رمـــــــان عشق زمستــــــــانی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
مشخصات رمان :نوشته ارام کاربر نودهشتيا

98 قسمت



فصل اول



سمانه.......سمانه
اين صداي اشرف بود
زود باش.......چيكار ميكني پس........
-صبر كن بابا الان ميام چه خبرته!
باسرعت از پله هاپايين رفتم
اشرف يه زنه حدود 45 ساله بود كه من با ده تادختر ديگه پيشش زندگي ميكرديم ....من از 13 سالگي پيشش بودم چون مادرم دقيقا وقتيمنو به دنيا آورد مرد و منو بابام دائم در حال سفر بوديم براي راحتي از شر طلبكاريبابام!!!!
اصلا معلوم نبود كجاست و هر چند وقت ميومدو ازمپول مي خواست تا گندايي كه زده رو درست كنه ......اين اشرفم مثل خر ازمون كارميكشيد از صبح تا شب ميفرستادمون خونه هاي مردم تا كار كنيم.......
و اگه خداي نكرده يه روزي پوليو كه گرفته بوديم بهش نميداديم بيچارمونميكرد
زل زده بودم به صورت اشرف و تو فكربودم
-چيه ماتت برده .....
زود باشبرو اين آدرس پول خوبي ميدن
آدرسو گرفتمو راه افتادم از دراومدم بيرونو متوجه پژو مشكي كه اونور خيابون بود شدم راه افتادم اونم دنبالم راهافتاد .......
كم كم سرعتمو زياد كردمو ديگه داشتم ميدويدمكه جلوم پيچيد....سه تا مرد با لباساي مشكي خيليم تر سناك بودن اومدن جلوم ...
يكيشون گفت:
تو سمانهاي؟
-آره
بابات 20 ميليون پول ماروخورده كه چون پيداش نكرديم اومديم سراغ تو
تا پولمونوبدي......
اما من بقيه حرفارو نميشنيدم اين ديگه يعني آخربيچارگي...!!! از همون بچگي يه روز خوش نداشتم به خاطر گنداي بابام همش مجبور بوديماز اين شهر به اون شهر بريم يه بارم قاچاقي مجبور شديم از كشور خارج شيمو بريمانگليسو حدود هفت سالي تو غربت بمونيم تا آبا از آسياب بيفته

متوجه شدم دو تا از مردا دارن بهم نزديك ميشن منم.......سريع شروع كردم به دويدن اونا هم دنبالم بودم ديگه تو فرار استاد بودم...همين جوري ميدويدم كه صداي ترمز ماشيني منو به خودم آورد.....
يه ماشين شاسي بلند جلوم بود كه يه پسره هم تو ماشينه بود...از قيافه پسره واضح بود خيلي تعجب كرده......
برگشتم ديدم پژو وايساده و اونا دارن منوميبينن منم براي فرار از اين موقعيت خودمو به غش كردن زدم........پسره از ماشينپياده شد بلندم كردو گذاشتتو ماشين خدا رو شكر كردم كه نجات پيدا كردهبودم.......
تو بيمارستان همچنان خودمو به غش كردن زده بودمكه وقتي فهميدم پسره رفته بيدار شدم
پرستار اومدو كارتي بهمداد و گفت:
اينو اون پسره جوون داد گفت اگه مشكلي بود بهمسر بزن كارتو ديدم:
نوشته بود پدرام فرهمند مديريت هتل 5ستاره ارم
پس طرف خر پول بود.....
رفتم دستشويي كه ديدم همون سه تا مرد اومدن تو اتاق وقتي ديدم اونا اونجانسريع فرار كردم...... كه از شانس گندم فهميدنو افتادن دنبالم
همين جوري ميدويدم كه خوردم به يه پسري و شال دور گردنم افتاد اما من همچنان ميدويدم و وقت نداشتم شالو بردارم
همون موقع ديدم يه سري توريست اونطرفتر دور ميدان آزادي وايسادن منم كه زبان انگليسيم به خاطر هفت سال خارج بودن عالي بودرفتم پيششون و پشتشون قايم شدم و باهاشون حرف ميزدم
كه يهو اون سه تا مردو ديدم كه اومدن طرفمو گرفتنم .......
ايني يعني فاجعه...
همون موقع همون پسره كه بهش خورده بودم و شالم افتاده بود اومدوگفت:
هي شما با اين توريست بدبخت چيكار دارين مظلوم گيرآوردين؟
اوناهم گفتن برو گمشو تا بدنديدي...
-مثلا چه غلطي ميكني؟
اونا رفتن كه بزننش
اما پسره زدشون ...حالا نزن كي بزن .....همون موقع دست منو كشيدو برد طرف ماشينش و منم سوار شدم با سرعت وحشتناكي ميرفت!
اون سه تا هم دنبالمون بودن......
اما پسره پيچوندشون......
و رفت نزديك يه پارك نگه داشت و منم پياده شدم.....
رفت يه آبميوه خريد آورد داد بهم :
به انگليسي گفت اونا كي بودن؟
منم خنديدمو گفتم:
من ايرانيم
چشماش 4تا شد
فهميدم به خاطر چشماي آبيم و موهاي طلاييم كه از زيرروسريم زده بود بيرون منو اشتباه گرفته.....
پسر خوش تيپي بود با قده بلند و موهاي جوگندمي وپوست سبزه كه يه تيشرت توسي با شلوار جين سفيدپوشيده بود
نگام كرد و گفت :
چي شده زل زدي به من!
منم سرمو پايين انداختمو كاغذي كه اشرف بهمداده بودو تو دستم ديدم كه مچاله شده بود يهو مثل فنرپريدم به پسره گفتم:
خداحافظ و ممنون
در مقابل چشماي بهت زدش سريع دويدم
همون طور كه ميدويدم داد زد :
اسمم پرهامه ......... پرهام
چند بار اسمشو با خودم تكرار كردم......



رسيدم دم خونه ،خونه مثل كاخ ميموند زنگ زدم آيفنش تصويري بود
بعد از چند دقيقه كسي گفت:
كيه؟
-براي نظافت اومدم
گفت برو گمشو الان چه وقت اومدنه....
منم دست از پا دراز تر برگشتم
خواستم بليط اتوبوسو از جيبم در آرم كه كارته كه پرستاره بهم داده بودو ديدم فكري به ذهنم رسيد
باخودم گفتم اگه برم پيش اين پسره ازش خسارت بخوام ميتونم بعدش پولو بدم به اشرف تا حداقل كتكم نزنه!!!!!!
به سمت هتل راه افتادم
جلوي هتله وايسادم
وااااااي حداقل 60 طبقه بود!!!!!
داخلشم مثل كاخ بود لوستراي بزرگ و تابلوهاي قشنگ به ديوار
ديدم همه دارن نگام ميكنن
كه فهميدم سر و وضعم خيلي خرابه
مانتوم خاكي بو و شلوارمم يه كم پايينش پاره شده بود
رفتم بخش پذيرش و گفتم:
باآقاي پدرام فرهمند كار دارم
زنه يه نگاه بهم كردو گفت: شما؟
-بهش بگين همون كه باهاش تصادف كردين
چند لحظه بشينين
بعده نيم ساعت كه ديگه از عصبانيت داشتم منفجر ميشدم صدام كرد كه برم و اتاقيو بهم نشونداد
رفتم تو ديدم همون پسره كه باهاش تصادف كرده بودم پشت ميزش نشسته ....اتاق بزرگي بود و خونه اشرف نصفه اونجا هم نميشد!
پسره يه پيراهن مشكيپ وشيده بود با كراوات سفيد چشماشم عسلي بود و آدمو محو خودش ميكرد
لنگان رفتم طرفش كه فكر كنه پام زخمي شده
خنديد:
سلام من پدرام فرهمند هستم
-بله افتخار آشنايي داشتم و سعي كردم ناراحت باشم
گفت:امرتون گفتم مگه نميبيني زدي پامو ناقص كردي
حالا من خسارت مي خوام
با همون خندهگفت:
اما پرستاره بخش بهم گفت تو حالت خوبه تازه ازبيمارستانم فرار كردي!
اين ديگه آخر ضايع بازي بود،منم كم نياوردمو گفتم:
من خودم دردمو بهتر ميفهمم
كمي به اطراف نگاه كردمو و كيفمو رو ميزش ديدم يادم افتاد وقتي فرار كردم كيفمو نبردم،عكس يه دختر بچه هم تو يه قلب عكس رو ميزش بود كه خيلي شبيه بچگي هاي من بود همين طور داشتم عكس رو ميديدم كه گفت:
من حاظرم با تويه معامله بكنم:
-منظور؟
اين عكس خواهر منه كه همون طور كه ميبيني خيلي شبيه توئه......
كه متاسفانه تو يه زلزله رودبار ناپديد شد ما فكر ميكرديم مرده اما بعدا به ما گفتن كه اون زنده مونده همه جا رو گشتيم اسمش تو هيچ پرورش گاهي نبود هيچ جا.......
همه ي ما باور داشتيم كه مرده اما پدرم ميگفت زندس!حتما زندس......
پدر من از اون به بعد خيلي شكسته شد و مريضياي مختلف اومد سراغش الانم دكترا ازش قطعه اميد كردنو..
پريدم وسط حرفشو گفتم :
خوب من چي كنم؟
گفت:
خواهر من شو
از تعجب چشمام گرد شد
بلند شدمو گفتم: فكر ميكني مسخره بازيه من بازيچه توام؟.....
از عصبانيت در حال انفجاربودم
-تو رو خدا بشين:
ببين من دارم تمام سعيمو ميكنم كه پيداش كنم تو فقط يه هفته خواهر من باش تا پدرم براي آخرين بارفكر كنه كه دخترشو ديده و بعد با خيال راحت بميره
داشتم سمت در ميرفتم كه گفت:
50 ميليون بهت ميدم
من كه خشكم زده بود تو فكر بودم كه ميتونم طلب باباموبدمو راحت شم
تازه كلي پولم واسه خودم ميمونه تو همين فكرا بودم كه گفت:
خوب چيكار ميكني؟
گفتم: باشه، فقط پولو بايد بدي به طلباي بابم و بعد جرياناون سه تا مردو گفتم
اونم گفت: باشه
بعد گفت:تو بايد نقش بارانو بازي كني خواهرمو ميگم اون دقيقا مثل تو بود

اگه گفتن اين همه سال كجا بودي بگو تو رو فروختن به يه خانواده تو مشهدو الانم كه اينجايي واسه اينه كه خانواده اي كه بزرگتكردن همه چيزو بهم گفتن و اسمي هم كه اونا برات گذاشتن.......خوب .......ام.......
-سمانه!
اگه يه موقع گفتن مي خوايم ناپدريتو ببينيم بگو اونا انگليسن!
حالا هم فقط بايد سر و وضعتو درست كنم
راستي اسم خودت چيه: سمانه....
-چه جالب!
بعد يه دكمه روفشار داد و منشيش اومد تو
پدرام گفت اينو ببر به سرو وضعش برس
منم كم نياوردمو گفتم:
اين اسم داره ادب داشته باش و بلند شدمو دنباله منشيه رفتم
كه گفت:
مثل اين كه پات خوب شد!
_گفتم كه خودم حاله خودمو بهتر ميفهمم جناب مفتش!
معلوم بود زورش اومده كه اومدم بيرون....
باخودمگفتم :ديگه از شر اشرفو طلبكارا و بدبختيا راحت شدم اگه بتونم تو اين يه هفته امواله پيره مردرو بگيرم تا آخر عمر راحتم وايييييي اگه بشه چي ميشه!!!!!!!
 
آخرین ویرایش:

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
منشيش كه اسمش گلنوش يگانه بود راه افتادم گلنوش يه زن 40 ساله بود كه فكر كنم ازدواج كرده بود چون حلقه دستش بود
سوار ماشين شديمو به يه فروشگاه بزرگ كه تا حالا نديده بودم رفتيم
بعد از كلي خريد راه افتاديم و دوباره برگشتيم هتل گلنوش منو برد به يكي از اطاقاي هتل و گفت استراحت كنم تا برگرده
دهنم باز مونده بود اتاق بزرگي بود و خيلي زيبا!
يه دست ازلباسايي كه برام خريده بودن رو پوشيدمو و رفتم بيرون
مي خواستم با پدرام حرف بزنم
رسيدم دم در اتاقش و چون سرم پايين بود محكم به يه چيزي برخورد كردم
سرمو كه بلند كردم ديدم يه زن حدودا 50 ساله داره با تعجب نگام ميكنه
گفت:شما؟
خوب........چيزه....من........يكي از كارمنداي هتل
-پس چرا من تا حالا نديدمتون
آخه تازه استخدام شدم!
-آها ميتوني بري
يه نفس راحت كشيدم
رفتم دم در اتاق در زدم
-بيا تو
رفتم تو و ديدم پدرام تو سرش تو يه سري كاغذه...... سرشو بلند كرد و نگام كرد معلوم بود تعجب كرده تو اون لباسا خيلي خوشگل شده بودم
-چي مي خواي؟
من فاكتور اين چيزايي كه برام خريديو مي خوام
-براي چيته؟
آخه بعد از يك هفته كه من برم اينارو هم ميبرم پس ميدم با فاكتور پس دادن راحت تره.....
-آها كه اينطور...... بايد بگم كه تو حق نداري پسشون بدي چون پول تمام خرجايي رو كه برات كردم از اون 50 ميليون كم ميكنم
خواستم چيزي بگم كه در باز شد و يه پسري اومد داخل از ديدنش خيلي تعجب كردم هموني بود كه اونروز اون سه تا مردو زد اينجا چيكار ميكرد؟
داشتم فكر ميكردم اسمش چي بود كه پدرام گفت:
به به ......پرهام خان اين جا چي ميكني؟
پرهام كه زوم شده بود رو من گفت:
تو .........تو..........
منم به قدر اون تعجب كرده بودم
پدرام كه فهميد چه خبره و ممكنه لو بره گفت:
از كارمنداي جديد هتل!
-خوشوقتم اما تو اون روز اسمتو نگفتيا؟
سمانه هستم
-منم پرهامم پسرخاله ي پدرام
من و پدرام با هم سهام دار اين هتليم كه از پدر بزرگمون بهمون ارث رسيده
البته ماله بارانم هست ولي خوب اون.........
اصلا بي خيال خوب پدرام من ديگه برم باي باي
ميبينمت خانوم خوشگله
و رفت
پدرام گفت:پسره ي پر رو نبينم ديگه باهاش حرف بزني! تورو از كجا ميشناسه؟
شيطنتم گل كرد
- اولا به تو چه....دوما چرا؟ ناسلامتي اون پسر خالمه ها......
همين كه گفتم اون خيلي دختر بازه نمي خوام تو اين يه هفته دور رو برت ببينمش
گفتم:
برو بابا مگه وكيل وصيه مني؟
و اجازه جواب دادن ندادم و سريع رفتم تو اتاق كه بهم داده بودن اما ميتونستم قيافه ي عصبانيشو تصور كنم و با ياد آوريش دلم خنك شد!

*************
حدوداي ساعت 3 بود كه گلنوش اومد در اتاقم
-سمانه زود حاضر شو بايد بريم بيمارستان
چه خبره؟
-حاله آقاي فرهمند بد شده
سريع حاضر شدمو و رفتيم پايين پدرام خيلي ناراحت بود انگار گريه كرده بود!
دلم براش سوخت
رفتيم بيمارستان من براي اولين بار تونستم آقاي خسرو فرهمند رو ببينم يه مرده پير بود كه انگاري داشت ميمرد
رفتيم پيششو پدرام گفت :
پدر خواهش ميكنم الان نه!
من بالا خره بارانو پيدا كردم چرا مي خواي بري
پيرمرد با صداي ضعيفي كه از زير ماسك به ختي ميشد فهميد چي ميگه گفت:
مي خوام ببينمش
من رفتم جلو و و اون با هر سختي بود دستمو گرفت
خودمم گريم گرفته بود كه يهو پيرمرده فكر كنم خوابش برد
همون موقع پدرام زد زير گريه:
نه پدر ....خواهش ميكنم الان نه..........پدر
منم گفتم:ببخشيد ولي تا اونجا كه من ميدونم اون دستگاهي كه اونجاست بايد بگه بووووووووووق ولي اون هيچ صدايي نميده ! و سالمه ها.....
برگشت نگام كرد و گفت:
من ميرم بيرون تو همين جا بمون
خوشم اومد باز حرصشو در آوردم!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پدرام رفت و من موندم تو اتاق با پيرمردي كه مثلا بابام بود
همين جور وايساد بودمو داشتم فكر ميكردم كه يهو در باز شد و يه خانمي اومد تو منم خشكم زده بود
-تو كي هستي؟
من... من .....خوب پرستار شخصيه آقاي فرهمند
در كل من دروغ گوي خيلي ماهري بودم
-تازه استخدام شدي؟
همون موقع دوباره در باز شد و همون خانومه كه در اتاق پدرام ديده بودمش اومد تو
-تو اينجا چيكار ميكني؟ مگه كارمند هتل نيستي پس........
همون موقع پرهامم اومد تو ....
آخر بدبختي...
-سمانه تو اينجا..........اصلا تو كي هستي؟
-كارمند هتل ؟
-پرستار؟
-دوست پرهام؟
هركدوم يه سوال مي پرسيدنو منتظر بودن كه پدرام اومد به موقع........
سرشو به علامت اين كه چيزي نگو تكون داد
-بگو كي هستي؟!
من ...........خوب ......متاسفم نميتونم بگم!
همون موقع پدر بيدار شد و توجه همه به سمت اون جمع شد
يه چيزاي نامفهوم ميگفت
-بچه.......بچه.......
فهميدم منو ميگه سريع رفتم سمتشو با گريه اي ساختگي گفتم پدر!!!!!!!و دستشو گرفتم....
-چي پدر ........ببينم نكنه تو باراني؟
پدرام گفت:
آره خودشه بالاخره پيداش كردم
بعد پرهام همرو به من معرفي كرد
اين خانم (همونيو ميگفت كه دم در ديده بودمش)مادر بنده وخاله ي پدرام
واين خانوم عمه ي پدرام كه مجرد هستن(زنه دور و بر 45 بود)
و اين آقا يه مرد حدودا 50 ساله كه تازه اومده بود
آقاي مهرداد احمدي آچار فرانسه آقاي فرهمند پدر پدرام و پيش خودشون زندگي ميكنن و مجرد هستن
و منم كه ميشناسي ديگه.....
دكتر اومد بالاي سر پدر و گفت علائم حياتيش خيلي خوبه ببرينش خونه تا وقت بيشتريو پيش دخترش باشه
اين وسط فقط پدرام پكر بود......
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پدر رو از بيمارستان آورديم خونه و من تمام مدت راه رو پيشش بودم و مثلا خوشحال بودم
اومديم خونه ،خيلي بزرگ بود ميشه گفت يه كاخ تو يكي از بهترين مناطق تهران من كه خشكم زده بود پدرام از كنارم رد و شو و گفت:ماتت نبره زود باش!
سريع به خودم اومدم و رفتم تو قرار بود پدر يه كم استراحت كنه تا شام من صندلي چرخدارشو بردم اتاق و خوابوندمش و بعد اومدم پذيرايي
خاله پدرام كه اسمش مهتاب بود داشت با عمه ي پدرام مينا حرف ميزد يا بهتره بگم دعوا!
وقتي من رفتم دعوا شونو تمام كردن ولي پدرام و پرهام داشتن از خنده ريسه ميرفتن
مهتاب كه متوجه من شد گفت :
خاله جون عزيزم بيا بشين پيش خودم
-نه عمه جون بيا اينجا!
مونده بودم چي كنم كه پدرام نجاتم داد:
بيا پيش داداشي !
چهخوب فيلم بازي ميكرد
رفتم و پيشش نشستم
مهتاب:خوب از خودت بگو كجا بودي چيكار ميكردي؟
-من بعد از اون ا تفاق از بيمارستان دزديده شدم و منو فروختن به يه خانواده كه اونا اسم سمانه رو برام انتخاب كردن و برام شناسنامه گرفتن بعد رفتيم انگليس پدرم يه تاجر معروف بود . تا وقتي كه من 20 سالم شد چيزي نمي دونستم تا اينكه يه روز پدرم همه چيو بهم و منم اومدم ايران تا شمارو پيدا كنم البته يكم ترديد داشتم كه بيام يا نه ولي بالا خره اومدم وبعد از يك ماه گشتن بالاخره فهميدم برادرم صاحب هتليه كه من تمام مدت توش اقامت داشتم تا اونموقع هيچ كس از هم كلاسيام باور نمي كردن كه من ايرانيم واسه رنگ موهام و چشمام
-ماشا الله ماشاالله به عمت رفتي
وا مينا جون خدا نكنه شبيه تو باشه اگه اينطور بود كه بارانم مثل تو ميترشيد اتفاقا شبيه منه نگاش كن
عمه مينا داشت دندوناشو بهم ميسابيد و ميخواست جواب بده كه گفتم:
-اون كيه؟
همه به جهتي كه نشون ميدادم نگاه كردن و من داشتم قاب عكسيرو نشون ميدادم كه عكس يه زن حدودا سي ساله با مو هاي طلايي و چشمايه آبي توش بود
پدرام گفت:مادرمون بعد از اين كه تو گم شدي چند سال بعد سرطان گرفت و مرد .
همه ساكت بودن كه پرهام گفت:
بالاخره معلموم شد سمانه شبيه كيه؟
-شبيه مادرشه
صداي پدرم بود كه با صندلي چرخدارش داشت به طرفم ما ميومد
بلند شدمو رفتم سمتش و باهم اومديم نشستيم
-باران عزيزم برو استراحت كن صدات ميزنيم واسه شام صدات ميزنيم حتما خسته اي پدرام اتاقشو نشون بده
با پدرام از پله ها رفتيم بالا و من پشت سرش ميرفتم كه رفت تو يه اتاق و منم به دنبالش
يه اتاق بي نهايت قشنگ!
پدرام كه دهن باز منو ديده بود گفت :چطوره؟
-خوب بد نيست
پوزخندي زدوگفت اتاق من بغل اتاق توئه كاري داشتي سر بزن و رفت بيرون
وقتي رفت با دقت بيشتري اتاقو بررسي كردم
تمام وسايل صورتي بود با يه پنجره پرنور كه رو به حياط باز ميشد
كلي رو تخت بالا پايين پريدم كه يهم خوردم زمين و افتادم كف اتاق
همون موقع پدرام اومد تو و وقتي چشمامو باز كردم ديدم صورتش دقيقا رو به روي صورتمه!
سريع بلند شدم كه صورتم محكم خورد به دماغش
-آخ آخ دختره ي ديوونه
سريع يه دستمال برداشتمو رد كردم تو دماغش !
قيافش مزحك شده بود و شروع كردم به خنده....
-دستمالو در آوردو بلند شدو گفت:
ديوونه و رفت بيرون
وقتي رفت شروع كردم به خنده حالا نخند كي بخند!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پدر رو از بيمارستان آورديم خونه و من تمام مدت راه رو پيشش بودم و مثلا خوشحال بودم
اومديم خونه ،خيلي بزرگ بود ميشه گفت يه كاخ تو يكي از بهترين مناطق تهران من كه خشكم زده بود پدرام از كنارم رد و شو و گفت:ماتت نبره زود باش!
سريع به خودم اومدم و رفتم تو قرار بود پدر يه كم استراحت كنه تا شام من صندلي چرخدارشو بردم اتاق و خوابوندمش و بعد اومدم پذيرايي
خاله پدرام كه اسمش مهتاب بود داشت با عمه ي پدرام مينا حرف ميزد يا بهتره بگم دعوا!
وقتي من رفتم دعوا شونو تمام كردن ولي پدرام و پرهام داشتن از خنده ريسه ميرفتن
مهتاب كه متوجه من شد گفت :
خاله جون عزيزم بيا بشين پيش خودم
-نه عمه جون بيا اينجا!
مونده بودم چي كنم كه پدرام نجاتم داد:
بيا پيش داداشي !
چهخوب فيلم بازي ميكرد
رفتم و پيشش نشستم
مهتاب:خوب از خودت بگو كجا بودي چيكار ميكردي؟
-من بعد از اون ا تفاق از بيمارستان دزديده شدم و منو فروختن به يه خانواده كه اونا اسم سمانه رو برام انتخاب كردن و برام شناسنامه گرفتن بعد رفتيم انگليس پدرم يه تاجر معروف بود . تا وقتي كه من 20 سالم شد چيزي نمي دونستم تا اينكه يه روز پدرم همه چيو بهم و منم اومدم ايران تا شمارو پيدا كنم البته يكم ترديد داشتم كه بيام يا نه ولي بالا خره اومدم وبعد از يك ماه گشتن بالاخره فهميدم برادرم صاحب هتليه كه من تمام مدت توش اقامت داشتم تا اونموقع هيچ كس از هم كلاسيام باور نمي كردن كه من ايرانيم واسه رنگ موهام و چشمام
-ماشا الله ماشاالله به عمت رفتي
وا مينا جون خدا نكنه شبيه تو باشه اگه اينطور بود كه بارانم مثل تو ميترشيد اتفاقا شبيه منه نگاش كن
عمه مينا داشت دندوناشو بهم ميسابيد و ميخواست جواب بده كه گفتم:
-اون كيه؟
همه به جهتي كه نشون ميدادم نگاه كردن و من داشتم قاب عكسيرو نشون ميدادم كه عكس يه زن حدودا سي ساله با مو هاي طلايي و چشمايه آبي توش بود
پدرام گفت:مادرمون بعد از اين كه تو گم شدي چند سال بعد سرطان گرفت و مرد .
همه ساكت بودن كه پرهام گفت:
بالاخره معلموم شد سمانه شبيه كيه؟
-شبيه مادرشه
صداي پدرم بود كه با صندلي چرخدارش داشت به طرفم ما ميومد
بلند شدمو رفتم سمتش و باهم اومديم نشستيم
-باران عزيزم برو استراحت كن صدات ميزنيم واسه شام صدات ميزنيم حتما خسته اي پدرام اتاقشو نشون بده
با پدرام از پله ها رفتيم بالا و من پشت سرش ميرفتم كه رفت تو يه اتاق و منم به دنبالش
يه اتاق بي نهايت قشنگ!
پدرام كه دهن باز منو ديده بود گفت :چطوره؟
-خوب بد نيست
پوزخندي زدوگفت اتاق من بغل اتاق توئه كاري داشتي سر بزن و رفت بيرون
وقتي رفت با دقت بيشتري اتاقو بررسي كردم
تمام وسايل صورتي بود با يه پنجره پرنور كه رو به حياط باز ميشد
كلي رو تخت بالا پايين پريدم كه يهم خوردم زمين و افتادم كف اتاق
همون موقع پدرام اومد تو و وقتي چشمامو باز كردم ديدم صورتش دقيقا رو به روي صورتمه!
سريع بلند شدم كه صورتم محكم خورد به دماغش
-آخ آخ دختره ي ديوونه
سريع يه دستمال برداشتمو رد كردم تو دماغش !
قيافش مزحك شده بود و شروع كردم به خنده....
-دستمالو در آوردو بلند شدو گفت:
ديوونه و رفت بيرون
وقتي رفت شروع كردم به خنده حالا نخند كي بخند!

_سوسك....واااااااااااي؟!!!!!!!!! سو....سوسك
دلم رو گرفتم و فقط خندیدم که صدایی گفت:
_اَی شیطون کاره تو بود؟!!
برگشتم دیدم آقای فرهمنده...یعنی پدرمه!!!سعی کردم نخندم و گفتم:
_کی من؟!نه بابا اصلا به قیافه م میاد این کارا؟!
_چرا که نه؟!عین مامانت شیطونی!
_مامان ما که سر زا-
حرفمو خوردم....داشتم سوتی میدادم در حد استادیوم آزادی!ادامه دادم:
_مامان ما که سر زائم ساکت بود!
خندید و گفت:
_خیلی خوشحالم که دوباره پیدات کردم!
رفتم طرفش و بغلش کردم و گفتم:
_منم همینطور باباجون!
_خب خب پدر و دختر بعدا دل و قلوه بگیرین الان باید بریم شام بخوریم!
صدا صدای پدرام بود.برگشتم واسش زبون دراوردم و گفتم:
-بترکه چشمی که طاقت دیدن مهربونی ما دو تا رو نداشته باشه!
دستشو به علامت تسلیم بالا برد و گفت:
_تا من لباسام رو عوض میکنم شما برین سر میز!
_هر کار دوس داشتیم میکنیم...مگه نه بابایی؟!
_هر چی دختر گلم بگه!
پدرام خندید و رفت.
یه ربع بعد همه سر میز که توی اتاق غذاخوری قرار داشت،نشسته بودن.با نگاه کردن به عمه نمیتونستم خنده مو بخورم!
دیگه داشتیم دسر رو میخوردیم که خاله مهتاب گفت:
_راسی...من همه رو واسه آخر هفته دعوت کردم!همه باید بدونن که باران خانوم پیدا شده!
پدرام که به نظر رسید میدونه اینا میخوان همچین کاری بکنن،گفت:
_چرا خاله؟بابا حالش بده!
پدرم(!!!)با اعتراض گفت:
_من اگه بمیرمم شما باید جشن رو برپا کنین!!!
_آخه بابا-
_آخه نداریم.....باران عزیزم اگه مشکل نداری مراسم رو ترتیب بدیم؟
شیطنتم گل کرد و گفتم:
_خاله دیگه همه کارا رو کرده بابایی...من که موافقم!
پدر قلابیم سرمو بوسید و تشکر کرد...حالا چراش رو خودش میدونه،به من چه!
پدرام با عصبانیت به من نگاه کرد که انگار میگفت:
_من واسه تو یکی دارم!!!!

يه تشكر كش دا ركردمو از پشت ميز بلند شدم پدرامم بلند شد و دنبالم اومد
وقتي رسيديم در اتاقامون گفت:
-چرا با مهمون ي موافقت كردي بايد ميگفتي نه..........
- صبر كن ببينم چرا موافقت كردم.......آها چون دوست داشتم!
داشت آتيش ميگرفت
-حالا هم بكش كنار حال ندارم
از كنارش رد شدمو رفتم
خيلي بدنم خسته بود رفتم كمدو باز كردم پر از لباس بود! يه حوله برداشتمو رفتم حموم
حمومه خيلي بزرگي بود بايه وان بزرگ كلي حال كردم!
لباسامو در آوردمو حوله رو پيچيدم دورم و شيرو باز كردم تا وان پر بشه بعد يه مايعي كه نفهميدم چيه ولي خوشبو بود رو خالي كردم تو آب...آب پر از حباب شد از حبابا پخش كردم تو حموم خيلي باحال شده بود......نفهميدم چي شد كه سر خورم و با كله خوردم زمينو حولم از دورم باز شددرد وحشتناكي تو كتفم پيچيد همين جور لخت وسط حموم بودم!
-سمانه......سمانه......كجايي؟چرا جيغ زدي؟.......سمانه
همينو كم داشتم باآخرين تواني كه داشتم گفتم :نيا تو! اما صدامو فقط خودم شنيدم
-در باز شد و اومد تو و منو ديد......درو بست
-چراغو خاموش ميكنم دارم ميام تو...
منو پيچيد لاي رو تختي و برد پايين
صداهاي نامفهوم ميشنيدم
چشمامو باز كردم
-دكتر به هوش اومد
همه دور تختم جمع شده بودن من با اون حالمم مي تونستم خنده مسخره پدرامو گوشه لبش ببينم
دكتر:كتفت شكسته دست كم دو هفته تو گچه
مهموني كنسل شد!
خطاب به بقيه گفت:ميتونين ببرينش
خسرو:چيكار كردي با خودت؟...نگفتي من ميميرم دختر يكم مراقب باش ديگه.......
-ببخشيد
با كمك عمه مينا لباسامو پوشيدم
صداي زنگ موبايل پرهام بلند شد
-اي بابا پرهام گفتم اين زنگ مسخره رو عوض كن!
مادر من اين زنگ خيليم خوبه .......
سلام عزيزم
_.....
يادم رفت گلم
_......
همون جاي هميشگي الان ميام
-خوب من ديگه برم كه كلي كار دارم
خداحافظ همگي.....
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با هم وارد مطب دكتر شديم دكتر بعد از معاينه پدر گفت:
تبريك ميگم آقاي فرهمند حالتون داره روز به روز بهتر ميشه
-اينا همه به خاطر بارانه اگه اون نبود منم الان زنده نبودم........
همون موقع نگام به پرهام افتاد كه سرش تو موبايلش بود .......فكر كنم نصف دختراي تهران زير دستش ميچرخن........رو مو برگردوندم
از دكتر خداحافظي كرديمو اومديم بيرون وقتي سوار ماشين شديم پدر گفت:
باران منو برسونين خونه بعد پا پرهام برين يه كم بگردين
دلم داشت پر ميزد كه برم بگردم اما گفتم:
نه پدر من بايد پيش شما باشم
-نه دخترم تو برو من خوبم
پدرو گذاشتيم خونه و رفتم تو ماشين
پرهام:سمانه من يه كار مهم دارم تو رو ميبرم هتل با پدرام برو
-نمي خوام خودم ميرم
-نه ....خوب نيست تنها بري......مخصوصا به خاطر دستت
گفتم:مگه پسراي ژيگولي مثل تو هم غيرت دارن؟
جواب نداد ...........دم در هتل نگه داشت و با هم وارد هتل شديم ...پدرام تو لابي نشسته بود و بدجوري تو فكر بود طوري كه وقتي ما رفتيم متوجه نشد........
پرهام:كجايي تو؟
-چي........؟
-هيچي.....پدرت بارانو سپرد دست من بريم يه كم بگرديم اما من يه قرار مهم دارم آوردمش اينجا تا با تو بره.....
-باشه ...تو برو
پرهام رفت....منم نشستم رو صندليه روبه روي پدرام
-توهيچوقت نبايد با اون بري گردش فهميدي؟
-چي........به تو چه مگه تو وكيل وصي مني.....
خواستم ادامه حرفمو بزنم كه ديدم يه دختره وايساده رو به روم و داره با نفرت نگام ميكنه
پدرام:چي مي خواي سارا؟
-تو حتي جواب سلام منو هم نمي دي انگار نه انگار گذشته اي بوده........نگو به خاطر اين دخترس.....!
پدرام:با خواهرم باران آشنا شو
يهو حالت صورت دختره عوض شد انگار مهربون تر شو
-واقعا........... پيداش كردي؟
-ببين سارا تو الان براي من فقط يكي از مسافراي هتلي همينو بس كسي كه تو سخت ترين شرايط منو ول كنه برام هيچ ارزشي نداره...........ودست منو محكم كشيد و باهم اومديم بيرون
-آي.............آي ......دستم ديوونه شكست
دستشو شل كرد
-سوار شو
موقعيت مناسبي نبود تا ازش چيزي بپرسم
-كجا ميريم؟
-كجا مي خواي بريم؟
-بريم بازار بعدشم شهر بازي
-شهربازي مگه بچه اي....
-چيكار داري من دوست دارم.......
تو راه هيچ حرفي نزديم جلو يه مركز خريد بزرگ نگه داشت با هم رفتيم تو.......
تو يه مغازه يه پيراهن آبي قشنگ ديدم ...........
خواستيم بريم تو كه موبايل پدرام زنگ خورد
-تو برو تو منم الان ميام
رفتم تو فروشنده يه زن حدودا 55ساله بود
-خانوم از اون لباسه سايز كوچيك بدين.......
-تو سايزت كوچيك نيست
-خانوم من خودم سايزمو ميدونم....شما لباسو بده.....
-سايزت كوچيك نيست
-هست
-اصلا از شو هرت بپرس......
برگشتم ديدم پدرام پشت سرمه
-خانوم اون شوهر من نيست!
پدرام:راست ميگه سايزت كوچيك نيست!
از مغازه اومدم بيرون پدرامم اومد
-ببين فكر كنم اون خانومه درست ميگفت تو سايزت كوچيك نيست خوب من بهتر ميدونم ديگه هر چي نباشه من تورو ديدم !
برگشتم سمتش و با نفرت نگاش كردم
-چيه مي خواي بگي نديدم؟وقتي ديدم چرا بگم نديدم؟
-تو.......تو.........لعنتي
با يه لبخند پيروزمندانه به سمت ماشين رفت
خدا ميدونه اون موقع چقدر خجالت كشيدم
اينم از گردش من باهم به سمت خونه راه افتاديم
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آخر هفته شد و من رفتم اتاق پدرام.یه دستش توی جیبش بود و داشت به بیرون نگاه میکرد.بدون اینکه بهم نگاه کنه پرسید:
_چی کار داری؟
_با خر که صحبت نمیکنی....برگرد بهم نیگا کن!
_کی گفته با خر صحبت نمیکنم؟!
_باز تو قرصاتو جا به جا خوردی؟!من سمانه م نه خودت!
به سمتم برگشت و گفت:
_بفرمایین...چیکار داری؟
_من پولمو میخوام!
_پول ؟!کودوم پول؟!
_50 میلیون!
_راجع به چی حرف میزنی؟!
_ها چی شد؟!یادت رفت؟!
_اون پول زمانی به تو میرسه که کارت تموم شه!
_تو حرفی از این موضوع نیوردی!!!حالائم نزن زیرش!
_اگه نیوردم همین الان که گفته شد...نه؟!
_واقعا که پستی....گفتی بعد از یه هفته بهم پول رو میدی!
_خب نظرم عوض شد....دیگه نمیدم!
پسره ی پررو.....کتفمم به خاطر هیچ و پوچ شکست!یه نگا بهش کردم و گفتم:
_خب پس...حالا که یه هفته تموم شد و از پولم خبری نیس،منم ترجیح میدم آقای فرهمند بدونه باران کجا باریده!
_منظورت چیه؟!
_خب والا اون که سمانه نمیخواد،میخواد؟!فک کنم به باران بیشتر علاقه داشته باشه...حالا من بهش میگم که سمانه کیه باران کیه،خب بره دنبال دخترش بگرده!
با خشم گفت:
_تو این کارو نمیکنی!
_حتما چون تو گفتی؟؟؟
_بگو اونوقت به جرم سرکار گذاشتن مردم میدمت دست پلیس!
_تو اول برو اسم جرم رو یاد بگیر بعد بیا اینجا گوشمو خسته کن!
_درست صحبت کن وگرنه من میدونم و تو!
_وای قلبم....قرص زیر زبونیم کجاس؟!...خدا ترسیدم....یکی بیاد منو نجات بده!!!
_ادا درار....وقتی پولتو بهت ندادم میفهمی!!
_به...یه هفته خوردم و خوابیدم کافیمه دیگه!خودتو بگو همه به چشم قاتل و دروغگو نگات میکنن!!
به ناخونام نگاه کردم و با شصتم نوکشون رو دست کشیدم و گفتم:
_آخی....چقد واست بد میشه!
پدرام خودشو انداخت روی صندلی و گفت:
_چقد؟
_50 دیگه!
_انتظار داری با این کارات50 میلیون بهت بدم؟!
_راس میگی خب....80 خوبه؟!
یه خودکار برداشت و گفت:
_واست 20 تا مینویسم...
_کمه....واست باباتو زنده کردم!
_30 تا حرفم نزن....بقیه شم وقتی رفتی میدم...!
_خب همون 30 تا رو بنویس....50 تا شو بعدا میگیرم!
پوزخند زد و برگه چک رو بهم داد.

گفتم:توتاحالا خالي بستي؟
-چيه فكركردي همه مثل تو اينقدر راحت دروغ ميگن؟
-هاها برو بابا تو خودت از همه دروغ گو تري ........
منظور؟
-منظورم ساراست....
خيلي عصباني شد باحالت فرياد گفت:
-من دروغ نگفتم.....اصلا درموردش چيزي بهت نگفتم
تا اومدم جواب بدم ديدم داره به طرفم مياد اون ميومد جلو ومن ميرفتم عقب تا اونجايي كه چسبيدم ديوار
-سمانه ميدونستي خيلي جذابي!
-چي؟
-بدن خيلي جذابي داري....
سرخي صورتمو حس كردم......................يهو رفت عقب و با خنده مسخره اي گفت:
-خالي بستن اينجوريه بايد بيشتر تمرين كنم و با خنده رفت بيرون
-واييييييييييييييي.اون خيلي بدجنسه.............اومدم بيرون
-عزيزم بيا شام بخور
تازه فهميدم چقدر گرسنه ام
رفتم سر ميز..........همه بودن از جمله آقاي مهرداد احمدي .....من موندم اين مرد چرا اينقدر ساكته......
خسرو:عزيزم بيا پيش من پيش من..........رفتم صندلي كناريش نشستم.
يه فلفل گنده گذاشتم تو دهنم............
-عزيزم چطور اينقدر راحت فلفل ميخوري؟
-خوب من به بابام رفتم!
-اما بابات كه فلفل دوست نداره......
-همه داشتن نگام ميكردن
-خوب به بابايي كه بزرگم كرده رفتم
خسرو:بايد پدرتو دعوت كنيم بياد اينجا........
-نه!!!!...
-چرا عزيزم؟
-نه خوب ميدونين ..اون خيلي كار داره.....
خاله:گفته بودي تو انگليسه ....اونجا چه كارس
-خوب....اون.....تو كار ساختمون سازيه....
پرهام:خودت چي؟
-من راهنماي تور گردشگري بودم....
-واي من عاشق سوپ قارچم ..
-مادرتم عاشقش بود.......
يه قارچ برداشتم گذاشتم دهنم
پرهام:داغه......
-واي.......سوختم
خسرو:مادرتم مثل تو حواس پرت بود....
عمه:بيا آب بخور..........آبو گرفتم خوردم
عمه:عزيزم بايد بكشيش تو كاسه چون تو خيلي دوست داري برات بيشتر ميكشم
واي نه حالم داشت بهم ميخورد
خسرو:عزيزم فردا سالگرد فوت مادرته ..........باپدرام برو امامزاده سر مزارش فردا زود برين آخه اونجا دوره....
نگاه پدرام كردم.........مسخره داشت راحت غذا ميخورد
پدرام:باشه باهم ميريم
بلند شدم رفتم بالا ............پدرامم اومد
-واقعا كه منو بين اون همه سوال تنها گذاشتي؟
-مسلما ........چون تو خيلي دروغ گويي...........كه كشورو ميتوني خر كني........
-واقعا كه
-فردا صبح زود آماده باش .......اگه صبح بريم ظهر ميرسيم..........
-باشه
ورفتم اتاقم........
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با صداي ضربه هايي كه به در ميخورد از خواب پريدم.....
پدرام-سمانه ......سمانه......پاشوديگه....سمان ه!
-باشه باشه ....الان ميام
پدرام-مثل خرس مي خوابه!
-خودتي!
لباس پوشيدمو رفتم پايين و يه صبحانه مختصر خوردم.........
-خداحافظ پدر زود زود ميايم.....
-خدا به همرات...........پدرام مراقبش باش
پدرام:اون بايد مراقب من باشه..............
-آخه بابايي ...اين آينه دق چيه با من ميفرستي؟......پرهام ميومد خيلي بهتر بود!
كلكم گرفته بود كارد ميزدي خونش در نميومد..........پرهامم داشت مي خنديد
-زودباش ديگه!
-خداحافظ بابايي!
پرهام-خداحافظ دختر خاله گلم
رفتيمو سوار ماشين شديم يه كم كه دور شديم گفت:
-پرهام ميومد بهتر بود!........واقعا كه مگه نگفتم به اون پسره رو نده .......ها.....گفتم يا نگفتم؟
از صداي دادش خيلي ترسيدم ....سعي كردم صدام نلرزه
-به توچه ؟.......مگه تو كي هستي؟........حالا خوبه هيچ نسبتي باهم نداريم....
-خفه شو!
-بروبابا
ديگه باهم حرفي نزديم
كم كم سرم داشت سنگين ميشد.........سرمو تكيه دادم به پشت صندليو خوابيدم
-سمانه.........سمانه............پاشو رسيديم..
-باشه فقط 5 دقيقه.
-سمانه!
باصداي فريادش صاف نشستم...........باپوزخند مسخره اي رفت!
-لعنتي!
دنبالش رفتم.......يه امامزاده ي خيلي قشنگ تويه جاي سرسبز.......واقعا رويايي بود
-بيا بريم سرقبر مادرم
دنبالش رفتم تا اينكه بالاي يه قبر وايساد باگلاب قبرو شست
-اي خانمي كه تو اين قبري .....باور كن من نمي خواستم اين كارو بكنم اين پدرام منو اغفال كرد....ببخشيد!
پدرام:پس بلدي ببخشيدم بگي نه؟
دلم نمي خواست باهاش كلكل كنم
-چرا مادرتو تو جايي به اين دوري خاك كردين؟
-تمام جد در جدمادم اينجا خاك شدن مادرمم وصيت كرده بود كه اينجا خاكش كنيم
-كه اينطور!
-بيا بريم داخل امامزاده.........
تا بعد از ظهر اونجا بوديم.......جاي خيلي آرومي بود دلم نمي خواست از اونجا برم
-بلند شو بريم خيلي ديره به شب مي خوريم منم خيلي اين طرفارو بلد نيستم
-باشه بريم
سوار ماشين شدم.......يه كم كه رفتيم گفتم:
من گشنمه ..
-آخه من از كجا مغازه پيدا كنم؟
-از اينجا كه بري پيدا ميكنيم ........منم جايي رو بلد نبودمواسه اين كه كم نيارم گفتم
-آخه تو از كجا ميدوني؟
-خودم وقتي داشتيم ميوديم ديدم.
-تو كه تمام راهو خواب بودي از كجا ميدوني؟
-من خواب نبودم،خودمو به خواب زدم همه جارو ميديدم!........عجب دروغي گفته بودم!
-باشه.....اما هر چي بشه پاي خودت
-به من چه؟..............تو بايد بري يادت رفته آقا جون چي گفت؟ گفت مواظبم باشي.منم الان گشنمه!
-باشه بابا........
پيچيدو رفت جلو....................هر چي ميرفت جلو بيشتر ميتر سيدم......همه جا تاريك بود..
-پس كو؟
-تو برو الان ميرسيم
-من ديگه بنزين ندارم.........
يهو ماشين خاموش شد
-چي شد؟
-ميخواستي چي بشه بنزين تموم شد
-حالا چيكار كنيم؟
-پياده شو بريم جلوتر ببينيم جايي پيدا ميشه ازش بنزين بگيريم ؟
-من ميترسم!
-گنديه كه خودت زدي .....پياده شو......بدبختي اينجاست كه موبايلم آنتن نميده
پياده شدمو دنبالش رفتم ،نمي دونم چقدر رفتيم ..فقط ميدونم از پادرد داشتم ميمردم
بالا خره چند تا چراغ روشن ديديم .......يه كم كه رفتيم جلوتر ديديم يه روستا به 10 تا خونه!
پدرام:ببينم ميشه شب اينجا بخوابيم يا نه؟
رفت جلو و در يه خونه رو زد
-كيه؟
-ببخشيد ميشه بياين دم در؟
در باز شد و يه مرد حدودا 50 ساله اود دم در....
-ببخشيد ما ماشينمون خراب شده جايي هست كه بشه امشب بخوابيم؟
-نه ....ما به غريبه ها اعتماد نميكنيم!
بعد اومد بيرونو رفت...
گفتم:آقا كجا دارين ميرين؟
-تولد نازنين!
-خوب ما دوستاي نازنينيم....خودش آدرس خونشونو به ما داده بود ما هم اومديم امشب اينجا بمونيم....ما خيلي با هم صميمي بوديم............پدرام باچشماي گرد داشت نگام ميكرد
-واقعا؟......خوب زودتر ميگفتي.......نازنين مايه افتخار ماست اون خارج درس ميخونه.......اما با اين كه اينجا نيست پدر مادرش هر سال براش جشن ميگيرن.....دنبالم بياين
دنبالش رفتم ...پدرام خودشو به من رسوندو گفت:
-تو چجوري اينقدر راحت دروغ ميگي؟
-ساكت شو ميشنوه!.......اگه به خاطر من نبود تو امشب خوراك گرگا ميشدي.......پس حرف نزن
-نه بابا.....واسه شكم شما من دارم اين همه عذاب ميكشم.....وگرنه الان خونه بودم
-اگه ناراحتي نيا ميتوني برگردي
-اگه مجبور نبودم حتما ميرفتم.....
-خوب رسيديم
خوب كه دقت كردم ديدم يه باغ بزرگه كه تمام مردم اون روستا توش جمعن ...
-بياين بريم تا معرفيتون كنم
-رفتيمو اون مرده مارو به همه از جمله پدر مادره نازنين معرفي كرد
-نازنين در مورد ما به تو چي گفته؟
-اون خيلي از شما تعريف كرد ،هميشه ميگفت مردم روستاي ما خيلي خون گرمن حالا ميفهمم كه راست ميگفته
جدا ،شما بايد امشبو پيش ما بمونين،راستي اين آقا كيه؟
-خوب ما.......
-عاشق هميم
-نه..نه...
چرا همين طوره
همه داشتن به افتخار ما دست ميزدن با تنفر نگاي پدرام كردم...اما اون ككشم نميگزيد...مسخره
-خوب بياين بهتون لباس راحت بدم بعد بياين شام بخوريم يه اتاق براي جفتتون كافيه مگه نه؟
هردومون باهم گفتيم:
-نه!!!!!!!!!!!!
-خيله خوب برين لباساتونو عوض كنين
دنبال يه خانمي رفتيم اون به منو پدرام لباس داد
-دخترم اينا لباساي قبليه نازنين بودن....بيابپوش
لباسارو گرفتمو پوشيدم
وقتي از اتاق اومدم بيرون....ديدم پدرام يه شلوار كردي گشاد پوشيده كه فكر كنم داشت توش گم ميشد......رفتم پيششو با خنده گفتم:
خيلي بهت مياد!
-اگه به خاطر تو نبود الان اينجور نميشد!
باخنده از پيشش رفتمو سر سفره نشستم.....پدرامم اومد پيشم
سفره پر بود از غذاهاي خشمزه
شيطنتم گل كردو باصداي بلند گفتم:
پدرام غذا نميخوره بهش غذا ندين
-چرا دخترم؟
-دروغ ميگه من ميخورم!
-ظرف غذارو از جلوش برداشتمو گفتم:
-خودت گفتي....
در گوشم گفت:
اين شب لعنتي صبح ميشه ديگه اونوقت من برات دارم!
-باشه بابا دلم سوخت بيا بگير
غذارو گذاشتم جلوش.....
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خمیازه ای کشیدم و به افراد دور میز صبحانه سلام کردم و جوابای گرمی هم شنیدم.مثل همیشه کنار خسرو جون بابایی نشستم و گونه ش رو بوسیدم.
یه لقمه برای خودم گرفتم و خواستم اونو بخورم که یهو پدرام گفت:
_اِ باران!!داری صبحونه میخوری؟!
_نخیر عزیزم....دارم شام میخورم!
_بابا مگه تو دیشب توی راه بهم نگفتی میخوای برای مامان 10 روز روزه بگیری؟!
عجب آدم مزخرفیه بزنم به دو شقه تقسیمش کنم پسره ی پررو رو!!جلوی جمع گفت تا نتونم اعتراض کنم!پشت چشمی نازک کردم و گفتم:
_آ خوب شد گفتی...!!
بابا خسرو منو بغل کرد و گفت:
_باران نمیخواد خیلی به خودت زحمت بدی!
_بابا جونی واسه مامان میخوام روزه بگیرم....زحمت از کجای این جمله دراومد؟!
به صبحانه خوردن اونا نگاه کردم و وقتی پدرام بلند شد،گفتم:
_راستی پدرام کی میری مسجد؟
_مسجد...؟!من؟!
_آره دیگه بابا....گفتم شاید بد نباشه بهت بگم!
_چیو بگی؟!
لبخند شیطنت آمیزی زدم و گفتم:
_از اونجایی که فک میکردی مامان فراموش شده تصمیم گرفتی سه روز بری مسجد و اونجا بمونی!
خسرو خندید و گفت:
_چی شد همه تون یهو یاد مامانتون افتادین؟!
خودمو مظلوم نشون دادم و گفتم:
_بابا من مامانمو حتی یادم نمیاد...یعنی 10 روز روزه انقد بده؟!
خسرو منو بوسید و گفت:
_معلومه که دخترکم!منظورم به پدرام بود!
_پدرام کلا متقلبه...!نمیدونم به کی رفته!
همه خندیدن و منم زبونمو واسه پدرام در اوردم.حالا بره که فصل باقالی چینی اومده....منو تو مخمصه میندازه؟!
البته من میدونستم این خانواده اصلا این چیزا رو قبول ندارن اما به قیافه ی مامان باران میخورد که مومن باشه...
_وای خدا چقد گشنمه!!بمیری ایشالا!تو همون مسجد سکته بزنی!..تا 3 روز از خورد و خوراک خبری نیس...!
_چی میگی با خودت؟!
نفسم رو تو سینه حبس کردم و به سمت صدا برگشتم.با دیدن عمه نفس راحتی کشیدم و گفتم:
_وای عمه ترسیدم!
خندید و گفت:
_اعصابت ضعیفه ها...!نگفتی چی میگفتی؟
_داشتم برای داداشم دعا میکردم!
_ولی خیلی عجیبه....پدرام نمازم نمیخونه چه برسه به اینکه بخواد بره مسجد!
_عمه فک کنم خاک مامان روش تأثیر گذاشته!خاک حاجت بخشه!
دوباره خندید و گفت:
_از دست تو دختر!
ساعت حدودای 7 بود که من از پله ها سرازیر شدم و داد زدم:
_معصوم...؟معصوم؟!گشنمه به خدا...!اذان نشد؟!
معصومه که یکی از خدمتکارای اونجا بود،گفت:
_چرا دخترم...بیا بخور!آماده س!
تند تند آش میذاشتم توی دهنم و با هر یه قاشق یه قلپ چایی شیرین میخوردم.آش که تموم شد رفتم سر وقت نون و پنیر و انقد خوردم که دیگه به مرز ترکیدگی و گشنگی رسیدم که آرش جون لطف کرده و مرز رو برام مشخص کرده بود.یه لقمه دیگه ئم خوردم که دیگه از مرز گشنگی رد شدم و وارد خاک ترکیدگی شدم؛به همین خاطر دستگیرم کردن و انداختنم توی زندان...!
_وای خدا دارم میترکم!!!آخ...!
پرهام که همیشه اینجا ول بود،گفت:
_خب دختر مگه مجبوری انقد بخوری؟!
یه لقمه درست کرد و خورد.گفتم:
_آره میترسم من نخورم تو بخوری اونوقت چاق شی هیشکی بهت محل نده!
_هر کی بهم محل نده تو یکی میدی!
_آره خب....این وسط من مجبورم تو رو ببرم اینور اونور دیگه!
بلند شدم و از اتاق غذاخوری بیرون اومدم...وای کی این ده روز تموم میشه؟؟؟
*****

دو روز مونده بود ده روز تموم شه که من دیدم واقعا نمیتونم طاقت بیارم.تا اذان حدود 5 ساعتی مونده بود!یواشکی رفتم سر یخچال درشو باز کردم.
به به آدم بهشت رو کاملا حس میکرد!ظرف شیرینی رو برداشتم و یه دونه خوردم.به شیر کاکائو هم که داریم!داشتم میخوردم که یهو عمه م اومد....قوز بالا قوز!
عمه با تعجب گفت:
_عمه مگه روزه نبودی؟!
وای....با صدای بی حالی گفتم:
_عمه نمیتونم...نفسم بالا نمیاد...به پدرام گفتم گفت روزه ت رو بشکن!
عمه با قیافه ای نگران اومد طرفم و گفت:
_رنگتم پریده...بریم دکتر؟!
_نه عمه...استراحت کنم خوب میشم!
_مطمئنی عزیزم؟
_آره عمه!حالا چی کار کنم؟
_الهی قربونت برم عمه هیچی.....حالا بعدا روزه میگیری!به نظر مریض میای!
در حالی که هنوزم رل آدم بی حال رو بازی میکرم از آشپزخونه بیرون اومدم.بالای پله ها دیدم در اتاق پدرام بازه.بدون در زدن وارد شدم و دیدم هیچ صدایی نمیاد.
اتاقش خیلی قشنگ بود و آدم کیف میکرد همچین جایی بخوابه!سکوت رو صدای زنگ موبایل شکست.کنجکاوی یقه مو گرفته بود.سمت گوشی رفتم و برش داشتم:
_بله؟
_الو؟شما کی هستین؟
_من وجدانتم...اوووو!
_خانوم پرسیدم شما کی هستین!
_پررو زنگ میزنی میگی شما؟!خودت کی هستی؟
_من با پدرام کار دارم گوشیو بده بهش!
_تو رو چه به پدرام!
_خانوم گوشیو بده بهش میگم!
_اِی وای...سحر جان شمایی؟!ببخشید نشناختم!خانواده خوبن؟
_سحر کیه دیگه؟!گوشیو بده پدرام!
_اِ سحر عزیزم؟!سرکار میذاری؟!منم!خواهر نامزدت!
_نامزد؟!پدرام نامزد کرده؟!
_وا سحر؟!
_من سحر نیستم سارام!
سارا؟؟آها همون دختری که توی شرکت دیدم.خواستم جوابشو بدم که صدای خشمگینی گفت:
_داری چه غلطی میکنی؟!


سريع تماسو قطع كردم
هيچي باباسارا زنگ زده بود گفتم بهت بگم!
باصداي بلندي گفت:
-اصلا تو تو اتاق من چيكار ميكني؟......بيرون
با ظاهر بي تفاوت وايسادم سر جام گفتم:
-ن....مي.....ر....م
بازو مو گرفتو پرتم كرد بيرون و درم بست
-خرمگس قطبيه.........هويج گيج.......
-تو اين فحشهاي خوشگلو از كجات در مي آري؟
-پرهام برو گمشو حوصلتو ندارما.........
يه تنه محكم بهش زدمو از كنارش رد شدم حوصله نداشتم از پله ها برم پايين نشستم رو نرده و سر خوردم پايين
-يو هو..........
-دخترم مي خواي اون يكي دستتم بشكني؟
-چي......نه بابايي ...........
يكي از پشت سرم گفت:
-اينا از اثرات روزه خواريه.........
بدون توجه به پدرام به پدر گفتم:
-حداقل بهتر از اوناييم كه به جاي رفتن به مسجد ميرن ويلاني..........
-آره پدرام؟
-نه ..........
-چرا بابايي الان گوشيش زنگ زد.......... با سارا قرار داره!
-سكوت سنگيني بر جو حاكم شد
خسرو:پدرام بيا مي خوام باهات حرف بزنم
پرهام از پشت سرم گفت:
-دختر مگه تو فضولي؟
-برو بابا.....
-بايد گچ دستتو باز كني........بيا بريم دكتر
-من با آدماي منحرف بيرون نميام!
-منم علاقه اي ندارم كار و زندگيمو ول كنم بيفتم دنبال تو!.............پس فردا مهموني داريم.......تعجب نكردي خاله و عمه جونت الان خونه نيستن!
-چي پس فردا!
-آره نكنه مي خواي با اين دست خوشگلت بياي تو جشن؟
-چي؟......نه......نه.........باشه بريم
-برو حاضر شو............ منم برم حاضر شم
به سوي اتاقم راه افتادم.......خودمم نمي دونم چرا هيچ حسه خوبي به اين مهموني نداشتم
يه مانتوي سفيد با شال و شلوار لي سفيد پوشيدم تو آينه خودمو نگاه كردم خيلي قشنگ شده بودم........
رفتم پايين ديدم پرهامم تيشرت آبي پوشيده بودو مثل هميشه سرش تو موبايلش بود و متوجه حضور من نشد
-من حاضرم
چند لحظه همين جور نگام كرد.....
-كجايي تو؟
-چي؟.........بريم......... بريم
سوار ماشين شديم
-راستي بعد از اونجا بايد بريم مركز خريد....
-چرا؟
-براي اين كه خاله و عمه جونت سفارش لباس مخصوص برات دادن كه بايد بريم بگيريمش
-لباس مخصوص!...........باشه...........باشه. ....
***********
گچ دستمو باز كردمو اومديم بيرون
-زود باش سوارشو
جلو مركز خريد نگه داشت
وارد يه مغازه ي خيلي شيك شديم
فروشنده به سمت پرهام اومد و خيلي صميمي باهم حرف زدن
متوجه بودم كه تمام فروشنده هاي زن اونجا با نفرت داشتن نگام ميكردن.........
در گوش پرهام گفتم:
گندت بزنم... تو با چند تا دختر دوست بودي؟
-منظور؟
-خر خودتي .......ببين اين فروشنده ها چطور نگام ميكنن؟
يه نگاه به اطرافش كردو گفت:
اي واي!......الان لباسو ميگيرم زود بريم!
لباسو گرفتو زودي سوار ماشين شديم......
-واقعا بايد از خودت خجالت بكشي!
-تو يكي ساكت كه هر چي ميكشم به خاطر توئه!ميدوني من چه قدر برايدوستي با اونا زحمت كشيده بودم؟
-به درك .....تو منحرف ترين آدمي هستي كه تا حالا ديدم!واسه همينه كه نمي خواستم باهات بيام بيرون!

 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جعبه لباسو دستم گرفتمو وارد خونه شديم
خاله و عمه كه معلوم بود منتظر بودن هردو باصداي بلند گفتن:
-لباس كو؟
-واي.......اينها.....من تسليمم ....بياين بگيرينش!
خاله-وا....عزيزم اين لباس مال توئه زود برو بپوشش..منم برم اسفند دود كنم تا حسودا چشمت نزنن و به عمه نگاه كرد.....
اصلا حوصله دعوا نداشتم به اندازه كافي از دست پرهام كشيده بودم براي همين گفتم:
-دست هر دو تون درد نكنه !..شما بهترينين!
وسريع از پله ها بالا رفتم كه ديدم پدرام دم در اتاق وايساده
-بايد باهات حرف بزنن
-سلامتو خوردي؟
-سلام ........بيا كارت دارم...
جعبه لباسو رو تختم گذاشتمو و به سمت اتاق پدرام رفتم
ميشنوم فقط زود كه كلي كار دارم.....
-سمانه توبايد از اينجا بري.......همين فردا
-فردا؟منظورت چيه؟
-نپرس فقط اينو بدون كه اگه فردا نري برات خيلي گرون تموم ميشه!
-درست بگو ببينم چي شده؟
منتظر بودم جوابمو بده كه خاله از در اومد تو
-عزيزم ....چرا لباسو نپوشيدي ...همه پايين منتظرن تا تو رو ببينن...زود باش
به سمتم اومدو دستمو گرفتو برد اما من هنوزم تو فكر حرف پدرام بودم،منظورش از اين حرفا چي بود؟
با هم داخل اتاقم شديمو خاله جعبه لباسو باز كردو من بالاخره لباسو ديدم ....باورم نمي شد ....خيلي قشنگ بود،يه پيراهم دكلته تنگ آبي كه روش تماما مهره دوزي هاي خيره كننده داشت و دنباله خيلي بلندي داشت........
-نظرت چيه عزيزم؟......اين لباس دوخت فرانسه ومن و عمت باپرهام باهم انتخابش كرديم،چطوره؟
همون جور كه با دهن باز داشتم نگاش ميكردم گفتم :عا..ليه!.......محشره!
-ميدونستم خوشت مياد...راستش منو عمت هر دوم يه رنگيو انتخاب كرده بودي....البته بگما اوني كه من گفتم بهتر بود،آخر سر پرهام گفت كه اينو برداريم حالا برو بپوشش ببينم چطور ميشي؟.....من پايين منتظرتم....
لباسو گرفتمو پوشيدم ....وقتي خودمو تو آينه ديدم باورم نمي شد اين من باشم ....خيلي بهم ميومد....اما وقتي يادم اومد كه من باران نيستم واين چيزا رو حتي تو خوابم نمي تونستم ببينم دلم خواست كه همون موقع فرار كنمو برگردم پيش اشرف .......واي كه چقدر دلم واسه دريا تنگ شده.....كسي كه وقتي رفتم پيش اشرف دوستم شد در واقع خواهر نداشتم....
عمه:چي شد پس؟
-اومدم
از پله ها اومدم پايين همه پايين جمع بودن......وقتي ميرفتم پايين ميتونستم چشماي مضطرب پدرامو ببينم....واقعا چش بود؟
همه داشتن با دهن باز نگام ميكردن
خسرو:اين واقعا دختر منه ؟
عمه:قربونت برم..چشم حسودا كور ماه شدي.....
خاله:آره عزيزم ....واقعا كه بر چشم بد لعنت
چيزي به شكلگيري يه دعواي حسابي نمونده بود كه پرهام گفت:
-فردا يه قتل عام بزرگ شكل ميگيره...
پدرام:چرا؟
-به خاطر باران.....
وقتي منظورشو فهميدم براي اوليت بار خجالت كشيدم................
**********
با تكان هايي كه مي خوردم از خواب پريدم
-باران خانوم
چشمامو باز كردمو معصومه رو ديدم.....
-چي شده ؟
-آقاخسرو گفتن بي سر وصدا حاضر شين برين پايين....
-چرا؟
-من چيزي نمي دونم......
-باشه برو بگو الان مياد
-فقط اين صبحانه كه براتون آوردمو بخورين....
-باشه......
-يه نگاه به ساعت كردم 7 صبح بو ...مطمئنا الان كسي بيدار نبود.....
چند تا لقمه خوردمو لباس پوشيدم رفتم پايين
ديدم بابايي و آقاي احمدي منتظرنمن...
-سلام بابايي چي شده؟
-سلام دخترم....خودت ميفهمي بيا سوارشو
نمي دونستم كجا ميريم...تا اين كه ديدم جلوي يه دفتر وكالت نگه داشت
-رسيديم عزيزم ......
وقتي رفتيم آقاي احمدي ازم خواست چندتا برگه رو امضا كنم
وقتي تمام امضاها تموم شد تازه فهميدم كه بابا يه خونه بزرگ تو لواسون ويه ويلا تو شمال به نامم كرده.....
-بابا چرا اين كارو كردين.........در حالي كه بغضم داشت ميتركيد گفتم:
-من....اين چيزا رو از شما نمي خوام...........و سريع اونجا رو ترك كردم....
نمي دونستم كجا ميرم فقط ميدويدم ........واقعا فهميده بودم كه چقدر تنهام.....
به سمت خونه اشرف راه افتادم ....رسيدم دم در ميترسيدم زنگو بزنم كه در باز شد و من دريا رو ديدم.......دريا درو بستو اومد بيرون
-كجا بودي تو ؟
چشماش پر از اشك شد.......بغض داشت گلومو فشار ميداد ......بغلم كردو منم تو بغلش گريه كردم......يه كم كه آروم شدم گفت:
-بيا بريم باهم حرف بزنيم
باهم به يه پارك خلوت تو اون حوالي رفتيمو منم همه چيزو براش گفتمو اونم مثل يه خواهر با آرامش به حرفام گوش ميداد وقتي حرفام تموم شد گفت:
-ناراحت نباش همه چيز درست ميشه....تو از اون اولم خرشانس بودي
-تو به اين ميگي شانس؟اين يعني آخر بدبختي..اون نبايد اونا رو به نامم ميكرد......اوايل خيلي دلم مي خواست كه اينجور بشه اما الان مي خوام از اونجا برم
-چي ميگي تو؟.....كاش خدا از اين شانسا هم به ما ميداد.....خبر نداري تو اين مدت اشرف چي كرده.....اين مدتي كه باهات خوب رفتار ميكرد..خوب؟
-خوب؟چيزي شده؟
-نگو مي خواسته تورو شوهر بده به يه پيرمرده...
-چي؟
-خوب كردي رفتي...به نفعته همونجا بموني....مثل اين كه يه بار رفته بودي خونشو تميز كني اونم تو رو از اشرف خواستگاري كرده ويه پول گنده هم به اشرف بابت تو داده بوده.......
-واي خدا حالا چيكار كنم؟...من مي خواستم برگردم پيش شما......
-نه اين كارو نكنيا......همون جا بمون جات امنه...
يهو گوشيم زنگ خورد پرهام بود
گوشيو جوب دادم
-بنال...
پرهام:تو آدم نميشي....كجايي؟
-زنگ زدي بپرسي كجا ام؟به توچه؟
-بابا جونت در به در دنبالته بگو كجايي بيام دنبالت؟
- بابا؟......باشه..يادداشت كن.........
.......
-همون جا وايسا اومدم
دريا:كي بود؟
-پرهام
- همون پسر سوسوله؟
-آره........
بعد از ده دقيقه پرهام اومد
از ماشين پياده شد اومد سمت ما......
وقتي به ما رسيد همين جوري زل زده بود به دريا....دريا هم همين جور........
-هي ..........شماها؟
پرهام:معرفي نميكني؟
-نه خير!
-خوب خداحافظ عزيزم و بغلش كردم
در گوشم گفت:اصلا خودتو ناراحت نكن
قبل از رفتن گوشيمو دادم به دريا گفتم دور از چشم اشرف باهام تماس بگيره
پرهام تا اون لحظه آخر به دريا نگاه ميكرد......
سوار ماشين شديم.....
-اين دختره كي بود؟
-ببين دور اينو خط بكش كه خودم مي كشمت......
-من كه چيزي نگفتم......فقط اسمشو بگو
يه نگاه بهش كردم انگار تو اين چند لحظه كلي عوض شده بود.....دلم براش سوخت
-دريا
-چه اسم قشنگيم داره......
-نامزد كه نكرده؟
-به تو چه؟
-بگو ديگه.....(با التماس)
-نه نكرده!
-چه خوب...
-نشنيدم.....من به تو چي گفتم؟........دور اينو خط بكش!...خيلي سخته؟
بي توجه به حرفم خيلي آروم گفت:
-با همه فرق داشت.....
ترجيح دادم به روش نيارم وبه فكر بدبختياي خودم باشم حالا چه بخوام ....چه نخوام مجبورم بمونمو همه چيزو تحمل كنم ....نه راه پس دارم نه راه پيش.......چيكار كنم؟



پرهام رفت ماشينو پارك كنه منم داشتم ميومدم سمت خونه كه آقاي احمدي رو ديدم
-آقا باشما كار دارن
-من نمي خوام پدرو ببينم اون نبايد اين كارو مي كرد...
-چرا؟.....تودخترشي.....بايد اين چيزا رو به نامت ميكرد
بغض داشت گلومو فشار ميداد
-من.......من......باران....
-پدرت مي خواد تو رو ببينه بيا بريم.......
.......
-سلام بابا...
-سلام دخترم
-صبح كجا رفتي؟چرا گريه مي كردي؟
-چيزه.....نمي دونم
-دركت ميكنم ........همون طور كه ميدوني امشب مهموني داريم...عمه و خالت در به در دنبالتن......امشب تو يه شخص خيلي خاصو ميبيني....
-كي؟
-زرنگي....بايد صبر كني
به سمت اتاقم رفتم تا خواستم داخل بشم پدرام دستمو كشيدو برد اتاق خودشو پرتم كرد رو تختش.......
-آي ....چته رواني؟
به حد انفجار عصباني بود
-امروز با پدر كجا رفتي؟
-من....من....هيجا!
-دروغ نگو لعنتي!...............رفته بودن دفتر وكالت مگه نه؟
-جواب بده
با بغض بهش گفتم:
-من نمي خواستم اينطور بشه.....اون خودش اينكارو كرد....تقصير من نيست
-كه تقصير تو نيست نه؟ميدوني امشب قراره چه اتفاقي برات بيفته؟.....ها....ميدوني؟
-چي مي خواد بشه ؟
-اون مي خواد تو رو............
-باران...........باران......عزيزم بايد حاضر شي كجايي پس؟
عمه و خاله باهم اومدن تو اتاق و دستمو كشيدن بردن تو اتاقم.......اصراراي پدرامم كه ميگفت كارش دارم اثري نكرد......
-واي عمه دستم شكست دارم ميام ديگه..............
خاله:همين جوريشم دير شده،آرايشگر تو اتاقت منتظره..
باهم داخل اتاق شديم نشستم رو صندلي و خانومه رنگ لباسمو پرسيد و شروع كرد به آرايشم .............سه ساعت تمام رو صندلي نشسته بودم ديگه داشتم ميمردم....
-خوب عزيزم حاضري!
-نگاه ساعت كردم....ساعت 6 بود!
لباسمو پوشيدمو خودمو تو آينه نگاه كردم باورم نميشد ....خودمم ،خودمو نميشناختم!
خاله و عمه وارد اتاق شدن
خاله:واي عزيزم....ماه شدي!امشب قراره يه نفرو بكشيا!
عمه محكم به پهلوش زد
-خاله چيزي شده؟
عمه:نه عزيزم ....ما ميريم پايين وقتي همه ي مهمونا اومدن صدات ميكنيم تو هم بيا....
-باشه من منتظر ميمونم.....فقط دارم از گشنگي ميميرم....يه چيزي بيارين بخورم..
عمه-ميگم معصومه يه چيزي برات بياره.....
خانومه كه آرايشم كرد منم نشستم رو صندلي.....كه پدرام اومد داخل....چند لحظه مثل مجسمه نگام كردو بعد گفت:
-اتفاقي كه نبايد بيفته ميوفته......
-خانوم ميشه بيام تو؟
-بيا تو معصومه....
وقتي معصومه اومد تو پدرام رفت بيرون......اين پدرام ديگه داشت ميرفت رو اعصابم.....
يه ليوان شير و يه كم كيك خوردم.......
*******************
نگاه ساعت كردم ساعت 8:30بود ديگه كمك خوابم گرفته بود....كه معصومه اومد تو....
-خانوم ميگن برين پايين
بلند شدمو از اتاق اومدم بيرون وقتي به پله ها رسيدم يه نفس عميق كشيدمو رفتم پايين
كلي آدم اون پايين بود كه همه داشتن نگام مي كردن منم آروم از پله ها ميومدم پايين........
وقتي اومدم پايين همه برام دست زدن ........يه حس خوبي پيدا كرده بودم ....احساس ميكردم خيلي مهم شدم........به سمت پدر رفتم...داشت با يه مرده حدودا 55 ساله حرف ميزد
-سلام بابايي....
-سلام دخترم...
-معرفي ميكنم دخترم باران،ايشونم آقاي آزادي يكي از شركاي مهم و بهترين دوست بنده...
مرد نگاه خريدارانه اي بهم كرد
-خوشوقتم
-همچنين
خواننده داشت مي خوند و تموم جوونا داشتن وسط ميرقصيدن اصلا جاي سوزن انداختن نبود........پدرامو پرهام داشتن يه گوشه باهم حرف ميزدن و چند تا دخترم دور و برشون بودن....
-بابا من ميرم رو تراس
-برو عزيزم
يه ليوان شربت برداشتمو راه افتادم......
وقتي كه داشتم وارد تراس ميشدم محكم به يه چيزي برخورد كردم كه ليوان شربت ريخت رو لباسمو خودمم افتادم رو زمين.......سرمو بلند كردمو ديدم يه پسره خيلي مغرورانه داره نگام ميكنه و حتي به خودش زحمت نميده كمك كنه بلند شم گفتم:
-ببخشيد كه خوردم بهتون افتادين زمين
-اشكال نداره اين دفعه رو مي بخشم....
واقعا پر رو بود
بلند شدم..... ليوان شربت هنوز دستم بود و يكم تهش شربت داشت.......شربتو ريختم رو پيراهن سفيد پسره و گفتم:
-اينم واسه اين كه اون چشماي كورتو باز كني تا بتوني با ديده بازتري اطرافتو ببيني....
باتعجب داشت نگام ميكرد....يكم كه روش دقيق شدم ديدم واقعا پسر خوشگليه....برق چشماي مشكيش هر بيننده اي رو جذب ميكرد....كت و شلوار نوك مدادي پوشيده بود با كراوات مشكي كه خيلي بهش ميومد....
به خودم كه اومدم ديدم زل زدم به صورتش كه گفت:
-آدم نديدي؟
-بعضيا چه راحت خودشونو جز آدميزادا حساب ميكنن....در حالي كه اندازه پشه هم نمي ارزن

اجازه ندادم جواب بده و از اونجا اومدم رفتم دست شويي تا پايين كه كثيف شده بود لباسمو تميز كنم.......از دست شويي اومدم بيرون رفتم پيش پدرم.....هنوزم داشت با اون مرده حرف ميزد.........پدرام داشت با سارا اون وسط مي رقصيد اما پرهام پكر بود،اين دختره كي اومده بود؟
-كجا رفتي دخترم؟
-يه آدم ديوونه شربت ريخت رو لباسم رفته بودم اونو تميز كنم
-خوب داره مياد....
ديدم همون پسره داره به سمتمون مياد......خيلي باحال بود دكمه هاي كتشو بسته بود تا شربته معلوم نشه
وقتي به سمت ما اومد با تعجب و نفرت داشت نگام ميكرد
-دخترم ايشون برديا پسر آقاي آزادي و نامزد توئه..........
-نامزدم؟
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آره عزیزم...همون پسری که راجع بهش باهات صحبت کردم!
_کدوم پسر؟!
خسرو گونه م رو بوسید و گفت:
_ای بابا ایشون بردیائه دیگه....یادت نمیاد؟!
صداش یه مدلی بود....انگار میگفت باید یادت بیاد!لبخند زورکی ای زدم و گفتم:
_آها....همون پسره!خوبین شما؟
جواب پدر بردیا رو نشنیدم....داشتم دیوونه میشدم!یعنی چی؟!من نامزد دار شدم؟!این پسره پررو میخواد باهام ازدواج کنه؟!باید شب با این پدرام صحبت میکردم...
_عزیزم...دخترم!خوبی بابا؟!
نگاهی به خسرو انداختم و با نفرت گفتم:
_آره بابایی.....داشتم به نامزدم فکر میکردم!!
پدرم خندید و گفت:
_چطوره برین با هم فکر کنین؟!
_اِ نامزده ما فکرم بلده بکنه؟!
_اِ باران؟!
از پله ها بالا رفتم و از گوشه چشم پدر بردیا رو میدیدم که بهش میگفت بیاد دنبالم؛اونم با اکراه پشت سرم راه افتاد.به اتاق پدرام رفتم.انتظار نداشتم اونجا باشه و با دیدنش حسابی تعجب کردم.با پرخاش بهش گفتم:
_این چرت و پرتا چیه؟!
با خونسردی گفت:
_چه چرت و پرتی؟!
_همین نامزد و مهمونی و اینا!
_گفتم که این مهمونی به نفعت نیس!
_یادم نمیاد علتشو گفته باشی!من فردا از اینجا میرم!
_نه دیگه....اومدی نسازی!دیگه نمیتونی!
_وقتی رفتم یادت باشه تختم رو بدی مرتب کنن!
پدرام پوزخندی زد و گفت:
_برو....ولی یادت باشه بابا ازت امضا داره!
وای خدا اینو چی کارش میکردم؟!عجب بدبختی ای گیر کردیما!!!بردیا وارد شد و گفت:
_پدرام این چی میگه؟!
_کی؟!
_این بابای ما!من باید با این عجوبه نامز کنم؟!فکر میکردم طرف دختر باباته!
_هه یه جور میگه انگار من گفتم یا با این ایکبیری ازدواج میکنم یا رگمو میزنم!
_شما حرف نزن با پدرام بودم!
_فعلا تو خونه ای وایسادی که صاحبش بابای منه!
_ببین خود شیرینی نکن!
_ها تا اونجایی-
پدرام حرفمو قطع کرد و گفت:
_بس کنین!ردیا این خواهر من بارانه!....فک کنم داریم فامیل میشیم!
خود رو روی یکی از مبلای توی اتاق پرت کردم و به بردیا خیره شدم.از قیافه ش معلوم بود همچینم ناراحت نیس!پدرام گفت:
_خب دیگه....برین پایین!برین!
پله ها تند تند پایین رفتم و خودمو به خسرو رسوندم:
_بابا میشه باهاتون حرف بزنم؟!
لبخندی زد و گفت:
_آره عزیزم!
از بقیه که دور شدیم گفتم:
_بابا چرا به من چیزی نگفتین؟!
_دخترم خانواده خوبی هستن!
_ولی من پسره رو همین الان دیدم!
_خب که چی؟!بالاخره باهاش آشنا میشی!
_خب چرا اونو نامزد من معرفی کردی؟!من اونو نمیخوام!
_الان همه شما رو نامزد میدونن!
_پس همه میدونستن جز من؟!
_یه سوپرایز بود!
_زندگی من جشن تولد نیس!
_به فکره منافع منم باش-
با عصبانیت حرفشو قطع کردم و گفتم:
_منافع؟!همه ش به خاطر خودت بود؟!واقعا که!
از اون دور شدم....اینم عشق پدر به دختری که تازه پیدا کرده!بردیا رو دیدم که به سمتم میومد.گفت:
_هی تو!بیا باهات برقصم!
_برو با ننه ت برقص!
پوزخندی زد و گفت:
_درست حرف بزن!
_من هر جور که دلم بخواد صحبت میکنم!
_ببین بیا باهام برقص بابام کچلم کرد!
_کاشت مو خرج زیادی نداره!
_از مخارج چیزی نمیدونی!....لعنتی پدرامم الان میاد گیر میده!خب بیا دیگه!
از لج پدرام رفتم باهاش رقصیدم که دیدم پیست رقص خالی شد!لعنتی ما با هم نامزدیم!بعد از رقصیدن با دو سه تا آهنگ پیش پدرش رفتیم.بهش گفتم:
_کتتو درار،گرمته!
_نه ممنون خوبم!
_قرمز شدی عزیزم....درار کتتو!
با عصبانیت بهم نگاه کرد و گفت:
_من راحتم!
دکمه ش رو باز کردم و با تعجب گفتم:
_اِ لباست کثیفه!
پدرش خندید و گفت:
_بدیا چی کار میکنی؟!بپوش کتتو آبرومون رفت!
خسرو هم به جمعمون اضافه شد و گفت:
_امیر نظرت چیه عروسی رو تا دو ماه دیگه برگزار کنیم؟!
پدر بردیا جواب دااد:
_به نظر من که عالیه!بردیائم که موافقه!میمونه باران!
تند تند پلک میزدم تا اشکم سرایرز نشه:
_شما که بریدین و دوختین!اینم روش!
و با گفتن این حرف دیگه تحمل نکردم و با سرعت از پله ها بالا رفتم.

واقعا ميتونستم معني بي كسيو بفهمم....من تنها بودم خيلي تنها .......من براي اين خانواده شده بودم وسيله ي سودجويي...
نفهميدم كي خوابم برد ولي وقتي بيدار شدم ساعت0 1 بود لباسمو كه خيلي چروك شده بود درآوردمو و رفتم حموم .....
نمي دونم چقدر اون تو بودم كه صداي ضربه هايي كه به در مي خورد منو به خودم آورد
عمه:باران.....باران....خوبي عزيزم....بيا پايين نامزدت اومده..
-چي؟....بگو بره گمشو....نه نه....بگو من در حال مرگم...
-يعني چي عزيزم زود لباس بپوش بيا پايين....بابات از دستت ناراحت ميشه ها...
واقعا كه بايد صبحمو باديدن ريخت اين پسره شروع ميكردم....چه شروع خوبي!
تصميم خودمو گرفته بودم مي خواستم باهاش ازدواج كنم.......حداقل به خاطر اون ويلا و خونه اي كه به اسمم زده شده بود بايد اين كارو ميكردم.......
موهامو خشك كردمو يه شلوار لي بايه تاپ آبي كه خيلي به رنگ چشمام ميومد پوشيدم موهامو باز گذاشتم و رفتم پايين......
اصلا حواسش به من نبود يه شلوار جين با تيشرت توسي با كفشاي اسپرت سفيدپوشيده بودخيلي خوشتيپ شده بود، سرش تو موبايلش بود....رفتم نشستم روبه روش كه فهميدو سرشو بلند كرد ويه چند لحظه همين جوري نگام كرد و گفت:
من اومدم تا سنگامو باهات وابكنم،من اصلا علاقه ندارم باتو، دختره ي پررو ازدواج كنم كه اندازه ي گنجشكم نمي فهمه...اما بابام تهديدم كرده كه از ارث محرومم ميكنه و ميدوني كه من تنها وارثشم....در ضمن من يكي ديگرو مي.....
ديگه نمي خواستم تحقير بشم ليوان آبي كه جلوم بودو ريختم تو صورتشو در حالي كه به حد انفجار عصباني بودم گفتم:
-فكر كردي خيلي تحفه اي؟...نه آقا..... اين تويي كه مغزت اندازه گنجشكه نه من...اين تويي كه تمام عمرت تو ناز و نعمت بزرگ شده و حتي نمي دونه فقر يعني چي ....گرسنگي چيه......اين تويي كه چشماي كورش فقط جلوشو ميبينه و نمي دونه پشت سرش چه خبره وزندگيت شده پول......از تو و امثال تو متنفرم.... آدماي احمقي مثل تو بايد بميرن....
ودر حالي كه بغض كرده بودم و نفس نفس ميزدم به سمت پله ها دويدم....فهميدم چيزايي كه نبايدو بهش گفتم....چيزايي كه تو تمام اين سال ها تو خودم ريخته بودم.....خودمو انداختم رو تختو زار زار گريه كردم اونقدر كه ديگه به هق هق افتادم......نميدونم چقدر گذشت كه پدرام اومد تو
-چرا گريه ميكني بايد خوشحالم باشي همه آرزوشونه زن برديا بشن،هم پول داره هم قيافه داره....
نذاشتم بقيشو بگه يه سيلي محكم خوابوندم تو گوشش ، كف دستم داشت مي سوخت....
-خفه شو....تو هم يكي هستي لنگه ي همون برديا....اگه خواهر واقعيت بودم اين كارو ميكردي؟.....گمشو بيرون و مطمئن باش تا عمر دارم نمي بخشمت.... هم زمان هولش دادم بيرون.....
رفتم يه گوشه اتاق نشستم..... گريه فايده اي نداشت بايد يه كاري ميكردم نبايد جا ميزدم من همون سمانه اي هستم كه تو اين سال ها اين همه سختيو تحمل كرده .....
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دکمه های مانتوی اسپرت سفیدم رو بستم از اتاقم خارج شدم.باید با بردیای لعنتی میرفتم بیرون.هنوزم نمیدونستم چجوری از دستش خلاص شم!وای خدا...
بار اول بود که باهاش بیرون میرفتم و از اولین ملاقاتمون یه هفته میگذشت.توی این یه هفته حدود سه بار دیده بودمش و هر دفعه یه جور با هم دعوا میکردیم.انقد ازش بدم میومد که اگه جلو چشام خمپاره بارون میشد ککم هم نمیگزید هیچی،تازه خوشحالم میشدم!!!
بهش سلام کردم و اونم بدون اینکه سرشو از روی موبایلش بلند کنه،جوابم رو داد.از کنارش که رد میشدم ناخودآگاه چشمم افتاد به صفحه گوشیش و دیدم اس ام اس داره میره به«لیندا».پس راست بود...وای خدا دارم زندگیمو با یه حرمسرا دار شروع میکنم!!
زندگیم؟!اگه زندگیم بود خودم براش تصمیم میگرفتم،اما الان همه چی دست اون خسروی پرروئه!!همین فردا از اینجا میرم...به درک!امضام پیشش موند که موند!بهتر از اینه که تباه بشم!
دای زنگ گوشی بردیا منو به خودم اورد:
_الو...سلام،ممنون!...آره... امشب ؟ ! نمیدونم،فکر نکنم!...آخه تو که میدونی چی شده!!...باشه،چشم میام...یعنی سعیمو میکنم!خدافظ عزیزم!
حتما لیندا بوده!آخه وقتی یه نفر دیگه رو دوس داره مگه مجبوره؟!ارث و میراث.....خاک تو سرش کنن!!!
_هی تو،آماده ای بریم؟
بدون اینکه جوابشو بدم یا حتی بهش نگاه کنم از خونه بیرون رفتم.عمه که توی حیاط بود،با دیدن من گفت:
_دارین میرین؟!
_ایشالا بریم دیگه برنگردیم!
_اِ عمه خدا نکنه!
_راس میگین،من برگردم اون مفقود شه!
یه صدایی از پشت سرم گفت:
_من تا تو رو با دستای خودم خفه نکنم از این دنیا دل نمیکنم!
صدای بردیا بود.به سمتش برگشتم و گفتم:
_تو اگه تونستی منو لمسم کنی بعد بیا خفه م کن!
صدامون آروم بود و عمه نشنید.با خارج شدن از خونه،بردیا گفت:
_ماشینو که میبینی...سوار شو!
حالت صداش امری بود،انگار به خدمه ش داشت یه دستوری رو میداد.انقد حرصم در اومد که نگو!بدون توجه بهش راه مستقیم رو ادامه دادم؛اونم بی تفاوت سوار فوردش شد و ماشین رو روشن کرد.
سر خیابون یه پسره که به قیافه ش نمیومد لش باشه جلو اومد و پرسید:
_خانوم میتونم باهاتون صحبت کنم؟
اول خواستم یه جوابی بدم اسم خودشم یادش بره اما این از اون پسرا نبود.کاملا شیک،با کمی شیطنت توی نگاهش؛قصدش اذیت کردن نبود و اینو میفهمیدم.لبخندی زدم و گفتم:
_درباره ی...؟
نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت:
_امر خیر!
راستش جا خوردم.خندیدم و گفتم:
_جانم؟!
دوباره نگاهی به پشت سرش انداخت و گفت:
_اِم.....ببین راستش من شرط بستم با تو حرف میزنم و یه کار میکنم تو تا یه جایی باهام بیای!جان من قبول کن...!
یه ابرومو بالا انداختم و گفتم:
_خب چی به من میرسه؟
خندید و گفت:
_راستش در اصل هیچی ولی منو از دست یه شام نجات میدی!
__خسیس خب پولشو بده دیگه،یه شام که این حرفا رو نداره!
_بابا اینا یه نفر دو نفر نیستن که!یکی از خانواده های سلطنتین که خانوادگی از من خواستن بهشون شام بدم!
بردیا بدون اینکه به ما نگاه کنه کنار خیابون پارک کرده و با گوشیش حرف میزد.گفتم:
_برو بابا مزاحم نشو!
خواستم راهمو کج کنم که با***و گرفت و گفت:
_به خدا مزاحمت نیس...!اگه قبول کنیا ثواب کردی!
با لحن بامزه ای جمله ی آخر رو گفت؛خندیدم و گفتم:
_باشه قبول!اما شرط داره!
_پول ندارم وگرنه همین الان صدقه میدادم برات!چیه؟!
_اول این قوم تاتار رو بهم نشون بده!
بدون اینکه برگرده به پشت سرش اشاره کرد و گفت:
_4 تا ماشینن...پشت هم پارک کردن!
یه نگاه به اونجا کردم و دیدم همه افراد توی اون 4 تا ماشین دارن زیر چشمی به ما نگاه میکنن!بیچاره راس میگفت....پرسیدم:
_قبوله!
دستش رو گرفتم و ادامه دادم:
_فامیلاتن اینا؟!
آهی کشید و با لحن بانمکی گفت:
_فامیل نگو بلای جون بگو!من موندم ننه بزرگم مگه چقد جون داشته!
دوباره خندیدم که گقت:
_ببین تا اون فورد مشکیه بریم بعد من ادای شماره دادن به تو رو درمیارم،باشه؟!
به ماشین بردیا اشاره میکرد.لبخندی زدم و گفتم:
_ای بابا به خاطر دو قدم این همه التماس کردی؟!
با نزدیک شدنمون،توجه بردیا بهمون جلب شد؛ابروهاش بالا پرید پوزخند تنفر آمیزی زد.دقیقا دم در ماشین،اون پسر گفت:
_خیر ببینی ایشالا...ایشالا گره بختت به دست خودم وا شه!الهی-
حرفشو قطع کردم و گفتم:
_باشه فهمیدم....ولی اسمتو نگفتیا!
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
_کیان!
_خب،خدافظ...!
نمیدونم چرا ولی خندید و گفت:
_اسمتو نمیگی؟!
_همین که از یه شام نجاتت دادم برو کلاه بگیر بندازش هوا!
_ما اگه پول داشتیم که شام اینا رو میدادیم!
خواستم چیزی بگم که بردیا دستش رو روی بوق گذاشت و صدای وحشتناکی ایجاد کرد.خواستم با فریاد چیزی به کیان بگم که دیدم صدای بوق مانع میشه!عوضی آشغال!
براش دست تکون دادم و سوار ماشین شدم.توی راه هیچ کدوممون حرفی نزدیم.بردیا یه جا پارک کرد و گفت:
_پیاده شو شام بهت بدم!
با پرخاش گفتم:
_با بچه مهدکودکی حرف نمیزنی!ماشین لعنتیتو روشن کن برگردیم خونه!
راستش انتظار داشتم مخالفت کنه،اما اون دقیقا کاری رو کرد که من خواستم!منو جلوی خونه پیاده کرد و زمانی که داشتم در رو میبستم گفت:
_کابوسات رویایی!
در ماشین رو بهم کوبیدم و اونم گازشو گرفت و رفت
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اومدم تو ومستقيم رفتم تو اتاقم
از خداش بود تا باهاش نرم .....معلومه ديگه مي خواست بره پيش ليندا خانوم......تو آينه خودمو نگاه كردم..... من دختري نبودم كه بشه به راحتي ازش گذشت.....
درباز شد و پرهام اومد تو....
-بسه بابا خوشگلي
پوزخندي زدمو روتخت نشستم اونم اومد كنارم.......
-سمانه مي خواستم باهات حرف بزنم در مورد اون دوستت دريا.....خانوم حرف بزنم
تواين بدبختي اينو كم داشتم.....
-مگه نگفتم اسمشم نيار...چند بار بايد به تو يه حرفيو بزني؟
-نه...نه....باور كن راست ميگم....باور كن از اون موقع كه ديدمش نتونستم فراموشش كنم....اگه تا حالا با كلي دختر دوست بودم هيچ كدومو براي ازدواج نمي خواستم.....اما باور كن ازاون موقع كه دريا خانومو ديدم نتونستم فراموشش كنم.....باور كن اگه يه كاري كني كه من باهاش حرف بزنم دور هرچي دخترو خط ميكشم ...
نمي دونم چرا .....اما انگار ميشد بهش اعتماد كرد.....
-دريا به درد تو نمي خوره...
-چرا؟
-بهتره نپرسي چون نمي تونم بهت بگم.....
-خواهش ميكنم.....باور كن با اين كه يه بار ديدمش اما انگار همون دختر روياهامه....
-باشه...من همه چيزو بهت ميگم اما مطمئن باش اين كار شدني نيست...خوب ميدوني،دريا پدرومادر نداره وبراي يه زن به اسم اشرف كار ميكنه اشرف ميفرستتش خونه اينو و اون كلفتي .....ومنم...خوب منم....
پريد وسط حرفمو گفت:
-چي گفتي؟
-گفتم كه اين كار شدني نيست....حالا كه مخالفي برو بيرون.....
-كي گفته من مخالفم....
-دريا تو تمام عمرش بدبختي كشيده...پدرو مادرشو وقتي بچه بوده از دست داده ،اصلا ميدوني اگه خاله بفهمه چي ميشه؟
-مادرم برام مهم نيست....من تو زندگيم به هر چيزي كه خواستم رسيدم....
-دريا واسه تو يه هدف نيست كه بهش برسي!
بيچاره خيلي ناراحت شد و سرشو انداخت پايين و رفت بيرون.....واي...اگه خاله بفهمه ،چه آرزوهايي كه واسه پرهام نداشت....بايد به دريا ميگفتم الان حتما سر كار بود گوشيو برداشتمو به موبايلي كه بهش داده بودم زنگ زدم
.......
-الو؟
-سلام
-سمانه....تويي؟چه خبر؟
-هيچي بابا دارم بدبخت ميشم
-چرا؟
-مي خوان شوهرم بدن...هيچ كاريم نميتونم بكنم چون ازم امضا دارن...
-چي؟ تو بايد فرار كني...
-نمي تونم...تصميممو گرفتم......دريا مي خواستم در مورد يه چيزي باهات حرف بزنم....خوب اون پسره كه بود اون روزكه باهم بوديم اومده بود دنبالم،اون از تو خوشش اومده و مي خواد باهات ازدواج كنه!
-چي؟...اون كه چيزي از من نميدونه...
-من همه چيزو بهش گفتم...اونم قبول كرد....باور كن راست ميگه....از اون موقع كه تو رو ديده تو خودشه تا اين كه الان بهم گفت...
-نميشه..
-چرا؟
-اشرف مي خواد شوهرم بده....
وزد زير گريه
-چي؟.......آروم باش....حالا بگو ببينم تو از پرهام خوشت مياد؟
-خوب.......از اون موقع كه ديمش نتونستم فراموشش كنم.........
-ناراحت نباش همه چي درست ميشه......
-چطوري؟.....هفته ديگه عقدم ميكنه....
دريا ديگه داشت هق هق ميكرد
-گريه نكن.....همه چي درست ميشه فردا ساعت 4 بيا همون جاي هميشگي...
-باشه...
-نبينم ناراحت باشيا!...خداحافظ
-خداحافظ
رفتم سمت اتاق پرهام....در زدم
-بيا تو!
رو تختش دراز كشيده بود
-مي خواستم يه چيزي بگم!...من بادريا حرف زدم.......مثل فنر پريد
-خوب؟
-اونم تو رو دوست داره....اما ميدوني اشرف مي خواد شوهرش بده...
-غلط كرده...اگه اين كارو بكنه خون به پا مي كنم....ببينم گفتي اونم منو مي خواد؟
-آره متاسفانه.......براي فردا ساعت4باهاش قرار گذاشتم،هر كاري ميكني سريع چون هفته ديگه اشرف عقدش ميكنه.....
صورتش از عصبانيت به سرخي ميزد
-غلط كرده.....
-خاله رو مي خواي چي كار كني؟....ميدوني اگه بفهمه چي ميشه؟
-برام مهم نيست....من اينقدر دارم كه بتونم يه زندگي راحت داشته باشم....مادرم شايد اولش عصباني بشه....اما آخرش مجبور ميشه قبول كنه......
-ببينيمو تعريف كنيم....و از اتاق اومدم بيرون
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از اتاق اومدم بيرون خواستم برم اتاقم كه پدرامو ديدم وايساده بود و يه پوزخنده مسخره گوشه لبش بود......سعي كردم بي تفاوت باشم از كنارش رد شدم كه گفت:
-پرهام چيكارت داشت؟
-به توچه....
-بزار ببينم وقتي زن برديا شدي بازم اينقدر زبون داري يانه؟
از كنارم رد شد ورفت....پسره ي احمق....
رفتم اتاقم احتياج به تنهايي داشتم لباسامو پوشيدم مي خواستم برم بيرون يكم قدم بزنم...خوشبختانه پايين كسي نبود....درو بستمو رفتم هنوز خيلي نرفته بودم كه ديدم يكي داره صدام ميكنه...
-خانوم....خانوم.....
برگشتم سمتش ....كيان بود
-كيان تويي؟
-آره
-تو ......اينجا؟
-مي خواستم باهات حرف بزنم
-خوب بگو ...........
-بيا قدم بزنيم تا بگم...
برام مهم نبود چي ميشه....
-من هنوز اسم شما رو نميدونم
-سمانه اما باران صدام ميكنن
-من سمانه رو ترجيح ميدم....راستش من از اون روز كه شما رو ديدم....
صداي وحشتناك ترمز ماشين برديا اومد......از ماشين پياده شدو اومد سمت ما...
كيان:ببخشيد شما؟
برديا يه مشت محكم به كيان زد طوري كه پخش زمين شد....
من:چته ديوونه؟
برديا رو به كيان گفت ببين اين خانوم نامزد منه اگه يه بار ديگه دور و برش ببينمت بايد خودتو مرده فرض كني......
دليل اين رفتاراشو نمي فهميدم....دستمو محكم كشيدو سوار ماشين كرد .....در خونه ماشينو نگه داشتو درو برام باز كرد ،تا حالا اينقدر جدي نديده بودمش.....پياده شدم دستمو گرفتو به سمت خونه كشيدم....
-آي....آي....ولم كن دستم....خودم ميام....
-خفه شو
رفتيم تو از شانس گند من همه نشسته بودن .....وقتي ما رفتيم داشتن با تعجب نگامون ميكردن....
بابا:برديا چي شده؟
برديا:چيزي نيست من يه كار كوچيك با باران دارم.......همون طور كه دستمو ميكشيد به سمت پله ها رفتيم....داخل اتاقم شديم
دستمو ول كردو وايساد رو به روم....يه سيلي زد تو صورتم،كه افتادم رو زمين.....
-ديگه نبينم از اين غلطا بكني.....
-من كه كاري نكردم ....پس چرا خودت با هركي دوست داري ميري....اما من نميتونم.....
-منظور؟
-ليندا .......
-من با هركي كه بخوام ميرم اما تو حق نداري از اين كارا بكني ........
-به تو هيچ ربطي نداره...
دستامو گرفتو بلندم كرد ،از نگاهش ترسيدم.....
-كه هر كاري كه بخواي ميكني آره؟
همين جوري عقب عقب ميرفتم تا اين كه خوردم به ديوار......
-جوابمو بده
در حالي كه سعي ميكردم نگاش نكنم گفتم:
-آره
با يه حركت سريع لباشو گذاشت رو لبام و شروع كرد به بوسيدنم....نميدونستم چيكار كنم،محكم نگهم داشته بود...تمام قدرتمو جمع كردمو هلش دادم عقب....
-لعنت به تو ازت متنفرم....
-اين واسه اين بود كه بفهمي من شوهرتم اگه يه بار ديگه اين كارتو تكرار كني بد ميبيني.........
در حالي كه گريه ميكردم گفتم:
-ازت متنفرم....متنفر....
-يه وقت فكر نكني كاري كه كردم از روي عشق بود،مطمئن باش منم ازت متنفرم.....اما چه ميشه كرد نمي خوام از ارث محروم شم....
در حالي كه به سمت در ميرفت گفت:
بعد از من بيا پايين....نمي خوام كسي فكر كنه باهم دعوا كرديم
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
باران بریم؟!بدو دیگه دختر!
شالم رو روی سرم انداختم و گفتم:
_وای خدا چقد عجله داری!
_اومدیم و اون اشرفه عقدش کرد!
خندم گرفت:
_آخه خل دیوونه،تو نیم ساعت مبرتش عقدش کنه؟!خنگیا!
هیچی نگفت و فقط روی ساعتش زد،یعنی بدو!
سوار ماشین شدیم و پرهام پرسید:
_کجا برم؟!
_تو فعلا تا میدون برو،حالا بهت میگم!
با آدرسی که به پرهام دادم،به محل قرار رسیدیم.دریا رو دیدم که روی نیمکت نشسته بود.انگار پرهامم دیده بودش،چون داشت به اون سمت نگاه میکرد.
با سمت دریا رفتم و محکم بغلش کردم....بچه م از عشق و عاشقی زیاد زد زیر گریه و تا پرهام رو دید ساکت شد و خندید...دیونه س دیگه!
پرهامم خندید و سرشو انداخت پایین...البته زیر چشمی داشت به دریا نگاه میکرد!با هم روی نیمکت نشستیم و به هم نگاه کردیم.هیچ کدوم هیچی نمیگفتیم که من سکوت 5 دیقه ای رو شکستم:
_خب دریا...چه خبر؟!
در حالی که به پرهام نگاه میکرد،گفت:
_هیچی...تو چه خبر؟!ازدواجت چی شد؟!
قشنگ میخواستم یه دیوار بود تا من دریا رو روش پهن میکردم!گفتم:
_شوهر آینده تو چطوره؟!
پرهام با حالت تدافعی گفت:
_من خوبم!
دریا با خجالت خندید و من گفتم:
_دلتو صابون نزن...خاله هنوز نمیدونه!
خب طبیعیه که رنگ دریا پرید.پرهام نگاه سرزنش باری بهم انداخت و گفت:
_اون راضیه!اگه من بخوام اونم باید بخواد!
نمیخواستم ته دل دریا رو خالی کنم:
_امیدوارم!
پرهام پرسید:
_نسکافه میخورین؟
و بدون اینکه چیزی بگه رفت تا بخره!پسره ی دیوونه،من قهوه میخواستم!به دریا گفتم:
_اشرفو چی کار کردی؟!
آهی کشید و گفت:
_فعلا هیچی!اگه تونستم با پرهام ازدواج کنم از اونجا فرار میکنم،اگه ئم نتونستم-
و زد زیر گریه،کاری که این روزا من با تمام پوست کلفتیم انجام میدادم!سرشو روی شونه م گذاشتم و سعی کردم آرومش کنم.وقتی پرهام برگشت دریا هنوز در حال گریه بود.سه تا نسکافه ای که گرفته بود توی دست من چپوند و گفت:
_دریا چی شده؟!
دریا سرشو به معنا «هیچی» تکون داد اما پرهام ول کن نبود:
_بگو چی شده دریا...بگو دختر!
من جای دریا جواب دادم:
_پرهام باید هر چه سریعتر به خاله بگیم...دریا دیگه نمیتونه بیشتر از این اونجا بمونه!
پرهام عصبی پلک زد و گفت:
_بابا به خاطر این گریه نکن...من راضیش میکنم!
دریا یه خورده آرومتر شده بود.با خنده گفتم:
_خب شما برین با هم حرف بزنین ببینین اصلا تفاهم دارین یا نه!
پرهام خندید و با گرفتن دست دریا گفت:
_ما میریم یه جا دیگه...تو مزاحمی!
پشت چشم نازک کردم و چیزی نگفتم.وقتی اونا رفتن توی افکار خودم غرق شدم.حالا چی کار میکردم؟!من بردیا رو نمیخواستم.با اینکه خوشگل بود،با اینکه خوشتیپ بود و دخترا براش سر و دست میشکوندن اما من نمیخواستمش!
از غرورش خوشم نمیومد،از حالت برخوردش خوشم نمیومد،از حرف زدنش،اخلاقش،حتی از تیپ و قیافه ش هم خوشم نمیومد.نمیدونستم باید چی کار کنم..بابام کجا بود که منو نجات بده؟!
اصلا معلوم نیس کجاس حالا بخواد بیاد عروسی دخترشو بهم بزنه؟!وای خدا جون....شاید بهتر باشه به پدرام بگم بذاره من برم....اون کاغذم یه کاریش میکنیم دیگه!
ای وای....بدبختی پشت بدختی!بردیا اینجا چی کار میکرد؟!
زانوهام رو توی سینه م جمع کردم و سرمو گذاشتم روشون...حلال زاده بدبخت!آه اینجا چی کار داری؟!زرت و زرت باید ببینمش!ایشالا که هر چه زودتر گورشو گم کنه!
سرمو یکم بالا اوردم و دیدم یه دختره رو بغل کرده!گشت بیاد بگیرتش حال کنم...گشت....!خودشه!
یه خورده اونوتر یه پلیس گشت بود اما به بردیا و اون دختره دید نداشت.
به طرفش رفتم و درباره بردیا بهش گفتم.اونم سریع به سمت اونا رفت...آخی دلم خنک شد!
دیگه دنبالش رو نگرفتم ببینم گرفتشون یا نه و چون دریا و پرهام اومده بودن،با هم از پارک بیرون اومدیم.
*********
_خاله،چرا واسه پرهام زن نمیگیری؟!
خاله م خندید و گفت:
_خودش نمیخواد،من که از خدامه!
_اگه خواستین من یه نفرو سراغ دارم!دختر خیلی خوبیه اما فقیره!
_نه بابا...هم طبقه خودمون میخوایم!
_میل خودتونه ولی اگه ببینینش عاشقش میشین،مطمئنم پرهامم خوشش میاد!
_آخه فرهنگ اون با ما خیلی فرق داره...!نه نمیشه!
_در هر صورت از ما گفتن بود...از دستتون میره!خودشم خواستگار داره چندتا!حالا دیگه به من ربطی نداره!
_بذار با همونا ازدواج کنه!پس فردا کولی بازی در میاره!
اخمی کردم و گفتم:
_خاله منم توی یه خانواده فقیر بزرگ شدم...مگه کولیم؟!
_نه...منظورم این نبود!
رومو اونور کردم و هیچی نگفتم.خاله م هات چاکلتش رو گذاشت کنار و گفت:
_ای وای ناراحت شدی؟!اصلا اگه تو میگی باید خوب باشه،میبینمش!
_نه خاله...نمیخوام پس فردا منت سرش بذارین!
_اِ عزیزم من عمرا همچین کاری بکنم!دیوانه که نیستم!
تو دلم گفتم:"کم نه!"و با صدایی که پرهامم که پشت در بود بشنوه گفتم:
_پس من میگم فردا بیاد اینجا،چطوره؟!
لبخندی زد و گفت:
_قبوله...!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نمیدونستم چی کار کنم...از خستگی داشتم میمردم و کسیم خونه نبود؛البته به جز خدمتکارا.
شب قبل تا ساعت 12 و نیم- یک با پدرام توی هتل مونده بودم....حداقل بهتر از فکر و خیال بود!روی تختم قلت زدم و سعی کردم بخوابم اما هر کار میکردم خوابم نمیبرد.
آخر سر از جایم بلند شدم و رفتم تا یه دوش آب سرد بگیرم بلکه یه خورده حالم بهتر بشه.وقتی وارد حموم شدم،وان بهم چشمک زد و تصمیم گرفتم یه خورده توی وان دراز بکشم.آب سرد بود و با نشستن توی وان احساس کردم که تا زیر عنبیه چشمم یخ زد!
بعد از چند دیقه بدنم عادت کرد و به عبارتی بی حس شد.چشمام رو بستم و احساس کردم دارم آروم میشم.فکرم کم کم خالی شد و احساس راحتی کردم.
با پوشیدن لباسای بیرونم از خونه خارج شده و به یه کافی شاپ رفتم.کیک و قهوه سفارش دادم و به خیابون نگاه کردم.خب در اون حدم شاعرانه نبود چون ترافیکی ایجاد شده بود و اگه ماشینا زبون داشتن،حتما میگفتن:
_تو رو خدا دیگه بوق نزنین!
تو فکر همین چیزا بودم که با یه صدای آشنا به خودم اومدم:
_سلام خانوم خانوما!
کیان بود!بیچاره چه دلی داشت که بعد از بلایی که بردیا سرش اورد دوباره اومده بود و بهم سلام میکرد.جواب سلامشو دادم و بهش نگاه کردم...بعد از یکی- دو دیقه با خنده گفت:
_خانوم خانوما آثاری از دیوانگی در من پیدا نکرد؟!
«خانوم خانوما» رو با حالت بامزه ای میگفت و هر دفعه باعث میشد یه لبخند خیلی کمرنگی بزنم.گفتم:
_فعلا که نه،اما اگه اینجا بشینی حتما پیدا میکنم!
نشست و گفت:
_بابا انقد از اون نامزدت نترس!اینجوری پس فردا توی زندگی مشترک سوارت میشه و جنابالیم عرعر ها!
روی دستش زدم و گفتم:
_هو درست صحبت کن!خودت به عرعر بیفتی!
خندید و گفت:
_خواهیم دید!
در همون موقع سافرشم رو اوردن و کیان بدون تعارف چنگال رو برداشت و مشغول خوردن کیک شد،نا گفته نماند که بعد از هر تیک یه جرعه قهوه ئم میزد تو رگ...ای رگش بماسه،گشنه مه!
دوباره کیک و قهوه سفارش دادم و تا اونو بیارن مشغول صحبت با کیان شدم:
_چی شد اومدی اینجا؟!
کیک رو قورت داد و گفت:
_دیدم نشستی و بادیگارد مادیگارد اطرافت نیس گفتم بیام چتربازی!
_حواست رو خوب جمع کردی؟!ممکنه از پشت گلدون بزنه بیرونا!!!
قهوه ش رو از لبش دور کرد و گفت:
_چنگال رو واسه همین اختراع کردن!از پشت اومد شما یه اشاره کن من چنگال رو میکنم تو چشمش!
_و اگه از جلو اومد؟
خیلی جدی گفت:
_غلط کرده،نامزدی گفتن...عقد کرده ای گفتن!
نتونستم جلو خودم رو بگیرم و زدم زیر خنده.خدا رو شکر که کافی شاپ خلوت بود.کیان دوباره گفت:
_نخند،بهش رو بدی پررو میشه،پس فردا تومبون فروشی راه میندازه تو باید زناش رو جمع کنیا!!
گذشت یه ساعتی رو که با کیان بودم رو اصلا حس نکردم...از جا بلند شد و گفت:
_دیگه باید برم...بازم میبینمت؟!
_اینفدفعه تو پول رو حساب میکنی!
_خب پس من میرم،هر موقع اینجا نذری و شیر کاکائو مجانی و از این جور چیزا دادن بگو با هم بریم خیابون گردی!
خندیدم و گفتم:
_ای خسیس!ده تومن نداری بدی؟!
_ده تومن که سهله...به خاطر تو هزارم نمیدم!
با اینحال 15 هزار تومن روی میز گذاشت و منتظر شد تا منم بلند شم.تا یه قسمتی از راه رو با هم رفتیم و بعدش ازم خداحافظی کرد و به یه طرف دیگه رفت.باورم نمیشد اما دیگه خسته نبودم....!



وای پرهام....دیگه چی میخوای؟!
با لحن ملتسمانه ای گفت:
_پس کی به دریا میگی بیاد؟!
بی حوصله گفتم:
_صد بار گفتم و برای بار آخر میگم،بهش گفتم واسه آخر هفته بیاد اینجا!
_خب اینکه میشه سه روز دیگه!
_پرهام سه روز دیگه صبر کنی که سَقَط نمیشه!صبر داشته باش!
_انقد صبر کن تا اشرف عقدش کنه!
_پرهام همچین میزنم در گوشت نفهمی دریا کجاست،ساحل داره یا نه ها!
درست عین بچه ها پاشو کوبید روی زمین و از اتاق بیرون رفت.اینائم با این عشق و عاشقیشون!
طبق معمول حوصله م سر رفت....نمیدونستم باید چی کار کنم!...پس داشتن یه برادر که مدیر هتله به چه درد میخوره؟!
سریع آماده شدم و به راننده خانواده گفتم که منو ببره هتل.یه نگاه به ساختمون انداختم و واردش شدم.
نمیدونم این پدرام چش بود که هی زرت و زرت به قسمتای مختلف هتل سر میزد و هی چک میکرد،اُرد میداد و یه نگاهایی به زیر دستیاش میکرد که من میترسیدم چه برسه به اونا!
به خاطر همین موضوع وقتی دم پذیرش دیدمش تعجبی نکردم.به طرفش رفته و زدم به پشتش...تا پدرام برگرده فکر من مشغول شد:
میتونستم چشماشو از پشت بگیرم و کارمندا نگاهای خاله زنک به هم بکنن و پدرام تا دو روز سر این موضوع باهام دعوا کنه.اما الان،تقریبا بعد از اون نامزدی کذایی،تقریبا روحیه م رو باختم.البته به جز زمانایی که با کیان بودم...با بردیا که همه ش سر کل داشتم،حوصله خسرو زر زراش رو نداشتم،پرهام تا منو میدید یاد دریا میفتاد و پدرامم که فقط بلد بود گوشه و کنایه بزنه!واقعا چه خانواده بی عیب و نقصی داره این باران!
بشکن پدرام که جلوی صورتم زده شد،توجهم رو جلب کرد:
_چی شده؟!تو فکر همسرتی؟!
پوزخند زنان گفتم:
_نخیر،تو فکر سارا بودم!
نقطه ضعفشو گیر اورده بودم...یا اینکه سارا هی دنبالش موس موس میکرد و پدامم هی ردش میکرد،ولی بازم با اوردن اسمش تغییر حالت میداد.
با صدایی نسبتا آروم گفت:
_نظرت راجع به رفتن به دفترم چیه؟!
سرمو تکون دادم و به سمت دفتر رفتیم....بدون موافقت منم اون میبردم به دفترش.در رو باز کرد و منتظر شد تا وارد بشم و بعدش خودش اومد تو اتاق.
روی صندلی چرمیش نشست و با طعنه گفت:
_چه خبر از زندگیت؟!خوب میگذره؟!
_اگه تو و اون بابات بذارین یه نفسی میکشم!
_باران یادت نره خودت پیشنهادم رو قبول کردی!
با پرخاش از وی صندلی ای که تازه روش نشسته بودم،بلند شدم و گفتم:
_پدرام لعنتی اسم من سمانه س!میفهمی؟!سمانه!نه اون خواهر بیچاره ت که گیر یه خانواده منفعت طلب افتاده!
با بی تفاوتی ای که بیشتر اعصابمم رو قل قلک میداد،گفت:
_حالا چه فرقی داره؟!از خداتم باشه!
_لعنتی نمیخوام....میدونی؟من این هدیه رو نمیخوام!زوره؟!
_فعلا که خودت خودتو پابند کردی...هی بهت گفتم امضا کن،گفتم به اون مهمونی نرو گوش-
داد زدم:
_تو رو خدا بس کن!اصلا من خنگ....من بیشعور!تو نباید دلیلشو میگفتی؟!
_همیشه لج بازی از خودت بوده باران!
فریاد زدم:
_سمانه!من باران نیستم!اینو بفهم!نمیخوامم باشم...نمیخوام زندگیمو سر پنجاه ملیون با یه نفری شریک بشم که همه فکر و ذکرش پی کس دیگه ای و خودممم زش نفرت دارم!
دوباره خنده ای کرد و گفت:
_مشکل خودته....شوهرته!بسوز و بساز!
باورم نمیشد انقد پست باشه!انگار نه انگار داشت با کسی حرف میزد که زندگی پدرشو نجات داده بود...انگار نه انگار که خودش مسبب همه این مشکلات بوده!انگار نه انگار بحث سر یه زندگیه!عوضیِ...!
یهو از جام بلند شدم و رفتم روی میزش نشستم.....به چشماش خیره شدم و گفتم:
_ببین...این چشمایی که تو الان داری میبینی آرزو میکنه یه روز از بدبختیت رو ببینه!!
_بگو باشه که حتما میبینه!
پوزخند زدم و گفتم:
_آقا پدرام...یه کار میکنم دیوونه شی!فقط بچرخ تا بچرخیم!
نفسشو به تندی داد بیرون و لبخند مسخره ای زد.سریع از اون اتاق و هتل لعنتی اومدم بیرون و با راننده که هنوز اونجا وایساده بود برگشتم خونه.
اینم از سر رفتن حوصله ی ما!حتما باید آخرش یه دعوایی باشه....!اِه،لعنت به تو بابا که همیشه بدهکاریات باعث خرابی بوده!!!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دم در که رسیدیم بردیا رو دیدم ......روز نبود که نبینمش.....
از ماشین پیاده شدم و سعی کردم خیلی بی تفاوت از کنارش رد بشم........
-علیک سلام!
برگشتم و خیلی بی تفاوت نگاش کردم
-تو شهر ما جواب سلام واجبه.....
-میدونی چیه من اصلا تو رو آدم حساب نمی کنم که بخوام جوابتو بدم
-چه تفاهمی!منم همین حسو دارم...بیا بریم باید وسایل عروسیو بخریم....
-چی؟..چه زود
-مثل این که کلا پرتی .......سه هفته دیگه عروسیه!
-نمیام خودت برو.........
-ببین بچه رو اعصابم راه نرو زود باش!
همچین با جذبه گفت که بدون حرفی رفتم سوار شدم
تو راه هیچ حرفی نزدیم............
جلو یه لباس عروس فروشی نگه داشت...باید به جای لباس سفید لباس سیاه می پوشیدم ...دیگه باورم شده بود که هیچ راهی ندارم.......
-هی....کجایی پیاده شو!
باهم داخل مغازه شدیم.....فروشنده یه دختر جوون بود که تا بردیا رو دید اومد جلو.....
-سلام بردیا....
یه نگاه به من کرد و رو به بردیا گفت:
-لیندا کجاست؟
سریع نگاه بردیا کردم ....یعنی اون قبلا با لیندا اینجا میومده....
بردیا-عسل جون لباسارو نشون خانوم بده
عسل-از این طرف......
دنبالش رفتم به یه اتاقی که پر از لباس عروس بود....
بدون نگاه کردن به لباسا بهش گفتم:
-یکی برام انتخاب کن...
-من؟....تو اولین کسی هستی که این حرفو زده،همین لیندا تمام لباسی اینجا رو پوشید آخرشم سفارش داد از انگلیس براش بیاد!
با عصبانیت گفتم:
-اون به من ربطی نداره ....زود یکیو انتخاب کن!
-باشه...ببخشید...
بعد از یه ربع برگشت در حالی که یه لباس دستش بود
-فکر کنم این خوب باشه ........برو بپوشش تا من بردیا رو صدا کنم
لباسو گرفتمو رفتم پوشیدم
لباس بر خلاف بقیه لباس هاي عروس که دامن پفی دارن این دامنش ساده و اندامی بود ولی ازپشت دنبالهٔ توري زیبایی داشت و بالا تنهٔ لباس دکلته بود و روي کل لباس از سنگ دوزي هاي بسیار زیبایی استفاده شده بود ....لباس قشنگی بود ...تا خواستم بیام بیرون صدای عسل و بردیا رو شنیدم
عسل:هیچ میدونی اگه لیندا بفهمه چی میشه...
بردیا:نگران نباش بعد از چند ماه طلاقش میدم.....
-چه خوش خیال...........خودمونیما خیلیم خوشگله.......
-تو چشم من فقط لیندا خوشگله......
خیلی ناراحت شدم.....نفس عمیقی کشیدم تا اشکام نیاد و اومدم بیرون.........سرم ÷ایین بود
عسل-عزیزم خیلی ماه شدی!.....چه طوره بردیا؟
اصلا حواسش نبود و زوم شده بود رو من......
عسل-چطوره؟
همون طور که نگام می کرد گفت:
-خیلی خوشگله.....
بعد انگار که حرف اشتباهی زده گفت:
-یعنی بد نیست عسل جون همینو بده..........
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از لباس فروشی اومدیم بیرون[/color][/font]

تو ماشین نشسته بودیم ......سرمو به شیشه تکیه داده بودم و داشتم به حرفایی که شنیده بودم فکر میکردم............[/color][/font]
-نمی پرسی که من چرا لباس نمی خرم؟[/color][/font]
-برام مهم نیست...[/color][/font]
-باشه،فردا با لیندا میرم میخرم....[/color][/font]
-بازم برام مهم نیست...[/color][/font]
ماشینو برد کنار خیابونو و محکم زد رو ترمزو با صدایی که هر لحظه عصبی تر میشد گفت:[/color][/font]
-پس تو چی برات مهمه؟!!....چرا وقتی حالت ازم بهم می خوره می خوای زنم بشی؟؟؟!......چه مرگته،لعنتی....جواب بده....[/color][/font]
در حالی که صدام از بغض میلرزید گفتم:[/color][/font]
-می فهمی....می فهمی[/color][/font]
-منظورت چیه؟[/color][/font]
بازومو محکم گرفته بود[/color][/font]
در حالی که به هق هق افتاده بودم دستمو کشیدم و از ماشین اومدم بیرون و شروع کردم به دویدن....صداشو از پشت میشنیدم:[/color][/font]
-کجا میری؟.....صبر کن...[/color][/font]
یه اتوبوس داشت حرکت میکرد که سریع سوارش شدم...از پنجره دیدم که بهم نرسید......سرمو به شیشه تکیه دادمو آروم گریه کردم[/color][/font]
_______[/color][/font]
تا کلیدو انداختم تو در پرهامو جلو در دیدم که خیلیم عصبانی بود.....[/color][/font]
-هیچ معلومه تو کجایی؟......مگه قرار نبود امروزبا دریا بریم بیرون؟[/color][/font]
-آخ .....ببخشید با بردیا بیرون بودم یادم نبود...[/color][/font]
-بله دیگه....رفتی عشق و حالتو کردی ما هم ول کردی به امان خدا......فردا قراره مادر دریا رو ببینه من می خواستم قبلش باهاش حرف بزنم....[/color][/font]
-عشق وحال چه مزخرف......در ضمن تو نگران نباش دریا خودش میدونه چیکار کنه.....حالام برو کنار خسته ام.....[/color][/font]
-مطمئنی؟[/color][/font]
-اعصاب ندارما برو اونور....[/color][/font]
....هیچ کس تو پذیرایی نبود از پله ها رفتم بالا.....خواستم برم داخل اتاق که صدای خنده های دختری از اتاق پدرام میومد.....از لای در سرک کشیدم ......از صحنه ای که دیدم داشتم شاخ در میاوردم....پدرام داشت سارا رو می بوسید[/color][/font]
باورم نمی شد اون عوضی اصلا به فکر من نبود که داره چه بلایی سرم میاد.......[/color][/font]
رفتم تو اتاقم و درو محکم بستم............حالا داشتم می فهمیدم چرا اون روزای اول اینقدر بهم توجه میکرد اون آشغال از قبل برام نقشه داشت...[/color][/font]
یه دوش گرفتمو لباس مرتب پوشیدم رفتم پایین خاله رو مبل نشسته بودو بدجور تو فکر بود....رفتم از پشت چشماشو گرفتم....[/color][/font]
-سلام خاله جون[/color][/font]
-سلام عزیزم...[/color][/font]
-به چی فکر میکردین؟[/color][/font]
-به پرهام ،تازگیا خیلی عوض شده...حتما به خاطر اون دخترست.......دیشب بهم گفت حتی اگه از ارث محرومش کنمم اونو میگیره.....چیکار کنم ؟من فقط پرهامو دارم...بعد از مرگ پدرش هر کاری براش کردم اما حالا.......زد زیر گریه[/color][/font]
بغلش کردمو گفتم:[/color][/font]
-آروم باشین خاله......... من مطمئنم که اون دختره خوبیه،چون دیدمش..... اون تو بچگی پدر و مادرشو از دست داده و تنها مونده اما خودش کار کرده و زحمت کشیده.....باور کنین پشیمون نمی شین اگه بزارین ازدواج کنن نباید زود قضاوت کنین بزارین فردا ببینینش عاشقش میشین....مطمئنم[/color][/fo
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پرهام- خوب ما دیگه رفتیم
من- اینقدر نگران نباش
خاله-به خاطر حرفای باران دارم باهات میام
پرهام-مادر من یه بارم که شده به من گوش کن ..خوب منم حق دارم با کسی که دوستش دارم زندگی کنم
من-بهتره دیگه برین.....
پرهام-توبرو تو....خداحافظ
درو بستمو اومدم....داشتم میرفتم داخل ساختمان که دیدم احمد آقا درو باز کردو ماشین بردیا اومد تو.... سریع رفتم تو پیش عمه رو مبل نشستم..
عمه-خالت با پرهام کجا رفت؟
-خوب....رفتن....چیزه
-سلام...
عمه-سلام بردیا....اینورا...
بردیا-اومدم با باران بریم وسایل خونه رو بخریم....
من-من نمیام....
عمه-نمیشه که عزیزم.....زود برو حاضر شو....
با بی میلی بلند شدم .....می خواستم بمونم خونه تا خاله و پرهام بیان....دکمه های مانتومو بستمو رفتم پایین....
............
داشتم بیرونو نگاه میکردم که گفت:
-چرا اون روز رفتی؟
-دلم نمی خواست باتو برم خونه....
-به نفعته که خونه رفته باشی چون اگه بفهمم جای دیگه رفته باشی بد میبینی....
برگشتم سمتش و گفتم:
-تو در مورد من چی فکر میکنی؟..فکر کردی همه مثل خودتن؟....در ضمن منو تو هنوز باهم عقد نکردیم...بیخود ادا در نیار که اصلا بهت نمیاد
-..............
جلوی یه فروشگاه نگه داشت....باهم رفتیم تو
-هرکدومو که دوست داری انتخاب کن عجله دارم....
نمی خواستم خوردم کنه
-به نفعته که صبر کنی....وگرنه میرم به بابام میگم تا به اون بابات بگه تا آدمت کنه،در ضمن من گفتم که نمی خوام بیام خودت هر روز در خونه ی ما کارت میزنی.....
-باشه...
کابینت هارو انتخاب کردم و رفتیم که سرویس اتاق خوابو انتخاب کنم....یه سرویس از چوب آبنوس که سبز زمردی بود رو انتخاب کردم که واقعا قشنگ بود...
بردیا-نه بابا....خوش سلیقه ای....
از تعریفش خوشم اومد اما به روش نیاوردم .....سوار ماشین که شدم گوشیم زنگ زد پرهام بود..
-الو پرهام....
صداش میلرزید...
- زود بیا بیمارستان....
-چی شده؟ برای چی؟
-دریا...تصادف کرده...
گوشی از دستم افتاد ....بردیا گوشی رو برداشت
-الو....پرهام؟
-......
-باشه...الان میارمش....
..........................
اشکام صورتمو خیس کرده بود با دیدن پرهام رفتم سمتش....
-چی شده؟
چشماش خیس بود....
-دریا....تصادف کرده...
-چرا؟...... چه طوری؟....خاله کجاست؟
-دریا وایساده بودکنار خیابون دم در کافی شاپ..منو از تو ماشین دید....دریا رو به مامان نشون دادم و گفتم بره تا ماشینو پارک کنم بیام .....مامان داشت تصادف میکرد که دریا هلش داد اونورو خودش تصادف کرد.......
پرهام داشت گریه میکرد.....
-دکترا میگن ممکنه هیچوقت نتونه راه بره.....
-الان کجاست؟
-می خوان عملش کنن......
-خاله چی ؟....
-یه مقدار از سرش شکسته که دارن بخیش میزنن.....
تازه متوجه بردیا شدم.....رفتم سمتش
-تو عجله داشتی برو....من اینجا میمونم
-باشه...
از پرهامم خداحافظی کردو رفت
نمی دونم چرا....اما دلم می خواست پیشم میموند
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
2 ساعت از وقتی که دریا رو برده بودن اتاق عمل گذشته بود....


-وای پرهام بسه چقدر راه میری سر گیجه گرفتم،منم حال تورو دارم اما باید صبر کنیم...



-دریا هر جوری که باشه من دوسش دارم....چه بتونه راه بره چه نتونه



-من میرم پیش خاله حتما الان از خواب بیدار شده.....



وارد اتاق شدم خاله از خوب بیدار شده بود و داشت از پنجره بیرونو نگاه میکرد....



-سلام خاله،حالت چطوره؟



-من خوبم، دریا چه طوره؟



-هنوز عملش تموم نشده



-تقصیر من بود...اگه من..



-نه خاله،گریه نکنین تقصیر شما نبوده....



-چرا اگه من حواسم بود این اتفاق نمی افتاد...



-اینقدر ناراحت نباشین و استراحت کنین من میرم پیش پرهام...



-بی خبرم نزار...



پیشونیشو بوسیدمو اومدم بیرون......



رفتم نشستم سر جامو منتظر شدم...



************



پرهام-چی شد دکتر؟



-عمل خوب بوداما باید خوب ازش مراقبت بشه



دکتر رفت



رفتم پیشش نشستم...



-بهت که گفتم.....



-خودم ازش مراقبت میکنم...



-چطوری؟



-میارمش پیش خودمون



-چی؟



-مطمئن باش مادرم راضیه....در ضمن انتظار نداشته باش اجازه بدم برگرده پیش اون زن افریته!



-اشرفو میگی؟



-آره...باید یه فکری واسش اون بکنم تا دست از سر دریا برداره



رفتمو جریانو به خاله گفتم،اصلا انتظار نداشتم این حرفو بزنه :



-عروس گل خودمه مثل شیر مراقبشم!



-خاله حالتون خوبه؟



-چرا که نه خبر به این خوبی شنیدم...بگو بیارنش تو همین اتاق تخت کنار منم که خالیه...



-باشه



***********



دریا به هوش اومده بود،جریانو بهش گفتم:



-چی داری میگی؟....من چطور بیام تو اون خونه؟



-مطمئن باش پرهام نمی ذاره هیجا بری...



خاله:حال عروس گلم چطوره؟



دریا سرشو انداخت پایین و گفت:



-خوبم



خاله خندیدو گفت:



-من موندم این پرهام کجا رفت گفتم بره یه جعبه شیرینی بگیره



پرهام-سلام به همگی،پشت سر من چی میگفتین؟



خاله:چرا اینقدر طولش دادی؟



پرهام یه دست گل رز از پشتش آورد بیرون و دادش به دریا...



دریا که از خجالت سرخ شده بود گل رو گرفت...



پرهام-هنوز تموم نشده.......



یه حلقه خیلی خوشگل از جیبش آورد بیرون و انداخت دست دریا...



-این واسه اینه که بدونی فقط مال خودمی..



خاله-مبارکت باشه...عروس گلم



**************



یه هفته از عمل دریا میگذشت از بردیا خبری نبود عمه میگفت برای کارای شرکتش رفته فرانسه....... خاله همون روز مرخص شداز اون موقع یا من پیشش مونده بودم یا خاله....پرهامم وقتی میومد تا اون لحظه آخر ملاقات پیش دریا میموند......امروز قرار بود دریا رو ببیرم خونه....



دریا:من خیلی نگرانم



-نگران چی هستی؟تو پرهامو داری....خاله رو داری دیگه تنها نیستی تازه قراراه بیای پیش من.....



کمکش کردم لباساشو بپوشه و زیر بغلشو گرفتم تا وایسه .......هنوز نمی تونست راحت راه بره...



پرهام اومد تو و مارو دید



-این چه وضعیه؟



-چه وضعی؟!! داریم میایم دیگه....



-نمی بینی راحت نیست ؟من میرم یه ویلچر بیارم...



دریا-لازم نیست



-خیلیم لازمه و از در رفت بیرون



من:خودمونیما اما خیلی دوست داره!

خاله درو باز کردو در حالی که زیر بغل دریا رو گرفته بودم رفتیم تو...عمه و بابا نشسته بودن رو مبل و داشتن با هم حرف میزدن.....
عمه-سلام،این کیه؟
خاله-معرفی میکنم ....عروس گلم دریا..
بابا-عروست؟!!اینجا چه خبره؟
من-خوب دریا و پرهام همدیگه رو دیدنو از هم خوششون اومد و حالاهم....
عمه-بله دیگه بریدینو و دوختین...
پرهام-این چه حرفیه !
عمه رو به خاله گفت:
عجب عروسیه راه رفتنم بلد نیست!
نگای دریا کردم معلوم بود با زور خودشو نگه داشته تا گریه نکنه..
پرهام-با این که احترامتون برام واجبه اما اگه کسی از گل نازک تر به دریا بگه بد میبینه....در ضمن میتونه راه بره برای این که جون مادرمو نجات بده این اتفاق براش افتاد....
عمه-حالا چرا اومده اینجا کسو کار نداره؟
پرهام با صدای بلند گفت:نه نداره .....نه پدر نه مادر مشکلیه؟....نکنه شما می خواین باهاش ازدواج کنین؟که همش نظر میدین
عمه-خوبه دیگه دسه دختره ی بی کس و کارو گرفته برداشته آورده خونه....
پرهام-جرم که نکردم...فکر کنم شما فراموش کردین که نصف خونه به اسم مادر من...
تا عمه اومد جواب بده بابا گفت:
بسه دیگه.....وروبه خاله گفت:
باید باهات حرف بزنم..
عمه هم با عصبانیت بلند شد و رفت دریا رو تا نزدیکه پله ها بردم....
پرهام-صبر کن بالا رفتن براش سخته......ودریا بغل کردو برد بالا.......
دنبالشون رفتم...درو اتاقمو باز کردم و پرهام دریا رو گذاشت رو تخت....
پرهام-میشه تنهامون بزاریم؟
من-نخیر ،شما که هنوز محرم نیستین!
-نیست که تو و بردیا هستین؟
-ما فرق داریم!
-چه فرقی؟........بابا من می خوام دو دقیقه با همسر آیندم تنها حرف بزنم..
حس شیطنتم گل کرد
-راحت باش اینجا که کسی نیست!
اومد از بازوم گرفتو پرتم کرد بیرون....
تا اومدم دوباره برگردم تو درو قفل کرد.....
رفتمو کوبیدم به در...
-من نجاتت میدم دریا....مطمئن باش....الان میام ....و رفتم عقب تا خودمو بکوبونم به در تا مثلا درو باز کنم
همین جور که عقب عقب میرفتم خوردم به یه چیزی....
برگشتمو بردیا رو دیدم...
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بردیا-علیک سلام
-سلام ندادی که جواب بدم!
-می بینم که هنوزم زبونت درازه!
-هر وقت مال تو کوتاه شد مال منم کوتاه میشه....
یادم اومد که باید درو باز میکردم...از همون جا با سرعت دویدمو خودمو کوبوندم به در...
_آی....دستم...
به اندازه کافی دستم درد گرفته بود صدای خنده ی بردیا هم بیشتر حرصمو در می آورد...
-مرض! به چی می خندی؟
در حالی که هنوزم داشت می خندید به سمت پله ها رفت که بره پایین.....
فکری مثل برق از سرم گذشت....خودمو بهش رسوندمو از پشت محکم بهش کوبیدم از همون بالا رو پله ها غلت خورد تا رسید پایین.......
از نرده ها سر خوردمو رفتم پیشش....در حالی که پایین پله ها نشسته بود داشت ناله میکرد....
واسش شکلک در آوردمو گفتم:
-ای وای ....عزیزم دردت گرفت....خوب به جهنم خواستی به من نخندی!
رفتم در اتاق بابا و گوشمو چسبوندم به در:
صدای خاله میومد....
-پرهام دوسش داره....منم موافق نبودم اما با کاری که دریا کرد می بینم که نمی تونم اجازه ندم....
بابا-خوب این دلیل نمیشه که بخوای اجازه بدی این دختره ی بی کس و کار با پرهام ازدواج کنه....میتونی وقتی خوب شد یه پولی بزاری کف دستشو بفرستیش بره!
-نه.....اگرم بخوام وجدانم اجازه نمیده...دختر بدیم نیست من به این ازدواج راضیم...
-اما....
-اما و اگر نداره.....پرهام تنها پسره منه اصلا دلم نمی خواد ناراحتیشو ببینم....
.....
آی...آی.....گوشم...گوشم....
بردیا-میدونستی فوضولارو میبرن جهنم!
-آی....آی.....تو...میدونی بسه!
-همینجوری داشت منو میکشید...
-دیوونه گوشم....نکش
-بگو غلط کردم!
عمه-بردیا چیکار داری میکنی؟
بردیا سریع گوشمو ول کرد
در حالی که گریم در اومده بود رفتم پیش عمه و گفتم:
دست بزن داره ببین چیکارم کرد ........و گوشمو بهش نشون دادم
عمه نگاه غضبناکی به بردیا انداختو گفت:
-اینکارا از شما بعیده....چطور میتونی رو یه دونه دختر داداشم دست بلند کنی؟
بردیا-بله....ببخشید...من شرمنده ام...تقصیر خودش بود
-مگه شما بچه این که اینکارارو میکنین؟
-شرمنده....
رفتم پشت سره عمه و واسه بردیا شکلکی در آوردم و دویدم به سمت بالا....
آ به در کوبیدم..
-پرهام ...درو باز کن...
پرهام اومدو درو باز کرد و گفت:
-چته؟ آروم تر... تازه خوابیده
-بیا بزن...من که چیزی نگفتم...جرمه بخوام برم تو اتاق خودم؟
-من که کاری ندارم....برو....اما سر و صدا نکنیا....
-رودار بازی در نیار....یادم نرفته تا همین چندوقت پیش چه منتی ازم میکشیدی تا با دریا حرف بزنم....بازم کارت به من میوفتها!
-خدا نکنه....ورفت
رفتم تو اتاق...دریا خیلی آروم خوابیده بود...

تا دریا خواب بود رفتم حموم و یه دوش گرفتم وقتی اومدم بیرون دریا از خواب بیدار شده بود[/color][/font]
-کی بیدارشدی؟[/color][/font]
-خیلی وقت نیست .........سمانه من خیلی میترسم[/color][/font]
-از چی؟!! پرهام و خاله مثل شیر پشتتن![/color][/font]
-خوب چون من از وقتی 7 سالم بود پیش اشرف بودم اون الان سرپرست منه....بعدشم فکر نکنم عمت زیاد از من خوشش اومده باشه![/color][/font]
-اون عمه ی من نیست تو که همه چیزو میدونی! در مورد اشرفم پرهام گفت دهنشو میبنده! .....شناسنامت پیشته؟[/color][/font]
-نه!پیش اشرفه....نمی دونستم دیگه قرار نیست برگردم وگرنه هر جور بود ازش میگرفتم![/color][/font]
پرهام-من اومدم تو.....[/color][/font]
-خجالت بکش!....اینجا اتاق دوتا دختره ها همین جور سرتو میندازی میای تو![/color][/font]
-برو بابا....وروبه دریا گفت:حاضرشو بریم بیرون!....لباس گرم بپوشا سرده![/color][/font]
-دریا فعلا براش سخته!نمیاد![/color][/font]
-دکتر گفته باید راه بره....[/color][/font]
یکی از لباسامو دادم بهش تا بپوشه ،یه پالتو سفید با یه شال همرنگش[/color][/font]
بردیا هنوز نرفته بود وداشت با پدر و عمه حرف میزد....[/color][/font]
-تو که هنوز نرفتی؟[/color][/font]
بابا-باران مودب باش[/color][/font]
بردیا-اشکال نداره من دیگه عادت کردم![/color][/font]
همون موقع دریا پرهام از پله ها اومدن پایین..[/color][/font]
پرهام-ما میریم بیرون![/color][/font]
بابا-صبر کن بردیا و باران هم میان...[/color][/font]
من-نه بابا من حوصله ندارم...[/color][/font]
-نه پاشوحاضر شو![/color][/font]
با بی میلی بلند شدمو رفتم بالا...[/color][/font]
-من حاضرم بریم...[/color][/font]
4تایی از خونه اومدیم بیرون...[/color][/font]
من-بریم شهر بازی![/color][/font]
بردیا-مگه بچه ای!...لازم نکرده![/color][/font]
پرهام-بیخود شلوغ نکنین...چون ما پیشنهاد بیرونو دادیم پس خودمون میگیم کجا بریم...وروبه دریا گفت:[/color][/font]
-تو دوست داری کجا بریم؟[/color][/font]
یه نگاه بهش کردم که منظورمو فهمید...[/color][/font]
-بریم شهر بازی![/color][/font]
بردیا-من نمیام ...خودتون برین![/color][/font]
یه نگاه بهش کردمو گفتم:بهتر اینجوری بیشتر خوش میگذره![/color][/font]
بردیا-جدا حالا که اینجور شد منم میام....تا خیلی بهت خوش نگذره![/color][/font]
-برو بابا...منت نمی کشم می خوای بیا نمی خوای نیا![/color][/font]
..........................[/color][/font]
داخل شهر بازی شدیم.....باورم نمی شد تو اون سرما اینهمه آدم اینجا باشه![/color][/font]
من-بریم مسابقه بدیم....[/color][/font]
باهم رفتیم یه جا که باید با توپ به لیوانا میزدی..[/color][/font]
من-کی حریف من میشه؟[/color][/font]
بردیا-حالتو میگیرم....[/color][/font]
باید 3 بار کامل لیوانارو مینداختی...تا همش بشکنه...من بازیو شروع کردم از 3 دور 2 بردم و بهم یه قورباغه عروسکی دادن![/color][/font]
دریا-خیلی خوب بود![/color][/font]
بردیا-حالا منو ببین![/color][/font]
باورم نمی شد تمامشونو کامل زد...آخرشم یه خرس گنده بهش دادن![/color][/font]
اومد طرفمو با لبخند پیروز مندانه ای خرسو داد بهم:[/color][/font]
-این پیشت باشه تا همیشه به یاد شکستی که خوردی بیوفتی!...در ضمن من نشونه گیریم حرف نداره![/color][/font]
خرسو ازش گرفتمو گفتم:[/color][/font]
-چه خرس زشتی....با دیدنش یاد قیافه ی مسخرت میوفتم![/color][/font]
-قورباغه ی خودتو بگو...تازه به من جایزه نفر اولارو دادن!...نه مثل بعضیا![/color][/font]
پرهام-بسه دیگه!.....بریم یه چیزی بخوریم![/color][/font]
من-نه حالا زوده...بریم تراپانت سوار شیم![/color][/font]
-برای دریا خوب نیست...بااون سرعتی که اون میچرخه سر گیجه میگیره![/color][/font]
بردیا-اینقدر زن ذلیل نباش!.. بریم سوار شیم....[/color][/font]
بلیط خریدیمو سوار شدیم...من کنار بردیا نشستمو دریا هم کنار پرهام...دستگاه شروع به چرخیدن کرد ......هرلحظه سرعتش بیشتر میشد!...دیگه نمی تونستم خودمو نگه دارم در حالی که جیغ میزدم محکم بردیا رو گرفته بودم![/color][/font]
وقتی اومدیم پایین بردیا گفت:[/color][/font]
-خیلی ترسویی!...ببین اینقدر بهم چنگ زدی لباسم چروک شد![/color][/font]
پرهام-دیگه از این پیشنهادای مسخره ندین!...[/color][/font]
رفتیم تو کافی شاپ شهر بازی...پرهام سفارش قهوه داد...[/color][/font]
همون جور که نشسته بودیم اطرافو نگاه می کردم ...... کیانو دیدم که با چند تا پسر دیگه میز روبه میز روبه رویی ما نشسته بودن و داشت بهم لبخند میزد...[/color][/font]
مثل اینکه بردیا هم اونو دیده بود چون نزدیکم شد محکم منو به خودش چسبوند...[/color][/font]
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
از این کارش خیلی حرصم گرفت!مثلا میخواست چیو ثابت کنه؟!قهوه ها رو که برامون اوردن زدم زیر دست گارسون که همه قهوه ها برگشت رو لباس بردیا!
مثل فنر مبل از جاش پرید و داد زد:
_هی آقا حواستون کجاس؟!ببین لباسم گند خورد!
آقاهه خواست با درموندگی یه جوابی بده که با سر بهش اشاره کردم بره.بردیا که دیدنش رو دید دوباره داد زد:
_هو داری کجا میری؟!اون مدیرت کجاس؟!
گارسون برگشت و من به بردیا گفتم:
_بردیا سرش داد نزن...!فک کردی کی هستی؟!ها؟!آقا شما برو...!
بردیا به سمتم برگشت و گفت:
_خانوم وکیل وصی مردم هستن؟!
_صدای لعنتیتو بیار پایین بردیا!نخیر فقط میدونم که آدم وقتی سر کسی داد میزنه که خودش خیلی خوار و خفیفه!
_حالا من شدم خوار و خفیف؟!
_نخیر تو یه بی ملاحظه ی بی چشم و رویی که قدر محبتایی که بهت میشه رو نمیدونی!
با عصبانیت بهم نگاه کرد و گفت:
_از اون مرد چه محبتی به من شده که خودم خبر ندارم؟!
_اینکه وقتی سرش داد زدی جوابتو نداد!
_حق نداشت بده!
_چرا خیلیم داشت!اون که تقصیری نداشت!
_پس کی تقصیر داشت؟!
خواستم جواب بدم که مدیر کافی شاپ اومد و گفت:
_ببخشید میشه ازتون خواهش کنم آرومتر صحبت کنین؟!یا حداقل برین بیرون؟!
بردیا بهش توپید:
_شما برو اون گارسونتو جمع کن!
_منظورتون چیه؟!
_یه نگاه به لباسام بندازین متوجه میشین ایشالا!
یه نگاه به لباسای بردیا کرد و گفت:
_من الان رسیدگی میکنم...فقط شما لطفا آرومتر صحبت کنین!
_آقا من رسیدگی نمیخوام...اخراجش کنین!
_چی؟!آقای محترم-
_اخراجش کنین...انقد پول دارم که در غیر این صورت کل کافی شاپ رو بیارم پایین!
آقاههکه انگار ترسیده بود سرشو تکون دادو خواست بره که گفتم:
_آقا کجا؟!بردیا یه چیز میگه!
_باران تو دخالت نکن!
بازوی بردیا رو گرفتم و به سمت خودم برش گردوندم:
_بردیا...بردیا خواهش میکنم....بابا من بودم!
_یعنی چی که تو بودی؟!
_یه دقه با من بیا بیرون....عزیزم یه دقه!بردیا!
باهم از در خارج شدیم.روبروش وایسادم و گفتم:
_این چه رفتاری بود داشتی؟!ها؟!
بدون توجه گفت:
_منظورت چی بود از اینکه تو بودی؟!
_من زدم زیر دست اون گارسون و همه قهوه ها برگشت روت!
چند لحظه بهم نگاه کرد و گفت:
_شما خیلی بیجا کردی!
چنان از این حرفش حرصم گرفت که سرم رو بالاتر بردم تا قشنگ به چشماش نگاه کنم و گفتم:
_خیلیم خوب کردم!باید آدم میشدی...با خودت نمیگی اگه اون نبود باید خودت میرفتی قهوه میوردی؟!یخورده به کارایی که میکنی دقت کن!
_خواستم برم که بازومو گرفت و گفت:
_اون داره واسه این کارش پول میگیره،تو نگران نباش!
_داره واسه قهوه اوردن پول میگیره،نه دادایی که تو سرش زدی....پول اونا رو بهش دادی؟!
_اصلا حوصله حرفای مزخرفتو ندارم!
_پس شاید بهتر باشه گور کثیفتو گم کنی بری!
به سمت کافی شاپ رفتم که گفت:
_برم که چی؟!با اون پسره گرم بگیری؟!
بدون اینکه وایسم یا به سمتش برگردم،گفتم:
_دقیقا...چرا مزاحم دو تا عاشق میشی؟!
وقتی وارد شدم دیدمش که هنوز دااشت بهم نگاه میکرد.به سمت کیان رفتم و گفتم:
_ اِمممم...کیان کمکم میکنی؟!
دوستاش نگاهای عجیب غریبی به هم انداختن.کیان گفت:
_ببین اگه دوباره قراره کتک بخورم عمرا!
_نه نه...فقط میشه کنارت بشینم؟!
یه نگاه نامحسوس به بردیا ادناخت و گفت:
_این دفعه تو شرط بندی کردی؟!...چه کنیم...بیا بشین!
کنارش نشستم و زدم زیر خنده!اونم منظورمو فهمید و با انداختن دستش دور گردنم باهام خندید.
بردیا رو دیدم که داره به سمت میز میاد.زیر لب گفتم:
_کیان داره میاد...!نمیترسی؟!
_بابا عزرائیل که نمیاد...شوهر وامونده ت داره میاد!
دوباره خنیدیدم که بردیا با یه حرکت منو از کیان جدا کرد و بدون اینکه چیزی بگه منو به سمت پیشخون کافی شاپ برد.خیلی تقلا نکردم اما بهش گفتم:
_بردیا این کارای مشخره چیه؟!قرار شد بری بذاری ما یه نفسی بکشیم...لعنتی چته؟!
بردیا خواست تا اون گارسونو ببینه.گارسونه اومد و از بردیا در جا معذرت خواهی کرد.بردیا گفت:
_نه اقا من اومدم که از شما عذر بخوام...واقعا کار بدی کردم....متأسفم!
مرده یه نگاهی به من کرد که شونه هامو بالا انداختم.بردیا 10 تومن روی پیشخون گذاشت و گفت:
_اینم انعام شما...!
و فبل از اینکه گارسون بخواد حرفی بزنه منو به سمت پرهام و دریا برد و منو نشوند اونجا و رفت!دریا متعجب گفت:
_سم-باران این شوهرت واقعا دیوونه س...حق داشتی!
_گیر یه قوم دیوونه افتادم به خدا!
_اهم اهم من هنوز اینجاما!!
دریا رو به پرهام کرد و گفت:
_خب توئم دیوونه ای دیگه...کی عاشق من میشه آخه!
پرهام با عشق به دریا نگاه کرد و گفت:
_آره عزیزم..از زمانی که تو رو دیدم دیوونه شدم!
_اَه اَه اَه!حالمو بهم زدین...!

وارد سالن شدیم....خاله و عمه و بابا داشتن باهم حرف میزدن...[/color][/size][/font]
-سلام به همه[/color][/size][/font]
بابا-سلام،اینا چین؟![/color][/size][/font]
-جایزه!از شهر بازی بردیم![/color][/size][/font]
خاله-خیله خوب بیاین بشینین کارتون دارم...[/color][/size][/font]
رفتمو کنار عمه نشستم...پرهامو دریا هم کنار هم[/color][/size][/font]
خاله-منو پدرت تصمیم گرفتیم،عروسیه تو و پرهامو باهم تو یه روز بگیریم![/color][/size][/font]
من-چی؟[/color][/size][/font]
-عروسیتون دو هفته ی دیگی....تا دریا و پرهامم آماده بشن!....[/color][/size][/font]
...........................[/color][/size][/font]
سه روز از آخرین باری که بردیا رو دیده بودم میگذشت از اون موقع دیگه اینجا نیومده بود فکر کنم باهام قهر کرده بود...با این که میدونستم دوستم نداره...اما نگرانش بودم....[/color][/size][/font]
دریا-مطمئنی که میتونی؟لازم نیست من بیام؟[/color][/size][/font]
پرهام-نه خودم میرم،هر جور شده شناسنامتو ازش میگیرم....[/color][/size][/font]
من: هیچی نمیشه....[/color][/size][/font]
پرهام-من دیگه میرم خداحافظ[/color][/size][/font]
پرهام رفت و دریا اومد کنار من رو تخت نشست...[/color][/size][/font]
--اینقدر نگران نباش اون اشرفی که من می شناسم پول که ببینه اسمه خودشم یادش میره![/color][/size][/font]
................[/color][/size][/font]
دریا-نگران نیستم.....راستی رابطت با بردیا چطوره؟[/color][/size][/font]
-خودت که دیدی اون منو نمی خواد...مجبورم این کارو بکنم![/color][/size][/font]
-رفتاراش خیلی ضدو نقیضه!..راستش حسه خوبی بهش ندارم[/color][/size][/font]
-می خواد چند ماه بعد از ازدواج طلاقم بده.....خودش بهم نگفت قایمکی شنیدم اینجوری منم راحت میشم..[/color][/size][/font]
-بعدش چی؟[/color][/size][/font]
-نمی دونم....[/color][/size][/font]
-راستی تا حالا پدرامو ندیدم!..اون کجاست؟[/color][/size][/font]
-عمه میگفت رفته شمال....حالم ازش بهم میخوره..اون باعث همه ی این اتفاقاست....[/color][/size][/font]
دریا بغلم کرد...واقعا به آغوشش نیاز داشتم[/color][/size][/font]
................................[/color][/size][/font]
پرهام-بفرمایید اینم شناسنامه...[/color][/size][/font]
من-چطور گرفتیش؟[/color][/size][/font]
دریا-راست میگه چطوری؟[/color][/size][/font]
پرهام-منو دست کم گرفتین ...بشین تا تعریف کنم...[/color][/size][/font]
هردو مون ببا شوق و ذوق منتظر شنیدن بودیم...[/color][/size][/font]
پرهام-زنگو زدموگفتم از طرف دریا اومدم...سریع درو برام باز کردرفتم تو...اولش کلی جیغ جیغ کرد..بعدشم گفت اگه نیاریش خونه پدرتو در میارمو از این جور حرفا...منم گفتم اون داره با من ازدواج میکنه اومدم شناسنامشو بگیرم...نمی خواست بده اما وقتی چک 50 ملیونیو گذاشتم جلوش ..قیا فش ازهم باز شد و رفت شناسنامرو آورد....منم گرفتمو اومدم خونه![/color][/size][/font]
من-همین؟...چه راحت![/color][/size][/font]
پرهام-همین همینم که نه!...دعوای لفظی هم داشتیم که اونو نمی گم..خداییش این زنه خیلی بد دهنه!........راستی دریا فردا حاضر شو بریم دکتربعدشم بریم خرید عروسی...[/color][/size][/font]
من-پرهام،....از بردیا خبر نداری؟
پرهام-بعد از اون شری که تو راه انداختی فکر کنم باهات قهر کرده!
-اصلا به من چه
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روی تختم دراز کشیده بودم و به در و دیوار اتاق نگاه میکردم...چقد همه چیز سریع اتفاق افتاده بود!
قرار بود یه هفته بیشتر طول نکشه اما حالا چی؟!دارم ازدواج میکنم!خدای من...!
از اتاقم بیرون اومدم و متوجه پرهام و دریا شدم که خیلی آروم داشتن با هم حرف میزدن.به اتاق پدرام رفتم و گفتم:
_من دارم ازدواج میکنم!
_که چی؟!
سرم رو تکون دادم و گفتم:
_هیچی...فقط بدون هیچوقت تو رو نمیبخشم!
حتی حوصله دعوا باهاش رو نداشتم!صدام زد:
_سمانه!...تو بعد از چند ماه طلاقتو میگیری،درسته؟!شناسنامه تم که مال بارانه...پس از لحاظ قانونی توئه سمانه ازدواج نمیکنی!
زیرلب گفتم:
_دختر بودنمو چی؟!اونو میتونم حفظ کنم؟!
پدرام پوزخندی زد و گفت:
_با اینکه خیلی خوش هیکل و وسوسه برانگیزی اما مطمئن باش بردیا بهت نگاهم نمیکنه!
راست میگفت....بردیا به زور بهم نگاه میکرد!البته نه اینکه من کشته مرده نگاه کردنش باشما!!همون بهتر که نگاهمون به هم نمیفتاد!
بدون اینکه چیزی بگم خواستم از اتاق خارج بشم که گفت:
_سمانه منم...منم متأسفم!شاید نباید این کارو میکردم...اما کاریه که شده پس لذتشو ببر!
_لذتشو ببر...لذت چیو ببرم؟!
_لذت زندگیتو!
_زندگی با اون بردیا؟!
_آره...خیلی از دخترا آرزوی داشتنش رو دارن!
_خب من جزو اونا نیستم پدرام!
_میتونی باشی!
_نمیخوام باشم...!ازش متنفرم...از طرز راه رفتنش هم بدم میاد میفهمی؟!
_اون دیگه مشکل خودته!
دوباره شده بود همون پدرام حال بهم زن!سرمو به علامت تأسف تکون دادم و گفتم:
_اینو هیچوقت یادت نره...تو میتونستی کمک کنی!
اینو گفتم و در اتاقشو به هم کوبیدم.یه فرد چقدر میتونست پست باشه؟!
لباس عروسیمو از کاورش دراوردم و یه نگاه بهش انداختم.قیچی ر. به دستم گرفتم و روی پارچه ی ابریشمیش گذاشتم.خواستم شروع کنم که در باز شد و دریا که میخواست چیزی بگه با وحشت بهم نگاه کرد:
_سمانه...؟!این چه کاریه؟!
_ولم کن دریا!
_سمانه ول کن...شمانه قیچی رو بده..بدش به من!
قیچی رو ول کردم و زدم زیر گریه.دریا بغلم کرد و زیر گوشم گفت:
_الهی من قربونت برم...چته؟
_من نمیخوام من بردیا رو نمیخوام!
_سمانه بعد از دو سه ماه همه چی تموم میشه عزیزم...خواهش میکنم خودتو اذیت نکن!
تو بغلش گریه کردم و گریه کردم و گریه....
وقتی سرم رو بلند کرد تا بهم نگاه کنه،گفت:
_وای سما برو خودتو تو آیینه ببین فقط چه ریختی شدی!
با دیدن چشمای خودم که پف کرده و قرمز شده بودن و ریملم کهروی گونه م ریخته بود زدم زیر و خنده و گفتم:
_وای این چه قیافه ایه؟!
سریع با کرم صورتم رو پاک کردم و دوباره ریمل زده و با دریا از پله ها پایین رفتم.بلند داد زدم:
_من گشنمه...کسی شام درست نکرده؟!
معصومه با مهربونی گفت:
_چرا....یه ربع دیگه آماده س!
_باشه...فقط تو رو خدا بجمب!
خندید و به آشپخونه رفت و در همون حال گفت:
_راسی...آقا بردیائم واسه شام میان!
_میخوام نیان!
البته اونقدر آروم گفتم که فقط دریا بشنوه.دقیقا وقتی سر میز نشستیم بردیا وارد سالن غذاخوری شد و با سلامی بلند گفت:
_ببخشید دیر شد...خیابونا شلوغ بود!
به سمت من اومد و با حرکتی غیر منتظره سریع لبامو بوسید.تعجب کردم؛یعنی قهر نبود؟!وقتی که یکی از خدمتکارا داشتن واسش غذا میکشیدن،گفت:
_خیلی فکر نکن....بابات مطمئنا نمیخواست بدونه منو تو باهم قهریم و مجبور شدم قبل از اینکه سوال بپرسه این کارو بکنم!
یه قاشق غذا تو دهنش گذاشت و ادامه داد:
_چند وقته غذا نخوردی؟!دفعه بعد یه کار کن دهنت بو نده!
با حرص گفتم:
_از همون موقع که تو حموم نرفتی...خیلی بو گندی میدی!
خندید و گفت:
_باز تو کم اوردی؟!
_اصلا آره...میخوای چی کار کنی،ها؟!
_هیچی...غذام رو میخورم...مگه قراره کاری انجام بدم؟!
عجیب میخواستم قدرت بروسلی رو داشتم و میز رو تو سرش خورد میکردم.آخرای شام گفتم:
_راستی بابا منم یه دوست دارم میخوام اونم دعوت کنم!
_باشه عزیزم چرا اجازه میگیری؟!...حالا کی هس؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_کیان!
یهو چهارتا صدا با هم تکرار کردن:
_کیان؟!؟!
_بله..پسر خیلی خوبیه..دریائم میشناستش.....میشه دعوتش کنم دیگه نه؟!
بردیا با چشمانی خشن گفت:
_آره عزیزم..چرا که نه؟!دوست تو دوست منم هس!
_پس توئم لیندا رو دعوت کن؟!
سرفه ای کرد و گفت:
_کیو؟!
_لیندا رو...همون که میگفتی توی کار بهت کمک میکنه!
یه مدلی بهم نگاه کرد گفتم که میخواد منو بکشه:
_باشه عزیزم....میذاری غذامونو بخوریم یا نه؟!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
اومد تو اتاقو درم بست
بردیا-منظورت از اینکه لیندا هم دعوت کنیم چی بود؟
من-مگه باید منظوری داشتهباشم خوب اون دوست توئه مثل منو کیان دعوتش کن!
-در هر صورت لیندا دعوت شده چه تو بگی چه نگی!
-همچنین کیان!
-الان زبونت درازه ما که بالاخره عروسی میکنیم!اونموقع میدونم چه بلایی به سرت بیارم!
از این حرفش ترسیدم ولی خودمو نباختم:
-برو بابا...مسخره...
-من مسخره ام دیگه!
-آره پس چی؟...تو یه احمق دیوونه ای!
همون موقع دریا اومد تو اتاق..
دریا-ببخشید من بعدا میام!
من-نه بیا تو...بردیا داره زحمتو کم میکنه!
بردیا یه نگاه معنا دار انداخت بهمو رفت بیرون!
خودمو انداختم رو تختو گوشیمو برداشتم و شماره ی کیانو گرفتم..
بعد از چند تا بوق جواب داد
-الو؟
-سلام،منم
-سلام...چه خبر؟
-هیچی...خواستم واسه عروسیم دعوتت کنم!
-چی؟!....چه زود!....من می خواستم...
-تو چی؟
-میتونم ببینمت؟
یاد بردیا افتادم که هنوز خونه بود...
-الان نه.... بهت زنگ میزنم،خداحافظ
-خداحافظ
دریا-سمانه تو داری ازدواج میکنی !این کارا چه معنی میده؟
-من خواستم دعوتش کنم خودش گفت می خواد منو ببینه.....بردیا رفت؟
-فکر کنم رفته!
رفتم گوشیمو به کیان smsدادم که کجا ببینمش.....
........................
وارد کافی شاپ شدم....کیان گوشه ی سالن...یه جای دنج نشسته بود
من-سلام
کیان-سلام بشین...چیزی می خوری؟
-نه،چیزی می خواستی بگی؟
-ببین من فکر نمی کردم اینقدر سریع اتفاق بیفته...
-چی؟
-خب من از اون بار اولی که دیدمت ازت خوشم اومد...دلم می خواست بیشتر ببینمت...من دوست دارم...
اصلا باورم نمی شد...
-چی داری میگی؟..من چند روز دیگه عروسیمه!
-من میدونم که شما هم دیگرو دوست ندارین...
-حالا که چی؟....می خوای عروسیو بهم بزنم؟!
-مطمئن باش خوشبختت میکنم!
-نمی تونم....دیگه به من فکر نکن.......
از کافی شاپ اومدم بیرون...بغض گلومو فشار میداد،چرا باید اینجوری میشد؟

بلند بلند خندیدم و گفتم:
_کیان تو احمق ترین آدمی هستی که تا حالا دیدم!
بعد از چند ساعت از اون قرار کذایی بهم اس ام اس داده و گفته بود:«باران واقعا باور کردی؟!آخه کدوم خل و چلی حاضر میشه عاشق تو شه؟!»
زمانی که این پیام رو خوندم هنوز فکر میکردم اینو گفته تا من بازم ببینمش،اما با پیام بعدیش یعنی:«باران اگه من قرار بود عاشقت باشم مطمئن باش زودتر اقدام میکردم»،حرفشو باور کردم.
به بازوم زد و گفت:
_بیا خوبی کن و خانومو تو آخرین روزای مجردی حالی به حالی کن...ولی جدا حس خوبی داشتی نه؟!
_آره...دو بار!
دوباره خندیدم که دریا اومد پیشمون و گفت:
_باران لباس عروسمو دیدی؟!
بغلش کردم و گفتم:
_آره عزیزم خیلی بهت میاد!توش ماه میشی!
کیان آهی کشید و به دریا گفت:
_مطمئنی میخوای ازدواج کنی؟!نخواستی من همیشه اینجام!
دریا خندید و گفت:
_باران بابات میخواد ببینتت!
دست کیان رو گرفتم و با هم پیش خسرو رفتیم.خسرو نگاهی به دست منو کیان که تو هم پیچیده شده بود انداخت و گفت:
_پس شما کیان هستید!
-نه به خدا...من نیستم....این گفته بیا بازی کن نقش کیانو من بهت پول میدم...کیان یه نفر دیگه س!
خسرو بلند خندید و گفت:
_پسر بامزه ای هستی!
_ اِ؟!من کیان هستم!
دوباره خندید و گفت:
_خب باران دخترم،بردیا میاد دنبالت تا بقیه کارا رو انجام بدی!
_ایش میخوام نیاد!
کیان زیر گوشم گفت:
_اگه شنیده بود بابات فکر کنم دیگه وجود خارجی نداشتی!
خندیدم و به بابام گفتم:
_باشه بابا...با ما کار ندارین؟!
_کجا میخواین برین؟!
_با کیان میمیریم بیرون...!
آهی کشید و گفت::
_باشه عزیزم برو!
با کیان رفتیم بیرون و وقتی برگشتیم ساعت حدودای 10 بود.وقتی رسیدم بردیا توی پذیرایی نشسته بود و طبق معمول با گوشیش ور میرفت.سلام کردم و بی توجه بهش از پله ها بالا رفتم که خسرو گفت:
_باران....بردیا اینجاس!
_وای چه باحال.....گوسفند قربونی کنین!
_باران مؤدب باش بیا باهاش حرف بزن!
_اون کارم داره اون بیاد!
در واقع انتظار داشتم بردیا بذاره بره اما دنبالم اومد و باهم از پله ها بالا رفتیم.در اتاقم رو باز کرد و گفت:
_مثلا میخواستی چیو ثابت کنی؟!
هاج و واج گفتم:
_ثابت کنم؟!هیچ معلوم هس چی میگی؟!
_واسه چی با اون کیان پاشدی رفتی بیرون؟!
_عشقم کشید بردیا شروع نکن!
_غلط کردی!
_بردیا نه حالتو دارم نه اعصابتو!
_وای من که عاشقتم!
_هرچی....برو بیرون میخوام بخوابم....فردا باید زود بلند شم!
_یک فردا نه و پس فردا....دو،پس فردا شب ما باهم کار خواهیم داشت خانوم خانوما!
_آره آره...برو بیرون!
با حرص در اتاق رو به هم کوبید بیرون رفت.

 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پدرام دوباره به در زد و گفت:
_عروس خانوما نمیایین؟!
_پدرام چقد هولی تو....سمانه هنوز حوله تنشه!
_خب با همون بیاد....ساعت 8 وقت داشتیم الان ساعت 5 دیقه به هشته!
لباس زیرمو پوشیدم و با به پا کردن شلوار از اتاق بیرون اومدم.پدرام دستشو گذاشت جلوی چشماش و گفت:
_یا امام،سمانه عزیزم رعایت کن!
درحالی که تند تند دکمه های مانتوم رو میبستم گفتم:
_گمشو...تا چند روز پیش که اذیتم میکردی میگفتی من تو حموم دیدمت،من تو حموم دیدمت!
لبخند تلخی زد و گفت:
_هی آره..چقد خوش هیکل بودی!
_کوفت پدرام!لباسا رو برداشتی؟!
_آره بابا....فقط شم کم هستین که اگه لطف کنین و برین تو ماشین همه چی تکمیل میشه!
دریا شالی رو به سمتم پرتاب کرد و گفت:
_پرهام کجاست؟!
_چه میدونم شمائم با این شوهراتون،غیبشون زده همه کارا افتاده رو دوش من!
دریا که به پدرام پسرخاله میگفت،گفت:
_پسرخاله یه ما رو میخای برسونیا!!
پدرام روی ساعتش زد و گفت:
_نُه شد....میجنبین یا نه؟!
دم در آرایشگاه پیاده مون کرد و گفت:
_برگشت اون شوهرای وامونده تون میان،ما دیگه میریم!
زنگ در رو زدیم و وارد شدیم.واقعا آرایشگاه بزرگ و مجللی بود!خانومی که خود نیز ارایش غلیظی داشت،به سمتمون اومد و گفت:
_آه....بالاخره رسیدین.خب باران عزیزم...
دریا لبخندی زد و گفت:
_من دریام!
خانومه خندید و گفت:
_والا من تا حالا دو تا عروس با هم نداشتم!دریا عزیزم تو برو رو تخت سمت راستی و باران توئم برو رو سمت چپی...شهلا؟!دختر ول کن اون چشمو!...بیا اینا رو صاف کن بعدم بفرستشون پیش خودم.
دوباره با خنده لباسامونو دراوردیم و روی تخت دراز کشیدیم.دیگه تقریبا کار شهلا تموم شده بود که دریا گفت:
_نه،شکمم نه...آیــــــــــــــی!
زدم زیر خنده که خودمم سوزش حاصل از کنده شدن موهام و حس کردم.به پوستمون یه ماده ی مایعی رو زدن و منو فرستادن تو یه اتاق که بالاش نوشته شده بود:«اتاق عروس» و بعد از چند دقیقه دریائم که ابروهاش کمی قرمز بودن اومد پیشم.
همون خانوم که بعدا فهمیدم اسمش مریمه،گفت:
_این صندلی برای همراهه عروسه ولی مثل اینکه همراه عروس ما خودشم عروسه!
و هرهر خندید!ایش بی مزه!
اول کرم گریم رو زد و بعدم کم کم شروع کرد به زدن سایه.حدود ساعت 12 بود که خندید و گفت:
_خب عزیزم...کار صورتتون تموم شده،فقط باید روی لب باران کار کنم!کسی نیس واستون ناهار بیاره؟!
دریا درحالی که سرش به خاطر ضربه کشیدن موهایش سرش عقب و جلو میرفت،گفت:
_نمیدونم...به احتمال قوی پدرام میاره...!
_پدرام؟آها!باشه پس...من تا وقتی واستون ناهار میارن کارامو انجام میدن.
بالاخره نزدیک ساعت 1:30 دخترخاله بردیا که دختر بامزه و خونگرمی بود و مثل خود پدرام اینا خر پول نبود،واسمون ناهار اورد.بعد از خوردن ناهار که با هزار بدبختی خورده شد،با اصرارهای من راضی شد بمونه و دختری به نام پریا مشغول درست کردنش شد.

بعد از تموم شدن آرایش صورت و مو مریم بهمون گفت بلند شیم و ما رو به قسمتی برد که به احتمال قوی ناخونا رو درست میکردن.پرسید:
_خب ناخون مصنوعی یا چی؟!
_طبیعی سخته...مصنوعی!
اما دریا که همیشه تحملش از من بیشتر بوده،گفت:
_من طبیعی میخوام!
یه ناخون مصنوعی خیلی خوشگل پیدا کردم و دریا هم طرح دلخواهش رو داد.حدود نیم ساعت هم درست کردن ناخون طول کشید و دیگه بعد از پوشیدن لباس،کاری نمونده بود.
مهشید،دخترخاله بردیا،با دیدن من و دریا جیغ کوتاهی کشید و با خوشحالی گفت:
_ماه شدین...منم میخوام عروس شم!
خندیدم و گفتم:
_عروس که نمیشه بشی،اما میتونی دنباله لباسمو بگیری!
باهم خندیدیم که شهلا گفت:
_خب عروسا بیایین تورتون رو بذارین!
دوباره روی صندلی نشستیم و شهلا تور رو به پشت موهای شنیون شده مون وصل کرد و گفت:
_خب حالا عالی شد!...نمیخواین خودتونو ببینین؟!
جلوی آیینه وایسادیم...نمیشه گفت خودمو نشناختم اما راستشو بخواین دریا واقعا عوض شده بود!
به قدری زیبا و تو دلبرو شده بود که یه لحظه دلم برای شب پرهام سوخت.چشماش کشیده تر نشون میدادن و لبای معمولیش به لبای گوشتی یکدست تبدیل شده بود.بغلش کردم و گفتم:
_وای عزیزم ماه شدی!
_توئم همینطور!
_چقدم که دوماد اهمیت میده!
_هر چی...تو واسه کوری چشم مادرشوهرت خوشگل کن!
_بردیا مامان نداره...مامانش فوت کرده!
_آخی....خاک بر سر خواهرم نداره!تو خوشگل کن چشم یه نفر بالاخره کور میشه!
به بازوش ضربه ای زدم و گفتم:
_دریا خیلی لوسی...!
اما خودم تا چند دقیقه داشتم میخندیدم!با زدن زنگ در هر سه مون-من،دریا و مهشید-برگشتیم و ناخودآگاه به آیفون خیره شدیم.مریم خندید و گفت:
_خب بچه ها....فیلم بردارم احتمالا هست،حواستون باشه ها!!
با شنیدن اسم فیلمبردار آهی کشیدم و همونطور که انتظار میرفت واسه خارج شدن از در هزارتا ادا اطوار و «حالا برو دوباره بیا» و «سرتو بنداز پایین وقتی صدات زد سرتو بیار بالا» و هزاران مزخرف دیگه مواجه شدیم.
بالاخره به آتلیه رفتیم و من برای اولین بار در اون روز با دقت بهش نگاه کردم.خیـــــلی جذاب شده بود!کت و شلوار مشکی به صورت سبزه ش جلوه خاصی داده بودن و شاید بیش از حد قشنگش میکردن!آهی کشیدم و توی دلم گفتم:
_کاشکی حداقل با یکی ازدواج میکردم که ازش خوشم بیاد!
نگاهم رو به بیرون دوختم که دوباره این فیلمبردار احمق گفت:
_عروس دوماد یکم باهم بخندین!عروسیتونه ها!!
دوباره فیلم بازی کردنا شروع شد.توی راه هر ماشینی که ما رو میدی برامون بوق عروسی میزد و دست تکون میداد و منم به خواست فیلمبردارکه اسمش«مجید» بود براشون دست تکون داده و لبخند میزدم؛به اختمال قوی از دیدن دوتا ماشین عروس در یه زمان متعجب شده بودن،چون میتونستم ببینم که به هم اشاره میکنن و ماشین ما و دریا اینا رو نشون میدن.
دوباره آه کشیدم و با خودم گفتم:
_ای بابا به من چه چی فکر میکنن....هرچی میخوان فکر کنن!
بردیا با تمسخر گفت:
_چته تو دم به دیقه آه میکشی؟!این فیلمبرداره الان میگه با زور اوردنت عروسی کنیا!
پوزخند زدم و گفتم:
_نه که من با عشق و علاقه تمام دارم باهات عروسی میکنم!!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
بعد از رفتن به آتلیه و گرفتن عکس و فیلم،به طرف باغی که عروسی قرار بود توش گرفته بشه رفتیم،چون کرج رو رد کرده بودیم اتوبان خیلی شلوغ نبود و سریع رسیدیم و عمه با دیدنمون نفس راحتی کشید و با تشویق دیگران از ماشین پیاده شدیم.عمه نظرش و گفت:
_عزیزم اول تو و بردیا عقد میکنین بعدم دریا و پرهام!ببین دریا کسیه که قند رو بالا سرت میسابه و توئم قند رو بالا سر اون،خوبه؟!
مائم که هیچ نظر دیگه ای نداشتیم باهاش موافقت کردیم.وارد ویلای باغ که شدم،سفره ی عقد زیبایی رو جلوی خودم و دیدم و با کمی دقت متوجه سفره ی دیگه ای هم شدم که تقریبا اونطرف ویلا چیده شده بود.
درحالی که در دل به خسرو،پدر نازنینم،فحش میدادم روی مبل نشستم و به خودم درون آیینه نگاه کردم.آخوند موردنظر اومد و منتظر شد تا هر کی که میخواد این پارچه سفید رو بالای سر من و بردیا بگیره.
دریا با خنده قندها رو گرفت و کمی قبل از خواندن خطبه شروع به ساییدن آن ها کرد.مردی که قرار بود این عقد احمقانه رو اجرا کنه،صداش رو صاف کنه و گفت:
_خب عروس خانوم،حاضری؟!
سرمو تکون دادم که گفت:
_عروس خانوم من با اون یکی عروس بودم....شما بعدا باید بله رو بگین!
همه خندیدن و منم باهاشون خندیدم.اما با دیدن قهقهه بردیا نمیدونم چرا ولی خیلی عصبانی شدم!گفت:
_خانوم باران فرهمند،آیا بنده وکیلم شما را به عقد آقای بردیا آزادی...
دیگه نمیشنیدم چی میگه.به عنوان یه دختر همیشه آرزو داشتم با یه نفر ازدواج کنم که دوسم داشته باشه و منم متقابلا دوسش داشته باشم و موقع خوندن خطبه عقد دست همدیگرو با عشق بگیریم.اما حالا چی...؟!دارم با یه نفر که فقط واسه پول منو میخواد و منم فقط واسه اینکه لو نرم میخوامش،ازدواج میکنم!
_آیا وکیلم؟!
نمیدونم چقد گذشته بود اما یه سکوت همه جا رو گرفت.سریع گفتم:
_بله!
از صورتشون میخوندم که تعجب کردن!خب مگه عروس نباید اینو بگه؟!بردیا گفت:
_عروس حوصله گل و گلاب نداره...هول ورش داشته!
با این حرفش یخ بقیه ئم آب شد و زدن زیر خنده.فهمیدم تازه بار اول بوده و من نباید جواب میدادم.آخوندی که داشت ما رو عقد میکرد،گفت:
_خب عروس خانوم مبارکه!!
با گرفتن جواب بله از منو بردیا،شروع کرد به خوندن خطبه عقد و بعدم اون امضاهای مزخرف که با هرکدومشون خودمو بیشتر گیر مینداختم!
حلقه ها رو که اسم هرکدوممون روی حلقه دیگری نوشته شده بود رو بهمون دادن و مائم با یک،دو سه ی بقیه اونا رو تو انگشت هم کردیم.


ظرف عسل رو که جلوم گرفتن،گفتم:
_نه عمه...تو رو خدا....نمیخوام انگشت اینو بکنم تو دهنم!
_عزیزم امشب تلافیشو درمیاری!
بردیا خنده ی موزیانه ای کرد و گفت:
_عمه اون که نمیتونه تلافی کنه...معمولا پسر تلافی میکنه!
به پهلوی بردیا زدم و گفتم:
_خواهیم دید کی تلافی میکنه!
پرهام خم بالای سر ما خم شد و گفت:
_حالا میرین فردا نتایج رو اعلام میکنین همه دارن گوش میدن!
و واقعا هم همه داشتن به ما نگاه میکردن.انگشتمون رو توی عسل زدیم و اول من گذاشتم توی دهنش و دندوناش رو حس کردم که روی انگشتم کشیده شد.سریع بیرون کشیدمش و با دستمال پاکش کرده و گفتم:
_ایش دیوونه الان ناخونم میفته!
وقتی انگشت عسلیش رو اورد نزدیک دهنم یه جوری شدم...خیلی از عسل خوشم میومد،حالا باید از دست کسی که جونم براش در میرفت میخوردمش!چشمام رو با انزجار بستم و منتظر شدم تا دستشو بیرون بیاره.اما خبری نبود!چشمام رو باز کردم و دیدم به من خیره شده!خودم دهنمو باز کردم سرمو عقب کشیدم.
بردیا هم دستشو پاک کردن و با تکان دادن سرش به خودش اومد.نمیدونم چش شد یهو!
بعد از نوشیدن شراب به سلامتی عروس و دوماد -که البته بچه ها و من جاش آبمیوه خوردیم-به مست اون یکی سفره عقد رفتیم.همه داشتن میخندیدن.راستش خودمم خنده م گرفته بود...از اینور به اونور...کوچ بهاره س انگار!
شروع به ساییدن قند کردم و «عروس رفته گل بچینه»رو هم من گفتم.با گفتن«بله»پرهام معطل نکرد و تور روی صورتش و کنار زد و پرید صورتشو بوسید؛این کارش همه رو به خنده انداخت و عقد اونا برخلاف عقد خودم برام خیلی لذتبخش بود...حداقل دیگه اون احساس زندانی رو نداشتم....حتی با اینکه بیشتر در بند بودم.
همه مهمونا از ویلا خارج شدن و به فضای باز باغ رفتن و بعد چند دقیقه و منو بردیا و پشتمون دریا و پرهام دست در دست هم خارج شدیم.
اول یه خورده نشستیم و رقص بقیه رو تماشا کردیم بعد خودمونم وارد پیست شدیم و همراه بقیه شروع کردیم به شادی.
واقعا چیزه جالبی شده بود:دوتا دختر با لباس عروس در کنار هم برقصن!موقع چرخیدن متوجه کیان شدم و با رها کردن دست پرهام به سمتش رفتم.بغلم کرد و گفت:
_وای چقد بزرگ شدی..انگار همین دیروز بود نوشابه میگفتی موشابه!
_کیان!
خندید و جعبه ی زرشکی ای رو بهم داد.با گفتن«چرا زحمت کشیدی»درش رو باز کردم....وای خدا با دیدن انگشتر نقره با برلیان های ریز،با خوشحالی دوباره بغلش کردم و گفتم:
_وای کیان این عالیه...!خیلی زحمت کشیدی!
_قابل شما رو نداره خانوم!
انگشتر رو توی انگشت حلقه دست راستم انداختم و به جلوه ای که روی دستم داشت،خیره شدم.دستای بردیا رو حس کردم که شونه هام رو گرفتن:
_سلام آقا کیان....چه عجب،خانوم ما خیلی وقته منتظرتون بود!
این حرف رو به کنایه گفت اما کیان بدون هیچ کینه ای بغلش کرد و گفت:
_تبریک میگم بردیا...قدرشو بدون،خیلی خله!حسابی میتونی بخندی!
چشم غره ای بهش رفتم.بردیا که از رفتار کیان تعجب کرده بود،به خنده افتاد و گفت:
_ممنون....ایشالا یکیم نصیب تو میشه!
_پیش خودمون بمونه،ولی شاید به زودی نصیب مائم بشه!
به دختری که با خجالت کمی دورتر از ما وایساده بود اشاره کرد.پرسیدم:
_چه خجالتی؟!
_از همین الا خواهر شوهر بازی؟!
از این حرفش خیلی لذت بردم!یعنی من میتونستم روش به عنوان برادر حساب باز کنم.ادامه داد:
_نمیدونم چرا انقد خجالتیه...با من تنهاس فقط شیر میشه!
به سمتش رفتم و کیانم رفت تا به پرهام و دریا تبریک بگه.بهش سلام کردم که گفت:
_شما باید باران باشید....من شادیم!
_خوشبختم عزیزم...بیا با همسرم آشنا شو!
توی دلم انقد به بردیا فحش دادم که یه خورده از خودم بدم اومد:آخه نباید برای سلام کردن با من بیاد که من مجبور بشم به شادی بگم تو با من بیا تا شوهرمو بهت نشون بدم؟!
بردیا رو در حال حرف زدن با دختر بانمکی پیدا کردم...یعنی کی میتونست باشه؟!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
چشمان آهویی همراه با گونه های برجسته و لبان رژخورده اش،جذابش کرده بودن.به پشت بردیا زدم که برگشت و اول به من و بعد ه شادی نگاه کرد.شادی پیشدستی کرد و گفت:
_شادی...دوست کیان!
بردیا لبخندی به معنای آشنایی زد و گفت:
_واقعا خوشحالمون کردید که اومدین!
شادی خندید و گفت:
_راستش اول که وارد شدم نفهمیدم کدوم یکی از عروسا بارانه!
بردیائم خندید و گفت:
_والا مائم میخواستیم از آرایشگاه بیاریمش اشتباهی دریا رو سوار کردیم!
پس بدریائم بلد بود شوخی کنه؟!جالبه!
شادی نگاهی به اطراف انداخت و با دیدن کیان در کنار دریا با معذرت خواهی از ما به سمتش رفت. نگاهی به دختر کنار بردیا انداختم که گفت:
_امممم....این دوستم لیندائه!
لیندا...اون که کاری نکرده،واس چی باید از دستش عصبانی باشم؟!به گرمی بهش سلام کردم و گفتم:
_پس لیندای معروف تویی...!از دیدنت واقعا خوشحالم!
_منم همینطور...
تند تند پلک زد و گفت:
_ازدواجتونم تبریک میگم!
دلم واسش سوخت؛معلوم بود بردیا رو واقعا دوس داره!نمیدونستم بگم میدونم شما با هم سرّ و سرّی دارین یا کلا بیخیالش بشم.آخر تصمیمو گرفتم و گفتم:
_ممنون عزیزم....ببخشید من باید برم!
به سمت خسرو رفتم که ازم میخواست باهاش برقصم.بعد از رقصیدن با انواع آهنگ های ترکی و کردی و تهرانی و مشهدی و جنوبی و شمالی و آلمانی و آمریکایی و... نوبت به بریدن کیک ها شد.دی جی گت:
_شیرین....بدو،شروع کن!
شیرین درحالی که چاقو ربان زده رو تو دستش گرفته بود،با رقص به سمت ما آمد و بعد گیج شد که به سمت پرهام و دریائم بره یا نه!
با تکان سر عمه به سمتش رفت و دو تا چاقو به دست گرفت!بیشتر شبیه قاتلا شده بود تا اونایی که رقص چاقو میکنن!بالاخره یکی از چاقوها رو به دست مهشید داد و خودش مشغول شد.بعد از چرخیدن چاقو تو دست 10 نفر بالاخره رضایت دادن که کیکا بریده بشه.با سوت و دست بقیه کیکا رو تقریبا همزمان بریدیم و دوباره مشغول رقص شدیم.
دی جی آهنگ آرومی گذاشت و اعلام کرد:
_صحنه رو خلوت کنین عروس دومادا میخوان تانگو برقصن!
پرهام دست منو که تازه نشسته بودم گرفت و بلند کرد و بردیائم با دریا شرو به رقص کرد و بعد از یک دور رقص هرکس به سمت همسر خود رفت.بردیا بدون انکه به من نگاه کنه،گفت:
_شادی دوست کیانه؟!
بیتوجه گفتم:
_باید باشه،نه؟!
_سوال منو با سوال جواب نده!
_یه خورده به جز لیندا به بقیه ئم توجه میکردی میفهمیدی خودشو دوست کیان معرف کرد!
بدون جدا کردن دست هامون از هم جدا شدیم و بعد از اینکه دوباره کمرمو گرفت،گفت:
_دوست خوشگلی داره!
_آره...خوشگله!
کم کم زوج های دیگه ای هم بهمون اضافه شدن و ما دیگه خیلی مرکز توجه-البته به جز دوربین-نبودیم.
وقت شام اول ما دوتا زوج رفتیم و کمی فیلم گرفتیم و بعد مهمونا اومدن تا شام بخورن.جدا که میز خیلی خیلی قشنگی بود!
اول بردیا قاشقی که خودش چند قاشق باهاش خورده بود رو با اصرار بقیه گذاشت دهنم و پرهامم همین کارو کرد.من از اون افرادی نبودم که خیلی برام فرق کنه چیزی که میخورم دهنیه یا نه اما وقتی میخواستم از اون قاشق غذا بخورم تقریبا همون حالتی بهم دست داد که میخواستم عسل رو از انگشت بردیا بخورم!
ساعت حدودای دو و نیم بود که مهمونا بالاخره رضایت دادن برن و منو دریا با هم برگشتیم و دسته گل رو پرت کردیم که دسته گل من دست مهشید افتاد و دست گل دریا دست یه پسر که فکر کنم پسرعموی بردیا بود!
با سوت و کل بقیه سوار ماشین شدیم تا به سمت خونه هامون بریم.با بسته شدن در و کم شدن سروصدا،گفتم:
_آخیش...این شب لعنتیم تموم شد!
بردیا پوزخندی زد و گفت:
_فکر نمیکنم تموم شده باشه خانوم....امشب شب اوله!کارت ساخته س!
اصلا حوصله شو نداشتم،احساس میکردم یه تیکه باز اضافه س که بود و نبودش فرقی نداره اما اگه برش ندارم همه سرزنشم میکنن!!
.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یه بلوز و شلوار از کمد برداشتمو رفتم حمام تا لباسامو عوض کنم....وقتی اومدم بیرون اونم کت و شلوارشو در آورده بود لباس عروسیو انداختم رو کاناپه گوشه اتاق.......
بردیا-فکر کنم آماده ای؟
خیلی بی تفاوت نگاش کردم و رفتم رو تخت دراز کشیدم...اومد کنارم دراز کشید دستشو گذاشت رو کمرم........سریع بلند شدم برم که با یه حرکت دستمو گرفتو چسبوندم به دیوارو دستاشو گذاشت دو طرف شونم....میترسیدماما نمی خواستم اینو بفهمه.......
-آخی،عزیزم میترسی؟اون موقع که واسه من زبون میریختی و با کیان جونت میرفتی بیرون باید فکر اینجاشم میکردی من که بهت گفته بودم....
سریع از زیر دستاش فرار کردم و رفتم سمت در.....دنبالم اومد......... تمام خونه رو دویدیم این قدر از روی مبلا پریده بودیم که آخرش جفتمون خسته افتادیم یه طرف....
بردیادر حالی که نفس نفس میزد گفت:
-امشب نه یه شب دیگه ..........
من-نه امشب نه هیچ وقت وبلند شدم رفتم آشپزخونه ..........یه لیوان آب خوردمو برگشتم اتاق


هنوز موهامم باز نکرده بودم...نشسته جلو آینه و پنس ها رو از سرم در آوردم.....بردیا اومد تو اتاق و نشست رو تخت جوری که منو میدید.....
بردیا-کمک نمی خوای؟
-نه
بدون توجه به حرفم اومد بالای سرم وایسادو پنس ها از سرم در آورد....وقتی کارش تموم شد دستمو گرفتو بلندم کرد....روبه روی هم وایساده بودیم...قدش از من بلند تر بود وبرای این که ببینمش باید سرمو بلند میکردم.....
بردیا-من نمی خواستم اذیتت کنم....فقط تو خیلی حرصمو در میاوردی می خواستم یه درسی بهت بدم
-تو که منو نمی خوای تازه بعد از چندماه از هم طلاق میگیریم...چرا می خوای اذیتم کنی؟
-به نظر تو هر مردی که به زنش دست می زنه اذیتش میکنه؟
-منو تو باهم فرق داریم تو منو دوست نداری تو لیندا رو می خوای و به سمت تخت رفتم
اونم اومد کنارم خوابید
من-فردا اتاقامونو جدا میکنم تو برو تو اون یکی اتاق....
-خوبه.....
چشمامو بستمو سریع خوابم برد...

از خواب که بلند شدم نمیدونستم کجام!کم کم حوادث دیشب یادم اومد و ناخودآگاه بلند بلند شروع کردم به فحش دادن.
بردیا تو اتاق نبود و البته منم هیچ اهمیتی نمیدادم!نگاهی به ساعت روی میز عسلی کنار تخت انداختم و دیدم ساعت یازده و نیمه!
از جام بلند شدم و رفتم بیرون.در یخچال رو باز کردم و اب پرتقال رو که توی پارچ ریخته شده بود برداشتم و وی لیوان ریختم.با گذاشتن لیوان روی میز متوجه یه نامه شدم:
میرم بیرون...شب باید بریم خونه ما.به عبارتی بابام پاگشامون کرده...!!
دست خط بردیا میخورد باشه.برگه رو مچاله کرده و توی سطل آشغال انداختم،حتما میخواست تا شب خونه نیاد!
از روی بیکاری تلفن رو برداشتم و به دریا زنگ زدم.بعد از چند بوق صدای پرهام تو گوشم پیچید:
_بله؟
_سلام پرهام خوبی؟!
_شما؟!
_منم باران!
_سلام باران...چی میخوای؟!
_با ادب باش...دریا کجاس؟
_خوابه!
گوشی رو با گونه و شونه م نگه داشتم و واسه خودم قهوه ریخته و گفتم:
_خوابه؟!تا الان؟!
_دیشب یکم دیر خوابید!
راستش یکم خجالت کشیدم!گفتم:
_چه بلایی سر بدبخت اوردی...اون سحرخیز بود!
از پشت تلفن خندید و گفت:
_بابا تا سه چهار ساعت فقط با هم حرف زدیم....رفته بودیم بالا منبر شدید!
_تو که راس میگی!!
_خب تو که انتظار نداری جزء به جزء تشریح کنم؟!
_نه عزیزم،ممنون!برو به زنت برس....لنگه ظهره!
_میرم حالا...بردیا راسی کجاس؟!خوبه؟
بهش نگفتم خونه نیس:
_آره خوبه...خب عزیزم کاری نداری؟!
_نه دیگه....خدافظ!



گوشی رو گذاشتم و موندم که الان چی کار کنم.به سرم زد برم هتل پیش پدرام اما جمعه ها اون سرکار نمیرفت و حوصله نداشتم خسرو رو توی خونه ببینم!
رفتم تا به گوشه کنار خونه سرک بکشم.با اینکه من خونه دوبلکس دوست داشتم،اما این خونه ئم واقعا قشنگ بود!
یه حیاط خیلی بزرگ داشت که زیر چندتا درخت که به حالت قلب مرتب شده بودن-و بعدا فهمیدم کار پدرامه- و از وسط باغ مدل اسپانیاییش یه جوی رد میشد!
در شیشه ای راه ورود به ساختمون بود و به قدری تمیز بود که با دیدنش یاد فیلمایی افتادم که طرف شیشه رو نمیبینه و میخوره بهش!
به محض ورود با پذیرایی ای بزرگ مواجه میشدی که مبلای شیک و به قول دریا «خارجی»ای اونجا رو زینت داده بود و دو سه تا گلدون پر از گلای مختلف که اسمشونو نمیدونستم توشون این زیبایی رو تکمیل میکرد.
درست روبروی پذیرایی-که نمیشد از در ورودی این قسمت رو دید- ،چندتا پله زده بودن که هال رو از پذیرایی جدا میکرد.این قسمت از خونه به قدری بزرگ بود که من یه لحظه به این فکر افتادم که اون تاب رو بیارم بذارم اینجا!!
در کنار هال دوباره چندتا پله بع پایین میخورد و به اشپزخونه منتهی میشد،تازه فهمیدم که آشپزخونه در اصل دو تا راه ورودی داره،یعنی انقد تو خودم بودم؟!
دوباره به هال برگشتم چون میدونستم اون یکی راه ورودیش به کجا ختم میشه!
روی یه مبل نشستم که به قدری نرم بود که کاملا توش فرو رفتم!خندم گرفته بود.تلوزیون رو روشن کردم و با تعویض کانال ها به کانالی رسیدم که
کارتون «shoun the ship» رو نشون میداد!من همیشه عاشق این کارتون
بودم و همیشه با رسیور خونه اشرف برنامه رو نگاه میکردم.

با کاری که شون کرد زدم زیر خنده که صدایی گفت:
_کارتون میبینی؟!
با بیتوجهی بهش صدا رو زیاد کردم.تی شرتی مشکی روی پام فرود اومد و بردیا گفت:
_من میرم حموم!
بهش نگاه کردم که از راهروی درون انتهای هال عبور میکرد و با وارد شدن به اتاقی به احتمال قوی به حموم رفت.تیشرتش یه بوی خوبی میداد؛با عصبانیت به طرفی پرتش کردم و رفتم به اتاق خواب خودمون.لباس عروسم هنوز روی مبل قرار داشت.
به سختی توی کمد چپوندمش و مشغول درست کردن تخت شدم.بعدشم رفتم حموم تا وان رو بشورم چون تا اونجایی که یادم میومد بعد از اینکه حموم کردم نشسته بودمش.
وقتی کارم تموم شد بردیا رو با شلوار جین و موهایی خیس مقابل خودم دیدم.انقد جذاب شده بودکه برای چند ثانیه هیچی نگفتم و فقط بهش نگاه کردم.نمیدونم چه فکری کرد که گفت:
_چیه...مشکلی واست پیش اومده؟!
_اگه بیاد تو حلش میکنی؟!
_دلیلی نمیبینم این کارو انجام بدم!
_پس دلیلیم نداره ازم سوالی بپرسی!
خواستم از کنارش رد شم که با دستش متوقفم کرد:
_تی شرتمو کجا پرت کردی؟!
_مگه دادیش به من؟
_بله دادمش به تو!
_خب اگه ئم داده باشی انقد بوی گندی میداد که پرتش کردم یه گوشه که بتونم راحت نفس بکشم...برو بگرد پیداش کن،فقط
باهاش جایی نرو،مردم خیلی خوششون نمیاد!

عصبانی شد!همینو میخواستم!
بالا تنه لختش کاملا داغ شد،هلم داد عقب و گفت:
_ببین باران-
_نمیخوام ببینم!چرا نمیذاری این دو ماه تموم شه بره پی کارش؟!ها؟!
دوباره خواستم رد شم که بلندم کرد و گذاشت رو تخت و روبروم وایساد،یاد مردایی افتادم که عضلاتشون رو سفت میکنن تا برنده بشن!با این تصور زدم زیر خنده!
بردیا متعجب بهم نگاه کرد و زیرلب گفت:
_واقعا که دیوونه ای!
اخمی کردم و گفتم:
_بابا فهمیدم خوش هیکلی...برو کنار میخوام برم تلوزیون ببینم!
_آر بدو...کارتون الان تموم میشه!
_ببین حداقل من یه سرگرمی دارم...مثه تو نیسم که سرگرمیت اینه یه ربع یه بار بری حموم!
اینو گفتم و از اتاق بیرون رفتم.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ساعت 1 بود از گرسنگی داشتم میمردم اما نمی خواستم به بردیا چیزی بگم
رفتم آشپزخونه تا یه چیزی درست کنم،اینقدر تو خونه های مردم کار کرده بودم که آشپزیم حرف نداشت....می خواستم قرمه سبزی درست کنم....بسته ی سبزی رو از فریزر در آوردمو مشغول شدم.....
یه 1ساعتی که گذشت بردیا اومد آشپزخونه....
-چی شد تو که واسم نامه هم گذاشتی شب بر نمی گردی؟
-پشیمون شدم شکمم نمی ذاره برم بیرون....باورم نمیشه یدونه دختره خسروخان چیزی از کارای خونه بدونه!
-حالا باورت بشه....بشقابارو رو میز گذاشتمو غذا روکشیدم...دلم نمی خواست باهاش لج کنمو بهش ندم....
یه قاشق خوردو نگای چشمام کرد....باورم نمی شد تو چشماش اشک بود....
-بردیا چی شده؟خیلی بد بود؟.....مگه مجبور بودی بخوری؟
-نه.....مزه ی غذاهای مامانمو میده....خیلی خوشمزه ست
دلم براش سوخت....
- بخور... بیشتر خواستی هستا.....
لبخندی زدو مشغول خوردن شد....بعد از غذا تشکر کردو رفت بیرون.....
-ظرفاروگذاشتم تو ماشین ظرفشویی ورفتم تو اتاقمون....
بردیا لپ تابشو گذاشته بود رو پاشو نشسته بود رو تخت.....
رفتمو دراز کشیدم رو تختو پتو رو کشیدم روم....
-خسته نمی شی اینقدر می خوابی؟
-خوب خوابم میاد،تو که مثل من اینقدر فعالیت نمی کنی..
-فعالیت؟...یه نمونه فعالیتی که از صبح داشتیو بگوتو که کاری نکردی
برگشتم سمتشو گفتم:کوفتت بشه اون ناهاری که بهت دادم
-تو به این میگی کار؟این وظیفه هر زنیه....
-وظیفه آره؟یک وظیفه ای نشونت بدم...خوابشو ببینی..وپتو رو به حالت قهر کشیدم روسرم.....

با تکونایی که می خوردم بیدار شدم....
بردیا-خستم کردی میدونی از کیه دارم صدات میکنم؟....مثل پیرزنا می خوابی......
حسابی حرصمو در آورد بالشو برداشتموپرت کردم طرفش که جاخالی داد.....
-مرض..... من پیرزنم؟
در حالیکه می خندید گفت:
-آره.....پاشو حاضر شو بریم
-نگای ساعت کردم5 رونشون میداد
-مرض داری؟ آخه کی الان میره مهمونی.....
-ما فرق داریم بابا گفته زود بریم،دلش واسه عروسش تنگ شده(لحنش مسخره بود).......واز اتاق رفت بیرون
در حالی که فحش میدادم بلند شدم لباس پوشیدمو رفتم بیرون...


باهم وارد سالن شدیم که پدر بردیا اومد سمتمون ومنربغل کرد......
بردیا-بابا کم بهش رو بده....
-چرا که نه؟ همه که مثل من عروس ناز وخوشگل ندارن...
با غرور نگای بردیا کردم....ورفتمو پیش پدر بردیا نشستم بردیا هم روبه روم نشست
من-بابا جون امشب فقط مارو دعوت کردین یعنی کس دیگه نیست؟
-نه عزیزم می خواستم امشب تنها باشیم بعدا تو یه مهمونی دیگه همرو دعوت میکنم........
بعد از خوردن شام که اصلا خوشمزه نبود و از قیافه خدمتکارشونم میشد فهمید و نشستن پای حرفای بابای بردیا دیگه واقعا چشمام بالا نمی یومد...با هر خمیازه ای که می کشیدم فکمم درد میگرفت.....که پدر بردیا فهمید و گفت:
-فکر کنم پر حرفی کردم
-نه پدر من هنوز خستگی عروسی از تنم در نیومده ....... ببخشید
-مهم نیست عزیزم...ایشا...یه نوه ی تپلی برم میاری....
خودمم متوجه سرخی صورتم شدمو و سرمو پایین انداختم
-قربون عروس خجالتیم برم...بردیا شب بخوابین اینجا،بالا کلی اتاق خالی هست منم بعد از رفتن تو خیلی تنها شدم
اصلا دلم نمی خواست شب بمونیم...برای همین گفتم:
-نه من لباسم نیاوردم...میریم خونه
-اون که مشکلی نیست......بردیا برین بالا تو اتاق قبلیه منو مادرت....بعد از مرگ اون خدا بیامرز دیگه نتونستم اونجا بخوابم....
بردیا –نه پدر اون اتاق نه...
-چرا همون جا خوبه برین همون جا.......وخودش بلند شد و رفت
بردیا-بلند شو بریم بالا
-من نمی خواستم بمونیم....چرا باید فکر کنه ما خوشبختیم؟
-پدر من به جز من کسیو نداره......تو نمی تونی دوماه ادای خوشبختیو در آری؟....ودست منو گرفتو برد بالا.....
در یه اتاقیو باز کرد ، رفتیم تو و چراغو روشن کرد
یه اتاق بزرگ با یه سرویس خواب قهوه ای همه چیز خیلی زیبا و ساده بود....
بردیا-از موقع مرگ مادرم کسی اینجا نیومده ولی هفته ای یه بارخدمتکار تمیزش میکنه
-من که لباس ندارم....
-از توی اون کمد یکی از لباسای مادرمو بردار...و خودش رفت نشست روی تخت
-رفتم سمت کمد و درشو باز کردم،از بین لباسا یه لباس آبی روشن برداشتموو رفتم تو حموم و پوشیدم...
وقتی اومدم بیرون بردیا هم لباسشو عوض کرده بود و خوابیده بود....رفتم کنارش رو تخت خوابیدم...
کم کم پلکام سنگین شده بود که از پشت بغلم کرد....
برگشتم سمتش و گفتم:
-چیکار میکنی؟...ولم کن
-خواهش میکنم.......و منو بیشتر به خودش فشرد
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سعی کردم خودمو جدا کنم که محکمتر گرفتم و گفت:
_باران...خواهش میکنم....!
_بردیا-
صدای نفسای عمیقی که میکشید ساکتم کرد.آروم گفت:
_بوی مامانمو میدی!
برای یه لحظه هیچ تکونی نخوردم...من لباس یه مرده رو پوشیده بودم!نمیدونستم باید چی کار کنم،بزنمش کنار یا بذارم به کارش ادامه بده.
بعد از چند دقیقه بردیا خودش منو ول کرد و از روی تخت بلند و رفت به بالکنی که رو به حیاط بود.لباس رو بو کردم،هیچ بوی خاصی نداشت!
از جام بلند شدم به سمت بردیا رفتم،نمیدونستم چرا اما رفتم پیشش.یه بغضی گلوم رو گرفته بود،من خودم هیچ وقت مادر نداشتم!
در بالکن رو باز کردم و کنارش وایسادم.بدون اینکه حرفی زده باشم،گفت:
_مامانم سه ساله که دیگه نیست!دلم خیلی براش تنگ شده!
دلم واسش سوخت،میفهمیدم چی میگه.....این سه سال محبت مادرانه ندیده،من از همون اول تولدم!
ناخودآگاه دستمو رو دستش گذاشتم و وقتی بهم نگاه کرد لبخند کمرنگی زدم.سرشو اورد جلو،صورتش فقط به اندازه دو انگشت باهام فاصله داشت.راستش فکر کردم میخواد ببوستم!
سرشو روی شونه م گذاشت و گفت:
_این بو سه ساله به بینیم نخورده!
بعد یکی دو دقیقه سرشو بلند کردم و اونم به سرعت صورتشو برگردوند.آروم گفتم:
_فکر کنم تو این یه مورد تفاهم داشته باشیم!
_ها...آره،ولی کاش چیز دیگه ای بود!
دوباره همون حس پاهام رو جلو کشوند و دستام رو دور کمرش حلقه کرد.تکونی نخورد و گفت:
_خوب بخوابی!
صدای پوزخندش رو شنیدم و از بالکن خارج شدم.پتو رو روی خودم کشیدم و با نگاهی بهش،به خوابی عمیق فرو رفتم.


با صدای عصبانی بردیا از خواب بلند شدم که میگفت:
_تو چرا منو بیدار نکردی؟!
خواب آلود گفتم:
_چی میگی؟!
_چرا بیدارم نکردی؟!باید میرفتم کارخونه،وای خدای من!
همونجا روی تخت نشستم و با تعجب پرسیدم:
_مگه قرار بود بیدارت کنم؟
_اَه ساکت شو!
با عصبانیت دکمه های پیرهنشو بست و خواست از اتاق خارج شه که دستش رو دستگیره موند.با انزجار گفتم:
_حالا چرا نمیری؟!
_فقط خواستم بگم سریع لباس مامانمو درار بوی تو رو نگیره!
صدایی از روی عصبانیت از خودم دراوردم و دوباره گرفتم خوابیدم که بابای بردیا به در زد و گفت:
_بچه ها صداتونو شنیدم گفتم بگم بیایین صبحونه بخورین!
سریع از جا پریدم و بدون درست کردن موهام-که بردیا میگفت افتضاح تر شدن-در رو باز کردم و گفتم:
_باشه بابا...الان میاییم!
بردیا متعجب از کار من گفت:
_چت شد؟!
شونه هام رو بالا انداختم و گفتم:
_مگه قراره چیزی شده باشه؟
خودمم نمیدونستم چرا انقدر سریع از جا پریدم و به بابای بردیا گفتم الان میاییم!لباسمو عوض نکردم و با همون لباس خواب پایین رفتم.
پدرشوهرم سوتی زد و گفت:
_بردیا خوب زنی گیرت اومده ها!!
_این لباس منو قشنگ جلوه میده،خودم که ریخت و قیافه ندارم!
_این لباس رو وقتی همسرم بردیا رو باردار بود واسش گرفتم..!
عصبانی گفتم:
_ایش چه لباس نحسی!
یهو دیدم نارحت شد.شاید منظورمو بد گرفته بود.بردیا چشم غره ای بهم رفت و سریع بحث رو عوض کرد اما میدیدم که باباش هنوز ناراحته!
بعد از صبحونه بردیا منو به گوشه ای برد و با عصبانیت گفت:
_اون چه حرفی بود زدی؟
_کدوم حرف؟!
حالا میدونستم داره راجع به چی حرف میزنه ها!!گفت:
_باران خودتو به اون راه نزن...ندیدی بابام چقد ناراحت شد!؟
_مگه من چی گفتم؟!خب نحس بوده دیگه!
منو به دیوار کوبید و گفت:
_حرف دهنتو بفهم!
برای اولین بار بود انقدر عصبانی میدیدمش.با کله شقی گفتم:
_اگه نحس نبود که تو توش رشد نمیکردی...مامانت واقعا یه-
با صدای خفه ای داد زد:
_در مورد مامانم حرف نزن...!اندازه ش نیستی!
عصبانی شدم و گفتم:
_چرا؟!مامانتم یکیه مثله خودت؟!
دستش بالا اومد در نزدیکی صورتم با صدای پدرش متوقف شد.بردیا سریع دستش رو لای موهام کرد و لباشو روی لبام گذاشت دستای منو دور گردنش حلقه کرد و با نفرت شروع به بوسیدن کرد.اقای آزادی در رو که باز کرد گفت:
_اوه اوه....ببخشید!
بردیا ازم جدا شد و گفت:
_ اِ...بابا،اینجاین؟!
_خواستم بگم بدویی...ولی مثله اینکه مشغولی.
بردیا خندید و با خداحافظی از من با پدرش به کارخونه رفت.خیلی عصبانی شدم...من یه وسیله بودم برای رسیدن بردیا به پول!
با انزجار لبم رو پاک کردم و تند تند از پله ها بالا رفته و با پوشیدن لباسام از اون خونه لعنتی بیرون اومدم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا