رمان *كسي پشت سرم آب نريخت*

وضعیت
موضوع بسته شده است.

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
57




يك ماه از برگزاري تئاتر مدرسه ها گذشته بود . مدرسه ما رتبه اول را به دست آورده بود . قرار بود مسابقه مشاعره برگزار شود كه به دلايلي به بعد از عيد موكول شد .

همه جا ردپاي بهار ديده مي شد . آسمان صاف و آبي و خورشيد پر رمق تر از هميشه بود . مدرسه ها از بيستم اسفند تعطيل شد . فريبرز چند بار از من پرسيده بود كه مادرت نگفته براي عيد مي آيد يا نه ؟ نمي فهمم چر براي امدن مادر بي قراري مي كرد تا اينكه يك شب از او خواستم دليلش را بگويد .

" ببين ماندانا ! من مادربزرگ پيري دارم كه بهش قول دادم عيد بروم و به او سر بزنم . مي دانم چشم به راه من است . از طرفي نگران تنهايي تو هستم ."

" بله مي فهمم . نمي خواهم براي شما مزاحمتي ايجاد كنم . مي روم خانه خاله رويا ."

خوب مي دانست كه بر خلاف ميل قلبي ام اين حرف را زده ام ." نه ! آنجا كه محال است بگذارم بروي! اگر عمه سيما بر مي گشت هيچ دغدغه اي نداشتيم ."

نمي دانم چرا بي هيچ حرفي بغض كردم و غمگين به طرف اتاقم رفتم . چرا خودم را گول مي دم ؟ دلم نمي خواست از كنارم برود . با ضربه اي به در اشكهايم را پاك كردم .

نگاهش روي چهره ام ثابت ماند و گفت:" گريه مي كردي؟"

فايده اي نداشت چشمانم همه چيز را لو مي داد . " بيا بيرون ."

مثل هميشه گوش دادم . او چاي ريخت بعد پرسيد :" براي چه گريه مي كردي ؟"

صدايم مي لرزيد درست مثل چانه ام . " هيچي نيست . خواهش مي كنم اينقدر كنجكاوي نكنيد ."


صبح روز بعد پيشنهاد باور نكردني به من داد ." ماندانا ! مادرت اگر زنگ زد خبرم كن تا از او اجازه بگيرم تو را هم با خودم ببرم ."

هيچ تلاشي براي پنهان كردن شادي ام نشان نشان ندادم و مثل بچه ها پريدم هوا و دست هايم را به هم كوبيدم و گفتم :" جدي مي گوييد ؟"

لبخند به لب آورد و گفت :" البته اگر مادرت اجازه بدهد ."

در دلم گفتم:" مادرم از خدا مي خواهد ."

عصر همان روز براي خريد بيرون رفتيم . خيبانها شلوغ و پر رفت و آمد بود . همه براي خريد سال نو بيذون آمده بودند . چند لباس فروشي را گشتيم تا اينكه در يكي از فروشگاهها پرسيد :" ماندانا اين به نظرت چطور است ؟"

بلوز توري را نشان داد كه آستينهايش كلوش بود . با خنده گفتم :" خوبه . ولي دخترانه است ها !"

" ا جدي مي گويي ! پس همين را بر مي دارم ."

فكر كردم قصد شوخي دارد ولي از فروشنده خواست تا همان بلوز را برايش كادو كند . بعد از من خواست تا شلواري را انتخاب كنم كه به آن بلوز بيايد . شگفت زده گفتم:" مگر آن را براي من خريديد ؟"

چشمكي زد و گفت:" آره ! با عيدي آموزش و پرورش ..."

شلوار جين دمپا گشادي توجهم را جلب كرد . او هم از آن خوشش آمد اما عجيب بود كه نخواست آن را به تنم ببيند .

" تو را با اين لباس مجسم كردم ! خيلي بهت مي آمد ." بعد نظرم را در مورد پيراهن آلبالويي پرسيد وقتي در مورد رنگش پرسيدم گفت:" تصميم گرفتم تيپ سپيد و سياه را عوض كنم . مي خواهم رنگي شوم ."

شلوار جين آبي رنگ انتخاب بعدي او بود . رو به من گفت :"پيش خودت مجسم كردي اين لباس به من مي آيد يا نه ؟"

با خنده گفتم :" نه من مثل شما اهل تجسم و اين حرفها نيستم . بهتر است آنها را بپوشيد . " اما او اينكار را نكرد. خيابانها و مغازه ها هر لحظه شلوغتر و پر ازدحام تر مي شد . يك لحظه فريبرز را گم كردم . نااميد چشمانم ميان جمعين به گردش در آمد اما انگار غيبش زده بود . با شنيدن نامم به عقب برگشتم . خودش بود شادمانه به طرفش دويدم و گفتم:" كجا رفته بوديد ؟"

" من همين ج بودم تو كجا رفته بودي !"


به خانه كه برگشتيم فهميدم كجا و چرا غيبش زده بود . برايم يك پيراهن بلند گلدار خريده بود و يك روسري سفيد با خالهاي سياه . وقتي پوشيدمشان فريبرز محو تماشاي من شده بود و پلك هم نمي زد . موهاي بلندم از زير روسري بيرون زده بود . خودم هم مي دانستم چقدر به من مي آيند .

" مي داني ماندانا مادربزرگم اگر تو را با اين لباس ببيند از تو خيلي خوشش مي آيد . لبته هر چه گشتم لباس محلي پيدا نكردم . خوشت آمده يا نه ؟"

" حرف ندارد خيلي ممنون."


مادر به قدري از پيشنهاد فريبرز استقبال كرد كه او را دچار تعجب كرد . مادر سفارشات لازم را به من كرد و گفت:" ببين دختر فكر مي كنم بخت با تو يار شده !بهترين فرصت پيش آمده كه بايد از آن بهره ببري . حاليت شد ."

" بله مادر فهميدم ."


روز دو شنبه يعني چهار روز مانده به سال نو چمدانهايمان را بستيم . هر دو براي رفتن بي قرار و بي تاب بوديم .

" ماندانا چندمين بار است كه به شمال مي روي ؟"

" دومين بار ."

ساعت هشت صبح ديگر براي رفتن آماده بوديم . كمي اضطراب داشتم . نمي دانم از شادي زياد بود يا از جاده پر پيچ و خم مي ترسيدم.

وقتي سوييچ را چرخاند هر دو بسم الله گفتيم. " خوب ماندانا همه چيز رديف است ؟ سبد صبحانه و ناهار را هم كه آوردي ... برويم ."

با لبخند گفتم:" برويم."

جاده هراز به مسافران بهاري سلام مي گفت . فريبرز هم مثل من خوشحال بود . كنار امامزاده اي ماشين را متوقف كرد . پرسيدم :" اينجا كجاست؟"

" امامزاده هاشم."

خيلي از ماشينها كنار زده بودند تا ضمن زيارت صبحانه هم بخورند . با آب خنكي كه به صورتم زده بودم حسابي حالم جا آمد . سفره را روي حصير سبز رنگي پهن كرديم . از فلاسك چاي ريختم . پس از خوردن صبحانه اي مفصل كه خيلي هم از خوردنش لذت برديم وسايلمان را جمع كرديم و راه افتاديم . فريبرز ضبط صوت را خاموش كرد و گفت:" ماندانا بيا با هم مشاعره كنيم."

" فكر بدي نيست البته اگر مزاحم رانندگي شما نشود .

مثل هميشه او شروع كرد :

رسيد مژده كه ايام غم نخواهد ماند
چنان نماند و چنين هم نخواهد ماند.

گفتم :

در طريق عشق بازي امن و آسايش بلاست
ريش باد آن دل كه با درد تو خواهد مرهمي

گفت:

يا دل به ما دهي چون دل ما به دست توست
يا مهر خويشتن ز دل ما به در بري

گفتم:

يك پند ز من بشنو ! خواهي نشوي رسوا
من خمزه افيونم ! زنهار سرم مگشا

با تعجب نگاهم كرد و خواند :

امروز آن كسي كه مرا چندي بداد پند
چو روي تو بديد عذرها بخواست

بي اعتنا به بيتي كه خواند به سربالايي خيره شدم كه خودروها به صف از آن بالا مي رفتند .
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
58




" اينجا شهر من است . مي بينني چه قدر كوچك و زيباست ."

نگاهم به دراي بود كه آبي و آرام ثل نقاشيهاي كودكيهايم تكان مي خورد .

" چقدر زيباست ! اين مردم چه لباسهاي قشنگي پوشيده اند واي !"

يك ميدان كوچك را دور زد و به سهت بالا رفت . همه جا تميز بود . معماري ساختمانها برايم جالب بود . وقتي ماشين متوقف شد تازه به خودم آمدم . " خداي من اينجا همه چيزش يك جور ديگر است . همه چيزش به دل آدم مي نشيند."

به خانه بزرگي اشاره كرد كه وسط يك باغ پرتقال و نارنگي بنا شده بود و گفت:" اينجا خانه پدري من است . مادربزرگن همينجا زندگي مي كند . البته آنجا !" و بعد به يك خانه كاهگلي كوچك در طرف چپ باغ اشاره كرد .

آن خانه كاهگلي كه سقفش از چوب و پوشال بود و در نظر اول غير قابل سكونت به نظر مي رسيد اما وقتي ديدم پيرزن خميده اي از پله هايش لنگان لنگان پايين آمد فهميدم فريبرز درست مي گويد . او در حالي كه آغوشش را براي مادربزرگ باز كرده بود رو به من با خنده گفت:" اين هم ننه ملوك من . مي بيني چقدر خوشگل و سر حال است." بعد كودكانه به طرف مادربزرگش دويد.

آن دو يكديگر ار تنگ در آغوش كشيدند . فريبرز به زبان محلي به من اشاره كرد و چيزي به او گفت . او دقيق شد به من . فريبرز صدايم زد و من با شرم و خجالت به آرامي به طرفشان رفتم . ننه ملوك دستان زبر و خشني داشت و چهره اش به قدري چروكيده بود كه هيچ اثري از زيبايي در آن به چشم نمي خورد . يك خال گوشتي بزرگ هم روي چانه اش بود .

به گرمي مرا در آغوش فشرد و با مهرباني گفت:" خوش آمدي ننه !"

فريبرز دست ننه ملوك را گرفت و رو به من گفت:" برويم تو ! چمدانها را بعد مي آوريم."

در ايوان روي مكت آبي رنگي نشستم و يك بار با ولع باغ را نگاه كردم . هوا به قدري پاك و لطيف بود كه دلم مي خواست تمام هوا را به ريه هايم مي فرستادم . دو تايي به سمت دختري برگشتند كه از لاي پرچين مي گذشت و سبدي در دست داشت .

" ماندانا مارجان دختر خاله من است ! همسن و سال توست."

مارجان از ديدن فريبرز خوشحال شد و بعد به سمت من آمد . پوستي صورتي و كك مكي داشت و موهايش طلايي بود .

" سلام خانم"

چشمانش ريز و سياه بودند و لبانش باريك و سرخ . " سلام من ماندنا هستم."

فقط لبخندي زد و از مقابلم گذشت . فريبرز توضيح داد :" كمي خجالتي است."

همراه فريبرز به خانه رفتم . مرا به اتاق خودش برد . اتاق بزرگي كه سه پنجره بزرگ و بسيار روشن و دلباز بود . خستگي راه هنوز در تنم بود . روي تخت دراز شدم و به خواب راحتي فرو رفتم . نمي دانم چند ساعت خوابيدم كه به شنيدن صداي در ديده از هم گشودم .

" بفرماييد تو ."

فريبرز در را باز كرد و با لبخد گفت:" نكند تا فردا صبح خوابت طول بكشد ؟ ننه ملوك دارد نان مي پزد دوست داشتم تو اين منظره را ببيني ."

با هيجان گفتم:" واي چه عالي . كار خوبي كرديد."

بوي نان تازه تمام حياط را پر كرده بود . زير خانه قديمي كه تقرابا زير زمين خانه محسوب مي شد و چندين ديگ بزرگ دودي آنجا تلنبار شده بود يك تنور گلي قرار داشت . كنار فريبرز نشستم و به ننه ملوك كه خمير را روي دستش حالت مي داد و به شكل گرد در مي آورد و به بدنه داغ تنور مي چشباند نگاه كردم .

فريبرز توضيح داد :" اين نوعي نان تنوري است كه از آرد و شير و تخم مرغ و كنجد درست مي شود . حالا مي گوشم برايت تتك هم درست كند ."
( تتك در زبان محلي مازندراني به نان تنوري بسيار كوچكي گفته مي شود كه غالبا براي بچه هاي كوچك مي پزند .)

بعد به ننه ملوك چيزي گفت و او سرش را جنباند . پس از چند دقيقه فريبرزنان بسيار كوچكي را كه به اندازه ته استكان بود از دست مادربزرگش گرفت . كمي آن را روي دست تاب داد و گفت:" خيلي داغ است ." آن را به دست من داد . " بيا اين هم تتك بچه كه بوديم عاشق اين نانها بوديم ."

حق با فريبرز بود . نان تتك به قدري به من چشبيد كه اگر خجالت نمي كشيدم چند تاي ديگر را هم مي بلعيدم.

تشت كه پر از نان شد ننه ملوك در تنور را گذاشت . از زير زمين بيرون آمديم .

غروب خورشيد پشت كوههاي البرز چند دقيقه مرا محو تماشاي خود كرد. حضور فريبرز را كنار خودم احساس كردم .

" به شما حق مي دهم كه روزهاي اول از آپارتمان نشيني گله داشتيد . هر كس ديگري هم اگر جاي شما بود همين احساس را داشت."

" از تمام زمينهايي كه داشتيم فقط همين باغ برايمان مانده بقيه صرف دوا و دكتر مادر شد." سكوت كرد و سرش را پايين انداخت . شايد به ياد مادرش افتاد .

شب چهارشنبه سورس را هيچوقت از ياد نمي برم . به توصيه فريبرز پيراهن بلند چين دار و روسري خال خالم را پوشيدم . مارجان كه مي گفت خيلي بهت مي آيد و ننه ملوك نگاه پيرش پر از تحسين شد . فريبرز هم با افتخار نگاهم مي كرد. چند نفر از همسايه ها در زمين پشتي پوشال جمع كرده بودندو بچه ها آنه را با فاصله و يك اندازه چيده بودند .

همسايه ها از من خوششان آمده بود و مرتب از من پرس و جو مي كردند .

" تو دختر عمه فريبرز هستي و آره ."

" از تهران آمدي ؟ اينجا خوش مي گذرد؟ ننه ملوك عاشق مهمان است."

" اين روسري را كجا پيدا كردي كه اينقدر بهت مي آيد؟"

عاقبت نزذيك غروب آتشها برافروخته شد . فريبرز ننه ملوك را روي دستانش بلند كرد و با هم از آتش پريدند . بعد مارحان از آتش پريد . من هم با اينكه زياد مهارت نداشتم اما خيلي خوب از روي آتش پريدم .

يكي از جوانها به زبان محلي آهنگ شادي را مي خواند و ديگران دست مي زدند . چند نفر از دختر بچه ها با لباس هاي چين دار مي رقصيدند.

ننه ملوك مانتانا صدايم ميزد." مانتانا بيا اينجا عمه مارجان را ببين."

زن ميانسالي كنار ننه ملوك ايستاده بود . از نگاههاي خيره اش خوشم نيامد . ائ هم زيادبه من روي خوش نشان نداد .

فريبرز خسته به نظر مي رسيد و مدام خميازه مي كشيد . " ماندانا نمي خواهي بخوابي؟"

اگر خستگي و بي حالي را در نگاهش نمي ديدم مي گفتم نه .
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
59



چمدانها و ساكم را توي اتاق گذاشتم و خسته و بي رمق روي تخت افتادم . دلم نمي خواست به هيچ چيز فكر كنم فقط بخوابم اما خوابم نمي برد . مدام روز پيش جلوي رويم مي آمد و از ياد آوري آن زجر مي كشيدم . بلند شدم . لباسهايم را برداشتم و رفتم حمام.

پس از يك دوش آب سرد آب را ولرم كردم و خودم را به دست آب سپردم . رفته رفته غبار خستگي از وجودم شسته شد . تنم را خشك كردم و ربدوشامبرم را پوشيدم و از حمام بيرون آمدم . او در اتاقش بود . متوجه شد بيدار شده ام اما نگاهي به من نيانداخت.

لحنش از ديروز كمي بهتر بود ." مي رفتي توي اتاق خودت مي خوابيدي."

بي اهميت به حرفهايش از جا برخاستم و به اتاقم رفتم . لباس پوشيدم و دوباره بيرون آمدم . تلفن زنگ زد . گوشي را برداشتم . مادر بود .

" سلام مادر بد نيستم . عيد شما هم مبارك... امروز رسيديم . خوب بود...جاي شما خالي ... مهبد و پدر چه مي كنند ... اي... مي گذرانيم...همين جاست...چي؟...داريد بر ميگرديد؟"

" آره بمانم اينجا چه كار...خسته شدم . پدرت اينجاست نمي توانم حرف بزنم فردا راه مي افتم... خداحافظ."

گوشي را گذاشتم . نمي دانم چرا از آمدن مادر خوشحال نشدم . به طرف فريبرز رفتم و با لبخند شيطنت آميزي گفتم:" ديگر لازم نيست مرا كنار خودتان تحمل كنيد . مادرم مي خواهد برگردد."

چشمانش گرد شد:" بر مي گردد؟"

" آره خيالتان راحت باشد."

به فكر فرو رفت . تلويزيون را خاموش كرد و از من خواست برايش چاي بياورم . وقتي دوباره رو به رويش نشستم گفت:" ببين ماندانا از بابت رفتار ديروزم وعذرت مي خواهم . راستش نبايد از دست كسي كه نمي شناختيش گل مي گرفتي."

" ولي او غريبه نبود پسر عمه مارجان بود."

" پسر عمه مارجان را چقدر مي شناسي."

سرم را پايين انداختم و گفتم:" هيچ ولي من قصدي نداشتم . آن وقت كه سبزه ها را گره مي زدم خودش آمد كنارم و به من گفت چقدر اين لباس بهت مي آيد . لازم نبود شما آنطور بين جمع سرم داد بكشيد و توي گوش آن پسر بزنيد."

" تو دلت براي ان پسرك نسوزد . هنوز آدمها را نمي شناسي . ان پسر پسر درستي نيست . حقش بود."

" مادر شخيلي عصباني شد . من كه خوب نمي فهميدم چه مي گويد . اما فكر كنم مرا مقصر مي دانست."

فنجان چاي را در دست گرفت و گفت:"حلا مي خواهم آن موضوع را فراموش كني . قصدم ناراحت كردن تو نبود..." و چاي را سر كشيد. به رويش لبخند زدم و فكر كردم چقدر خوب است كه ديگر ا من قهر نيست.

" مادرت چقدر زود برمي گردد؟" پا روي پا انداخته و صاف نگاهم كرد.

" خيلي هم زود نيست البته بدون پدر بر ميگردد...مادرم زياد نمي تواند در روستا دوام بياورد . تا حالا هم مانده هنر كرده! مي فهمم چي كشيده."

زير چشمي نگاهم كرد." خوشحالي مادرت بر مي گردد؟"

متوجه كنايه اش شدم ." نبايد خوشحال باشم؟!"

" چرا نبايد خوشحال باشي! عاقبت از سخت گيري هاي من راحت مي شوي! امشب راه مي افتد؟"

" نه فردا" از جا بلند شدم و ادامه دادم:" بهتر است دستي به سر روي خانه بكشيم . فردا جمعه است ."

" نمي خواهد بگير بشين."

نشستم و با لبخند نگاهش كردم و پرسيدم:" كاري داريد؟"

اخم كرد و گفت:" بايد كارت داشته باشم تا بنشيني؟"

منتظر نشستم . خودش هم نمي داست چه بگويد.

" حالش را داري با هم مشاعره كنيم؟"

" الان نه . . بگذار براي بعد از شام . راستي شام چي بخوريم؟"

" امشب شام مهمان من . خيلي وقت است اپاگتي نخورده يم... ميرويم رستوران..." بعد بلند شد و گفت :" برو خودت را اماده كن."


" ماندانا شمال بهت خوش گذشت؟"

" خيلي ! بيشتر از همه از ننه ملوك خوشم آمد ... جدي زن شيرين و خون گرمي است مارجان هم خوب بود اما نمي دانم چرا زياد با من حرف نمي زد."

" اخلاقش همين طور است . خجالتي و كم حرف است اما اگر با كسي آشنا بشود خجالتي بودن را كنار مي گذارد... راستي فهميدي چرا عمه مارجان زياد از تو خوشش نيامده بود؟"

" نه خيلي دلم مي خواست بدنم چرا."

روي نيمكت پارك با فاصله كمي نشسته بوديم . هوا خنك بود و خورشيد هنوز غروب نكرده بود .

" عمه مارجان خيلي دلش مي خواهد من او با هم ازدواج كنيم اما وقتي تو را ديد فكر كرد براي برادر زاده اش رقيب پيدا شده است ."

كمي فكر كردم و گفتم:" رقيب؟ هيچ فكرش را هم نمي كردم من براي كسي رقيب باشم."

نيم نگاهي به من انداخت اما چيزي نگفت. شيطنت آميز پرسيدم:" شما خودتان چي؟ دلتان نمي خواهد با مارجان ازدواج كنيد؟"

قاطعانه گفت:" نه . من و ماجان اگر چه در كنار هم بزرگ شده ايم اما من هيچ احساسي نسبت به او ندارم . البته مارجان دختر بدي نيست . ولي من براي خودم معيارهايي دارم كه مارجان ندارد."

" چه معيار هايي داريد؟"

اين بار صاف نگاهم كرد و گفت:" لازم نيست تو بداني."

با خنده گفتم:" خيلي خوب چرا عصباني مي شويد . فكر مي كنم خانم گرمارودي همه معيار هاي شما را دارد؟"

لبخند زد:" نمي دانم . تو فكر مي كني اينطور باشد؟"

با طعنه گفتم:" من از كجا بدانم . شما با او تماس داريد . من فقط سر كلاس مي بينمشان."

از جا بلند شد و كمي از نيمكت فاصله گرفت و گفت:" به خانم گرمارودي فكر نمي كنم و برايم مهم نيست كه چططور هستند ! من انتخابم را كرده ام فقط يك مشكل وجود دارد ."

با كنجكاوي گفتم:" چه مشكلي؟"

به طرفم برگشت و گفت:" دارد درس ميخواند من هم صبر مي كنم تا درسش تمام شود ."

قلبم تند تپيد و تا بنا گوش سرخ شدم . هوا كه تاريك شد قدم زنان به طرف رستوران رفتيم.
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
60



مادر برگشت با چهره ای تکیده و استخوانی !حتی قدرت نداشت چمدان را در دستش نگه دارد .اول نگاهی به من انداخت و سرتاپایم را برانداز کرد .بعد نگاهی به فریبرز انداخت و لبخند زد و گفت "حسابی به زحمت افتادی ماندانا که باعث ازار و اذیت شما نشد ؟"
فریبرز خندید و گفت " مگر ماندانا بچه است ؟"
فریبرز خیلی اصرار کرد مادر ناهار پایین بماند . اما مادر نمی توانست تاب بیاورد .دستم را گرفت و با سرعت مرا به طبقه بالا برد .
همراه فریبرز خانه را برای ورود او مرتب کرده بودیم مادر نشست روی مبل و با صدای بلند گفت " اخیش ! هیچ جا خانه ادم نمی شود مردم دیگر داشت حالم از ان خراب شده بهم می خورد از همه جایش نکبت می بارید .واه!واه! خدا به دور . هر چه بهش گفتم مرد بلند شو برویم تهران اینجا به درد زندگی نمی خورد با کمال پررویی گفت : ازادی برو ولی حق نداری مهبد را با خودت ببری ! خواستم مهبد را دزدکی با خودم بیاورم که دیدم پسره عقلش را از دست داده ! شده کپی پدرش ! داد و قال راه انداخت که بیا و تماشا کن ! اخر هم پدرت گفت تا ماندانا شوهر نکرده پایش را توی این خانه نمی گذارد بعد نفسی تازه کرد و رو به من گفت "خوب تو چه کار کردی"
من که کار بدی مرتکب نشده بودم پس چرا شرمگین بودم "هیچی!"
چشمانش زدند بیرون و با تعجب گفت "هیچی ! این همه وقت اینجا بودی و هیچ کاری نتوانستی بکنی ؟راستی که ..."
چه کار می خواستید بکنم مادر؟فریبرز خیلی پاک تر از این حرفهاست .حتی نگاه چپ به من نکرد گناه دارد مادر من نمی خواهم شوهر کنم
دوباره بد اخلاق شد و گفت "بیخود پس می خواهی من تا آخر عمرم بی شوهر بمانم .بی عرضه ! نتوانستی از پس یک پسره دهاتی بر بیایی"
مادر نیامده اشک مرا در اورده بود
نشد مادر.از هر راهی که می شد رفتم .ولی او پاک تر از این حرفهاست حتی یک شب با هزار ترفند توی اتاقش خوابیدم اما او بدون هیچ اعتنایی به من تا صبح پشت میز مطالعه خوابید
مادر که هق هق مرا دید فکر کرد از بی توجهی فریبرز نسبت به خودم ناراحتم .بلند شد و مثل دیوانه ها فریاد کشید "الان حالیش می کنم با کی طرف است فکر کرده هر غلطی خواست می تواند بکند؟"
می دانستم این داد و فریادها جزئی از نقشه تازه اش است .سعی کردم جلوی رفتنش را بگیرم ولی او خیلی خوب بلد بود نقشش را بازی کند با همان جیغ و داد از پله ها پایین رفت و من با چشمانی پر از اشک به فریبرز چشم دوختم که سراسیمه از خانه بیرون امده بود مادر به راستی یک پارچه اتش شده بود در همان ابتدا یک سیلی محکم زیر گوش فریبرز خواباند و بهت و حیرتش را بیشتر کرد .
"خیال کردی ! دختر مثل گلم را به تو سپردم که این کار را با او بکنی ؟چرا از اعتماد ما سوء استفاده کردی ؟ ناسلامتی با هم فامیل هستیم ... چرا چشم و دلت را پاک نکردی .چرا فکر نکردی مثل خواهرت است ....چرا....؟
گریه و جیغ مادر با صدای فریاد فریبرز یک باره قطع شد .
معلوم هست چه می گویید ؟ من چه کار بدی کرده ام ؟ در تمام مدتی که ماندانا پیش من بود به خودم اجازه ندادم هیچ فکر بدی در موردش بکنم ....به جای تشکر تهمت هم می زنید؟"
مادر دوباره صدایش را بلند کرد و گفت "بس کن دهاتی تازه به دوران رسیده .بلایی به سرت می اورم که مرغان عالم به حالت گریه کنند.همین الان تا گندش بالا نیامده باید ماندانا را عقد کنی ...همین الان "
فریبرز پوزخندی زد و گفت " به همین خیال باشید .تا از من معذرت خواهی نکردید ..."
مادر حرفش را قطع کرد و گفت " معذرت خواهی ؟ چه غلطها تا مامور خبر نکردم زود شناسنامه ات را بردار و مثل بچه ادم ..."
بس کنید خانم خجالت بکشید از دخترتان بپرسید من چطور با او رفتار کردم .... چیه ماندانا چرا ساکتی ؟ نمی بینی مادرت هر چه دلش می خواهد تحویل من می دهد
سرم را به دیوار چسباندم و هق هق گریه را سر دادم فریبرز داخل آپارتمانش شد و در را محکم پشت سرش بست مادر در مانده و مستاصل شد تا چند دقیقه همان جا کنار راه پله ها اشک ریختم . به حال دل بیچاره خودم به حال بدبختیهای خودم خدایا یعنی من تا این خد تیره بختم
مادر به قدری آرام در مبل فرو رفته بود که انگار او نبود چند لحظه پیش در راه پله ها داد و بیداد راه انداخته بود.حتی به رفتن من به اتاقم هم اهمیتی نداد بیشتر وسایلم را از پایین اورده بودم دلم عجیب می سوخت .انگار روی قلبم اسید پاشیده بودند هیچ وقت به یاد ندارم ان طور مظلومانه گریسته باشم حتی وقتی که بردیا به من بد کرده بود .دلم بیشتر به حال فریبرز می سوخت .بیچاره فریبرز
بدون ارتکاب هیچ گناهی مورد تهمت قرار گرفت . حالا در مورد من چه فکری می کند
شب گذشته تا ساعت سه بامداد بیدار بودیم و با هم حرف می زدیم خدای من ! او الان چه حالی دارد
در اتاق با صدا باز شد و مادر با چهره بی روحش میان چارچوب نمایان شد "تا کی می خواهی گریه کنی ؟ به خدا هر کاری کردم به خاطر خودت بود فریبرز تنها مردی است که می تواند تو را خوشبخت کند من چاره ای نداشتم مانی گریه نکن"
بعد به گریه افتاد و همان جا کنار در زانو زد دلم به حالش سوخت اما خودم در وضعیتی نبودم که بتوانم او را تسلی دهم
مانی بگذار اعتراف کنم همش به خاطر تو نبود . کمی هم به خاطر وضعیت زندگی خودم بود می بینی شوهر دارم و مثل بیوه ها زندگی می کنم... نمی دانم چه طور شد که یکهو همه چیز از هم پاشید ! مادربزرگ رفت تو این طوری شدی پدرت و مهبد از پیشمان رفتند و ماریا سر از بم در اورد ...تو فکر می کنی من دلم می خواست این طوری بشود ؟
به خدا الان دلم برای ان پسرک از همه جا بی خبر هم می سوزد....خدا خانم رزیتا و پسرش را لعنت کند که ما را بدبخت و بی چیز کردند "
بعد از جا بلند شد و اهسته از اتاق بیرون رفت
دلم بیشتر زخم خورد این بار نه بی صد ا بلکه با فریاد گریستم ...
تا شب من و مادر با قهر و غضب با یکدیگر برخورد کردیم .نه من حرفی زدم و نه او دیگر چیزی گفت از پایین هم هیچ صدایی به گوش نمی رسید
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
61





روز بعد به مدرسه نرفتم .دلم نمی خواست با او روبرو شوم .خجالت که نه فکر می کردم اگر ببینمش روحم پرواز می کرد .دلم هم نمی خواست کنار مادر باشم .صبح به بهانه مدرسه از خانه بیرون امدم و به طبقه پایین رفتم خانه کمی بهم ریخته بود دستی به سر و روی خانه کشیدم .کباب شامی غذای مورد علاقه فریبرز را اماده کردم .بعد که از کارها فارغ شدم روی صندلی نشستم و به روزهایی که در این خانه گذرانده بودم فکر کردم .همه چیز خوب بود تا اینکه مادر امد و ... کاش نیامده بود ان وقت الان در راه بازگشت از مدرسه همان جای همیشگی مرا سوار ماشین می کرد و همراه هم به خانه برمی گشتیم .یعنی به راستی ان دوران به پایان رسیده است ؟ همه چیز تمام شده !
امروز متوجه غیبت من خواهد شد ؟ برایش مهم است که من به مدرسه رفته ام یا اینکه تمام افکارش نسبت به من عوض شده و بهم ریخته ؟ وقتی فکر کردم مادر با بی رحمی هر چه تمام تر به او تهمت ناروا زد دیوانه می شدم .
ساعت دوازده بود و هر ان ممکن بود از راه برسد هیچ دلم نمی خواست با او رودرو شوم و او برق شرمندگی را در نگاه من ببیند .اشکهایم را پاک کردم و لباس مدرسه ام را دوباره پوشیدم و با وجودی که دلم نمی خواست از ان خانه پر خاطره پا بیرون نهم اما به ارامی بیرون رفتم .
مادر فکر می کرد از مدرسه برگشته ام ت.دنبالم به اتاقم امد و گفت " تو مدرسه ندیدیش "
فکر کردم نباید با مادر قهر باشم " نه چیزی نگفت حتی سلام من را هم بی جواب گذاشت ؟
باید مادر را حسابی نا امید می کردم تا فکر فریبرز را از سرش بیرون می کرد لباسهایم را عوض کردم و بی توجه به حضور او در اتاق بیرون امدم .اشتهایی برا ی خوردن غذا در من نبود اما برای اینکه مادر ناراحت نشود پشت میز نشستم
مادر یک دفعه بغضش ترکید و گفت "می دانم از دست من ناراحتی حق داری من تو را به این روز انداختم تو سرت به درس و مشقت گرم بود من چشم و گوشت را باز کردم و تو ساده و بی الایش زود گول خوردی و .. اما عیبی ندارد دخترم اصلا نمی خواهد ازدواج کنی من ازداواج کردم چی شد؟دیدی که با بی رحمی مرا گذاشت و رفت با هم کار می کنیم و زندگیمان را می چرخانیم پدرت هم نخواست برگردد به جهنم ! دنیا که به اخر نمی رسد یک جوری گلیممان را از اب بیرون می کشیم ! دیگر غصه نخوری ها "
نگاهش کردم قطره قطره اشک از گوشه چشمانش فرو می غلتید و به فین فین افتاده بود این بار به حالش متاسف شدم .دستم را روی دستش گذاشتم وبه ارامی و ملاطفت گفتم "نگران نباشید مادر ! من با دیدن ناراحتی شما غصه دار می شود .من به ازدواج و شوهر کردن فکر نمی کنم خواهش می کنم ! این قدر غم من را نخورید .... همه چیز درست می شود من لیاقت فریبرز را ندارم او جوان پاک و معصومی است طاقت این شکست سنگین را ندارد او را به حال خودش بگذار مادر او را به حال خودش بگذار "
بعد از جا برخاستم و گریه کنان به اتاق نشیمن برگشتم
روز بعد هم به قصد مدرسه رفتن به طبقه پایین رفتم .خانه را مرتب کردم برایش خورشت قیمه بادمجان درست کردم و دو سه عدد از پیراهنهایش در حمام بود انها را شستم و در بالکن پهن کردم ساعت دوازده به خانه برگشتم روز سوم هم همین کار را تکرار کردم اما روز چهارم برایم یک یادداشت گذاشته بود تا امدن من صبر کن می خواهم با تو صحبت کنم شاخه گل رز صورتی رنگی هم روی یادداشت گذاشته بود گل را بو کشیدم و به کارهای خانه مشغول شدم اگر چه دلم برای مهربانی سبز نگاهش تنگ شده بود اما در خود شهامت رویارویی با او را نمی دیدم پس از انجام کارها زودتر از همیشه اهنگ رفتن کردم خدس زدم زودتر به خانه بر می گرددد .
دستگیره در را که پایین اوردم احساس کردم روی پشتم یخ گذاشتند در را باز کرد و داخل شد . به در تکیه داد و به من خیره شد.مثل مجرمی که در حین ارتکاب جرم دستگیر شده باشد سر به زیر افکنده بود .شاخه رز در دستم بود ان را پشت سر قایم کردم.
اهسته گفت "داشتی می رفتی ؟ اره زنگ اخر مرخصی گرفتم چون حدس می زدم به یادداشت من اهمیتی ندهی خوب منظورت از این کارها چیه ؟خانه را مرتب می کنی لباسها را می شوری و برایم غذا درست می کنی بعد هم از خانه می روی چرا مدرسه نیامدی ؟ سه چهار روز پشت سر هم غیبت "
لحظه ای چشمانم را روی هم گذاشتم و بعد بی انکه نگاهش کنم گفتم بگذارید من بروم... اگر از امدن من به این خانه ناراحت می شوید دیگر این کار را نمی کنم "
صدایش کمی گرفته بود "نه از امدن تو به هیچ وجه ناراحت نمی شوم ما مدتی را در کنار هم زندگی کردیم و من ...شاید احمقانه باشد که بگویم به وجود تو در این خانه عادت کرده بودم... اما یک چیز را می خواهم بدانم .چرا پیش مادرت ادعا کردی که .."
نگاه سبزمان با هم گلاویز شد "من هیچ ادعایی نکردم... نمی دانم چرا مادرم این تهمت را به شما زد خیلی متاسفم "
خواستم در را بازکنم که نگذاشت مچ دستم را گرفت و ان را محکم فشرد"من می توانم حدس بزنم چرا لابد می خواهد با این ادعای پوچ پس از ازدواجمان دوباره خودش را مالک اینجا بداند"بعد لحنش برگشت و با عصبانیت گفت "مادرت با بی شرمی هر چه تمام تر رگبار توهین و دشنام را به طرف من روانه کرد.... طوری که از صداقت و پاکی خودم بیزار شدم افسوس خوردم چرا این همه وقت در اختیارم بودی و من ..."
وقتی برق خشم و عصبانیت را در نگاهم دید به حرفهایش ادامه نداد دستم را رها کرد و نفسش را برای چند لحظه در سینه اش حبس کرد .
چانه ام می لرزید و تمام بدنم به جلز ولز افتاده بود گل را به طرف سینه اش پرت کردم و با لحن پر انزجاری گفتم "اگر به حال خودتان افسوس می خورید معطل نکنید من در اختیارتان هستم فرصت را از دست ندهید "
تا چند لحظه او با شرم و من با غضب به یکدیگر نگاه کردیم انگاه در را باز کردم و محکم پشت سر خوم بستم از پله ها که بالا می رفتم اشکهایم را پاک کردم و در دل به خودم لعن و نفرین فرستادم
یقین داشتم ان حرفها را از روی لج و عصبانیت بر زبان رانده بود اما حق نداشت با من این گونه برخورد کند... چرا نباید مدرسه می رفتم ؟به خاطر چی؟به خاطر کی ؟ فردا با او کلاس دارم خوب به جهنم چه فرقی با دبیران دیگر می کند؟من فردا به مدرسه می روم مدتی خودم را به خاطر بردیا ان جوان نالایق از درس و مدرسه انداختم و بهترین دوران تحصیلی ام را خراب کردم ... حالا دیگر اجازه نخواهم داد کس دیگری همان کار را با من بکند.
مادر پپشت چرخ بافندگی اش نشسته بود کار نمی کرد به جایی خیره شده بود حتی حضور من را احساس نکرد من هم دست کمی از او نداشتم بی حوصله بودیم.....کاش همه چیز بر می گشت سر جای خودش؟کاش خانم رزیتا هر گز به دنیا نیامده بود تا بخواهد یک روز جشن تولد خودش را جشن بگیرد و ما را در این چنین غم و ماتمی بنشاند
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
62




بچه ها دور مرا گرفته بودند "کجایی مانی ؟ رفته بودی مسافرت " تعطیلات بهت خوش گذشت "
اره رفته بودم شمال بعد هم مشهد .همین دیروز از راه رسیدیم ... خوب این چند روز درسها تا کجا پیش رفتند ؟
سارا و نسرین و ژاله مرا در میان خودشان گرفتند و به ته حیاط بردند ساعت اول با اقای بهرامی دبیر تاریخ کلاس داشتیم که فقط از بچه ها خواست یک خاطره کوتاه نوروزی تعریف کنند ساعت دوم با خانم گرمارودی درس داشتیم که او هم فقط دستور زیان گذشته را یاداوری کرد زنگ سوم که به صدا در امد دلم به تاب و توب افتاده بود ان روز به دفتر نرفته بودم دفتر حضور و غیاب را هم ژاله اورده بود
اب دهانم خشک می شد و با کتاب نگارش خودم را باد می زدم ژاله خودش کلاس را اداره کرد وقتی برپا داد نفس در سینه ام حبس شد نمی دانم احساس می کردم یا به راستی گرفته و پکر نشان می داد بی انکه نگاهی به بچه ها بیندازد برجا داد و نشست رو به ژاله با لحن بی حوصله ای گفت غایبان امروز
ژاله لبخن زنان گفت همه هستند و سرجایش برگشت
نگاه شگفت زده فریبرز به میز سوم خیره ماند چند لحظه نگاههایمان با هم تلاقی کرد و بعد رویم را به طرف دیگر چرخاندم انگار خون به رگهایش دویده بود چهره رنگ پریده اش به حالت طبیعی برگشت و همراه با نفس عمیقی گفت "بسیار خوب امروز درس را شروع می کنیم ...
وقتی درس می داد مدام نگاهش روی من ثابت می ماند و بعد متوجه می شد و نگاه از من می گرفت من صاف و استوار به صندلی چسبیده بودم دیگر از او خجالت نمی کشیدمم تا جایی که می شد سعی کردم نگاهش نکنم ام هنگامی که نگاهمان بهم می افتاد نگاهم را می دزدیدم درس را زودتر تمام کرد و وقت ازاد داد
بچه ها به ارامی با هم پچ پچ می کردند من سرم را روی میز گذاشتم و با خودکارم بازی می کردم ژاله با نسرین که میز دوم نشسته بود صحبت می کرد من توی فکر بودم گاهی به مادرم فکر می کردم گاهی به خودم به او هم فکر می کردم نفهمیدم کی بالای سرم ایستاد
خانم ستایش اطلاع دارید مسابقه مشاعره هفته دیگر برگزار می شود
زود خودم را جمع و جور کردم و به تخته سیاه خیره شدم و با لحن سردی گفتم "نه خبر نداشتم "
روبه رویم ایستاد تا چاره ای جز نگاه کردن به صورتش نداشته باشم "تا چه حد امادگی دارید "
این بار خودکارم را لای کتابم گداشتم و گفتم "برای بردن در این مسابقه شرکت نمی کنم هر چقدر در توانم باشد سعی ام را می کنم "
با لج گفت "موفق باشی " از میزم فاصله گرفت
زنگ که به صدا در امد من نفس راحتی کشیدم
وقتی از محل همیشگی قرارمان رد می شدم جلوی پایم ترمز کرد اهمیت ندادم از ماشین پایین امد و گفت می رسانمت
با لحن خشکی گفتم ممنونم مزاحم نمی شوم دوست دارم این مسیر را قدم زنان طی کنم
شانه هایش را بالا انداخت و عصبی سوار شد و با سرعت از جلویم گذشت فکر کردم حقش بود
به خانه رسیدم از پله ها که بالا می رفتم صدای گرام بلند بود خواننده داشت می خواند در نیمه باز بود بی اختیار ایستادم و به ترانه گوش سپردم
از بوسه ای زنده ام کن ای امید زندگانی
وصلت جوانی فزاید ای مایه جوانی
چشمان عاشق فریبت خواند مرا نهانی
وقتی او را جلوی در نیمه باز دیدم دستپاچه شدم وبا عجله از پله ها بالا رفتم مسابقات مشاعره تا دور اخر پیش رفتم اما انجا دیگر نتوانستم با رقیبان قدر خودم به رقابت ادامه دهم رتبه سوم اوردن هم برای من تجربه خیلی خوبی بود که البته ان را مرهون تلاشهای بی دریغ فریبرز بودم
وقتی جایزه نفر سوم را به دتسم می داد با نگاه عمیقش قلبم را به تپش در اورد من هم با نگاه قدر شناسانه ای از زحماتش تشکر کردم اما کماکان رابطه سردی بین ما برقرار بود من بیشتر از او برای برقراری این رابطه اصرار داشتم جایزه ام یک ربع سکه بود که ان را به عنوان پس انداز به مادرم دادم
اردیبهشت از راه رسید و بیشتر کتابهای درسی رو به تمام شدن بود سر کلاسهای ادبیات به بهانه تمرین شطرنج حاضر نمی شدم دبیر ورزش به من گفته بود باید به عنوان جانشین المیرا که دستش در مسابقات بسکتبار شکسته بود در گروه شطرنج بازی کنم تمرین کنم و خودم را به مسابقات برسانم از من پرسید سر چه زنگهایی می توانم در کلاس شرکت نکنم من هم زنگ ادبیات و نگارش را پیشنهاد دادم سارا می گفت اقای بهتاش به قدری از غیبتهای بدون اجازه تو عصبانی است که پشت سر هم برایت صفر می گذارد و گفته به تو بگوییم جلسه بعد باید با اجازه او کلاس را ترک کنی
خنده ام گرفت این اواخر هیچ برخوردی با هم نداشتیم چه در خانه و چه در مدرسه فقط گاهی از دور همدیگر را می دیدیم
روز دوشنبه برگه های انتخاب بهترین دبیر بین دانش اموزان پخش شد
همه اقای بهتاش را شایسته این عنوان می دیدند همه بین سه انتخاب او را به عنوان انتخاب اول خود بر گزیدند انتخاب سوم من او بود بعضی ها فقط اسم او را نوشتند انتخاب دوم و سوم هم نداشتند
به خانه برگشتم هنوز توی پارکینگ بود می دانستم از قصد در پارکینگ مانده تا مجبور شوم به او سلام کنم سلام کوتاهی کردم و از پله ها بالا رفتم صدایم کرد بی انکه برگردم روی پله ایستادم امد و مقابلم ایستاد خیلی وقت بود این طور از نزدیک با هم برخورد نکرده بودیم
نگاهش به چشمانم بود اما هیچ نگفت می دانستم بیخودی معطلم کرده و حرفی برای گفتن ندارد با گفتن ببخشید با شتاب از پله ها بالا رفتم و خودم را به خانه رساندم
می دانستم با این کار تا چه حد باعث ناراحتی اش شده ام اما فکر می کردم حقش است مادر خواب بود لابد باز به خاطر کمرش دو سه قرص مسکن خورده بود و خوابش برده بود بیدارش نکردم اشتهایی برای خوردن غذا نداشتم دستی به سر و روی خانه کشیدم که تلفن زنگ زد ماریا بود حال من و مادر را پرسید و از دلتنگی اش گفت و از گرمای مفرط انجا می گفت منتظر مرخصی ده روزه ستار است تا به تهران بیاید بعدسلام رساند و خداحافظی کرد مادر یک ساعت بعد از امدن من از خواب بیدار شد کمی با اه و ناله از جا بلند شد
غذا خورده ای
نه منتظر بودم شما از خواب بیدار شوید حالتان خوب نیست
مثل اینکه اعصابش از جایی خرد بود صورتش را پر چین و چروک کرد و گفت "چی بگویم دختر پدرت بعد از مدتها زنگ زده و گفته فکرهایم را برای طلاق بکنم نمی تواند به این وضع ادامه دهد مرتیکه خجالت نمی کشد گفت می خواهم همین جا زن بگیرم
مادر اشکهایش را پاک کرد من هم زانوانم سست شد گفتم "راست می گویی مادر"
او بغض الود گفت " اره انجا که بودم دختر دایی بیوه اش خیلی بهش ابراز محبت می کرد بچه دار نمی شده شوهرش طلاقش داده دو سه بار به پدرت خرده گرفتم که چرا این قدر به تو سر می زند پدرت با لودگی گفت وقتی ادم از زن و بچه اش دل بکند به دیگر ی پناه می برد ....
مارد از جا بلند شد کمرش به خوبی راست نمی شد من مات و مبهوت روی صندلی خشکم زده بود یعنی حقیقت داشت ؟پدر می خواست زن بگیرد؟
مادر با دیده اشک الود به طرف اشپزخانه رفت و گفت به درک برود ازدواج کند همن به درد همان زنها می خورد من از سرش هم زیاد بودم فکر کرده به پایش می افتم و التماسش می کنم نمی داند از خدام است ماندانا بیا ناهار بخوریم
متفکرانه میز را چیدم بیچاره مادر ! معلوم نبود چه حالی دارد نتوانست غذا بخورد سرم داغ شده بود و کسی در دلم فریاد می زد مقصر تویی خودم این را می دانستم اما مادر سرزنشم نکرد
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
63



براي تمرين شطرنج بايد مي رفتم اما به اصرار ژاله ماندم تا مثلا از آقاي بهتاش اجازه بگيرم . در همان بدو ورود نگاهش به ميز سوم بود . با ديدن من احساس كردم رنگ چهره اش تغيير كرد .حاضر و غايب نكرد . خواست درس را شروع كند كه از جا برخاستم . متوجه شد و نگاهم كرد .

" اگر اجازه بدهيد من براي تمرين شطرنج بروم."

چشمانش رنگ خشم به خود گرفت وكدر تر شد . لحنش عتاب آلود بود ." من اجازه نمي دهم . نوبت امتحانات ثلث آخر نزديك است بهتر است تمام حواستان به درس و كلاس باشد ."

به ناچار نشستم . او درس را شروع كرد و من بي اعتنا به او سرم پايين بود و با خودكارم بازي ميكردم . كاري با من نداشت و تذكر نداد كه حواسم سر جايش نيست. به مادر فكر مي كردم كه ايم روزها هيچ حال خوشي نداشت . خوب حق داشت فكر نمي كنم براي تنبيه انصاف باشد كه پدر با كس ديگري ازدواج كند . از پدر ديگر خوشم نمي آمد . او منتظر فرصتي بود كه ماهيت خودش را نمايان كند . دلم به حال مادر سوخت . زنگ به صدا در آمد . هيچ كششي براي زنگ تفريح در خودم نمي ديدم . فريبرز همانجا پشت ميز نشسته بود و به من زل زده بود . انگار با نگاهش به من گفته بود كه بمان با تو كار دارم . عاقبت من و او در كلاس تنها شديم . از من خواست روي ميز اول بنشينم . نشستم و سرم را پايين انداختم . نگاهش مو شكافانه بود . انگار در نگاهم دنبال چيزي مي گشت .

" مي شود بپرسم اين ادا و اصولها براي چيست ؟ چرا سر زنگهاي من حاضر نمي شوي ؟ چرا با من حرف نمي زني ؟"

در پاسخش فقط آه بلندي كشيدم . چه ميدانست در دنياي من چه مي گذرد ؟ بي قرار و نا آرم بود . از جا برخاست و به موهايش چنگ انداخت . لحنش پريشان بود . " از رفتار و حرفهاي آن روز معذرت مي خواهم ."

هنوز سرم پايين بود . ناگهان با لحن گرفته اي گفت :" ماندانا با من ازدواج مي كني ؟"

دهانم از فرط تعجب باز ماند . دردرياي سبز و پر تلاطم نگاهمان عشق و ترديد و تعجب موج مي زد . نتوانستم ديگر نگاه سنگينش را تحمل كنم از جا برخاستم و با گامهاي بلند كلاس را ترك كردم . يعني بايد باور مي كردم . او از من تقاضاي ازدواج كرده بود ؟

مادر هم باورش نمي شد ." راست ميگويي ؟ توي كلاس ؟"

هيجانزده گفتم:" آره مادر . توي كلاس اما من هيچ جوابي بهش ندادم ." با تعجب و ناراحتي گفت :" چرا مگا ما همين را نمي خواستيم؟"

با ترديد گفتم:" نمي دانم . مادر احساس مي كنم اگر به او جواب مثبت بدهم در حقش ظلم كرده ام . "

با تشر گفت:" به مظلوميت هيچكس فكر نكن . فقط به فكر خودت باش . اين بهترين موقيت است نبايد آن را از دست بدهي ."

با ناراحتي گفتم :" ولي آخر مادر ! من...اگر او همه چيز را بفهمد چه ؟ آن وقت چطور مي توانم توي صورتش نگاه كنم ؟ وقتي بفهمد ما فريبش داديم..." از ياد اوري ان لحظه خون در عروقم يخ زد . نادر بي خودي تسلايم ميداد . خودش هم مي دانست ان روز در زندگي من وجود خواهد داشت .

" مهم نيست . شايد فقط يك سال از زندگي ات با تلخي و سردي بگذرد بعد از ان مجبور است به زندگي با تو بسازد." با بغض گفتم:" اگر روز بعد از عروسي خواست طلاقم بدهد چه ؟ "

مادر كمي فكر كرد و گفت:" كاري مي كنيم كه فكر طلاق را از سرش بيرون كند يا ينكه بعد از طلاق ما براي زندگي مشكلي نداشته باشيم ...مهريه را سنگين ميگيريم." بعد با اين فكر لبخند بر لب آورد .

مادر هيج به فكر من نبود . نمي خواست بفهمد در دل من چه مي گذرد؟ ساعتها به اين مسئله فكر كردم . توي اتاقم بودم . از فكر زيادي سردرد گرفتم . مادر بدون اينكه در بزند وارد اتاق شد و با خوشحالي گفت:" ماني فريبرز زنگ زد و گفت براي شام مي آيد بالا... فكر مي كنم همه چيز دارد به خودي خويد حل مي شود ."

پس از مدتي فكر كردن بي حوصله و كسل بودم . گفتم:" مادر من نمي تونم به او پاسخ مثبت بدهم . من به درد او نمي خورم . او لياقتش بيشتر از من است . خودم را از سر راهش كنا رمي كشم."

مادر عصباني شد و گفت:" بي خود مي كني . . كي گفته تو لياقتش را نداري ؟ از سرش هم زياد هستي ! اگر طلاقت بدهد ما چيزي را از دست نمي دهيم . با مهريه اي كه ازش مي گيريم..." با ديدن اشكهايم حرفش را ناتمام گذاشت و گفت:" پاشو گريه نكن . بايد به فكر شام باشيم . ببينم فريبرز چه غذايي را بيشتر از همه دوست دارد ؟"

وقتي جوابش را ندادم با غيض در را بست .

بي حال و غمگين از جا برخاستم . موهايم را شانه زدم . پيراهن يقه انگليسي قرمز پوشيدم و دامن مشكي. مادر گفت خيلي بهت مي آيد . زنگ كه به صدا در امد دلم ريخت . مادر در را باز كرد . موهايش برق مي زد انها را به يك طرف شانه كرده بود . پيراهن تابستاني آبي رنگي پوشيده بود كه با شلوار لي آب رنگش همخواني داشت . يك دسته گل زيبا هم در دستش بود كه وقتي آن را به دستم داد دست و پايم را گم كردم . گلداني از كمد در اوردم و گل ها را داخل ان گذاشتم . صدايش به گوشم مي رسيد. بر خلاف رفتار گذشته خوب و صميمي با هم صحبت مي كردند . چاي ريختم و با كشيدن نفس عميقي به اتاق نشيمن رفتم. نگاهش گرم و طولاني بود . وقتي با من حرف مي زد انگار خوش صدا ترين اوازها را در گوشم مي خواند . هر چند حرفهايش در مورد درس و امتحان و مدرسه بود .

پس از صرف شام فريبرز از من خواست كنار مادر بنشينم . كمي اين پا و ان پا كرد و بعد با خودش كنار امد . نفس عميقي كشيد و گفت:" من فكر هايم را كرده ام خيلي وقت است كه ماندانا را زير نظر گرفته ام . تمام رفتار ها و گفتارهايش را مو به مو بررسي كرده ام و به اين نتيجه رسيده ام كه دختري به متانت و وقار و پاكي ماندانا نديده ام ..."

دلم تير خورد . من باوقار و پاك بودم ؟ بيچاره فريبرز ! در مورد من چه فكري مي كرد ...

" ما مردان شمالي مهمترين ملاك انتخاب همسرمان پاكي و نجابت اوست . من از وقار و نجابت ماندانا خيلي خوشم امده و فكر مي كنم انتخاب ماندانا به عنوان همسر هيچ عيب و نقصي ندارد . البته مطمئن هستم در مقابل اين همه حجب و حيا من هم مي توانم همسر خوبي بريشان باشم..."

مادر گل از گلش شكفته بود . اما انگار من مرثيه مرگ مي شنيدم . فريبرز از كدام حجب و حيا حرف مي زد؟او در من چه ديده بود ؟ اگر بفهمد همه اين چيزهايي كه گفته است در مورد من پوچ و بي اساس است چه حالي پيدا مي كند ؟ نفهميدم مادر چه گفت . وقتي صدايم زد به خودم آمدم . فريبرز عميق نگاهم مي كرد . دستپاچه و رنگ به رنگ شدم .

مادر با لبخند معني داري گفت:" خوب نظرت را نگفتي ؟فريبرز جان منتظر شنيدن نظر تو هم هست."

بي درنگ گفتم:" بايد فكر كنم ." هر چند حرف من به مذاق مادر خوش نيامد اما فريبرز از آن استقبال كرد . " خوشحالم كه بدون تامل تصميم نمي گيري!" چند دقيقه بعد شب به خبر گفت و رفت . مادر ملامتم كرد كه چرا جواب مثبت را نداده ام و شرش را نكندم .

هر چند بيشتر فكر مي كردم بيشتر مي فهميدم كه لياقتش را ندارم . مادر به من خرده مي گرفت .

" تو چقدر حساسي دختر . خوب طلاقت داد كه داد دنيا كه به اخر نمي رسد . دست كم بعدش مي تواني به عنوان يك زن مطلقه دوباره ازدواج كني يا اگر هم نخواستي ..."

اشك از ديده فشاندم و به آرامي گفتم:" مادر من دوستش دارم" بعد سرم را پايين انداختم . مادر مثل مسخ شده ها نگاهم كرد . سرش را تكان داد و گفت:" مي فهمم ماني خودم از نگاهت همه چيز را خواندم . اين را هم مي دانم كه مثل قبل اين علاقه و عشق كودكانه و خام نيست . شايد فريبرز طلاقت ندهد و تو را ببخشد ... غصه نخور ماني همه چيز درست مي شود ."

از دلداري مادر نه تنها آرام نشدم بلكه بيشتر پريشان و بي قرار شدم ... من لايق فريبرز نبودم . من پاكي و نجابتم را از دست داده بودم ... من ...
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
64




رفتارش چه در مدرسه و چه در خانه بامن عوض نشده بود هیچ حرکت محبت امیزی هم از سوی او مشاهده نمی کردم . من و مادرساعتها با هم کلنجار می رفتیم و گاهی جلوی همدیگر کم می اوردیم اما مادر مثل همیشه توانست عقیده اش را بر من تحمیل کند و مرا وادار کرد که به خواستگاری فریبرز جواب مثبت بدهم .
هر چند دلم رضا نمی شد فریبرز را فریب بدهم و او را در مقابل عمل انجام شده قرار بدهم اما به خودم تلقین می کردم کاری که می کنم ریا و فریب نیست شاید مرا ببخشد واز طلاق دادن من صرف نظر کند .
ان شب فریبرز تمام شرطهای مادر را پذیرفت پانصد سکه طلا اگر چه رقم نجومی و باور نکردنی بود اما فریبرز پذیرفت و در مورد مبلغ شیر بها و طلا و وسایل دیگر هیچ اعتراضی نکرد و مادر به تجارت شیرینش فکر می کرد.و راضی به نظر می رسید اما من هر لحظه متاثرتر و غمگین تر می شدم.
فریبرز نگاهش مهربان تر از همیشه بود.از من پرسید "ماندانا نظرت در مورد عروسی چیه موافقی همه چیز را به بعد امتحانات موکول می کنیم "
هرگز فکرش را نمی کردم روزی با دبیر ادبیاتمان بنشینم و در مورد عقد و عروسی صحبت کنم اما او پسر دایی من هم بود....کمی با شرم گفتم هر طور خودتان صلاح می دانید دلم می خواهد به تحصیلم ادامه بدهم و دست کم دیپلم بگیرم
لبخند شیرینی گونه اش را چال انداخت و گفت برای ادامه تحصیل بیشتر از تو اصرار دارم مطمئن باش برای گرفتن لیسانس هم مشوق تو باشم و کمکت کنم
از ان همه سخاوت لبخند قدر شناسانه ای بر لب اوردم
مراسم نامزدیمان خیلی ساده و خودمانی برگزار شد خانواده خاله رویا تنها میهمانان ما بودند مادر حسابی گوششان را کشیده بود که در مورد نامزدی من بردیا حرفی از دهانشان بیرون نپرد
ارمینا که خودش با اقای بهزاد نامزد شده بود بازهم با حسادت و کینه نامزدی مان را تبریک گفت حلقه نامزدی را دست هم کردیم و به روی هم لبخند زدیم هر چندبه این نامزدی و ازدواج خوشبین نبودم اما نگاه پر از عشق فریبرز دلگرمم می ساخت
از من خواست در مدرسی کسی از نامزدی ما چیزی نفهمد وقتی با هم تنهای می شدیم حرفهای عادی همیشگی را می زدیم نه او از علاقه قلبی اش با من حرف می زد نه من می گفتم که عاشق نگاه مردانه اش هستم برایم خیلی عجیب بود ان وقتها هر وقت من و بردیا با هم تنها می شدیم ان قدر از عشق و علاقه و وفا سخن می گفتیم که تمام حرفهایمان شبیه هم و تکراری به نظر می رسید من این احساس و علاقه پنهانی را بیشتر دوست داشتم از نظر من ان علاقه هوسی اتشین بود که بهترین روزها وسالهای عمرم را در حریق نااگاهی سوزاند و تنهای خاکستری از خاطره های پوچ برجای گذاشت که من هربار از یاداوری اش شرمنده و پراندوه می شدم
راستی خیلی وقت بود از بردیا خبری نشده بود یعنی می شود دست از سر من بردارد یعنی می شود روی مرا فراموش کند
عاقبت پس از بررسی نظرات دانش اموزان مدرسه فریبرز بهتاش دبیر ادبیات و نگارش به عنوان دبیر نمونه سال معرفی شدو از طرف مسولان مدرسه به او لوح یادبودی تقدیم کردند روزی که بچه ها با علاقه برایش کف می زدند من با افتخار و ذوق نگاهش می کردم دلم می خواست همه بفهمند این دبیر نمونه نامزد و همسر اینده من است کاش می توانستم فریاد بزنم تا همه بدانند چقدر خوشحالم و سر از پا نمی شناسم
زنگ اخر که نگارش داشتیم کلاس را ارام کرده بودم نادیا مثل همیشه گل سرخی روی میز گذاشته بود با وجود اینکه دلم نمی خواست بعد از این کسی با دادن گل و نامه به نوعی توجه دبیر مورد علاقه ام را جلب کند اما با این کار نادیا مخالفتی نشان ندادم فریبرز وارد کلاس شد نگاهش به من دور از چشم بچه ها مهربان و پر علاقه بود
پشت میز نشست نگاهی به گل انداخت و خطاب به من گفت خانم ستایش من بعد روی میزم گل نبینم
خرسند از این گفته او نگاهی گذرا به چهره در هم فرو رفته نادیا کردم و گفتم بله اقای بهتاش دیگر تکرار نمی شود
وقتی درس را شروع کرد نفس بلندی کشیدم و از این تغییر رفتار او بی اندازه شادمان شدم هر گاه نگاهش به من می افتاد حالت چشمانش عوض می شد اما حالتها و رفتار موقرانه اش را حفظ کرده بود
جای همیشگی به انتظارش ایستاده بود سوارم کرد و نگاه پر محبتی به من انداخت حالم را پرسید بعد سرعت ماشین را کم کرد لحنش کمی گرفته بود گفت امروز دفتر بود که تلفن زنگ زد خودم گوشی را برداشتم جوانی خودش را نامزد تو معرفی کرد و گفت که از فرانسه تماس می گیرد من هم خیالش را راحت کردم و گفتم که دیگر به این مدرسه نمی ایی وقتی پرسید نشانی از تو داریم یا نه گفتم برای همیشه به ورامین رفته اند
نفسی را که در سینه حبس کرده بود با خیال راحت بیرون فرستادم و گفتم کار خوبی کردید باید به خانم مدیر و ناظم هم همین را بگوییم که اگر دوباره زنگ زد همه چیز را خراب نکنند
نگاهی به من انداخت و گفت من که هنوز سر در نمی اورم چرا اینقدر اصرار دارد خودش را نامزد تو معرفی کند
حرفی برای گفتن نداشتم چون سکوت من را دید اظهار نظر دیگری نکرد
به خانه که برگشتم با دیدن ماریا به وجد امدم یکدیگر را تنگ در اغوش گرفتیم و بعداز هم جدا شدیم و به هم زل زدیم معلوم هست چرا این همه وقت به ما سر نزدی دلمان برای تو او این شیرین توپولو تنگ شده بودبعد انالی را در اغوش گرفتم به نظرم خیلی با نمک تر از پیش شده بود ماریا دوباره گونه ام را بوسید و نامزدی ام را تبریک گفت
ناهار را با اشتهای فراوان خوردیم و بعد رودر روی یکدیگر نشستیم و مشغول صحبت شدیم
ماریا گفت باورم نمی شود فریبرز خودش پیشنهاد ازدواج با تو را داده باشد
مادر سینی چای را روی میز گذاشت و با لحن حزن الودی گفت بگذار یک خبر غیر مترقبه دیگر هم به تو بدهم پدرت امروز حکم طلاق غیابی را برایم فرستاد لابد تا حالا هم دختر دایی اکله اش را صیغه کرده و .... باقی حرفش را خورد بغض تلخی کرده بود من وماریا مبهوت مانده بودیم ماریا که این موضوع در تصورش نمی گنجید دستش را روی شانه مادر گذاشت و گفت راست می گویی مادر مگر می شود
مادر نگاه اندیشناکی به او کرد و سری جنباند "همه چیز از این مردها بر می اید هیچ وقت به انها اعتماد نکن " بعد اهی کشید و از جا بلند شد من و ماریا نگاهی پر از هول و هراس به هم انداختیم ماریا به شدت حیرت کرده بود مادر روی کاسه اش رشته پیاز داغ ریخت و ان را داد به دستم و گفت زنگ زدم انگار نبود گوشی را بر نداشت حالا برو ببین اگر هست او را بیاور بالا
از پله ها پایین رفتم هنوز هم قلبم هنگام دیدارش تند می تپید در را به رویم باز کرد تازه از حمام در امده بود به رویم لبخندی زند و مرا به داخل دعوت کرد
از خبر امدن ماریا خوشحال شد اش رشته را در بشقاب کشیدم و با دو قاشق به اتاق نشیمن برگشتم مشغول خوردن اش بودیم که پرسید مادرت با پدرت به توافق نرسید
اش رشته در دهانم تلخ شد و گفتم پدرم به این اسانیها روی خوش نشان نمی دهد
می خواهی پا در میانی کنیم
رنگ از رخسارم پرید نه اگر مادر از پس پدر بر نمی اید ما هم بر نمی اییم
اش خیلی داغ است بعد به نگاه معنی دارش لبخند زدم
پس از شستن ظرفها رو به او گفتم بیا برویم بالا ماریا از دیدنت خوشحال می شود
روی مبل لم داد و گفت اقای ستار هم امده
روبه رویش نشستم و گفتم نه بهش مرخصی نداده اند
می خواستم امشب ورقه ها را تصحیح کنم کمکم می کنی
ابرویم را بالا انداختم و گفتم بالا نمی ایی
هیچی نگفت و فقط نگاهم انداخت ناراحت و غمگین از جا بلند شدم و گفتم خیلی خوب هر طور راحتی تا دم در دنبالم امد هنوز منتظر بودم که بگوید می اید ولی او هیچ میلی برای امدن از خود نشان نداد حتی موقع رفتن خداحافظی سردی کرد و در را پشت سر خودش بست به خانه که برگشتم هنوز در این فکر بود که دلیل این رفتارش چه بود شاید هنوز هم به ان تلفن مشکوک فکر می کرد خوب حق داشت مادر و ماریا با هم پچ پچ می کردند مادر گاهی گریه می کرد گاهی دشنام می داد گاهی ارام می نشست
من در اشپزخانه بودم و برای انالی خیار پوست می کندم برای شام کوکوسبزی درست کردم میز را چیدم و ماریا و مادر را برای صرف شام صدا زدم زنگ به صدا در امد ضربان قلبم به اوج خودش رسیده بود صدای ماریا را شنیدم که می گفت به به فریبرز خان مشتاق دیدار شما خوش امدید
نفهمیدم چرا فاصله کوتاه اشپزخانه تا نشیمن را دویدم دسته گلی در دست داشت و اراسته و خوش لباس به من لبخند می زد برای انالی هم موز و شکلات و شیرینی خامه ای خریده بود
شام را در اشپزخانه خوردیم از سالاد کلم من با کلی تعریف فریبرز خورده شد پس از شام ماریا و فریبرز با هم گفت و گو نشستند فریبرز از وضع اب و هوای بم پرسید و کار ستارو چگونگی تسهیلات رفاهی من از امدنش خوشحال و راضی بودم نگاهش مغرورتر از همیشه بود می دانست چقدر خواهان این نگاه مردانه هستم
که گاهی نگاه مبهمی به سوی من روانه می کرد نفهمیدم معنی نگاهش چیست و از من چه می خواهد
من و ماریا مدت زیادی کنار هم نشستیم و در رابطه با موضوع نامزدی ام مفصل صحبت کردیم او به من حق داد از بابت پنهان کردن جریان نامزدی ام با بردیا احساس گناه و عذاب وجدان داشته باشم او رفتار مادر را تایید نمی کرد اما در مورد اینکه ایا باید واقعیت را هر چقدر زشت با فریبرز در میان بگذارم یا نه سکوت می کرد یا از جواب دادن طفره می رفت
قرار بود ماریا تا شروع تابستان پیش ما بماند مادر و پدر به طور غیابی از هم جدا شدند روزی که روی شناسنامه مادر مهر طلاق زده شد زار زار گریه کرد صدای گریه اش به قدری بلند بود کن فریبرز را به بالا کشانید و بر خلاف میل مادر حقیقت را برایش شرح دادم تا چند دقیقه هیچ نگفت متفکر نشست بعد نگاهی نافذ به من انداخت و با خداحافظی کوتاهی رفت
فصل امتحانات شروع شده بود و من با وجود تمام گرفتاریهای فکری و روحی با اصرار فریبرز با جدیت درس می خواندم فریبرز در تمام لحظه های سخت امتحانات کنارم بود و با حرفهایش راهنمایی ام می کرد اخرین امتحان را که دادم با خیالی راحت همراه او به خانه برگشتم انگار بار سنگینی را از روی دوشهایم برداشته بودند
ان شب فریبرز مرا قدم زنان تا رستوران برد
خوشحالی از اینکه از شر امتحانات خلاص شدی نه
خیلی فکر نمی کردم با این شرایط از پسشان بر بیایم این را مدیون شما هستم
هنوز هم شما خطابش می کردم رفتارش ایجاب می کرد که هنوز هم با تشریفات با هم حرف بزنیم
نظرت در مورد تاریخ عقد و عروسی چیست دیشب ماریا می گفت تا اینجا هست می خواهد شاهد عقد و عروسی مان باشد
کمی رنگ به رنگ شدم و نفس کم اوردم من از عروسی به حد مرگم می ترسیدم کاش می شد همیشه با هم نامزد بودیم
صدایم زد کجایی حواست نیست
چرا داشتم فکر می کردم هر چه شما بگویید
نکند از ازدواج می ترسی
لبخند کم رنگی زدم و گفتم نه مگر ترس دارد به خودم گفتم برای تو ترس نه از قبض روح هم بدتر است
ماندانا هیچ وقت نظرت را در مورد من نگفتی نکند مجبور شدی
با شتاب گفتم نه این چه حرفی است که می زنید من همیشه به سادگی و صداقت شما غبطه می خورم قلب شما پالک و رئوف است بعد لب پایینم را گزیدم
از رستوران که بیرون امدیم نفس عمیقی کشید و گفت دوست دارم جشن عروسی ام را در شمال برگزار کنم البته اینجا مراسم عقد و عروسی را بسیار ساده و خودمانی برگزار می کنیم ولی در شمال با ابهت هرچه تمام تر و طبق اداب و رسوم خودمان جشن می گیریم
هوا گرم بود اما نمی دانم چرا مو بر تنم سیخ شده بود توی دلم گفتم همه چیز در همین تهران ختم می شود وبه شمال نمی کشد چه ارزوهای قشنگی در سر می پروارند کاش همه انها به خوبی و خوشی تحقق می یافت افسوس
چرا رنگ پریده به نظر می رسی نکند حالت خوش نیست
بی جهت انکار می کردم
درک می کنم اینهائ هیجانات پیش از ازدواج است جمعه همین مراسم را برگزار می کنیم تا از این همه اضطراب و پریشانی در بیایی
لحظه ای نگاهش کردم و دور از چشمش اهی کشیدم
مادر و ماریا اگر چه از برگزاری عقد و عروسی خوشحال بودند اما ان دو هم با دلهره و ترس دست و پنجه نرم می کردند به خصوص مادر که همیشه به جایی خیره می ماند و گاهی هم نگاهش بر چهره ام مات می شد
ماریا دلداریمان یم داد نگران نباشید همه چیز به خیرو خوشی تمام می شود وقتی خطبه عقد خوانده شود یعنی همه چیز تمام شده بعد خودش شانه هایش را بالا می انداخت
صبح روز جمعه ارمینا و خاله رویا به کمک مادر امدند و در و دیوار را تزئین کردند ماریا با سلیقه خودش سفره عقد را چید لباس سپیدی را که مادر برایم تهیه کرده بود پوشیدم استینهایش پفی بود و یقه اش باز زیر ارایش ملایم چهره ام رنگ پریده به نظر می رسیدم چشمانم در هاله ای از خوف و اضطراب فرو رفته بود
فریبرز ارام و خونسرد بود کت و شلوار سپید پوشیده بود و کراوات زرشکی زده بود وقتی کنارش نشستم بوی خوش اودکلنش مرا به عالمی دیگر برد عاقد مشغول خواندن خطبه عقد شد تنم می لرزید اما احساس خفگی می کردم خدایا مرا ببخش من به این جوان معصوم بد می کنم من مرتکب بزرگترین گناهان شده ام خدایا مرا ببخش
عروس رفته گل بچیند
خدایا خودت می دانی که قصداصلی من فریب او نیست می دانم با دلی سیاه و متعفن نمی توانم دوستش بدارم اما به بزرگی خودت قسم دوستش دارم و حاضرم تا اخر عمرم کنیز او باشم
عروس رفته گلاب بیاورد
خدایا کمکم کن خودم را از نو بسازم خدایا مهر مرا چنان در دلش ریشه دار کن که پس از رویارویی با حقیقت چاره ای جز بخشیدن من نداشته باشد خدایا به من جرات و شهامت ببخش تا پیش از اینکه همه چیز رو شود خودم ان روی سکه را به او نشان دهم خدایا مرا ببخش
مادر اهسته به پهلویم زد با صدایی که از احساس گناه می لرزید بله گفتم و اشک به دیده اوردم فریبرز با ارامش و متانت کنارم نشسته بود و به یقین از طوفان درونم بی خبر بود با بله فریبرز همن چند نفر دست زدند و مبارک باد گفتند
حلقه ازدواج به دست کردیم وبه هم زل زدیم چشمان فریبرز اندیشناک بود و چشمان من پر از گریز هیچ از مراسم بریدن کیک و هلهله اطرافیانم لذت نبردم گویه خطبه مرگ مرا خوانده بودند گویی باید تا ابد در گور زندگی دفن می شدم اری من گنه کار بودم
وقتی ما را تنها گذاشتند احساس اندوه و افسردگی در من شدت گرفت فریبرز دستم را در دست گرفت و ارام پرسید خیلی خوشحال به نظر نمی رسی به من نمی گویی چرا اینقدر گرفته ای
چه می توانستم بگویم سرم را پایین انداختم و هیچ نگفتم
او فکر می کرد احساس مرا درک می کند سکوت اختیار کرد تا با خودم خلوت کنم از کنارم برخاست و وری مبل نشست متفکرانه به من خیره شد به من که در گیر احساسات متناقضم بودم
باید همین حالا همه چیز را به او می گفتم مرگ یک بار شیون هم یک بار اما نه بگذار همه چیز به روال خودش پیش برود چه می گویی ان طور که بدتر است ان وقت هرگز تو را نخواهد بخشید اما چطور به او بگویم کاش راضی به این ازدواج نمی شدم ان وقت هرگز لازم نبود پیش او به گناه خودم اعتراف کنم کاش همین لحظه می مردم بی انکه او افکار و اندیشه اش نسبت به من عوض شود
پس از اینکه برای خوردن ناهار دور هم جمع شدیم خاله رویا از تاریخ عروسی ارمینا گفت و افزود مراسم عقد و عروسی در مهر ماه همان سال در اصفهان برگزار می شود ارمینا زیاد از حرفهای مادرش خرسند به نظر نمی رسید
فریبرز هم از انان خواست برای مراسم ما در شمال شرکت کنند وبرای سه روز بعد از انان دعوت کرد
نگاه معنی داری بین مادر و من و ماریا رد وبدل شد هر سه اه کوتاهی کشیدیم و به فکر فرورفتیم
وقتی من و فریبرز به طبقه پایین می رفتیم تمام تنم در التهاب می سوخت نیم ساعت دور از چشمان فریبرز با مادر جر و بحث کردم
امشب همه چیز را برملا می کنم تمام حقایق تلخ را افشا می کنم
تو غلط می کنی فاتحه ات خوانده است
فریبرز حقش است بداند با چه زنی ازدواج کرده است من فکرهایم را کرده ام در ضمن با مهریه سنگینی که شما گرفته اید دیگر نگران چه هستید
مادر از لحن پر ملامت من جا خورد و نتوانست واکنش دیگری نشان دهد پاکت عکسها را توی کیفم گذاشتم و بعد از رفتن خاله رویا با بدرقه چشمان پر اضطراب مادر و ماریا به خانه بخت رفتم
اتاق حجله اماده بود فریبرز کت و شلوارش را عوض کرده بود و لباس راحتی خانه پوشیده بود من لباسم را عوض نکرده بودم نگاه پر محبت فریبرز بر چهره ام تابید
نیم خواهی بخوابی
از لحن ارام صدایش کمی دلم از تاب و تب افتاد به چشمانش نگریستم ایا این چشمها پس از افشای حقیقت هم عاشقانه نگاهم می کند
هنوز در تردید و دو دلی سیر می کردم هنوز شهامت لازم را پیدا نکرده بودم من دوستش داشتم و باید حقیقت را به او می گفتم همین که تا حالا سکوت کرده بودم ظلم بزرگی در حق او مرتکب شده بودم کمی این پا و ان پا کردم از این صندلی به ان صندلی رفتم اب خوردم شربت نوشیدم چای خوردم و بعد بی قرار تر از قبل روی مبل نشستم
با دستان مهربانش دستهای یخ زده من را نوازش کرد "چرا خودت را باختی می خواهی با هم صحبت کنیم "
اهسته سرم را تکان دادم "فریبرز شاید شب زفاف برای هر دختر و پسری خوش یمن و مبارک باشد از اینکه من را شایسته همسری بیش از اینکه خوشحال باشم غمگینم تو قلبت پاک و دست نخورده است من انی نیستم که تو فکرمی کنی
چشمانش هر لحظه گشادتر می شدند من که نمی فهمم چه می گویی شاید بیش از حد هیجانزده هستی خودت را با این افکار ازار نده
بغضم را به سختی بلعیدم و گفتم نه بگذارید باید اعتراف کنم من لایق همسری شما نیستم من من نتوانستم ادامه دهم از فشار بغض داشتم خفه می شدم
برایم اب ریخت و سعی کرد ارامم کند ببین عزیز من به خودت فشار نیاور امشب بروبالا پیش خواهر و مادرت وضع روحی ات هیچ مناسب نیست
بیشتر شرمگین شدم مهربانی و سادگی او اراده مرا برای بر ملا ساختن حقیقت راسخ تر می کرد هر چند بغض کرده بودم و خوب نمی توانستم بگویم اما بریده بریده انچه را باید می گفتم گفتم و انچه را نتوانستم با نشان دادن عکسها کامل کردم
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستان ديگه اصلا حوصله تايپ رو ندارم تا اينجا رو هم از سايت 98ia كپي كردم . ادامه رمان رو فردا براتون مي زارم و سعي مي كنم اين رمان رو تا هفته ديگه تمومش كنم . ببخشيد كه دير به دير ميزارم . واقعا من بيشتر از اين نمي تونم تايپ كنم . همين دو تا فصلي رو كه روزانه مي زارم هم 2 ساعت از وقتم رو ميگيره.


نمی دانم در قلبش چه می گذشت اما چهره اش لحظه به لحظه در هم رفت و نگاهش تیره تر گشت من نفس نفس می زدم و در انتظار شدیدترین برخورد ها بودم گاهی نگاه از عکس بر یم داشت و ناباورانه به صورت من زل می زد و دوباره با نفرت و انزجار عکسها را یکی یکی از نظر می گذراند من سبک شده بودم بار سنگینی را از روی دوشم برداشته بودم دیگر مهم نبود چه واکنش از خود نشان می دهد اما عاقبت اشتفشان فوران کرد عکسها را به زمین پرت کرد و با دستهایی مشت کرده به طرف اشپزخانه رفت دیوانه وار تمام ظرفهای چینی و کریستال را از قفسه ها بیرون اورد و بر کف اشپزخانه کوبید فنجانها پارچ و قوری هم از خشمش رد امان نماندند در حین شکستن عربده می کشید محکم به صندلی چسبیده بودم می دانستم به جای این شکستنیها باید مرا تنبیه می کرد تمام تابلوها را از روی دیوار کند و زیر پایش خرد کرد فریاد می زد مرا چه راحت به بازی گرفتید چه ساده و ابله بودم که نفهمیدم چه نقشه ای در سر دارید
به طرفم امد انگشت تهدیدش را به طرفم گرفت تو مادرت پیش خودتان گفتید چه ابلهی بهتر از فریبرز چه هالویی بهتر از فریبرز یک پسر دهاتی احمق برای سرپوش نهادن بر این ننگ خوب تله ای برای من گذاشتید گریه نکن خوب می فهمم زیر این چهره به ظاهر زیبا و معصوم چه بازیگر خوش نقشی را قایم کرده . بعد ليوانها را روي ميز محكم به ديوار كوبيد . صداي خرد شدنش همه جا منعكس شد .. چشمانش يك كاسه خون شده بود و رنگ چهره اش مثل گچ سپيد بود .

" تو امروز مرا از خودم بيزار كردي . از اينكه تا اين حد احمق و ابله بودم آره ! از سادگي و صداقت من سوء استفاده كرديد...نمي بخشمتان . مادر حقه بازت با دسيسه و ترفند تو را پيش من گذاشت تا شايد تسليم هوا و هوس شيطاني پشوم و تمام گناهان را بر گردن من بيندازيد ... برو از اين خانه بيرون . حالم از ديدنت به هم مي خورد . شب عروسي برايم آلبوم عكس مي آوري. بهتر از اين نمي شود ! گمشو از جلوي چشمانم دور شو."

به هق هق افتاده بودم . هرچند خودم را براي واكنش او آماده كرده بودم . اما براي من شكستن او از تحقير شدن خودم سختر بود . مادر و ماريا در آغو ش هم بين راه پله ايستاده بودند و رعب و وحشت از نگاهشان مي باريد . فريبرز نگاهي پر از انزجار و خشم به سويشان روانه كرد و گفت:" بفرماييد . اين هم دختر شما . آنقدر گستاخ است كه شب زفاف پرده از بي شرمي هاي خودش بر مي دارد . عكسهاي مبتذل خودش را نشان مي دهد ... به خدا اگر به او رحم نكرده بودم الان بايد سرش را بريده باشم! به روح پدرم خيلي بهش رحم كردم..."

در چشمانش آنقدر صلابت و اراده ديده مي شد كه من و مادر و ماريا فهميديم مي توانست اين كار را انجام دهد ... در حالي كه دستش به در چسبيده بود با همان فرياد پر غضبش رو به من گفت:" فردا همه چيز را تمام مي كنيم...همان بهتر كه شروع نشده تمام شود ."

وقتي در را محكم پشت سر خودش بست با صداي بلند گريستم . مرايا و مادر زير بغلم را گرفتند .

 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمام تنم درد مي كرد . قلبم در هم فشرده مي شد و گلويم مي سوخت . بر موهايم چنگ مي انداختم و برديا را لعنت و نفرين مي كردم ... مي دانستم با او چه كرده ام . با قلب بي ريا و بي آلايش او . آري خداي من ! حق دارد مرا نبخشد. حق دارد فردا طلاقم بدهد ... من به او بد كه نه...ظلم كه نه ...برايش فاجعه آفريدم. او را با يك دنيا آرزو در شب زفاف از خودم و از زندگي ام بيزار كرده بودم .نه مادر ميتوانست ارامم كند و نه ماريا مي توانست دلداري ام بدهد.
هر كدام تا صبح گوشه اي چمباته زده بوديم و در انتظار فردا خواب از چشمانمان گريخته بود . تنها انالي بود كه پاك و معصومانه ديده زيبايش را به دست خواب سپرده بود . كاش همه عمر چون كودكيمان بي آلايش و معصوم بوديم . مادر گه گاهي ناله سر مي داد و دوباره سرش را به ديوار مي چسباند .
نمي دانم كي چشمانم بر هم افتاد اما يادم است كه سينه خونين آسمان از گوشه پنجره اتاق نمايان بود . با صداي آنالي ديده از هم گشودم . آنالي را در آغوش كشيدم و آرام كردم . با ديدن جاي خالي مادر و در نيمه باز وحشتزده به همراه انالي از پله ها پايين رفتيم . از لاي در نيمه باز صداي جر و بحث ان دو را شنيدم .
" ما قصدمان فريب دادن تو نبود . خودت پيشنهاد ازدواج را به ماندانا دادي." صداي فريبرز آرام تر از شب پيش بود اما هنوز هم كينه توزانه بود . " بله ! ولي مي توانستيد قبل از خطبه ي عقد ين حقيقت را برملا كنيد . چرا وقتي همه چيز تمام شد راستگو شديد؟" مادر نه علني ولي سعي داشت او را از بابت مهريه و طلاق بترساند . " با طلاق كه چيزي حل نمي شود . مهريه ماندان خيلي بالاست . از پس پرداختش برنمي آيي." فريبرز با لجاجت گفت:" اگر لازم باشد اين خانه را آتش مي زنم و زير قيمت مي فروشم و مهريه را مي پردازم .حتي اگر لازم باشد زمين شمالم را بفروشم اين كار را مي كنم." فكر مي كنم مادر زياد از اين بابت ناراحت نشد . " به هر حال خوب فكرهايت را بكن طلاق حق مسلم توست."
مادر كه از در بيرون آمد با ديدن من تعجب كرد . آنالي را به دستش دادم و گفتم:" شما برويد مي خواهم با او صحبت كنم." مادر آنالي را بوسيد و گفت:" يك ساعت است دارم با او صحبت مي كنم تا راضي شود تو را ببخشد ولي اهل اين حرفها نيست ... بيا برويم بالا..." سرم را تكان دادم و گفتم:"نه ! بايد خودم با او صحبت كنم." شانه اش را بالا انداخت و به آرامي از پله ها بالا رفت .
در هنوز باز بود و من بي آنكه ضربه اي به در بزنم به آرامي داخل شدم . او روز مبل پشت به من نشسته بود . با صداي بسته شدن در به عقب برگشت . نگاهش مثل ديشب سركش و ياغي به نظر نمي رسيد اما در بركه سبز نگاهش غم و اندوه شناور بود . خرده ظرفهاي شكسته را جمع كرده بود . برگشت و با صداي پر تحكم گفت:" آمدي اينجا كه چي ؟مگر نگفته بودم نمي خواهم ببينمت ." به خودم جراتي دادم و گامي به سوي او برداشتم . وقتي مرا مقابلش ديد از جا برخاست و با لحن خشني گفت:"همين الان از اينجا برو بيرون . خودت را براي رفتن به محضر آماده كن ." سرم را پايين انداختم و گفتم:" شما خيلي بيشتر از اينها حق داريد . من خيلي به شما بد كردم . حقش بود پيش از اينكه مراسم عقد برگزار شود وقعيت را به شما بگويم ولي به من حق بدهيد كه اعتراف به اين موضوع تا چه حد برايم سخت و كشنده بود ... فريبرز خواهش مي كنم مرا ببخش . قول مي دهم هرگز دست از پا خطا نكنم."
مشت محكمي روز ميز عسلي كوبيد و با صداي بلند گفت:" ساكت! كاري كه تو با من كردي هيچ كس ت به امروز نكرده بود . تو همه /امال و آرزوهايم را بر باد دادي . عشق و علاقه و احساسم را به بازي گرفتي و مغرورانه به صداي شكستن وجودم گوش سپردي . تو با هيچ تنبيهي نمي تواني تاوان شكستن احساس و عاطفه ام را پس بدهي .ديگر نمي توانم به زندگي در كنار تو فكر كنم چون تو همه آرزوهايم را به باد دادي . برو خمدت را براي رفتن به محضر آماده كن . " جمله آخرش را با بغض و لحني حزن آلود بيان كرد.
دوباره روي مبل نشست و سرش را ميان دستانش گرفت . . جلوي پايش زانو زدم و التماس آميز گفتم :" خواهش مي كنم به من فرصت بده . طلاق پايان كار من و تو نيست . من خودم فريب خورده بودم . باوركن به تمام مقدساتي كه مي پرستي قسم قصدم فريب دادن تو نبود چون دوستت داشتم... فريبرز ... من دوستت دارم ... دوستت دارم."و بعد به گريه افتادم. نخستين بار بود كه به او مي گفتم كه دوستش دارم . در آينه شفاف نگاهش سايه كم رنگ عشقي عميق هويدا شد . چند لحظه به چشمان نادم و پر از خواهش من زل زد و نمي دنم چرا سكوت او قلبم را به تپش انداخت .
عاقبت سكوت را شكست و گفت:" با وجود اينكه سزاوار گذشت و بخشش نيستي ولي از طلاق صرف نظر مي كنم اما انتظار يك زندگي عادي را نداشته باش..." هاج و واج نگاهش كردم . يعني بايد باورد كنم كه مرا بخشيده است . " از اينجا ديگر خوشم نمي آيد حتي از شغلي كه دارم هم ديگر راضي نيستم . مي خواهم برگردم به ديار خودم . تو هم اگر مي خواهي با من زندگي كني بايد همراهم بيايي . حق ديدن پدر و مادر و خواهر و فاميلت را نداري . تا آخر زندگيمان هيچ رابطه زناشويي هم نخواهيم داشت . خوب فكرهايت را بكن. اين را به خاطر داشته باش كه هيچ وقت اين برنامه عوض نخواهد شد . اگر فكر ميكني مي تواني به اين زندگي عدت كني همين فردا ترتيب رفتنمان را مي دهم در غير اين صورت براي رفتن به محضر مشكلي ندارم ."
اگرچه شرايط زندگي اي كه شرح داده بود سخت و طاقت فرسا بود اما چون دوستش داشتم نمي خواستم اين فرصت را از دست بدهم . لبخند اشك آلودي تحويلش دادم و گفتم:"من فكرهايم را كرده ام .هرجا بروي مي آيم و هرطور تو بخواهي خواهم بود . تشكر ميكنم از اينكه از فكر طلاق بيرون آمدي."
لحظه اي نگاهش در نگاهم ثابت ماند . بعد نفس عميقي كشيد و چشمانش را بست . وقتي مرا آمده ي رفتن ديد با لحن سردي گفت:" به مادرت بگو به فكر خانه اي براي خودش باشد اينجا را در اسرع وقت زير قيمت مي فروشم."
چه كسي گفت بايد خوشحال باشم . مگر چه اتفاق خوبي برايم افتاده بود؟ چه مي گويي در مقيسه با شب پيش من امشب خوشبخت بودم.
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
66



مادر و ماریا نا باورانه به دهان من چشم دوختند
راست می گویی مانی تو بهش چی گفتی
با افتخار گفتم قبول کرد
مادر بر خلاف انتظارم ملامتم نکرد و گفت کار خوبی کردی مانی من از ته قلبم ارزو می کردم او تو را ببخشد حالا مهمه نیست که ما را می بینی یا نمی بینی وقتی در کنار او باشی همین کافی است خوب می دانم تا چه حد دوستش داری
حرفهای مادر مرا به گریه انداخت ولی مادر اخر شما چی تکلیف شما چه می شود
مادر اشکهایش را پاک کرد و گفت خدا بزرگ است
ماریا پس از کمی فکر کردن لبخند زنان گفت مادر را با خودم می برم ستار خیلی خوشحال می شود چون از دست نق زدنهای من راحت می شود
معلوم بود مادر از پیشنها ماریا خوشحال است اما به روی خودش نیاورد
نه مزاحم شما نمی شوم عاقبت جایی برای من پیدا می شود
ماریا مادر را در اغوش کشید وبا اصرار گفت خواهش می کنم قبول کنید مادر هم من دیگر تنها نیستم و هم شما باور کنید ستار از من هم خوشحال تر می شود
مادر نگاهش به من بود گفت باشه ماری ممنونم که به فکر من هستی بعد سر در اغوش ماریا گذاشت و گریه کرد
روز بعد سمساری امد و تمام لوازم خانه زیر قیمت خرید مادر فقط از فروش دستگاه بافندگی اجتناب کرد توضیح داد نه نمی خواهم سربار کسی باشم با این ماشین می توانم احتیاجاتم را بر اورده کنم
وقتی اسباب و اثاثیه را توی ماشین می گذاشتند همگی به ارامی اشک می ریختیم می دانستیم تک تک ان وسایل جزیی از زندگیمان است که این چنین به حراج گذاشته شده است
ماریا و مادر با پرواز عصر می رفتند هنگام خداحافظی هیچ کداممان نتوانستیم کلمه ای برزبان بیاوریم با اینکه خوب می دانستیم این شاید اخرین دیدار عمرمان باشد اما نتوانستیم ان طور که باید از هم خداحافظی کنیم
عاقبت میان بغض و گریه مادرم سرم را بر سینه فشر د گفت تو را به خدا می سپارم و دعا می کنم خدا هر لحظه مهرت را در سینه فریبرز افزون کند
خوب می دانستم مادر هیچ وقت نمی خواست سربار کسی باشد اما امروز تسلیم سرنوشت شده بود
مارد شاید در حق تو بد کرده باشم اگر طلاق می گرفتم مجبور به رفتن نبودی
مادر اشک می ریخت و به ارامی زیر گوشم گفت ان وقت چطور می توانستم هر روز شاهد افسردگی و ماتم تو باشم من که خوب می دانم تا چه حد فریبرز را دوست داری نگران من نباش زندگی ات را بساز هر کداممان در گذشته اشتباهاتی را مرتکب شده ایم که امروز باید به خاطرشان تنبیه شویم باید سعی کنیم دیگر هیچ اشتباهی نکنیم
دوباره با گریه همدیگر را در اغوش فشردیم دلم می خواست بیشتر نگاهشان کنم تا سیر شوم اما راننده اژانس جلوی در انتظارشان را می کشید
با هق هق و نادله دل از همدیگر کندیم انالی را بوسیدم و همه را به خدا سپردم هرگز چشمان غمزده مادر و ماریا را از یاد نخواهم برد دستی که برای خداحافظی بالا اورده بودم تا مدتها پس از رفتن ماشین بی حرکت در هوا مانده بود اشک در نگاهم خشکیده بود ایا من اشتباه کرده بودم ایا می توانستم دوری از انان را تحمل کنم
خانه فروش رفت ما هم چمدانهایمان را بسته بودیم فریبرز اهمیتی به ناراحتی من نمی داد هنگام رفتن نگاه عمیقی به سرتاسر خانه انداختم و گفتم خداحافظ لحظه های غمگین و خداحافظ پدر که ترکمان کردی و زندگی دیگری برگزیدی خداحافظ مهبد بازیگوش و شیطان خداحافظ ماریا مادر هرگز فراموشتان نخواهم کرد
وقتی از پله ها پایین می رفتم نیروی عجیبی وادارم کرد به عقب برگردم مادربزرگ بود که برایم دست تکان می داد با بغض و گریه گفتم خداحافظ مادر بزرگ این تاوان سکوت تلخ و ننگین من است.



ماندانا پس چرا نمی ایی
خداحافظ مادربزرگ اینجا دیگر کسی مزاحم تو نمی شود اسوده باش
ماندانا به شب برمی خوریم زود باش دیگر
اشکهایم را پاک کردم و تلو تلو خوران از پله ها پایین رفتم چشمانم هیچ جا را نمی دید برای اینکه از پله ها پرت نشوم محکم به دیوار چسبیدم خدایا هیچ وقت چنین روزی را در زندگی ام پیش بینی نمی کردم چقدر از این خانه با سکوت دهشتناکش بیزار بودم
رهسپار جاده ای بودیم که ما را با زندگی تازه ای پیوند می داد اما کسی پشت سرم اب نریخت در طول راه چشمانم را روی هم گذاشته بودم و بی انکه به اطرافم توجهی نشان بدهم چرت می زدم چقدر این رفتن با مسافرت نوروزیمان فرق می کرد ان وقت فریبرز با شور و احساس در طول راه برایم اواز می خواند و با هم مشاعره می کردیم اما امروز او مثل غریبه ای به رانندگی و جاده می اندیشید و من به جدایی و رفتن فکر می کردم در طول راه چندید بار حالم بدشد و او مجبور شد ماشین را نگه دارد نگران نگاهش بودم اما لبانش مهر خاموشی خورده بود
ننه ملوک و مارجان به استقبالمان امدند فریبرز به زبان محلی در مورد من توضیحی به اناان داد لابد جریان ازدواجمان را برایشان شرح داده بود که ان طور مات و مبهوت به من زل زده بودند
چمدانها را در دست گرفت و به طرف ساختمان رفت من هم دنبالش دویدم شب بود و خستگی راه به تنم نشسته بود مارجان برایمان نیمرو درست کرد و مقابلمان گذاشت گاهی زیر چشمی به من نگاه می کرد و گاهی به فریبرز اشتهایی برای خوردن نداشتم
فریبرز که لقمه بزرگی برای خودش درست کرده بود و کفت چرا دست به کار نمی شوی
نگاهش کردم و گفتم گرسنه نیستم می خواهم بخوابم
لحنش نوعی دستور محسوب می شد غذایت را بخور بعد به فکر خواب باش
به ناچار و بی میل دو سه لقمه کوچک بر دهان بردم از بس بالا اورده بودم دلم درد می کرد
مارجان و ننه ملوک با درک خستگی ما زود خداحافظی کردند و رفتند پس از جمع کردن سفره منتظر حرفی از جانب او بودم
فهمیدم باید جدا از او بخوابم همان جا به پشتی لم داده بود و فکر می کرد وقتی متوجه سنگینی نگاه من شد سرش را بلند کرد و نگاه استفهام امیزش را به دیده ام پاشید چیه کار داری
لبخند حزن الودی بر لب اوردم و گفتم نه شما نمی خوابید
پاهایش را دراز کرد و کمی کش و قوس رفت و گفت به من چه کار داری تو برو بخواب
اهسته شب بخیر گفتم و به اتاقم رفتم همه چیز سرجای خودش بود حتی تل سپیدی که انجا جا گذاشته بودم هنوز روی میز بود به ارامی روی تخت خزیدم و دعا کردم هر چه سریع تر بخوابم اما مگر خوابم می برد این سومین شب زندگی مشترکمان بود اما چه زندگی ای من با پای خود و به میل خود به شکنجه گاه امده بودم مادرم را به خدا سپردم و خودم را به فریبرز گمان نکنم به من خیلی سخت بگذرد شاید نرم نرمک دلش به سمت من کشیده شود خدایااز تو می خواهم دل او را به سوی من بکشانی
صبح که از خواب بیدار شدم افتاب نصفی از مسیرش را پیموده بود با عجله تختم را مرتب کردم و از اتاق بیرون امدم او پرده ها را کشیده بود و لباس مرتبی به تن داشت سلامم را به ارامی پاسخ گفت و امروز چون خسته بودی تا این وقت روز خوابیدی از فردا پیش از طلوع افتاب بیدار می شوی حالا برو برای خودت صبحانه اماده کن
می دانستم نباید متظر باشم مارجان و ننه ملوک برایم سفره پهن کنند من دیگر مهمان نبودم با لج به اشپزخانه رفتم و از یخچال مربای بهار نارنج و کره حیوانی را برداشتم از او پرسیدم شما صبحانه خوردید
کارد اشپزخانه را ازکشو بیرون اورد و گفت اره با ننه ملوک خوردم با حرص استکان را توی نعلبکی گذاشتم نگاهی به من انداخت ولی هیچ نگفت وقتی از اشپزخانه بیرون می رفت گفت صبحانه ات را که خوردی بیا توی اتاقم با تو کار دارم
تنهایی صبحانه خوردن به من نچسبید مدام به فکر فرو می رفتم چای دوباره سرد شد و من ان را عوض کردم خدایا یعنی طاقت این زندگی را دارم می دانم خیلی زود کم می اورم
پس از شستن ظرفهای صبحانه دستهایم را خشک کردم و به طرف اتاق فریبرز رفتم در زد و با صدای او با قدم به اتاقش گذاشتم همه جا مرتب بود پشت میز تحریر چوب گردو نشسته بود و چندین برگه و دفتر و کتاب مقابلش قرار داشت روی صندلی نشستم و منتظر ماندم تا یاد من بیفتد عاقبت دست از کار کشید دستهایش را روی میز در هم گره کرد و نگاه نه چندان پر مهری به من انداخت لحنش هم دست کمی از نگاه سردش نداشت ببین ماندانا من و تو باید به یک زندگی غیر عادی در کنار هم عادت کنیم شاید اگر از هم جدا می شدیم وضع زندگیمان بهتر بود اما در طایفه ما طلاق کار خیلی منفوری است من هم نمی خواستم سنت شکن این ایین مقدس باشم پس تو مجبور هستی با این زندگی خودت را وفق دهی دوست دارم زبان محلی را خیلی زود یاد بگیری و به زبان ما صحبت کنی کارهای معمول خانه را از مارجان و ننه ملوک بیاموز رفته رفته باید تمام کارها را خودت انجام دهی
من خط کش روی میز را با حرص و لج به چپ و راست می چرخاندم کاغذ را از توی کشو در اورد و نشان من داد بخوان ببین چی نوشته
با کنجکاوی خواندم دهانم از فرط حیرت و تعجب باز مانده بود دعوت رسیم اموزش و پرورش از فریبرز برای تدریس در کالج تهران بود کاغذ را از دستم گرت و با لبخند پر حسرتی گفت من دیگر به تدریس و ارتقای شغلی فکر نمی کنم پس از کاری که با من کردی بسیاری از ارزوهایم را کنار گذاشتم
بعد نامه را در مقابل چشمان بهت زده ام پاره کرد و در سطل زباله انداخت خیره به چشمانم ادامه داد با پول فروش خانه قصد دارم زمینهای کشاورزیمان را پس بگیرم مقداری هم می گذارم در بانک ببینم از برنج کاری چیزی می دانی یا نه
نمی دانم چرا خوشحال بنودم برایم قابل درک نبود که چطور حاضر شد کار کردن روی زمین را به تدریس در بهترین کالج کشور ترجیح بدهد اه اندوهباری کشیدم و در پاسخ به چشمان منتظرش گفتم چیزی نمی دانم با خونسردی گفت یاد می گیری و از نگاه پر غیظ من گریخت از جا بلند شد و گفت خیلی خوب برو ببین ننه ملوک یا مارجان کاری ندارند کمک کنی
غمگین وافسرده بلند شدم اهمیتی به ناراحتی من نداد لحظه ای مقابلش ایستادم واکنشی به ناراحتی من نشان نداد از مقابلش گذشتم و با گامهای بلند به طرف خانه گلی پیش رفتم
هوا صاف و افتابی بود مارجان برنج پاک می کرد
سلام مارجان کمک نمی خواهی به زبان محلی پاسخ گفت گیج و منگ گفتم نفهمیدم دوباره به زبان محلی حرفهایش را تکرار کرد و از مقابلم گذشت و به طرف حوض اب رفت پس فریبرز کار خودش را کرده بود لابد از انان خواسته بود که با من فارسی صحبت نکند
مارجان نگاهی به من انداخت فهمید منظورش را درک نکردم بلند شد و از انباری جارویی برداشت و به دستم داد تازه فهمیدم معنی کلمه ساجه جارو است و مشغول جارو شدن شدم به این فکر می کردم که چرا اینجا هستم چرا طلاق نگرفتم و خودم را تسلیم این زندگی پرنکبت کردم
بعد از تمام شدن جارو به طرف ننه ملوک رفتم او بادمجان سرخ می کرد پس از سرخ کردن انها را با سبزی مخصوص پر کرد و در دیگ چید و کمی اب رویشان ریخت
چی درست می کنی
ننه ملوک لبخند زد و برایم توضیح داد ولی من نفهمیدم چه گفت بعد دیدم با مارجان در مورد گوجه فرنگی حرف می زنند
پرسیدم گوجه ندارید
هر دو نگاهم کردند و خندیدند با عجله به خانه برگشتم و با برداشتن پول و سبد از خانه بیرون رفتم فریبرز را سر راهم ندیدم لابد رفته بود دنبال زمین می دانستم بازار کجاست دفعه پیش همراه فریبرز کلی خرید کرده بودیم تمام راه تا بازار را قدم زدم با دیدن گوجه های تازه به وجد امدم مقداری گوجه فرنگی خریدم و به میوه های تازه دیگر نگاه کردم با دیدن الوچه و گیلاس و الو زرد به هوس افتادم که از هر کدام مقداری بخرم و به خانه ببرم رفت و برگشتم یک ساعت طول کشید ننه ملوک و مارجان با نگاهی بیمناک به من زل زده بودند چشمانم به فریبرز افتاد که خشمگین و غضبناک نگاهم می کرد
اب دهانم خشک شد چرا این طوری نگاهم می کند همان جا کنار در ورودی خشکم زد فریبرز به طرفم امد چهره اش در هم بود از لحن عتاب امیزش نزدیک بود اشکم در بیاید
کجا رفته بودی
صدایم می لرزید رفته بودم گوجه ...
حرف توی دهانم ماسید فریاد زد کی به تو گفته سرخود به بازار بروی و خرید کنی بعد با همان سرعت لگد محکمی به سبد زد و محتویاتش به زمین پخش شد احساس کردم بیشتر از گوجه ها دل من بود که له شد انگشتش را به نشانه تهدید به طرفم گرفت و گفت بار اخرت باشد که بدون اجازه من سرخود از خانه بیرون می روی فهميدي."اشكم سرازير شده بود ." بله فهميدم." بعد حسرت آميز به گوجه فرنگيها چشم دوختم." حالا برو گمشو نمي خواهم ببينمت."نگاهي پر درد به مارجان و ننه ملوك انداختم و بعد دوان دوان به سمت خانه رفتم.به چه حقي در مقابل آن دو نفر اين گونه با من صحبت كرد؟ مگر من چه كار كرده بودم؟ رفتم تا برايش گوجه فرنگي بخرم. با صداي باز شدن در سرم را از روي تخت برداشتم و به طرف در برگشتم . نگاهش همچنان غضبناك بود." زود باش دست و رويت را بشور موقع ناهار است." از جا بلند شدم و روبه رويش ايستادم . ديگر گريه نمي كردم آرام گفتم:"من كه كار بدي نكرده بودم.فكر كردم گوجه ندارند خوب من كه زبان شما را نمي فهمم . چه ميدانستم.." با بي حوصلگي گفت:" نمي خواهد براي من توضيح بدهي . باغ ما خياي بزرگ است. با كمك ننه ملوك و مارجان يكگوشه از زمين را شخم بزن وگوجه و بادمجان و سيب زميني و پياز بكار."در مقابل حيرت من افزود:"فكر مي كني شدني نيست . ازهمين فردا بايد شروع كني البته مارجان فقط مي تواند كمكت كند." آه از نهادم بر آمد . همين را كم داشتم كه صيفي جات بكارم.
دست و رويم را شستم . وقتي از اتاق بيرون رفتم پرسيد:" ماندانا ناهار چي داريم؟" به پشتي لم داده و نگاهش به من بود .
"ننه ملوك بادمجان شكم پر درست كرده است." با خونسردي نگاهم كرد و گفت:" خوي تو چي درست كرده اي؟" كمي گيج گفتم:"مگر من بايد ناهار درست كنم . فكر كردم با ننه ملوك و مارجان غذا مي خوريم مثل دفعه قبل." از جا بلند شد و عصباني گفت": آنوقت تو اينجا مهمان بودي اما حالا نيستي . بايد ياد بگيري كه چطور مستقل زندگي كني ... فهميدي؟" وقتي فهميد به اندازه كافي مرا ترسانده آرام شد و دوباره روي زمين نشست."تخم مرغ كه داريم نيمرو درست كن." من كه دنبال فرصتي براي فرار بودم با سرعت به سمت آشپزخانه رفتم . سفره را پهن كردم و به انتظارش نشستم . نگاهي به نان ها انداختو گفت:" اين كه بيات شده است يادت باشد از همين امروز طريقه پخت نان تنوري را ياد بگيري ." لقمه اي نان و تخم مرغ قروت دادم.احساس كردم نياز مبرمي به /اب ئارم و چون آب روي سفره نبود با عجله به سمت آشپزخانه رفتم. يك ليوان آب را سركشيدم.تازه نفسم سر جاي خودش برگشت.وقتي برگشتم نگاهي به پارچ و ليوان انداخت و گفت:" تا همه چيز را سر رفته نچيدي پاي سفره نشين."از آن همه عيب و ايرادي كه از كارهايم مي گرفت عصبي شده بودم اما همه را به خاطر سپردم . پس از خوردن ناهار سفره را جمع كردم و ظرفه را شستم. همانجا روي زمين چزتي زد . نگاهش كردم . خوا بود . زيبا و جذاب.خدايا اين مرد خوش قيافه و مغرور شوهر من بود اما من حق ندارم از گرماي پر مهر تنش بهره مند شوم و سر بر آغوش مردانه اش بگذارم.و احساس آرامش و امنيت كنم. حق نداشتم از لب هاي خوش تركيبش حرفهاي محبت آميز و عاشقانه بشنوم . به آرامي به طرفش رفتم . كنارش نشستم و موهاي پريشان روي پيشاني اش را پس زدم. دلم مي خواست بر سيماي مردانه و مغرورش بوسه اي بزنم . اين هوس شيرين وادارم كرد كه فرصت را از دست ندهم . خم شدم و به آرامي لب هايم را به گونه اش نزديك كردم .
هنوز لبم به پوست لطيف صورتش نرسيده بود كه ديده از هم گشود . شرمگين و وحشت زده خودم را كنار كشيدم . با شگفتي نگاهم كرد .. چاره اي جز فرار نديدم و به اتاقم رفتم و در را محكم پشت سرم بستم . قلب بي امام مي تپيد ... خنده دار بود مثلا زن و شوهر بوديم و من از بابت قصد بوسيدن او اينطور شرمزده شده بودم .با ياد نگاه پر از حيرتش آرام آرام به خواب رفتم.
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
دوستان مگه من چه گناهي كردم كه توي سايت 98iaاينقدر از من بد ميگن . بابا من به خدا روزي 2 قسمت رو ميزارم و بيشتر از اين هم نمي تونم تايپ كنم . از دوست عزيزي هم كه دارن توي تايپ به من كمك مي كنن تشكر ميكنم . چيزي كمتر از 100 صفحه به انتهاي كتاب مونده و اگه دوستان كمك كنن انشاالله تا هفته آينده اين رمان تمام مي شه .

67




بيلچه دسته بلندي كه مارجان به آن "بلو" مي گفت در دستم بود . روي خطي كه مارجان نشانم مي داد زمين را كندم. البته زمين سفت و سخت نبود و احتياجي به زور آزمايي نداشت . يك ساعت از شروع كارم مي گذشت . اگر چه خسته به نظر مي رسيدم و بازوانم درد مي كرد اما پيشرفت كار به قدري لذت بخش بود كه دلم مي خواست تماما باغ را زير و رو كنم.
پنج رديف بيست متري را تمام كردم و سنگ و كلوخ ها را گوشه اي ريخته بودم . مارجان گفت براي امروز كافي است.براي استراحت به خانه برگشتيم. وقتي فريبرز برگشت سري به باغ زد و كار من را ارزيابي كرد . اگرچه رضايتش را بروز نداد اما من نگاه سبزش را خوب مي شناختم . ننه ملوك ناهار ترشي اسفناج درست كرده بود . من با دقت همه چيز را زير نظر داشتم . اگرچه خورشت را تند درست كرده بودند اما برنج دمي مارجان خيلي خوشمزه بود . پس از ناهار براي اينكه طرز تهيه آن را فراموش نكنم در دفترچه يادداشت روزانه آن را نوشتم . فريبرز نگاهي به دفترچه انداخت . لبخند محوي روز لبانش نشست اما هيچ اظهار نظري نكرد.
روز بعد در رديف هاي كنده شده و آب خورده نشا گوجه فرنگي و بادمجان كاشتيم. به توصيه فريبرز مارجان فقط نظاره گر تلاش من بود .
مارجان به زبان محلي چيزي گفت . فهميدم مي گويد بقيه كار را بگذار براي عصر . ساعت يازده بود و بايد غذاي تازه اي را ياد مي گرفتم . ننه ملوك اشكنه مي پخت . سيب زميني ها را برايش پوست كندم . او ضمن كار برايم توضيح هم ميداد كه متاسفانه نمي فهميدم چه مي گويد . اشكنه غذاي خيلي سختي نبود. /ان روز هوا گرم بود و ما دسته جمعي زير درت گردو ناهار خورديم.
فريبرز صبح زود از خانه بيرون ميرفت و موقع ناهار برميگشت . خيلي كم با من حرف ميزد فقط پاسخ پرسشهايم را ميداد . وقتي از خريد زمين ده هزار هكتاري اش صحبت مي كرد چهره ننه ملوك لحظه به لحظه شاداب تر به نظر مي رسيد! فريبرز هيچوقت با من به زبان خودش صحبت نمي كرد . هميشه فارسي حرف مي زد . نمي دانستم چرا در مورد حرف زدن خود سختگيري نمي كرد . وقتي از گرماي هوا كاسته شد دوباره بلو را در دست گرفتم و به كندن زمين مشغول شدم . آفتاب كه غروب كرد عرق ريزان روي چمنها نشستم و نفسي تازه كردم . نگاهي به رديفهاي كاشده انداختم و لبخندي از سر رضايت زدم . باورم نمي شد با دستهاي خودم كشت كنم . فكر كردم اگر مادر اينجا بود چه واكنشي نشان ميداد . يا اگر آرميني مي ديد چه ؟لابد از اينكه فريبرز او را به عنوان همسر انتخاب نكرده بود خدا را شكر مي كرد .
پس از پايان كار به خانه برگشيم . حمام گرم و من با حوله و يك دست لباس به حمام رفتم . پس از حمام خيلي سر حال و قبراق به اتاقم رفتم تا كمي استراحت كنم . فريبرز در اتاقش بود و اهميتي به رفت و آمد من نشان نداد .
روي تخت نشستم و فكر كردم . چقدر شيوه زندگي ام با قبل فرق كرده است . كجا فكرش را مي كردم كه روي زمين را شخم بزنم و كشت كنم ؟ يعني راستي اين من بودم و فريبرز همان دبير خوش پوش و خوش قيافه بود كه تمام دختران مدرسه در انتظار ساعت كلاس او لحظه شماري ميكردند ؟ چقدر همه چيز عوض شده بود . آه مادر دلم برايت تنگ شده است . كاش مي توانستيم يادي از هم كنيم.
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
68



شلوار را تا زانو بالا زده بودم مارجان روسری ام را پشت سرم گره زد و استینهایم را هم بالا کشید ننه ملوک خیلی به فریبرز اصرار کرد که داخل زمین نشا کاری نشوم ولی او با سرسختی هرچه تمام تر وادارم کرد تا مثل مارجان و عمه کبوتر و چند زن کارگر دیگر لباس بپوشم
وقتی پای برهنه ام را در زمین گلی و پر از اب گذاشتم احساس چندش اوری به من دست داد احساس کردم زمین خیس خورده زیر پایم لیز می خورد عمه کبوتر نگاه تمسخر امیزی به من انداخت چیزی به زنهای دیگر گفت و بعد با صدای بلند همه خندیدند
مارجان گفت مواظب نشاها باش لگدشان نکن فقط ببین دستم را چطور روی زمین می کشم
از فکر اینکه باید دستم را در ان زمین و اب گل الود میان نشاها بکشم و علفهای هرز را با دستانم جمع کنم منزجرتر شدم از گوشه و کنار شالیزار صدای غورباقه ها به گوش می رسید
دستهایم را میان نشاها که فاصله کمی از هم داشتند به حالت نوازش روی زمین کشیدم مارجان حرکاتم را زیر نظر داشت و راهنمایی ام می کرد مارجان خیلی در وجین کردن مهارت داشت خیلی زود از من فاصله گرفت قطعه کوچک مرزبندی شده دیگری مشغول کار شد ناگهان احساس کرم روی ماهیچه پایم را زنبور گزید جیغ بلندی کشیدم و پایم را به زحمت از زمین گلی بیرون اوردم با دیدن جانور کوچک سیاهرنگی که به پایم چسبیده بود داد و فغانم بلند تر شد مارجان و زنهای دیگر سرشان را بلند کردند و به من خیره شدند
مارجان داد زد چی شده ماندانا
اشکم در امده بود هرچقدر پایم را تکان دادم ان جانور بی ریخت از پایم کنده نشد همان موقع دست مردانه فریبرز با یک تلنگر کوچک ان جانور موذی را به زمین پرت کرد
هنوز گریه می کردم نگاهی به چشمانم انداخت ملامت و دلسوزی در چشمان سبزش توام می درخشید ارام گفت تا به حال زالو ندیده بودی وقتی به بدن بچسبد خون انسان را می مکد خیلی هم پرحرص و طمع است چون انقدر خون می مکد تا بترکد
از خنده تمسخر امیز زنهای کارگر سرم را پایین انداختم فریبرز دلش به حالم سوخت نگاه از نگاه من برنداشت و گفت باید به حرف ننه ملوک گوش می دادم زود است تو وجین کردن را یاد بگیری ولی خوب تجربه بدی نبود از زمین بیا بیرون و استراحت کن بهتر است به ننه ملوک در پختن غذا کمک کنی
از خدا خواسته دنبالش رفتم قورباغه پهن و بزرگی درست از وسط پایم جهید و باعث شد جیغ بلند دیگری بکشم و نگاه عتاب الود فریبرز را متوجه خودم کنم
ننه ملوک برنج را خیس کرده و مشغول سرخ کردن مرغ بود از من خواست تا سیب زمینی پوست بکنم فریبرز با شوهر عمه کبوتر کنار کلکی زمین صحبت می کرد هر از چند گاهی همزمان به طرف یکدیگر برمی گشتم از نگاهش دلم می لرزید
ننه ملوک طرز درست کردن مرغ با گردو را به من یا داد که پر از اویه و فلفل بود اب برنج را هم زیر نظر او اندازه گیری کردم و روی اجاق گذاشتم بعد سری به باغی که درست کرده بودم زدم فریبرز کارگر گرفته بود تا درو باغ را برایم نرده کوبی کند سبزیها یواش یواش سبز می شدند بوته های گوجه فرنگی و بادمجان هم بزرگ شده بودند در حضور فریبرز قلبم به تپش افتاده انگار شوهرم نبود و هنوز دبیر ادبیاتم بود
چه احساسی داری
از نگاه کردن به چشمهایم طفره می رفت یک احساس خوب
می دانی چند وقت است اینجایی
بازهم نگاهش کردم بیست و دو روز
روی زمین نشست و گفت می خواهی برگردی تهران
چون نگاهش به من نبود نگاهش کردم و با کمی مکث گفتم برای چه می پرسید
در ان لحظه نگاهمان در هم گره خورد و گفت فکر می کنم از اینکه طلاق نگرفتی و این زندگی را انتخاب کردی پشیمان شده ای دست کم امروز توی زمین این احساس به تو دست داد اینطور نیست
کنارش نشستم و با قلوه سنگی بزرگ بر سنی کوچک کوبیدم سنگ ان طرف تر پرید پس پشیمانی به همین زودی به سراغت امد
با شتاب گفتم نه نه این یک احساس زودگذر بود فقط یک لحظه از دلم گذشت
با لحن پر حسرتی گفت من از همین احساسات زود گذر می ترسم از هوسهای کوتاه و موقت
نمی دان قصدش به رخ کشیدن گناهان گذشته ام بود یا حرف دل خودش بود دلم شکست سر به زیر انداختم دیگر هیچ حرفی نزد سر به زیر انداخت و به طرف ساختمان رفت همان طور که دور شدنش را نگاه می کردم فکر کردم چطور می توانم قلب یخ زده اش را اب کنم و کاری کنم که دوباره عاشقم شود
خورشید که وسط اسمان رسید کارگران از زمین بیرون امدند و خود را برای نهار اماده کردند عمه کبوتر که به من رسید گفت خوب به بهانه زالو از زیر کار در رفتی
نگاه سردی به او انداختم وبی اعتنا سفره را روی فرش دوازده متری زیر درخت گردو پهن کردم فریبرز همراه شوهر عمه کبوتر روی ایوان ناهار می خوردند نگاه حسرت امیزی به ان دو نفر انداختم و با ارزوی اینکه کاش جای شوهر عمه کبوتر بودم کنار مارجان نشستم برنج خیلی خوب از اب در نیامده بود ولی برای بار اول خوب بود اب مرغ پر از گردو انار خشک اسیا شده بود که خیلی خوشمزه و اشتها اور بود اگرچه خیلی از حرفها را متوجه نمی شدم اما فهمیدم که در مورد گرمای هوا و وضع نشاها صحبت می کنند
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
69




گاهي هوا شرجي مي شد و گاهي يك باران از دماي هوا كم مي كرد . بوته هاي گوجه فرنگي و بادمجان به بار نشسته و سير و پياز ها هم سبز شده بودند . بوته هاي سيب زميني هم چيزي تا برداشت فاصله نداشت. سبزيها فوق العاده خوب از آب در آمده بودند . هر روز براي ناهار سبدي سبزي تازه مي چيدم . فريبرز هر زوز كه سر سفره سبزي تازه مي ديد نگاهي به من مي انداخت و براي تشويق و تشكر از من تربچه سرخ كوچكي را بر مي داشت و به دهان مي گذاشت .( مسخره...)
پاييز از راه رسيد و درختان رفته رفته رنگ آميزي شدند . از ننه ملوك ياد گرفتم چطور مرباهاي مختلف درست كنم .
همراه مارجان با سطلي در دست از ميان كوچه باغها گذشتيم . مارجان از بوته هاي خاردار تمشك مي چيد و من هم به تبعيت از او تمشك ها را از بوته ها جدا مي كردم و در سطل مي ريختم . مارجان در حين چيدن برايم حرف مي زد . ديگر زبن محلي برايم نامفهوم نبود و كم و بيش حرفهايش را مي فهميدم اما نمي توانستم خودم به زبان آنها صحبت كنم.
" دقت كن تمشك هاي رسيده را بچيني ...ببين اين يكي چقدر درشت است! سطل من پر شده است بيا سطل تو را هم پر كنم . راستي كار خوبي نكردي بدون اجازه با من آمدي ... فريبرز عصباني مي شود."
دو سه دانه تمشك به دهان گذاشتم و از طعم شيرين آنها لذت بردم و گفتم:" نه ناراحت نمي شود چون ب تو آمده ام بيرون." با ديدن اسب سواري كه به سويمان مي آمد هر دو دست و پايمان را گم كرديم . با نزدك شدن اسب سوار هر دو با تعجب نگاهي به يكديگر انداختيم . اسب سوار كسي نبود جز فريبرز ! نگاه غضبناكش زهره مارجان را تركاند و بعد مو بر تن من سيخ كرد. " كي بهت اجازه داده براي چيدن تمشك دنبال مارجان را بيفتي؟"
مزه تمشكها در دهانم زهر شد . گفتم:" شما نبوديد تا اجازه بگيرم." بي اهميت به حرفهي من با فرياد بلندي مارجان را توبيخ كرد." مگر بهت نگفته بودم بي اجازه من هيچ جا نمي رويد." وقتي مارجان سرش را پايين انداخت و لبش را به دندان گزيد دلم برايش سوخت. " مارجان تقصيري نداشت من اصرار كردم..." از ترس نگاه خشم آلودش به حرفهايم ادامه ندادم . رو به مارجان گفت:" ننه ملوك باهات كار داشت بهتر است زودتر بروي!"
مارجان سطل تمشك را در دست گرفت و پ به فرار گذاشت . فريبرز از اسب پايين آمد افسار اسب را در دست گرفت رو به من با لحن خشكي گفت:" بهتر است خشكت نزند راه بيفت." زير چشمي نگاهش كردم و همگام با او راه افتادم . وقتي چهره اش ارام تر به نظر رسيد به خودم جرات دادم و گفتم :" چرا از بيرون آمدن من تا اين حد بدتان مي آيد؟"
" براي اينك دلم نمي خواد برايت خواستگار پيدا شود ." از حركت ايستادم و با بهت نگاهش كردم ." خواستگار؟"
در آن لحظه هر دو رو در روي هم ايستاده بوديم . لبخندي زد و گفت:" آره چون من به كسي نگفتم ما با هم ازدواج كرده ايم." شگفتي ام مضاعف شد و پرسيدم:" چرا ؟"
چشم در چشمم دوخت و گفت:" براي اينكه آنوقت بايد يك زندگي عادي را پيش بگيريم... خنده دار اينكه بچه دار هم بشويم."
صدايم را شنيدم كه بي اراده پرسيدم :" پس به آنها چه گفتيد؟" " گفتم پدر و مادرت را از دست دادي چون كسي را نداشتي با خودم آورمت اينجا اما قصد ازدواج با تو را ندارم."
احساس كردم براي راه رفتن پاهايم سست شده است . آه كوتاهي كشيدم و خيره به چشمان مغرورش فكر كردم چه خيالي در سر دارد. " پس يعني تا آخر عمر كسي نبايد بفهمد كه ...كه...ما با هم..."
خيلي قاطع گفت:" از نظر من ازدواج ما يك موضوع منتفي شده است . حالا لازم نيست قاضي و دادگاه حكم طلاق مار ا صادر كند. جدايي فقط به معني دور شدن نيست بلكه به معني از هم رها شدن هم هست . من به كلي از و دل كندم... طلاق عاطفي تلخ تر از طلاق دادگاهي است."
اينها را گفت و با چند گام از من فاصله گرفت . من همچون موجودي مسخ شده بي حركت ايستاده بودم . حتي پلك هم نمي زدم . چه خوش خيال و ساده بودم كه فكر مي كردم مي توانم روزي دلش را نرم كنم و به سمت خود بكشانم . او براي هميشه از من دل بريده است . حتي حاضر نيست مرا به عنوان همسرش به ديگران معرفي كند . آه خدايا! من چه قدر بدبختم!
" چرا ماتت برد بيا." مي رفتم و پاهايم را به دنبال خودم مي كشيدم . هنوز گيج بودم و حال خودم را نمي فهميدم . دو بار نزديك بودبخورم زمين.
" حواست كجاست اين چه وضع راه رفتن است؟" چرا طلاق نگرفتم؟
" ماندانا كجايي مواظب چاله ها باش ."
او هيچ وقت نظرشه نسبه به من عوض نمي شود . كاش طلاق مي گرفتم.
" ماندانا ببين چي كار كردي تمام لباسهايت گلي شد."
نگاهي به سر و وضع خودم انداختم و بعد با نفرت به چاله پر از آب گل آلود چشم دوختم . لحنش هم عتاب آلود بود هم دلسوزانه . " مهم نيست برويم خانه عوضش كن . وقتي راه مي روي جلوي پايت را نگاه كن."
نفهميدم چطور خودم را تا خانه رساندم . لباسم را عوض كردم و روي تخت ولو شدم . فكر كردم و فكر كردم و فكر كردم. بعد گريه كردم و ناله كردم و سردرد گرفتم.
مادر ! كاش با هم مي مانديم كاش نمي رفتي و من نمي آمدم اينجا كاش طلاق مي گرفتم كاش ... مادر ... مادر ...كاش!
مدتي گذشت و به اين نتيجه رسيدم گريه هيچ فايده اي ندارد . بايد تسليم زندگي مي شدم . شايد خدا خواست تاوان گناهم را اين گونه پس بدهم . فريبرز را دوست داشتم و سعي كردم فكر كنم هنوز دبير و شگرد هستيم. آري بايد روابطمان را در همين حد نگه مي داشتيم.

با تشكر از دوست خوبم توي سايت 98ia كه در تايپ رمان به من كمك مي كند .
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
70



وقتي دختر هاي همسن خودم را ديدم كه با روپوش دسته دسته به طرف مدرسه مي رفتند دلم مي خواست من يكي از انان بودم و به جاي نشستن روي سبزه ها و عصه خوردن روي نيمكت مي نشستم و درس مي خواندم . شاليها جمع شده بودند و سير و پياز پر محصول از آب در آمده بودند . فريبرز فكر تدريس را براي هميشه از سرش بيرون كرده بود چون از ديدن بچه مدرسه اي ها نگاهش پر حسرت نمي شد و آه نمي كشيد . همه چيز خيلي سريع عوض شده بود . دلم براي خواندواده ام تنگ شده بود . گاهي كه باران مي باريد و رعد و برق مي زد با ديدن اشباح و خوابهاي آشفته جيغ مي كشيدم و خودم را به در و ديوار مي زدم .
هواي هميشه باراني شمال را دوست داشتم چون فريبرز مجبور بود در خانه بماند و جايي نرود . وقتي در خانه بود گوشه اي مي نشست و به من زل مي زد من با خوشحالي در روزهي باراني برايش يك غذاي شمالي خوشمزه درست مي كردم .
پرتقالها رسيده بودند . فريبرز از من خواست همراه مارجان و كارگرها پرتقال بچينم . يك روز سرد زمستاني بود . خودش هم لباس گرم پوشيده بود و كار مي كرد . نمي دانم جرا با وجود اين همه كارگر باز ما مجبور بوديم كار كنيم .پرتقال چيدن كار سختي بود . بايد از نردبان بالا مي رفتيم تا به شاخه بلد درخت برسيم و بعد از ميان تيغ ها پرتقال را بچينيم . چندين بار تيغ به دستم فرو رفت .
عمه كبوتر زخم زبان مي زد. " آخر تو را چه به پرتقال چيدن ! معلوم نيست پرتقال مي چيني با تيغ ها را ..." فريبرز در پاسخ او گفت:" همه از اول بلد نيستند كاري را انجام دهند بلد مي شوند!" عمه كبوتر دماغش را بالا كشيد و گفت:" مارجان را نگاه كن چالاك و با عرضه اس." بعد كلي قربان قد و بالايش مي رفت و مارجان تا بنا گوش سرخ مي شد.
عمه كبوتر شگردش اين بود كه مارجان را هميشه به رخ من و فريبرز بكشد اما مارجان زياد از تعريف هاي عمه اش خوشش نمي آمد و يك جوري تو ذوق عمه اش مي زد . من و مارجان خيلي به يكديگر عادت كرده بوديم . او بر خلاف شناخت قبلي ام دختر بي ريا و ساده اي بود و كم كم رولبطش با من گرم و صميمي تر شد.

وقتي سال تحويل شد در خلوت نشستم و ساعتي اشك ريختم . فريبرز مقابل تنگ ماهي نشست و به آن زل زد . مارجان و ننه ملوك در فكر تدارك شام بودند كه لابد مثل سال پيش سبز پلو ماهي شكم پر بود .
با شنيدن صداي در زود اشكهايم را پاك كردم . فريبرز به آرامي به طرفم آمد و نگاهي عميق به چهره ام انداخت و گفت:" گريه مي كردي؟" دماغم را بالا كشيدم . " بلند شو از اتاق بيا بيرون دوست داذم شام عيد دست پخت تو باشد."
نگاهش كردم و نگفتم كه من هم دوست داشتم شب عيد كنار خانواده ام باشم . " فريبرز من طاقت اين زندگي را ندارم شايد باورت نشود كه چقدر اين زندگي برايم سخت ... خواهش مي كنم كاري بكن." نگاهي بي تفاوت به من انداخت و بدون هيچ حرفي از اتاق بيرون رفت و من فهميدم نبايد منتظر هيچ تغيير و تحولي از جانب او باشم.

زمان مي گذشت و همه چيز برخلاف آرزوهاي من پيش مي رفت . تيم جار سبز شده بود . ( تيم جار : جايي كه تخم نشا را در آنج پرورش مي دهند و براي كاشتن در زمين آماده مي كنن.) و كارگرها مشغول جمع كردن بودند . اين بار بر خلاف سال گذشته چكمه ساق بلندي به پا كردم و داخل زمين رفتم . مارجان و عمه كبوتر كنار من روي مرز نشسته بودند . ننه ملوك كه در طرف راست من نشسته بود در دسته كردن نشا ها استاد بود . در همان حال خطاب به عمه كبوتر گفت :" ديشب فريبرز در مورد ازدواج با مارجان با من صحبت كرد و از من خواست تا نظر مارجان را هم بپرسم ... خيلي هم اصرار دارد تا جمع كردن شالي مراسم عروسي برگزار شود..."
نشا ها يكي يكي از دستم افتاد . انگار زالو به قلبم چسبيده بود . آن را مي مكيد. زمين كارگرها دور سرم تاب خورد . همان جا روي زمين گل آلود نقش بر زمين شدم . صداهاي درهم و گنگ به گوشم مي رسيد ." بيچاره يك دفعه جني مي شود!"
مارجان برايم آب قند درست كرد . ننه ملوك توي صورتم آب پاشيد اما صداي فريبرز تاثيرش براي به هوش آمئن من بيشتر از آب فند بود ." چي شده ننه ملوك ! از عمه كبوتر شنيدم ماندانا يك دفعه غش كرده و افتاده توي گل." از ميان پلكهاي نيمه بازم چهره ي نگران او را ديدم . از خودم پرسيدم: ديگر چرا نگران حال من هستي؟ تو كه شب قبل از دختر ديگري خواستگاري كردي ... مگر نگفته بودي مارجان شرايط ازدواج با تو را ندارد ... پس حالا چرا...
وقتي با هم تنها شديم او رو به رويم نشست . سبزي چشمانش به من مي گفت همه چيز امكان پذير است . هر دو به يكديگر نگاه كرديم.
" چرا حالت بد شد؟" "براي اينكه ننه ملوك به عمه كبوتر گفت شما از مارجان خواستگاري كرديد."
" خوب اين غش كردن داشت ؟!"
" نداشت؟!" از اينكه درست شنيده بودم بغض كردم و اشك به ديده آوردم . او ... او چطور تا اين حد خونسرد بود؟ " دير يا زود اينكار را مي كردم."
" چرا مگر ما با هم ازدواج نكرديم ؟ پس چرا مي خواهي با مارجان ازدواج كني ؟"صدايم مي لرزيد بضغضم را به زور فرو دادم . از جا بلند شد و به طرف پنجره رفت . " مي خواهم با مارجان عروسي كنم و يك زندگي عدي را آغاز كنم (نامرد)زندگي كه هرگز با تو نمي توانم داشته باشم." بلند شدم و به سمتش رفتم و گتم:"چرا ... چرا به خاطر گذشته ام آينده ام را خراب مي كني ؟ من كه دوستت داشتم سعي كردم هماني باشم كه تو مي خواهي . پس چرا..پس چرا..."
به گريه افتادم . به طرفم برگشت . رنگ چهره اش تيره شده بود و حالت چشمانش عوض شده بود . " يادت رفته با من چه كردي ؟ من براي تو طعمه اي بيش نبودم . طعمه اي كه به وسيله آن خودت را از ننگ و بدنامي نجات بدهي! شب عروسيمان را به ياد مي آوري . به خاطر داري چطور مرا در خود شكستي ؟ اگر يادت رفته بگدار من ياد آوري كنم."
با صداي بلند داد كشيدم:" خواهش مي كنم بس كن . باشد ازدواج كن . حق من همين است . آره ! من يك بار اشتباه كردم و بايد چندين هزار بار تنبيه بشوم ولي شما هم يادتان باشد وقتي كسي با شهامت به اشتباشه اعتراف مي كند نبايد سركوبش كرد چون يك بار فريب خورده . شما حق داري من به شما بدكردم . پس شما چه فرقي با من مي كنيد ؟ چرا گناه گذشته مرا امروز تلافي ميكني؟ به خدا اين حق من نيست..."
بعد لبه تخت نشستم و هق هق گريه سر دادم . با لحن عصبي رو به من گفت:" فكر نكن با اين اشكها و حرفها مي توان مرا نرم كني . تو همان شب رحم و شفقت را از قلبم گرفتي . مي خواهم با تو همان كاري را بكنم كه با من كردي. من با مارجان ازدواج مي كنم هرچند اين ازدواج به نوعي تنبيه قلب منم هست كه ديگر اينقدر ساده و خوش باور نباشد" با سرعت از اتاق بيرون رفت و در را محكم پشت سرش خودش را بست . از آن روز تا روز عروسي در لاك خودم فرو رفتم .
شلهي جمع شد و مراسم خرمن كوبي به پايان رسيد . ننه ملوك جهاز مارجان را تهيه مي كرد و فريبرز سفارش گوشت و مرغ مي داد. من هم گاهي به كمك ننه ملوك مي رفتم . خنده دار بود كه در تهيه جهاز زن همسرم من هم سهم داشتم. مارجان سر از پا نمي شناخت . عمه كبوتر كيفش كوك بود . من و فريبرز مثل هميشه از نگاه هم در گريز بوديم.
" ماندانا اين ملحفه براي بستر حجله چطور است ؟"
" خوب است ننه ملوك خوب است ." و بعد آهسته قطرا اشكي از ديده فرو ريختم و در دل گفتم خيلي خوب است . از اين بهتر نمي شود . عروسي شوهرم است . چرا گريه مي كنم ؟ چرا نمي خندم ؟ خنده دار است !
" ماندانا فكر مي كني ابروهاي مارجان پيوسته بماند بهتر است يا وسط بروانش را بردارم."
" نمي دانم عمه كبوتر در هر دو صورت خوب است." بلند شدم و از نگاه پرغيظ عمه كبوتر گذشتم . سينه به سينه فريبرز جلوي در متوقف شدم .نگاهش نكردم . در دستش دسته گلي زيبا بود . " كجا مي رفتي مي خواهم اين دسته گل را برايم تزئين كني." با غيظ از كنارش رد شدم و خودم ا به باغ رساندم.
تمام خشم و غضبم را روي بوته هاي گوجه فرنگي و بادمجان و سير و پياز خالي كردم و در همين حين فرياد مي زدم:" باغ نمي خواهم ... برويد به جهنم ... برويد به جهنم."
نمي دانم مارجان كي از راه رسيد . محكم مرا در آغوش كشيد و گفت:" چه كار ميكني ماندانا ! به اين زبان بسته ها چه كار داري؟ بيا ... بيا برويم."
دستم را از مين بازوانش رهانيدم و نگاه پر كينه اي به چشمان مهربانش انداختم و گفتم:" ولم كن ! چه كار به من داري ؟ بگذار به حال خودم باشم."
با تعجب نگاهم كرد و بعد از كنرم رفت. عاجزانه نگاهي گذرا به بوته هاي لگد كوب شده انداختم و با عجز و پشيماني روي زمين نشستم و اشك ريختم.
چقدر براي اين زمين زحمت كشيده بودم . فريبرز مي خواهي عروسي كني ؟ پس من چي؟ من برايت به حساب نمي آيم؟ فريبرز ! به خدا قسم بامن بد كردي . دل من امروز كبود است . مي خواست رنگ باز كند اما تو له اش كردي ...
باشد عروسي كن !

عروسي كن !

ولي يادت باشد يادم مي ماند كه چطور مرا در گور آرزوهايم دفن كردي.
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
71



ماندانا میوه ها را شستی ریختی توی ابکش
بله ننه ملوک سبزیها هم تمام شدند
دستت درد نکند ننه جان انشاءالله عروسی خودت
عروسی خودم
ماندانا که باید عروس خودم شود
عمه کبوتر ریسه رفت و ننه ملوک از فرط خنده صورتش پر از چین و چروک شد با دیدن اسفندیار که نگاهش به من بود چندشم شد عمه کبوتر رو به فریبرز که تازه از راه رسیده بود با ذوق گفت به ننه ملوک گفتم که ماندانا عروس خودم است
فریبرز زیر چشمی به من نگاه کرد و من بی اعتنا روبرگرداندم
بیخود از این وعده ها به خود ندهید دختر عمه من قصد ازدواج ندارد
بله معلوم است که قصد ازدواج ندارد فقط مردها حق دارند چند زن بگیرند و جلوی چشم زنهایشان عروسی راه بیاندازند کی گفته مردها حق دارند چند زن بگیرند
ماندانا حواست کجاست
وسایلت را جمع کردی بیاوری اینجا
چی وسایل
فریبرز رفته بود و ننه ملوک نگاهش به من بود اره دیگر تمام وسایلت را جمع کن باید جهیزیه مارجان را در ان اتاق بچینند تو قرار است با من زندگی کنی
با شما اینجا اوه نه
از این خانه گلی با سقف چوبی اش که هر ان ممکن بود سر ادم بریزد با طاقچه های عریض و پنجره های کورش بدم می امد تمام دیوارها ترک برداشته بود هر چقدر جارو می زدی انگار نه انگار
ماندانا اسفندیار را ندیدی
من چه می د انم اسفندیار کجاست پسر شماست سراغش را از من می گیرید
وای چه بی ادب مگر من چه گفتم
بعد زد پشت دستش و لبش را ور کشید دوان دوان خودم را به ساختمان رساندم باید وسایلم را جمع می کردم مارجان کاسه ها و قابلمه ها را در قفسه ها می چید بی انکه از من چیزی بپرسد برایش توضیح دادم که باید وسایلم را جمع کنم باید پیش ننه ملوک زندگی کنم
لبخند زنان گفت اگر از ان خانه گلی خوشت نمی اید با فریبرز صحبت می کنم که همین جا...
به طرف اتاقم رفتم نه لازم نیست
در حالی که لباسها و وسایل دیگرم را جمع و جور می کردم این چندمین جابجایی من در طول این مدت است این جا بمانم که چه شاهد زندگی عادی شما باشم و حسرت بخورم ان خانه گلی شاید ارامشش بیشتر از اینجا باشد
در باصدا باز شد با دیدن فریبرز حرکاتم در جمع کردن وسایلم رنگ غیظ و خشونت به خود گرفت
داری اتاق را تخلیه می کنی
اره دارم تخلیه می کنم نمی بینی
درچمدان را بستم و چشمهایم را روی هم گذاشتم رفتنیها باید بروند
از جا برخاستم امد روبه رویم ایستاد صدایش گرفته بود غصه نخور برای تو هم شوهری پیدا می شود
از شوخی اش بغضم ترکید اما اجازه ندادم اشکهایم بریزد
به سر باغ بیچاره ات چه بلایی اوردی
حوصله اش را پیدا کنم دوباره از نو می سازمش
ماندانا
بله
در نگاهمان غم کهنه ای سوسو می زد احساس کردم او هم بغض کرده است چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت اشکم در امد مدتی تنها و به دور از هیاهوی عروسی روی تخت نشستم و گریستم خدا لعنتت کند بردیا ببین چه به روز من اوردی
وسایلم را در یکی از سه اتاق خانه گلی چیدم به اطرافم نگاه کردم اگر برق می رفت این خانه مثل گور می شد
چند بالش دور تا دور اتاق چیده شده بود که به عنوان پشتی استفاده می شد یک تخته فرش شش متری و یک موکت ابی فرش اتاق بود گوشه دیوار هم یک چوب لباسی بود و چند لباس و چادر از ان اویزان بود بخاری هیزمی هم گوشه راست اتاق قرار داشت مادر خدا را شکر که قرار نیست همدیگر را ببینیم والا با دیدن من در این اتاق حتما دق می کردی
تو اینجایی ماندانا بیا برویم سفره عقد را بچینیم عاقد بعد از ظهر می اید
باشد امدم
سفره منجوق دوزی شده سپیدی در هال پهن بود دور تا دور اتاق را با کاغذ کشی تزئین کرده بودند سفره عقددر خانه دست چپی عمه کبوتر بود
ماندانا به نظر تو چند تخم مرغ رنگی باید در سفره عقد گذاشت
نگاهی به تخم مرغهای رنگی در دست رخسار کردم و گفتم همه خوش رنگند
به سلما در چیدن میوه ها رد ظرف کمک کردم سه برگ پرتغال توی کاسه اب انداختم و جلوی اینه گذاشتم به یاد سفره عقد خودم افتادم قلبم به هم فشرده شد وقتی کار تمام شد به همراه دیگران از اتاق بیرون امدم
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماندانا بیا دخترم بیا تا با سابیدن قند بر سر عروس و داماد بختت باز شود
فریبرز به سرفه افتاد چادر سپیدی بر سر انداخته بودم با صورتی سرخ و گلگون جای رخسار را گرفتم وقتی قندها را می ساییدم خیلی خودم را نگه داشتم که گریه ام نگیرد
گریه شگون نداردمراسم عقد شوهرم است نه فکر کن مراسم عقد پسر دایی ات است مارجان بله داد همه هورا کشیدند من به ارامی از اتاق بیرون رفتم که شاهد بله دادن فریبرز نباشم روی سبزه ها رودر روی باغ ویران شده خودم نشستم و به فکر فرو رفتم چرا بی صدا گریه می کنی تو باید داد و فریاد راه بیاندازی تا همه بفهمند با تو چه کار می کندهمان مرد مغرور همان که امروز داماد می شود اه فریبرز این حقش نبود تو به بدترین شکل ممکن از من انتقام گرفتی کاش می توانستم از اینجا بگریزم چطور می توانی بعد از این به چشمهای من بنگری به چشمهای من که به امید بخشایش چشمهای بی رحمت خشک شدند
ماندا خانم شما اینجایید
اسفندیار ماندا صدایم می کرد به طرفش برنگشتم ولی پرسیدم چه کارم دارید
همه منتظر شما هستند فریبرز گفته تا شما نیایید کیک را نمی برند
خواستم بگویم به درک نبرند این عقد و عروسی توی سرش خراب شود
اما نگفتم از جا برخاستم بی حس و ناتوان انگار تمام زور و توانم را از من گرفته بودند بسیار خوب برو بگو دارم می ایم
او رفت و من به ارامی دنبالش رفتم
رخسار کارد تزئین شده را به من داد و گفت ماندانا برقص و کارد را به طرف عروس و داماد ببر
چه می گوید رقصم نمی اید مگر عروسی ننه ام است که باید برقصم
فریبرز نگاهی به کارد و بعد نگاهی به من انداخت اسکناسی لای دستم گذاشت و کارد را از من گرفت اسکناس نو و تا نشده از لای انگشتانم لغزید و به زمین افتاد کیک برش خورد درست مثل قلب من
بعد از گرفتن عکسهای یادگاری همه عروس و داماد را تنها گذاشتند ومن جلوتر از همه
چندین دیگ بزرگ روی اتش هیزم در زمین برداشت شده بود چندین زن درشت اندام و کار بلد چادر به کمر بسته بودند و دور و بر دیگها می رخیدند وقتی از مقابل دیگها می گذاشتم به داخل هر یک سری کشیدم سه دیگ برنج و دو دیگ مرغ تدارک دیده بودند رخسار توضیح داد فسنجان درست می کنند در دو دیگ هم گوشت بریانی بار شده بود با تاریک شدن هوا لامپهای رنگین سر تا سر باغ روشن شد و چراغ امید قلب من خاموش شد
ساز و دهل جمعیت زیادی را دور خودش جمع کرده بود زنهای زیادی با لباسهای رنگی و در حالی که هر یک طبقی پر از برنج را که روی ان کله قند تزئین شده و یک بسته چای و روغن و میوه چیده شده بود بر سر داشتند و جلوی جمعیت عرض اندام می کردند و هر یک قصد داشتند جمعیت را متوجه طبق پر و رنگینش بکند به ردیف به طرف انباری می رفتند و طبق را تحویل می دادند چون تا به حال این مراسم را ندیده بودم برایم جالب بود چند نفر از جوانها در حال رقص محلی بودند و ند نفر در حال کشتی گرفتن چون هوا خوب بود مراسم در باغ برگزار می شد
جوان تر ها کار پذیرایی را به عهده گرفته بودند جلوی هر سه نفر یک طبق می گذاشتند شامل یک دیس برنج دو نوع خورشت سالا و برانی و سبزی بود دو سه نفر دیگر هم برای مهمانها اب می اوردند بعد از اقایان نوبت به خانمها رسید
همراه رخسار روی تخت نشسته بودیم و شام می خوردیم فرببرز کت و شلوار سرمه و پیراهن ابی روشن و کراوات البالویی به تم داشت با دیدنش قلبم تند تند زد و نگاهش بر من ثابت ماند و پرسید چیزی کم و کسر نداری
رخسار گفت همه چیز روبه راه است اقا داماد
خسته به نظر می رسی ماندانا
با زهم رخسار جواب داد ماندانا امشب حسابی زحمت کشیده از من هم بیشتر کار کرده خوب دیگر عروسی پسر دایی اش است و باید از خودش مایه بگذارد
فریبرز همچنان خیره نگاهم می کرد و با بغضی که در گلو داشتم نمی توانستم لقمه ام را پایین دهم رخسار چشمکی زد و گفت ماندانا امشب کلی خواستگار پیدا کرده بعد از عروسی باید پذیرایی خواستگارهای جورواجور باشی اقا داماد
فریبرز هنوز نگاهش به من بود خنده ای بغض الود کردم و گفتم شنیدی رخسار چه گفت یک عالمه خواستگار پیدا کردم
لبخند محزونی روی لبش نشست از این بابت خوشحالی
ظرف غذا را توی طبق گذاشتم و دوان دوان به طرف حوض اب رفتم هیچ کس ان دور و بر نبود اب را باز کردم و صورت خیس از اشکم را شستم دوباره قلبم تند می کوبید
او مقابلم ایستاده بود ارزوی چنین عروسی را برای خودمان در سر داشتم ...
هنوز بغضم به کلی فرو نشسته بود خوب به ارزویتان رسیدید
دستش را توی اب حوض فرو برد و با لحنی غمگین و نگاهی اندیشناک گفت ارزویم تو بودی سیبی توی حوض افتاد و اب به سرو صورتمان پاشید فریبرز نگاه نافذ و غمگینش را دوباره به نگاهم دوخت و کمی بعد رفت من ماندم و قلبی که در سینه پر پر می زد و صدایش که در گوشم پژواک می کرد ارزوی من تو بودی
خوب با پسر دایی ات خلوت کرده بودی ها
ولم کن رخسار بیا برویم کمک زنها ظرفها را بشوریم
مهمانها که با خوردن شام قوایی تازه پیدا کرده بوند دسته جمعی می رقصیدند پیرزنها که چادر به کمر بسته بودند با دستمال رنگی چرخ می خوردند پس از شستن ظرفها جوانها کار پذیرایی را با چای و میوه ادامه دادند ماندانا اگر این مراسم برای تو برگزار می شد چقدر عالی بود نه ان وقت همه به حالت غبطه می خوردند و تو چقدر به خودت می بالیدی
کمی ان طرف تر از حلقه مردها زنها دور هم حلقه زده بودند و می رقصیدند مارجان لباس قرمز رنگی به تن داشت و ارایش صورتش خیلی تند و غلیظ بود اگر ارمینا اینجا بود و او را می دید کلی متلک می انداخت و می گفت لپهای مارجان را با ماتیک قرمز کرده بودند و از بس به چشمانش سرمه زده بودند از هم باز نمی شد
عمه کبوتر دست روی دست من گذاشت و گفت حالا دست بزنید من و عروسم با هم برقصیم
هر چقدر سعی کردم دستانم را از دستانش در بیاورم بی فایده بود زور دستان قوی اش چند برابر من بود همه با دست زدن مرا تشویق به رقصیدن می کردند با لباس چین دار بلندی که بر تن داشتم که به قول رخسار جان می داد برای قر دادن ولی برای رقصیدن کم اورده بود من چرا باید برقصم مگر عروسی من است عروسی شوهرم است شما بودید می رقصیدید اگر شوهرتان را داماد ببینید می پرید و چشم عروس را در می اورید موهایش را چنگ می زنید و می کنید حالا انتظار دارید برقصم
شاباش شاباش خسیس نباش
شاباش شاباش بریز بپاش
یک صدا دست می زدند و اواز می خواندند عمه کبوتر و رخسار دستهایم را تکان می دادند و مرا دور خودشان می رقصاندند چند نفری پول به پایم ریختند
احساس کردم سرم گیج می رود زود خودم را کنار کشیدم
نوبت به مراسم حنابندان رسید یکی از نوعروسان فامیل عروس با قاشق حنا را روی اسکناس کف دست عروس می گذاشت بعد ان را می پیچید و لای جمعیت پرتاب می کرد از ان طرف هم یکی از تازه دامادها یا به عبارتی ساقدوش داماد همین کار را برای داماد انجام داد
عاقبت ساعت یک بعد از نیمه شب مراسم به اتمام رسید اقوام دور مجلس را ترک کرده بوند و همسایه ها و اقوام نزدیک ماندند تا کارهای مانده را روبه راه کنند دو سه نفر از خانمها هم برا ی ناهار فردا مرغ سرخ می کردند
من خسته و خواب الود به همراه رخسار خانه را جارو می کردیم بعد حیاط را از پوست پرتغال و سیب و شیرینی گاز زده و برنج تمیز کردیم مارجان هم لباسش را عوض کرد و ظرف می شست فریبرز را ندیدم اسفندیار می گفت سرش درد می کرده به اتاقش رفته
مارجان می خواست جارو را از دستم بگیرد بده به من تو خسته شدی ماندانا تمام روز را کار کردی برو بگیر بخواب فردا هم همین قدر کار داریم
نمی دانم چرا احساسم نسبت به مارجان عوض نشده بود نه از او متنفر بودم نه به او حسادت می کردم او قلبش پاک و پرمهر بود بیچاره او که خبر نداشت شوهرش زن دارد
 

mahsa1984

کاربر بیش فعال
براي شما يك سوالي پيش نيومده؟؟؟
چرا ماندانا به فريبرز نگفته كه ناخواسته اين اتفاق براش افتاده؟؟چرا بهش نگفته كه برديا در رو روش قفل كرده و به زور اين بلا رو سرش آورده؟چرا اينقدر خودش رو گناهكار ميدونه در صورتي كه گناهي نداره؟
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
نه تو هم خسته ای فقط حیاط مانده است
او ارام نمی گرفت رفت سراغ دخترها تا در خشک کردن ظرفهای کمکشان کند دلم پیش فریبرز بودالان چه حالی داشت
نزدیک صبح بود که سرم را روی بالش نهادم رخسار ومارجان در دو طرفم دراز کشیده بودند رخسار در حالی که با موهایم بازی می کرد گفت ماندانا خیلی تو را دوست دارم نه به خاطر اینکه زیبایی یا از شهر امدی به خاطر اینکه خودت را نمی گیری خیلی زود با ادم می جوشی و خودمانی می شوی
مارجان دنباله حرفهای دختر عمه اش را گرفت و گفت ماندانا چه بخواهد چه نخواهد هر کسی را تحت تاثیر قرار می دهد از نظر شکل و قیافه هم کپی فریبرز است من هم ماندانا را دوست دارم از وقتی که او با ما زندگی می کند احساس می کنم همه چیزمان عوض شده
مختصر و مفید تشکر کردم رخسار دستم را گرفت و گفت بیا سه نفری به هم قول بدهیم که همیشه با هم دوست باشیم و به هم نارو نزنیم
مارجان هم دست دیگرم را گرفت و گفت همیشه مثل خواهر کنار هم باشیم و از هم کینه ای بدل نگیریم
هر دو دستهایم را همزمان فشار دادند گریه ام گرفت و گفتم من هم شما را دوست دارم قول می دهمم همیشه با شما بمانم و هیچ وقت نارو نزنم شما خیلی خوب هستید
سر در اغوش مارجان گریه سر دادم ان دو نفر فکر می کردند من به یاد پدر و مادر از دست داده ام گریه می کنم زیاد هم بیراه فکر نمی کردند من به یاد همه چیزهایی که از دست داده بودم گریه می کردم
افتاب هنوز طلوع نکرده بود که بیدارمان کردند با وجودی که دو ساعت بیشتر نخوابیده بودیم همان دو ساعت خستگی را از تنمان بیرون اورده بود
سفره را روی ایوان پهن کردیم که صبحانه بخوریم فریبرز سر و صورتش پف کرده بود معلوم بود دیشب اصلا نخوابیده است
سلام مرا بی پاسخ گذاشت و به نگاهی کوتاه اکتفا کردگونه های مارجان با دیدن فریبرز تا بناگوش سرخ شد فریبرز رو به روی من نشست ننه ملوک همراه یکی دو زن دیر نان تنوری درست کرده بودند سفره صبحانه مفصلی چیده بودند فریبرز گاهی به ظرف پنیر رنده شده خیره می شد گاهی نگاهش به نگاه من مات می شد
فقط یک استکان چای شیرین خورد و زودتر از همه از سر سفره بلند شد
ماندانا جان بیا این ظرف نان و پنیر را ببر برای فریبرز بچه ام خسته است اشتها ندارد
اگر چه دلم نمی خواست با او رودرو شوم اما سینی را برداشتم و به طرف او رفتم که روی تخت نشسته بود و به باغ ویران شده ام نگاه می کرد سینی را مقابلش گذاشتم انگار متوجه من نشده بود مسیر نگاهش را دنبال کردم و همراه با کشیدن نفس عمیقی گفتم به هیچی فکر نکنید مارجان دختر پاک و معصومی است به طور حتم زن زندگی ات می شود
نگاهش بی روح بود امروز مامور زخم زبان زدن به من هستی با لبخند شانه هایم را بالا انداختم با بی حوصلگی گفت نمی خواهد تظاهر به خوشحالی بکنی حالت را می فهمم
از گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم از کجا می دانی چه حالی دارم
برای اینکه من هم حس و حال تو را دارم
این بار نه از گوشه چشم که با تمام وجود به هم نگاه کردیم
صدای ساز و دهل می امد بوی غذاهای خوش طعم همه جا می پیچید و اشتهای ادم را باز می کرد داماد از حمام برگشته بود اصلاح کرده و مرتب خدای من چقدر با کت و شلوار سپید از همیشه برازنده تر به نظر می رسید
ننه ملوک با اسپند به استقبالش رفت همه به ترتیب بر سرش نقل می ریختند بعد از نهار مردم هدایای نقدی شان را تقدیم کردند لباس عروسی بر تن مارجان می لغزید موهایش را دور سرش جمع کرده بودند همین باعث شده بود گونه های گود رفته اش بیشتر نمایان شود
گوشه ای نشسته بودم و به رفتن عروس و داماد به حجله نگاه می کردم همه از کوچک و بزرگ پشت سرشان کف می زدند و اواز می خواندند هوا تاریک شده بود نتوانستم شام بخورم رخسار دستی روی شانه اما زد و کنارم نشست
کجایی خوشگله عروسی هم تمام شد می بینی همه رفتند فقط ما ماندیم حیاط را نگاه کن انگار قوم تاتار ریختند اینجا....
رخسار به جای حرف زدن بلند شو با ماندانا کمک کنید حیاط را جارو کنید
من و رخسار به روی هم لبخند زدیم
وقتی سر بر بالش گذاشتم انگار کامیون سنگینی از روی من رد شده بود ومن له شده بودم حتی نتوانستم به فریبرز و مارجان فکر کنم بیهوش شدم
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
72




ازخواب که بیدار شدم ننه ملوک و عمه کبوتر کنار دیگی که روی اتش قل میخورد نشسته بودند وگفت وگو میکردند.سلام کردم و به طرف حوض رفتم و دست ورویم را شستم.نگاهم بی اختیار به سوی پنجره ی اتاق خواب عروسو داماد پرکشید از پشت پرده ی تور سایه ای را دیدم که بی شک کسی جز فریبرز نبود.
رخسار هم بیدار شده بود.پرسیدم:رخسار چی روی اتش قل می زند؟
رخسار ابی به دست و رویش پاشید. گوشه ی روسری اش و یقه ی پیراهنش هم خیسشده بود.بعد با زیر دامنش صورتش را خشک کرد وگفت:کاچی درست میکنند ما روز بعد از عروسی یعنی روز پاتختی رسم داریم کاچی بپزیم که به کاچی مخصوص عروسی معروف است خیلی هم خوشمزه است وطرفدار هم زیاد دارد.
روی تخت نشستم عطر خوشی به مشامم می رسید.ننه ملوک با ملاقه کاچی را در ظروف مخصوصی که عمه کبوتر به ترتیب جلو میبرد میریخت.من و رخسار هم سفره را پهن کردیم.هنوز نمی دانستم ان مایع غلیظ طلایی رنگ که رخسر می گفت کاچی است خوشمزه است یا نه.
با امدن اسفندیار و پدرش وخاله شوکت که خواهر ننه ملوک بود همه منتظر عروس وداماد شدند.نمیدانم چرا اینقدر دلم می تپید.
رخسار با ارنجش به پهلویم زد وگفت:عروس وداماد را نگاه کن!
وقتی همه به افتخار ورودشان کف می زدند من شرمگین وسر به زیر به گلهای رنگین سفره خیره شدم.مارجان چادر سپید سر کرده بود ولباس صورتی پوشیده بود.وقتی ارایشش پاک شده بود فرقی با گذشته اش نداشت.متوجه نگاه سنگین فریبرز شدم که روبروی من نشسته بود گونه هایم سرخ شدند.نمیدانم چرا بی جهت اعصابم خرد بود.کاچی خوشمزه بود اما من نتوانستم بیشتر از چند قاشق بخورم.
-ماندانا بخور کاچی قوت دارد.
-خوردم عمه کبوتر.
فریبرز لب به کاچی نزده بود.ساکت بود وارام چای مینوشید ان هم پشت سر هم تا جایی که به یاد اوردم هفتمین چایش را سر کشید.مارجان یک بشقاب پر کاچی خورد و دوباره بشقابش را به طرف ننه ملوک گرفت.رخسار سر به سر برادرش میگذاشت و ریز میخندید
از جا بلند شدم و به طرف تخت رفتم. روی تخت نشسته بودم که عمه کبوتر صدا زد:بیا ماندانا جان بیا با اسفندیار سبد ظرفها را ببر توی اشپز خانه رخسار هم بعد از خوردن صبحانه اش به کمکت ماید.
نگاه پر اکراهی به اسفندیار انداختم که به انتظار من ایستاده بود. برگشتم و یک طرف سبد سنگین پر از ظرف را گرفتم.دسی بر طرف دیگر سبد چسبید.این دست را می شناختم.نگاه کوتاهی به سویش روانه کردم که عمه کبوتر با خنده گفت:نه تازه داماد!شما بنشین صبحانه ات را بخور!بگذار داماد اینده هم خودی نشان بدهد.
فریبرز بی اعتنا به حرفهای عمه کبوتر واصرار اسفندیار سبد را بلند کرد.سبد سنگین بود اما او تمام وزن سنگین سبد را به طرف خودش کشانده بود.وقتی سبد را روی زمین اشپز خانه گذاشتیم صاف در چشمان هم نگاه کردیم. اونگاهش دردمند وشرمگین بود ونمن نگاهم بی پروا ونافذ.دلم میخواست به نوعی عقده ی دلم را بیرون بریزم.
من شهممتش را داشتم وشب عروسی پرده از راز زندگی ام برداشتم شما چی؟نتوانستید راز زندگیتان را با مارجان در میان بگذارید نه؟
لحظه لحظه چهره اش رنگ می باخت. دستی به موهایش کشیدو با نگاهی پر استیصال نگاه حق به جانب مرا دنبال کرد.
با شنیدن صدای پا زودتر از اشپز خانه بیرون امدم.ننه ملوک و عمه کبوتر به اتاق حجله رفته بودند تا همه چیز را مورد بررسی قرار دهند.رخسار سفره را جمع می کرد و اسفندیار تکیه بر درخت گردو زده بود و به فکر فرو رفته بود.
کنار مارجان نشستم و به او تبریک گفتم.خجالت کشید وسرش را پایین انداخت.اشک در چشمانم جمع شده بود لبخند زدم واز کنارش گذشتم.
باران میبارید وبچه ها با چتر به طرف مدرسه پر میکشیدند.دیگر از باران خوشم نمی امد چون مجبور بودم توی اتاق پشت پنجرهبنشینم و انتظار بکشم.انتظار بیرون امدن فریبز از خانه ولی روزهای بارانی از خانه بیرون نمی امد.ننه ملوک لوبیا چیتی پاک می کرد. بعد از عروسی از فریبرزدور شده بودم. شام وناهار را من درست میکردم وننه ملوک میگفت دستپخت ت و از مارجان هم بهتر شده است اما چه فایده مارجان زن زندگی فریبرز بود.اما من چه؟
حوصله ام سر رفته ننه ملوک مارجان هم که از خانه اش بیرون نمی اید.
ننه ملوک لبخند زد وگفت:تازه عروس وداماد هستند نباید هم از خانه بزنند بیرون.تو هم اگر حوصله ات سر رفته بیا ولوبیا خیس کن.
راست میگفت اگر سرگرم کاری میشدم کمتر حوصله ام سر می رفت.پس از خیس کردن لوبیا جارو را برداشتم واتاق را جارو زدم.ن.ک جارو خورد به پای ننه ملوک ویک متر به هوا پرید وغر زد:دختر جان مواظب باش جارویت خورد به من.
با تعجب نگاهش کردم.یعنی خوردن نوک جارو به او این هم عصبانیت وغر زدن داشت؟صدای فریبرز راشنیدم که گفت:ننه ملوک می ترسد که با خوردن نوک جارو به بدنش عمرش کم شود.
ننه ملوک دوباره غر زد:خوب کم میشود ننه دروغ که نیست.
نگاه مشتاقم را به چشمان فریبرز دوختم و بی اهمیت به اعتقادات خرافی ننه ملوک به رویش لبخند زدم.
-ننه ملوک مارجان با شما کار داشت گفت وقتی می روید نخ و سوزن هم با خودتان ببرید.
باشد ننه تو هم این ظرف ماست را با خودت ببر.عمه کبوتر برای شما فرستاده
ننه ملوک فس فس کنان شیشه حاوی نخ وسوزن را برداشت و از خانه بیرون رفت.پس از رفتن اوفریبرزبا گستاخی گفت:تو چرا به ما سر نمیزنی؟
جارو کردن را تمام کردم وگفتم:شما چرا نمیگذارید زنتان یادی از دوستان قدیمی بکند؟
پوزخندی زد وگفت:متاسفانه مارجان از بغل من جم نمی خورد فقط منتظر است لب وا کنم واز او تقاضای چیزی کنم.
با غیظ گفتم:خوب اینکه خیلی خوب است. خوش به حال شما!وپشت پنجره ایستادم وگفتم:پس این باران کی میخواهد بند بیاید.
او ظرف ده کیلویی ماست را برداشت وبا گفتن کاری نداری اعلام رفتن کرد.با بغض وخشم به طرفش برگشتم.خواستم بگویم بیشتر بمان من هم باید سهمی از با تو بودن داشته باشم اما بی فایده بود.او مثل دندانی پوسیده برای همیشه مرا از ریشه کنده و دور انداخته بود.وقتی رفت تا چند دقیقه خیره به جای خالی اش اشک ریختم.
دلم هوای مادر کرده بود.نمی دانستمدر چه حالی است و چه کاری میکندباران هنوز میبارید چقدر از هوای بارانیو ابری دلم میگرفت.پس این خورشید کجا رفته؟چرا در نمی اید؟دلم پوسید بس که توی خانه ماندم.
خیره به قطره های درشت باران پاییزی به یاد خاطره ای دل انگیز اهست تکرار کردم:
یکی را دوست میدارم
ولی افسوس که او هرگز نمی داند
نگاهش میکنم شاید
بخواند از نگاه من
که او را دوست میدارم
ولی افسوس او هرگز
نمیخواند
یکی را دوست میدارم...
به برگ گل نوشتم من که او را دوست میدارم
ولی افسوس او گل را
بر گردن کودکی اویخت
تا او را بخنداند
یکی را دوست میدارم..
یکی را دوست....
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
73



عمه کبوتر اخرین بار باشد که به عنوان خواستگار به اینجا می ایید.ماندانا نیامده اینجا شوهر کنی فهمیدی؟
ننه ملوک سعی داشت پادرمیانی کند.چرا ناراحت میشوی پسرم؟خوب در خانه ای که دختر دم بخت باشد محال است خواستگاری پیدا نشود. ماندانا جوان است زیباست.اسفندیار هم که جوان خوبی است و از بچگی با هم بزرگ شدید بگذار ببینم جواب خود ماندانا چیست؟
فریبرز با چهره ای برافروخته وگلگون فریاد زد:لازم نکرده!همین که گفتم ماندانا شو هر نمیکند...والسلام.
نگاه ولحنش به قدری تحکم امیز بود که همه خاموش وبی صدا نگاهی بین همدیگر رد وبدل میکردند.اسفندیار ناراحت وخشمگین از اتاق بیرون رفت.فریبرز زیر چشمی نگاهش به من بود.مارجان استکانهای خالی را از جلوی مهمانهجمع کرد.عمهکبوتر کمی این پا و ان با کرد بعد رو به من با لحنی ارام پرسید: نظر خودت چیست ماندان؟
نگاهی به فریبرز انداختم و با لبخندی محزون گفتم:نظر من هم همین است روی حرف پسر دایی ام حرف نمیزنم.من قصد ازدواج ندارم.
گلویم در هم فشرده شدو صدا به زحمت از ان در می امد.فریبرز نفس اسوده ای کشید و با نگاهی به معنای رفع زحمت کنید خواستگاران را ترغیب به رفتن کرد.عمه کبوتر عصبانی و دلخور از جا برخاست.چادرش را پشت کمرش گره زد وگفت:باشد. من که میدانم چه کسی را زیر سر داری فریبرز ولی باید بگویم پسر کربلایی حسن سرش به تنس نمی ارزد. بیخودی این طفل معصوم را جلوی گرگ نیانداز.
فریبرز با پوزخند گفت:پسر کربلایی حسن اگر جرات دارد پا پیش بگذارد تا قلم پایش را خرد کنم.
پس از رفتن مهمانانننه ملوک کلی با فریبرز بحث کرد اینکه پای خواستگار را از خانه نباید برید دختر دم بخت باید شوهر کند وگرنه کم کم دیگر خواستگار برایش پیدا نمیشود و....
فریبرز از خانه بیرون زد.لابد خیلی برایش سخت بود که برای همسرش خواستگار پیدا شده است. حقش بود.چطور توانست جلوی چشمان من عروسی راه بیاندازد؟اصلا باید میگفتم می خواهم عروسی کنم تا دلش بسوزد.
مارجان به روی من که کنج اتاق نشسته بودم لبخند زد وگفت:فریبرز حق دارد اسفندیار لایق تو نیست
از سادگی مارجان خوشم امد بغلش کردم وبوسیدمش.پس کی لیاقت مرا دارد مارجان؟
خندید و گفت:یکی مثل فریبرز. البته من هم لیاقت فریبرز را نداشتم.هنوز هم باور نمیکنم که با من ازدواج کرده است.
نیشگونی از صورت استخوانی اش گرفتم وگفتم:این طوری حرف نزن تو دختر خوبی هستی فریبرز باید از خدایش باشد که...
مارجان چرا پولور مشکی ام را نشسته ای؟مگر نگفته بودم که...
با دیدن من و مارجان که دراغوش هم بودیم به حرفهایش ادامه نداد.مارجان با ترس گفت:ای وای! ببخشید یادم رفت.همین الان میشورمش.بعد زیر گوشم اهسته گفت:از پوشیدن این پولور سیر نمیشود شب باید بشورمش تا صبح بتواند بپوشد.
پس از اینکه مارجان رفت نگاهی به فریبرز انداختم ولبخند زنان گفتم: چرا خواستگارم را رد میکنید؟ترشیده می شوم روی دستتان میمانم ها!
از شوخی ام خوشش نیامد سگرمه هایش در هم رفت وگفت:بهتر است با من از این شوخی ها نکنی!چون حال وحوصله اش را ندارم.
خوب کاری کردی به اسفندیار جواب رد دادی!هی بهش گفتم برادر جان ماندانا برایت تره هم خرد نمیکند اما مگر گوش داد اسفندیار باید با یکی مثل خودش ازدواج کند نه گلی مثل تو...
وای رخسار!یک جور حرف میزنی انگار اسفندیار برادرت نیست.
مارجان سینی چای را جلویمان گذاشت وگفت:رخسار حرف حق را میزندتو لیاقتت بیشتر از این حرفهاست.
از لطف ومهربانی هر دو تشکر کردم.
در مدت کوتاهی سه چهار تا خواستگار پا پیش گذاشتند که ننه ملوک از ترس الم شنگه ی فریبرز همه را جواب کرد.
مارجان چند بار حالش به هم خورده بود وننه ملوککه گل از گلش شکفته بوداو را به دکتر برد.حیاط را جارو زدم و روی ایوان زیر افتاب دلچسب پاییز نشستم.اواخر اذر ماه بود دلم نمیخواست به این فکر کنم که چرا حال مارجان به خورد ننه ملوک خوشحال به نظر میرسید.باغ چنان مرا مسخ کرده بود که متوجه حضور فریبرز در کنارم نشدم.
به چی فکر میکنی ماندانا؟
به خودم امدم ام نگاهش نکردم .به پدر شدن توفکر می کنم.
دستش را روی دستم گذاشت.این نخستین تماس دستهایمان بعد از عروسی او بود.مثل یک دختر بچه ی نابالغ گر گرفتم.
از این بابت ناراحتی؟
گلویم می سوخت.
نه!شما می خواستید یک زندگی عادی داشته باشید از این بابت خوشحالم.
صورتم را بر گرداندم تا شاهد فروریختن اشکهایم نباشد.سرم را به طرف خودش برگرداند .اشکهایم را با نوک انگشتهایش پاک کرد و اهسته گفت:پس برای چی گریه میکنی؟
دیگر به هق هق افتاده بودم به سمت باغ دویدم تا روح سبز باغ خاطر پریشان مرا ارامش بخشد.
پس چرا گریه می کنم؟نمی فهمی؟نمیفهمی دوستت دارم ولی هر لحظه باید تو را متعلق به دیگری بدانم.نمی فهمی راه سختی را برای تنبیه من برگزیدی.آه چه زود گذشت ان روزها که در کنار هم بودیم.کاش مادر به این زودی از ورامین بر نمیگشت.کاش هیچ وقت از من خواستگاری نمیکردی....

ننه ملوک ومارجان برگشتند.ننه ملوک از فرط خوشحالی چندین بار صورت مرا بوسید و گفت:ننه جان مانتانا.مارجان حامله است.مارجان حامله است.
بر گونه ی مثل لبو سرخ شده مارجان بوسه ای زدم و به او تبریک گفتم. فریبرز هیچ واکنشی نشان نداد.سوار ماشین شد و بیرون رفت.تا ظهر برنگشت.
ننه ملوک حرفهای دکتر را مو به مو برای من شرح داد.
دکتر گفت نباید زیاد کار کند بارسنگین بلند کند.گفته باید غذای مقوی بخورد تا از این لاغری در بیاید.راستی مانتانا تو باید برایش خواهری کنی و کمکش باشی.مارجان هم مثل تو کسی را ندارد.خدا پدر مادرت را بیامرزد.
به روی مارجان که نگاهم میکرد لبخند زدم.
از فردا تمام کارهای مارجان را من انجام میدادم حتی نمی گذاشتم تختوابش را مرتب کند.ملحفه صورتی را با حسرت روی تخت پهن میکردم وبر جای خواب فریبرز با اندوه دست میکشیدم و بوسه می زدم.در اتاق خوابشان کنار عکس کودکی خودش عکس کودکی مرا هم میخ کرده بود.شاید مارجان فکرش را هم نمیکرد که یکی از عکسها متعلق به دوران کودکی من باشد.
مارجان را کنار بخاری نشاندم و خانه را جارو زدم.یکی از غذاهای مورد علاقه ی فریبرز را درست کردم و یک غذای مقوی هم طبق برنامه ی غذایی دکتر برای مارجان درست کردم.
مارجان مبادا دست به ظرفها بزنی.خودم می ایم وظرفها را برایت می شورم...بگو جان ماندانا ظرفها را نمیشورم؟
اشک به دیده اورد وگفت:تو خیلی خوبی!از یک خواهر هم دلسوز تری بیشتر از این خجالتم نده.
دستی روی سرش کشیدم وگفتم:گریه نکن عزیزم!برای بچه خوب نیست . من باید بروم الان دیگر فریبرز پیدایش میشود.تو هم تا امدنش استراحت کن
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز



بعد هم مي رفتم به كمك ننه ملوك. خانه جارو زده را دوبره جارو مي زدم و كمي ادويه و نك به غذا اضافه مي كردم. پس از ناهار و اطمينان از خواب نيمروزي فريبرز به خانه شان مي رفتم و ظرفهايشان را مي شستم . براي شب خوراك لوبيا يا آبگوشت بار مي گذاشتم و براي مارجان هم عصرانه فرني درست مي كردم.
مارجان هر روز تپل تر و گرد تر از قبل مي شد. در عرض يك ماه ده كيلو وزن اضافه كرد. تمام چالهاي گردن و صورتش پر شده بود . براي من كم و بيش خواستگار مي آمد و با مخالفت شديد فريبرز شكست خورده بر مي گشت.
با مارجان هررزو به راهپيمايي مي رفتيم چون دكتر گفته بود برايش خوب است . هررزو همراه رخسار و مارجان تا حاشيه جنگل انبوه پيش مي رفتيم و با خواندن شعر و اواز بر مي گشتيم.
دوباره درختان سبز شدند و شگوفه دادند و گلها چشم گشودند و به زندگي لبخند زدند. اين دومين سال نو پس از ازدواجم بود . فريبرز به عنوان عيدي به من يك چك داد . با ديدن رقم قابل توجه اش با چشمان فراخ گفتم:" با اين پول چه كار بايد بكنم؟" لبخند زد و گفت:" هر كاري كه دوست داري."
اما من هيچ كار خاصي در نظرم نبود. من كه هرروز كارهاي مارجان و ننه ملوك را انجام مي دادم . تمام لباسهايي را كه با خودم از تهران روزي به همراه زباله ها به آتش كشيدم و براي هميشه با گذشته ام خداحافظي كردم.مثل زنان دور و برم لباس مي پوشيدم و تا انجا كه مي شد به زبان خودشان صحبت مي كردم.
يك روز در زير زمين با ننه ملوك رب مي پختيم كه صداي مارجان را شنيدم كه مرا به كمك مي طلبيد. وقتي رفتم ديدم قصد داشت كپسولي پر را از انباري به خانه ببرد. كلي سرزنشش كردم." تو با اين حال و روزت مي خواست كپسول به اين سنگيني را بلند كني؟" " براي تو هم سنگين است بگذار كمكت كنم." زورم به كپسول نمي رسيد اما هرطور بود ان رابلند كردم و كشان كشان از پله ها بالا بردم . از شدت درد پهلوهايم لبم را به دندان گزيدم اما به روي خودم نياوردم . وقتي كپسول را برايش وصل كردم و با كپسول خالي از پله ها پايين رفتم از شدت درد نتوانستم فاصله كوتاه پله تا انباري را پيش بروم . زانويم سست شد و روي زمين افتادم . مارجان محكم به صورتش زد . " اي واي ! خدا مرگم بدهد . چي شده ماندانا؟"
در همان حل كه نفس نفس مي زدم گفتم:" چيزي نيست الان خوب مي شوم." اما هر كاري كردم نتوانستم كمرم را راست كنم . مارجان ننه ملوك را صدا زد . ننه ملوك و مارجان مرا به اتاقم بردند. كمرم به شدت درد مي كرد. ننه ملوك مارجان را سرزنش كرد و بعد هم مرا ." نگفتي يك دختر جوان چطور مي تواند كپسول بلند كند ؟ لابد نافت افتاده . فريبرز كجاست تا به دكتر برسانيمت." رخسار هم امده بود و يك قرص مسكن به خوردم داد. وقتي فريبرز آمد دلم لرزيد. " چي شده ؟ چرا گريه مي كني مارجان ! چيه رخسار!كسي جواب مرا نمي دهد ؟" مارجان بغضش تركيد و همه چيز را برايش شرح داد .
صداي فرياد فريبرز بلند شد." شما زنها هميشه خودسر و خودخواه هستيد !( چه پررو ! مرتيكه بي غيرت اصلا به زن حاملش كمك نمي كنه تازه غرم مي زنه . اه اه .) كي گفته كپسول را بلند كني؟" در ديده ي پر ملامتش نگراني و علاقه هم برق مي زد . با درخشش اين برق قوت گرفتم . كنارم نشست و گفت:" كمرت درد مي كند ." چشمانم را بستم و باز كردم. سرش را تكان داد و گفت:" دستي دستي خودت را به چه روزي انداختي . بيا ننه ملوك كمكش كنيد تا بگذارمش توي ماشين . بايد به دكتر نشانش بدهيم."
كمي بعد سوار ماشين شده بودم . يكريز مرا به باد انتقاد گرفته بود ." چرا به فكر خودت نيشتي؟ فكر كردي نمي دانم تمام كارهاي خانه را تو انجام مي دهي ؟ نمي گذاري مارجان دست به سياه و سپيد بزند . شده مثل بادكنك كه هر لحظه امكان دارد بتركد . حالا هم كه كپسول را بلند كرده اي . اگر نقصي پيدا كني چه ؟ من چه خاكي به سر خودم بريزم." من در لذت شيريني به سر مي بردم . دوست داشتم هرچه بيشتر سرزنشم كند . چون سرزنشش بوي عشق مي داد بوي علاقه مي داد.
" پولي كه به عنوان عيدي بهت دادم چه كار كردي؟ فكر كردي نمي دانم قرض دادي به سلما تا دار قالي به پا كند؟ چه قصدي از اين كارها داري ؟ مي خواهي مهر پشيماني را روي پيشاني ام پررنگ تر كني ؟ مي خواهي هر روز خدا به خودم لعنت بفرستم كه چرا...چرا...تو را از دست دادم؟"
فريبرز بغض كرده بود من هم همينطور.
دكتر پس از معاينه تاكيد كرد چند روز استراحت كنم و داروها را طبق دستور مصرف كنم.آمپولها را هم سر وقت تزريق كنم. تا چند روز در اتاق بستري بودم. اگر مارجان و رخسار و سلما تمام وقت كنارم نبودند از بيكاري دچار افسردگي مي شدم. پس از مصرف مرتب دارو ها عاقبت توانستم كمرم را صاف كنم و از بستر بيرون بيايم. فريبرز مرتب در خلوت به من هشدار مي داد كه به فكر سلامتي خودم باشم.
دوباره باغ را كندم و نشا گوجه فرنگي و بادمجان و پياز و سير و سيب زميني كاشتم . من اين زندگي را دوست داشتم و ديگر كمتر به ياد خانوده ام مي افتادم و در فراموشي اختياري به سر مي بردم. مارجان شكمش به قدري بالا آمده بود كه نمي توانست راه برود. عمه كبوتر مي گفت اگر ماندانا به مارجان نمي رسيد معلوم نبود چه بر سرش مي آمد.
اواخر ارديبهشت درد به سرغ مارجان آمد و او را روانه بيمارستان كرد. هيچ فكر نمي كردم هوويم زايمان كرده بلكه فكر مي كردم خواهرم فارغ شده است .
دخترش وقتي به دنيا آمد چهر كيلو نيم وزن داشت . گرد و تپل وبد و لپهايش سرخ بود . وقتي بچه را آوردند من و ننه ملوك لباس به او پوشانديم. به آرامي صورتش را بوسيدم و او را به طرف فريبرز بردم . در آن لحظه نه قصد نارحتي اش را داشتم و نه اينكه لخواهم او به حالم دل بسوزاند . گفتم:"مبارك باشد فريبرز خان! بچه اول اگر دختر باشد زندگي بركت پيدا مي كند . مي بيني چقدر خوشگل است شكل مادرش است . بغلش كن و به او خوشامد بگو."
فريبرز با نگاهش پر اشك نوزاد را از دست من گرفت و به گونه هايش فشرد . در آن لحظه فقط من مي دانستم فريبرز چرا گريه مي كند . حال عجيبي داشتم . مرجان كه مثل بادكننكي خالي از باد روي تخت افتاده بود دستم را فشرد و گفت:" از تو ممنونم ماندانا . خيلي به تو مديونم."
صورتش را بوسيدم و براي اينكه اشكهايم سرازير نشود از اتاق بيرون رفتم .
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
براي شما يك سوالي پيش نيومده؟؟؟
چرا ماندانا به فريبرز نگفته كه ناخواسته اين اتفاق براش افتاده؟؟چرا بهش نگفته كه برديا در رو روش قفل كرده و به زور اين بلا رو سرش آورده؟چرا اينقدر خودش رو گناهكار ميدونه در صورتي كه گناهي نداره؟
منم خودم خيلي حرصم ميگيره كه ماندانا هميشه خودش رو مقصر و گناهكار مي دونه:w39: در صورتي كه به نظر من اون اصلا گناهكار نيست بلكه فريب خورده است ...:w16:
 

ar ebrahimzadeh

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
البته ماندانا گناهکار که هست ولی نه اینقدرها که در برابر فریبرز الدنگ(excuse me) اینقدر کوتاه بیاید. همینکه ماندانا با بردیا به یک خانه خالی میرود اشتباه کمی نیست و هیچ آدم عاقلی پیدا نمی شود که اینکار را بکند و بقیه اش را پیش بینی نکند. بزرگواری ماندانا در راه این توبه فوق العاده است و حفظ متانتش و این مسائل خیلی مرا برای تعقیب این داستان ترغیب می کند . در ضمن از شما خانم صورتی بخاطر نگارش پرمرارت این داستان تشکر میکنم.
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
74




مراسم شب پنج را خیلی مفصل برگزار کردند.هرکس در مورد نام بچه نظری می داد.یکی می گفت عذرا نام مادر فریبرز را رویش بگذارید.یکی دیگر نامی مذهبی را مناسب میدید.نوبت من که رسید گونه اش را بوسیدم وبا خنده گفتم:چون فصل زیبای بهار به دنیا امده به نظر من بهار خیلی بهش می اید...البته انتخاب نام بچه حق پدر مادرش است.
بعد از من نوبت فریبرز رسید که نوزاد را در اغوش بگیرد.او هم نرم ولطیف بوسیدش وگفت:من بهار صدایش می زنم.
همه کف زدند و از اینکه نام انتخابی من مورد توجه فریبرز و مارجان قرار گرفت سر از پا نمی شناختم.
چهل روز پس از تولد بهار نوبت به وجین زمینها رسید.سرپرستی کارگرانرا من به عهده گرفتم چون مارجان نمیتوانست مثل سالهای گذشته خودش سر زمین بیاید.ننه ملوک هم ان روزها حال خوشی نداشت.
عمه کبوتر در حالی که از من عقب افتاده بود با خنده گفت:یادش به خیر!من هم وقتی دختر بودم این طوری چالاک در وجین ونشا از همه جلو می زدم.
عمه کبوتر یادش رفته بود دو سال پیش به همراه کارگران دیگر دستم انداخته بود ومارجان را به رخ من می کشید.یاد حرفهای شب گذشته فریبرز افتادم که از من خواسته بود فقط از دور مواظب کارگران باشم تا از زیر کار در نروند و من با سر سختی جلویش ایستادم وگفتم:من به میل خودم به زمین می روم و این کار را دوست دارم.
به مارجان کمک می کردم تا بچه اش را تر وخشک کند.در بچه داری خیلی بی تجربه بود و به راستی کمکهای به موقع من به دادش رسید.
به رخسار در شستن قالی هایش کمک می کردمو به سلما در رج زدن قالی.دلم می خواست به همه کمک کنم و به نوعی برای همه مثمر ثمر واقع شوم.
از خانه عمه کبوتر بر میگشتم که فریبرز جلویم را گرفت وگفت:کجا بودی؟
هنوز هم وقتی می دیدمش مثل ان وقتها دلم می تپید.
به رخسار و عمه کبور کمک می کردم.
با عصبانیت گفت:
چند بار بگویم دلم نمی خواهد به کسی کمک کنی!چرا به فکر خودت نیستی؟
به رویش لبخند زدم وگفتم:مگر کمک کردن چه عیبی دارد؟<xml><o></o>
پریشان به نظر می رسید حتم داشتم مارجان ننه ملوک از حمام برنگشته اند که این گونه وسط حیاط به بازویم چسبیده بود.<o></o>
ببین ماندانا!دلم میخواهد مثل گذشته بشوی به همان شکل که بودی همان ماندانایی که تعطیلات نوروزش را همراه پسر دایی دبیرش به شمال امده بود...<o></o>
نمیفهمیدم چه می خواهد بگوید بنابراین منتظر ماندم تا بیشتر توضیح بدهد.<o></o>
ببین من در شهر برایت خانه میگیرم.به همه میگویم تو بر میگردی پیش خواهرت اما تو می روی خانه ای که من برایت تهیه میکنم.قول می دهم گذشته ها را جبران کنم ...قول می دهم.<o></o>
مدتی به هم چشم دوختیم.پیشنهادش بدین معنی بود که گذشته ها را فراموش کرده و میخواهد با من یک زندگی عادی را شروع کند.نمی دانم چرا خنده ام گرفت.دستهایش را پس زدم وگفتم:نمیتئانم قبول کنم .من این زندگی را همین طور که هست دوست دارم الان مدتهاست نه کابوس می بینم نه دچار تخیلات می شوم.چرا می خواهی دوباره همه چیز را از من بگیری؟بگذار همین که هستم بمانم.باور کن ماندانایی که الان همه می شناسند دوست داشتنی تر ومفید تر از ماندانای گذشته است.<o></o>
در چشمانش سوسویی از اشک دیده می شد.<o></o>
چرا نمی خواهی اشتباهاتم را جبران کنم؟<o></o>
بغض الود ودرد مند نگاهش کردم وبا صدایی که می لرزید گفتم:برای اینکه من ومارجان قول دادیم که دوست باقی بمانیم وبه هم نارو نزنیم.انگاه از مقابلش گذشتم وخودم را به اتاقم رسانیدم.<o></o>
دیر به یاد من افتادی فریبرز!حالا که تمام خواسته های قلبی ام را در گور ارزو ها یم کفن کردهام این صدا که بوی عشق می دهد مثل مر ثیه ای است بر مزار ارزو هایم...مرا به حال خود بگذار...مرا به حال خودم بگذار...دلت به حالم نسوزد من اینگونه راحتم ...راضی ام.<o></o>
اواخر شهریور ننه ملوک قصد داشت خانه را گلکاری کند.من که سالهای گذشته شاهد این کار بودم خودم خاک مخصوص وپهن چهارپایان را با اب مخلوط می کردم وجوراب کهنه ای را به دستم می کردم و این خاک مخلوط شده را نرم روی تمام دیوارهای خانه کشیدم.<o></o>
کارم یک روز تمام طول کشید. ننه ملوک نماز شب را خوانده بود که من هم از کارم فارغ شدم.<o></o>
خسته نباشی ننه جان.خدا عمرت بدهد.خودم هم به این خوبی نمی توانستم گلکاری کنم.<o></o>
وقتی دست ورویم را شستم وبه خانه برگشتم ننه ملوک رو به قبله دراز کشیده بود.صدایم زد ومرا کنارش طلبید.نمی دانم چرا صورتش به نظرم مهتابی می رسید.کنارش زانو زدم و با خنده گفتم:چیه ننه.شام نخورده دراز کشیدی
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
دستم را میان دستان مرتعش و نا توانش فشرد وگفت:ننه حال خوشی ندارم مواظب مارجان و بهار باش.مثل یک خواهر همیشه در کنارش باش. خیالم از بابت مارجان راحت است چون خواهر خوبی مثل تو دارداما دلم به حال تو می سوزد.نمی دانم چرا فریبرز نمی گذارد تو شوهر کنی!
خندیدم و گفتم:ول کنید این حرفها را ننه جان!الان برایت از ان شامیها درست می کنم که دوست ارید.
بعد بی توجه به مخالفتهای او به طرف یخچال رفتم.یک بسته گوشت چرخ کرده بیرون گذاشتم.وقتی به طرف ننه ملوک برگشتم او بی حرکت به گوشه ای خیره شده بود.صدایش زدم جوابم را نداد.چندین بار صدایش زدم اما بی فایده بود....سرم را به سرش چسباندم و با هق هق گریه چشمان بازش را بستم.
از دست دادن ننه ملوک از فقدان مادر بزرگ هم دردناک تر بود.او در لحظه ی مرگش نگران حال و روز من بود. چه راحت وسبکبال رو به قبله دراز کشیده بو و چه عاشقانه لحظه ی کوچکش را درک کرده بود.

وقتی ننه ملوک را به خاک سپردند تمام عقده ها وغم های کهنه ی دلم سر باز کرد.من با فریاد وناله همه را تحت تاثیر قرار دادم.این مردم چه می دانستند در دل من چه می گذرد؟چه می دانستند ننه ملوک تمام امید وارزو های از دست رفته ی مرا به من باز گردانده بود و دوباره همراه خودش در گور کفن کرده بود....رخسار شانه هایم را می مالید و دلداری ام می داد.
این قدر غصه نخور وگریه نکن!ننه ملوک عمر با عزتی داشت.
تنها چیز با ارزش ننه ملوک جانمازش بود که ان را به من دادند.از ان پس تمام نمازهای واجب را سر موقع می خواندم
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا