غزل *
عضو جدید
- خب از بس دوستم دارین دیگه. مگه غیر از اینه؟
- معلومه که غیر از اینه.
- یعنی زیاد دوستم ندارین؟
- زیاد دوستت ندارم. بی اندازه دوستت دارم، قربونت برم. واسهٔ همین غیر از اینه، خوشگل خانم.
- من هم شما رو خیلی دوست دارم. مامانم که دیگه هیچ. پس عکسها دست بابامه. چه جالب!
- ببینم یعنی اول مامانتو دوست داری؟
- عمو، مثل اینکه شما امروز صبحونه نخوردین. هیچ حرفهای من واستون جا نمیفته.
- به جون خودت نخوردم. افسانه باهام قهر کرده، گرسنه موندم.
- واسهٔ چی قهر کرده؟
- اول بگو کی رو بیشتر دوست داری.
- منظورم این بود که مامانم شما رو بی نهایت دوست داره. دیشب مرتب از خوبیها و پشتیبانیهای شما میگفت.
- علی این بچه حق داره. من خیلی گیج میزنم. اصلا عوضی میفهمم.
- با افسانه چرا قهری؟
- من قهر نیستم. اون قهر کرده. میگه بریم مسافرت، خسته شدم. من هم گرفتارم. اما انگار باید ببرمش. اوضاع خیلی وخیمه. دیشب رویا هم باهام سرسنگین بود. مادر و دختر دست به یکی کردن.
- امروز بهش زنگ میزنم میگم همینطور ادامه بده. بابات داره شکست میخوره.
- تو اینکارو بکن تا من هم بگم باباتو حالا حالاها آزاد نکنن.
- مگه دست شماس؟
- خب آره. من با کارکنان زندان خیلی دوستم. برای رئیس زندون دارم خونه میسازم. نمیدونی، بدون.
- پس تورو خدا بگین همین هفته بابامو آزاد کنن.
- اتفاقاً همه از پدرت خیلی راضین. شاید زودتر آزاد شد.
- خدا کنه. اگه به مامانم بگم، از خوشحالی سکته میکنه.
عمو علی گفت: پس نگو، بچه. مگه آزار داری؟
عمو علی محمد خیلی جدی گفت: عادل بیاد، بلکه مینا خانمو راضی کنه بره عمل کنه. خیلی وضعیتش نگران کننده است.
- نمیشه یه جوری راضیش کنیم تا بابا نیومده عمل کنه؟
- اون تا تو رو تحویل پدرت نده، زیر بار عمل نمیره. اصرار ما بیفایده است.
حرف عمو تمام نشده بود که چند ضربه به در خورد. با تعارف عمو علی، ماری جوان و خوشتیپ وارد شد. در حالی که پرونده هایی در دستش بود، سلام کرد. به احترامش برخاستم. عمو علی گفت: مهندس سپهری، از همکاران ما هستند سپیده جون. ایشون هم برادرزادهٔ ما هستن.
- خوشبختم خانم.
- منم همینطور.
- بفرمایین، خواهش میکنم.
نشستم. مهندس سپهری پروندهها را به عمو علی داد و گفت: بالاخره شهرداری موافقت کرد.
- به به، چه عالی! دستت درد نکنه آرش جون. کارو باید دست کاردان سپرد.
- کاری نکردم. فقط با مهندس برزگر هماهنگ کنین، بریم برای بازدید.
- همین فردا ترتیبشو میدم. بشین بگم برات قهوه بیارن.
- نه ممنونم. مزاحم نمیشم.
- بگیر بشین. مزاحمتی واسهٔ ما نداری.
به اصرار نشست و کمی صحبت کردیم. چند دقیقه بعد من برخاستم و گفتم: با اجازتون من میرم.
- بشین، سپیده جون. ماشین که آوردی؟
- نه تصادف کوچولویی کردم، گذاشتمش آقای یوسفی درستش کنه.
- خب من میبرمت.
- نه، عمو جون. ممنونم. کلاس دارم. مسیر سرراسته. با یه تاکسی میرم.
- خب من میرسونمت، قربونت برم.
- تعارف ندارم. شما به کارتون برسین.
مهندس سپهری گفت: من دارم میرم سر ساختمون. میتونم تا جایی شما رو برسونم.
- ممنونم نیازی نیست.
عمو علی محمد گفت: خب با ایشون برو، عمو جون. غریبه نیستن. مسیرت کجاس آرش جون؟
- مسیرم اول مسیر سپیده خانمه.
با تشکر از آرش، از عموها خداحافظی کردم و دنبال آرش راهی شدم. در ماشین شیکش را باز کرد و گفت: بفرمایین، خانم رادش.
نشستم. او هم رفت پشت فرمان نشست. گفتم: مزاحمتون شدم.
- باعث افتخارم بود که امروز با شما آشنا شدم. شما باید دختر مهندس عادل باشین.
- همینطوره. شما ایشونو میشناسین؟
- پدرم با ایشون آشنا بودن. من خودم ندیدمشون. اما به اجازه ایشون مشغول کار در شرکتشون شدم. حالشون خوبه؟
- الحمدلله.
- خب، شما کجا تشریف میبرین؟
- دوتا خیابون پایینتر.
- بسیار خب. رشتهٔ تحصیلیتون چیه؟
- ادبیات فارسی.
- خیلی عالیه. چرا این رشته رو انتخاب کردین؟
- خب برای اینکه مورد علاقهام بوده.
- خیلی خوبه. به خاطر این سوال کردم چون خودم از رشتهام خوشم نمیاد و به اصرار پدرم تو این کار وارد شدم. آخه من عاشق پزشکی بودم.
- حالا خیلی عذاب میکشین؟
- نه، الان کارمو دوست دارم. خیلی هم توش موفق هستم. اما تصور کنین اگه پزشک میشودم، چی میشودم!
هر دو خندیدیم.
- از وقتی با آقای رادش همکاری میکنم، به کارم خیلی علاقه مند شدم. شاید قسمت این بوده که با شما آشنا بشم. و نگاهی عجیب به من کرد.
- خب شاید پزشک هم میشدین من یه روز به عنوان بیمار بهتون مراجعه میکردم.
- خدانکنه. آخه من عاشق رشتهٔ مغز و اعصاب بودم. شاید هم روان پزشک میشودم.
این بار هر دو بلندتر خندیدیم. خلاصه تا مقصد از هر داری سخن گفتیم. مقابل دانشگاه پیاده شدم و از او خداحافظی کردم.
دماه گذشت و عمو علی محمد ناگهانی خبر داد که دو سه روز دیگر پدرم آزاد میشود. آنشب من و مادرا از خوشحالی باران اشک میریختیم. یکماه زودتر از آنچه تصور میکردیم، برایمان حکم یک سال را داشت.
فردای آنروز وقتی دیدم مادر وسایلش را جمع میکند و چیزهایی را در چمدان میگذارد، پرسیدم: مگه مسافرت در پیش داریم؟
- نه تازه پدرت داره میاد. چی بهتر از این میتونه روحیهٔ آدمو عوض کنه؟ چه وقت مسافرته؟
- پس چرا وسایلتو جمع میکنی؟
- خب من دیگه باید برم خونهٔ خودم، عزیز دلم.
- پدرم ازت خسته اینجا زندگی کنی تا برگرده. مگه نه؟
- خب داره برمیگرده دیگه. ما که به هم محرم نیستیم. از این گذشته، دوست ندارم خودمو بهش تحمیل کنم. اینجا باشم که روش نمیشه زن بگیره.
- آخه مگه من میذارم زنی پاشو اینجا بذاره؟ حرفها میزنی! آدم شاخ در میاره.
- سپیده جون، بذار پدرت هرطور دوست داره زندگی کنه. بیست سال به خاطر ما زندگی کرد، بذار دیگه آزاد باشه. اگه بهش اصرار کنی که با من ازدواج کنه یا چون این همه سال منتظرش بودم جلو بیاد، ازت راضی نیستم. کلمهای از حرفهای من، از عشق من، از علاقهٔ منو بهش نمیگی. میفهمی؟ مگه مُرده باشم. اونموقع قلبمو باراش بشکاف. اشکالی نداره. اما الان نه.
- اما اون باید بدونه چقدر دوستش داری. باید بدونه چه فرصتهایی رو به خاطرش از دست دادی.
- اون عاقله. میدونه. خیلی تیز و باهوشه. لازم نیست بهش گوشزد کنی، قربونت برم.
- اما پدر ناراحت میشه تورو اینجا نبینه. من هم طاقت دوریتو ندارم. آخه این چه کاریه؟ من تازه داشتم خوشحالی میکردم.
- سپیده، تو که دوست نداری من خرد و ذلیل بشم. دوست داری؟
- هرگز.
- بذار ته موندهٔ غرورم جلوی پدرت حفظ بشه. بذار خودش قدم برداره. اون اگه از ندیدن من ناراحت میشد، پونزده سال منو محروم نمیکرد. من در خیال پدرت مردم. اینو باور کن، سپیده. خیلی به خاطر من اذیت شده. خیلی. چطور میتونه فراموش کنه؟ تو هم هرروز بیا بهم سر بزن. ماشالله واسهٔ خودت خانمی شدی.
- پس چرا بابا منو نخواست ببینه؟ لابد من هم در خیالش مردم.
- نمیخواست تو اونو تو زندون ببینی. میخواست فکر کنی مُرده. چون خبر نداشت پونزده سال زنده میمونه یا نه. اما منو که میتونست ببینه. حتی اون موقع که ضعف اعصاب گرفتم و مثل دیوونهها حرف میزدم و مات بودم و مدام راه میرفتم هم اجازه نداد به دیدنش برم، با اینکه پزشکها معتقد بودن دیدن پدرت میتونه اثر مثبت داشته باشه. اونوقت چطور الان دوست داره منو ببینه؟ غیر ممکنه.
نشستم اشک ریختم. طاقت جدایی مادرم را نداشتم. کنارم نشست. نوازشم کرد و گفت: من به پدرت سر میزنم. وظیفه دارم بهش خوشامد بگم. فکر نکن اصلا همدیگه رو نمیبینیم. میخوام بشم مینا زرباف، ببینم باز هم میاد سراغم یا نه. میخوام ببینم باز هم میاد مثل زن ندیدهها بشینه پای در خونمون یا نه.
- اون تصور کنه دوستش نداری، هرگز پا پیش نمیگذاره. من هم که نباید حرف بزنم.
- عادل مرد باهوشیه. تو هم با جملههای درست میتونی بدون اینکه غرور منو خرد کنی، به پدرت حالی کنی که منتظرش بودم، اما ازش گله مندم. این کارو برام میکنی؟
- کی میخوای بری؟
- عموت میگفت به احتمال زیاد پدرت سه شنبه ظهر خونه اس. من صبحش رفع زحمت میکنم. از پدرت خوب پذیرایی کنی ها. میخوام نشون بعدی که چه دسته گلی تحویل اجتماع دادم. آبرومو نباری.
- نرو، مامان. التماست میکنم. اقلأ یکی دوروز اولو باش.
- روی دیدنشو ندارم.
- بابا الان دلش واسهٔ دیدن تو پرم میکشه.
- شاید.اما اگه اینطور نباشه و من اینجا بمونم و هرگز عزم درخواست ازدواج نکنه و تازه بخواد زن هم بگیره، اونوقت چی کار میکنی سپیده؟ من که دیگه زنده نمیمونم. تو هم یه عمر خودتو سرزنش میکنی. پس بذار برم. هر چی خدا بخواد، همون میشه. بذار اصلا بابات بیاد، شاید زشت و بدترکیب شده باشه، من نخوامش.
به مادر لبخند زدم. لپم را گرفت و گفت: بابات داره میاد خوشگلم. بخند.
شب آخر مامان نصرت و عمو علی شام منزل ما بودند. مامان نصرت وقتی فهمید مادرم دارد آنجا را ترک میکند، با ناراحتی وصف ناپذیری گفت: عادل داره به امید تو میاد خونه، این کارها چیه؟
- من روی دیدنشو ندارم. تشکری بهش بدهکارم که در فرصتی مناسب میبینمش.
- اگه بری، دیگه نه من نه تو.
- عادل اگه میخواست منو ببینه، پونزده سال آزارم نمیداد، مادر جون.
- حتما برای این کارش دلیلی داشته. تا اونجا که ما میدونیم، دلش برای هر دوتون پرم میکشه.
عمو علی گفت: مینا خانم، عادل خیلی ناراحت میشه شما رو اینجا نبینه. اونوقت فکر میکنه ما دستورهاشو انجام ندادیم.
- اون میدونه که شما چه پشتیبانهای خوبی برای ما بودین. از همه تون ممنونم. اجازه بدین راحت باشم.
- آخه نمیشه که تو جشن ما شما نباشین. خونوادهٔ خودتون هم میان.
- پدرم بیست سال نیومد دیدن من. چطور ممکنه بیاد؟
-پدرتون شاید نیان، اما مادرتون و مهناز خانم حتما میان.
- ایشالله بهتون خوش بگذره. من غذاهارو آماده میکنم، پذیراییش با سپیده.
- ما وجود خودتون برامون مهمه.
- ممنونم. نه قالب یکباره دیدن عادلو دارم، نه روشو. میترسم پس بیفتم، جشنتونو هم خراب کنم.
آن شب من و مادر تا صبح نخوابیدیم. کلی با هم حرف زدیم. غذاها را آماده کردیم و خانه را مرتب کردیم. بعد هم که اصلا خوابمان نبرد.
روز بعد مادر از صبح دنبال خرید و آماده کردن میوه و شیرینی بود. آخر سر هم با سبد گل بزرگی به خانه آمد. آن گوشهٔ سالن جلوی چشم گذاشت و شروع کرد به نوشتن نامهای و آن را روی گلها زد. جلو رفتم. نوشته بود:
جناب مهندس رادش، سلام
به خانهٔ خودت خوش آمدی. از اینکه برای استقبالت نماندم، معذرت میخوام. اما این طوری هر دو راحت تریم. سپیده را صحیح و سالم و یک دسته گل تحویلت میدم. دو ماه است همه چیز را میداند و به وجودت افتخار میکند. لحظات این پانزده سال را به امید دیدن چنین روزی سپری کردم، اما امروز که آن لحظه زیبا فرا میرسد، تاب ماندن ندارم.
شرمنده و خجالتزدهٔ تو، مینا.
ادامه دارد......
- معلومه که غیر از اینه.
- یعنی زیاد دوستم ندارین؟
- زیاد دوستت ندارم. بی اندازه دوستت دارم، قربونت برم. واسهٔ همین غیر از اینه، خوشگل خانم.
- من هم شما رو خیلی دوست دارم. مامانم که دیگه هیچ. پس عکسها دست بابامه. چه جالب!
- ببینم یعنی اول مامانتو دوست داری؟
- عمو، مثل اینکه شما امروز صبحونه نخوردین. هیچ حرفهای من واستون جا نمیفته.
- به جون خودت نخوردم. افسانه باهام قهر کرده، گرسنه موندم.
- واسهٔ چی قهر کرده؟
- اول بگو کی رو بیشتر دوست داری.
- منظورم این بود که مامانم شما رو بی نهایت دوست داره. دیشب مرتب از خوبیها و پشتیبانیهای شما میگفت.
- علی این بچه حق داره. من خیلی گیج میزنم. اصلا عوضی میفهمم.
- با افسانه چرا قهری؟
- من قهر نیستم. اون قهر کرده. میگه بریم مسافرت، خسته شدم. من هم گرفتارم. اما انگار باید ببرمش. اوضاع خیلی وخیمه. دیشب رویا هم باهام سرسنگین بود. مادر و دختر دست به یکی کردن.
- امروز بهش زنگ میزنم میگم همینطور ادامه بده. بابات داره شکست میخوره.
- تو اینکارو بکن تا من هم بگم باباتو حالا حالاها آزاد نکنن.
- مگه دست شماس؟
- خب آره. من با کارکنان زندان خیلی دوستم. برای رئیس زندون دارم خونه میسازم. نمیدونی، بدون.
- پس تورو خدا بگین همین هفته بابامو آزاد کنن.
- اتفاقاً همه از پدرت خیلی راضین. شاید زودتر آزاد شد.
- خدا کنه. اگه به مامانم بگم، از خوشحالی سکته میکنه.
عمو علی گفت: پس نگو، بچه. مگه آزار داری؟
عمو علی محمد خیلی جدی گفت: عادل بیاد، بلکه مینا خانمو راضی کنه بره عمل کنه. خیلی وضعیتش نگران کننده است.
- نمیشه یه جوری راضیش کنیم تا بابا نیومده عمل کنه؟
- اون تا تو رو تحویل پدرت نده، زیر بار عمل نمیره. اصرار ما بیفایده است.
حرف عمو تمام نشده بود که چند ضربه به در خورد. با تعارف عمو علی، ماری جوان و خوشتیپ وارد شد. در حالی که پرونده هایی در دستش بود، سلام کرد. به احترامش برخاستم. عمو علی گفت: مهندس سپهری، از همکاران ما هستند سپیده جون. ایشون هم برادرزادهٔ ما هستن.
- خوشبختم خانم.
- منم همینطور.
- بفرمایین، خواهش میکنم.
نشستم. مهندس سپهری پروندهها را به عمو علی داد و گفت: بالاخره شهرداری موافقت کرد.
- به به، چه عالی! دستت درد نکنه آرش جون. کارو باید دست کاردان سپرد.
- کاری نکردم. فقط با مهندس برزگر هماهنگ کنین، بریم برای بازدید.
- همین فردا ترتیبشو میدم. بشین بگم برات قهوه بیارن.
- نه ممنونم. مزاحم نمیشم.
- بگیر بشین. مزاحمتی واسهٔ ما نداری.
به اصرار نشست و کمی صحبت کردیم. چند دقیقه بعد من برخاستم و گفتم: با اجازتون من میرم.
- بشین، سپیده جون. ماشین که آوردی؟
- نه تصادف کوچولویی کردم، گذاشتمش آقای یوسفی درستش کنه.
- خب من میبرمت.
- نه، عمو جون. ممنونم. کلاس دارم. مسیر سرراسته. با یه تاکسی میرم.
- خب من میرسونمت، قربونت برم.
- تعارف ندارم. شما به کارتون برسین.
مهندس سپهری گفت: من دارم میرم سر ساختمون. میتونم تا جایی شما رو برسونم.
- ممنونم نیازی نیست.
عمو علی محمد گفت: خب با ایشون برو، عمو جون. غریبه نیستن. مسیرت کجاس آرش جون؟
- مسیرم اول مسیر سپیده خانمه.
با تشکر از آرش، از عموها خداحافظی کردم و دنبال آرش راهی شدم. در ماشین شیکش را باز کرد و گفت: بفرمایین، خانم رادش.
نشستم. او هم رفت پشت فرمان نشست. گفتم: مزاحمتون شدم.
- باعث افتخارم بود که امروز با شما آشنا شدم. شما باید دختر مهندس عادل باشین.
- همینطوره. شما ایشونو میشناسین؟
- پدرم با ایشون آشنا بودن. من خودم ندیدمشون. اما به اجازه ایشون مشغول کار در شرکتشون شدم. حالشون خوبه؟
- الحمدلله.
- خب، شما کجا تشریف میبرین؟
- دوتا خیابون پایینتر.
- بسیار خب. رشتهٔ تحصیلیتون چیه؟
- ادبیات فارسی.
- خیلی عالیه. چرا این رشته رو انتخاب کردین؟
- خب برای اینکه مورد علاقهام بوده.
- خیلی خوبه. به خاطر این سوال کردم چون خودم از رشتهام خوشم نمیاد و به اصرار پدرم تو این کار وارد شدم. آخه من عاشق پزشکی بودم.
- حالا خیلی عذاب میکشین؟
- نه، الان کارمو دوست دارم. خیلی هم توش موفق هستم. اما تصور کنین اگه پزشک میشودم، چی میشودم!
هر دو خندیدیم.
- از وقتی با آقای رادش همکاری میکنم، به کارم خیلی علاقه مند شدم. شاید قسمت این بوده که با شما آشنا بشم. و نگاهی عجیب به من کرد.
- خب شاید پزشک هم میشدین من یه روز به عنوان بیمار بهتون مراجعه میکردم.
- خدانکنه. آخه من عاشق رشتهٔ مغز و اعصاب بودم. شاید هم روان پزشک میشودم.
این بار هر دو بلندتر خندیدیم. خلاصه تا مقصد از هر داری سخن گفتیم. مقابل دانشگاه پیاده شدم و از او خداحافظی کردم.
دماه گذشت و عمو علی محمد ناگهانی خبر داد که دو سه روز دیگر پدرم آزاد میشود. آنشب من و مادرا از خوشحالی باران اشک میریختیم. یکماه زودتر از آنچه تصور میکردیم، برایمان حکم یک سال را داشت.
فردای آنروز وقتی دیدم مادر وسایلش را جمع میکند و چیزهایی را در چمدان میگذارد، پرسیدم: مگه مسافرت در پیش داریم؟
- نه تازه پدرت داره میاد. چی بهتر از این میتونه روحیهٔ آدمو عوض کنه؟ چه وقت مسافرته؟
- پس چرا وسایلتو جمع میکنی؟
- خب من دیگه باید برم خونهٔ خودم، عزیز دلم.
- پدرم ازت خسته اینجا زندگی کنی تا برگرده. مگه نه؟
- خب داره برمیگرده دیگه. ما که به هم محرم نیستیم. از این گذشته، دوست ندارم خودمو بهش تحمیل کنم. اینجا باشم که روش نمیشه زن بگیره.
- آخه مگه من میذارم زنی پاشو اینجا بذاره؟ حرفها میزنی! آدم شاخ در میاره.
- سپیده جون، بذار پدرت هرطور دوست داره زندگی کنه. بیست سال به خاطر ما زندگی کرد، بذار دیگه آزاد باشه. اگه بهش اصرار کنی که با من ازدواج کنه یا چون این همه سال منتظرش بودم جلو بیاد، ازت راضی نیستم. کلمهای از حرفهای من، از عشق من، از علاقهٔ منو بهش نمیگی. میفهمی؟ مگه مُرده باشم. اونموقع قلبمو باراش بشکاف. اشکالی نداره. اما الان نه.
- اما اون باید بدونه چقدر دوستش داری. باید بدونه چه فرصتهایی رو به خاطرش از دست دادی.
- اون عاقله. میدونه. خیلی تیز و باهوشه. لازم نیست بهش گوشزد کنی، قربونت برم.
- اما پدر ناراحت میشه تورو اینجا نبینه. من هم طاقت دوریتو ندارم. آخه این چه کاریه؟ من تازه داشتم خوشحالی میکردم.
- سپیده، تو که دوست نداری من خرد و ذلیل بشم. دوست داری؟
- هرگز.
- بذار ته موندهٔ غرورم جلوی پدرت حفظ بشه. بذار خودش قدم برداره. اون اگه از ندیدن من ناراحت میشد، پونزده سال منو محروم نمیکرد. من در خیال پدرت مردم. اینو باور کن، سپیده. خیلی به خاطر من اذیت شده. خیلی. چطور میتونه فراموش کنه؟ تو هم هرروز بیا بهم سر بزن. ماشالله واسهٔ خودت خانمی شدی.
- پس چرا بابا منو نخواست ببینه؟ لابد من هم در خیالش مردم.
- نمیخواست تو اونو تو زندون ببینی. میخواست فکر کنی مُرده. چون خبر نداشت پونزده سال زنده میمونه یا نه. اما منو که میتونست ببینه. حتی اون موقع که ضعف اعصاب گرفتم و مثل دیوونهها حرف میزدم و مات بودم و مدام راه میرفتم هم اجازه نداد به دیدنش برم، با اینکه پزشکها معتقد بودن دیدن پدرت میتونه اثر مثبت داشته باشه. اونوقت چطور الان دوست داره منو ببینه؟ غیر ممکنه.
نشستم اشک ریختم. طاقت جدایی مادرم را نداشتم. کنارم نشست. نوازشم کرد و گفت: من به پدرت سر میزنم. وظیفه دارم بهش خوشامد بگم. فکر نکن اصلا همدیگه رو نمیبینیم. میخوام بشم مینا زرباف، ببینم باز هم میاد سراغم یا نه. میخوام ببینم باز هم میاد مثل زن ندیدهها بشینه پای در خونمون یا نه.
- اون تصور کنه دوستش نداری، هرگز پا پیش نمیگذاره. من هم که نباید حرف بزنم.
- عادل مرد باهوشیه. تو هم با جملههای درست میتونی بدون اینکه غرور منو خرد کنی، به پدرت حالی کنی که منتظرش بودم، اما ازش گله مندم. این کارو برام میکنی؟
- کی میخوای بری؟
- عموت میگفت به احتمال زیاد پدرت سه شنبه ظهر خونه اس. من صبحش رفع زحمت میکنم. از پدرت خوب پذیرایی کنی ها. میخوام نشون بعدی که چه دسته گلی تحویل اجتماع دادم. آبرومو نباری.
- نرو، مامان. التماست میکنم. اقلأ یکی دوروز اولو باش.
- روی دیدنشو ندارم.
- بابا الان دلش واسهٔ دیدن تو پرم میکشه.
- شاید.اما اگه اینطور نباشه و من اینجا بمونم و هرگز عزم درخواست ازدواج نکنه و تازه بخواد زن هم بگیره، اونوقت چی کار میکنی سپیده؟ من که دیگه زنده نمیمونم. تو هم یه عمر خودتو سرزنش میکنی. پس بذار برم. هر چی خدا بخواد، همون میشه. بذار اصلا بابات بیاد، شاید زشت و بدترکیب شده باشه، من نخوامش.
به مادر لبخند زدم. لپم را گرفت و گفت: بابات داره میاد خوشگلم. بخند.
شب آخر مامان نصرت و عمو علی شام منزل ما بودند. مامان نصرت وقتی فهمید مادرم دارد آنجا را ترک میکند، با ناراحتی وصف ناپذیری گفت: عادل داره به امید تو میاد خونه، این کارها چیه؟
- من روی دیدنشو ندارم. تشکری بهش بدهکارم که در فرصتی مناسب میبینمش.
- اگه بری، دیگه نه من نه تو.
- عادل اگه میخواست منو ببینه، پونزده سال آزارم نمیداد، مادر جون.
- حتما برای این کارش دلیلی داشته. تا اونجا که ما میدونیم، دلش برای هر دوتون پرم میکشه.
عمو علی گفت: مینا خانم، عادل خیلی ناراحت میشه شما رو اینجا نبینه. اونوقت فکر میکنه ما دستورهاشو انجام ندادیم.
- اون میدونه که شما چه پشتیبانهای خوبی برای ما بودین. از همه تون ممنونم. اجازه بدین راحت باشم.
- آخه نمیشه که تو جشن ما شما نباشین. خونوادهٔ خودتون هم میان.
- پدرم بیست سال نیومد دیدن من. چطور ممکنه بیاد؟
-پدرتون شاید نیان، اما مادرتون و مهناز خانم حتما میان.
- ایشالله بهتون خوش بگذره. من غذاهارو آماده میکنم، پذیراییش با سپیده.
- ما وجود خودتون برامون مهمه.
- ممنونم. نه قالب یکباره دیدن عادلو دارم، نه روشو. میترسم پس بیفتم، جشنتونو هم خراب کنم.
آن شب من و مادر تا صبح نخوابیدیم. کلی با هم حرف زدیم. غذاها را آماده کردیم و خانه را مرتب کردیم. بعد هم که اصلا خوابمان نبرد.
روز بعد مادر از صبح دنبال خرید و آماده کردن میوه و شیرینی بود. آخر سر هم با سبد گل بزرگی به خانه آمد. آن گوشهٔ سالن جلوی چشم گذاشت و شروع کرد به نوشتن نامهای و آن را روی گلها زد. جلو رفتم. نوشته بود:
جناب مهندس رادش، سلام
به خانهٔ خودت خوش آمدی. از اینکه برای استقبالت نماندم، معذرت میخوام. اما این طوری هر دو راحت تریم. سپیده را صحیح و سالم و یک دسته گل تحویلت میدم. دو ماه است همه چیز را میداند و به وجودت افتخار میکند. لحظات این پانزده سال را به امید دیدن چنین روزی سپری کردم، اما امروز که آن لحظه زیبا فرا میرسد، تاب ماندن ندارم.
شرمنده و خجالتزدهٔ تو، مینا.
ادامه دارد......