رمان عشق با تو در رویا

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
با عصبانیت گفتم:ببین لیلا...اگه یك بار دیگه اسم نیما رو جلوی من بیاری هر چی دیدی از چشم خودت دیدی...
لیلا كمی مكث كرد و بعد در حالیكه می خندید گفت:اوه...اوه...مثل اینكه حسابی زدین به تاپ و توپ همدیگه...آره؟
- حرف نزن لیلا...اصلا" نمیخوام نه حرفی از نیما بزنم نه چیزی از نیما بشنوم.
- وا...خوب چی شده؟!
- وقتی از تو خواسته كه با من تماس بگیری صد در صد بقیه ی ماجرا رو هم برات گفته...پس فیلم بازی نكن.
- به مرگ مامانم هیچی به من نگفته...فقط گفت تو از دستش دلخوری و جواب تلفنش رو نمیدی...بیچاره خیلی نگرانت بود...اعصابش حسابی به هم ریخته بود...چیكارش كردی كه اینجوری دیوونه ات...
به میان حرف لیلا رفتم و گفتم:لیلا بسه...گفتم نمیخوام حرفی از نیما بزنی...اگه میخوای ادامه بدهی به خدا گوشی رو قطع میكنم...
- اوووووه...چته؟...معلومه هنوز خیلی داغی...باشه بابا...یه وقت دیگه با هم صحبت میكنیم.
زیاد معطل نكردم و با خداحافظی كوتاهی كه بین ما انجام شد گوشی رو سر جایش گذاشتم.
حرفهایی كه پدر و مادر نیما اون روز به من زده بودن خیلی برام گرون تموم شده بود و بی نهایت از نیما دلخور بودم...
در اون روز تصمیم خودم رو گرفتم كه از اون لحظه حسابی به درس و كنكور خودم فقط فكر كنم و تحت هیچ شرایطی نمی خواستم بار دیگه مورد اهانت كسی قرار بگیرم!
شب وقتی مامان برگشت اونقدر خسته بود كه حتی شام نخورد و خیلی زود خوابید به همین دلیل متوجه ی حال خراب من هم نشد!...شاید هم شد و بنا به مصلحت مادرانه صلاح رو در این دید من رو به حال خودم بگذاره...مطمئن بودم مامان حتی یك در صد هم احتمال وقوع چنین موضوعی رو برای من نمیداد و احیانا" دگرگونی حال من رو به پای استرسها و اضطرابهای اواخر كه همه رو به بهانه ی كنكور قلمداد كرده بودم زده باشه!
فردای اون روز هم وقتی به مدرسه رفتم مسیرم رو تغییر دادم تا احیانا" نیما رو در راه نبینم و موفق هم شدم و در مدرسه وقتی موضوع رو با اصرار لیلا برایش تعریف كردم او نیز برای دقایقی نگران شد و به فكر فرو رفت اما در نهایت به همان شخصیت بی خیال خودش برگشت و از اینكه من تصمیم گرفته بودم نیما رو نبینم تنها حرفی كه زد این بود:امكان نداره این وضع همیشگی باشه...تو الان حسابی عصبانی هستی...یه مدت دیگه كه بگذره و آتیشت سرد بشه نظرتم تغییر میكنه.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
فردای اون روز هم وقتی به مدرسه رفتم مسیرم رو تغییر دادم تا احیانا" نیما رو در راه نبینم و موفق هم شدم و در مدرسه وقتی موضوع رو با اصرار لیلا برایش تعریف كردم او نیز برای دقایقی نگران شد و به فكر فرو رفت اما در نهایت به همان شخصیت بی خیال خودش برگشت و از اینكه من تصمیم گرفته بودم نیما رو نبینم تنها حرفی كه زد این بود:امكان نداره این وضع همیشگی باشه...تو الان حسابی عصبانی هستی...یه مدت دیگه كه بگذره و آتیشت سرد بشه نظرتم تغییر میكنه.
اون روز وقتی به خونه برگشتم چند تا از مشتریهای مامان برای تحویل گرفتن سفارشهاشون اومده بودن...كلی صدای خنده و صحبت از اتاق كار مامان به گوش می رسید.
میدونستم امروز مامان تمام سفارشهاش رو تحویل خواهد داد و دیگه تا بعد از تعطیلات نوروز هیچ سفارش دوختی رو قبول نمیكنه.
به اتاق خودم رفتم و لباسهام رو عوض كردم.
با اینكه خیلی گرسنه بودم اما ترجیح دادم تا رفتن مشتریهای مامان صبر كنم و بعد ناهار رو با هم بخوریم بنابراین تا زمان ناهار شروع كردم به درس خوندن و تست زدن!
گوشی موبایلم كه از دیروز خاموشش كرده بودم هنوز به همون حالت روی میز تحریرم بود.
برای لحظاتی داشتم تحریك میشدم كه گوشی رو بردارم و روشنش كنم!...اما مثل این بود كه نیرویی خاص من رو از انجام این كار منع كرد!
صدای زنگ تلفن خونه به گوشم رسید.
از اتاق بیرون و به هال رفتم...گوشی تلفن روبرداشتم و گفتم:بله؟...بفرمایید.
صدای مرد جوانی كه با جدیت صحبت كرد در گوشم طنین انداز شد: سلام خانم...ببخشید به بنده اطلاع دادن كه در منزل شما دختر خانمی با نام مهسا شریفی هست كه خودش رو داره برای كنكور امسال آماده میكنه...درسته؟
صدای صحبت و بگو و بخند مامان با مشتریهاش كه از اتاقش به گوش می رسید تمام فضای خونه رو پر كرده بود در نتیجه این امر باعث میشد برای شنیدن صدای فرد پشت خط تمام تلاشم رو بكنم تا حواسم جمع باشه!
با تعجب به چیزی كه شنیده بودم فكر كردم!...خدایا كی میتونه پشت خط باشه؟!...اصلا" چه دلیلی داره به جایی خاص مشخصات من رو داده باشن؟!
با تردید گفتم: شما؟!!!
بدون اینكه پاسخ سوال من رو بده ادامه داد: بنده با تمام نیرو در خدمتم تا ایشون رو از اضطراب و استرسی كه الكی الكی خودش رو دچار اون كرده نجاتش بدهم...
و بعد خندید!
یكدفعه صدای سعید رو شناختم و گفتم:خیلی مسخره ایی سعید...
سعید كه هنوز می خندید گفت: احوالت چطوره؟...حالت خوبه؟...شنیدم دیروز دوباره به هم ریخته بودی...مهسا این مسخره بازیها چیه درآوردی؟...چرا دختر تو اینقدر خودت رو اذیت میكنی؟...من نمی فهمم با این همه نگرانی و اضطراب تا حدی كه با دوستات دعوات هم میشه و حرص میخوری و حتی گریه میكنی مگه میشه توی كنكور موفق بود؟
- زنگ زدی فقط اینها رو بگی؟...این شوهر عمه نازی كاش به عنوان خبرنگار بی.بی.سی بره خودش رو معرفی كنه...حالا این موضوع چی بوده كه اومده به تو گفته؟!
- من كه نمیدونم تو رو با چه حالی دیده بوده ولی همینقدر بهت بگم كه امروز قبل ظهر خاله نازی كه اومده بود اینجا تعریف میكرد میگفت حسابی نگرانت شده بوده...حالا الان چطوری؟
- خوبم.
- غروب با سهند و محمد و سارا قرار گذاشتیم بریم سمت لواسان یه چرخی بزنیم...بیام دنبالت میای بریم؟
- نه...مرسی...خوش بگذره...میخوام بشینم یه ذره به درسهام برسم.
- مهسا!!!...گفتم غروب نگفتم همین الان...تا غروب بشین درسهات رو بخون بعد میام دنبالت.
- نه...نمیام.
- عجب لجبازی هستی تو...میریم یه آب و هوا عوض میكنی دور هم خوش میگذره...اون استرس و نگرانیتم یه ذره كم میشه.
- من حالم خوبه...هیچ اضطراب و استرسی هم ندارم...نمیام.
- زندایی خونه اس؟
- بهت گفتم نمیام.
- پرسیدم زندایی خونه اس یا نه؟...میخوام با زندایی سلام و احوالپرسی كنم.
- آره هست ولی با مشتریهاش توی اتاق كارشه نمیتونه بیاد الان پای تلفن.
- باشه پس یه ساعت دیگه تماس میگیرم...فعلا" خداحافظ تا غروب كه بیام دنبالت.
. نخیر...نیا...گفتم نمیام.
-می مكث كردم و بعد متوجه شدم سعید گوشی رو قطع كرده!
حالم از این اخلاقها و رفتارهاش به هم میخوره...همه چیز رو در نهایت غرور و خودخواهی دوست داره به اجرا بگذاره!
در همین لحظه مشتریهای مامان كه همگی چهره هایی شاد و راضی داشتند از اتاق كار به همراه مامان خارج شدند و ضمن سلام و علیك با من درنهایت از مامان تشكرو عید رو پیشاپیش تبریك هم گفتند وسپس رفتند.
بعد از رفتن اونها از چهره ی مامان كاملا" میتونستم بفهمم كه چقدر از كار خودش راضی به نظر میرسه و به عبارت دیگه كاملا" مشخص بود كه كلی خستگی كارها از تنش به در اومده بوده!
در حین ناهار خوردن بودیم كه بار دیگه تلفن منزل زنگ خورد.
وقتی مامان از روی صندلی بلند شد تا به هال بره و تلفن رو جواب بده گفتم:این دوباره سعید كه زنگ زده...
مامان با تعجب به من نگاه كرد و گفت: تو از كجا میدونی؟!
برایش توضیح دادم كه وقتی او با مشتریهاش در حال صحبت بود سعید تلفن زده...مامان كه حالا كنار تلفن رسیده بود گوشی رو برداشت و از نحوه ی سلام و احوالپرسیش فهمیدم حدسم درست بوده.
وقتی تلفن رو قطع كرد و به آشپزخانه برگشت گفت: بچه ها بعد از ظهر میان دنبالت تا تو رو با خودشون ببرن لواسان یه ذره بگردین و روحیه ات عوض بشه...عمه ناهیدتم میاد اینجا پیش من و شام اینجاس...چرا سعید گفته میاد دنبالت گفتی نه؟!
- چون درس دارم.
- وا!!!...خوب بعد از ناهار تا غروب كه بیان دنبالت بشین درسهات رو بخونه...زشته بچه ها اینقدر میخوان به تو محبت كنن تو با رفتارت اونها رو پس میزنی...بعد پیش خودشون میگن حتما" از آدم به دوری...
- غلط كردن...ببین مامان من اصلا" حوصله ندارم به سعیدم گفتم كه نمیام...دیگه شما چرا اصرار داری؟
- خوب اونها هم چون میدونن تو این روزها بی حوصله ایی و داری حسابی خودت رو خسته و اذیت میكنی برای همین میخوان تو همراهشون باشی وگرنه كه...
غذام دیگه تموم شده بود...از سر میز آشپزخانه بلند شدم و گفتم: من نمیرم باهاشون...همین كه گفتم...بیخود دارن میان دنبال من.
مامان فقط خیره نگاه كردم و دیگه حرفی نزد!
بشقابم رو روی كابینت گذاشتم و به اتاقم برگشتم و دوباره مشغول درس شدم.
چند باری لیلا تلفن كرد كه هر دفعه به مامان گفتم به جای من به لیلا جواب بده و چند بار هم خواستم بهانه بیاره مثلا" بگه كه من رفتم حموم یا رفتم خونه ی خاله ثمین...طفلك مامان هم با اینكه دروغ گفتن رو اصلا" دوست نداشت ولی زمانیكه براش توضیح دادم كه نمیخوام وقتم تلف بشه و لیلا با پرحرفی من رو از درس میندازه مجبور میشد با گفتن حرفهایی كه من خواسته بودم لیلا رو قانع كنه و او هم بعد از چند بار تماس دیگه تلفن نزد!
حدس میزدم نیما از لیلا خواسته تا با من تماس بگیره چون سابقه نداشت لیلا در تماس تلفنی به منزل اینقدر سماجت به خرج بدهد!...دلم نمی خواست در اون شرایط نه خبری از نیما داشته باشم و نه چیزی از او بشنوم!
غروب كه شد با به صدا دراومدن زنگ منزل فهمیدم سعید طبق حرفی كه زده حالا اومده دنبالم!
زمانیكه مامان با اف.اف درب رو باز كرد از پنجره دیدم عمه ناهید در ابتدا وارد حیاط شد سپس به دنبال او سارا و پشت سراونها سعید به داخل حیاط اومده و درب رو بستند.
مامان طبق عادت با خوشرویی و كلی خوش آمد درب هال رو باز كرد و به استقبالشون رفت...
سارا خیلی سریع با مامان روبوسی كرد سپس به طرف هال دوید...
خدایا الانه كه بیاد توی اتاقم و كلی سر و صدا و شوخی راه بندازه و با شناختی كه از اخلاقش پیدا كرده بودم میدونستم راضی كردن سارا در اینكه همراه اونها نروم از همه مشكل تر است!
لحظاتی بعد درب اتاقم باز شد و دقیقا" چیزهایی كه حدس زده بودم اتفاق افتاد...
در نهایت هم برخلاف میل باطنیم این سارا بود كه موفق شد و همه ی كتاب و جزوه های من رو جمع كرد و روی میز تحریرم گذاشت و به زور دستم رو گرفت و از روی زمین بلندم كرد...اگه كمی دیگه كاهلی نشون میدادم بعید نبود حتی مانتو وشلوارمم خودش عوض و من رو برای رفتن آماده كنه!
وقتی سارا از اتاقم بیرون رفت با اكراه مانتو و شلوار تیپ اسپرتی كه چند وقت پیش با مامان خریده بودم از كمد بیرون آوردم و آماده شدم...شال مناسبی هم روی سرم گذاشتم و از اتاق بیرون رفتم.
عمه ناهید و سعید كه كنار مامان و سارا در هال نشسته و سرگرم گفتگو بودند به محض خارج شدن من از اتاق ساكت و با لبخند نگاهم كردند.
به طرف عمه ناهید رفتم و با او كه تا اون لحظه سلام و علیك نكرده و نتونسته بودم از دست سارا برای فرار از اصرارهاش خلاص بشم و از اتاق بیرون بیام احوالپرسی كردم.
تمام مدتی كه با عمه ناهید صحبت میكردم سعید با لبخند پیروزمندانه ایی به نیمرخم چشم دوخته بود!
بعد از اینكه پاسخ احوالپرسیهای عمه ناهید رو دادم به سعید هم سلام كوتاهی كردم و خواستم روی یكی از راحتیها بشینم كه سعید گفت:سارا بلند شو...مهسا نشین دیگه...بریم.
و بعد به مامان و عمه ناهید گفت:ما دیگه معطل نكنیم بهتره...با اجازتون دیگه میریم.
مامان و به خصوص عمه ناهید حسابی سفارش میكردند كه در مسیر مراقب خودمون باشیم و زمانیكه عمه ناهید گفت (( وقتی رسیدین یه تماس بگیرین و از قول من به شهرام و سمیرا هم سلام برسونید )) با تعجب به سارا و سعید نگاه كردم و تازه فهمیدم قراره به ویلای شهرام و سمیرا در لواسان برویم!
بعد كه از درب هال اومدیم بیرون سارا گفت:مهسا جون هر كی دوست داری اون گوشیتم روشنش كن...
لحظاتی ایستادم و به او نگاه كردم و گفتم: گوشیم رو نیاوردم توی اتاقم جا گذاشتمش.
سعید كه با لبخند به من و سارا نگاه میكرد سمت درب حیاط رفت و گفت: من توی ماشین منتظرتونم.
سارا با شیطنت به من نگاه كرد و گفت:كجای اتاقت گذاشتی بگو من میرم میارم.
خواستم مخالفت كنم كه سارا با عجله كفشهاش رو از پا در آورد و درب هال رو باز كرد و گفت:روی میز تحریرت بود...درسته؟
كلافه شده بودم و گفتم:سارا بیخیال گوشی من بشو...ولش كن...من الان چند وقته گوشیم خاموشه...
صدای سارا كه حالا به سمت اتاقم رفته بود رو شنیدم كه گفت:بیخود كردی...توی این چند روز هر چی اس.ام.اس برات میزدم بهت نمی رسید...به جون مهسا كلی جوك خنده دار دست اول دارم كه میخوام برات بفرستم بخندی...
دیگه حرفی نزدم و لحظاتی بعد به همراه سارا در حالیكه حالا گوشیم روشن شده و در دستم بود از حیاط خارج شدیم.
زمانیكه توی ماشین نشستیم سعید در حال صحبت تلفنی با سهند بود و فهمیدم اونها در مكان مشخصی از جاده ی لواسان قرار گذاشته اند تا همدیگرو ببینند و با هم به سمت مقصد مورد نظر حركت كنند.
تقریبا" سه ربع بعد به جاییكه قرار بود سهند و محمد نیز منتظر ما باشند رسیدیم وقتی اونها رو كه كنار جاده از ماشینشون پیاده شده و در انتظار ایستاده بودند دیدیم دختردیگری نیز همراه آنها بود و از توضیحات سریع سارا متوجه شدم اون دوست دختر یكی از دوستان سهند بوده!
سعید ماشینش رو پشت ماشین محمد پارك كرد و برای سلام و علیك همگی از ماشین پیاده شدیم.
دختری كه همراه اونها بود موقع سلام و احوالپرسی نه تنها با من و سارا روبوسی كرد كه با سعید هم همین كار رو كرد!
داشتم از تعجب شاخ در می آوردم...دختری كه هیچ نسبت فامیلی نداره چطور به راحتی حتی با سعید هم روبوسی میكنه؟!...كم كم از رفتار و لحن صحبتش فهمیدم تربیت اون دختر و به قول معروف فرهنگش زمین تا آسمون با چیزی كه من تربیت شده بودم تفاوت داشت!
وقتی بار دیگه همه در ماشینها نشستیم و حركت كردیم موبایل من شروع كرد به زنگ خوردن!
با اكراه نگاهی به شماره انداختم...حدسی كه زده بودم دقیقا" درست بود...نیما پشت خط من بود!
سارا كه با نگاه منتظر بود تا من به تلفنم پاسخ بدهم وقتی دید تماس رو بدون اینكه جوابی داده باشم قطع كردم برای لحظاتی كوتاه نگاهش روی من ثابت موند اما هیچ حرفی نزد و خودش رو بار دیگه با موبایلش سرگرم كرد و در این بین اس.ام.اسهایی هم برای من می فرستاد.
متوجه ی نگاه سعید از توی آینه شدم كه من رو نگاه میكرد...به محض اینكه خواستم توجه خودم رو به چیز دیگه ایی معطوف كنم بار دیگه صدای زنگ موبایلم بلند شد!
خیلی سریع تر از دفعه ی قبل اون رو قطع كردم.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
در این موقع سارا كه با گوشی خودش شماره ایی رو گرفته بود شروع كرد به صحبت...فهمیدم با سهند صحبت میكنه و از اونها خواست تا كمی جلوتر توقف كنند چرا كه میخواست به ماشین اونها بره و بعد كه مكالمه اش رو قطع كرد با خنده وشوخی توضیح داد كه میخواهد به ماشین اونها برود و در طول مسیر كمی سر به سر آتنا یعنی همون دختری كه در ماشین سهند بود بگذارد!
دلم نمی خواست در ماشین همراه سعید تنها بمونم اما چاره ایی نبود.
لحظاتی بعد هر دو ماشین بار دیگه توقف كردن و سارا با عجله و شیطنت ذاتی كه داشت از من و سعید خداحافظی كرد و سریع از ماشین پیاده و به سمت ماشین اونها رفت و سوار شد.
با رفتن سارا از ماشین سعید من مجبور شدم روی صندلی جلو بنشینم و درست از زمانیكه سعید ماشین رو به حركت در آورد و راه افتادیم نیما چند بار دیگه تماس گرفت...
بار سوم وقتی تماس رو قطع كردم گوشی رو هم روی بخش بی صدا تنظیم نمودم تا با قطع صدای تلفنم كمتر جلب توجه كرده باشم.
سعید نگاه كوتاهی به من و گوشی در دستم كرد و سپس در حالیكه دنده ی ماشین رو عوض و به سرعت ماشین اضافه میكرد گفت:میشه یه سوال بپرسم؟
نگاهش كردم...باز هم همون لبخند خاص خودش رو به لب آورده بود و همون نگاه دقیق و آزار دهنده رو در چشمهاش به نمایش گذاشته بود...جواب دادم:چی میخوای بپرسی؟
كمی مكث كرد و بعد گفت: چرا جواب نیما رو نمی خوای بدهی؟
برای لحظاتی نفس توی سینه ام حبس شد!
خدایا سعید چقدر با اطمینان صحبت میكنه!...از كجا میدونه كه الان نیما با من داره تماس میگیره؟!...حتما" وقتی گوشیم رو از طالقان می آورده اس.ام.اسهای من رو خونده و از اون طریق اسم نیما رو فهمیده!...ولی من كه در اون زمان شماره ی نیما رو در گوشیم ذخیره نكرده بودم...پس حتما" از روی حرفهایی كه در اس.ام.اس زده بودم اسم نیما رو متوجه شده بوده و حالا میخواد من رو در شرایط خاص قرار بده!
برای لحظاتی نگاهم به نیمرخ سعید كه به مسیر جلو خیره بود ثابت موند و بعد در حالیكه آب دهانم رو فرو دادم گفتم: نیما؟!!...نیما كیه؟!!
سعید نگاه كوتاهی به من كرد و بعد گفت:همین بنده خدایی كه از اول راه تا الان هزار بار باهات تماس گرفته و جوابش رو نمیدهی و زود قطعش میكنی دیگه...
بلافاصله تنها چیزی كه به ذهنم رسید این بود كه طوری رفتار كنم تا به سعید اجازه ندهم بیشتر از این بخواد در مسائل خصوصی من دخالت كنه...بنابراین كمی خودم رو جمع و جور كردم و بعد گفتم:نیما كیه؟...چرا میگی نیما؟
دوباره لبخندی زد و به من نگاه كرد و گفت:برای اینكه اسمش روی گوشیت معلومه و تا الان چندباری كه زنگ زده یكی دو بار روی صفحه ی گوشیت رو دیدم.
- اولا" نیما نیست و این نینا یكی از دوستای مدرسه ایی منه كه دیروز باهاش بحثم شد...بعدشم تو حواست به رانندگیه یا به گوشی من؟
لبخند از روی لبهای سعید محو شد و نگاه كوتاهی به من انداخت و با تعجب گفت:نینا!!!
دروغی بود كه ساخته بودم و حالا باید پای حرفم می ایستادم!
با سماجت گفتم:بله...نینا...جنابعالی مشكلی داری؟
سعید به سمت جلو و جاده نگاه كرد و نفس عمیق و صدا داری كه معلوم بود از روی كلافگی شنیدن پاسخ من برایش ایجاد شده كشید و گفت:نه.
با عصبانیت ساختگی ادامه دادم:در ضمن بهتره به جای اینكه چشمت روی گوشی من باشه و توی ذهنت از كسانی كه با من تماس میگیرن شخصیت سازی كنی حواست فقط به كار خودت باشه...
سعید بار دیگه نگاه كوتاهی به من انداخت اما این بار نگاهش رو عمیق تر و دقیق تراز همیشه احساس كردم!...گویا با نگاه به عمق وجود من نفوذ میكنه!
سریع صورتم رو به سمت جلو برگردوندم تا از زیر فشار نگاه تیزبین سعید فرار كرده باشم!
سعید صدای پخش صوت رو بیشتر كرد و دیگه تا وقتی به ویلای سمیرا و شهرام برسیم یك كلمه هم صحبت نكرد!
حالا دیگه در طول مسیر باقی مونده نیما دائم اس.ام.اس می فرستاد...خیلی سریع همه رو میخوندم و پاك میكردم اما به هیچكدام جوابی نمیدادم!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
سعید بار دیگه نگاه كوتاهی به من انداخت اما این بار نگاهش رو عمیق تر و دقیق تراز همیشه احساس كردم!...گویا با نگاه به عمق وجود من نفوذ میكنه!
سریع صورتم رو به سمت جلو برگردوندم تا از زیر فشار نگاه تیزبین سعید فرار كرده باشم!
سعید صدای پخش صوت رو بیشتر كرد و دیگه تا وقتی به ویلای سمیرا و شهرام برسیم یك كلمه هم صحبت نكرد!
حالا دیگه در طول مسیر باقی مونده نیما دائم اس.ام.اس می فرستاد...خیلی سریع همه رو میخوندم و پاك میكردم اما به هیچكدام جوابی نمیدادم!
وقتی به ویلا رسیدیم سمیرا و شهرام با خوشرویی از همه ی ما استقبال كردن و بعد از خوردن یك شام مفصل از حرفهای سارا و محمد كه با كلی خنده و شوخی و شیطنت همراه بود سر همه ی ما گرم شد...
در طول دو سه ساعتی كه اونجا بودیم هر بار كه نگاهم به چشمهای سعید می افتاد در عمق وجودم وحشت خاصی رو احساس میكردم...حس میكردم سعید خیلی بیشتر از اونچه كه من فكرش رو میكنم از روابطم با نیما خبر داره...هراس از اینكه اس.ام اسهای گوشی من رو قبلا" خونده و از این طریق نیما رو شناخته كلافه ام میكرد!
شب از نیمه گذشته بود كه سعید رو به من كرد و خواست برای برگشتن آماده شوم.
محمد و سهند و سارا و حتی آتنا ترجیح دادند شب رو در ویلا همراه با سمیرا و شهرام بمانند اما من چون فردا صبح بهانه ی رفتن به مدرسه رو قبلا" عنوان كرده بودم سعید خودش رو موظف میدونست كه من رو به خونه برگرداند!
بعد از تشكر و خداحافظی از سمیرا و شهرام كه واقعا" در طول اون چند ساعت حسابی مهمان نوازی به خرج داده بودند با بقیه هم خداحافظی كردم و به همراه سعید سوار ماشین شده به سمت تهران راه افتادیم.
اون شب تا وقتی به خونه برسیم سعید یك كلمه هم صحبت نكرد!
متوجه بودم كه چهره اش گرفته به نظر می رسه و حدس میزدم از اینكه با صراحت از فضولی روی گوشیم منعش كرده بودم به نوعی حالگیری برایش محسوب شده به همین خاطر ناراحته!
زمانیكه به منزل رسیدیم عمه ناهید زیاد معطل نكرد و وقتی سعید عنوان كرد كه خسته است خیلی سریع حاضر شد و پس از تشكر از مامان و روبوسی با او منم بوسید و خداحافظی كرد و رفتند.
چند روز باقی مونده تا سال نو به سرعت سپری شد و سال جدید با تمام اضطرابی كه بار دیگه در من به جهت قبولی كنكور بیدار شده بود آغاز گشت.
به طرز جدی وعجیبی تمام هوش و حواسم رو بار دیگه به روی درسهام متمركز كردم...به شدت مطالعه میكردم و تست میزدم...با تمام اخم و غرغرهای مامان اما راضی نشدم در اون مدت باقی مانده همراهش به مهمانی ها و بازدیدهای شب عید بروم...تمام روز درس میخوندم و تست میزدم...پاسخ تلفن هیچكسی رو نمیدادم و گوشی موبایل رو هم خاموش و در اوج نگاه ناباورمامان گوشی جدیدمم به دست او سپردم وخواهش كردم تا بعد از كنكور گوشی رو به من برنگردونه!
تعطیلات نوروز سپری شد و حتی روزها نیز به سرعت برق می گذشتند و هر لحظه به تاریخ و موعد برگزاری كنكور نزدیكتر میشدیم.
برعكس تصور خیلی ها كه گمان میكردند اضطراب من با نزدیك شدن تاریخ كنكور بیشتر خواهد شد اما جالب این بود كه اعتماد به نفسم بسیار بالا رفته بود چرا كه در زدن تستها و زمان بندیها بسیار عالی شده بودم و زمانیكه با نگاه به هر تست و مطلبی به راحتی می تونستم پاسخ رو پیدا كنم آمادگی خودم رو بیش از پیش برای كنكور احساس میكردم.
تیرماه فرا رسید و زمانیكه كارت ورود به جلسه رو دریافت كرده بودم متوجه شدم من و لیلا و تقریبا" بیشتر بچه های مدرسه همگی حوزه ی كنكورمون در یك جا افتاده!
شب قبل از كنكور اینقدر كه مامان دچار اضطراب و استرس بود من اصلا" نگران نبودم و همین مسئله باعث خنده ی خاله ثمین شده بود و بیشتر از اینكه همگی من رو دلداری بدهند و به آرامش دعوت كنند بیشتر سعی در آرام كردن مامان داشتند تا جاییكه خودم هم تلاش میكردم مامان رو از موفقیت خودم در كنكور مطمئن كنم و ناصرخان همسرخاله ثمین دقایقی طولانی به این وضع می خندید!
روز كنكور قرار بود مامان لیلا ما رو به حوزه برسونه چرا كه مكان اجرای آزمون تا محل ما نسبتا" دور بود و اگه قرار بود من و لیلا خودمون بریم یا باید آژانس میگرفتیم و یا سه مسیر رو با تاكسی یا اتوبوس طی میكردیم.
وقتی از ماشین مادر لیلا پیاده شدیم خانم فرخی میخواست تا زمان اتمام كنكور منتظر بمونه اما لیلا با اصرار و سماجت از او خواست كه برگردد و گفت كه ما خودمون با بچه ها بعد از كنكور قرار داریم كه بریم و بستنی بخوریم و نگران ما نباشد...خانم فرخی هم وقتی دید اصرارش فایده ایی ندارد چند سفارش به من و لیلا كرد و مسیر برگشت رو توضیح داد كه چطور تاكسی بگیریم و یا با آژانس برگردیم و سپس خداحافظی كرد و رفت.
تمام ساعاتی كه سركنكور مشغول برگزاری آزمون بودیم به قدری سرگرم حل و پاسخگویی به تستها بودم كه برای دو درس كمی وقت كم آوردم اما با توجه به زمان بندی و چگونگی پاسخ به تستها و رعایت اصول این كمبود وقت زیاد نگرانم نكرد و زمانیكه از سر جلسه بیرون اومدیم با تمام وجودم آرامش و از قبولی خودم در كنكور اطمینان كامل داشتم.
به محض اینكه از حوزه خارج شدیم علی رو دیدیم كه با لبخند به ماشینش تكیه داده و منتظر ایستاده!
لیلا و من به طرف او رفتیم و بعد از سلام و شوخی و خنده وقتی لیلا خواست سوار ماشین بشه اصرار كرد كه من هم سوار بشوم اما قبول نكردم و بعد كلی غرغر لیلا از اونها خداحافظی كردم و به سمت انتهای خیابان راهی شدم.
در طول مسیر دخترها و پسرها زیادی رو دیدم كه بیشتر دخترها مثل من از جلسه ی كنكور بیرون اومده بودند و حالا همراه دوست پسرهای خودشون مشغول گفتگو و شوخی و خنده بودند...
بعد از ماهها برای اولین بار احساس دلتنگی عجیبی برای نیما در خودم حس كردم!
حس میكردم سالهاست كه از هم دوریم...اونقدر در این مدت نسبت به شنیدن هر حرف و خبری از نیما حساسیت منفی نشون داده بودم كه لیلا هم دیگه هیچ حرفی از نیما به من نزده بود...
اما حالا بعد از گذشت اینهمه وقت و دیدن صحنه هایی كه پیش چشمم در اون خیابان كم هم نبودند حس غریبی بهم دست داده بود...یك احساس دلتنگی عجیب...یك حس غم فراق كه گویا تا عمق وجودم رو میخواست به آتش بكشه...
با دیدن هر كدوم از اون دخترها و پسرها به یاد روزها و روابط خودم با نیما می افتادم...خاطرات تلخ روز آخر در حیاط منزلشون گاهی در ذهنم بیدار میشد اما به قدری كمرنگ شكل میگرفت كه گویا با كوچكترین نسیم مهر و دلتنگی از سوی من برای نیما همگی محو میشد و بار دیگه خاطرات خوش و عشق و علاقه ام رو به نیما در یادم زنده میكرد!
هنوز به انتهای خیابان نرسیده بودم كه صدای نیما رو از پشت سرم به فاصله ی كمی شنیدم:سلام...خسته نباشی.
برای لحظاتی سر جا خشكم زد!
اصلا" باورم نمیشد نیما پشت سرم باشه!
با تردید به سمت صدا برگشتم و دیدم نیما ایستاده و با لبخند كمرنگی كه به چهره ی جذابش نشانده نگاهم میكنه!
خدای من...چه حال عجیبی بهم دست داده بود...باورم نمیشد...حس میكردم از ذره ذره ی وجودم میخواد فریاد شوق سر به آسمون بكشه!
دیگه قدرت هیچ حركتی نداشتم...فقط نگاهش میكردم...به آهستگی دو قدم دیگه برداشت حالا درست مقابل من ایستاده بود...
به چشمهای هم خیره بودیم و گویی با نگاه هزاران هزار حرف نگفته و دلتنگی های تمام این روزها رو در همون لحظات می خواستیم با تمام قدرت به همدیگه حالی كنیم!
همه چیز از یادم رفته بود...در اون دقایق تنها چیزی كه برام ارزش داشت حضور نیما بود... اون هم درست دقایقی پس از پشت سر گذاشتن مرحله ی بزرگی از زندگیم یعنی كنكور!
آفتاب داغ تیرماه به شدت آزار دهنده بود اما حالا در شرایطی بودم كه گویا نسیم خوش عشق تمام اون داغی طاقت فرسا رو هم به بهشتی از رویا مبدل ساخته بود...
لحظاتی پس از سكوت لذت بخشی كه بین ما حاكم شده بود نیما با صدایی گرم و گیرا كه در تمام وجودم نفوذ میكرد گفت:موافقی بریم یه آب میوه یا بستنی با هم بخوریم...مهسا خیلی دلم برات تنگ شده بود...توی این مدت بد بلایی سرم آوردی...گناه دیگران رو از چشم من دیدی و مجازاتش رو من تحمل كردم...دیگه بسه...به خدا این مدت كه نگذاشتی و نخواستی خبری از هم بگیریم مثل یه قرن برام گذشته...
پاسخی برای حرفهای نیما نداشتم كه بگم...حتی بیشتر جملاتی كه میگفت رو گویا اصلا" نمی فهمیدم...فقط محو تماشای صورتش بودم...چهره ایی كه برای من جذابترین و مهربانترین تصویری بود كه تا اون روز گویا در هیچ كجای دیگه ندیده بودم!
نیما به آرومی دستم رو گرفت و حالا بدون اینكه مقاومتی بكنم در كنار او مسیر باقی مونده تا انتهای خیابان رو طی كردیم و سپس به یك قنادی بزرگ كه سرو بستنی هم داشت وارد شدیم.
دلم نمی خواست هیچ گله و دلخوری گذشته رو دوباره مطرح كنم...با دیدن نیما و شنیدن حرفهاش حالا به این نتیجه رسیده بودم كه واقعا" نباید گناه والدینش رو به پای اون بنویسم...من و نیما همدیگر رو دوست داریم و همین برای من كفایت میكنه!
بعد از خوردن بستنی و یك لیوان آب میوه ی خنك احساس میكردم حالا كه نیما هم دوباره كنارم هست تمام خستگی این مدت از تنم بیرون شده...
نیما در بین حرفهاش بارها اشاره كرد كه طرز فكر او با والدینش زمین تا آسمون تفاوت داره و هیچ وقت هم بر سر افكار و عقایدشون در منزل به توافق نرسیده اند...
نیما از من میخواست كه به حرفها ومسائلی كه در اون روز آخر پیش اومده بود اصلا" بهایی ندهم و فقط به این فكر كنم كه من و او بعد از گذشت مدتی مشخص كه شامل قبولی صد در صد من در دانشگاه و اتمام درسم و همینطور گذروندن دوره ی سربازی خودش و پیدا كردن كار مناسب بود مراحل رو یكی یكی در كنار هم سپری خواهیم كرد...حرفهای نیما دیگه مثل سابق نبود...چند وقت پیش نیما اصرار داشت ما مدتی باید با هم دوست باشیم تا نسبت به هم شناخت بیشتری پیدا كنیم و سپس یك تصمیم جدی بگیریم اما حالا طوری حرف میزد كه گویا واقعا" هر دوی ما به این نتیجه رسیدیم كه برای هم ساخته شدیم و هیچ مشكلی با همدیگه نداریم فقط باید برای جور شدن شرایط چند سالی بگذره...
بعد از اینكه از قنادی بیرون اومدیم چون میدونستم مامان در منزل منتظر و نگران است به همین خاطر زیاد نمی تونستم معطل كنم و موضوع رو به نیما گفتم او هم قبول كرد كه باید زودتر به خونه برگردم.
وقتی هر دو در كنار خیابان منتظر تاكسی ایستاده بودیم ماشین سعید از جلوی من و نیما گذشت...خیابان شلوغ و پرترافیك بود...یكباره تمام وجودم از اضطراب پر شد!
نیما متوجه ی من نبود و با چشم تاكسیها رو نگاه میكرد و منتظر رسیدن یك تاكسی خالی بود...
زمانیكه سعید از جلوی ما گذشت اصلا" نگاهش به من و نیما نبود و مستقیم به روبه روی مسیرش خیره بود...همین تا حد زیادی خیالم رو آسوده كرد...مطمئن بودم سعید ما رو ندیده اما در لحظه ی اول كه سعید رو در ماشینش دیدم واقعا" خودم رو باخته بودم...ولی خوشبختانه با گذر سعید از جلوی ما و دور شدنش خیالم راحت شد...اطمینان كامل داشتم كه سعید هم متوجه ی ما نشده!
نیما طبق عادت گذشته تا نزدیكی محلمون من رو همراهی كرد و بعد از همدیگه خداحافظی كردیم.
وقتی به خونه رسیدم و مامان چهره ی شاد و راضی من رو دید از شدت شوق بار دیگه به گریه افتاد و دائم خدا رو شكر میكرد...میدونستم قسمت اعظم موفقیت خودم رو باید مدیون دعاهای خیر مامانم باشم و بارها و بارها در اون لحظه مامان رو بوسیدم.
همون روز مامان هر دو گوشی موبایلم رو قبل از اینكه من به خونه برگردم روی میز تحریرم گذاشته بود...میدونستم احتمالا" هنوز ممكنه بابت خیلی مسائل نگران باشه اما طبق قولی كه داده بود عمل كرد و من از این بابت ممنونش بودم.
از همون شب ارتباط تلفنی من و نیما بار دیگه آغاز شد!...البته به صورتی كه مامان به شك نیفته خیلی با احتیاط این كار رو میكردیم...ساعتهای اس.ام اس رو برای همدیگه مشخص كرده بودیم و مكالمه ی تلفنی هم روزی یكبار اون هم به این صورت بود كه اگر من موقعیتم مناسب بود و مامان در منزل نبود یا احیانا" سرش به كار خاصی گرم بود و مطمئن بودم متوجه ی كارهای من نیست یك تك زنگ به گوشی نیما میزدم و بعد او با من تماس میگرفت و با هم صحبت میكردیم!
یك هفته بعد از كنكور مامان برای آخر هفته تدارك مفصلی دید و عمه ناهید و عمو احمد و عمه نازی رو به همراه خانواده هاشون برای شام به منزلمون دعوت كرد.
مامان واقعا": سنگ تموم گذاشته بود و من كه مدتها بود مهمونی جمعیتی در منزل ندیده بودم دائم می خندیدم و به مامان میگفتم اینهمه تهیه و تداركی كه دیده آدم رو به یاد عروسیها میندازه...خاله ثمین و خانواده اش هم اون شب قرار بود باشند و او نیز در این خصوص با من هم عقیده بود!
چند جور غذای متنوع...انوع میوه های فصل...و...خلاصه هر چی كه فكرش رو میشد كرد در نهایت سلیقه و دقت طبخ و انتخاب شده بود.
شب كه شد درست راس ساعت 9:30 صدای زنگ درب بلند شد و مهمانها وارد منزل شدند...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
شب كه شد درست راس ساعت 9:30 صدای زنگ درب بلند شد و مهمانها وارد منزل شدند...
البته به غیر از عمه ناهید و سمیرا و سعید و سارا بقیه ی مهمانها دفعه ی اولی بود كه به خانه ی ما می آمدند!
منزل ما درمقابل اونچه كه من تا اون موقع از زندگی اقوام پدریم دیده بودم خیلی متفاوت بود و این چیزی نبود كه بشه انكار كرد!
اما برخورد و نحوه ی ورود همه برخلاف تصورمن به قدری صمیمی و به دور از تكلف و غرور بود كه برای لحظاتی باورش برایم سخت بود...من تا حد زیادی تصور میكردم همه ی اونها با دیدن منزل ما احساس خاصی به اونها دست بدهد اما اصلا" اینطور نبود!...جو حاكم بسیار صمیمی و به دور از هرگونه فخرفروشی و غرور به نظر می رسید...
غذاهایی كه مامان درست كرده بود بی نهایت خوشمزه شده بود و هر كس چه در حین خوردن و چه هنگامی كه غذایش تمام میشد كلی از دست پخت مامان تعریف میكرد...
چقدر در اون جمع نبودن بابا بیشتر از هر وقت دیگه ایی برایم قابل لمس شده بود...خوب به یاد داشتم كه بابا چقدر آرزو داشت خانواده اش با ما رفت و آمد داشته باشند و در طول اون سالها همیشه در عمق نگاه او میشد دلتنگی از خیلی مسائل رو احساس كرد.
زمانی كه مامان و بقیه ی زنها به عادت همیشه در آشپزخانه مشغول كمك و صحبت بودند من در حال پذیرایی میوه و چایی به كمك سمیرا بودم...در این حین چند باری متوجه ی گریه ی آرام عمه ناهید و نگاه پر غصه ی عمه نازی شدم...سمیرا كه موضوع رو فهمید بلافاصله با صحبتی كوتاه و آرام از اونها خواست كه خودشون رو كنترل كنند و آنها نیز مشخص بود با تحمل فشاری بسیار اما بالاخره موفق شدند كمی آرامش خود را حفظ كنند.
بعد از شام هر كاری كردم تا به همراه خاله ثمین ظرفهای شام رو بشورم سمیرا نگذاشت و خودش همراه با خاله ثمین تمام ظرفهای شام رو شستند و از من خواست به همراه سارا و بقیه به حیاط بروم.
اون شب با اینكه یكی از شبهای تیرماه بود اما باد خنكی می وزید و همین باعث شد به پیشنهاد محمد همه ی جوونهای حاضر فرشی رو به حیاط برده و در حیاط بنشینیم...بزرگترها هم همگی در هال ماندند و با هم گرم صحبت شدند.
محمد و سهند كه میدونستند در منزل ما كسی اهل قلیان كشیدن نیست بساط قلیان رو خودشون آورده بودند و در همان حیاط هم آنرا رو به راه كردند.
من و سارا و دخترهای عمواحمد و بقیه در حیاط حسابی سرگرم خنده و شوخی بودیم.
گذر از مرحله ی كنكور و اطمینان از اینكه حتما" قبول خواهم شد و برقراری ارتباط مجددم با نیما حسابی در تغییر روحیه ام اثر گذاشته بود و این رو نه تنها خودم كه بقیه نیز متوجه شده بودند...
در این بین سعید نسبت به همیشه كمی گرفته به نظر می رسید و دائم یك پایش در هال بین بزرگترها بود و گاهی هم به جمع جوونهای در حیاط می پیوست...اما اصلا"مثل گذشته با نگاههای خاص خودش به من گیر نمیداد...هر بار كه به او نگاه میكردم یا در فكر بود یا در هال كنار شهرام نشسته بود و میوه ایی میخورد...برای دقایقی متوجه شدم كه حالا نه تنها نسبت به همیشه ساكت تر شده كه كمی هم عصبی به نظر می رسید...وقتی از درب هال خارج شد سمیرا رو كه تازه از ظرف شستن فارغ شده و به جمع ما در حیاط پیوسته بود صدا كرد و با او به داخل خانه رفتند!
ما چون در حیاط نشسته بودیم وقتی چراغ اتاق مامان روشن شد از پنجره دیدم كه سعید در حال گفتگویی عصبی با سمیرا است و از حركات سمیرا هم متوجه شدم كه سعی در آرام كردن سعید داره!
اما زمانیكه بعد از ده دقیقه هر دوی اونها به حیاط برگشتند چهره ی سمیرا هیچ چیز رو نشان نمیداد و سعید هم در چهره اش هیچ نشانی از عصبانیت چند دقیقه پیش كه در اتاق از خود نشان داده بود وجود نداشت!
زمانیكه مهمانها رفتند تقریبا" ساعت2:30نیمه شب شده بود.
دخترهای دوقلوی خاله ثمین ساعتها قبل در اتاق من به خواب رفته بودند و عموناصر نیز درگوشه ایی از پذیرایی با رختخوابی كه خاله ثمین برای اون آماده كرد خوابید و من و مامان و خاله مشغول جمع آوری منزل شدیم.
در حینی كه كمك مامان میكردم متوجه ی حرفهای آنها نیز بودم...وقتی در بین حرفهاشون شنیدم كه عمه نازی در رابطه ی با من صحبت پسرخواهر شوهرش رو پیش كشیده بوده و با زبان بی زبانی از مامان اجازه برای آمدن آنها و خواستگاری رو داشته از تعجب بهت زده شدم!
خاله ثمین اصرار داشت كه مامان نباید به این صورت و با شنیدن یكسری حرفها و توضیحات سمیرا كه در خلوت به او گفته بود پاسخ رد میداده اما مامان دائم روی سن كم من و گفته های سمیرا در رابطه با پسرخواهرشوهر عمه نازی تاكید میكرد و از اینكه همان شب پاسخ لازم رو به عمه نازی داده بوده خیلی راضی به نظر می رسید...و باز در ادامه ی صحبتهای خاله و مامان فهمیدم عمواحمد به مامان پیشنهاد كرده بوده كه بعد از دریافت كامل حق الارث مقداری از اون رو صرف تعویض منزل و خریدن یك واحدآپارتمان در نزدیكی محل آنها بكند...
وقتی صحبتهاشون به اینجا رسید دیگه نتونستم تحمل كنم و با عصبانیت رو به مامان كردم و گفتم:حرف دیگه ایی نداشتن؟...كم كم میخوان بیان بگن چی بپوشیم؟ چی بخوریم؟ چطوری راه بریم؟ چه جوری حرف بزنیم؟...اول كه میخوان برای من شوهر پیدا كنن بعدش میخوان خونمون رو عوض كنیم حتما" بعدشم...
مامان در حالیكه چند بشقاب در دستش بود و می خواست اونها رو در كابینت بگذاره ایستاد و به من نگاه كرد و گفت:هیس...چه خبرته؟...صدات رو بیار پایین ناصرخان خوابیده...از همه ی اینها گذشته اولا"من اجازه ی اومدن اون خواستگار رو ندادم دوما" در حال حاضر دلیلی نمی بینم برای تعویض این خونه...اگه روزی هم بخوام این كار رو بكنم به حرف یا پیشنهاد كسی كاری ندارم ثالثا" تو چرا برای فامیل بابات شمشیر رو از روو بستی دختر؟...یك بار بهت گفتم اگه بنا به كینه و دلخوری باشه این منم كه باید دست از ناراحتیهای توی دلم برندارم و روی خوش به اونها نشون ندهم...لا اله الا الله چه مكافاتی شده اخلاق تو...شاه میبخشه شاه قلی نمیبخشه...اون بدبختها كه جز خیرخواهی و محبت توی این مدت كوتاه كار دیگه ایی نكردن...من نمیدونم این اخلاق گند و تند و كینه ایی تو به كی رفته آخه؟!
با عصبانیت اما صدایی آرام طوریكه مزاحم خواب عموناصرنشده باشم در حالیكه از آشپزخانه خارج میشدم گفتم:اتفاقا" تعجب منم از همین شده...شما چطوری میتونی اونهمه مشكلات و مسائلی كه در زمان زنده بودن بابا و در زمان فوتش و بعدش از دست همه ی اینها كشیدیم رو به راحتی فراموش كنی؟
مامان كلافه و عصبی بشقابها رو در كابینت گذاشت و درب كابینت رو بست و در حالیكه هنوز یك دستش به كابینت بود گفت:لااله الا الله...لا اله الا الله...ببین نصفه شبی چه اعصابی از من خورد میكنه...همه ی اون مكافات از دست مادر بزرگ...
خاله كه از شستن چند پیش دستی آخر فارغ شده بود دستهایش رو با دستمالی خشك كرد و رو به من و مامان كرد و گفت: ول كنید تو رو به خدا...
بعد رو به من گفت:مهسا الهی قربونت بشم تو هم چه گیری هستی...مامانت خسته و كوفته و هلاك شده از مهمونی امشب...احمدلله به این خوبی هم مهمونیتون برگزار شد...حالا ببین با چند تا كلوم حرف چطوری خستگی رو داری به تنش میگذاری...برو قربونت بشم...برو دیگه كارها تموم شده...تو هم برو بگیر بخواب...
با عصبانیت از آشپزخانه خارج شدم اما صدای مامان رو شنیدم كه رو به خاله گفت:نه من كینه ایی و پرخاشگرم نه ایراج خدابیامرز اینطوری بود...به قرآن نمیدونم این دختر به كی رفته كه اینقدر اخلاقش گند و تنده...
صدای خاله ثمین رو شنیدم كه در جواب مامان گفت:ثریا جان چرا راه دور میری؟...مگه مادر ایرج خدا بیامرز رو یادت رفته؟...مهسا اخلاقش به هیچكس نرفته باشه بعید نیست از مادربزرگش به ارث برده باشه...
حالا دیگه جلوی درب اتاقم رسیده بودم كه شنیدم مامان گفت:اگه اخلاقش به اون خدابیامرز رفته باشه كه دیگه هیچی...اون خدابیارمزهیچ لذتی از زندگیش نبرد اینم نمیبره...وای خدا نكنه از مادربزرگش اخلاق رو به ارث برده باشه...نگو تو رو خدا ثمین...نگو.
وارد اتاقم شدم و درب رو بستم...به قدری خسته بودم كه با سختی لباسم رو عوض كردم و بعد بلافاصله پس از دراز كشیدن روی تختم خیلی سریع به خواب رفتم.
روز بعد زمانی بیدار شدم كه شنیدم مامان به آهستگی صدام میكنه...
وقتی چشم باز كردم مامان گفت:مهسا جان فدات بشم بلند شو دیگه...ساعت یك ظهر شده...از ساعت10صبح تا الان لیلا صد دفعه تلفن كرده مثل اینكه كار واجبی باهات داره...هر دفعه بهش گفتم خوابی ولی اینبار كه زنگ زده دیگه مجبور شدم بیدارت كنم چون از ظهرم گذشته...بلند شو...خاله ات و ناصرخان و بچه ها خیلی وقته رفتن تقریبا"ساعت11بود...ناهارخونه ی مادر ناصرخان دعوت داشتن...بلندشو عزیزم...بسه دیگه وقته ناهاره...بلند شو...لیلا پای تلفن منتظرته...
باورم نمیشد واقعا" ساعت یك ظهر شده باشه!
از روی تخت بلند شدم و در حالیكه هنوز خواب آلود بودم به سمت تلفن توی هال رفتم و گوشی رو برداشتم و گفتم:الو؟...سلام.
- سلام و زهرمار...خاك توی سرت لنگه ظهره...چقدر میخوابی؟!
- دیشب خیلی دیر خوابیدم هنوزم خوابم میاد...حالا چیكار داری كه از صبح جن به جونت افتاده اینقدر اینجا زنگ زدی؟
صدای خنده ی لیلا رو شنیدم كه مثل همیشه با تمام وجودش میخندید و بعد گفت:وسط این هفته سه شنبه یه روز تعطیل هست...
- خوب كه چی؟...زنگ زدی تقویم شدی برای من؟
- لال شو الان بهت میگم...نیلوفر رو كه میشناسی؟
- نیلوفر دیبازر؟
- آره...دوست پسرش براش تولد گرفته...من و تو وعلی و نیما رو هم دعوت كرده...یعنی من و تو رو دعوت كرده منم بهش گفتم كه ما تنها نیستیم اونم گفت چه بهتر چون مهمونی كه براش قراره گرفته بشه كلا" همه مثل ما هستن...
- تو غلط كردی...از طرف خودت بریدی و دوختی...
- چرت و پرت نگو دیگه مهسا...یه مهمونی ساده اس...همه هم مثل هم و همسن و سالیم...بعد از اینهمه درس خوندن و خرخونی یه بعدازظهر غروب میخوایم بریم...تازه علی و نیما هم گفتن میان...
- خوب خود نیلوفر چرا به من زنگ نزد؟
- زنگ میزنه...گفت شماره موبایلت رو بهش بدهم...واقعیتش از اخلاق گندت ترسیدم بعدش سرم غرغر كنی كه چرا شماره ات رو بهش دادم برای همین گفتم اول از خودت بپرسم بعد بهش شماره ات رو بدهم...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
از فكر اینكه موقعیتی دست داده تا در مهمونی چند ساعتی با نیما باشم توی دلم قنج می رفت اما در كنار این احساس كمی هم مضطرب شدم!...نمیدونستم اگه قبول كنم كه به اون مهمونی برم كار درستی كردم یا نه...اما تمایلم به شركت در اون مهمونی بیشتراز هر میل دیگه ایی در من قوت گرفته بود!
مامان كه در حال چیدن میز ناهار در آشپزخانه بود گاهی هم به من نگاه میكرد و متوجه بودم حرفهای من رو هم گوش میكند!
لیلا گفت:مهسا مسخره بازی در نیار دیگه...به خدا خوش میگذره...از ساعت6تا10...ما ساعت7:30میریم همه اش میشه دو ساعت و نیم...
در حالیكه چشمم به مامان بود گفتم:حالا ببینم چی میشه...اگه مامانم اجازه بده میام.
- دیوونه به مامانت نگی مهمونی دختر و پسر با هم هستن...اگه بگی كه خوابش رو ببینی بتونی بیای!
جوابی به این حرفش ندادم و گفتم:لیلا كاری نداری؟...من از گرسنگی دارم میمیرم...میخوام برم ناهار بخورم...صبحانه كه نخوردم خواب بودم تا الان...الانم كه بیدار شدم دلم داره ضعف میره...
لیلا بلافاصله فهمید كه در موقعیتی نیستم تا پاسخ حرفش رو بدهم بنابراین گفت: ای بتركی...فهمیدم...مامانت اون نزدیكیهاس نمیتونی مثل آدم حرف بزنی...یه چیزی سر هم كن به مامانت بگو بیا مهمونی رو بریم دیگه...بدبخت اگه نیای سرت كلاه رفته ها...
باز مجبور بودم بی ربط صحبت كنم تا مبادا مامان شك كنه بنابراین گفتم:قربونت لیلا...به مامانت هم سلام برسون...زیاد معلوم نیست بیام تولد یا نیام...حالا ببینم چی میشه...فعلا" خداحافظ.
و سپس گوشی رو قطع كردم و به دستشویی رفتم و صورتم رو شستم و به آشپزخانه برگشتم.
مامان در حینی كه برای من در بشقاب غذا می ریخت گفت:تولد دوستته؟
- آره ...تولد نیلوفر دیبازر...
- این نیلوفر دیبازر دو تا خواهر بزرگتر از خودش كه ازدواج كردن و هر دو در هواپیمایی كار میكنن داره؟
با تعجب به مامان نگاه كردم و گفتم:شما از كجا میدونی؟!!
مامان در ضمنی كه بشقاب رو به دست من میداد و خودش هم روی صندلی می نشست گفت:آخه من دو تا مشتری دارم به همین نام كه همیشه با هم دیگه هم میان...قبلا" بهم گفته بودن خواهر كوچیكترشون در همون دبیرستانی درس میخونه كه تو میخونی...خواهرهاش كه خیلی خانم و با شخصیت هستن...معلومه تربیت خانوادگی درستی دارن....از نظر من ایرادی نداره اگه میخوای بری...فقط چه وقت هست تولدش؟...كی میری؟كی برمیگردی؟
باورم نمیشد بدون هیچ التماس و بحثی به این راحتی اجازه ی رفتن به تولد نیلوفر رو از مامان گرفته باشم!
از خوشحالی دلم میخواست فریاد بكشم اما ظاهرم رو حفظ كردم كه مامان متوجه ی خوشحالی بیش از حدم نشه!
تا رسیدن روز جشن تولد یك بار دیگه با لیلا تلفنی صحبت كردم و قرار ساعت رسیدن به اونجا رو با هم گذاشتیم...قرار بر این شد لیلا با علی بیاد و من هم با نیما برم.
مهمونی قرار بود منزل دوست پسر نیلوفر گرفته بشه ولی وقتی خود نیلوفر با من تماس گرفت برام توضیح داد چون خونه ی میلاد ( دوست پسر نیلوفر ) نزدیك یك مسجد بوده قرار شده مهمونی در منزل شخص دیگه ایی كه از دوستان میلاد هست و جای بزرگتری داره و در محل مناسب تری قرار داره گرفته بشه.
روزیكه قرار بود به تولد برم قبل رفتن به همراه خاله به یك آرایشگاه رفتم و مدل موهام رو گفتم كمی برایم كوتاه و خورد كنه.آرایشگر هم كه در كارش واقعا" وارد بود مدل موی بسیار جدید و زیبایی كه بیشتر موهایم رو خورد كرد ولی به بلندی موهایم دست نزد رو روی سرم پیاده كرد...مدل خیلی قشنگی بود...وقتی چهره ام رو در آینه دیدم خیلی خوشم اومد...كسانی هم كه در آرایشگاه بودند همگی متفق القول بودند كه با وجود بلندی موهای من این مدل فوق العاده به زیبایی من اضافه كرده...در راه برگشت به منزل هم كادویی برای تولد نیلوفر خریدم.
موقع رفتن یك شلوار كتان مشكی كه كاملا جذب بدنم بود به همراه یك تی شرت تاپ مانند به رنگ بنفش روشن به تن و آرایش خیلی ملایمی هم كردم...موقع بیرون اومدن از خونه مامان كلی سفارش میكرد و من هم با گفتن چشم چشم سعی داشتم هر چه زودتر از دست حرفهاش كه دیگه كم كم داشت حوصله ام رو سر میبرد خلاص شوم.
با نیما قرار گذاشته بودم در جایی مشخص همدیگر رو ببینیم و سپس با یك ماشین آژانس به محل تولد برویم.
نیما هم حسابی شیك كرده بود...البته تیپش اسپرت بود ولی فوق العاده جذابتر از همیشه به نظر می رسید.
سرساعت مقرر جلوی درب خانه ی مذكور رسیدیم ولی از لیلا و علی خبری نبود!
ده دقیقه بعد لیلا با موبایل من تماس گرفت و گفت چون زودتر رسیده بودند جلوی درب منتظرنماندند و با علی وارد منزل شده اند...
كلی لجم گرفت اما خوب در نهایت مهم این بود كه همه با هم باشیم.
منزلی كه قرار بود مهمانی در اون گرفته بشه در شهرك غرب بود...در یك آپارتمان...آپارتمانی كه نمایی بسیار شیك و زیبا داشت و كاملا" میشد حدس زد وقتی یك آپارتمان نمایی به این زیبایی داره حتما" واحدهای اون باید بسیار زیباتر از نمای خارجی آن بوده و چشم هر تازه واردی رو خیره كند.
زمانیكه جلوی درب ایستادیم به محض اینكه خواستیم زنگ بزنیم درب حیاط باز شد و پسری از اون بیرون اومد كه با دیدن نیما شروع كرد به سلام علیكی بسیار گرم و خودمانی با او!
چهره ی او برایم خیلی آشنا بود...اما هر چی فكر كردم یادم نمی اومد كه قبلا" او را كجا دیده ام!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
زمانیكه جلوی درب ایستادیم به محض اینكه خواستیم زنگ بزنیم درب حیاط باز شد و پسری از اون بیرون اومد كه با دیدن نیما شروع كرد به سلام علیكی بسیار گرم و خودمانی با او!
چهره ی او برایم خیلی آشنا بود...اما هر چی فكر كردم یادم نمی اومد كه قبلا" او را كجا دیده ام!
اون پسر بعد از اینكه با من هم سلام و علیك كوتاهی كرد رو به نیما گفت كه منزل مورد نظر در كدوم طبقه قرار داره و بعد نیما لبخندی زد و گفت:آدرس رو داریم...
وقتی اون پسر رفت در حالیكه كادوی نیلوفردر دستم بود به همراه نیما سمت پله ها و ورودی حركت كردیم...اما چهره ی اون پسر فكرم رو مشغول كرده بود و دائم در ذهنم به دنبال این میگشتم كه من قبلا" این شخص رو كجا دیده ام؟!
در حالیكه با نیما از پله ها بالا می رفتیم و به جلوی درب واحد مورد نظر كه از اون صدای خنده و موسیقی تمام فضای راهرو رو پر كرده بود رسیدیم روی به نیما گفتم:این پسره چقدر آشنا بود برام!!!
نیما كمی فكر كرد و گفت:این یكی از دوستای قدیمی من بود...آهان...احتمالا" اون روز جلوی نانوایی كه با پسرعمه ات اومدین نون گرفتین و اینها رسیدن دیدیش...
حالا درست پشت درب اون واحد ایستاده بودیم...یكدفعه مثل برق گرفته ها رو به نیما گفتم:وای...یعنی این دوست پسرعمه ی منه؟!!
نیما كمی به من نگاه و چهره اش تغییر كرد سپس با كمی مكث گفت:خوب آره دیگه!
با ترس و اضطراب گفتم:یعنی اینجا هم خونه ی دوست پسر عمه ی منه؟!...نكنه پسر عمه ی منم اینجا باشه؟!
نیما بلافاصله گفت: نه بابا خونه ی این پسره تهران پارسه اینجا نیست!...حالا اگه فكر میكنی ممكنه پسر عمه ات اینجا باشه میخوای نریم داخل.
دلشوره ی عجیبی به دلم افتاده بود...نمیدونم چرا اما احساس میكردم یك جای كار بدجور ایراد داره...ترس از اینكه نكنه سعید هم در مهمانی باشه كلافه ام كرده بود...دوباره به نیما نگاه كردم...او هم مردد ایستاده بود و منتظر تصمیم نهایی من بود...به محض اینكه خواستم بگم از رفتن به داخل خانه منصرف شویم و برگردیم همان پسری كه چند دقیقه پیش جلوی درب حیاط دیده بودیم حالا با كلی قوطی نوشابه در دست از پله ها بالا می آمد و وقتی ما رو دید با خوشرویی گفت:پس چرا هنوز داخل نرفتین؟!...زنگ بزن دیگه نیما...
و بعد با وجودی كه خودش دستش پر بود با پشت دست به زنگ فشار آورد و چند ضربه هم با نوك كفشش به درب زد.
چند ثانیه بیشتر طول نكشید كه درب هال باز شد و نیلوفر به همراه پسری دیگه كه معلوم بود همان میلاد است با چهره ایی خندان و رویی گشاده از ما استقبال كردند.
داخل خانه خیلی شلوغ بود...همه دختر و پسر...صدای موسیقی به حدی بالا بود كه احساس میكردم پرده های گوشم هر لحظه ممكنه آسیب ببینه...از صدای بلند موسیقی حتی لرزش شیشه های خانه رو هم میشد احساس كرد!
لیلا و علی به محض اینكه ما رو دیدند به طرف ما اومدند.
كادوی نیلوفر رو به نیلوفر دادم و بعد از روبوسی با او همراه نیما و علی و لیلا به گوشه ایی از سالن پذیرایی رفتیم و روی صندلیها نشستیم...تعدا زیادی در حال رقص و خنده بودند...
نمای داخلی آپارتمان فوق العاده شیك و زیبا بود...دكوراسیون بی نظیری در منزل به كار رفته بود...كاملا" مشخص بود كه منزل باید متعلق به شخص فوق العاده پولدار و با سلیقه ایی باشه!
لیلا كه در حال پوست گرفتن یك سیب سرخ بزرگ بود سرش رو نزدیك گوش من آورد و گفت:تو هم بدتر از من محو دكوراسیون این خونه شدی؟
خندیدم و گفتم:خاك توی سرت.
من و لیلا كنار هم نشسته بودیم و علی و نیما در طرفین ما طوریكه نیما در كنار من و علی پهلوی لیلا قرار داشت.
لیلا در حالیكه تكه ایی از سیب رو برش زد و اون رو به طرف من گرفت باز سرش رو نزدیك آورد و گفت:پس حالا صبر كن صاحبخونه رو ببینی...یه جیگیریه كه نگو و نپرس...صبركن الان نشونت میدمش...
تكه ی سیب رو از نوك كارد میوه خوری لیلا گرفتم...هنوز اون رو به سمت دهانم نبرده بودم كه لیلا با بغل پایش به پایم كوبید و سریع و آهسته گفت:اوناهاش...اوناهاش...از اون اتاق خوابه اومد بیرون...صاحبخونه اونه...
سمتی كه لیلا گفته بود رو نگاه كردم...خدای من!!!...حالا چه خاكی توی سرم بریزم؟!!...سعید اینجا چیكار میكنه؟!!
سعید با قدمهایی آهسته از بین جمعیتی كه در حال رقص بودند در حالیكه به من خیره بود سمت ما می اومد!
نیلوفر و میلاد با دیدن سعید به طرف او رفتند و همراه او كه به سمت ما می اومد در ضمنی كه صحبت میكردند و مشخص بود در حال معرفی من و نیما به او هستند همراه شدند...
قدرت هیچ كاری رو نداشتم!
لیلا و علی با نزدیك شدن اونها بلند شدند و نیما كه تازه سعید رو دیده بود ابتدا نگاهی متعجب و نگران به سعید و سپس به من اندخت و بعد او هم ایستاد...ولی من هنوز نشسته بودم و فقط به سعید كه حالا درست مقابل ما ایستاده بود خیره شده بودم!
سعید با جدیت و بدون اینكه كوچكترین لبخندی روی لبش باشه با نیما دست داد و خوش آمد گفت...سپس نگاه خودش رو دوباره به من كه هنوز مثل مجسمه روی صندلی نشسته بودم برگردوند...
لیلا با تعجب به من و سپس به سعید نگاه كرد و با صدایی آروم رو به من گفت:بلند شو مهسا...
مثل این بود كه وزنه های هزار كیلویی به بدنم وصل كرده بودند...با هزار بدبختی از روی صندلی بلند شدم و حالا درست مقابل سعید ایستاده بودم!
سعید كه به چشمهای من خیره بود برای چند لحظه نگاه كوتاهی به سر تا پای من انداخت و بعد لبخند كمرنگی روی لبش نشست و دستش رو برای دست دادن به سمت من دراز كرد و گفت:احوال مهسا خانم ما چطوره؟...زندایی حالشون خوبه؟
نگاه متعجب نیلوفر و میلاد و علی و لیلا رو به روی خودم حس كردم و بعد هم چهره ی نگران و عصبی نیما...
دستم رو به سمت دست سعید بردم تا دست بدهم...
دستانم به قدری یخ كرده بود كه وقتی در دست سعید قرار گرفت احساس كردم دست سعید درست مثل یك گلوله ی آتشه كه دست یخزده ی من رو در خود گرفته!
لیلا خندید و گفت: به به...مثل اینكه فامیل هم از آب دراومدین...
نیلوفر در ادامه ی حرف لیلا گفت:وای چه جالب...آره مهسا؟تو با آقا سعید فامیلی؟!
آب دهانم رو فرو بردم و در حالیكه به سعید چشم دوخته بودم گفتم:مرسی خوبم...مامانمم سلام می رسونه...
خواستم دستم رو به آرومی از دست سعید بیرون بكشم كه فهمیدم محكم دستم رو گرفته!...و بعد رو كرد به نیلوفر و امیر گفت:برای منم خیلی جالب شد...اصلا" نمیدونستم امشب مهسا رو هم در این تولد میبینم!
در همون چند ثانیه كه همچنان دستم در دستم سعید بود سرمای دست من و داغی دست او باعث شده بود حالا حس كنم كف دستم خیس عرق شده!
صدای موسیقی قطع اما به فاصله ی كوتاهی موسیقی دیگری شروع به پخش شد.
جمعیتی كه با آهنگ قبل رقصیده بودند نشستند و سعید در حالیكه هنوز دست من توی دستش بود رو كرد به نیلوفر و میلاد و گفت:چه جالب...مهسا این آهنگ رو خیلی دوست داره...جاتون خالی چند وقت پیش كه همگی رفته بودیم طالقان كلی با این آهنگ اونجا رقصید...ببخشید با اجازه...
و بعد دست من رو كه همچنان محكم در دست گرفته بود همراه خودش به سمت جمعیتی دیگری كه با آهنگ دوم شروع به رقص كرده بودند كشید...درست در مركز و در بین همه ایستادیم و خودش هم مقابلم قرار گرفت...همه در حال رقص بودند...متوجه شدم كه نیما و علی و لیلا هم نشستند اما نگاه نیما به من و سعید بود!
لیلا دائم در حال صحبت و خنده با علی بود...نیلوفر و میلاد هم به جمعیت در حال رقص پیوستند و شروع به رقصیدن كردند...
نه من و نه سعید هیچكدوم نمی رقصیدیم...من بیشتر سعی داشتم دیگران كه در حال رقص هستند به من نخورند...سعید مستقیم به صورت من نگاه میكرد و لبخند همیشگی رو حالا دوباره به لب داشت و در همون حالت گفت:باورم نمیشه!...تو!!!...اینجا!!!...توی خونه ی من!...اونم با كی؟!...با نیما!...البته فكر كنم این نیما همون نیماس كه داشت خودش رو می كشت و اون شب توی ماشین دم به ساعت بهت تلفن میزد و تو هم جوابش رو نمیدادی و وقتی بهت گفتم گفتی نیناس نه نیما...درسته؟
خواستم برم بشینم كه مقابلم ایستاد طوریكه به بدنش خوردم و بعد خیلی سریع هر دو دستش رو در دو سوی كمرم گذاشت و با نگاهی سرشار از غروری اعصاب خورد كن گفت:چرا قاطی میكنی؟...من كه حرفی نزدم...فقط یه سوال كردم...خواستم مطمئن بشم این نیما همون نیناس كه گفتی...مگه نه؟
جمعیت در حال رقص هر لحظه بیشتر میشد و وقتی چراغ رو خاموش و رقص نورها روشن شد دیگه نمی تونستم نیما رو ببینم...
سعید طوری ایستاده بود كه كاملا" من رو در آغوش گرفته بود!
گفتم:سعید ولم كن...میخوام برم بشینم.
در خاموش و روشن شدن فلشهای رقص نور چهره ی سعید رو می دیدم كه حالا با نگاهی بی نهایت جدی به صورت من خیره بود...هیچ لبخندی روی لبش نبود...نگاهش با همیشه فرق داشت...و در همان حال به تك تك اعضای صورت من نگاه میكرد...دونه های درشت عرق رو در اون فاصله ی كم به وضوح بر روی پیشونیش میدیدم...
سعید صورتش رو نزدیك آورد به نحوی كه فكر كردم در بین جمعیت میخواد لبهام رو ببوسه!!!
سرم رو كشیدم عقب...اما سعید در حالیكه محكم من رو در آغوش گرفته بود سرش رو نزدیكتر آورد...خیلی نزدیك...بیشتر از این نمی تونستم خودم رو عقب بكشم چرا كه در آغوش او هم بودم...لبهاش رو باز هم نزدیكتر آورد و بعد در حالیكه فاصله ایی بسیار كم بین لبهامون مونده بود یكباره صورتش رو به سمت گوش سمت راستم برد و از لبم دور شد...لبهاش رو به لاله ی گوشم چسباند و به آهستگی طوریكه در اون فضای شلوغ برایم قابل شنیدن باشه گفت: مهسا...فكرشم نمیكردم...حتی یك در صد هم احتمالش رو نمیدادم امشب اینجا ببینمت...یك بار قبلا" بهت گفتم حالا دوباره تكرار میكنم...لحظه به لحظه حواسم به كارهات هست...فكر نكن با بچه بازی و دروغهای بچگانه ایی كه تا الان سر هم كردی و بهم گفتی تونستی برگ برنده به دست بگیری...اما یه چیز رو بدون...دوست ندارم هیچ چیزی رو به زور بهت تحمیل كنم...اینم بدون كه تو لیاقتت خیلی بیشتر از آدمی مثل نیماس...اما دوست دارم ببینم تا كجا میخوای این مسخره بازی رو ادامه بدهی و كی خودت واقعیت رو می فهمی...ولی فكر نكن از كارهات بی خبرم یا هیچی نمیدونم و یا حتی اینكه میتونی با دروغهات چیزی رو از من پنهون كنی...برای مبارزه ی با من بد كسی رو انتخاب كردی...نیما هیچی نداره كه بتونه برای من عددی فرض بشه...اما برای من این مهمه كه خودت این موضوع رو بفهمی...كاری به كارهات و بچه بازیهات ندارم اما بازم میگم تا بدونی كه من همیشه از كارهات و روابطت با این نیما خبر دارم...امیدوارم امشب بهت خوش بگذره...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
و بعد دستهاش رو از دور كمرم برداشت و من رو كمی از خودش دور كرد...توی خاموش و روشن شدن رقص نورها و فلشها بار دیگه سر تا پای من رو نگاه كرد و گفت: امشب فوق العاده خوشگلتر شدی...
دوباره همون لبخند همیشگی روی لبش ظاهر شد!
لبخندی كه از روی غرور و قدرت بود...لبخندی همراه با نگاههای دقیق ...و من چقدر از این نگاهها و وضعیتها فراری بودم!
از سعید فاصله ی بیشتری گرفتم...حال خوبی نداشتم...اضطراب و استرس زیادی در خودم حس میكردم.
در تاریك و روشن فضای ایجاد شده بالاخره تونستم لیلا رو پیدا كنم و رفتم كنارش نشستم...نیما و علی نبودند!
به محض اینكه روی صندلی نشستم لیلا با شیطنت و خنده ایی كه خاص اخلاق خودش بود گفت:عجب پسر عمه ی ماهی داری...حسابی با همدیگه اون وسط حال كردین دیگه نه؟
- خفه شو لیلا...نیما و علی كجان؟
- این چه جور پسر عمه ایی هست كه تو حتی نمیدونستی اینجا خونه ی اونه؟...مهسا داشتی فیلم بازی میكردی یا واقعا"...
- لیلا خفه میشی یا نه؟...گفتم نیما كو؟
- من اگه جای تو بودم با سه شماره نیما رو میپیچوندم و آویزون همین پسرعمه ام میشدم...
- لیلا دهنت رو ببند...خفه شو...میگم نیما كجاس؟
- ای خاك بر سرت كه همیشه مثل سگ پاچه میگیری...نترس بابا...كسی با اون كاری نداره...میترسی دخترا بخورنش؟...نترس...دو تا پسركه انگاراز دوستای نیما بودن اومدن علی و نیما رو بردن توی یكی از اتاقها...مثل اینكه اونجا بساط مشروب گذاشتن علی و نیما رو هم بردن...
- چی؟!!...مشروب؟!!...یعنی نیما و علی هم رفتن بخورن؟!!
- وا...چه مرگته؟!...خوب آره دیگه...چیه نكنه توقع داری نیما و علی برن توی اون اتاق و با اونها بشینن ولی مشروب نخورن و به جاش شربت گلاب نوش جان كنن؟!
- امكان نداره...امكان نداره نیما بخوره...
- چرا؟!...مگه نیما آدم نیست؟!
حالا دیگه علاوه بر اضطراب و استرس عصبانیت هم تمام وجودم رو پر كرد!
آهنگ كه تموم شد چراغها رو روشن كردن...
سعید در بین چند نفر از دوستانش ایستاده بود و با هم در حال صحبت بودند...
در تمام مدتی كه سعید رو دیده بودم هرگز نشده بود ببینم كه مشروب بخوره...حتی زمانیكه در طالقان بودیم با اینكه یكی دوبار مردهای دیگه خوردند اما سعید رو ندیدم هیچ وقت با اونها بنشینه...كاملا" مشخص بود كه حالا هم چیزی نخورده!
از روی صندلی بلند شدم و به طرف سعید رفتم.
نمیدونم چهره ام چقدر نگران بود كه سعید بلافاصله فهمید و با دیدن من از دوستانش عذرخواهی كرد و به سمت من اومد و گفت:چیه؟...چی شده؟
با عصبانیت اما صدایی آرام طوریكه دیگران متوجه نشوند به سعید گفتم:میشه بگی توی اون یكی اتاق خواب خونه ی تو پسرها دارن چه غلطی میكنن؟
سعید كه گوشش رو به لب من نزدیك كرده بود تا صدای من رو بشنود حالا سرش رو عقب برد...به من نگاه كرد و سپس به درب بسته ی یكی از سه اتاق خواب منزلش چشم دوخت...بعد مچ دست من رو گرفت و همراه خودش به سمت یكی از دربها برد!
فكر كردم میخواد من رو به همون اتاقی ببره كه به گفته ی لیلا پسرها در اون مشغول مشروب خوری بودند!
خواستم دستم رو از دست سعید بیرون بكشم كه فهمیدم خیلی محكم دستم رو گرفته!
درب اتاق رو باز كرد...كسی در اون اتاق نبود و من رو به همراه خودش به داخل اتاق كشید و درب رو هم بست...سپس دستم رو رها كرد و با عصبانیت به من چشم دوخت و گفت:خوب حالا حرف بزن...بلند شدی با یه پسر راه افتادی اومدی مهمونی...اصلا" فكر كن اینجا خونه ی من نبود...میخواستی بری به صاحبخونه اعتراض كنی كه چرا توی یكی از اتاقهای خونه اش دارن مشروب خوری یا هر غلط دیگه ایی میكنن؟...آره؟...امشب توی این خونه تولد همون نیلوفر كه از قضا دوست جنابعالی از آب دراومده قراره جشن گرفته بشه...میلاد دوست یكی از دوستای منه...از من خواهش كردن خونه ام رو برای امشب در اختیارشون بگذارم پس من میزبان نیستم فقط خونه ام برای چند ساعت در اختیارشون گذاشتم حالیت شد؟...اما اینكه تو از من میپرسی توی اون یكی اتاق چه خبره خیلی مسخره اس...این سوال رو بهتره بری از نیمای خوش غیرت سوال كنی كه دختر مردم رو برداشته اومده یه مهمونی حالا هم با چند نفر دیگه چپیدن توی یه اتاق دارن زهرماری میخورن و معلوم نیست چه غلط دیگه ایی هم در ادامه بكنن...ببینم نیما اگه داره هر غلطی میكنه من باید جواب پس بدهم؟...از اینها گذشته وقتی راه میفتی با یه پسر میای همچین مهمونی هایی مشروب خوردن كه چیزی نیست باید توقع خیلی چیزهای دیگه رو هم داشته باشی...ولی قسم میخورم اولین باری هست كه پا به همچین مهمونیهایی گذاشتی.
و بعد یك دستش رو كرد لای موهاش و به سقف اتاق خیره شد...نفس عمیق و صدا داری كشید و بعد با صدایی آهسته گفت:آخه مهسا چرا باید تو پات رو توی همچین مهمونی هایی بگذاری؟...هان؟...چرا؟...این مهمونی اسمش تولده...ولی هزار جور اتفاق توش میفته...اینجا خونه ی منه...درسته...تا الان بارها و بارها توش مهمونی گرفته شده و تا حالا هم هیچ مشكلی پیش نیومده...ولی هیچ فكر كردی اگه فقط همین امشب نیروی انتظامی بریزه اینجا چه اتفاقی ممكنه بیفته؟...بقیه به درك...من نگران تو هستم...می فهمی چی میگم؟...نه نمی فهمی به خدا اگر بفهمی.
با عصبانیت و صدایی بلند گفتم:لازم نكرده نگران من باشی...من الان فقط میخوام تو نیما رو از اون اتاق بیاری بیرون.
سعید خنده ایی از روی عصبانیت كرد و گفت: چی كار كنم؟!...مگه من قیم یا ننه و بابای این پسره هستم؟...تا همین الانم كه خودم رو كنترل كردم با مشت نزدم دكور صورتش رو بریزم پایین باید بره خدا رو شكر كنه...تو فكر میكنی من بی غیرتم یا زیادی تحملم بالاس كه ببینم این پسره كنارت بشینه و صدام در نیاد؟...من فعلا دارم بهت زمان میدهم اما حواسم به همه چیز هست...
فریاد زدم: بسه...بسه...اینقدر نگو حواسم بهت هست...اصلا" تو چیكاره ایی كه من رو زیر نظر بگیری؟....چه دلیلی داره كه اینجوری برای من حكم میكنی و حرف میزنی؟
سعید با دو قدم سریع به طرفم اومد كه مجبور شدم یك قدم به عقب برم...حالا به دیوار چسبیده بودم...سعید صورت من رو بین دو دستش گرفت...و باز صحنه ایی كه در طالقان پیش اومده بود تكرار شد... به قدری لبهاش رو به لبهای من نزدیك كرد كه هر لحظه امكان تماس لبهای ما با همدیگه بود!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
من و نیما به هم نگاه كردیم!
نیما گفت:برای چی قربان؟
صدای فریاد مانند اون مامور بار دیگه بلند شد كه گفت:حرف نزن...پیاده شین.
داشتم از ترس سكته میكردم!
فشار بغض و سردرد كلافه ام كرده بود...
هوا تقریبا تاریك شده بود...اصلا" نمیدونستم چه چیزی در انتظارم هست...به محض اینكه پیاده شدم دو خانم چادری من رو به سمت یكی از پاترولهایی كه همون نزدیكی پارك شده بود بردند و سوار پاترول شدم!
تقریبا" یك ربع بعد ماشینها پر شد از دخترهایی كه همه تقریبا" همسن و سال خودم بودند و گاهی با تفاوت دو یا سه سال بزرگتر...بیشتر به نظر نمی رسیدند...هر كدوم از ما در این موقعیت واكنش متفاوتی نشون میداد...هر دقیقه كه می گذشت اضطراب و نگرانیم بیشتر میشد...زمانیكه ماشین به حركت افتاد ضربان قلبم به قدری كوبنده شده بود كه احساس میكردم تمام وجودم تبدیل به قلب شده!...
گریه ام بند نمی اومد و دائم از تصور اینكه اگر مامانم بفهمه چیكار كنم داشتم دیوانه میشدم!
بعد از طی مسافتی همه ی ما رو به پاسگاهی در نزدیكی همون پارك منتقل كردند...چندین دختر و زن رو در همون ابتدا از همه ی ما جدا كردند و به جایی دیگه بردند...من و دو نفر دیگه كه حالی مشابه یكدیگر داشتیم رو به سمت ساختمان پاسگاه هدایت كردند.
وارد ساختمان كه شدیم ابتدا ما رو به یك اتاق بردند...خانمی كه كنار میز نشسته بود گفت:كیف و وسایلشون رو ازشون بگیرین.
موبایلم داخل كیفم بود و وقتی اون خانم چادری كیفم رو گرفت پرسید:چیز دیگه ایی نداری؟موبایل...گوشی...هدفون.. .سایبری...ام پی تری...هر چی داری باید تحویل بدهی.
جواب دادم:نه فقط موبایل دارم كه اونم توی كیفمه...
سپس از اتاق بردنمون بیرون و به یك راهرو هدایتمون كردن...سه پسر دیگه كه نیما هم بین اونها بود روی صندلی در كنار راهرو نشسته بودند.
وقتی چشمم به نیما افتاد او هم به من نگاه كرد...به محض اینكه خواستیم حرفی به هم بزنیم فریاد ماموری كه كنار درب اتاقی ایستاده بود در فضای راهرو پیچید كه گفت:خفه...حق ندارین با هم صحبت كنید...بتمرگین اینجا تا صداتون كنن.
نیما به آهستگی رو به من گفت:بشین مهسا.
همون مامور دوباره فریاد زد:میگم خفه شو...حالیت نمیشه؟
و بعد قدمی به سمت نیما برداشت...حركتش به گونه ایی بود كه حس كردم همونجا میخواهد نیما رو زیر مشت و لگد بگیره!
ما سه تا دختر روی صندلیهایی كه تقریبا" مقابل صندلی اون سه پسر بود نشستیم و دو سرباز دائم مراقب بودند كه هیچیك از ما با دیگری نه حرفی بزنه و نه اشاره ایی به هم بكنیم و این مراقبت به حدی شدید بود كه وقتی یكی از پسرها با اشاره به دختری كه كنار من نشسته بود حرفی زد سربازی كه نزدیك ایستاده بود لگد محكمی به ساق پای اون پسر زد كه من از وحشت جیغ خفیفی كشیدم و مامور دیگری كه در حال رد شدن از جلوی ما بود فحش بسیار زشت و ركیكی نثار همه ی ما كرد!
خدایا چرا من توی این شرایط قرار گرفتم؟!
داشتم دیوانه میشدم...سرم رو پایین انداخته بودم و فقط اشك می ریختم...اصلا نمیدونم چه مدت طول كشید نیم ساعت یا یك ساعت شایدم بیشتركه با صدای فریاد مانندی سرم رو بلند كردم:تو و تو...بلند شین بیاین داخل.
سرم رو بالا گرفتم و فهمیدم اون مامور به من و نیما اشاره میكنه!
همراه دو سرباز و نیما به داخل اتاقی كه گفته بودن رفتم.
یك افسر با چهره ایی بسیار خشن و عصبی پشت میز نشسته بود و كلی كاغذ و پوشه جلویش بود...سر تا پای من رو نگاهی كرد و بعد اشاره كرد به دو صندلی مقابل میز تا من و نیما روی اونها بنشینیم.
نگاه حاكی از نفرت و طعنه آلودش رو به من دوخته بود و وقتی روی صندلی نشستم در حالیكه با خودكاری كه توی دستش بود به نیما اشاره میكرد روی صحبتش با من بود و گفت:این پسره میگه با هم نامزدین...آره؟
اشكم سرازیر بود و فشار بغض اجازه ی حرف زدن به من نمیداد!
افسر نگهبان از روی صندلیش بلند شد و مقابل صندلی من و نیما ایستاد و با صدای بلندتری رو به من گفت:آبغوره نگیر...جواب سوالم رو بده...پرسیدم نامزدین یا نه؟
نیما سریع به جای من جواب داد:بله قربان...گفتم كه...
افسر مربوط رو كرد به نیما و فریاد زد:خفه شو...از تو سوال نكردم.
دوباره رو كرد به من و فریاد زد:نامزدین یا نه؟
و بعد بلافاصله قبل اینكه من جوابی بدهم اضافه كرد:شماره خونتون رو بده ببینم...نامزد باشین كه دیگه گریه نداره...زنگ میزنیم خونتون مادر پدرتون بیان.
از شدت وحشت بلافاصله رو به افسر نگهبان گفتم:تو رو خدا...وای نه...تو رو خدا به خونمون زنگ نزنید.
به محض اینكه من این حرف رو زدم افسری كه رو به روی ما ایستاده بود به سمت نیما رفت و چنان كشیده ی محكمی به گوش نیما زد كه برای لحظاتی نزدیك بود نیما از روی صندلی به زمین بیفته و سپس همون فرد فریاد زد: دروغگوی حرومزاده...دختر مردم رو آوردی توی خیابون معلوم نیست میخوای چه گوهی بخوری بعد ادعای نامزد بودن هم میكنی؟
سپس با عصبانیت برگشت پشت میزش و یكسری مطالب روی چند ورق نوشت و اسم و فامیل من و نیما رو پرسید و بعد با صدای بلند گفت:ببرینشون بازداشتگاه...
دوباره دو خانم چادری كه معلوم بود عضو كادر هستند در كنار من قرار گرفتند و دو سرباز كنار نیما و هر دوی ما رو از اتاق خارج كردند...اما قبل از اینكه من رو به بازداشتگاه ببرند دوباره من رو به یك اتاق دیگه بردند...دو افسر مرد در اون اتاق حضور داشتند!
وقتی وارد شدم شروع كردند به پرسیدن دوباره ی یكسری سوالاتی كه قبلا هم پاسخ داده بودم از قبیل اسم و فامیل و ...
اونقدر گریه ام شدت گرفته بود و هق هق میكردم كه نمی تونستم درست جواب بدهم تا جائیكه یكی از افسرها از خانمی كه كنار صندلیم ایستاده بود خواست تا كمی آب به من بدهد...اما آب خوردن هم تغییری در وضعیت من ایجاد نكرد!
اون یكی افسر مرد دیگه كه بیشتر سوالات رو او از من می پرسید به شدت عصبی بود و تمام سوالاتش رو با فریاد بیان میكرد طوریكه گاهی بدنم از شدت فریادش می لرزید...گاه در بین سوالاتش هم هر توهینی كه دلش میخواست نثارم میكرد...از ركیك ترین الفاظ گرفته تا بدترین نسبتهایی كه ممكنه به یك دختر بشه گفت رو اون افسر بدون هیچ توجهی نثارم میكرد!
دلم میخواست جیغ بكشم و پا به فرار بگذارم...من لایق حرفهایی كه اون افسر در حین تكمیل پرونده ام به من میزد نبودم...من جرمی مرتكب نشده بودم كه استحقاق اینهمه توهین رو داشته باشم!
بعد از گذشت تقریبا نیم ساعت یا یك ساعت به همراه اون دو خانم اتاق رو ترك كردم و وقتی به قسمت دیگه ایی من رو میبردند تابلویی كه روی اون نوشته شده بود (( بازداشتگاه موقت زنان )) توجهم رو جلب كرد!
قبل از اینكه وارد بازداشتگاه بشم با فشار دست یكی از خانمها كه پشت سرم بود من رو به داخل اتاق دیگری فرستادند و درب رو هم بستند!
داخل این اتاق دو خانم دیگه كه معلوم بود آنها هم از اعضای كادر هستند با چهره هایی عبوس و خسته و خشن حضور داشتند...یكی از اونها گفت: لباسهات رو دربیار...همه رو...حتی لباسهای زیرت..زود..زود.
در حالیكه اشك تمام صورتم رو خیس كرده بود با ترس و تعجب گفتم:لباسام رو در بیارم؟!!...برای چی؟!!
زن دوم با عصبانیت گفت:معطل نكن...زود باش ببینم...اون موقع كه پی هرزگی توی خیابون میری چرا و برای چی نداری حالا كه اینجا اومدی زبونت درازم شده...زود باش.
گریه ام شدت گرفته بود و دوباره گفتم:آخه برای چی باید لباسهام رو دربیارم؟!
زنی كه اول خواسته بود لباسم رو دربیارم در حالیكه نگاهش به روی چند ورق كاغذ بود خیلی سریع و عصبی گفت:برای اینكه باید بازرسی بدنی بشی تا چیز تیز و برنده ایی همراهت نباشه كه با خودت ببری داخل بازداشتگاه...حالیت شد؟...حالا دیگه حرف نزن...زود باش.
و بعد رو كرد به زن دوم و با صدایی آهسته گفت: بار اولشه كه گرفتنش.
با اعصابی خراب و در حالیكه از شدت ترس و گریه تمام بدنم می لرزید و به هق هق بسیار بدی دچار شده بودم اونچه رو كه از من خواسته بودند انجام دادم...تمام لباسهایم رو درآوردم و بعد از اینكه كاملا" مطمئن شدند من وسیله ایی تیز و یا برنده همراهم نیست و در هیچ كجای بدنم هم مواد مخدر مخفی نكرده ام بار دیگر خواستند لباسهایم را به تن كنم!
اعصابم به شدت به هم ریخته بود طوریكه تمام بدنم می لرزید...هر تكه لباسم رو كه برمیداشتم تا به تن كنم لرزش دستانم به قدری زیاد بود و هق هق میكردم كه بارها لباسهایم از دستم به زمین می افتادند!
یكی از همون زنها كه بی نهایت عصبی بود وقتی وضعیت من رو دید با فریاد گفت:تو كه اینقدر ترسیدی و داری از ترس میمیری گوه میخوری میای توی خیابونها كثافتكاری میكنی كه حالا به این روز بیفتی...زودباش لباسات رو بپوش اینقدر معطل نكن...
اونقدر تحقیر شده بودم كه حس میكردم هیچ چیز از من باقی نمونده...
بالاخره با هزار بدبختی و شنیدن بدترین توهینها لباسهایم رو بار دیگه پوشیدم و من رو از اتاق بیرون و از اونجا به بازداشتگاه موقت فرستادند.
درب آهنی و سیاه بازداشتگاه رو باز كردند و من به داخل رفتم...فضای تاریك و تهوع آوری بود...دیوارها و كف سیمانی بود وهیچ پوششی برای كف اونجا هم نبود...به غیر از من چندین دختر و زن دیگه هم اونجا نشسته بودند.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
فضای تاریك و متعفن اون محیط فشار دیگه ایی بود كه بر اعصابم وارد میشد...همه تنگاتنگ هم نشسته بودند طوریكه حتی جا نبود كسی كمی پایش رو دراز كند...همه پای خود رو از زانو در بغل گرفته بودند...من نیز به همین صورت در كنار درب نشستم!
من و چند دختر دیگه نمی تونستیم گریه ی خودمون رو كنترل كنیم...من كه حتی از نزدیك شدن زنهای دیگه به خودم هم وحشت میكردم...هر چند لحظه یكبار صدای غرغر برخی زنها كه كاملا" مشخص بود آدم حسابی نبوده و وضع درستی ندارند بلند میشد:
- خفه شو بابا سرم رفت.
- اه چقدر زر زر می كنین شما بچه ننه ها.
- حالا مگه چی شده؟
- بی خیال...گریه نكن...اگه دفعه اولت باشه كاریت ندارن...ننه و بابات میان وثیقه ایی كوفتی چیزی میذارن میری بیرون.
- مواد داشتی؟
- كدوم خیابون كار میكنی خوشگله؟
- دفعه ی چندمته؟
- ... ؟
داشتم به مرحله ی جنون می رسیدم...خدایا اینجا دیگه چه جایی هست من اومدم؟...چرا من باید در بین اینها باشم؟
نمیدونم دقیقا" چه مدت گذشت كه درب اتاق باز شد و زنی با صدای بلند فریاد زد: مهسا شریفی كیه؟...بیاد بیرون.
از روی زمین بلند شدم و در حالیكه ترس و اضطراب تمام وجودم رو پر كرده بود گفتم:منم.
و بعد به همراه همون مامور از اتاق بیرون رفتم و بار دیگه من رو به اتاقی بردند!
دو زن و یك مرد در اون اتاق با چهره هایی خشك و عبوس نشسته بودند.
روی صندلی رو به روی اونها نشستم...یكی از زنها برگه ایی رو بلند كرد كه مشخص بود كسی قبلا" اون رو پر كرده و دست نویس بود...كاغذ رو از همون فاصله به سمت من گرفت و گفت:این رو میبینی؟همون پسری كه باهاش بودی همه چیز رو توی این كاغذ گفته و اعتراف كرده...حالا نوبت توئه كه همه چیز رو بنویسی.
خدایا نیما به چی اعتراف كرده بود؟!...ما كه كاری نكرده بودیم!!!...اعتراف دیگه چیه این وسط؟!!
یكی دیگه از زنها بلند شد و كاغذی رو جلوی من گذاشت و در حالیكه با كف دستش چندین بار روی كاغذ می كوبید با فریادی كه از شنیدن اون مجبور بودم چشمانم رو ببندم تا بلكه فشار صدایش رو به روی گوشم بتونم تحمل كنم گفت:این كاغذی كه جلوت گذاشتم رو می بینی؟...این كاغذ مال بیت الماله...مال ننه و بابات نیست حالیته؟...حالیته؟
كلمه ی آخر رو با فریاد بلندتری گفت و من كه دوباره گریه ام گرفته بود با حركت سر تایید كردم كه حرفش رو فهمیده ام و همون زن باز هم با فریاد ادامه داد: به تمام سوالاتی كه توی این برگه نوشته جواب میدی...درست و بدون خط خوردگی...فهمیدی؟...پس خوب گوشت رو باز كن ببین چی میگم...وقتی داری كاغذ رو پر میكنی یادت باشه كاغذ متعلق به بیت الماله...خرابش نمیكنی و خط خطی هم نباید داشته باشه...شروع كن.
افسر مردی كه نشسته بود خودكاری رو به سمت من هل داد و من شروع كردم به پاسخگویی سوالاتی كه در كاغذ بود ولی گریه لحظه ایی رهایم نمیكرد...برخی سوالها رو وقتی میخوندم اصلا" نمی فهمیدم یعنی چی و حتی نمی دونستم چه جوابی باید به اون سوالها بدهم وقتی هم یكبار گفتم:ببخشید من مفهوم این سوال رو متوجه نمیشم...
همون افسر مردی كه در اتاق بود با فریاد گفت:حرف نزن...فقط بنویس...بنویس.
اشكهایم یكی پس از دیگری روی صورتم جاری میشد و با اینكه سعی داشتم در ضمن پر كردن اون كاغذها اشكهایم رو نیز تند تند پاك كنم اما لحظه ایی نبود كه صورتم از اشك خیس نباشه!
وقتی فهمیده و نفهمیده به سوالات در اون كاغذ پاسخ و تحویل همان زنی كه كنارم ایستاده بود دادم افسر مرد دیگه ایی وارد شد و كنار گوش افسر مردی كه نشسته بود لحظاتی صحبت كرد و بعد رو به زنی كه كنار من بود كرد و گفت: ببرش بیرون...مراحل قانونیش فعلا" تموم شده...میتونه بره.
و بعد با نفرت به سر تا پای من نگاه كرد و گفت: فردا ساعت8صبح باید بری دادگستری...فهمیدی؟
گیج ومبهوت نگاه میكردم و اصلا" هیچ چیز رو نمیتونستم درك كنم!
زنی كه كنارم بود ضربه ایی به بازوم زد و گفت: چرا نشستی؟...بلند شو.
و سپس همراه او از اتاق خارج شدم.
به محض اینكه وارد راهرو شدم دیدم مامان به همراه سعید و عموناصر و خاله ثمین در راهرو هستند!...چند متر آنطرف تر هم پدر و مادر نیما ایستاده بودند!
چشمان مامان از شدت گریه سرخ و پلكهایش به شدت ورم كرده بود...رنگ صورتش به شدت پریده بود و فقط به من خیره شده بود.
سعید با نگاهی عصبی رویش رو از پدر نیما برگردوند و به سمت من اومد و گفت:بریم...
خاله ثمین هم به طرفم اومد و بغلم كرد و گفت:الهی بمیرم برات خاله...گریه نكن...
خودم رو از آغوش خاله بیرون كشیدم و به مامان نگاه كردم.
مامان كه گویا با دیدن من زانوهاش دیگه قدرت تحمل بدنش رو نداشتن دستش رو به دیوار گذاشت و به آهستگی و با چشمانی اشكبار روی صندلی كنار دیوار نشست!
به طرف مامان رفتم و بی اراده روی زانوهام نشستم...سرم رو روی پای مامان گذاشتم و با صدای بلند شروع كردم به گریه!
مامان در حالیكه یك دستش رو روی سرم گذاشت با صدایی خفه و پرغصه گفت:مهسا...از این بی آبروتر هم ممكن بود بتونی من رو بكنی كه نكرده باشی هنوز؟...چقدر خفت...چقدر خواری...چقدر حرف مفت و توهین به خاطرت شنیدم...مهسا این حق من نبود...
دستهای سعید رو دیدم كه هر دو بازوی من رو گرفت و كمك كرد از روی زمین بلند بشم و بعد رو به مامان گفت:زندایی الان وقت این حرفا نیست...
عموناصر رو به مامان گفت:ثریاخانم دیگه كافیه...بلند شو بریم...بسه دیگه.
در این لحظه صدای عصبی پدر نیما رو شنیدم كه رو به مامان گفت:خانم شریفی...فردا ساعت8دادگستری یادتون نره...
خاله ثمین با عصبانیت برگشت و به پدر نیما نگاه كرد و گفت:نخیر مطمئن باشید یادمون نمیره.
مامان كه حالا با كمك خاله ثمین از روی صندلی بلند شده بود فقط این جملات رو بارها و بارها تكرار كرد:مهسا تو با من و آبروی من چه كردی؟...مهسا تو با آبروی خودت چه كردی؟...مهسا تو چه كردی؟...چه كردی؟
وقتی از پاسگاه بیرون رفتیم به آهستگی رو به سعید گفتم:كیفم هنوز توی پاسگاهه...نگرفتیم...
سعید كه بازوی سمت راست من رو گرفته بود با كلافگی گفت:كیفت و موبایلت رو الان نمیدن...فردا بعد از دادگاه تحویلت میدن.
خاله ثمین و مامان در ماشین عموناصر نشستند و سعید من رو به ماشین خودش برد.
وقتی در ماشین نشستیم دیگه هق هق گریه ام بند اومده بود اما همچنان اشك می ریختم...از به یاد آوردن وقایعی كه در چند ساعت اخیر اتفاق افتاده بود...از به یاد آوردن كشیده ی ناحقی كه توی گوش نیما زده بودند...از رفتارهایی كه با من شده بود...از توهینهای ناحقی كه شنیده بودم...همه و همه باعث شده بود سردرد شدیدی رو احساس كنم و فشار بغضهای پی در پی در ساعات گذشته حالت خفگی پنهانی در من ایجاد میكرد.
كمی از مسیر رو كه طی كردیم سعید با صدایی گرفته و عصبی گفت:از خونه كه اومدین بیرون و سوار اون ماشین شخصی شدین با ماشین دنبالتون بودم...دیدم جلوی پارك گرفتنتون...منتظر شدم ببینم به كدوم پاسگاه منتقلتون میكنن...بعدش چون میدونستم برای اینكه امشب توی بازداشتگاه نمونی باید مامانت رو بیارم با یه وثیقه برای همین رفتم دنبال زندایی...خاله ات هم خونه ی شما بود...برای وثیقه هم چون سند خونه ی خودتون توی گروی بانك بود قبول نكردن و رفتم سند خونه ی خودم رو آوردم...مهسا بچه بازیهات تا كی میخواد ادامه داشته باشه؟...خدا كنه توی اعترافاتت نگفته باشی با اون پسره ی الدنگ دوست هستی...نگفتی كه؟...گفتی؟!
در حالیكه گریه میكردم گفتم:نمیدونم...نه...شایدم آره...اصلا" هیچی یادم نمیاد...نمیدونم چی نوشتم توی اون كاغذ...نمیدونم...
سعید در ضمنی كه ماشین رو هم هدایت میكرد در ادامه ی حرفهاش گفت: یه پولی دادم به یكی از سربازها تا هر چی از نیما توی گوشیت هست از شماره اش گرفته تا اس.ام.اسهای ارسالی و دریافتیت از نیما همه رو پاك كنه...از تو هم هر چی توی گوشی نیما هست پاكشون كنه...فردا هم توی دادگاه زیر بار هیچی نمیری...فهمیدی؟...همه چی رو منكر میشی...میگی مسافر اون ماشین بودی و اصلا" اون پسر رو نمیشناسی...شنیدی چی گفتم؟
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
سعید در ضمنی كه ماشین رو هم هدایت میكرد در ادامه ی حرفهاش گفت: یه پولی دادم به یكی از سربازها تا هر چی از نیما توی گوشیت هست از شماره اش گرفته تا اس.ام.اسهای ارسالی و دریافتیت از اون همه رو پاك كنه...از تو هم هر چی توی گوشی نیما هست هم پاك كنه...فردا هم توی دادگاه زیر بار هیچی نمیری...فهمیدی؟...همه چی رو منكر میشی...میگی مسافر اون ماشین بودی و اصلا" اون پسر رو نمیشناسی...شنیدی چی گفتم؟
سرم به شدت درد میكرد و حوصله ام از حرفهای سعید سر رفته بود...وقتی تاكید سعید بر اینكه در دادگاه نباید حرفی از دوستی خودم با نیما بزنم رو شنیدم بدون اینكه لحظه ایی روی حرفم فكر كنم گفتم:تو همه ی دردت همینه كه من بگم با نیما دوست نیستم؟...باشه...حالا راحت شدی؟...ولی خوب بدون كه این موضوع رو فقط در حد یك حرف خواهم گفت و در عمل چیز دیگه ایی رو ثابت میكنم...حالا ببین.
سعید نگاه پر از خشم و عصبانیت خودش رو به من دوخت و سپس دوباره به مسیر رو به رو چشم دوخت و گفت:مهسا تو چرا اینقدر بچه ایی؟...چقدر سطح فكرت پایینه دختر؟...آخه تو چرا نمیخوای بفهمی این پسر تیكه ی مناسبی برای تو نیست؟
با تندی و عصبانیت گفتم:تو كی هستی كه این تشخیص رو دادی و هی روی حرفتم تاكید میكنی؟...تو كه نبودی ببینی اونجا چه ناحق اون افسر كثافت كوبید توی گوش نیما...اون كشیده ایی كه نیما خورد فقط و فقط مقصرش من بودم...اگه من حرفش رو تایید كرده بودم و میگفتم نامزدیم و از اینكه میخواستن با خونمون تماس بگیرن مثل آدمهای ترسو جا نزده بودم و به وحشت نیفتاده بودم امكان نداشت اونجوری بزنن توی گوش نیما...
سعید نفس عمیق و صدا داری از روی عصبانیت كشید و سپس هوای حبس شده در سینه اش رو با حرص بیرون فرستاد و گفت:نوش جونش...حقشه...پسره ی احمق...غلط كرد كه گفت تو نامزدشی...من جای اون افسر بودم زیر مشت و لگد لهش كرده بودم...
حالا در شرایطی بودم كه انگار میخواستم تمام ناراحتی ساعات گذشته رو به نحوی خالی كنم و چه كسی بهتر از سعید می تونست در این شرایط دم دستم باشه تا با فریاد كشیدن به سرش اندكی دل خودم رو خنك كرده باشم!...
با فریاد گفتم:میدونی چیه سعید؟...تو الان از حسودی داری میتركی...داری دق میكنی كه من با نیما دوستم...آره من نیما رو دوستش دارم...به تو هم ربطی نداره...بیخود میكنی یك بار دیگه حرفی بزنی كه از نظر من توهینی باشه به شخصیت نیما...تو اگه هر كی هستی واسه خودت و خانواده ات هستی برای من هیچی نیستی...
سعید نگاه عصبی و سریعی به من كرد و دوباره به سمت جلو چشم دوخت و ضمن هدایت ماشین با صدایی محكم گفت:سر من داد نكش مهسا...ممكنه یه جورایی از اینكه نیما اینقدر برات اهمیت داره ناراحت باشم اما چیزی كه الان تو باید بفهمی اینه كه خانواده ی نیما و حتی خود نیما سطح شعورش در حدی نیست كه تو بتونی با اونها كنار بیای...چرا نمیخوای این رو...
به میون حرفش رفتم و گفتم:تا چند دقیقه پیش حرفت فقط روی نیما بود...حالا نوبت خانواده اش شده؟...
سعید با صدایی بلند كه بی شباهت به فریاد نبود گفت:میگذاری حرفم رو تموم كنم یا نه؟...توی این دو سه ساعتی كه توی اون خراب شده دنبال كارهات بودم اگه زندایی جلوم رو نگرفته بود اون بابای بیشعور نیما رو چنان زده بودم كه نتونه از جا بلند بشه...تو خبر نداری چه حرفهای و اراجیفی به زندایی گفت...مهسا بفهم...اون شعورت رو به كار بنداز...بابا و ننه ی نیما لیاقت داشتن تو رودر بین خودشون ندارن...نیما هم تربیت شده ی همون پدر و مادره...حالیت بشه چی دارم میگم...
- نخیر...نیما با اونها فرق داره...من به مامان و باباش كاری ندارم...من و نیما همدیگرو دوست داریم...
- آره...تو با ننه و باباش كاری نداری...ولی اونها چی؟...آدمهای پست و بی شرمی هستن كه در عمرم نمونه اش رو ندیده بودم...مرتیكه ی احمق به علت شغلش كه معلوم نیست چه خری هست خیلی راحت نیما رو از بازداشتگاه كشید بیرون بعدم برگشته به افسر نگهبان گفته نگذارید دختره تا فردا كه دادگاه هست بیاد بیرون این دختره پسر من رو از راه به در كرده...آخه یكی نیست بهش بگه خوش غیرت آدم مثلا"مومن میخوای دخترمردم رو توی بازداشتگاه نگهش دارن تا چی رو ثابت كنی؟...اون وقت مهسا تو میخوای بری قاطی اینها زندگی كنی؟...مسخره نیست؟...سرباز برگشته به نیما گفته بابات تو رو میاره بیرون ولی دختره امشب اینجا مهمون بازداشتگاهه...میدونی نیما برگشته چی بهش گفته؟...گفته:اشكالی نداره اینها همه اش تجربه اس واسش...
- بسه سعید...اینقدر دروغ سر هم نكن...داری دروغ میگی...مثل همون وقتی كه گفتی نیما مشروب خورده ولی نخورده بود...
- من دارم دروغ میگم؟!...باشه...تو فكر كن دروغ میگم...فقط خدا كنه وقتی رسیدیم خونه ناصرخان و خاله ات بگن چه چیزهایی شنیدن و دیدن توی این یكی دوساعت...گرچه كه بعید میدونم اگه اونها هم برات بگن تو عمق فاجعه رو بفهمی...فقط جون هر كی دوست داری فردا توی دادگاه هر چی خواستن بگذارن توی دهنت كه بگی با نیما دوست هستی زیر بار نری...مهسا این رو دارم جدی میگم اگه زیر بار بری میفرستن عقد كنید...می فهمی چی میگم یا باز میخوای كله شقی كنی و زندایی رو با رفتارت دق بدهی؟
- تو نگرانی مامانم رو دق بدهم یا میترسی خودت دق كنی؟
سعید با كف دست چپش محكم روی فرمان ماشینش كوبید و گفت:دیوونه ام كردی مهسا...اصلا" هر غلطی دلت میخواد بكنی بكن...من احمق رو بگو برای كی دارم حرص میخورم...به جهنم...دیگه به من مربوط نیست...برو هر كاری دوست داری بكن...هر چی دوست داری بگو...ولی مطمئن باش پشیمون میشی...من كه هر چی میگم تو نمی فهمی...برو هر كاری دلت میخواد بكن...بر من لعنت اگه دیگه از انجام كاری منعت كنم...
و بعد مكث كوتاهی كرد...لحن صداش آرومتر شد و در ادامه گفت:ولی این حرفم باعث نمیشه كه رهات كنم...باعث نمیشه كه زیر نظر نداشته باشمت...به خدا قسم مهسا تا آخرین ثانیه هایی كه فكر كنم میتونم نظرت رو عوض كنم محاله از كارهات غافل بمونم...محاله...
صورتم رو برگردوندم...دیگه حوصله ی ادامه ی بحث رو نداشتم و تا رسیدن به خونه نه من حرف زدم ونه سعید چیزی گفت!
وقتی جلوی خونه رسیدیم خاله كمك كرد تا مامان كه اصلا" حال درستی نداشت زودتر به داخل خونه بره...وقتی من از ماشین پیاده شدم ناصرخان به سمت ماشین سعید اومد و زمانیكه متوجه شد سعید با توجه به اینكه دیروقت شده و نمیخواد به داخل خونه بیاد خیلی از كمكها و وثیقه ایی كه آورده بود تشكر كرد.
خداحافظی سردی با سعید كردم و بدون اینكه تشكری از او كرده باشم یا حتی تعارفی بكنم كه به داخل خانه بیاد وارد حیاط شدم.
وقتی به داخل خونه رفتم دیدم خاله ثمین دو لیوان شربت درست كرده و یكی رو در حالیكه با قاشق هم میزد به دست مامان داد و رو به من كرد و گفت:بیا خاله..این یكی لیوان رو هم تو بخور...رنگ به صورتت نیست.
مامان كه لیوان رو از خاله گرفته بود بدون اینكه ذره ایی از اون بخوره روی میز كنار مبلی كه نشسته بود گذاشت و خیره به من نگاه كرد!
خواستم به سمت اتاقم برم كه صدای محكم مامان رو شنیدم:كجا؟!...بگیر بشین ببینم.
خاله ثمین گفت:ثریا قربونت بشم...بگذار بره توی اتاقش...الان هم تو عصبی هستی هم این طفلك...
مامان در حالیكه صداش حالا به لرزش افتاده بود گفت: این؟...این بی چشم و روی عصبی باشه؟...به جهنم كه عصبیه...به درك كه عصبیه...تو مگه ندیدی چه حرفهایی توی اون خراب شده بارم كردن؟...نه؟...ندیدی؟
خاله ثمین با حالتی از استیصال گفت:تو رو به خدا ثریا ول كن...الان ناصر و سعید میان توی خونه زشته...جلوی اونها زشته اگه بخوای...
مامان میون حرف خاله رفت و گفت:جلوی ناصرخان زشته؟...جلوی سعید زشته؟...چی چی زشته؟...مگه دیگه آبرویی برای من باقی مونده كه برای حفظش بخوام دندون روی جیگر بی صاحابم بگذارم؟...مگه این چشم سفید آبرویی برای من و خودش باقی گذاشته كه برای حفظش بخوام لاپوشونی كنم؟
در این لحظه ناصرخان وارد هال شد و مامان كه به او نگاه كرد با عصبانیت گفت:پس كو سعید؟!
ناصرخان روی یكی از راحتی ها نشست و گفت:هرچی اصرار كردم داخل نیومد گفت فردا میاد دنبالتون تا برین دادسرا...من شرمنده ام كه نمیتونم فردا مرخصی بگیرم وگرنه خودم میبردمتون...خدا خیرش بده عجب پسر با معرفتیه...هر چی بیشتر باهاش برخورد میكنم بیشتر من رو یاد آقا ایرج خدا بیامرز میندازه...
مامان عصبی تر از قبل گفت:ایرج...ایرج...ایرج خدا بیامرز خوب شد مرد و این روز رو ندید...خوب شد رفت و ندید دخترش رو باید با چه فضاحتی برم از پاسگاه بكشم بیرون...خوب شد نبود و ندید كه امشب چقدر توهین شنیدم از اون مردك...كم مونده بود زمین دهن باز كنه برم زیر زمین...
بعد رو كرد به من و گفت:تو خجالت نمیكشی مهسا؟...تو حیا نمیكنی؟...چقدر بهت گفتم با آبروی من بازی نكن؟...هان؟...چقدر بهت گفتم؟...توی خواب خودمم نمیدیدم كه به بهانه ی رفتن تولد دوستت با یه پسررفته باشی بیرون...با همون پسری كه چند وقت پیش برگشته بود به همین خاله ات گفته بود خانواده ی من اصلا" دختری مثل مهسا رو قبول نخواهند كرد چون مهسا خیلی مشكل داره از نوك سرش تا نوك پاش ایراد داره و برای اینكه بخواد زن من بشه باید حالا حالاها دوندگی كنه تازه بازم شاید خانواده ام نپذیرنش مهسا باید كل وجودش رو تغییر بده و اونی بشه كه من و خانواده ام میخوایم...حالا با همون پسر توی پاسگاه گرفتنت...همون پسری كه به ثمین گفته بود خانواده ی من دختر با اصالت رو میخوان دختری كه اصالتش توی ریشه اش باشه و مهسا چون اون اصالت مد نظر خانواده ام رو نداره باید خیلی تلاش كنه...همون پسری كه برگشته بود به ثمین گفته بود بزرگترین مشكل مهسا نداشتن پدر و حجاب چادر هستش...همون پسری كه گفته بود از نظر خانواده ی من دختری كه پدر بالای سرش نباشه و چادری هم نباشه شخصیت درستی نداره...حالا این دختر خاك برسرمن با همون پسر هیچی ندار میره توی خیابون و بعدم میگیرنشون...اونقدر ول میگرده كه گشت نیروی انتظامی بگیرتشون و سر از پاسگاه دربیاره...بعدشم بابای نامردش توی اون خراب شده هر چی از دهنش دربیاد نثار من بدبخت از همه جا بی خبر بكنه...برگرده بهم بگه چرا نمیتونم جلوی دخترم رو بگیرم از توی خیابونها جمعش كنم و پسر مردم رو بدبخت نكنم...مهسا تف توی روت بیاد كه چه مفت بی آبروم كردی...چقدر بهت گفتم بی خیال این پسر بشو بتمرگ سر درس و بچسب به زندگی خودت...چقدر گفتم؟
و بعد به گریه افتاد!
هیچ قدرتی و هیچ حرفی برای گفتن نداشتم!...دوباره صورتم از اشك خیس شده بود و همونجایی كه ایستاده بودم به دیوار تكیه دادم و آهسته آهسته روی زمین نشستم و زانوهام رو توی بغلم گرفتم.
شنیدن حرفهایی كه نیما درگذشته به خاله ثمین گفته بود خیلی آزارم نمیداد چون میدونستم اون حرفها نظرات پدر و مادر نیما بوده و قطعا" فقط نقطه نظر اونها رو گفته بوده...من میدونستم كه نظر نیما با اونها زمین تا آسمون تفاوت داره اما دیدن صورت خیس از اشك مامان دلم رو به آتش كشیده بود!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
خاله ثمین در حالیكه شونه های مامان رو نوازش میكرد گفت:بسه ثریا...ببین توی این سه چهار ساعت چه به روز خودت آوردی...بسه دیگه...
عموناصر حرفی نمیزد و همونطور كه روی راحتی نشسته بود سرش پایین بود و با چهره ایی گرفته به گلهای قالی چشم دوخته بود!...بعد از چند لحظه به ساعتش نگاه كرد و روبه خاله ثمین گفت:ثمین ساعت یك و بیست دقیقه شده...بچه ها تنها موندن...تو امشب اینجا هستی یا میای بریم خونه؟...من باید برم بچه ها تنها موندن!
خاله ثمین مردد به مامان نگاه كرد و وقتی خواست جواب ناصرخان رو بده مامان زودتر از او رو به عمو گفت:نه ناصرخان...ثمین رو هم بردار ببر...بچه ها گناه دارن فردا میخوان برن مدرسه صبحانه میخوان...تا الانم اینهمه معطل شدین و كلی زحمت كشیدین...خیلی ممنون.
و بعد در حالیكه با دو دست صورت خیس از اشكش رو پاك میكرد رو به خاله گفت:ثمین جان تو هم با شوهرت برو خونه.
خاله ثمین گفت:برم فكر كردی میتونم بخوابم؟...همه ی هوش و حواسم اینجاس...دیوونه میشم...میرم بچه ها رو برمیدارم میارم همین جا فردا هم از اینجا می فرستمشون برن مدرسه...
ناصرخان كه حالا از روی صندلی بلند شده بود رو به خاله گفت:پس تو دیگه برای چی بیای؟...میرم خونه بچه ها رو میارم اینجا دیگه.
و بعد سوئیچش رو از روی میز برداشت و از هال خارج شد.
وقتی عموناصر رفت خاله ثمین در كنار مبلی كه مامان روی اون نشسته بود ایستاد و با اشاره طوریكه مامان متوجه نشه به من فهموند بلند شوم و به اتاق خودم بروم!
وقتی از روی زمین بلند شدم مامان خواست حرفی بزنه كه خاله ثمین با سیاست و مهربانی همیشگی خودش رو به مامان گفت:ثریا قربونت بشم...یك كم زبون به دهن بگیر...این دختره خودش هم فهمیده كه چه غلطی كرده...حالا هی تو میخوای اعصاب خودت رو خورد كنی كه چی بشه آخه؟
دیگه معطل نكردم و به اتاقم رفتم و درب رو هم پشت سرم بستم و همونجا به درب تكیه دادم و روی زمین نشستم...درست مثل این بود كه زانوهام قدرت خودشون رو از دست داده بودن...هنوز بغض توی گلوم بود و اشك می ریختم...نمیدونم به چه علت اما لحظه ایی از فكر دیدن كشیده ایی كه نیما خورده بود بیرون نمی اومدم!
نفهمیدم چه مدت طول كشید كه همونجا پشت درب نشسته بودم و آروم آروم اشك می ریختم...در همون حال صدای صحبتها و گریه های مامان رو هم می شنیدم كه با خاله ثمین در حال حرف زدن بود و ساعتی بعد صدای ناصرخان و دخترهای دوقلوی خاله رو هم شنیدم كه اومدن!
مدتی گذشت...متوجه سكوت عجیبی كه در خونه به وجود اومده بود شدم...نفهمیده بودم كه حتی چه وقت همه خوابیدن!...به ساعت دیواری اتاقم نگاهی انداختم...دیدم عقربه های ساعت نزدیك4صبح رو نشون میدهند!
همونطور كه روی زمین نشسته بودم كشان كشان خودم رو به تخت رسوندم وبالشتم رو از روی تخت برداشتم و روی زمین گذاشتم و همونجا دراز كشیدم...تمام صحنه ها مثل فیلم از جلوی چشمم میگذشت و نفهمیدم كی به خواب رفتم!
صبح با صدای آهسته ی خاله ثمین كه سعی داشت بیدارم كنه چشمهام رو باز كردم:مهسا جان...خاله قربونت بشم...بلند شو عزیزم...بلند شو باید صبحانه بخوری و همراه مامانت بری دادگاه...آقا سعیدم اومده...بلند شو فدات بشم.
با بدنی خسته و كسل از روی زمین بلند شدم و مانتوی كه از شب قبل به تنم مونده و حالا حسابی چروك شده بود رو از تنم درآوردم و مانتوی مشكی ساده و بلندی رو از كمدم بیرون كشیدم و شال دیگه ایی هم از كشویم بیرون آوردم و سپس از اتاق خارج شدم.
سعید توی هال روی یكی از راحتی ها نشسته بود و لیوان بزرگ چایی در دستش بود...با دیدن من لحظاتی خیره به صورتم نگاه كرد و بعد گفت:برو صبحانه بخور رنگت خیلی پریده...زندایی هم توی آشپزخانه اس.
حوصله ی سلام كردن به سعید رو نداشتم...شالی كه دستم بود رو روی یكی از مبلها گذاشتم و به دستشویی رفتم و آبی به صورتم زدم سپس به آشپزخانه وارد شدم.
مامان با دیدن من ترجیح داد از آشپزخانه بیرون بره...میز صبحانه برای من آماده شده بود!
از طرز نگاه مامان كاملا" میتونستم بفهمم كه تا چه اندازه از دستم عصبانی است!
همانطور كه ایستاده بودم یك لقمه ی كوچك نان و پنیر به دهان گذاشتم وكمی از چای شیرینم رو سر كشیدم و سپس به هال برگشتم.
سعید و مامان به آهستگی با هم درحال صحبت بودند.
خاله ثمین همراه دو دخترش به آشپزخانه رفت تا صبحانه ی اونها رو آماده كنه و بفرستشون مدرسه...
وقتی وارد هال شدم سعید صورتش رو به سمت من برگردوند و ادامه ی صحبتش رو با مامان قطع كرد و گفت:مهسا یادت هست كه دیروز بهت چی گفتم؟...توی دادگاه زیر بار نمیری...هر چی هم خواستن توی دهنت بگذارن كه تو قبول كنی با اون پسره دوست بودی قبول نمیكنی...فهمیدی؟...اگه زیر بار حرفشون بری مطمئن باش در اولین فرصت مجبورتون میكنن عقد كنید...این موضوع رو برای زندایی هم توضیح دادم...
نفس عمیق و بلندی از روی كلافگی كشیدم و به محض اینكه خواستم شالم رو از روی پشت راحتی بردارم صدای عصبی مامان رو شنیدم كه گفت:غلط كرده زیر بار بره...مهسا به ارواح خاك بابات اگه توی دادگاه حرفی بزنی كه منجر به همچین رایی از طرف دادگاه بشه به پیغمبر خودم خفه ات میكنم...
صدای خاله ثمین از توی آشپزخانه بلند شد كه گفت:نه بابا...مگه مهسا دیوونه اس...محاله حماقت كنه...با اون توهینهایی كه بابای پسره دیروز به همه ی ما كرد و شخصیت و فرهنگ خودش رو نشون داد...مهسا باید خیلی احمق باشه كه بخواد عروس همچین خانواده ایی بشه...
مامان با عصبانیت گفت:مهسا بیجا میكنه همچین غلطی بكنه كه بخواد عروس اون مردك بشه...
سعید از روی راحتی بلند شد و به مامان گفت:من ومهسا میریم بیرون توی ماشین منتظریم تا شما بیای...
و بعد به طرف من اومد و مشخص بود برای اینكه بخواد فعلا" به بحث خاتمه داده باشه مچ دست من رو گرفت و به سمت درب هال رفتیم...
یكباره صدای زنگ درب بلند شد!
همه به هم نگاه كردیم و بعد سعید گوشی اف.اف رو برداشت و گفت:بله؟
كمی مكث كرد سپس گوشی اف.اف رو سرجایش گذاشت و دكمه ی باز شدن درب رو فشار داد و روی كرد به مامان و گفت:یه زنه میگه اخوان هستم...فكر كنم مادر نیماس!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
سعید لبخند كمرنگی روی لبش اومد و صاف روی صندلی نشست و تكیه داد...صورتش رو به سمت پنجره های مشرف به خیابون دوخت...نفس عمیقی كشید سپس دوباره صورتش رو به سمت من برگردوند و گفت:اونقدراز دستت كلافه هستم كه در عمرم نسبت به هیچ دختری این احساس رو نداشتم...شاید در ابتدای این ماجرا هدفم فقط نجات تو از این گرفتاری بود ولی با توجه به چرندیاتی كه دیشب بهم گفتی نظرم برگشت...میدونی هیچكدوم از اون كارها و به قول تو دوندگی هایی كه كردم اصلا" به خاطر تو نبوده...هر كاری كردم فقط و فقط به خاطر دایی ایرج خدا بیامرز و زندایی بوده...
تمام بدنم از جوابی كه سعید بهم داد داغ شد و با عصبانیت گفتم:یعنی چی؟
سعید كه با نگاهی جدی به من خیره شده بود گفت:فارسی حرف زدم...خیلی هم شمرده و واضح...كجای حرفم برات نامفهوم بود؟...بگو تا برات بیشتر توضیح بدهم...
دندونهام رو به روی هم فشار دادم و بعد گفتم:من وظیفه ی خودم میدونستم كه تشكر كنم حالا تو میخوای جواب تشكر من رو بده میخوای هم با طعنه و كنایه حرف بزن هر جور دوست داری...اصلا" برام مهم نیست.
سعید نیشخندی زد و صورتش رو به سمت شیشه ی كنارش برگردوند و به خیابان خیره شد!
لحظاتی بعد مامان اومد...وقتی غذا رو برامون آوردن مامان زیاد نتونست بخوره چون میگفت سرش درد میكنه و دلیلش رو بی خوابی دیشب عنوان میكرد...بعد از خوردن غذا دیگه دلیلی برای معطل كردن نداشتیم و سعید ما رو به خونه رسوند.
جلوی درب خونه مامان خیلی اصرار كرد كه سعید دقایقی به داخل خونه بیاد و یك چایی یا آبی بخوره اما قبول نكرد و بعد از اینكه مامان حسابی از زحمات او تشكر كرد خداحافظی كوتاهی با من و مامان كرد و سوار ماشینش شد و رفت.
وقتی به داخل خونه رفتیم ناصرخان هم اومده بود و خاله ثمین چون شام منزل یكی از اقوام همسرش دعوت داشت با اینكه دلش نمی خواست هنوز مامان رو تنها بگذاره اما به ناچار بعد از ساعتی اونها هم خداحافظی كرده و رفتند...جلوی درب حیاط خاله ثمین تند تند نصیحتم میكرد و میخواست مراقب مامان باشم و من كه خودم در شرایط خوبی نبودم و خستگی و كسالت از تمام وجودم می بارید به خاله اطمینان دادم كه نگران مامانم نباشه!
مامان حوصله ی هیچ كاری نداشت و فقط دو تا قرص مسكن خورد و به اتاق خودش رفت و روی تخت دراز كشید.
از اونجایی كه خودمم حسابی خسته بودم به اتاقم رفتم و روی تخت دراز كشیدم...هنوز چشمهام گرم نشده بود كه صدای زنگ دریافت پیامك گوشیم بلند شد!
درب اتاقم بسته و چون گوشیم هم داخل كیفم بود میدونستم مامان اگه بیدار هم باشه صدای اون رو نشنیده...همانطور كه روی تخت دراز كشیده بودم گوشی رو از توی كیفم بیرون آوردم و پیامك دریافتی رو باز كردم...از طرف نیما بود!...نوشته بود میخواهد با من صحبت كنه.
براش جواب دادم كه فعلا" به هیچ وجه نمی تونم نه ببینمش نه تلفنی باهاش صحبت كنم...در ضمن اضافه كردم چون خیلی خسته ام و سرمم درد میكنه میخوام بخوابم پس گوشیم رو خاموش میكنم و خواستم اس.ام.اس نفرسته.
وقتی پیام رو براش ارسال كردم بعدش بلافاصله گوشیم رو خاموش و دوباره اون رو در كیفم انداختمش...روی تخت دراز كشیدم و بالشت رو هم روی سرم گذاشتم و دیگه متوجه نشدم كه چه زمانی به خواب رفتم!
وقتی بیدار شدم فهمیدم ساعت11:30روز بعد است!
صدای صحبت از داخل هال به گوش می رسید...كمی كه گوش كردم فهمیدم مامان درحال صحبت تلفنی با خاله ثمین است...دوباره بالشت رو روی سرم گذاشتم و دفعه ی بعد وقتی بیدار شدم كه لیلا با اون صدای گوشخراش و خنده ها و شوخی های همیشگیش سعی داشت بیدارم كنه!
با تعجب به لیلا نگاه كردم و وقتی به ساعتم دقت كردم متوجه شدم دقایقی از6بعدازظهر هم گذشته!
حسابی احساس گرسنگی داشتم و بعد از خوردن مقداری از ناهار ظهر كه مامان برایم كنار گذاشته بود وقتی با لیلا به اتاق خوابم برگشتیم لیلا كه متوجه ی رفتار من و مامان شده بود با صدایی آروم گفت:مهسا؟!!!...مامانت با تو قهره یا باز تو سگ شدی و با مامانت قهر كردی؟!!
نگاهی به لیلا كردم و بعد در حالیكه هر دو روی زمین نشسته بودیم تمام ماجرا رو برای لیلا تعریف كردم.
لیلا تمام مدتی كه من حرف زدم دهنش از تعجب باز مونده بود و گوش میكرد و در آخر هم مثل گیجها و بهتزده ها گفت:باورم نمیشه!!!...یعنی اینهمه اتفاق مسخره برای تو و نیما از وقتی خونه ی پسرت عمه ات رو ترك كردی براتون افتاده!!!...حالا میخوای چیكار كنی؟!!...یعنی دیگه نمیخوای با نیما باشی؟...حتی نمیخوای بدونی چی می خواسته بهت بگه وقتی گفته می خواد باهات صحبت كنه؟!
كمی به شكلهای تیكه دوزی شده ی روی روتختیم خیره شدم وبه یاد چهره ی مغرور سعید در رستوران افتادم و بعد گفتم:من كی گفتم میخوام با نیما بهم بزنم؟...فقط گفتم اون موقع كه نیما گفت میخواد با من صحبت كنه در شرایطی نبودم كه جوابش رو بدهم ...از اون موقع تا الانم كه گوشیم خاموشه...
- خوب كی میخوای باهاش تماس بگیری؟
- نمیدونم...هر وقت كه تونستم...فعلا" كه موقعیتش رو ندارم.
- میخوای وقتی من برگشتم خونمون باهاش تماس بگیرم و بهش بگم فعلا" در شرایطی نیستی كه ببینیش یا تلفن بهش بزنی و منتظرت نباشه؟
- آره...این كار رو بكن تا چند روزی بگذره ببینم چی میشه...
- مهسا یه چیزی بگم؟
- بگو.
- ولی خدائیش پسر عمه ی باحالی داری...نمیخوام بگم نیما پسر خوبی نیست اما خوب عقل سلیم میگه...
- عقل سلیم غلط كرده با تو...حالا دیگه خفه شو...تو فقط ظاهر سعید رو دیدی...من از غرور سعید و ازاون اخلاق خودخواهانه اش حالم بهم میخوره...اگه خیلی چشمت سعید رو گرفته خوب علی رو ول كن برو با پسرعمه ی من دوست بشو...تو كه خوب بلدی...
- خاك برسرت...من با علی مشكلی ندارم...این حرف رو به خاطر تو میگم...
- تو غلط میكنی به خاطر من حرف مفت میزنی...من صد تا مثل سعید رو با یك تار موی گندیده ی نیما هم عوض نمیكنم...این یادت باشه.
- اوه اوه اوه...نه بابا.
و بعد خندید!
در این لحظه صدای بسته شدن درب هال به گوشمون رسید...از پنجره ی اتاق خوابم نگاه كردم...مامان برای خرید از خونه خارج میشد!
لیلا هم كه همراه من به بیرون رفتن مامان از درب حیاط چشم دوخته بود با نگاهی شیطنت آمیز و لبخند به من نگاه كرد و گفت:اینم از موقعیت مناسب...مامانت رفت بیرون...زودباش یه زنگ بزن به نیما ببین چی كارت داشته...
برگشتم روی تختم نشستم و موبایلم رو از كیفم بیرون آوردم و شروع كردم به گرفتن شماره ی نیما!
لیلا پشت پرده جلوی پنجره ی اتاقم ایستاده و به حیاط نگاه میكرد تا اگر احیانا" مامان برگشت سریع به من خبر بده!
وقتی شماره ی نیما رو گرفتم بعد از خوردن دو بوق پیاپی گوشی رو جواب داد:به به...چه عجب بالاخره گوشیت رو روشن كردی و تماس گرفتی...
صدای نیما كمی خسته و گرفته بود...
لبخندی زدم و گفتم:بهت كه گفته بودم خسته ام و موقعیتش رو ندارم باهات تماس بگیرم...اما الان فرصت شد...خواستم ببینم چی كارم داشتی كه گفتی میخوای باهام صحبت كنی؟
- یعنی فقط زنگ زدی ببینی چی كارت داشتم؟...زنگ نزدی حالم رو بپرسی؟
- لوس نشو نیما...
صدای خنده ی كوتاه نیما رو از پشت خط شنیدم و بعد از مكث كوتاهی گفت:مهسا...من حرفام رو با مامان و بابام زدم...فكر میكنم در این مدت خودت فهمیده باشی كه اونها چه اخلاقی دارن...اما خوب منم می خوام برای خودم زندگی كنم و اونچه كه اونها قبول دارن مورد پسند من نیست...اینی هم كه من قبول دارم اونها هضمش براشون نشدنیه...ولی این بازداشت اگه هیچ نفعی نداشت و كلی اعصابمون خورد شد اما باعث شد مامان و بابام حسابی عقب نشینی كنن...
متوجه ی منظور نیما نمیشدم برای همین با تعجب گفتم:عقب نشینی كنن؟!!...از چی عقب نشینی كنن؟!!...یعنی چی؟!
- ببین مهسا...با توجه به تعهدی كه ما دادیم كافیه یك بار دیگه ما رو بگیرن...اون وقت فكرش رو بكن اگه...
سریع به میون حرف نیما رفتم و گفتم:چرند نگو نیما...من دیگه حاضر نیستم تحت هیچ شرایطی گرفتار اون موقعیت بشم...تو چقدر زود كشیده ایی كه توی گوشت زدن رو فراموش كردی؟!...ولی من فكر نمیكنم تا عمر دارم رفتار و توهینهایی كه دیدم و شنیدم رو از یاد ببرم...نه...خواهشا" از این نقشه های مسخره نكش كه دوباره گیر گشت بیفتیم و بعدش...
صدای خنده ی نیما بلند شد و گفت:نه دیوونه...تو فكر كردی چی؟...منظورم این نیست كه بریم توی خیابون و خودمون رو گرفتار كنیم...
- پس منظورت چیه؟
- ببین ما كه باید چند سال با هم دوست باشیم تا موقعیت من اونی بشه كه بتونم ازدواج كنم...
- خوب؟...منظور؟
- ببین من به مامان و بابام گفتم اگه میخوان دوباره پای من و تو به پاسگاه و بازداشتگاه و چه میدونم دادگاه كشیده نشه باید رضایت بدهند و بیان خواستگاری تو...من و تو نامزد میكنیم...تو ی این چند سال پیش روو هم بدون هیچ دغدغه و دلهره ایی با هم هستیم...بعدشم انشالله سربازی من تموم شد و كار مناسب هم پیدا كردم بقیه اش رو دیگه خدا بزرگه و میریم سر زندگیمون...بدون هیچ مشكلی...
برای لحظاتی سكوت كردم و به نقطه ایی خیره شده بودم!
نیما چی میگفت؟!...اون از من چی میخواست؟!...بعد از اتفاقات پیش اومده امكان نداره مامان رضایت بده كه اونها به خونه ی ما بیان...بعد از اون برخوردهایی كه مامان و خاله و حتی سعید از اون شب تعریف كرده بودن رضایت مامان به این مسئله دور از انتظار بود!
نیما كه دید من سكوت كرده ام و حرف نمیزنم گفت:مهسا؟!...چرا ساكتی؟!
- میدونی چیه نیما؟...من فكر نمیكنم مامانم تحت هیچ شرایطی رضایت بده كه مامان و بابات برای خواستگاری پاشون رو بگذارن توی خونه ی ما...حداقل حالا حالاها امكان نداره...آخه تو خبر نداری بابات و مامانت چه حرفها و رفتاری با مامانم داشتن و حالا اگه...
- خبر دارم...همه چی رو هم میدونم...من اخلاق مامان و بابام رو بهتر از هر كس دیگه میشناسم...پس كاملا" میتونم حدس بزنم چه حرفهایی بین اونها و مامان تو رد و بدل شده...اما اگه من و تو بخوایم كه مال هم باشیم اونها دیگه هیچ كاری نمی تونن بكنن...ببین نه تنها پدر و مادر من كه مامان تو هم تحت هیچ شرایطی دوست نداره پای من و تو به دادگاه و پاسگاه كشیده بشه و احیانا" ازدواج ما در اون شرایط صورت بگیره...درسته؟...پس اگه تو هم مثل من مامانت رو تهدید كنی كه اگه رضایت به نامزد شدن ما نده ممكنه باز با این وضع رو به رو بشن یعنی نیروی انتظامی و گشت ارشاد ما رو توی خیابون بگیره و دوباره روز از نو روزی از نو...اما ایندفعه اگر ما رو بگیرن شرایطش با دفعه ی قبل زمین تا آسمون فرق میكنه...بعدشم مهسا من و تو می خوایم با هم زندگی كنیم وهمدیگرو دوست داریم...حالا هر قدرم اونها مخالف برخی مسائل باشن نباید برای من و تو اهمیتی داشته باشه...وقتی خودشون بفهمن كه ما با هم راحتیم و مشكلی نداریم اونها هم كم كم به وضع موجود رضایت میدن...قبول داری این حرفم رو یا نه؟
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
در اون لحظه نمیدونستم چی باید به نیما بگم!
حرفهایی كه نیما میزد یه حس عجیبی در من ایجاد كرده بود...من توقع شنیدن این حرفها رو نداشتم...این چیزی كه نیما میگفت یعنی هر دوی ما باید والدینمون رو در یك فشار شدید عصبی قرار میدادیم تا به اونچه كه خودمون دوست داشتیم برسیم!
آیا واقعا" انجام این كار اشتباه نبود؟!
اصلا" نمی تونستم عكس العمل مامان رو نسبت به این موضوع تصور كنم!...مامان به معنی واقعی از والدین نیما متنفر بود...از خود نیما هم خوشش نمی اومد...
من هم از پدر و مادر نیما خوشم نمی اومد...اما احساسم نسبت به نیما فرق داشت!...اون با حرفها و رفتارش نشون داده بود چقدر من رو دوست داره...با همون رفتار و حرفهاش بود كه هر لحظه من رو بیشتر از گذشته به خودش وابسته میكرد...
نیما به خاطر من توی روی پدرش هم ایستاده بوده...این كاری بود كه مطمئنم تا پای عشق و علاقه ی واقعیش نسبت به من وسط نباشه محال بوده چنین عملی از اون سر بزنه!
كم كم این حس به من هم دست میداد كه با توجه به علاقه ایی كه خودم هم به نیما دارم واقعا" مخالفتهای دیگران نمی تونه خللی در این عشق ایجاد كنه...
من و نیما بعد گذشتن چند سالی كه در پیش روی داشتیم و پشت سر گذاشتن موانع و مشكلات در نهایت می تونیم تا آخر عمر مال همدیگه باشیم و خوشبخت بشیم!
نیما سكوت طولانی من رو شكست و گفت:مهسا؟...چرا حرف نمیزنی؟!...نكنه با نظرم موافق نیستی؟...ولی بدون این حرفی بوده كه من به بابا و مامان گفتم...حالا منتظرم تو هم همین رو به مامانت بگی...البته اگه واقعا" عشق و علاقه ایی در خودت نسبت به من میبینی...اگر هم عشقی این وسط نبوده بحث عوض میشه...فقط امیدوارم پای پسرعمه ات این وسط نباشه...یعنی اینكه به خاطر...
سریع حرف نیما رو قطع كردم و گفتم:باز كه داری چرند میگی نیما!...تو چرا نمیخوای باور كنی كه من سعید رو فقط و فقط به عنوان پسرعمه ام قبولش دارم نه چیز دیگه...اون هیچ نقشی در حرفها و زندگی و تصمیم من نداره و نداشته و اجازه هم نخواهم داد كه داشته باشه...میشه لطفا" اینقدر پای اون رو وسط نكشی؟
در این لحظه لیلا كه گوشش به حرفهای من و نگاهش به درب حیاط بود با عجله سمت من برگشت و گفت:قطعش كن...قطعش كن...مامانت اومد.
از روی تخت بلند شدم و از پشت پرده به مامان نگاه كردم...كلی خرید كرده و چند كیسه توی دستاش بود و به طرف درب هال نزدیك میشد...
صدای زنگ تلفن خونه بلند شد!
به نیما گفتم:نیما مامانم داره میاد داخل خونه...دیگه باید تلفن رو قطع كنم...
نیما سریع به میون حرفم اومد و گفت:صبركن...صبر كن...راستی یه سوال...قضیه ی پاك كردم شماره تلفنها و اس.ام.اسها كار پسرعمه ات بوده نه؟
- آره...
صدای خنده ی بلند و از ته دل نیما رو پای تلفن شنیدم!
سپس گفت:با این حساب یه تشكر هم به اون شازده بدهكار شدم...ولی مهسا اگه حرف من رو گوش كنی و تهدیدی كه من مامان و بابا رو كردم تو هم مامانت رو همینطوری راضیش كنی...نه تنها بی هیچ مشكل به اونچه كه میخوایم می رسیم كه در این بین پوز اون پسر عمه ات هم حسابی زده میشه...
و باز شروع كرد به خندیدن!
صدای باز شدن درب هال رو شنیدم و بعد متوجه شدم مامان با عجله سمت تلفن توی هال رفت و گوشی رو برداشت و شروع به صحبت كرد...
كمی خیالم راحت شد كه مامان سرش گرم شده و متوجه اتاق من نخواهد شد!
با توجه به حرف آخر نیما بی اراده اخمهام در هم رفت و گفتم:یعنی هدف مهم تو در واقع زدن پوز سعید هست؟
نیما كمی مكث كرد و گفت:نه...من اصلا" سعید رو آدم حساب نمیكنم كه هدفم بخواد این باشه...اما خوب گرفته شدن حالش یه واقعیته...تو منكر این قضیه هستی؟...رفتار پسرعمه ی جنابعالی داد میزنه چه حسی نسبت به تو داره...اما مهم اینه كه تو چه حسی نسبت بهش داری و تصمیمت درباره ی حرفی كه بهت زدم چی میشه...نظرت چیه؟...تو هم مامانت رو تحت فشار میگذاری یا نه؟
- ببین نیما عقیده ی من كه نسبت به سعید كاملا" مشخصه...اما در رابطه با اینكه من با مامانم چیكار كنم و اصلا" حرف تو رو تا چه حد میتونم عملی كنم نیاز به زمان دارم...فكر نكن توی این شرایط و به این راحتی میتونم حرفی رو كه گفتی به مامانم بگم و توی فشار بگذارمش...من باید فكرام رو حسابی بكنم ببینم كه...
- باشه...زمان برای فكر داری...چون فعلا" كه فردا قراره ما بریم اصفهان خونه ی عموم و مدتی اصفهان هستیم...این مدت بشین حسابی فكرات رو بكن...چون من تصمیم دارم از اصفهان كه برگشتیم با مامان و بابا برای خواستگاری بیام خونتون...مطمئنم اونها با حرفی كه من زدم مجبورن تن به خواسته ی من بدهند...بقیه اش دیگه با خودته...
كلافه و عصبی گفتم:نیما...من دیگه باید گوشی رو قطع كنم...باشه...بگذار فكرام رو بكنم بعد كه از اصفهان برگشتی خبرش رو بهت میدهم...فعلا" خداحافظ.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
كلافه و عصبی گفتم:نیما...من دیگه باید گوشی رو قطع كنم...باشه...بگذار فكرام رو بكنم بعد كه از اصفهان برگشتی خبرش رو بهت میدهم...فعلا" خداحافظ.
وقتی گوشی رو قطع كردم نمیدونم چهره ام چقدر متعجب و یا تغییر كرده بود كه لیلا گفت:وا چه مرگته؟!...چی بهت گفت كه یكدفعه مثل برق گرفته ها شده قیافه ات؟!!
كمی به لیلا نگاه كردم و گفتم:هیچی حرف خاصی نزد...یه موضوعی رو عنوان كرد كه یه ذره برام سخته و باید روی اون فكر كنم...
لیلا خندید و گفت:نكنه میخواد بیاد خواستگاری و تبش دیگه زیادی زده بالا؟
در حالیكه به نقطه ایی خیره شده بودم با حركت سر جواب مثبت به سوال لیلا دادم.
لیلا كه حالا خنده اش قطع شده بود با دهانی باز و متعجب به من خیره شد و گفت:مسخره نشو مهسا!!!
در حالیكه هنوز نمی تونستم نگاهم رو از نقطه ایی كه بهش خیره بودم بگیرم گفتم:جدی میگم...نیما گفت دارن میرن اصفهان خونه ی عموش...بعد كه از اصفهان برگردن میخواد با مامان وباباش بیان خونمون برای خواستگاری...
لیلا به لبه ی میز تحریر من تكیه داد و گفت:مهسا یه وقت خر نشی به این زودی عروسی كنی!...بدبخت من و تو هنوز سن و سالی نداریم...به قول مامانم ما هنوز دست چپ و راستمون رو نمی تونیم از هم تشخیص بدهیم اون وقت چطوری می تونیم از پس مسئولیت اداره ی زندگی و شوهرداری بر بیایم...از همه ی اینها گذشته مگه عقلت پاره سنگ برمیداره دختر؟...با اون اخلاق ننه و بابای نیما و اتفاقاتی كه افتاده هیچ میدونی چه فاجعه ایی ممكنه در انتظارت باشه؟!
- لیلا میشه خفه شی؟...اولا" من و نیما كه خودمون با هم مشكلی نداریم...در ثانی اینی كه تو الان داری موضوع رو به پدر و مادرش ربط میدهی میشه بگی با توجه به اینكه تو اونها رو خوب میشناختی اصلا" چه لزومی داشت ترتیبی بدهی كه من و نیما با هم دوست بشیم؟
- خیلی احمقی مهسا...من توی خواب خودمم تصور نمیكردم توی الاغ به این زودی اونچنان دل به نیما ببندی كه حاضر باشی توی این سن كه تازه اول خوشیهامونه زنش بشی!!!...دوما" نیما خودش بچه ی خوبیه این رو همون اولشم بهت گفتم اما همیشه فكر میكردم وقتی خود نیما شرایط خانواده اش رو بهت بگه و یا خودت به مرور متوجه بشی هیچ وقت راضی نمیشی دوستیت با نیما اینقدر پیش بره كه كار بخواد به ازدواج بكشه!!!...اصلا" باورش برای خودمم خیلی سخته..من و نیما و علی خیلی با هم راحتیم و همیشه در مورد خیلی مسائل با هم صحبت میكنیم و عجیبی قضیه اینه كه نیما همیشه حرف اول و آخرش این بود كه آدم وقتی میره خواستگاری كه همه چیزش رو به راه باشه...اما الان كه این حرف رو به تو زده هر چی فكر میكنم می بینم نیما تنها چیزی كه بیشتر از هر خصلت دیگه اش داره توی ذوق میزنه نداشتن ثبات در حرفاشه...آخه یكی نیست به این پسر بگه مگه خانم شریفی خل شده كه دخترش رو بده به تو؟...نه هنوز مدركش رو گرفته نه سربازی رفته نه شغل داره نه خونه نه ماشین تازه مامان و باباشم بعید میدونم رضایت داشته باشن...مردم مگه دیوونه شدن به همچین آدمی دختر بدهند؟!
عصبی شدم اما با صدایی آروم طوریكه مامان متوجه ی صدایی از اتاق من نشه گفتم:خفه شو لیلا...از كی تا حالا تو گیس سفیدی هم میكنی؟...گفتم نیما گفته میخوان بیان خواستگاری نگفتم كه همین الان میخوایم ازدواج كنیم....چند سال نامزد هستیم تا شرایط نیما رو به راه بشه بعد ازدواج میكنیم...
- ببخشید میشه بگی چند سال؟!
- حداقل4یا5سال...
لیلا غش غش شروع كرد به خندیدن و گفت:5سال نامزد!!!...اومدیم و بعد از5سال بگه نمیخوامت...اون وقت چی؟...كی دیگه میاد تو رو بگیره وقتی بفهمه5سال با یكی نامزد بودی و اون طرف هم هر غلطی دلش خواسته با تو توی اون5سال كرده؟!...خیلی خلی به خدا...گیریم بعد از5سال هیچ مشكلی هم پیش نیاد و بخواین عروسی كنین ولی من فكر كنم بعد5سال تو یه بچه ی سه ساله داری یكی هم توی شكمت كاشته و حامله ایی...تصورش رو بكن با شكم گنده و یه بچه ی سه ساله بشینی پای سفره ی عقد...وای خدا چقدر خنده داره...
و باز شروع كرد به خندیدن اما وقتی چهره ی جدی و عصبی من رو دید دست از ادامه ی خندیدنش برداشت و گفت:مهسا خیلی احمقی...تو فكر كردی مامانت به این وضع رضایت میده؟!...5سال نامزد!!!...اصلا" امكان نداره...یعنی نمیشه...وای مهسا من كه دارم از فكر همچین حماقتی كه تو ممكنه بكنی خل میشم...واقعیتش رو بخوای حس میكنم مخم هنگ كرده...وقتی خوب فكر میكنم میبنم نیما هم چرند گویه خوبیه...اون بابا و مامانی كه اون داره محاله رضایت بدهند شما دو تا نامزد بمونید...اصلا" آقای اخوان با نامزدی مخالفه یعنی اینجور كه بعضی وقتا از حرفهای مامانم فهمیدم آقای اخوان از اون متعصبهای درجه یكه...حالا همچین آدمی بیاد رضایت بده شما دو تا اینهمه مدت نامزد باشین؟!!!...غیرممكنه...یا میگه عقد كنید یا صیغه...اه حالم به هم خورد مهسا...
از شنیدن اون همه حرفی كه لیلا یكریز و یك نفس و پشت سر هم گفته بود حسابی احساس كلافگی میكردم و با همون حالت گفتم:وای لیلا...میدونی توبیشتر از هر چیزی الان داری حال من رو به هم میزنی...میشه لال بشی؟
در این لحظه از طرف علی برای لیلا یك پیامك اومد و لیلا بعد از خوندن اون گفت كه علی داره میاد دنبالش و كیفش رو برداشت و شال روی سرش رو مرتب كرد و تقریبا" با عجله از من و مامان خداحافظی كرد...وقتی همراهش تا جلوی درب حیاط رفتم زمانیكه از درب خارج شد برگشت و نگاهی به من كرد و گفت:مهسا مطمئنی نیما باهات شوخی نمیكرده؟!...شاید دستت انداخته بوده بدبخت؟!
از اونجایی كه مطمئن بودم نیما در جدیت كامل حرفهاش رو به من زده بود پاسخ سوال لیلا رو ندادم و فقط گفتم:بروگمشو بابا تو هم دیوونه...
و بعد بار دیگه با هم خداحافظی كردیم و لیلا با قدمهایی سریع به سمت انتهای خیابان راه افتاد چرا كه میدونست علی از اون سمتی می آید كه به علت یكطرفه بودن مسیرنمیتونه وارد خیابان بشه برای همین باید تا انتهای خیابان رو به تنهایی میرفت.
وقتی به داخل هال برگشتم مكالمه ی تلفنی مامان هم تموم شده بود و تازه گوشی رو سر جایش گذاشت...در حالیكه كیسه های حاوی خریدش رو برمیداشت و به سمت آشپزخانه راهی شده بود با لحنی خشك و فقط جهت اینكه من رو هم در جریان بگذاره با صدایی گرفته و عصبی گفت:جمعه شام خونه ی عموت دعوت شدیم...دل و دماغ برای هیچی واسم نگذاشتی اما بدبختی اینه كه اگه بنا باشه دعوتشون رو رد كنم باید بگم چه خاكی به سرم شده كه حوصله ی مهمونی رفتن ندارم...چه كنم كه نمیتونم دهنم رو باز كنم و غم دلم رو بهشون بگم...برم به كی بگم دخترم كاری كرده كه اگه هر حرفی در مورد كارش بخوام بگم میشه تف سربالا...صاف برمیگرده توی صورت خودم...مهسا...مهسا...مهسا چه آسون سكه ی یه پولم كردی...چه آسون...چه آسون...
و بعد در حالیكه دائم زیر لب غرغر و زمزمه میكرد وارد آشپزخانه شد و كیسه های خریدش رو خالی و هر چیز رو در جای خودش قرار داد.
تا جمعه وضع و رابطه ی من با مامان هیچ تغییری نكرد!...و مامان رفتارش بی نهایت خشك و خشن شده بود!...یك كلمه هم با من حرف نمیزد اگرم احیانا" حرف خاصی رو مجبور میشد بگه با چنان رفتار قهرآمیزی حرفش رو میزد كه تا یكی دو ساعت اعصابم به كلی به هم می ریخت!
در این مدت یك بار هم خاله ثمین به خونمون اومد و وقتی گله ی رفتار مامان رو به او كردم او معتقد بود باید به مامانم حق بدهم و توقع نداشته باشم به این زودی من رو ببخشه!
با تمام رفتار تند و قهرآمیزی كه مامان با من پیش گرفته بود اما جای شكرش باقی بود كه نخواست گوشیهای موبایلم رو مثل دفعه ی قبل از من بگیره!
نیما همراه پدر و مادرش به اصفهان رفته بود و ارتباط ما گاهی از طریق اس.ام.اس و یا مكالمات كوتاه تلفنی برقرار بود اما متوجه بودم كه خود نیما هم در منزل عموش زیاد نمیتونه با من مكالمه ی تلفنی داشته باشه برای همین تماسهای ما خیلی مختصر و كوتاه شده بود!
ظهر جمعه بعد از اینكه ناهار خوردیم مامان با همون رفتار اخیرش در حالیكه ظرفهای ناهار رو جمع میكرد و در ظرفشویی میگذاشت تا بعد سر فرصت به شستن اونها برسه گفت:هر كاری میخوای بكنی زودتر...حموم میخوای بری سشوار میخوای بكشی چه میدونم هر كاری داری انجام بده حواست باشه ساعت7:30سعید گفته میاد دنبالمون...همه ی كارهات رو كرده باش كه وقتی سعید اومد اون رو معطلش نكنیم.
در حالیكه از روی صندلی بلند میشدم از فكر اینكه مجبور بودم سعید رو بار دیگه ببینم كلافه و عصبی گفتم:مگه خودمون عرضه نداریم ماشین بگیریم بریم خونه ی عمو یا از كنج دهات اومدیم تهران و هیچ كجا رو بلد نیستیم كه سعید باید بیاد دنبالمون ما رو ببره اونجا؟...تازه آقا ساعت هم تعیین میكنه برای ما...جهنم كه معطل میشه...
مامان مثل بمبی كه با شنیدن حرف من ضامن انفجارش رو كشیده باشن با عصبانیت رو كرد به من و گفت:چیه باز زبونت دراز شده؟...سعید كم در حقمون محبت كرده كه اینجوری حرف میزنی؟...آبرومون رو نخریده كه خریده...وثیقه نگذاشت كه گذاشت...دنبال كارهای بی آبرویی تو و افتضاحاتت سگ دو نزد كه زد...تو چه مرگته كه از همه طلب داری؟
بعد از چند روز رفتار قهرآمیز و تند مامان مثل این بود كه ظرفیت و تحمل من هم به پایان رسیده بود چرا كه من هم برای اولین بار با صدایی بلند رو كردم به مامان و گفتم:كرد كه كرد میخواست نكنه...مگه دنبالش فرستاده بودن؟...یا من التماسش كرده بودم كه حالا باید همیشه ممنونش باشم؟...اون نمیكرد بالاخره یكی دیگه پیدا میشد یه وثیقه جور بشه من بیام بیرون...من كه اون توو رفته بودم حالا چه فرقی میكرد چه سه چهار ساعت چه سه چهار شب...
مامان چند قاشق و چنگالی كه دستش بود رو محكم توی سینك ظرفشویی روی بشقابها كوبید و با فریاد گفت:خفه شو مهسا...
نمیدونم چرا نمی تونستم خودم رو كنترل كنم كه در جواب مامان با فریاد گفتم:نمیخوام...خفه نمیشم...دیوونه ام كردی این چند روز...چنان رفتاری داری با من میكنی یكی ندونه فكر میكنه من رو از توی یه خونه خالی با نیما كشیدن بیرون...نه ولله...نه به قرآن...ما توی ماشین بودیم...هی میگی آبروریزی آبروریزی آبروریزی...بسه بابا دیوونه ام كردی...چه آبروریزی؟...مگه چیكار كردم؟...آره رفتم تولد...دروغ نگفته بودم...آره تولد دوستم بود...رفتم...خوب كاری كردم...آره رفتم با نیما هم رفتم...كار خلافی كه نكردم...دو ساعتم بیشتر اونجا نموندیم...داشتیم برمیگشتیم خونه كه توی راه گرفتنمون...از توی بغل نیما كه نكشیدنم بیرون...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
مامان با عصبانیت دو قدم به سمت من اومد و من خیلی سریع عقب عقب از آشپزخانه خارج و به هال رفتم و با همون عصبانیت ادامه دادم:چیه؟...حالا میخوای كتكمم بزنی؟...بزن...بیا بزن...مهم نیست...اصلا" مهم نیست...اگه تا الان ازت پنهون میكردم دیگه نمیكنم...آره نمیكنم...من نیما رو دوستش دارم...خیلی هم دوستش دارم...
مامان فریاد كشید:خفه شو مهسا...لال شو...صدات رو بیار پایین...بی آبرویی نكن...
ادامه دادم:كدوم بی آبرویی؟...چه بی آبرویی؟...برای چی لال بشم؟...چرا خفه بشم؟...من و نیما همدیگرو دوست داریم تا آخرشم وایستادیم...نه من نه نیما به هیچكسم كاری نداریم...
مامان داد زد:تو غلط میكنی...ببند دهنت رو...صدات رو بیار پایین...
در حالیكه هنوز عقب عقب به سمت اتاقم می رفتم گفتم:چیه چرا نمیگذاری حرفم رو بزنم؟...این چند روز خفه شدم بس كه اخم و اوقات تلخی و بی محلی ازت دیدم...بس كه بی محلی كردی و مثل كسیكه توی این خونه به زور داری تحملش میكنی...جوری رفتار كردی باهام كه دیگه خسته شدم...دیوونه شدم...شما فكر كردی با این رفتارت من از نیما دست برمیدارم یا نیما من رو ول میكنه؟...نخیر...بگذار خیالت رو راحت كنم...هر قدر شما از نیما بدت میاد برعكس شما من عاشقشم...اونم من رو دوست داره...گفتم كه دیگه به هیچكسم كاری نداریم...اگه زیاد هم بخواد این وضع ادامه پیدا كنه مطمئن باشین این شمایی كه پشیمون میشی نه من...
مامان از آشپزخانه بیرون اومده بود ومن هم به درب اتاق خودم رسیده و به اون چسبیده بودم...مامان عصبی و تا حدی از شنیدن حرفهای من بهتزده بود...قدم دیگه ایی به سمت من برداشت و بعد وسط هال ایستاد و گفت: داری تهدیدم میكنی؟!!...مثلا" چه غلطی میكنی؟!!...چطوری من پشیمون میشم؟...هان؟!!
حالا دیگه بغض گلوم رو گرفته اما عصبانیتم فروكش نكرده بود و گویا هر لحظه بیش از قبل به نقطه ی اوج نزدیك و نزدیكتر میشدم...قدرت حرف زدن برای لحظاتی از من گرفته شد و خیره به مامان نگاه كردم...
مامان با فریاد گفت:حرف بزن ببینم...بهت گفتم مثلا" چه غلطی میخوای بكنی؟!...هان؟!!
یكباره مثل بمبی كه منفجر بشه با فریاد گفتم:هیچی...اگه بنا باشه من و نیما با هم ازدواج كنیم نه شما و نه مامان و بابای اون هیچكدوم نمیتونین جلوی ما رو بگیرین...كافیه یكبار دیگه ما دو تا رو توی خیابون با هم بگیرن...چیكار میخواین بكنین؟...هان؟...چیكار؟...پس اینقدر بیشتر از این اذیتم نكن مامان...دیوونه ام كردی این چند روز...آره...من نیما رو دوستش دارم و اگه بخوای مخالفت بكنی مطمئن باش این شمایی كه پشیمون میشی چون به خدا قسم این كار رو میكنیم...یعنی هر دومون این كار رو قرار گذاشتیم بكنیم...فقط كافیه یكبار دیگه ما رو با هم بگیرن...دیگه خودتون میدونید...
و بعد دیگه منتظر حرف یا واكنشی از سوی مامان نموندم...برگشتم و درب اتاقم رو باز كردم و داخل رفتم و بعد از بستن درب اون رو قفلش كردم...نشستم پشت درب اتاق و شروع كردم به زار زار گریه كردن...با صدای بلند گریه میكردم...
تقریبا" چند دقیقه ایی به این وضع گذشت و كم كم صدام آروم شد اما همچنان اشك می ریختم...
صدای باز و بسته شدن درب كابینتها كه محكم به هم میخوردن و یا شستن ظرفها كه همه و همه در نهایت عصبانیت از طرف مامان صورت میگرفت و به همدیگه كوبیده میشدن رو به وضوح میشنیدم!
تا بعدازظهر از اتاقم بیرون نرفتم...از نحوه ی باز و بسته شدن دربهای اتاقها می فهمیدم كه مامان چقدر عصبی شده!
گاهی شنیدن صدای ناله و نفرینی كه به خودش میكرد همراه بغض و گریه كه در حین راه رفتنش توی هال یا آشپزخانه از پشت درب به گوشم می رسید اعصابم رو بیشتر خورد میكرد...
بعد از اون فریاد و حرفهایی كه زده بودم گرچه احساس سبكی میكردم اما در اعماق وجودم از رو به رو شدن مجددم با مامان دلهره داشتم و ترجیح میدادم از اتاق خارج نشوم!
دقایقی از ساعت7گذشته بود كه صدای زنگ درب بلند شد...كاملا" میدونستم باید سعید پشت درب باشه و وقتی مامان با اف.اف. درب رو باز كرد و از پنجره ی اتاقم نگاه كردم دیدم سعید وارد حیاط و سپس به سمت درب هال اومد.
مامان بدون اینكه حتی درب اتاق من رو بزنه یاصدام كنه یا صحبتی بكنه و بخواد از اتاق خارج بشم درب هال رو برای سعید باز كرد.
وقتی سعید به داخل اومد از صحبتهایی كه بین او و مامان مطرح شد فهمیدم مامان برای رفتن به همراه سعید خیلی سریع آماده شده و فقط وقتی سعید پرسید مهسا كجاست؟هر چی انتظار كشیدم صدای پاسخ مامان رو به سعید نشنیدم...حدس زدم هر جوابی داده یا با ایماء و اشاره بوده و یا با صدایی بسیار آهسته و كوتاه پاسخ داده چرا كه بعد از این مسئله دیگه هیچكدوم معطل نكردن و از هال خارج شدند!
از پشت پرده ی اتاقم دیدم كه مامان به همراه سعید از حیاط هم خارج شد.
وقتی به سعید كه در كنار مامان راه میرفت نگاه میكردم از شدت حرص و عصبانیت دندونهام رو به روی هم فشار میدادم...نیشخند و جملات آخری كه اون روز در رستوران به من گفته بود خیلی بیش از اونچه كه بشه فكرش رو كرد اعصابم رو به هم ریخته بود!
به محض اینكه مامان و سعید از حیاط خارج شدند موبایلم رو برداشتم و شماره ی نیما رو گرفتم...بعد از خوردن چند بوق پیاپی تماس از طرف نیما قطع شد!...وقتی دوباره شماره اش رو گرفتم متوجه شدم حالا گوشیش رو خاموش كرده!
برای لحظاتی نمی تونستم معنی این كار نیما رو متوجه بشم!!!...چه دلیلی داشت نیما وقتی شماره ی من رو روی گوشیش میبینه تماسم رو قطع كنه و یا حتی بعد اون گوشیش رو به حالت خاموش در بیاره؟!!!
اونقدر نگران و تا حدی عصبی شده بودم كه با لیلا تماس گرفتم و جریان تماسم با نیما رو به اون گفتم.
لیلا كه هیچ وقت هیچ موضوعی رو برای خودش بزرگ یا سخت نمی گرفت بعد از لحظاتی كه خندید گفت شاید نیما در موقعیتی نبوده كه پاسخ تلفن من رو بده و یا شاید مامان و باباش پیشش بودن و هزار حرف دیگه...اما من با كلافگی به لیلا گفتم وقتی نیما قصد داره بعد از مسافرت همراه مادرو پدرش به خواستگاری من بیاد و همه چیز رو به اونها گفته پس دیگه دلیلی نداره اگه من حتی در حضور اونها به گوشیش زنگ بزنم اون تماس رو قطع كنه و یا گوشی رو خاموشش كنه...
لیلا در نهایت با اینكه حرف من رو تایید كرد اما خواست زیاد به این موضوع فكر نكنم...به هر حال احتمال هر چیزی كه دور از ذهن ما میتونه باشه هم بعید نبود و از اونجایی كه اصل موضوع و موقعیت واقعی نیما رو در اون لحظه نمی دونستم بهترین كار ممكنه این بود كه زیاد به قضیه فكر نكنم!
ساعت تقریبا" نزدیك11شده بود...دو تا تخم مرغ برای خودم نیمرو كردم و هنوز مشغول خوردن نشده بودم كه صدای زنگ درب خونه بلند شد.
وقتی اف.اف رو پاسخ دادم و درب رو باز كردم متوجه شدم سعید به همراه سمیرا وارد حیاط شده و درب رو بستند و به سمت درب هال آمدند!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
سمیرا در حالیكه گره ی روسریش رو در زیر چونه اش مرتب میكرد به طرف من اومد و به آرومی با هر دو دستش بازوهای من رو گرفت و سپس با صدایی لبریز از محبت گفت:مهسا؟...تو مطمئنی نیما رو دوست داری و این وسط دلیل دیگه ایی وجود نداره برای توجه كردنت به نیما؟
- آره...یعنی چی؟...منظورت از این سوال چیه؟
- برای اینكه وقتی در اوج عصبانیت با سعید درگیری لفظی پیدا كرده بودی چیزی رو كه به خوبی میتونستم درعمق چشمهات بخونم این بود كه تو فقط میخوای كاری كنی كه برخلاف میل سعید باشه...به عبارت دیگه انگار یه لجبازی بچگانه رو میخوای نمایش بدهی...ولی مهسا جون این یادت باشه...زندگی و به عبارت دیگه عشقی كه پایه اش بر اساس لجبازی به شخص دیگه ایی بخواهد بنا بشه همون بهتر كه اصلا" پایه ریزی نشه...با زندگی خودت بازی نكن...سعید ممكنه مغرور باشه و یا حس تملك زیادی نسبت به مسائل مورد علاقه اش از خودش نشون بده...ولی من به عنوان خواهرش قسم میخورم كه تا همین چند دقیقه پیش هیچ وقت سعید رو اینقدر عاشق ندیده بودم!
میدونستم منظورو سمیرا چیه...اون میخواست كاملا" به من حالی كنه كه سعید به من علاقه داره و این چیزی نبود كه خود سعید به من نگفته باشه یا خودم نفهمیده باشم!
بنابراین با همون كلافگی گفتم:ببین سمیرا جون منم میدونم سعید نظرش نسبت به من چیه...ولی موضوع اینه كه من شخص دیگه ایی رو دوست دارم.
سمیرا لبخند مهربانی به لب آورد و گفت:مطمئنی؟!...اما من احساس میكنم تو فقط اسیر یك لجبازی كودكانه شدی...البته نمیخوام رفتار یا گفتار سعید رو تایید كنم و یا به عبارتی كارهای اون رو توجیه كرده باشم...نه...خود من هم از غرور و احساس تملك بیجا و زورگویی هیچ وقت خوشم نیومده...اما فقط یك خواهش دارم...و اونهم اینه كه در تصمیم به این بزرگی كه میخوای برای زندگی و آینده ی خودت بگیری به هیچ وجه عجله نكن...زمان...زمان...به خودت زمان بده...مطمئن باش ضرر نمیكنی.
و بعد به آرومی بوسه ایی بر گونه ام گذاشت و از من فاصله گرفت و به سمت درب هال رفت.
برای بدرقه ی او تا جلوی درب هال رفتم سپس دیگه نگذاشت تا جلوی درب حیاط هم او را همراهی كنم و خداحافظی كرد و رفت.
بعد از رفتن اونها دیگه كاملا" اشتهام رو از دست داده بودم و میلی به عذا نداشتم بنابراین آشپزخانه رو مرتب كردم و چند تكه ظرف رو هم شستم و به اتاقم رفتم و روی تخت دراز كشیدم...وقتی برای چندمین بار با نیما تماس گرفتم متوجه شدم هنوز گوشی خودش رو روشن نكرده و همچنان خاموش است!
متوجه نشدم چه زمانی به خواب رفتم اما چیزی رو كه خوب فهمیدم این بود كه مامان اون شب بعد از ساعت1نیمه شب به خونه برگشت چون تا ساعت1كه من بیدار بودم هنوز برنگشته بود!
صبح روز بعد وقتی بیدار شدم صدای صحبت مامان با یكی از مشتریهاش از هال به گوش می رسید.
از روی تخت بلند شدم و اتاقم رو كمی مرتب كردم و منتظر شدم تا مشتری مامان بره بعد از اتاق خارج شوم.
وقتی مشتری مامان رفت بعد از شستن دست و صورتم به آشپزخانه رفتم...ساعت نزدیك11بود بنابراین از خیر خوردن صبحانه گذشتم و به خوردن یك لیوان شیر و چند حبه قند اكتفا كردم.
مامان وقتی از اتاق كارش خارج شد حتی جواب سلام من رو هم نداد...البته سلامی هم كه من كردم لایق جواب نبود چون حتی خودمم به سختی صدای خودم رو وقتی گفتم سلام شنیدم!
مامان به آشپزخانه اومد و در ضمنی كه برخی ظروف شسته رو سرجایشان قرار میداد با كلامی خشك و عصبی گفت:هر چی لازم داری جمع و جور كن میخوایم یه چند روزی بریم طالقان...
از عصبانیت دندانهام رو به روی هم فشار دادم...میدونستم مامان به عمد برای خورد كردن اعصاب من این بار پیشنهاد رفتن به طالقان رو از طرف عمه ناهید پذیرفته!
خواستم حرفی بزنم كه مامان در ادامه ی صحبتش گفت:ایندفعه فقط ما و ناهید و سمیرا و سعید و سارا هستیم و مهمون دیگه ایی ندارن...سمیرا و سارا و ناهید صبح زود با ماشین سمیرا رفتن...ما هم باید صبح می رفتیم ولی سعید گفت بیدارت نكنم و عجله نكنیم و هر وقت بیدار شدی اون وقت حركت میكنیم...الانم سعید از ساعت8صبح اومده اینجا...تا الانم منتظر بودیم جنابعالی از خواب ناز بیدار بشی...
با تعجب به اطراف نگاه مختصری كردم و مامان كه متوجه نگاه پرسشگر من شده بود گفت:توی پذیرایی دراز كشیده...
با صدایی آهسته طوریكه فقط مامان بشنود در حالیكه به ته مانده ی شیردرون لیوانم نگاه میكردم گفتم:میشه من نیام؟
مامان عصبی به سمت من برگشت و او هم با صدایی آهسته طوریكه فقط من بشنوم و صدایش از آشپزخانه بیرون نرود گفت:تو غلط میكنی نیای...مهسا كاری نكن جلوی سعید هر چی از دهنم در میاد بهت بگم...اینقدر با اعصاب من بازی نكن...بلند شو برو وسیله هات رو جمع كن.
با عصبانیت از روی صندلی بلند شدم و از آشپزخانه بیرون رفتم.
به محض اینكه وارد هال شدم دیدم سعید از پذیرایی بیرون اومد...هر دو ایستادیم و به هم نگاه كردیم...نگاه من لبریز از خشم و عصبانیت بود دلم میخواست صورت سعید رو زیر مشتهای خودم له كنم...اما نگاه سعید مثل همیشه مغرور و پر از آرامش!...لبخندی به لب و مثل همیشه احساس موفقیت از برق چشمهای مشكی و جذابش فریاد می كشید!
با همون عصبانیت و كلافگی بدون اینكه حتی بهش سلام بكنم به اتاقم رفتم و شروع كردم به برداشتن لباس برای خودم...من حتی نمی دونستم چه مدت اونجا خواهیم موند و از جائیكه دلم نمی خواست دوباره از اتاق خارج بشم و چشمم به سعید بیفته سوالی هم در این رابطه از مامان نكردم!
در حالیكه با حرص چند دست لباس و مانتو و شلوار و روسری برمیداشتم و همه رو در چمدان كوچك شخصی خودم قرار میدادم صدای زنگ درب حیاط بلند شد!
در ضمنی كه كارهای مربوط به خودم رو انجام میدادم گاهی از پنجره ی اتاقم به حیاط هم نگاه میكردم و گوشمم به حرفهایی كه در هال بین سعید و مامان مطرح میشد بود!
سعید اف.اف رو برداشت...لحظاتی بعد شنیدم كه به مامان گفت:زندایی...خانم اخوان جلوی درب با شما كار داره.
در حالیكه حوله ی حمامم رو تا میكردم كه داخل چمدانم بگذارم صاف سر جایم ایستادم!
چشمهام از تعجب گرد شده بود!...نیما كه گفته بود مدتی در اصفهان خواهند موند...پس چطور اینقدر زود برگشته اند؟!...مامان نیما الان برای چی اومده جلوی درب خونه ی ما؟!
حوله ی حمامی كه در دستم بود رو به روی تخت انداختم و با عجله از اتاق بیرون رفتم!
سعید جلوی اف.اف و مامان با نگاهی متعجب و نگران جلوی درب اتاق خودش بود...با خروج من از اتاقم نگاه هر دوی اونها به سمت من برگشت.
سعید كه گوشی اف.اف رو سر جایش گذاشته بود گویا منتظر واكنش و حرفی از طرف مامان به سر میبرد...
مامان نگاهش رو از من گرفت و به سعید نگاه كرد و گفت:سعید جان درب رو باز كنم برم ببینم چی میخواد بگه!
سعید در حالیكه نگاهش به روی من ثابت مونده بود دكمه ی اف.اف رو فشرد و صدای باز شدن درب حیاط به گوش رسید.
مامان چادرش رو كه به جالباسی كنار درب هال بود برداشت و به سرش كشید و به حیاط رفت.
سعید كه هنوز به من خیره بود با صدایی خشك و عصبی گفت:تو میدونی برای چی اومده نه؟!
از اونجایی كه حوصله ی نگاه كردن و همصحبتی با او را نداشتم شانه هایم رو بالا انداختم و به سمت اتاقم برگشتم و گفتم:من چه میدونم...قرار بود مدتی اصفهان بمونن...نمیدونم چرا اینقدر زود برگشتن!
بعد در حالیكه درب اتاقم رو باز كرده بودم و قصد داشتم برم داخل و از پنجره ی اتاقم مامان و خانم اخوان رو نگاه كنم یكباره فكری به ذهنم رسید...و اونهم این كه اعصاب سعید رو بیشتر خورد كنم!!!
بنابراین گفتم:شایدم تصمیم گرفتن زودتر برگردن و بیان خواستگاری و كارها رو تموم كن...
درست آخرین كلمه كه از دهانم خارج شد نفهمیدم سعید چه وقت پشت سر من قرار گرفته بود...چرا كه بعد آخرین كلمه ی من بازوی چپم رو گرفت و با شدت و عصبانیت من رو به سمت خودش برگردوند طوریكه به درب اتاقم خوردم و و با ناراحتی از درد گفتم:چته؟!
سعید با نگاهی عصبی به چشمهام خیره شد و گفت:پس با هم برنامه ریزی كردین...آره؟...خیلی احمقی مهسا...خیلی...
حالا نوبت من بود كه از اون لبخندهای غرورآمیز و پیروزمندانه به لبهام بیارم...و همین كار رو هم كردم...بعد در حالیكه میخواستم با حرفهام اعصاب سعید رو بیشتر تحریك كنم گفتم:چیه؟...الان داری از حسادت میتركی؟...آره؟...بهت كه گفته بودم من عاشقشم...مگه نگفته بودم؟...پس از این به بعد جدی جدی دیگه سر راه ما قرار نگیر...واقعا" نمیخوام نقش و حركتی از تو ببینم كه توی زندگیم تاثیر داشته باشه...
سعید فاصله اش رو با من به حداقل رسوند و این كارش باعث شد به درب اتاقم تكیه بدهم!
با دست راستش صورت من رو از قسمت چونه ام در دست گرفت و دست چپش رو هم تكیه گاه خودش در كنار صورتم به روی درب قرار داد...فقط به چشمهام نگاه كرد...صورت من رو بالاتر آورد و بعد با عصبانیت گفت:تو داری حماقت میكنی...از توی چشمهات میتونم این رو بخونم كه فقط برای عصبانی كردن من میخوای تن به این ازدواج مزخرف بدهی...نكن مهسا...حماقت نكن...اگه واقعا" میخوای با لجبازی به من خودت رو به نیما نزدیك كنی به خدا قسم همین الان حاضرم به كل پام رو بكشم كنار و دیگه كاری به كارت نداشته باشم...فقط خواهش میكنم اگه به خاطر یه لجبازی بچگانه و یا اینكه به تصور برد و باخت بین خودم و خودت توی این بازی میخوای این حماقت رو بكنی به چشمهات قسم میخورم كه بكشم خودم رو كنار و از ادامه ی این بازی دست بردارم...فقط با زندگیت بازی نكن...مهسا...اگه میخوای با این كار من رو عصبی كنی یا لج من رو دربیاری باشه من اعتراف میكنم كه هم عصبیم كردی هم لجم رو درآوردی تا تو راضی بشی...فقط دیگه ادامه نده...اگه به خاطر لجبازی با منه كه داری به این مسخره بازی ادامه میدهی من خودم رو میكشم كنار تو هم دست از ادامه ی این بازی بردار...تمومش كن...اگه فقط برای لجبازی با منه تو رو به چشمهات قسم تمومش كن مهسا...دیگه ادامه نده...منم دیگه كاری به كار تو ندارم...فقط بس كن...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
نیشخندی زدم و گفتم:كی گفته برای لجبازی به تو میخوام با نیما ازدواج كنم؟...من اصلا" نمیتونم تو رو با نیما مقایسه كنم...یك بار هم قبلا" بهت گفته بودم...من یك موی گندیده ی نیما رو با صدتای مثل تو هم عوض نمیكنم.
وقتی حرفم تموم شد سعید دستش رو از صورتم برداشت و بعد هر دو دستش رو در طرفین صورتم روی درب گذاشت و گفت:پس برای لجبازی به من نیست...نه؟
- نه...اصلا"...گفتم كه من نیما رو دوستش دارم...به همون اندازه كه از تو و غرورت متنفرم در عوض عاشق اونم.
دوباره لبخند خاص خودش رو به لب آورد...چشمهاش برق عجیبی به خودش گرفت...یك برق خاص كه زیبایی و جذابیت چشمهاش رو برای لحظاتی هزار برابر كرد...سپس گفت:باشه...هر غلطی دلت میخواد بكنی بكن...اما به همون خدایی كه باعث شد اینجوری تمام فكر و ذهن و روح و روانم درگیر تو بشه قسم میخورم كه دور نیست روزی رو كه ببینم مثل سگ پشیمون شدی...فقط تنها چیزی رو كه با تمام وجودم از خدا میخوام اینه كه در اون...همون روز پشیمون شدنت رو میگم...توی اون روز...همین مهسایی باشی كه الان رو به روی من ایستادی...همین طور بكر و دست نخورده...فقط همین.
هر دو دستم رو به سینه ی پهن سعید گذاشتم و با اینكه سعی داشتم با تمام قدرتم اون رو به عقب بفرستم اما كوچكترین تغییری در فاصله ی بین ما ایجاد نشد...بنابراین سرم رو پایین آوردم و خم شدم و از زیر دستش كه هنوز روی درب تكیه داده بود گذشتم و گفتم:حالم از افكار مزخرف و منحرفت به هم میخوره...تو حتی عفت كلام هم نداری...اصلا" نمی فهمی چی از دهنت درمیاد.
سعید دستهاش رو از درب اتاق برداشت و به سمت من برگشت و گفت:یكروز از تمام اهانتهایی كه به من كردی پشیمون میشی...اون روز هم دور نیست.
با كلافگی گفتم:برو بابا دلت خوشه...
به طرف پنجره ی اتاقم كه مشرف به حیاط بود رفتم و دیدم مامان و خانم اخوان با هم خداحافظی كردن و مامان با چهره ایی عصبی و متفكر به سمت درب هال راهی شد!
سریع از اتاق و جلوی سعید كه به درگاه اتاق من تكیه داده بود گذشتم و وقتی به وسط هال رسیدم مامان هم از درب راهرو به داخل اومد...نگاه عصبی و كلافه ی خودش رو به من دوخت سپس رو به سعید گفت:سعید جان شرمنده...ما امروز مثل اینكه قرار نیست همراه تو به طالقان بیاییم...ناهار اینجا بمون خواستی بعد از ظهر خودت تنهایی برو طالقان...من بعدازظهر مهمون دارم.
سعید كه دستهاش رو به روی سینه گره كرده بود گفت:بعد از ظهر میخوان بیان خواستگاری؟
مامان نگاه پر از خشمش رو به من امتداد داد و در جواب سعید گفت:آره...خفت و خواری كه این دختر طوقش رو به گردن خودش و بعد هم من داره میندازه معلوم نیست آخرش به كجا میخواد ختم بشه...
ناخودآگاه نگاه پیروزمندانه ی خودم رو همراه با لبخند معنی داری به سمت سعید امتداد دادم!
سعید كه حالا از درگاه اتاقم فاصله گرفته بود و به طرف مامان میرفت در ضمنی كه نگاهش رو از چشمهای من هم برنمیداشت گفت:زندایی خودتون رو ناراحت نكنید...فعلا" بگذارین بیان و حرفشون رو بزنن...تا بعد خدا بزرگه...نگران و شرمنده ی رفتن به طالقان هم اصلا" لازم نیست باشید...با مامان تماس میگیرم میگم شب میریم اونجا...ناهار هم مزاحم شما نمیشم...میرم به چندتا از دوستام سرمیزنم و یكسری كار هم دارم كه باید انجامش بدهم...شب اگه ساعت9بیام دنبالتون كه اشكالی نداره؟...خوبه؟
مامان خیلی غمزده بود و با این حال اصرار داشت تا سعید رو برای ناهار نگه داره...اما هر چی اصرار میكرد سعید در رفتن پافشاری بیشتری داشت و بالاخره هم خداحافظی كرد و رفت و قرار شد شب منتظرش باشیم.
مامان اصلا" به من نگاهم نمیكرد...فقط گفت كه مادر نیما گفته ساعت4بعدازظهر همراه پدر نیما میان خونه ی ما...
به اتاقم رفتم و گوشیم رو برداشتم و شماره ی نیما رو گرفتم كه با دومین زنگ گوشی رو جواب داد...بعد از سلام و علیك كوتاهی كه بین ما انجام گرفت توضیح داد كه مسافرتشون در اصفهان به دلیل بحثی كه با پدرش داشته زیاد طول نكشیده و برگشتن تهران...امروز هم مادر و پدرش میان منزل ما تا صحبتهای لازم رو بكنن...نیما خیلی تاكید میكرد كه زیاد به حرفهای پدرش اهمیت ندهم و اصولا" تا اونجایی كه میتونم همه رو حتی نشنیده بگیرم!
از نیما خواستم اگر قراره پدر و مادرش بیان اینجا و بار دیگه به مامان یا من توهین بكنن بهتره از اومدن اونها جلوگیری كنه...اما نیما به من اطمینان داد كه صحبتهای لازم رو با مادر و پدرش كرده و توهینی در كار نیست و خیالم حسابی از این خصوص راحت باشه...فقط یك چیز خواست و اون هم این كه وقتی پدر و مادرش به منزل ما میان من چادر سرم كنم.
با تعجب به نیما گفتم:چادر سرم كنم؟!!!
- آره...آخه بابا خیلی مومنه...مهسا خواهش میكنم به خاطر من ... به خاطر خودمون.
- ولی آخه من اصلا" چادری نیستم...در ثانی مامانم اگه ببینه میخوام چادر سر كنم ممكنه خیلی عصبی بشه و یك وقت...
- ای بابا...مهسا مگه مامان خودت چادر نیست؟...مگه قرار نبود حرفهای لازم رو به مامانت بگی؟...اصلا" گفتی یا نه؟
- آره...به خدا گفتم...ولی آخه...
- خوب پس دیگه حرفی نیست...وقتی چادر سرت كنی مطمئن باش مامانتم هیچ حرفی نمیزنه و اعتراضم نمیكنه...ببین مهسا بابای من خیلی متعصب و مومنه...من و تو هم برای اینكه با هم باشیم خوب باید یكسری مسائل رو فعلا" مد نظر بگیریم و رعایت كنیم دیگه...درسته؟...این یكی از جزئی ترین چیزهایی هست كه خواهش میكنم فعلا" رعایتش كنی...باشه؟...ببین مهسا من باید دیگه تلفن رو قطع كنم...یه كاری دارم باید انجامش بدهم...یادت نره چی گفتم...چادر سرت كن...باشه؟
با صدایی آروم و مستاصل گفتم:باشه...تو خودتم میای دیگه آره؟
- نه...امروز فقط مامان و بابا میخوان بیان...من و تو همدیگرو دیدیم و انتخابمونم كردیم و پسندیدیم دیگه...مگه نه؟...مهسا جان فعلا" خداحافظ...مجبورم قطع كنم...خداحافظ.
وقتی گوشی رو قطع كرد مات و بهتزده به گوشی نگاه میكردم!
بعد از ناهار ظرفها رو شستم و مامان ظرف میوه ی كوچكی رو با چند پیش دستی در پذیرایی گذاشت...وقتی دید من چادر نمازش رو دارم از سجاده بیرون میارم برای لحظاتی متعجب نگاهم كرد و بعد با طعنه و عصبانیت گفت:یك عمر دارم بهت میگم نمازت رو بخون هر دفعه میگی سخته...حوصله ام نمیاد...وقتشو ندارم...تازه لاك زدم...موهام رو سشوار كشیدم و هزار جور بهانه ی دیگه میاری اون وقت حالا به خاطر این خانواده كه یك شاهی هم ارزش ندارن میخوای چادر سرت كنی؟!...خاك بر سرت مهسا...تو اینقدر ذلیل بودی و من نمی دونستم؟!...برای خدا به نماز نایستادی ولی برای شوهر كردن و راه پیدا كردن به جمع این خانواده حاضری چادر به سرت بكشی؟!...خیلی بدبختی مهسا...خیلی...
چادری كه از توی سجاده بیرون كشیده بودم رو با عصبانیت بار دیگه سر جایش قرار دادم و جمع كردم و با كلافگی جانماز رو به اتاق كار مامان بردم و سپس بیرون اومدم و رو به مامان گفتم:چادر سرم نمیكنم...خوبه؟
مامان جواب من رو نداد و فقط چند باری با تاسف سرش رو تكان داد و سپس به آشپزخانه رفت و برای خودش یك استكان چای ریخت و مشغول خوردن شد.
درست راس ساعت4صدای زنگ درب حیاط بلند شد...وقتی درب رو باز كردم و خانم و آقای اخوان به داخل خانه اومدند با دیدن من كه نه چادر و نه روسری به سر داشتم از همون ابتدا چهره ی آقای اخوان به شدت گرفته و عصبی شد!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
مامان جواب من رو نداد و فقط چند باری با تاسف سرش رو تكان داد و سپس به آشپزخانه رفت و برای خودش یك استكان چای ریخت و مشغول خوردن شد.
درست راس ساعت4صدای زنگ درب حیاط بلند شد...وقتی درب رو باز كردم و خانم و آقای اخوان به داخل خانه اومدند با دیدن من كه نه چادر و نه روسری به سر داشتم از همون ابتدا چهره ی آقای اخوان به شدت گرفته و عصبی شد!
زمانیكه پدر و مادر نیما به دنبال خوش آمد گویی سرد و خشك مامان به داخل خانه اومدن و در پذیرایی نشستند جو سنگین و نامطلوب خانه بیشتر از هر زمان دیگر برای من قابل درك بود!
مامان از شدت فشار عصبی رنگ صورتش زرد شده بود...
خانم اخوان با همان حجاب فوق العاده افراطی خودش در مبلی كه نشسته بود هم حتی سعی نداشت اندكی خودش رو در اون چادر كه به شدت روی گرفته بود آزاد بگذاره!
آقای اخوان نه به من نگاه میكرد و نه حتی به مامان!
مامان چادر مخصوص منزلش رو در هنگامی كه مهمان می آمد به سر كرده بود ولی آقای اخوان حتی در مواقع صحبت سعی داشت تا جائیكه ممكنه از نگاه كردن به او هم پرهیز كنه!...البته مامان با اینكه چادر سرش بود اما در مقایسه با حجاب خانم اخوان تقریبا" فرقی با من كه هیچ حجابی نداشتم برای اونها نمیكرد!
بیشتر از10دقیقه ی نفس گیر گذشت و بعد آقای اخوان طوریكه معلوم نبود روی صحبتش با من است یا با مامان گفت:هر پدر و مادری نهایت آرزوش به سرانجام رسیدن فرزندش و خوشبختی اونه نه چیز دیگه...منم نسبت به پسرم همین حس رو دارم و از این قائله مستثنی نیستم....این اواخر به دلیل دوری ما از نیما خیلی تغییرات در اخلاق اون به خاطر تنها زندگی كردن به وجود اومده كه با وضع موجود درجامعه اجتناب ناپذیر بوده...و گویا مهمترین عامل هم حضور مهسا خانم بوده...
روی كلمه ی مهسا خانم چنان تاكید كنایه آلودی داشت كه نیش كلامش گویا تا مغز استخوانم را سوزاند!
صدای آهسته ی خانم اخوان رو شنیدم كه گفت:حاج آقا...این وسط همه مقصرن...هم ما هم مادرمهسا و هم بچه ی خودمون...نمیشه تقصیر رو فقط به گردن یك نفر انداخت...
مامان حرفی نمیزد ولی از تمام وجودش فشاری كه به روی اعصابش بود رو میتونستم به وضوح احساس كنم.
آقای اخوان نگاه عصبی خودش رو برای لحظاتی به همسرش دوخت كه معنی این نگاه چیزی جز دعوت او به سكوت نبود...مادر نیما هم ساكت شد و به ظرف میوه ی روی میز وسط پذیرایی خیره شد و دیگه حرفش رو ادامه نداد!
پدر نیما ادامه داد:نیما و این خانم ( با دست به من اشاره كرد در حالیكه نگاهش به نقطه ایی غیر از من خیره بود! ) دو تا خانواده رو در بهت و ناباوری گذاشتن به خصوص ما رو...شما رو نمیدونم ( نگاه كوتاهی به مامان كرد و دوباره به همون نقطه نگاه قبلش بازگشت ) اما ما واقعا" در بهت و حیرت و استیصال قرار گرفتیم...این حجاب معمول خانواده ی ما است ( به همسرش اشاره كرد ) از همین جا خودتون باید تا ته قضیه رو بخونید...اختلاف از زمین تا آسمونه...میدونم شما هم برای خودتون در نارضایتی این وصلت دلایلی دارید ولی مطمئن باشید دلایل من و مادر نیما صد برابر بیشتر از شماست...اما چه كنیم كه مرغ برای پسر ما فعلا" فقط یك پا داره...با تمام مخالفت و نارضایتی قلبی خودم اما بنا به حفظ آبرو مجبور به اومدن منزلتون شدم ولی با دیدن ظاهر ناصحیح مهسا خانم هزار بار از كرده ی همین الانمم پشیمونم...
مامان كه حس میكردم دیگه از عصبانیت داره به حد انفجار میرسه و به سختی داره خودش رو كنترل میكنه به میون حرف آقای اخوان اومد و گفت:آقای اخوان خواهش میكنم احترام خودتون رو حفظ كنید...شما طوری صحبت میكنید كه انگار بنده از بی آبرویی ترسی ندارم!...خیر قربان...اگه تا الانم هر بار توهینهای شما رو شنیدم و پاسخی ندادم شما این عمل من رو حمل بر بی جوابی بنده و یا حق به جانبی خودتون نگذارید...منم برای آبروی چندین و چند ساله ی خودم ارزش زیادی قائلم اما رعایت سن و سال شما رو میكنم و نمیخوام با گفتن كلامی احترام و شخصیت خودم رو زیر سوال ببرم وگرنه توهین كردن كاری نداره...بنده كور نیستم و به اندازه ی دو برابر سن خودم تجربه كسب كردم...دارم میبینم كه فرهنگ و عقیده ی شما و خانمتون تا چه حد با اخلاق و روحیات من و دخترم تفاوت داره...اما بدبختی من جای دیگه اس...وقتی شب و روز دارم به گوش دخترم میخونم كه دست از حماقتش برداره اما دست بردار نیست و تلفنهای شبانه ی پسر شما تا نیمه شب یك دقیقه هم قطع نمیشه و اونقدر با هم پیش میرن كه كار به اونجا میرسه كه دخترم برمیگرده به من میگه اگه به ازدواجش با پسر شما رضایت ندهم باز هم ممكنه مجبور باشم برای بیرون آوردنش از پاسگاه كه همراه پسر شما گرفتنش به فلاكت بیفتم فقط به این نتیجه میرسم كه این تصمیم نمیتونه تنها از جانب یك دختر18ساله ی چشم و گوش بسته كه تا چند وقت پیش جز دفتر و كتاب و نیمكت مدرسه چیز دیگه ایی رو نشناخته باشه...این حرف و تهدید به آبروریزی باید دو طرفه و بلكه بیشتر از ناحیه ی پسر شما طراحی شده باشه وگرنه من دخترم رو بهتر از هر كس دیگه ایی میشناسم و میدونم نمیتونه چنین تصمیمی رو یكطرفه و یا به تنهایی گرفته باشه...حتی به جرات قسم میخورم كه این فكر فكر خودشم نبوده...اما چه كنم كه دستم بسته است و ترس از بی آبرویی باعثه كه الان برخلاف میلم پذیرای شما در منزلم باشم.
آقای اخوان بعد كه صحبت مامان تمام شد و سكوت كرد نفس عمیق و صدا داری از روی كلافگی كشید و گفت:بله...اینجا رو به شما حق میدهم...این حرف شما رو قبول دارم كه این نقشه ی پسر احمق من بوده و خودشم این رو به من گفته...به قول شما این دو جوون نادون دست دو خانواده رو توی حنا گذاشتن...ما كه راضی نیستیم شما هم ناراضی...اما حالا كه كار رو به اینجا كشوندن بهتره چند مسئله رو خدمت دخترتون خاطرنشون كنم...بشینه خوب فكراش رو بكنه ببینه میتونه شرایط خانواده ی ما رو قبول كنه یا نه...اول اینكه به هیچ وجه من و هیچكدوم از اعضای خانواده و اقوامم ظاهر پوششی ایشون رو نمی پذیریم...اگه بناست زن پسر من بشه پس باید شرایط ما رو هم قبول كنه و حجابش عین حجاب خانم من بشه...دوم اینكه نیما در حال حاضر دانشجوس و من به عنوان پدرش هیچ ضمانتی ندارم برای برطرف كردن توقعات ایشون كه از پسر بنده در آینده داشته باشه...و مسئله ی مهم دیگه كه باید خدمتتون بگم اینه...ما در فامیل اصلا" چیزی به اسم نامزد موندن نداریم...جوونها یا عقد و عروسی رو با هم میگیرن میرن سرزندگیشون یا اینكه باید صیغه ی محرمیت بینشون خونده بشه...كلا" محرم بودن برای ما مهمه و اینكه دختر و پسری یك مدت با هم دورانی به اسم نامزدی بدون صیغه ی محرمیت داشته باشن اصلا" ممكن نیست...این مسائل مهمی بود كه باید میگفتم و چیزهای دیگه ایی مثل مهریه و شیربها و خرید و جهیز و...
مامان كه فوق العاده كلافه شده بود بار دیگه به میون حرف آقای اخوان آمد و گفت:اجازه بدین...اجازه بدین...شما خیلی دارین تند میرین...پیاده بشین لطفا" قدم به قدم...من میدونم دخترم دیر یا زود ممكنه متوجه اشتباهش بشه...پس تا اونجائیكه توان دارم در دادن جواب قطعی به شما تامل میكنم...درسته كه از دیدگاه من و شما این دو تا با تكیه بر اینكه ما آبرومون خیلی برامون مهمه میخوان ما رو عذاب بدهند...ولی یك چیز رو هم شما بهتره به خاطر مباركتون بسپارید...مهسا همچین روی دست من نمونده كه با هر شرطی كه شما بگذارید گردن كج كنم و دو دستی دختر تقدیمتون كنم...حرف صیغه رو كه اصلا" نزنید...در ضمن مهسا درسته كه پدر نداره اما عموی بزرگش عمه هاش شوهرخواهرم و خواهرم و خودم كه زنده هستیم..شاید حرفهای من به گوش مهسا بی خریدار بوده اما با اینهمه من باید فامیلم رو در جریان این امر بگذارم و بلكه حرفهای اونها چاره ساز بشه...پس خواهشا" اینقدر تند نرو شما...
صدای آهسته ی خانم اخوان رو بار دیگه شنیدم كه به پدر نیما گفت:حاج آقا شما حرفهای اصلی رو زدین حالا دیگه توكل به خدا...بگذارین بسپاریم دست خدا بلكه فرجی بشه...ما دیگه حرفی نداریم اگه شما حرف خاص دیگه ایی هنوز مد نظرتون هست بفرمایین اگرم نه كه بریم...بالاخره اینها هم به قول خانم شریفی باید بشینن فكراشون رو بكنن...یا با این شرایط كنار میان یا به كل از خیر هم میگذرن دیگه...چاره نداریم.
از رفتار و گفتار خانم اخوان احساس میكردم زیاد تمایل نداره كه همسرش موضوع رو كش بده و یا شرایط دیگه ایی رو عنوان كنه...گرچه از همین چند شرطی هم كه گذاشته بود دو شرطش برای من واقعا" عجیب و غیرقابل هضم بود...یكی حجاب مد نظرشون و دیگری موضوع صیغه...همیشه در بین حرفهای خاله و مامان شنیده بودم كه چقدر مقوله ی صیغه برای خانواده ی ما نفرت انگیزه و اصلا جایگاهی نداره...خودمم نسبت به صیغه دید خوبی نداشتم...اما حالا واقعا" در شرایطی داشتم قرار میگرفتم كه اصلا" خوابش رو هم تصور نكرده بودم!
بعد از گفتن این حرفها دیگه صحبتی نشد...سكوتی مرگبار انگار تمام فضای خونه رو پر كرده بود!
پس از چند دقیقه آقای اخوان از جا بلند شد و به طبع اون خانمش هم ایستاد و من و مامان هم بلند شدیم.
آقای اخوان سرفه ی كوتاهی كرد و بعد برای اولین بار در تمام اون دقایقی كه گذشته بود به من نگاه كرد و با چهره ایی عصبی و صدایی خشك گفت:اگه بناست عروس من بشی دیگه هیچ وقت نباید بدون چادر ببینمت...بشین حسابی فكرهات رو بكن...به نیما هم گفتم به تو هم میگم...حالا كه انتخاب نیما تو هستی اگه بنا باشه من برخلاف میلم تن به خواسته ی غیرمعقول اون بدهم باید پیه خیلی چیزها رو به تنتون بمالید...هم تو هم نیما...روی من هم هیچ حسابی نكنید...نه مادی نه هیچ چیز دیگه...باید حالا حالاها با نداری نیما بسازی...روی منم هیچ هیچ هیچ حسابی باز نكنید...از قرون اول تا شاهی آخرش هر خرجی بنا باشه روی دست نیما بگذاری خودش باید دست توی جیبش بكنه...این رو همین الان جلوی روی مادرت میگم كه بعد نگین نگفتی...دیگه خود دانید.
صدای آهسته ی مادر نیما باز به گوش رسید كه رو به همسرش گفت:حاج آقا اجازه بدید دیگه بریم...شما كه میدونی شب خواهرتون و خانواده اش مهمون ما هستن...بریم دیگه.
مثل آدمای مسخ شده ایستاده بودم و قدرت هیچ حرف و حركتی نداشتم!
مامان با غیض و ناراحتی اونها رو فقط تا جلوی درب راهرو بدرقه كرد اما دیگه به حیاط و یا تا جلوی درب حیاط نرفت!
من بعد از رفتن اونها روی همون مبلی كه قبلا" در پذیرایی نشسته بودم بار دیگه نشستم!
به نقطه ایی خیره بودم...حال عجیبی داشتم...بغض گلوم رو گرفته بود...اما اشك به چشم نداشتم...این بغض ناشی از گریه نبود گویا بغض یك فریاد بود!...دلم میخواست فریاد بكشم...حرفهای پدر نیما دائم در مغز و ذهنم تكرار میشد و در بین اونها صدای نیما نیز مكرر در گوشم طنین انداز میشد كه خواسته بود به حرفهای پدرش اهمیتی ندهم!...اما چطور چنین چیزی ممكن بود؟...خشونت و اهانتهای در لفافه اش هیچكدام برایم قابل اغماض نبود...به راستی من چطور باید این خانواده رو تحمل میكردم؟!
مامان لحظاتی جلوی درب پذیرایی ایستاد و به من نگاه كرد سپس به سمت ظرف میوه ی و پیش دستی هایی كه همه دست نخورده در روی میز وسط بود رفت وآنها را جمع كرد و در ضمنی كه از پذیرایی خارج و به سمت آشپزخانه میرفت زیر لب گفت:خاك برسرت مهسا...چقدر من باید خفت و خواری از دست تو و رفتارت تحمل كنم؟...من به جهنم...خود بدبختت رو بگو كه چطور میخوای این خفت رو تا آخر عمر تحمل كنی..من كه هیچ چون اگرم این وصلت مزخرف پا بگیره نهایتا" یك یا دو بار دیگه چشمم میخواد به ریخت منحوس اینها بیفته ولی خود خاك برسرت تا آخرعمر باید با این طایفه بسوزی و بسازی و هر خفتی كه سرت آوردن تحمل كنی...خاك بر سر بی وجودت كه اونقدر عرضه نداشتی همین الان برگردی به اون مرتیكه بگی گور بابای خودتون و اون پسرتون مگه من رو از كنار خیابون دارین جمعم میكنید كه اینجوری برام شرط و شروط میگذارین و خواستگاریم میكنین؟...چی بهت بگم مهسا؟...چی بگم كه توی این مدت پیر شدم از دستت...پیر...
و بعد گریه اش شروع شد.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
در آشپزخانه ضمن جمع آوری ظرفها صدای گریه اش رو به وضوح می شنیدم!
سرم سنگین شده بود و احساس میكردم وزنه ایی به سنگینی كوه روی قلبم گذاشتن...
صدای زنگ موبایلم بلند شد اما توان نداشتم كه به اتاقم برم و حتی گوشی موبایلم رو جواب بدهم!
مامان زیر لب زمزمه میكرد و اشك میریخت...متوجه بودم كه گاهی در خیالش با پدرم صحبت میكنه و گله های اخلاقی و رفتاری اخیر من رو بهش میگه!...بعد كم كم ساكت شد اما من همچنان در پذیرایی نشسته بودم...انگار پاهام فلج شده...یك ساعت...دو ساعت...سه ساعت گذشت و من فقط به نقطه ایی خیره بودم...نمیدونستم چطور افكارم رو باید جمع كنم...احساس تنهایی و بی پناهی میكردم...دلم میخواست مامان می اومد پیشم و برام حرف میزد...اما نیومد!...از درون نیما رو دوست داشتم اما مثل این بود كه دائم كسی داره بهم نهیب میزنه كه چرا دست از حماقت و نفهمی برنمیداری!...ولی جدال بین عشق و عقل در اون لحظات چیزی نبود كه بتونم به درستی اون رو تجزیه و تحلیلش كنم...من نیما رو دوست داشتم اما رفتار و گفتار والدین نیما در دلم هراس عجیبی به پا كرده بود...گاهی به شدت وحشت میكردم و تصمیم می گرفتم با تمام وجود فریاد بزنم و به مامانم بگم:غلط كردم...نمیخوام...نمی تونم...
اما یكباره هجوم افكار دیگه ایی من رو وادار به سكوت میكرد...صدایی در قلبم این زمزمه رو سر میداد كه نیما اخلاقش با پدرش زمین تا آسمون فرق داره...اینها همه گذراست...نیما من رو دوست داره همونطور كه من دوستش دارم...پس نباید نگران چیزی باشم...
و باز بار دیگه فریادهای عقلم در درونم غوغا به پا میكرد!
صدای زنگ درب بلند شد...تازه به خودم اومدم!
از همونجایی كه نشسته بودم به پنجره چشم دوختم...هوا كاملا" تاریك شده بود و من در تاریكی پذیرایی بدون اینكه چراغی حتی روشن كنم هنوز نشسته بودم!
چراغ هال روشن بود...مامان كه نماز مغربش رو تموم كرده بود از روی سجاده بلند شد و اف.اف رو جواب داد...صدای باز شدن درب حیاط رو شنیدم.
لحظاتی بعد صدای آروم سعید و مامان كه با هم سلام و احوالپرسی كردند به گوشم رسید...بعد متوجه شدم هر دو دقایقی كوتاه با حالتی نجوا گونه صحبت كردن و سپس شنیدم سعید گفت:الان كجاس؟...توی اتاقشه؟
مامان در جواب گفت:نه...از وقتی اونها رفتن مثل مجسمه نشسته توی پذیرایی صداشم در نمیاد...یك كلمه هم حرف نمیزنه...حتی جواب منم نمیده...
لحظاتی بعد سعید وارد پذیرایی شد و چراغ رو روشن كرد...هنوز دستش روی كلید برق بود و وقتی چراغ روشن شد ایستاد و به من نگاه كرد...سپس روی مبلی رو به روی من نشست.
مامان به سر سجاده اش برگشت و برای نماز عشاء قامت بست...صدای الله اكبر مامان و شروع نمازش رو شنیدم...صورتم رو برگردوندم و به مامان خیره شدم!
سعید با صدایی آهسته اما محكم گفت:حالت خوبه مهسا؟...چیه؟چی شده؟...نشستی اینجا داری حرفهای مامان و باباش رو دو دوتا چهارتا میكنی؟...زندایی گفت حسابی شرط و شروط برات گذاشتن...مهسا؟...هنوزم میخوای ادامه بدهی؟
صورتم رو به سمت سعید برگردوندم و نگاهش كردم...احساس كردم چقدر رنگش پریده!...حتی برای لحظاتی به نظرم رسید پایین چشمهاشم گود افتاده!
به سعید خیره بودم...برای دقایقی فقط میدیدم كه لبهاش حركت میكنه...اما هیچی نمی فهمیدم از حرفهاش!...غرق در افكار خودم بودم...
آیا واقعا" من عاشق نیما هستم؟...
نگاهم به روی سعید ثابت مونده بود...
احساس عجیبی دارم...یك حس خاص...چشمهای سعید...لبخندهای سعید...
نه...خدایا...چرا اینطوری شدم؟
من نیما رو دوست دارم نیما هم من رو دوست داره...
سعید هیچ نقشی نمی تونه در زندگی من داشته باشه...آره...من فقط نیما رو دوست دارم...چقدر برام لذت بخش خواهد بود وقتی به این سعید مغرور ثابت كنم كه همه چیز براش دست یافتنی نیست...چقدر لذت می برم لحظه ایی كه بتونم به سعید ثابت كنم نیما رو بهش ترجیح میدهم...آره من نیما رو دوست دارم...میخوام سعید رو لهش كنم...من نیما رو دوست دارم...دوستش دارم...دوستش دارم...
یكباره صدای مامان رو كه در درگاه پذیرایی ایستاده بود شنیدم كه رو به سعید گفت:سعید جان زحمت نكش...مهسا عاقل بشو نیست...پاك عقلش رو دزدیدن...كور شده...اون مردك چنان مطمئن حرف میزد كه انگار مهسا روی دست من مونده و ترشیده شده یا از توی خیابون میخواد جمعش كنه...همین طور برای خودش میبرید و میدوخت...آقا حكم میكنه توی فامیلشون نامزد معنا نداره و باید مهسا با پسرش صیغه بشن...اون وقت دختر لال شده ی منم نشسته بر و بر نگاه میكنه...میخوای من چی بگم سعید جان؟...وقتی دخترم خودش من رو تهدید كرده كه اگه رضایت ندهم چه غلطی میخواد با اون پسر بكنه چی دارم كه بگم؟...درمونده ام كرده این مهسا...درمونده...
سعید نگاه هاج و واج و ناباورش رو از صورت مامان به طرف من امتداد داد و با بهت گفت:مهسا؟!!...آره؟!!..یعنی تا این حد پیش رفتن؟!...تو واقعا" میخوای قبول كنی كه نیما تو رو صیغه ی خودش كنه؟!...مهسا؟!...به من نگاه كن...صیغه شدن مثل اینه كه زنش شده باشی...تو واقعا"...نه...من باورم نمیشه...نه زندایی امكان نداره مهسا همچین چیزی رو قبول كنه...مهسا!!!...یعنی تو واقعا"...
از روی مبلی كه نشسته بودم بلند شدم و رو به سعید گفتم:تو چرا نمیخوای باور كنی كه من نیما رو دوست دارم...آره...من نیما رو دوستش دارم...
سعید از روی مبل بلند شد و رو به مامان گفت:زندایی؟!!...شما هم قبول كردین؟!!...یعنی شما اوكی دادین تموم شد رفت؟!!...به همین راحتی؟!
كلافه و عصبی از پذیرایی خارج و به سمت اتاقم رفتم و در همون حال شنیدم كه مامان در جواب سعید گفت:نه سعید جان...جواب كه ندادم بهشون...گرچه كه آخرشم این چشم سفید كار خودش رو میكنه...اما گفتم باید با چند تا از بزرگترهای مهسا موضوع رو در میون بگذارم...از همه ی اینها گذشته چیزی تا جواب كنكورش نمونده حداقل تا اون موقع كه محاله جوابی بهشون بدهم...بلكه در این مدت خدا پس كله ی این دختر احمق من بزنه و از خر شیطون بیاد پایین...
در حالیكه وارد اتاقم میشدم گفتم:شما تا هر وقت كه دوست داری كشش بده با هر كی هم دوست داری مشورت كن ولی اول و آخرش همونی میشه كه خودم بخوام اینو گفته باشم...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
در حالیكه وارد اتاقم میشدم گفتم:شما تا هر وقت كه دوست داری كشش بده با هر كی هم دوست داری مشورت كن ولی اول و آخرش همونی میشه كه خودم بخوام اینو گفته باشم...
به اتاقم وارد و درب رو هم بستم!
لحظاتی به پشت درب تكیه دادم...متوجه حرفهایی كه بین سعید و مامان مطرح میشد بودم و نگرانی رو در صدای سعید به وضوح احساس میكردم...
نمیدونم چرا از اینكه سعید رو عصبی و دستپاچه دیده بودم احساس لذت میكردم...دائم صدای سعید توی گوشم می پیچید كه بهم گفته بود من اون رو به بازی جالبی دعوتش كردم و حالا حس میكردم غرور و شخصیت خودخواه سعید در ادامه ی این بازی شكسته خواهد شد و من نظاره گر این موضوع خواهم بود!
روی تختم نشستم و گوشی موبایلم رو برداشتم و نگاهی به صفحه اش انداختم...نیما بیشتر از 9بار با گوشی من تماس گرفته بود!...بعد هم نگاهی به پیامهای دریافتی انداختم...چندین پیامك از نیما بود!
پیامهاش رو یكی یكی خوندم...ولی تماسی با نیما نگرفتم!
برای اولین بار بود كه میل شدید سابقم رو برای تماس با نیما انگار از دست داده بودم!
مضمون پیامهاش همه تاكید بر این داشت كه میخواست بدونه والدینش چه حرفهایی زده اند!
یك پیام كوتاه براش ارسال كردم و گفتم سر فرصت با هم صحبت خواهیم كرد...سپس گوشی رو خاموش كردم و سیم كارت شماره ایی رو كه میدونستم نیما فقط اون شماره رو در گوشیش ذخیره داره از تلفنم خارج كردم و سیم كارت دیگرم رو در اون قرار دادم...نمیدونم به چه علت اما دلم میخواست چند روزی كه دقیق هم نمیدونستم چه مدت خواهد بود و در طالقان هستیم به خیلی چیزها فكر كنم.
صدای مامان رو از هال شنیدم كه میخواست هر چه سریعتر حاضر بشم چون باید حركت میكردیم.
در حین جمع آوری آخرین وسایلم با اینكه دلم نمی خواست در این چند روز با نیما تماسی داشته باشم اما سیم كارت اضافی رو هم همراه موبایلم دركیف قرار دادم!
وقتی از اتاق بیرون رفتم سعید توی خونه نبود و مامان آماده منتظر من ایستاده بود تا با هم از منزل خارج بشیم و او دربها رو قفل كنه...
مامان كه مشغول شد من وسایلم رو به بیرون بردم.
سعید توی ماشین نشسته بود و در حالیكه دست چپش رو از آرنج لبه ی شیشه ی ماشین و سرش رو هم به اون تكیه داده در فكر فرو رفته بود...
در حالیكه چمدان كوچكم رو در دست داشتن جلو رفتم و چند ضربه ی ملایم به شیشه زدم و گفتم:سعید میشه صندوق عقب رو باز كنی تا وسایلم رو بگذارم؟
سعید لحظاتی نگاهش رو به روی صورتم ثابت نگه داشت و سپس از ماشین پیاده شد و بدون اینكه حرفی بزنه چمدانم رو در صندوق عقب گذاشت سپس برگشت دوباره داخل ماشین و پشت رل نشست.
وقتی مامان هم اومد و سوار ماشین شد سعید دیگه معطل نكرد و راه افتادیم.
در بین راه مامان كه از قبل كتلت درست كرده بود در همون ماشین برای من و خودش و سعید لقمه میگرفت.
سعید خیلی خیلی كم خورد و هر چی مامان اصرار میكرد در جواب گفت كه قبل از اومدن به دنبال ما پیش دوستانش بوده و با اونها شام خورده بوده!
در طول مسیر بارها وقتی چراغ ماشینهای پشت در آینه ی جلو تابیده میشد چشمهای سعید رو به وضوح در آینه میدیدم...به جلو خیره بود...ولی كاملا" معلوم بود كه فكرش بی نهایت مشغول شده...
در بین راه توی اتوبان وقتی به پمپ بنزین رسیدیم سعید برای زدن بنزین وارد جایگاه شد و مامان از فرصت استفاده كرد وبرای استفاده از سرویس بهداشتی اونجا از ماشین پیاده شد.
وقتی سعید بنزین زد و به داخل ماشین برگشت ازتوی آینه ی جلو به من نگاه كرد و این در حالی بود كه خود من هم به طور همزمان در حال نگاه كردن به او بودم!
سعید لبخند كمرنگی به لب آورد و گفت:یعنی جدی جدی داری عروس خانم میشی دیگه...آره؟...چقدر مسخره!
با تندی گفتم:چی مسخره اس؟!
لبخند از روی لبهاش محو شد و در همون حال كه از آینه چشم به من دوخته بود گفت:خیلی دوست داری بدونی؟
- آره...میخوام بدونم كی میخوای دست از طعنه زدنت به من و نیما برداری؟
دوباره لبخند كنایه آمیزی به لب آورد و گفت:ولی ایندفعه از گفتن مسخره منظورم به نیما نبود...این رو به خودم بودم.
من كه فكر میكردم سعید بار دیگه میخواسته نیما رو مورد اهانت لفظی قرار بده از شنیدن این حرفش تعجب كردم و گفتم:به خودت؟!...چه عجب!!!...بالاخره یكبارم از اون بالا بالاها افتادی پایین و دیگه منم منم نكردی...
سعید هر دو دستش رو در لا به لای موهای پرپشت و خوش حالتش كرد و بعد در حالیكه ماشین رو ازجایگاه خارج و به كنار پمپ بنزین هدایت و پارك كرد تا منتظر مامان باشیم گفت:غرور من و به قول تو خودخواهی های من كه نمیدونم چقدر برای تو نمود داشته باعث اینهمه نفرت در تو شد و دلیل اصلی از دست دادنت برای من...تویی كه فكر میكردم چند سال دیگه لااقل وقتی دانشگاهت تموم شد و روابط خانوادگیمون بیشتر شد و وقت كافی برای شناسوندن خودم به تو داشتم میتونستم نظرت رو تغییر بدهم و بفهمی كه واقعا" دوستت دارم...بفهمی با تمام وجودم می خوام خوشبختت كنم...یه زندگی آروم و مرفه...یه زندگی كه توی هر لحظه اش معنی عشق و دوست داشتنم رو بهت نشون بدهم...یه ازدواج موفق...یه انتخاب درست...میخواستم زندگی با تو درست كنم كه زبانزد فامیل و دوست و آشنا بشیم...چه فكرهایی توی سرم بود!...چه نقشه هایی داشتم!...چه برنامه ریزی هایی میكردم!...آره مهسا...حالا كه به این نقطه رسیدم فهمیدم كه واقعا" همه چی مسخره اس و غیر قابل پیش بینی...حاضر بودم به خاطرت هركاری بكنم تا مبادا كوچكترین غصه ایی به دلت راه پیدا كنه...نمیدونم خودمم اصلا" نفهمیدم كه چطوری اینقدر بهت علاقمند شدم...اونم اینجوری!...یاد ندارم توی زندگیم هیچ دختری به اندازه ی تو ذهن و فكرم رو درگیر كرده باشه...ولی چه فایده!...به قول خودت هر قدر من عاشقتم تو از من متنفری و به نیما علاقمندی...باشه...ولی به قول تو من مغرور من خودخواه من زورگو اما هنوز اونقدر غرور برام مونده كه بتونم از این لحظه به بعد با تمام عشقی كه همیشه نسبت به تو و خاطره هایی كه در این مدت كوتاه توی ذهنم از خودت حك كردی باقی مونده دیگه سر راهت نباشم یعنی نیام...به قول خودت خودم رو كنار بكشم و دیگه كاری به كار تو و نیما نداشته باشم...از آدم پیله و كنه همیشه بدم می اومده پس مطمئن باش خودمم اینطوری نخواهم بود...فقط آرزو میكنم هیچ وقت از كرده ی خودت پشیمون نشی...خیلی زود تصمیم به این رو بزرگی گرفتی...زندایی میگه حرف حساب به گوشت نمیره و فقط باید سرت به سنگ بخوره تا بفهمی چه غلطی داری میكنی...اما من حتی دلم نمیاد به این فكر كنم كه روزی سرت به سنگ بخوره تا بفهمی چه اشتباهی كردی...از خدا میخوام قبل اینكه سرت به سنگ بخوره متوجه اشتباهت بشی...البته اگه اشتباهی این وسط باشه...اگرم نباشه كه خدا كنه خوشبخت بمونی...حالا دیگه فقط دلم میخواد خوشبختیت رو ببینم و هیچ وقت توی زندگی غصه به دلت نیاد...ولی اینم بدون كه فكر نكنم كسی بتونه جای تو رو توی دل من بگیره...من خودخواه و مغرورم شایدم همین باشه كه تو میگی ولی همین الان كه دارم غرورم رو اینجوری زیر پا میگذارم و بهت میگم دوستت دارم و عاشقتم یعنی خورد شدن خودم رو توی این بازی مسخره كه فكر میكردم خودم برنده هستم در جائیكه مطمئنم تو از من بدت میاد دارم برات نمایش میدم...و این چیزیه كه تا امروز هیچ احدی شاهدش نبوده...منظورم خورد شدنمه...ولی تو داری به خوبی این رو میبینی...اما باشه...خیالی نیست...تو خوش باشی منم خوشم...همونطور كه میخوای دیگه خودم رو باید بكشم كنار...اما تنهات نمیگذارم این رو قول میدم...البته خدا نكنه هیچ وقت مشكلی برات پیش بیاد ولی با وجود این هر وقت فكر كردی كاری از دستم برمیاد بهم بگو...مطمئن باش از هیچكاری برات دریغ نمیكنم.
به چشمهای سعید كه درآینه مشخص بود خیره بودم...باورم نمیشد...یعنی به این زودی خورد شدنش رو دارم میبینم؟!
ساكت بودم و فقط نگاهش میكردم...
برگشت به سمت من و كمی به صورت وچشمهام نگاه كرد...آب دهانش رو فرو داد!...درست مثل این بود كه انگار بغض توی گلویش رو داره مخفی میكنه و بعد گفت:مهسا میدونم از من خوشت نمیاد...ولی تو رو ارواح خاك دایی ایرج فقط به آخرین خواسته ی من توجه كن...مهسا...صیغه...یعنی قبول نكن كه با صیغه محرم نیما بشی...مهسا من هنوز یك كور سوی امیدی برام باقی مونده و این كور سو تا وقتی هست كه محرم نیما نشده باشی...یعنی...چطوری بگم...حتی یك در صد هم ممكن باشه كه تو با نیما به هم بزنین بازم میخوام كه تو مال من باشی...یعنی...
به میون حرف سعید رفتم...نمیدونم چرا ولی با عصبانیت طوریكه انگار دلم می خواست نهایت خورد شدنش رو هم حس كنم گفتم:سعید به تو مربوط نیست...من هر كاری دوست داشته باشم همون كار رو میكنم...ولی یه بارم قبلا" بهت گفته بودم كه اگه نیمایی هم وجود نداشته باشه تو باید توی خواب خودت ببینی كه دستت به من برسه...
سعید كه به چشمهای من خیره بود گفت:ولی مهسا...اگه قبول كنی كه صیغه ی نیما بشی به عبارت دیگه مثل این هست كه زنش شدی و اون میتونه...
دوباره به میون حرفش رفتم و گفتم:كار من و نیما به جدایی نمیرسه...نگران چی هستی تو؟...دیگه هم لازم نیست از احساساتت برام بگی...اگه بخوای ادامه بدهی و بیشتر از این حرف بزنی فكر كنم واقعا حالم به هم میخوره...بسه دیگه شورش رو داری درمیاری...اه...
برای لحظاتی احساس كردم چشمهای سعید از اشك پر شد!
اما خیلی سریع صورتش رو برگردوند و با مشت روی فرمان ماشینش كوبید و گفت:لعنت به من...لعنت به من.
دیگه حرفی نزد.
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
وقتی مامان برگشت و سوار ماشین شد متوجه ی چیزی نشد و من و سعید هم دیگه حرفی نزدیم و تا مقصد سكوتی مطلق در ماشین حكمفرما شد.
زمانیكه به ویلا رسیدیم ساعت چند دقیقه از12شب گذشته بود...سمیرا و عمه ناهید بیدار بودند ولی سارا خوابش برده بود.
بعد از سلام و احوالپرسی وسایل خودمون رو به كمك سمیرا به طبقه ی دوم بردم.
مامان و عمه ناهید در آشپزخانه نشسته ومشغول صحبت شدند.
سعید بعد از اینكه ماشینش رو درحیاط پارك كرد از همون حیاط با سمیرا و عمه ناهید سلام و احوالپرسی كوتاهی كرده بود و دیگه داخل نیومد و یكبار كه از پنجره به حیاط نگاه كردم دیدم كنار استخر نشسته و به آب خیره شده!
وقتی درطبقه ی دوم وسایل رو به كمك سمیرا توی كمد یكی از اتاق خوابها قرار دادم سمیرا روی یكی از تختهای اتاق نشست و گفت:مهساجون سعید تلفنی بهم گفت كه خانواده ی خواستگارت امروز اومدن خونتون...آره؟
سرم رو به علامت تایید گفته ی سعید تكان دادم و روی تخت دیگری مقابل سمیرا نشستم و به دیوار تكیه دادم و پاهام رو جمع كردم و هر دو دستم رو به دور پاهایم گره كردم و گفتم:سعید چه زود خبر رو رسونده...
سمیرا نفس عمیقی كشید و گفت:مهسا جون میدونم نیازی به گفتن نیست و اینطور كه سعید قبلا" برام گفته خودت خوب میدونی كه سعید بی نهایت بهت علاقمند شده...نه اینكه فكر كنی چون سعید برادر منه بخوام جانبداریش رو بكنم...نه به خدا...ولی فقط یه سوال دارم...اونم این كه تصور دو سال آینده رو توی ذهنت بیار...ببین دو سال دیگه اگه با سعید ازدواج كرده باشی رفاه و آسایشت بیشتره یا با آقا نیما؟...به خدا سعید پسر بدی نیست...خیلی مهربون و با محبته و وقتی كسی رو دوست داشته باشه از دل و جون همه جوره براش مایه میگذاره وای به حال كسی كه عاشقشم شده باشه...مهسا جان الهی قربونت بشم عجله نكن...
یك دستم رو از روی كلافگی لای موهام كردم و همه رو به عقب فرستادم و گفتم:سمیرا جون شما الان با شهرام خوشبختی...درسته؟...مطمئنم روزی كه زن شهرام شدی اصلا" به ثروت اون توجهی نداشتی و رفاه و آسایش رو فقط در امكانات مالی شهرام نمیدونستی...درسته؟...ببین من نیما رو دوست دارم...حسی به نیما دارم كه این حس رو اصلا" به سعید ندارم...من كه نمی خوام با پول و ثروت و خونه و ماشین سعید به رفاه برسم...باید علاقه این وسط وجود داشته باشه...درست میگم یا نه؟
در این لحظه درب اتاق به آهستگی باز شد و سعید رو دیدم كه یك دستش رو به درگاه گذاشته و با نگاهی عصبی به سمیرا خیره شده!
سمیرا كه گویا كمی دستپاچه شده بود سریع از روی تخت بلند شد و روی به من گفت:مهسا جون دیگه دیر وقته...منم میرم پایین ببینم اگه مامان كاری با من نداره برم بخوابم.
و بعد به سمت درب رفت تا از اتاق خارج بشه...
سعید كه یك دستش رو به درگاه تكیه داده بود به همون حالت ایستاد طوریكه سد راه سمیرا شده و در حالیكه به چشمهای سمیرا خیره شده بود با صدایی جدی و محكم گفت:من از تو خواستم با مهسا صحبت كنی؟!
سمیرا به من نگاه كرد و سپس رو به سعید گفت:نه...ولی آخه...
سعید بار دیگه سوالش رو با تحكم بیشتری مطرح كرد:گفتم من از تو خواستم با مهسا صحبت كنی؟!
سمیرا با صدایی آروم در حالیكه سرش رو پایین انداخت گفت:نه.
سعید در ضمنی كه نگاه عصبی خودش رو هنوز از سمیرا برنداشته بود گفت:پس بار اول و آخرت باشه كه این كار رو در رابطه با احساس من نسبت به مهسا انجام دادی...شنیدی؟...خودم اونچه رو كه لازم بوده به مهسا گفتم و نیازی به كمك تو ندارم...مهسا هم حرف آخرش رو به من زده...نه تنها هیچ احساسی به من نداره بلكه از من متنفر هم هست...پس دیگه لزومی نداره حرفی زده بشه...منظورم جا افتاد یا هنوزم امكان داره بخوای این دلسوزی مسخره ی خواهرانه ات رو تكرار كنی؟
به سعید نگاه میكردم و از طرز حرف زدنش با سمیرا كه سعی داشت همچنان لبریز از غرور خودش رو نشون بده لجم گرفته بود!
سعید با حرفهایی كه قبلا" به من زده بود كاملا" خورد شدن غرورش رو اعتراف كرده بود اما چه بی حاصل سعی داشت هنوز صلابت خودش رو در جنگ با من كه در اون مغلوبه شده بود به نمایش بگذاره!
سمیرا با صدایی ملایم گفت:متاسفم سعید...فكر كردم شاید بتونم كه...
سعید به میون حرف سمیرا رفت و گفت:دیگه از این فكرها نكن...هیچ وقت...من بچه نیستم كه نیاز به یك وكیل احساسی داشته باشم.
سمیرا دیگه حرفی نزد و از اتاق خارج شد و به سمت پله ها رفت.
سعید كه با نگاه خودش پایین رفتن سمیرا رو از پله ها دنبال میكرد سپس صورتش رو به سمت من برگردوند و گفت:واسه خودت خوب حال میكنی از این وضعی كه برای من پیش آوردی نه؟...داری كیف میكنی از اینكه غرور من رو له میكنی...نه؟
و بعد به داخل اتاق اومد و درب رو بست...به سمت تختی كه من روی اون نشسته بودم اومد و لبه ی تخت طوریكه هر دو پاش روی زمین بود نشست...برای لحظاتی كوتاه هر دو به چشمهای هم نگاه كردیم!
جذابیت و زیبایی مردانه ی سعید انكار ناپذیر بود...هر چی بیشتر بهش نگاه میكردم بیشتر متوجه میشدم كه نمی تونم هیچ ایرادی از ظاهر سعید به زبان بیارم...نفوذ نگاهش كه تا عمق وجودم راه پیدا میكرد برای لحظاتی احساس عجیبی رو در قلبم به وجود آورد!
تكیه ام رو از دیوار گرفتم و چون دلم نمی خواست این خلوت و نگاه بیش از این ادامه پیدا كنه از روی تخت بلند شدم.
همزمان با من سعید هم بلند شد و قبل از اینكه به سمت درب برگردم سعید هر دو بازوی من رو گرفت و باز هم به چشمهای من خیره شد...لبخند محو و كمرنگی روی لبهای خوش حالتش نقش بست و بعد گفت:مهسا...زبونت میگه از من متنفری...اما چشمات حرفشون چیز دیگه اس...لعنتی دست از بچه بازی بردار...به خدا...به قرآن دوستت دارم...هر كاری بخوای برات میكنم...هر چیزی كه اراده كنی برات فراهم میكنم...زندگی برات درست میكنم كه تصورشم نمیتونی بكنی...مهسا این نگاه تو...این چشمهای تو...حرفهایی كه توی عمق چشمهای تو هست داره من رو دیوونه میكنه...من اشتباه نمیكنم...فریاد عمیق ترین نقطه ی قلبت رو دارم از توی نگاهت میخونم...پس چرا تو گوشهات رو بستی و نمیخوای بشنوی؟...چرا داری بچه بازی درمیاری؟...زبونت داره دروغ میگه ولی چشمهات با من صادقن...مهسا به خودت بیا...به خدا این بازی خوبی نیست...تمومش كن...كار رو به جایی نكشون كه از همه چی ببرم بگذارم برم...مهسا یه ذره عمیق بشو به صدای قلبت گوش كن...به خدا نیما به دردت نمیخوره...آخه چرا نمیخوای بفهمی؟
بازوهام رو از دستهای سعید كشیدم بیرون...برعكس دفعات قبل این بار سعید محكم بازوهام رو نگرفته بود و با حركتی جزئی و به آرومی تونستم از سعید فاصله بگیرم!
در حالیكه عقب عقب به سمت درب می رفتم گفتم:داری اشتباه میكنی...این تویی كه نمی فهمی...بفهم...من نیما رو دوست دارم.
و بعد دیگه معطل نكردم و از اتاق خارج و به طبقه ی پایین رفتم.
زمانیكه وارد هال طبقه ی پایین شدم فهمیدم مامان مشغول تعریف كردن ماجرای من و نیما برای عمه ناهید است و سمیرا كه مسواك زده بود با چهره ایی گرفته به جهت رفتاری كه سعید با او كرده بود به بقیه شب بخیر گفت و برای خواب به طبقه ی بالا برگشت.
وقتی جو میان مامان و عمه ناهید رو متوجه شدم حدس زدم عمه ناهید ممكنه بخواد لب به نصیحت و منع من از ازدواج با نیما باز كنه بنابراین سریع مسواكم رو زدم و شب بخیر زیر لبی گفتم و با عجله به طبقه ی دوم رفتم و خوابیدم.
در تمام اون چهار روزی كه در طالقان موندیم برام جای تعجب داشت كه عمه ناهید یك كلمه در خصوص رابطه ام با نیما صحبت نكرد!...فقط نگاههای نگران و گاه دلسوزانه اش بود كه كلافه ام میكرد و در آخر حدس زدم سعید از عمه خواسته كه حرف یا دخالتی دركارمن نداشته باشه!
در مدت اون چهار روز سعید صبحها خیلی دیر از خواب بلند میشد...گاهی دو ساعت هم از وقت ناهار گذشته بود كه با چهره ایی خسته و خواب آلود به طبقه ی پایین می اومد و صبحانه ی مختصری میخورد و اگر عمه ناهید خریدی داشت برایش انجام میداد و اگر هم عمه كار خاصی نداشت سعید تا شب در بیرون از ویلا بود و اصلا" تمایلی به بودن در كنار بقیه نداشت!
یكبار هم كه سارا به كار سعید اعتراض كرد با عصبانیت به سارا گفت كه دوست نداره قاطی ما در ویلا باشه و وقتی كار خاصی در ویلا نداره لزومی نمیبینه كه توی خونه باشه و اگرم ما دلمون میخواد بریم بیرون قدم بزنیم یا بگردیم بودن ماشین سمیرا رو یادآوری كرد و خواست كه سمیرا این كار رو به عهده بگیره!
روز چهارم مامان به همراه سمیرا و عمه ناهید بعد از صبحانه برای قدم زدن رفتند بیرون...سارا به دلیل اینكه شبها تا دیروقت با گوشی موبایلش سرگرم اس.ام.اس بازی بود صبح هم معمولا دیر از خواب بلند میشد یعنی تقریبا" نزدیك ظهرو منم چون حوصله ی پیاده روی نداشتم از رفتن به همراه اونها خودداری كرده بودم...سعید هم توی اتاق خودش خواب بود.
احساس دلتنگی برای نیما تازه در اون روز بود كه به سراغم اومد شاید هم بشه اینطور تعبیر كرد كه از فرط بیكاری حوصله ام تا حدی سرفت بنابراین سیم كارتی كه همراهم آورده بودم رو از كیفم خارج و در گوشی موبایلم قرار دادم و به حیاط رفتم...نگاهی به ساعتم كردم چند دقیقه ایی از9گذشته بود.
شماره ی نیما رو گرفتم و با دومین زنگ گوشی رو جواب داد.
برخلاف تصورم برخوردش خشك و ناراحت بود!...وقتی علت رو پرسیدم لحن صداش تا حدی عصبی شد و گفت:مهسا مگه من از تو خواهش نكرده بودم كه چادر سرت كنی وقتی مامان و بابا اومدن خونتون؟...مگه بهت نگفته بودم به خاطر من به خاطر خودمون این كار رو بكنی؟...تو كه عقیده و اخلاق اونها رو فهمیده بودی این كارت دهن كجی به من بود...درسته؟...ببین مهسا من به خاطر تو حسابی با بابا درگیری لفظی پیدا كرده بودم و اون وقت تو به یه خواسته ی كوچیك منم اهمیت ندادی...این برام جای سوال داره...تو واقعا" میخوای وضعمون مشخص بشه یا نه؟...اگه نمیخوای رك و پوست كنده حرفت رو بگو...اگرم میخوای پس این حركتت چی بوده؟
نیما مهلت نمیداد حتی من یك كلمه هم صحبت كنم و دائم سعی داشت من رو متهم به این بكنه كه همه چیز رو شوخی فرض كرده ام!
با عصبانیت و صدایی بلند میون حرفهای نیما رفتم و گفتم:یه دقیقه ساكت شو...مهلت میدهی منم حرف بزنم یا میخوای مثل دادستان دائم با حرفات من رو متهم كنی و زیر رگبار بگیری؟
نیما عصبی تر از من پاسخ داد:امروز 4روزه كه اون موبایل مسخره ات رو خاموش كردی...هر چی زنگ میزنم جواب كه نمیدی...از لیلا خواستم با خونتون تماس بگیره ولی معلوم شد خونتونم تشریف نداری...الان كجایی؟...مهسا من باید ببینمت با هم صحبت كنیم.
- من الان خونه نیستم...با مامان اومدیم طالقان و...
- آهان...پس بگو...خانم سرش حسابی گرمه...جناب پسرعمه ی گرامیتونم همراه شما تشریف آوردن اونجا...آره؟...حتما حسابی داری خوش میگذرونی برای همینم وقت نكردی یه تماس با من بگیری...
نیما با كنایه و طعنه صحبت میكرد و این بیشتر از هر چیزی اعصابم رو به هم میریخت...برای همین با حرص گفتم:چرا اینجوری حرف میزنی...باز كه دیوونه شدی...اصلا" مثل اینكه الانم اشتباه كردم بهت زنگ زدم...باشه وقتی برگشتم تهران با هم صحبت میكنیم...تو الان از وقتی بهت زنگ زدم یك بند داری سرم داد میكشی...
و بعد گوشی رو خاموش كردم و دوباره سیم كارت رو بیرون آوردم.
وقتی برگشتم كه از پله ها ی رو به بالكن بالا و به داخل ویلا برگردم دیدم سعید بالای پله ها ایستاده و به ستون كنار درب هال تكیه داده و دستهاش رو به روی سینه اش گره كرده و داره به من نگاه میكنه!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
نیما با كنایه و طعنه صحبت میكرد و این بیشتر از هر چیزی اعصابم رو به هم میریخت...برای همین با حرص گفتم:چرا اینجوری حرف میزنی...باز كه دیوونه شدی...اصلا" مثل اینكه الانم اشتباه كردم بهت زنگ زدم...باشه وقتی برگشتم تهران با هم صحبت میكنیم...تو الان از وقتی بهت زنگ زدم یك بند داری سرم داد میكشی...
و بعد گوشی رو خاموش كردم و دوباره سیم كارت رو بیرون آوردم.
وقتی برگشتم كه از پله ها ی رو به بالكن بالا و به داخل ویلا برگردم دیدم سعید بالای پله ها ایستاده و به ستون كنار درب هال تكیه داده و دستهاش رو به روی سینه اش گره كرده و داره به من نگاه میكنه!
كلافه از پله ها بالا رفتم...متوجه بودم كه سعید همچنان به من خیره است.
وقتی مقابلش رسیدم با عصبانیت گفتم:چیه؟...نگاه داره؟...دنبال چی میگردی؟...خسته نشدی بس كه به من خیره میشی؟...تو مثل اینكه عادت داری یواشكی همیشه حرفهای من رو با دیگران گوش كنی...آره؟
توقع داشتم سعید حرفی بزنه و من در ادامه حرصی كه از دست نیما داشتم رو سرش خالی كنم!...اما سعید یك كلمه هم حرف نزد و فقط همونطور كه به ستون تكیه داده و دستهاش به روی سینه اش گره شده بود نگاهم كرد!
عصبی و بی حوصله از جلوی سعید رد شدم و به داخل ویلا و به آشپزخانه رفتم و برای خودم چای ریختم و جلوی پنجره ایستادم و مشغول خوردن شدم.
سعید رو از پنجره میدیدم...یك تی شرت آبی روشن خیلی شیك بدون آستین به تن داشت همراه با یك گرمكن سورمه ایی...از پله ها پایین رفت و وارد حیاط شد...شروع كرد به قدم زدن...گاهی می ایستاد و هر دو دستش رو در لابه لای موهای مشكی و خوش حالتش فرو میكرد و به آسمان خیره میشد و بار دیگه شروع میكرد به قدم زدن...وقتی كنار ماشینش رسید ایستاد و سپس لگد محكمی به لاستیك چرخ جلوی ماشینش كوبید و بعد هر دو دستش رو روی كاپوت ماشین گذاشت و دقایقی طولانی در حالیكه سرش رو پایین بود در فكر فرو رفت...گاهی لبهاش تكان میخورد كه حدس میزدم داره با خودش صحبت میكنه!
بر خلاف هر روز سارا زود از خواب بیدار شد و در حالیكه هنوز خمیازه میكشید گوشی موبایلش هم در دستش بود و مشخص بود تازه خاموشش كرده...از پله های طبقه ی دوم پایین اومد و وارد هال شد و زیر لبی فحشی نثار یكی از دوستانش كه با تماس بی موقع سبب بیداری زودهنگامش شده بود روی یكی از راحتیهای كنار سالن دراز كشید.
صدای زنگ درب بلند شد و من كه نزدیك آیفون بودم در ابتدا فكر كردم مامان و بقیه از پیاده روی برگشتنه اند و متعجب از اینكه چقدر زود برگشتن به قصد باز كردن درب سمت آیفون رفتم اما تصویری كه در مانیتور آیفون دیدم باعث تعجب بیشتر من شد چرا كه صورت مونا به همراه مادرش رو دیدم!
سارا كه منتظر بود درب رو باز كنم وقتی چهره ی متعجب من رو دید گفت: كیه؟!
- مهمون اومد براتون!...اگه اشتباه نكرده باشم فكركنم خانواده ی آقای قریشی اومدن!
سارا با تعجب و عصبانیت از روی راحتی بلند شد و گفت:اه...اینها مثل سگ بو میكشن هر وقت ما اینجا هستیم خبرمرگشون زودی پا میشن میان...
و بعد شروع كرد به غرغر كردن و از من پرسید مامانش و بقیه كجا هستن...وقتی بهش گفتم كه همه رفتن پیاده روی تند تند شماره ی سمیرا رو گرفت و بهشون گفت هركجا هستن برگردن خونه كه مهمون اومده براشون!
قبل از اینكه من از داخل خونه درب حیاط رو باز كنم متوجه شدم سعید درب حیاط رو باز كرد!
احساسم رو نمی تونستم برای خودم معنی كنم اما متوجه ی این قضیه كاملا" شده بودم كه ایندفعه برعكس دفعه ی قبل نسبت به مونا و حضورش بی تفاوت نیستم!
چند دقیقه ایی كوتاه بیشتر طول نكشید كه خانم قریشی به همراه مونا و پشت سرشون سعید وارد هال شدند و در حین سلام و احوالپرسی كه بین همه صورت گرفت فهمیدم آقای قریشی در همان نزدیكی مشغول خرید و معامله و قولنامه ی یك ویلا است و چون مونا از نرده های حیاط این ویلا ماشین سعید و سمیرا رو تشخیص داده بوده از پدرش خواسته تا زمانیكه او سرگرم انجام كارهای خودش است مونا به همراه مامانش سری به اینجا بزند!
سعید روی یكی از كاناپه ها نشست و یك پایش را هم روی پای دیگرش انداخت و مشغول تعارف و هم صحبتی با خانم قریشی شده بود.
در آشپزخانه وقتی به سارا كه با غیض و كلافگی وسایل پذیرایی میوه و چای رو فراهم میكرد كمك میكردم متوجه نگاههای مشتاق مونا به سعید هم میشدم.
نمیدونم به چه علت اما این بار دیدن این نگاهها تحملش برام سخت شده بود!
بارها به خودم نهیب می زدم كه وقتی به سعید علاقه ایی ندارم پس نباید نسبت به رفتار دیگران با او هم حساسیتی داشته باشم...اما هر بار كه متوجه رفتار مونا با سعید میشدم نیروی عجیبی از درون كلافه ام میكرد!
به همراه سارا در حال پذیرایی از خانم قریشی و مونا بودیم كه عمه ناهید و مامان و سمیرا به ویلا برگشتند...بعد از كلی سلام و احوالپرسی و خوش و بش كردن عمه ناهید از اونها خواست ناهار مهمان باشند و بعد از ظهر كه همگی عازم تهران هستیم همه با هم برخواهیم گشت...جالبی قضیه این بود كه خانم قریشی خیلی سریع این تعارف رو قبول كرد و همین باعث غرغرهای زیرلبی سارا شده بود و اگر چشم غره های سمیرا و عمه ناهید نبود چه بسا كم كم صدای سارا بلندتر هم میشد!
احساس میكردم داغ شدم...زمانیكه مونا مانتوی كوتاه خودش رو از تن خارج كرد یك تاپ فوق العاده نازك نیم تنه به تن داشت كه به راحتی میشد گفت تمام بدنش رو به نمایش گذاشته...یك شلوارتنگ فاق كوتاه هم به پا داشت...قسمت زیادی از كمر و شكم صاف و خوش تراشش عریان و در معرض دید همه بود!...نگاههای عاشقانه و مشتاق مونا به سعید حالم رو دیگه بد كرده بود!
زمانی تعجب من به اوج خودش رسید كه مونا روی لبه ی دسته های كاناپه ایی كه سعید روی آن نشسته بود نشست و گفت:سعید من مایوی خودمم آوردم...حدس میزدم شماها اینجا باشین...هوا هم خیلی عالیه مگه نه؟...میتونم برای شنا از استخرتون استفاده كنم؟
سارا كه تا این لحظه ساكت و اخم آلود نشسته بود مثل این بود كه با شنیدن این حرف شارژ شده باشد با صدای بلند خندید و از پیشنهاد مونا استقبال كرد و گفت:راست میگی ها مونا...این چند روز ما اینجا بودیم چطور هیچكدوممون حواسمون به استخر نبود اصلا" ؟!
و بعد سارا روی كرد به من و گفت:مهسا من اینجا چند دست مایو دارم...بریم بالا تو هم یكیش رو بپوش همه با هم بریزیم توی استخر...كلی حال میده...
سعید سكوت كرده و به من خیره بود!
مونا از روی لبه ی كاناپه بلند شد و در حالیكه كیفش رو برمیداشت به سمت پله های مشرف به طبقه ی بالا رفت و گفت:من كه همین الان حاضر میشم...سعید بلند شو دیگه...
نگاه عصبی و كلافه ی خودم رو از مونا گرفتم و به سارا كه منتظر من ایستاده بود امتداد دادم و گفتم:شما ها برین شنا...من نمیام...شنا بلد نیستم.
سارا خندید و گفت:همچین میگه شنا بلد نیستم انگار ما همه قهرمان شنا هستیم...لوس نشو بابا...نترس استخر خیلی گود نیست...كلی میخندیم...سعید هم هست مراقبمونه...مثل همیشه میشه غریق نجات و ناظم استخر...مگه نه سعید؟
سعید از جا بلند شد و گفت:نه...من حوصله ندارم...خودتون برین شنا...من یك كم سرم درد میكنه...میخوام برم بالا یه ذره دراز بكشم.
سارا با دلخوری گفت:لوس نشو دیگه...ایندفعه چقدر بداخلاق بازی درمیاری سعید!
سعید در حالیكه از پله ها به سمت طبقه ی بالا میرفت گفت:همین كه گفتم...حوصله ندارم.
صدای سمیرا رو از آشپزخانه شنیدم كه رو به سارا گفت:سارا به سعید كاری نداشته باش...من و تو مونا و مهسا خودمون میریم شنا.
به سمیرا نگاه كردم و گفتم:من از استخر خوشم نمیاد در ضمن گفتم كه من شنا بلد نیستم.
سارا هر قدر اصرار كرد قبول نكردم و در آخر فقط مونا و سمیرا و سارا در حالیكه مایوهای شنا به تن كردند برای ساعتی تفریح به استخر ویلا وارد شدند...من روی صندلیهای كه در بالكن بود نشستم و نگاهشون میكردم.
تقریبا" یك ساعت بعد سعید در حالیكه یك لیوان بزرگ چایی در دستش بود به حیاط و بالكن اومد و كنار من روی یكی از صندلیها نشست...اما طوی نشست كه پشتش به استخر و رویش به ساختمان ویلا بود و پاهایش رو به دیوار گذاشت و به صندلیش تكیه داد.
در ضمنی كه چایی میخورد به من نگاه كرد و گفت:واقعا" شنا بلد نیستی یا خواستی من تو رو توی لباس مایو نبینم؟
نگاهش كردم...از اینكه همیشه اینقدرراحت و بی هیچ مشكلی حرف اصلیش رو به زبان میاره متعجب شدم...باز هم همون نگاههای دقیقش رو به من دوخته بود...
پاسخ دادم:نه...واقعا" شنا بلد نیستم...از استخر هم زیاد خوشم نمیاد...اما اینطور كه الان یك ساعته دارم تماشا میكنم مونا خیلی خوب شنا بلده...
سعید لبخندی زد و گفت:آره...مونا در برخورد با پسرها كارهای زیادی بلده...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
جمله ی آخرش رو با طعنه گفت و بعد نگاهی كوتاه به پشت سرش سمتی كه مونا در استخر بود كرد و دوباره صورتش رو به سمت من برگردوند و گفت:مونا از اون دست دخترهایی محسوب میشه كه برای جلب توجه دست به هر كاری میزنه...
لبخند كنایه آلودی به لب آوردم و گفتم:تو هم فكر نكنم از این وضع بدت بیاد یا ناراضی باشی...كلا" نه تو نه هیچ پسر دیگه ایی فكر نكنم از این تیپ دخترها كه خیلی راحت میتونن تحریكشون كنن بدشون بیاد...
چهره ی سعید یكباره تغییر كرد...نگاهش بی نهایت جدی شد...دوباره كمی از چایی رو سركشید و بعد گفت:آره...درست میگی...هیچ پسری از مونا و تیپ دخترهایی مثل مونا بدش نمیاد...كلا" پسرها همه دوست دارن دختری مثل مونا تحریكشون كنه...خوبه كه پسرها رو خوب شناختی...راستی ببینم...نیما هم اینطوریه دیگه نه؟....اون هم به این جور دخترها تمایل خاصی داره مثل همه ی پسرها...درسته؟
از اینكه سعید حرف رو به نیما كشوند و با استناد به حرف قبلی خودم كه گفته بودم تمام پسرها از این تیپ دخترها خوششون میاد شاكی شدم و گفتم:سعید تو چی رو الان میخوای با این حرفت ثابت كنی؟!
لبخند كمرنگی به لب آورد و گفت:چیز خاصی رو نخواستم ثابت كنم...فقط یه سوال كردم...میتونی جواب ندهی.
در این لحظه مونا از پله های بالكن بالا اومد و روی نزدیكترین صندلی به سعید نشست!
مایویی كه به تن داشت به طرز وحشتناكی زننده بود!
از اینكه مونا در اون لحظه با اون شرایط جلوی سعید نشست احساس كردم تمام بدنم داغ شد!
سعید نگاهی كوتاه به سر تا پای مونا انداخت و سپس نگاه دقیقش رو به چشمهای من دوخت!...بعد از گذشت لحظاتی كوتاه دوباره صورتش رو به سمت مونا كه با یك حوله ی كوچك سعی داشت با عشوه و طنازی افراطی قطرات آب رو از روی قسمتهای عریان بدنش پاك كنه برگردوند و گفت:مهسا میگه تو خیلی قشنگ و عالی شنا میكنی...
مونا با لبخندی به لب و نگاهی لبریز از التماس به سعید نگاه میكرد...با شنیدن این حرف صورتش رو به سمت من برگردوند و گفت:آخه معلم شنای خوبی داشتم.
سعید كه حالا نگاهش بر روی مونا بود گفت:استعدادت خوب بود وگرنه من غیر از تو به خیلی های دیگه هم شنا یاد دادم...اما هیچكس مثل تو نتوست اینقدر قشنگ شنا رو یاد بگیره...
و بعد از این حرف دوباره نگاهش رو به من خیره كرد!
از اینكه در اون لحظه میتونستم تصور كنم سعید و مونا درمدتی كه با هم دوست بودن چه روابطی با هم داشتن و چقدر زمانهای زیادی رو با هم دراین ویلا و یا در این استخر و در چه شرایطی گذرونده اند یكباره حس كردم حالم بد شده!
مونا با رفتار و حركاتی كه در اون موقعیت جلوی سعید از خودش بروز میداد از نظر من واقعا نمیشد اون رو یك دختر حسابی تصور كرد...میتونستم با توجه به اخلاقی كه در مونا شناخته بودم و خصوصیات بارز سعید حدس بزنم كه سعید چقدر تونسته از مونا نهایت لذت و استفاده رو در مدت دوستیش برده باشه!
با كلافگی از روی صندلی بلند شدم و گفتم:من دیگه میرم داخل...شاید عمه ناهید برای درست كردن سالاد و آماده كردن میز ناهار كمكی بخواد...
نگاه سعید كه با لبخند كمرنگی به روی من ثابت شده بود رو به وضوح حس كردم...می دونستم كه صورتم از شدت ناراحتی سرخ شده...تحمل دیدن مونا رو با اون وضع در كنار سعید واقعا" از دست داده بودم!
نمی تونستم دلیل این حالتم رو برای خودم تجزیه تحلیل كنم!
من به نیما علاقه داشتم و این برای من امری مسلم بود اما چرا از اینكه حالا در این موقعیت قرار داشتم دیدن این صحنه و یا حتی تصور روابط سعید و مونا عصبیم كرده بود؟
سعید كه نگاه دقیقش رو به من دوخته بود یكباره دست مونا رو گرفت و از روی صندلی در ضمنی كه خودش هم بلند میشد او را هم وادار كرد بلند شود و گفت:شما ها با این شنا كردنتون باعث شدین منم وسوسه بشم بیام شنا...
و بعد به همراه مونا از پله های بالكن پایین و به سمت استخر رفت.
وقتی می خواستم وارد هال بشوم لحظه ایی به عقب نگاه كردم...دیدم سعید تی شرتش رو از تن بیرون آورد و درحالیكه هنوز به من نگاه میكرد به سمت مونا كه لب استخر به انتظار او ایستاده بود رفت و هر دو با هم به درون آب شیرجه زدند.
دیگه معطل نكردم و به داخل ویلا رفتم.
زمانیكه با اصرار من عمه ناهید حاضر شد درست كردن سالاد ناهار رو به من بسپارد خورد كردن پیاز بهانه ی خوبی شد برای ریزش اشكهام!!!
اصلا" نمی تونستم خودمم بفهمم كه به چه دلیلی دارم گریه میكنم!
اعصابم به هم ریخته بود و به هیچ وجه دلیلی برای موجه بودن این به هم ریختگی اعصابم نمی تونستم در ذهنم پیدا كنم...فقط تنها چیزی كه در مغزم دائم تكرار میشد این جمله بود:سعید حالت رو میگیرم...حالا ببین!
سعید به من ابراز عشق كرده بود و من با صراحت اون رو رد كرده بودم...
در وجودم و عشقی كه در خودم سراغ داشتم كسی رو به غیر از نیما نمی دیدم...اما حالا...این حس من ناشی از چه چیزی می تونست باشه؟...چرا احساس میكردم كینه و نفرتم نسبت به سعید بیشتر شده؟...چرا در عین اینكه خودم رو عاشق نیما میدونستم دوست داشتم سعید به دختر دیگه ایی توجه نشون نده؟...من كه خیلی صریح سعید رو در هنگام بروز عشقش به خودم پس زده بودم پس چرا باید انتظار داشته باشم وقتی دختری به زیبایی مونا به اون تمایل نشون میده او همچنان بی تفاوت باقی بمونه؟!...چرا دچار تضاد شدم؟!...چرا اینقدر تنهام؟!...چرا نمی تونم حرفهام رو به یكی كه برام ارزش داره بگم؟...اصلا" كی توی زندگی برای من اونقدر ارزش داره كه بتونم حرفهای درونیم رو بهش بگم؟...تمام سوالهام بی جواب بود و فقط اشك می ریختم...تنها حسی كه هر لحظه درمن قوت بیشتری پیدا میكرد این بود كه حالا علاوه بر نفرتم از سعید حس انتقام بی دلیلم نسبت به او بود...اما به چه بهانه ایی؟!...به چه قیمتی؟!...اون كه به من ابراز عشق كرده بود این خود من بودم كه پسش زدم...من با توجه به اینكه حالا مطمئنم سعید عاشقمه باید تا كجا پیش می رفتم؟...تا كجا باید پیش می رفتم تا این حس انتقام رو كه با این شدت در من سر به غوغا گذاشته بود به مرحله ی اجرا بگذارمش؟!
خورد كردن پیازهای سالاد بهترین وسیله بود برای اینكه در اون لحظه دیگران به هیچ وجه متوجه گریه های من در اون دقایق نشوند!
اون روز بعد از خوردن ناهار سر درد شدیدی داشتم و بعد از اینكه از سمیرا دو قرص مسكن گرفتم و خوردم به طبقه ی بالا رفتم و روی تخت دراز كشیدم...هنوز كاملا" خوابم نبرده بود كه سعید به آرومی درب اتاق رو باز كرد و از همون فاصله ایستاد و نگاهم كرد...بهش اهمیت ندادم و پشتم رو كردم و چشمهام رو بستم و خیلی زود به خواب رفتم.
غروب وقتی عازم تهران شدیم هنوز سردرد داشتم و این سردردم تا شب كه به خونه برسیم همچنان ادامه داشت.
جلوی خونه مامان از ماشین سعید پیاده شد و مشغول باز كردن درب حیاط بود...سعید چمدان و وسایل من و مامان رو از صندوق عقب بیرون گذاشت...وقتی خواست اونها رو برداره و به داخل حیاط بیاره با عصبانیت وسایل خودم رو سریع جدا كردم و گفتم:من هیچ نیازی به كمك تو ندارم.
سعید كه با لبخند به من نگاه میكرد گفت:سر دردت چطوره؟
مامان اصلا" متوجه حرفهای من و سعید نشده بود و فكر كرد روی صحبت ما با اوست برای همین رو كرد به ما و گفت:چی؟...با من بودین؟
از جلوی مامان رد شدم و به داخل حیاط رفتم و گفتم:نه.
و بعد صدای سعید رو شنیدم كه گفت:با شما نبود زندایی...مهسا داشت از من تشكر میكرد.
حرص و عصبانیتم شدت گرفت اما واقعا" حوصله ی بحث و حرف دیگه ایی رو با سعید نداشتم بنابراین بدون اینكه از او خداحافظی كنم به سمت درب راهرو رفتم و منتظر شدم تا مامان بیاد و قفل درب راهرو رو هم باز كنه.
سعید كمك كرد مامان وسایلش رو به داخل خونه آورد و خودش دیگه معطل نكرد و بعد از خداحافظی با مامان خونه رو ترك كرد.
من كه فشار سردرد امانم رو بریده بود بعد از اینكه لباسهام رو عوض كردم روی تخت دراز كشیدم و بالشتی هم روی سرم گذاشتم و سعی كردم بخوابم.
دراین بین مامان چند باری صدام كرد اما جواب ندادم و وقتی هم كه به اتاقم اومد با دیدن وضعیت من گمان كرد كه خوابم برده...
اون شب یكی از بدترین شبهای عمرم بود چون تا سحر بیدار بودم و به افكار درهم و مغشوش ذهنم نمی تونستم سر و سامانی بدهم و بالاخره با شنیدن صدای ضعیف اذان صبح كه از مسجد محل پخش و به گوشم رسید به خواب رفتم.

اون شب یكی از بدترین شبهای عمرم بود چون تا سحر بیدار بودم و به افكار درهم و مغشوش ذهنم نمی تونستم سر و سامانی بدهم و بالاخره با شنیدن صدای ضعیف اذان صبح كه از مسجد محل پخش و به گوشم رسید به خواب رفتم.
صبح وقتی بیدار شدم صدای زنگ درب بلند شده بود و كسی به زنگ پاسخ نداده و در نتیجه كسی كه پشت درب بود برای سومین مرتبه دستش رو به روی زنگ گذاشته بود!
با حالتی خواب آلوده از اتاقم بیرون رفتم و زمانیكه به اف.اف پاسخ دادم فهمیدم خانم فرخی یعنی مادر لیلا پشت درب حیاط است!
حالت منگ و خواب آلودگی از سرم پرید و با شك و تعجب دكمه ی اف.اف رو فشار دادم و درب رو باز كردم.
لحظات كوتاهی بیشتر طول نكشید كه خانم فرخی پشت درب هال بود و ضربات ملایمی رو به درب ورودی راهرو زد.
من كه بلیز و شلوار خوابم روهنوز به تن داشتم و حالتی ژولیده از خواب در من بود با وضعی گیج و متعجب از دلیل اومدن اون وقت روز خانم فرخی به منزلمون وسط هال ایستاده بودم و با شنیدن ضربات ملایمی كه خانم فرخی به شیشه ی درب راهرو زد با عجله سمت درب رفتم.
از پشت شیشه های درب دیدم خانم فرخی به تنهایی اومده و همین تعجب من رو بیشتر كرد!...چرا كه در این چند سال دوستی من و لیلا اصلا" چنین چیزی سابقه نداشت كه خانم فرخی تنها به منزل ما اومده باشه و كلا" در این مدت هم بیشتر از دو یا سه بار اونهم به جهت ایتكه دیر وقت شده بود و لیلا در منزل ما بود به دنبال او آمده وگرنه به هیچ وجه مورد دیگری رو به یاد نداشتم كه خانم فرخی به منزل ما اومده باشه!
درب راهرو رو باز و شروع كردم به سلام و عذرخواهی به جهت لباس خوابی كه هنوز تنم بود و همینطور ظاهر آشفته ام...
خانم فرخی در حینی كه پاسخ سلام و احوالپرسی من رو میداد كاملا" متوجه ی رفتارش بودم كه بسیار گرفته و عصبی به نظر می رسه!
در ضمنی كه به خانم فرخی تعارف میكردم به داخل خانه بیاد مامان نیز كه تازه از خرید برگشته بود با كلید درب حیاط رو باز كرد و كیسه های خرید رو با خودش به داخل حیاط آورد و بعد از بستن درب سمت من و خانم فرخی كه هر دو حالا جلوی درب راهرو ایستاده بودیم اومد.
مامان چند باری خانم فرخی رو از نزدیك دیده بود و یكی دو بار هم برای پر كردن دندانش پیش او رفته بود برای همین آشنایی مختصری با هم داشتند اما حضور خانم فرخی در اون وقت روز آن هم بدون لیلا برای مامان هم عجیب بود!
بعد از سلام و تعارف معمول هر سه نفر به داخل خانه اومدیم و من با اشاره ی مامان به آشپزخانه رفتم و برای خانم فرخی و مامان چای ریختم و به هال آوردم.
در این لحظه مامان گفت:خیر باشه خانم فرخی...چی شده از این طرفها تشریف آوردین؟
خانم فرخی نگاهی به من سپس رو به مامان كرد و گفت:چند روز تشریف نداشتین...دیروز و پریروز هم اومدم خدمتتون اما كسی منزلتون نبود...
مامان كه حالا تعجبش بیشتر شده بود به من اشاره كرد روی یكی از راحتیها بنشینم و روی كرد به خانم فرخی و گفت:خیر باشه انشالله...چی باعث شده اینهمه توی زحمت بیفتین؟!
خانم فرخی بار دیگه به من نگاه كرد و بعد بی مقدمه گفت:مهسا جون...شما چند وقته كه نیما رو میشناسی؟
مامان كه تا اون لحظه اصلا" نمی دونست باب آشنایی من با نیما از منزل لیلا فرخی شروع شده با دهانی باز مانده از تعجب ابتدا به خانم فرخی و سپس به من نگاه كرد و بعد منتظر پاسخ من شد!
آب دهانم رو فرو دادم و گفتم:چطور مگه؟!
خانم فرخی به مبل راحتی كه در آن نشسته بود تكیه داد و برگی از دستمال كاغذی روی میز كنارش بیرون كشید و عرق پیشانی خودش رو پاك كرد و گفت:مهسا جون چرا سوال من رو با سوال جواب میدهی؟...میخوام بدونم چند وقته نیما رو داری زیاد میبینی؟...بیشتر از6ماه نیست بلكه كمترم هست...آخه دختر خوب این مدت دوستی اونقدر كفایت كرده كه تصمیم گرفتی با نیما ازدواج كنی؟!...سه شب پیش خانم اخوان اومد جلوی درب حیاط ما و هرچی از دهنش دراومد نثار من و فرخی و لیلا كرد...
بعد روی كرد به مامان و ادامه داد:به خداوندی خدا خانم شریفی در عمرم اینطور شب دیر وقت جلوی درب خونه ام هیچ همسایه ایی صدای ما رو نشنیده بود كه اون شب این خانم اونطوری آبروی ما رو برد و هزار جور اراجیف بار ما كرد...
مامان كه از تعجب چشمانش گشاد شده بود گفت:ولله خانم فرخی من گیج گیج شدم...خانم اخوان با شما چه صنمی داشته كه اومده این معامله رو با شما كرده؟...آبروریزی من براشون كفایت نكرده كه حالا جلوی درب خونه ی شما هم پیداشون شده؟...اصلا" چرا؟...واسه چی؟...من سر در نمیارم!
خانم فرخی بلافاصله فهمید كه مامان از اصل قضیه بی خبره و در چند جمله ی خلاصه چگونگی اولین دیدار من و نیما رو در دو سال پیش توی تولد لیلا گفت تا وقایع تولد سال گذشته ی لیلا و بعد هم اینكه لیلا به اصرار خود نیما ترتیب دوستی من و نیما رو داده و خودش در واقع هیچ هدف خاصی نداشته...
حرفش كه به اینجا رسید مامان صورتش رو به سمت من برگردوند و با بهت و ناباوری و صدایی كه انگار از قعر چاه بیرون میاد گفت:پس این دسته گل رو لیلا به آب داده!؟
خانم فرخی بلافاصله گفت:خانم شریفی شما رو به خدا اینقدر بی انصافی نكنید...به خدا از سه شب پیش تا امروز توی خونه ی ما من و فرخی تا الان هر چی از دهنمون در اومده به لیلا گفتیم...بچه ام قسم میخوره و گریه میكنه میگه توی خوابشم تصور نمیكرده كه مهسا به این راحتی و سادگی یك دوستی مسخره رو به ازدواج بكشونه...یعنی لیلا دائم حرفش این بوده كه فكر میكرده مهسا به مرور وقتی بیشتر با نیما آشنا شد و اخلاق و منش و تربیت خانواده اش رو متوجه شد محاله حتی به دوستیش ادامه بده...من قبول دارم لیلا اشتباه كرده اما مهسا اشتباهش خیلی بیشتر از دختر منه...اون شب جلوی درب خونمون بماند كه خانم اخوان چه توهینهایی به ما كرد اما بیشتر حرف و سخنش و انگشت اتهامش به طرف مهسا بود و دائم میگفت مهسا به درد اونها نمیخورده و این نونی هست كه ما توی دامنشون گذاشتیم...بارها بهش توپیدم و گفتم مهسا از سر خودش و پسرش و جد و آبادشم زیاده...به خدا من الان نیومدم حرفها و چرندیات خانم اخوان رو بهتون بگم...فقط شما رو به خدا خانم شریفی نگذارید این وصلت سر بگیره...من و فرخی از فامیلهای دور اینها محسوب میشیم و این خانواده رو خیلی بهتر از شما میشناسیم...فرخی من رو فرستاده تا این رو بهتون بگم كه البته حرف فرخی حرف خودمم هست...اولا" این رو بگم كه اگه نیما از لیلا خواستگاری میكرد صد سال سیاه ما دختر بهش نمیدادیم نه اینكه بخوام بگم نیما پسر بدیه...نه...حرف ما اینه كه نیما اگرم خودش بچه ی خوبی باشه اما خانواده ی مزخرفی داره...خانواده ایی كه نه منطق دارن نه شعور و نه ادب در ثانی هر قدرم ما بگیم نیما خوبه باید بدونید ما نیما رو در حد یك دانشجویی كه فقط مدتی زیرزمین منزل ما رو برای زندگی اجاره كرده بود میتونیم نسبت بهش نظر بدهیم كه بچه ی خوبی بوده و بیشتر نمیتونیم حرفی بزنیم...از كجا معلوم كه پس فردا وقتی با مهسا جون ازدواج كرد صد پله بدتر از باباش نشه؟...ببینید خانم شریفی شما رو به خدا گناه رو به گردن بچه ی من نندازین...هر قدر به عقل و شعور مهسا جون اعتقاد دارین به عقل لیلا هم همونقدراعتقاد داشته باشین...ولله این دو تا بچه هستن ولی من و شما كه بچه نیستیم...شما رو به هر چی كه قبول دارین قسم حواستون رو جمع كنید و دستی دستی دخترتون رو به فنا ندین این خانواده به درد دختر شما نمیخوره...اگرم رضایت دادین به وصلتشون دختر من رو مقصر ندونین...مدیونین اگه پای دختر من رو بكشین وسط...ممكنه دختر من بچگی كرده باشه و باعث این دوستی نامبارك بین مهسا جون و نیما شده باشه اما من و پدرش به عنوان كسانیكه خودمون رو تا حدی مسئول میدونستیم اومدیم بهتونم گفتیم چه نظری نسبت به آقای اخوان و زنش داریم...من لپ كلام رو گفتم بقیه اش دیگه با خودتون...
مامان نفس عمیق و پر غصه ایی كشید سپس به خانم فرخی نگاه كرد و گفت:ولله تنها شما نیستی كه به نامباركی این قضیه اشاره میكنی...خودم خاله اش عمه اش و هر كی كه در جریان قرار گرفته با هر زبونی كه شما فكرش رو بكنین به این دختر چشم سفید همین حرفها رو گفتن...اما حرف حساب به گوشش نمیره...چنان خیره شده كه این اواخر توی روی منم وایساده...به خداوندی خدا خانم فرخی روزی هزار بار میگم كاش من به جای بابای مهسا مرده بودم...به ولله فكرم كار نمیكنه...نمیدونم با چه زبونی باید به این دختر حالی كنیم كه بابا بفهم این پسر به درد تو نمیخوره...
من كه تا اون لحظه ساكت نشسته بودم و به حرفهای اونها گوش میكردم یكباره گویا صبرم به پایان رسیده باشه گفتم:شما گفتین...خانم فرخی گفت...خاله گفت...به قول خودتون هر كی این قضیه رو شنیده یه حرفی زده و یه چیزی بارم كرده...اما میخوام ببینم این وسط كسی هست بیاد بگه عیب خود نیما چیه؟...هی میگین مادرش پدرش چه میدونم خانواده اش اینجورن اونجورن ولی یه نفر نیومده بگه خود نیما اینطوریه یا اون طوریه...ای بابا...اگه پدر و مادر یكی مشكل داره بر اساس چه قانونی میگین بچه ی اونها هم حتما" مشكل داره؟...چرا به این فكر نمی كنید كه یك بچه هر قدرم پدر و مادرش بیشعور و بی فرهنگ باشن بالاخره خود اون بچه یه روز بزرگ میشه و شعور و درك پیدا میكنه و خوب و بد رو از هم تشخیص میده؟...چرا نیما رو به همون چوبی كه مامان وباباش رو میزنید دارین تار و مارش میكنید؟...من مطمئنم نیما با پدر ومادرش زمین تا آسمون فرق داره...نمیدونم چرا همه اصرار دارن بگن نیما مشكل داره؟
خانم فرخی نگاهی به مامان كرد و بعد روی به من گفت:مهسا جان تو هنوز سن و سالی نداری...تجربه ایی كسب نكردی...هر چی باشه ما دو سه تا پیرهن بیشتر از تو پاره كردیم...حتما" چیزی دیدیم توی این سالهای عمرمون كه داریم میگیم...تا بوده همین بوده یعنی بچه از پدر و مادرش تاثیر گرفته...نیما هم بچه ی هموناس...تو چطور نمی خوای قبول كنی كه شاید این تویی كه داری اشتباه میكنی...آخه چطور ممكنه همه ی ما اشتباه كنیم و تو درست بگی؟...خودت یه ذره به این قضیه فكر كن...
عصبی و كلافه از روی راحتی بلند شدم و گفتم:ببخشید خانم فرخی...با تمام احترامی كه برای شما قائلم اما فكر میكنم شما وظیفه ی خودتون هر چی كه بوده رو انجام دادین...بقیه اش دیگه برمیگرده به قول مامانم و شما به شعور و فهم درخور سن من...اگه هنوز شعورم كم باشه و در حد سنم خوب مسلما" مخالف حرف شما و مامان و بقیه عمل میكنم اگرم شعورم رشد كرده باشه حتما" همونی میشه كه شما و بقیه توقع دارید...اما یه چیز رو به مامان و بقیه گفتم حالا مجبورم به شما هم بگم...من نیما رو دوست دارم و هیچ شباهتی هم بین اون با مادرپدرش ندیدم...اگه روزی دیدم حتما اون روز نظرم با شما یكی میشه...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
مامان عصبی شد و در حالیكه معلوم بود كنترل كلام خودش رو به واقع از دست داده به میون حرفم اومد و گفت:ای خاك برسرت مهسا...واقعا" خاك برسرت...اونقدر بیشعوری كه حرف هیچكس برات ارزش نداره و میخوای فقط خودت با چشم ببینی تا بهت ثابت بشه...اومدیم این به چشم دیدن تو وقتی باشه كه زن نیما شده باشی اون موقع میخوای چه غلطی بكنی...هان؟...فكر كردی ازدواج لباس تنته كه هر لحظه دلت رو زد یا دیدی بهت تنگ یا گشاد شده بندازیش كنار و یكی دیگه برداری بپوشی؟
با عصبانیت در حالیكه صدام به فریاد بیشتر شبیه داشت گفتم:شما كه در این مدت جز توهین و بد و بیراه هیچ حرف دیگه ایی نداشتی و نداری كه بهم بگی...خوب ببینم فكر میكنی الان این اخلاق شما خیلی پسندیده اس؟...پس الان مامان و بابای نیما هم اگه این اخلاقیات شما رو بفهمن پس حق دارن بگن مهسا لنگه ی مامانشه...عین مادرش بد دهن و ...
مامان به قدری عصبی شد كه از روی مبل راحتی به قصد زدن كشیده ایی به صورت من برخاست ولی خانم فرخی خیلی سریع بین من و مامان قرار گرفت و سعی كرد مامان رو به آرامش دعوت كنه...
دیگه معطل نكردم و با عصبانیت به اتاقم رفتم و محكم درب رو پشت سرم بستم!
حرفهای خانم فرخی و صدای عصبی و لرزان مامان رو كه همراه با بغض بود می شنیدم اما دیگه صلاح نبود از اتاق خارج بشم!
تقریبا" یك ساعت بعد خانم فرخی پس از اینكه كلی با حرفهاش سعی داشت مامان رو به آرامش دعوت كنه منزل ما رو ترك كرد.
صبحانه كه نخورده بودم برای ناهارم از اتاق خارج نشدم و تا بعد از ظهر مثل درمانده ها عصبی و كلافه در اتاقم موندم!
غروب كه شد با نیما تماس گرفتم...اولین بار پاسخ نداد!
چند دقیقه بعد وقتی بار دیگه تماس گرفتم گوشیش رو جواب داد.
به قدری عصبی بودم كه نیما بلافاصله متوجه شد و وقتی گفت میخواد من رو ببینه با عصبانیت پاسخ دادم:اتفاقا" منم میخوام ببینمت و كلی حرف دارم...
نیما مكثی كرد و بعد بلافاصله قرار گذاشتیم كه سر خیابان تا نیم ساعت دیگه همدیگرو ببینیم.
وقتی از اتاقم بیرون رفتم مامان كه من رو آماده برای بیرون رفتن از خونه دید با عصبانیت سر تا پای من رو برانداز كرد و گفت:كجا؟
بدون اینكه پاسخ سوال مامان رو داده باشم به سمت درب راهرو رفتم و گفتم:دعا كن نیای توی پاسگاه دنبالم.
و بعد سریع از درب راهرو خارج و از حیاط بیرون رفتم.
سر خیابان كه رسیدم نیما هنوز نیومده بود!
چند دقیقه ایی كه گویا یك قرن برام بود گذشت و منتظرش ایستادم...وقتی اومد بدون اینكه به هم سلام كنیم در كنار همدیگه شروع كردیم به راه رفتن سوی مقصدی نامعلوم!
تقریبا" ده دقیقه در سكوت محض گذشت كه یكباره فشار بغض رو در گلوی خودم احساس كردم و بی هیچ مقاومتی زدم زیر گریه!
نیما كه در كنار من قدم برمیداشت لحظاتی كوتاه نگاهم كرد اما حرفی نزد و همچنان به راه رفتن ادامه دادیم تا اینكه بالاخره گفت:مهسا بسه دیگه...به خدا وضع روحی من بهتر از تو نیست.
با حالتی پرخاشگرانه رو به نیما گفتم:اتفاقا" تو وضعت خیلی هم از من بهتره...تو یه پسری...دو تا داد بكشی توی خونتون همه غلاف میكنن...مگه ندیدی با تمام مخالفتی كه بابای جنابعالی و مامان محترمتون داشتن چطور به قول خودت با یه دعوایی كه راه انداختی تونستی راضیشون كنی كه بیان خواستگاری من؟...اونم چه اومدنی كاش اصلا" نیومده بودن...مادرو پدرت فكر كردن تو من رو از كنارخیابون داری جمعمم میكنی و میخوای آب توبه روی سرم بریزی...هر چی دلشون خواست گفتن...هزار تا حرف بارم كردن و...
نیما عصبی تر از اونچه كه تا به حال دیده بودمش به میون حرفم اومد و گفت:مهسا بسه دیگه...درست صحبت كن...از كاه كوه نساز...مامان و بابای من هیچ حرف بدی بهت نگفتن...انتخاب من مطابق میلشون نبوده و این چیزی نیست كه بشه كتمانش كرد...حرف بدی نگفتن كه داری اینهمه ننه من غریبم بازی درمیاری...بهت گفته بودم چادر سرت كن كه نكردی خوب توقع داشتی چه برخوردی بكنن؟...این خواسته ی بزرگیه كه به احترام پدرم لطف میكردی حداقل یه روسری روی سرت مینداختی؟...این كار رو نكردی حالا طلبكارم شدی و توقع داشتی با توجه به عقیده و تعصبشون برات كفم میزدن؟...مورد بعدی كه گویا خیلی برای مامانت گرون تموم شده عنوان كردن صیغه ی محرمیت بوده...خوب اگه قرار باشه چند سال دیگه عروسی كنیم تو كه حاضر نشدی برای یه جلسه ی خواستگاری حتی یه روسری روی سرت بگذاری چطور میتونی تحمل كنی كه توی این چند سال هر وقت میبرمت خونمون جلوی من و بابام به خاطر عقاید اون چادر سرت باشه؟...خوب این صیغه كردن چه عیبی داشته كه مامان جنابعالی با اون وضعیت سریع جبهه گرفته بوده؟...ببین مهسا...تو كه میدونی من چقدر دوستت دارم تو كه میدونی آخرش میخوایم با هم ازدواج كنیم پس این مسخره بازیها چیه؟...مهسا بس كن اینقدر بیخود اشك نریز اعصاب منم خراب كردی...
خواستم برگردم و به نیما جواب بدهم كه یكباره نیما سریع و آهسته گفت:روسریت رو بكش جلو همه ی موهات ریخته بیرون...مامانم با عمه ام دارن از اونطرف خیابون میان سمت ما...
سریع اشكهام رو پاك كردم و روسریمم كشیدم جلو و به سمتی كه نیما نگاه میكرد چشم دوختم.
خانم اخوان به همراه یك خانم كه همسن و سال خودش نشون میداد البته شاید كمی هم بیشترو یك خانم جوان دیگه ایی هم همراه با یك دختر بچه ی حدودا" پنج ساله همراهشون بود...مشخص بود كه نیما و من رو دیده اند و به همین خاطر مسیر خودشون رو به سمت ما كه در طرف مقابل اونها بودیم تغییر داده اند!
وقتی به ما رسیدند جواب سلام سردی از خانم اخوان گرفتم كه گویا از صدتا فحش برایم بدتر بود!
خانم جوانی كه همراه اونها بود به نظر نمیرسید سنش بیشتر از28یا29باشه...با لبخند خاصی به من نگاه كرد سپس رو به نیما گفت:نیما؟...نمیخوای ما رو به مهسا خانم معرفی كنی؟
فهمیدم مادر نیما تا از اونطرف خیابان به این طرف بیایند اسم من و توضیحات لازم رو به اونها داده بوده!
به نیما نگاه كردم...كمی رنگش پریده بود!
طرز نگاههای اون خانم جوان به نیما برایم آشنا بود!
گویا قبلا" مشابه این نگاه رو در چشمان شخص دیگری هم دیده ام!
نیما مكثی كرد سپس در حالیكه قصدش معرفی اونها به من بود با اشاره به خانم مسن گفت كه او عمه اش است و سپس خانم جوان رو به من معرفی كرد:اینم رویا دختر عمه ی منه...این كوچولو هم دخترشه اسمشم پگاه...
نمیدونم به چه علت اما در همون لحظات ابتدایی نسبت به رویا حس بدی پیدا كردم!
كمی كه به نگاههای رویا زمانیكه به نیما خیره میشد دقت كردم تصور عجیبی در ذهنم تداعی شد!
این طرز نگاههای رویا چقدر شبیه نگاههای عاشقانه ی مونا و التماس آمیزش به سعید است!
نمی فهمیدم چرا اما نیما به شدت مضطرب شده بود!...دائم احساس میكردم قصد داره هر چه سریعتر از جمع خداحافظی كنیم!
ولی رویا خیلی مودبانه روی كرد به من و خواست با اونها عازم پاركی كه در همون نزدیكی بود بشویم!
مادر نیما در سكوتی تلخ به ما نگاه میكرد اما كاملا" مشخص بود كه تلخی نگاهش معطوف به من است و زمانیكه رویا لب به سخن باز میكرد لبخند رضایتی روی لبهای خانم اخوان و عمه ی نیما نقش می بست كه از دیدن اون لبخندها احساسی جز انزجار به من دست نمیداد!
من هنوز پاسخی جهت همراهی اونها نداده بودم كه نیما مخالفت كرد اما رویا اصرار و پافشاری خودش رو كه خالی از لحنی پر عشوه به او نبود دائم تكرار میكرد و در نهایت هم موفق شد!
بودن من در جمع اونها خیلی به نظر غیرمنطقی بود چرا كه مادر و عمه و دخترعمه ی نیما چادری و كاملا محجبه بودند و این در حالی بود كه ظاهر من خلاف اونها به نظر میرسید!
عمه ی نیما و خانم اخوان جلوتر از ما شروع كردند به راه رفتن و من و نیما و رویا به همراه دخترش پگاه پشت سر اونها و در كنار هم راه افتادیم.
نیما وسط ایستاده و من و رویا به طور تصادفی در طرفین او بودیم.
پگاه گاهی جلو با مادربزرگش راه میرفت و زمانی به عقب برمیگشت و با ما همقدم میشد.
در طول مسیر چندین بار احساس میكردم رویا جملاتی رو نجوا گونه با نیما در میان میگذاره ولی هر بار كه سعی كردم بدون جلب توجه متوجه ی رفتار و یا حرفهای رویا بشوم اون خیلی باهوشتر از من نشون میداد چرا كه حرفش رو سریع قطع میكرد و توجهش رو به سمت دیگری برمیگرداند!
نیما ساكت بود اما متوجه كلافگی رفتارش شده بودم!
وقتی به پارك رسیدیم روی نیمكتی كه رویا انتخاب كرد نشستیم!
خانم اخوان و خواهر شوهرش نیز بر روی نیمكتی كه تقریبا"10یا15قدم با ما فاصله داشت نشستند...كاملا" میتونستم بفهمم خانم اخوان در حال گفتن حرفهایی در مورد من و نیما به خواهر شوهرش است!
رفتار رویا برایم عجیب بود...
خنده هایی كه میكرد...لحن صحبتش با نیما...نگاههایش به او...همه وهمه حاكی از صمیمت زیادی بین او و نیما داشت!
جالبی قضیه اینجا بود كه پگاه هم نسبت به نیما فوق العاده ابراز علاقه میكرد و هر چیزی كه دلش میخواست بخوره از بستنی گرفته تا پشمك و پفك و...به نیما میگفت و نیما هم بلافاصله برایش آنچه رو كه خواسته بود خریداری میكرد!
رویا زیاد با من صحبت نمیكرد و بیشتر صحبتهاش رو به نیما بود!
از این وضع كلافه شده بودم...من و نیما قرار گذاشته بودیم كه با هم بیاییم بیرون تا صحبت كنیم اما حالا با وضع پیش اومده هر كاری انجام داده بودیم جز زدن دو تا كلام حرف حساب!
گوشه ی لبم رو با حرص به دندان گرفته و در فكر فرو رفته بودم.
پگاه كه در بین پاهای نیما خودش رو جای داده و در حال خوردن پفك بود یكباره صورتش رو به سمت نیما برگردوند و گفت:نیما جون؟...چرا دیگه خونه ی ما نمیای؟!...قبلنا كه خیلی می اومدی...شبها همش خونه ی ما بودی...برام قصه میگفتی تا بخوابم...چرا دیگه نمیای؟
به نیما نگاه كردم و منتظر پاسخ او به پگاه شدم...حس كردم به شدت عصبی و كلافه شده!
به محض اینكه خواست حرفی بزنه رویا با صدای بلند شروع كرد به خندیدن و دخترش رو در حالیكه هنوز در بین پاهای نیما ایستاده بود به آغوش كشید و گفت:مامان قربونت بشه...میاد...بازم میاد...نیما خودشم میدونه اول و آخر هر جایی هم كه بره هیچ كجا مثل خونه ی ما براش نمیشه.
نمیدونم چرا اما از لحن گفتار و خنده ی آخر رویا یكباره در دلم آشوبی به پا شد!
حس میكردم در پس حرفهای رویا رازی نهفته است!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
به نیما خیره شده بودم كه هنوز پگاه در بین هر دو پایش ایستاده بود و رویا هم در همون وضع سر و شونه های دخترش رو در آغوش گرفته بود!
این وضعیت به گونه ایی بود كه اگر كسی از دور به تماشا ایستاده بود گمان میبرد این نیماست كه رویا و پگاه رو درآغوش گرفته!
نیما كه متوجه ی نگاه من شد پگاه رو از خودش دور كرد و گفت:مهسا بهتره من و تو دیگه بریم...ممكنه مامانت نگران بشه.
حرفی نزدم و فقط با حركت سرم حرفش رو تایید كردم و بعد از خداحافظی با خانم اخوان و عمه ی نیما و رویا در حالیكه سنگینی نگاه هر سه نفر اونها رو به روی خودم كاملا" احساس میكردم همراه نیما از پارك خارج شدیم.
رفتار و حرفهای رویا به قدری فكرم رو آشفته كرده بود كه چیز دیگه ایی به ذهنم نمی رسید!
به طور كل مطالب و موضوعاتی كه می خواستم با نیما مطرح كنم رو از یاد برده بودم و در سكوتی عجیب كنارنیما قدم به قدم راه می رفتم.
لحظاتی حس كردم نیما به آرومی دستم رو گرفت نمیدونم چرا اما یكدفعه دستم رو عقب كشیدم و نگذاشتم دست نیما به من بخوره!
هر دو ایستادیم و به هم نگاه كردیم.
چهره ی نیما متعجب و خیره به روی صورت من ثابت موند و این در حالی بود كه نگاه من تنها یك پرسش رو فریاد میزد!
نیما با تعجب و نگرانی اما صدایی آروم گفت:چی شده مهسا؟...چرا یكدفعه اینجوری شدی؟
كمی مكث كردم و گفتم:نیما؟...بین تو و رویا رابطه ایی هست؟
تمام صورت نیما از عصبانیت سرخ شد و گفت:مهسا چرا چرند به هم می بافی؟...رویا ازدواج كرده خودتم دیدی كه یه دختر5ساله داره...
یكباره انگار آبی به روی آتش من ریخته شده!
چطور خودم به این قضیه فكر نكرده بودم!؟
در حالیكه حالا خیلی خیالم راحت شده بود لبخندی زدم و گفتم:آخه میدونی چیه؟...یه لحظه از طرز نگاه و مدل حرف زدن رویا با تو حس بدی بهم دست داد...همش فكر میكردم سعی داره بهم نشون بده كه خیلی با تو...
نیما به میون حرفم اومد و گفت:بسه مهسا...دیگه ادامه نده...چرا لحظاتمون رو هر بار كه با هم هستیم یكجوری عجیب سعی داری به تلخی بكشونی؟
احساس كردم نیما از حرفم دلخور شد برای همین كمی بهش نزدیك شدم و این بار خودم دستش رو گرفتم و گفتم:ببخشید...باشه...دیگه تكرار نمیكنم.
نیما دستش رو از دست من بیرون آورد!..از این حركتش بهت زده شدم!...اصلا" توقع این برخورد رو نداشتم.
نیما كه خیلی جدی به من نگاه میكرد گفت:مهسا من و تو قرار به زودی تا حدود اواخر شهریور یعنی وقتی كه به قول مامانت نتیجه ی كنكورت رو بگیری با هم نامزد و محرم بشیم...ببین من اصلا" خوشم نمیاد با حرفهایی كه چند دقیقه پیش زدی در مورد رویا بخوای اعصاب من رو خراب كنی...ما قراره با هم زندگی كنیم حالا نه به این زودی اما بالاخره یه روز میریم زیر یك سقف...پس بهتره از الان تو رو متوجه ی بعضی حرفها و رفتارت بكنم و تو هم اگه لازم دیدی تذكری به من بدهی حتما" این كار رو بكن...من نمیخوام بعدها روابطمون دائم درگیر تنش و گفتگوی عصبی باشه...پس اولین تذكر رو بهت میگم...دیگه نمیخوام پای رویا رو بكشی وسط بین خودمون...اون فقط دخترعمه ی منه...فهمیدی؟
تمام مدتی كه نیما صحبتش رو با حالتی حاكی از تحكم و جدیت برام دیكته كرد احساس میكردم توی چشمهاش نمی تونم عشقی رو پیدا كنم...نیما در اون لحظات زمین تا آسمون با نیمای همیشه تفاوت داشت!
نمیدونم چرا اما وقتی اونجوری سعی داشت من رو متوجه ی اشتباهم بكنه دائم چهره وچشمهای سرشار از عشق سعید جلوی نظرم می اومد!
با صدایی آهسته و غمزده گفتم:نیما ولی من فقط احساس نگرانی كرده بودم...اما الان كه خودت مطمئنم كردی كه دیگه حرفی ندارم.
نیما كمی به من نزدیك شد...حالا چهره اش مثل همیشه شده بود با همون لبخند مهربانش...دستم رو توی دستش گرفت و گفت:مهسا تو واقعا" دیوونه ایی.
حرفی نزدم و دوباره كنار هم به راه افتادیم...اما حال من گرفته شده بود.
از بابت رویا ظاهرا" آسودگی خاطر پیدا كرده بودم اما لحن صحبت نیما برام قابل هضم نبود.
شاید هیچ وقت توقع نداشتم روزی نیما رو اینقدر خشك و جدی در برخورد با خودم ببینم!
نیما كه گویا گرفتگی حال من رو فهمیده بود سعی داشت با یكسری توضیحات به من حالی كنه كه هر دوی ما نیاز به یكسری تغییر اخلاقی داریم و صد البته اگر این تغییرات رو در خودمون به وجود نیاریم ممكنه در آینده به مشكلات بیشتری برخورد كنیم.
من حرفی نمیزدم و در سكوت به راه رفتن ادامه میدادم.
كمی كه راه رفتیم نیما گفت كه مدتی همراه پدرش برای تكمیل مدارك و پرونده هایی دال بر حضور پدرش در طول زمان جنگ تحمیلی در جبهه جهت گرفتن معافیت سربازی برای نیما باید به جنوب و پادگانی كه پدرش در اون انجام وظیفه كرده بوده بروند و ممكنه یكی دو هفته ایی تهران نباشه.
از اینكه می شنیدم خدمت سربازی نیما به جهت حضور طولانی پدرش در جبهه های زمان جنگ به معافیت نیما خواهد انجامید خوشحال شدم اما نه خیلی!
نیما لبخندی زد و گفت:اگه این معافیت درست بشه كه صد در صدم درست میشه میدونی یعنی چی؟ یعنی دو سال از سالهای انتظارمون كم میشه.
و بعد خندید و دستم رو كه در دستش گرفته بود فشار ملایمی داد و به لبش نزدیك و بوسه ی سریعی به نوك انگشتانم زد.
نمیدونم آیا فقط همون رفتار خشك و جدی چند دقیقه پیش نیما باعث شده بود یا موضوعی عمیق ترسبب ریزش یكباره ی عشق نیما در قلبم از اوج به حضیض گشته بود!
حال خودم رو نمیفهمیدم اما مثل این بود كه چیزی در من سقوط كرده بود!
وقتی به خونه برگشتم مامان سرنماز بود.
دلم میخواست بعد از نمازش وقتی من رو میبینه مثل همیشه كنجكاو باشه و شروع كنه به پرسیدن سوالهای پشت سر هم و من بتونم با خیال راحت از اینكه مادری مثل كوه پشتیبانم است از احساس اون شب خودم نسبت به نیما برایش بگم و سوال كنم چرا یكباره احساسم تغییر كرده؟! و مامان با مهربانی برایم از حقایق پشت پرده ایی كه من نسبت به اونها كور هستم آگاهی بیشتری بده!
مانتو و روسریم رو به جالباسی آویزون كردم و به آشپزخانه رفتم و كمی برای خودم غذا كشیدم...در حینی كه غذا میخوردم چشمم به مامان بود تا ببینم كی نمازش تموم میشه!
وقتی نمازش تموم شد حتی برنگشت به سمت آشپزخانه كه به من نگاه كند!
میدونستم از دستم دلخوره...
صبح رفتار خوبی با مامان نكرده بودم اما خوب اون هم جلوی خانم فرخی كلی توهین به من كرده بود...
چرا مامان به من حق نمیده كه من هم در بعضی مواقع نفهمی كنم و رفتاری داشته باشم كه از روی بچگیم باشه؟
نكنه من خیلی بزرگ شدم و همه توقع دارن رفتارم صد در صد صحیح و بدون غلط باشه؟
اما نه...نه...بزرگ نشدم...اگه شده بودم دائم دیگران به من نمی گفتن بچگی نكن!
وای خدایا چرا كسی رو ندارم تا براش حرف بزنم؟
مامان بعد از اینكه سجاده اش رو جمع كرد به اتاق كارش رفت و درب رو هم بست.
غذام رو نیمه كاره رها كردم و به اتاق كار مامان رفتم.
روی میز برشش خم شده بود و داشت پارچه ی یكی از مشتریهاش رو برش میزد...اصلا" به من نگاه نمیكرد!
با صدایی آروم گفتم:مامان؟
اما جوابم رو نداد!
به دیوار تكیه دادم و گفتم:مامان...من با نیما و مامانش و عمه اش...
عصبی به میان حرفم اومد و صحبتم رو قطع كرد و گفت:بسه مهسا نمیخوام یك كلمه از دهنت بشنوم...صبح به اندازه ی كافی جلوی خانم فرخی سكه ی یه پولم كردی دیگه كافیه...من كه به قول تو یه مادر بد دهن هستم پس حرفی بین ما نیست...تو توی این مدت پدر من رو درآوردی...رفتارت مثل ولگردها شده...من تو رو اینطوری تربیت نكرده بودم نمیدونم این پسر و خانواده اش چی به خورد تو میدهند كه هر وقت پاشون كشیده شده وسط تو از این رو به اون رو شدی...حالا هم نمیخوام حرفی بزنی...خاله ات دیده بودتون رفتین توی پارك...خوبه دیگه صبح من رو له میكنی و دلم رو به آتیش میكشونی و مزد زحماتم رو اونجوری جلوی یه غریبه میدهی غروب كه میشه با پسر و ایل و تبارش بلند میشی میری پارك...
دوباره كلافه و عصبی میون حرف مامان رفتم و گفتم:مامان شما هم هرچی از دهنتون در اومد جلوی خانم فرخی به من گفتی خوب مگه من شخصیت ندارم؟ مگه من آدم نیستم؟
مامان با عصبانیت قیچی توی دستش رو محكم روی میز برشش كوبید و گفت:برو بیرون مهسا...برو بیرون.
- نمیخوام...میخوام باهاتون حرف بزنم.
دوباره كلافه و عصبی میون حرف مامان رفتم و گفتم:مامان شما هم هرچی از دهنتون در اومد جلوی خانم فرخی به من گفتی خوب مگه من شخصیت ندارم؟ مگه من آدم نیستم؟
مامان با عصبانیت قیچی توی دستش رو محكم روی میز برشش كوبید و گفت:برو بیرون مهسا...برو بیرون.
- نمیخوام...میخوام باهاتون حرف بزنم.
- تو غلط كردی...من با تو حرفی ندارم...تو اینقدر وقیح و بی چشم و رو شدی كه حد و حساب نداره...خودت برای خودت تصمیم میگیری و بعدشم عمل میكنی...تو مدتهاس كه نشون دادی اصلا" بزرگتری نداری و سرخود شدی.
- ولی مامان...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
- زهرمار و مامان...گفتم برو بیرون...با این اما و ولی گفتنهاتم سعی نكن رفتارهای زشتت رو توجیه كنی...برو بگذار خبر مرگم به كارم برسم و با درد بیدرمونی كه تو به جون و فكر و خیالم انداختی بسوزم...برو.
عصبی با بغضی در گلو از اتاق خارج شدم و درب رو هم محكم به هم كوبیدم.
مامان حتی اجازه نداد من یك كلمه هم حرفهای اون شب رو كه توی دلم انبار شده بود بهش بگم!
به جهنم...عیبی نداره...مامان راست میگه...من نیازی به بزرگتر ندارم...باید خودم تصمیم بگیرم...شاید نبودنم توی این خونه و ازدواجم با نیما هیچی برای خودم نداشته باشه اما برای مامان آرامش داره چون دیگه توی این خونه نیستم كه دائم اعصابش رو به هم بریزم...
با این افكار به گریه افتادم و به اتاقم رفتم.
تصمیم گرفتم دیگه امیدی به مامان نداشته باشم و سعی كنم با تنهایی خودم كنار بیام!
از فردای اون شب روابط من و مامان سردتر از همیشه شد طوریكه در طول روز فقط یكبار اونهم از روی اجبار و اضطرار بود كه چشممون به هم می افتاد!
احسا تنهایی بیشتر از هر چیزی روی اعصابم فشار می آورد اما دیگه دلم نمیخواست با حضورم در كنارمامان یا حرفهام باعث رنجش بیشترش بشوم به همین خاطر تمام ساعات روز رو سعی میكردم توی اتاقم باشم.
نیما طبق حرفی كه زده بود همراه پدرش عازم جنوب شد و چون به گفته ی خودش خیلی گرفتار و درگیر كارهای مربوط شده بود تماس تلفنی ما به حداقل رسید.
یكی دو بار كه تلفنی صحبت كرد گاهی احساس میكردم نیما هر جایی كه هست رویا و پگاه هم با او هستند!...اما در نهایت به خودم نهیب میزدم كه چرا بی جهت دچار توهم میشوم!...حتی یكبار هنگام صحبت تلفنی با نیما صدای یك دختر بچه رو شنیدم و بلافاصله گفتم:نیما كی پیش تو است؟...تو الان كجای؟
نیما مكثی كرد و بعد خندید و گفت:باز توهم زدی مهسا؟!...چیه نكنه فكر كردی من پیش رویا و پگاهم یا اونها پیش منن؟
وقتی نیما این حرف رو زد خندید و كمی خیالم راحت شد و حس كردم واقعا" دچار توهم شده بودم و موضوع به خنده و شوخی تمام شد!
كارهای اداری به گفته ی نیما طول كشید و تا گرفتن نتایج كنكور من ادامه پیدا كرد.
در این مدت سعید به جهت كارهای مربوط به ارث یكی دو بار به منزلمون اومد اما داخل خانه نیومد و فقط می اومد و مامان رو برای یكسری كارهای اداری با خودش میبرد بعد هم دوباره بر میگردوندش.
شهریور ماه وقتی جواب قطعی كنكور مشخص شد فهمیدم یك رشته ی خوب در دانشگاهی اطراف تهران قبول شدم.
قبولیم در اون رشته و اینكه خیلی نزدیك تهران هم بودم بی نهایت باعث خوشحالیم شد.
مامان هم خیلی خوشحال بود اما روابط من و مامان در مدت این چند هفته ی اخیر به قدری سرد شده بود كه حتی قبولیم در دانشگاه نیز روند رابطه ی ما رو نتونست بهبود ببخشه!
متوجه بودم كه مامان از شدت شوق به گریه افتاد...غروب همانروز هدیه ایی به عنوان قبولیم در دانشگاه برایم گرفت بدون اینكه حرفی بزنه اون رو به اتاقم آورد و روی میز تحریرم گذاشت و سپس از اتاق خارج شد!
لجبازی و غرورم به من این اجازه رو نمیداد كه وقتی هدیه اش رو باز كردم و دیدم بعد از تشكر دستش رو هم ببوسم!
با حماقت تمام همراه با كلامی خشك و سرد در حالیكه وارد آشپزخانه شده بودم و كمی آب خوردم فقط یك تشكركردم و به اتاقم برگشتم!
زمانیكه تلفنی قبول شدنم رو در دانشگاه به نیما گفتم برعكس تصورم خیلی ابراز خوشحالی نكرد و فقط یك تبریك ساده گفت!...از برخوردش متعجب شدم و وقتی علت رو پرسیدم گفت كه اون روز خیلی دوندگی داشته و حسابی خسته اس...
تا روز بعد از اعلام نتایج كنكور دائم اقوام پدریم بهم تلفن میكردن و تبریك میگفتن اما هر چی انتظار كشیدم سعید بهم تلفن نكرد و فقط با اس.ام.اس قبولیم رو بهم تبریك گفت.
آخر همون هفته یكی از بچه های مدرسه كه او هم در دانشگاه قبول شده بود یك مهمانی عصرانه ترتیب داد و چند نفر از بچه های مدرسه كه همه با هم درس میخوندیم و تست كار میكردیم رو هم دعوت كرد.
وقتی موضوع مهمانی دوستم رو به مامان گفتم هیچی نگفت!...نه از رفتن منعم كرد نه تشویقم!...هیچی و هیچی!...گویا درست مثل برگی در باد رهایم كرده بود!
از رفتار مامان لجم گرفته بود...رفتار خودمم خالی از ایراد نبود این رو میدونستم...اما در مقابله با مامان احساس میكردم اگه من هر رفتاری میكنم مقصر خودشه...من به او احتیاج داشتم دوستش داشتم اون تنها كسی بود كه من میتونستم با خیال راحت سرم رو توی سینه اش بگذارم و مثل دوران كودكیم براش حرف بزنم اما مدتی بود كه انگار كیلومترها از هم دور شده ایم...من واقعا" به مامان احتیاج داشتم اما او انگار دیگه نمیخواست چشمش به من بیفته...
حالا كه مامان به احتیاج من توجه نمیكنه پس نباید توقعی هم از من داشته باشه!
روزیكه قرار بود به مهمونی منزل دوستم برم در مسیر شماره ی نیما رو گرفتم تا توی راه گفتگوی تلفنی هم با او داشته باشم.
بعد از اینكه چند زنگ پیاپی خورد صدای دختربچه ایی از پشت خط به گوشم رسید كه گفت:بله؟...بفرمایین؟
با تعجب تماس رو قطع كردم و گمان بردم شماره رو اشتباه گرفتم...
اما به محض اینكه تماس رو قطع كردم یكباره به ذهنم خطور كرد كه این صدا صدای كسی جز پگاه نمی تونست باشه!!!
بار دیگه با عجله شماره ی نیما رو گرفتم و این بار خودش گوشی رو جواب داد و خیلی گرم شروع كرد به سلام و احوالپرسی!
تمام وجودم از شك پر شده بود...
پاسخ احوالپرسیهای نیما رو با مكث و گیجی میدادم...نمیدونستم باید به دنبال پاسخ كدام معمای ذهنیم بگردم!
میخواستم بپرسم دفعه ی اول كه زنگ زدم كی گوشیت رو جواب داد كه خود نیما گفت:دفعه ی اول كه زنگ زدی پگاه داشت با گوشی من بازی میكرد این بود كه اون جواب تلفنت رو داد.
- مگه اونها هم با تو اومدن جنوب؟!
نیما خندید و گفت: نه بابا...كار معافیتم تموم شد امروز صبح برگشتیم تهران...تا همین نیم ساعت پیش خواب بودم...الانم عمه ام با رویا اومدن اینجا این بود كه گوشیم دست پگاه بود...باز كه داری فكرهای ناجور میكنی...
لبخند كمرنگی روی لبم نشست...
به جهت تمام شدن كار معافیت سربازی نیما بهش تبریك گفتم...در حین صحبت با نیما صدای خندیدن و صحبتهای رویا رو به وضوح از پشت خط میشنیدم...بار دیگه اعصابم به هم ریخت...شك و تردید به قلبم چنگ می انداخت اما انگار جرات حرف زدن رو از من گرفته بودن!...نمیتونستم بیشتر از این صحبت رو ادامه بدهم بنابراین مكالمه رو كوتاه و خداحافظی كردم...سپس ارتباط قطع شد.
قدمهایی كه برمیداشتم سنگین شده بود!
احساس میكردم نیما در موردی خاص داره به من دروغ میگه اما سعی داشتم خودم رو با بهانه های واهی و پوچ راضی كنم كه دارم اشتباه میكنم!
نه اشتباه میكنی...لزومی نداره نیما به تو دروغ بگه...
اصلا" چرا باید روی رویا حساس شده باشم؟!...اون یك زن شوهر داره كه یك بچه ی 5ساله هم داره...پس خیلی احمقانه است كه بخوام تصور بودن رابطه ایی بین او و نیما رو در ذهنم پرورش بدهم...
احساس تنهایی میكردم...دلم میخواست یكی بود تا همه چیز رو برایش می گفتم...حس میكردم كوهی از حرف در دلم انبار شده!
وقتی به منزل دوستم رسیدم فكر میكردم لیلا هم باید اونجا باشه و بعد از مدتها میتونم اون رو هم ببینم...
از وقتی مادرش به خونه ی ما اومد و اون صحبتها رو كرد ارتباط من و لیلا به حداقل ممكن رسیده بود و این دلیل دیگری بر تنهایی من بود...اما امیدوارم بودم حالا توی این مهمونی عصرانه ببینمش.
من اولین نفری بودم كه به منزل دوستم یعنی لاله رسیدم...والدینش برای راحتی جمع دخترانه ی ما رفته بودند منزل دایی لاله و فقط خواهرش لعیا به همراه او در منزل بود.
وقتی سراغ لیلا رو از لاله گرفتم گفت كه دعوتش كرده بوده اما لیلا همون روز صبح همراه خانواده اش به شمال رفته اند.
نبودن لیلا گویا غم دیگه ایی بود كه روی دلم نشست...فكر میكردم با بودن او در مهمانی و گفتن حرفهام به لیلا اندكی سبك خواهم شد اما حالا لیلا هم نبود تا اندكی مرهم بر درد سنگینی كوهی كه بر قلبم حس میكردم بشه!
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
بعد از دقایقی لاله متوجه ی گرفتگی حال من شد و علت رو پرسید.
نمیخواستم سفره ی دلم رو پیش لاله باز كنم بنابراین خیلی سربسته و مختصر فقط اشاره به این كردم كه با مامان بحثم شده و مدتیه با او قهرم و روحیه ام سر این موضوع حسابی كسل و خراب شده!
لاله لبخندی زد و بعد از من خواست كه به اتاق خوابش برم و سپس خودش با یك لیوان آب و یك عدد قرص به اتاقش اومد و گفت:مهسا نمیخوام توی مهمونی من اینطوری اخمو و دپرس باشی...بیا این قرص رو بخور یه نیم ساعتم دراز بكش تا وقتی بقیه ی بچه ها هم رسیدن حسابی سرحال باشی.
نگاهی به قرص كردم گفتم:این قرص چی هست؟
خندید و گفت:نترس بابا...سیانور كه بهت نمیدم...بخور...این قرص ار دپرسی بیرون میارت.
قرص رو خوردم و روی تخت لاله دراز كشیدم...چشمهام رو بستم...نمیدونم چرا اما یكدفعه به یاد بابا افتادم و خاطرات او بعد هم مریضیش و وقایع فوت و خاكسپاریش مثل فیلم از جلوی چشمم می گذشت...
دقایقی طولانی گذشت و من به تنها چیزهایی كه میتونستم فكر كنم همه مربوط به روزهای تلخ از دست دادن بابا مربوط میشد...خاطرات گزنده ایی كه همه در ذهنم حكاكی شده بود!
چشمهام بسته بود و كم كم متوجه شدم بی اختیار دارم گریه میكنم!...از گوشه های چشمم اشكهای بی امانی بود كه جاری میشد...
شاید این گریه ها تسكین درد تنهایی من میخوان بشن...
اما رفته رفته حس كردم عضلات بدنم داره سست میشه!
دقایقی بعد احساس میكردم حالت تهوع دارم!
سرم گیج میرفت...تعادل خودم رو به سختی میتونستم حفظ كنم!
از روی تخت بلند شدم تا به دستشویی برم...اما حس كردم توانایی راه رفتن ندارم!
دوباره روی تخت نشستم و با تمام توانی كه در اون لحظه در خودم سراغ داشتم لاله رو صدا كردم.
برخلاف تصورم كه فكر میكردم آخرین توانم در صدا زدن لاله باید فریاد باشه اما اینطور نبود!...من حتی قدرت بلند صحبت كردنم هم رو به تحلیل رفته بود!
بار دیگه لاله رو صدا كردم...اما این بار صدایی كه از گلوم خارج شد بیشتر شبیه ناله بود!
حالا دیگه كاملا" تعادلم رو از دست داده بودم و روی تخت تقریبا" ولو شدم!!
لاله به هوای سر زدن به من وارد اتاق و با دیدن من كمی دستپاچه شد!
قدرت دیدم هنوز خوب بود و می تونستم تكلم كنم اما حس میكردم خیلی شل و با فاصله كلمات رو بیان می كنم!!
لاله وقتی من رو اونطوری دید روی تخت كنارم نشست و گفت:ای بابا...تو چته؟!!
به سختی گفتم:لاله...این چه قرصی بود دادی من خوردم؟
لاله كمی مكث كرد و گفت:اینقدر مسخره بازی در نیار مهسا...تو با این رفتارت منم میترسونی...نترس...چیزی نیست...هر كی اولین بار این قرص رو بخوره ممكنه اولش این طوری بشه ولی بعد كم كم توپ توپت میكنه...
اما من اشتباه نمی كردم...ضعف عضلاتم شدت میگرفت و هر لحظه داشتم بدتر میشدم.
لاله نگاهی به صورت من كرد و دستی به پیشونی من كشید و گفت:وای!!! مهسا چقدر عرق داری میكنی!!...عجب غلطی كردم از اون قرص ها بهت دادما....نیفتی بمیری كار دستم بدهی...
لعیا وارد اتاق شد و وقتی من رو با اون حال دید شروع كرد به دعوا كردن با لاله!
به سختی دستم رو تكون دادم تا لعیا رو متوجه ی خودم بكنم!
لعیا كه دست من رو دید سریع خودش رو به كنار من رسوند...او هم دستش رو به صورتم زد و بعد حس كردم داره با فریاد اسم من رو صدا میكنه اما من گویا صدای لعیا رو از فاصله ایی خیلی دور میشنیدم!
نمیدونم علتش چی بود اما حالا دیگه نمیتونستم گریه ام روكنترل كنم و دائم دلم میخواست زار بزنم!
لعیا كه صورتش رو كاملا" به صورت من نزدیك كرده بود سعی داشت من رو بیدار و به هوش نگه داره...هنوز میتونستم چهره ی وحشتزده ی او و لاله رو ببینم!
هر دو دستپاچه بودند...
اگه حالم به همین صورت رو به وخامت بره چی؟...یعنی مرگم حتمیه؟!...دارم میمیرم؟!
سعی داشتم به مغزم فشار بیارم...تنها چیزی كه به ذهنم رسید سعید بود!
با كلماتی كه نمی تونستم دیگه به درستی هم تلفظشون كنم و با هزار بدبختی به لعیا فهموندم كه شماره ی سعید رو از توی گوشیم پیدا كنه و با او تماس بگیره و آدرس اینجا رو بده تا بیاد دنبالم!
نمیدونم چرا در اون لحظات تنها كسی رو كه حس میكردم میتونه نجاتم بده سعید است!
لعیا تند تند و دستپاچه موبایلم رو از كیفم بیرون آورد و شماره ی سعید رو در دفتر تلفن گوشیم پیدا كرد...چشمهام گاهی بسته میشد و با زحمت سعی میكردم باز نگهشون دارم...لعیا چند كلمه ایی صحبت كرد و بعد در حالی كه سعی داشت با تكون دادن صورتم من رو به هوش نگه داره سپس گوشی رو كنار گوش من قرار داد...
صدای سعید كه ترس و تعجب همزمان در اون هویدا بود رو به طرزی ضعیف در كنار گوشم شنیدم:الو مهسا؟...مهسا؟...حرف بزن...مهسا؟
صدام به سختی از گلو خارج شد و فقط تونستم بگم:سعید...بیا...
چشمهام بسته شد و حس كردم كه مردم!
نمیدونم چقدر طول كشید كه فهمیدم ضربات محكمی داره به صورتم میخوره و بعد فریادهای بلند سعید رو شنیدم كه سعی داشت من رو بیدار كنه یا به هوش بیاره...
لحظاتی كوتاه چشمم باز شد...سعید با چهره ایی به شدت عصبی روی صورتم خم شده بود و بعد بلند شد...قدرت شنواییم كمی بهتر شده بود شنیدم سعید با فریاد رو به لاله و لعیا كرد و گفت:میشه بگین چه كوفتی دادین بهش خورده كه اینجوری شده؟
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
نمیدونم چقدر طول كشید كه فهمیدم ضربات محكمی داره به صورتم میخوره و بعد فریادهای بلند سعید رو شنیدم كه سعی داشت من رو بیدار كنه یا به هوش بیاره...
لحظاتی كوتاه چشمم باز شد...سعید با چهره ایی به شدت عصبی روی صورتم خم شده بود و بعد بلند شد...قدرت شنواییم كمی بهتر شده بود شنیدم سعید با فریاد رو به لاله و لعیا كرد و گفت:میشه بگین چه كوفتی دادین بهش خورده كه اینجوری شده؟
تمام عضلاتم مثل این بود كه فلج شده...قدرت هیچ كاری نداشتم!
خدایا چرا اینطوری شدم؟...حتی حرف زدنم هم با مشكل رو به رو شده بود!...كلمات رو به وضع مسخره و با لحنی شل ادا میكردم!
حتی چشمهام رو هم به زور میتونستم باز نگه دارم...اما گوشهام می شنید ولی همین شنیدن هم گاهی غیرممكن میشد!...شاید هم به خواب می رفتم یا بی هوش میشدم نمیدونم!
لحظه ایی احساس كردم سعید من رو در آغوش گرفت و از روی تخت بلندم كرد!
صدای مضطرب لاله و لعیا رو میشنیدم كه از سعید می خواستند اونها رو از حال من بیخبر نگذاره اما سعید هیچ جوابی به اونها نمیداد.
سپس فهمیدم سعید من رو روی صندلی جلوی ماشینش كه به حالت خوابیده درآورده بود قرار داد و بعد از دقایقی ماشین به حركت دراومد.
صدای سعید رو دائم می شنیدم كه سعی داشت من رو بیدار نگه داره...می فهمیدم كه هر چند دقیقه یكبار دستم رو می گرفت و وقتی می دید هیچ حركتی نمی تونم بكنم دوباره دستم رو رها میكرد و به صورتم دست می كشید.
متوجه بودم كه تمام بدنم از شدت ضعف خیس عرق شده و گاهی كه سعید عرق روی صورتم رو پاك میكرد این وضع بیشتر برایم قابل لمس میشد.
دقایقی گذشت و ماشین همچنان درحال حركت بود...گاهی به زور می تونستم لحظاتی كوتاه چشمهام رو باز كنم...صورتم به سمت سعید بود...میدیدم كه با چه نگرانی و اضطرابی در حال رانندگی است. یك بار كه متوجه شد چشمم باز است و نگاهش میكنم گفت:مهسا؟من الان چه خاكی باید توی سرم بریزم؟...چیكار كردی با خودت آخه؟
و باز چشمهام بسته شد اما صداها رو كم و بیش می شنیدم.
متوجه شدم سعید تلفنی داره با سمیرا صحبت میكنه:
- الو سمیرا؟...سلام...آره...آره...بسه اینقدر حرف نزن گوش كن ببین چی میگم...اون دوستت كه نرس بیمارستان هست رو میتونی همین الان برای من پیداش كنی؟
- ...
- آره...همون...پیداش كن سریع بیارش خونه ی من...مهسا حالش بده...توی یه مهمونی بوده بهش قرص دادن...
- ...
سمیرا اینقدر سوال نكن فقط كاری كه خواستم رو بكن بهش بگو بهش قرص دادن..آره...آره...
- ...
سمیرا به هیچ كس حرفی در این مورد نزنی حتی به مامان...به هیچكس...فقط دوستت رو پیداش كن بیارش خونه ی من...
- ...
اه سمیرا اعصابم رو دیگه داری میریزی بهم نمیشه ببرمش بیمارستان چرا حالیت نمیشه؟...الان اگه ببرمش بیمارستان با گزارشی كه دكتر تهیه میكنه بعدش سر و كارمون میفته به نیروی انتظامی...اینقدر سوال نكن...تو فقط همینی كه بهت گفتم رو به دوستت بگو اون خودش میفهمه چیكار باید بكنه...اگه لازم شد دكتر بیاره هم بگو بیاره هر قدرم كه هزینه اش بشه مهم نیست...فقط زودباش...من الان رسیدم جلوی درب خونه میخوام مهسا رو ببرم بالا...بدو سمیرا زود اومدی ها...معطل نكن...
- ...
- اه خفه ام كردی سمیرا...بهش بگو صداها رو میشنوه فقط عضلاتش شل شده...زودی اومدی ها...بدو.
از حرفهای سعید پای تلفن دیگه مطمئن شدم این بلایی كه سرم اومده در اثر خوردن همون قرصی بوده كه لاله به من داده!
ماشین متوقف شد و بعد دوباره حس كردم سعید من رو در آغوش گرفت...می فهمیدم كه حالا داره در ضمنی كه من رو در آغوش گرفته از پله های آپارتمانش بالا میره...لحظاتی بعد به آرومی من رو روی تخت گذاشت و مانتوم رو كه نمیدونم چه وقت دور تنم پیچیده بود از دور تنم بازكرد و شالمم از روی سرم برداشت و سپس آروم سرم رو روی بالشت گذاشت.
با صدایی مبهم و شل و كشدار گفتم:سعید؟
كمی چشمهام رو تونسته بودم باز كنم...دیدم سعید صورتم رو بین دو دستش گرفت و گفت:جونم؟
با كلماتی مبهم و به سختی گفتم:سعید؟...من حالم خوب میشه یا دارم میمیرم؟
بوسه های مكرر سعید رو به روی پیشونیم حس كردم و بعد شروع كرد به حرف زدن اما من متوجه ی حرفهاش نمیشدم و فقط لبهاش رو میدیدم كه داره تكان میخوره سپس دوباره چشمهام بسته شد!
زمانیكه دوباره چشم باز كردم سوزش زیادی در رگ دستم احساس كردم.
مرد سفیدمویی به همراه یك دختر جوان دیگه در حال معاینه ی لازم من بودند...سرم سنگین بود...صدای سوت اعصاب خورد كنی درگوشم می پیچید كه مانع از شنیدن صحبتهای آدمهای توی اتاق میشد و بار دیگه پلكهام سنگین شدند!
دفعه ی بعد وقتی چشم باز كردم اولین چیزی كه متوجه شدم برگشت قدرت شنوایی و كنترل عضلاتم بود!
به آرومی دستم رو تكان دادم...نه اشتباه نكرده بودم...بی حسی عضلاتم از بین رفته بود...كمی با دقت گوش كردم...صداهای اطرافم رو می تونستم به وضوح تشخیص بدهم...دیگه خبری از اون صدای سوت كر كننده درگوشهام نبود!...پس یعنی قدرت شنوایی من دوباره به حالت اول برگشته بود...خدایا شكرت...زنده ام...واقعا" زنده ام؟...نكنه مرده باشم؟...اما نه زنده ام...
سرم رو روی بالشت حركت دادم و دیدم سمیرا با چهره ایی خسته كنارم روی تخت خوابیده!
دو آباژور در دو سوی كنار تخت روی میزهای عسلی روشن بود و اتاق با نور زیبا و ملایمی كه آزار دهنده نبود روشن شده بود.
سمیرا خواب خواب بود...كاملا" میشد از چهره اش فهمید كه ساعتها به خاطر من در زحمت افتاده بوده!
سرم رو به سمت مخالف برگردوندم و به ساعت كوچكی كه در زیر آباژور بود نگاه كردم.
وای خدای من ساعت4:50رو داره نشون میده!...عصر نیست...یعنی نمیتونه عصر باشه...وقتی رفتم منزل لادن ساعت حدود5:30بود...پس یعنی!!!...یعنی الان ساعت4:50سحر شده؟!...سعید؟...سعید كجاس؟!...این اتاق خواب باید یكی از سه اتاق خواب منزل سعید باشه...توی سطل كنار اتاق پر بود از ست سرم و كپسول خالی سرم...
پس دكترآوردن...اون مرد سفید مو حتما" دكتر بوده و اون دختر جوان هم دوست سمیرا!
درب اتاق به آهستگی باز شد و سعید خیلی آروم در حالیكه یك لیوان بزرگ چای دردستش بود وارد اتاق شد.
نگاهش به سمیرا بود و بعد آهسته روی صندلی كنار تخت كه درست درنزدیك من بود نشست و چای رو روی میز گذاشت و به صندلی تكیه داد...هر دو دستش رو بلند كرد و به سمت صورتش برد شاید هم می خواست طبق عادت همیشگیش برای لحظاتی اونها رو در لا به لای موهایش فرو ببرد كه یكباره چشمش به من افتاد...
دستهاش در فضایی نرسیده به صورتش بی حركت باقی موند و بعد به آرومی هر دو رو پایین آورد.
خیلی آهسته صندلیش رو به تخت نزدیكتر كرد و بعد در حالیكه به چشمهای من خیره شده بود یك دستش رو روی سرم گذاشت و موهایی كه روی پیشونی من ریخته بود رو كنار زد و گفت:خدایا شكرت...توی این چند ساعت مرگم رو به چشم دیدم...اگه یه مو از سر تو كم میشد من جواب زندایی رو چی باید میدادم؟
تازه یاد مامان افتادم!
سعید از حالت نگاه نگران من مثل این بود كه تمام علت هراسم رو فهمید...دوباره با همون صدای آرومش كه سعی داشت سمیرا رو بیدار نكنه گفت:نترس...نترس...مجبور شدم بهش دروغ بگم...یعنی مجبور شدیم...هم من هم سمیرا برای اینكه زندایی نگران نشه بهش گفتیم داشتیم می اومدیم دنبال تو كه تو رو توی خیابون دیدیم و میخوایم شام ببریمت بیرون...
با صدایی گرفته و آهسته در حالیكه بار دیگه به ساعت نگاه كردم گفت:اما الان كه ساعت5صبحه...
سعید لبخند كمرنگی زد و گفت:آره...سمیرا آخر شب یك بار دیگه به زندایی زنگ زد و گفت اگه از نظر زندایی اشكالی نداره میخواد تو رو شب خونه ی خودش نگه داره و تو هم دوست داری شب پیش اون باشی...طفلكی زندایی هم باور كرد...وای مهسا اگه حالت خوب نمیشد هیچ میدونی من و سمیرا دیگه روی نگاه كردن به زندایی رو نداشتیم؟
در عمق نگاه و صحبتهای سعید محبت خاصی موج میزد اما این محبت رو بیشتر معطوف به مامان میدیدم نه به خودم!...چشمهای سعید دراون نور ملایم و زیبای آباژورهای اتاق درخشندگی عجیبی به خودش گرفته بود...
 

P O U R I A

مدیر مهندسی شیمی مدیر تالار گفتگوی آزاد
مدیر تالار
به آرومی گفتم:مرسی از زحمتهایی كه كشیدی...ببخشید كه توی زحمت انداختمت...ولی توی اون شرایط واقعا" نمی دونستم باید از كی كمك بگیرم...تنها كسی كه به ذهنم رسید تو بودی.
سعید كه به صورت من خیره بود دوباره از تخت كمی فاصله گرفت و گفت:اتفاقا" این موضوع برای خودمم خیلی باعث سوال شده بود اما سمیرا حرف خوبی زد...میدونی چی گفت؟...گفت مهسا دختر عاقلیه با اینكه حالش بد شده بوده اما در اون شرایط خوب تونسته تشخیص بده كه نباید به نامزدش زنگ بزنه...
سعید روی كلمه ی نامزد تاكید خاص و طعنه داری كرد! و در حالیكه نگاه نافذ و دقیقش رو به چشمهای من دوخته بود دیگه حرفی نزد و به خورد چای مشغول شد!
كمی كه از چای رو خورد گفت:راستی گرسنه نیستی؟...اگه گرسنه ات شده برم برات غذات رو بیارم؟
در این لحظه سمیرا غلتی روی تخت زد و بعد به آرومی چشمهاش رو باز كرد و وقتی متوجه شد من بیدارم سریع از حالت دراز كشیده خارج شد طوریكه یك دستش رو تكیه گاه بدنش كرد و با دست دیگرش موهای من رو از دور گردنم كنار زد و گفت:چطوری مهسا جون؟...بهتری؟
نگاه پر محبت و صدای مهربان سمیرا تا عمق وجودم نفوذ كرد.
بغض عجیبی گلوم رو گرفت و وقتی كاملا" صورتم رو به سمت سمیرا برگردوندم خیلی سریع متوجه ی حالت من شد...خودش رو به من نزدیكتركرد و در حالیكه سر من رو در آغوش گرفت روی سرم رو بوسید و گفت:الهی قربونت بشم تو كه ما رو كشتی دختر...
صدای بسته شدن درب اتاق رو شنیدم و فهمیدم سعید از اتاق بیرون رفت!
سرم رو به سینه ی سمیرا گذاشتم و زار زار گریه كردم!
سمیرا دائم سرم رو نوازش میكرد و می بوسید و میگفت:اشكالی نداره عزیزم...گریه نكن...اتفاقیه كه افتاده...تو و دوستات هیچكدوم نمیخواستین اینجوری بشه...دوستاتم طفلكیها معلوم بود كه خیلی ترسیدن چون دیشب صدبار با گوشی تو به موبایل سعید زنگ زدن و حالت رو می پرسیدن...اسمشون چی بود؟...آهان یادم اومد لعیا و لاله...لادن پای تلفن قسم میخورد میگفت قصد بدی نداشته و فكر میكرده اون قرص فقط آرام بخش و نشاط آوره و اصلا اثرات مخربش رو نمیدونسته...بسه دیگه گریه نكن...خدا رو شكر سعید نگذاشت زندایی خبردار بشه وگرنه طفلكی معلوم نیست اگه تو رو توی اون شرایط میدید چه حای میشد...سعید به دوستاتم سفارش كرد كه به خونتون زنگ نزنن.
ولی گریه ی من انگار تمومی نداشت...دقایقی طولانی زار میزدم و سمیرا با محبت و لطف زیاد سعی میكرد آرومم كنه...
اون روز سمیرا برام توضیح داد كه دوست صمیمیش كه نرس بیمارستان بوده همراه خودش یك دكتر مطمئن رو هم آورده بوده و همون دكتر وقتی سعید اسم قرص رو بهش گفته تونسته تشخیص بده كه اون قرص چه اثری روی سلسله اعصابت داره میگذاره و خدا رو شكر كه سعید با داروخانه ی سر این خیابان آشنایی صمیمی داره چون تونسته بوده داروهایی كه دكتر میخواست رو خیلی سریع تهیه و با تزریق اون داروها اختلال عصبیت رو برطرف كنن!
در بین صحبتهای سمیرا فهمیدم نبودن سارا از اونجایی كه زیادی كنجكاو هست در این بین نعمت بزرگی محسوب میشده و چون سارا همراه عمه نازی و خانواده اش به شمال رفته بوده سمیرا دائم با خنده و شوخی خدا رو شكر میكرد چرا كه مطمئن بود اگر سارا در شب گذشته تهران بود الان كل فامیل برای احوالپرسی از من خونه ی سعید جمع شده بودن...و حسابی با این حرفها و تعریف شیطنتهای سارا بعد از اون همه گریه ی من حالا باعث خنده ی من میشد!
اون روز بعد از ناهار سمیرا دیگه نمی تونست بیشتر از این اونجا بمونه چون موعد برگشت شهرام از مسافرت بود و باید به منزل برمیگشت تا كارهاش رو بكنه و سعید گفت كه خودش من رو به خونه برمیگردونه...
وقتی سمیرا رفت سعید از من خواست كه اگر حس میكنم حالم بهتر شده و دیگه مشكلی ندارم كم كم آماده بشم تا با هم اول بریم جلوی منزل لادن من كیف و موبایلم رو از اونجا بگیرم و بعد من رو به خونه برسونه.
از سعید به خاطر تمام زحماتی كه كشیده بود ممنون بودم اما رفتار سعید فرق كرده بود...خشك و عصبی برخورد میكرد!...دیگه اصلا" به صورتم خیره نمیشد و حتی موقع حرف زدن با من هم سعی داشت جای دیگه ایی رو نگاه كنه و یا خودش رو با چیز خاصی سرگرم میكرد...
كمی توی هال راه رفت و بعد روی یكی از مبلها نشست و گفت:سمیرا میگفت دیشب اگه در اون شرایط به نیما زنگ میزدی و خواسته بودی كه اون بیاد بهت كمك كنه مسلما" فكر میكرده كه تو ذاتا" اهل خلاف ممكنه باشی برای همین صلاح رو در این دیدی كه با من تماس بگیری...سمیرا همیشه میگه تو دختر عاقلی هستی...راست میگه...خیلی عاقلی...برای حفظ نیما و خراب نشدن فكرش ترجیح دادی به من تلفن كنی...نمیدونم اسم این رفتارت رو چی بگذارم؟...اما یه چیز رو خوب فهمیدم...تو عذاب كشیدن من رو در عوض محبتی كه بهت میكنم بیشتر دوست داری و در عوض همه ی احساس عاشقانه ات رو تقدیم نیما میكنی...مگه نه؟...اما كار خوبی كردی كه به من زنگ زدی...خودم بهت گفته بودم هر وقت لازم میدونی بهم زنگ بزن و بدون تنهات نمیگذارم...اما نمیدونستم اگه یه روز توی این شرایط ببینمت تا وقتی كه خطر كاملا" ازت دور نشده خودم هزار بار میمیرم و زنده میشم...مهسا میدونم هیچ چیز رو توی دنیا با نیما عوض نمیكنی...میدونم اونقدر بهش علاقه داری كه حتی دوست نداری كوچكترین مشغولیت ذهنی براش به وجود بیاری...میدونی توی عمرم به هیچكس حسودی نكرده بودم...یعنی كسی رو ندیده بودم در حدی باشه كه حس حسادتم رو بتونه تحریك كنه...ولی تو بلایی به سرم آوردی كه هر لحظه ام با حسادت به نیما پر شده...
مكثی كرد و نفس عمیق و صدا داری كشید سپس لبخند كمرنگی به لب آورد و سوئیچش رو از روی میز برداشت و گفت:بی خیال...همین كه در این شرایط هم با اینكه واقعا" دیدنت برام در اون حال سخت بود اما تونستم كاری برات بكنم انگار دنیا رو بهم دادن...
نیما همون پسری بود كه سعید بارها به من گفته بود اون رقمی نیست اما حالا بهش ثابت شده بود كه نیما اونقدر عدد بزرگی بوده كه حتی تصورشم نمیكرده!
میدونستم سعید به جهت غروری كه داره چقدر از گفتن این حرفها دچار عذاب شده!
بعد دوباره خواست كه آماده بشم تا با هم از خانه خارج بشویم.
حرفی نزدم و مانتو و شالم رو برداشتم و فقط موقع خروج سعید دو بسته قرص به من داد و با صدایی خشك و سرد گفت كه دكتر گفته اگر سردرد داشتم شب از هركدوم یكی بخورم.
خوشبختانه سردردم خفیف بود اما با این حال قرصها رو از سعید گرفتم و در جیب مانتوم گذاشتم.
سوارماشین شدیم...آهنگ ملایمی از پخش صوت در فضای ماشین طنین انداز بود...ظاهرا" به آهنگ گوش میكردم اما فكرم در جایی دیگر بود!
صدای خنده ها و صحبتهای رویا كه روز گذشته از جایی نزدیك به نیما در گوشی تلفن پیچیده بود بار دیگه مثل صدای ساعت شماته دار دائم درگوشم صدا میكرد!
رویا كسی شده بود كه تمام فكرم رو مشغول كرده اما وقتی به این فكر میكردم كه نیما گفته اون فقط دختر عمه اش است و شوهر كرده و یك بچه ی5ساله داره باعث میشد به خودم نهیب بزنم كه دست از افكار غلطم بردارم...اما چه نیرویی بود كه از درون دائم به من میگفت موضوعی این وسط هست كه من از اون بیخبرم ولی نمیتونستم بفهمم چی اینقدر من رو نگران كرده!
اونقدر غرق در فكر بودم كه وقتی ماشین سعید جلوی منزل لاله توقف كرد تازه به خودم اومدم!
از ماشین پیاده شدم و زنگ منزل لاله رو فشار دادم خیلی طول نكشید كه لعیا و لاله هر دو جلوی درب اومدن و كیفمم آوردن...لاله خیلی عذرخواهی میكرد و لعیا دائم حالم رو میپرسید...مطمئن بودم لاله نادانسته این كار رو كرده بوده و لعیا با عصبانیت به لادن نگاه میكرد در نهایت توضیح دادن كه درسته وضعیت من خیلی نگران كننده بوده اما همین باعث شده بوده كه لاله وحشت كنه و بقیه ی قرصها رو در چاه دستشویی ریخته بوده و لعیا گفت كه لاله اون قرصها رو از پسرخالشون گرفته بوده و خودشم اصلا" نمیدونسته چی هست فقط شنیده بوده كه آدم رو از دپرسی و ناراحتی درمیاره!
بالاخره با خنده و روبوسی از هم خداحافظی كردیم و وقتی برگشتم به سمت ماشین هنوز به درب ماشین نرسیده بودم كه صدای محكم نیما رو در پشت سرم شنیدم كه گفت:مهسا؟
با شنیدن صدای نیما كه از فاصله ی كمی به گوشم رسیده بود برگشتم...سعید هم كه پشت به منزل لاله با تكیه به ماشین منتظر من ایستاده بود به سمت صدا برگشت...
دیدم نیما در فاصله ی چند قدمی من با چهره ایی گرفته در حالیكه نگاه كوتاه و گذرایی به سعید كرد روی به من گفت:حالت چطوره؟
از نحوه ی سوال كردن نیما حس كردم از خرابی حال من دراثر اتفاق دیروز مطلع بوده!...اما چطوری؟!
سعید از ماشین فاصله گرفت و به سمت من ونیما كه در پیاده رو ایستاده بودیم اومد!
من هنوز سلام هم به نیما نكرده بودم...نیما هم منتظر پاسخ من نشد و بدون اینكه به سعید سلام بكنه در ادامه ی حرفش گفت:لیلا تلفنی بهم گفت دیشب توی مهمونی خونه ی دوستت مثل اینكه مسموم شده بودی...
سعید بین من و نیما ایستاده بود و در حالیكه مشخص بود با فشار دندونهاش به روی هم سعی در كنترل اعصابش داره فقط به من نگاه میكرد.
با تعجب گفتم:لیلا كه نبود...اون از كجا خبر داره شده كه به تو گفته؟
نیما لبخند كمرنگی زد و گفت:مثل اینكه دیشب وقتی جنابعالی مهمونی تشریف داشتی خونه ی دوستتون زنگ زده اونجا و همونها بهش موضوع رو گفته بودن...اما حالا كه میبینم خوب سرحالی...
نیما با طعنه صحبت میكرد...لغاتی كه به كار میبرد رو چنان با كنایه میگفت كه كاملا" فهمیدم سعید به سختی داره خودش رو كنترل میكنه!
نیما ادامه داد:اصلا" نشونی از مسمومیت توی تو نمیبینم...خیلی هم سرپا هستی...اگه دیگه كاری اینجا نداری بهتره با فامیلتون خداحافظی كنی بیای بریم.
نیما لفظ فامیلتون رو چنان با طعنه و تمسخر گفت كه سعید قبل هر حرفی از طرف من رو به نیما گفت:مهسا با تو هیچ كجا نمیاد...جنابعالی هنوز غوره نشده میخوای مویز بشی؟...مهسا باید الان بره خونشون.
 

Similar threads

بالا