رمان نوژن

وضعیت
موضوع بسته شده است.

FA-HA

عضو جدید
رمان نوژَن

نويسنده : فوژان برقيان

تعداد فصل ها : 22

416 صفحه
 

FA-HA

عضو جدید
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش/ گل در اندیشه که چون عشوه کند در کارش
دلربای همه آن نیست که عاشق بکشند/ خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش
جای آن است که خون موج زند در دل لعل/ زین تغابن که خزف مشکند بازارش
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود/ این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای که از کوچهٔ معشوقهٔ ما میگذری/ بر حذر باش که سر می شکند دیوارش
آن سفر کرده که صد قافله همره اوست/ هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
صحبت عافیتت گر چه خوش افتاد‌ ای دل/ جانب عشق عزیز است فرو مگذارش
صوفی سر خوش از این دست که کج کرد کلاه/ به دو جام دگر آشفته شود دستارش
دل حافظ که به دیدار تو خو گر شده بود/ ناز پرورد وصال است مجو آزارش
از بالای عینک ظریفش نگاه با ‌نمکی کرد،مثل عادت همیشگی‌اش آبرو‌های نازکش رو کشید بالا وبا پشت چشم نازک کردن عشوه باری انگشتش و لای کتاب گذاشت تا صفحه رو گم نکند.خنده‌ام گرفت،بعد این همه سال هنوز هیچ تغییری نکرده بود.هنوز همون پانی شر و شیطون سابق بود که با دیدنش همه غم و غصه‌ها فراموش میشد.
گفتم:خوب استاد،نتیجه؟
عرضم به حضور مبارک که شاعر میگه کرم از خود درخته!
قری به سر و گردنش داد و همانطور که بشکن میزدخواند:
این همه ناز و ادا کی‌ میره این همه راه
غش غش خندیدم و گفتم:تا کور شود هر آنکه نتواند دید.
چشماشو گرد کرد و همانطور با غیض جواب داد:
بله دیگه ناز کش داری ناز کن نداری بفرما پاهات و دراز کن.تا وقتی‌ دور،دور شماست وضع همینه.بفرما خواجه هم همین و میگه.دوباره کتاب و باز کرد و بیت آخر و خوند:
دل حافظ که به دیدار تو خو گر شده بود ناز پرورد وصال است مجو آزارش
این بار کتاب را کامل بست و عینکش را هم از چشمش در آورد.
بی‌ حوصله گفتم:حالا که چی‌؟از سن ناز کردن منخیلی وقته که گذشته؛یک؛دو اینکه اصلا من و پندار هیچ کدوم اهل......
با لحن شیطنت آمیزی گفت:حالا کی‌ حرفی‌ از پندار زد؟
پرسش گر نگاهش کردم که گفت:پندار به دردتو نمیخوره،منظور من نوژن بود.
چیزی ته دلم تکان خورد.درست مثل همان روزها.نهایت سعی‌ام را کردم که به رویم نیاورم.با لودگی جواب دادم:
-داداشت میدونه که داری پیش من براش میزنی‌؟
نگاهش رنگ جدیّت گرفت:
ببین هستی‌،من خوب فکر کردم.تو و نوژن قسمتتون اینه.تا کی‌ میخواهین خودتون رو گول بزنین.....
حرفشو بریدم و گفتم:
-این قصه‌ها رو برو برای رئیس عزیزت بگو.
-نه برای تو میگم چون می بینم هنوز هم بچه ای.خیلی‌ خری،هستی‌.
-آره راست میگی‌ ولی‌ بهای خریت هام رو هم دادم.تو...تو چه میدونی‌ به سر من چی‌ اومده؟تو و اون نوژن فقط...فقط...اه
باز سیل اشک بود که پشت پلک هام جمع شده بود و من با بد بختی سعی در پنهان کردنشون داشتم اما زخمی که سر باز کند،کاسه‌ای که پر و سرریز شود،سینه‌ای که غم بادگرفته باشد،مگر چه قدر میتواند تحمل داشته باشد.
همان طور که روی تخت نشسته بودم پاهایم را جمع کردم،سر روی زانو‌هایم گذاشتم و اجازه دادم غصهٔ خاطرات از دست رفته‌ام قطره قطره از چشمانم سرازیر شود.وقتی‌ دست پانی موهایم را نوازش کرد من عاجزانه از خدا خواستم که آن روزها برگردد و به یاد همان روزها سر روی سینه پانی گذاشتم و در آ غوش مهربانش غصه‌هایم را سیر باریدم.وقتی‌ بالاخره آرام گرفتم پانی رفت یک لیوان آب برایم بیاورد.پانی آهسته گفت:منو به بخش.اصلا فکر نمیکردم اینطور به هم بریزی.سر تکان دادم و گفتم:تقصیر تو نیست.تقصیر هیچ کس نیست جز خودم.چه مفت زندگیم و باختم!پانی داشت متعجب نگاهم میکرد.عاقبت گفت:چی‌ تو رو اینقدر داغون کرد هستی‌؟فقط توانستم زهر خند بد منظری بزنم و باز ساکت از پنجره به بیرون نگاه کنم.آفتاب توی حیاط پخش شده بود و من چه قدر آرزو می‌کردم مثل همان سال‌ها دوباره گرما و نشاط زیر پوستم بدود.همان سال‌های که الان به نظرم خیلی‌ دور می‌‌آمد.مثل یک خاطرهٔ رنگ و رو رفته یا یک عکس کهنهٔ قدیمی‌.صدای پانی دوباره به عالم امروز کشاندم:
-هستی‌ ما هیچ وقت نفهمیدیم بین تو و نوژن چی‌ گذشت و قضیهٔ شما دو تا چی‌ بود؟حداقل من یکی‌ چیزی نمیدونم.پندار رو که میشناسی،هیچ وقت از تو و نوژن چیزی برام نگفت.چی‌ تو رو به اینجا کشوند هستی‌؟بگو،دیگه سکوت نکن،برای خودت میگم وگر نه...
دوباره نگاهم کشیده شده بود به پنجره و. آفتاب هوس انگیزش.ناخود آگاه گفتم:کاش هنوز کوچیک بودم.
پانی ادامهٔ حرفش را نگفت و منتظر ماند.حرفهایم سر ریز کرده بود.دل تنگم دیگه بیشتر از این جا نداشت.
 
آخرین ویرایش:

FA-HA

عضو جدید
فصل اول
تا وقتی‌ بچه بودیم همه چیز خوب و قشنگ و عالی‌ بود.نه غمی، نه غصه ای.همه جور ادا‌یی‌ در می‌‌آوردیم و همه جوره هم نازمان خریدار داشت.من، هاله و هاتف،همه در همین خانه، میان همین اتاق ها،در همین حیاط پا گرفتیم و زندگی‌ را فهمیدیم.آن هم من که چه سلطنتی می‌کردم!ته تغاری بابا،نور چشمی مامان،دردانهٔ داداش و عزیز دل هاله بودم.با این همه لوس هم نبود ام.خوی نظامی گری پدرم و قدرت احترام بر انگیز مادرم،در من بیدار بود.کلّاً در فامیل دور و دراز ما،سرهنگ آرمند و خانم دکتر معروف بودند.پدرم نرمش پدرانه را در کنار صلابت همیشگی‌‌اش نسبت به ما ابراز میکرد و مادرم ظرافت زنانه را با نکته سنجی و کاردانی تو امان داشت.هاتف درست شبیه پدرم بود.در کلام و رفتار با پدرم مو نمیزد.هاله اما اینطور نبود.ذات آرام و روحیه‌ای ظریف داشت که با چهرهٔ زیبایش عجیب همگون بود.زیبایی و ظرافت زنانه را از مادرم ارث داشت.بعد‌ها همیشه به حالش غبطه می خوردم.هاله حقیقتا یک زن بود،یک زن طبیعی‌.متانت حتی از طرز راه رفتنش هم مشخص بود.با نگاه گیرایش همهٔ نا گفتنی‌ها را میگفت.همیشه هر وقت به هاله فکر می‌کردم می دیدم کلمهٔ زن واقعا برازنده‌اش است.
من ولی‌ از همان دوران نوجوانی خوی سرکشی داشتم.بدون اینکه متوجه باشم به هاتف بیشتر نزدیک می شودم تا هاله.پوست گندمی و موهای تیره با لبهایی نازک و به هم فشرده همراه با فرم استخوان بندی صورتم داد میزد که(هر چه بخواهم،به دست می‌‌آورم)را شعار زندگی‌‌ام کرده ام.اخم نمیکردم اما جدیّت در چهره‌ام موج میزد.آن روز‌ها چه قدر این پوستهٔ محکم و مغرور را می پسندیدم.گرچه از درون همیشه دختر بچه‌ای احساساتی را همراه داشتم اما بین احساس و زندگی‌ بیرونی‌ام مرز بندی مشخصی‌ با اصول خودم قرار داشت.همین کم کم قوه ابراز احساساتم را از من گرفت.
همیشه هاله را میدیدم که چه طور به راحتی‌ هر چه در دلش بود بزبان میاورد:بابا جونم الهی قربونت برم...مامان خوشگلم که همیشه دوستت دارم....داداشی مهربونم چطوره...هستی‌ خانوم ناز مامانی‌ بیا بغل آبجی‌ میخوام دو تا بوس گنده از لپات بگیرم...)
با اینکه هاله را همیشه دختری با وقار میدانستم و به عنوان خواهر بزرگتر کلی‌ قبولش داشتم اما این رفتار‌هایش به نظرم بچه گانه میرسید.یادم نمی‌‌آید هیچ وقت پدرم را(بابایی جون جونم)صدا کرده باشم،همان طور که هاتف هیچ وقت نگفته بود.برای ما بابا همیشه بابا بود و مامان همیشه مامان.
شاید به خاطر همین بود که غیر از تو هیچ دوست صمیمی‌ دیگری نداشتم.خلأ آن قسمت از وجودم که شیطنت و شوخی‌‌های نوجوانی را می‌طلبید با تو پر می‌کردم.گاهی‌ فکر می‌کنم اگر تو آنقدر شلوغ و سرزنده نبودی،من چقدر احساس تنهای می‌کردم.در واقع تو نیمهٔ دیگر من بودی و به جای من هم شیطنت میکردی.آنقدر که تمام هیجانات روحی‌ من،از طریق تو و کارهای تو تخلیه میشد.با این همه باز هم یک چیزی کم بود.انگار یک گوشهٔ زندگی‌‌ام جای چیزی خالی‌ بود که نه با شوخی‌‌ها و بزن بکوب‌های تو پر میشد و نه با محبت‌های خانواده ام.بعد‌ها که پای نوژن درزندگی‌ام باز شد فهمیدم آن چی‌ بود.
تا قبل از رفتنت که خودت بودی و میدونی‌.مهمترین اتفاق زندگی‌‌ام در آن سالهای مدرسه و دبیرستان یک نمره کم بود یا تشر‌های ناظم‌ها بابت بزن برقص‌های سر کلاس.همه چیز بعد از آن بود که هر کدام در یک دوره جدید از زندگی‌ پا گذاشتیم.
یادته روزی که رفتیم جواب کنکور را بگیریم؛از صبح کله سحر جلوی دکه روزنامه فروشی ایستاده بودیم.وقتی‌ روزنامه را گرفتیم تو گفتی‌هستی‌ تو چون اسمت با الفه اول مال تو رو نگاه می‌کنیم)
چه قدر طول کشید.شایدقدر یک سال،قدر همان یک سالی‌ که دوتایی با هم خونده بودیم.بالاخره رسیدیم به (هستی‌ آرمند).تو زودتر از من جیغ کشیدی:
-وای هستی‌ قبول شودی، نگاه کن
زود کدجلوی اسمم را پیدا کردی:
-ببین همون رشته‌ای که دوست داشتی.مدیریت اون هم کجا،دانشگاه پندار اینا
بعد سقلمه‌ای زدی و گفتی‌:
-بیا با هم،هم دانشگاهی هم شدید.
آن موقع‌ها تو فکر میکردی من و پندار همدیگر را دوست داریم و عنقریب فامیل می‌شویم.من داشتم با لبخند به خل بازی‌های تو نگاه می‌کردم که گفتی‌:
-اوهوی!حواست کجاست؟بگرد اسم منو پیدا کن.
اما پیداکردن اسم تو بر عکس من اصلا طول نکشید.حرف کاف و کیارا!انگشت هر دومان کنار هم داشت ستون کیارا ها را میشمرد و می‌آمد پایین.اما ستون تمام شد و ...
باز هم تو زودتر از من عمل کردی و بی‌ حرف انگشتت را پس کشیدی.اما من دست برنداشتم.وقتی‌ برای بار چهارم خواستم ستون را نگاه کنم دستم را گرفتی‌ و گفتی‌:
-هستی‌ ول کن،نیست!
و من هاج و واج به لبخند تو نگاه می‌کردم ولی‌ ته چشمانت چیزی غیر از آن لبخند میگفت.غصه‌ای که به جای تو،من اشک به چشم آوردم و خودم را به آغوشت انداختم.تو مثل مادری که بچه لوس و کوچولوش را آرام کند،گفتی‌:
-ااا...گریه برای چی‌ دختر گنده؟!خجالت نمیکشی؟حتما قسمت نبوده،باشه سال بعد.
اما به سال بعد نکشید!از همان روز آقای کیارا افتاد دنبال کارهات تا بفرستت فرانسه پیش عمویت.اوایل آبان بود که رفتی‌ و شایددرست از همان موقع بود که زندگی‌ من سیر جدیدی گرفت.
روز‌های اول بیشتر روز‌های سردرگمی بود.برای من وجود آشنای مثل پندار واقعا غنیمت بود.پندار مثل یک برادر همراهم بود و هر جا به مشکلی‌ بر میخوردم پندار با جون و دل کمکم میکرد.با اینکه خودش حقوق میخواند ولی‌ تو دانشکده ما هم کم دوست و آشنا نداشت.تمام کارهای ثبت نامم را با کمک پندار انجام دادم و بالاخره جا افتادم و به همه چیز عادت کردم.به استاد‌ها و درس ها،بچه‌ها و شر و شورشان.از بین بچه‌ها سه دختر بودند که بیشتر کلاس هامان با هم بود:کتایون،حنانه و مهلا.ما چهار نفر دیگر تبدیل به یک اکیپ شده بودیم.
 

FA-HA

عضو جدید
یک روز تنها در سلف نشسته بودم و داشتم از بیکاری جزوه‌ام را مرور می‌کردم.آن روز استاد نیامده بود و مجبور بودم تا شروع کلاس بعدی منتظر بمانم.دو تا از دختر‌ها که ظرف ناهار و نوشابه دستشون بود.آمدند سر میز من.یکی‌‌شان گفت:
-ببخشید میتونیم اینجا بشینیم؟
سر تکان دادم و کیفم را از روی میز برداشتم،آنهاهم نشستند روبروی من.باز همان دختر گفت:
-بفرمایین خواهش می‌کنم.
لحنش بیشتر از آنکه از روی تعارف باشد بوی دوستی می داد.بی‌ اختیار لبخند زدم:
-ممنون،شما بفرمایین
رفیقش گفت:
-چرا تعارف میکنی‌؟این برای ما دوتا زیاده.اصلا بذار برم یه قاشق اضافه بگیرم و یه لیوان با هم ناهار بخوریم.
و قبل از آنکه من بخواهم اعتراضی بکنم بلند شد و رفت.گفتم:
-آخ چرا رفت؟!آخه من که...
همان دختر اولی‌ گفت:
-مهلا اینطوری دیگه
مهلا با یک قاشق و لیوان رسید:
-بفرمایین،حالا ناهار می‌چسبه
با خجالت گفتم:
- شرمنده کردین من راضی‌ نبودام
-چقدر تعارفی هستی‌.این دو لقمه که دیگه این همه تعارف نداره.راستی‌ خودمونو معرفی نکردم،من مهلا طراوت هستم،اینم دختر خاله م حنانه شفیع پور.
حنانه اضافه کرد:
-البته دقیقا دختر خاله نیستیم،مهلا نوهٔ خالهٔ مامان منه.
-خوشوقتم.منم...
هر دو با هم گفتم:
-هستی‌ آرمند.می شناسیمت!
با تعجب گفتم:
-از کجا؟
حنانه گفت:
-آخه مهلا رشته تخصصی ش آماره.
مهلا چپ چپ به حنانه نگاه کرد.که گفتم:
-جدی؟!فکر می‌کردم هم رشته هستیم آخه تو کلاس‌های اختصاصی دیده بودمتون.
هر دو با هم زدند زیر خنده.حنانه به من که داشتم گیج نگاهشان می‌کردم گفت:
-منظورم این بود که آمار بچه‌ها رو میگیره.
از خنگی خودم خنده‌ام گرفت.داشتم غش غش می‌خندیدم که مهلا گفت:
-البته مورد شما استثناست.
-چطور؟
حنانه جواب داد:
-آخه خیلی‌ مرموزی!
-من؟!آخه چرا؟
مهلا گفت:
-خوب چون آسه میری آسه میای،با کسی‌ کاری نداری،تو کلاس حرفی‌ نمیزنی مگر اینکه سوالی از استاد داشته باشی‌.
با تعجب داشتم به مهلا که انگار من را زیر ذره بین گذاشته بود نگاه می‌کردم که حنانه با شیطنت گفت:
-منظورش اینه که تو سنگین و رنگین و با وقاری.درست بر عکس مهلا!هر چقدر تو متین و با کلاسی این مهلا(لولِول low level)و هو چی‌ گره!!
اینبار مهلا طوری چپ چپ به حنانه نگاه کرد که نتونستم جلوی خنده‌ام رو بگیرم:
-خوب دیگه؟
مهلا فوری گفت:
-دیگه اینکه پسر‌ها هم خیلی‌ در موردت کنجکاو شدن.
از اطلاعات دقیق مهلا خنده‌ام گرفت:
-تو اینها رو از کجا میدونی‌؟
حنانه گردنش رو تکان داد و با لحن خنده داری گفت:
-ارشک جونش گفته!
مهلا با اخم ساختگی گفت:
-یه بار دیگه اسم اون ایکبیری رو بیاری من میدونم و تو.
حنانه چشمکی پنهانی‌ به من زد:
-نه که تو هم بدت میاد؟!
برای اینکه بحثشان را تمام کنم پرسیدم:
-حالا نگفتی چرا؟
مهلا جواب داد:
-یعنی‌ خودت تا حالا نفهمیدی؟
سر تکان دادم که گفت:
-ای بابا از مرحله پرتی ها!خوب وقتی‌ دختر خوشگل و پولداری مثل تو جواب سلام هیچ کدوم از پسرها رو نده که هیچ،محل سگشون هم نذاره،با هیچ کدوم از دختر‌ها هم رابطه صمیمی‌ نداشته باشه اونوقت یه راست بره با یکی‌ از خر خون‌های سال بالایي بپره،خوب معلومه پسر‌ها که سهله برای دختر‌ها هم عجیب میشه دیگه.
-من با خر خون سال بالایي گشتم؟
حنانه قاشقی از غذایش خورد و گفت:
-منظورش پندار کیاراست.بخورین دیگه یخ کرد.
مهلا قاشق به دست شروع به خوردن کرد.من هم که تازه فهمیده بودم جریان چیه با خنده گفتم:
-آهان!از دست شما با این فکر و خیالاتون.پندار برادر دوست صمیمی‌ من پانته آ است.منو پانی از بچگی‌ با هم دوست بودیم.البته یه نسبت دور خانوادگی هم داریم.خوب طبیعیه که منو پندار رابطهٔ نزدیکی‌ داشته باشیم.خصوصاً حالا که خواهرش از ایران رفته و ما دو تا هم دانشکده‌ای هستیم.حالا شما از کجا می شناسینش و میدونین که خر خونه؟
-اولا پندار کیارا خودش همین جوری معروف هست چون همیشه شاگرد اوله.درثانی مهلا هم دورهٔ پنداره.
خود مهلا توضیح داد:
-البته نه دقیقا چون من ورودی بهمنم،کیارا یه ترم از من بالاتره.

-پس چرا با ما واحد پاس میکنی‌؟
-نه من فقط یه درس با شما دارم ولی‌ بعضی‌ روز‌ها که به ساعتم می خوره مستمع آزاد می‌‌‌شینم تا پیش حنانه باشم.اواخر ترم دومم بود که حال مادرم رو به وخامت گذاشت.یک سالی‌ میشد که فهمیده بودیم سرطان داره.اون ترم مشروط شدم.با فوت مادرم ترم بعدش رو مرخصی گرفتم.اینه که از آقا پندار شما عقب اوفتادم.
-بابت مادرت خیلی‌ متاسفم،واقعا ناراحت شدم
با مهربانی گفت:
-خودتو به خاطر من ناراحت نکن.
چقدرراحت بر خورد میکرد.از حالت چشمانش حس می‌کردم چه رنجی‌ می‌کشد و به روی خود نمی‌‌آورد.خدایا اگر من جای مهلا بودم چی‌؟وای فکرش هم وحشتناک بود.
بالا خره رفتیم سر کلاس.دو ساعت نمی‌شد که با مهلا و حنانه آشنا شده بودم،اما انگارسالها بود که میشناختمشان.
آشناییم با کتایون اما ماجرای دیگری داشت.اواسط ترم بود و چندتای از استاد‌ها درصدد بودند که امتحان میان ترم بگیرن و ما به چه ضرب و زوری سعی میکردیم از زیر امتحان هادر بریم و به لطایف الحیلی یا امتحان را کنسل میکردیم یا به تعویق می‌‌انداختیم.در هر کلاسی هم معمولا چون دانشجوی سال بالایي هم داشتیم که تمام این بازیها با تحریک آنها صورت میگرفت و بعد به بقیه هم سرایت میکرد
از جمله آنها پسری بود به اسم دارا مشكاتی نیا که همیشه سر به سر استاد‌ها میگذاشت البته هیچ وقت از چهار چوب ادب و احترام خارج نمی‌شد ولی‌ به خاطر زبان همیشه دراز و حاضر جوابش بین بچه‌ها و استاد‌ها ضرب المثل بود و کم کم تبدیل شده بود به نماینده بچه‌ها در هر کاری.
 

FA-HA

عضو جدید
در مقابل دختر تپل وبا ‌نمکی در کلاس داشتیم به اسم کتایون تحریریان که در لجبازی آشکار و با مزه‌ای با همین دارا مشگاتی نیا بود.همیشه سر هر مساله‌ای در کلاس یکی‌ از این دو بحثی‌ را به میان می‌کشید و دیگری شروع میکرد به لجبازی و مخالفت،و آن موقع بود که لجبازی شروع میشد.کتایون همیشه بعد از کلاس میگفت:
-من نمیدونم چه هیزم تری به آقای مشگاتی نیا فروختم،که ایشون تا من حرف میزنم ساز مخالف کوک می‌کنن.
و دارا جواب میداد:
-آخه پدر بنده با پدر جنابعالی پدر کشتگی داشتن.
کتایون هم با خنده ی با ‌نمکی میگفت:
-ااا...!حالا شما چرا جیلیز ویلیز می‌کنین؟
و با جواب‌های که میداد مچ مشگاتی نیا را میزد و دارا کوتاه می‌‌آمد.
آن روز هم امتحان میان ترم داشتیم و هیچ جور هم نتوانسته بودیم استاد را راضی‌ کنیم که امتحان نگیرد.استاد که پیرمرد بذله گو و خنده روی بود و لهجهٔ شیرین آذری و رفتار خوبش باعث محبوبیتش بین دانشجو‌ها شده بود،گفت:
-خب امروز معلوم میشه کیا باید حذف کنن و کلاس رو خلوت کنن!اما قبل از پخش برگه‌ها باید جای چند نفر عوض بشه،یکیش همین آقای مشگاتی نیای گله.
آن روز هم مثل بقیه امتحان‌ها دارا کنار کتی نشسته بود،دارا زود جواب داد:
-استاد من راحتم جان شما!
استاد همانطور که ته کلاس میرفت گفت:
-میدونم،ولی‌ من راحت نیستم.
-چرا استاد خب بگین مشکلتون چیه شاید کاری از دستمون بر اومد،من شخصا در بست در خدمتتونم.
استاد آرام چند ضربه پشت دارا زد و گفت:
-مشکل من اینه که شما اینجا نشستید،میترسم وسط امتحان با خانوم تحریریان بزنین تو سر و کله هم و جلسه امتحان را تبدیل به میدون جنگ کنین.
دارا_ای بابا این حرفا چیه استاد؟اتفاقا من ارادت خاصی‌ به خانوم تحریریان دارم،خصوصاً سر جلسات امتحان.
کتایون چپ چپ نگاش می کرد و هیچ چی‌ نمی گفت.که استاد گفت:
-بله بله،بنده کاملا واقفم به مساله منتها محض اطمینان گفتم.بعد برگشت و به من گفت:
-خانوم آرمند،تشریف بیارین.
با بی‌ میلی‌ وسایلم را از کنار حنانه که داشت می خندید جمع کردم.استاد گفت:
-شما اقای حاتم پور جای خانوم آرمند میشینید،اقای مشگاتی نیا جای حاتم پور،خانوم آرمند هم جای مشگاتی نیا،بفرمایین.
خلاصه من نشستم درست بین کتی و دارا و امتحان شروع شد.
وسط‌های امتحان بود که متوجه اعلامت‌های مشگاتی نیا شدم که با دست عدد چهار را نشون میداد.پرسشگر نگاهش کردم که با اشاره بهم فهموند که به کتی بگم جواب سوال رو براش بنویسه.خنده‌ام گرفت،تا اون موقع تقلب نکرده بودم،حداقل نه اینطور تقلب از راه دور!با همون روش به کتی فهموندم که سوال چهار رو برای دارا میخوام،بعد از چند دقیقه برگه‌ای رو انداخت زیر پام،خم شدم و برش داشتم،اما وقتی‌ سر بلند کردم،دیدم استاددرست بالای سرم ایستاده، با لحن همیشگی‌‌اش گفت:
-به به!خانوم آرمند از شما انتظار نداشتم.
مونده بودم چی‌ بگم که دارا به دادم رسید:
-استاد من توضیح میدم،برگ چرک نویس خانوم تحریریان افتاد جلوی خانوم آرمند،ایشون هم زحمت کشیدن و...
استاد حرفش رو قطع کرد:
-شما سخن گوی خانوم تحریریان و آرمند هستین؟
بعد با نگاهی‌ شیطنت بار به دارا گفت:
-البته من جنس خودمو بهتر میشناسم و میدونم همه اینا زیر سر کیه
دارا فوری گفت:
-ای بابا استاددو نفردیگه دارن کمک درسی‌ میگیرن،من چیکاره ام؟
استاد خندید:-من کی‌ گفتم کار شماست؟ولی‌ از قدیم گفتن چوب و که برداری گربه دزده فرار میکنه!
-دستتون درد نکنه استاد،حالا دیگه گربه دزده هم شدیم؟
استاد دوباره پشتش زد:
-شما آقای مشگاتی نیا خود پینوکیو هستی‌
و آرام اضافه کرد:
-از دماغت معلومه!
بعد هم برگه را داد به کتی و گفت:
-به کارتون برسین الان برگه ها رو جمع می‌کنم.
وقتی‌ استاد دور شد برگشتم دارا رو نگاه کردم،داشت بی‌ خیال می خندید.همان موقع کتی دستم رو آروم گرفت و گفت:
-نترس هیچی‌ نمیشه.
امتحان که تمام شد برگشتم به دارا گفتم:
-اگه برگه رو ازمون میگرفت میدونی‌ چی‌ میشد؟
طلبکارانه گفت:
-بیا یه چیزی هم دستی‌ بدهکار شدیم.بد کردم حواسشو پرت کردم؟اگه من نبود ام که هر دوتون مونده بودین تو گل!
کتی معترض گفت:
-دارا؟!
بی‌ توجه به حرفش گفتم:
-اولا مودب باش،در ثانی‌ اصلا من کجای بازي‌ بودم که شما اینطور..
حرفم رو برید و گفت:
-چشم ببخشید.حالا همین جا وسط کلاس میخوای منو بزنی‌؟با این همه شاهد؟
با دست به بچه‌های کلاس اشاره کرد که داشتن ما رو نگاه میکردن.خیلی‌ بهم بر خورد و ناراحت شدم.زود وسایلم رو جمع کردم و گفتم:
-واقعا که!شما قبل از اینکه بیاي سر کلاس‌های دانشگاه بشینی‌،بایدیه دوره ادب می گذروندی و نحوه برخورد رو یاد میگرفتی.شما که دوران گردو بازیت تمام نشده رو چه به دانشگاه!
یک دفعه متوجه شدم صدا از کسی‌ در نمیاد.انگار تا حالا براشون پیش نیومده بود که دختری اینطور جلوی همه جواب پسری رو بده.
حنانه با چشمهای ترسیده اومد کنارم. فقط گفتم:
-اونقدر بچه‌ای که نمیدونم چی‌ بهت بگم.
 

FA-HA

عضو جدید
جلو تر از حنانه به راه افتادم و رفتم بیرون. مهلا که منتظرمون بود و معلوم بود همه چیز رو شنیده آمد جلو:
-به‌ به‌!گرد و خاک میکردی داااش!
برگشتم و چشم غره‌ای بهش رفتم که دستشو گذاشت روی قلبش و گفت:
-ااا...خیلی‌ خوب بابا چشمای غضبناکتو جمع کن ترسیدام.چشمالو!!!
با این حرفش دیگه نتونستم خودم و نگه دارم و زدم زیر خنده:
-مرده شورتو ببرن با این حرف زدنت.
-هی...!بالاخره خندید جیز ويز جوش موش خف خلاص؟!!
حنانه جای من پرسید:
-چی‌؟
مهلا_میگم یعنی‌ الان سر صلحی‌؟میشه دو قدم اومد نزدیکت؟
حنانه_وااا!خل شدی؟!
مهلا جدی جواب داد:
-مگه ندیدی آبجی‌ مون آمپر چسبونده بود.
-خدا خفه ات نکنه مهلا.
-شما اینجور وقتا تیزی میزی هم کار می‌کنید؟
-یعنی‌ چی‌؟
-یعنی‌ طرفو خط خطی‌ هم میکنی‌؟
باز گیج نگاهش کردم.این بار نشست و دستای منو گرفت و گفت:
-هستی‌ جان مادر!شما با این هوش سرشارت چطور دانشگاه قبول شدی؟
نشستم کنارش و گفتم:
-آخه سرکنکور از این اصطلاحات تست نیومده بود.تیزی!خط خطی‌!
-ای بابا تیزی یعنی‌ چاق ماق دیگه
این بار حنانه پرسید:
-چاق ماق؟!
-چاقو بابا چاقو!تو که از هستی‌ هم بدتری!
داشتیم همینطور می خندیدیم که یه مرتبه مهلا گفت:
-اونجا رو هستی‌ طرف داره میاد.
-کی‌؟
-همونکه ازش نسق گرفتی‌ دیگه.
به طرفی‌ که نگاه می کرد،نگاه کردم. دارا و کتی داشتند مي آمدند به طرف ما. اخم‌های دارا حسابی‌ در هم بود. وقتی‌ رسید جلوی ما بلند شدم. تقریباً هم قد بودیم که یخورده کوتاهي او و کمی‌ هم قد بلند من باعثش بود. دارا با اخم گفت:
-خانوم شما امروز جلوی همه با صدای بلند با من حرف زدین و منو تحقیر کردین.
مهلا چهره‌اش را در هم کشیده بود ولی‌ حنانه ترسان به من نگاه میکرد. بدون آنکه خودم رو ببازم گفتم:
-بله،لابد مستحقش بودین
دستانش رابه کمرش زد:
-عجب!حالا که اینطور شد باید بگم که...
حرفش را نیمه تمام گذاشت و نگاهی‌ گذرا و عصبی‌ به هر سه ما کرد و ادامه داد:
-باید بگم که...من بهتون تبریک میگم.
یک لحظه به گوش‌های خودم شک کردم اما بعد با دیدن چهره خندان کتی و خود دارا تازه فهمیدم قضیه از چه قراره. دارا با خنده گفت:
-جدی میگم تا حالا هیچ کس با من اینجوری حرف نزده بود،یه آن گفتم الانه که یه کشیده مهمونم کنی‌.
کتی هم از پشت سرش گفت:
-دستت درد نکنه هستی‌ جون هیچکی نمیتونه مثل تو روی این بشر رو کم کنه.یه نوشابه مهمون منی‌.
دارا جدی گفت:
-حق باشماست،من گاهی‌ زیادی شوخی‌ رو کش میدم،معذرت میخوام.
اصلا انتظار این برخورد خوب رو از یه پسر نداشتم
-واقعا نمیدونم چی‌ بگم،شما با این کارتون نشون دادین که چقدر با جنبه هستین. البته من هم یه کم زیاده روی کردم.
مهلا دستانش را به هم کوبید:
-خب حالا به خاطر اینکه هر دو طرف کاملا متوجه اشتباهشون شدن و می خوان از دل هم در بیارن، امروز همگی‌ یه ناهار خوشمزه مهمون جیب هستی‌ جان و دارا خان تو رستوران پایین دانشگاه هستیم.
دارا جواب داد:
-نه بابا!دانشجویی حساب کن مشتری شیم!!!
کتی گفت:
-خیلی‌ خسیسی‌ دارا واقعا خجالت داره. یه خورده از هستی‌ یاد بگیر ببین چقدر خانوم و لارجه یک کلام هم حرف نمیزنه.
دارا سرشو مثل دخترا تکون داد و با صدای زنونه گفت:
-یعنی‌ منو به خانومی قبول نداری؟!
کتی-منظورم دست و دل بازیش بود!
دارا-آهان از اون لحاظ! گفتم!!و گرنه تو خانومی من که حرفی‌ نیست.
بشوخی گفتم:
-حالا کی‌ گفته من میخوام ناهار بدم که شماها ول نمیکنید؟
دارا زود بل گرفت:
-ایول!.اگه نه اینکه قراره ما از دل هم در بیاریم،شماها این وسط چیکاره اید؟من و هستی‌ میریم رستوران،من غذای ایشون رو حساب می‌کنم ایشون هم غذای منو،حرفیه؟
مهلا با زرنگی گفت:
-د..نه دیگه!ما میایم تا شما دو تا از لجبازی برای اینکه طرف مقابل رو بیشتر پیاده کنین،خودتون رو با غذا خفه نکنین.
کتی هم ادامهٔ حرف مهلا رو گرفت:
-تازه این آشتی‌ کنون باید یه خرج اضافی برای شما داشته باشه تا دیگه از این کارا نکنین. میدونی‌ که شیرینی‌ و این حرفا!
دارا گردنش رو کج کرد:
-ااا...آهان!هستی‌ یه لحظه این کلاسور منو نگه دار.
کلاسورشو داد به من و با حرکتی‌ نمایشی سرش رو بالاگرفت و جیبهاش رو گشت.بعد گفت:
-کتی دستت رو بیار جلو.
کتی هم دستش رو دراز کرد که دارا یک اسکناس پانصد تومانی گذاشت کفّ دست کتی و با دست به سلف اشاره کرد:
-اینم شیرینی‌ آشتی‌ کنون شما بفرمایین اونجا میل کنین.
بعد رو به من گفت:
-بریم هستی‌ الان رستوران غذاش تموم میشه.
کتی پانصد تومانی رو محکم کوبید روی کلاسور دارا:
-بذار جلو آئینه دو تا بشه.
دارا خونسرد اسکناس رو برداشت و گذاشت تو جیبش:
-نمیخوای که نخواه من میخواستم واست خرج کنم،همه شاهد بودن که خودت نخواستی،بهتر من.
کتی هم معطل نکرد و با کتابش کوبید به سر دارا. دارا آخ بلندی گفت و ناله کرد:
-شما دخترا دست چرچیل و هیتلر رو از پشت بستین، اولش هم چین با سیاست و کلک و عشوه میایین جلو که آدم با خودش میگه آخی!چه روح لطیفی داران،بعد هم آدم رو به صلابه می کشید. این از ایشون این هم از شما. با دست منو کتایون رو نشون داد.بعد هم راهش رو کشید و رفت.
 

FA-HA

عضو جدید
مهلاگفت:
-کجا میری حالا؟
دارا_نماز خونه.
کتی_اونجا میری چی‌ کار؟
دارا_میرم از شما پیش خدا شکایت کنم.
دوباره راه افتاد بره که کتی با لحن مسالمت جویانه‌ای صداش کرد. دارا با خنده برگشت:
-بله؛کارم داشتی؟پشیمون شدی؟
کتی ابروهایش را بالا کشید:
-نه فقط خواستم بگم کلاسورتو جا گذاشتی‌
دارا همانطور که چپ چپ کتی رو نگاه میکرد، کلاسورشو از من گرفت. خواست دوباره بره که نرفته برگشت. مهلا پرسید:
-پس چی‌ شد؟
-هیچی‌ فکر کردم که من بخوام شمارو همین طوری ول کنم و برم کار اشتباهیه. کتی جواب داد:
-آفرین که عقلت رسید.
دارا با لحن شیطنت آمیزی گفت:
-خب اره خوب که فکر کنی‌ میبینی‌ این شماهایین که باید برین و استغفار کنین.
صدای اعتراض همه بلند شد که کتی میانه رو گرفت:
-ببین دارا یه ناهار می‌خوای بدی حالا چه اداها که از خودت در نمیاری.
اولا ناهار می‌خوای بدی نه،مجبورم بدم!در ضمن خانوم هستی‌ خانوم هم این وسط بایددونگ بذارن.ثانیا...
-ثانیا چی‌؟
-ثانیا بفرمایین بریم ناهارمونو بخوریم عصر شد.
از دور پندار رو دیدم:
-ااا...بچه‌ها یه دقیقه صبر کنید،پندار رو هم بگم بیاد.
دارا با تهدید گفت:
-اگه خرجشو خودت میدی بیاد ها،وگرنه بیخود مهمون بازی راه نانداز.
کتی-دارا میشه این اخلاق گلتو بیشتر نمود ندی؟
-نچ!میخوام همین اول کاری همه منو بشناسن، همین که به تو یکی‌ سواری میدم بسه!
کتی یه پس گردنی محکم به دارا زد، که دارا زد زیر گریه:
-ای خدا من چه گناهی به درگاهت کردم که منو اسیر نوادگان آتیلا خدا بیامرز کردی؟!
کتی_حقته بچه پرو.
مهلا_باز شروع شد.
حنانه_واویلا!!
دیگه معطل نشدم ببینم بگو مگوی آن دو به کجا میرسه.رفتم سراغ پندار و از دور صداش کردم.صدام رو شنید و منتظر شد بهش برسم.
-سلام چطوری پندار؟
-سلام ممنونم خوبم تو چطوری؟
-مرسی‌ کلاس که نداری الان؟
-نه داشتم میرفتم کتاب خونه یه کم درس بخونم.
-اینقدردرس نخون،آخرش کچل میشی‌ ها!
خندید که گفتم: اومدم دنبالت که بریم ناهار
-ناهار؟منو تو؟
-اره.البته منو تو تنها نه. چهار نفر دیگه هم هستن، گفتم تو هم بیایی با هم باشیم.
-آهان! ممنون که به یادم بودی، مزاحم نمیشم.
-ااا... لوس!تو که الان کاری نداری بیا دیگه.
-آخه...
-آخه نداره بیا میخوام به بقیه معرفیت کنم، هرچند همشون میشناسنت.
-جدی؟!
-آره همه میدونن چقدر مثبت و خر خونی!
با مهربونی نگام کرد : اگه این زبون و نداشتی...
-اونوقت چی‌ میشد؟
خندید و گفت: هیچی‌ بریم.
با پندار برگشتیم پیش بچه‌ها و همونجور پیاده، با خنده و شوخی‌ راه افتادیم سمت رستوران. رستوران پیاده ۲۰ دقیقه راه بود. دارا دقیقه به دقیقه یه چیزی می گفت و حرص کتایون رو در میاورد. بچه‌ها که از خنده دل درد گرفته بودن. من و پندار هم آخر از همه و در کنار هم پشت سرشون می‌رفتیم. حتی پندار هم که همیشه جدی و کم حرف بودسر ذوق آمده بود، دارا که بدش نمیومد پندار رو هم به حرف بیاره برگشت سمت ما و گفت:
-آقا پندار شما نمیخوای یه چیزی بگی‌، حقانیت آقایون رو ثابت کنی‌ و روی این طایفه رو کم کنی‌؟ناسلامتی شما باید بشین متحد من!!!
کتی_آقا پندار خودشون حقوق می‌خونن و میدونن دنیا دست کیه.
بعد خیلی‌ با مزه به خودش اشاره کرد تو هم بهتره واقعیت و قبول کنی‌ و تحت حمایت خانوما در بیای.
دارا_ااا..نه بابا.پیاده شو با هم بریم، ادای کتی رو در آورد تحت حمایت خانوما!صد سال!خیلی‌ خوشم میاد ازتون!
کتی_خدا از ته دلت بشنوه
دارا_منظور؟
کتی_میگم لابد چون از خانوما بدتون میاد تا یه دختر میبینین آب از لب و لوچه تون آویزون میشه!؟
دارا_اصلان من از پندار پرسیدم مگه نه پندار جون؟
پندار با خنده جواب داد: والله نمیدونم.انگار شما در امور خانما وارد تری.
همه زدن زیر خنده که کتی گفت:
-تحویل بگیر،اینم از متحدتون!اتفاقا چقدر هم خوب تو این چنددقیقه شناختت دارا.
دارا_چیه حرف بدی نزد که!
کتی_نه فقط خیلی‌ محترمانه گفت همه که مثل جنابعالی هیز و چش چرون نیستن که دائم دنبال دخترای مردم باشن و سرشون پنجاه بار در ثانیه به اطراف گردش داشته باشه!!!
دوباره همه خندیدیم که دارا خیلی‌ جدی گفت:
-خب این یه امر طبیعیه!
کتی_این که دنبال دخترای مردم بیافتی؟!!
دارا_نه اینکه پندار یه هم چین جوابی میده.خب مشخصه میون یه جماعت دختر کماندو مثل شما و اون یه فقره که کنار دست خودشه مگه دیوونه است حرف بزنه،مخصوصا اینکه بدونه به آدمی‌ مثل من هم اعتباری نیست و وقتی‌ هوا پس بشه منم میام تو جبههٔ شما درست نمیگم پندار جان؟
پندار فقط خندید.
دارا_این لنخند ملیح میگه تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل، الهی بمیرم واسه اون دل پرت!عیبی نداره عزیزم خودم حمایتت می‌کنم، شما هم میتونی‌ یخورده درد دل کنی‌ از آنچه هستی‌ خانوم با سیاست زنانه به سرت آورده پرده بر داری! فقط از یه خورده بیشتر نشه که من شرمنده ات میشم.
جای پندار من جواب دادم:
-اتفاقا اشتباه میکنی‌ دارا خان. منو پندار مثل خواهر و برادر می مونیم، از این حرفها با هم نداریم.
دارا چشمکی زد و گفت:
-تبارک آلله به این رابطه یه خواهر برادرانه!!!
کتی_بسه دیگه دارا رسیدیم،یه خورده ساکت باش بذار اون زبونت استراحت کنه.
داشتم می‌خندیدم. برگشتم به پندار بگم عجب آدمیه این دارا که دیدم اخمای پندار باز رفته تو هم.
چی‌ شد؟`
پندار_هیچی‌!
-پس چرا اخمات تو همه؟ از حرف دارا ناراحت شدی؟
-نه!
بعد انگار رویش را سفت کرد، به چشمهایم نگاه کرد و گفت:
-از حرف خودت!
 

FA-HA

عضو جدید
چون رسیده بودیم به رستوران دیگه فرصت نشد بپرسم کدوم حرف.آن روز با شوخی‌‌های دارا و کتی و مهلا خیلی‌ خوش گذشت.پول ناهار را هم آخر پندار و دارا حساب کردند.من و حنانه هم مسیر بودیم و خونه هامون زیاد با هم فاصله نداشت.برای همین اکثر روز‌ها با هم برمی گشتیم.گاهی‌ هم پندار هر دوی ما رو می رسوند.در راه برگشت به خونه بودیم که حنانه گفت:

-هستی‌ چه قدر محیط دانشگاه متفاوته،نه؟
-از چه نظر؟
-هیچی‌،همین جوری
کمی‌ بعد دوباره پرسید:
-هستی‌ به نظرت من خیلی‌ سیب زمینی‌ ام؟
خنده‌ام گرفت.
-برای چی‌؟
-خب من نمیتونم هیچ وقت مثل تو باشم،یا مهلا یا حتی کتی.
-چطور مگه؟
-ببین شما اعتماد به نفستون خیلی‌ بالاست،راحت با همه اخت میشین،حرف میزنین.اما من...من تو یه خونواده مذهبی‌ بزرگ شدم،با نماز و روسری و اعتقادات خاص در مورد رابطه با پسر‌ها ولی‌ شما...
-کی‌ گفته این به قول تو اعتماد به نفس ماها مربوط به دوری از این چیز هاست،من هم با اینکه خونواده مذهبی‌ نداشتم،اما هم من و هم خونوادم اعتقادات خودمون رو داریم،من هم مثل تو نماز می خونم.
-ولی‌ تو خیلی‌ راحت با پسرا صمیمی‌ میشی‌.
-آهان پس مساله تو اعتماد به نفس نیست بلکه تو رابطه با پسر‌ها مشکل داری.چون تا اونجای که من تا حالا دیدم تو روحیه خوب و بالایي داری و من تعجب می‌کنم چرا اینو میگی‌.اما در مورد صمیمیت هم اشتباه میکنی‌،من با هیچ کس به سرعت صمیمی‌ نمیشم مگر اینکه بشناسمش.روز اولی‌ که با هم آشنا شدیم یادته؟خودت گفتی‌ که چون به پسر‌ها زیاد محل نمیذارم مرموز شدم،اره یا نه؟
سرش رو تکون داد:
-خب اره!
-ببین، تو همین دانشگاه خودمون هستن دخترای که خودشون رو به آب و آتیش میزنن،تا با یه نفر دوست بشن،عده شون هم کم نیست.ولی‌ خب که چی‌؟از این دوستی‌ چی‌ عایدشون میشه؟احترام؟!البته منظورم این نیست که تو جزو این دسته ای.من هم اگه با پندار رابطه نزدیک دارم،به خاطر اینه که از بچگی‌ هفته‌ای چند بار همدیگه رو دیدیم،دائم یا من خونشون بودم یا پانی خونهٔ ما.خونواده هامون هم باهم رابطه دارن و فامیلیم.اما مثلاً همین دارا که امروز دیدی،هرکی‌ امروز جای اون بود اگه جلوی روم جوابم رو نمیداد حتما پشت سرم صفحه می ذاشت،ولی‌ دارا نشون داد که چقدر با جنبه و با شعوره.با اینهمه تو امروز دیدی که من باهاش شوخی‌ کنم یا سر به سرش بذارم؟
-نه ندیدم ولی‌ در کلّ راحت باهاش برخورد کردی،منظورم صحبت کردنه.درست مثل یه دوست.انگار نه انگار که اون از جنس مخالفه.
-راحت برخوردکردم ولی‌ نه مثل یه دوست!چون هنوز کامل نمی شناسمش که بخوام اسم دوست رو روش بذارم،ولی‌ در مورد اینکه گفتی‌ برام فرقی‌ نمیکنه دختر باشه یا پسر راست گفتی‌.من اگه با دارا صحبت کردم و حتی همراه شما اومدم برای ناهار یعنی‌ اینکه دارا رو به عنوان یه همکلاسی معمولی که باهاش رابطه معمولی دارم قبول کردم. اون هم به خاطر رفتار خودشه وگرنه خیلی‌‌ها هستن که منتظرن یه دختر فقط بهشون رو نشون بده.
-راست میگی‌،ولی‌ رابطه کتی و دارا به نظرت یه کمی‌ بیش از حد صمیمیت نیست؟
-چرا اون دو تا با هم صمیمی‌ ان،چون خیلی‌ وقته که همدیگه رو میشناسن، از همون ترم اول. کتی اینا که میدونی‌ ورودی بهمن پارسال هستن. خود کتی امروز بهم گفت، ظاهرا بر حسب یه اتفاق با هم آشنا میشن، یه روز کتی با ماشین می خواسته از پارک در بیاد، دارا هم حواسش نبوده که کسی‌ تو ماشینه، کلاسورشو میذاره روي صندوق عقب و خودش کنار ماشین دولا میشه بند کفشش رو ببنده، کتی هم تا میاد عقب جلو کنه، کلاسور میافته میخوره تو سر دارا.اون بیچاره هم از حولش می افته توی جوب!کتی هم ناراحت بوده از این جریان هم غرورش اجازه نمیداده به یه پسر بگه ببخشید؛می پره بیرون و میگه آقا مگه نمی‌بینی ماشین داره از پارک میاد بیرون واسه چی‌ نشسته بودی کنار ماشین لب جوب؟)دارا هم جواب میده آخه من خیلی‌ از آب و هوایی اینجا خوشم میومد،زحمتش افتاد گردن شما که منو بندازین این تو!خانوم تو ماشین شما آئینه هم پیدا میشه؟)کتی مپرسه چطور مگه؟)که دارا میگه خب خواهر من یکی شو نصب کن شیشهٔ جلو بعضی‌ وقت‌ها به درد میخوره!)
خلاصه این بگو مگو‌ها که می بینی‌ از همون دوران شروع میشه و این دو تا هم میشن به ظاهر دشمن خونیه هم!
حنانه با خنده گفت:
-پس اینا اشناییشون هم مثل خودشون آنتیک بوده!
-اونطور که کتی می گفت هنوز هم هر وقت حرف اونروز میشه هیچ کدوم کوتاه نمیان و باز دوباره بحثشون بالا میگیره.
حنانه دیگه چیزی نگفت،اما چند دقیقه بعد دوباره پرسید:
-هستی‌ یه چیزی بپرسم راستشو میگی‌؟
-اره خب چرا باید دروغ بگم؟!
-تو در مورد من چی‌ فکر میکنی‌؟
تا خواستم جواب بدم خودش گفت:
-لابد فکر میکنی‌ یه دختر بچهٔ بی‌ دست و پام،مخصوصا با این حرف‌های که گفتم.
-تو از کجا میدونی‌ من چی‌ فکر می‌کنم؟بذار آخه من حرف بزنم بعد.تازه کی‌ گفته تو بچه و بی‌ دست و پای؟تو اتفاقا خیلی‌ هم دختر متین و خوبی‌ هستی‌.همه چیزت به جاست،شوخی‌ کردنت،درس خوندنت،همه چی‌.این مساله هم که تو برخورد با پسر‌ها مشکل داری ربطی‌ به بی‌ دست و پایی‌ نداره،اصلان به نظر من این مساله،مشکل آنچنان بزرگی‌ نیست که بخوای بهش فکر بکنی‌.یکی‌ مثل مهلا سر زبون دار می‌شه،یکی‌ هم کم رو و کم حرف.اصلا خود من هم آدم کم حرفی‌ ام،با اینکه خجالتی نیستم ولی‌ مثل مهلا یا کتی شلوغ و پر شر و شور هم نیستم،خب این هم که عیب نیست،یه خصوصیت اخلاقیه،و تا وقتی‌ که این خصوصیت کسی‌ رو اذیت نکنه لزومی نداره که بخوام عوضش کنم. من اینطوری راحتم. این کم حرفی‌ هم به کسی‌ لطمه نمی زنه پس واسه چی‌ بخوام خودم رو تغییر بدم؟تو هم دختر خوب و خانومی هستی‌،خیلی‌ هم پاک و ساده و صادقی‌،این حرفهای هم که زدی من اسمشو میذارم یه درد و دل دوستانه از روی صداقت دوستانه،نه افکار بچه گانه!تازه از نظر سنی‌ هم که حساب کنی‌ تو از من بزرگتری،هان؟
همانطور که راه می‌رفتیم یهو منو بغل کرد:
-وای هستی‌ تو چقدر خوبی‌!حرف زدن با تو آدم رو آروم میکنه و کلی‌ اعتماد به نفس میده و باعث میشه بیشتر به ارزش‌های خودش فکر کنه.
خودم رو از بغلش بیرون کشیدم و گفتم:
-کی‌ میگه تو خجالتی هستی‌،جنابعالی کلی‌ هم پر رو و بی‌ حیا تشریف دارین،آخه دختر گنده!آدم اینطوری تو خیابون میپره و کسی‌ رو بغل میکنه؟
با خنده گفت:
-باور کن نتونستم خودم رو نگه دارم،بس که تو ماهی‌!
-خیلی‌ خب حالا تو هم‌ هی تعریف کن.بیا ببین چه زود رسیدیم،از ایستگاه اتوبوس تا خونه راهی‌ نیست،که هر دفعه تاکسی‌ می گرفتیم.
-امروز سرمون به حرف زدن گرم شد،حواسمون نبود
-خب از این به بعد همیشه حرف می‌زنیم و پول تاکسی‌ رو پس انداز می‌کنیم،صد تومن هم صد تومنه!
داشتیم می خندیدیم که در باز شد و هاتف اومد بیرون:
-ااا سلام کجا میری؟`
هاتف که اول متوجه ما نشده بود با شنییدن صدای من برگشت و متعجب حنانه رو نگاه کرد.حنانه هم بیچاره سرخ و سفید شد و سرش رو گرفت پایین،دوباره گفتم :
-هاتف! کجایی‌؟!
هاتف زود خودش رو جمع و جور کرد:
-سلام ببخشید
-حواست کجاست؟مگه جنّ دیدی؟ایشون حنانه شفیع پور هستن از دوستای من...حنانه جون اینم برادر بزرگ من هاتفه.
هاتف گفت:
-از دیدار و اشناییتون خوش حال شدم حنانه خانوم.
حنانه با سر زیر گرفته بدون اینکه به هاتف نگاه کنه گفت:
-من هم همینطور.
هاتف دوباره گفت:
-من با اجازتون مرخص میشم،خدا حافظ شما.
-خدا حافظ
بعد هم سوار ماشینش شد و رفت،برگشتم طرف حنانه که گر گرفته بود:
-چرا سرخ شدی حنانه؟بابا این داداش من یه خورده قیافش جدیه،ولی‌ اونقدر‌ها هم ترسناک نیست،اژدها ندیدی که بابا!اتفاقا خیلی‌ هم مهربون و دل رحمه
حنانه سر بلند کرد و گفت:
-نه بابا این چه حرفیه؟دست خودم نیست وقتی‌ نا آشنایی مستقیم خطابم قرار میده گر میگیرم،همین یه برادر رو داری؟
-نه یه خواهر بزرگتر هم دارم،هاله،اصفهان دانشجوی سال اخر فوق لیسانسه،با هاتف دو قلو هستن،هاتف هم دانشجوی پزشکیه
-ااا چه جالب!
-خب نمیای بالا؟بیا بریم یه چای بخوریم
-نه دیگه من برم خونه منتظرم هستن.
 

FA-HA

عضو جدید
فصل دوم
-دلم برات تنگ شده.

پانی_چی‌؟
-میگم دلم برات تنگ شده پانی.
-منم همینطور،هستی‌ نمیدونی از وقتی‌ اومدم اینجا چقدر تنها شدم،نامه‌ام رسید؟
-اره ولی‌ اون یکی‌ چی‌ بود؟
-آهان اینو میخواستم بگم،اون نامه مال پنداره.یه سری حرفهای که نمیخواستم مامان اینا بدونن،آخه ترسیدام همه نامه‌ها رو باز کنن.
-حالا چی‌ هست؟
-یه موقعيت تحصیلی نسبتا خوب برای پسری با وضع پندار،پشت تلفن یه چیزای بهش گفته بودم این توضیح کاملشه،فقط مشکل اینه که خود پندار حاضر نیست بیاد اینجا،منم نمیخواستم مامان اینا هنوز هیچ چی‌ نشده بفهمن،چون اونوقت میذارنش تو منگنه
-خودت چطوری؟اوضاع احوالت جوره؟
-منم خوبم این مدت مشغول یادگیری زبان بودم هنوز هم هستم.ولی‌ کم کم دارم خودم رو برای دانشگاه رفتن آماده می‌کنم،سال دیگه این موقع دانشجو ام.
-ایشالله!
-تو چه خبر؟دانشگاه چطوره؟خوش می‌گذره؟
-دانشگاه که فعلا تعطیله،بین دو ترمه و بعدش هم تا حذف و اضافه تق و لقه.
-مامان اینا چطورن؟هاله هاتف؟
-همه خوبن.مامان سلام می‌رسونه،امروز هاله میرسه تهران،هاتف رفته دنبالش فرودگاه.
-پس درسش تموم شد؟حالا دیگه خانوم مهندسه؟
-اره اون خلاص شد،موند هاتف و بعدش هم من.
-از طرف من بهش تبریک بگو،شیرینی‌ فارغ التحصیلی‌اش هم بگو برام پست کنه!
-نه دیگه شرینی رو تشریف میاری همین جا در خدمتتیم!
-من که تازه اومدم،حالا کو تا جا بیافتم.ولی‌ تو پاشو بیا
-انگار همین بغله ببین چه تعارفی میزنه!
-جدی میگم تابستون یه سر بیا.اصلا خودت وضعیت رو ببین شایدخوشت اومد موندگار شدی.
-من از ایران دل نمیکنم.
-ا..من نمیدونم این چه حکمتیه،که نه تو از اونجا دل می بری نه پندار.میگم حالا میخوای یه سفر هر دو با هم بیاین شاید نظرتون عوض شد!
-پانی!!
-خیلی‌ خب بابا!!
-ببین پول تلفنت زیاد میشه ها.
-یعنی‌ قطع کنم دیگه؟!
-من که از حرف زدن با تو خسته نمی‌‌شم،ولی‌ به خاطر خودت میگم.
-قربان تو پس به همه سلام برسون.
-تو هم مواظب خودت باش.
همزمان با قطع کردن گوشی زنگ ایفون به صدا در اومد.
مامان گفت اومدن هستی‌،بدو در و باز کن.
آیفون رو جواب دادم و خودم هم رفتم جلوی در،هاتف داشت چمدون‌ها رو از صندوق عقب ماشین بر میداشت هاله هم کمکش میکرد.با صدای بلند سلام کردم،هاله دوید و بغلم کرد:
-سلام آبجی کوچیکه!چقدر فرق کردی ،چاق شدی ناقلا دانشگاه بهت ساخته نه؟
-بعله دیگه سال تا سال وقتی‌ میری و پیدات نمیشه همینه دیگه!
باور کن امسال عید خیلی‌ سرم شلوغ بود،ولی‌ خوب دیگه تموم شد از حالا می‌‌‌شینم ور دلت خوبه؟
هاتف در صندوق عقب رو بست و گفت:
-اگه احوال پرسی‌‌هاتون تموم شد بیایین یه کمکی‌ هم به ما بکنین ثواب داره.
رفتیم هر کدوم یه ساک برداشتیم که هاتف به هاله گفت:
-چه خبره منار جنبون و بار کردی با خودت آوردی؟!
-خوب هرچی‌ بار و بندیل داشتم تو این دو سال و آوردم دیگه،تازه بقیشو قراره بچه‌ها برام بفرستن.
-لابد نصف بیشترش هم زلم زیمبو‌های زنونه است.
هاله_داداش تو اون چمدون رو بذار زمین خودم میارم.چه قدر غر میزنی‌؟!هرچی‌ هستی‌ خانوم شده،تو بد اخلاق و بد عنق!!!
همینطور که هاتف و حال به سر و کله هم میزدن،رسیدیم جلو پله‌های خونه،مامان و بابا جلو پله‌ها منتظرمون بودن،هاله ساکشو پایین پله‌ها گذاشت و دوید بالا،اول از همه آغوش بابا بود که انتظارشو می‌کشید،بعد هم اشک و لبخند مامان و دستهای مهربونش.
هاله با بغض گفت:
-هرچی‌ دارم و هرچی‌ که امروز هستم از شماست.خیلی‌ دوستون دارم.
بابا همینطور که پیشونیه هاله رو میبوسید گفت:
-به هر جا که رسیدی لیاقتشو داشتی.شما سه تا ثمره وجود من هستین.هستی‌ که دانشگاه قبول شد،تو هم که فارغ التحصیل شدی،خیالم تا حد زیادی راحت شده.
هاتف رنجیده گفت:
-همش که شد هاله و هستی‌،پس ما اصلا داخل آدم حساب نیستیم؟!
هاله فوری جواب داد:
-مگه شک داشتی؟!
همه زدیم زیر خنده که بابا گفت:
-حسودی نکن تو پسری اولا در ثانی‌ از تو اونقدر مطمئن هستم که نگرانی‌ ندارم،اگه من پسر بزرگ کردم که خودم میدونم چی‌ بزرگ کردم.
هاتف یه سلام نظامی داد:
-کوچیک جناب سرهنگ هم هستیم.
بعد رو به هاله گفت:
-تحویل گرفتی‌ خانوم خانوما!
آن روز فقط به مسخره بازی‌های هاله و هاتف خندیدیم.بعد از شام نوبت سوغاتی‌ها بود:
-ببخشید که چیز قابل داری نیست،این روز‌های آخر حسابی‌ دور و برم شلوغ بود،فرصت چندانی نداشتم،دیگه خودتون میبخشید.
هاتف گفت:
-تو که دو سال اونجا مونده بودی یه هفته هم روش،میرفتی میگشتی چهار تا سوغاتی درست حسابی‌ میاوردی که اینطور شرمنده هم نباشی‌.
مامان زد پشت هاتف و گفت:
-چقدر تو غر میزنی‌ پسر.هر چی‌ هم باشه از سر تو یکی‌ زیادیه.
خلاصه با خنده و شوخی‌ سوغاتی هامون رو گرفتیم،یه قاب خاتم مینیاتور که گوشه و کنارش جا به جا رباعیات خیام نوشته شده بود برای بابا،یه سفره قلمکار زیبا برای مامان،برای منو هاتف هم هر کدوم یه جا قلم خودکاری خاتم آورده بود،البته به همراه کلی‌ گز و خوراکی‌های مخصوص اصفهان.
کمی‌ بعد هاله بلندشد:
-خب من برم بخوابم که فردا خیلی‌ کار دارم.
مامان همینطور که ریخت و پاش‌ها رو جمع میکرد گفت:
-چه کاری مادر هنوز نرسیده؟فردا رو بمون خونه استراحت کن.
-چشم به استراحت هم میرسم.فعلا تا یه مدت مرخصی دارم،اما فردا باید برم دنبال کار‌های انتقالیم،شرکت که من توش کار می‌کردم، نمایندگیه یه شرکت بزرگ تو تهران بود،رئیسم خیلی‌ از کارم راضی‌ بود،خصوصاً حالا که مدرکم رو هم گرفتم خیلی‌ جای پیشرفت دارم،بخاطر همین نمیتونستم از موقعیت شغلیم تو اصفهان چشم پوشی کنم،از طرفی‌ هم میخواستم پیش خونواده‌ام باشم،این شد که رئیسم با شعبهٔ مرکزی صحبت کرد و قرار شد منتقل بشم تهران.
پدرم در حالی‌ که برق افتخار تو چشماش میدرخشید گفت:
-آفرین دخترم امیدوارم همیشه سر بلند و موفق باشی‌.
هاله روی پدر و مادر رو بوسید و شب بخیر گفت و رفت بالا.میدونستم مامان اتاق سابقش رو براش آماده کرده.
تا قبل از شروع ترم پندار رو ندیده بودم تا نامهٔ پانی رو بهش بدم، اماتلفنی چیز‌های بهش گفته بودم. روز شنبه بود و میدونستم پندار شنبه‌ها کلاس داره. معمولا اگه سر کلاس نبود با دوستاش جلوی بوفه میگشت. میخواستم برم سراغش که حنانه و کتی رو دیدم سرخ از خنده به طرفم می‌‌اومدن
 

FA-HA

عضو جدید
-سلام شما ها چتونه چای زعفرونی خوردین اول صبح؟
حنانه همینطور که میخندید گفت:
-تو هم اگه جای ما بودی همینطور می خندیدی.
کتی گفت:
-یه کمدی کلاسیکی بود که نگو!
-میشه بگین چی‌ شده منم بدونم؟
حنانه دستم رو کشید و گفت:
-بیا خودت ببین.
کنجکاوی امانم رو بریده بود که ببینم قضیه چی‌ بود. نزدیک پله‌های دانشکده که رسیدیم کتی با انگشت بالای پله‌ها رو نشون داد و گفت:
-اوناهاشن!
خوب که نگاه کردم دیدم مهلا با پسری که یه پاش رو گچ گرفته و به عصایی تکّیه داده بود داشت حرف میزد.
-این کیه دیگه؟
حنانه جواب داد:
-ارشک کوثری یه دیگه!
کتی دنبالهٔ حرف حنانه رو گرفت:
-از صبح تا حالا مخ مهلای بدبختو کار گرفته.
معلوم بود که مهلا حسابی‌ اعصابش ریخته به هم، گفتم:
-حالا مجبوره با اون پای ناقصش یه ساعت وایسه اون بالا؟
حنانه با پوز خواند گفت:
-هه!وایسه؟!نبودی ببینی‌ با همون پا چه جوری مي دوید!
-آخه واسه چی‌؟
کتی اشک گوشه چشمش رو با دستمال پاک کرد و گفت:
-همین دیگه، منو حنانه اومدیم بریم سر کلاس که دیدیم استاد نیومده و کلاس کنسله، راه افتادیم بریم بیرون که مهلا با عجله اومد گفت بچه‌ها تورو خدا منو قایم کنید)پرسیدیم چی‌ شده که گفت :هیچی‌ نپرسین فقط پشت سر من جوری راه بیاید که کسی‌ منو نبیبه)منو حنانه هم مونده بودیم قضیه چیه که یهو یکی‌ از ته راهرو داد زد: خانم طراوت! برگشتیم دیدیم ارشک با چه جون کندنی داره راهرو رو میدوه به سمت ما. مهلا هم هرچی‌ فحش بلد بود زیر لبی می داد و لبخند میزد.خلاصه ارشک رسید و گفت کجا رفته بودین خانم طراوت من که گفتم یه دقیقه‌ای میام)خلاصه دیدیم قضیه مخ زنیه ما هم میدون و خالی‌ کردیم اومدیم بیرون. داشتیم از خنده می‌‌ترکیدیم. کاش بودی و میدیدی چه صحنه‌ای بود. حنانه گفت:
-نیگاش کن بیچاره دود از کله‌اش بلند شده.
قبلاً چند باری اسم ارشک کوثری به گوشم خورده بود و می دونستم که از بچه های هم دورهٔ پنداره و اینطور که از ظاهر امر پیدا بود، از بین دخترا بند کرده بود به مهلا و مهلا هم دل خوشی از اون نداشت. ولی‌ تا اون روز هنوز ندیده بودمش. ارشک چهره ساده و معصومی داشت که دل آدم براش می سوخت ولی‌ سر و وضعش نشون میداد که باید از خونوادهٔ مرفهی باشه.پرسیدم:
-حالا این چرا پاش شکسته؟
حنانه جواب داد:
-هنوز نمیدونیم، هر وقت مهلا رو مرخص کنه اونوقت می‌‌فهمیم، البته اگه مرخصش کنه!
کتی که هنوز داشت می خندیدگفت:
-احتمالا عشق مهلا چنان کورش کرده که با کله رفته تو جوب.
با شیطنت گفتم:
-شما که یه سؤ سابقه تو جوب انداختن تو پرونده تون هست!
کتی پشت چشمی نازک کرد وگفت:
-اون اتفاقی بود.
-خب همیشه از یه اتفاق شروع میشه و...بعله دیگه!
کتی چپ چپ نگام کرد که زدم زیر خنده. دوباره برگشتم سمت مهلا، هنوز داشت به ارشک گوش میداد. کارد میزدی خونش در نمیومد. دلم براش سوخت، دستی‌ تکون دادم که منو دید. لبخند پت و پهنی زد و چیزی به ارشک گفت و بدون اینکه منتظر جواب بمونه پله هارو دو تا یکی‌ اومد پایین و منو بوسید:
-الهی قربونت برم هستی‌ جون که تو فرشتهٔ نجات منی‌! به تو میگن دوست نه اینا.
بدست اشارهٔ بامزه‌ای به کتی و حنانه کرد:
-این کتی کرمکی که هرچی‌ مانتوشو میکشم انگار نه انگار،گذاشت و رفت.این یکی‌ هم که مثل شیر برنج و ا رفته بود.
وقتی‌ خنده بچه‌ها تموم شد گفتم:
-من یه سر میرم پیش پندار زود میام.
حنانه گفت:
-باشه ما هم همون جای همیشگی‌ هستیم.
کتی هم گفت:
-اگه اونجا هم نبودیم بیا تریا.
جلوی بوفه چندتاز دوستای پندار جمع بودن که من زیاد ازشون خوشم نمی اومد و همیشه هم متعجب بودم پندار با اون اخلاق سنگین و متینش چطور با اینا جور شده، ولی‌ خبری از خودش نبود. یه لحظه پشیمون شدم و خواستم برگردم، بعد به خودم نهیب زدم چته؟مگه چیه؟ اونا هم دانشجوی همین دانشگاه هستن دیگه، آدمن لولو خورخوره که نیستن!)بسم آلله گویان رفتم جلو و سلام کردم،نگاههای معنی‌ داری بهمدیگه کردن و جواب سلامم رو دادن.هم معذب بودم هم ناراحت،به زحمت گفتم:
-ببخشید دنبال پندار می‌گشتم گفتم شایدشما بتونید کمکم کنید.
یکیشون به مسخره گفت:
-کارتون چیه بگین ما بهش میگیم.
عصبی‌ جواب دادم:
-باید به خودش بگم.
در دل به خودم لعنت می فرستادم که چرا با این جماعت هم صحبت شدم، از طرفی‌ به ملاحظه پندار نمی تونستم به خاطر رفتارشون چیزی بگم. مستاصل مونده بودم که کسی‌ گفت:
-من میدونم کجاست اگه دوست داشته باشین می برمتون پیشش. زیر لب تشکری کردم و بدون حرف دنبالش راه افتادم به سمت دانشکده. تا اون روز ندیده بودمش. با اینکه من بین دخترا قد بلندی داشتم ولی‌ اون یه سر و گردن از من بلندتر بود، صورت گرد و هیکل پری داشت ولی‌ چاق نبود، موهای روشنش جعد داشت و تا پشت گردنش بلند و خوش حالت قرار گرفته بود، لبهای خوش فرمی داشت و چیزی که بیشتر از همه توی چهره‌اش خود نمایی میکرد چشم هاش بود، چشمهایی به رنگ عسل.
بی‌ مقدمه پرسید:
-شما خانوم آرمند هستین مگه نه؟هستی‌ آرمند؟
سر تکون دادم و پرسیدم :
-شما از کجا میدونین؟
شونه هاش رو با لا انداخت و با لبخند جواب داد:
-تعریفتون رو از بچه‌ها شنیده بودم، وقتی‌ سراغ پندار رو گرفتین تقریباً مطمئن شدم.
-تا حالا شما رو بین دوستای پندار ندیده بودم.
-خب علتش اینه که من ترم پیش مرخصی گرفته بودم، بخاطر یه سری مسائل باید از ایران خارج می شدم.
-شما هم حقوق می‌‌خونین؟
-نه اتفاقا هم رشته شمام، مدیریت! چند وقته که با هم اشنا شدید؟
گیج پرسیدم:
-با کی‌؟
-پندار.
-آهان! از بچگی‌...ما با هم فامیل هستیم. بهتون نگفته بود؟
-نه!پندار از شما چیزی پیش ما تعریف نمیکنه، بچه‌ها فکر می کردن اینجا با هم دوست شدین.
-عجب!پس من نقل محافل بودم و خودم خبر نداشتم:
-خب اشتباه می‌کنن!
باز لبخندش رو به رخم کشید:
-خب من از اشتباه درشون میارم،خوبه؟
سر تکون دادم که گفت:
-اوناهاش پندار اونجاست
-مرسی‌ از لطفتون.
-خواهش می‌کنم.
اومدم برم که صدام کرد:
-خانوم آرمند؟!
-بله؟
-من بابت رفتار امروز بچه‌ها عذر میخوام
-نه مساله‌ای نبود که...
-ولی‌ من حس کردم شما ناراحت شدین. پسر‌ها رفتار و ادبیات مخصوص خودشون و دارن و گاهی‌ یادشون میره هر جایی‌ نمیشه اون رفتار‌ها رو داشت. به هر حال من از جانب اونا از شما عذر خواهی‌ می‌کنم.
خواست بره که بی‌ اختیار گفتم:
-ببخشید!
-برگشت و ابروهاش رو بالا کشید:
-بله؟بفرمایین؟!
-اسمتون رو نگفتین.
لبخند اشنایش رو به لب آورد ونگاه خیره‌اش رو به چشمام دوخت :
-من...نوژن،نوژن بهنیا!
 

FA-HA

عضو جدید
فصل سوم
مامان داشت با کلی‌ سر و صدا ظرف می شست.می دونستم هر وقت ناراحت یا نگران باشه، اینطور دق دلش رو سر کاسه بشقاب‌ها خالی‌ میکنه. مامان رو وا گذاشتم به خودش و دوباره به فکر فرو رفتم. پنجشنبه بود و فقط کلاس ادبیات داشتم. یه ربعی گذشته بود و هنوز از استاد خبری نشده بود. کتی و مهلا هر دو این درس رو پاس کرده بودن،حنانه هم چون کلاس بعدیش بعد از ظهر بود این درس رو حذف کرده بود، که از صبح تا بعد از ظهر معطل نشه. بی‌ حوصله تو کلاس منتظر استاد بودیم که در باز شد، اما با کمال تعجب دیدم که به جای استاد نوژن وارد کلاس شد. با یه نگاه گذرا منو ما بین بچه‌ها پیدا کرد و برق آشنایی تو چشمای روشنش درخشید. یه راست اومد و جای سابق حنانه کنار من نشست:
-سلام خانوم آرمند.
-سلام نمیدونستم شما هم ادبیات میگذرونین، اون هم با این استاد.
-استاد نیلوفری چهار شنبه بعد از ظهر‌ها هم ارائه میدن منم چون ساعتش برام بد بود با استاد صحبت کردم که از این به بعد سر این کلاس بشینم، انگار شانس من خوب بوده که با شما هم کلاس شدم.
تا خواستم جواب بدم استاد به کلاس اومد و فوری درس رو شروع کرد و فرصت حرف زدن رو از من گرفت.
هنوز در فکر بودم که صدای شکستن چیزی غافلگیرم کرد. با عجله به سمت آشپز خونه رفتم. مامان داشت با حرص لیوان شکسته‌ای رو از زمین جمع میکرد.
-چی‌ شده مامان؟
-هیچی‌ جلو نیا شیشه میره تو پات.
اومدم بگم نه که صدای آخ مامان بلند شد،شیشه دستش رو بریده بود. فوری یه جفت دمپایی پوشیدم و به آشپز خونه رفتم.
-شما برید تو اتاق تا من بیام دستتون رو پانسمان کنم.
زود آشپز خونه رو جمع و جور کردم و با بتادین و گاز برگشتم پیش مامان. دستش بد جوری بریده بود. وقتی‌ پانسمان دستش تمام شدگفتم:
-حالا میشه بگین چرا امروز اینقدر عصبی و ناراحت هستین؟
مامان که سر درد دلش باز شده بود نالید:
-از دست این پسر.
-کی‌ مامان جون ؟کدوم پسر؟
-هاتف!دیوونه‌ام کرده. دیگه به اینجام رسیده
-آخه چرا عزیز من، چی‌ شده؟
-یعنی‌ تو نفهمیدی؟ ندیدی؟
-چی‌ رو باید میدیدم؟
-رفتار هاش. چند وقتیه که مشکوک شده.
-من که چیزی ازش ندیدم.
-یعنی‌ متوجه نشدی چند هفته است شب جمعه‌ها خونه نمیاد یا دیر وقت میاد؟
-همین؟خب مادر من جوونه دیگه با دوستاش میره می گرده.
-این دوستاش کجا بودن که ما تا حالا ندیدیم؟
-ای بابا! مامان هاتف که بچه نیست، بیست و پنج سالشه، دیگه وقت زن گرفتنشه.
-وای نگو،ترس منم از همینه. هاتف هنوز دانشجوئه، هنوز دست چپ و راستشو درست نمی شناسه، چه برسه به اینکه بخواد زن بگیره و مسئولیت یه خونواده رو قبول کنه.
-نترسین.من هاتف رو می شناسم، اصلا تو قید و بند دختر و این حرفا نیست. تازه اخلاقش و که خودتون بهتر می دونین تو مسائل از این کوچیکتر همیشه از شما و بابا مشورت می خواد، مگه ممکنه تو مسالهٔ به این مهمی‌ به شما چیزی نگه و خود سر عمل کنه، من مطمئنم اگه پای دختری در میون باشه اول به شما یا هاله میگه.
-چه میدونم والله، امروز صبح داشت می رفت بیرون، گفتم شب زود بیا یه شب جمعه با هم باشیم شاید خواستیم بریم بیرون. گفت: بدون من برین من کار مهمی‌ دارم. الان چند هفته است پاپی اش شدم ببینم کجا میره و چه کاری میکنه که اینقدر مهمه که از خونواده‌اش می زنه، ولی‌ می شناسیش که چقدر یه دنده است، یه کلام حرف از دهنش در نمیاد.
-خب تمام طول هفته یا سر کاره یا دانشگاه. حق داره یه شب جمعه رو واسه خودش خوش باشه. اصلا می خواین من با هاله صحبت کنم، اون می تونه از زیر زبونش بکشه که مشکلش چیه.
-خدا کنه.
-شما هم خیالتون راحت باشه هاتف خدا رو شکر اهل هیچ برنامه‌ای نیست، نه رفیق بازه نه طرف دخترا میره نه اهل دوده، اگه میگه کار مهمی‌ دارم لابد یه کاری داره، با این حال میگم هاله باهاش صحبت کنه. خب؟
-باشه، مگه با شما حرف بزنه
-شما هم برین استراحت کنین، امروز اعصابتون ناراحته، اصلا از وقتی‌ که دیگه مطب نمیرین خیلی‌ نسبت به ما حساس شدین.
-حساسیت که تو خون همهٔ مادر هاست.
-حالا شما بفرمایین یه استراحتی بکنین مادر حساس تا بیبینیم چی‌ پیش میاد.
-ای وای نه هزار تا کار دارم...
-خب من خودم همه کار‌ها رو می‌کنم.
با لحن بامزه‌ای گفت:
-تو که دست پختت خوردن نداره!
-بالاخره که بایدیاد بگیرم.
شیطنت بار نگام کرد:
-نکنه تو هم بله و ما نمی دونستیم؟
-ا مامان!!
هاله تو اتاقش مشغول مطالعه کتاب بود و طبق معمول هدفون گذاشته بود و از عالم و آدم غافل، از وقتی‌ که یادم میاد همین طوری بود، هاله همیشه با موسیقی‌ کار می کرد و حتی درس می‌خوند. درست بر عکس من که باید همه جا و همه کس ساکت می بودن تا من چیزی از درس متوجه می شدم، هرچی‌ صداش کردم متوجه نشد، آخر رفتم جلو و کتابو از دستش گرفتم، قبل از اینکه بخواد اعتراضی بکنه گفتم:
-پاشو بشین باهات کار دارم
از رو تخت که دراز کشیده بود بلند شد و نشست:
-چی‌ شده؟ اتفاقی افتاده؟
-نه ولی‌ راجع به یه مساله می خواستم باهات صحبت کنم.
اشاره کرد که بشینم. صندلی میز تحریرشو برگردوندم و نشستم.
-خب حالا در چه موردی هست؟
-در مورد هاتف.
و هر چی‌ که مامان گفته بودرو براش توضیح دادم.
-می دونی‌ هستی‌ من احساس می‌کنم مامان از وقتی‌ که دیگه سر کار نمیره یه خورده حساس و زود رنج شده.
-اتفاقا نظر منم همینه. به خودش هم گفتم ولی‌ خب تا حدی هم حق داره. خود تو تا حالا دیده بودی هاتف اینقدر با دوستاش قاطی بشه که حرف مامان رو زمین بندازه؟
کمی‌ فکر کرد و گفت:
-راست میگی‌ تا جایی‌ که یادمه هاتف اهل دوست و رفیق نبوده.
-من میگم بیا منو تو بریم باهاش حرف بزنیم، شاید واقعا موضوع خاصیه که نمیتونه به مامان بگه.
-باشه معمولا کی‌ میاد خونه؟
-هاتف پنجشنبه‌ها همیشه خونه بود، ولی‌ الان یه ماه، یه ماه و نیمه که از صبح میره تا شب هراز گاهی‌ برای ناهار میاد.
-امروز چی‌؟
شونه هام رو بالا انداختم، یه لحظه فکری به ذهنم رسید:
-میخوای یه زنگی به موبایلش بزنیم؟
-فکر بدی نیست، الان بهش زنگ میزنم.
-فقط هاله یه جوری باهاش حرف نزنی‌ که نگران بشه.
همانطور که شماره میگرفت گفت:
-چشم مادر بزرگ! خودم میدونم چیکار کنم...الو؟ داداش؟...سلام خوبی‌؟...منم خوبم، مرسی‌...اره یعنی‌ نه کار مهمی‌ که نداشتم فقط خواستم بپرسم برای ناهار میای یا نه؟ ...آهن پس داری میای خونه...نه چیزی نشده...نه به جون هاتف چیزی نشده...نترس بابا هم حالش خوبه رفته خونه سرهنگ مردوخی اینها، دوره داشتن میدونی‌ که..باورکن هیچی‌ نشده فقط می خواستم باهات صحبت کنم، گفتم ببینم امروز خونه‌ای یا نه همین!... اره مطمئن باش...حالا وقتی‌ اومدی بهت میگم ...پس منتظرتم ...فعلا.
گوشی رو که قطع کرد با طعنه گفتم:
-اصلا نگران نشد!!!
-طفلک فکر می کرد قلب بابا دوباره گرفته.
-میدونی‌ چیه هاله جون، اصلا تو متخصص استرس زدایی هستی‌، حیف از توئه داری حروم میشی‌ اینجا!!
بینی‌‌ام رو کشید:
-تو هم متخصص متلک بارون کردنی،
-حالا کی‌ میاد؟
-گفت تو راهه دیگه بایدبرسه. تو هم پاشو برو پایین بذار من دو خط کتاب بخونم.
روی جلد کتابش رو نگاه کردم، در مورد میکرو پروسسورها بود که اصلا نمیدونستم چیکارشون می‌کنن:
-شیش سال این چرت و پرت ها رو ریختی تو مغزت بس نیست؟بذار اون بالا یه کم استراحت کنه.
با انگشت چند ضربهٔ آهسته به پیشونیم زد:
-همین که اینجا آکبند و بی‌ استفاده مونده برای جفتمون کافیه.
خواستم جوابشو بدم که صدای بابا مهلت نداد:
-هاله خانوم، هستی‌ بابا، ناهاره بیایین پایین
هاله بلند گفت:
-چشم اومدیم...بزن بریم آبجی کوچیکه!
 

FA-HA

عضو جدید
رفتیم پایین بابا و مامان پشت میز نشسته بودن. به هر دو سلام کردیم. هاله گفت:
-مامان منتظر هاتف نمیشین؟
-اون معلوم نیست میاد یا نه. براش غذا نگه داشتم، اگه اومد گرم می کنه می خوره.
-اتفاقا زنگ زد گفت میاد.
-پس هستی‌ مادر جون برو یه بشقاب و لیوان دیگه هم بیار...پارچ آب هم روی کابینته اونو هم بیار یادم رفته دستت داد نکنه.
بلند شدم به آشپز خونه رفتم که صدای در اومد. از پنجره نگاه کردم، هاتف داشت ماشینش رو تو حیاط پارک می کرد. وسائلی رو که مامان خواسته بود بردم و رفتم که دست و صورتمو آبی بزنم. صدای هاتف از حال می ومد. زود دستامو شستمو خواستم از دستشویی بیرون بیام که با هاتف سینه به سینه شدم.
-سلام داداش.
-سلام قضیه چیه؟
کاپشنشو ازش گرفتم و گفتم:
-چیز مهمی‌ نیست، بعد از ناهار بیا بالا اتاق هاله بهت می گیم،نگران نباش.
سر تکون داد و رفت. بعد از ناهار منو هاله تو اتاق منتظر بودیم که هاتف هم اومد و نشست کنار ما.
-خب نمی خواین بگین چی‌ شده که امروز دو تا خواهر من اینقدر مرموز شدن؟
شمرده و مختصر قضیه رو براش گفتم، در تمام مدتی‌ که من حرف زدم سرش پایین بود و با دقت گوش می داد. این اخلاق خاص هاتف بود که وقتی‌ کسی‌ در مورد مسالهٔ جدی باهاش صحبت می کرد ساکت می موند و با دقت گوش می کرد و هیچ عکس العملی نشون نمی داد و نمی شد چیزی از چهره‌اش فهمید. بعد از اینکه حرفام تموم شد هنوز ساکت بود و سرش پایین. هاله با احتیاط پرسید:
-قضیه چیه هاتف؟ اگه مشکلی‌ چیزی هست بگو شاید بتونیم حلش کنیم.
هاتف بالاخره سر بلند کرد و با دقت به هر دوی ما نگاه کرد:
-باشه بهتون میگم ولی‌ فقط به یه شرط...هیچ کس نفهمه.
فوری گفتم:
-قبوله
کمی‌ ساکت مون بعد شروع به صحبت کرد:
-مشکل، مشکل من نیست. قضیه مربوط به یکی‌ از دوستامه، علی‌. از بچه‌های دانشگاه بود چند ساله که می شناسمش البته اون داره تخصصشو می گیره، مدتی‌ می شد که ازش بی‌خبر بودم تا اینکه دو ماه پیش باهاش تماس گرفتم حالی‌ ازش بپرسم، گفت گرفتار شده. لحنش يه طوری بود که ترسیدم. رفتم سراغش، خیلی‌ داغون شده بود، ۱۸۰ درجه با اون علی‌ که من می شناختم فرق داشت. کلی‌ شکسته شده بود، انگار اون علی‌ شوخ و سر زنده رو برده بودن و پیرمرد دل مرده و بی‌ روح ازش جا مونده بود، بردمش یه پارک خلوت و با اصرار وادارش کردم حرف بزنه. علی‌ یه اخلاق بدی که داره اینه که هرچی‌ غصه است می ریزه تو دلش و خودشو می خوره، می سوزه ولی‌ دم نمیزنه. می دونستم احتیاج به یه هم صحبت داره. بالاخره به حرف اومد.
پدر علی‌ سالها پیش فوت شده بود، به فاصله کمی‌ هم مادرش تو خواب سکته می‌کنه و تنهاشون می ذاره. علی‌ می مونه و مهری خواهرش که شش هفت سال از خودش بزرگتره. از همون موقع خاله و شوهر خالش اینا رو بزرگ می‌کنن، در حقیقت خال‌اش براشون مثل مادر دوم بوده که خودش فقط یه پسر داشت که دو سه سالی‌ از مهری بزرگتر بود. برای اونا که دختر نداشتن مهری میشه چشم و چراغ خونه و عزیز دل.بالاخره هم مهری با پسرشون فرهاد ازدواج می کنه. تا اینجا همه چیز خوب بود و عالی‌ اما...فرهاد رفتار‌های عجیبی از خودش نشون می داد،اغلب یا گرفته و تو خودش بود یا میزد و یه چیزی رو می شکست و داد و بی‌ داد راه می‌‌انداخت. من اون اوائل دیده بودمش. اون موقع خود علی‌ اینا هم نمی دونستن مشکل از کجاست و فکر می کردن به خاطره یه سری مشکلات مالی‌ بهش فشار اومده و عصبیه، ولی‌ وقتی‌ این رفتار‌ها شدت پیدا میکنه تصمیم میگیرن برن پیش یه مشاور. فرهاد یه بیمار شیزوفرنیایی بوده.
با تعجب پرسیدم:چی‌؟؟
-شیزوفرنی،جنون جوونی‌،معمولا بین ۱۵ تا ۳۰ سال بهش دچار میشن. اینجور بیمار‌ها به همه چیز و همه کس شک دارن. اگه مثلاً دو تا آدم غریبه تو خیابون نزدیکش با هم پچ پچ کنن و بخندن فکر میکنه درباره اون با هم حرف میزنن.
وضعیت فرهاد روز به روز بد تر می شده به هیچ وجه هم نمی تونستن راضیش کنن که بره پیش یه مشاور .خودش هم هیچ تلاشی برای بهبودیش نمی کرده که هیچ، تازه وقتی‌ تهمت دیوونگی بهش میزنن جری تر می شد. تا جایی‌ که چند بار به قصد کشت مهری و بچه‌اش رو می زنه. مهری بیچاره هم تحمل می کرده. آخه فرهاد همیشه که این حالت رو نداشته،گاهی‌ هم آدم آروم و مهربونی می شده و وقتی‌ کارهای رو که تو اون حالت‌ها انجام داده بود رو براش تعریف می کردن هیچی‌ یادش نمیومد و انکار می کرد .تا همین هفت هاش ماه پیش که جشن تولد دخترشون بوده.
اون شب فرهاد خیلی‌ آروم و عادی برخورد می کرده، اما مهری که به سکوت مرموز فرهاد شک کرده بود، خودشو به خواب می زنه، اما هوشیار می مونه. نیمه‌های شب متوجه میشه فرهاد از جاش بلند شده، وقتی‌ میره دنبالش میبینه که فرهاد با همون چاقویی که شب داشتن باهاش کیک می بریدن بالا سر بچه ایستاده. مهری باهاش درگیر میشه. تو اون درگیری خودش هم زخمی میشه، اما فرهاد از پله‌ها می‌‌افته و از حال میره،مهری وقتی‌ مطمئن میشه که فرهاد نمرده،بچه رو برمی داره فرار میکنه میره خونه خالش.تا صبح هیچ کدوم خوابشون نمیبره. همه ته دلشون منتظر بودن که فرهاد بیاد.
فرهاد صبح میرسه خونه از تو حیاط بلند داد میزنه شما ها به من خیانت کردین، حالا می خوام انتقام بگیرم و شیشه‌ای که همراش بوده خالی‌ میکنه رو سرش. بوی بنزین همه جا رو بر میداره، علی‌ متوجه می شه فرهاد چه خیالی داره فوری میره سمت حیاط اما دیگه دیر شده بود، فرهاد کبریت و می کشه و تو یه چشم به هم زدن شعله‌های آتش همه وجودشو می گیره. همینطور که داد میزد خودشو می‌کوبید به در و دیوار. بالاخره علی‌ با یه پتو آتیش رو خاموش می کنه، اما دیگه فایده‌ای نداشت.فرهاد اینقدر سرشو به دیوار کوبیده بود که خونریزی مغزی کرده بود. صدا از هیشکی در نمی‌‌اومد، همه خشکشون زده بود، بوی گوشت سوخته و بنزین فضا رو پر کرده بود. صورت غرق خون فرهاد و موها و ریش کز خورده و چشم‌های بازش وحشتناک بود. پدرش درجا سکته میکنه و همون جا از دست میره مادرش هم اختلالات عصبی‌ پیدا میکنه و روانه آسایشگاه روانی‌ میشه و نازلی دختر کوچیکش زبونش بند میاد. وضع خود مهری هم که معلومه. علی‌ میمونه و یه خونواده از هم پاشیده و داغون. هرچی‌ پس انداز داشته خرج دوا درمون خاله و خواهر زاده‌اش میکنه، دکتر‌ها دیگه امید چندانی به بهبودیه خالش ندارن، فقط شاید بتونن تا چند ماهه دیگه زنده نگهش دارن. وضع نازلی اما فرق میکنه، دکترا میگن چون سنش کمه و هنوز تو سن زبانن آموزیه احتمال این هست که با گفتار درمانی و یه سری مشاوره بتونه دوباره حرف بزنه، منتها مخارجش بالاست یعنی‌ از عهدهٔ علی‌ خارجه.
وقتی‌ داشت اینا رو برام تعریف میکرد آروم آروم اشک می‌ریخت. من به چشم خودم دیدم که یه مرد داره آب میشه و میشکنه. قسم خوردم تا جایی‌ که بتونم کمکش کنم، هر چند که اون توقعی از من نداره، اما نامردیه اگه بخوام تنهاش بذارم.
همون روز رفتیم آسایشگاه دیدن خالش. یه پیر زن بهت زده روی ویلچیر که مات به جلوش نگاه میکرد. روی صورتش جا به جا اثر کبودی و خراشیدگی بود. علی‌ برام گفت که وقتی‌ حمله‌ای عصبی‌ بهش دست میده، جیغ میکشه و موهاشو میکنه و صورتشو چنگ می‌‌اندازه. دستاشو تو یه جفت کیسه پارچه‌ای بسته بودن که به خودش آسیب نزنه. علی‌ آروم رفت جلوش نشست و گفت: سلام خاله.
نگاه کوتاهی به علی‌ کرد و دوباره سرشو برگردوند طرف پنجره و با صدای گرفته‌ای گفت:
-بیخود نگو ببخشید پسر بد! چرا باز گلدونا رو شکوندین؟
علی‌ سرشو گذاشت رو پاهای خالش و آروم گریه کرد.خاله برگشت و به من گفت:
-فرهاد پدر سوخته! باز گیس‌های مهری رو کشیدی یا دوباره جونوری چیزی انداختی تو اتاقش؟ امروز از ناهار خبری نیست.
باز دوباره برگشت طرف پنجره و گفت:
-ناهار آبگوشت بار گذاشتم.بچه‌ام علی‌ خیلی‌ دوست داره. هرچی‌ به حاجی میگم از این اکبر آقا نخود نگیر مگه به گوشش میره؟ بسکه این عباس آقا بد اخم و گوشت تلخه گوشت هاش هم نپز در میاد. قصاب قحط اومده انگار! شمسی‌ مرده شور برده میگفت دیشب حسن آقا رو بردن حجامت.آتیش پاره فکر میکرد من خرم حالیم نیست گیر کار کجاست. یهو زد زیر خنده و محکم بین دو انگشت شست و سبابه شو گاز گرفت:
-...خدا نکشتش من گفتم تنقیه براش افاقه میکنه، خیر ندیده میخواد دستی‌ دستی‌ کشتنش بده. کشتن که کاری نداره یه پیت بنزین کارشو میسازه، موهاش کز میخوره، صورتش جمع میشه هی میگه هو هو....هو هو
کم کم صداش تبدیل به فریاد میشد. همینطور هو هو میکرد. یه مرتبه علی‌ رو از جلوی پاش هول داد و از روی چرخش بلند شد. داد میزد و محکم با همون دست‌های بسته‌اش می‌کوبید تو صورتش.
دویدم جلو دستاشو گرفتم باز جغ کشید. دو تا از پرستار‌ها اومدن و ما رو بیرون کردن، علی‌ از پا افتاده بود. زیر بغلشو گرفتم و با خودم بردمش بیرون آسایشگاه...نمیدونین چقدر وحشتناک بود.آدم جگرش آتیش می گرفت. علی‌ زار میزد. هرچی‌ نباشه براش مادری کرده بود. همونجا علی‌ گفت که دکترا میگن به شش ماه هم نمیکشه و خالش روز‌های آخرشه.
 

FA-HA

عضو جدید
علی‌ رو رسوندم خونشون،میخواستم برگردم که اصرار کرد و باهاش رفتم تو. به خاطر اوضاع نازلی هر دو خونه رو فروخته بودن و یه آپارتمان کوچیک خریده بودن که از محل سابقشون دور باشه. باقی‌ پول رو هم گذاشته بودن بانک که الان با بهره‌اش زندگی‌ می‌کنن، نه که بگم واسه خودش یه در آمد عالی‌ میشه اما اونقدری هست که بتونن باهاش معمولی زندگی‌ کنن و پس انداز کوچیکی هم داشته باشن. خلاصه اونروز علی‌ منو به آپارتمانشون برد. همونجا بود که مهری رو دیدم. سی‌ و یکی‌ دو سال بیشتر نداره، اما یه زن پنجاه ساله نشون می داد. نازلی یه دختر بچه ناز بود که با چشمای براقش هوشیارانه همه جا رو می پایید. اول از من می‌ترسید، تا منو دید رفت پشت علی‌ قایم شد، علی‌ کلی‌ باهاش حرف زد تا راضی‌ شد بیاد بغلم و غریبی نکنه. خونه اونقدر بی‌ روح بود که هر آدم سالمی رو مریض می کرد. تعجبی نداشت که اون بچه اونطور پژمرده و عصبی‌ شده بود. هرچی‌ منو علی‌ سعی‌ می کردیم جو خونه رو با خنده و شوخی‌ عوض کنیم، مهری غیر از نیم لبخند محو و تلخی‌ چیزی روی صورتش نمودار نمی شد. البته حق هم داشت شایدکسی که بیشترین ضربه رو این وسط خورده بود مهری بود. هم شوهرشو از دست داده بود هم به نوعی پدر دوّمش رو. اونم از خاله و دخترش. از اونجایی هم که حالا بزرگتر همه محسوب میشه همه چیز رو میریزه تو خودش. با علی‌ صحبت کردم تصمیم گرفتم هر جور شده فضای خونه رو عوض کنیم. نباید میذاشتم نازلی تو اون محیط بمونه. اول علی‌ قبول نمیکرد مسائل مالی‌ به عهده من باشه تا اینکه با هزار زحمت گردنش گذاشتم تا این مخارج رو به عنوان غرض قبول کنه تا بعد خورد خورد بهم برگردونه. اول از دکور خونه شروع کردیم هرچی‌ وسائل کهنه که یاد آور اون خونه خصوصاً خونه خاله بود فروختیم و اثاثیه جدید آوردیم. دیوار‌ها رو کاغذ دیواری کشیدیم. تو اتاق نازلی تا اونجا که میتونستیم از رنگ‌های گرم و شاد استفاده کردیم، چند دست لباس جدید هم واسش خریدیم. الان هم هر پنج شنبه صبح میریم برای گفتار درمانی، بعد از ظهرش هم میریم بیرون گردش، روحیه‌اش تا حدی بهترشده. حالا فهمیدین قضیه چیه؟
گوش هام داغ کرده بود، یعنی‌ این برادر من بود، همون هاتف جدی و بی‌ احساس و نق نقو؟! هاله پرسید:
-حالا برای چی‌ نمیخواستی مامان چیزی بدونه؟
-خب چون مهری یه بیوه زنه، ممکن بود مامان مخالفت کنه، چه می دونم از این حرفهایی که شما زنها بلدین، از راه به درم کنه! هوایی بشم! اگه می‌گفتم هر روز و هر ساعت تحت نظر بودم، یا سین جیمم می کرد یا دائم به جونم غر میزد که تو قبلاً اینجوری نبودی این عادت‌ها تازگیها به سرت افتاده.
ناگهان یاد نکته مهمی‌ افتادم:
-نازلی...فکر نازلی رو کردی؟
هاتف گیج پرسید:
-فکر چی‌ شو؟
-خب اگه عادت کنه تو و مامانش رو دائم با هم ببینه و کم کم جای پدر همیشه عصبی‌ شو براش پر کنی‌ چی‌؟ اینجوری بعد یه خورده عقلش برسه سر خورده میشه
-قبلاً خود علی‌ این نکته رو بهم یاد آوری کرده بود، البته از طرف مهری. مساله دیگه هم خود مهریه که تو در و همسایه درست نبود یه مرد غریبه دائم تو خونه شون رفت و آمد داشته باشه، واسه همین فعلا به نازلی گفتیم که من یه دائی دیگه‌اش هستم. خود من هم خیلی‌ کم به خونه شون میرم، مهری هم غیر از دو سه بار اون اوائل دیگه با ما بیرون نیومد تا بچه به دیدن من کنارش عادت نکنه.
هاله با لبخند گفت:
-تو کی‌ اینقدر بزرگ شدی هاتف که من متوجه نشدم. همیشه همون پسر شونزده هیفده ساله سرکش و لجباز به نظرم می اومدی، ولی‌ حالا واسه خودت کلی‌ مرد شدی.
هاتف با خنده جواب داد:
-ایراد کار اینجاست که سرکار همیشه بابت اون پنج دقیقه احساس خواهر بزرگی‌ و مادر بزرگی‌ میکنی‌ آبجی‌ خانوم!
از دهنم پرید:
-خیلی‌ دلم میخواد مهری و نازلی رو ببینم.
-خب بیا ببین.
هاتف وقتی‌ نگاه متعجب منو هاله رو دید گفت:
-جدی میگم! اصلا چرا قبلاً به ذهنم نرسیده بود. بهترین راه حل همینه که شما دو تا هم همراه ما بیایین. اینجوری مهری هم از خونه نشینی خلاص میشه. شما‌ها مخصوصا تو هاله اگه بتونین با مهری دوست بشین خیلی‌ تو اوضاع مؤثر میشه.
هاله گفت:
-آخه چه جوری؟
هاتف هیجان زده جواب داد:
-چه جوری نداره که .ببین مهری هنوز مشکی می پوشه و تو خودشه، ما هر چه قدر هم تلاش کنیم که روحیه نازلی عوض بشه، باز هم برمی گرده تو اون خونه و یه هفته پیش مهری با اون روحیه داغونش می مونه دوباره همون آشه و همون کاسه. این کار فقط از شما دو تا بر میاد خصوصاً هاله که خیلی‌ شوخ و سر زنده هم هست. باید دوباره مهری رو به زندگیش امیدوار کنین. اون فقط سی‌ سالشه. تحریکش کنین بخنده، لباس‌های رنگی‌ بپوشه، چه می دونم آرایش کنه موهاشو رنگ کنه...اصلان شاید بتونین این انگیزه رو براش ایجاد کنین که بره سر کار. علی‌ گفت مهری یه زمانی‌ نقاشی می کرده، کارش هم بد نبوده کمکش کنین دوباره بره سراغ نقاشی، خرجش هم هرچی‌ باشه من میدم.
هاله با خنده گفت:
-هم چین میگه خرجشو من میدم انگار حضرت آقا ولیعهد شاه فهد تشریف داران! تو پولت کجا بود!ب ا اون یه قرون دوزاری که حالا در میاری که کاری نمیشه صورت داد آقای دکتر.
هاتف یه لحظه دهان باز کرد که جواب بده اما بعد خندید و چیزی نگفت. هاله مشکوک نگاه کرد که گفتم:
-راستشو بگو هاتف تهیه کننده این بازی که تو کارگردانشی کیه؟نکنه...
ساکت شدم هاتف یه ابروش رو بالا گرفت:
-تو دختر باهوشی‌ هستی‌.اره همونه که تو فکر تویه.
هاله اینبار نگاهش به من بود. با احتیاط گفتم:
-بابا؟
هاتف سرش رو تکون داد.
جدی کار باباست؟یعنی‌ بابا خبر داره؟
-من همون روز اول با بابا مشورت کردم و ازش خواستم به کسی‌ چیزی نگه. خرج اثاثیه و برنامه‌های تفریحی رو هم بابا داد و یکی‌ دیگه .
-کی‌؟
-سرهنگ
-سرهنگ؟همین سرهنگ مردوخی خودمون؟
دوباره سرش رو تکون دادک هاله با چشمای گرد شده گفت:
-اون که همیشه عصا قورت داده است و یه قرونی رو تو هوا میزنه چطور...
هاتف با دست حرفش رو قطع کرد:
-اشتباه نکن،سرهنگ یه خورده جدی و به قول تو عصا قورت داده هست اما دست خیری داره. میدونی‌ تا حالا چند تا...
ادامه حرفش رو نگفت.
-چند تا چی‌ هاتف؟
از جاش بلند شد و گفت:
-هیچی‌.از من قول گرفته که به کسی‌ حرفی‌ نزنم.
-پس با این حساب شما مجری بنگاه خیریه بابا و سرهنگ هستین، بله؟
هاتف رفت سمت در و گفت:
-دیگه گیر ندین. فقط تا ساعت پنج و نیم حاضر باشین. منم میرم به علی‌ زنگ بزنم بگم از این هفته شما هم همراه مونین.
علی‌ پسر سبزه روئی بود و قد متوسطی داشت. موهایی کوتاه که رگه‌هایی‌ از سفید میونش به چشم میخورد و چشماش فندقی بود. مهری بر عکس علی‌ سفید بود ولی‌ حالت چشم‌های علی‌ تو صورتش نمایان بود. چهره‌اش بیرمق و سرد و بی‌ روح بود. درست مثل چشم هاش دسته‌ای از موهاش دو طرف گیج گاه کاملا سفید شده بود. بی‌ حرف ساکت نازلی رو بغل گرفته بود و غیر از چند کلمه اون هم اگر کسی‌ چیزی ازش میپرسید، چیزی نگفت.
نازلی کاملا پیدا بود هاتف رو شناخته دوستش داره. وقتی‌ هاتف با زبون بچه گونه باهاش حرف میزد چشماش برق میزد و لبخند شیرینی‌ روی لبهاش می نشست که ناخود آگاه هر کسی‌ رو عاشق خودش میکرد.
ساعت از یک گذشته بود که برگشتیم خونه. من بیشتر با مهری هم کلام شده بودم و سعی‌ داشتم با پرحرفی اون رو هم تشویق به حرف زدن کنم، ولی‌ هاله و هاتف به همراه علی‌ مشغول سرگرم کردن نازلی بودن. برای همین وقتی‌ که رسیدیم مثل جنازه یه راست به اتاق‌هاشون رفتن و خوابیدن. من هم بعد از یه دوش آب گرم می خواستم برم بخوابم. اتاق تاریک بود. احتیاجی هم به روشن کردن چراغ نداشتم، راه حمّام تا اتاقم رو چشم بسته بلد بودم. تو فکر اون شب بودم که ناگهان دستی‌ شانه‌‌ام رو لمس کرد.جیغ کوتاهی کشیدم که مامان گفت:
-نترس هستی‌ منم!
-ا مامان زهره ترک شدم.شما تو این تاریکی چیکار می‌کنین؟ چرا نخوابیدین؟
-منتظر شما بودم. چی‌ شد حالا فهمیدین کجا میره هر شب جمعه؟ با هم بودین دیگه مگه نه؟
-بله مامان جون با هم بودیم
-خب چی‌ شد؟
-هیچی همونطور که قبلاً هم بهتون گفتم هیچ مساله و مشکلی‌ پیش نیومده و شما هم بیخود فکر و خیال نکنین.
-تو راست میگی‌ مگه نه؟!
-آخه چرا باید دروغ بگم؟!
-پس چرا هاتف خودش چیزی به من نمیگه؟
-فقط همینو بگم که من انگار همین امشب هاتف رو شناختم و فهمیدم که چه روح بلندی داره.تا دیروز هاتف برام فقط یه برادر بود ولی‌ حالا احساس می‌کنم یه جوون با غیرته که هر کسی‌ تو این دوره زمونه میتونه الگو قرارش بده و مطمئن باشه که تو زندگیش ضرر نمیکنه. مامان شما باید به هاتف افتخار کنین همینطور به بابا .
مامان رو تنها گذاشتم و به اتاقم رفتم. آخ که چه قدر سرمای گنگ تخت خوابم رو دوست داشتم.وقتی‌ دراز کشیدم تازه از کار خودم خنده‌ام گرفت، مثلا میخواستم با اون حرفا مامان رو از نگرانی‌ در بیارم اما بدتر گیجش کردم:
-مرده شورت و ببرن با اون حرف زدنت: شما باید به هاتف افتخار کنین: اه اه مثل فیلم‌های در پیت تلویزیون. بیچاره بابا حتما مامان از فردا به بابای بد بخت گیر میده.بهتر! حداقل از سر من گذشت. بگیر بخواب که بیخوابی بد جور مختو معیوب کرده دیوونه!
 

FA-HA

عضو جدید
فصل چهارم
حنانه_خبر خبر...خبر خبر
کتی_چیه؟ شیپورچی‌ شدی حنانه؟
حنانه پشت چشمی برای کتی نازک کرد:
-اگه خبر، خبر باشه بله شیپورچی‌ هم می خواد.
با خنده پرسیدم:
-حالا این خبرت چی‌ هست؟
-خبر خوب.تولدمه
کتی دستشو تکون داد:
-اوووه حالا فکر کردیم چی‌ شده. اومده کلی‌ اکسیژن مصرف کرده تازه توقع داره گل و شیرینی‌ هم ببریم بابت یاد آوری این فاجعه بشری.
دست حنانه رو که آماده انفجار بود گرفتم و گفتم:
-ولش کن شوخی‌ میکنه امروز زیادی سر حاله. حالا کی‌ هست؟
-همین شب جمعه. میایین دیگه؟
کتی باز خودشو لوس کرد:
-حالا باید ببینیم وقت داریم یا نه؟
-مسخره!!
فکری به سرم زد، به حنانه گفتم:
-یه دقیقه بیا کارت دارم.
کتی زود گفت:
-حالا دیگه ما نامحرم شدیم؟
-نه تو نامحرم نیستی‌ فقط حرف ما خصوصیه
با خنده از کلاس بیرون اومدیم
یک ماهی‌ از اولین باری که با مهری اینا بیرون رفته بودیم می‌گذشت. در این مدت منو هاله چند باری به دیدن مهری رفته بودیم. نازلی هم دیگه عادت کرده بود بدون مادرش و علی‌ با ما بیاد بیرون. چون سر علی‌ هم بخاطر اینکه آخرای تحصیلش بود شلوغ بود.
-حنانه من می‌تونم یه مهمون با خودم بیارم؟
-تو صد تا بیار.
-نه نمیخوام تو زحمت بیفتی و تو رودربایستی‌ بگی‌ اره.
-نه بابا من که با تو این حرفا رو ندارم. حالا کی‌ هست؟
مختصری از قضیه مهری رو براش گفتم. حنانه خیلی‌ راحت گفت:
-حالا چرا میخوای فقط بچه رو بیاری؟خود مهری و هاله رو هم بگو بیان
-نه مهری که بعید میدونم تو اینجور مهمونی‌‌ها بیاد، هاله هم کار داره، تازه شاید اصلا خود نازلی رو هم نتونم بیارم.
-ا.. چرا؟
-خب آخه اون رابطه‌اش با هاتف نزدیک تره تا من
-خب برادرت هم بیاد
-آخه بد میشه...
-نه بابا چه بعدی داره. داداش‌های خودم هم هستن به اضافه پسر‌های عمه و عمو و خاله و اووه بگو بیاد بابا اون بچه هم غریبی نکنه، اتفاقا چند تا دختر پسر کوچولو هم داریم، هم بازی میشن.
-دستت درد نکنه جبران می‌کنم.
-این حرفا چیه؟ بریم تو کلاس الان استاد میاد.
تا خواستیم وارد کلاس بشی‌ کسی‌ صدام زد:
-خانوم آرمند!
نوژن بود.حنانه لبخند معنا داری زد و رفت تو کلاس. زیر لب به نوژن بد و بیراه می‌گفتم. این بار چندمش بود که یا وسط کلاس یا وقتی‌ که با بچه‌ها مشغول صحبت بودم میامد و صدام میزد. تا قبل از جریان سهیلا بچه‌ها توجه خاصی‌ به منو نوژن نداشتن اما بعد از اون روز کذایی کتی و مهلا شروع به متلک پرونی کردن، البته با شوخی‌. می دونستم که بچه‌های خوبی‌ هستن و فقط می خوان سر به سرم بزارن ولی‌ من اصولا از این شوخی‌‌ها خوشم نمیومد. با اینکه می دونستم باعث و بانی‌ این بازی‌ها سهیلا بود ولی‌ چون دستم به خودش نمی رسید به نوژن بیچاره می‌پریدم، سهیلا از ورودی‌های بهمن ماه بود. یه دختر افاده‌ای و از خود راضی‌. از همه بد تر رفتار افکار بچه گونه‌اش بود. الحق چهره زیبائی داشت ولی‌ خود بزرگ بینی‌ افراطیش همه رو فراری میداد. اوائل ترم که دوستی‌ نداشت و تنها بود. یه روز حنانه از روی خوش قلبی سر ناهار تعارفش کرد که سر میز ما بشینه و سهیلا هم از خدا خواسته قبول میکنه و دفعه‌های بعد هم بی‌ تعارف خودشو میون جمع ما دعوت می کرد و با حرفهای بیهوده‌اش که نصف بیشترش در مورد تیپ و قیافه پسر‌های دانشگاه بود اعصاب همه رو به هم می‌ریخت. این اواخت نوژن عادتش شده بود که جلوی کلاس‌های ما در حالی‌ که کار خاصی‌ هم نداشت قدم بزنه. ماجرا از اونجا شروع شد که سهیلا چند باری نوژن رو میبینه و از قضا از اون خوشش میاد ولی‌ اونقدر بچه بود که تمام این آمد و رفت‌ها رو به حساب خودش می ذاشت. جالب این بود که قصه‌های رو که تو ذهنش ساخته بود رو با آب و تاب برای ما هم تعریف می کرد.ما هم بی‌خبر از همه جا به داستان هاش گوش می دادیم، گرچه ته دلمون می دونستیم که تمام قضایا ساخته ذهن کودک وار سهیلا است ولی‌ بی‌ میل هم نبودیم که ببینیم این شاهزاده رویایی کی‌ هست؟ تا اینکه چند روز قبل که همه با هم نشسته بودیم و مشغول صحبت، یه مرتبه سهیلا جیغ خفیفی کشید همه با تعجب پرسیدیم:
-چی‌ شده؟
-اوناهاش خودشه.
حنانه روبرو رو نگاه کرد و گفت:
-کی‌ خودش؟ كدومو میگی‌؟
سهیلا در حالی‌ که به روبروش زل زده بود جواب داد:
-همون پسره که می‌گفتم دیگه. همون که میاد دم کلاس...داره میاد. غلت نکنم داره میاد جلوم بشینه. وای بچه‌ها دارم سکته می‌کنم.
همه برگشتیم بسمتی که سهیلا اشاره میکرد با دیدن نوژن همه ساکت شدن. به سادگی‌ گفتم:
-این که نوژنه!
نوژن از دور برام دست تکون داد. سهیلا فوری گفت:
-اوا داره علامت میده. خدا مرگم بعده جلو چشم همه! این پسر دیوونه است
کتی نگاه عاقل اندر سفیهی به سهیلا کرد و بعد به من گفت:
-هستی‌ برو ببین باز چی‌ کارت داره.
با این حرف کتی سهیلا مثل برق گرفته‌ها برگشت و نگام کرد. چشماش از خشم سرخ شده بود. بی‌ توجه به نگاش رفتم پیش نوژن ببینم چی‌ می‌خواست بگه. وقتی‌ برگشتم بچه‌ها غش غش می خندیدن و از سهیلا هم خبری نبود.
-پس سهیلا کوو؟
مهلا گفت:
-ولش کن از دماغ فیل افتاده رو!!
کتی دنباله حرفش و گرفت:
-افاده‌ها طبق طبق سگا به دورش وق و وق.هیچی‌ نمی گفتیم جدی خیال می کرد ملکه زیبائی هاست. ولی‌ دست نوژن درد نکنه با اینکه خروس بی‌ محله ولی‌ ایندفعه باعث شد پای سهیلا برای همیشه از جمع ما بریده بشه.
مهلا خندید و گفت:
-اره واقعا چقدر ادا در آوردیم که بلکه یه جوری دکش کنیم، اونوقت نوژن با یه حرکت کیش و ماتش کرد، شیر مادرش حلالش باشه. باز همه زدن زیر خنده که پرسیدم:
-حالا سهیلا رفت؟
کتی جواب داد:
-اره اونم چه رفتنی!با کلی‌ بد و بیراه که نثار ذات زنده و مرده ات می کرد.هستی‌ فکر کنم الان تمام امواتت داران بندری میزنن، آخه بدجوری روح همشون و لرزوند.
من که هنوز جریان برام جا نیفتاده بود پرسیدم:
-آخه واسه چی‌؟
حنانه همینطور که به مسخره به سینه‌اش می‌کوبید گفت:
-برای اینکه عشقشو ازش دزدیدی.
دوباره همه خندیدن اما من خونم به جوش اومده بود.نمی تونستم اجازه بدم یه دختر بچه نازک نارنجی اینطوری منو مضحکه کنه. بلند شدم برم دنبال سهیلا که مهلا داد زد:
-هستی‌ نری باز گرد و خاک راه بندازی ها. این دختره اینقدر ارزششو نداره که بخاطرش اعصابتو خورد کنی‌.
بی‌ توجه به حرفاش راه خودم رو رفتم
-با توام مگه نمی شنوی؟ صبر کن ما هم بیاییم. بریم بچه ها.
سهیلا رو از دور دیدم، قدم هام رو تندتر کردم تا بهش برسم. با صدائی که سعی‌ می‌کردم بلند نشه گفتم:
-ببین دختر خانوم من اصلا از این اداهایی که در میاری سر در نمیارم، ولی‌ هیچ خوشم نمیاد یکی‌ مثل تو دوره بیفته و با حرفای صد تا یه غاز ذهن بقیه رو راجع به من مسموم کنه. روشن شد؟
با قیافه حق به جانب و صدای زیر و جیغ مانندی جواب داد:
-خوبه والله مدعی هم شدی. تا پای حرف جلوی ما جانماز آب می‌کشی، من اهل این حرفا نیستم، من عابدم من زاهدم ، من فلان من بهمان، من، من، من،...از این چرندیات تحویلمون میدی اما تا چشمت به طرف من افتاد با یه عشوه...
مهلا حرفش رو قطع کرد:
-درست حرف بزن سهیلا. این چه طرز حرف زدنه؟! اینجا اسمش دانشگاست نه چاله میدون که واستادی وسط راه و صدات و انداختی سرت.
سهیلا با تکبّر روش رو برگردوند:
-راست میگی‌ اینجا چاله میدون نیست ولی‌ واسه حرف نا‌ حسابش سرکار میره آدم میاره تنها نباشه.
احساس می‌کردم دود از کله‌ام بلند میشه. چقدر این دختر نفهم بود. مهلا که حال منو دید اصلا نذاشت حرف بزنم، چون خوب میدونست چه حرفا که به این دختر احمق نخواهم گفت. حنانه آروم گفت:
-این حرفا چیه مگه اینجا میدون جنگه! زشته به خدا ببین هرکی‌ رد میشه نگاه میکنه.
سهیلا طلبکارانه گفت:
-به رفیقت بگو...
-برای هر دو تون میگم، بچه که نیستین، اصلا بحث این چیزایی‌ که میگی‌ نیست. این وسط یه سؤ تفاهم شده، ببین تو تازه با ما آشنا شدی، با روابط و اخلاقیات بچه‌ها هم آشنا نیستی‌. برای اینکه از اشتباه در بیارمت میگم، نوژن و هستی‌ خیلی‌ وقته که همدیگه رو می‌شناسن. اصلا نوژن دوست پندار فامیل هستی‌ ایناست، میشناسیش که! هر از گاهی‌ نوژن میاد با هستی‌ کار داره. همین!اون چندباری هم که جلو کلاس دیده بودیش به هوای هستی‌ اومده بود و تو متوجه نشدی. ما حتی تا امروز نمیدونستیم منظور تو نوژن بوده، وگرنه حتما بهت می گفتیم که از نظر احساسی‌ تا این مرحله پیش نری...
به هر حال اونروز سهیلا قانع شد یا نه، گذشت و رفت. اما شوخی‌‌های بی‌ مزه بچه‌ها که تازه توجه شون به موضوع جلب شده بود شروع شد: حالا هستی‌ جدا از شوخی‌ تا کجا پیش رفتین... یا... کاش ما هم از این خاطر خواه‌ها داشتیم... و ...
با یاد آوریه قضایای اون روز دوباره عصبی‌ شدم.
 

FA-HA

عضو جدید
نوژن سلام کرد که به سردی جوابش رو دادم.
-خانوم آرمند یه مساله‌ای هست، می خوام در موردش با شما مشورت کنم.
-الان؟
مردد نگام کرد که گفتم:
-الان استاد میاد باید برم سر کلاس، نمیشه بذارینش برای بعد؟
-اگه شما بخوایین باشه.
یه لحظه مکث کرد و بعد گفت:
-من این ساعت کلاس ندارم و بیکارم، منم میام سر کلاس شما می‌‌‌شینم، بعد از کلاس هم با هم صحبت می‌کنیم. چطوره؟
دیدن استاد سر پله‌ها فرصت جر و بحث رو ازم گرفت. فقط گفتم:
-استاد اومد.
برگشتم و به کلاس رفتم. نوژن هم با کمال پرویی پشت سرم وارد شد و روی صندلی‌ کنار من نشست. ندیده می‌تونستم نگاه و لبخند پر معنای بچه‌ها رو روی خودمون حس کنم.
استاد سر بلند کرد و مثل همیشه که نگاهی‌ به دانشجوها می‌‌انداخت با دقت همه رو از نظر گذروند، اما نگاهش روی نوژن قفل شد:
-به به !آقای بهنیا!
نوژن دستش رو روی سینه گذاشت و نیمچه تعظیمی کرد:
-اختیار دارین. آقائی از خودتونه استاد!
-شما که این واحد و سه ترم پیش پاس کردی، اومدی درسا رو دوره کنی‌ یا به بن بست خوردی؟
صدای تعجب بچه‌ها از حافظه استاد بلند شد:
-نه خیر استاد. مساله‌ای پیش اومد، اینم توفیق اجباری شد برام..
استاد سری تکون داد و گفت:
-هنوز هم حاضر جواب!
************************
هاتف از آئینه نگاهی‌ به پشت انداخت و گفت:
-احوال نازلی خانوم؟! خوبی‌ دائی؟
نازلی عین فرشته‌ها شده بود. همونطور که حدس میزدم مهری همراهمون نیومد. بعد از ظهر رفتم دنبال نازلی. سارافون پرتقالی رنگش که هاله تازه براش خریده بود تنش کردم و موهای بلند و خوش رنگش رو با گیره‌های کوچیک و رنگی‌ بستم. چشماش می درخشید و لبخند شادی از صورتش کنار نمیرفت.
هاتف دوباره گفت:
-خیلی‌ ناز شدی نازلی خانوم. دست خاله هستی‌ درد نکنه، فقط حیف که خودش کسله و حال نداره. با تعجب نگاش کردم که گفت:
-درست نمیگم؟ چند روزه بد جوری تو همی‌ چی‌ شده؟
-یه خورده درسا سخت شده.
-باشه اگه تو بخوای باور می‌کنم! ولی‌ این حال تو فکر نمیکنم ربطی‌ به درس داشته باشه. من تو رو خوب میشناسم وقتی‌ کلافه و سر درگمی یا با خودت درگیری اینطوری میشی‌.
جوابی ندادم و سرم رو به تماشای مناظر بیرون گرم کردم. چشمام روبرو رو میدید اما حواسم جای دیگه بود. حق با هاتف بود. بی‌ قرار بودم. دلم می‌خواست چیزی اتفاق بیفته ولی‌ بدی کار اینجا بود که نمیدونستم اون اتفاق چی‌ میتونه باشه، یا اصلا چی‌ میخوام. و این بی‌ خبری از حال خودم بود که کلافه‌ام میکرد. زود عصبی‌ می‌‌شدم، دائم اخمام درهم بود. گاهی‌ دلم می خوست از حرص سرم رو به دیوار بکوبم. فقط یه چز و می دونستم و اون اینکه سر این رشته هر چی‌ بود مربوط میشد به نوژن و حرفای اون روزش.
بعد از از کلاس بچه‌ها طبق معمول ما رو تنها گذاشتن تا راحت صحبت کنیم.
-خب راجع به چه موضوعی می خواستین با من مشورت کنین؟
-خب حقیقتش من به یه مشکلی‌ بر خوردم.
-درسی‌؟
-نه شخصی‌!
از اونجایی که دلم خیلی‌ پر بود و می خواستم زودتر قال این رفت و امدها رو بکنم، به تلخی‌ گفتم:
-فکر نکنم مشکلات شخصیه شما باید با من مطرح بشه.
خیلی‌ راحت جواب داد:
-آخه یه سر این مشکل شمایین
بی‌ حرف چشم به چشمای روشنش دوختم که گفت:
-خسته نشدی از این همه تظاهر؟
-به چی‌؟
-به سختی و دل سنگی‌، به بی‌ احساسی‌ و بی‌ تفاوتی. چرا همیشه اینقدر منفعل عمل می کنی‌؟ چرا جلوی احساستو می گیری؟ فکر می کنی‌ اگه یخورده نرمش نشون بدی کسر شان میشه؟ چرا گریه کردن برات ساخته؟
مات و گنگ پرسیدم:
-تو از کجا میدونی‌ که گریه کردن...
-چون هروقت ناراحت میشی‌ به جای بغض نفرت و عصبانیت وجودت و می گیره. به جای اشک فریاد میزنی‌. چشمات میشه دو قالب یخ، سرد و بی روح، اینقدر که آدم احساس می کنه اگه همین الان دنیا به آخر برسه هم برات اهمیتی نداره.
همینطور که داشتم وسایلم رو جمع می‌کردم و در حالی‌ که در نهایت بد بختی سعی‌ داشتم نگاهم به نگاهش نیفته گفتم:
-به هر حال فکر نمی کنم به شما ارتباطی‌ پیدا کنه.
سر رسیدمو محکم از دستم کشید که باعث شد سرمو بالا بگیرم و نگاهمون در هم قفل بشه. آهسته زمزمه کرد:
-پیدا می کنه، من تو عمق اون قطعه یخ، یه کوره آتیش دیدم که هر لحظه داره ذوبم می کنه.
برای اولین بار تو عمرم دست و دلم با هم لرزید. چیزی تو سینه‌ام فرو افتاد که تعریف نمیشه، قلبم تیر می‌کشید، نگام هنوز به خورشید چشماش بود. سررسیدمو برداشتمو بلند شدم. قبل از رفتن همهٔ توانمو جمع کردم و گفتم:
-این آتیش هر چی‌ که هست زندگی‌ هر دو مونو می سوزونه.
بدون اینکه منتظر جوابش بمونم از کلاس بیرون رفتم.طاقت موندن تو دانشگاه و روبرو شدن دوباره با نوژن رو نداشتم. بدون خداحافظی از بقیه از دانشگاه بیرون زدم، ولی‌ حتی حوصله خونه رفتن رو هم نداشتم. بی‌ هدف قدم میزدم، مغزم از کار افتاده بود. دلم میخواست فکر کنم یا حداقل قضایای اون روز رو به ذهنم بیارم، ولی‌ انگار ذهنم خالی‌ شده بود. فقط تصویر چشمای خوش رنگ نوژن جلو چشمام می رقصید. به پارک کوچیک نزدیک دانشگاه رسیدم، بی‌ اختیار به طرف اولین نیمکت رفتم و روش ولو شدم. حرفای دلم رو نمی شنیدم فقط حس می‌کردم. با گرمایی که زیر پوستم دویده بود داشت از دنیایی می گفت که از ورود به آن وحشت داشتم. عقلم جواب می داد:
-نه هستی‌!اینا همش بچه بازیه. یه احساس زود گذره. نباید اجازه بدی تو وجودت رخنه کنه. کافیه یه لحظه فقط یه لحظه جلوی اون چشمای جادویی وا بدی، اول با یه حس شیرین تو قلبت جای خودشو باز می کنه بعد کم کم همهٔ وجودتو تسخیر می کنه. این مرز مثل سرطان میمونه. فرقش اینه که وقتی سرطان داری میدونی به زودی می‌میری و راحت میشی‌، ولی‌ این لعنتی فقط زجرت میده. اون عذاب الیمو با این حس زودگذر واسه خودت نخر. باز قلبم تو سینه می‌کوبید و فریاد می‌کشید. دوباره صدای عقلم گفت:
-نه احمق جان!یه نگاهی‌ به دور و برت بنداز تو همین پارک بیست قدم اونور تر دختر و پسره رو ببین رو نیمکت، یا اون یکی‌ ها رو دست تو دست هم دارن راه می‌رن، به نظرت مسخره نیستن؟ هان؟! می خوای خودتو اینطوری مضحکه خاص و عام کنی‌؟ می خوای بشی‌ یکی‌ از اینائی که خودت یه زمانی‌ مسخره شون می کردی؟ یا یکی‌ مثل سهیلا که اینقدر تو رویاهاش غرق شده و رو ابرا قدم زده که یادش رفته اینجا زمینه و قواعد خاکیه خودشو داره؟ آخرش چی‌؟ هیچ به آخرش فکر کردی؟ تو این بازی‌ها بازنده همیشه دختره است چون همیشه بیشتر تو این قمار مایه می ذاره نه اون پسری که می خواد دو روز خوش بگذرونه...چشماتو وا کن هستی‌! این نقش ها به درد تو نمی خوره، تو یه دختر روشن فکری که فقط و فقط به پیشرفتش تو زندگی‌ فکر می کنه. مثل هاتف، مثل هاله. هاله هم یه دختره ولی‌ خودشو اسیر این بازی نکرده، ببین حالا به کجا رسیده و به کجا‌ها میرسه. خودتو قاطی روزگار نوژن نکن. وقتی‌ از پارک بیرون می اومدم می دونستم چی‌ می خوام، فقط یه جمله تو سرم می پیچید: نه اجازه نمیدم مرز احساس و زندگیم با چند تا نگاه و دو کلام حرف به هم بریزه. تا صبح پنچ شنبه اون جمله رو به خودم می‌گفتم و سعی‌ می‌کردم آروم باشم. از خودم بدم می اومد، چرا اینقدر ضعیف بودم که با دو کلمه حرف نوژن به سادگی‌ به هم ریخته بودم. اصلا چرا باید دیگران و خصوصاً نوژن اینقدر برام اهمیت داشته باشن که بخوام به چرندیاتشون فکر کنم. اون پنج شنبه آخرین روزی بود که کلاس داشتم، دوشنبه عید بود و من فقط شنبه یه کلاس داشتم، که طبیعتا تشکیل نمی‌شد.نوژن زود تر از من رسیده بود و سر جای همیشگیمون نشسته بود. سعی‌ کردم بی‌ تفاوت باشم، بدون اینکه نیم نگاهی‌ هم به اون طرف بندازم، دو سه ردیف عقب تر نشستم. استاد سر کلاس بود ولی به غیر از منو نوژن فقط پنج شش نفر دیگه اومده بودن، اون هفته اکثر کلاس‌ها رو بچه‌ها کنسل کرده بودن. بعد از نیم ساعت چون خبری نشد استاد سال نو رو تبریک گفت، خدا حافظی کرد و رفت. اولین کسی‌ که بلافاصله از کلاس بیرون رفت نوژن بود. پیش خودم فکر کردم:حالا که بی‌ محلی دیده داره اینطوری قهر میکنه و ادا در میاره، بهتر بذار بره و قال قضیه کنده بشه
سلانه سلانه از کلاس بیرون اومدم که دختری جلومو گرفت و گفت:
-این مال شماست.
یه تیکه کاغذ تا شده بود
-این چیه؟
دختر با بی‌ قیدی شونه بالا انداخت:
-نمیدونم! اون آقائی که اونجاست داد
سربلد کردم و نوژن و دیدم که فاتحانه لبخند می زد، دستی‌ تکون داد و پله ها رو سرازیر شد و رفت.
تای کاغذ رو باز کردم، نفسم بند اومد :

در عاشقی گریز نباشد ز ساز و سوز / استاده‌ام چون شمع مترسان ز آتشم

سال نو مبارک بد اخلاق
نوژن



رسیدیم نمیخوای پیاده شی‌؟
صدای هاتف از حال و هوای صبح بیرونم کشید.
 

FA-HA

عضو جدید
خونه حنانه اینا آپارتمان بزرگ و دل بازی در طبقه چهارم یکی‌ از مجتمع های شیک محل خودمون بود. خود حنانه جلوی در به استقبالمون اومد. بلوز ساده حاشیه دوزی شده و آستین بلند شیری به همراه یه دامن شکلاتی رنگ خوش برش به تن‌ داشت و با شال کرم قهوه‌ای زیبائی موهاش رو پوشونده بود:
-سلام خوش اومدین بفرمایین.
صورتشو بوسیدم و کادوی تولدش و به دستش دادم:
-سلام تولدت مبارک.
-مرسی‌ چرا زحمت کشیدین.
هاتف همینطور که نازلی رو بغل گرفته بود جلو اومدو کادویی که برای حنانه گرفته بود و بطرفش گرفت :
-سلام تولدتون مبارک.
حنانه درست مثل دفعه قبل سرش رو پایین گرفت و بدون اینکه به چشمای هاتف نگاه کنه کادو رو گرفت تشکر کرد:
-واقعا راضی‌ به زحمت نبودام دستتون درد نکنه.
نازلی رو از بغل هاتف گرفتم گفتم:
-ببین خاله حنانه ما یه مهمون ناز و کوچولو هم برات آوردیم، اسمش نازلی خانومه.
حنانه صورت نازلی رو بوسید و گفت:
-سلام عزیز دلم! تو چقدر ناز و خوشگلی، درست مثل اسم قشنگت، میای بغل خاله؟
صدای مادر حنانه بود. خانومی فوق العاده شیک پوش با صورتی‌ مهربون جلو اومد:
-حنانه مهمونا تو جلوی در نگه داشتی؟
-سلام خانوم شفیع پور احوال شما؟
-سلام دخترم ممنونم، بفرمایین خواهش می‌کنم خیلی‌ خوش اومدین.
بعد از ورود نوبت معرفی بود! حامد و حمید رضا دو برادر بزرگ تر حنانه تقریباً یه مدل پوشیده بودن. حمید رضا به تازگی نامزد کرده بود و حامد که دو سالی‌ از ازدواجش می گذشت در تدارک سفر به خارج از کشور بود.
بعد از معرفی عروس‌ها و دختر خاله‌ها و پسر عموها و بقیه رفتم کنار مهلا و کتی نشستم. هاتف هم کنار دو برادر حنانه نشست. نازلی هم همراهش برد که بعد از چند دقیقه دیدم نازلی با چند دختر و پسر هم سن و سالش مشغول بازی تو یکی‌ از اتاق‌ها هستن و خیالم راحت شد که در مورد آوردن نازلی اشتباه نکردم.
مهلا ضربه‌ای به پشتم زد گفت:
-خب مراسم خدا حافظی امروز چطور بود؟
متعجب نگاش کردم که چشمکی زد و گفت:
-خدا حافظی دیگه! بالاخره دو سه هفته‌ای همدیگه رو نمی‌بینین.
کتی زد زیرخنده و من گیج، باز هم متوجه نشدم:
-کی‌ رو میگی‌؟
مهلا با خنده‌ای نمکین گفت:
-ای بابا نوژن دیگه. راستی‌ حالش چطور بود؟
در دل به ذات خراب مهلا لعنت می فرستادم. نفس عمیقی کشیدم و با روی گشاده جواب دادم:
-مرسی‌ حالش خوب بود. اتفاقا سراغتو می گرفت.
اینبار مهلا با دهن باز منو نگاه کرد که کتی جدی پرسید:
-سراغ مهلا رو دیگه چرا؟
با لحن مخصوصی جواب دادم:
-می گفت یه چند وقتیه از ارشک کوثری بی خبره از من خواست احوالشو از مهلا بپرسم.
کتی اینبار غش کرد از خنده. مهلا با دهن کجی گفت:
-لوس!
من که تیرم درست به هدف خورده بود با لحن خودش جواب دادم:
-حقته!
کتی از خنده ریسه رفته بود. مهلا با حرص پرسید:
-جوک گفته اینقدر می خندی؟
کتی با سر جواب مثبت داد. برای اینکه کتی رو هم بی‌ نصیب نذارم، وقتی‌ خنده‌ها تموم شد گفتم:
-ولی‌ بچه‌ها جای یه نفر خیلی‌ خالیه.
مهلا همینطور که خیار پوست می گرفت پرسید:
-کی‌؟
نیم نگاهی‌ به کتی کردم و گفتم:
-دارا!
کتی فورا گفت:
-که چی‌؟ بشینه جیگر منو بخوره و حرصم بده؟!
در حالی‌ که سعی‌ می‌کردم با صدای بلند نخندم گفتم:
-آفرین دقیقأ برای همین!
مهلا با شادی گفت:
-دستت درد نکنه هستی‌ یه نوشابه پیش من داری!
بعد رو به کتی ادامه داد:
-کتی خانوم تحویل بگیر، حالا بخند تا دنیا به روت بخنده.
کتی دهن کجی کرد:
-تو برو خیارتو بخور.
مهلا بشقاب پر از خیارو جلوی کتی گرفت:
-چشم، شما هم بفرمایین میل کنین.
اینبار خودکتی هم نتونست جلوی خنده‌اش رو بگیره. حنانه اومد میونمون نشست:
-خوب خلوت کردین می گین می خندینا!!پاشین یه خورده برقصین دلمون واشه.
مهلا گفت:
-مگه اومدی کافه رقاص استخدام کردی! دلمون واشه چیه؟!
کتی بشقاب مهلا رو نشون داد:
-ببین حنانه جون از وقتی‌ رسیده یه بند داره میلمبونه!حالا که سنگین شده مگه دیگه میتونه خودشو تکون بده؟!
مهلا پشت چشمی نازک کرد:
-اینجا خونه دختر خاله مه اولا، در ثانی‌ از هیکلا معلومه کی‌ چقدر مصرف میوه و شیرینی‌ داره.
کتی_من که چاق نیستم فقط یه ذره پرم، مگه نه هستی‌ جون؟
مهلا جای من جواب داد:
-خوب شد نمردیم و معنی‌ پر رو هم فهمیدیم.
حنانه دست کتی رو گرفت و گفت:
-حالا ببین واسه یه ذره قر دادن چه اطواری از خودشون در میارناااا! پاشین ببینم!
کتی گفت:
-آخه وقتی‌ خود صاحب تولد نمی رقصه ما چیکاره ایم.
-عذر من یکی‌ موجهه، صبر کن تو یه مجلس زنونه بهتون میگم رقص یعنی‌ چی‌!
نامزد حمید که داشت فیلمبرداری می‌‌کرد به ما رسید و گفت:
-وای وای وای! دخترای جوون به بی‌ بخاری شما نوبره! چقدر حرف میزنین آخه بابا پاشین مجلسو گرم کنین.
حنانه_صبا جون منم یه ساعت دارم همینو میگم ولی‌ کو گوش شنوا.
کتی_آخه صبا خانوم با وجود این همه فامیل_اشاره‌ای به مهلا و بقیه کرد_ما پاشیم بگیم چند منه؟!
صبا_حالا شما پاشین استارت کار و بزنین، بلند کردن بقیه با من.
با صدائی آهسته ادامه داد:
-پاشین شاید بخت شما هم تو همین مجلس وا شد.
مهلا_اااا...صبا؟!
صبا_چیه دروغ نگفتم که.
دوربینشو خاموش کرد و گفت:
-همین الان چشم بعضی‌‌ها همین هستی‌ خانوم رو گرفته.
 

FA-HA

عضو جدید
حنانه_جدی میگی‌ کی‌ هستی‌ رو نشون کرده؟
مهلا همینطور که به سینه‌اش می‌کوبید گفت:
-الهی داغتو نبینم که هر جا میریم چشم همه توی بد ترکیبو می گیره، مهره مار داره انگار. ای بخشکه چشمه بختت که چشم بخت ما رو کور کردی. ای الهی...
کتی_بسه بابا آدم واسه دشمنش هم اینطوری زبون نمی گیره. حالا خوبه با این نفرین‌ها هستی‌ بشه شکل قورباغه!!
حنانه_نگفتی صبا طرف کیه؟
صبا_نه از من قول گرفته نگم.
مهلا_ا.. لوس نشو!
صبا_غریبه نیست،جاری خودمه واسه خان داداشش.
حنانه_نیلوفر؟برای نوید؟برو بابا!
صبا _حالا باور نکن.
دوباره دوربینشو روشن کرد:
-شما چی‌ میگی‌ هستی‌ خانوم؟ چه عروس ساکتی!
صبا جون لطفا شلوغش نکن آخه هنوز خیلی‌ واسه این حرفا زوده و من...
مهلا با لحن مسخره‌ای جای من گفت:
-من قصد ازدواج ندارم می خوام تحصیلاتمو اینقدر ادامه بدم که بابا یه خم ترشی بخره منو کنج خونه ترشی بندازه.
-ا...گم شو تو هم با این حرف زدنت.
حنانه_آخ آخ بچه‌ها نیلو داره میاد.
صبا_پاشین پاشین جارو واسه خواهر شوهر خالی‌ کنین، منو حنانه هم بریم سر داداش هستی‌ رو گرم کنیم.
بچه‌ها با خنده رفتن و نیلو هم اومد نشست کنار من:
-چی‌ شد همه خلوت کردن یه دفعه؟
-رفتن اون وسط و شلوغ کنن.
نیلو_خب راجع به من چی‌ می گفتین؟
-اختیار دارین این حرفا چیه؟
نیلو خندید و گفت:
-نترس بابا خودم دیدم داشتین یواشکی به من اشاره می کردین و می خندیدین. غلط نکنم این صبای دهن لق همه چی‌ رو لو داده اره؟
با خنده سرتکون دادم که گفت:
-می شناسم جنس خرابشو. خودم برای حمید رضا نشونش کرده بودم،ت و پاتختیه یکی‌ از فامیلا دیده بودمش.
-ا...چه جالب پس شما...
خواستم بگم پس سابقه هم دارین که حرفمو خوردم ولی‌ انگار خودش فهمید:
-اره من تخصصم همینه حالا نظرت چیه؟
-درباره چی‌؟
-نوید ما دیگه؟ ببین همونه که اون گوشه کنار حامد نشسته.
-بله حنانه معرفیشون کرد ولی‌...
-ولی‌ چی‌؟
-من آقا نویدو نمی شناسم که بخوام نظری بدم، بعد هم من فکر می‌کنم این مسائل بهتره اول با خونواده ام مطرح بشه.
-بله خونواده که جای خودشو داره ولی‌ من دوست دارم قبلش نظر خودتو هم بدونم.
-آخه برای من زوده هنوز!
-ای بابا من وقتی‌ زن حامد شدم یک سال از حالای شما بزرگتر بودم. اون هم به اون یه سالی‌ که عقد کرده بودیم در!
-ولی‌ من الان آمادگی ازدواجو ندارم.
-صبر کن عقد که کنین، نامزد که بشین، آمادگی‌ هم پیدا میشه. حالا از خودت بگو، نقشه ات واسه زندگی‌ چیه؟
-راستش من تازه دانشجو شدم،میدونین که، بعد از لیسانس هم به امیدخدا می خوام برای فوق بخونم، بعدش هم که معلومه قصد دارم شاغل بشم. راستش ناراحت نشین ولی‌ من تا قبل از کار تمایلی به زندگیه مشترک ندارم
-آفرین این خیلی‌ خوبه که زن قبل از ازدواج دستش تو جیب خودش باشه، ولی‌ اینو هم بهت بگم نه که بخوام از برادر خودم تعریف کنم اصلا نوید نه هر کس دیگه، اگه موقعیت خوبی‌ تو زندگیت پیش اومد ازدواج کن. با یه انتخاب درست و حضور یه همراه خوب آدم خیلی‌ راحت تر میتونه به موفقیت برسه. حالا موقعیت خوب تعریفش واسه هر کسی‌ فرق میکنه. من خودم هم مثل تو فکر می‌کردم و ایده آل‌های خودمو داشتم، وقتی‌ با حامد آشنا شدم نظرم عوض شد، چون احساس کردم حامد بر خلاف سنش خیلی‌ مرده و روی پای خودش ایستاده، از اون گذشته بهش علاقه مند شده بودم. نمیگم احساسی‌ تو زندگیت برخورد کن، ولی‌ بخاطر موقعیت اجتماعی و اسم و رسم تنها، بدون علاقه وارد زندگی‌ نشو. بدترین نوع زندگی‌ اینه که شروعش با بی‌ تفاوتی باشه و بر پایه این معیار ها.به حرفام فکر کن.
-حتما،مرسی‌ از راهنمایی هاتون.
-به هر حال من شماره مامان رو هم از حنانه می گیرم، البته با اجازه شما، آخه خیلی‌ دوست دارم زن داداشم دختر خانوم و فهمیده‌ای مثل شما باشه.
-نظر لطفتونه.
نیلو برگشت پیش حامد اینا و حنانه هم فرصت رو غنیمت شمرد و دور از چشم بقیه اومد کنار من نشست:
-چی‌ شد؟مخ زنی‌ بود؟!
سر تکون دادم که گفت:
-خب تو چی‌ گفتی‌؟
-چی‌ باید می‌گفتم؟
حنانه با خنده گفت:
-همون که مهلا گفت، اره؟
هر دو خندیدیم که اینبار جدی پرسید:
-حالا چرا نه؟ نوید پسر خوبیه هم از نظر اخلاقی‌ هم از لحاظ تحصیلات و وضعیت مالی‌.
-نظر من همونه که گفتم.
با شیطنت گفت:
-نکنه قضیه چیز دیگه ایه و ما بی خبریم؟
-مثلاً چی‌؟
-مثلاً یه پسر چشم عسلی!
تصویر چشمای نوژن جلوی چشمام زنده شد. دوباره یاد ماجرای اونروز افتادم و سوال بی‌ جواب دلم: چرا نه؟؟؟
حنانه_چی‌ شد؟سکوت علامت رضاست؟
-حنانه!
-شوخی‌ کردم بابا شیرینی‌ تو بخور.
شب بعد از اینکه نازلی رو غرق خواب به خونه رسوندیم، هاتف تازه نطقش باز شده بود و یه بند از مهمونی‌ حرف میزد. آخر وقتی‌ دید من ساکتم و جوابی نمیدم با دلخوری گفت:
-هستی‌ هیچ گوش میدی من چی‌ میگم؟ حواست کجاست یه ساعته دارم لالائی میخونم؟ اگه گوش نمیدی حداقل بگو من فکمو خسته نکنم! دیوارم بود حالا یه هانی چیزی میگفت.
-خیلی‌ خسته‌ام هاتف باور کن.
بی‌ توجه به حرف من پرسید:
-میگم این دوستت حنانه هم سن توئه؟
بی‌ حوصله جواب دادم :
-یه سال از من بزرگتره، چطور؟
-خیلی‌ ازش خوشم اومده.
یه مرتبه خواب از سرم پرید:
-یه بار دیگه بگو چی‌ گفتی‌؟
خونسرد گفت:
-گفتم ازش خوشم اومده، کمتر دختری حاضر میشه تو شب تولد خودش و تو مجلسی مثل امشب حجابشو حفظ کنه و متین و سنگین بشینه پیش مهمونا و فقط پذیرایی کنه. شاید اگه خود من بودم می‌گفتم یه شب که هزار شب نمیشه. طرز حرف زدنش با پسر عمو و عمه هاشو دیدی؟ در عین صمیمیت خیلی‌ محترمانه بود. حنانه خیلی‌ با ظرافت مرز بین دختر و پسر رو حفظ میکنه، بر عکس اون دوستای دیگه ات هیچ وقت موقع خندیدن از خود بیخود نمیشه و با صدای بلند قهقهه نمیزنه برادراش چقدر آقا بودن، پدر و مادرش هم هر دو آدمهای محترمی بودن و از تربیتشون مشخصه که چه خونواده متشخص و خوبی‌ هستن.
با حیرت داشتم نگاش می‌کردم.اصلا از هاتف انتظار چنین حرفهایی رو نداشتم. وقتی‌ نگاه متعجبم و دید گفت:
-چیه اینطوری زل زدی بهم؟
-آخه تا حالا ندیده بودم اینطوری حرف بزنی‌.
-چیه، مگه ما دل نداریم؟ بالاخره میون این همه دختر اجق وجق یه دختر متین و ساده مثل این حنانه خانوم شما پیدا میشه که من ازش خوشم بیاد.
-آخه همین جوری؟ با یه دفعه دیدن؟
هاتف خندید:
-من که نگفتم همین الان میخوام دستشو بگیرم ببرم عقدش کنم. گفتم فعلا یه موردی پیدا شده که ازش خوشم اومده. حالا باید کلی‌ ما بریم اونا بیان ، همدیگه رو بهتر بشناسیم، سطح خونواده‌ها و معیار هامون و با هم بسنجیم، ببینیم به درد هم میخوریم یا نه؟ شاید هم اصلا حنانه از آقا داداش شما خوشش نیومد.
ساکت به روبرو خیره شدم. هاتف دوباره پرسید:
-یعنی‌ با این جمله آخرم موافق بودی که چیزی نگفتی؟
-نه داشتم فکر می‌کردم که تو چقدر یه شبه عوض شدی.
-نه خیر سر کار خانوم من یه شبه عوض نشدم، این شمایی که هنوز داداشتو درست نشناختی. ولی‌ حالا دیگه موقعشه که تو وظیفه خواهری تو انجام بدی.
-چه وظیفه ای؟
-خب بابا جون از اینجا به بعدش گردن شماست دیگه. باید بری یواش یواش تو گوشش بخونی‌ و زیر زبونشو بکشی ببینی‌ مزه دهنش چیه؟ اصلا نظرش تا اینجای کار راجع به من چیه؟ قدم به قدم باید بری جلو تا راضیش کنی‌ بشه زن داداشت.
-نه بابا انگار بد جور قافیه رو باختی!
زد زیر خنده و دستشو به علامت تهدید تکون داد.
 

FA-HA

عضو جدید
فصل پنجم
سال تحویل اون سال هم مثل سال‌های پیش همهٔ فامیل جمع شدیم خونه عموی بزرگم. سفره هفت سین رو من و فیروزه و ژاله، دختر عمه هام چیدیم. برای معنی‌ که همیشه عاشق بوی عید بودم، چیدن سفره هفت سین زیبا‌ترین کار دنیا بود.سماق و سیر و سرکه، سمنوی دست پخت عمه ایران، تخم مرغهای پیچیده تو غلاف پوست پیاز که حالا رنگ گرفته بودن و هر کدوم طرحی داشتن. قرآن یادگار عزیز جون که حالا هشت سالی‌ میشد که سال رو بدون دعای عیدش تحویل می کردیم، سیب‌ها همه سرخ و برق انداخته. انار‌ها رو خودم تو کاسه بلور دون کردم که باعث متلک‌های هاتف و اردشیر، پسر عموم شد. تو خونواده ما این یه اعتقاد بود که هر کس انار‌های سفره هفت سین رو دون میکرد بختش همون سال باز میشد و من که به کلی‌ قضیه رو فراموش کرده بودم وقتی‌ دیدم همه کارها انجام شده و فقط مونده انار ها، دست به کار شدم.
اردشیر دائم میگفت:
-آخ آخ ببین هستی‌ چه هولی میزنه! نکنه کسی‌ رو زیر سر داری و ما نمیدونیم؟!
هاتف هم پی‌‌اش رو گرفت:
-نه بابا اگه داشت که حالا اینجا نبود. اینا همه واسه پیدا کردن همون بدبخت فلک زده است دیگه.
-همون! مگه اینکه خدا بزنه پس کله یکی‌ و بیاد این تحفه رو ببره ما رو خلاص کنه.
با حرص یکی‌ از سیر‌ها رو برداشتم و پرت کردم طرفش که رو هوا گرفت، هاتف به طعنه گفت:
-تحویل بگیر آقا اردشیر برات ابراز احساسات کرد، سیر این بد بوی پر خاصیت!
اردشیر سیر رو تو ظرفش گذاشت و گفت:
-در اینکه آبجی‌ شما از سنگه که شکی نیست ولی‌ خب...هرچی‌ از دوست رسد نیکوست! شما هم هستی‌ خانوم جای انار دون کردن بشین دعا کن خدا یه فکر اساسی‌ به حالت بکنه. بدو! دعای سر تحویل سال مستجاب میشه، برو آفرین! هاتف دستشو انداخت گردن اردشیر و صورتشو بوسید:
-ای من فدای دل شکسته تو بشم! بیا بریم خودم درمونش کنم.
اردشیر مدتها قبل ابراز علاقه کرده بود و من هر بار به نوعی دست به سرش می‌کردم، تا اینکه ماجرا کشید به یه خواستگاری نیمه رسمی‌ که خودم آب پاکی رو تو همون مجلس ریختم رو دستش. اردشیر پسر فوق العاده‌ای بود از هر نظر ایده آل. پدر و مادرم هم با اینکه چیزی نمی گفتن و همه چیز و به عهده خودم گذاشته بودن، پیدا بود که خیلی‌ مایل بودن که من اردشیر رو انتخاب کنم. مشکل اینجا بود که من همه حواسم و معطوف درس کرده بودم و از طرفی‌ هر چی‌ سعی‌ می‌کردم نسبت به اردشیر احساسی‌ غیر از یه پسر عمو پیدا کنم موفق نمیشدم. همون روز بود که اردشیر خواهش کرد چند دقیقه خصوصی صحبت کنیم، خیلی‌ ساده گفت:
-نمی خوام مجبورت کنم تو آزادی و حق داری هرکسی رو که بخوای، برای زندگیت انتخاب کنی‌. فقط می خوام بدونم دلیل جواب ردت به من چیه؟
وقتی‌ حرف دلم رو زدم خیلی‌ منطقی‌ برخورد کرد و گفت:
-حرفت کاملا درسته! ما سال هاست که به عنوان دختر عمو پسر عمو کنار هم بودیم. با هم بزرگ شدیم و هم بازی بودیم، این طبیعیه که نتونی دیدتو نسبت به من عوض کنی‌، ولی‌ اگه یک درصد فقط یک درصد احتمال میدی که روزی این اتفاق بیفته من منتظر می مونم چون میدونم که خیلی‌ سخته که بتونم دوباره دختری شبیه تو پیدا کنم. اردشیر همیشه برای من مثل برادر دوم بود. همون قدر که به هاتف در مورد حل مشکلاتم اطمینان داشتم، پشتم به حمایت‌های مردونه اردشیر هم گرم بود. با این حال جواب دادم:
-تو بهترین انتخاب هر دختری میتونی‌ باشی‌. هر دختری غیر از من. ولی‌ اردشیر یه خواهشی ا زت دارم، درسته که من به تو جواب رد دادم ولی‌ نذار این رابطه‌ای که الان داریم به خاطر این جریانات عوض بشه. من تو رو مثل یه پسر عمو دوست دارم و نمی خوام این حس خوب و از دست بدم.
-مطمئن باش هیچ وقت این کار احمقانه یعنی‌ ترک مراوده بابت این مساله رو نمی کنم و همین جا بهت قول میدم تو هیچ وقت نه از من و نه از خونوادم طعنه یا حرف دو پهلویی نمی شنوی. بذار خیالتو راحت کنم غیر از پدر و مادرم و خونواده خودت هیچ کس از موضوع خبر نداره.
فردای روز عید مثل هر سال ما جوونا راهی‌ ویلای عمو اینا شدیم. منو هاتف و هاله، اردشیر و دوتا دختر عمه‌ام به همراه پسر سرهنگ ایمان. با این تفاوت که اون سال سه مهمان دیگه هم داشتیم، علی‌ و مهری و نازلی که به زحمت راضیشون کرده بودیم بیان. پدر و مادر‌ها معمولا از هفته دوم به ما ملحق می‌شدن. هاله و هاتف وقتی‌ مهری رو دیدن نشناختن. دو روز مونده به عید به هوای کمک رفتم سراغ مهری و تا می‌تونستم به قول مهلا مخشو زدم، البته اصل صحبت رو خود مهری پیش کشید. همین طور که کف آشپز خونه رو‌ تی‌ می‌کشید گفت:
-نازلی از پریشب که از مهمونی‌ برگشته صدو هشتاد درجه عوض شده و انرژی مضاعف گرفته. واقعا ازت ممنونم.
زود بل گرفتم:
-تازه بهتر از اینم میتونه بشه فقط به شرطی که تو کمکش کنی‌.
دست از کار کشید:
-من؟من که هر کار لازم باشه می‌کنم.براش جون هم میدم، اوائل فکر می‌کردم این بچه دیگه درست شدنی نیست، ولی‌ وقتی‌ دیدم چطور از پیله خودش در اومده حاضرم هر کاری بکنم تا دوباره سالم بشه
 

FA-HA

عضو جدید
-ببین مهری جون هیچ فکر کردی چی‌ باعث میشه اینقدر روحیه نازلی عوض بشه؟ شادی! محیط شاد ، رنگ‌های شاد، موسیقی‌ شاد. ما اثاثیه خونه رو عوض کردیم. ضبط صوت هم که دائم روشنه تو اتاقش و باهاش نوار قصه و آهنگ‌های شاد گوش میده ولی‌ این خونه هنوز بی‌ روحه می دونی‌ چرا؟ چون مهمترین بخش قضیه که تویی تغییری نکردی. می دونم عزیزاتو از دست دادی نمیگم می‌تونم درکت کنم ولی‌ حداقل میفهمم که تو چه شرایطی هستی‌ ولی‌ این لباس مشکی‌ و هر ساعت گریه کردن و ماتم گرفتن‌هات برای چیه، وقتی‌ نمی‌تونه کاری برای برگردوندن اوضاع بکنه. تازه باعث میشه اون دختر دسته گلت دائم پژمرده تر بشه. من نمیگم اونایی رو که رفتن فراموش کن یا براشون گریه نکن، حرف من اینه که باید به خودت برسی‌، لباس‌های رنگی‌ بپوشی‌، خونه رو از این غم و سکوت خلاص کنی‌. باشه براشون گریه کن به یادشون هم باش اما نه جلوی نازلی. با این کارا اونا بر نمیگردن ولی‌ نازلی اوضاعش از این که هست بد تر میشه. این تویی که باید تشویق به حرف زدنش کنی‌. براش قصه بخونی‌، باهاش بازی کنی‌، آهنگ بذاری دوتایی برقصین. مگه اون غیر تو و علی‌ کی‌ رو داره؟ اگه این بچه با یه مهمونیه دو ساعته به قول خودت این همه انرژی میگیره هیچ بعید نیست که با تلاش تو بتونه یه بار دیگه حرف بزنه.
با اشاره مستقیم موضوع حرف زدن نازلی، برق امید تو چشماش درخشید، فهمیدم که حالا وقت برداشتن قدم بعدیه:
-مهری جون اگه قبول کنی‌ من فردا وقت آرایشگاه دارم، تو هم بیا با هم بریم. باور کن اگه یه خورده به خودت برسی‌ و خرید کنی‌، روحیه خودت هم عوض میشه.
مهری خیلی‌ زود راضی‌ شد. فردای همون روز به آرایشگاه رفتیم. صورت بند انداخته و ابروهای نازک کرده کلی‌ چهره‌اش رو جوونتر کرده بود. بهش پیشنهاد دادم که موهاش رو هم کوتاه و رنگ کنه، مهری که خودش هم به وجد اومده بود قبول کرد و موهاش رو به دست هنرمند آرایشگر سپرد. به کلی‌ عوض شده بود. بعد از آرایشگاه به چند پاساژ رفتیم و چند دست لباس برای خودش و نازلی و علی‌ خرید. وقتی‌ به خونه برگشتیم نازلی تازه از خواب بیدار شده بود. با برخورد اول حسابی‌ جا خورد، بعد از اینکه هدیه هاشو از مهری گرفت، مثل تمام مواقعی که از ته دل شاد بود چشماش درخشید. برق رضایت و شادی اینبار هم تو چهره‌اش نشسته بود. با یه خیز پرید بغل مادرش و صورتشو غرق بوسه کرد. مهری با عشقی کم نظیر نازلی رو تو بغلش می فشرد و فقط اشک می‌ریخت.ب یصدا خونه رو ترک کردم و خلوت قشنگشون رو به هم نزدم. یک ساعت بعد از رسیدنم علی‌ زنگ زد و حسابی‌ تشکر کرد. بعد از تلفن علی‌ احساس عجیبی داشتم. احساس رضایت بی‌نهایت از خودم. هاتف هم بعد از دیدن مهری با آرایش و موهای لایت شده و ابروهای باریک جا خورد و دور از چشم علی‌ گفت:
-دستت درد نکنه هستی‌ چه کردی! باید اعتراف کنم که اصلا فکر نمیکردم تو، تو این ماجرا کاری از پیش ببری، انگار منم تو رو خوب نشناختم، چون همیشه فکر می‌کردم نمیتونی‌ با مردم خوب ارتباط برقرار کنی‌ و آدم درون گرایی هستی‌. بیشتر روی هاله حساب می کردم تا تو . اما امروز دیدم نه واقعا گل کاشتی! بیرون کشیدن مهری از زندونی که واسه خودش ساخته بود کار هر کسی‌ نبود ولی‌ تو از پسش بر اومدی. بعد چشمکی زد و گفت:
-اگه همینطوری هم بتونی‌ مخ حنانه رو بزنی‌ تا ته عمر ممنونت میشم.
خودمو لوس کردم:
-فقط ممنون میشی‌؟
-هر چی‌ تو بگی‌. هر کار بخوای برات می‌کنم.
برو برو که اصلا این عشق و عاشق بازی‌ها بهت نمیاد.
علی‌_دکتر جون به ما هم وقت میدی یا همش آبجی خانوم؟
علی‌ داشت میومد طرف ما:
هاتف_علی‌ آقا این آبجی کوچیکه حسابش از همه جداست.
علی‌_بر منکرش لعنت!
هاتف_حالا بدو ساک‌ها رو بده بچه‌ها سر جاده منتظرن.
تو راه فقط می گفتیم و می خندیدیم. شاید ده بار کنار جاده ایستادیم. یا بچه‌ها از مناظر اطراف خوششون می اومد و می خواستن عکس بگیرن یا چند نفر می خواستن جاشون رو با بقیه تو یه ماشین دیگه عوض کنن، یا گشنه شون بود و خلاصه هر بار به یه بهونه. جایی‌ نزدیکای چالوس نگاه داشته بودیم و من که عاشق اون اطراف بودم داشتم مستانه هر ذره از هوای پاک و طبیعت بکرشو می بلعیدم،بی‌ اختیار گفتم:
-جات خیلی‌ خالیه!
ناگهان متوجه حرف بی‌ ربطم شدم، به چه کسی‌ اینطور می‌گفتم؟ بچه‌ها اون طرف مشغول شوخی‌ و خنده بودن و من تنها به ماشین تکّیه داده بودم. همه نزدیکم بودن پس کی‌ بود که اینطور دلتنگش بودم؟ صدایی موذی تو ذهنم گفت:
-یعنی‌ خودت نمیدونی؟
-کی‌؟
همون که ازش فرار میکنی‌. خودتو گول نزن دیگه کارت تمومه.
-نمیدونم راجع به کی‌ صحبت می کنی‌؟
-چرا میدونی‌ نیگاه کن هر کس برای خودش یه هم صحبتی‌ داره، تویی که تنها ایستادی. راستشو بگو دلت نمی‌خواست الان اینجا بود کنار تو؟!
-بس کن!
دلت نمی‌خواست؟
-گفتم بس کن!
-پس قبول می کنی‌ که داشتی حاشا می کردی که اون کیه! نوژن!
-خواهش می‌کنم اسمشو نیار.
-این اسم تمام فکر و ذکر توئه، هر ثانیه برات تکرار میشه، مگه نه؟
خلوت کردی فیلسوف!
ایمان بود که با بینی‌ سرخ از سرما خوردگیه اخیرش داشت جلو میومد:
-احوال سقراط خانوم؟!ناراحت نباش یا خودش میادیا نامه اش، یا صفحهٔ آخر شناسنامه اش.
-ا خدا نکنه!
ایمان که انگار مچ یه دزد رو گرفته باشه گفت:
-آی آی زود تند سریع اقرار کن طرف کیه؟
-ایمان!
-آشناست؟ من میشناسمش؟
-ایمان!
-آهان از بچه‌های دانشگاهتونه.
-ا ایمان بس کن دیگه.
-به هر حال هر کی‌ هست من براش متاسفم که خر آدم یخ و عجوبه‌ای مثل تو شده.
اینو گفت و پا گذاشت به فرار، همینطور که دنبالش می دویدم داد زدم:
-مگه اینکه دستم بهت نرسه نیم وجبی!
-بیچاره یکم بدو تحرک واست خوبه، پس فردا که بفهمه چه کلاهی سرش رفته، اون موقع باید مثل حالا دنبالش بدویی.
ا... صبر کن سر امتحانات که شد بهت میگم، همون موقعها که زنگ میزنی‌ میگی‌ هستی‌ جون چند تا سوال دارم، وقتی‌ گردن کج میکنی‌ و به غلط کردن میفتی ها، اون موقع رو میگم.
ایستادو گفت:
-ببخشید غلط کردم!
-آفرین پسر خوب و فهمیده که میدونی‌ کی‌ باید چی‌ بگی‌!
با خنده‌ای شیطنت آمیز جلو اومد و گفت:
-حالا نگفتی طرف کیه؟
پس گردنیه محکمی نثارش کردم:
-تو امسال قراره کنکور بعدی و خیر سرت بری دانشگاه ایمان، آخه کی‌ میخوای آدم بشی‌؟
با حاضر جوابی‌ گفت:
-حالا وقت بسیار است!
-رو تو برم!!
هاتف از دور داد زد:
-بیائن دیگه بچه‌ها دیگه تو را وا نمیستیم ها، اینطوری شب هم نمیرسیم. به ویلا که رسیدیم هر کس یه گوشه ولو شد.
هاله_پاشین پاشین این وسط نخوابین، اردشیر با تو هم هستم ها! زود ساک‌ها جمع هر کسی‌ تو اتاق خودش. هاتف!رو کاناپه با کفش؟بارک آلله به تو هم باید بگم؟ فیروزه اتاق تو و ژاله و هستی‌ اون اتاق کنج است.
هاتف_وای باز مامان بازی‌های هاله شروع شد.
ایمان_بابا بذار خستگی‌ از تنمون در بره بعد!
هاله گوش ایمان و کشید:
-حرف نباشه فسقلی! رفیق هاتو از سر راه جمع کن بریزشون تو یه اتاق تا به استراحت هم برسیم.
ایمان_ای بابا چرا همتون زورتون به من میرسه!
فروزه ساکش رو به ایمان داد و گفت:
-آخه تو از همه کوچیک تری، اینو هم ببر بالا اتاق ما.
ایمان_عجب قوم ظالمی هستین. غریب گیر آوردین؟! ژاله به اون خواهرت بگو اونی‌ که ساکاشو جای به جا می کرد سیاه بود.
ژاله با لحن با مزه‌ای جواب داد:
-ا مگه تو سیاه نیستی‌؟!
ایمان چپ چپ نگاش کرد که گفتم:
-نه بابا سیاه کجا بود بیچاره فقط یه خورده تو راه چرک گرفته.
هاله یه سری وسائل دیگه رو با مهری از پشت ماشین آورد و با دیدن ما که در حال خنده بودیم گفت:
-هنوز که اینجا بازار شامه. شب شد بابا بجنبینن.
اردشیر چند ضربه پشت علی‌ زد:
-بیا بریم دکتر جون تا این دختر عموی ما کبابمون نکرده.
پسر‌ها همه اتاق بزرگه رو که مشرف به دریا بود انتخاب کردن، چون تعدادشون بیشتر بود. هاله و مهری و نازلی هم تو اتاق کنار ما وسایلشون رو گذاشتن. بعد از جا به جا کردن وسایل اول از همه رفتم که یه دوش بگیرم چون می دونستم تا نیم ساعت دیگه با وجود دو حمّام باز هم سر دوش گرفتن دعوا میشه، بعد از حمام گرفتم تخت خوابیدم. دم دمای غروب بود که احساس کردم کسی‌ موهامو نوازش میکنه. چشم که باز کردم نازلی رو بالای سرم دیدم. با دیدن چشمای باز من لبخند شیرینی زد و خودشو تو بغل من انداخت. همینطور در حال بازی و خنده بودیم که مهری هراسان در اتاق رو باز کرد:
-اینجائی؟ وای مردم از ترس!
-چی‌ شده آخه؟
دو ساعته دارم دنبال نازلی می‌گردم، فکر کردم رفته لب دریا.
-نترس اومده بود اینجا منو از خواب بیدار کنه.
مهری روی تخت کناری نشست و همینطور که موهای نازلی رو ناز می کرد گفت:
-نمیدونم به چه زبونی باید ازتون تشکر کنم؟ این هوا، این طبیعت، شوخی‌‌ها و شیطنت‌های بچه ها، انگار یه عمر از این چیزا دور بودم! فراموش کرده بودم که میشه اینطور بدون دغدغه هم خندید.
 

FA-HA

عضو جدید
آهسته دستش رو گرفتم:
-فکر گذشته‌ها رو نکن. مهری تو هنوز جوونی‌ و آینده داری. زندگی‌ و روز‌های خوبی‌ میتونی‌ برای خودت بسازی خصوصاً با این عروسک(به نازلی اشاره کردم)به شرطی که خودت بخوای. همه ما تو زندگی‌ امتحان میشیم. هر روز هر ساعت هر لحظه، منتها امتحان‌های بعضی‌‌ها سخت تره، نه اینکه ظلم باشه! به قول یه نفر هر که در این بزم مقرب تر است جام بلا بیشترش می دهند!مثل یه معلمی که میدونه هر کدوم از شاگرداش در چه سطحی هستن و می خواد تو چند سطح امتحان بگیره.خدا هم از شاگرد زرنگاش سخت تر امتحان میگیره، اما میدونه که نمره دوازده اون از بیست این یکی‌‌ها خیلی‌ بیشتر ارزش داره.
تو،تو این امتحان نمره خوبی‌ آوردی می تونی‌ بهترش هم کنی‌! درسته تو شاید تو ازدواجت شکست خوردی، شاید یه خاطره بد ازش داشته باشی‌، روز‌های وحشتناکی رو گذروندی می دونم، ولی‌ خودت و نباز، شاید بگی‌ من درکت نمی کنم یا دختر سنگ دلی‌ هستم که این حرفا رو می زنم، ولی‌ این یه واقعیته، روزگار می‌گذره عمر تو هم می‌گذره. این طول زندگی‌ داره هر لحظه کوتاه تر میشه، ولی‌ مهم اینه که بدونی عرض زندگی‌ چطور گذشته. یه کرم ابریشم اگه تو پیله نره نمی‌تونه تبدیل به پروانه بشه، اگه پیله نباشه خیلی‌ چیز‌ها رو از دست میده. زیبائی، پرواز، آزادی، تکامل... اینا همه اون چیزاییه که خدا بعد از پیله به اون کرم جایزه میده. حالا تو بشین فکر کن معلمت بعد از امتحان چیا میخواد بهت جایزه بده، در ضمن قدر این گنجینه رو هم بدون. نازلی بزرگترین ثروت توئه که خیلی‌‌ها حسرتشو دارن.
-هستی‌ تو یه روانشناسی‌! اونقدر زیبا حرف میزنی‌ که نمیدونی با حرفات چقدر آدم آروم میشه. انگار یه زن جا افتاده و با تجربه هستی‌.
-اولا زیبائی یه چیز کاملا نسبیه، اگه حرفای من به نظرت زیبا رسیده این از فکر زیبای خودته. من فقط اون چیزی رو که احساس و عقلم بهم میگه رو به زبون میارم، ولی‌ به یه چیز هم معتقدم.
-چی‌؟
-ببین من چه بخوام چه نخوام این عقربه‌ای که الان داره شیش رو نشون میده به هفت هم میرسه به دوازده هم میرسه و باز هم می‌چرخه و جلو تر میره، پس بذار تو این فاصله جوری زندگی‌ کنم که دوست دارم. نمی خوام اون موقع که می‌‌افتم می‌میرم به این فکر کنم که هیچ وقت زندگی‌ نکردم. پنج سال زندگی‌ با عشق می‌‌عرضه به بیست سال تحمل و زحمت نفس کشیدن!!
-هستی‌ تو چون ذاتت خوبه خدا هم برات خوب می خواد. امیدوارم خودت هم تو زندگیه آینده ات حرفای امروزت یادت نره، بهش عمل کنی‌ و همیشه موفق باشی‌. نمیای پایین؟
-الان میام، لباسمو عوض کنم بعد.
مهری نازلی رو با خودش برد ولی‌ من هنوز با جمله آخرش درگیر بودم. واقعا خودم هم به اون چیزی که گفتم عمل می‌کردم؟ پس چرا اینقدر در رابطه با نوژن تعلل می‌کردم؟ کی‌ پیدا میشه که بگه از اینکه کسی‌ دوستش داشته باشه و اون هم، لذت نبره؟ اگه واقعا به گفته هم معتقد بودم، پس چرا لحظه هام رو با عذاب سر می‌کردم؟ چرا دل باختن اینقدر برام مشکل بود؟
لباسم رو عوض کردم و رفتم پایین، همه جلوی شومینه جمع بودن، غیر از هاتف، اردشیر، نازلی و علی‌.
هاله_به!ساعت خواب آبجی کوچیکه!
-خب خسته راه بودم.
ایمان_اخهی‌!راست میگه بابا این همه ساعت چشم بر نداشته از جاده، صبح زود هم که بیدار شده خب خسته میشه دیگه. اون هم عمه من بود که خر و پفش رفته بود هوا.
راست میگفت این چند ساعت آخر رو خوابیدم و نفهمیدم چه جوری رسیدیم.
-خیلی‌ خب حالا،آقایون کجان؟
ایمان_همین الان رفتن خرید، نازلی رو هم با خودشون بردن، الان مردتون منم.
ژاله_اوهو!تربم رفع قاطی میوه ها!
مهری_اینطوری که حوصله مون سر میره یه کاری بکنیم.
-چیکار؟
ایمان_من بگم؟
هاله_بگو.
ایمان_احضار روح!
فیروزه_ا...گمشو ایمان!
ایمان_جدی میگم شب به این تاریکی، حوصله مون هم که سر رفته.
هاله_حالا هیچ چی‌ بهتر از روح بازی نبود؟
ایمان_ببین من شنیدم این نزدیکیا قبلاً یه قبرستون بوده. وقتی‌ زمین خوارهایی مثل بابا و عمو جون میریزنن اینجا واسه ویلا سازی اون قبرستون و هم که خیلی‌ قدیمی‌ بوده خراب می‌کنن. حالا چه اشکال داره این شب جمعه‌ای بشینیم پای درد و دل یکی‌ از این روح‌های سرگردان و دل تنگیمون و با هم قسمت کنیم!
مهری داشت از خنده ریسه میرفت: خدا نکشتت ایمان. چه حرفا میزنه درد دل روح ها!
ایمان_هیچم خنده نداره. ببینم اگه شما هم خونتون می‌‌فتاد تو طرح و بی‌ خانمان میشدین دوست نداشتین یکی‌ بود و كه حرف دلتون و منعکس کنه؟!حالا اون بیچاره هم دستش از دنیا کوتاست، ثواب داره والله!!
ژاله_حالا ول میکنی‌ یا نه؟ میخوای زهره ترکمون کنی‌؟
ایمان_دیدی؟ حالا ترسو کیه؟ من شدم ترب هان؟؟
فیروزه_من که به این چیزا اعتقاد ندارم.
-اتفاقا بد هم نیست،حداقلش اینه که روی این پر رو کم میشه.
هاله_راست میگه امتحانش که ضرری نداره! چی‌ میگی‌ مهری؟
مهری- نمیدونم؟
ژاله_جهنم ضایع کردن ایمان به هرچی‌ بگی‌ میارزه.
ایمان_حالا میبینیم ژاله خانوم، شب دراز است و قلندر بیدار.
فیروزه_حالا که اینطوره منم پایه ام.
هاله_فقط میمونه ابزار کار. نعلبکی و شمع و تخته احضار روح.
ایمان_من امروز یه تخته کهنه پیدا کردم.
مهری_پس بگو از کجا این به ذهنت رسید!
_حالا شمع؟
ایمان_خاله معمولا یه بسته واسه روز مبادا نگه میداره.
هاله_راست میگه هستی‌ مامان همیشه یکی‌ دو بسته شمع نگه میداره. پاشو کابینت و نگاه کن ببین پیداش میکنی‌؟
ژاله_نعلبکی هم بیار
فیروزه_بابا شما‌ها خیلی‌ جدی گرفتین، بی‌خیال!
-بذار یه خورده بخندیم بابا!
هاله_آی بزنه و راست راستی‌ یه روح بیاد!
مهری_اونم از نوع خبیثش!
ایمان_کار خدا رو چه دیدی؟ یهو زد و یه روح جنتلمن پیدا شد و اومد این وروره جادو رو گرفت.
به ژاله اشاره کرد و قاه قاه زد زیر خنده.
ژاله_زهر مار! رو تخت مرده شور خونه بخندی.
ایمان_عوضش حق تحصیل و طلاقت محفوظه. منتها چون روحش مال زمان قدیمه تا دیپلم بیشتر نمیتونی‌ بخونی‌! دانشگاه هم رو تو زیاد میکنه.
ژاله_امیدوارم امسال پشت کنکور بمونی و سال آینده که من دانشجو شدم آی‌ به ریشت بخندم! آی‌ بخندم!
بلند شدم رفتم از کابینت شمع ها رو آوردم بچه‌ها هم بقیه وسائل رو روی میز وسط حال چیدن. دور تا دور میز و شمع روشن کردیم و چراغ هارو خاموش. همه با هم پشت میز نشستیم و منتظر شدیم تا ایمان شروع کنه.
 

FA-HA

عضو جدید
هاله_وای چقدر ترسناک شد اینجا.
ژاله_جون میده واسه لوکیشن سری بعد جنّ گیر.
مهری_خوب شد نازلی رو بردن با خودشون وگر نه بچه‌ام سکته میکرد.
ایمان_اول بگم که نگی‌ نگفتی. هیچ کس حق نداره قضیه رو به شوخی‌ بگیره و بخنده. ممکنه یهو از دستمون ناراحت بشه و اذیتمون کنه.
ژاله_آخ آخ آخ!!!
ایمان_خیلی‌ خب حالا همتون دستتون رو بذارین روی نعلبکی. یه نفس عمیق کشید، چشماشو بست و خیلی‌ جدی شروع کرد:
-ما هم اینک جمع شدیم تا با دنیای شما ارتباط بر قرار کنیم.میدانیم و معتقدیم نه زباناً بلکه قلباً که شما هستید.در همین گوشه و کنار و میان ما.آیا روحی‌ هست که مایل به دو طرفه کردن این ارتباط باشد؟اگر هست یه نشانه یا اعلامت به ما بده.ما منتظریم.من صدای تو رو میشنوم حضورتو احساس می‌کنم،وارد جمع ما شو...
ژاله_بفرما تو جلو در بده.
همه زدیم زیر خنده که ایمان چشاشو باز کرد‌و چپ چپ به ژاله نگاه کرد.
فیروزه_ا..جدی باش ژاله.
ایمان دوباره چشماشو بست:
-من تو رو احساس می‌کنم وارد جمع ما شو و با ما ارتباط برقرار کن.ما منتظر یه نشونه هستیم به ما اعلامت بده.
اومدم بگم دستم خسته شد که یه مرتبه نعلبکی زیر دستم لرزید.ژاله جیغ کشید و دستشو برداشت:
-خیلی‌ مسخره‌ای ایمان تکونش نده.
ایمان_چرا اینطوری میکنی‌ الان پشیمون میشن ها!
هاله_ایمان برو خودتو رنگ کن تو الان اینو تکون ندادی؟
ایمان_من که بهتون گفتم حقیقت داره شما خودتون باور نکردین.
ژاله_اگه راست میگی‌ تو دستتو بردار.
ایمان_ای بابا مثل اینکه من مدیومم اااا!
مهری_بچه‌ها ول کنین،دستتون و بذارین دیگه!
دوباره همه دستمونو گذاشتیم روی نعلبکی که ایمان گفت:
-هممون از وقفه پیش اومده عذر میخوایم.هنوز مایل به ادامه ارتباط هستین؟...اگه جوابتون مثبته اعلامت بدین!
اینبار نعلبکی قشنگ تکون خورد و رفت روی کلمه سلام.میدونستم که همه اینا کلک ایمان بود ولی‌ برای اینکه بازی بچه‌ها رو خراب نکنم،چیزی نگفتم.ایمان داشت با ابرو به ژاله اشاره میکرد که بفرما دیدی؟!بعد دوباره گفت:
-ممنون از اولین تماستون،حالا اگه ممکنه برای اثبات حضورتون یه اعلامت دیگه هم بدین.
تا ایمان اینو گفت صدای استارت ماشین از تو حیاط اومد.
مهری_صدای ماشین بود.
-مگه هاتف اینا با ماشین نرفتن؟
ایمان_نه!دیدین؟حالا هی‌ باور نکنین.
هاله همونطور که میرفت سمت در گفت:
-چی‌ چی‌ رو باور کنیم.حتما دزدی چیزیه.بردن ماشینو!
دوباره صدای ماشین اومد.انگار یه نفر چند بار داشت گاز میداد بعد هم انگار ماشینو خاموش کرد.هاله که با شنیدن صدای گاز خشکش زده بود،دوباره دوید سمت حیات ما هم پشت پنجره جمع شدیم.ماشین خاموش بود و هیچ کس هم اطرافش نبود،هاله برگشت که ایمان گفت:
-آخه دزد میاد تو حیات اونم از در بسته ودیوار به این بلندی،ماشینو روشن میکنه و چند تا گاز میده و میذاره میره؟بیایین دیگه منتظرن.
کم کم خودم هم داشتم میترسیدم.ایمان نشست و ما هم.
ایمان_ممنون از نشونه هاتون،حالا اگه ممکنه خودوتون رو معرفی کنین.
دوباره نعلبکی تکون خورد و این بار رفت روی حروف:ر ح م ت پ ر ی.
فیروزه_رحمت پری؟!
مهری_این چه جور اسمیه؟
ایمان فکر کنم امشب شانسمون زده،فکر کنم دو نفر باشن.
دوباره نعلبکی حرکت کرد و روی کلمه بله ایستاد.
ایمان_بچه‌ها دو نفرن!رحمت و پری!آیا شما زن و شوهر هستین؟
نعلبکی چرخ خوردرفت روی نه.
هاله_بپرس نسبتشون با هم چیه؟
ایمان_میشه نسبتتون رو در زمان حیات بگین؟
نعلبکی داشت حرکت میکرد: ن ا م ز د .
نامزد بودن بچه ها.
-آخی خب چرا عروسی نکردن؟
ایمان_این جوابش طولانیه،نامه که نمینویسن.باید اینقدر سوال‌های با جواب کوتاه بپرسیم تا بفهمیم قضیه چی‌ بوده.می‌شه بگین کی‌ شما فوت شدین؟......ش ب ع ر و س ی.
فیروزه_شب عروسیشون مردن!
ایمان_و احتمالا قبل از عروسی،چون میگه نامزد نمیگه زن و شوهر.لطفا بگین در زمان مرگ چندسالتون بود؟....۱۵۲۷
ژاله_۱۵۲۷؟!روی اصحاب کهف و که اینا سفید کردن!
-حتما منظورش ۱۵ و ۲۷ بوده.
مهری_شاید تصادف کردن.
ایمان_به ما بگین چطور مردید؟...ق ت ل
فیروزه_قتل؟!
نفسم بند اومده بود اما ایمان ول کن نبود.
-چه کسی‌ شما رو به قتل رسوند؟...ب ر ا د ر پ ر ی.
هاله_وای بچه‌ها تمومش کنین من میترسم.
ایمان_ای بابا بذار بفهمیم برای چی‌ به قتل رسیدن.شما رو چرا کشتن؟... ف ر ا ر
مهری_فرار.
ایمان_فرار از کجا؟... ت ه ر ا ن
-تهران،از تهران فرار کردن.
ایمان_برای چی‌ فرار کردین؟... ع ش ق.عشق!
فیروزه_قضیه ملو درام شد!عاشقی و مخالفت خونواده عروس و فرار!فقط موزیک لاو استوری رو کم داریم!!
ژاله_مزخرف نگو فیروزه تو هم دیگه دست بردار ایمان.
ایمان_حالا دیگه؟بذار تا آخرش بریم.
-نه دیگه ایمان بسه منم داره قلبم میاد تو دهنم.
هاله_ول کن ایمان تو رو خدا بذار برن پی‌ کارشون.
ایمان_خیلی‌ خب اما حیف شد قضیه داشت جالب میشد.آقای رحمت خانم پری از شما به خاطر تماستون متشکریم و حالا خواهش می‌کنیم به زمان و مکان خودتون برگردین.منتظر خداحافظی شما هستیم.
نعلنکی آروم آروم رفت طرف کلمه خداحافظ.میخواستم یه نفس راحت بکشم که یهو نعلبکی به شدت تکون خورد و یه مرتبه رفت روی کلمه نه!!!
 

FA-HA

عضو جدید
مهری_نه؟!
-یعنی‌ چی‌؟
ایمان_بذار دوباره امتحان کنم.ما از تماس با شما ممنونیم لطفا ارتباط رو با ما قطع کنین.
نعلبکی به سرعت یه دور زد و دوباره روی کلمه نه برگشت.
ایمان_نمیخوان برن بچه ها!
ژاله_حالا چی‌ میشه؟
فیروزه_تو خودت شروع کردی ایمان خودت هم درستش میکنی‌.
ایمان_میگی‌ چه غلطی بکنم؟ اگه زیاد بهشون فشار بیاریم ممکنه کار دستمون بدن.
مهری_حالا تو یه بار دیگه هم بهشون بگو.
ایمان_از شما خواهش می‌کنم که اینجا رو ترک کنین همین الان.
تا ایمان اینو گفت یه سنگ خورد تو شیشه و شیشه ترک برداشت
دیگه همه با هم جیغ زدیم. ژاله که رنگ به رو نداشت خودم هم هر لحظه ممکن بود سکته کنم، ضربان قلبم هزار میزد.
هاله_خدایا خودت کمکمون کن.
ایمان_خیلی‌ خب مذاکره می‌کنیم. مذاکره. چرا اینجا رو ترک نمیکنین؟
نعلنکی دوباره حرکت کرد... ک م ک
-کمک میخوان!
ایمان_کمک برای چی‌؟... ا ر ا م ش
همه به ایمان مات شدیم، ایمان آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-از ما آرامش میخوان
هاله_مگه ما آرامششون و به هم زدیم؟
ایمان_آیا ما باعث به هم خوردن آرامش شما شدیم؟
نعلبکی رفت روی نه
ایمان_از ما چی‌ میخواین؟در خواستتون مبهمه...ا را م ش ک م ک
مهری_آرامش و کمک.
فیروزه_لابد میخوان که ما به آرامش برسونیمشون
ایمان_چطور باید اینکار رو بکنیم؟...ع ق د ک ن ی د
داشتم از تعجب شاخ در می‌‌آوردم:عقد کنیم؟!
هاله_عقدشون کنیم؟
ژاله_این دیگه مسخره است من میرم.
ایمان_نمیشه ما با هم شروع کردیم حالا هم باید با هم تمومش کنیم. اگه حتی یه نفر از پای میز پاشه نمیتونیم برشون گردونیم، اونوقت حسابی‌ دردسر میشه.
مهری_آخه نمی‌شه که
ایمان_آقا و خانم محترم این خواسته شما در توان ما نیست لطفا اینجا رو ترک کنین.
نعلبکی با سرعت چرخید انگار عصبانی بودن... ب ا ی د
ژاله کم مونده بود بزنه زیر گریه از جاش بلند شد و داد زد:
-من میرم هر کی‌ هم هر کار میخواد بکنه.
هنوز چند قدم دور نشده بود که چند تا شاخ و برگ خشک شده خوردن به شیشه.صدا از کسی‌ در نمی‌‌اومد. برای چند لحظه اونقدر ساکت شد که حتی صدای نفس هامون هم می شنیدیم. همه زل زده بودیم به پنجره که ناگهان یه سنگ بزرگ خورد به همون پنجره ترک خوردهه و شیشه با صدای وحشتناکی شکست. همه از ترس جیغ کشیدیم و از جا پریدیم. من که زبونم بند اومده بود. هنوز نگاهمون به پنجره بود که یهو در هال به شدت باز شد و خورد به دیوار بغلش و به همون شدت بسته شد.ژاله زد زیر گریه. هق هق داشت گریه میکرد، حال من هم بهتر از اون نبود. ایمان از همه زود تر خودشو جمع جور کرد و گفت:
-چاره‌ای نیست بچه‌ها بایدتمومش کنیم وگرنه یه بلایی سرمون میارن.
مهری_یعنی‌ چی‌؟یعنی‌ عقدشون کنیم؟دو تا مرده رو؟!
ایمان_میبینی‌ که!
هاله_ببینم تو خطبه عقد و بلدی آخه؟
یه چیزایی‌.
همه بی‌ صدا و لرزون نشستیم دور میز و انگشتامونو گذاشتیم روی نعلبکی.
آقای رحمت و خانم پری ما میخواییم شما رو به عقد هم در بیاریم. فقط از اونجایی که شما در قید حیات نیستین و ما هم امکانات محدود داریم اگه با این شرایط حاضرین اعلام کنید!!!
نعلبکی رفت روی کلمه بله. ایمان شروع کرد درست مثل عاقد‌ها خیلی‌ جدی خطبه رو خوندن. شاید اگه هر زمان دیگه‌ای بود کلی‌ می‌خندیدم، اما اون لحظه یخ کرده بودم و قدرت حرف زدن هم نداشتم چه برسه به خندیدن.
ایمان_دوشیزه خانم، مرحومه مغفوره بالغه عاقله، خانم پری، آیا وکیلم شما رو به عقد و نکاح دائم مرحوم آقای رحمت در آورم؟ وکیلم؟
همه منتظر بودیم که نعلبکی حرکت کنه اما یه مرتبه یه صدای عجیب خشن تو هال پیچید:
-عروس رفته گل بچینه!!!
ایمان قاه قاه زد زیر خنده که در هال باز شد و هاتف و اردشیر و علی‌ به همراه نازلی در حالی‌ که اشک از چشماشون می‌‌اومد و از خنده کبود شده بودن وارد اتاق شدن و چراغ ها رو روشن کردن و همونجا روی زمین ولو شدن به خندیدن. اول هیچ کدوم متوجه نشدیم که جریان چیه و هنوز تو شوک روح بازی بودیم. اردشیر و ایمان از خنده رو زمین دراز کش شده بودن و هاتف محکم میزد رو پاش و قهقهه میزد.
 

FA-HA

عضو جدید
فیروزه_مرده شورتونو ببرن.این چه شوخیه مسخره‌ای بود
مهری_واقعا که از قد و هیکلتون خجالت نمیکشین؟
هاله_علی‌ آقا از شما دیگه انتظار نداشتم.
علی‌ من و من کرد و جواب داد:
-به خدا منو مجبوری با خودشون بردن.
اردشیر داشت اشکاشو پاک میکرد:
-خیلی‌ باحال بود تو عمرم اینقدر نخندیده بودم،چه سناریستی هم میشه این ایمان.
هاتف_آخ آخ وقتی‌ گفت عقدشون کنیم داشتم خفه میشدم از خنده اردشیر جلو دهنمو گرفته بود که صدام در نیاد.
ایمان_زود اومدین تو دیگه وگر نه من ماه عسل هم میفرستادمشون!مرده شورتو ببرن اردشیر مثل دخترای دم بخت هم چین صداشو نازک کرده میگه عروس رفته گل بچینه که دیگه نتونستم خودمو نگه دارم.
اردشیر و هاتف دوباره زدن زیر خنده.
-خب حالا این نقشهٔ بی‌ مزه از کی‌ بود؟
هاتف_بعد از ظهری همتون خواب بودین،یه دفعه حرف روح و این چیزا شد یادم افتاد یه تخته کهنه تو حیاط پشتی‌ داریم.ایمان رفت پیداش کرد اردشیر هم پیشنهاد داد یه خورده با شما شوخی‌ کنیم،ما هم تو حیاط قایم شده بودیم،ولی‌ باقیه حرفا و نقشهٔ‌ها ابتکار خود ایمان بود.
ایمان_شیشه رو چرا شکوندین؟من گفتم فقط یه تقه بزنین.
اردشیر_از دستم در رفت یه خورده ضرب پیدا کرد،شیشه ترک برداشت.ولی‌ دفعه بعد که میخواستیم چوب خشکا رو بزنیم هاتف گفت حالا که شیشه ترک خورده و باید عوض شه بزن بشکونش یه دفعه ای.
هاله_فکر نکردین ممکنه اون سنگ بخوره تو سر یکدوممون؟
هاتف_نوچ!!!
اردشیر_آخه شما اونطرف بودین.
-واقعا که دکتر مهندس مملکتو باش،شوخی‌ اونم با روح!!!
ایمان_روح یه بخش جدا نشدنی‌ از زندگیه!
فیروزه_تو دیگه حرف نزن که همه آتیشا از گور توئه!
ژاله که تا اون موقع ساکت بود،شروع کرد داد کشیدن و صداش هر لحظه بالا تر میرفت:
-بیشعور،احمق،عوضی،میکشمت!من تو رو می‌کشم.
یه دفعه رفت سراغ ایمان و داشت میزدش و ایمان هم فقط میخندید بالاخره دستاشو گرفتیم و آرومش کردیم.
فیروزه فرستادش بالا،خواستم همراهش برم که سرم داد کشید:
-میخوام تنها باشم.
ناچار برگشتم پایین.
اردشیر_این چرا اینطوری کرد؟
مهری_چرا؟؟زهره ترک شده بود.داشت سکته میکرد بدبخت.
هاله_چه گریه‌ای میکرد طفلک!
فیروزه_خیلی‌ شوخیه بدی بود ایمان.اگه یه بلایی سرش می‌‌اومد چی‌؟
رفتم آشپز خونه و یه لیوان آب قنددرست کردم و دادم دست ایمان که حالا خودش هم حسابی‌ نگران و ناراحت بود.بیا ببر بده بهش و ازش عذر خواهی‌ کن.
هاتف_بابا این بره بالا ژاله با دندون تیکه تیکه‌اش میکنه.
-شما‌ها کارتون نباشه اون اگه در رو،رو یه نفر باز کنه اون یه نفر ایمانه.
ایمان خودش متوجه منظور من شد.با گونه‌های گل انداخته لیوان و گرفت و رفت بالا.
اردشیر_ا...خبریه؟!
نگاهش کردم که ساکت شد:
-و اما شما حضرت آقا،خودت بگو چیکارت کنیم که متهم ردیف دوم خودتی.
اردشیر_من قبول دارم حق با شماست.شما هرچی‌ بگی‌ انجام میدم.آخه میدونی‌...
نگاه شیطنت آمیزشو به ما دوخت و گفت:
-تا آخرعمرم امروز و یادم نمیره که چه قدر ترسوندمتون و این به همه مجازات‌های دنیا می ارزه.
اینو گفت و سیل میوه و دمپایی خانوما به سمتش روان شد.
عید اون سال با سالهای قبل یه تفاوت عمده داشت و اون هم ذهن درگیر من بود.بر عکس سالهای قبل که لحظه‌ای از فیروزه و ژاله جدا نبودم،اینبار دلم می‌خواست فقط تنها باشم.حتی شیطنت کردن‌های اردشیر و ایمان و تو سر و کله هم زدن‌هاشون و شوخی‌‌های علی‌ و هاتف هم نمیتونست به زمان حال برم گردونه و تقریباً به جز همون شب اول و جریان احضار روح،من از جمع جدا بودم.همه فکر و حواسم شده بود دو تا چشم طلایی که مشتاقانه منو به سمت خود میخوندن.لحظه‌های سختی بود،دائم با خودم میجنگیدم،نمیخواستم به همین سادگی‌ برق اون نگاه‌ها مغلوبم کنه.عجیب این بود که با همه تلاشم برای پس زدنش،یاد خاطراتش هر بار سمج تر به ذهنم میچسبید.میدونستم به کی‌ فکر می‌کنم اما از بردن اسمش هم وحشت داشتم.ولی‌ این اسم تو پس زمینه خاطرم فریاد می‌کشید:نوژن!
تو جمع بودم و نبودم،صدای شاد بقیه رو میشنیدم و نمیشنیدم،چی‌ به سرم اومده بود؟نمیدونم.بی‌ اختیار دلم می‌خواست خودمو از جمع کنار بکشم.همدم تنهاییم شده بود نازلی که از چشماش خوندم عاشق دریا شده.به بهونه گردوندن نازلی با هم کنار دریا می‌رفتیم،روی ماسه‌های نرم ساحل مینشستیم.با چه ذوقی گوش ماهی‌‌ها رو جمع میکرد و با وسواس مواظب بود که حتی یه دونه شون هم گم نشه.براش یه سطل ماسه بازی خریده بودم ،با دستای کوچیکش خونه‌های کوچیک شنی می‌ساخت و دورش میچرخید و شاید هیچ کس تا اون روز متوجه نشده بود که نازلی آواز‌های کودکانه تو ذهنش زمزمه میکنه.وقتی‌ از بازی خسته میشد خیلی‌ آروم می‌‌اومد و پیشم مینشست و به بازوم تکّیه میکرد و به دریا خیره میشد و اون زمانی‌ بود که تازه سر درد و دل من باز میشد.با دقت به حرفام گوش میداد.براش از خودم می‌گفتم،از اینکه یه فکر مزاحم بد جور ذهن و قلبم رو پر کرده.یه روز حرکتی‌ از نازلی دیدم که تمام دلمو لرزوند.اون روز یه بازی جدید یادش داده بودم.هر دو با هم تا کناره‌های آب می‌رفتیم،وقتی‌ موج‌ها به طرفمون می‌‌اومدن با سرعت به عقب بر میگشتیم.این بازی روزگاری جز محبوب‌ترین سرگرمی‌های من در کنار دریا بود.وقتی‌ هر دو حسابی‌ خسته شدیم،برگشتیم و روی ماسه‌ها ولو شدیم.نازلی رو بلند کردم و روی پاهام نشوندم و مثل همیشه براش از نوژن گفتم و اون با چشمای درخشانش هوشیارانه به من گوش میداد.بی‌ مقدمه پرسیدم:
-نازلی تو میدونی‌ عاشق شدن یعنی‌ چی‌؟
شاید خودم هم در انتظار جواب نبودم ولی‌ نازلی همینطور که به من زل زده بود سرتکون داد.
با تعجب گفتم:میدونی‌؟
از بغلم بلندشد و دست منو هم کشید و به سمت خونه‌های شنی‌اش برد.احساس می‌کردم میخواد چیزی رو به من بفهمونه.نازلی آروم نشست و من هم به تبعیت از اون نشستم.دست منو گرفت اول به خونه‌ها اشاره کرد و بعد به من.
متعجب پرسیدم:
-اینا مال منه؟
سر تکون داد.
-برای من ساختیشون؟
دوباره سر تکون داد.بوسه‌ای نرم از گونه‌اش برداشتم:
-مرسی‌ خوشگلم ،خیلی‌ دوستت دارم.
ناگهان بلند شد و از جیب کاپشنش کیسه گوش ماهی‌‌های محبوبش رو در آورد و تو دستم گذاشت:
-اینا رو میدی به من؟
چشماشو بست و به روم لبخند زد:
-ولی‌ تو که اینا رو خیلی‌ دوست داشتی!
به آرومی اول به خودش اشاره کرد و سپس به من و بعد صورتمو بوسید:
-منظورت اینه که تو منو دوست داری...نکنه میخوای بگی‌ که عاشق من...
خدایا چقدر خنگ بودم که از اول متوجه نشدم.این بچه داشت جواب سوالم و میداد.خونه‌های کوچولوشو برای من ساخته بود و حالا داشت تمام گوش ماهی‌ هاشو به من میداد چون عاشق من بود.عشق یعنی‌ از هرچی‌ که داری بگذری بدون اینکه توقعی داشته باشی‌.هیچ سخنران و ادیبی نمیتونست به این زیبائی و روشنی اینو بیان کنه.بغض گلومو میفشرد،بی‌ اختیار محکم در اغوشش کشیدم و چند بار صورتشو بوسیدم:
-منم دوستت دارم،منم عاشقتم عزیز دلم!
اشک آروم آروم گونه‌ام رو تر میکرد.نازلی با انگشتای ظریف و کودکانه‌اش اشک رو از صورتم پاک میکرد.دستای کوچیکشو گرفتم و بوسیدم:
دو...دو...دوست!
بهتم زد.نازلی حرف زده بود:
-تو چی‌ گفتی‌ خاله؟گفتی‌ دوست؟
سرش رو تکون داد.دلم می‌خواست از خوش حالی‌ جیغ بکشم و همه عالم رو خبر کنم اما مشاورش قبلاً توصیه کرده بود که نباید در این مواقع نازلی رو بین جمع می‌بردم چون همه ازش میخواستن که دوباره حرف بزنه و با این کار ممکن بود از ترس اینکه دوباره نتونه کلمه رو درست ادا کنه تمام تلاشمون هدر بره.
فقط در آغوشم فشردمش:
-نازلی از این به بعد این کلمه یعنی‌ دوست برای من خیلی‌ عزیز میشه چون تو اونو بهم هدیه کردی.قدر تمام دریا‌ها دوستت دارم.
تو اون یک هفته متوجه موضوع جدید دیگه‌ای هم شدم و اون نگاه‌ها و حرفای دو پهلوی علی‌ و هاله بود که خبر از علاقه اونا به هم میداد.پنج روز از اومدنمون میگذشت و هر روز به پیشنهاد هر کدوم از بچه‌ها جایی‌ می‌رفتیم.اون روز برناممون نهار تو جنگل بود که به قول هاتف ماهی‌ تازه سرخ شده روی آتیش اونم وسط جنگل صفای دیگه‌ای داشت.بچه‌ها مشغول وسطی بازی کردن بودن.من و مهری و هاله هم کنار منقل کباب نشسته بودیم و مشغول صحبت با هاتف و علی‌ بودیم که در حال کباب کردن ماهی‌‌ها بودن.مهری:-ا...پس نازلی کو؟
-نترس اونجاست.مشغول اکتشافه!یه کیسه برداشته سنگ و گل این چیزا که میبینه قشنگه جمع میکنه.حواس اردشیر بهش هست.
مهری_وای یه وقت نره گل بازی سر تا پاشو کثیف کنه سر نهار.
هاتف_خب کثیف کنه.دستاشو سر نهار میشوریم.لباس هاشم تو ویلا.اینقدر سخت نگیر.
بعد از نهار هاتف و اردشیر که حسابی‌ خسته بودن چرت زدن.ایمان هم که تخته نردشو با خودش آورده بود و دائم کر کری می‌خوند و حریف می‌طلبید.اخر مهری داوطلب شد که به قول خودش باد دماغ شازده رو بخوابونه،بقیه بچه‌ها هم مشغول تماشای بازی پر سر و صدای اونا بودن.علی‌ جلو اومد و گفت:-من میخوام قدم بزنم هاله خانم شما نمی‌‌یایین؟
فوری گفتم:یعنی‌ فقط هاله خانم دعوته؟پس من تنها بشینم؟!
علی‌ طفلک سرخ شد:-نه منظورم این بود که...
منو هاله زادیم زیر خنده.هاله گفت:-باشه یه وقت دیگه،منم پیش هستی‌ میمونم که تنها نباشه.
علی‌ سر تکون داد و با خجالت رفت.دیگه طاقت نیاوردم و پرسیدم:-هاله یه چیزی بپرسم ازت ناراحت نمیشی‌؟
-اول بپرس اگه ناراحت شدم بهت میگم.
-تو به علی‌ علاقه داری؟
بر خلاف انتظارم خیلی‌ ساده جواب داد:-اره چطور مگه؟
-اون چی‌؟بهت ابراز علاقه کرده؟
اره یه چیزایی‌ مثل این گفته.فکر کنم الان هم داره تو دلش بهت فحش میده که نذاشتی من باهاش برم.حالا نگفتی چرا می‌پرسی‌؟
-آخه من هیچ وقت فکر نمیکردم تو خودتو وابسته کنی‌.فکر می‌کردم زندگی‌ و کارت برات خیلی‌ مهم تر باشه.
-اول از همه بگم دوست داشتن کسی‌ وابستگی‌ به اون معنی‌ که تو گفتی‌ نمی‌‌اره.اصولا دوست داشتن بخشی از زندگیه.این حسیه که خدا تو وجود همه آدم‌ها گذاشته و بودنش ضروریه.نکته مهم اینه که آدم بتونه شخص مناسب خودش رو پیدا کنه.هر کسی‌ لیاقت اینکه تو بهش دل ببندی رو نداره میگه:یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد،طلب عشق ز هر بی‌ سر و پایی‌ نکنیم.کسی‌ رو انتخاب کن که دلش اونقدر بزرگ باشه که برای جا شدن توش خودتو کوچیک نکنی‌.من هم تو علی‌ چیز‌هایی‌ دیدم که با ارزش‌های خودم می‌خوند،البته هنوز خیلی‌ مونده تا همدیگه رو درست بشناسیم ولی‌ کلّاً با این حرفت که میگی‌ دوست داشتن مانع پیشرفت و کار و این چیز‌ها میشه،مخالفم.این که بتونی‌ کسی‌ رو تو زندگیت دوست داشته باشی‌ یه هنره که فکر می‌کنم تو باهاش مشکل داری.
اون روز دیگه چیزی از هاله نپرسیدم.فقط به اوضاع خودم فکر می‌کردم.کسائی رو که روزی تصور می‌کردم هرگز حتی به عشق قبل از ازدواج فکر هم نمیکنن، میدیدم که چطور هر کدوم تو زندگیشون کسی‌ رو پیدا کرده بودن.هاله و هاتف،و مخصوصا هاتف همیشه الگو‌های من بودن.پس چه اشکال داشت منم اجازه میدادم این احساس در درونم پا بذاره و نوع دیگه‌ای از زندگی‌ رو تجربه کنم؟اون روز با خودم یه شرط جدید گذاشتم و اون اینکه اگه از علاقه نوژن مطمئن شدم دیگه جلوی احساسم و نگیرم و بذارم این بار دلم تصمیم بگیره.
دو روز بعد پدر مادر‌ها هم از راه رسیدن و دور و برمون حسابی‌ شلوغ شد و من خیلی‌ راحت تر می‌تونستم با خودم خلوت کنم.تو همون روز‌ها بود که نازلی یه کشته مرده دیگه هم پیدا کرد که اون هم مادر خودم بود.گویا بابا موضوع رو برای مامان تعریف کرده بود و مامان هم حالا با قضیه کنار اومده بود و حالا با هر بار دیدن نازلی براش غش و ضعف میکرد.
 

FA-HA

عضو جدید
فصل ششم
هفته بعد از عید کلاس‌ها هنوز تق و لق بود.بچه‌های شهرستانی هنوز نرسیده بودن و بقیه هم هنوز تو حال و هوای نوروز بودن و خلاصه کلاس‌ها یکی‌ در میون تشکیل میشد.تو تمام هفته نوژن رو فقط یه بار دیده بودم اون هم از دور.تصمیم داشتم خودم رو بی‌ خیال نشون بدم و با اون مثل یه همکلاسی عادی برخورد کنم نه مثل سابق.روز شنبه بود و استاد طبق معمول دیرتر سر کلاس می اومد.منو مهلا و حنانه سر کلاس نشسته بودیم.چون خبری از کتی نشد پرسیدم:
-راستی‌ کتی کجاست؟نکنه تازه یادش افتاده بره مسافرت؟!
مهلا_کتی فعلا تو دپه،یعنی‌ تو دپرسیونه؟!
-آخه چرا؟
حنانه_مگه خبر نداری؟
-چی‌ رو؟
مهلا_با دارا حسابی‌ زدن به تیپ هم.
-خب اینکه تازگی نداره اینا امروز قهر می‌کنن فردا آشتی.اگه یه روز با هم حرفشون نشه باید تعجب کرد!
حنانه_ولی‌ این دفعه فرق میکنه.
-چه طور؟
مهلا_چهار شنبه که یادته میخواستیم بریم نهار،تو کار داشتی نیومدی.
-خب؟
مهلا_بعد رفتن تو کتی گفت بریم به دارا هم بگیم بیاد.ما هم قبول کردیم رفتیم سراغ دارا،نه تو کلاس بود نه اون جای همیشگی‌.خلاصه با بدبختی پیداش کردیم دیدیم تنها یه گوشه نشسته.کتی هم مثل همیشه که با دارا شوخی‌ داره گفت:هزار بار گفتم از راه هوایی بفرست،کشتی‌‌ها غرق میشن صرف نمیکنه.دارا هم اصلا انگار نه انگار که ما اونجاییم و داریم باهاش حرف می‌زنیم،حتی سرش رو هم بلند نکرد،همینطور زل زده بود به کتاب روبروش که بعید میدونم از اون هم چیزی میفهمید.کتی هم کتابو از جلو دارا کشید،که دارا با اخم برگشت و گفت:میشه خواهش کنم این مسخره بازی رو تموم کنین؟!کتی بیچاره هم که تا حالا دارا رو اینطور ندیده بود باز فکر میکنه دارا داره شوخی‌ میکنه،میگه:-اووووو!بد اخلاق!نوبرشو آورده!یه مرتبه دارا پا شد و با صدای بلند گفت:-خانم تحریریان شما چرا دست از سر من برنمیدارین؟من یه بار اشتباه کردم و به شوخی‌ جواب شما رو دادم.ببخشید غلط کردم!حالا لطف کنین و تشریفتون رو ببرین.بابا جان من به چه زبونی بگم خوشم نمیاد شما دائم دور و بر من بپلکید و خودتون و بچسبونید به من!!!
داشتم ازتعجب شاخ در می‌‌آوردم،دارا این چیزا رو گفت؟!
حنانه جواب داد منم تعجب کردم،دارا اصلا آدمی‌ نبود که بخواد به کسی‌ بی‌ احترامی کنه.پسر به اون مودبّی.نمیدونم چی‌ شده بود اونطور رفتار کرد.دارا تا حالا به کسی‌ نازک تر از گل نگفته بود،اگه خودم با گوش‌های خودم نشنیده بودم محال بود باور کنم.من که میگم خود کتی یه کاری کرده که کفر دارا رو اینطوری در آورده.
-خب کتی چیکار کرد؟
مهلا سرش رو تکون داد:چیکار میخواستی بکنه؟طفلک بهتش زده بود.دارا بعد از اینکه داد و بی‌ داد هاشو کرد گذاشت و رفت.ولی‌ کتی بیچاره همونجا وا رفت.یعنی‌ هممون مونده بودیم.آخه کی‌ تا حالا دارا رو اینطوری دیده بود که با یکی‌ اون هم دختر اینطور برخورد کنه؟دیگه کتی که جای خودشو داره.اون روز تو بگو از سنگ صدا در اومد از کتی هم صدا در اومد.
شب بهش زنگ زدم ببینم حالش چطوره.خیلی‌ بهم ریخته بود پشت تلفن با بغض حرف میزد و میگفت:تا حالا هیچ کی‌ تو زندگیم باهام اینطوری حرف نزده بود.دارا بدونه خاطرش خیلی‌ عزیز بوده که چیزی بهش نگفتم.فقط اگه یه بار دیگه ببینمش میخوام ازش بپرسم چرا؟فقط بهم بگه چرا؟اگه واقعا از دستم خسته شده بود خیلی‌ راحت میتونست بهم بگه.دارا منو لهٔ کرد.
-حالا خود دارا کجاست؟
حنانه_می بینی‌ که سر کلاس‌ها نمیاد.عین دیوونه‌ها واسه خودش تو محوطه چرخ میزنه.
-من مطمئنم مشکلی‌ براش پیش اومده خودم باهاش حرف میزنم.
مهلا_تو؟خانومو؟!اون با کتی اونطور رفتار کرد اونوقت بیاد با تو حرف بزنه؟
-دقیقأ به خاطر همین میخوام برم باهاش حرف بزنم!اشتباه نکن دارا برای رفتارش با کتی حتما یه دلیلی‌ داشته.میدونین که کتی براش با ما فرق میکنه.پس هرچی‌ هست مربوط به همین قضیه میشه.
بعد از کلاس رفتم سراغ دارا.بر عکس اون چه که فکر می‌کردم خیلی‌ زود پیداش کردم.صورتش با ریش و موهای بلند خسته و پریشون به نظر میرسید اما چیزی از جذابیتش کم نشده بود.فقط چشماش بود که دیگه برق شیطنت نداشت و مثل نگاه بی‌ روح یه پیرمرد شده بود.رفتم کنارش نشستم و سلام کردم.بدون اینکه جوابمو بده یا سر بلند کنه گفت:
-خبرا رفت رو آنتن نه؟!!!
چیزی نگفتم.
دارا_حتما میخوای بپرسی‌ چرا اون حرفا رو زدم؟
-من از طرف کتی نیومدم.
اینبار سر بلند کرد،چشماش سرخ سرخ بود:میدونم کتی رو میشناسم.
همینطور که به روبرو خیره شده بود گفت:
-کتی وقتی‌ از کسی‌ ناراحت باشه غیر ممکنه به کسی‌ چیزی بگه یا واسطه و میانجی بفرسته.
ساکت شد ولی‌ هنوز زل زده بود به روبروش.میدونستم که تو ذهنش خاطرات گذشته‌اش با کتی رو مرور میکنه.با احتیاط پرسیدم:نمی‌ خوای به من بگی‌ قضیه چیه؟هان؟
وقتی‌ جوابی نشنیدم ادامه دادم:تو که اینقدر کتی برات عزیزه که با شنیدن اسمش چشماتو می بندی و با مرور خاطراتش اشک تو چشمات جمع میشه،چی‌ میتونه باعث شه که اونطور از خودت برونیش؟اگه کتی واقعا...
با تکون دادن دستش ساکتم کرد.سرش رو بین دو دستش گرفت و بعد از چند لحظه گفت:ببین هستی‌!تو تنها دختری هستی‌ که من به عنوان یه دوست واقعی روش حساب می‌کنم.در تمام مدتی‌ که تو رو شناختم هیچ وقت احساس نکردم که تو هم مثل بقیه یه دختری!رفتار و طرز فکرت باعث میشه آدم بتونه به عنوان مشاور همیشه روی تو حساب کنه.خودت هم دیدی که من همیشه در مورد مسائلی‌ که توش مونده باشم با تو مشورت می‌کنم.ولی‌ خواهش می‌کنم اینبار چیزی از من نپرس.
-اگه تو میخوای باشه.ولی‌ بهت بگم من میدونم هدف تو از این کار چی‌ بوده.
برای یه لحظه برق تعجب و ترس رو با هم تو نگاش خوندم.
-دارا تو کتی رو خیلی‌ دوست داری و میدونی‌ اون هم تو رو کم نمیخواد،ولی‌ با این کارت میخواستی کتی رو از خودت متنفر کنی‌ تا خودش ازت دل بکّنه و دیگه بهت فکر نکنه.درد تو خسته شدن از کتی نیست،اینو خوب میدونم.چیزی که نمیدونم و نمیتونم حدس بزنم اونه که چرا و چی‌ باعثش شده.با خنده گفتم:نکنه واسه کتی یه خواستگار طلایی پیدا شده داری مثل سریال‌های آبگوشتی تلویزیون از سر راه خوشبختی‌اش کنار میری؟!
زد زیر خنده و سرش رو تکون داد،برای لحظه دوباره شد همون دارای آشنا:نه خواستگار که واسه اون به این راحتی‌‌ها پیدا نمیشه،اما حدست در باره بقیه چیز‌ها درست بود،هوش و تیز بینیت همیشه منو غافلگیر کرده.ولی‌...
بلند شد و کوله‌اش رو انداخت رو دوشش:
-ولی‌ چی‌؟
-فعلا آمادگی‌ گفتن حقیقت و ندارم.فقط ازت خواهش می‌کنم با کتی راجع به این موضوع حرفی‌ نزن.
-خیالت راحت تا تو نخوای کسی‌ چیزی نمیفهمه.
-مطمئنم که همینطوره.
نمیدونم چه قدر از رفتن دارا گذشته بود و من هنوز همونجا مونده بودم.تا اینکه صدائی منو به خودم آورد:
-اه کز طعنه بدخواه ندیدم رویت / نیست چون آینه‌ام روی ز آهن چه کنم
سر بلندکردم و دو چشم طلایی براق دیدم که روی من متمرکز شده بود
نوژن_سلام
جوابشو به آهستگی زیر لب دادم که گفت:-باید باهات حرف بزنم.
-من باید برم.
-فقط چند دقیقه.
بعد با نگاهی‌ سوزان ادامه داد:غریبی مکنی!!!
دست پاچه بلند شدم و گفتم:متاسفم آقای بهنیا!دیرم شده.
ناباورانه نگام کرد:هستی‌!
با چهره‌ای که سعی‌ می‌کردم نهایت سردی توش موج بزنه تاکید کردم:خانم آرمند! و راهمو کشیدم و رفتم.باز دست بردار نبود :
هستی‌!خانم آرمند!بابا یه لحظه صبر کن.من از شما فقط یه کمک کوچولو میخوام.
ایستادم و طلب کارانه گفتم:بفرمایید!
-میدونی‌ تو این چند روزه چه قدر سرد باهام برخورد کردی،انگار که من غریبه ام.
برگشتم برم که گفت:خیله خب!تو این هفته استاد میخواد امتحان میان ترم بگیره،جزوه منم راستش چنگی به دل نمیزنه.میخواستم اگه ممکن باشه جزوه تونو من ببرم،چهار شنبه براتون میارمش.
-شما که همه جلسات و حاضر بودین،چطور جزوه تون کامل نیست؟
-گفتم که من زیاد خوب نت بر نمیدارم.شما ما شا الله هم درس خونین هم خوب و مرتب یاد داشت بر میدارین و هم...
میدونستم تا جزوه رو نگیره دست بردار نیست،برای اینکه بحث رو خاتمه بدم گفتم:جزوه رو بگیرین تمومه؟دیگه کاری با من ندارین؟
-لطف می‌کنین شرمنده میفرمایین.
از لای کلاسورم جزوه رو بهش دادم و تاکید کردم:چهار شنبه حتما برام بیارش.
اما چهار شنبه شد و دیدم خبری از نوژن نیست.بالاخره جلوش و گرفتم و گفتم:آقای بهنیا مثل اینکه فراموش کردین جزوه منو بیارین.
سرشو انداخت پایین و گفت:شرمنده خانم آرمند!از صبح روم نمیشه تو چشماتون نگاه کنم.
-یعنی‌ چی‌؟پس من چیکار کنم؟فردا امتحانه!
چشماش برقی زد و گفت:میدونی‌ من اشتباهی جزوه خودمو که از روی جزوه شما نوشتمو همراهم آوردم.میخواین شما از روی این بخونین.
چاره‌ای نبود جزوه شو گرفتم.اون روز خسته تر از همیشه بودم و بی‌ حوصله به همه نق میزدم که آخه درس عمومی رو چه به امتحان میان ترم!ولی‌ خب با حرص خوردن من هم کاری از پیش نمیرفت و استاد هم تجدید نظر نمیکرد.بالاخره باید میخوندمو پاسش می‌کردم.سررسید نوژن و باز کردم تا یه نگاه سر سری بندازم،اما با دیدن خط زیباش جا خوردم.در نظرم همیشه پسر‌ها آدم‌های شلخته‌ای بودن و باری به هر جهت!و حالا میدیدم که جزوه من در مقابل نوژن مثل کاغذ چرک نویس بود!باز افکار مزاحم داشت در سرم میپیچید.برای رهایی از دستشون روی تختم دراز کشیدم و سر رسید و بلند کردم که بخونم که یه مرتبه پاکت نامه‌ای از لای ورق هاش سر خورد و روی تختم افتاد.پاکت رو برداشتم نمیخواستم بازش کنم.اما در کمال تعجب دیدم پشت پاکت نوشته:خانم هستی‌ آرمند لطفا ملاحظه فرمایند.در دل به سادگی‌ خودم و جنس خراب نوژن فحش میدادم.از همون پاراگراف اول مشخص بود که جزوه کامل و دقیقی‌ داشت.تقریباً تک سرفه‌های استاد رو هم منظور کرده بود!اما اون نوژن بد ذات هدفش از اون همه ننه من غریبم بازی و جزوه گرفتن و بعد هم فراموش کردن پس آوردنش چیز دیگه‌ای بود که خب به منظورش هم رسیده بود.
 

FA-HA

عضو جدید
پاکت و باز کردم و خط اشناش پیش چشمام رقصیدن گرفت:
ما بی‌ غمان مست دل از دست داده ایم / همراز عشق و هم نفس جام باده ایم
بر ما بسی‌ کمان ملامت کشیده اند / تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم
ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای / ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم
پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد / گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم
کار از تو میرود مددی‌ای دلیل راه / کانصاف میدهیم که از راه افتاده ایم
چون لاله و می‌‌مبین و قدح در میان کار / این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم
گفتی‌ که حافظ این همه رنگ و خیال چیست / نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم
عجب!پس این نوژن خودش استاد ادبیات بود و جزوه درس و کتاب همه بهونه!نمیدونم چرا انتهای سر رسیدش نوشتم:
نخست موعظه پیر صحبت این حرف است / که از مصاحب نا‌ جنس احتراز کنید
درست دو هفته بعد از ماه رمضان بود،این ماه همیشه محبوبترین ایام سال من بود.سحر‌های خواب آلودی که با صدای اذان و دعای سحر عارفانه هوشیارمون میکرد و بعد از نماز صبح دیگه دلمون نمیومد از خدا دل بکنیم.سفره‌های افطار و استکان‌های آبجوش و بوی آشنای شله زرد‌های عمه و‌ آش رشته مامان که یکی‌ یه کاسهٔ برای هرکدوم از فامیل میفرستاد،همراه نوای ربنا که هر بنده‌ای رو درویش راه سلوک میکرد.هفته قبل سرمای شدیدی خورده بودم و با اینکه خوب و سرپا شده بودم ولی‌ هنوز اثراتش باقی‌ مونده بود.با وجود اصرار‌های مامان و هاله،من از همون روز اول ماه روزه هام رو مرتب گرفتم.با اینکه کم کم احساس ضعف می‌کردم ولی‌ از اونجایی که همیشه یه دنده بودم و لجباز و از طرفی‌ هم دلم نمیومد روزه هام رو بخورم،دم نمیزدم.پنج شنبه درست نه روز میشد که با وجود ضعف همچنان روزه‌ام رو نگه داشته بودم.بعد از اتمام کلاس بلافاصله از دانشگاه بیرون اومدم.نمیخواستم هیچ فرصتی به نوژن برای گپ زدن بدم،ولی‌ باز هم تیرم به سنگ خورد!زیاد از دانشگاه دور نشده بودم که صدای بوق ماشینی از جا پروندم.برگشتم تا به راننده بی‌ ملاحظه‌اش چیزی بگم که دیدم نوژن سرش رو از پنجره آورده بیرون و میخنده:
-میشه چند ثانیه وقتتون و بگیرم خانم عصبانی؟!
با اخم جواب دادم :-خواهش می‌کنم مزاحم نشو.
این بار پیاده شد و گفت:-باید باهات حرف بزنم هستی‌!
چپ چپ نگاش کردم که گفت:
-ببخشید،خانم آرمند!حالا ممکنه چند دقیقه از وقت گران بهاتونو به این حقیر اختصاص بدین؟من نمیدونم پنج شنبه‌ها خونه تون چه خبره که تا کلاس تموم میشه میپری میری!
بدون اینکه جواب بدم رو برگردوندم.هنوز چند قدمی‌ نرفته بودم که احساس کردم سرم سنگین شده.انگار دو وزنه دویست کیلویی به پاهام بسته بودن.صدای تیز زنگی تو گوشم می پیچید.تمام پشت و گردن و صورتم رو عرق سردی گرفته بود.دست هام گز گز میکرد.بی‌ اختیار زانو هام خم شد و دو زانوی روی زمین افتادم.صدای نگران نوژن انگار از کیلومتر‌ها دور تر می اومد:
-هستی‌!هستی‌!چی‌ شد؟حالت به هم خورده؟هستی‌ یه جوابی بده.
دستم و به دیوار گرفته بودم اما انگشتام سر شده بود و چیزی حس نمیکردم.چشمام سیاهی میرفت.نمیدونم چقدر گذشت ولی‌ بالاخره از جام بلند شدم.صدای آشفته نوژن هنوز تو گوشم زنگ میزد:
-باید ببرمت درمانگاه بیا سوار شو.
نای حرف زدن نداشتم،سر تکون دادم که کلافه گفت:
-این دیگه جای لجبازی نداره.از من نخواه که اینطوری با این حال ولت کنم.
بازوم رو که گرفته بود از دستش آزاد کردم که عصبی‌ فریاد کشید:
-لعنتی یعنی‌ اینقدر ازم بدت میاد که حاضر نیستی‌ حتی بهت کمک کنم!
بی‌ حرف خیره بودم به چشماش که حالا مثل یه کوره شده بود.آهسته در ماشین و باز کرد:
-معذرت میخوام سرت داد کشیدم.خواهش می‌کنم سوار شو.قول میدم دیگه حتی طرفت نیام فقط بذار برسونمت به یه دکتر و خیالم راحت بشه.
تمام طول راه رو بدون اینکه مغزم کار کنه گنگ و بیصدا به روبرو زل زده بودم و تصاویر خیابون‌ها بود که تند تند از جلو چشمام می‌گذشت و عوض میشد.چند دقیقه بعد توی بیمارستانی نزدیک دانشگاه بودیم.دکتر زن میان سال و شیک پوشی بود که با دیدن اوضاع من حسابی‌ عصبانی شد.کسی‌ که روزه میگیره باید توان جسمی‌‌اش رو هم داشته باشه.شما تازه یه بیماریه سخت و پشت سرگذاشتین هنوز هم کامل بهبود پیدا نکردین،رو چه حسابی‌ دارو هاتونو قطع کردین و روزه گرفتین؟با این کارها اینطور ضعف و افت فشار طبیعیه.میدونین این بی‌ توجهی‌ میتونست باعث بشه خون به مغز نرسه و دچار سکته بشی‌؟این روزه نه تنها ثواب نداره بلکه گناه هم داره.این حق النفس محسوب میشه.تو رو خدا نیگاه کن تقرینا چیزی به اسم فشار خون نداره!بعد به نوژن گفت:-شما دیگه چرا؟این وظیفه شما بود که این مساله رو به خانومتون یاد آور میشدین.
میخواستم اعتراض کنم و بگم من با این آقا هیچ نسبتی ندارم اما نه حالش و داشتم و نه حوصله سال و جواب‌های بعدیش.
نوژن خیلی‌ زود از داروخانه بیمارستان دارو هام رو که یه مشت قرص و شربت تقویتی بود گرفت و آورد.از اونجایی که نمیخواستم بیشتراز این مدیونش باشم داروها رو گرفتم و مغرورانه گفتم:خیلی‌ خب ممنون،خدا حافظ.
نوژن با معصومیت گفت:میدونم حضور من ناراحتت میکنه،باشه من میرم اما شما تا یک ساعت اینجا مهمونی‌،باید همین الان سرمتو بزنی‌ وگرنه دوباره حالت بد میشه.
به همراه یه پرستار به اتاقکی رفتم.پرستار جوون که کک مک‌های صورتش با نمک ترش کرده بود گفت:خوش به حالت نامزدت خیلی‌ دوستت داره،ازت دل نمیکنه،هنوز پشت در ایستاده و بی‌ قرار این پا و اون پا میشه و هی‌ سرک میکشه.
فوری گفتم:میخواد بیاد تو؟
پرستار که منظورم رو اشتباه متوجه شده بود چشمکی زد و گفت:نترس ازت نمیگیریمش!الان هم چون کس دیگه‌ای نیست که سرم داشته باشه میتونه بیاد پیشت بمونه.
و قبل از اینکه من بخوام حرفی‌ بزنم از اتاق خارج شد.خنده‌ام گرفته بود هر چی‌ من از اون فرار می‌کردم همه چی‌ دست به دست هم میداد تا به هم نزدیکمون کنه.چند لحظه بعد نوژن اومد و روی تخت کناری نشست.بدون حرف نگاش کردم که مظلومانه گفت:اگه واقعا ناراحتت می‌کنم میرم تو ماشین منتظر میمونم تا برسونمت.
نمیدونم چه مرگم شده بود که لبخندزدم و سر تکون دادم:نوژن!
-جانم!
تمام تنم داغ شد.احساس ناشناخته اما شیرینی‌ تو قلبم چنگ انداخت.به زحمت گفتم:ممنونم به خاطر امروز هم شرمنده که اینطور وقتتو گرفتم.
-وقتی‌ با تو هستم دیگه ساعت و دقیقه برام مفهومشو از دست میده.
اون یه ساعت شایدبرام بیشتر از پنج دقیقه طول نکشید.همراه با هر قطره‌ای که به رگ هام می‌ریخت،کلام نوژن هم آتیشی به جونم میزد.نوژن دست‌های سرد روح تنهای منو گرفته بود و آروم و آهسته به دنیایی میکشوندم که تا اون روز ازش بی‌ خبر بودم.
از بیمارستان که خارج شدیم دارا رو از دور دیدم.فکر کردم اشتباه می‌کنم ولی‌ وقتی‌ از جلوش رد شدیم مطمئن شدم.ا..نوژن نگه دار،داراست.نوژن دنده عقب گرفت تا بهش رسیدیم:
-سلام دارا!
سرش رو به پنجره نزدیک کرد و گفت:سلام بچه‌ها خوبین؟
نوژن_بیا بالا میرسونیمت.
دارا_ممنون!میخوام برم خونه دوستم راهی‌ نیست خودم میرم.
نوژن_چقدر تعارف میکنی‌ بابا سوار شو تا یه جایی‌ میرسونیمت.
بالاخره دارا رو با کلی‌ تعارف سوار کردیم و راه افتادیم.
نوژن_خدا بد نده حالا تو بیمارستان چیکار میکردی؟
دارا کمی‌ من و من کرد و عاقبت گفت:هیچی‌!راجع به دوستم بود،اینم پرونده پزشکیه اونه.شما‌ها اونجا چی‌ کار داشتین؟
برگشتم موضوع رو براش تعریف کنم که یه مرتبه یه پراید سفید که راننده جوونی‌ داشت خیلی‌ بد پیچید جلوی ما و نوژن برای اینکه به پراید نزنه به سمت چپ منحرف شد که چون ماشین پشتی‌ با سرعت میومد نزدیک بود تصادف وحشتناکی بکنیم.نفسم بند اومده بود.اگه میزدیم امکان نداشت راننده ماشین پشتی‌ سالم بمونه.
دارا_دیوونه!نزدیک بود بزنیم ها!!!
نوژن بوق ممتدی زد و دستش رو به اعلامت اعتراض تکون داد.که اون هم راهنما زد و کنار نگه داشت.از حالت چشمای نوژن فهمیدم که عصبیه و به ملاحظه من چیزی نمیگه.نوژن هم کنار نگه داشت.من که از دعوا‌های خیابونی وحشت داشتم آهسته گفتم:نوژن ولش کن کاری به کارش نداشته باش
-نه بذار ببینم حرف حسابش چیه.
-نوژن شر به پا میشه ول کن.
از ماشین پیاده شد و در و محکم کوبید.از آئینه درمونده دارا رو نگاه کردم که گفت:میرم دنبالش
-منم میام.
-نه تو بشین درست نیست.
تو دلم دعا می‌کردم که اتفاقی نیفته،بعد از چند لحظه دیدم راننده پیاده شد و شروع کرد بوسیدن صورت دارا بعد هم به علامت معذرت چند بار سرش رو برای نوژن تکون داد و با هم دست دادن.نوژن برگشت و دارا همونجا برای من دست تکون داد و سوار ماشین طرف شد و با هم رفتن.
-چی‌ شد؟
-هیچی‌ بابا دوست دارا از کار در اومد.همون که میگفت داره میره پیشش.
-خدا رو شکر اتفاقی نیفتاد.
-چقدر هم پسر مودب و محترمی بود.من فکر کردم یکی‌ از این تازه راننده هاست که تو خیابون ویراژ میدن و آخر هم از آدم طلبکارن!اولش که پیاده شدم خیلی‌ کفری شدم،نگو طفلک برای عذر خواهی‌ نگه داشته.بیچاره کلی‌ معذرت خواست،گفت یه دفعه سرش گیج رفته و نتونسته ماشینو درست کنترل کنه.دارا هم میگفت که زیاد نمی شینه پشت ماشین مگه اینکه دیگه خیلی‌ کارش واجب باشه.
-مگه مریضی چیزی داره؟
-نمیدونم لابد دیگه!
-حتما اون پرونده هم که دارا میگفت مال همین بوده.
ا...گفتی‌ پرونده،این پسره اصلا حواس نداره.جا گذاشتتش اینجا.
-عیب نداره من شنبه باهاش کلاس دارم براش میبرم.
یه خیابون مونده به خونه مون نگه داشت و گفت:
-معذرت میخوام که نمیتونم تا خود خونه برسونمت.چون میترسم توی محل ببیننمون و برات بد بشه.
تشکر کردم و قبل از اینکه پیاده بشم گفت:هستی‌!
-بله؟
یه چیزی میخواستم بهت بگم یعنی‌ چند وقته که میخوام بگم ولی‌ تو بهم فرصتشو نمیدادی.
-چی‌؟
-راستش من یه عذر خواهی‌ بهت بدهکارم آخه من...میدونی‌...یعنی‌ چه جوری بگم.
-موضوع مهمیه؟
-اره یعنی‌ نه!ولی‌ فکر کردم تو حتما باید بدونی ولی‌ نمیدونم چطوری بهت بگم.من یه اشتباهی در مورد تو کردم.یعنی‌ اون موقع‌ها که نمیشناختمت.ولی‌ حالا...
نفس بلندی کشید و از ادامه باز موند:
-ولش کن اصلا نمیخواد بگی‌.هر وقت راحت بودی بعد بهم بگو.
 

FA-HA

عضو جدید
فصل هفتم
مغزم داغ کرده بود.اونچه رو که میدیدم باور نداشتم و نمیتونستم هضم کنم.کاش کنجکاوی بی‌ مورد نمیکردم.خدایا آخه مگه ممکنه؟!نه حتما اشتباهی شده.با دست‌های لرزون شماره گرفتم.خیلی‌ زود گوشی رو برداشت:
-بله؟
-سلام منم هستی‌
چند لحظه سکوت کرد.بالاخره گفت:
-میدونم برای چی‌ تماس گرفتی‌.منتظرت بودم.نیم ساعت دیگه کافی‌ شاپ نزدیک خونه تون.
بدون خداحافظی قطع کردم.بدون معطلی حاضر شدم.تو راه فقط به یه چیز فکر می‌کردم.اگه حقیقت داشته باشه چی‌؟خدایا به بزرگیت قسم میدم نذار اینطوری باشه.تا برسم کلی‌ نذر و نیاز کردم.زود تر از من رسیده بود.هنوز بیست دقیقه به قرارمون مونده بودپشت یکی‌ از میز ها،گوشه‌ای خلوت،دور از همه نشسته بود و سرش رو گذاشته بود روی میز.به طرفش رفتم انگار سنگینی‌ نگاهم رو حس کرده باشه سرش رو بلند کرد اما از جاش تکون نخورد.تنها لبخند تلخ و درد ناکش به استقبالم اومد.ریشش رو زده بود،رو صورتش جا به جا زخم‌هایی‌ که حالا خوب معنی‌ شونو میدونستم،دهن کجی میکرد.سلام کوتاهی کردم و روبروش نشستم.باز لبخندش و پیشکشم کرد و با صدائی که زخمی بغض بود گفت:خیلی‌ وحشتناک شدم نه؟
-دارا
نتونستم حرفمو بزنم،توانشو نداشتم.
دارا_چی‌ میخوری بگم بیاره؟
آهسته جواب دادم:هیچی‌!
با پوزخندی گفت:از من می‌ترسی‌؟
-معلومه که نه دیوونه،این چه حرفیه؟!
چیزی نگفت.ابروهاشو داد بالا که این خودش جای هزار تا کتاب حرف بود.به جوونکی که اون نزدیکی‌‌ها میپلکید و پیشبند مسخره‌ای بسته بود سفارش دو تا قهوه داد.سیگاری از جیب پیرهنش در آورد.تا حال سابقه نداشت که دارا لب به سیگار و این چیز‌ها بزنه:
-اگه ناراحت میشی‌ نمی‌کشم.
-تو راحت باش.
با یه خنده عصبی‌ جواب داد:ترحم میکنی‌ ها؟همیشه همینطوره این جور وقتها مردم دو دسته اند.یا ازت فرار می‌کنن یا برات دل میسوزونن.
رنجیده گفتم:دارا!
سرش رو تکون داد و گفت:میدونم،میدونم.اخلاقم گند شده.منو ببخش.ولی‌ باور کن دست خودم نیست.
همون جوون پیشبند به کمر سفارشمون رو روی میز گذاشت و رفت.پرونده رو روی میز گذاشتم و بطرف دارا سر دادم.با زهر خند پرونده رو برداشت نگاه کرد و دوباره همونجا گذاشت.با همون لحن استهزا کننده‌اش پرسید:خب!نوژن چی‌ گفت؟
-من به نوژن چیزی نگفتم.به هیچ کس چیزی نگفتم.
نگاه قدر شناشانه‌ای کرد و مشغول ور رفتن با لبه فنجونش شد.
-یه کنجکاوی احمقانه بود وگرنه منم الان اینجا نبودام.
هنوز به فنجونش نگاه میکرد:دیر یا زود خودم بهت می‌گفتم.تو کار منو راحت کردی.
فنجونش و برداشت:بخور دیگه یخ کرد.
با خنده خفه‌ای که تو صداش بود ادامه داد:بعد هم میخوام برات فال بگیرم.
جرعه‌ای خورد و بعد فنجون و تو دستش چرخوند:تو هم برای من بگیر.
ساکت نگاش می‌کردم خودش متوجه شد منتظر چی‌ هستم.
از یه هفته قبل از عید با محسن،همین دوستم که دیدی،همراه برادرش رفتیم شمال.اونجا بود که من تب کردم.بار اولم نبود،منتها اینبار شدیدتر و دردناک تر از همیشه بود.به صورتش اشاره کرد و گفت:خودت میبینی‌ که!از مدت‌ها قبل خودم شک کرده بودم.سر گیجه ها،ضعف‌ها و خستگیم،عرق کردن‌ها و حتی علایم سل،ولی‌ جرات اینکه به خودم اعتراف کنم و نداشتم.نمیتونستم باور کنم که چه بلایی سرم اومده.مرتضی داداش محسن دکتره.یه دوست دکتری داره که تو بخش مخصوص آدم‌هایی‌ مثل من کار میکنه.وقتی‌ یه خورده حالم بهتر شد،دیگه هر سه تامون میدونستیم قضیه چیه.مرتضی نشست و باهام صحبت کرد.گفت اول باید آزمایش بدم تا مطمئن بشیم شاید واقعا چیزی نبود و ما خیالاتی شدیم.همون موقع برگشتیم تهران پیش همون دوستش.یه آزمایش و بعد هم که خودت دیدی،HIV مثبت.دنیا رو سرم خراب شد.مرتضی و محسن،که حالا شده دکتر من شروع کردن به توضیح راجع به بیماریم و اینکه هرچی‌ بیشتر بدونم بهتر میتونم موقعیتم رو قبول کنم و این چرندیات.بعد هم همون سوال‌هایی‌ که برای همه پیش میاد،رابطه داشتی؟اعتیاد چی‌؟سرم داشت میترکید.خودم هم نمیدونستم از کی‌ و از کجا این مهمون ناخونده رو یدک میکشم.تا اینکه خود محسن به دادم رسید.منو محسن از بچگی‌ با هم بزرگ شدیم و زیر و بم زندگی‌ همدیگه رو میدونیم.پونزده سال پیش من تصادف کردم.وضعیت وحشتناکی داشتم و احتیاج به خون پیدا می‌کنم.پدر و مادرم هر دو رو تخت بیمارستان بودن و وضع اونا هم چندان روبه راه نبود.به هر حال اون خون آلوده منو به این روز میندازه.کسی‌ چه میدونه،شاید هم اون خون نبوده.شاید یه تیغ آلوده آرایشگاه و چه میدونم یه کوفت و زهر مار دیگه.مهم نیست چطور مبتلا شدم،مساله اینه که من الان ایدز دارم و این ویروس لعنتی داره خودشو نشون میده.تا چند وقت دیگه هم...
حرفشو ادامه نداد.احتیاجی هم به گفتن نبود.ماجرا اونقدر تلخ بود که حتی از نگاهش هم میشد خوند.تلخ تر از قهوه سیاهی که حالا داشت فنجون خالیش رو برمیگردوند.نمیدونم تو چه فکری بود که یه مرتبه سرش رو بین دستاش گرفت.
این انصاف نیست هستی‌.من تازه دانشجوی سال دومم و اول راه زندگی‌.من تازه میخواستم قصر آرزو هامو بسازم.من هنوز چیزی از زندگی‌ نفهمیده بودم.هستی‌ من...من
سرش رو بالا گرفت و با صدای بغض آلودی ادامه داد:من تازه عاشق شده بودم هستی‌.می‌فهمی؟
چشماش پر از اشک شد:چطور باور کنم همه چیز شروع نشده داره تموم میشه؟!هستی‌!شمارش معکوس من شروع شده.هر ثانیه که این عقربه‌های لعنتی جلو می‌رن من بیشتر زجر میکشم،چون ممکنه ثانیه بعدی برام وجودنداشته باشه.
ساکت شد.مگه میشد بیشتر ادامه داد:
-دارا این اولین باریه که درمونده و بیچاره موندم.ولی‌ فقط یه چیزو میخوام بگم،این مدت باقی‌ مونده رو ازش استفاده کن.نذار این ثانیه‌ها حروم بشه.این فرصت کوتاه رو از خودت دریغ نکن.بذار اگه قراره به این زودی تموم بشه،با یه خاطره خوب و قشنگ تموم شه.با عشق.
دارا-کتی در موردم چی‌ فکر میکنه؟
-قرار نیست کتی یا کس دیگه از اصل موضوع با خبر بشه.این فقط یه رازه بین منو تو،دارا.فقط منو تو.بهت قول میدم تا وقتی‌ که خودت بخوای نفهمه،کتی رو میگم.
نگاه خیس و غم زده‌اش رو بهم دوخت:هستی‌ تو بهترین دوستی‌ هستی‌ که تا الان داشتم.
کمی‌ مکث کرد و باز گفت:
-من از فردا بستری میشم.مرتضی و محسن میگن تعداد انگشت شماری از کسایی که HIV + داشتن بهبود پیدا کردن،شایه امیدی هم برای من باشه.خنده‌ای کرد و ادامه داد:شدم مثل یه غریق که به هر شاخه خشکی چنگ میزنه.کتی شماره منو داره،با این حال بهتره خودم اول باهاش تماس بگیرم.فقط ممکنه به صرافت بیافته که بیاد دنبالم و پیدام کنه.تو مراقبش باش.نذار زیاد اذیت بشه.آدرس این بیمارستان رو هم بهت میدم اگه خبری شد بدونی لازمه.
-همین امروزیه است دیگه؟
دارا_نه اینجا محل کار مرتضی بود.ارتباطت رو با من قطع نکن.
بلند شد که بره ولی‌ دوباره برگشت:راستی‌ یه چیز دیگه،امروز خیلی‌ خوشحال شدم تو و نوژنو با هم دیدم.نوژن بد جور دلش گیر توئه.اینو من که یه پسرم بهتر میفهمم.
چشمکی زد و ادامه داد:حواست به نوژن هم باشه.خداحافظ.
دارا رفت ولی‌ من هنوز مات بر جا مونده بودم با دو فنجون قهوه.یکی‌ سرد و دست نخورده و اون یکی‌ وارونه روی نعلبکی.یاد حرف دارا افتادم که می‌خواست برام فال بگیره و من برای اون.ناخودآگاه دست بردم و فنجونشو برداشتم.نقش و نگار‌ها مثل خط خطی‌‌های دوران بچگی‌ خودم با مداد سیاه بود.انگار بازیم گرفته بود.خب بذار ببینم این یه خورشیده.این یکی‌ هم یه پنجه که داره خورشید خانومو زخمی میکنه.کاش واقعا نقش‌های زندگیمون بسته به این فنجون‌ها بود و هر جور که میخواستی تعبیرش میکردی و یا اصلا فنجونو میشكستی و باز یکی‌ دیگه...بی‌ حوصله فنجون رو برگردوندم سر جاش همونطور وارونه.به روز‌های نه چندان دوری فکر می‌کردم که با هم داشتیم.به حاضر جوابی‌ها و شیرین کاری هاش سر کلاس،سر به سر گذاشتناش با استاد‌ها و بچه ها.مخصوصا بگو مگو هاش با کتی که چطور کفرش رو در میاورد و ما چقدر میخندیدیم.یاد روزی افتادم که قبل از امتحان برگه‌های کوچیک تقلب‌هایی‌ رو که نوشته بود قرعه می‌کشید و بین بچه‌ها تقسیم میکرد.یادم میاد کتی بهش گفته بود:این همه وقتی‌ که گذاشتی‌ برای نوشتن اینا اگه میخوندی نمره ات حتما الف میشد.دارا هم جواب داده بود:خیال کردی،همینطوری هم الفه چون کلّ کتابو رونویسی کردم!!و وقتی‌ نمره‌اش نوزده شد،چقدر قیافه هر دو شون دیدنی‌ بود.هر دو سرخ مثل لبو!یکی‌ از خنده و اون یکی‌ از حرص!!!
یا اون روزی که یواشکی گوشی استاد رو کش رفت و سیم کارت خودش رو با مال استاد عوض کرد و گوشی رو دوباره سر جاش گذاشت.وسط کلاس وقتی‌ که گوشی استاد زنگ خورد،استاد که زرنگ تر از همه ما بود با دیدن شماره خودش روی گوشی با لهجه آذری پر طرفدارش،که هر وقت می‌خواست مزه بپرونه به زبون میومد گفت:جل الخالگ.آی مشگاتی نَیا،شوما نَمی‌خواین جواب بدین؟دارا فوری گفته بود:استاد جسارته حتما با خودتون کار داران.استاد هم که منتظر همین جواب بود گفت:اَجر چه من پشت خطم،میجم با شوما کار داره!!!
خدایا،خدایا،خدایا!کی‌ باور میکرد این پسر پاک و سر زنده به همین راحتی‌،بدون هیچ گناهی پر پر بشه زیر خروار‌ها خاک بپوسه.تا اون روز صد‌ها بار نام ایدز و خبر‌های مربوط به اون به گوشم خورده بود و من چقدر بی‌ تفاوت بودم.این که چند نفر قربانی گرفته بود و چند نفر هنوز زجر کش می‌شدن.همه و همه برام در حد یه خبر کوتاه و گذرا در روزنامه بود یا چند تا فیلم مستند تلویزیونی.همین!ولی‌ حالا داشتم یکی‌ از بهترین دوستامو از دست میدادم پای یک اشتباه،اشتباهی که خودش توی اون هیچ نقشی‌ نداشت و این همون قسمت دردناک ماجرا بود.همون که ته دل رو میسوزوند و منه همیشه بنده،لب به اعتراض میگشودم:خدایا چرا دارا؟چرا اون که جوون بود و آرزو داشت؟چرا اون که هیچ خطایی ازش سر نزده بود؟چرا؟چرا؟؟و این همونی بود که اسمشو گذاشته بودم تقدیر،قسمت،پیشونی نوشت و من هیچ وقت به اون اعتقادی نداشتم.چرا که خیال می‌کردم انسان هر چی‌ که به سرش میاد به خاطر اینه که یه بار یه جا اشتباه کرده و تصمیمی گرفته که نمیباید.اما حالا چی‌؟یه چیز رو خوب میدونستم و اون اینکه پشت تمام این بازی‌های دنیا حکمت خدا نهفته بود.حکمتی که ما انسان‌ها با عقل ناقصمون نمیتونستیم دلیلش رو پیدا کنیم و این همون جواب تمام چرا‌های من بود.همون جا که خدا بهم میگفت ساکت باش و به من اعتماد کن.تو مو میبینی‌ و من پیچش مو!!و مطمئن باش من تو را،همه تان را از خودتان بیشتر دوست دارم.و من باز هم فکر کردم که تا اون روز چقدر خودخواه بودم.تو مجالس ترحیم چی‌ می‌گفتم؟!غم آخرتون باشه.خدا بیامرزده شون،تسلیت میگم!هرچی‌ خاک اون مرحومه،بقای عمر شما باشه... و دو ساعت بعد حتی یادم نمیومد که کسی‌ از دست رفته چه برسه به اینکه به خوام فکر کنم اون کس،عزیز دلهایی بوده و اون دلها امروز چی‌ میکشن؟!چقدر ساده از کنار مرگ گذشته بودم!مهمترین اتفاق زندگیم که روزی،دیر یا زود،سر میرسید.بالاخره شمارش معکوس شما هم به یک میرسه،هستی‌ خانم!
کتی هنوز مثل مرغ پر کنده بود.به هوای دیدن دارا میومد دانشگاه و بر می‌‌گشت.بالاخره طاقتم طاق شد و خودم رفتم سراغ دارا.سعی‌ کردم چهره‌ام خوشحال و خندون باشه.تا حدی هم ترسیده بودم.جایی‌ میرفتم که پر بود از آدم‌هایی‌ مثل دارا.از درون میلرزیدم.به خودم نهیب زدم:هی‌؟چته؟خوب میدونی‌ که غیر از راه خونی هیچ جور دیگه‌ای منتقل نمیشه.دست و بالت هم که زخمو زیلی نیست.پس مثل این بدبخت‌های بیسواد رفتار نکن!آهسته نگاهی‌ به اتاقش انداختم.دارا روی تنها تخت اتاق دراز کشیده بود و بیرون و تماشا میکرد.بی‌ صدا رفتم کنار تختش:
-نوژن میگه:سبب مپرس که چرخ از چه سفله پرور شد / که کام بخشی او را بهانه بی‌ سببی است
آشکارا از دیدنم خوشحال شد:هستی‌!اینجا چیکار میکنی‌؟!
-علیکم السلام حضرت آقا!
دارا_سلام.ببخش اونقدر از دیدنت خوشحال شدم که یادم رفت.چه گلهای قشنگی‌ دستت درد نکنه.
-قابل شما رو نداره.
-پس حافظ خونی‌های نوژن تو رو هم مبتلا کرد!!
-می بینی‌ که با همین‌ها خر شدم!
-کوو؟من که چیزی نمی‌بینم!اوووو حالا کوو تا در بیاد!نترس زود دراز میشه!!!
-دارا!!!
خندید و گفت:چه خبر؟تعریف کن برام،از دانشگاه،بچه ها.
با شیطنت گفتم:از دانشگاه و بچه‌ها یا...
چهره‌اش رو هاله‌ای از غم پوشوند:حالش چطوره؟
-بد!خیلی‌ بد!
با نگرانی‌ پرسید:چی‌ شده؟اتفاقی افتاده براش؟
-نه فقط منتظره شایدخبری از تو بشه.بهش زنگ نزدی،نه؟
-جرات نکردم.
-جرات چی‌؟این همون کتیه که روزی هزار مرتبه سر به سرش میذاشتی و حرصشو در میاوردی.
-آخه چی‌ بهش بگم؟
-حرف دلتو
گوشی تلفن و از کنار تخت برداشتم و به طرفش گرفتم:کافیه صداشو بشنوی،بعد دیگه لازم نیست فکر کنی‌ که چی‌ میشه.دلت به کمک زبونت میاد و همه چی‌ حل میشه.
با تردید گوشی رو گرفت که گفتم:من میرم تا راحت صحبت کنی‌.
-نه نرو هستی‌!تو که کنارم باشی‌ قوت قلب میگیرم.
شماره رو گرفت و باز به پنجره خیره شد،انگار گم شده‌اش یه جایی‌ میون اون همه سنگ و آجر و دود پنهان بود:
-سلام کتی...اره خودمم...میدونم،میدونم،هرچی‌ بگی‌ حقمه.کتی منو ببخش معذرت میخوام.هزار مرتبه.خواهش می‌کنم منو ببخش.باور کن دست خودم نبود.تو بد موقعیتی گیر کرده بودم...کتی،دوستت دارم،خیلی‌ دوستت دارم،خیلی‌!بدون تو دارم جون میدم.دلم برات تنگ شده ولی‌ چیکار کنم.سرنوشتم جور دیگه‌ای شده.من مسافرم کتی،این یه سفریه که نمیشه نرم.مجبورم.باید برم.بدون تو.میدونم کارم احمقانه بود ولی‌ من،من خر اون کار‌ها رو به خاطر خودت کردم.نمیخواستم بیشتر از این به من لعنتی دل ببندی.خواستم فراموشم کنی‌.میخواستم اونقدر از خودم متنفرت کنم که دیگه حاضر نباشی‌ اسممو بیاری.ولی‌ آخر خودم نتونستم طاقت بیارم.کاش میدیدمت کتی،حداقل یه بار دیگه.حاضرم باقی‌ مونده عمرم رو هم میدادم و فقط یه بار دیگه تو رو میدیدم...نپرس کجا ولی‌ باید برم.الان نه!یه دوست خوب یکی‌ که میدونم تو هم دوسش داری اینجاست ولی‌ من تنها میرم.تنهای تنها...گریه نکن فدای چشمات بشم.منم دوست دارم...خواهش می‌کنم کتی،گریه نکن،خواهش می‌کنم.
بغض دارا شکست.صورتش غرق اشک بود.با بیچارگی فریاد زد:بسه کتی با گریه‌هات این سفر رو برام سخت تر نکن.
گوشی رو گرفت طرف من،روش رو برگردوند و زار زد.صدای گریون کتی تو گوشم میپیچید:تو رو خدا دارا.تو رو به ابوالفضل قسم،من تا ته دنیا هم با تو میام.دارا،من...
با تمام تلاشم نتونستم و تحملم رو از دست دادم.گوشی رو قطع کردم و از اتاق و بیمارستان فرار کردم.داخل ماشینی که بابا به تازگی برای منو هاله خریده بود و مشترکا استفاده میکردیم،نشستم و سرم رو روی فرمون کوبیدم و اجازه دادم اشک نه قطره قطره بلکه سیل وار صورتم رو خیس کنه:
-خدایا میدونم من فقط یه بنده ام،همین هر چی‌ تو بخوای همونه میدونم.چیزی هم ندارم که پشتوانه کنم و بابت اون ازت توقعی داشته باشم،اصلا حق هیچ توقعی ندارم.من فقط اومدم گدایی،دارم در میزنم تا جوابمو بدی.مگه خودت نگفتی هر چی‌ هست باید از خودت بخوام.منو با نظر عدالتت در نظر نگیر،بهم لطف کن،تو رحیمی.ای خدا معجزه کن.تو که هر روز و هر ثانیه داری معجزه میکنی‌.این بار هم معجزه تو نشون بده،دارا رو از ما نگیر.ای خدا،ای خدا.
 

FA-HA

عضو جدید
دیگه به هق هق افتاده بودم که کسی‌ به شیشه زد،فکر کردم شاید افسری چیزی باشه که با دیدن نوژن خشکم زد.قفل در و باز کردم و سوار شد.رنگ به چهره نداشت.با صدائی که از شدت گریه دو رگه شده بود پرسیدم:تو اینجا چیکار میکنی‌؟
انگار صدامو نشنید:باورم نمیشه هستی‌!باورم نمیشه اونی‌ که اونجا خوابیده دارای خودمون باشه و...
لب پایینش میلرزید،چشمهای درخشانش بارور اشک بود.دلم میخواست در آغوش بکشمش و چشمهاش رو ببوسم::نوژن!
لبخندی زد و گفت:امروز دور از چشمت داشتم کشیکتو می‌کشیدم تا بعد از کلاس باز هم مزاحم همیشگیت باشم.ولی‌ تو با عجله یه راست رفتی‌ بیرون دانشکده.بدون اینکه کسی‌ متوجه بشه از دوستت حنانه سراغتو گرفتم.گفت بهشون گفتی‌ با کسی‌ قرار داری و باید بری،فکر میکرد با من قرارداری.خلاصه کلی‌ حسودیم شد.خودمو بهت رسوندم و تا اینجا تعقیبت کردم که...انتظار دیدن هر کسی‌ رو داشتم الا دارا.وقتی‌ تو با اون اشک‌ها از اتاق بیرون اومدی،تازه یادم افتاد از پرستار بپرسم دارا تو کدوم بخش بستری بوده.خنده دار بود که خودم هم نمیدونستم کجا هستم.یعنی‌ اونقدر حواسم به تو بود که متوجه نشدم.وقتی‌ پرستاره بهم گفت،یخ کردم.تو کی‌ فهمیدی؟
مختصری از اونچه پیش اومده بود رو براش تعریف کردم.بعد پرسیدم تو دارا رو دیدی؟
-اره رفتم پیشش.اول فکر کرد تو گفتی‌ ولی‌ وقتی‌ فهمید قضیه چیه بهم گفت زود بیام و نذارم با این حالت رانندگی‌ کنی‌.خدا رو شکر تو هنوز نرفته بودی.
-بایدونجا میبودی و میدیدی چطوری داشت با کتی حرف میزد.چرا اینطور میشه نوژن؟
-هشدار که گر وسواسه عقل کنی‌ گوش/ آدم صفت از روضه رضوان به در آیی
خیلی‌ چیز‌ها هست که با عقل جور در نمیاد.ولی‌ همیشه هم نمیشه به راه عقل رفت.بعضی‌ وقت‌ها هم بایدچشم هارو بست و با دل تصمیم گرفت.همونطور که من این کار رو کردم.وگرنه الان اینجا و پیش تو نبودام و اون طرف آبها زندگی‌ دیگه‌ای داشتم.شاید از خیلی‌ جهات بهتر بود ولی‌ حالا وقتی‌ نگاه می‌کنم میبینم اشتباه نکردم.در ازای اینجا موندنم و شادکردن دل یه نفر خدا بهم بزرگترین پاداش عمرم رو داد و اون پاداش هم تویی.
-تو هیچ وقت از گذشته ات حرفی‌ نزدی نوژن.نمیخوای بگی‌؟
-یه روز برات میگم ولی‌ نه حالا.درد دارا اونقدر داغونم کرده که به نِروَم رسیده.دیگه اعصابم نمیکشه یه بار دیگه خاطراتمو زیر و رو کنم.میخوام برم با دکتر دارا حرف بزنم تو هم میای؟
-معلومه که اره.
حسین دوست مرتضی و دکتر دارا مرد نسبتا جوونی‌ بود و خیلی‌ خوش برخورد.وقتی‌ فهمید دوست دارا هستیم ما رو به اتاقش برد و برامون از وضعیت دارا گفت.
نوژن-دکتر مگه نمیگن درمان این بیماری رو پیدا کردن پس چرا...
حسین-اشتباه نکن.هیچ درمان قطعی‌ برای این بیماری وجودنداره.دارو‌های موجود هم فقط باعث کند شدن رشد ویروس میشن تا بیمار دیرتر به مرحله ایدز برسه.
-مگه HIV همون ایدز نیست؟
حسین-ببینید ویروس HIV عامل بوجود آوردن ایدزه.از زمان دریافت آلودگی این ویروس تا زمانی‌ که فرد به مرحله ابتلأ به ایدز برسه،بطور معمول و بدون دسترسی‌ به دارو‌های درمانی،شش تا هشت سال طول میکشه.این بیماری چند مرحله داره.مرحله اولش که حدود چند هفته بعد از اینکه به مقدار کافی‌ ویروس در بدن رشد کرد یه سری علایم مثل سردرد،گلو درد،اسهال و بی‌ اشتهایی و...بروز میکنه و چون شباهت زیادی به بیماری‌های دیگه داره و بعداز دو سه هفته خوب میشه خیلی‌ کم پیش میاد که فرد متوجه بشه که مبتلا شده.بعد از این مرحله وارد یه مرحله خطر ناک میشیم.یعنی‌ زمانی‌ که هیچ علایمی‌ نداریم و فرد کاملا سالم به نظر میرسه.این دوره بر حسب نوع ویروس میتونه از ده تا حتی هفده سال هم طول بکشه.خطر ناک گفتم چون با اینکه خود فرد سالم به نظر میرسه اما ناقل بیماریه و اکثرا هم متوجه انتقال این بیماری نمیشن.مرحله سوم اینکه غدد لنفاوی بزرگ شده و به صورت قرینه و بدون درد در بیش از دو نقطه بدن به جز ناحیه کشاله ران ظاهر میشه و حداقل سه ماه باقی‌ میمونه.تو مرحله چهارم یه سری عوارض و تب و اسهال مداوم و خستگی‌ و علایم پوستی‌ بروز میکنه و مرحله آخر که همون ایدزه،وقتیه که متاسفانه اونقدر سیستم دفاعی بدن ضعیف شده که بیمار مستعد همه جور عفونت و سرطانی میشه.یعنی‌ همون مرحله‌ای که دارا داره میگذرونه.
نوژن-پس این بستری شدن‌ها و داروها همه بی‌ فایده است؟
حسین-نه بی‌ فایده هم نیستن
-پس دارا میتونه خوب بشه؟
حسین-هم اره هم نه!
نوژن-یعنی‌ چی‌؟
حسین-خب با مراقبت‌های لازم و استفاده مؤثر دارو‌ها گاهی‌ افراد تا بیست سال هم می‌تونن زندگی‌ بهینه‌ای داشته باشن.اما این ویروس هنوز تو بدنشونه و باید دارو‌های قوی هم مصرف کنن که خب اون هم عوارض خودشو داره.
-در مورد دارا چی‌ میتونه بهبود پیدا کنه؟
حسین نفس عمیقی کشید و عینکشو از چشمش برداشت: گفتم که تمام این دارو‌ها فقط برای کندتر کردن رشد ویروسه.گاهی‌ آنتی بیوتیک‌ها بعد از یه مدت مصرف،اثر مثبت خودشونو از دست میدن و دیگه کارائی نداران.در مورد دارا هم...خصوصا با این مرحله از بیماری که دارا در اون به سر میبره باید بگم...متاسفم!
دهنم باز مونده بود.لب هام به هم میخورد ولی‌ صدائی ازش در نمیومد.
نوژن-یعنی‌ هیچ کاری نمیتونین براش بکنین؟
حسین-آقای بهنیا،انسان شاید موجود خارق العاده‌ای باشه،اما در مورد خیلی‌ از مسایل هنوز عاجزه.ما حداکثر تلاشمونو می‌کنیم ولی‌ تمام این به اصطلاح درمان‌ها فقط برای کمک به اینه که دیرتر اتفاق بیفته.
کتی کم کم عادت کرده بود به نبود دارا و دل خوش کرده بود به تلفن‌هایی‌ که هر روز میزد و همون چند کلمه رو از حضور دارا تنفس میکرد.اون روزها خوب می‌فهمیدم درد دارا و کتی چیه‌،چون خودم هم مبتلا شده بودم.گاهی‌ فکر می‌کردم اگه من به جای کتی بودم و نوژن به جای دارا...وای حتی تصورش هم وحشتناک بود.
امتحان‌ها شروع شده بود و تلافی یه ترم درس نخوندن رو باید یک شبه در می‌‌آوردیم.امتحان آخر و داده بودیم و همه در هیاهوی خلاصی از یه ترم دیگه،واحد‌های باقی‌ مونده رو میشمردن.اون روز اتفاقا حنانه و مهلا بلافاصله بعداز امتحان راهی‌ شده بودن تا به استقبال یکی‌ از فامیل‌هاشون به فرودگاه برن.منو کتی هنوز نشسته بودیم و از هر دری صحبت میکردیم که گوشی کتی زنگ خورد.کتی با دیدن شماره گفت:وای هستی‌!داراست.سلام دارا...خوبم تو چطوری؟...اره اخریش بود.این ترم هم تموم شد...صدات چرا اینطوریه...خداحافظی؟خداحافظی برای چی‌؟...نمیخوای بگی‌ این سفر به کجاست و کی‌ میری؟...نزدیک یعنی‌ کی‌؟
کتی دوباره عصبانی شد:نپرس!نپرس!نپرس!بس کن دارا!چرا فکر میکنی‌ فقط این وسط تو آدمی‌؟منم حق دارم بدونم تو دارو کجا میری و چی‌ داره به سرمون میاد.ندارم؟...هه!از این دوست داشتنت من غیر از حرف چیز دیگه‌ای ندیدم...معلومه که حق دارم!ولی‌ بدون،فرصت به قول تو اثباتش هم بود.هنوز هم هست ولی‌ تو فقط دم از سفری میزنی‌ که من نباید بدونم کجا.کی‌ و به چه منظوری هست...داد میزنم چون طلبکارم...هیشکی نیست فقط هستی‌!...باشه پس خداحافظ.
گوشی رو گرفت طرف من:بیا میخواد با تو حرف بزنه تو بهش بگو شاید بفهمه.
درد مندانه گوشی رو‌ گرفتم:الو!!
صدای خشک و خشنی جواب داد:سلام دوست باوفای قدیمی‌!
-سلام صدات چرا اینطوری شده؟
-هی‌! از بی‌ نفسیه!روز‌های آخره دیگه دارم میرم.زنگ زدم خداحافظی،شنیدی که چطور جوابمو داد.
زیر نگاه کنجکاو کتی نمیتونستم حرف بزنم بلند شدم و کمی‌ دور تر ایستادم:خب حق داره!
-اره همه حق داران غیر من!پس من چی‌؟فکر کردی از سنگم؟دلم داره براش پر میزنه.هر وقت زنگ میزنم و صدای گریه شو میشنوم به خودم فحش میدم که چرا اسیرش کردم.به کی‌ بگم اینارو؟!
-بذار بیارمش دیدنت...
-دیگه چیز دیدنی‌ تو من وجود نداره.ذره ذره آب شدم.چیزی از اون دارا که میشناختی نمونده.
-بالاخره چی‌؟نباید بدونه؟
-دونستنش فقط آزارش میده همین.من امروز فردا میرم ولی‌ اون میمونه با یه تصویر موندگار که تا ابد تو ذهنش جا خشک میکنه و کابوس شباش میشه.
-بذار بیارمش دارا،این آخرین فرصت‌ها رو ازش نگیر.اونوقت تا ابد ازت دلگیر میمونه.
سکوت شد.آخر گفت:نمیشه دیگه بیشتر از این حرف بزنم،اینجا انداختنم تو اکواریوم.
به زحمت خندید و ادامه داد:میگن دیگه استریل نیستم،نه که قبلاً بودم!!
با این شوخی‌ هزار خاطره از اون دارای قدیمی‌ برام زنده شد و باز اشک به چشمام هجوم آورد:
-الو هستی‌؟میشنوی یا خوابت برده؟
-گوشم با توئه بگو.
من دیگه برام آرزویی نمونده غیر از دیدن دوباره کتی.عواقب برآورده کردنش پای خودته.فقط مراقبش باش.من دیگه باید قطع کنم.خداحافظ.
مستاصل و درمونده برگشتم پیش کتی.باز قسمت سختش افتاده بود گردن من و اون گفتن حقیقت به کتی بود.کتی با نگاهی‌ رنجور گفت:تو میدونی‌ هستی‌.تو میدونی‌ چی‌ شده.از اول هم میدونستی،خواهش می‌کنم به من بگو دارا کجا میخواد بره و الان کجاست؟
-پاشو بریم.
کتی-کجا؟
-بریم قبل از اینکه بره برای آخرین بار ببینش.
سعی‌ کردم قضیه رو آروم آروم براش بازگو کنم.کمی‌ از این در و اون در براش بافتم تا رسیدم به وضعیت خود دارا.کتی آهسته و بی‌ صدا اشک می‌ریخت.
رسیدیم کتی ولی‌ ازت خواهش می‌کنم اشکاتو پاک کن.اگه بخوای صبر می‌کنم تا سیر گریه کنی‌،ولی‌ نمیخوام با این حال داغون ببینتت.
زود اشکاشو پاک کرد و گفت:بریم دیگه گریه نمیکنم.
-ببین کتی چهره دارا خیلی‌ با اون چیزی که قبلاً دیده بودی فرق کرده اگه امادگیشو نداری...
حرفمو برید و گفت:میخوام ببینمش،هر جور که باشه هنوز برای من همون داراست.
-کتی نمیخوام دلتو خالی‌ کنم فقط دارم توصیه می‌کنم،شاید این بار آخری باشه که همدیگه رو میبینین،بذار یه خاطره خوب باشه.
سرش و تکون داد.قلبم تند تند میزد.دارا داخل یه اتاقک بود که با شیشه از ما جدا میشد و تنها راه ارتباطی‌ ما یه ایفون بود.پشت به ما دراز کشیده بود.وقتی‌ برگشت با اینکه هفته پیش دیده بودمش اما باز هم جا خوردم.صورتش پر از تاول و زخم‌های کهنه بود.دونه‌های درشت عرق روی پیشونیش برق میزد و به سختی نفس می‌کشید.با دیدن ما به زحمت تونست خودش رو تکون بده و به پشتی‌ تختش تکّیه کنه.
من ساکت بودم و فقط تماشا می‌کردم.دست‌های لرزون کتی ایفون رو روشن کرد:-سلام بی‌وفا!رسمش این بود؟من نباید میدونستم؟من نباید می‌فهمیدم؟من برات غریبه بودم؟
دارا-اگه یه عشق تو دنیا باشه اونم تویی.حالت خوبه؟
-تو انگار بهتری!با این همه دوستای فداکار که جونشون برات در میره.
-هستی‌ که رفاقت و در حقم تموم کرد.حیف فرصتی برای جبرانش ندارم.
-فرصتش که حالا حالا‌ها هست.صبر کن از اینجا مرخص شی‌،اول باید یه نهار درست و حسابی‌ بدی بعد هم سر تموم امتحان‌ها تقلب رد کنی‌ بچه خرخون!در ضمن بابت این بی‌ وفای‌هات هم باید کلی‌ بهم باج بدی وگرنه من میدونم و تو!تک تک موهاتو با موچین میکنم.
-بیخود خط و نشون نکش.کار من به این چیزا قد نمیده.
-اا...نکنه یکی‌ بهترشو پیدا کردی؟باز پشت ماشین کدوم بدبختی چمباتمه زدی؟
دارا به زحمت خندید:همون تو یکی‌ برای هفت پشتم کافی‌ هستی‌.دیگه دشمن جون نمیخوام.
-دستت درد نکنه حالا ما شدیم دشمن جون؟
-تو آروم جونی...کتی دوست دارم ولی‌ کاش دل به من نمیبستی.
ااا.. مگه من آدم نیستم یا بچه صغیرم که تو به جای من تصمیم میگیری.تو اینقدر خواستنی هستی‌ که نمیشه بهت دل نبست.
دارا صورتشو نشون داد:خواستنی!هان؟
کتی با بغض گفت:امروز به نظرم خوش قیافه تر از همیشه ای.چون تازه امروز فهمیدم چه جواهری هستی‌ و حالا...
با همه خود داریهاش اینجا رو کم آورد و زد زیر گریه.دارا با دیدن اشک‌های کتی همینطور که خودش هم چشماش تر شده بود از جا بلند شد که به سمت ما بیاد اما بد جور خورد زمین.پرستاری که مراقب اوضاع بود و با هزار خواهش راضیش کرده بودیم که اجازه این ملاقات رو بده،به سرعت به اتاق دوید.یه لحظه غفلت کردم و کتی خواست پا به اتاق بذاره.صدای پرستار که فریاد میزد:چیکار میکنی‌ خانم؟مگه نگفتم بیرون باشین؟!میون صدای گریه دارا و کتی که همدیگه رو به اسم فریاد میزدن،گم بود.
دست‌های کتی رو گرفتم از اتاق بیرون کشیدمش و به راهروی بیمارستان بردم.کتی آروم پیشونیشو به دیوار تکّیه داده بود و گریه میکرد.یه آن صدای گره‌اش قطع شد و سرشو محکم به دیوار کوبید.فهمیدم چه خیالی داره،محکم از پشت گرفتمش:
-چیکار داری میکنی‌ کتی،آروم باش.
دو سه بار محکم سرشو به دیوار کوبید.خون وا شده بود روی صورتش،شیاری باریک و سرخ بر جا گذاشته بود.لب پایینش میلرزید.محکم در آغوشمم گرفت و نالید.حرفاش مفهوم نبود فقط گریه میکرد.زجه میزد و مینالید.سرشو تکیه دادم به شانه هامو همراه با اون ولی‌ آروم و بی‌ صدا گریه می‌کردم که متوجه سنگینیش روی خودم شدم.دیگه نه گریه میکرد نه میلرزید:
-کتی!کتی!کتی!
در آغوشم از حال رفته بود و بیهوش شده بود.پرستاری رو صدا کردم.اثر دوازده بخیه شد یادگار کتی از دارا!!!
کتی که به هوش اومد هنوز بیتابی میکرد و کم کم داشت هذیون میگفت.آخر دکتر با یه آرامبخش خوابوندش.با نوژن تماس گرفتم و موضوع رو براش گفتم،ازش خواستم که خودشو به من برسونه.به وجودش احتیاج داشتم،به دلداریش،به حضور گرمش،به عشقش که در این موقعیت فقط به اون می‌تونستم تکّیه کنم و سر پا بمونم.نوژن که رسید کتی هنوز خواب بود.سری به دارا زد و وقتی‌ از حالش مطمئن شد برگشت پیش من:هنوز خوابه؟
سر تکون دادم.
نوژن-تو خودت چطوری؟
لبخند تلخی‌ به لبام اومد که کنارم نشست:انگار تو هم یه آرام بخش احتیاج داری.
-آرام بخش من همین جاست!
ناباورانه نگام کرد.انتظار شنیدن این جمله رو از من نداشت.هر دو غرق نگاه بودیم.من هیچ چیز تو ذهنم نبود غیر از تصویر زنده نگاه سوزان او و او هزار فکر تو سرش میرقصید.بالاخره گفت:هستی‌؟
-بله؟
-من کی‌ می‌تونم تو رو داشته باشم؟
قبل از اینکه بخوام حرفی‌ بزنم،همون پرستار اومد و گفت:آقای بهنیا لطف کنید تشریف بیارید دکتر میخوان با شما صحبت کنن.بی‌ اختیار من هم دنبالش راه افتادم.دلم گواه بد میداد.زبونم خشک شده بود و پشتم تیر می‌کشید.حسین با دیدن ما از جاش بلد شد و گفت:متاسفم که این خبر و میدم ولی‌ دارا همین الان...حرفشو نگفت ولی‌ باقی‌ حرفش تو ذهن من می‌کوبید:دارا همین الان مرد!مرد!مرد!مرد!
نوژن با صدائی گرفته گفت:ولی‌ شما گفتین که حالش خوبه!
حسین-عمر دست خداست آقای بهنیا.
باورم نمی‌شد چه راحت داشت حرف میزد،اون هم در مورد دارا،در مورد پسر پاک و صاف و ساده‌ای که همیشه گل سرسبد بود و هر جمعی‌ رو با بودنش شاد میکرد.چه راحت!چقدر ساده!به همین راحتی‌ تموم شد!به همین سادگی‌ باید فراموش میکردیم که روزگاری دارايي هم بوده.صدای حسین تو گوشم میپیچید.انگار از دور داشت فریاد میزد:نمیدونم ولی‌ چیزی که مشخصه اینه که دارا بر اثر بیماریش نمرد،اون سکته کرد.ما برای احیا خیلی‌ تلاش کردیم ولی‌ متاسفانه موفق نشدیم.این هم حکمت خداست که با وجود این ویروس کشنده،قلب از کار بیفته و ...
حسین هنوز حرف میزد ولی‌ من اسمم کتی تو ذهنم تاب میخورد.بی‌ اختیار گفتم:وای اگه کتی بدونه!
نوژن با چشمای سرخ نگام کرد:تو برو پیشش تا من هم بیام.
عجیب بود که چشمه اشکم خشکیده بود،خدایا مگه میشه همین که نیم ساعت پیش باهاش صحبت کردیم دیگه نباشه.کتی تازه بیدار شده بود،نمیدونم تو چهره‌ام چی‌ خوند که از جاش بلند شد و گفت:چی‌ شده هستی‌؟
کلمات روی زبونم خشکیده بود..
کتی-هستی‌ بهت میگم چی‌ شده؟بیصدا روی صندلی‌ نشستم که نوژن از در اومد.کتی نالید:نوژن تو رو خدا بگو دارا چطوره؟
نوژن-خوبه،حالش خوبه.اما نگاه سرخ و صدای گرفته نوژن چیز دیگه‌ای میگفت.
کتی فریادکشید:دروغ میگی‌!دروغ میگی‌!
 

FA-HA

عضو جدید
دست انداخت سرم رو از پشت دستش بیرون کشید،نوژن زود پرستار رو صدا کرد،پرستار و نوژن مشغول آروم کردن کتی بودن،اما من مات،عین مجسمه خشکم زده بود،انگار همه اینارو خواب میدیدم.همه چیز پشت پرده مه بود حتی صورت آشنای نوژن که حالا روبروم نشسته بود و اسمم رو صدا میزد:هستی‌!هستی‌!صدامو میشنوی؟خواستم بگم من میشنوم اینقدرداد نکش،اما فقط تونستم خیره بشم به چشمای نگرانش.سیلی‌ محکمی به صورتم خورد.گونه‌ام سوخت اما...تمام هفته رو من و کتی تو بیمارستان بودیم و از مراسم دارا چیزی نفهمیدیم.دارا قوم و خویش چندانی توی تهران نداشت.فقط دايی و زن دايی پیرش که با اونا زندگی‌ میکرد.شنیدم پدرش از شهرستان اومده تا کالبد بی‌ روح پسر دسته گلش رو تحویل بگیره.طبق وصیت خود دارا غیر از ما چند نفر کسی‌ از موضوع بیماریش خبر دار نشد و من باز هم نفهمیدم چه دروغی برای پیرمرد سر هم کرده بودن که وقتی‌ صورت پسرش رو که زمانی‌ به خوش چهرگی معروف بود با اون زخم‌ها دید به چه حالی‌ افتاد.من فقط صورت‌های نگران مادر و پدر خودم رو بیاد داشتم که برای سلامتی دردونه شون دعا میکردن،دلم می‌خاست فریاد بزنم من با این همه ناز کش دور و برم اینجا سالمم و دارای خوش قلب ما غریب و تنها ذره ذره آب شد از دست رفت.در این میون تنها چشم‌های طلایی نوژن بود که دلم رو آروم میکرد.کتی حال و روزش بدتر از من بود.از زخم‌های سرو صورتش پیدا بود که چطور خود زنی‌ کرده.مادرش گریون کنارش نشسته بود و دست‌های دخترش رو میبوسید و دلداریش میداد.من درست سه روز بعد از اونکه سر پا شدم فهمیدم دور و اطرافم چی‌ گذشته،زخم تازه‌ای روی مچ دست چپ کتی دیدم که مثل هزار پایی‌ بد ریخت و قیافه دهن کجی میکرد.
غم تو با ما چه کرد دارا!
 

FA-HA

عضو جدید
فصل هشتم
نمیدونم با چه حالی‌ رسیدم خونه.بدون اینکه جواب درست و حسابی‌ به مامان که داشت پیله میکرد که نهارم رو بخورم،بدم،رفتم به اتاقم و روی تخت دراز کشیدم و به حماقت‌های خودم فکر کردم.تصاویر اون روز برای یک لحظه هم از جلوی چشمم کنار نمیرفت.چهل روز از رفتن دارا می‌گذشت.من به پیشنهاد نوژن چند واحد تابستونی برداشتم تا سرم گرم باشه.اما کتی روز و اوضاعش مناسب این برنامه‌ها نبود.کم کم دارا شد برامون یه خاطره و کمتر از اون صحبت میکردیم.این مثل قدیمی‌ که میگفتن خاک سرده خیلی‌ زود تحقق پیدا کرد و بعد‌ها فهمیدم چه موهبتیه این فراموشی.رسم زندگی‌ همین بود.اگه قرار باشه با رفتن هر عزیزی تا آخر عمر ماتم بگیریم و زندگی‌ رو رها کنیم،دنیا ماتم کده میشد و زمان از حرکت می‌افتاد.نوژن با اینکه کلاس نداشت اغلب روز‌ها با من تو دانشگاه بود.اون روز هم پیشنهاد کرد که با هم به کافی‌ شاپ نزدیک دانشگاه بریم.با ورود ما کسی‌ گفت:به‌ به‌ ببین کی‌ اینجاست.آقا نوژن و مادمازل!
چهار نفر از دوستای سابق پندار و نوژن دور یه میز نشسته بودن و به ما میخندیدن.خون خونمو میخورد.نوژن آهسته گفت:ولشون کن تب داران هذیون میگن.
به محض اینکه ما نشستیم همون که اول مزه اومده بود،جلو اومد و گفت:خب داش نوژن،الوعده وفا!بفرما اینم دنگ من.بالاخره تو شرط و بردی و تونستی‌ روی این خانم و کم کنی‌ و بیاری تو راه!
در میان بهت من تک تک پسر‌ها بلند شدن و هر کدوم چند هزاری نو و تا نخورده گذاشتن روی میز.اما من نگاهم فقط به چشمای نوژن بود.ناگهان همه چیز برام روشن شد.اون حرف‌های عاشقانه،اون شعر‌های حافظ،اون نگاه‌های پر سوز،همه یه شرط بندیه بچه گونه بود.هوای اونجا به قدری برام سنگین شده بود که نمیتونستم نفس بکشم.خواستم دهنمو باز کنم و هرچی‌ می‌تونستم به نوژن بگم ولی‌ دیدم حتی ارزش اینو هم نداشت.فقط بلند شدم خورد و شکسته و تحقیر شده بیرون دویدم.در آخرین لحظه صدای نوژن و شنیدم که گفت:همتون خفه شین!
پشت سرم میدوید و صدام میکرد:هستی‌!صبر کن خواهش می‌کنم بذار توضیح بدم.هستی‌!
برای یک لحظه پاهام سست شد،اما عقلم نهیب زد:تمام اون تحقیر ها کافی‌ نبود؟باز هم میخوای بر گردی؟قدم هام رو تند تر کردم و خودمو به ماشین رسوندم و به سرعت دور شدم.تو اولین خیابون خلوتی که میشناختم ایستادم و ماشینو خاموش کردم:یادته؟یادته می‌گفتم آخرش مثل یه عروسک خیمه شب بازی،از بازی خسته میشه و میندازتت دور؟حالا خوب شد؟به حرفم رسیدی؟تو فقط دم از عشق می‌زدی،عشق،عشق،چه مزخرفاتی!چقدر گفتم گول این دو تا نگاه و چند بند شعر رو نخور اما گوش ندادی.چقدر گفتم اگه وابدی باختی،باز گوشت بدهکار نبود.حقته!هر چی‌ سرت میاد از خریت خودته.آخه تو رو چه حسابی‌ به این پسره اعتماد کردی؟چه شناختی‌ ازش داشتی؟تو حتی پدر مادرش هم ندیدی و نمیشناسی.تو فقط تو جاذبه عشق اون ذوب شودی.ولی‌ خود کرده را تدبیر نیست.بذار اون دوست‌های آشغالش برن همه جا کوس رسواتی تو بزنن و خودش هم بشینه به ریشت بخنده،خنده هم داره ولی‌ نه واسه تو.تو تازه اول گریه هاته!با مشت کوبیدم روی فرمون و سرم و گذاشتم روش:چطور تونست منو بازی بده؟یعنی‌ من تا این حد خطا کرده بودم که برق استهزای چشماشو با عشق اشتباه گرفته بودم؟چرا فکر می‌کردم نوژن هم مثل دارا،مثل علی‌،مثل هاتف عاشقه و منو میخواد؟چرا بچگی‌ کردم؟جواب این چرا‌ها رو باید از قبل گرفته باشی‌.حالا بشین ببین همین مهلا از فردا چطور برات دست میگیره.دیگه بقیه که ناگفته پیداست،مخصوصا سهیلا.خاک بر سرت هستی‌ گند زدی.
صدای در منو متوجه خودش کرد.این مامان هم دست بردار نبود.با حرص گفتم:من نهار نمیخورم.
-خدمت کار سلف سرویس نیست.اگه اجازه بفرمایین به عنوان ارباب روجوع خدمت برسم.
هاتف بود بلند شدم در و باز کردم و نشستم سر جام.هاتف آهسته در و بست و روی صندلی‌ روبروم نشست.من ولی‌ ساکت بودم،حتی به صورتش هم نگاه نمیکردم.
هاتف_سلام عرض شد خانم خانوما!
وقتی‌ سکوتم و دید ادامه داد:خواهش می‌کنم خواهش می‌کنم.همون جواب سلام کوچولو کافی‌ بود،دیگه به این همه عزت چپون احتیاجی نبود.
معترض نگاش کردم که جدی گفت:میدونم حوصله نداری منم به خاطر همین اومدم،بپرسم چی‌ شده؟
قبل از اینکه حرف بزنم گفت:فقط نگو درسام سخته که اینبار هیچ جور تو کتم نمی‌ره.مشکلی‌ برات پیش اومده؟کسی‌ ناراحتت کرده؟
آهسته سر تکون دادم.
هاتف-خب ببین من تا وقتی‌ ندونم قضیه چیه نمیتونم کمکت کنم.تو باید با من حرف بزنی‌.
سرم رو پایین انداختم چون چیزی نداشتم که بگم.مشکل من خریت خودم بود که عجولانه دل به کسی‌ بسته بودم،که براش حکم بازیچه داشتم.هاتف شمرده پرسید:مربوط به همون پسره است.نه؟
وقتی‌ نگاه گیج منو دید گفت:همون که صورت گرد و پری داره.با چشمای عسلی روشن هان؟همونه مگه نه؟
دهنم از تعجب وا مونده بود.هاتف نوژن و از کجا میشناخت،انگار سوالم و از چهره‌ام خوند:روز هايی که تو بیمارستان بستری بودی دور و برت میپلکید.مامان اینا حواسشون نبود.همونجا متوجه شدم که رابطه‌ای سوای یه دوستی‌ ساده بین شماست.
مکثی کرد و وقتی‌ مطمئن شد من قصد لب باز کردن ندارم،گفت:ببین هستی‌ من نمیخوام تو کار تو دخالت کنم.تو خودت هم اینقدر عاقل و فهمیده هستی‌ که هر تصمیمی بگیری من قبولت دارم.ولی‌ اگه به کمکم احتیاج داشتی یه لحظه هم تردید نکن.یه اشاره کافیه تا ترتیب قضیه رو بدم.فقط میخوام بدونی که تو تنها نیستی‌.هیچ وقت تنها نبودی.همه جوره پشتت هستم.چه این آقا چه هر کس دیگه.اگه ناراحتت کرد فقط یه کلمه به خودم بگو،خیالت هم راحت باشه.منو که میشناسی اهل دعوا و شر و شلوغ کاری نیستم ولی‌ به روش خودم طوری که کسی‌ هم نفهمه طرف رو از کارش پشیمون می‌کنم.
بلند شد از اتاق بره بیرون که صداش کردم:داداش؟
-بله؟
-خیلی‌ دوست دارم.ازت ممنونم.
-منم دوست دارم.راستی‌ امروز بعد از ظهر با علی‌ اینا داریم میریم بیرون،اگه حوصله شو داشتی تو هم بیا.
تا دو هفته خبری از نوژن نبود و کم کم شک من داشت تبدیل به یقین میشد که در تمام این مدت فقط وسیله‌ای بودم تا اونو به پیروزیش توی اون بازی احمقانه نزدیک کنم.از خودم بدم میومد.منی‌ که همیشه خودمو عقل کل میدونستم،حالا میدیدم که چطور بازی خورده بودم.بالاخره آخرین امتحان هم دادم و خیالم راحت بود که تا مدتی‌ از محیط دانشگاه دور میشم.باید اعتراف کنم که با تمام مسایلی که پیش اومده بود،ولی‌ باز هم نمیتونستم نوژنو ته دلم تبریه نکنم.هنوز یاد اون چشمهای طلایی آتیش به جونم می‌ریخت و تحمل دانشگاه و کلاس‌ها رو بدون اون نداشتم.در واقع اگر نفرتی هم بابت جریانات پیش اومده وجود داشت،این نفرت رو نسبت به خودم احساس می‌کردم نه نوژن.چیزی که عذابم میداد این بود که بی‌ حساب و چشم بسته دل سپرده بودم.وا داده بودم و حالا داشتم چوبش رو میخوردم.تصمیم گرفتم هر جور شده تا شروع ترم بعدی به مسافرت برم،شاید تغییری تو حال و هوام ایجاد بشه.با این فکر میخواستم سوار ماشین بشم که کاغذی پشت برف پاک کن توجهم رو به خودش جلب کرد.دست دراز کردم و برداشتمش،خط نوژن جلوی چشمم رژه میرفت:
آنکه پا مال جفا کرد چو خاک راهم/خاک می‌بوسم و عذر قدمش میخواهم
اگه دلت خواست یه نگاهی‌ به روبروت بنداز.
تا همیشه منتظر

سرم رو بالا گرفتم.درست روبروم به ماشینش تکّیه داده بود.عجب رويی داشت بعد از تموم این ماجرا‌ها هنوز حافظ مینوشت.من پا مال جفا شده بودم یا تو؟دلم میخواست خورد و تحقیرش کنم چون منو لهٔ کرده بود.از ماشین پیاده شدم و با لبخند به طرفش رفتم.با دیدن لبخند من جسارت پیدا کرد و کمی‌ چهره‌اش باز شد.به چند قدمیش که رسیدم،دست نوشته‌اش رو مچاله کردم و به صورتش کوبیدم.چشماشو بسته بود و سرش رو پایین گرفته بود.منتظر عکس العملش بودم.دلم میخواست سوار ماشین بشه و دیگه هیچ وقت بر نگرده.اما تنها سر بلند کرد و رنجیده نگام کرد.لب پایینش مثل یه بچه میلرزید.گر گرفته بودم.خدایا چه چیز تو این نگاه اینقدر خواستنی بود که نمیتونستم دل بکنم؟نمیخواستم متوجه احوال من بشه.به سرعت برگشتم و از آنجا دور شدم.در واقع فرار کردم.نمیخواستم بیش از این اسیر بشم.
از شانس من هاتف و علی‌ سخت درگیر درس و کار بودن.هاله هم که از مهری و نازلی دل نمیکند و خلاصه فکر سفر رو باید از سرم بیرون می‌کردم.از صبح تا شب خودم و تو اتاق حبس می‌کردم.برای تنبیه خودم و زندانی کرده بودم.
 

FA-HA

عضو جدید
سه روز بعد بود که نوژن تماس گرفت.وقتی‌ شماره‌اش رو روی موبایلم دیدم نمیخواستم جواب بدم اما با کمال تعجب دیدم دلم برای صداش بی‌نهایت تنگ شده:
-الو؟
-سلام هستی‌.
هیچ جوابی ندادم.
-جوابمو نمیدی نه؟حق داری ولی‌ باید به حرفهای منم گوش بدی.
گوشی رو قطع کردم.نمیخواستم احساس کنه که هنوز دلبسته‌اش هستم.دوباره تماس گرفت:هستی‌ تو رو خدا قطع نکن.آخه بذار منم حرف بزنم بی‌ انصاف!
-نخودت و نه حرف‌هات هیچ کدوم برام مهم نیستین.برو به جهنم.
اینبار گوشی رو خاموش کردم و یه دل سیر گریه کردم.این چه دردی بود خدایا.میخواستمش و نمیخواستمش.عقلم میگفت:بشکنش،له اش کن.مگه نه اینکه اون همون معامله رو با خودت کرد.یه اشتباه کردی دیگه تکرارش نکن.چرا میخوای خودتو ذلیل کنی‌؟اما دلم جواب میداد:یه فرصت دیگه بهش بده.نگاهشو ندیدی؟صداشو نشنیدی؟آزارش نده!
بعد یه هفته دیگه طاقتم طاق شد.رفتم دانشگاه.با اینکه میدونستم کلاسی در کار نیست و غیر از چند تا از بچه‌ها کسی‌ نمیاد،اما احساسم منو به اونجا میکشوند.ولی‌ نبود.هر جایی‌ که فکر می‌کردم ممکنه پیداش کنم سر زدم.اصلا دلم نمی‌خواست مستقیم باهاش روبرو بشم.فقط به دنبال یه نگاه رفته بودم.نا‌ اميد برگشتم و سوار ماشین شدم.قبل از اینکه استارت بزنم،در رو باز کرد و کنارم نشست.خودش بود،قلبم داشت تو سینه می‌کوبید اما با لحنی که سعی‌ می‌کردم سرد باشه گفتم:برو پایین.چیزی نگفت.همونطور نشسته بود.این بار داد کشیدم:گفتم پیاده شو.
مصمم جواب داد:من همینجا میشینم.
دلم نمی‌خواست تو محیط دانشگاه با هم درگیر بشیم.استارت زدم و به سرعت دور شدم.نزدیک همون پارک قبلی‌ نگه داشتم.سوییچ ‌ رو در آوردم و جلو روش گذاشتم:باشه تو نمیری پس من میرم.
نمیدونم چه نیرویی درونم بود که لجبازی میکرد.پیاده شدم و در و محکم کوبیدم.پشت سرم پیاده شد و دزد گیر ماشینو زد و گفت:صبر کن هستی‌ تو باید به حرفهای من گوش بدی!
-باید؟فکر نمیکنم اونقدر بزرگ شده باشی‌ که برای دیگرون تعیین تکلیف کنی‌.تو هنوز تو دوره بچگی‌ و شرط بندی‌هات موندی.حرف تو چیه غیر یه مشت شعر و اراجیف.
-تو هرچی‌ میخوای بگو ولی‌ به روح دارا من دوست دارم.
توان از پام گرفته شده بود.بی‌ اختیار روی یکی‌ از نیمکت‌ها نشستم.نوژن هم کنارم.طاقت نگاه کردن به چشماشو نداشتم،ترسیدم دوباره مسخ بشم.سرم رو برگردوندم ولی‌ دلم رو چیکار می‌کردم.
نوژن-هستی‌ اینطور از من رو برنگردون.من اشتباه کردم،خریت کردم.باور کن سخت‌ترین مجازات رو برایم در نظر گرفتی‌.اون روز که با لبخند تحقیر کننده و نگاه سردت اونطور کاغذ مچاله شده رو به صورتم کوبیدی،دلم شکست.گفتم میرم و فراموشت می‌کنم.اما همه تلاش من فقط سه روز طول کشید.مثل ماهی‌ که از آب دور مونده باشه،برات پر پر میزدم.وقتی‌ پشت تلفن اونطور بهم گفتی‌ برم به جهنم واقعا جهنمو احساس کردم. با خودم گفتم تو رو از دست دادم.برای همیشه و دیگه هیچ وقت نمیتونم حتی بهت فکر کنم.آره هستی‌ تو اینقدر با شخصیتت روی من تاثیر گذاشتی‌ که احساس می‌کنم برای فکر کردن بهت هم باید ازت اجازه بگیرم.احساس می‌کردم دنیا برام به آخر رسیده.هر روز میومدم دانشگاه و برمیگشتم.از هر جا که با تو خاطره‌ای داشتم بی‌ اختیار سریع رد میشدم.همه خاطره‌هات مثل نیشتر به مغز و قلبم فرو میرفت.تا اینکه امروز دیدمت.نگاه جستجو گرت بهم امید داد.با خودم گفتم هر جور شده باید باهات حرف بزنم و وادارت کنم به حرفام گوش بدی.هستی‌ من تو زندگیم مشکلات زیادی داشتم.یه خونواده متشنج و سست.همیشه احساس می‌کردم یه روز پایه‌های این زندگی‌ خراب شه،که شد و من زیر آوارش موندم.هیچ وقت نخواستم تو از گذشته‌ام چیزی بدونی.دلم میخواست تو از خود من خوشت اومده باشه.به خاطر خودم با من باشی‌ نه از روی ترحم و دل سوزی.تازه اگه نذاری و بری.هیچ وقت از زنها و دختر‌ها خوشم نمیومد.از همه شون متنفر بودم تا اینکه با تو روبرو شدم.اسمت تو دهن خیلی‌ از بچه‌ها بود.هیچ کدوم نتونسته بودن تو رو نرم کنن و چیزی که بیشتر از همه حرصشون رو در آورده بود،این بود که تو فقط با پندار میگشتی.وقتی‌ میدیدم بچه‌ها چطور تو کار تو موندن خنده‌ام میگرفت.یه روز بهشون گفتم:اینم یه دختره مثل بقیه.هر دختری هم یه رگ خوابی‌ داره.اینم الان داره زاهد بازی در میاره،چون تازه سال اوله.صبر کن اینم درست میشه.کامی‌.همون که اون روز دیدیش گفت:باشه شرط میبندیم.اگه تو بتونی‌ با این دختره رفیق بشی‌ ما هم هر چی‌ بخوای میدیم.منتظر یه فرصت بودم که با تو روبرو بشم و سر صحبت رو باز کنم.که خودت اون فرصت رو بهم دادی.اوایل واقعا برام یه سرگرمی‌ بود.ته دلم خواستم تو رو که برای همه شده بودی یه بت بشکنم.میخواستم یه جوری از دختر‌ها انتقام بگیرم و دل خودمو خنک کنم.اما ورق برگشت.تو با همه فرق میکردی.هر روز جلو کلاست رژه میرفتم.دم به دقیقه صدات می‌کردم با بهونه و بی‌ بهونه.میخواستم مثلا بهت بفهمونم که ازت خوشم اومده.فکر می‌کردم با این کارها خیلی‌ زود صمیمی‌ میشی‌.صمیمی‌ هم شدی اما حتی صمیمیتت هم از جنس دیگه‌ای بود.مسخره است اما احساس می‌کردم برات یه آشنای غریبم،که در عین صمیمیت دوستانه،احترام یه غریبه رو هم برات داشتم.هیچ وقت به شوخی‌‌های لوسی که فکر می‌کردم دخترا طرفدارشن نخندیدی.وقتی‌ ازت اشکال میپرسیدم خیلی‌ جدی اما مثل یه دوست راهنماییم میکردی.تصورم این بود که اگه به یه بهونه‌ای سر حرف رو باز کنم.خودت ادامه شو میگیری،اما تو هیچ وقت اصراری به صحبت کردن با من نداشتی و وقتی‌ حرف من تموم میشد عذر خواهی‌ میکردی و برمیگشتی پیش دوستات.اون موقع بود که فهمیدم تعریف‌های من از رفتار و شخصیت چقدر با تو میخونه.من تمام شگرد‌هایی‌ رو که خیال می‌کردم می‌تونم تو رو باهاش به دام بندازم اجرا کردم ولی‌ تو خیلی‌ راحت هر بار نقشه مو نقش بر آب میکردی و تیرم به سنگ میخورد.گاهی‌ شک می‌کردم که نکنه تو از موضوع باخبری.اما بعد فهمیدم تو مثل هیچ کدوم از دختر هایی‌ که میشناختم نیستی‌.شده بودی برام یه معما.معمایی که هر لحظه بهش فکر می‌کردم و نمیتونستم به جوابش برسم.یه دفعه چشم بازکردم و دیدم تو همه فکر و ذکرم شدی.ترسیدم،خیلی‌ ترسیدم.خیلی‌ هم سعی‌ کردم جلوی اتفاقی رو که داشت میفتاد رو بگیرم.اما نشد.من تنها بودم و حالا کسی‌ رو پیدا کرده بودم که مثل رویاهام بود.پس چرا باید ازش دوری می‌کردم؟گذاشتم همه چیز سیر طبیعیش رو طی‌ کنه.مهر تو ذره ذره تو دلم جا باز کرد و تمام قلبمو گرفت.دیگه نمیتونستم بیشتر از این راز دار باشم.بالاخره دست دلمو برات رو کردم.اما تو یه بار دیگه غافلگیرم کردی و منو پس زدی.تازه فهمیدم این بت سنگی‌ اصلا با دل غریبه است.اونقدر سماجت کردم که تو هم راه و رسم عاشقی رو یاد گرفتی‌.دیگه رو پا بند نبودم و احساس می‌کردم غیر از عشق تو هیچ چیز دیگه از خدا نمیخوام.دعای هر شبم این بود که خدا دلت رو با دلم اشنا نگه داره.همه چیز داشت خوب پیش میرفت،با این همه احساس می‌کردم باید جریان شرط بندی رو برات بگم.یه بار هم خواستم بگم روزی که داشتیم از بیمارستان برمیگشتیم،یادته؟اما نتونستم یعنی‌ اینقدر قضیه مسخره و بچه گونه بود که خجالت می‌کشیدم.گذاشتم تا سر یه فرصت مناسب بگم که قضیه دارا پیش اومد.تا اینکه اونروز تو کافی‌ شاپ اون اتفاق افتاد.دلم میخواست گردن تک تکشونو بشکنم.وقتی‌ نگام به چشمای غم زده و ناباور تو افتاد،احساس کردم زندگیم بسته به این نگاه که داره از دست میره.هستی‌ منو ببخش.هزار بار ازت معذرت میخوام.هر کاری که بگی‌ می‌کنم فقط باور کن که من دوست دارم و هیچ کدوم از حرفام دروغ نبوده.هستی‌ تو مهمترین اتفاق زندگی‌ منی‌.تو هستی‌ منی‌.تمام زندگی‌ من.ازت خواهش می‌کنم،من چند بار زمین خوردم.اگه تو هم بخوای منو پس بزنی‌ دیگه هیچ چی‌ ندارم که ببازم و هیچ انگیزه‌ای برای زندگی‌.باورم کن هستی‌،بهت احتیاج دارم.
هنوز سرم پایین بود.اما صدای عقلم رو می‌شنیدم که میگفت:باز میخوای خودتو گرفتار کنی‌؟گرفتار یه بازی بزرگتر.بهت گفته بودم هر چی‌ بگذره،باختت تو این قمار سنگین تر میشه.اولین باختت زیاد نبود ولی‌ این بار برات خیلی‌ گرون در میاد.هستی‌!
نوژن هنوز به من چشم دوخته بود.با لبخبد سرم رو بالا گرفتم که باز عقلم گفت:
-خاک بر سرت!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا