.....برگشتم دیدم از پشت پنجره داره نگام میکنه...
به فکرشم خطور نمی کرد یدونه دختر خسرو خان رانندگی بلد نباشه!...پامو گذاشت رو گازو از حیاط اومدم بیرون می خواستم
بکوبونم به تیر برق کوچه که موفق شدم اما قبل از این که بلایی سر من بیاد ایربکا عمل کردن و من هیچیم نشد!....از ماشین پیاده شدم و راضی از کارم به سمت خونه راه افتادم پام یکم درد میکرد اما مهم نبود..... بردیا دوید و خودشو به من رسوند با نفرت نگام میکرد...
-تو ...تو.....یه احمقی میدونی قیمت اون ماشین چقدر بود؟
-تو میدونی بسه!....اصلا خوب کردم.... و در مقابل نگاه عصبانیش رفتم خونه و در حیاطم محکم کوبیدم....
رفتم پشت پنجره و بیرونو نگاه کردم جرثقیل اومده بود تا ماشینو ببره...
راضی از کارم رفتمو تلویزیونو روشن کردم و مشغول دیدن فیلم شدم...مطمئن بودم وقتی بیاد یه دعوای حسابی راه می ندازه اما زیاد مهم نبود.......خیلی خسته بودم دیشب نخوابیده بودم چشمام گرم شد و همونجا خوابم برد....
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از خواب که بیدار شدم ساعت 1 بود با این که گرسنه بودم اما حوصلا غذا درست کردن نداشتم بسته ژامبونو از یخچال در آوردمو با خیار شو و گوجه خوردم ......




بازم باید بیکار می موندم تصمیم گرفتم یه تغییر دکور اساسی بدم ،دکور خونه خوب بود اما من از بیکاری می خواستم عوضش کنم




واسم کار خیلی سختی نبود چون وقتی تو خونه های مردم کار میکردم تغییر دکورشونم من باید انجام میدادم و بعضی مواقع صد بار جای یه مبلو عوض میکردم....!




بعد از سه ساعت کارم تموم شد خودمم از کارم خوشم اومد....همه جا خیلی تمیز و مرتب شده بود




نگای میز غذا خوری کردم بردیا هر روز برام پول میذاشت ولی من تا حالا بهشون دست نزده بودم، اما این دفعه دلم می خواست برم بیرونو یه خرید حسابی کنم......ساعت 5 بودلباسامو
پوشیدمو یه آرایش ملایم کردم، پولارو از رو میز برداشتمو از خونه اومدم بیرون........



از جلوی یه لباس فروشی رد شدم یه تیشرت مردانه طوسی که روش طرح های سفید بود نظرمو جلب کرد ،یه لحظه اونو تن بردیا تصور کردم مطمئنا خیلی بهش میومد اما میترسیدم که

براش بخرم و نشونش بدم میترسیدم مسخرم کنه مخصوصا با اون بلایی که صبح سرش آورده بودم....مهم نبود، رفتم تو و خریدمش اگه میزاشتم قاطی لباساش نمی فهمید،شایدم نشونش

نمی دادم......
چراغا خاموش بود، بردیا هنوز نیوده بود ....خریدارو گذاشتم آشپزخونه و رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم..و دوباره رفتم آشپزخونه....


نگای تیشرت بردیا کردم ،از خریدنش پشیمون بودم! همینجوری انداختمش رو میز و مشغول چیدن بسته ها تو کابینتا شدم....


اینقدر سرگرم کارم بودم که متوجه اومدن بردیا نشدم ،چون ماشین نداشت نفهمیدم کی برگشته بود


برگشتم عقب و بردیا رو دیدم که تیشرتو از رو میز برداشته بود وداشت نگاش میکرد....


بردیا-این برای کیه؟


-مال تو نیست بزار سر جاش...

در حالی که یه پوزخند مسخره گوشه لبش بود گفت:


-پس مال کیه؟


رفتم جلو و تیشرتو از دستش کشیدم بیرون...


بردیا-میدونم برای من خریدی....باید بگم خیلی بد سلیقه ای ،در ضمن من از اینجور چیزا نمی پوشم.........ورفت بیرون


بدجوری حرصمو در آورده بود،بغض داشت گلومو فشار میداد حالا بیشتر از قبل ازش بدم میومد.....در سطل آشغالو باز کردم تا بندازمش دور،اما دلم نمی خواست....در یکی از کابینتا

رو باز کردمو انداختمش اونجا...


وقتی کارم تموم شد یه بسته شکلات برداشتمو خوردم حوصله شام درست کردنم نداشتم!


برخلاف تصورم بردیا دعوا راه ننداخت اما حسابی حرصمو در آورد.....
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شب موقع خواب دقیقا وسط تخت خوابیدم تا جایی برای اون نباشه.مثل هر شب موقع خواب تی شرتش رو دراورد و روی تخت دراز کشید،جوری که پاش رو پام بود و دستش رو قفسه سینه م.با اینکه حس میکردم داره سعی میکنه همه وزنشو بندازه رو دست و پاش با اینحال از جام تکون نخوردم که خودش بعد از چند دقیقه گفت:
_باران برو اونور!
کنار رفتم و چشمامو بستم و سعی کردم بخوابم اما خوابم نمیبرد.صدای نفسای عمیق بردیا متوجهم کرد که خوابش برده.خیلی خسته بودم اما خوابم نمیبرد،راستش لحظه به لحظه عشق بازی اون شبمون یادم میفتاد و از خودم بدم میومد.
روی تخت نشستم که متوجه نوری شدم که از طرف میز عسلی کنار بردیا میومد.با تعجب و کنجکاوی به سمت نور رفتم و متوجه شدم گوشیشه.روی سایلنت بود و اسم لیندا که با حروف بزرگ نوشته شده بود روی صفحه ش خودنمایی میکرد.گوشیو برداشتم و از اتاق خارج شدم.با زدن دکمه سبز صداش تو گوشم پیچید:
_بالاخره برداشتی...!بردیا من-بردیا؟!
نمیدونم چرا اما یه جوری شدم.بردیا رو دوس نداشتم اما اینکه دختری بهش زنگ بزنه قلقلکم میداد.ارتباط رو قطع کردم و بهش اس ام اس دادم:
_ببخشید عزیزم...نمیتونم جواب بدم.
و با وارد شدن به اتاق گوشی رو گذاشتم سر جاش.عصبی بودم و خودمم دقیق نمیدونستم چرا...!در بالکن رو باز کردم و روی کفش نشستم.بعد از چند دقیقه بردیا با صدایی خواب آلود صدام زد:
_باران کجایی؟
آروم جواب دادم:
_تو بالکن.
_دیوونه ای به خدا!
و دوباره خوابید.منم بلند شدم و کنارش روی تخت خوابیدم.

نگاهی به تابلوی آموزشگاه انداختم و وارد شدم.وارد اتاق معلمین شدم که مدیر آموزشگاه که پسری سی و خورده ای بود،گفت:
_به به،خانوم فرهمند...خوبین؟
_بله ممنون!
_کلاستون حدود یه ربع دیگه شروع میشه.
_بله بله میدونم!
روش رو به طرف بقیه معلما انداخت و گفت:
_خب همکارای گرام...ایشون خانوم باران فرهمند هستن،مدرس جدید!
سیلی از سلام و تبریکات فرود اومد و منم با جواب دادن به همشون،کتاب کلاسم رو برداشتم و وارد کلاس شدم.کلاسم از دخترای 3 تا 6 ساله تشکیل میشد.
به انگلیسی سلام کردم و نشستم روی صندلی مخصوص معلم که یکی از بچه ها پرسید:
_تیچر حمیدی دیگه به ما درس نمیده؟!
به انگلیسی گفتم:
_فارسی حرف زدن ممنوع!.....و اونم من نمیدونم!
نگاهی به تک تکشون کردم و ادامه دادم:
_من سما-منظورم اینه که....من بارانم....حالا دونه دونه خودتونو معرفی کنین!
بعد از چند دقیقه بچه ها باهام جور شدن و بعد از اتمام کلاس گفتم:
_بچه ها یادتون نره،ورک بود دو صفحه و ازتون میخوام کلمات رو بلد باشین!
خداحافظی کردم و از پله ها بالا رفتم که متوجه کیان شدم که داشت با مدیر آموزشگاه حرف میزد.با دیدنم برام دست تکون داد و منم در جواب لبخند زدم.به سمتشون رفتم که پرسید:
_خب چی شد؟خوب بو کلاس؟
_آره عالی بود...اینجا چی کار میکنی؟
_با یاشار کار داشتم...!
خندیدم و گفتم:
_جون خودت!
_خب حالا میخواستم بیام ببینم کلاستون اگه بالای 18 سال و دخترونه س منم ثبت نام کنم!
آقای کریمی خندید و گفت:
_کیان تو هیچ وقت آدم نمیشی!
کیان شکلکی دراورد و گفت:
_نه که تو آدمی!
کریمی با جدیت گفت:
_زن گرفتم آدم شدم!توئم زن بگیری همه چی حل میشه!
_من زن بگیرم ویلم میگره دیگه زن و خواهر زن و مادر زن نمیشناسم!
_واقعا که بی حیایی!
_بابا با حیا!
روشو به طرف من کرد و گفت:
_در هر صورت باران....همچین کلاسی به تورت خورد خبرم کن.من دیگه باید برم وگرنه فاتحم خونده س!خدافظ .
با هم دست دادیم و دیدمش که سوار ماشینش شد و رفت.تا ساعت 4 بعد از ظهر کلاس داشتم و یادم رفته بود برای خودم ناهار بیارم.موقع ناهار دیدم همه غذاهاشونو رو کردن و با خنده مشغول خوردن شدن به جز یه یکی که به نظر میرسید اونم غذا نداره.
به طرفش رفتم و گفتم:
_میای با هم بریم رستورانی جایی؟
لبخندی زد و گفت:
_باشه بریم!
روبروی آموزشگاه یه فست فود بود که باهم به اونجا رفتیم.بعد از خوردن ناهار با یلدا،همون دختر،برگشتیم و من که 5 دیقه بعدش کلاس داشتم رفتم سر کلاسم و اونم گفت که تا نیم ساعت دیگه کلاسی نداره.
با خودم گفتم:
_خب....اینجائم یه دوست پیدا کردم،عالیه!
این یکی کلاسم مثل کلاس قبلی از 6 تا پسر 13-14 ساله تشکیل شده بود.خیلی شیطون بودن؛با دیدنم سوت زدن و گفتن:
_آخیش....معلم پیر نمیخوایم نمیخوایم!
با خنده روی صندلی نشستم و با اینکه سن کمی داشتن اما از همون اول تا آخرش فقط منو خندوندن و بعد از کلاسشون انرژی زیادی داشتم.
از یلدا که تا ساعت 6 کلاس داشت خداحافظی کردم و بیرون اومدم که کریمی صدام زد:
_خانوم فرهمند دارین میرین؟
_بله،کاری دارین؟
_فقط میخواستم بگم کلاس فرداتون کنسل شد!
_کدومش؟
_همون که یازده و نیم تا دوازده و چهل و پنج بود!
_آها،باشه ممنون!با اجازه!
از آموزشگاه بیرون اومدم و با گرفتن دربست،خودمو به خونه رسوندم.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یه هفته از شروع کارم میگذره....تو این مدت بردیا حتی براش مهم نبوده کجا کار میکنم فقط یه بار ازم پرسید چرا داری کار میکنی؟
منم خیلی خونسرد گفتم برای این که نمی خوام تو این مدتی که پیش همیم ازت چیزی بگیرم.....
آخرین کلاسم که از 10 تا 11 صبح بودتموم شد داشتم میومدم بیرون که یلدا گفت:
-بیا برسونمت...سرده
-ممنون مسیرمون یکی نیست سختته...
-آره دیگه ما کلاسمون به محله شما نمی خوره!...معلومه نمیای...
خندیدمو گفتم:.
-می خوام خودم برم...
-هر جور راحتی... خداحافظ
-خداحافظ......اومدم سر خیابون و یه دربست گرفتم.
چراغ قرمز بود داشتم از بیرونو نگاه میکردم یه دختر کوچیک حدودا 8 ساله می خواست به یه ماشین گل بفروشه اونا نمی خواستن بخرن اما اون هی اصرار میکرد......راننده پنجره رو داد پایینو یه سیلی زد تو صورت دختره که افتاد تو خیابون تا می خواستم از ماشین پیاده شم راننده با سرعت حرکت کرد...یاد وقتی که پیش اشرف بودیم افتادم اونایی که هنوز نمی تونستن تو خونه مردم کار کننو مجبور میکرد برن سر چها راه اما با من خیلی خشن نبود چون میدونست من پدر دارم و تنها نیستم .......تصمیممو گرفتم می خواستم تو بهزیستیم کار کنم به بچه های اونجا زبان یادبدم....از راننده خواستم منو ببره بهزیستی....
کرایه رو دادمو پیاده شدم.. داخل محوطه یه سری از بچه داشتن بازی میکردن....
با پرس و جو دفتر مدیرو پیدا کردمو شرایطمو براش گفتم....اونم قبول کرد هر روز از ساعت 9 تا 11 برم اونجا ،مجبور بودم کلاسای صبح آموزشگاهو قبول نکنم....از فردا کارمو شروع میکردم باورم نمی شد من که همیشه آرزو اشتم بیکار باشم وتو خونه های مردم کار نکنم حالا طاقت یه لحظه بیکاری و تنهایی رو نداشتم ...



صبح زود از خواب بیدار شدم بردیا هنوز خواب بود دیشب دیر اومده بود و من اصلا متوجه نشده بودم.....لباسامو پوشیدمو رفتم آشپزخونه، صبحانه رو حاضر کردمو خوردم امروز صبح تو آموزشگاه کلاس نداشتم باید به آقای کریمی میگفتم که دیگه نمی تونم صبح ها تدریس کنم....
............
اولین کلاسم با بچه های 6 تا 7سال بود...همشون خاله صدام میکردن به جز یکیشون که اسمش غزل بود و مامان صدام میکرد دختر شیرینی بود با موهای بلند که از دو طرف گیس بافته شده بود......
بعد از کلاس غزل اومد طرفم و گفت:
-مامان؟
-بله عزیزم؟
-یه تیکه کاغذ از تو لباس عروسکش در آوردو نشونم داد....کاغذو گرفتمو نگاش کردم عکس یه دختر همسن و سال من بود با چشم وابروی مشکی...
-می خوای چی کارش کنم خوشگلم؟
-خوب این مامانمه دیگه!همیشه میاد خوابم و بهم میگه که میاد سراغم و منو میبره ..من اینجا رو دوست دارم اما مامانمو می خوام...و اومد بغلم....اشک که تو چشمام جمع شده بود در گوشش گفتم:
-میاد عزیزم...و از اتاق اومدم بیرون همه با تعجب به صورت خیسم نگاه میکردن می خواستم از خانوم لطفی مدیر اونجا بیشتر در مورد غزل بپرسم بعد از پرس و جو فهمیدم......که از همون بچگی اینجا بزرگ شده و دم در بهزیستی پیداش کردن و اون عکسم از یکی از مجله ها کنده و فکر میکنه مامانشه ...خیلی ناراحت شدم...
..........ساعت 12 از بهزیستی اومدم بیرن می خواستم برای غزل بقیه بچه ها اسباب بازی بخرم وارد مغازه شدم و واسه غزل یه عروسک و برای بقیه بچه ها هم عروسک و ماشین خریدم.......
.....طبق معمول بردیا خونه نبود نمی خواستم اسباب بازیا رو ببینه اصلا نمی خواستم بفهمه من تو بهزیستی دارم کار میکنم....
بسته ها رو گذاشتم پشت مبل جایی که معلوم نبود .....
از آموزشگاه اومدم با آقای کریمی حرف زدم اونم ساعت کلاسامو از ساعت 3 تا 7 شب گذاشته بود حالا دیگه سرم خیلی شلوغ بود....
لباسامو در آوردمو اومدم آشپزخونه می خواستم برای غزلو بقیه بچه ها شیرینی درست کنم.....باورم نمیشد بعد از یه روز کلاس اینقدر بهشون وابسته بشم...
وسایل شیرینی شکلاتیو حاضر کردم وقتی می خواستم مشغول درست کردن بشم بردیا اومد خونه نگای ساعت کردم 9 بود امکان نداشت این ساعت بیاد خونه .........یکراست اومد آشپزخونه....
بردیا-سلام
خیلی سرد جوابشو دادمو مشغول شدم....
رو میز غذا خوری دست به سینه نشسته بود...بدون توجه بهش مشغول شدم وموادو حاضر کردمو شیرینی هارو شکل ستاره درست کردم وگذاشتم تو فر تا بپزن...برگشتم سمتشو گفتم:
-تو کارو زندگی نداری نشستی منو میبینی؟..برو بیرون
-نمی خوام بایدبه منم شیرینی بدی...
-چه پررو ....اینا واسه تو نیست برو بیرون
-مال هرکی می خواد باشه منم می خوام.....در حالی که می خندید گفت
-یه حسی بهم میگفت امشب زود بیام خوشحالم به حرفش گوش کردم....
-نمیری دیگه؟
-نه!
-به درک من که بهت هیچی نمیدم.....
شیرینی هارو ازفر در آوردم و روشون کاکائو ریختمو گذاشتم یخچال.....مطمئن بودم خیلی خوششون میاد....
غذا رو از یخچال در آوردمو گذاشتم گرم بشه...رفتم تو اتاقو وجلو آینه نشستم حالا فهمیدم چرا بردیا داشت میخندید سر دماغم کاکائویی شده بود و لای موهامم آرد رفته بود واقعا خنده دار شده بودم موهای بلندمو که تا کمرم میرسیدو باز کرد و شونشون کردم صورتمم پاک کردم....دیگه ماهامو نبستم رفتم آشپزخونه .....بردیا از رو میز اومدپایینو رفت سمت یخچال.....سریع دویدمو رفتم جلو یخچال....
من-دست نمیزنی
-حالا یه دونه که هیچی نمیشه...
-برو بگو لیندا جونت برات بپزه....
-اون از این چیزا بلد نیست در ضمن اگه بلدم بودبیکار نیست که بشینه از این چیزا درست کنه...
-باشه ...خودم بهت میدم.....در یخچالو باز کردمو پارچ آبو در آوردمو ریختم روش....اومدم فرار کنم که چون آب ریخته بود کف آشپزخونه سر خوردم اونم که داشت دنبالم میدوید افتاد روم.....
وقتی چشمامو باز کردم صورتش رو به روم بود و چون موهاش خیس شده بود قطره های آب از رو موهاش میچکید رو صورتم....داشتم له میشدم اما اون همینجوری داشت نگام میکرد....
-وای.....سوخت....و هلش دادم اونور وسریع بلند شدم.....
غذا سوخته بود...تازه از رو زمین بلند شده بود اومد روبه رومو گفت
-سوخت؟؟...من بیرون شام خوردم خودت بی غذا موندی....ورفت بیرون
بازم خوب بود از فکر خوردن شیرینیا اومد بیرون.....
یه تخم مرغ درست کردمو خوردم دلم می خواست بردیا رو خفه کنم......رفتم تو اتاق..رفته بود حموم...رفتم سمت کمد، می خواستم لباسمو عوض کنم شلوارمو عوض کردم ولی تا خواستم پیراهنمو بپوشم اومد بیرون داشت موهاشو باحوله خشک میکردوقتی منو دید زل زد بهم....
نمی دونستم باید چیکار کنم سریع لباسمو پوشیدم....داشت میومد طرفم...
-اومد روبه روم وایساد...
-چیه؟!...مشکلی داری؟
چسبوندم به دیوارو گفت:
-آره ...میتونی حلش کنی....
-نه.....و خواستم برم که چسبوندم به دیوارو نگای لبام کرد...
-ولم کن....می خوا.....
لباشو گذاشته بود رو لبام و داشت میبوسیدم می خواستم از خودم جداش کنم که یه دستشو برد سمت کمرمو منو محکم چسبوند به خودش و دستشو دیگشو رد کرد لای موهام....نباید می زاشتم اینکارو بکنه...با تمام توانی که داشتم هلش دادم عقب و یه سیلی محکم بهش زدم.....
بردیا-چته تو؟
-تو چته لعنتی.....دیگه به من دست نزن....... و رفتم سمت تخت پتو بالشمو برداشتمو رفتم رو کاناپه خوابیدم......
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دستامو شستم و به کابینت تکیه دادم.یاد لحظه ای افتادم که غزل با لذت شیرینی رو خورد و گفت:
_ماما تو بهترینی!!
آهی کشیدم و با باز کردن در یخچال،ژامبون و گوجه برداشتم و نون رو از مایکروویو دراوردم و. برای خودم ساندویچی درست کردم که بردیا با لپ تاپش اومد و روی صندلی نشست و گفت:
_این چند روزه کم خورد و خوراک شدی...!
_تو که از خوردنت نمیفتی پس دیگه مشکلت چیه؟
برخلاف همیشه خوش اخلاق بود؛دستاشو به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
_هیچ مشکلی ندارم،اصلا چه کاریه؟
یه گازی از ساندویچ زدم و پرسیدم:
_خب حالا میتونی بگی چی میخوای!
_بابام...دعوتمون کرده!
_خب این همه استرس داره گفتن این موضوع؟
_آخه یه مهمونی کوچیک نیس...همه هستن!
_خب باشن.
_لیندائم ممکنه بیاد!
جمله آخر رو با شیطنت اضافه کرده بود.گفتم:
_اوه پس خوب شد گفتی من برم حسابی به خودم برسم چیزی ازش کم نداشته باشم!
دوباره تیکه ای از ساندویچ کندم و ادامه دادم:
_خب بیاد...کجای دلم جاش بدم؟!
_فقط خواستم اطلاع داده باشم...من میرم میخوابم،خواستی بیا!
شکلکی دراوردم و گفتم:
_برو به همون لیندا جونت بگو بیاد پیشت بخوابه!!
بلند خندید و از آشپزخونه بیرون رفت
باران آماده شدی؟؟بابا الان مهمونی تموم میشه!
_بردیا یه لحظه بیا!
وارد اتاق شد و با دیدن من که با خودم درگیر بودم،گفت:
_چته چرا انقد وول میخوری؟!
با کلافگی گفتم:
_بردیا بیا این بند آخریه رو ببند..هر کار میکنم بسته نمیشه!
به سمتم اومد و بند پشت لباسم رو گرفت و گره زد و گفت:
_میگفتی خودم کمکت کنم بپوشی!
نگاهی بهش کردم و گفتم:
_اگه مجبور نمیشدم اصلا صدات نمیکردم،به خدا خیلی لوسی!
خندید و گفت:
_فک کردی نمیدونم هر موقع از این حرفا میزنم ته دلت قند آب میشه؟
_اصلا ته دلم قندون میشکنن!
پالتوم رو از رو تخت برداشتم که دیدم بردیا داره بهم نگاه میکنه:
_یقه لباست خیلی بازه ها!
_چیه غیرتی شدی؟!
_فقط خواستم بگم تحریک کننده س!
اینو گفت و از اتاق بیرون رفت.میدونستم فقط میخواد اذیت کنه و اهمیت نمیدادم.شالم رو سرم کردم و ازاتاق خارج شده و یکراست رفتم سمت حیاط .
با دیدن فورد جدید بردیا نفسم رو با عصبانیت بیرون دادم و عقب نشستم.گفت:
_خانوم بنده شوفرتون نیستم....بفرمایین جلو!
_فقط برو حوصله ندارم!
بازم هیچی نگفت.این چشه؟!با رسیدن به خونه پیاده شدم و همزمان صدای موزیک خفه ای رو شنیدم.
خواستم وارد شم که بردیا بوق زد و ابروهاش رو بالا برد.بهش توجهی نکردم که سریع پیاده شد و گفت:
_باران خانوم صبر کنین لطفا!
بدون اینکه برگردم منتظرش شدم که اومد و ضربه ای به شونه م زد و از کنارم حرکت کرد.پرروی عوضی!
با هم وارد سالن شدیم که دیدم پدرشوهرم داره به سمتم میاد.با خنده بغلم کرد و به بردیا گفت:
_چه عجب تشریف فرما شدین!!
بردیائم با خنده پدرش رو بغل کرد و گفت:
_این خانوم قر و فر زیاد داره!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بهم نگاه کرد و گفت:
_به جاش حسابی خوشگل شده...افتخار یه رقص رو میدین؟
پالتو و شالم رو دراوردم و به ست بردیا دادم و با گرفتن دست آقای آزادی همراه باهاش رقصیدم.
گونه م از حرکات زیاد سرخ شده بود و داشتم میرفتم تا آبمیوه ای چیزی بخورم که چشمم افتاد به بردیا مه داشت با یه خانوم سی و خورده ای ساله میرقصید،به احتمال قوی تو عروسیمون دیده بودمش...اما این که کی بود رو اصلا یادم نمیومد!
داشتم آب پرتقال رو سر میکشیدم که صدایی که شنیدم باعث شدم به مرز خفگی برسم:
_باران؟!
به سرعت به سمت صدا برگشتم:
_کیان تو...اینجا چی کار داری؟
_تو چرا اینجایی؟!
روبروش قرار گرفتم و گفتم:
_مثل اینکه مهمونی پدرشوهر منه ها!!
کیان با تعجب به آقای آزادی نگاه کرد و گفت:
_مهمونی پدرشوهرت؟!
هنوزم نمیفهمیدم....پرسیدم:
_نگفتی تو چرا اینجایی؟
_پدر من یکی از شرکای بابای بردیاس!نمیدونستم بردیا پسر آقای آزادیه!
شونه هامو بالا انداختم و به فکر فرو رفتم. بابای کیان دوست بابای بردیاس،یعنی همدیگرو تا حالا ندیدن؟!وای خدای من...!
کیان تکونم داد و گفت:
_از فکر بیا بیرون،یه دور رقص؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم اما هنوز تو فکر بودم.بیشتر کیان رهبری میکرد رقصو تا من.نگاهم به بردیا افتاد که داشت با تعجب به کیان نگاه میکرد.بعد از تموم شدن آهنگ به سمتش رفتیم که گفت:
_به به آقا کیان...خوش اومدین!
_ممنون...!
بردیا با تمسخر خندید و گفت:
_کی بهتون گفت امشب مهمونیه؟
کیان لبخندی زد و گفت:
_پدرتون.
_پدرم؟!
_بله...!
تنهاشون گذاشتم تا کیان همه چیو به بردیا بگه که چشمم به خسرو افتاد.به سمتش رفته و سلام کردم که گفت:
_باران خانوم از زمانی که ازدواج کردی دیگه ما رو تحویل نمیگیری!
خندیدم که متوجه پدرام شدم که بهم خیره شده بود.لبخندی زده و سلام کردم:
_سلام داداشی...چطوریایی؟!
پوزخندی زد و گفت:
_با احوال پرسیای شما خواهر جونم!
خسرو بلند خندید و گفت:
_پدرام همیشه آرزو داشت به باران بگه خواهر اما باران نبود!حالا که پیدا شده فک کنم دیگه از زبون نیفته!
تو دلم گفتم:آره...عمرا از زبونش بیفته!
پدرام صدام کرد و گفت:
_باران میای بریم یه جای خلوت؟
سرمو به علامت مثبت تکون دادم و با هم به یکی از اتاقای طبقه بالا رفتیم.منو روی تخت نشوند و روبروم زانو زد.با انزجار گفتم:
_پدرام چی میخوای؟!
با صدایی نسبتا بلند گفت:
_ببین سمانه-
با شنیدن ضربه ای که به در اتاق خورد حفشو قطع کرد و به در چشم دوخت.اما چون دیگه صدایی نیومد ادامه داد:
_سمانه امشب بابا حتما ازت درباره پدر مادرت سوال میکنه.
_کدوم پدر مادرم؟
_همونی که تو رو به اصطلاح توی لندن بزرگ کردن!حواست باشه،سوتی موتی ندی.
_خب چی بگم؟
_ببین بگو بابام مرده،چه میدونم....بگو بابام تو یه تصادف توی خود لندن کشته شد و مامانم گذاشت رفت با یه مرد دیگه!
_این چرت و پرتا چیه؟!
_چیز بهتری به فکرت میرسه؟!
یه خورده فکر کردم و دیدم این بهترین راهه.وگرنه خسرو پا پی میشد که الان کجان و از این حرفا.اینجوری میگفتم دیگه تو انگلیسه و منم نمیدونم.پرسیدم:
_اگه پرسید چجوری به ایران اومدم چی؟
_بگو همین خانومه که تو واسش کار میکردی....آره اشرف،بگو اون اونجا یه برادر داره اون تو رو اورد...یه چیز بپرون دیگه!فقط چیزی بگو قانع کننده باشه.
بلند شدم که گفت:
_سمانه...ما گریه میخوایم!اگه ازت پرسید میخوام ازت گریه کنی!
سرمو تکون دادم و همراه با پدرام از اتاق خارج شدم.کیان با دستپاچگی عقب رفت،با سوءظن پرسیدم:
_کیان چیزی شده؟
یکم من من کرد و گفت:
_چیزی که نشده،اما راستش من مثانه م دیگه تحمل نداره!
نفس راحتی کشیدم:پس حرفای ما رو نشنیده.دستشویی رو بهش نشون دادم و با پدرام از پله ها پایین اومدم و با هم به پیست رقص رفتیم.
در حال چرخ خوردن متوجه بردیا شدم که سرش رو زیر گوش دختری برده و داره باهاش میخنده و اون دختره هم غش غش میخنده.بی اختیار حرصم گرفت و به دنبال کیان گشتم که دیدم داره با آقای آزادی حرف میزنه.
بعد از آهنگ رفتم روی صندلی ای نشستم که خسرو هم اومد کنارم نشست و پشت بندش نگام به پدرام و بردیا و کیان افتاد.خندیدم و گفتم:
_چرا محاصره م کردین؟!
خسرو خندید و گفت:
_محاصره چیه...اومدم پیش دخترم بشینم.
بعد از یکم حرف زدن،خسرو به قول معروف مقدمه چینی کرد و در آخر پرسید:
_باران عزیزم خبری از سرپرستای قبلیت داری؟!
نگاهی به پدرام انداختم و چیزایی که بهم گفته بود رو گفتم و آخرشم انقد پلک نزدم تا اشکم دراومد.خدا رو شکر دیگه نپرسید چی شد که به ایران برگشتی چون اون جوابی که براش حاضر کرده بودیم قنع کننده نبود.
با دیدن اشکای من همه به بردیا چشم دوختن،انگار انتظار داشتن بیاد بغلم کنه.اما اون فقط یه«متأسفم»گفت و به سمتی رفت.با عصبانیت دندون هام رو روی هم ساییدم که کیان به سمتم اومد و گفت:
_اوه باران گریه نکن....پیش میاد بعضی اوقات،مهم اینه الان در کنار کسی هستی که دوست داره!
و با تمسخر به مسیری که بردیا رفته بود اشاره کرد.بلند شدم و به دستشویی رفتم و تو اونجا بلند بلند گریه کردم.به خاطر تنهاییم،اینکه حتی بردیا جلو بقیه احترامم رو نگه نمیداره اعصابم رو خرد میکرد.بیرون اومده،لوازم آرایشم رو براشتم و دوباره رفتم دستشویی تا تجدید آرایش کنم.
از دستشویی که بیرون اومدم همه جا ساکت بود!کمی جلوتر رفتم و متوجهشدم همه دور کیک جمع شدن.با دیدن من همه دست زدن و من کنار بردیا قرار گرفتم.
با سوت و دست بقیه کیک رو بریدیم که آقای آزادی اعلام کرد:
_پسر و دختر گل من هنوز ماه عسل نرفتن!به خاطر همین تصمیم گرفتم یه بلیط رفت و برگشت به جزایر قناری رو بهشون بدم.البته چون بردیا کمی کار داره سفر میفته برای عید یا بعد از عید!
همه دست زدن و من با خودم فکر کردم که چه اصراریه این موضوع تو جمع بیان شه؟!خب به خودمونم میتونست بگه!همه ش تظاهر...
احساس میکردم کیان متوجه مشکلی بین من و بردیا شده،هر کسی میتونست بفهمه،موقع شام بردیا واسه خودش غذا ریخت و گوشه ای نشست تا بخوره و اصلا منتظر نشد با هم غذا بخوریم!به درک نخوره.
کنار کیان نشستم که پرسید:
_چه خبر از کار و بار؟
_ای بدک نیس!
_یاشار که اذیت نمیکنه؟!
_بیچاره کاری نداره که!
به خوردن غذا ادامه دادیم که یهو پرسید:
_باران چی شد برگشتی ایران؟
نمیدونستم چی بگم.جواب دادم:
_کسی که براش کار میکردم منو اورد...یعنی داداشش یکی از بدبخت ترین آدمای لندن بود و وقتی منو دید با خودش اورد ایران!
اگه باور نمیکرد اصلا تعجب نمیکردم.اما اون در کمال ناباوری گفت:
_واقعا متأسفم باران.
_تو که کاری نکردی!
بعد از شام پرهام و دریائم به ما ملحق شدن،درست موقع خوردن کیک رسیدن.رفتار پرهام با
دریا رو با رفتار بردیا با خودم مقایسه کردم:تو هر نگاه پرهام به بردیا لذت و عشق دیده میشد،بردیا اصلا به من نگاه نمیکرد!پرهام دریا جون-دریا جون از دهنش نمیفتاد،بعضی موقع به این فکر میفتادم که آیا بردیا اسم منو یادشه؟!
پدرام اومد پیشم و گفت:
_باران این بردیا چقده تابلوئه...همه فهمیدن شما دو تا با هم قهرین!
پوزخندی زدم و گفتم:
_هیچ وقت با هم دوست نبودیم!
_حالا هرچی...امشب که گذشت اما حواست باشه تو بقیه جاها انقد تابلو نباشین.
_منتظر اجازه شما بودم!
حدود یه ساعت بعدش از همه خداحافظی کردیم که کیان بغلم کرد و گفت:
_خوشحال شدم دیدمت!
لبخند شیرینی زدم و گفتم:
_منم همینطور!
بردیا با کیان دست داد و دستمو گرفت و از خونه بیرون اومد.به محض بیرون اومدن دستمو از دستش بیرون کشیدم و به سمت ماشین رفتم.
تا رسیدن به خونه هیچ کدوممون حرفی نزدیم و تنها موقع خواب بردیا با گفتن«شب بخیر»سکوت بینمون رو شکست.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وارد بهزیستی شدم دلم واسه غزل و بقیه بچه ها خیلی تنگ شده بود[/font]
[font=&quot]-خانوم احمدی غزل کجاست؟[/font]
[font=&quot]-خوب.....ان روز که رفتین غزل حالش بد شد و بردیمش بیمارستان....بعد از انجام آزمایش معلوم شد.....[/font]
[font=&quot]-معلوم شد چی؟[/font]
[font=&quot]-سرطان داره..[/font]
[font=&quot]-امکان نداره ....اون که حالش خوب بود![/font]
[font=&quot]-خوب راستش یه چند وقتی بود که حالش خیلی خوب نبود.....[/font]
[font=&quot]آدرس بیمارستانو گرفتمو سریع راه افتادم....[/font]
[font=&quot]..................[/font]
[font=&quot]غزل روتخت خوابیده بود....چهرش خیلی معصوم بود وقتی رفتم بالای سرش چشماشو باز کرد..[/font]
[font=&quot]-اومدی مامانی؟ منو از این جا ببر.[/font]
[font=&quot]-قول بده زود خوب بشی....خودم زود زود میبرمت......بخواب عزیزم[/font]
[font=&quot]در حالی که موهاشو ناز میکردم خوابش برد...[/font]
[font=&quot]رفتمو از دکترش حالشو پرسیدم[/font]
[font=&quot]- باید شیمی درمانی بشه....اما معلوم نیست خوب بشه...اون هنوز خیلی کوچیکه بدنش برای شیمی درمانی ضعیفه...[/font]
[font=&quot]-خوب میشه یا نه؟[/font]
[font=&quot]-گفتم که معلوم نیست..[/font]
[font=&quot]داشتم با غزل بازی میکردم که یه پرستار اومد تو اتاق نگای دستش کردم می خواستن موهای غزلو بتراشن...[/font]
[font=&quot]-مامانی من از اون میترسم...[/font]
[font=&quot]-غزل جون اگه من از بخوام موهاتو کوتاه کنی گوش میکنی؟[/font]
[font=&quot]-من دوست ندارم.درد داره.[/font]
[font=&quot]-نه عزیزم درد نداره....تازه مثل حسنی میشی..[/font]
[font=&quot]-حسنیو دوست دارم....[/font]
[font=&quot]-خوب پس الان این خانوم موهاتو مثل اون میکنه.....قول میدم موهات زود مثل قبلش بشه..[/font]
[font=&quot]خیلی زود موهاشو تراشیدن ...موهای بلندش که تا کمرش میرسید همه روی زمین ریخته بودن.....[/font]
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اولین مرحله شیمی درمانی فردا بودوقتی غزل خوابیدازبیمارستان اومدم بیرون وبا یه دربست خودموبه خونه رسوندم......
......
چراغا خاموش بود....
به محض این که چراغارو روشن کردم چشمم به بردیا افتاد که رو مبل نشسته بود
-چرا تو تاریکی نشستی؟
-کجا بودی؟
-چرا باید بگم؟
بلند شد اومد سمتم....در حالی که داد میزد گفت:.
-میگم کجا بودی؟
-خوب بابا داد نزن....آموزشگاه بودم جای یکی از دوستام کلاس وایسادم ...اصلا تو چته؟ برات مهم شده؟
جوابمو ندادو رفت اتاق.....رفتاراش عجیب بود....
.............
خیلی گرسنه بودم واسه شام غذا درست کردم و خوردم مطمئن بودم بردیا هم با لیندا جونش خورده......
رفتم تو اتاقو لباسامو عوض کردمو خوابیدم بردیا هم اومد پیشم....هی خودشو میچسبوندبه من...
-اه برو اونور..مثل کنه میچسبی...
در حالی که میخندید گفت:نه
-بالشو پتومو برداشتم می خواستم برم رومبل بخوابم که دستمو کشیدو افتادم روش....
-خوب بابا بیا....ورفت اونور...
کنارش خوابیدم وخیلی زود خوابم برد...
صبح زود بیدار شدم و دیدم سرم روسینه بردیاست و بغلم کرده..مطمئنا اینقدر خسته بودم نفمیدم می خواستم بیدارش کنم و سرش داد بزنم اما ترجیح دادم بیدارش نکنم تا بهم شک نکنه من کم بدبختی داشتم اینم قاطی کرده بود....سریع لباسمو پوشیدم و یه لیوان شیر خوردمو رفتم بیرون....امروز تو آموزشگاهم کلاس داشتم واقعا سرم شلوغ بود باید به غزلم سر میزدم...
.....بعد از تموم شدن کلاس رفتم و برای غزل اسباب بازی خریدم و رفتم بیمارستان........
تا منو دید اومد سمتم ....بغلش کردم...
-من میترسم...چرا دیر اومدی مامان...
-شرمنده خوشگلم کار داشتم....اسباب بازیارو نشونش دادم که کلی خوشحال شد....
بعدیه پرستار اومد سراغشو بردش برای شیمی درمانی......
حدودای ساعت 2 آوردنش باورم نمی شد این غزل باشه چهرش خیلی زرد شده بود...بادکترش حرف زدم که گفت:
-بدنش واسه شیمی درمانی خیلی ضعیفه بعید میدونم خیلی طاقت بیاره...
-نه ....اون باید زنده بمونه....
دکتر سرشو تکون دادو رفت...
رفتم تو اتاق غزل خواب بود...کیفمو برداشتمو اومدم بیرون اصلا حوصله رفتن به آموزشگاهو نداشتم اما مجبور بودم...

بعد از تموم شدن کلاس اومدم بیرون و کیانو منتظر خودم دیدم
کیان-سلام خوشگلم
-چرا اینجوری سلام میدی؟
-چون خوشگل منی...
-لطفا با من اینجور حرف نزن من شوهر دارم...
-بله میدونم یه شوهر خیلی نمونه و ناب...
-مسخره میکنی؟
-نه....کی جرات مسخره کردن شمارو داره....
رفتارش عجیب شده بود...
-تو هم حال داریا....من رفتم..
-کجا؟...میرسونمت..
-تو کار و زندگی نداری هر روز میای اینجا؟!
در حالی که میخندید گفت:چه کاری واجب تر از تو؟...سوار شو
اصلا دلم نمی خواست باهاش برم...رفتارش حرصم میداد...بعد از کلی بهانه آوردن راضیش کردم که خودم میرم...
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بعد از تموم شدن کلاس اومدم بیرون و کیانو منتظر خودم دیدم[/font]
[FONT=&quot]کیان-سلام خوشگلم[/FONT]
[FONT=&quot]-چرا اینجوری سلام میدی؟[/FONT]
[FONT=&quot]-چون خوشگل منی...[/FONT]
[FONT=&quot]-لطفا با من اینجور حرف نزن من شوهر دارم...[/FONT]
[FONT=&quot]-بله میدونم یه شوهر خیلی نمونه و ناب...[/FONT]
[FONT=&quot]-مسخره میکنی؟[/FONT]
[FONT=&quot]-نه....کی جرات مسخره کردن شمارو داره....[/FONT]
[FONT=&quot]رفتارش عجیب شده بود...[/FONT]
[FONT=&quot]-تو هم حال داریا....من رفتم..[/FONT]
[FONT=&quot]-کجا؟...میرسونمت..[/FONT]
[FONT=&quot]-تو کار و زندگی نداری هر روز میای اینجا؟![/FONT]
[FONT=&quot]در حالی که میخندید گفت:چه کاری واجب تر از تو؟...سوار شو [/FONT]
[FONT=&quot]اصلا دلم نمی خواست باهاش برم...رفتارش حرصم میداد...بعد از کلی بهانه آوردن راضیش کردم که خودم میرم...[/FONT]

دوهفته از شیمی درمانی غزل میگذره هر روز حالش بدتر از قبل میشد تو این مدت رفتارای بردیا و کیان هم حسابی حرصم میداد[/font]



[FONT=&quot]طوری که یلدا میگفت خیلی لاغر شدم ...امروز قرار بود مرحله دوم شیمی درمانیو انجام بدن....[/FONT]



[FONT=&quot]قبل از این که ببرنش اون عکسی که فکر میکرد مادرشه و عروسکشو بهم داد و گفت:[/FONT]



[FONT=&quot]-مامان اینا رو همیشه نگه دار خیلی دوستت دارم....[/FONT]



[FONT=&quot]....[/FONT]



[FONT=&quot]تو اتاق نشسته بودم که غزلو آوردن...رو سرش پارچه سفید کشیده بودن نگای دکتر کردم که گفت:[/FONT]



[FONT=&quot]-متاسفم....[/FONT]



[FONT=&quot]اینقدر گریه کرده بودم چشمام حسابی قرمز شده بود....با خانوم احمدی حرف زدم وقتی حال منو دید گفت حق ندارم تو تشییع جنازش شرکت کنم التماسامم فایده ای نداشت...[FONT=&quot]عکس و عروسک غزلو برداشتمو اومدم خونه...[/FONT][/FONT]



[FONT=&quot]بدون اینکه لباسامو در آرم رو تخت نشستمو گریه کردم....صدای بردیا میومد..[/FONT]



[FONT=&quot]-باران....باران...[/FONT]



[FONT=&quot]اومد تو اتاقو نگام کرد حوصلشو نداشتم می خواستم برم که....دستمو کشیدو بغلم کرد......واسم مهم نبود چرا این کارو کرد فقط احتیاج به یه آغوش داشتم که بتونم گریه کنم به اندازه تموم سختیایی که کشیده بودم....[/FONT]



[FONT=&quot]بردیا-آروم باش...میدونم خیلی دوسش داشتی...[/FONT]



[FONT=&quot]با ناباوری نگاش کردم....[/FONT]



[FONT=&quot]بردیا-من همه چیزو میدونم...میدونم که صبها میری بهزیستی و عصرا هم آموزشگاه میدونم که تا حالا از پولی که برات گذاشتم هیچی واسه اون بچه ها نخریدی و همش از حقوق خودت بوده....[/FONT]



[FONT=&quot]اشکامو پاک کردو گفت:[/FONT]



[FONT=&quot]-بابا ازمون خواسته بریم شمال...همه تو این سفر هستن..حتی..[/FONT]



[FONT=&quot]منتظر جواب بودم نگام کردو گفت:[/FONT]



[FONT=&quot]-کیان و پدرش....[/FONT]



[FONT=&quot]-من آمادگیشو ندارم نمی خوام بیام....[/FONT]



[FONT=&quot]-میدونم خیلی واسه اون دختر ناراحتی ..اما نمیشه نریم...[/FONT]



[FONT=&quot]-یه شرط داره؟[/FONT]



[FONT=&quot]-واقعا که خانومو می خوایم ببریم گردش شرطم برامون میزاره!...حالا چی هست؟[/FONT]



[FONT=&quot]-چرا رفتارت اینقدر عوض شده؟[/FONT]



[FONT=&quot]منتظر جواب بودم که گوشیش زنگ زد. رفتم بیرون تا راحت حرف بزنه.....[/FONT]



[FONT=&quot]رفتم آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم من تا حالا دریا رو ندیده بودم واقعا خوشحال بودم وقتی خواستم برگردم تو اتاق صداش میومد...[/FONT]



[FONT=&quot]-آره...می خوام برم[/FONT]



[FONT=&quot]-....[/FONT]



[FONT=&quot]-معلومه که اونم میاد...اون زنه منه[/FONT]



[FONT=&quot]-.........[/FONT]



[FONT=&quot]-ببین لیندا ما قرار خاصی با هم نذاشتیم که اینجور میکنی.[FONT=&quot].[/FONT][/FONT]



[FONT=&quot]........[/FONT]



[FONT=&quot]-آخه عزیز من چرا اینجور میکنی؟..خیلی خوب گریه نکن...[/FONT]



[FONT=&quot]-.....[/FONT]



[FONT=&quot]-باشه الان میام....[/FONT]



[FONT=&quot]رفتم تو اتاق داشت کتشو میپوشید .....[/FONT]



[FONT=&quot]-نمی خواد عصری بری آموزشگاه زنگ بزن مرخصی بگیر...خداحافظ[/FONT]

 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتی بردیا رفت زنگ زدمو مرخصی گرفتم یه ربع بعد کیان sms داد
kheily khoshhalam ke myay shomal!kheily
جوابشو ندادم ...
عروسک غزل رو تخت بود رفتم برش داشتم وقتی نگاش میکردم گریم می گرفت....
.......
شب بردیا اومد و بادیدن من که تو تاریکی نشستم و عروسک غزلم دستمه گفت:
-نمی خوای بس کنی؟!
-نه نمی خوام و در حالی که گریه میکردم گفتم:
-واسه تو راحته...تو هیچ وقت نمیتونی سختی کهاون کشیدو بفهمی و ازاتاق اومدم بیرون.....یه قرص خوردمو برگشتم اتاق ...بردیا خوابیده بود...منم کنارش خوابیدم
....................
صبح که بیدار شدم بردیا رفته بود خودمو تو آینه دیدم چشمام پف کرده بود....
ساعت 7 عصر بردیا اومد خونه.....
بردیا-خوبه حاضرم هستی....منم وسایلامو جمع کردم بلند شو بریم....
سوار ماشین شدمو رفتیم خونه پدر بردیا همه اونجا بودن..
قرار شد کیان و پدرش با پدر بردیا با یه ماشین بیان وخاله و عمه و پدر و پدرامم با یه ماشین...دریا و پرهامم با ماشین پرهام
........
حدودای ساعت 9 بود که رسیدیم ویلای پدر کیان....
یه ویلای خیلی بزرگ و قشنگ.....دلم می خواست روز بود تا برم دریا رو ببینم....
طبقه ی بالا به اندازه همه اتاق بود من بردیا با هم رفتیم تو یه اتاق که پنجره ی بزرگی داشت و روبه دریا باز میشد.....پنجره رو باز کردمو یه نفس عمیق کشیدم..
-بردیا-می خوای سرما بخوری؟پنجره رو ببند..
اما من دلم نمی خواست می خواستم ساعت ها اونجا بشینم و بوی دریا رو حس کنم...
آخر خودش اومدو پنجره رو بست...
-می خوای مریض شی؟...بلند شو بریم پایین..
لباسامو عوض کردمو رفتیم پایین....خاله و عمه داشتن تو آشپزخونه غذا درست میکردن دریا و پرهامم کنار هم نشسته بودن داشتن میخندیدن...خوش بحال دریا چقدر خوشبخت بود....

بعد از غذا همه دور شومینه نشستیم من کنر دریا نشسته بودم و بردیا پیش پدرش که کیان گفت:
-می خوام برای کسی که عاشقونه دوسش دارم یه آهنگ بزنم
و بعد درحالی که نگای من میکرد گیتارشو برداشتو شروع کرد...
مگه تو نگفته بودی عشق و زندگی قشنگه
ولی خوب نگفته بود که همش بی آب و رنگه
تو همیشه گفته بودی وقتی عاشق میشی انگار
دل دریا رو گرفتی توی دستای سپیدار
مگه نرخ خوبی چنده؟ که تو برگای برنده تو به این راحتی سوختیییی
مگه تو نگفته بودی....
من تو دریای جنونت دل دادم به آسمونت
بادبونامو سپردم به نگاه مهربونت
گم شدم تو دل بارون با یه حال عاشقونه
تو که گفتی نمی دونی پس بگو آخ کی میدونه.....
مگه نرخ خوبی چنده ؟که تو برگای برنده تو به این راحتی سوختی
مگه تو نگفته بودی....
مگه من دوست نداشتم؟ مگه عاشق نبودی؟مگه آخرین بهانه واسه ی دلم نبودی؟
مثل گل مثل یه سایه مثل بی کران دریا مثل مثل یه حس عجیبی تو یه صندوقچه ی رویا
من تو دریای جنونت دل دادم به آسمونت
بادبونامو سپردم به نگاه مهربونت
گم شدم تو دل بارون با یه حال عاشقونه
تو که گفتی نمی دونی پس بگو آخ کی میدونه....
مگه نرخ خوبی چنده؟که تو برگای برنده تو به این راحتی سوختی..........
بعد ازتموم شدن آهنگ همه براش دست زدن...
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خسرو-من که شک دارم تو عاشق شده باشی ولی اگه یه روزی عاشق شدی تموم سعیتو برای بدست آوردنش بکن..
کیان-حتما..
دریا در گوشم گفت:
-سمانه این یه جوری نگات میکنه
-آره تازگیا خیلی عوض شده...
بردیا بلند شد و گفت:
-منم می خوام یه آهنگ بزنم
همه با تعجب نگاش میکردن که پدرش گفت:
-مطمئنی؟
-صد در صد
من-ببخشید از چی مطمئنه؟
پدربردیا-آخه بعد از مرگ مادرش دیگه به گیتارش دست نزد
بردیادر حالی که نگای منو کیان میکرد گفت:
-این دفعه یه فرق اساسی داره.....
دریا در گوش من گفت:
-سرت دعواست؟
-این دوتا قاطی کردن...
بردیا شرع کرد به خوندن..
یه نگاه تبدار مونده توی ذهنم...
عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم
چشمای قشنگت همش رو به رو مه ...اگه باشی با من همه چی تمومه...
تیک وتیک ساعت رو دیوار خونه میگه وقت عاشق شدنه دیوونه...
دلو بزن به دریا اینقدر نگو فردا آخه خیلی دیره... دیر برسی میره
تو عزیز جونی
بگو که میتونیییی
واسه دل تنهام
تا ابد بمونیییی
آره تو همونی ماه آسمونی واسه تن خستم تو یه سایه بونی
تو عزیز جونییی
نگو نمی تونی...
....یه نگاه تبدار مونده توی ذهنم...
عاشق شدم انگار آروم آروم کم کم
چشمای قشنگت همش رو به رو مه ...اگه باشی با من همه چی تمومه...
تیک و تیک ساعت ملودی گیتار دو تا شمع روشن دو تا چشمه بیدار...
سر یه دوراهی یه دل گرفتار...بی قرار عشقو وسوسه ی دیدار
تو عزیز جونی
بگو که میتونیییی
واسه دل تنهام
تا ابد بمونیییی
آره تو همونی ماه آسمونی واسه تن خستم تو یه سایه بونی
تو عزیز جونییی
نگو نمی تونی...
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جدا نمیدوستم چشون شده...نگاه کیان،گیتار دست گرفتن بردیا!وای خدای من.براشون دست زدیم که آقای آزادی گفت:
_بردیا چه ت شد یهو؟دست به گیتار زدی!
بردیا لبخندی زد و چیزی نگفت.کیان چشم ازم برنمیداشت و همین آزارم میداد.صداش کردم که بردیا با خشم پرسید:
_چی کارش داری؟
البته جوری گفت که فقط من بشنوم.تا اومدم دهنمو باز کنم جوابشو بدم کیان از پشت سرم جواب داد:
_حتما کار خصوصی داره که نمیخواد تو یا هر کس دیگه ای بشنوه!
با اینکه دلم خنک شد،اما از طرفی دوست نداشتم اینجوری حال بردیا گرفته بشه؛با تشر به کیان گفتم:
_کیان بیا اتاقم کارت دارم.
کیان اول راه افتاد و تا خواستم دنبالش برم بردیا مچ دستمو گرفت و گفت:
_باران جدا چی میخوای بهش بگی؟
ناخودآگاه لبخند زدم و گفتم:
_هیچی...چیز مهمی نیس!
اینو گفتم و دنبال کیان که با کنجکاوی نگام میکرد روان شدم.با عصبانیت در رو بستم و گفتم:
_کیان تو چه ت شده؟
با سرخوشی خندید و گفت:
_من؟من چیزیم نشده!
_پس چرا اونجوری میکنی؟
_دیوونه شدی باران؟!
رو کلمه «باران»خیلی تأکیید کرد.راست میگفت،چی جواب میدادم؟چرا انقد به من نگاه میکنی؟!نمیگفت دیوونه شدی؟با کلافگی سرمو تکون دادم و گفتم:
_هیچی...!
دوباره از اون نگاهای عجیب غریب بهم انداخت و گفت:
_چی تو اون کله کوچیکته؟
_اینکه این چه وضعیه؟
_چی چه وضعیه؟!
با عصبانیت در رو باز کردم و گفتم:
_بیا بیرون بابا!
با هم بیرون اومدیم.بردیا با نگاهی عصبی بهم نگاه کرد اما چیزی نگفت.منم اهمیت ندادم و با دریا مشغول صحبت شدیم.
موقع خوردن قهوه تمام مدت زیر ذره بین کیان بودم و خود کیانم زیر ذره بین بردیا.قهوه ش با رولت شکلاتی،عشق من،بود اما کوفتم شد و هیچی از طعم نفهمیدم
خیلی دلم میخواست برم دریا اما نشد،با خودم گفتم حالا فردا میرم دیگه!پرهام دست دریا رو گرفت و از کنارم بلند کرد و گفت:
_دیگه شب شد و زنم وظایفی داره!
اینو گفت و با دریا بالا رفت.منم نگاهی به بردیا انداختم و خواستم برم اتاقمون که کیان دستمو گرفت و گفت:
_شب بخیر باران.
با لبخند بهش شب بخیر گفتم و رفتم اتاق.تازه لباس خوابم رو عوض کرده بودم که بردیا بدون در زدن وارد شد.بهش توجه نکردم و مشغول جمع کردن لباسم که تازه دراورده بودم،شدم.با خشونت بازوم رو گرفت و روی تخت نشوند و گفت:
_این چه رفتاریه تو داری؟
_کدوم رفتار؟!
_همین کارات!
از جام بلند شدم و گفتم:
_برو بابا توئم!
متقابلا جلوم وایساد و با صدایی که میلرزید گفت:
_باران با توئم....این رفتارا چه معنی میده؟
منم از کوره در رفتم و گفتم:
_کدوم رفتارا؟چرا چرت و پرت میگی؟!
_چرا جدیدا انقد کیان بهت نگاه میکنه؟
این دیگه چه بی منطقیه...از من میپرسه!گفتم:
_کیان کجا منو خیلی نگام میکنه؟!
بازوم رو گرفت و تکونم داد و گفت:
_یعنی میخوای بگی تو نفهمیدی آشغال؟!
اینو که گفت جری تر شدم و مثل خودش با صدای بلند گفتم:
_اصلا دوس داشته نیگا کنه...به تو چه،ها؟!چی کارمی تو؟!
دستش بلند شد و با شدت روی صورتم فرود اومد و گفت:
_شوهرتم!
از شدت ضربه گیج شده بودم....خدایی دست مردا خیلی سنگینه!حتی بابامم تا حالا منو نزده بود؛بابام....یهو زدم زیر گریه!
بردیا بهم نگاه کرد و سرش تکون داد و خواست بغلم کنه که داد زدم:
_ولم کن بردیا...تو چرا اینجوری شدی؟!چطور تو با لیندا اینور اونور میری من نباید چیزی بگم اما نگاه کیان باعث میشه تو روم دست بلند کنی؟؟من آشغالم یا تو؟!
اینو گفتم و هق هق کنان روی تخت دراز کشیده و پتو رو روی سرم کشیدم.بردیا از پشت بغلم کرد و گفت:
_منو لیندا-
حرفشو قطع کردم و گفتم:
_به درک که فرق دارین....بردیا ولم میکنی یا پاشم رو زمین بخوابم؟!
ازم جدا شد و احساس کردم از رو تختم بلند شد.جای دستش روی گونه م حسابی میسوخت...دستمو روش گذاشتم و شدیدتر گریه کردم.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صبح ساعت 8 از خواب بیدار شدم بردیا پشت بهم خوابیده بود....آروم بلند شدم و لباسامو پوشیدم می خواستم زودتر از همه برمو دریا رو ببینم.......تو آینه خودمو نگاه کردم جای سیلی که بردیا زده بود کبود شده بود لعنتی......آروم رفتم بیرون......
....هیچ کس بیدار نشده بود....کفشامو پوشیدم رفتم سمت دریا
با این که نزدیکای عید بود اما هنوز هوا یکم سرد بود...
رفتمو و روبه رو در یا وایسادم....حس خیلی خوبی داشتم...همیشه آرزوم بود که دریا رو ببینم...کفشامو در آوردمو پاهامو گذاشتم و شروع کردم به دویدن ...پایین شلوارم خیس شده بود....
وقتی برگشتم بردیا رو دیدم .....باورم نمیشد همون تیشرتی که براش خریده بودمو با یه کت سفید پوشیده بود...نمی خواستم بهش محل بزارم..رفتم کفشامو پوشیدم و وقتی می خواستم از کنارش رد بشم دستمو گرفت و گفت:
-باید باهات حرف بزنم...
-من باتو حرفی ندارم
مچ دستمو فشاردادو گفت:
-ولی من دارم
پوزخندی زدمو گفتم:
-مثلا چی می خوای بگی...مثل همیشه...من از تو بدم میاد.... دوست ندارم...
بغض داشت گلومو فشار میداد...ادامه دادم:
-چرا دست از سرم بر نمی داری...من که کاریت ندارم...
بلند داد زد:
-نمی تونم...
محکم دستمو از دستش کشیدم بیرونو با گریه گفتم:
-مگه قرار نبود طلاقم بدی...چرا اذیتم میکنی؟...
-چیه؟...دلت می خواد طلاقت بدم تا بری پیش کیان جونت؟دوتایی با هم به ریش من بخندین...
بلند گفتم:
-خفه شو....من با اون کاری ندارم...حداقل حالیم میشه که شوهر دارم ولی تو چی؟
-اگه منظورت لینداست باید بگم...نذاشتم حرف بزنه و در حالی که به هق هق افتاده بودم گفتم:
-آره میدونم...تو و لیندا فرق دارین....می خواستم برم که دستمو کشید ومحکم بغلم کردو گفت:
-چرا نمی فهمی دوست دارم؟
منو از خودش جدا کرد در حالی که بازو هامو محکم نگه داشته بود گفت:
-حتی اگه تو هم منو نخوای...ولت نمی کنم...نمی خوام از دستت بدم...
باورم نمی شد بردیا بود که این حرفا رو میزد....نمی دونستم چه احساسی بهش دارم شاید منم دوسش داشتم....
-میشه یه چیزی بگم؟
-بگو...
-فقط یه مشکلی هست ...اونم اینه که دستام داره میشکنه...و اشاره به دستاش کردم که بازو هامو نگه داشته بود...
خندید و دوباره بغلم کرد...
آروم در گوشش گفتم:
-دوست دارم...
منو از خودش جدا کرد و یه زنجیر از جیبش درآورد و انداخت گردنم....یه زنجیر شکل قلب که روش نوشته بود بردیا....
-خیلی قشنگه...
-هیچ وقت از گردنت درش نیار...می خوام همه بدونن که تو فقط مال منی...و برگشت و نگای ویلا کرد...
مسیر نگاهشو دنبال کردم...کیان بودکه داشت از پشت پنجره مارو نگاه میکرد از همون جا هم میتونستم صورت عصبانیشو ببینم...
-چرا این کارو کردی؟...تو بهش گفته بودی مارو ببینه...
-آره....اتفاقا خیلیم خوب شد فکر کنم همه چیز براش روشن شد...
-چی؟
-این که تو اونو نمی خوای!
-...........راستی این لباسو از کجا پیدا کردی؟
-همون بار اولی که دیدمش خیلی ازش خوشم اومد..می خواستم حرص تو رو در آرم...ولی پدرم در اومدتا پیداش کردم!
-مگه مرض داشتی؟...خوب همون بار اول میگرفتیش دیگه....
-بی خیال...بیا بریم تو که دارم از گرسنگی میمیرم....
دست منو گرفتو با هم رفتیم سمت ویلا....
یعنی منم می تونستم خوشبخت باشم...نگای بردیا کردم تازه فهمیدم که چقدر دوسش دارم
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بعد از شام کیان صدام زد و گفت که برم آشپزخونه.نگاهی به بردیا که کردم که گفت:
_برو.
دنبالش راه افتادم،کنار گاز وایساده بود.با بی حوصلگی نگاش کردم که چشماشو بست و گفت:
_من همه چیو میدونم!
_چی؟!
_من همه چیو میدونم!
_همه ی چیو میدونی؟!
_اینکه...اینکه تو باران نیستی!
خشکم زد.نمیتونستم نفس بکشم...کیان همه چیو فهمیده؟!بهم نگاه کرد و گفت:
_باران تو نیستی...درسته سمانه؟
وای خدا...اینو چی کارش میکردم آخه؟!ادامه داد:
_وقتی باران مرده،تو چجوری میخوای اون باشی؟
_نمیدونم راجع به چی حرف میزنی!
پوزخندی زد و گفت:
_تو نمیدونی...؟!یعنی میخوای بگی تو بارانی و سمانه نیستی؟!میخوای بگی پدرام توهم داره؟
نمیدونستم چی جواب بدم.گفتم:
_حالا که چی؟
_ببین باران مرده و اگه تو-
حرفشو قطع کردم و گفتم:
_باران مرده؟!
_آره مرده...ببین بارا-یعنی سمانه،اگه تو با من نیای همه چیو به خسرو و بردیا میگم...به همه میگم!
_اگه چس کار نکنم؟!
با خونسردی گفت:
_اگه بردیا رو ول نکنی و با من نیای!
واقعا که خیلی پسر پستیه...حالم داشت ازش بهم میخورد!با نفرت بهش نگاه کردم و بدون اینکه چیزی بگم از آشپزخونه بیرون اومدم.
کنار بردیا نشستم که دستشو دورم حلقه کرد و خیلی آهسته پرسید:
_چی کارت داشت؟
_هیچی!
موهامو بوسید و گفت:
_به خاطر هیچی رنگت پریده؟
_بردیا خواهش میکنم...نمیتونم راجع بهش باهات حرف بزنم...یه-یه رازه!
احساس کردم ناراحت شد.روشو اونطرف کرد و مشغول حرف زدن با خسرو شد.صورتشو با دستم گرفتم و به سمت خودم برگردوندم.محل نداد که دوباره همون کارو کردم که ایندفعه خسرو گفت:
_بردیا با دخترم قهر کردی؟!
این حرفش منو یاد حرف کیان انداخت و با لرز از جام بلند شدم و رفتم به اتاقمون.روی تخت دراز کشیدم و بعد از چند دیقه صدای در اومد.بردیا از پشت بغلم کرد و گفت:
_ناراحتی از دستم؟؟
_نه.
_پس اگه یه چیز بخوام قبول میکنی؟!
_بستگی داره!
_یه چیزیه که معمولا زن و شوهرا انجامش میدن!
سرخ شدم.خندید و سرمو بغلش گرفت و گفت:
_قبلنا این مدلی قرمز نمیشدی!
سرش رو نزدیک صورتم کرد،منم مطیعانه روی تخت دراز کشیدم.بعد از چند دقیقه با صدای در هر جفتمون از جا پریدیم.
ردیا تی شرتش رو پوشید و منم ملحفه رو دور خودم پیچیدم و به گوشه ای رفتم.صدای بردیا رو نمیشنیدم.
وقتی در رو بست پرسیدم:
_کی بود؟
_پدرام!
_حالا چی کار داشت؟!
_میخواست بگه فردا میریم جنگل!
به سمتم اومد و منم عقب عقب رفتم و به دیوار چسبیدم.ملحفه رو گوشه ای انداخت و دوباره کارش رو شروع کرد.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صبح با نوازشای بردیا از خواب بیدار شدم....وقتی نگاش کردم محکم منو به خودش چسبوند....
نمی دونم چقدر تو اون حالت موندیم تا این که صدای خاله ما رو به خودمون آورد
-باران جان...بیدارین؟.....بلند شین دیگه
بردیا-باشه...الان میایم
بردیا بلند شدو به حموم رفت....
منم لباسامو عوض کردم و منتظر شدم تا با هم بریم پایین
وقتی اومد بیرون ...یه راست اومد طرفم و گفت:
-خییییلی زیاد دوست دارم...
سرمو انداختم پایین که گفت:
-قربون اون خجالتت برم...
با هم رفتیم پایین...بردیا محکم دستای منو گرفته بود..
بردیا-صبح بخیر همگی...
خسرو-ظهربخیر.میدونی ساعت چنده؟
-ببخشید ما دیر وقت خوابیدیم....
من-پرهام و دریا کجان؟
خاله-اونا بدتر ازشما نیم ساعت پیش صداشون کردم...
پدرام در حالی که می خندید گفت:
-بله دیگه....این روزا همه سرشون شلوغه...
همه به این حرفش خندیدیم...
-سمانه...
برگشتم سمتش کیان پشت سرم وایساده بود..
پدرام در حالی که صداش میلرزید گفت:
-سمانه کیه؟....ما سمانه اینجا نداریم....
کیان در حالی که نگای من میکرد گفت:
-ای وای ببخشید...می خواستم بگم باران..
بردیا بلافاصله گفت:
-منظورت باران خانومه دیگه؟
-..............
آقای حمیدی پدر کیان گفت:
-حالا این سمانه خانوم کی هست؟
-بزودی میفهمین و به سمت آشپزخونه رفت....
پاهام سست شده بود ...چرا من نمی تونستم خوشبخت باشم....
بردیا گفت:
-حالت خوبه؟...رنگت پریده بیا بریم یه چیزی بخور
با هم رفتیم آشپزخونه کیان داشت قهوه میخورد...من و بردیا هم نشستیم..کیان در حالی که یه پوزخند مسخره گوشه لبش بود گفت:
-حالت خوبه باران؟
تا اومدم جواب بدم بردیا گفت:
-باران خانوم یه بارم بهت گفتم....
کیان-فکر نمی کنم لازم باشه از تو اجازه بگیرم که چطورصداش کنم...
بردیا از رو صندلیش بلند شد و رفت یقه لباس کیانو گرفت
-مثل این که تو هنوز حالیت نشده که باران زن منه...می خوای حالیت کنم؟
کیان یقه شو از دست بردیا کشید بیرون و گفت:
-حالی کن ببینم...
من-تو رو خدا بس کنین...اما انگار جفتشونم کر شده بودن....
بردیا کیانو هل داد عقب وکیان خورد به میز.....
تا کیان خواست بردیا رو بزنه رفتم بینشونو با گریه گفتم:
-تو رو خدا بس کنین...بردیا التماس میکنم...
بردیا -خیلی خوب...و دست منو گرفت ولی قبل از این که بریم روبه کیان گفت:
-فقط به خاطر باران...و دست منو کشیدو با هم رفتیم بیرون....
خوشبختانه کسی تو سالن نبود همه رفته حاضر بشن تا بریم جنگل...
وقتی رفتیم تو اتاق بلند بلند گریه کردم....
بردیا اومدجلو وگفت:
-تو چرا گریه میکنی؟
-بردیا تو رو خدا...خواهش میکنم دیگه باهاش دعوا نکن...التماست میکنم..
بغلم کرد و گفت:
-نمی تونم...اون لعنتی خیلی....
-به خاطر من....
-با این که خیلی سخته ..........ولی قول بده اگه اذیتت کرد بهم بگی...
سرمو تکون دادم
منو از خودش جدا کردو گفت:
-برو صورتتو بشور تا بریم پیش بقیه....
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
وقتی رسیدیم مشغول چیدن وسایل شدیم ...نا هار بر عهده مردا بود می خواستن کبابا درست کنن...
خسرو-یکی از این جوونا پاشه بره هیزم بیاره...
پدرام سریع گفت:
-منو کیان میریم میاریم......وسریع دست کیانو کشیدو برد..
بردیا رفته بود کمک مردا تا کبابارو بپزن...رفتم پیش دریا که خندیدو گفت:
-کم پیدایی؟همش چسبیدی به بردیا...
-پس بچسبم به کی؟...بردیا شوهرمه تازه دوستمم داره...
-واقعا؟...البته فکر کنم از این زنجیری که گردنته باید همه چیزو بفهمی....
خندیدم... که گفت:
-کیان تازگیا زیاد بهت می چسبه دیشب پرهامم میگفت...
-اون همه چیزو میدونه..
دریا بلند داد زد:
-چی؟!!!...که باعث شد همه برگردن سمت ما..بعد آروم تر ادامه داد...
-چطوری؟...حالا باید چیکار کنی؟...اگه بردیا بفهمه؟
-نمی دونم...میگه برای این که به کسی چیزی نگم باید از بردیا طلاق بگیرم و باهاش ازدواج کنم....
-خیلی پسته...تو می خوای چیکار کنی؟..اگه بقیه بفهمن...
می خواستم جوابشو بدم که پدرامو کیان اومدن....رنگ پدرام پریده بود.....
خسرو-پس هیزم چی شد؟...
پدرام که اصلا نفهمید چی گفت...
-کیان ببخشید...الان خودم میرم میارم...
خسرو-پدرام خشکت نزنه...بیا کمک کن...
-ها....باشه...باشه...باران میشه بیای با هم یه کم قدم بزنیم...
بدون هیچ حرفی بلند شدم دنبالش رفتم...یکم که از بقیه دور شدیم پدرام گفت:
-کیان همه چیزو میدونه...
-میدونم که میدونه...
-اون واسه این که حرفی نزنه...تو رو می خواد...
با بغض گفتم:
-ولی من اونو نمی خوام.....من بردیا رو دوست دارم...
پدرام به درختی که پشت سرش بود تکیه داد و گفت:
-میگه.....میگه.....باران واقعی مرده..
-متاسفم...
-این کار از اولشم اشتباه بود.. فعلا بیا برگردیم پیش بقیه تا یه فکری بکنم...

کبابا حاضر شده بود.....همه نشسته بودن فقط یه جا بین کیان و بردیا بود...رفتم اونجا بشینم که بردیا سریع خودشو کشید سمت کیان تا من پیش اون نشینم....
بردیا خودش برام کبابارو نصف میکرد و لقمه میگرفت....از این کاراش خندم گرفته بود...
آقای آزادی-بسه پسر ...این قدر زن ذلیل نباش...
بردیا خندیدو گفت:
-آخه باید هوای فرشته هارو داشته باشی تا ندزدنشون....
....
همه غذاشونو خورده بودن...کیان رفت گیتارشو از پشت ماشین آورد و گفت:
-به افتخار کسی که عاشقانه دوسش دارم می خوام یه آهنگ بزنم...
آقای حمیدی-یعنی میشه منم تو رو تو لباس دامادی ببینم...
کیان-مطمئن باش که میبینی...
با من بگو از عشق ای آخرین معشوق
که برای رسوایی دنبال بهونم
با بوسه ای آروم خوابم رو دزدیدی
تو شدی تعبیر یک رویای شبونم
من تو نگاه تو دنیامو میبینم
فردای شیرینم نازنینه من....
چشمای تو....
افسانه نیست....
که تموم خواب و خیالم بود....
تقدیر من....
عشق تو شد....
که همیشه فکر محالم بود.....
شب های تنهایی هم رنگ گیسوته
آغوشتو وا کن بانوی مهتابی
دلواپسی هامو با خنده ای کم کن
که تویی پایان یک تردیدو بیتابی.....
من تو نگاه تو دنیامو میبینم
فردای شیرینم نازنینه من....
چشمای تو....
افسانه نیست....
که تموم خواب و خیالم بود....
تقدیر من....
عشق تو شد....
که همیشه فکر محالم بود........
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بردیا رد نگاه کیان رو گرفت و و وقتی دید نگاهش به منه،با عصبانیت دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند.به درختب تکیه زدم و نگاهمو بهش دوختم که با نگرانی بهم نگاه میکرد.پرسیدم:
_بردیا چیزی شده؟
بدون اینکه سوالمو جواب بده،گفت:
_باران تو داری چیزیو ازم پنهان میکنی؟
کمی هول شدم.اما سریع خونسردیمو حفظ کردم و گفتم:
_من چیو باید ازت پنهون کنم؟
از جلو بهم چسبید و گفت:
_نمیدونم...ولی انگار داری یه چیزیو پنهون-
لباشو که در دو سانتی لبای خودم بود،بوسیدم و گفتم:
_قاطی کردی حسابی عزیزم!
دیگه چیزی نگفت.عصر بود که بالاخره تصمیم گرفتن برگردن.توی راه ماشین بردیا خراب شد و انقد هوا سرد بود که نمیدونستیم بمونم با بردیا یا برم.
آخر بردیا نگاهی به دندونای من که تق تق به هم میخوردن انداخت و گفت:
_باران تو داری یخ میزنی...بهتره با پدارم بری،من میام!
«با پدرام»ش رو بلند گفت؛طوری که کیانم بشنوه.بوسیدمش و گفتم:
_مواظب خودت باش و زود برگرد!
تو ماشین که نشستم درست موقع که میخواستیم راه بیفتیم کیان سرشو از پنجره کرد تو و گفت:
_پدرام و سَ-باران خانوم...یادتون نره درخواستم چیه!
با وحشت نگاهی به پدرام انداختم و اونم متقابلا بهم نگاه کرد.راه که فتادیم بردیا زنگ زد:
_باران چی گفت؟
_سلام!
_سلام،چی گفت؟
_هیچی...به پدرام گفت یادت نره!
_چیو؟
_من از کجا بدونم؟!
_یعنی میخوای بگی تو نمیدونی؟
_بردیا چرا داد میکشی؟
ناخودآگاه بغش کردم.گفت:
_ببخشید...نگرانتم!
_نمیخواد نگران باشی...نیومد تعمیرکار؟
_نه فعلا که نیومده،من برم...خدافظ.
خداحافظی کردم و با قطع کردن ارتباط،به هق هق افتادم.دلم میخواست خالی شم.پدرام بهم نگاه کرد و گفت:
_سمانه شب بیا پیشم کارت دارم.باید یه فکری بکنیم!
رو مبل نشسته بودم که کیان کنارم نشست..

[font=&quot]-خوب؟[/font]
[font=&quot]-کیان چی از جونم می خوای؟...چرا دست از سرم بر نمیداری..[/font]
[font=&quot]درحالی که لبخند میزد گفت:[/font]
[font=&quot]-چرا نمی خوای باور کنی؟...دوست دارم...یادته اون موقع که گفتم بیای کافی شاپ بهت گفتم که دوست دارم ولی تو رفتی و بازم بردیا رو به من ترجیح دادی...اما این دفعه فرق میکنه...[/font]
[font=&quot]از کنارش بلند شدمو گفتم:[/font]
[font=&quot]-خیلی پستی..[/font]
[font=&quot]باید با پدرام حرف میزدم...[/font]
[font=&quot]در زدمو وارد اتاقش شدم..رو تخت نشسته بود و سرشو بین دستاش گرفته بود...[/font]
[font=&quot]-پدرام..باید چیکار کنیم؟[/font]
بلند شد و گفت:

[font=&quot]-نمی دونم...پدر دیگه طاقت شنیدن این حرفارو نداره...به خصوص حالا که باران مرده....فکری به ذهنم نمیرسه....[/font]
[font=&quot]در حالی که بغض کرده بودم گفتم:[/font]
[font=&quot]-قرار ما یه هفته بود ولی حالا..[/font]
[font=&quot]-خواهش میکنم من خودم به اندازه کافی احساس گناه میکنم..نباید این کارو باهات میکردم...اما فکر میکنم بهترین کار اینه که با کیان ازدواج کنی...[/font]
[font=&quot]-نه..نمی تونم...چقدر باید سختی بکشم ؟..مگه من چه گناهی کردم...من...من...بردیا رو دوست دارم[/font]
[font=&quot]-خیلی خوب...گریه نکن......[/font]
دلم نمی خواست شام بخورم [font=&quot]...از اتاق اومدم بیرون و رفتم اتاق خودمون ....رو تخت دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد...[/font][/font]
[font=&quot]......[/font]
[font=&quot]وقتی بیدار شدم دیدم سرم رو سینه ی بردیاست و بغلم کرده....سرمو از رو سینش بلند کردم که دیدم چشماش بازه..[/font]
[font=&quot]-کی اومدی؟[/font]
[font=&quot]-خیلی وقت نیست...دیدم خوابی نخواستم بیدارت کنم..[/font]
[font=&quot]-دوباره سرمو رو سینش گذاشتمو گفتم:[/font]
-میشه یه چیزی بپرسم؟
-از کی تا حالا اجازه میگیری؟...بپرس

[font=&quot]-اگه یه روزی مجبور بشم ترکت کنم...چی کار میکنی؟[/font]
[font=&quot]-خندیدو گفت:[/font]
[font=&quot]-یه زنه دیگه میگیرم![/font]
[font=&quot]-جدی بگو...[/font]
[font=&quot]-نمی دونم..تا حالا بهش فکر نکردم....[/font]
[font=&quot]-اگه بهت خیانت کنم ودروغ بگم چی؟[/font]
[font=&quot]-این حرفا چیه که میزنی؟[/font]
[font=&quot]-خواهش میکنم بگو..می خوام بدونم.[/font]
[font=&quot]-.......اما اگه بودی هیچ وقت نمی بخشیدمت!...اصلا بی خیال...[/font]
[font=&quot]بلند شدم...طوری که صورتمو نبینه....... داشتم گریه میکردم...[/font]
[font=&quot]-ببینمت؟[/font]
[font=&quot]اهمیت ندادمو رفتم ...که از پشت بازومو گرفتو گفت:[/font]
[font=&quot]-چرا گریه میکنی؟[/font]
[font=&quot]نمی دونستم چی بگم[/font]
[font=&quot]-خوب...دلم واسه مامانم تنگ شده..[/font]
[font=&quot]بغلم کردو گفت:[/font]
[font=&quot]-قربون اون دلت برم...اما من پیشنهاد میکنم دلت واسه من تنگ بشه![/font]
[font=&quot]کوبیدم رو سینشو گفتم[/font]
[font=&quot]-بی مزه...ولم کن...[/font]
[font=&quot]-نمی کنم...واز رو زمین بلندم کرد..[/font]
[font=&quot]-بزارم زمین...چیکار میکنی؟...جیغ میزنما![/font]
[font=&quot]منو گذاشت رو تختودر حالی که میخندید گفت:[/font]
[font=&quot]-بزن ببینم![/font]
[font=&quot]-تا می خواستم جیغ بزنم لباشو گذاشت رو لبام و شروع کرد به بوسیدنم...بعدم نوبت گردنم بود......بعد از یه مدت.سرشو بلند کردو گفت:[/font]
[font=&quot]-کی برام نی نی میاری؟[/font]
[font=&quot]-چی؟![/font]
[font=&quot]-بچه!...من بچه می خوام یه پسر ناز و خوشگل مثل باباش...[/font]
[font=&quot]-کی میره این همه راهو؟[/font]
[font=&quot]-معلومه باران خوشگله!..[/font]
[font=&quot]............[/font]
[font=&quot]اون شب بهترین شب زندگیم بود...زمزمه های عاشقانه بردیا و نفس های داغش آدمو دیوونه میکرد.....[/font]
صبح زود همه از خواب بیدار شدیم و بعد از خوردن صبحانه به سمت تهران حرکت کردیم...خوشحال بودیم که حداقل از دست نگاهای کیان راحت شدم..[/font]
[font=&quot]ساعت 12 رسیدیم تهران...قبلش پدر کیان همه ی مارو برای شام دعوت کرد خونشون همه خسته بودن و حوصله نداشتن ولی اینقدر اصرار کرد که همه راضی شدن..[/font]

مانتوم رو پوشیدم و به بردیا گفتم:
_بردیا بریم؟
اونم کتشو تنش کرد و لبخندی زد و گفت:
_آره عزیزم من آماده م!
دلشوره ی عجیبی داشتم.با رسیدن به خونه شون نفسام به شماره افتاد.بردیا نگاهی بهم کرد و گفت:
_خانومی چته؟!حالت خوب نیس؟
_یه کم سردمه!
خندید و با اشاره ای به لباسام گفت:
_مانتوت که نازکه،زیرشم تاپ پوشیدی!
با نگرانی خندیدم و هیچی نگفتم.با وارد شدن به خونه موجی از گرما به صورتم خورد و یکم بهم آرامش داد.
ما آخرین نفر بودیم و همه قبلا اومده بودن.بهشون سلام کردیم تا خواستم روی مبل بشینم کیان جلوم ظاهر شد:
_سلام خانوم خانوما...خوش اومدی!
به سردی جوابشو دادم و کنار بردیا نشستم.کیان نگاهی بهم انداخت و سرشو به علامت تأسف تکون داد و رفت.همه ش یه چیزی تو دلم وول میخورد...ای خدا شب کی تموم میشه؟!
شام رو بردیا واسم کشید و کنارم نشست و گفتک
_باران نمیخوری؟
_چرا خیلی گشنمه!
بشقاب رو ازش گرفتم و مشغول خوردن شدم اما با دیدن کیان که جلوم نشست،اشتهام کور شد.نفس عمیقی کشیدم و با خودم گفتم:
_باید بهش بگم،باید بگم... .
به کیان اشاره کردم بلند شه و خودم گونه بردیا رو بوسیدم و زیر گوشش گفتم:
_من یه دقه میرم دستشویی برمیگردم.
لبخندی زد و سرشو تکون داد.


با کیان به یکی از اتاقا رفتم و گغتم:
_کیان بسه!
_چی بسه عزیزم؟
_این رفتارا کیان .من...من-
حرفمو قطع کرد و گفت:
_میدونستم...!
جلو اومد و لباش رو محکم روی لبام فشار داد.بعد از چند ثانیه سیلی ای بهش زدم و گفتم:
_کیان این چه کاری بود کردی؟!
_اوه سمانه...
_اسم منو به زبون کثیفت نیار...میفهمی؟!
_سمانه میدونم که تو-
_کیان من حالم ازت بهم میخوره و میخواستم بهت بگم که دیگه تمومه....من تو رو نمیخوام،هر کار دوست داری بکن!
کیان بهم نگاه کرد و گفت:
_سمانه تو اونقدرا هم احمق نیستی!
_چرا کیان...اگه موندن با عشقم حماقت،آره من احمقم!
اینو گفتم و از اتاق رفتم بیرون.کنار بردیا نشستم که گفت:
_چیزی شده؟
لبخند نیم بندی زدم و جواب دادم:
_نه...مگه قراره چیزی شده باشه؟!
خواست جواب بده که کیان بلند گفت:
_آقایون خانوما...توجه کنین لطفا!
همه با خنده به سمتش برگشتن.پرهام به دریا اشاره کرد که به کیان گوش کنه و کیان با نگاهی شرورانه به من ادامه داد:
_خب....من میخوام یه مطلبی رو به عرض همتون برسونم!
اینو گفت و به من و پدرام نگاه کرد.داشتم میمردم،نکنه...؟!
_یه حقیقتیو میخوام راجع به باران خانوم افشاءکنم...یا شاید بهتره بگم،سمانه؟!
اینو که گفت حس کردم چشمام سیاهی رفت.بند بند وجودم به لرزه افتاده بود.خسرو با صدایی گرفته گفت:
_چی؟سمانه؟!کیان هیچ معلوم هس چی میگی؟
نگو نگو نگو.اما کیان گفت:
_باران خانوم شما سمانه س...یعنی باران نیست!
دیگه صدای پچ پچ دریا و پرهامم شنیده نمیشد.همه تو اون جو سنگین به من نگاه میکردن.کیان تنها صدای ممکن بود:
_پدرام به خاطر شما آقا خسرو،سمانه رو که شباهت عجیبی به باران داشت،جای باران معرفی کرد.
دوباره سکوت.نمیدونستم باید سرم رو بلند کنم یا نه.خسرو با صدایی لرزون به پدرام گفت:
_آره پدرام؟
بگو غلطه بگو...اما پدرام هیچی نگفت.دوباره کیان گفت:
_آقای فرهمند باید مرگ باران رو به شما تسلیت بگم،ایشالا غم آخرتون باشه!
_مرگ؟!
این کلمه انعکاس عجیبی داشت.کیان دوباره گفت:
_فقط خواستم بدونین که دیگه به اشتباه سمانه رو باران صدا نزنین!
اینو گفت و نشست.جو به قدری سنگین شده بود که تنفس رو برام سخت کرده بود.
_سمانه؟
سرم رو بلند کردم و به چهره سفید خسرو نگاه کردم.
داغی اشکو رو گونه هام حس میکنم...[/color][/font]
بردیا بلند میشه و با صدای بلند رو به کیان میگه:[/color][/font]
-تو خیلی غلط میکنی بدون مدرک حرف میزنی..[/color][/font]
کیان-مدرک؟...البته....و پوشه ای روگذاشت جلو بردیا..[/color][/font]
بردیا پوشرو باز میکنه یه سری برگه رو میبینه......[/color][/font]
بعد بر میگرده و نگام میکنه...[/color][/font]
-چطور تونستی؟[/color][/font]
بعد بدون هیچ حرفی میره بیرون...[/color][/font]
خسرو-پسره ی احمق...چطور تونستی این کارو بکنی...بدجور قرمز شده بود فشارش رفته بود بالا...[/color][/font]
پدرام میره بالای سرش:[/color][/font]
-...بابا آروم باش...آروم باش....قرصاشو از جیب کتش در میاره و بهش میده...[/color][/font]
خسرو با صدای گرفته گفت:[/color][/font]
-برین گم شین جفتتون...برین..[/color][/font]
عمه در حالی که گریه میکرد گفت:[/color][/font]
-مگه کرین برین دیگه...پدرام ببین با این حماقتت چه بلایی سر پدرت آوردی؟....[/color][/font]
پدرام میاد طرفم و دستمو میگیره جرات ندارم تو روی بقیه نگاه کنم...[/color][/font]
بی هیچ حرفی دنبالش میرم...وارد حیاط میشیم...[/color][/font]
پدرام-نمی دونستم اون لعنتی واقعا این کارو میکنه...[/color][/font]
صدایی از پشت سرم اومد....برگشتم[/color][/font]
کیان در حالی که لبخندی گوشه لبش بود گفت:[/color][/font]
-من هنوزم تو رو می خوام...نظرت عوض نشده؟[/color][/font]
با بغض گفتم:[/color][/font]
-نظرم؟....چرا فهمیدم که ....خیلی پستی...[/color][/font]
-پست نه!....من تا حالا به هر چی خواستم رسیدم...تو هم یکی از اونایی...[/color][/font]
پدرام-خفه شو...بریم باران..[/color][/font]
نشستم تو ماشین...اشکام صورتمو خیس کرده بود...[/color][/font]
پدرام-گریه نکن....امشب میریم آپارتمان من...[/color][/font]
ماشینو روشن کردو راه افتاد....یاد سوالی که شمال ازش پرسیدم افتادم...اون گفت هیچ وقت منو نمی بخشه.....[/color][/font]
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آپارتمان پدرام بزرگ بود و 3 تا اتاق خواب داشت.....[/color][/font]
-تو برو تو اون اتاق....مطمئنم فردا بابا احضارمون میکنه....آهی کشیدو رفت سمت اتاق خودش...
تموم شبو بیدار بودم به اتفاقات این چند ماه فکر میکردم....به سرنوشتم....به بردیا....[/color][/font]
صبح زود بلند شدمو رفتم آشپزخونه....خیلی درهمو شلوغ بود....یه ذره مرتبش کردم که پدرام از اتاقش اومد بیرون...[/color][/font]
-چه کار میکنی؟[/color][/font]
-هیچی داشتم اینجا رو مرتب میکردم...چه قدر شلوغه...[/color][/font]
-بی خیال بابا...من میرم...[/color][/font]
موبایلش زنگ خورد و حرفش نصفه موند...رفت تو اتاقو بعد از چند دقیقه اومد بیرون....[/color][/font]
-بابا می خواد ببینتمون....حاضر شو...[/color][/font]
رفتم تو اتاقو سریع لباسامو پوشیدم....[/color][/font]
.........[/color][/font]
وارد خونه که شدیم...همه نشسته بودن به غیر از بردیا ...رفتمو کنار پدرام نشستم...نمی تونستم تو صورت هیچ کس نگاه کنم...[/color][/font]
عمه-پدرام تو به چه حقی برداشتی یه دختره بی کس و کارو آوردی اینجا....واقعا خجالت نکشیدی؟...[/color][/font]
پدرام-من اینکارو واسه پدر کردم نمی خواستم...[/color][/font]
-نمی خواستی چی؟......تو واسه ما آبرو نذاشتی...[/color][/font]
خسرو-بسه دیگه....[/color][/font]
-سمانه باید طلاقتو از بردیا بگیری و بری....[/color][/font]
سرمو گرفتم بالا...[/color][/font]
-نه...آخه چرا؟....من...اونو....[/color][/font]
-لابد می خوای بگی دوسش داری آره؟....نه اونم به طلاق راضیه مطمئن باش اگرم راضی نبود راضیش میکردم....اگرم کاری باهات ندارم به خاطر اینه که زنده بودنمو مدیون توام...قبل از رفتنت این برگه هارو امضا کن..[/color][/font]
اشکام صورتمو خیس کرده بود...[/color][/font]
خاله-نگاش کن چه گریه ای هم میکنه؟...وقتی این کارو کردی باید فکر آخرشم میبودی نه این که الان اشک تمساح بریزی...[/color][/font]
پدرام-بسه خاله....[/color][/font]
-باورم نمیشه تونسته اینقدر راحت فریبمون بده...[/color][/font]
خسرو-کافیه ....رو به من گفت:[/color][/font]
-بیا اینارو امضا کن و واسه همیشه گم شو..[/color][/font]
.بلند شدمو رفتم سمتشون...با دستایی لرزان برگه هارو از رو میز برداشتم...یکیش رضایت برای طلاق بوده و اون یکیشم برای اموالی بود که به نامم شده....جفتشم امضا کردمو گذاشتم جلوش....[/color][/font]
-همین الان از این جا برو....دعا کن هیچ وقت چشمم بهت نیفته.....[/color][/font]
اومدم بیرونو با صدای بلند گریه کردم....[/color][/font]
پدرام-معذرت می خوام.....[/color][/font]
-نه تقصیر تو نیست....دست کرد جیبشو یه چکو گرفت جلوم[/color][/font]
-سفید امضاس....[/color][/font]
-نه....احتیاج ندارم....هنوز اون سی ملیونیو که بهم دادی دارم خداحافظ.....وبه طرف در حرکت کردم.....[/color][/font]
از خونه اومدم بیرون....حالا کجا باید میرفتم؟.[/color][/font]
توی خیابونای تاریک شب قدم میزدم و به سرنوشت مبهمم فکر میکردم.به اینکه حالا که هیچ کسو ندارم باید کجا برم....واقعا باید چی کار میکردم؟!بردیا،اونو چجوری فراموش کنم؟؟نوازش هاشو،لبخند هاشو.... .
آهی کشیدم و وارد فرعی ای شدم و روی جدولش نشستم.سرمو بین دستام گرفتم و گذاشتم رو زانوم.بردیا...چرا اون کارو باهام کرد؟یا شایدم بهتره بگم چرا من اون کارو باهاش کردم![/font]
کیان...صحنه ای اولین برخودمون رو یادم اومد و انقد عصبی شدم که دستمو محکم به درخت کنار دستم کوبوندم.ماشینی که از اونجا رد میشد گفت:[/font]
_خانوم خانوما رو کی ناراحت کرده اینجوری دستشو میزنه به درخت؟![/font]
جوابشو ندادم و به حالت قبلی خودم برگشتم.دوباره گفت:[/font]
_جواب نمیدی؟[/font]
جوابم سکوت بود و سکوت.دوباره گفت:[/font]
_پاشو سوار شو عزیز....خوش میگذره ها![/font]
از جام بلند شدم و به سمت خیابون اصلی رفتم.اونم بی خیال شد رفت.به کیوسک تلفن تکیه دادم که باز چند نفر مزاحم اومدن و یکیشون گفت:[/font]
_به به...خانوم داف![/font]
_برو گمشو.[/font]
_ناز نکن دیگه![/font]
_دهنتو کثيفتو ببند آشغال![/font]
_اوه اوه اوه.....این حرفا رو خوب نیست یه خانوم متشخصی مثل شما بزنه![/font]
از اونجا دور شدم اما ول کن نبودن.دست کردم تو کیفم تا موبایلم رو درارم و به یلدا زنگ بزنم،اما هر چی گشتم نبود.با ناامیدی جیبای پالتومم وارسی کردم اما چیزی نبود...در حقیقت هیچی همراه خودم نداشتم! کارت تلفن رو دراوردم به یلدا زنگ زدم.با خواب آلودگی گفت:[/font]
_بله بفرمایین؟[/font]
_یلدا منم....سمانه![/font]
_سمانه؟![/font]
_همون باران....همه چیو برات توضیح میدم![/font]
_حالا چی کار داری این موقع شب؟[/font]
_یلدا من-[/font]
_باران تویی؟![/font]
دختره ی دیوونه.گفتم:[/font]
_بله منم.....یلدا بیا به این ادرسی که میگم![/font]
آدرس رو بهش دادم و منتظر شدم تا بیاد.حدود نیم ساعت بعد پرایدی جلوی پام ترمز کرد و یلدا گفت:[/font]
_باران بیا بالا![/font]
سوار شدم و به محض اینکه در رو بستم،هق هق گریه م فضای ماشین رو پر کرد.یلدا پرسید:[/font]
_باران...بارن چته؟خوبی؟چی شده؟!بردیا کجاس؟[/font]
_بردیا...[/font]
گریه م شدیدتر شد.بردیای من....!با دستپاچگی گفت:[/font]
_باران عزیزم گریه نکن....بگو چی شده![/font]
آهی کشیدم و بغضمو قورت دادم.احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم.همه چیو بهش گفتم.از همون موقعی که پدرام و دیده بودم.همه چیو گفتم و وقتی صحبتام تموم شد،یلدا آروم گفت:[/font]
_یعنی تو باران نیستی؟[/font]
_نه[/font]
_یعنی بدون اینکه اسمی تو شناسنامه ت باشه زن شدی؟[/font]
_دقیقا![/font]
_یعنی-
_میشه انقد یعنی یعنی نکنی؟![/font]
_دختره ی بیشعور تو این همه منو فریبم دادی،حالا سرم دادم میکشی؟![/font]
_ببین یلدا-[/font]
_نه هیچی نگو...هیچی نگو![/font]
_یلدا-[/font]
_خفه شو![/font]
ساکت شدم و چیزی نگفتم.سرشو گذاشت رو فرمون و چند دقیقه به همون حالت موند.[/font]
وقتی صداش کردم سرشو بلند کرد و گفت:[/font]
_معذرت میخوام باا-سمانه...تو شُک بودم![/font]
لبخندی زدم و گفتم:[/font]
_میفهمم عزیزم....من خودمم تو شُکم![/font]
با کمک یلدا تو یه آموزشگاه زبان دیگه کار پیدا کردم و مشغول تدریس شدم.چنان غمگین و عصبی رفتار میکردم که همه دانش آموزان از بودن تو کلاسام فراری بودن.یه روز بعد از ظهر احساس کردم زیادی خونه یلدا موندگار شدم.شده بود یک ماه.بنگاه های مختلف رو زیر و رو کردم تا بالاخره تونستم تو یکی از محله های مزخرف تهران،یه خونه شصت متری پیدا کنم.پولی که پدرام بهم داده بود رو از بانک برداشتم و و خونه رو اجاره کردم،با ماهی دویست هزار تومن.باز خوب بود بالاخره تونستم از زیر دین یلدا بیام بیرون.شب یه جعبه شیرینی گرفتم و بردم خونه یلدا.بلند صداش زدم که از تو آشپزخونه جواب داد:

چی میگی؟_جای سلامته؟![/_خب سلام...چیزی شده؟![size=large]
[size=large]نه چطور؟!
دستاشو خشک کرد و به جعبه شیرینی توی دستم اشاره کرد و گفت:
_شیرینی گرفتی!
_راستش یلدا....میخوام یه چیزی بهت بگم!
_چی؟
_راستش یلدا من....من...میخواستم بگم که من دیگه....
_سمانه میگی یا نه جون به لبم کردی![size=large]
[size=large]من دارم از این خونه میرم!
اینو گفتم و سرمو انداختم پایین.یلدا با عصبانیت گفت:
_تو چی کار کردی؟
_من یه خونه گرفتم و میخوام از اینجا برم!
_تو خیلی غلط کردی!
_یلدا من وبال-
_خفه شو دختره ی پررو!به اجازه کی رفتی خونه خریدی؟!
_نخریدم اجازه کردم!
_دیگه بدتر...!
_یلدا گوش کن-
_نه سمانه تو گوش کن....این چه کار احمقانه ای بود تو کردی؟
_نمیخواستم دیگه زیر دینت باشم!
جیغ خفیفی کشید و رفت تو اتاقش.آهی کشیدم و رفتم سیب زمینی ها رو سرخ کردم و با خشک کردن دستام،به اتاقش رفتم.گفت:
_سمانه برو بیرون!
_نمیرم!
_بهت میگم برو....اصلا برو خونه خودت!
_یلدا قهری مثلا؟
_بله![size=large]
[size=large]خندیدم و گفتم:
_یلدا من میخوام بگردم دنبال بابام،وقتی که پیداش کردم که نمیتونم بیارمش اینجا زندگی کنه!
_چرا نمیتونی؟
_چون تو اذیت میشی.
به فکر فرو رفت.حتما داشت به حرفای من فکر میکرد.بعد از چند دقیقه گفت:
_خب باشه...حالا کجا هس؟
_محل رو که گفتم گفت:
_نکنه میخوای اونجا زندگی کنی؟!
_مشکلی داره؟!
_واسه یه دختر تنها بله!
_پولم بیشتر نمیرسید!
_خب از من میگرفتی.
لبخندی زده و گفتم:
_پول شما رو در راه خرید وسایل باید استفاده کنم!
خندید و زد تو سرم و گفت:
_الاغ تعارف اومد و نیومد داره!
میدونستم داره شوخی میکنه....در هر صورت که من بعدا پولشو بهش برمیگردوندم.شام اون شبو با شوخی و خنده خوردیم.در صورتی که میدونستم هر دو مون از این موضوع که باید از هم جدا شیم،ناراحتیم.
فرداش هم من هم یلدا از کارمون مرخصی گرفتیم و رفتیم تا واسه خونه ی من کمی وسایل بگیریم.خودم 5 میلیون داشتم اما واسه گرفتن وسایل کافی نبود.با کمک یلدا یه مبل دو نفره و یه تک نفره،یه تخت،دو دست فرش 6 متری و یه یخچال بگیرم.
با اینکه خیلی جنس نگرفته بودیم اما همینا یه صبح تا ظهر ازمون وقت گرفتن.ناهار رو توی یه فست فود خوردیم.به یلدا گفتم:
_یلدا،به نظرت از کجا شروع کنم؟
گازی به پیتزایش زد و گفت:
_چیو؟
_پیدا کردن بابامو میگم!
_نمیدونم...فرشید پارتی زیاد داره،بذار از اون میپرسم!
فرشید دوست پسرش بود.گفتم:
_دستت درد نکنه...حالا با این آقا فرشید میخوای به کجا برسی؟
_به هیچ جا....ادامه میدم تا ببینم چی میشه!
خندیدم و گفتم:
_تا زمانی که مشکلات من حل نشده باهاش بهم نزن!
خندید و چیزی نگفت.بعد از خوردن ناهار یلدا رو بردم تا خونه رو ببینه.با دیدن محل گفت:
_اون قدراهم که فکر میکردم بد نیست!
کلید انداختم و در ساختمون رو باز کردم.خونه ی من طبقه دوم بود.با وارد شدن به خونه،یلدا گفت:
_چه نقشه ی خوبی داره...گفتی چند متره؟
_شصت و دو متر!
_بزرگتر میخوره!
سرمو تکون دادم و و قسمتهای مختلف خونه رو بهش نشون دادم.
از در که وارد میشدی یه راهروی کوتاه سمت چپ میدیدی که میخورد به یه اتاق خواب کوچیک.سمت راست هم یه در داشت که دستشویی توش قرار گرفته بود.
هال و پذیرایی یه جورایی با هم ادغام شده بودن و سمت چپ پذیرایی یه اتاق ساخته شده بود که از اون یکی بزرگتر بود و سمت راستش هم آشپزخونه قرار داشت.حمام هم توی همون اتاق بزرگه بود.
یلدا همه جای خونه رو دید و گفت:
_بالکن نداره؟!
_چرا...
قسمتی از اشپزخونه رو که پنجره پوشنده بود رو بهش نشون دادم و گفتم:
_اونجائه!
به اونجا رفت و بهش نگاه کرد و گفت:
_خوبه....میدونی خوبیه اینجا چیه؟این که تو فرعیه و زیاد سر و صدا نمیشه!
_اوهوم راس میگی!
خواست چیزی بگه که گوشیش زنگ خورد و گفت:
_فرشیده...بذار بهش بگم!
سلامی کرد و رفت تو اتاق خواب بزرگه و باهاش حرف زد.بعد از ده دقیقه بیرون اومد و گفت:
_گفت پیدا کردنش سخته اما میشه....یه هفته مهلت خواست.
_مگه چجوری بهش گفتی که مهلت خواسته؟!
_هیچی....کمی خواهش کردم و قربون صدقه ش رفتم....دل رحمه قبول کرد!
بعد از چند دقیقه گفتم:
_خب یلدا بریم؟
_بریم...الان کجا بریم؟
_نمیدونم....چی باید بخریم؟!
_خیلی چیزا...راستی ناراحت نمیشی من لوستر و ماشین لباسشویی قدیمی خودمو بهت بدم؟
_چی؟!معلومه که نه....مطئمنی؟!
_آره بابا...خب این دو تا رو دیگه لازم نیست بخریم....بریم که بشقاب و قاشق و همه اینا رو میخوای!
تا ساعت هفت هشت شب بیرون بودیم و وسائل خوشگلی هم خریدیم،اما بازم خورده ریز احتیاج داشتم.
یلدا رو تختش خزید و گفت:
_وای سمانه انگار میخوام واسه ت جهیزیه جور کنم!
خندیدم اما دلم یهو گرفت.یاد بردیا افتادم....چقد دلم براش تنگ شده بود....چرا ازم سراغی نگرفته تا حالا؟؟یعنی این بوده عشقش؟!
سرمو زیر پتو بردم و به اشکام اجازه دادم روی گونه هام سرازیر بشن.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یلدا خودشو روی مبل انداخت و گفت:
_اوف پدرم دراومد!
رو پاش زدم و گفتم:
_پاشو پاشو....مبلم کثیف میشه!
_گمشو بابا!
با اینحال از روی مبل بلند شد و روی زمین نشست.واسش یه شربت اوردم و گفتم:
_کارگرا وسایلو اوردن تو از نفس افتادی؟!
_کی اینجا رو برات مرتب کرد ها؟!
_خب حالا انگار چقده طول کشیده!
اصلا طول نکشیده فقط الان ساعت وازده و نیم شبه!
خندیدم و گفتم:
_شب همینجا بمون!
_نه تو رو خدا؟!نمیگفتی میرفتم خونه خودمون.....پررو!
خندیدم و جرعه ای از شربتم نوشیدم و گفتم:
_خبری از بابام نشده؟
با من من گفت:
_چرا...
با ذوق راست نشستم و گفتم:
_خب چی؟؟
_راستش خیلی خوب نیست سمانه!
_چی؟؟
_بابات...بابات...
با بغض گفتم:
_مرده؟!
_نه.....تو آسایشگاهه!
_واقعا؟
_آره.
نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_حالا این چرا ناراحت کننده س؟!
_چون از کمر به پایین فلجه!
اینو که گفت وا رفتم.بغضم شکست و گفت:
_متأسفم عزیزم...سمانه گلم گریه نکن!
انقد دلداریم داد تا بالاخره خوابم برد.
صبح که از خواب بلند شدم گفتم:
_یلدا....آدرس آسایشگاهو بهم میدی؟
_آره...کی میخوای بری؟
_بعد از کلاسام!
_باشه پس بهت زنگ میزنم میگم!
یکی از مانتوهای منو پوشید چون با خودش مانتوی درست حسابی نیورده بود.گفت:
_صاحب خونه به ما صبحونه نمیدی؟!
_گازم که وصل نیست!
_بهونه هی بتراش.....شیر و کیکی چیزی!
واسش کره مربا اوردم با شیر.وقتی خورد،گفت:
_نمیای برسونمت؟؟
_چرا چرا صبر کن الان میام.
لباسامو پوشيدم و باهم به سمت آموزشگاه رفتیم.به نگرانی تمام کلاسام رو گذروندم و ساعت چهار،با خداحافظی از بچه ها از اونجا بیرون اومدم.تاکسی گرفتم و از رو اس ام اسی که یلدا برام فرستاده بود،آدرس رو به راننده گفتم.با دلهره حساب کردم و وارد آسایشگاه شدم.نفهمیدم چجوری به پذیرش رفتم و شماره اتاق رو پیدا کردم.فقط وقتی به خودم اومدم جلوی در اتاق وایساده بودم.تک تک خاطرات کودکیم اومد جلوی چشمم....زمانی که روی شونه ش مینشستم و اینور و اونور میرفتیم.زمانی که واسه م بستنی یخی میگرفت و با خنده مشغول تماشا کردن من میشد....زمانی که از ترس طلبکارا فرار میکردیم....نفس عمیقی کشیدم و در زده و وارد شدم.
پدرم روی تخت دراز کشیده بود و از پنجره به بیرون نگاه میکرد.به سمتش رفتم و آروم گفتم:
_بابا؟
برگشت و بهم نگاه کرد.تته پته کنان گفت:
_عزیزم تو اینجایی؟؟سمانه؟
بلغش کردم و گفتم:
_آره خودمم بابا....خودمم!
_عزیزم...سمانه من معذرت میخوام مجبور شدم یهو برم .سمانه من-
دستمو روی لبش گذاشتم وگفتم:
_هیس.....هیچی نگو!
چقدر دلم برای این بوی تنش تنگ شده بود....چقدر میخواستم همیشه تو بغلش بمونم.دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و هق هق گریه کردم.
سرمو نوازش کرد و درحالی که خودشم گریه میکرد،گقت:
_سمانه بابا چرا گریه میکنی؟!
گریه م شدت گرفت.بعد از خالی کردن خودم،کنارش نشستم و گفتم:
_بابا میخوام بیارمت پیش خودم زندگی کنی!
با خجالت گفت:
_اما من دردسر زیاد دارم-
_دیگه قرار نیست از این حرفا بزنیا بابایی...مگه من بچه بودم واسه تو زحمت نداشتم؟!حالا نوبت منه که جبران کنم!
لبخندی زد و ادامه دادم:
_فردا میارمت پیش خودم...یه خونه دارم،خیلی بزرگ نیست ولی واسه جفتمون اتاق داره!
_من نمیخوام که-
_بابا اگه ادامه بدی میذارم میرما...!
حدود یه ساعت با هم حرف زدیم که در اتاق باز شد و یلدا با یه سبد گل وارد شد.با خنده گفت:
_خلوت پدر دخترو که بهم نزدم؟
بابام با تعجب به یلدا نگاه کرد و من گفتم:
_دوستم یلدا...اون بهم کمک کرد پیدات کنم!
بابا سلام کرد و یلدا گفت:
_تو رو خدا منو نفرین نکنینا!سمانه اصرار کرد وگرنه من نمیخواستم شما بدبخت شین!
بابام خندید و منم به خنده افتادم.وقتی میخندید نمیخواستم ازش چشم بردارم...چقدر دلم براش تنگ شده بود واقعا!
شب با هم رفتیم خونه من و یلدا اون شبمم موند خونه من.موقع خواب بهم گفت:
_سمانه...چه حسی داشتی باباتو دیدی؟!
_نمیدونم....خیلی خوشحال بودم....خیلی!!
_حالا واقعا میخوای بیاریش اینجا؟!
_معلومه که میخوام این کارو بکنم!

سه هفته میشد که بابام اومده بود به خونه من.نگهداری ازش واقعا سخت بود،کنترلی روی پایین تنش نداشت و همین کارو خیلی واسه من سخت میکرد با اینحال همه شو با عشق انجام میدادم.
بابام داستان زندگیمو بعد از رفتنش شنیده بود و انقد از اون موقع تو خودش رفته بود که اصلا از گفتنش پشیمون شدم!اما کم کم داشت به حالت عادی برمیگشت و یلدا هم کم تو این کار بی تأثیر نبود،اون تقریبا هر روز خونه من بود و با حرفاش هم منو میخندوند هم بابامو.
23 اسفند بود که سر گیجه گرفتم.اولش اهمیت نمیدادم اما داشت شدید میشد.یه یلدا که گفتم،گفت:
_از خستگیه....میدونی چند وقته درست و حسابی استراحت نکردی؟!
حرفشو قبول داشتم.یه هفته بعد داشتم غذا درست میکردم که حالت تهوع شدیدی گرفتم و به سرعت به سمت دستشویی رفتم.
بابام با ویلچر،نگران جلوی در وایساد و گفت:
_سمانه حالت خوبه عزیزم؟!
_آره بابا...خوبم.
اما میدونستم که نیستم!تصمیم گرفتم که برم دکتر.چون چند وقت بود عادت ماهانه هم نمیشدم.ميترسیدم کیست داشته باشم.
****
از یلدا خواستم تا پیش بابام بمونه تا من برم دکتر و برگردم.روی صندلی بیمارستان نشسته بودم و توی خاطراتم غرق بودم که دکتر گفت:
_شماره 21؟؟21؟
به سرعت از جام بلند شدم و رفتم تو اتاق دکتر.دکتر که خانوم نسبتا جوونی بود،گفت:
_سلام
_سلام خانوم دکتر.
_بشین عزیزم...مشکلت چیه؟
نشستم و گفتم:
_راستش کمی سرگیجه و حالت تهوع دارم!
لبخندی زد و گفت:
_شما یه آزمایش خون بده و جوابش رو برام بیار.
چشمی گفتم و از اتاق خارج شدم.حدود یه ربع طول کشید تا جواب حاضر شه.خانومی که برگه رو بهم داد لبخندی زد و گفت:
_تبریک میگم عزیزم...شما بارداری!
انگار دنیا رو سرم خراب شد....باردار؟!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دکتر-عزیزم تو 3ماهه که بارداری...



با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:



-3 ماه؟!!



-آره باید بیشتر مراقبه خودت باشی....اگه شاغلی کمتر کار کن به شوهرتم بگو بیشتر کنارت بمونه...



.........



از مطب اومدم بیرون اصلا حواسم به اطرافم نبودو با آدمای اطرافم بر خورد میکردم....



وارده خونه شدم...



بابا تو اتاقش خواب بود....تلفونو برداشتمو زنگ زدم به یلدا و ازش خواستم سریع بیاد اینجا.....



........



در باز کردم سریع اومد تو....



یلدا-جون به سر شدم تا رسیدم چیزی شده؟



-بیا تو اتاق برات بگم...



..........



-یلدا....من حاملم...



-چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!



-آروم تر بابا خوابه...ممکنه صدامونو بشنوه...



-وای...چرا جلوگیری نکردی؟....



-آخه من چه میدونستم...حالا باید چیکار کنم؟



-چند ماهته؟



-سه ماه



-چی؟....اگه سقطش کنی صدمه میبینی....



گریه کردمو خودمو تو آغوشش انداختم...



-آروم باش....باید به فکر راه حل باشیم...



وادامه داد:



- آخه چطور این اتفاق افتاد دختر تو عقلت نرسید قرص بخوری؟...به دنیا اومدن این بچه یعنی بدبختی....اسم بردیا تو شناسنامت نیست که بتونی برای این بچه شناسنامه بگیری،تو حتی نمی تونی ازدواج کنی....با خودت چیکار کردی؟



-من...نمی خواستم...



-آره میدونم نمی خواستی....یکی از دوستام دکتر زنان زایمانه...باهاش حرف میزنم....میرم برات قرص بیارم دراز بکش...



-رفت و برام قرص آرام بخش آورد...قرصو خوردمو سریع خوابم برد



وقتی بیدار شدم ساعت 5 بعد از ظهر بود...سریع بلند شدمو رفتم بیرون...یلدا رو مبل نشسته بود...



-چرا بیدارم نکردی؟...الان کلاس دارم...



-آروم باش....نمی خواد بری زنگ زدم گفتم نمیای...



رفتمو کنارش نشستم و آروم گفتم:



-با دوستت حرف زدی؟



-آره بهش تلفن زدم....میگه خیلی خطر ناکه...



اشک تو چشمام پر شد



-حالا باید چیکار کنیم؟



-نمی دونم...چیزای سنگین بلند کن...یا اصلا خودتو از پله ها پرت کن پایین...جواب میده ها!



-دست بردار...این چیزا چیه میگی؟



-جدی میگم...هیچ میدونی چقدر سخته تو حتی نمی تونی با ازدواج برای بچت شناسنامه بگیری..همه فکر میکنن رابطت نامشروع بوده حالا اون هیچی...می خوای بچت بی سواد بمونه؟چه طوری می خواد درس بخونه؟...وقت پرسید اسم بابام چیه چی می خوای بهش بگی؟



-با بردیا حرف میزنم...میرم سراغش...



-میری سراغش؟!..واقعا چی فکر کردی؟...فکر کردی میاد با روی باز بهت میگه:عزیزم حامله ای؟چشمم کور بزرگش میکنم!...اون حتی سراغی ازت نگرفته ببینه تو کجایی؟..



با گریه گفتم:



-حالا میگی چیکار کنم؟



-نمی دونم....واقعا نمی دونم،کارت از اولم اشتباه بود....



-میگم....پدرام چی؟



-دختر تو چه قدر ساده ای؟...اون الان باباجونش بخشیدتشو داره با خیال راحت پولاشو میشمره....
تا حالا آدمی به پستیه اون ندیدم...
-خواهش میکنم یلدا
-چرا؟...حقیقت تلخه...اوایل که بهت احتیاج داشت باهات خوب بود....بعدم با این که میتونست تورو خبردار کنه اما این کارو نکرد و مجبور شدی زن بردیا بشی...حالا هم که یه سراغی ازت نمیگیره...
اونم از اون کیا....
با تعجب سرمو بلند کردم و گفتم:
-کیان چی؟
-هیچی بابا...چیز مهمی نیست..
-بگو..
-در به در دنبالته...
پوزخندی زدمو گفتم:
-چی؟دنبال من؟...اون منو بدبخت کرد...
-تقریبا تمام آموزشگاه های شهرو گشته دنبال تو...یه چیز بگم ناراحت نمی شی؟
-بگو..
-خوب من میگم...اون که تورو دوست داره در واقع این کارو کرد که به تو برسه دیگه...خوب تو هم میتونی...میتونی...میتونی...با


خوب من میگم...اون که تورو دوست داره در واقع این کارو کرد که به تو برسه دیگه...خوب تو هم میتونی...میتونی...میتونی.. باهاش ازدواج کنی

با صدای بلند داد زدم:
-بس کن...تورو خدا...
صدای هق هقم بلند شد...
سرمو در آغوش گرفتو گفت:
-ببخشید...بخشید..تورو خدا...منظور بدی نداشتم....اصلا بره بمیره

******************************
از آموزشگاه اومدم بیرون....هوا تاریک شده بود باید تا سر خیابون میرفتم تا سوار اتوبوس بشم...یه ماشین مدام بوق میزد اما من توجهی نمی کردم پیچیدم تو یه کوچه ی فرعی تا زودتر برسم...صدای بوق هاش قطع شد فکر کردم رفته...اما محکم جلو پام ترمز کرد...افتادم زمینو وسایلای کیفم ریخت بیرون...
نمی تونستم چهره ی راننده رو ببینم....از ماشین پیاده شدو اومدم سمتم...
من-چته آقا؟
بدون توجه به حرفم دستمو گرفتو بلندم کرد...الا میتونستم چهرشو به خوبی ببینم...
-کیان...
-چیه؟..فکر نمی کردی پیدات کنم نه؟
بازوهمو بین دستاش گرفته بود....سعی کردم خودمو از دستش بکشم بیرون...
-ولم کن..چی از جونم می خوای؟
پوزخندی زدو گفت:
-این همه بدبختی نکشیدم که حالا بزارم بری...
با صدای بلند داد زدم
-خفه شو عوضی...حالم ازت بهم میخوره...تو منو از بردیا جدا کردی...به مقصودت رسیدی..گمشو حتی اگه یه روز به آخر عمرم مونده باشه بازم من بردیا ترجیح میدم..
معلوم بود که خیلی عصبانی شده...محکم منو کشیدو برد سمت ماشینش...درو عقبو باز کردو پرتم کرد داخل...حالت تهوع داشتم...
با سرعت وحشتناکی رانندگی میکرد..
-کیان...کیان...خواهش میکن...حالم خوب نیست...
-خفه شو....
-کیان من نمی تونم با تو باشم...
با صدای بلند داد زد:
-خفه شو...
در حالی که گریه میکردم گفتم:
-من حامله ام...من از بردیا بچه دارم...
کنار خیابون محکم زد رو ترمز....
حالا بهترین فرصت بود..
در ماشینو باز کردمو شروع کردم به دویدن...
برگشتم عقب هنوز تو ماشین نشسته بودو سرشو گذاشته بود رو فرمون....یه دربست گرفتمو سریع خوذمو رسوندم خونه..
تا رسیدم خونه یلدا گفت:
-دیوونه میدونی ساعت چنده؟...کجایی تو؟...اگه من نرسیده بودم میدونی چه بلایی سر بابات میومد؟
-بابا؟..کجاست؟
-الان حالش خوبه....خوابیده..
رفتمو در اتاقشو آروم باز کردم....خوابیده بود...
-میگم کجا بودی؟
-کیان اومده بود در آموزشگاه...
-چی؟..کیان؟...پس بالاخره پیدات کرد....چی گفتی بهش؟
-گفتم حامله ام...
-چی؟...گفتی؟
-آره.....مطمئنم دیگه پیداش نمیشه...یعنی امیدوارم که دیگه پیداش نشه...

روزها از پس هم میگذشت...الان هشت ماه بودم...بابا هم جریانو فهمیده بود خودشو سرزنش میکرد سعی میکردم آرومش کنم ولی نمی شد...هر روز ضعیف تر میشد...
**********************************


یلدا-ببین چی خریدم...
-این چیه خریدی؟
-خوب واسه بچس دیگه...
-ممنون این لباسا خیلی خوشگلن....


-اینا که چیزی نیست بیا الان باهم بریم خرید...
-نه احتیاج نیست...
-یعنی چی؟...هر چیم که باشه بچته...
با ناراحتی بلند شدمو لباسامو پوشیدم و با هم رفتیم بیرون،یلدا جلو یه مغازه که لوازمه بچه میفروخت...
خودم دلم نمی خواست بفهمم جنسیت بچه چیه برای همین نمی دونستم لباس دخترونه بخرم یا پسرونه...
یلدا-میگم تو لباس پسرونه بخر...من دخترونه میخرم..
-نه نمی خواد پولاتو حروم کنی حالا همین جوری چند مدل میخریم تا بعد...
-آخه نمیشه که...
با بغض گفتم:
-چه فرقی میکنه...
-خیلی خوب...آروم باش...
یه کالسکه با چند تا لباس که خریدیمو اومدیم خونه.....
باباجلو تلویزیون نشسته بودو تلوزیون نگاه میکرد اما مشخص بود که حواسش نیست....



-سلام بابا



-سلام دخترم...دوستت نیومد؟



-نه...رفت خونه...



-رفته بودی خرید؟



با صدایی آروم گفتم:



-آره...با یلدا رفتیم برای بچه یکم خرید کنیم...



سرشو انداخت پایین...رفتم جلوش زانو زدمو دستاشو گرفتم:



-بابا خواهش میکنم.....اینقدر ناراحت نباشین...



-مگه میشه....من باعث تمام این مشکلاتم...



-نه اصلا اینطور نیست...بابا خواهش میکنم ناراحت نباشین...دلم نمی خواد ناراحتیتونو ببینم...



دستاشو از دستام بیرون آورد...اشکامو پاک کرد وگفت:



-منو ببخش....
از صبح دلم درد میکرد.... اما هنوز زود بود آخه تازه 8 ماه بود و یک ماه دیگه مونده بود....




وقتی داشتم ظرفارو میشستم دلم درد وحشتناکی گرفت طوری که بشقاب از دستم افتادو شکست....بابا با ویلچر از اتاق اومد بیرون و وقتی منو تو اون حالت دید...رفت سمت تلفن....از صورتم عرق میچکید..




......




چهره هارو به خوبی نمی دیدم و صداها برام نامفهوم بود....




................




وقتی به هوش اومدم خودمو رو تخت بیمارستان بودم....با صدایی که از ته چاه درمیومد گفتم:




-آب...




یلدا سرشو گذاشته بودکنار تخت...وقتی صدامو شنید سرشو بلند کردو نگام کرد:




دستمو بین دستاش گرفتو با بغض گفت:




-صبر کن دکترت بیاد.....




-بچه چیه؟




-دختر....یه دختره نازو خوشگل....
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یه دختر...خدای من.زیر لب گفتم:
_میشه ببینمش؟
یلدا گفت:
_الان حال مساعدی نداری،برای خوردن شیر میارنش پیشت!
شیر....من الان یه مادر واقعیم.به زحمت گفتم:
_اما من میخوام ببینمش!
_عزیزم نمیشه.
پس از چند دیقه دیگه چیزی رو حس نکردم و وقتی چشمام رو باز کردم یلدا کنارم بود.پفت:
_بیدار شدی؟...این دختره ت شیر میخواد!
دخترم...حالم بهتر شده بود.دیگه اون حس رخوت رو مثل قبل نداشتم.گفتم:
_کو کجاس؟
در حالی که از جاش بلند میشد،گفت:
_الان میگم بیارنش.
وقتی رفت بغض کردم.دوست داشتم الان جای یلدا بردیا کنارم میبود تا منو با محبت بغل کنه و بگه هم منو هم دخترشو خیلی دوس داره.
صدای یلدا که میگفت:«اینم از دختر خانومت»منو از فکر و خیال بیرون اورد.چشمم به تختی بود که داشت به سمتم میومد.با دیدن یه دختر بچه که یه دست نداشت،بغضم ترکید و گفتم:
_یلدا این چرا دست نداره؟!
یلدا با خنده گفت:
_خل و چل اینو قنداقش کردن!دست نداره دیگه چه صیغه ایه؟!
نفس راحتی کشیدم اما با هق هق گفتم:
_مطمئنی؟!
بچه رو بلند کرد و گفت:
_آره...حالا بیا بهش شیر بده.
با تردید بغلش کردم و به صورت قرمزش خیره شدم.روی بازوش ست کشیدم تا مطمئن بشم دست داره.در حالی که لباسم رو بالا میزدم،گفتم:
_یلدا این چرا مژه نداره؟!
_سمانه اگه این بچه شیر نمیخواست همینجا خفه ت میکردم...بچه ت فقط 4 ساعته شه...بعدشم،مژه داره به این قشنگی!
کمی که به صورتش دقت کردم متوجه مژه های کم پشتش شدم.بینی کوچولو و لبای قلوه ای ای داشت.وقتی سینه م رو به دهنش نزدیک کردم،دهنش رو باز کرد و دنبال منبع غذاییش گشت.
همون موقع متوجه لثه هاش شدم ناخودآگاه محکم به خودم فشردمش.سرشو دست کشیدم و با لبخند گفتم:
_یلدا با اینکه کچله اما خوشگله،نه؟
لبخندی زد و نردیک تر اومد و گفت:
_آره خیلی ماهه!
بعد از چند لحظه مکث با ترس پرسیدم:
_شبیه منه یا بردیا؟
_تا الانش که شبیه تو!
دوباره نگاش کردم که دیدم چشماشو باز کرد.به روش لبخند زدم و گفتم:
_یلدا چشماش شبیه بردیائه...سلام مامانی!
سینه م رو ول کرد و بهم خیره شد.بعد از چند ثانیه دوباره مشغول خوردن شیر شد.وقتی که رفت،یلدا پرسید:
_سمانه شناسنامه ش رو میخوای چی کار کنی؟
آهی کشیدم و گفتم:
_نمیدونم...به خدا نمیدونم!
_اگه شناسنامه نداشته باشه واکسنم نمیتونه بزنه.
_میدونم یلدا،میدونم!
_خب حالا که میدونی میخوای چی کار کنی؟
_یلدا گفتم که نمیدونم....این بچه ئم شده قوز بالا قوز!
با لحن ملایم تری گفت:
_سمانه عزیزم میخوای با فرشید صحبت کنم؟
_فرشید؟؟مثلا میخواد چی کار کنه؟
_چه میدونم...بیخود که با من دوس نشده،باید یه کاری بکنه دیگه!
آروم خندیدم و گفتم:
_بیمارستانو چی کار کردی؟
_بیمارستان یه سری مدارک میخواست اما نه در رابطه با بچه...اون مشکلی نداره!
آروم چشمامو بستم و گفتم:
_یلدا عزیزم برو خونه...خیلی خسته شدی!
_نه خانومی چه خست-
_چرا یلدا....تو این مدت که من حا..حامله بودم خیلی واسه منو بابام زحمت کشیدی.الانم که چند ساعت از به دنیا اومدن باران میگذره و تو هنوز-
_به دنیا اومدن کی؟!
با تعجب گفتم:
_باران....دخترم دیگه!
یه ابروشو داد بالا و گفت:
_پس واسش اسم انتخاب کردی؟
_آره خب....بد کاری کردم؟!
_نه عزیزم...فک نمیکردم به این سرعت بتونی انتخاب کنی!
_از زمانی که جنسیتشو فهمیدم دارم روش فکر میکنم.
آهی کشیدم و خیلی آروم گفتم:
_کاشکی پسر میشد!
اما یلدا شنید و با پرخاش گفت:
_که اسمشو بذاری بردیا؟لعنتی....سمانه کی میخوای از فکر اون احمق بیای بیرون؟!
احمق...بغض کردم و گفتم:
_راجع به بردیا درست صحبت-
_نه سمانه!اون حتی دنبالتم نیومد ببینه مرده ای یا زنده ای...به خودت بیا!
بغضم شکست...این روزا تند تند گریه م میگرفت.سرم بغل کرد و گفت:
_ببخشید عزیزم...متأسفم
_نه تو راس میگی...برو دیگه!
روی صندلی نشست و گفت:
_من همینجا میخوابم...شما برو!
خندیدم و چشمام رو بستم و با فکر باران دخترم به خواب رفتم.

آفرین دختر گل مامان...یکی دیگه ئم بیا...بدو دیگه...الهی قربونت برم من!
بابام با خنده گفت:
_سمانه فقط میتونه دو تا قدم بیاد....خودتو آزار نده!
با آزدگی گفتم:
_بابا این دیروز واسه من راه رفت!
ایدنفعه یلدا باران رو بغل کرد و گفت:
_توئم از بس کار میکنی فرق چهار دست و پا رو با راه رفتن نمیفهمی!
نگاهی به دخترم کردم و گفتم:
_اگه کار نکنم چی کار کنم؟!
باران رو بغل کردم و گفتم:
_الهی مامان قربونت بره عزیز دلم...خوبی؟
خندید و با پاش به سینه م کوبید.گفتم:
_مامانو میزنی؟!
دوباره این کارو تکرار کرد.میدونستم میخواد باهام بازی کنه.....قلقلکش دادم و گفتم:
_مامانم تو رو قلقلک میده!
غش غش خندید وبهم خیره شد.خیلی دوسش داشتم...زندگی برام بدون باران واقعا خشک سالی بود.بردمش هوا و رو به یلدا گفتم:
_یلدا چه خبر از فرشید؟
_هیچی سلامتی!
_بیشتر از بقیه باهاش موندی...!
نفس عمیقی کشید و گفت:
_ازم خواستگاری کرد!
باران رو پایین اوردم و گفتم:
_تو چی گفتی؟!
_گفتم نه!
_چی؟!چرا؟!
_من نمیتونم باهاش زندگی کنم!
آهی کشیدم و گفتم:
_چرا؟اون که پسر خوبیه!
_سمانه اون خر پوله....میفهمی؟پولش از پارو بالا میره...در صورتی که من یه دختریم که سه سال از مامان باباش خبر نداره!
_خب این دو تا چه ربطی به هم دارن؟!
_به این میگن اختلاف طبقاتی....اختلاف اجتماعی...!
_و بازم من ربطشو نمیگیرم!
_ببین فک میکنی مامانش بذاره تک پسرش با یه دختری که از خودش 8 سال کوچیک تره و بی کس و کاره ازدواج کنه؟!
_فرشید تو رو دوس داره!
_سمانه....من دوسش ندارم!
_چرا؟
_مامان اوخ!
به باران نگاه کردم که از دستش داشت خون میومد.با دستپاچگی گفتم:
_چی شد مامان؟!
یلدا واسم بتادین اورد و من آروم زدم رو دستش.چسب زخم رو که خواستم بزنم،گفت:
_سوت...سوت!
تازه یاد گرفته بود حرف بزنه.میخواست بگه«سوخت».بوسیدمش و گفتم:
_مامان آروم میزنه،باشه؟
با تردید بهم نگاه کرد و سرشو تکون دادم.واسش چسب رو زدم و بغلش کردم و گفتم:
_یلدا فردا توئم باید بمونی؟
_آره دیگه...تازه من تا ساعت هفتم!
_من نمیدونم این اسدی چه مرگشه...هیچ وقت نمیاد کاراشم منو تو باید انجام بدیم!
آهی کشید و چیزی نگفت.فردا یلدا تا ساعت هفت و من تا ساعت نه باید سرکار میموندیم چون خانوم اسدی،یکی از همکارا،نمیتونست به کلاساش برسه.گفت:
_سمانه شب شام میای خونه ما؟
_باشه میام....فقط تو میتونی بابا رو ببری؟
_پس باران چی؟
_با خودم میبرمش دیگه!
_خنگ بچه یه ساله رو میخوای کجا ببری؟!نمیخواد خودم میبرمش!
محکم بوسش کردم و گفتم:
_الهی قربونت برم که انقده ماهی!
خندید و گفت:
_باشه بابا خونه تم جمع میکنم!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خدافظ آقا مجتبی.
پیرمرد دست از جارو کشیدن برداشت و خداحافظی کرد.یه تاکسی گرفتم و دقیقا جلوی در خونه یلدا پیاده شدم.
هنوز دستم رو زنگ نرفته بود که صدایی آشنا گفت:
_خانوم امشبم بهم افتخار نمیدی؟!
سعی کردم بی اهیمت باشم اما همسایه طبقه پایینی یلدا دوباره گفت:
_خوشگله با توئم!
_لعنتی بفهم-
_بابا تو یه بچه داری که بابا نداره..یعنی چی؟یعنی پاک نیسی...یعنی توئم بله!
زنگ زدم و یلدا بدون ایکه بپرسه کیه در رو زد.
رفتم تو اتاق یلدا و شروع کردم به گریه کردن.هر کس منو با باران میدید و میدید که مردی کنارم نیست فکر میکرد باران نامشروعه.یلدا با تعجب کنارم نشست وگفت:
_سمانه طوری شده؟!
_یلدا این همسایه ت...
زدم زیر گریه.یلدا با عصبانیت گفت:
_ببین سمانه این بار چندمشه؟!چرا نمیذاری برم به زنش بگم؟!
_که چی؟!آبرو ریزی بشه؟!نمیخوام!
_مگه تو کاری کردی؟!
_یلدا من یه مادرم که اسم هیچ کس تو شناسنامه م نیس...حتی مطلقه ئم نیستم!اینو بفهم.
_میدونم عزیزم اما-
_اما چی...؟اما چی؟!کم خوردم از در و همسایه که هر جور شده زهرشونو میریختن؟!یادت نیس چه پدری ازم در اومد تا برم واسه باران واکسن بزنم؟!یلدا نمیخوام دیگه زن ِ این بهم بگه هرزه!
گریه م شدیدتر شد.باران چهار دست و پا خودشو بهم رسوند و گفت:
_مامان اوخ؟
میون گریه و خنده بغلش کردم و گفتم:
_آره مامان اوخ!
با دستای ظریفش اشکامو پاک کرد و همین باعث شد بیشتر گریه کنم.موهای طلاییش رو بوسیدم و گفتم:
_الهی مامان فدات بشه...همه سختیای دنیا فدای یه تار موت!
پدرم با ویلچرش جلوی در اتاق اومد و گفت:
_چی شده دخترم؟
صورتم رو پاک کردم و سعی کردم لبخند بزنم:
_هیچی بابا....یه کم دلم گرفته!
لبخند پرمعنایی زد...یعنی من میدونم.رفتم دستشویی و دست و صورتم رو شستم و سرمیز نشستم.
باران ماست خیلی دوست داشت و موقع خوردنش غش غش میخندید....دخترم همیشه خنده رو بود.قاشقش رو از ماست پر کرد و با چشمای مشکشیش بهم نگاه کرد و گفت:
_هاباما فودود...!
هر موقع میخواستم بهش یه چیزیو بدم بخوره میگفتم«هواپیما فرود میاد» و الان باران داشت ادای منو در میورد.با این کارش باعث شد ماست بریزه رو سرش چون دقیق نمیدونست چی کار کنه.
با خنده از روی صندلی بلندش کردم و به سمت سینک رفتم تا موهاش رو بشورم.یلدا واسم حوله کوچیکی اورد که متعلق به خود باران بود.موقعی که داشتم موهاش رو خشک میکردم یک آن رد صورت بردیا رو تو چهره ش دیدم.ناخودآگاه بغلش کردم و گفتم:
_خیلی دوست دارم مامانی...!
با خنده برام دست زد و پاهاش رو به زمین کوبید.

جمعه بود اما من شاگرد خصوصی داشتم.داشتم واسش past continues رو توضیح میدادم که زنگ در زده شد.بابا و باران تو اتاق خواب بابام خواب بودن.واسش یه صفحه باز کردم و گفتم حلش کنه و خودم رفتم ببینم کیه.
با دیدن آقای بهرامی از چشمی در،دلشوره گرفتم:
_سلام آقای بهرامی.
_چه سلامی چه علیکی؟!خانوم سه ماه شد،نمیخواین اجاره رو بدین؟!
_آقای بهرامی به خدا-
_ننه من غریبم بازی برام در نیار!....تا هفته دیگه جور کردی که جور کردی،نشد دیگه تا سه کیلومتری این خونه ئم نمیای!
_آقای بهرامی خواهش می-
_بس نیس این همه خواهش؟!معلوم نیس این بچه رو از کجات اوردی...باباتم که راه نمیتونه بره،گفتم باشه اشکال نداره جوونه میاد میده!دیگه نمی کشم....دخترم جهاز میخواد!
_آقای بهرامی خواهشا داد نکشید شاگرد دارم!
_میخوام نداشته باشی...!
_آقای بهرامی من تا هفته دیگه هرجور شده پول رو واستون جور میکنم...قول میدم!
_امیداورم خانوم...عزت زیاد!
در رو بستم و بهش تکیه دادم...خدایا پول از کجا میوردم؟!باران خواب آلود از اتاق اومد بیرون و گفت:
_مامان عمو بهرامی بود؟
_آره عزیزم.
_باز دعوا کرد؟
_نه-
_خودم صداشو شنیدم مامان.
بوسیدمش و گفتم:
_عمو بهرامی رو می شناسی،فقط بلده دعوا کنه!
به اتاق بابا هدایتش کردم.بعد از چند دقیقه گفت:
_مامان باز اجاره عقب افتاده؟
گریه م گرفت.چرا دختر 6 ساله م باید به این جور چیزا فکر کنه؟!به زور لبخند زدم و گفتم:
_تو به اینجور چیزا کار نداشته باش...برو نقاشی بکش عزیزم....برو!
به اتاق بابا رفت و روی زمین دراز کشید و نقاشی کشید.در همون حال پرسید:
_مامان بابای من کجاس؟!
_چی؟!
_بابام کجاس؟!
_چی شد یاد بابات افتادی؟!
_دیشب یادته یه فیلم دیدیم دختره با باباش زندگی میکرد؟میخوام بدونم بابای من کجاس!
نمیدونستم چی جوابشو بدم.بگم مرده!؟بگم ولم کرده؟!آخر سر گفتم:
_بابات خیلی کار داره عزیزم...خیلی!
دیگه چیزی نگفت.داشتم به ثمره عشقم نیگاه میکردم که یاد شاگرد خصوصیم افتادم.با عجله به اتاق باران رفتم و گفتم:
_صنم عزیزم حل کردی؟
واسش اشکالاتش رو برطرف کردم و دوباره بهش تمرین دادم.باید شاگرد خصوصی بیشتر میگرفتم...اما اینجوری نمیشه،در عرض یه هفته 750 هزار تومن از کجا جور کنم بدم؟؟!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بابا تو سالن داشت کتاب می خوند رفتم کنارش نشستم......






-بابا.....




-سرشو یلند کردوبا لبخند گفت:




--بله عزیزم....




-ممنون که پیشم هستی.....تو تموم این سالها به خاطر شما و باران بوده که تونستم همه چیزو تحمل کنم....




لبخندی زدو گفت:




-هر پدر ادر خوشبختی بچشو می خواد ولی من برای تو همش بدبختی آوردم.....




-پدر خواهش میکنم.....همین که کنارم هستی برام کافیه...




باران که تازه از خواب بیدار شده بود اومد و گفت:




-بابابزرگ مگه خودت دیروز نگفتی منو بیشتر دوست داری چرا الان به مامان گفتی دوسش داری؟....




-خوب اونم دخترمه من اونم دوست دارم.....




-باران،بابابزرگو اذیت نکنیا من میرم بیرونو زود بر میگردم.....




-باشه مامان....من میرم با ستایش بازی کنم.....




-باشه برو..




...........




با یلدا به چند تا آموزشگاه دیگه هم سر زدیم...اما هر چی بیشتر میگشتیم کمتر به نتیجه میرسیدیم....به پیشنهاد یلدا رفتیم جایی که متنای انگلیسیو ترجمه میکردن...حقوقش بد نبود قرار شد من کارمو تو خونه شروع کنم...بعد ازگرفتن اولین کارم راهی خونه شدم...




داشتم بیرونو نگاه میکردم که یلدا گفت:




-بالاخره نگفتی...




-چیو؟




-بازم میگه چیو...توچرا اینقدر بی خیالی بچت سه ماه دیگه باید بره مدرسه...نکنه می خوای بی سواد بمونه..




نفس عمیقی کشیدمو گفتم:




-خودم تو خونه یادش میدم....




-چطوری؟...تو که وقت سر خاروندنم نداری....تازه به فرض یادش دادی....درآینده می خواد چی کار کنه...اون مدرک می خواد....




-نمی دونم ....نمی دونم...خواهش میکنم دیگه ادامه نده....




با حرف من ساکت شد....ولی حق با اون بود..




.............




چراغا خاموش بودن..




-باران؟...بابا؟...کجایین؟




از پشت مبل صدای ناله ی خفیفی به گوش میرسید....




رفتم دیدم باران داره پشت مبل گریه میکنه....




-عزیزم چی شده؟ببینمت....




-سرشو بلند کرد از شدت گریه به هق هق افتاده بود....




رفتم پیشش نشستمو سرشو در آغوش گرفتم.....




-به مامان نمی گی؟....




بلند شدمو براش یه لیوان آب آوردم بعد از خوردنه آب آروم شد و گفت:




-مامان من رفتم پایین تا با ستایش بازی کنم......مامانش درو باز کرد بهم گفت دیگه نرم پیشه ستایش...گفت تو یه بی پدره حرو....حروم....




-با صدایی که از ته چاه در میومد گفتم:




-حروم زاده...




-آره گفت تو حروم زاده ای...دیگه نیا اینجا...




بغلش کردم که گفت:




-مامان پس بابا کی بر میگرده....منم دوست دارم بابام مثل بابای ستایش باشه....همش براش عروسک و خوراکی می خره...
نمی دونستم چی جوابشو بدم
لبخنده زورکی زدمو گفتم:
-نبینم دختره نازم گریه بکنه ها........بابابزرگ تو اتاقشه؟
-آره مامان عصری آقای حقایقی اومده بود بعد با بابابزرگ دعوا کرد....
-چی؟
سریع به سمت اتاق رفتم.....درو باز کردم اتاق در سکوتی محض فرو رفته بوده و بابا آروم خوابیده بود....
چراغو روشن کردمو رفتم سمتش...آروم تکونش دادم...
-بابا.....بابا....بیدار شو...
-مامان من قبل از این که شما بیاین صداش زدم بیدار نشد....منم میترسیدم رفتم پشت مبل....
-چی؟!....بیدار نشد؟....محکم تر تکونش دادم...
-بابا...بابا...بیدار شو...خواهش میکنم...بابا...هر چه قدر صداش میزدم جواب نمیداد....
اون مرده بود....تنها همدمم تو این سالها مرده بود...در حالی که شدیدا گریه میکردم...سرمو رو سینش گذاشتم و گفتم:
-چرا؟!...این درست نیست..وقتی که شدیدا بهت نیاز دارم تنهام میزاری....
-مامان من میترسم....وشروع کرد به گریه...
خودمم احتیاج داشتم که کسی آرومم کنه رفتمو بغلش کردم.....
من کسیو نداشتم....یه مراسم تو مسجد گرفتم که همهی همکارام توآموزشگاه اومده بودن.....وقتی می خواستن تابوتو داخل قبر بزارن با صدای بلند گریه کردمو خودمو انداختم رو جسد که اگه یلدا از پشت نگرفته بودم حتما میوفتادم تو قبر.....
بعد از مراسم چهلم اومدم خونه خودم...تو تمام این مدت خونه ی یلدا بودم...نمی ذاشت بیام...
درو که باز کردم خونه تو سکوت کامل فرو رفته بود....هر طرف که نگاه میکردم حس میکردم بابا اونجاست و داره نگام میکنه....دوباره گریم گرفت....
باران در حالی که منو محکم گرفته بود گفت:
-مامان چرا گریه میکنی؟.....
خم شدمو بغلش کردم...تو تمام این مدت یلدا مراقبش بود وگرنه من مثل یه جنازه بودم ...خود باران فهمیده بود چون اصلا طرفم نمی یومد...
-عزیزم دیگه بابابزرگ نیست...اون رفته پیش خدا.....
سرشو انداخت پایینو گفت:
-رفته پیش بابا؟...
-آره رفته پیش اون...
-کاش منم میتونستم برم پیششون....
-می خوای مامانو تنها بزاری؟
-نه خوب تو هم بیا....
صدای زنگ در مانع از جواب دادنم شد...باران سریع رفت درو باز کرد.....
-مامان...بیا آقای حقایقیه....
رفتم دم در....
بدون هیچ حرفی گفت:
-باید خونه رو خالی کنی...تا الانم چون بابات مرده بود هیچی نگفتم....اجاره هم تمام و کمال میدی...یه هفته فرصت داری...
-اما...
-اما و اگر نداره...تا الانشم خیلی لطف کردم که گذاشتم با بچت که حتی پدرم نداره....
-بسه دیگه....من خونه رو تخلیه میکنم..اما شما حق ندارین این حرفو بزنین..
-مگه دروغ میگم...اسمش حتی تو شناسنامتم نیست..اگه صیغه کردی باید صیغه نامه داشته باشی مگه نه؟
-با صدای بلند گفتم:
-خفه شو به تو ربطی نداره...این حرفا چه ربطی به تخلیه خونه داره؟....هم اجارتو میدم هم خونه رو خالی میکنم....
ودرو محکم کوبیدم....
وقتی درو بستم متوجه باران شدم که با چشمای اشک آلود داشت نگام میکرد.....
-مامان.....من چرا بابا ندارم...
بغلش کردمو بردم صورتشو شستم....دیگه از جواب دادن بهش عاجز شده بودم سعی کردم حواسشو پرت کنم...
در حالی که با زور میخندیدم گفتم:
-بیا بریم با هم غذا درست کنیم...برات سیب زمینیم درست میکنم....
انگار نه انگار که داشت گریه میکرد...خندیدو گفت:
-آخ جون...و رفت سمت آشپزخونه....کاش منم میتونستم همه چیزو اینقدر راحت فراموش کنم.....
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
به یلدا نگاه کردم که میگفت:
_بببین سمانه دیگه باید بری،فک نمیکنی با این دست دست کردنات داری آینده بارانو خراب میکنی؟!
_خب یلدا میگی چی کار کنم؟!
_برو پیش بردیا!
_چی؟!
_برو پیش بردیا!
_یلدا دیوونه شدی؟!
_نه تو دیوونه شدی!احمق جون....گازتو که فروختی،بخچالم که نداری،هیچ مبل و تختیم که تو خونه ت نمونده!...تازه باید خرج لباس و غذای بارانم بدی!
راست میگفت.با کلافگی دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
_یلدا بعدا با هم حرف میزنیم...دیرم شده!
یلدا پوفی کرد و من از خونه زدم بیرون.تا هفته دیگه باید خونه رو تخلیه میکردیم.هیچ وسایلی برام نمونده بود،یلدائم کمک چندانی نمیتونست بکنه!
به همکارام سلام کردم و به اولین کلاسم رفتم.این کلاس حسابی منو خسته میکرد.واقعا نفس گیر بود.کلاسشون که تموم شد یه نفس راحت کشیدم و به جمع کردن کتابای بازم پرداختم.
داشتم چایی میخوردم که دستی به شونه م خورد.با بی قیدی برگشتم و درجا خشکم زد.
این جا چی کار میکنه؟!واسه چی اینجاس؟؟عین احمقا دهنمو باز و بسته کردم اما ازش صدایی بیرون نیومد.
_سمانه خودتی؟!
صدام در نمیومد.با تعجب بهش نگاه کردم و بعد از چند دیقه گفتم:
_دریا تو اینجا چی کار میکنی؟
به پسری که تا حالا ندیده بودمش اشاره کرد و گفت:
_اومده بودم پسرمو بیارم سر کلاس.
_پسرتو؟!
پسر خوش قیافه ای داشت.بهش میخورد همسن باران باشه.به سمت دریا برگشتم.خط های ریزی دور چشمش افتاده بود و موهاش رو رنگ کرده بود،با اینحال هنوزم زیبا بود.محکم بغلش کردم و بی اختیار زدم زیر گریه.
محکم فشارم داد و حس کردم اونم داره گریه میکنه.تمام افرادی که اونجا بودن به من و دریا نگاه میکردن.پسر دریا به سمت مامانش اومد و گفت:
_مامان حالت خوبه؟
_آره عزیزم ...خوبم.
به چشمای خیسش بهم نگاه کرد و خندید.به عادت همیشگی اشکای همدیگه رو پاک کردیم و من که برای دو ساعت کلاسی نداشتم،باهاش به کافی شاپی رفتم.

سمانه حال و احوالت چطوره؟
پوزخندی زدم و هیچی نگفتم.دوباره پرسید:
_ازدواج که نکردی؟
ازدواج؟!خواستم جوابشو بدم که گوشیم زنگ خورد:
_سلام عزیزم.
نگاهم به دریا افتاد که با کنجکاوی بهم نگاه میکرد.باران از آنسوی خط گفت:
_مامان خاله یلدا میگه کی کارت تموم میشه.
_سلامت کو؟
_سلام مامان.
_خوبی؟
_آره بابا...کی کارت تموم میشه؟
_ساعت هفت دیگه!
صداش از فاصله دورتری به گوش رسید:
_خاله میگه ساعت هفت.
بعد از جواب مبهم یلدا،باران با خوشحالی گفت:
_مامان پس اجازه میدی من با خاله برم شهربازی؟!
_پس مامان چی؟!
_توهم زود بیا با هم بریم.
_نه شما برین...اما جای منم خالی کنین!
دوباره صداش از فاصله دور به گوشم رسید:
_خاله اجازه داد....ولی میگه خالی برین!
بهش خندیدم.پس از چند لحظه گفت:
_مامان خاله یلدا میگه یعنی چی خالی برین؟!
_منظورم این بود بگین کاشکی مامانم اینجا بود!
_باشه حالا میگیم مامان...پس اجازه دادی دیگه؟
لبخندی زدم و گفتم:
_آره عزیزم اجازه داری!
بدون اینکه خداحافظی کنه قطع کرد!یه روز باید آداب سلام و خداحافظی رو بهش یاد بدم.دریا با کنجکاویش که میدونستم الان به هزار رسیده گفت:
_کی بود؟
_دخترم.
_چی؟!دخترت؟!
_بله دخترم.
_پس ازدواج کردی!
آهی کشیدم و ناخودآگاه همه چیو واسش تعریف کردم.بعد از نیم ساعت حرف زدن دریا دستشو روی دستم گذاشت و گفت:
_ببخش که تو این مدت ازت خبری نگرفتم...به خدا نمیشد!
پزوخندی زدم و گفتم:
_چرا نمیشد؟
از دستش عصبانی بودم...نمیشد؟!شروع کرد:
_وقتی که تو رفتی،همه یه جور دیگه نگام میکردن.اول به طعنه و غیر مستقیم بود،اما بعدا شروع کردن که آره.تو دوست سمانه بودی و همه چیو میدونستی و به ما نگفتی.مامان پرهام که خیلی گیرای بنی اسرائیلی میداد!میگفت چرا تو اینجوری راه میری،اون لباست چرا اونجوریه،چرا فلان غذا رو میخوری!
جرعه ای از قهوه ش خورد و ادامه داد:
_نیمدونی سمانه چقد سختی کشیدم تو اون زمانا.از طرفی تو نبودی و من نگرانت بودم،از طرف دیگه مامان پرهام گیر میداد بهش که از من طلاق بگیره!
نفسی تازه کرد و گفت:
_پرهام یه شب اومد خونه و گفت که ازم بدش میاد همه منو مقصر میدونستن.....بدترین روزای عمرمو میگذروندم همون روزا بود که فهمیدم حامله ام....مامان پرهام زیاد به دست و پام نمی پیچید اما خوب این بچه براش خیلی مهم بود...تا این که بچم به دنیا اومد اما....نارسایی تنفسی داشت انگار هیچ راه درمونی براش نبود همون موقع ها بود که مامان پرهام بهش گفت یا طلاقم بده یا دیگه کاری باهاش نداره!...پرهامم که خیلی بچشو دوست داشت به حرفش گوش ندادو رفتیم ایتالیا و خدارو شکر حال بچم زیر نظر دکترای اونجا خوب شد...پرهامم یه شر کت همون جا بازکرد...الانم که دوباره برگشتیم.....

لبخندی زد و ادامه داد:
_به خاطر همینه که نتونستم ازت خبر بگیرم!
_دریا من به کمک احتیاج دارم!
_برای چی؟
_برای شناسنامه باران.
_مگه نداره شناسنامه؟!
_هیس آرومتر....نه نداره!
_آخه مگه میشه!
_آره میشه...حالا چی کار کنم؟
_مگه امسال نباید بره مدرسه؟
_چرا.
_سمانه تو باید بری پیش بردیا و ازش بخوای به نام خودش واسه بچه تون یه شناسنامه بگیره!
_من این کارو نمیکنم!
_حرف مفت نزن...من نمیذارم باران به خاطر مامان احمقش بدبخت بشه!
پس از چند دقیقه گفتم:
_چه خبر از پدرام؟
_پدرام؟...اونم که گند زد به هر چی باباش داشت!
_چطور؟
_تو که رفتی،باباش همه چیو بخشید به پدرام و اونم یه شرکت زد.تو ایتالیا بودیم که شنیدیم ورشکست شده و نصف اموال باباشو به عبارتی آتیش زده!
_کله خر!
_تازه.....با سارا ازدواج کرد!
_کی همون دختره که قبلا دوستش بود؟!
_آره همون...الان سارا رفته آمریکا پی عشق و حالش و از پدرامم طلاق نمیگیره!
پس پدرامم به جزای کاراش رسید!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
فردا باید خونه رو تحویل میدادم اما هنوز جایی واسه رفتن نداشتم.......یلدا چند بار گفته بود که برم پیشه اون اما قبول نکرده بودم....ولی دیگه چاره نداشتم باید پیشنهادشو قبول میکردم....بهش زنگ زدمو بعد از هماهنگ کردن باهاش قرار شد یکی از اتاقای خونشو برام خالی کنه....
صبح زود از خواب بلند شدم وسایل چندانی برام نمونده بود همونارم جمع کردم و منتظر اومدن یلدا شدم.....با کمک اون وسایلامو بردیم خونش.....صاحب خونمم نامردی نکردو نصف پول پیشمو بابته اجاره برداشت...برام فرقی نداشت همین که از شر همسایه های فضول راحت میشدم برام کافی بود...
تا شب مشغول جمع و جور کردن خونه ی یلدا بودم!!!....خودم زیاد کار نداشتم و همون اول کارام تموم شد ولی خونه یلدا اصلا شبیه خونه ی یه دختره مجرد نبود....
یلدا-واییییییی!سمانه!.....بیا بشین!بسه دیگه...ساعت 12 شبه تازه فردا هم کلاس داری..من خودم به فکر خونم نیستم تو گیر دادی؟
رفتم کنارش نشستمو گفتم:
-دست خودم نیست....نه این که بخوام اینجوری باشم اما برام مهمه.....قبل از ازدواجمم کارم همین بوده...تو که میدونی...
-ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم...
-نه بابا....من هیچ وقت از دست تو ناراحت نمی شم!
خندیدو گفت:
-نه!...تورو خدا ناراحت شو....سمانه؟
-نمی خوای کاری بکنی؟....یه ماه دیگه مدرسه ها باز میشه....
-خوب چیکار کنم؟....از اون موقع که دریا رو دیدم...حتی یه بارم درمورد بردیا حرفی نزده...خودمم نخواستم که بدونم..سرمو انداختم پایینو با بغض ادامه دادم:
-اون اگه منو می خواست حتما تو این سالها یه خبری ازم میگرفت تا حداقل بفهمه مرده ام یا زنده!....یلدا من میدونم که اگه برم پیشش هیچی جز تحقیر نصیبم نمیشه....
یلدا اشکاموپاک کردو گفت:
-یه مادر به خاطر بچه اش هر کاری میکنه....به خاطر اونم که شده باید این کارو بکنی..میری پیشش مگه نه؟
-آره....دریا حتما یه چیزایی ازش میدونه....مطمئن باش...به خاطر آینده بارانم که شده به پاش میفتم که قبول کنه....
-تو که هنوز نمی دونی چه برخوردی باهات داره.....
لبخندی زدمو گفتم:
-خودمو برای هر برخوردی آماده میکنم.....
-پاشو برو بخواب فردا کلاس داری....
-باشه ....شب بخیر
یه تخت دونفره تو اتاق گذاشته بودیم که منو باران باهم روش بخوابیم...نگاهی به صورتش کردم که آروم خوابیده بود...موهاشو از روصورتش کنار زدم....وآروم گفتم:
-به زودی باباتو میبینی....
تکون خفیفی خورد.....آباژور کنار تختو خاموش کردمو خوابیدم.....

تا ساعت 11 کلاس داشتم....تو این مدت چند باری دریا رو دیده بودم اونم بارانو دیده بود....پسرش که آریا نام داشت حسابی با باران دوست شده بود......
شمارشو گرفتم بعد از چندتا بوق گوشیو برداشت....باهاش هماهنگ کردم که برای نیم ساعت ببینمش و گفتم که کارم مهمه و اونم قبول کرد...دلشوره عجیبی داشتم...وای به حال وقتی که بخوام برم بردیا رو ببینم....
بعد از کلاس رفتم سر قرارمون ....دریا یه گوشه دنج نشسته بود.....رفتمو روبه روش نشستم....
دریا-سلام...کم پیدایی؟
-سلام...درگیر اسباب کشی بودم...
-از اونجا رفتی؟
-آره...رفتم پیش یلدا دوستم....
سرشو انداخت پایینو گفت:
-من واقعا متاسفم...من به عنوان دوستت هیچ کاری نمی تونم برات بکنم...
-وای دریا!....خواهش میکنم....راستش می خواستم یه چیزی ازت بپرسم...در مورد بردیا...
-بالاخره تصمیمتو گرفتی؟...میری پیشش؟
نفس صداداری کشیدمو گفتم:
-مجبورم....
-تو بالاخره باید این کارو میکردی....الان باران کوچیکه میتونی بپیچونیش...وقتی بزرگ بشه چیکار می خوای بکنی؟
-حالا آدرشو میدی؟
-آره....ولی...
-ولی چی؟
-هیچی...خودت برو میفهمی....
-بگو دیگه...
-نه...خودت میفهمی...بیا این آدرس شرکتش....
-این شرکت مال اونه؟
-آره....اگه بردیا رو ببینی نمیشناسیش....شاید باورت نشه ولی این بردیا بود که باعث ورشکستگیه پدرام شد....بی خیال خودت میری میبینش....من دیگه باید برم دنباله آریا....خداحافظ......
-خداحافظ....
بعد از رفتن دریا هنوزم همونجا نشسته بودم...حالا جراتم برای دیدنش خیلی کمتر از قبل شده بود.....یعنی اینقدر تغییر کرده؟
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساعت 10 رسیدم خونه.....رفتم تو اتاق...یلدا پیش باران خوابیده بود....
آروم لباسامو عوض کردم و جلو میز آرایشم نشستم...دستمو سمت کشو بردمو بازش کردم و زنجیرو از توش برداشتم....
زنجیریو که اون روز کنار دریا بهم داده بود...بعد از اون اتفاق دیگه گردنم ننداخته بودمش.....
یلدا-سمانه؟...کی اومدی؟
-ها؟...همین الان....با عجله زنجیرو انداختم تو کشو و رفتم آشپزخونه...
ظرف نون و پنیرو از یخچال در آوردمو مشغول خوردن شدم....
یلدا اومد روبه روم نشستو گفت:
-چی شد؟...
-هیچی...میرم پیشش...
زنجیرو گرفت جلومو گفت:
-این چیه؟
-اونو برای چی برداشتی؟...بدش ببینم...
اومدم بگیرمش که بهم ندادش....
-اون بهت داده؟
-ولش کن یلدا...گفتم که چیزه مهمی نیست...
-دیگه هر کسی هم باشه میفهمه...مخصوصا با این اسم بردیا که رو این نوشته....
-آره...خودش بهم داده...ولی این ماله خیلی وقت پیشه...
-فردا میری ببینیش؟
-آره...اما خیلی میترسم...
-نگران نباش... فقط بارانو باخودت نبر...
-چی؟چرا؟
-تو که نمی دونی اون چه عکس العملی نشون میده...بهتره اول خودت باهاش حرف بزنی...منم باهات میام...با باران میشینیم تو ماشین تا تو بیای...
-باشه...
-راستی باران تازگیا خیلی بهانه تو میگیره...سرشب کلی گریه کرد آخرم با زور خوابوندمش
-ممنون..اون الان خیلی به من نیاز داره...ولی خوب منم مجبورم...
-نگران نباش...برو بگیر بخواب...
-باشه....شب بخیر
-شب بخیر

تمام شبو نتونستم بخوابم....صبح هم با چشمای پف کرده رفتم تا صبحونه بخورم....
یلدا-سلام...این چه ریختیه؟
-اصلا خوابم نبرد...
-بالاخره که باید این کارو بکنی...باید هر جور شده راضیش کنی....
به زوره یلدا چند لقمه خوردم....لباسای بارانم تنش کردم و موهای بلندشم دم خرگوشی کردم....
باران-مامان کجا میریم؟
-هیج جا عزیزم....
-مامان من نمیام...
-نه تو باید بیای....بعدش میریم برات عروسک میخرم...
-باشه میام....ولی قول دادیا...
-باشه...
خودمم یه مانتو مشکی با شال مشکی پوشیدم نمی خواستم خیلی به خودم برسم....اما به اصرار یلدا یه کم آرایش کردم چون رنگم خیلی پریده بود....
پیدا کردن آدرس کاره سختی نبود....
یلدا-اینجاست رسیدیم...
-من....
-برو دیگه....
-باشه...
باران-مامانی زود بیا....
-باشه عزیزم.... و از ماشین پیاده شدم.....
نگاهی به ساختمون بلندی که جلوم بود انداختم ورفتم تو.....
جای خیلی شلوغی بود با بدبختي اتاق مدیریتو پیدا کردمو رفتم سمت منشی...
-سلام من می خواستم آقای آزادی رو ببینم...
بدون این که سرشو بلند کنه گفت:
-وقت قبلی داشتین؟
-نه...
-پس بفرمایید...ایشون سرشون شلوغه...
-اما من باید امروز ببینمشون....
-اگه دوست دارین بهتون وقت بدم که اونم میره واسه سه ماه دیگه....
-سه ماه؟.....نه من باید امروز ایشونو ببینم...
-با عصبانیت گفت:
-گفتم که نمیشه...بفرمایید خانوم....
-من میشینم به هر حال که ایشون میرن خونه...اون موقع میبینمشون...
-هر جور میلتونه....اما خودتون خسته میشین و میرین....
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
1ساعت گذشته بود اما نه کسی رفته بود داخل و نه کسی هم اومده بود بیرون...منشی هم هر چند دقیقه با نفرت نگام میکرد اما برام مهم نبود.....
گوشیم زنگ خورد ....یلدا بود معلومه خیلی عصبانی شده....
-الو سمانه؟....پس چی شد؟
-نمی زارن برم تو....
-چی؟...خیلی غلط کرده...یعنی تو یک ساعته همینجوری نشستی؟
-آره خوب چیکار کنم؟
-واقعا که....الان خودم میام...بارانم میارم....
ده دقیقه بعد یلدا پیشم بود....
بارانو نشوندم پیش خودم....ویلدا رفت تا با منشی صحبت کنه....
کم کم داشت دعواشون میشد...
یلدا-مسخرشو در آوردی خانوم....میگم باید بریم داخل...
-پس من اینجا چه کاره ام؟...گفتم که نمیشه....یا برین يا زنگ میزنم حراست بیاد...
یلدا بدون توجه به اون اومد سمتمو دستمو کشیدو بلندم کرد....بعد بردم سمت اتاق .... درو باز کرد و هلم داد داخل....
نتونستم خودمو کنترل کنم و افتادم زمین....
یه جفت کفش مشکی رو به روم بود.....
-خانوم حالتون خوبه؟....بزارین کمکتون کنم....
از رو زمین بلندم کرد و من تونستم ببینمش....چند لحظه همدیگرو نگاه کردیم...باورم نمی شد خودش بود با گذشت شش سال هنوزم خوشتیپ بود...
بعد از چند لحظه به خودش اومد و روبه یلدا و منشی که کنار در وایساده بودن گفت:
-برین بیرون...
منشی-اما...نمیشه که...
-گفتم بیرون...
یلدا در حالی که لبخندی پیروز مندانه میزد رفت بیرون.......
بدون هیچ حرفی رفت و جلو پنجره وایساد و گفت:
-چرا اومدی اینجا؟
-خوب...من اومدم که...نذاشت حرفمو کامل کنم برگشتو گفت:
-باز یه دروغه دیگه؟
-نه...اومدم ازت بخوام که برای بچه مون شناسنامه بگیری....
با تعجب گفت:
-چی؟....بچه مون؟
-آره....
با صدای بلندی گفت:
-مسخره بازی در نیار انتظار نداری که حرفتو باور کنم...
-من دروغ نمی گم....
-آره میدونم...تو الهه راستگویی هستی...
-من به کمکت احتیاج دارم....
با تحکم گفت:
-نه!!!!....فکر کردی من خرم؟....معلومه دیگه رفتی از یکی دیگه بچه دار شدی می خوای بندازیش گردنه من؟
حرفش حسابی حرصمو در آورد...رفتم رو به روش وایسادمو یه سیلی زدم تو گوشش...
از شونه هام گرفتو محکم چسبوندم به دیوار طوری كه کمرم حسابی درد گرفت...
شونه هامو محکم نگه داشت و با عصبانیت گفت:
-نه...انگار هنوز آدم نشدی....من حرفتو باور نمی کنم...تو یه دروغگوی به تمام معنایی...
اشکام رو گونه هام میریخت با صدای آرومی گفتم:
-به خدا...من نمی دونستم که حامله ام...اگه...اگه اسمی از تو تو شناسنامم بود اصلا سراغتم نمیومدم و براش شناسنامه میگرفتم...تو رو خدا بردیا التماس میکنم....امسال باید بره مدرسه...
شونه هامو ول کردو رفت نشست رو مبل اتاقش و سرشو بین دستاش گرفت...
هنوزم داشتم گریه میکردم...سرشو بلند کردو نگام کردو گفت:
-من...حتی یک کلمه از حرفاتم برام مهم نیست ....حتی یه کلمه حالام برو بیرون....
-التماست میکنم....
-گفتم نه!.....برو بیرون....
صدای در اتاق اومد....
منشی اومد داخل و گفت:
-قربان اتفاقی افتاده؟....می خواین زنگ بزنم حراست؟
-نه لازم نیست....خانومو راهنمایی کن بیرون....
همون موقع باران از لای پای منشی اومد تو و مستقیم اومد سمتم....
-مامان....تو رو خدا بریم....من خسته شدم...مگه نگفتی برام عروسک میخری؟
اشکامو پاک کردمو گفتم:
-باشه عزیزم میریم.....برات میخرم....
-مامانی گریه کردی؟....
-نه عزیزم....
نگاهی به بردیا که با تعجب داشت منو بارانو نگاه میکرد کرد و گفت:
-این آقاهه گریتو در آورده؟.....برم دعواش کنم؟
تو دلم گفتم:
می خوای باباتو دعوا کنی؟
بغلش کردمو رفتم سمت در....قبل از این که برم بیرون برگشتمو نگاش کردم....انتظار همچین عکس العملی رو ازش داشتم...درو بستم و اومدم بیرون.....

بعد از اون روز هر روز کارم شده بود رفتن به شرکت.....دیگه حتی اجازه رفتن به داخلم نداشتم فقط دم در وایمیسادم و منتظر میموندم تا شاید بردیا از در خارج بشه.....ولی یک بارم این اتفاق نیفتاد....
شبا از فکر و خیال خوابم نمی برد....یلدا اصرار داشت که برم پیشه یه روانشناس اما خودم راضی نمی شدم.....
..................
امروزم اومدم در شرکت....نگهبان با دیدنم اخمی کرد و زیر لب شروع کرد به غر زدن.....اما برام مهم نبود برای باران هر کاری میکردم نمی خواستم اونم آینده ای مثل مال من داشته باشه.....
همون طور که جلوی در قدم میزدم بی حوصله به آدمای اطرافم نگاه میکردم.....مردی از یه ماشین مدل بالا پیاده شد....حتما اونم مثل بقیه می خواست بره داخل شرکت.....
نگاهمو به زمین دوختم........
-ببخشید....
سرمو بلند کردم....همون مرد بود......
-بله؟
-میشه یه سوال بپرسم؟
با لحن سردی گفتم:
-بفرمایید
-چرا شما هر روز میاین اینجا؟
تو این اوضاع این فوضولیش گل کرده بود...
-به شما ربطی داره؟
-بگین شاید بتونم کمکتون کنم...
-من احتیاجی به کمک شما ندارم آقا....لطفا مزاحم نشید....
-بسیار خوب....آروم باشین....فقط یه سوال لطفا جوابمو بدین....
با عصبانیت گفتم:
-چی می خواین آقا؟
-من شما رو اونروز تو شرکت دیدم....می خواستم بدونم که اون دختر کوچولو بچه شماست؟
-به شما ربطی داره؟
-خواهش کردم....
-فرض کنید آره...که چی؟
-شما با آقای آزادی چیکار داشتین؟
دیگه داشت حوصلمو سر میبرد....
با صدای بلند گفتم:
-به شما ربطی نداره!!
به سرعت حرکت کردم و رفتم سمت خیابون.....یه تاکسی جلو پام ترمز کرد....
صداشو از پشت سرم میشنیدم که می گفت:
-من قصد بدی نداشتم....
...........وارد خونه شدم..... دیگه رفتن به اون شرکت درست نبود باید دنبال یه راه حل دیگه میگشتم....
هر چی کمتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم.....بردیا خیلی تغییر کرده بود...از دریا کمک خواستم و اونم شمارشو از گوشی پرهام برداشتو به من داد ولی وقتی بردیا صدامو شنید قطع کرد و کلا گوشیشو خاموش کرد.........
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دوهفته گذشته بودم و من حتی سر کارم نرفته بودم تمام مدت تو خونه بودم،بیچاره باران اگه یلدا نبود حتما از این بی محبتیای من دق میکرد حتی به اونم توجه نداشتم......
......................
.یلدا بارانو با خودش برده بود بیرون و من طبق معمول تو خونه نشسته بودم.....صدای زنگ در بلند شد....دلم نمی خواست جواب بدم....اما با یاد آوری این که ممنکنه یلدا باشه رفتم سمت آیفون......با دیدن چهره بردیا نزدیک بود پس بیفتم....تو اون لحظه همه جور فکری میکردم....با تردید آیفونو برداشتم.....
انگار صدام لال شده بود.....فقط داشتم نگاش میکردم.....دستشو دوباره رو زنگ گذاشت
-میدونم گوشیو برداشتی.....باید باهات حرف بزنم....
با صدایی لرزان گفتم:
-چیزی شده؟
-درو باز کن..
درو براش باز کردم.....احساس دلشوره عجیبی داشتم.........
وارد خونه شد....
نه من سلام دادم نه اون....
به سختی گفتم:
-چرا وایسادی؟ بشین
سری تکان داد و روی نزدیک ترین مبل نشست...منم روبه روش نشستم....
سرش پایین بود...مثل همیشه شیک پوش بود....تیپ اسپرتی زده بود و معلوم بود که از شرکت نیومده؟
-چیزی می خوری؟
سرشو بلند کرد و فت:
-نه اومدم چیز مهمیو بگم
-می خوای برای باران شناسنا......نذاشت حرفم تموم بشه و گفت:
-باید بارانو بدی به من.......
با صدای بلند و متعجبی گفتم:
-چی؟!....تو که حاضر نبودی براش شناسنامه بگیری.... حالا اومدی میگی که بچمو بدم به تو؟؟
-بهتره اول به سوالم جواب بدی....اون کسی که تو اونروز دم در شرکت باهاش حرف زدی...دقیقا چی بهت گفت؟
پوزخندی زدمو گفتم:
-به تو ربطی داره؟
چشمان مشکیش از شدت خشم قرمز شده بود....با صدای محکم و عصبانی گفت:
-جواب منو بده؟....چی گفت؟
ازش ترسیدم و گفتم:
-هیچی.....فقط پرسید که من اونروز تو شرکت چیکار داشتم؟
-بقیش؟
-گفت اون دختر کوچولو ببچه ی من بوده یانه؟
-تو چی گفتی؟
-گفتم آره....
-وای!!!!!!!!!!
با نگرانی گفتم:
-چیزی شده؟
-اون کسی که باهاش حرف زدی یکی از مباشرای پدر منه.....از بس که هر روز اومدی در شرکت شک کرده و رفته به پدرم گفته.....و با جواب تو و تحقیقایی که خودش کرده فهمیده که...باران بچه منه.....
-خوب این که خوبه....شاید اون بتونه تو رو راضی کنه تا براش شناسنامه بگیری.....
پوزخندی زدو گفت:
-هنوزم مثل قبلتی......خیلی ساده ای....
-مگه غیر از اینه؟
-چرا نمی فهمی؟اون حالا فهمیده که یه نوه داره!!!!!!این یعنی این که هر کاری میکنه که اون بچرو از تو بگیره....حتی اگه من راضی نباشمم مجبورم میکنه.....
با صدای بلند گفتم:
-خفه شو!!!.....فکرشم نکن که بارانو دست تو و اون پدر بدتر از خودت بدم.....
با خونسردی از جاش بلند شد و گفت:
-این چیزا به من ربطی نداره.....من رو جرات ندارم رو حرفش حرف بزنم....مجبورم هر کاری که اون میگرو انجام بدم....تو با جوابی که اونروز به اون مرد دادی....شک اونو به یقین تبدیل کردی....
به سمت در رفت و گفت:
-این آرامش قبل از طوفانه....بهتره باهاش راه بیای.....
به سختی خودمو نگه داشته بودم.....احساس میکردم که تمام بدنم سرد شده......فقط صدای بسته شدن در و شنیدم و بعدش دیگه هیچی نفهمیدم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا