رمان شاید فردا نباشد !!!!!

وضعیت
موضوع بسته شده است.

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بدون صحبت چایی رو گذاشتم و به اتاق مانی رفتم. اتاقش به هم ریخته بود. کیفم را روی تختش انداختم و سعی کردم کمی اتاق را مرتب کنم. جعبه گلعای مریمی که چند سال پیش برایش آورده بودم، زیر لایه ای از خاک، هنوز جلوی عکس پدر و مادرش بود. کنار تخت مانی نشستم و سرم را به لبه تخت تکیه دادم. به برخوردش فکر کردم. به هیچ وجه نمی توانستم او را ببخشم. برای اولین بار در عمرم کتک خوردم آن هم از دست کسی که دعا می کرد دوستم دارد، شاید این هم نوع جدیدی از ابراز علاقه بود. گاهی اوقات ما، آدمها را بزرگتر از ان چه هستند می بینیم. درست مثل ماهی کوجک که از پشت شیشه شفاف محبتم بزگتر دیده بودم، بزرگتر از ان چه بود. نمی دانم چه موقع خوابم برد، اما هنوز هوا کاملا روشن نشده بود که بیدار شدم. چقدر گردنم درد می کرد. صدای رفت و امدی از هال به گوش می رسید. حتما پدر برای نماز اماده می شد. خواستم بلند شوم اما به خاطر بد خوابیدن تمام تنم درد می کرد. نشستم و بازویم را تکان دادم. انگار حالم خوب نبود. زانوهایم را خم کردم و سرم را روی انها گذاشتم. میل داشتم چند دقیقه بیشتر بخوابم ولی سنگینی نگاهی وادارم کرد سرم را بلند کنم. مانی در چهارچوب در ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دوباره سرم را بدون اعتنا به او روی زانوهایم گذاشتم. در را محکم کوبید و رفت. رفتارش را درک نمی کردم. جالب بود که خودش را ازار می داد و خودش قهر می کرد. از چه کسی عصبانی بود؟ شاید من اولین کسی بودم که در زندگی به او نه گفته بودم و او طاقتش را نداشت. برخاستم و لباس پوشیدم و از اتاق بیرون آمدم. خواستم از پدر خداحافظی کنم، دوباره خوابیده و مانی مثل مجسمه ای روی یکی از مبلها نشسته بود. بدون توجه به او از در بیرون رفتم. دیگر حتی نمی خواستم کلامی با او صحبت کنم. به سرم زده بود که از این به بعد کارهایی انجام دهم که او را عصبانی می کند. می توانستم با سامان گنده دماغ خوش و بش کنم. می توانستم همین حالا به بهانه ی خداحافظی سری به رضا بزنم و خیلی کارهای دیگر، اما این را می دانستم که این کارها بیشتر از این که باعث شکنج مانی شود باعث شکنجه خودم خواهد شد. با ذات و روحیه ام هماهنگ نبود. ساعتی بعد من و لیلا در جاده تهران بودیم. هر دو سکوت کرده بودیم. ایلا چند باری به من نگاه کرد. حدس می زدم حرفی برای گفتن دارد. عادتش بود که حرفهایش را مزه مزه کند. بالاخره بعد از مدتی سوال کرد:
- مریم حالت خوبه؟
- اره چطور مگه؟
- دیروز اتفاقی برات افتاد؟ خیلی اشفته بودی.
- شاید تو ندونی، اما فرخنده برام عزیز بود، ما دوستای خوبی بودیم. تحمل این مراسم خیلی برام سخت بود.
لیلا پس از چند دقیقه سکوت با من و من گفت:
- راستی دیروز آقای فرزام راجع به کلبه ای که با هم رفتیم، توی جنگل ، یادته؟ راجع به اون ازم سوال کرد....
با شنیدن حرف لیلا قلبم تیر کشید. این رفتار مانی را چطور باید توجیه می کردم؟ رفتارش لحظه به لحظه دردآورتر می شد. من باید چه رفتاری در پیش می گرفتم؟
به تهران که رسیدیم یکسر به دانشگاه رفتیم و تا عصر مشغول بودیم، فرشته را تا عصر که به خانه بازگشتم ندیدم. چقدر در همین یک روز دلم برایش تنگ شده بود. چقدر حرف داشتم که بگویم. تنها که شدیم همه چیز را برایش تعریف کردم. او هم مبهوت مانده بود. تا به حال هرگز در چنین تنگنایی قرار نگرفته بودم. همیشه برای همه مشکلاتم حتی سخت ترین آنها راه حلی می یافتم. اما این بار به بن بست خورده بودم. من نمی توانستم احساس بیست و چند ساله ام نسبت به مانی را به یکباره عوض کنم. دوستش داشتم چون بهترین برادر دنیا بود و از او بیزار بودم چون نمی خواستم جز به عنوان یک برادر به او نگاه کنم. شاید اگر من هم از همان سالهای نوجوانی یاد گرفته بودم که او را به چشم یه غریبه نگاه کنم، حالا می توانستم عاشقش باشم و حتی با او ازدواج کنم، ولی حالا دیگر ممکن نبود. حتی فکرش هم برایم چندش آور بود و آزارم می داد. تنها آرزوی من حالا این بود که مانی چون گذشته باشد. بعد از ان روز تا مدت ها از مانی بی خبر بودم. تمام سعی خودم را می کردم که فکرم متوجه درس و کتاب باشد اما نمراتم به طور چشمگیری پایین آمده بود و تلاش من برای رسیدن به شرایط گذاشته بی ثمر بود. اتفاقات اخیر از من فردی عصبی و بی حوصله ساخته بود. دیگر کمتر با بچه ها می جوشیدم. کم می خندیدم و کم حرف می زدم. خیلی زود عصبانی می شدم و فریاد می کشیدم. بچه ها متوجه ناراحتی ام بودند و گرچه جز فرشته کسی نمی دانست دردم چیست اما هر کدام به نحوی سعی داشتند به من کمک کنند و البته موفق نمی شدند. ان روز فرشته دوباره ساز جدید کوک کرد؛ همیشه عاشق مهمانی و پارتی و بزن بکوب بود، از ان دخترهای اهل مد که به قول خودش تیپش زیادی غلط انداز بود. آرایشش همیشه کامل و لباسش آخرین مد رایج بود. خلاصه ان روز با چند کارت دعوت به خانه آمد و با خوشحالی فریاد زد:
- بچه ها اماده باشین یه مهمونی حسابی افتادیم، داشتم از دست این کتابا خفه می شدم!
لیلا که صدای فرشته او را از اتاق کشیده بود، کتاب به دست به طرفش آمد و گفت:
- فرشته جان، چه خبره؟ مثلا این جا خونه دانشجوییه و قراره ماها ناسلامتی درس بخونیم!
فرشته بی اعتنا به اعتراض لیلا نگاهی به پاکتها انداخت و یکی از آنها را به دست لیلا داد و گفت:
- بیا به خاطر من دعوتت کردن ها!
- فرشته چه خبره؟ جشن عروسی دعوتی؟
- نه، آخر هفته تولد نازیه، می شناسیش که، بیشتر بچه های باحالو دعوت کرده، نمی دونم چی بپوشم!
نازی را خوب می شناختم. پدرش از پولدارهای تهران بود. راجع به خانه و زندگی شان زیاد شنیده بودم. از ماشینی هم که زیر پایش بود معلوم بود که وضعش حسابی توپ است. کارتی را که فرشته دستم داده بود به او برگرداندم.
- فرشته من نمی ام. به اندازه کافی از درسام عقب موندم.
با دلخوری گفت:
- حالا همین دو سه ساعت همه عقب موندگیها تو جبران می کنه؟ ول کن بابا، بذار یه کم خوش باشیم. اگه بدونی چقدر دلم برای یه مهمونی کلاس بالا تنگ شده.
- فرشته می دونی که م از این جور مهمونی ها اصلا خوشم نمی آد. چرا دروغ بگم بهم خوش نمی گذره، شما سه تا برید.
لیلا گفت:
- دور منم خط بکش، من درس دارم.
فرشته با ناراحتی خودش را روی مبل انداخت و گفت:
- اَه شما دیگه چه رفیقایی هستید، ژینا تو هم حتما نمی آی؟
ژینا شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
- من دلم می خواد بیام، اما تا حالا از اینجور مهمونی ها نرفتم، نه لباس مناسب دارم، نه کسی رو می شناسم.
چشمهای فرشته برق زد و گفت:
- ما دو تا می ریم، یکی از لباس های خوشگل منو بپوش، اصلا خودم آماده ات می کنم. قول می دم خوش بگذره.
بالاخره روز مهمونی رسید، هر دوی آنها حاضر شدند و البته هر دو هم بسیار خوشگل شده بودند. ژینا که معمولا آرایش زیادی نداشت حسابی فرق کرده بود. انگار کمی هم می ترسید. اخلاق و اعتماد به نفس او صد و هشتاد درجه با فرشته فرق داشت. بعد از رفتن آنها، للیا طبق معمول به اتاقش رفت و مشغول مطالعه شد.
من هم یکی دو ساعت با کتابم ور می رفتم، به مادرم زنگ زدم و قبل از این که بخوابم دوش گرفتم. مشغول لباس پوشیدن بودم که فرشته و ژینا به خانه برگشتند. برعکس موقع رفتن که با سر و صداخانه را ترک کردند، این بار ساکت بودند. فرشته دو ضربه به در حمام زد و گفت:
- مریم چه کار می کنی؟
- دارم می رم بیروم، خوش گذشت؟
فرشته گفت:
- پایین ملاقاتی داری!
- کی هست؟
فرشته گفت:
- ختم جوانمردی، آخر غیرت، اِند حالگیری!
از صدایش پیدا بود که حسابی عصبانی است، بیرون آمدم و گفتم:
- چته فرشته، ژینا کو؟
- رفت بخوابه.
همان موقع لیلا از اتاق خارج شد و گفت:
- فرشته، ژینا چشه؟ داره گریه می کنه؟
با تعجب به فرشته نگاه کردم و با عصبانیت گفت:
- هان، چیه؟ چرا از من می پرسی؟ برواز جناب فرزام بپرس که مهمونی رو کوفتمون کرد. پایین تشریف دارن و منتظر نزول جنابعالی!
بعد عم به اتاق رفت و در را محکم به کوفت. لیلا از پنجره پایین را نگاه کرد و گفت:
- راست می گه مریم! آقای فرزام پایینه!
حسابی از دست مانی پر بودم. انگار آزار دادن من برایش کافی نبود، که حالا تصمیم به آزار دوستانم گرفته بود. با عجله ناشی از خشم روپوشم را پوشیدم و مو هایم را که خیس آب بود زیر روسری جمع کردم و پایین رفتم. سوز سردی می آمد، با حالت دو خودم را به ماشین رساندم و سوار شدم. برای این که گرم شوم دستهایم را به هم مالیدم. مانی با تعجی به من نگاه کرد:
- چته؟ مگه برف می آد؟! علیک سلام!
- نخیر، برف نمی آد ولی زمستونه، تو حموم خونه ما هم داشت بارون می اومد، اینه که موهام خیسه وسرم یخ کرده. زندان هم بری ساعت ملاقاتش نصف شب نیست. خیره انشالا....
- ببخشید، انگار خیلی مزاحم شدم. گفتم تا اینجا هستمسلامی بدم و پوزشی بطلبم. اما مثل اینکه امشب همه کارام اشتباهه، اشتباهی رفتم مهمونی، اشتباهی دو نفر رو رسوندم خونه شون، حالا هم اشتباهی شما رو کشوندم پایین که سلامی عرض کنم و بگم خیلی چاکرم.
دست برد روی صندلی عقب و کتش را برداشت و روی شانه من انداخت:
- خدا کنه سرما نخوری!
آن قدر سردم بود که نمی توانستم دستش را پس بزنم. کت را دور خودم پیچیدم، پر از بویادکلنش بود.
- فرشته چش بود؟ تو مهمونی دیدیش؟ تو اون جا چی کار می کردی؟ چیزی بهش گفتی؟ خیال کردی اونم من هستم که باید کنترل بشه؟
- مریم یکی یکی سوال کن تا جواب بدم.
- حالا همه سوالامو پرسیدم، تو یکی یکی جواب بده!
- چشم، چاکر خانم هم هستم، با این همه خشم و عصیان! خدمتتون عارضم که پدر این خانم که امشب برای چهل، پنجاهم متولد شده بودن، از طرفهای معاملاتی هستن. دیروز که باهاشون جلسه داشتیم حاشاوالله کردن که بریم تولد دخترشون تا شاید بتونه دختر پر فیس و افاده شو به ریش من یا رضا ببنده!
- رضا کیه؟ کدوم رضا!
مانی گفت:
- مگه ما چند تا رضا داریم؟ آلزایمر گرفتی؟ خلاصه ما هم رفتیم جشن تولد، چه جشنی! همین قدر بگم که اروپا رو کشونده بودن وسط تهروون. یه مشت جوون الاف و غیر الاف ریخته بودن وسط یه سالن و عین کرم که وقتی پاتو می ذاری روش بیشتر وول می خوره، به همون شدت وول می خوردن. رضا گفت: مانی بیا خودمونو به میزبان نشون بدیم که گله نکنه و در بریم. داشتیم دنبال میزبان می گشتیم که چشمم به جمال مبارک خانمها، دوستاتون افتاد! کم مونده بود شاخ درآرم، با این ریخت و وضع. خداییش یه آن داغ کردم. فکر کردم شاید تو و لیلا هم یه گوشه ی دیگه این مجلس باشید. برعکس ژینا که از دیدن من یکه خورد و انگار یه کمی خجالت کشید، فرشته عین خیالش نبود، جونور! وقتی گفت تو باهاشون نیستی خیالم راحت شد. به رضا گفتم: به خاطر اینا ساعتی بمونیم. گفت: به ما چه؟ ولشون کن بریم. انگار حق با اون بود، اما خب می دونی که من همچی بفهمی نفهمی یه خورده کم دارم. گفتم: به هر حال یه جورایی می شناسیمشون، باشیم، برشون گردونیم. القصه یه گوشه نشستیم و مشغول تماشای اون جماعت عجیب و غریب شدیم. همین طوری که مشغول تماشا بودیم دیدم چند تااز جوون های مکش مرگ های امروزی دور ژینا خانم رو گرفتن. اول خیال کردم از بچه های هم کلاسیش هستند. اما وقتی دیدم کله شون داغه و دارن به ژینا خانم هم نوشیدنی و سیگار تعارف می کنن. همچی بگی نگی خوشم نیامد، خودمو رسوندم بهشون و سیگتر تعارف می کنن. هیچی بگی نگی خوشم نیومد، خودمو رسوندم بهشون و سیگاری که ژینا رو به سرفه انداخته بود ازش گرفتم. حدسم درست بود سیگار معمولی نبود. آروم زیر بازوشو گرفتم و برای اینکه آقایون اجازه بدن ببرمش مجبور شدم یه کمی هم دعوا کنم که البته با مداخله میزبان به خیر گذشت. البته شما لطف کنید به ژینا خانم بفرمایید همیشه یه نفر پیدا نمی شه که آدمو از پرت شدن نجات بده. اگه نمی تونه خودش رو کنترل کنه همین فردا زنگ بزنه پدرش بیاد دنبالش.... اما فرشته خانم انگار خیلی بهش برخورد که من جلوی دوستای آنتیکش ازش خواستم با من بیاد تا برسونمش خونه، آخه پارتی هنوز تموم نشده بود، اصلا شاید تا صبح ادامه داشته باشه! تموم شد، همین بود.
ساکت بودم. مانی که دید حرفی نمی زنم. صرفه ای کرد و گفت:
- بعله، داشتم می گفتم....
- مانی، من چی باید بگم؟
- نمی دونم، بالاخره دوستات هستن، دارن باهات زندگی می کنن، راستی تو چرا نیومده بودی مهموی؟
- فردا امتحان دارم و گرنه می اومدم.
- جدی می گی!
- مانی اونا دخترای خوبی هستن، احتیاجی نیست که تو با همه مثل مجرمها رفتار کنی.
- بله، منم می دونم اونا دخترای خوبی هستنف ولی دخترای خوب هم وقتی یه سیگار بارزده بکشن و دو تا جرعه زهرماری هم بخورن دیگه حواسی براشون نمی مونه که خوب باشن، شاید اصلا یادشون هم بره!
- تو خیال می کنی ما هر شب می ریم مهمونی؟ اومدی داری نصیحتم می کنی، یا اولتیماتوم می دی؟
- اصلا برو بهشون بگو بیان برشون گردونم همونجا تا حسابی بهشون خوش بگذره! خر ما که از گره گی دُم نداشت، نمی دونستم بدهکار می شم.
- آها....پی اومدی قهرمان بازیتو تعریف کنی؟ متاسفانه من بیشتر از یه تشکر خشک و خالی کاری نمی تونم بکنم، چون مقامی ندارم که شما رو به عنوان شوالیه ای مفتخر کنم!
- مریم، خیلی خوبه که تو طرف دوستاتو می گیری، اصلا همه دوستا باید هوای همدیگه رو داشته باشن. اما تنها که بودی و الیته زمانی که عصبانی و آتیشی هم نبودی، راجع به این مسئله که گفتم فکر کن.
- چشم، قول می دم دیگه نرم مهمونی!
- شما لازم نیست قول بدی، حرف من سرِ تو نبود. تو یه بادیگارد احمق داری که وقتی هم خودش نیست، یه جورایی مواظبته.
- شرم آوره مانی، واسه من به پا گذاشتی؟
- خیر، بادیگارد استخدام کردم، پرستیژ داشته باش.
با صدای زنگ تلفنش دستی به پیشانی کوبید و گفت:
- وای این قدر حرف زدم رضا یادم رفت.
گوشی را روشن کرد:
- الو سلام...معذرت...آقا اومدم...نه نه...دارم می آم. حداکثر ده دقیقه،...خیلی مخلصم، اومدم. خداحافظ.
دوباره رو به من گفت:
- یادم رفت که رضا رو اونجا کاشتم. قراره برم دنبالش.
خواستم کتش را از دو شانه هایم بردارم . دستش را روی شان ام گذاشت و گفت:
- بذار باشه، سرما می خوری، می ایستم بری داخل بعد می رم.
دستم را که به سمت دستگیره در بردم گفت:
- مریم می دونی رضا اون جا به فرشته چی گفت: گفت فرخنده تو یه همچین پارتی ای آلوده شده بود.
بدون حرف پیاده شدم و به طرف خانه رفتم.

فصل هشت

بعد از ان شب من راجع به حرفهای مانی نه با فرشته و نه با ژینا صحبت نکردم. لیلا هم هرگز در این مورد سوالی نکرد. از روز اول قرار گذاشته بودیم در کارهای هم دخالت نکنیم. فرشته اما تا چند روز پکر بود. آرام می اومد و آرام می رفت و با کسی حرف نمی زد. حس می کردم از من فرار می کند، شاید گمان می کرد من در مورد مهونی شماتتش می کنم. ژیننا اما روز بعد وقتی تنها شدیم حرف زد، از رفتن به مهمونی پشیمان بود. می گفت از مانی خجالت می کشد و اگر او مواظبش نبوده، نمی دانسته چه بلایی سرش می آید.
من هم نصیحت مانی را برایش گفتم و قرار گذاشتیم دیگر در موردش صحبت نکنیم.
تقریبا یکی دو هفته از این ماجرا گذشته بود و فرشته کم کم به حال عادی خودش برمی گشت. ولی باز هم منتظر بودم تا خودش در مورد ناراحتی اش حرف بزند. بالاخره فرشته سکوتش را شکست و یک شب که مشغول درس خواندن بودم وارد اتاق شد و گفت:
- اون قدر بامرام شدی که حتی حالمونو نمی پرسی؟ مانی گفته دور منو خط بکشی؟ احتمالا تصمیم هم گرفته که از این جا بیرونم کنه، آره؟
- فرشته مزخرف نگو، تو خودت یه چیزیت هست!
یکباره زیر گریه زد، چشمهایم از تعجب گرد شد. فرشته خیلی کم گریه می کرد.

تا صفحه 293
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
نمیدانستم چه شده که اینطور راحت اشک میریزد فقط مطمئن بودم که بخاطر پارتی و برخورد مانی گریه نمیکند.کنارش نشستم:فرشته فرشته عزیزم چت شده؟از من دلخوری؟معذرت میخوام...بخدا من نمیخواستم تو رو ناراحت کنم...فرشته تو رو خدا گریه نکن...اقلا بگو چی شده؟از چی دلگیری؟
با مامانم دعوام شد.
با تعجب پرسیدم:واسه چی؟
پاشو کرده تو یه کفش و میگه اسم این پسره رو جلوم نیار حتی حاضر نیست ببیندش.
دلیلش چیه؟
مسخره ست چون خودش یه عمر طعم بی پولی رو کشیده نمیخواد من یه پسر بی پول بقول خودش یه لاقبا بشم میگه اگه قراره زن یه آدم پاپتی بشی اصلا شوهر نکنی بهتره!
پدرت چی میگه؟
بیچاره جرات نکرد حرف بزنه.یه عمر مامانم هر روز بهش یادآوری کرده که بخاطر بی پولی اون عمرشو هدر داده توقعداری چی بگه؟رییس مامان خانمه بابام فقط مثل بره نگاهش میکنه.
به بکتاش گفتی؟
دلم نیومد نمیدونم اصلا چی بگم.
ناقلای بامرام انگار حسابی عاشق شدی ها.
مریم تو رو خدا بسه حالا وقت این حرفا نیست بگو چکار کنم؟
یکی دو روز صبر کن ببینم چه کار میتونیم بکنیم.حتما یه راهی پیدا میکنیم.بسه دیگه گریه نکن تحمل گریه تو یکی رو ندارم.
خیلی دلم میخواست به طریقی به فرشته کمک کنم.او همیشه در سخت ترین لحظه های زندگیم با من بود اما چه میتوانستم بکنم؟به مادرش ایرادی وارد نبود.بالاخره مادر بود و برای دخترش هزار آرزو داشت و مثل همه ی مادران دیگر میخواست ارزوهای برآورده نشده اش را در زندگی دخترش تحقق یافته ببیند.از فرشته خواستم که قبل از ه تصمیمی نظر مادرش را به بکتاش بگوید.قبول نکرد:اصلا نمیتونم قدرتشو ندارم یه جورایی خجالت میکشم.میترسم بهش بربخوره.وقتی یکی مثل مرغ عشق عاشقه و مثل بره رام و مث اسب نجیب من چطوری در این مورد باهاش حرف بزنم؟اونکه هر چی میگم میگه باشه خیلی با مرامه.
با تعجب گفتم:فرشته تو واقعا اینهمه جک و جونور تو وجود بکخان میبینی و اونوقت میخوای زنش بشی؟اونکه یه باغ وحش سیاره!تازه شاید تو هنوز قسمتهای گرگ و شیر و پلنگش رو هم ندیده باشی.
با عصبانیت مشتی به کمرم کوبید و گفت:تو اصلا نمیفهمی من چی میگم و چه حالی دارم!
چرا اتفاقا خوب میفهمم تو حال کسی رو داری که داره از یه باغ وحش کامل بازدید میکن و دلش واسه حیوونای بیچاره میسوزه!
فریاد زد:مریم خفه شو اصلا لازم نکرده واسه من کاری بکنی خیلی بیمرامی نارفیق نالوطی بیمعرفت!
خب بسه بسه دیگه بیشتر از این ازم تعریف نکن فردا من میرم با بکخان حرف میزنم.ایثارو حال میکنی؟حالا هی فحش بده.
فرشته پرید و صورتم رو بوسید.هلش دادم و از جا بلند شدم و در حالیکه از اتاق بیرون میرفتم گفتم:اما فرشته باید پول بلیطمو خودت بدی ها.
بلیط واسه چی؟
بلیط باغ وحش دیگه.
کتابی را کنار دستش بود به طرفم پرت کرد اما به موقع در را بستم و کتاب محکم به در خورد.فرشته همان شب با بکتاش قرار گذاشت.عصر روز بعد پس از پایان کلاسها بکتاش در محوطه ی دانشکده منتظر دیدم.سلام کردم و از او خواستم که با هم قدم بزنیم.برعکس فرشته بسیاری خجالتی بود.اصلا سرش را بلند نمیکرد.انگار سرش را با یک زاویه 45 درجه به گردنش وصل کرده بودند و من متعجب بودم که چطور فرشته را دیده و عاشقش شده!
معذرت میخوام که بجای فرشته من دارم باهاتون صحبت میکنم.شاید باور نکنید اما فرشته خجالت میکشید با شما حرف بزنه.
یکدفعه سرش مثل فنر بلند شد و گفت:پشیمون شده؟
نه نه اصلا اینطور نیست شاید به دلیل علاقه ی زیادش به شما نمیتونست این موضوع رو بهتون بگه.
با بی قراری گفت:خب چی هست این موضوع؟
واقعیت اینه که فرشته مادر خیلی سخت گیری داره که در مورد ازدواج دخترش عقاید بخصوصی داری...
چند لحظه سوت کردم.آرام گفت:خب؟
من باید قبل از هر صحبتی شما رو مطمئن کنم که این عقاید ربطی به فرشته و تفکرش نسبت به شما نداره.
ادامه بدید.
شما فرشته رو چقدر دوست دارید؟
رنگش مثل لبو قرمز شد.یاد حرف فرشته افتادم که او را به اسب تشبیه کرد و خنده ام گرفت اما با دیدن مانی که سمت دیگر خیابان ایستاده بود و مرا نگاه میکرد.خنده رو لبهایم ماسید.نمیدانم چرا همیشه وقتی با پسری صحبت میکردم خودش را بمن نشان میداد.صدای بکتاش مرا بخودم اورد:من اونقدر به فرشته علاقه مندم که بتونم مقابل مخالفتها بایستم.همینو میخواستید بدونید؟
در حالیکه به ایستگاه اتوبوس اشاره میکردم و بطرفش میرفتم گفتم:شما کار منو راحت کردید.به احتمال قوی مادر فرشته با شما برخورد خوبی نخواهد داشت!
نشستم کنارم نشست و به کفشهایش خیره شد:ممکنه این مخالفت بخاطر وضع مالی من باشه؟
بله متاسفانه!
میدونستم که نباید با این وضعیت به کسی علاقه مند بشم امادست خودم نبود.
میفهمم.
من حاضرم هر کاری از دستم بربیاد انجام بدم اگه فرشته بخواد.
حتما خوشحال میشه اینو بهش بگم.
خندید و گفت:بهش نمیاد دختر کمرویی باشه چرا خودش اینو بهم نگفت؟
شاید این یکی از معضلات عاشق شدن باشه که زبون ادم بند میاد.
به فرشته بگید...نه ولش کنید....خودم بهش زنگ میزنم...من از شما...
هنوز حرفش تمام نشده بود که ماشین مانی جلوی ایستگاه اتوبوس ایستاد و بوق زد.بکتاش نگاه متعجبی بمن انداخت.
ببخشید اومدن دنبال من...با اجازه.
اصلا دلم نمیخواست سوار شوم ولی درست نبود جلوی بکتاش چیزی بگویم با اخلاقی که مانی پیدا کرده بود حتما وضع ناخوشایندی پیش می آمد.بدون حرف سوار شدم و مانی راه افتاد.
عیلک سلام!...تو چرا انقدر آروم سلام میکنی که من نمیشنوم؟
حتی سرم را بطرفش برنگرداندم.احتمالا دوباره داشت زمینه چینی میکرد که دعوای جدیدی راه بیندازد.
مانی گفت:انگار اصلادلت برام تنگ نشده قدیما مهربونتر بودی چاکر خانم!
باز هم سکوت کردم.
قهری؟حقیقتا نمیخواستم مزاحم بشم.خیلی منتظر موندم که صحبتهاتون تموم بشه...خوب دیگه کم کم حوصله م سر رفت...خودمونیم زیادی پرچونه بود!تو نمیخوای حرفی بزنی؟من به اندازه ی این جنتلمن هم لیاقت ندارم که باهام حرف بزنی؟اقلا یه کلمه!
چیز قابل عرضی ندارم که بگم.
ممنون از اینکه لب و دهن مبارک رو زحمت دادید!خب میتونی راجع به این پسره که باهات بود حرف بزنی پسر خوش قیافه ایه تاحالا ندیده بودمش.
میتوانستم نفرت را در صدایش تشخیص دهم.با بیتفاوتی که میدانستم آزارش میدهد گفتم:دلیل نداره تو همه ی پسرای دانشکده رو بشناسی.
خنده ای عصبی کرد و گفت:ولی گویا خانم خانمها تصمیم گرفتن اونا رو یکی یکی بمن معرفی کنن درسته؟
خب حالا چه مجازاتی رو باید به جون بخرم؟توهین تحقیر یا شاید هم راحت ترین کار اینبار بزن دندونامو خرد کن چطوره؟
اینرا که گفتم برگشتم و به صورتش نگاه کردم تا تاثیر حرفم را ببینم.چقدر عوض شده بود.بهم ریخته و بیقرار بنظر میرسید و تاثیر حرف من موجی از اندوه بود که در چشمهایش نشست.چند لحظه سکوت کرد دستهایش که محکم به فرمان چسبیده بود آشکارا میلرزید.کمی جلوتر ماشین را متوقف کرد و پیاده شد و کمی فاصله گرفت و من برای اولین بار سیگار را در دستش دیدم.غم عالم به دلم نشست این مانی آن پسری نبود که پدر من تربیت کرده بود.از خودم بیزار شدم.آیا باعث پناه بردن او به سیگار هم من بودم؟پیاده شدم و بجای او نشستم و جلو رفتم.
مانی سوار شو.
بدون حرف سیگار را زیر پایش له کرد و سوار شد.تا چند دقیقه هر دو ساکت بودیم و بی هدف خیابانها را طی میکردیم.
مانی گفت:لازم نبود اینطوری بهم یادآوری کنی که چه غلطی کردم باور نمیکنی که خودم بیشتر از تو رنج میبرم.
با بی حوصلگی سرم را تکان دادم و گفتم:مانی برای چی دوباره اومدی اینجا؟
هنوزم تو عزیزترین و بهترین کس من هستی!
کدوم آدم عاقلی عزیزترین کس زندگیشو اینطوری ازار میده؟تو میدونی که زندگی منو بهم ریختی؟میدونی من دچار ضعف اعصاب شدم؟میدونی ممکنه این ترم هم بیفتم؟تموم زحمات چند ساله ام داره داره از بین میره مانی هنوز خودم نمیدونم به چه جرمی دارم کفاره پس میدم این چه بلاییه که داری به سر من میاری؟چرا نمیذاری خوشبختی ما ادامه داشته باشه؟
من میخوام که تو فقط یه ذره دوستم داشته باشی فقط همین.میخوام که تو...
من چی؟
نابودم نکن مریم دوستم داشته باش!
مانی من دوستت دارم بیشتر از جونم میفهمی برام عزیزی ولی نمیتونم عاشق نو باشم اینو بفهم.نمیتونم اونجوری که تو میخوای دوستت داشته باشم دلم میخواد تا آخر دنیا تو داداشم باشی بهترین برادر دنیا!
چرا؟عاشق کس دیگه ای هستی؟این پسره که الان....
حرفش را قطع کردم:اون پسره اسمش بکتاشه نامزد فرشته ست اونا مشکل دارن.خواستم کمکی کرده باشم همین.
لبخند مثل گل روی صورتش شکفت:چاکر خانم!اینو از اول میگفتی!
دستش را جلو اورد که دستم را بگیرد بی اختیار دستم را عقب کشیدم و مانی در حالیکه سرش را روی صندلی جابجا میکرد و میخندید گفت:مثل اینکه پیشرفتم بد نبوده.چاکر خانم.انگار کم کم داری میفهمی که ما همخون نیستیم من مانی فرزام پدر و مادرم رو تو هرگز ندیدی و تو مریم رادنیا هستی دختر بهترین پدر و مادر دنیا!خیلی ساده ست نه؟
اتومبیل را متوقف کردم و گفتم:مانی جون مامان دست بردار التماست میکنم.
بدون توجه به حرفم گفت:خب داشتی میگفتی فرشته و این پسره که گفتی چه مشکلی دارن که خانم خانما میخواد کمکشون کنه؟
اونا همدیگه رو دوست دارن بکتاش میخواد باهاش ازدواج کنه اما مادر فرشته راضی نیست اصلا نمیخواد پسره رو ببینه!
چرا؟
پسره پولدار نیست یعنی اصلا پول نداره.یه دانشجور فوق لیسانس اس و پاس که میخواد بعد از فارغ التحصیلی تازه بره دنبال کار و پول دربیاره فقط عاشقه!
خودم مخلص تموم عاشقا هستم!راش میندازم.
مانی اشتباه نکن اونا نمیخوان کسی بهشون کمک مالی بکنه اینو که میفهمی؟
آره عزیزم میفهمم راه انداختن آدما که فقط با پول نیست.کاش من اصلا پول نداشتم اما تو دوستم داشتی و زنم میشدی!
با عصبانیت پایم را روی پدال گاز فشردم.ماشین از جا کنده شد و مانی با خنده گفت:آدرس مادر زنو بده ببینم!
واسه چی میخوای؟میخوای بری خواستگاری؟
چرا که نه؟یادته برام کاندیدش کرده بودی؟خوب شاید رو دست این اقا بلند بشم چطوره؟حالا میای با من بریم یه چیزی بخوریم و راجع به مشکلات این زوج عاشق که امیدوارم بیماریشون واگیردار باشه صحبت کنیم؟
هنوز جوابش را نداده بودم که تلفن زنگ زد.ماشین را نگهداشتم و به مانی اشاره کردم جای من بنشیند فرشته بود نگران و عصبی گفت:کجایی تو؟منکه نصف جون شدم.بامرام بمن زنگ میزدی.بکتاش چی گفت؟
گفت خودش بهت زنگ میزنه.
هیچی نگفت؟نگفت نظرش چیه؟
فکر نمیکنم دیگه تو رو بخواد پشیمون شده گفت رضایت خانواده ها شرط اصلی ازدواجه.
صدای فرشته دچار لرزش شد:راست میگی؟
نه.
مریم؟بیمرام درست حرف بزن.
گفت مامانت که خوبه اگه دیو هفت سر هم بیاد جلو نمیترسه و تو رو ول نمیکنه!
فرشته ذوق زده شد و خندید.ادامه دادم:حالا ذوق نکن من از قبل جواب بکتاش رو میدونستم مشکل اصلی مامانته عاشق ندیده!
فرشته پرسید:تو حالا کجایی؟کی میای خونه؟یکی دو ساعت دیگه میام.
کجایی مگه.
با مانی هستم سلام میرسونه.
خاک عالم بر سرت با اون مرامت!تو که داری میمیری براش خب دیگه این قدر نچزون این شوالیه رو!
فرشته فعلا خفه شو کوتاه بیا که بهش سخت احتیاج دارم بعد با هم حرف میزنیم.
از حرف فرشته عصبانی بودم اما مانی لبخند زد و گفت:دعوت که قبول شده آره؟
قراره راجع به بکتاش و فرشته صحبت کنیم بلکه راه حلی پیدا بشه واسه این دختره ی احمق!
مانی با شیطنت گفت:فکر میکنم فرشته میدونه که من...یعنی من و تو...
حرفش را قطع کردم:فرشته میدونه که من و تو بهترین خواهر و برادر دنیا هستیم که بعضی وقتا حتی نمیخواهیم سر به تن اون یکی باشه همین!
مانی گفت:اما دختر زبلیه مطمئنم که میدونه.
مانی بس میکنی یا الان برگردم خونه؟
چاکر خانم هم هستم.صبرم هم زیاده.امشب هم میخوام به معضل بی پولی جوانان عاشق رسیدگی کنم!خیلی هم گشنمه بفرمایید در خدمت باشیم.
دوباره شده بود همان مانی مهربان و خنده رو و من هنوز هم مثل دیوانه ها امیدوار بودم که او به مرور زمان قانع شود که ما با اینکه همخون نیستیم اما خواهر و برادریم.ولی مانی هم انگار امیدوار بود مرا قانع کند که انطوری دلش میخواست دوستش داشته باشم.جریان ما کم کم داشت به یک مبارزه بین من و او تبدیل میشد که هر کدام فقط میخواستیم با اثبات حرفمان دیگری را مغلوب کنیم.آنشب در تمام مدت مانی راجع به بکتاش و فرشته و خانواده ش و خصوصیات آنها از من سوال میکرد و البته یکریز میخندید و شوخی میکرد.ایمان داشتم که مانی از کمک به آنها دریغ نمیکند و مطمئن بودم که در کارش موفق میشود و همینطور هم شد...
هنوز به پایان امتحانات نرسیده بودیم که بکتاش و مانی حسابی رفیق شده بودند.نمیدانم مانی چطور مادر فرشته را راضی کرد که اجازه دهد بکتاش برای خواستگاری به خانه شان برود و هنوز چند ماهی نگذشته بود که آنها تصمیم گرفتند مجلس عقد کنانی راه بیندازند.
چند روزی بود که فرشته دوباره عزا گرفته بود.خانه ی پدرش برای برگزاری مراسم جشن بسیار کوچک بود و بکتاش نه در تهران خانه ای داشت و نه پول اجاره تالار و البته مادر فرشته به هیچ عنوان در مورد گرفتن جشنی که مطابق میلش باشد کوتاه نمی آمد.وقتی فرشته موضوع را برایم گفت ابتدا تصمیم گرفتم به مانی زنگ بزنم اما بعد پشیمان شدم.با خودم گفتم قرار نیست مانی تمام مشکلات بکتاش را حل کند بکتاش خودش هم باشد تکانی بخورد و چاره ای برای مشکلاتش پیدا کند.اما یکی دو روز بعد وقتی در محوطه دانشگاه مشغول تنظیم وقتم برای به موقع رسیدن به ازمایشگاه بودم مانی زنگ زد.نمیدانم جریان را از بکتاش یا مادر فرشته شنیده بود.از من پرسید آیا نظری در این مورد دارم.
مانی بکتاش خودش باید به فکر باشه قرار نیست دائما یه فرشته مهربون از راه برسه و بهش کمک کنه.
مگه فرشته مهربون شده؟
مانی دارم تو رو میگم!

آخر ص 303
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- اسممو عوض کردی؟ اقلاً یه اسمی می ذاشتی که یه کم مردونه تر باشه، زشته آخه جلوی مردم!
- مانی لوس نشو، من کلاس دارم!
- اما من یه فکری براش دارم.
- حرفشم نزن. برای خودشون خوب نیست.
- حالا این دفعه شما اجازه بده، خیلی چاکریم خانم. قول می دم کاری کنم که ضرر به وارث نخوره.
- معلومه چی میگی؟ دیوونه شدی؟
- هر کس سر و کارش با شما بیفته دیوونه می شه!
- مانی خداحافظ!
- جون مانی فقط اینو گوش کن، خیلی چاکریم. یه خونه خیلی بزرگ هست که مال یکی از دوستامه. بعد راجع بهش صحبت می کنیم. اجازه هم لازم نداره. به فرشته بگو م آم می برمش خونه رو ببینه، بقیه تدارکات هم به عهده یکتاش. البت به ظرطی که شما اجازه بدی!
- من این وسط چه کاره ام؟
- شما همه کاره اید. یادت رفته این نونی بود که تو، توی دامن گذاشتی؟ دیگه باید تا اخرش باشی، کار را کرد، آن که تمام کرد! فعلا خداحافظ! خیلی چاکریم.
هم فرشته و مادرش و هم یکتاش حسابی خوشحال بودند. روز عقد را معین کردند و دائم تحت فرمان مادر فرشته در تکاپو بودند. من و ژینا و لیلا به عنوان بهترین دوستان فرشته هر کاری از دستمان برمی آمد انجام می دادیم. فرشته دلش می خواست مراسم خیلی خوب و کلاس بالایی داشته باشد. بیشتر هم به خاطر خوشحال کردن مادرش بود. می خواست مادرش از همه چیز راضی باشد. شب قبل از عقد فرشته مانی زنگ زد و گفت جلوی ساختمان است و می خواهد چند دقیقه ای با من صحبت کند. نمی خواستم جلوی ژینا و لیلا با او کل کل کنم. پایین رفتم و طبق معمول توی ماشینش نشستم. حسابی خودم را آماده کرده بودم تا اگر دوباره حرف عشق و عاشقی را پیش کشید یک دعوای حسابی راه بندازم طوری که برود و پشت سرش را هم نگاه نکند. شق و رق نشستم و به رو به رو خیره شدم. مانی با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
- سلام، چیزی شده؟
بدون این که سرم را برگردانم، گفتم:
- سلام. چی می خوای بگی؟
- هیچی!پشیمون شدم.خیلی واجب نبود.
از لحنش خنده ام گرفت. لبم را گاز گرفتم که نخندم:
- نه بگو، حالا که اومدم پایین.
- می خواستم راجع به خونه ای که قراره عقدکنون فرشته توشه صحبت کنم. باشه یه وقت دیگه.
نمی دانتسم واقعا برای صحبت در همین رابطه آمده بود یا می خواست مرا از رو ببرد. برگشتم و نگاهی به او کردم. خندید:
- آشتی؟....صحبت راجع به خونه است به خدا!
خندیدم و گفتم:
- خب بگو.
- دلم می خواست بدونی این خونه، خونه ی پدربزرگمه. اسمشو حتما شنیدی؛ عظیم زاده!
بی اختیار گفتم:
- پدر شهلا؟!
- آره، پدر شهلا، این همون خونه ایه که مادرم آرزو داشته مراسم عقدش اون جا برگزار بشه و هرگز نشد.
لحن غمگین مانی مرا به سالهای دوری برد که راجع به آن فقط چیزهایی شنیده بودم.
- تو با اونا...یعنی با پدربزرگت مراوده داری؟
- آره تقریبا هر هفته یا دو هفته ای بهشون سر می زنم. مادربزرگم راجع به آرزوی مادرم صحبت کرده بود که می خواسته توی این خونه با رضایت پدرش با محسن ازدواج کنه، اما....اونا آدمای بیچاره ای هستند. یه پیر مرد و پیرزن که یه عمر در آتش یه اشتباه و حسرت یه بخشش زندگی کرده اند. اوایل دلم نمی خواست اونا رو ببخشم. بار اول که به دیدنشون رفتم، رفتم که آزارشون بدم. اما حالا دلم می خواد برای زخم کهنه شون مرهم باشم. می دونم که اگر محسن یا شهلا هم بودن، اونا رو می بخشیدن...هیچ کس نمی دونه، اما این که من می خوام به بهترین صورت برگزار بشه، به خاطر خودمه و شاید...شهلا. دلم می خواد ببینم جشنی که شهلا دوست داشت چطور از آب درمی اومد...نمی دونم می تونم منظورمو بگم یا نه؟ من می خوام گذشته ای رو که اتفاق نیفتاده ببینم، مسخره است، نه؟
- نه، اصلا مسخره نیست.
مانی سکوت کرد. بغض کرده بود، نمی دانم به چه می اندیشید، اما پس از چند دقیقه دستی به صورتش کشید:
- نمی دانم چرا این قدر دلم برای مادر تنگ شده، موافقی الان بهش زنگ بزنیم؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم. به مادر زنگ زد و به او گفت که خیلی دلش تنگ شده. هیچ وقت او را این طور ندیده بودم. این قدر دلتنگ، دلتنگ نعمتی که می توانست داشته باشد و نداشت. صحبت با مادر که تمام شد گفت:
- ناراحتت کردم؟....نمی دونم....ببخش، اما...عجیب دلم تنگه....
دستهایش را روی چشمهایش کشید تا من اشکش را نبینم، اما می دانستم که دلش برای شهلا تنگ شده. دوباره سکوت کرده بود و من گذاشتم تا خودش سکوت را بشکند، چند دقیقه طول کشید، بعد نفس بلندی کشید و به طرفم چرخید و لبخند زد:
- اصل کاری یادم رفت!
از روی صندلی عقب ماشین بسته ای برداشت و به من داد:
- این چیه؟
- دیدم مادر نیست به فکر لباست باشه، من از جانبش تهیه کردم. چاکر خانم.
- مانی من این همه لباس دارم. اگر لازم بود خودم می خریدم.
- گفتم که دوست دارم همه چی عالی باشه، اینکه چیزی نیست، حالا ببین خودم چه تیپی بزنم.
از ژستش خندیدم و گفتم:
- اون وقت شاید فرشته یکتاش رو ول کنه بیاد سراغ تو، بترس از این دختر!
- مگه من بی کس و کارم که بدزدنم. صاحاب دارم مثل پنجه آفتاب! چاکرشم هستم.
- مانی دیگه داری جاده خاکی می ری...کاری نداری؟ الان دیگه عروس و دوستاش کلی نگران من شدن.
- نترس، چند بار سرک کشیدن. دیدن ماشین سر جاشه، من که نمی خوام تو رو بدزدم و به زور ببرمت خونه ام. چاکر خانم. فردا میام نبالت ببرمت آرایشگاه.
- آرایشگاه واسه چی؟
- نمی دونم انگار معمولا خانمها قبل از این جور جشن ها می رن آرایشگاه. گفتم شاید تو و دوستات هم بخواین برین.
- نه لازم نیست، ممنون.
- البته که لازم نیست. معلومه، برمنکرش لعنت،...پس عصری می آم دنبالتون. قبل از اینکه بیام زنگ می زنم. اگر هم کاری داشتی، بهم زنگ بزن.
- باشه، خداحافظ.
- خیلی مخلصیم!
وارد خانه که شدم هر سه بچه ها به طرفم آمدند. فرشته گفت:
- چی شده؟ چه کار می کردی؟
با اشاره به بسته گفتم:
- هدیه می گرفتم!
ژینا گفت:
- دلم هزار راه رفت، چی هست حالا این هدیه؟
- لباس برای عقد کنون خانم!
اشاره به فرشته کردم . فرشته چشمکی زد و گفت:
- خب می اومدی اینجا پرو می کردی بامرام! تو ماشین سخت نبود؟
بسته را به طرفش پرت کردم و گفتم:
- خیلی بی حیا شدی فرشته!
بدون توجه به من بسته را باز کرد. لباس شب زیبایی به رنگ سبز تیره که به زیتونی می زد. قسمتهایی از بالاتنه و دامنش سنگ دوزی شده بود و آستین کوتاهی داشت که فقط کمی از شانه و بازو رامی پوشاند.
با تعجب به فرشته گفتم:
- چطور من اینو بپوشم، مانی دیوونه شده!
فرشته با لبخند گفت:
- کاری نداره بامرام، زیپ پشت لباس رو باز کن و بعد اینجوری بگیرش...
- فرشته، مرض بگیری الهی، اینو بلدم، آخه این....
ژینا گفت:
- مگه چشه؟
اشاره ای به یقه لباس کردم و گفتم:
- خیلی بازه، آستین نداره، اصلا نمی تونم.
لیلا شال را نشانم داد و گفت:
- خب این واسه چیه؟ چرا این قدر ناز می کنی، گلوله نمک!
فرشته گفت:
- تازه بابت این باید حسابی تشکر می کردی، یادت بود؟
- اتفاقا نه، مانی همیشه برای من، مادر و حتی مهدی لباس می خره.
- خب عیبی ندارهف دیر نشده. فردا شب می تونی یه کم تشکر و محبت خرج کنی! ارزششو داره.
لباس و کفش را برداشتم و رو به بچه ها گفتم:
- دیگه بهتره بخوابیم. فردا کلی کار داریم.
در تنهایی به این فکر می کردم که فردا چه کار کنم بهتر است؛ به دل مانی راه بروم و یا باز هم با او لج کنم و بگویم که در انتخابش اشتباه کرده؟ غرق در افکارم بودم که فرشته با لبخند شیطنت آمیزی وارد شد و چشمکی زد:
- خب بقیه شو بگو ببینم!
- بقیه چی؟
- نمی خوای بگی که یکی دو ساعت تو ماشین فقط داشت بهت هدیه می داد...احتمالا خبرای دیگه بوده.
- حرف می زدیم.
- خصوصی بود؟
- برای مانی آره. می دونی فرشته، مانی دلش می خواد جشن عقد تو خیلی خوب برگزار بشه.
- بس که با مرامه طفلک! خیلی نازنینه، خب دیگه....؟
- دیگه بقیه نداره....راستی به مامان هم زنگ زدیم. سلام رسوند و تبریک گفت.
- ممنون، حالاچی کار می کنی؟
- برای چی؟
- لباسو می گم بامرام!
- نمی دونم فرشته، واقعا نمی دونم.
- جون فرشته، فردا شبو خراب نکن، ببین، شال لباسو محکم بپیچ به سر و گردنت و یه گوشه بشین. فقط مانی رو اذیت نکن. حالا مانی به درک، اگه اخمات تو هم باشه من چی کار کنم؟ تو مثلا خدای نکرده بهترین رفیق منی!
- ببین فرشته من اگه این کفش و لباس رو بپوشم و یه کمی هم به خودم برسم، دیگه هیچ کس به عروس محل نمی گذار ها...گفته باشم.
- عرماً...خودت بکشی به گرد من هم نمی رسی!
- شرط می بندی؟
- می بندم.
- من نمی بندم. چون تازگی ها هندونه نایاب شده بامرام!
صبح روز جشن یکی از بچه های دانشکده از صبح به خانه ما آمد. هم من و هم لیلا و ژینا حسابی متحیر بودیم اما بعد فهمیدیم که این از ابتکارات فرشته خانم است که افسون، دوستش، که ارایشگر خوبی هم بود، برای به قول فرشته ساختن سر و وصع ما به ان جا بیاید. دختر شوخ طبع و راحتی بود. اخلاقش شبیه فرشته بود اما کمی آرامتر.
قبل از ظهر یکتاش به دنبال فرشته آمد تا او را به ارایشگاه ببرد. فرشته موقع خداحافظی آرام گفت:
- عصری که همدیگه رو دیدیم بهت ثابت می کنم که خیلی ازت سرترم.
با خنده بازویش را گرفتم و وقتی رویش را برگرداند گفتم:
- می بینیم، مرامتو!
کار افسون عالی بود؛ بهتر از هر آرایشگر دیگری سر و صورت تک تک ما را آرایش کرد؛ موهای منو با استفاده از گل های مریم خیلی ساده اما زیبا درست کرد. بچه ها مشغول تعریف از کارش بودند و من داشتم از دلشوره می مردم. تا حالا با چنین سر و وضعی هیچ جا نرفته بودم. افسون که دلشوره مرا دید خندید و گفت:
- مریم تو خیلی ساده ای! بذار بریم اون جا، اون وقت می بینی که تو از همه ساده تری، حتی از مادر عروس!
عصر از دیدن مانی حسابی جا خوردم. آن قدر شیک لباس پوشیده بود که صد برابر از همیشه زیباتر و خوش تیپ تر شده بود. کت و شلوار زیتونی خوش دوختی پوشیده بود. رنگ پیراهنش روشن بود و کراوات تیره روی ان خودنمایی می کرد. موهای صافش که همیشه آشفته بود، این بار کاملا مرتب براشینگ شده بود. تمام ماشین پر از بوی ادکلنش بود، بدون این که نگاهم کند به را افتاد. چند دقیقه بعد خودش را کمی به طرف من متمایل کرد و آهسته گفت:
- نگات نمی کنم که تصادف نکنم، چاکر خانم!
خانه پدر بزرگ مانی همان چیزی بود که مادر برایم گفته بود. حیاطش باغچه ی تقریبا بزرگی بود با درختهای پیر و گلهای جوان. ساختمان ان قدر بزرگ بود که صدای موزیک حتی به حیاط نمی رسید. همه چیز در ساختمان عالی بود. روی ایوان بزرگ جلوی خانه که با ستون های بسیار بلند به سقفی با یک چلچراغ وصل می شد، ایستاده بودم که مادر فرشته به استقبالمان آمد و خوش آمد گفت و سپس با لحن صمیمانه ای به مانی گفت:
- مانی جان، کجا رفتی تو؟ من پاک گیج شدم. نمی دونم چی کار باید بکنم؟
مانی با خوش رویی همراهش راه افتاد و گفت:
- مشا فقط خونسرد باشید، همه کارها به خوبی انجام می شه، اصلا نگران نباشید.
مات و مبهوت به سالن تزئین شده خیره شده بودم. کم کم دوستانم را یکی یکی می دیدم و برایشان دست تکان می دادم. مانی کمی بعد بازگشت و روبه رویم ایستاد. چند لحظه به من خیره شد و بعد گفت:
- روپوشتو بده ببرم.
اول دو دل بودم اما نگاهی که به اطرافم کردم دیدم حق با افسون بوده. با لبخند روپوشم را درآوردم و به مانی دادم. شاید یکی دو دقیقه فقط خیره خیره مرا نگاه می کرد. شانس آوردم که عروس و داماد وارد شدند و همه ما به استقبالشان رفتیم. فرشته واقعا مانند یک عروسگ زیبا شده بود. یک نفر با اسپند و نقل جلوامد.از پشت دود اسپند همدیگه رو دیدیم، جلوتر رفتم و بغلش کردم، آهسته توی گوشم گفت:
- دیدی من برنده شدم!
از خودم جدایش کردم و ابروهایم را بالا انداختم و گفتم:
- عمراً!
همه جا پر از شور و هلهله بود، مادر فرشته مدام می خندید و برای همه از دامادش تعریف می کرد. با بچه های دانشکده گوشه سالن جمع شده بودیم و مشغول خنده و شوخی و مسخره کردن فرشته بودیم. عده ای از بچه ها وسط سالن مشغول شادی و پایکوبی بودند و مانی مثل یک میزبان مبادی آداب دائماً در حال خوش آمد گویی بود.
لیلا گفت:
- مریم آقای فرزام با خانواده عروس یا داماد نسبتی دارد؟
- نه مامان فرشته به عنوان مدیر تشریفات استخدامش کرده، بهش می آد؟
- من می دونستم آقای فرزام این قدر صمیمی و خاکیه، اصلا بهش نمی آد. همیشه فکر می کردم آدم جدی و مغروری باشه.
مانی را که مشغول پذیرایی از خانم مسنی بود صدا زدم و گفتم:
- مانی کمک لازم داشتی، خبرم کن.
با لبخند به طرفم آمد، وقتی نزدیکم شد آهسته گفتم:
- دختر شوهر دادن سخته نه؟
- چه جور هم! خدا کنه این چند ساعت به خوبی بگذره، منم از دست اسن ملکه عذاب نجات پیدا کنم، بیچاره یکتاش ساده دل چی بکشه از دست این!
و با چشم به مادر فرشته اشاره کرد.
هنوز حرفش تمام نشده بود مادر فرشته به طرفمان آمد و رو به مانی گفت:
- چی شده پسرم؟ مشکلی پیش اومده؟
مانی خودش را جمع و جور کرد و با خنده گفت:
- نه، اومده بودم به مریم جون بگم که چقدر این لباس بهش می آد. مثل ماه شده، نه؟
از خجالت سرخ شدم اما مادر فرشته با خنده گفت:
- انشا...روزی مریم جون عروس بشه، خیلی عروس خوشگلی می شه!
مانی دوباره به من لبخند زد و با شیطنت گفت:
- سلیقه منه دیگه!
و وقتی چشمهای عصبانی مرا دید گفت:
- منظورم لباسشه، خیلی قشنگه، دستم درد نکنه!
می دیدم که دخترها با تحسین مانی را نگاه میکنند. آرزو می کردم از بین این همه دختر یکی را انتخاب کند ولی به هیچ کدامشان حتی نگاه هم نمیکرد ودر عوض چهار چشمی مواظب من بود. سعی می کردم بی تفاوت باشم. بی تفاوتی من مانی را د رعشقش حریص تر می کرد. فشته بعد از تمام شدن مراسم سنتی و رسمی عقد چند دقیقه ای به جمع بچه ها پیوست. برایش دست زدیم و هورا کشیدیمم. سوت زدیم و هر ادا و اصولی که بلد بودیم درآوردیم. فرشته هم گویا فراموش کرده بود که مهمترین شخصیت مجلس است و اینجا دانشکده نیست، حسابی مشغول خنده و لودگی بودیم. به قول ژینا، فقط سوت نمی زد. همان طور که سربه سر بچه ها می گذاشت آرام کنار گوشم گفت:
- بیچاره همه بچه ها فهمیدن بارو عاشقته، از فردا سازشون برات کوکه، ولی خودمونیم ها، خیلی خوشگل شدی، من جاش بودم همین امشب می دزدیدمت و به زور عقدت می کردم. این حال نداره بی مرام!
آرام نیشگونی از بازویش گرفتم و به مانی و یکتاش که به طرف ما می آمدند اشاره کردم. فرشته فوری رویش را به طرف آنها چرخاند و به مانی که نزدیک ......

تا پایان صفحه 313
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
میشد گفت:آقا مانی خیلی زحمت کشیدی این مدت انشالله من و بکی تلافی کنیم.بکی برام گفت که چقدر لطف کردید.
مانی در حالیکه دستش را به علامت شرمندگی روی پیشانی میکشید گفت:تو رو خدا این حرفارو نزنید برنامه ی شما روی عشق ردیف کرد ما چه کاره ایم؟شما که یادت نرفت سر عقد برام دعا کنی آره؟
فرشته نگاهی بمن کرد و با لبخند گفت:مگه میشه یادم بره؟تازه اونموقع که بکی بیمرام سرشو گذاشته بود کنای گوش من و همه فکر میکردن داره راز و نیاز عاشقانه میکنه داشت میگفت دعا کردی برای آقا مانی؟
مانی گفت:دستش درد نکنه.
بعد رو بمن کرد و گفت:مریم چند دقیقه وقت داری؟کارت دارم.
همراهش بطرف دیگر سالن رفتم.از دور چشمم به قاب عکس بزرگی افتاد که یک عکس قدیمی در آن بود.انگار قبلا دیده بودمش.
پرسیدم:مانی اون عکس کیه؟
جلوتر رفتم.حدسم درست بود.عکسی از محسن و شهلا بود.مانی چند لحظه بی صدا به عکس نگاه کرد.سپس به گوشه ای که خلوت تر بود اشاره کرد.نشستیم.چندبار دستی به موها و صورتش کشید.برای گفتن مطلبی دل دل میکرد.
مانی چی شده؟
کمی من من کرد و بعد گفت:اگه یه خواهشی ازت بکنم قبول میکنی؟
راجع به چی؟
مانی گفت:مادرجون و پیرمرد بالا هستن...من خیلی از تو براشون حرف زدم.
مانی!
اونا نمیدونن که تو....نمیدونن که تو منو دوست نداری خیال میکنن تو هم نه به اندازه ی من ولی یه کم دوستم داری!همیشه ازم خواستن که تو رو ببرم پیششون ولی من هر بار یه بهانه ای تراشیدم.امشب با خودم گفتم حالا که اینجایی شاید قبول کنی ویه سری بهشون بزنی...ببین تو اصلا مجبور نیستی قبول کنی...اگه ناراحت میشی و شبت خراب میشه...این فقط یه پیشنهاده و میدونم که یه کمی هم خودخواهانه ست.
در آن لحظه شاید بیشتر به دلیل کنجکاوی خودم برای دیدم عظیم زاده ها بود که به مانی گفتم:کجا باید بریم؟
با تعجب نگاهی بمن کرد و گفت:می آی؟
سرم را تکان دادم و از جا برخاستم.مانی مرا بسمت پله های عریض و طویلی که به طبقه بالای ساختمان کشیده بود هدایت کرد.هنوز به اخر پله ها نرسیده بودیم که گفت:مریم...اونا خیال میکنن تو نامزد من هستی!...منظورمو میفهمی؟
منظورش را میفهمیدم.او میخواست که من نقش یه نامزد عاشق را بازی کنم خواستم برگردم اما انگار دستی مرا گرفته بود و بالا میکشید.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:باشه بریم.
مانی جلوی در بزرگ چوبی منبت کاری شده ای ایستاد و نگاه تشکر آمیزی نثار من کرد و در زد.صدایش بلندش را میشنیدم که سلام میکرد و قربان صدقه ی کسی میرفت.چند ثانیه بعد برگشت و دست مرا گرفت و داخل برد و با خنده گفت:اینم حوری بهشتی ای که قول داده بودم بیارمش اینجا...
و رو بمن کرد و گفت:مریم مادرجون و پدرجون خیلی دوست داشتن تو رو ببینن.
جلو رفتم و با مهربانی صورت چروکیده پیرزنی را که به احترام من برخاسته بود بوسیدم و گفتم:از اونچه مانی گفته بود خیلی ملوستر هستید حتما مانی ترسیده حسودی کنم که راستشو نگفته.
بعد به سمت پیرمرد رفتم و دستش را که میلرزید گرفتم و گفتم:خیلی دلم میخواست شما رو ببینم.
به زحمت قدمی برداشت و پیشانی مرا بوسید.بین انها نشستم:خیلی وقت بود میخواستم بیام ببینمتون اما این بدجنس همیشه کار داره البته بعضی وقتها هم من کار داشتم.
رو به مانی کردم و ادامه دادم:مانی بخاطر اینکه منو زودتر نیاوردی اینجا دو روز باهات قهر میکنم!خوبه مادرجون؟
پیرزن که انگار از لوس بازی من خوشش آمده بود گفت:هر وقت اذیتت کرد بیا بخودم بگو تا حسابشو برسم.دلش میاد دختر نازی مثل تو رو اذیت کنه؟عظیم زاده ببین بچه م چه خوش سلیقه است.
پیرمرد لبخندی به مانی زد و گفت:پدرش هم خوش سلیقه بود.
مانی هاج و واج بمن نگاه میکرد انگار نقشم را بهتر از آنچه انتظار داشت بازی میکردم.
مادرجون گفت:ببینم عزیزم پدرت مادرت خوبن؟
ممنون خوبن.
مادر جون گفت:مادرت از ما چی برات گفته؟
نمیدانستم چه بگویم دست چروکیده اش را در دستهایم گرفتم و نوازش کردم:حقیقت اینکه مادرم شناخت زیادی از شما ندارن اما هر وقت که از شهلا جون حرف میزنن میگن از رفتار و اخلاقش معلوم بوده که پدر و مادر متشخصی اونو بزرگ کرده بودن مادرم هنوزم عاشق شهلا جونه.
بعد دوباره خودم را لوس کردم و گفتم:اما وقتی مانی منو اذیت میکنه نمیدونم به کی رفته؟خیلی بدجنس میشه بعضی وقتا دو...روز ...بهم زنگ نمیزنه!
پیرمرد گفت:این اخلاقش حتما به پدرش رفته!
با مهربانی نگاهم را در چشمهای پیرش دوختم و گفتم:حق با شماست پدرجون.بعضی وقتا فکر میکنم نکنه یه نفر دیگه رو پیدا کرده باشه.
پیرمرد به زحمت خندید و گفت:غلط میکنه از اینکارا بکنه...
مانی که تا این لحظه ساکت مانده بود بلند شد و گفت:یواشتر مریم دیگه نمی آرمت اینجا عجب بلا گرفته ای شده به این زودی داره علیه من توطئه میکنه!
دوباره رو به پیرزن گفتم:میبینی مادرجون الان میخواد دعوام کنه.
پیرزن نگاهی به مانی کرد و گفت:حالا فهمیدم چرا دیگه کمتر بما سر میزنی هرکس دیگه ای ام جای تو بود این اتیش پاره رو ول نمیکرد بیاد سراغ یه پیرزن و پیرمرد چروکیده!
دست پیرزن را روی صورتم گذاشتم و گفتم:تو رو خدا این حرفو نزنین اینجوری از خودم بدم میاد.
پیرمرد سرفه ای کرد و گفت:خب مانی جان کی قراره عروسی کنین...
مانی مستاصل بمن نگاه کرد و من با خنده گفتم:بفرما آقا مانی تو نبودی میگفتی باید از مادرجون و پدرجون اجازه بگیرم؟بفرما حالا هی امروز و فردا کن میدونین مانی بهم چی میگفت؟میگفت اول باید مادرجون و پدرجون تو رو بپسندن تا بعد من تصمیم بگیرم!پدرجون شما منو میپسندین؟
پیرمرد با خنده سری تکان داد و من رویم را به سمت پیرزن چرخاندم و گفتم:شما چی مادرجون؟تو رو خدا نه نگین!
مادرجون گفت:انگار دوباره شهلا اومده بعد از اون تموم شلوغی این خونه رفته بود.الان که تو اومدی حس میکنم خدا دوباره بمن یه دختر ملوس داده.
حس کردم تا کار به جاهای باریک نکشیده باید به این بازی مسخره خاتمه دهم بنابراین با عشوه و لبخند رو به مانی گفتم:فکر میکنم دیگه مادرجون و پدرجون رو خسته کردیم بهتره بریم.
مادرجون گفت:چند دقیقه صبر کن دخترم.
پیرزن با زحمت بلند شد و سنگین بسمت یکی از اتاقها رفت.دیگر به مانی نگاه نمیکردم سعی میکردم عادی باشم.خیلی طول نکشید که مادرجون برگشت یک جعبه قدیمی به دست داشت.به سختی نشست و با صدای ارام و غمگینی گفت:وقتی شهلا رفت تمام شادیهای زندگی ما رو با خودش برد.وقتی شنیدیم که بالاخره با محسن ازدواج کرده تصمیم گرفتیم همه چیز رو فراموش کنیم.شهلا تنها دختر ما بود تنها امید ما ما امیدوار بودیم که اونا هم فراموش کنن و به دیدن ما بیان یعنی من مطمئن بودم که می آن.با عظیم زاده رفتیم و برای ازدواجشون هدیه خریدیم.بالاخره که یه روز می اومدن!اما اونارو ما رو نبخشیدن نیومدن.هرگز دیگه دخترمو ندیدم.اما همیشه فکر میکردم که بالاخره یه روز این هدیه رو به دخترم میدم.دیدی عظیم زاده؟دیدی حق با من بود؟حالا میخوام اینو به شما بدم دخترم.
دیدن چشمهای خیس پیرزن مرا متالم کرده بود دستش را بین دستهایم گرفتم و بوسیدم و گفتم:اما مادرجون ما که هنوز..
مادرجون گفت:نه عزیزم من دیگه به فردای خودم امید ندارم میترسم دوباره شکست بخورم.
در جعبه را باز کرد و یک سنجاق کراوات طلا که نگینهای زیبایی داشت خارج کرد و بمن داد:بیا عزیزم اینو برای مانی ببند برای محسن خریده بودمش.
ناچار بلند شدم و روبروی مانی ایستادم و سنجاق را به کراواتش وصل کردم.شاید تا آن روز من هرگز اینقدر به مانی نزدیک نشده بودم حتی گرمی نفسهایش را حس میکردم.هنوز ننشسته بودم که مادرجون یک گردنبند زیبای جواهر را بسمت مانی گرفت:تو هم اینو به گردن قشنگ دخترم ببند.
از شدت استیصال دلم میخواست گریه کنم کاش هرگز به اینجا نیامده بودم.
مانی گفت:اجازه هست؟
مانی گردنبند بدست روبرویم ایستاده بود.نگاهی به پیرزن و پیرمرد انداختم.انگار میخواستند با این گردنبند تمام عشقشان را به شهلا مانی و من وبال گردن من کنند.به فکرم که رسید که از آنجا از آن خانه و از همه ی آنها که مرا اینگونه به دام انداخته بودند.فرار کنم.اما با اولین قدم دوباره نگاهم به چشمهای پژمرده و خیس پیرزن افتاد چه انتظاری در چشمهایش خانه کرده بود.دوباره مانی نزدیک شدم.مانی هر دو دستش را زیر موهایم برد سعی داشت زنجیر را ببنند اما انگار او هم چون من شوکه شده بود.گرمای نفسهایش دوباره روی گردنم پخش شد.انگار به سیم برق وصل شده بودم.هیچ حرکتی نداشتم مانی زنجیر را بست و آهسته کنار گوشم گفت:گوشواره هاشو هم خودم برات میخرم!
و بعد موهایم را مرتب کرد و با صدای بلند گفت:مبارک باشه خیلی بهت میاد.
مثل مرده به او نگاه میکردم.انگار تمام رنجم را در چشمهایم دید.پر اندوه روی مبل نشست و دستی به صورتش کشید.من هنوز مات و بی حرکت ایستاده بودم اما پیرزن و شوهرش هر دو دوباره برخاستند و مرا بوسیدند.باید چند دقیقه دیگر هم تحمل میکردم.با خودم مریم خر نشو همه چی رو بهم نریز ببین چقدر خوشحالشون کردی نذار بفهمن داری میری یه کم طاقت بیار.
با لبخند صورت هر دوی آنها را بوسیدم و گفتم:خیلی قشنگه اینهمه مهربونی رو چطور جبران کنم؟
مادرجون گفت:همینکه پسر منو خوشبخت میکنی کافیه!
به مانی نگریستم هنوز بیحرکت و غمگین آنجا نشسته و به روبرویش خیره شده بود.قادر نبودم با او صحبت کنم.نمیتوانستم از او بخواهم چند لحظه ای دیگر هم بخندد تا از این زوج پیر خداحافظی کنیم.اینبار پیرمرد مانی را صدا کرد:مانی جان یه کاری برای من میکنی؟
بفرمایید پدرجون.
میشه از پایین عکاسو بیاری اینجا انعام خوبی بهش میدم.میخوام با عروسم عکس بگیرم.
مانی بمن نگاه کرد.با نگاه میپرسید که چکار کند.و منهم نمیدانستم.گفت:کاش میذاشتین برای یه وقت دیگه.
تو مگه میدونی ما چقدر وقت داریم پسرجون؟
دوباره مانی بمن نگاه کرد.با چشم اشاره کردم برود.چند دقیقه بعد برگشت.با مادر بزرگ و پدر بزرگش چند عکس انداختیم و بعد پیرمرد به عکاس گفت:چند تا عکس قشنگ از بچه های من بگیر میخوام یه دونشو توی اتاقم بذارم و همیشه ببینمشون.
عکاس هم از حال من و برنامه ای که اجرا کرده بودیم خبر نداشت تزهای مختلفی برای عکسهای ما میداد.میدیدم که مانی سعی میکند طوری رفتار کند که ناراحت نشوم.احساس میکردم در نبردی که با مانی داشتم مغلوب شده ام.بالاخره تمام شد و ما کبوترهای پیر را تنها گذاشتیم و بیرون آمدیم.عصبانی نبودم.غمگین بودم.نمایش تمام شده و تمام انرژی و نیروی من تحلیل رفته بود.دلم میخواست جایی دراز بکشم و چشمهایم را ببندم.به وسط پله ها که رسیدیم مانی گفت:مریم...خیلی ناراحتی؟
نه من اینکارو بخاطر مادربزرگت کردم.
تو خیلی خوبی ممنونم خیلی خوشحالش کردی...اونجا که بودیم فکر میکردم کاش تو همیشه همینطوری بودی اینقدر مهربون و عاشق!
مانی لطفا رویاهایت را با واقعیت قاطی نکن.
دستم را بطرف گردنم بردم تا گردنبند را باز کنم.
مانی گفت:چه کار میکنی؟
این مال من نیست من نقش کسه دیگه ای رو بازی کردم.
دستش را روی گردنبند گذاشت.یک قدم عقب رفتم.متوجه شد و دستش را پایین اورد.
لطفا نگهش دار.حتی اگر هیچوقت با من ازدواج نکنی ولی این گردنبند مال توئه فقط مال تو.تازه اینکه هدیه ی من نیست اونا بهت دادن این برای من فقط دلگرمیه.
مانی من از دست تو چکار کنم؟
هیچی فقط یه کم بخند حیف چال به این قشنگی نیست قایمش میکنی؟الان هم اگه اخم کنی یا غصه بخوری بجون خودت که میخوام دنیا نباشه همه چی رو میریزم بهم و میذارم میرم.تو قول دادی که ناراحت نباشی اونهم تو همچین شبی که من دارم از خوشحالی بال در می ارم بخند دیگه تو اصلا از چی ناراحتی؟
من ناراحت نیستم خسته ام.
حالا چه وقت خسته شدنه؟تازه اول شبه ببین همه چقدر پر انرژی هستن.میخوای برگردی بالا پیش مادرجون بخوابی؟اونم احتمالا الان خسته ست و میخواد بخوابه.
مانی؟بسه دیگه.
باید بخندی و بیای پایین مرگ مانی بخند.
از ادا و اصولش واقعا خنده ام گرفته بود.چقدر این پسر مهربان و با محبت بود.
با خنده گفتم:خیلی خوب حالا اجازه میدی برم پایین؟
فرشته و بکتاش بین بچه ها بودن.کنار ایستادم و به فرشته چشم دوختم.چقدر خوشحال و بی غم بودم.به اطراف سالن چشم گرداندم لیلا با یکی از همکلاسیهایش صحبت میکرد.مانی در حالیکه بطرف حیاط میرفت با موبایلش حرف میزد خوشحالی از تمام صورتش پیدا بود داشت با کسی خوش و بش میکرد.به سمت دیگری نگاه کردم فرشته بطرف من می آمد سعی کردم لبخند بزنم:کولاک کردی دختر!چه خبره
فرشته گفت:شما اول بگو ببینم خوش گذشت؟
البته که خوش میگذره شکر خدا که همه چیز بر وفق مراد علیا مخدره مادرتون هست!
خودتو به اون راه نزن پرسیدم خوش گذشت؟
کجا؟
من که نمیدونم فقط دیدم یه نفر تو رو با خودش برد طبقه بالا با مرام!
مرده شور تو رو ببرن با این حرف زدنت.
خیلی خب فحش بده فقط بگو ببینم چه خبر بود؟
اشاره به گردنبند کرد:خیلی قشنگه بالاخره با یک گردنبند خر شدی؟
فرشته این چه طرز حرف زدنه؟
ببخشید خانم با کلاس میخواستم بگم با یه قلاده اغفال شدید؟
فرشته بکتاش داره دنبالت میگرده برو تا پشیمون نشده بره سراغ یکی دیگه!
فرشته در حالیکه به سمت بکتاش میرفت گفت:آخرش که میفهمم!
به سراغ چند تا از دوستانم رفتم که کنار سالن ایستاده بودند و با آنها مشغول صحبت شدم کمی بعد لیلا هم به ما پیوست:مریم میدونی ساعت چنده؟
نه چطور مگه؟
شب از نیمه گذشته بهتره دیگه بریم خونه.اگه اقای فرزام گذاشته بود

آخر ص 323
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ماشینو بیارم، مزاحم شما نمی شدم.
- این چه حرفیه، به این زودی فراموش کردی ما یه تیم هستیم، ژینا کو؟
با دست به طرف دیگر سالن اشاره کرد. ژینا با یکی از پسرهای دانشکده که دوست یکتاش بود مشغول صحبت بود. خنده ام گرفت:
- اینم افتاده تو خط عاشقی؟
لیلا شانه هایش را بالا انداخت وگفت:
- چه عرض کنم؟
- تو برو اینو یه جوری راضی کن، من هم مانی رو پیدا می کنم.
نگاهی به اطراف انداختم، مانی نبود. بیرون رفتنش از سالن را دیده بودم. احتمالا در ایوان یا حیاط بود. از سالن خارج شدم و به اطراف نگاهی انداختم و خشکم زد. مانی دستش را دور شانه ی رضا انداخته بود و با هم به طرف ساختمان می آمدند. مانی از ته دل می خندید و رضا مشغول تعریف کردن بود و دستش را مرتب در هوا تکان می داد. خواستم برگردم و قبل از این که مرا ببیند خودم را در شلوغی سالن گم کنم اما دیر شده بود. اول رضا و بعد مانی متوجهحضور من شدند، مانی بی خبر از حال من جلو امد :
- مریم، چرا تو تاریکی ایستادی؟....ببین کی اومده!
رضا حیرت زده به من نگاه می کرد. خودم را محکم گرفتم و گفتم:
- حالتون چطوره آقای معتمد...چطور این قدر دیر؟
به جای رضا، مانی گفت:
- رفیق به این میگن، برای این که من به این جشن و کاراش برسیم، به جای من رفته بود همدان و حالا هم به خاطر یکتاش سعی کرده خودشو برسونه، بریم تو، حتما خیلی خسته ای.
بدون توجه به رضا به مانی گفتم:
- اومده بودم بگم ما رو به خونه برسونی، بچه ها خسته شدن!
مانی رضا را به داخل ساختمان هدایت کرد و بعد آهسته به من گفت:
- به خاطر رضا که تازه رسیده نیم ساعت دیگه صبر کنید.ممکنه؟ زشته فوری تنهاش بذارم.
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- امشب که همه چی ممکن شده، اینم روش!
مانی گفت:
- چاکر خانم، خیلی با معرفتی!
با هم به سالن برگشتیم. و من به طرف لیلا رفتم و جریان را برایش گفتم. رضا و مانی کنار یکتاش و فرشته ایستاده بودند و با هم صحبت می کردند و می خندیدند. با دیدن رضا دوباره دلم گرفت. یاد گذشته مثل صفحه ای بزرگی پیش چشمم ظاهر شد. روزهای اشنایی با رضا، رفتن او، فرخنده، بیمارستان و کلبه جنگلی. خودم را با بشقاب میوه ای مشغول کردم، اما دلم می خواست ببینمش، زیر چشمی مواظبش بودم و می دیدم که هر چند لحظه یک بار به من نگاه می کند. مانی سرحال و سرخوش مشغول گفتگو بود. خدایا چرا هر وقت که تصمیم می گرفتم با مانی کمی مهربانتر باشم و به حرفهایش فکر کنم، سر و کله رضا پیدا می شد؟ انگار همیشه خودش یا خاطره اش همراهم بود و حالا امشب دوباره آمده بود و من حس می کردم که هنوز هم مثل روز اول عاشقش هستم، شاید هم بیشتر، چون به خاطرش رنج کشیده بودم و رنج ها همیشه در ذهن آدم پایدارترند. رضا داشت به سمت من می آمد. خودم را با پوست کندن سیبی سرگرم کردم تا نفهمد که منتظر آمدنش هستم. اما درست در چند قدمی من راهش را کج کرد و به سمت دیگر رفت. سرم را که بلند کردم. دیدم با لیلا صحبت می کند و انگار عمداً می خواست بیشتر از همیشه صمیمت به خرج بدهد. داشتم از غصه می مردم. باد حرفهاش افتادم روزی که گفت دیگر نمی خواهد مرا ببیند تا بتواند به زندگیش برسد. محبت چیز عجیبی است، وقتی کسی ار دوست داری، انگار بدیهایش را نمی بینی یا آنها را قبل از این که باور کنی، غربال می کنی.....
حس کردم کسی کنارم نشست:
- چطوری؟
با کمی دستپاچگی گفتم:
- خوبم، ممنون.
- خیلی فرق کردی. از دیدنت شوکه شدم.
- آدما همیشه در حال تحول هستن، گاهی خوب و گاهی بد.
- گاهی وقتا هم به جای خود آدم، اطرافش متحول می شه و مثل یه موج سنگین آدمو می بره، یه وقت نگاه می کنی، می بینی کسانی رو که می شناختی، دیگه غریبه شدن.
باز هم داشت خودش را توجیه می کرد. پوزخندی زدم و گفتم:
- همیشه هم نمی شه، همه چی رو گردن موج انداخت. مثلا اگه ما یک دفعه تصمیم بگیریم، یه نفر رو مثل آشغال از زندگیمون دور بندازیم و بهش بگیم دیدنش برای سلامتی ضرر داره، دیگه تقصیر دنیا نیست!
رضا جواب نداد. انگار داشت حرفهایم را در ذهنش حلاجی می کرد یا شاید به دنبال جواب مناسبی برای تبرئه خود می گشت. به مانی نگاه کردم. حواسش به ما بود. به او لبخند زدم و اشاره کردم که بیاید.
- روزی که به خاطر مرگ فرخنده اومدی، فرصت نشد تشکر کنم. خیلی لطف کردی.
چشمم به مانی بود که نزدیک می شد:
- من به درخواست کسی نیومده بودم که توقع تشکر داشته باشم. فرخنده با من و فرشته دوست بود. من آرزو می کردم اون زندگی خوبی داشته باشه. از مرگش خیلی متاسف شدم. فکر می کنم زندگی برای شما بدون فرخنده واقعا سخت شده باشه. امیدوارم بتونین تحمل کنین.
مانی کنارم نشست، دستم را گرفت و گفت:
- بهتر نیست راجع به زندگی حرف بزنی؟ تو دلت می خواد همیشه برای همه چیز غصه بخوری؟ مگه نمی دونی دنیا در حال چرخیدن و قِل خوردنه، بلند شو تا نخورده تو سرمون ازش لذت ببریم چاکرتیم!
- مانی، می شه ما رو ببری خونه، خسته ام.
- بفرما، چشم مامان بزرگ، بذار اول رضا رو با این بچه ها آشنا کنم بعد بریم، عجب بچه های باحالی هستن رضا، بیا برات بگم چی می گفتن، انگار من و تو خیلی از مرحله پرتیم!
با نگاه از من عذر خواهی کرد و ادامه داد:
- بیا رضا، شنیدنش برای خانمها خوب نیست!
هر دو از من دور شدند و چند دقیقه بعد در جمع بچه ها از خنده ریسه می رفتند. به انها نگاه کردم. دو نفری که در زندگیم، بیشتر از همه دوستشان داشتم. لیلا را دیدم که به طرفم می آمد:
- مریم جان، فکر نمی کنم آقای فرزام از این جا دل بکنه، نگاشون کن، انگار تازه شروع کردن به جوک گفتن.
- لیلا بشین، بذار یه کم خوش باشن، فوقش یکی دو ساعت دیگه هم سر پا باشن، مطمئن باش همه شون کم کم به مایه آرامش احتیاج پیدا می کنن.
- مایه ارامش؟
- خوابو می گم، همینی که الان من خیلی بهش نیاز دارم.
- من هم.
بالاخره مانی رضایت داد ما را به خانه برساند. حاضر شدیم و برای خداحافظی پیش فرشته و یکتاش رفتیم. فرشته آرام زیر گوشم گفت:
- مواظب باش! فکر می کنم مانی تصمیم خودشو گرفته، می خواد بدزدتت! از حرفایی که به یکتاش می زد فهمیدم!
با مانی نگاه کردم. داشت با یکتاش حرف می زد.
مانی گفت:
- آقا یکتاش قرارمون یادت نره، مشکلی هم پیش اومد، خبرم کن. تلفن رو بهت دادم که؟ من شاید چند روزی نباشم، البته رضا هست.
بعد رو به من کرد:
- مریم خانم، بریم؟
یاد حرف فرشته افتادم و با ترس پرسیدم:
- کجا؟
فرشته زد زیر خنده و مانی با تعجب گفت:
- تا الان که داشتی منو کچل می کردی.
محکم به پهلوی فرشته کوبیدم و آهسته گفتم:
- لال بشی الهی با این حرف زدنت!
مانی گفت:
- حالا بریم یا بمونیم؟
- نه، نه بریم.
- رضا زود برمی گردم. اتاقت هم بالا حاضره اگه خسته شدی می تونی بری بخوابی!
بازار خداحافظی داغ شده بود و همه سرگرم بودند. رضا دوباره به طرفم آمد و گفت:
- از دیدنت خیلی خوشحال شدم.
بی تفاوت گفتم:
- ممنون.
سعی کردم به چشمهایش نگاه نکنم. سرم را پایین گرفتم تا متوجه حالم نشود و خیلی زود خودم را به ماشین مانی رساندم. در طول راه لیلا و ژینا مشغول تعریف از مراسم بودند و مانی هم هر اتفاق بامزه ای که برایش افتاده بود با آب و تاب تعریف می کرد. آن قدر از اخلاقیات مادر فرشته و عکس العمل های بکتاش تعریف هایی بامزه ای کرد که همه ما از خنده ریسه رفتیم. جلوی خانه، لیلا و ژینا خیلی زود خداحافظی کردند و وارد خانه شدند.
مانی گفت:
- امشب شاید بهترین شب زندگی من بود. فقط هم به خاطر تو. چاکر خانم.
- فردا که هوا روش شد، امشب تبدیل یه خاطره می شه. همین
- اما من امیدوارم این خاطرات تبدیل به واقعیات بشه.
- مانی، بابت همه چی ممنون.
- مثلا چی؟
- لباس، کفش، رفت و آمد و آشنایی با کبوترای پیر، گردنبند.
- نمی دونی که چقدر خوشحالم کردی، عاشقت شدن. مثل من! حسابی خودتو تو دلشون جا کردی. ببینم مریم، فردا وقت داری بریم بیرون؟
- کجا مثلاً؟
- بگردیم، خرید کنیم. غذا بخوریم. چاکر و مخلص بشیم.
- نه مانی، نمی تونم. این روزا خیلی سرم شلوغه، تو هم برو به زندگیت برس. راستی به این دوستت که بهمون خونه داده بگو ما تا یکی دو ماه دیگه خونه رو بهش پس می دیم، شاید بخواد براش برنامه ریزی کنه. اگه می دیدمش خودم ازش تشکر می کردم. لطف بزرگی بود.
- چشمف بهش می گم، چاکر خانم، اتفاقا فکر می کنم قراره اجاره اش بده به یه زوج جوون، شاید هم با خودم آوردمش که خودت ازش تشکر کنی، خوبه؟
- آره ممنون. کاری نداری؟
پیاده شدم و مانی هم مثل همیشه تا وقتی وارد ساختمان شدم ایستاد و بعد دستی به علامت خداحافظی بالا آورد و حرکت کرد.

********************* ******************************************

مریم برخاست و روبه روی قاب عکسی که به دیوار اتاقش بود ایستاد. حس کردم به خاطرات شبی که برایم تعریف کرد برگشته است. درون قاب، عکسی بود از خودش و مانی.
تمام اجزای صورت مانی می خندید. یک دستش دور شانه های مریم حلقه و سرش را کمی به طرف او متمایل کرده بود. لبخند مریم کمرنگ تر و محتاطانه تر بود. کنار مریم ایستادم و آرام طوری که افکارش پریشان نشود. پرسیدم:
- این عکس مال همون شبه؟
سرش را به علامت تایید تکان داد و من برق اشک را در چشمهایم دیدم. دستم را روی شانه اش گذاشتم و داشت با خودش حرف می زد:
- کاش قدر اون شب رو دونسته بودم. مانی راست می گفت، اون شب بهترین و قشنگترین شب زندگی ما بود. شبی که من می تونستم هر لحظه تکرارش کنم و نکردم!
- مانی بعد از اون شب چی کار کرد؟
مریم به طرفم چرخید و گفت:
- خسته نشدی؟
- نه، دلم می خواد بقیه شو بگی!
- خیال می کنی دارم قصه می گم؟
- نه اصلاً، فقط می خوام حرف بزنی!
- می دونی ستاره، من یکی دو سال زیر نظر روانکاو خیلی زبده بودم. الان با این حرفت، منو به یاد اون انداختی، بعضی وقتا وادارم می کرد که حتی خصوصی ترین افکارم را براش بگم!
- ضرر کردی؟
- نمی دونم، فکر نمی کنم، گرچه به نظر خودم سودی نداشت ولی پدر معتقده که اون خیلی بهم کمک کرده.
- خب، پس بقیه شو بگو!

فصل نه

یکی دو ماه اخر تحصیل همه ما سخت مشغول بودیم. آخرین امتحانات را در پیش داشتیم. می خواستیم که زحمتمان به بار بشیند ، روزها در دانشکده سپری می کردیم. شبها صحبتی جز درس و امتحان نمی شد و بالاخره روزهای سخت امتحان گذشت و روزهای سخت تر جدایی ما از هم فرا رسید. همه در برزخی از غم و شادی گرفتار بودیم، شادی از حس بازگشت به حریم امن خانه و غم دور شدن از دوستانی که سالها با هم زندگی کرده بودیم، خندیده بودیم. گریسته بودیم و غم غربتمان را قسمت کرده بودیم، دوسانی که شاید مطلع به خصوصی ترین اسرار هم بودیم. لیلا از بین ما تنها کسی بود که درسش هنوز ادامه داشت، اما دیگر نمی توانست در ان خانه تنها بماند. به او کمک کردیم تا وسایلش را به خوابگاهی که گرفته بود منتقل کند اما خودش تا اخرین ساعت با ما بود. یک روز هم بکتاش آمد و سایل فرشته رو به خانه مادرش برد. آنها تصمیم داشتند به زودی زندگی مشترکشان را آغاز کنند. بعد نوبت به ژینا رسید. روزی که او را به ترمینال رساندیم، همه ما مثل عذادارها گریه می کردیم. ژینا انقدر مهربان و دوست داشتنی بود که همه ما به قد دنیا دوستش داشتیم و تازه در این لحظات پایانی بود که حس می کردیم جدایی از او چه قدر برایمان دشوار است. بعد از رفتن ژینا، لیلا هم به خانه بازنگشت و از همان جا راه شمال را در پیش گرفت. فقط من و فرشته به خانه بازگشتیم. چقدرخانه خالی و غمگین بود. هر دو بی حوصله و پکر بودیم. به وسایلم که بسته بندی شده گوشه هال قرار داشت نگاه کردم. بیشتر آنها کتابهایی بود که ار هر کدامشان صدها صفحه خاطره داشتیم. فشته برای هر دویمان چایی ریخت و ساکت روبه روی هم نشستیم. مثل همیشه فرشته سعی می کرد جو سنگین سایه انداخته بر آن جا را عوض کند.
- خب دیگه، یه قسمت زندگی هم تموم شد و یه قسمت دیگه حالا شروع می شه، موافقی یه کم اینجا رو سر و سامان بدیم. خوب نیست صاحب خونه بفهمه ما چه دخترای شلخته ای بودیم.
خانه کاملا تمیز و مرتب بود.لیلا و ژینا قبل از رفتن به ما کمک کرده بودند که همه جا را تمیز کنیم. با این حال از جا بلند شدم و با خنده گفتم:
- از کجا شروع کنیم؟
- از دلمون، من حاضرم هر بدی ای که تو رفیق بی مرام کردی، ببخشم، تو چی؟
- برعکس، من اصلا اهل بخشش نیستم، اصلا نمی بخشمت!
خندید و گفت:
- برای عروسیم که می آی؟
- حتماً، جشن عقدت اون قدر خوش گذشت که کنجکاو شدم تو رو تو لباس سپید عروسی هم ببینم، باید ببینم دختر احمقی مثل تو شب عروسیش چه شکلی می شه. بیچاره بکخان، قیافه اش دیدن داره! کنار هم بایستید تبدیل می شه به یه کاریکاتو مسخره!
هر دو خندیدیم و فرشته پس از چند لحظه با احتیاط پرسید:
- تو چی کار می کنی؟
- خب معلومه، می رم خونه مون و یه استراحت درست و حسابی می کنم. تصمیم دارم تا یه هفته هر روز برم حافظیه، نمی دونی چقدر دلم براش تنگ شده. می خوام هر شب سرمو بذارم پای مادرم و بهش بگم برام قصه بگهف خیلی دلتنگش هستم. می دونی مهدی امسال کنکوریه، باید یه کم تو درس خوندن کمکش کنم. دیگه چی کار می کنم؟ آها، می گردم و یه کار خوب و درست حساب پیدا می کنم.
- با مانی چی کار می کنی؟
- نمی خوام بهش فکر کنم، می سپرمش به گذشت زمان، شیراز که باشیم مسافت اون قدر زیاد می شه که خیلی با هم روبه رو نمی شیم. به مرور زمان خسته می شه و فراموش می کنه. مگه نشنیدی می گم، از دل برود هر آن که از دیده برفت؟ مطمئنم یه روز دست یه دختر خوشگل رو می گیره و می آد خونه و به مامان می گه، ببین چه عروس نازی برات آوردم!
- اما مریم، داری اشتباه می کنی، اون مانی که من می شناسم فراموش نمی کنه. چرا اذیتش می کنی؟ فکر نمی کنم فیچ کس به اندازه او تو رو دوست داشته باشه.
- فرشته باور می کنی بارها به خودم می گم مانی رو آزار نده و عاشقش باش، همونی باش که اون می خواد. مانی بهترینه! اما درست در لحظه آر دوباره می گم چطور می تونم به کسی که عمری لااقل مثل برادر نگاه کردم، به چشم یه شوهر نگاه کنم. فکرش هم برام چندش آوره. من نمی خوام، واقعا نمی خوام مانی رو آزار بدم. اما نمی دونم چی کار کنم؟
- من فکر می کنم مشکل تو چیز دیگه ایه! تو هنوز رضا رو...
- فرشته، ادامه نده، اون برای من تموم شده، دیگه بهش فکر نمی کنم، مدتهاست فراموشش کردم.
- مریم از من ناراحت نشو، ولی میدونم یه روز از این که این قدر مانی رو اذیت کردی پشیمون می شی.
- فرشته بیا راجع به یه چیز دیگه حرف بزنیم، راستی تو نمی خوای بری خونه تون؟
- یعنی تنهات بذارم؟
- نه، با هم بریم خونه تون، شب هم پیشت می مونم. می خوام از مامانت خداحافظی کنم. فردا عصر برمی گردم و وسایلمو برمی دارم و.... سلام ای خاک

تا پایان صفحه 333
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
پاک خواچه حافظ.
بلیط واسه ساعت چنده؟
9 شب باورت میشه فردا شب تو بغل مامانم میخوابم.
یادم باشه زنگ بزنم به مامانت بگم برات یه شیشه پستونک هم بخره.به بابات هم میگم خروس قندی یادش نره!
خروس قندی دوست ندارم بو گند میده.
با خنده و شوخی بخانه فرشته رفتم.شب غریبی بود.هر دو تا نیمه های شب بیدار ماندیم ولی انشب هم بالاخره بدست سپیده صبح کشته شد.پس از ناهار از مادر فرشته خداحافظی کردم.فرشته مایل بود تا فرودگاه با من بیاید اما قبول نکردم.بخصوص که بکتاش برای دیدنش آمده بود.همانجا با او خداحافظی کردم و بسمت خانه رفتم.نمیخواستم زیاد در خانه بمانم جای خالی بچه ها را نمیتوانستم تحمل کنم.نشستن در سالن انتظار پرواز و نگاه کردن به مردم را ترجیح میدادم.کلید را که به در انداختم متوجه شدم که قفل نیست.خواستم برگردم حتما صاحب خانه آمده بود.اما بالاخره که باید وسایلم را برمیداشتم زنگ را فشار دادم و چند لحظه بعد مانی در را برویم باز کرد.چشمهایم از حیرت گرد شده بود.مانی اما بی خیال گفت:سلام خانم خانما خیلی چاکریم!
تو اینجا چیکار میکنی؟کلید اینجا را از کجا آوردی؟
بفرمایید تو عرض میکنم خانوم.امروز با صاحبخونه اومدم.میخواستم خونه رو تحویلش بدم فکر میکردم رفتی.
باور کنم؟
نه به پدرجون زنگ زدم گفت امشب میری خونه دوستمو آوردم که ازش تشکر کنی...
حیرت مرا که دید ادامه داد:مگه خودت نگفتی...یادت نیست؟
چرا چرا یادمه.
و آهسته پرسیدم:حالا کجا هست؟
بفرمایید بنشنید صداش میکنم.
کاملا مودب روی مبل نشستم و مانی وارد اتاقی شد که اتاق من و فرشته بود چند دقیقه طول کشید و بعد درحالیکه کت و شلوار شکلاتی رنگی پوشیده و عینک آفتابی زده بود وارد وارد هال شد و با ژست گفت:خانم رادنیا گویا شما میل داشتید بنده رو ملاقات کنید.باور بفرمایید این اولین بار در عمر منه که خانم به این زیبایی مشتاق دیدنم بوده علی الخصوص که مطلب مورد نظر تشکر میباشد!
بعد صدایش را که حبس کرده بود ازاد کرد و گفت:چاکر خانم!
هم خنده ام گرفته بود و هم متعجب بودم.پوزخندی زدم و گفتم:بازی جدیده دیگه؟هالو گیر آوردی مسخره میکنی!

بمن نمیاد صاحبخونه باشم؟به لباسم هم نمیاد؟عیبی نداره بس که بیریختم!ولی بخدا اینجا مال خود خودمه راستش اینجا جز سهم الارث مادرم بوده که پدربزرگ عزیز پیرمردو میگم لطف کردن و با یه حساب رقم درشت پر و پیمون به پاس نامهربانیهایی که با مادرم داشتند به بنده تقدیم کردند.قابی هم نداره پیشکش گرچه صاحب اول و اخرش خودتی!
حرف اخرش را نشنیده گرفتم و گفتم:مانی راست راستی اینجا مال توئه؟پدر هم میدونست نه؟خب منگول چرا زودتر نگفتی؟
خواستم راحت باشید و فکر نکنید صاحبخونه اول هر ماه پشت در ایستاده ممکن بود به درس و مشقتون لطمه بخوره!اما حالا اجاره ی این چند سالو یه جا ازتون میگیرم.
بچه ی خوب که از خواهرش اجاره نمیگیره!
همینطور از عشقش زندگیش همه ی کسش!مگه نه چاکر خانم؟
مانی جان من امشب میرم شیراز تو هم هر چی که تا حالا گفتی و کردی فراموش کن.برو شمال و زندگی کن حیف نیست که بخاطر من حرومش میکنی؟
اختیار دارید چاکر خانم حالا حالاها درخدمتم.اصلا شاید دزدیدمت و بردمت توی جنگل قایمت کردم.شاید هم وقت برگشتن من به شهر گل و بلبل رسیده باشه.تصمیم دارم کارو گسترش بدم یه شعبه هم تو شیراز داشته باشم بد نیست به مدیریت مدیر عالی مقام جناب فرزام!چطوره؟
به ساعتش نگاه کرد:خب تا شب خیلی مونده راستی رنگ این کت و شلوار بهم میاد؟چند دست کت و شلوار شیک و جدید برای مراسم رسمی خریدم.وقتی آدم تصمیم میگیره ازدواج کنه از این مراسم زیاد پیش میاد.دیگه نباید مثل جوونای ژیگول لباس بپوشم نه؟
خیلی ماه شده بود خوش تیپ بود و با این لباس مثل همیشه جذابتر هم شده بود.با بی تفاوتی گفتم:مثل همیشه بیریختی!
نشست و گفت:از تعریفتون خیلی متشکرم نهایت لطف شماست.اما بخدا سلیقه ام حرف نداره ماه!
لحن صدا و التماسی که در نگاهش موج میزد باعث هراسم شد.شاید این اولین و اخرین باری بود که از تنها بودن با مانی میترسیدم.
سراسیمه بلند شدم و گفتم:من باید برم.
متوجه حالم شد پوزخندی زد و گفت:از من میترسی؟ببینم مهر نامردی تو پیشونی من خورده و خودم خبر ندارم؟
از خودم خجالت کشیدم.از فکری که راجع به او کرده بودم.نشستم و به زمین خیره شدم.مانی چند دقیقه سکوت کرد و بعد دستهایش را محکم روی دسته مبل کوبید نفس عمیقی کشید و بلند شد.گریه ام گرفته بود.از خودم عصبانی بودم از حماقت خودم مانی وارد اتاق شد و چند دقیقه بعد با لباس اسپرتی خارج شد.دلم میخواست به نحوی از او عذرخواهی کنم اما هیچ راهی به فکرم نمیرسید.مانی بطرف در خروجی رفت:میرم بیرون یکی دوساعت دیگه میام دنبالت میبرمت فرودگاه فعلا خداحافظ.
مانی یه کاری برام میکنی؟
چیه؟برم گورمو گم کنم و دنبالت نیام آره؟میخوای تنها بری و مزاحم هم نمیخوای؟
بزور لبخندی زدم و گفتم:میخواستم بگم زودتر برگرد سر راهت شام هم بگیر.نمیخوام گشنه برسم خونه.
سرش را تکان داد و بیرون رفت و باز هم من ماندم و هزار فکر و خیال.دلش را شکستم و خودم هم همراه دلش خرد شدم.به اتاق رفتم.بوی اودکلنش همه جا پخش بود.چمدانش وسط اتاق و مقداری لباس و خرت و پرت های دیگر روی تخت و میز افتاده بود.خودم را با مرتب کردن اتاق مشغول کردم.آخرین لباس را که از چمدانش برداشتم چشمم به آلبومی افتاد که قبلا هم آنرا دیده بودم و مانی آنرا به اسم آلبوم شخصی دوستش از من گرفته بود.آلبوم را باز کردم.باورم نمیشد پر از عکسهای خودم بود.با مانی با مادر تنها.حتی نمیدانستم این عکسها را چه وقت انداخته است.بعضی از آنها جدیدتر بودند و اخرین عکسها عکسهایی بود که در مرسام عقد فرشته با هم گرفته بودیم.من دختر احمقی بودم دختری که راحت جلوی دوربین می ایستاد اما از سرنوشت عکس خبر نداشت.حرصم گرفته بود و این حرص را با پرت کردن آلبوم به وسط اتاق بخودم نشان دادم.آلبوم افتاد و صفحه ی آخرش با عکسی از مانی باز شد که با گله و شکایت نگاهم میکرد.دیوانه شدم چرا مانی رهایم نمیکرد؟او نباید بفهمد که دیدن این آلبوم یا هر چیز دیگر ممکن است در برداشت من از او موثر باشد.آلبوم را کنار کتابهایش گذاشتم و اتاق را مرتب کردم.روسری و روپوشم روی چمدانم که کنار در بود قرار داشت.به این فکر میکردم که کاش آنها را میپوشیدم.چرا دوست داشتم خودم را از دید مانی بپوشانم؟آیا مانی در نظر من فرق کرده بود...یا خودم عوض شده بودم؟آیا قبول کرده بودم که او با من غریبه است؟این احساس ازارم میداد مانی برادرم بود فقط همین.نمیخواستم کس دیگری باشد.عقلم میگفت که او برادرت نیست خودت را بپوشان و دلم میگفت برادرت است نه هیچکس دیگر!بر سر عقلم فریاد کشیدم و دلم را ازاد گذاشتم.مانی که بازگشت با خنده جلو رفتم و جعبه های پیتزا را از او گرفتم:کجا بودی؟مردم از گرسنگی.
بدون اینکه سرش را بلند کند گفت:بیا این نوشابه رو بگیر تصادف بدی شده بود.ترافیک سنگینی درست شده...
بطرف آشپزخانه رفت.
کجا میری؟بیا بشین دیگه.
از آشپزخانه فریاد زد:یعنی اونقدر گرسنته که صبر نداری دو تا لیوان بیارم؟مگه ظهر ناهار نخوردی؟
سعی میکردم بیشتر از معمول صمیمی و طبیعی رفتار کنم.در حالیکه مثل قحطی زده ها غذا میخوردم سربسرش میگذاشتم و با او شوخی میکردم اما حتی یکبار هم نگاهم نکرد.خیلی کم غذا خورد ساکت بود.بیحوصله به ساعتش نگاه کرد و بعد لیوان نوشابه را بدستم داد:بیا اینو بخور تا خفه نشی.
لیوان را گرفتم اما قبل از اینکه چیزی بگویم دستش را جلوی صورتم گرفت و گفت:مریم بسه دیگه نقشت رو خیلی خوب بازی کردی مثل دفعه های قبل اصلا تو بازیگر معرکه ای هستی!الان هم نشون داری که ما با هم خیلی صمیمی هستیم.عصری هم تو هیچ منظوری نداشتی هیچ احساس بدی هم نسبت بمن نداری میدونم!دیگه هم لازم نیست بزور این آشغالها رو بخوری بلند شو داره دیرت میشه.
بعد بدون توجه بمن بلند شد و شروع به پایین بردن وسایلم کرد.حق با او بود من نقش بازی میکردم.نقشی که ارزو میکردم حقیقی باشد.در سکوتی که دوباره مهمانم شده بود به رفت و امد مانی خیره شده بودم.
مانی گفت:حاضری بریم؟
فقط سرم را تکان دادم.کنار در ایستاد تا خارج شوم و بعد در را بست و پشت سرم راه افتاد.باز هم بوی ادوکلنش مشامم را پر کرد.نزدیک فرودگاه رسیده بودیم که مانی سکوت را شکست:از من دلخوری؟
نه واسه چی؟
معذرت میخوام که تند حرف زدم.به کسی نگی ها بعضی وقتها مثل الاغ فقط عر عر میکنم!
نگاهش کردم و خندیدم.ادامه داد:میدونی چرا چال تو صورتتو اینقدر دوست دارم؟واسه اینکه جفته خنده هاته همیشه بخند!اخم اصلا بتو نمیاد!
برای همین قدیما موهامو میکشیدی تا گریه کنم؟
آره چون بعدش انقدر نازتو میکشیدم که بهمین خوشگلی میخندیدی.خیلی چاکریم.
دلم برای عشقش میسوخت.لعنت بمن که لیاقت عشق او را نداشتم.وسایلم را که تحویل داد کنارم نشست:یادته قرار بود یه چیزی برات بخرم؟
نه چی؟
دست کرد و از جیبش جعبه ای بیرون آورد و بطرفم گرفت.
مانی این دیگه چیه ؟
بازش کن.

 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
جعبه را باز کردم.یک جفت گوشواره زیبای جواهر بمن چشمک میزد.چقدر شبیه گردنبندی بود که مادربزرگش بمن هدیه داده بود.بیاد ان شب افتادم و لحظه ای که مانی گردنبند را برایم بست جعبه را بستم و آنرا بطرفش گرفتم:مانی تو رو خدا...من نمیتونم...
بمیان حرفم دوید و گفت:این فقط هدیه ی پایان تحصیلاتته.همین.
همین؟
مانی گفت:خب البته دوست دارم ازش استفاده کنی حتما خیلی بهت میاد.خیلی گشتم تا اینو پیدا کردم.
مانی من برای گردنبند و حالا این گوشواره چه توضیحی باید به مامان بدم؟چرا به وضع من فکر نمیکنی؟
ساده ست گردنبند هدیه ی ...مثلا تولدت بوده و اینهم هدیه موفقیت تحصیلی همینو بگو.
البته از نظر من غیر از اینم نباید باشه.
شما قبولش کن هر جور دوست داری فکر کن راستی پدر عضر بهت زنگ زد؟
میدانستم عمدا حرف را عوض میکند تا موضوع تموم شده باشه.
آره میاد فرودگاه دنبالم.
این جعبه های کتابات خیلی سنگینه نذاری پدر بلندشون کنه خودت هم لطفا پهلوون بازی در نیار.
اگه سنگین بود خوب تو هم نباید جابجا میکردی اصلا حواسم نبود.
من به بلند گردن بارهای سنگین عادت دارم.بعضی ها شو با دست بعضی ها شو با قلب.
بازهم چرت و پرت میگی سعی کن هر دقیقه از دقیقه قبل عاقلتر باشی!
باشه سعی میکنم تو هم سعی کن هر دقیقه از دقیقه قبل عاشقتر باشی.این طوری بی حساب میشیم خیلی چاکرم.
تو تنها کسی هستی که اینقدر با من لجبازی میکنه خیلی لجوجی مرغ تو فقط یه پا داره نه؟
ببینم تو بکار خدا و آفرینش بنده هاشم اعتراض داری؟
من کی همچین حرفی زدم اصلا چه ربطی به حرف من داره؟
عزیز من خدا عمدا منو اینطوری آفریده که مناسب تو باشم چاکر خانم هم هستم بفرما که دارن صدات میکنن.
بلند شدم و دستم را جلو بردم و گفتم:خدا شکر که از دست تو و مزخرفاتت راحت میشم دیگه پامو از شیراز بیرون نمیذارم.
نگاهی به دستم انداخت و گفت:اشکالی نداره با هم دست بدیم به حساب نامردی ما که نمیذاری؟
با عصبانیت نگاهش کردم و گفتم:مانی بگم غلط کردم راحت میشی؟
مثل همیشه برایم سلام نظامی داد و گفت:مخلص خانم هم هستم!
برگشتم و راه افتادم.از حرفهایش هم عصبانی بودم و خنده ام گرفته بود.انگار هنوز هم مانی و حرفهایش را جدی نمیگرفتم.پشت سرم فریاد زد:میام شیراز خیلی زود منتظرم باش.نشنیده گرفتم و به راهم ادامه دادم.
بالاخره به خانه برگشتم.احساس گرم امنیت در تمام رگهایم جریان پیدا کرده بود.با اینکه همیشه چشمهای مهربان پدر و مادر را از دو ناظر بر زندگیم میدیدم اما حالا دیدن مهربانیهای پدر و محبتهای وسواسی مادر لذت دیگری داشت.چقدر دلم برای آجرهای قدیمی این خانه تنگ شده بود.حالا قدر این چهار دیواری امن را بهتر میدانستم و اتاقم بیشتر از همیشه با من صمیمی شده بود.بی اختیار روی آیینه که از تمیزی برق میزد نوشتم:برگشتم برای همیشه.تصمیم خودم را گرفته بودم دیگر هرگز این شهر را ترک نمیکردم.
پس از آمدنم تا یکی دو هفته تمام وقتم با مهمانیهای پی در پی پر شد.دلم برای عموها عمه ها و تنها خاله ام پر میزد و دیدن دوباره آنها قلبم را پر از شادی و محبت میکرد.عاقبت گذشت روزهای زندگی را وارد جریان عادی و معمولی خودش کرد.هنوز بیشتر از یکماه نگذشته بود که زمزمه ها در مورد اینده ام شروع شد.زنگ تلفن و زنگ خانه بیشتر از همیشه به صدا در می آمد و هربار مادر با احتیاط از من میپرسید:نظرت درباره فلانی چیه؟و همیشه جواب من یک کلمه بود نه.و هرگز دلیلی برای پاسخم عنوان نمیکردم.بالاخره پس از چند ماه سایه نگرانی را در چهره ی پدرم میدیدم.بعضی از خواستگارها از همه لحاظ مورد تایید پدر بودند و او هیچ دلیلی نمیدید که من آنها را رد کنم و عاقبت یک شب پس از اینکه یکی از پر و پا قرص ترین آنها را که از قضا مورد نظر پدرم بود رد کردم پدر به اتاقم آمد.مشغول نوشتن بقول فرشته بلک مگو دان بودم.
پدر کنارم نشست و گفت:چی مینویسی؟
چیز مهمی نیست سیاه مشقه برای تمرین.
دفترم را بستم و چشم بدهان پدر دوختم.میدانستم که حرفی برای گفتن او را به اتاقم کشانده است:چیزی نمیخوای بمن بگی؟
با خنده و تعجب گفتم:چی باید بگم؟راجع به چی؟
راجع به تصمیمی که گرفتی بالاخره دلیلی حرفی چیزی باید باشه که اینطور راحت و بی فکر نسبت به اینده ات تصمیم میگیری!
خندیدم و گردنم را کج کردم و آهسته مثل بچه ها گفتم:از من سیر شدید؟دیگه دوستم ندارید؟میخواهید بیرونم کنید؟
خودت میدونی که اینطور نیست اما بالاخره باید ازدواج کنی مگه نه؟
باید؟یعنی تنها راهی که برای آینده پیش پای منه اینه که ازدواج کنم؟
خب هر دختر و پسری بالاخره باید ازدواج کنه؟
دلم نمیخواد به این زودی خودمو مقید به یه زندگی ناشناخته کنم.میخوام ازاد باشم لااقل تا مدتی که دوست دارم.نمیتونم خودمو اسیر و پا بسته ی کسی کنم که بیاد و یکی دو جلسه با من صحبت کنه و فوقش دو سه هفته بریم و بیاییم و بعد فکر کنیم که حسابی همدیگر رو شناختیم.اینو منطقی نمیدونم نمیخوام خودمو اسیر کنم.
اما دخترم ازدواج اسارت نیست آدما با ازدواج کامل میشن رشد میکنن...
به شرطی که جفت انتخابیشون همونی باشه که میخوان!
تو به کسی علاقه مند هستی؟
البته که نه چرا همچین فکری کردید؟
هیچی گفتم شاید تو این سالها...میدونی که منظورم چیه؟
خیالتون راحت باشه من فقط یه کم زمان میخوام...دوست دارم یه نفر رو پیدا کنم که لیاقت اینو داشته باشه که دلشو تو موهای من قایم کنه.پدر لبخندی زد

آخر ص 343
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
و گفت:
- ولی می ترسم مجبور بشم مقداری زیادی سرکه تهیه کنم و مامانت ترشی دختر بلا گرفته درست کنه!
- یعنی همچین آدمی این قدر کمیابه؟
- نمی دونم، شاید!
- ولی من بالاخره یکی شو پیدا می کنم. من دختر مامان هستم مگه نه؟
پدرم دستی به پشتم کشید و گفت:
- زبونت که زبون مادرته! ولی به هر حال بیشتر راجع به آینده ات فکر کن. می دونی که من تو رو وادار به هیچ کاری نمی کنم.
نمی خواستم قبل از مانی ازدواج کنم. گمان می کردم که برای مانی بالاخره دختر مناسبی پیدا می کنیم و آن وقت همه چیز به خوبی تمام می شود اما این طور نشد. یکی دو هفته بعد جشن عرسی یکی از دختر عموها برگزار شد. از عصر با مامان سر پوشیدن گردنبند و گوشواره کل کل داشتیم. می گفت:
- بچه ام زحمت کشیده سرویس به این قشنگی و گرونی خریده، پس کی می خوای ازش استفاده کنی، حالا وقتشه که عروسی داریم.
بحث کردن با مادر بی فایده بود و عاقبت هم او پیروز شد. در یکی دو ساعت اول جشن هم هر قوت مادر را می دیدم یا صدایش رت می شنیدم داشت برای خاله یا عمع و زن عمو از سلیقه بچه اش و این که چقدر با محبته و هزار و یک حسن دیگر مانی تعریف می کرد. سعی می کردم از مادر دورتر باشم، جشن خوبی بود و مرا به یاد جشن عقد فرشته انداخته بود. دائم و به صورت ناخودآگاه صحنه های آن شب جلوی چشمم رژه می رفتند. خودم آنجا بودم و فکرم در خانه اشرافی عظیم زاده ها می چرخید. برای فرار از هجوم خاطرات و افکار مشوش به بچه های فامیل پیوستم که مشغول خنده و شوخی بودند. مهدی داشت ادای خواننده های مختلف را درمی آورد و ما می خندیدیم، تا این که خانم مسن و موقری از فامیل داماد جلو آمد و رو به من گفت:
- دخترم چند لحظه تشریف می آری؟
پچ پچ و خنده های بچه ها مرا شرمزده کرد، اما با ادب تمام با ان خانم همراه شدم و کمی از بچه ها فاصله گرفتم و طوری ایستادم که پشتم به انها باشد چون می ترسیدم حرکاتشان باعث خنده ام شود:
- شما دختر عموی عروس خانم هستید؟
- بله، شما؟
- من از فامیل داماد هستم، راستش مدتهایست که دارم دنبال یه عروس خوب و خانم....
صدای جیغ و خنده بچه ها باعث شد که متوجه بقیه حرفهای آن خانم نشوم، نگاهی به پشت سرم انداختم، بچه ها طرف دیگری از سالن دور کسی جمع شده و مشغول جیغ و داد بودند. اول خیال کردم عروس و داماد را دوره کرده اند، اما چند لحظه بعد که باز دیگر به سمت آنها نگاه کردم مانی را در بین آنها دیدم که به سمت من سرک می کشید و وقتی مرا دید، دست تکان داد. دلم ریخت. دوباره مانی بود و می دانستم که دوباره جنگ ما شروع خواهد شد. صدای متین خانمی که با من صحبت می کرد مرا به خودم آورد که پرسید:
- نظرتون چیه؟
اصلا متوجه حرفهایش نشده بودم. به زور لبخندی زدم و گفتم:
- ببخشید، بهتره با مادرم صحبت کنید، با اجازه.
مانی با لبهای پر خنده خودش را به من رساند و گفت:
- سلام خانم خانما، چقدر دلم برات تنگ شده بود.
و آهسته زیر لب گفت:
- خیلی خوشگل شدی!!
با صدای بلند گفتم:
- مانی چقدر خوب کردی اومدی، دخترعموها یه زیر سراغتو می گرفتن. مادر رو دیدی؟
- بله قبل از هر کسی خدمت پدر و مادر سلام عرض کردم. باید یه چیزایی بهشون می گفتم.
به خودم لرزیدم. عرق سردی روی پیشانم نشست، با التماس به مانی نگاه کردم:
- نترس، نترس، هنوز مطلب اصلی مونده.
با پرخاش گفتم:
- مانی تمومش کن...تو حق نداری در این مورد حرفی بزنی.
- چه موردی؟ وای اینجا چقدر شلوغه، بیا بریم اون طرف.
از بین مهمان ها رد شدیم و به حیاط بزرگ خانه عمو رفتیم. به میزی که گوشه حیاط بود اشاره کرد و گفت:
- بنشینیم؟
بی اختیار به دنبالش رفتم و نشستم. هنوز عصبانی بودم. چند لحظه ساکت بودیم:
- مریم....مریم خانم!
سرم را بلند کردم. با مهربانی چشم در چشمم دوخت و گفت:
- تا تو رو راضی نکنم، تا تو نخوای، یه کلمه هم به پدر و مادر نمی گم. قسم می خورم چاکر خانم هم هستم. حالا یه لبخند این عاشق آواره رو مهمون کن که حسرت به دل نمونم.
از حالت صورتش خنده ام گرفت.
مانی آرام گفت:
- خیلی چاکریم، راستی گوشواره هات خیلی قشنگه، سلیقه کی بوده؟ شرط می بندم یه نفر در نههایت عشق اینا رو خریده. احتمالا الان صدای قلبشو از گوشواره ها می شنوی. مگه نه؟
جوابی نداشتم. حق با مانی بود و می دانستم که به چه امیدی آنها را خزیده . این باز مادر مرا مغلوب مادر کرده بود. مانی نفس عمیقی کشید و به صندلی تکیه کرد و گفت:
- کم کم داره سرد می شه. سرما نخوری؟ می خوای برگردیم داخل؟
هنوز منتظر جواب من بود که مادر با یک ظرف شیرینی و میوه به طرف ما آمد:
- مریم می ذاشتی بچه ام از راه برسه، بعد شروع به پرحرفی کن.
بعد رو به مانی کرد:
- بیا مادر یه چیزی بخور، اینجا سرده، سرما نخوری؟
مانی عاشقانه به مادر خیره شده بود:
- الهی قربونت برم با اون دل مهربونت که همیشه نگران این پسرره خیره سری! اگه سردت نیست، شما هم بشین پیشمون.
مادر دستی به سرش کشید و گفت:
- نه قربونت برم، من یه کم کار دارم. زن عمو دست تنهاست. امشب تا صبح می نشینم و نگاه می کنم عزیز دلم، بخور یه چیزی مادر...مریم برای مانی میوه پوست بکن.
به طرف ساختمان به راه افتاد:
- مادر، اگه سردت شد بیا تو یه وقت سرما نخوری.
از دیدن آن همه عشق بین مادر و مانی لبخندی به لبم نشسته بود. تا وقتی که مادر وارد خانه شد نگاه مانی بدرقه اش می کرد. بعد به طرف من برگشت و با شیطنت گفت:
- کاش همین حالا گفته بودم که تو چقدر اذیتم می کنی....بفرما، میوه، شیریی، مشغول شو.
برایش میوه پوست کندم و در حالی که بلند می شدم گفتم:
- بخور، عزیز دل مادر، مواظب خودت هم باش، نچایی!!
هنوز وارد ساختمان نشده بودم که فریاد زد:
- حسود!!
مدتی بود مانی دوباره به جمع جوانان پیوست و در حالی که به نصفه سیبی که دستش بود اشاره می کرد گفت:
- باز هم میوه هاتو نصفه خوردی دختر بد؟ باید این رو بخوری؟
با اکراه و برای این که ادامه ندهد میوه را از او گرفتم. با خنده مهربانی رو به یکی از دختر عموها کرد و پرسید:
- تو نمی دونی کی شام می دن؟ مردم از گشنگی!
بعد شروع به تعریف های بامزه و خنده دار از عروسی و مهمانی هایی که در شمال رفته بود کرد. بچه ها محو تماشایش بودند گرمی خاصی به جمع داده بود. می دیدم که باز هم همه با شوق به او نگاه می کنند و می دیدم که آرزو دارم نگاه یکی از دخترا قلبش را اسیر کند اما مانی باز هم آمده بود تا مرا راضی کند.از آن شب بهبعد هر لحظه در گوشم نجوای عشق می خواند. هر دقیقه عاشقانه نگاهم می کرد. هر ثانیه قلبش را نشانم داد اما من مثل یک مجسمه سنگی ساکت و بی جنبش به برهوتی که فقط خودم می دیدم خیره بودم. دلم می خواست حرفش را بپذیرم اما نمی توانستم. همیشه در پایان همه صحبت های مانی چهره رضا پیش چشمم نقش می بست....
تا این که آن شب لعنتی از راه رسید، پدر و مادر از عصر به خانه عمو رفته بودند. مانی به بهانه سردرد من و مهدی برای همراهی با او در خانه مانده بودیم. چند ساعتی از شب گذشته بود و مهدی خواب و مانی مشغول تماشای تلویزیون بود، آهسته به اتاقم رفتم. چند دقیقه بعد مانی در زد. با اکراه گفتم:
- بیا تو!
آمد و روی صندلی کنار میزم نشست و به من خیره شد. خودم را با مرتب کردن کمد مشغول کردم. چند دقیقه تحمل کرد و بعد گفت:
- مریم ممکنه بشینی؟
لب تخت نشستم و گفتم:
- خب؟
- تا ی باید این موش و گربه بازی ادامه داشته باشه؟
- تا آخر دنیا، بهت گفته بودم بی فایده است. نگفته بودم؟
دستی روی پیشانی و چشمهایش کشید و گفت:
- من باید چی کار کنم؟ خدایا...چی کار کنم؟
سکوت کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. شروع به صحبت کرد، نه با من بود و نه با خودش. انگار برای موجودی که هیچ کدام نمی دیدمش دردل می کرد:
- هنوز خیلی کوچک بودم که فهمیدم پدر و مادر مهربونم منو از سر لطف و مهر زیر بال و پرشون گرفتن. احساس غربت، احساس زیادی بودن و احساس مزاحم بودن، تنها حسهایی بود که با وجود نهایت محبت اونا در تموم دوران کودکی روحم رو آزار می داد. حتی نمی تونستم اون طوری که دلم می خواد با بچه هاشون بازی کنم، دعوا کنم، تو خیال و رویای کودکانه خودم هر لحظه می ترسیدم که اونا متوجه مزاحم بودن من بشن. اونا منو داداش صدا می زدن ولی من می دونستم غریبه ام! کم کم بزرگتر شدیم، همیشه مغلوب محبت های بی دریغ اونا بودم و یه روز به خودم اومدم و دیدم دارم مغلوب یه جفت چشم سیاه صمیمی می شم. جلوی دلم ایستادم. اما هر چه انکار کردم، اصرار کرد. هنوز سالهای نوجوانی رو تموم نکرده بودم که این حس مرموز تمام روح و جونمو پر کرد. عاشق کسی شده بودم که بی پروا از سر و کولم بالا می رفت. شاید عاشق بودن مثل یه زن قوی از پدر و مادر واقعی ام به من رسیده بود. شنیده بودم که هر دوی اونا سخت عاشق بودن. فهمیدم که نباید اون جا بمونم می دونستم که مرز عشق و هوس یه آهه. اونم در سالهای بحران نوجوانی که من داشتم. اما کجا باید می رفتم، به چه بهانه ای؟ ساعتها، روزها، هفته ها با خودم و با پدر و مادرم کلنجار رفتم، و هر لحظه بیشتر به این نتیجه رسیدم که بهترین کار رفتن منه....رفتم و تنها شدم، چه شبهایی که مثل بچه های ترسو به خاطر تنهایی گریه کردم اما اونا فقط حرف زبونم رو شنیدند که خوشبخت و راضی ام. شاید تنها شانس من در اون سالها وجود رضا بود.مثل یه برادر بزرگ حمایتم کرد. خیلی زود تبدیل به رفقای صمیمی شدیم. فقط رضا بود که وقتی غصه رو تو چشمام می دید می پرسید تو که این قدر دوستشون داری چرا ترکشون کردی؟ ولی من حتی به اونم نگفتم. باید راز این عشق رو مثل یه مروارید قیمتی تو صدف قلبم نگه می داشتم. بعد تصمیم گرفتم برای جبران کمبود خانواده عزیزم که ترکشون کردم،کار کنم. فقط کار! بنابراین راهمو با رضا یکی کردم. با هم تصمیم گرفتیم که مردای موفقی بشیم. کار کردیم و کار. حتی زمانی که سخت مشغول درس خوندن بودیم. هم کار می کردیم. هرگز ثروتی که از پدرم برام مونده بود و سرمایه ای پدر رضا بهش داد یک بیستم چیزی که ما بعد از چند سال داشتیم هم نبود. کاش هر دوی ما همون قدر که در تجارت موفق بودیم در معملات عشقی زندگی هم موفق بودیم . بعد یه روز فهمیدم که رضا عاشق شده، عاشق کسی که سالها توی قلبم پنهونش کرده بودم. من خیال می کردم وقتی عشقشو توی قلبم مخفی کنم، دیگه هیچ اتفاقی نمی افته، اما چشماشو که نمی تونستم مخفی کنم. رضای بیچاره رو چشماش اسیر کرده بود. اون شب از سفر برگشته بودم. دیدم نیست. به پروانه زنگ زدم، وقتی جریان رو بهم گفت آتیش گرفتم. تحملش رو نداشتم. اون قدر قوی نبودم که بتونم بگذرم. سر تا سر شب را گریه کردم. رضا به خیال خودش به من چیزی نگفته بود تا منو غافلگیر کنه. غافلگیر هم شدم اما نه اون جوری که او می خواست. تا صبح دعا کردم و گریه؛ دعا کردم که اون چشمای سیاه عاشق نشده باشه؛ از خدا خواستم اونا رو برای من نگه داره. صبح زود، وقتی می دونستم که هیچ چشمی جز اون چشمهای سیاه بیدار نیست زنگ زدم. خدا رو شکر عاشق نبود، خدا دعاهام رو قبول کرد. فقط رضا عاشق بود ولی نه به اندازه من. همه چیز رو به هم زدم. خیلی سخت بود. روزهای زیادی به خاطر رفیقم غصه خوردم و رنج کشیدم. بعد با خانواده اش یکی شدم تا به زندگیش سرو سامان بدیم. بالاخره قبول کرد. به خودم گفتم اگر مثل من عاشق بود از همه چی می گذشت و من دعا می کردم این طور نباشه و نبود. باز هم صبر کردم. اصلا انگار من و صبر به هم خو کرده بودیم. همیشه از دور مراقب اوت چشمها بودم. به خودم وعده ها داده بودم. وعده روزی که اون نه به اندازه من، فقط ذره ای عاشقم باشه. وعده ی روزی که هر چه دارم به پای به لبخند عاشقانه بریزم و برای یه نگاه مهربونش جون بدم. اما چرا میوه صبر من شیرین نیست؟ چرا هر چه بیشتر صبوری می کنم بیشتر جفا می کنه؟ حالا بعد از سالها، اون حس مزاحم بودن را دوباره به یاد آورده. شاید فکر می کنم می تونم به دلم بگو برو و به کارت برس، برو یه جای دیگه عاشق شو. اما دل من دیگه هیچ عشقی رو قبول نداره. اگه بهم بگه برو بمیر راحت تر از اینه که بگه عاشق نباش. حالا باید چی کار کنم؟
مانی سکوت کرد . مات و مبهوت به دور دستهایی که نمی دانم کجا بود خیره مانده بودم. من با این عشق چی کار می توانستم بکنم؟ برخاستم و بی هیچ کلامی از اتاق بیرون رفتم. شب از نیمه گذشته بود. وارد حیاط که شدم سوز سردی مثل شلاق به صورتم خورد.
پدر و مادر چقدر دیر کرده بودند؟ لب پله ها نشستم چرا نمی توانستم به مانی پاسخ مثبت بدهم؟ مانی دوباره در حرفهایش مرا به آن روزها برد، روزهایی که به خاطر رضا، به خاطر دوست داشتن او، تحقیر شده بودم. فکر آن لحظه ها و آن زجرها قلبم را فشرد و خشمگینم کرد. به یاد لحظه ای افتادم که رضا مرا برای همیشه از زندگیش دور انداخت و گفت که دیگر مایل به دیدنم نیست. هنوز در آن لحظه های تلخ دست و پا می زدم که وجود مانی را در کنارم احساس کردم. بی رحمانه او را در دادگاه دلم محکوم کردم. حس انزجار از کاری که او کرده بود خشمگین ترم کرد. او دو زندگی پر امید را نابود کرده بود و حالا پاداش صبری را می خواست!
مانی گفت:
- سرما می خوردی، برو تو.
با خشم گفتم:
- همین جا خوبه، راحتم، برو تو.
- مریم، من چه کار کنم؟
- تا حالا هزار بار این جمله رو به من گفتی، دیگه خسته شدم. گفتم از این جا برو.
- فقط همین، جواب من واقعا همینه؟ یه چیز تازه بگو، یه راهی بهم نشون بده...
لحظه ای سکوت کرد و بعد فریاد زد:
- انگار تو نمی تونی بفهمی محبت چیه؟ شرط می بندم فقط اسمشو شنیدی، اصلا تو هیچی نمی فهمی، هنوز بچه ای، تو لیاقت عشق منو نداری... ولی قبلا هم بهت گفته بودم یا تو یا هیچ کس، اگه شده به زور سر سفره عقد می نشونمت. کاری دیگه ای ازم برنمی آد، می آد؟
فریاد می زد، می خواست این بار مرا با فریادهایش مغلو بکند. بلند شدم و با عصبانیت صدایم را بلند کردم:
- چرا، یه کار دیگه هم می تونی بکنی، برو بمیر!
مات و مبهوت به من خیره شد. شاید هرگز گمان نمی کرد چنین حرفی را از من بشنود. تنهایش گذاشتم و به اتاقم بازگشتم. سرم را در بالش فرو بردم و تلخ گریستم.
مانی صبح خیلی زود رفت. حتی با من خداحافظی هم نکرد. گرچه من هم با اینکه بیدار بودم به بدرقه اش نرفتم. خیال کردم دیگه همه چی تموم شده، اما عذاب وجدان از برخوردی که با او کرده بودم به صورت دلشوره دائمی به جانم افتاده بود. دلم گواهی اتفاق ناگواری را می داد. به خودم گفتم به خاطر اتفاق دیشب است. لباس پوشیدم تا سری به مزار خواجه بزنم. هنوز از خانه خارج نشده بودم که تلفن زنگ زد. دلم ریخت. به تلفن خیره شدم و نمی توانستم آن گوشی لعنتی را بردارم. من یک بار طعم شنیدن سخنان زجرآور از پشت تلفن شنیده بودم. احساس می کردم ان واقعه دوباره در حال تکرار است. صدای مادرم از اشپزخانه بلند شد:
- مریم، مریم چرا تلفنو برنمی داری؟
گوشی را برداشتم. صدا ناآشنا بود. از یک جای شلوغ، مردی که پشت خط بود فریاد می زد:
- منزل آقای راد نیا!
- بفرمایید.
- شما کسی رو به اسم مانی فرزام می شناسید؟
قلبم از جا کنده شد:
- شما کی هستید؟ چی شده؟
- من از بیمارستان زنگ می زنم، این آقا رو آوردن این جا، شماره شما رو از موبایلش پیدا کردیم.
نمی دانم چه طور خودم را به بیمارستان رساندم و به مادر که نگران به من و تلفن نگاه می کرد چه دروغی گفتم. در راهروی بیمارستان گیج سرگردان به دنبال مانی می گشتم. آن قدر گیج بودم که نفهمیدم چه باید بکنم و بالاخره او را یافتم، لاشه ای بیهوش و غرق در خون روی تختی افتاده بود و عده زیادی با روپوشهای سفید اطرافش را گرفته بودند. جیغ کشیدم. دستم را روی سرم کوبیدم و صدایش کردم:
- مانی.....مانی....
مثل دیوانه ها از پرستار می پرسیدم:
- این مانیه؟ چرا ای طوری شده؟
باور نمی کردم ان چه می بینم حقیقی باشد. خدایا چه کار کنم؟ مانی، مانی، همه آزارهایش را فراموش کرده بودم. باز همان مانی بود که حاضر بودم برایش جانم را بدهم. دو تا از پرستارها مرا به طرف در هل دادند و از اتاق بیرون کردند. باید به پدر خبر می دادم. باید کسی قوی تر از من می آمد و کمک می کرد. شماره خانه را گرفتم. مادر گوشی را برداشت. قطع کردم و دوباره گرفتم. این بار مهدی بود. بغضم را به زحمت فرو دادم:
- بدون اینکه مادر بفهمه، پدر رو خبر کن و بیایید بیمارستان، مانی تصادف کرده.

تا صفحه 353
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
من گفته بودم برو بمیر.کاش لال شده بودم.حالا چه خاکی به سرم بریزم؟خدایا مرا ببخش خدایا به مادرم رحم کن...
پدر و مهدی خیلی زود رسیدند.بی هیچ حرفی به سمت اتاقی که مانی را آنجا برده بودند رفتم و پدر پشت سرم دوید.هنوز مانی غرق خون بود.پدر با دیدنش به دیوار تکیه زد و فقط نالید:محسن!
چقدر بیچاره بودم من که باعث این زجر و درد شده بودم.با خودم میگفتم:اگه پدر بفهمه از غصه دق میکنه.خدای عزیزم مانی رو نجات بده بخاطر پدرم مادرم خدایا غلط کردم هر کاری بگه میکنم...
هنوز من درگیر افکار بهم ریخته ام بودم که پدر و مهدی دست بکار شدند.عموی بزرگم که دکتر سرشناسی بود خیلی زود امده بود و با تعدادی از همکارانش اطراف مانی را گرفته و در جنب و جوش بودند.هر کسی کاری میکرد و من فقط خیره به دوردست مبهمی در رنج پشیمانی دست و پا میزدم.هنوز روز به نیمه نرسیده بود که مانی به صلاحدید پزشکان به بهترین بیمارستان خصوصی شهر منتقل شد.او صدمات زیادی دیده اما زنده بود.سه روز تمام بیهوش بود.مادر بیچاره ام یه شبه پیر شد همیشه شنیده بودم که گاهی آدمها یک شبه پیر میشوند اما باور نمیکردم تا اینکه این مسئله را از نزدیک و به وضوح در مادرم دیدم.پدر قوی تر بود و اندوهش را پنهان میکرد و من تمام 3 روز و 3 شبی که مانی بیهوش بود از کنار تختش تکان نخوردم.بعد از آنهمه آزاری که به او رسانده بودم حالا بین مرگ و زندگی دست و پا میزد بخودم آمده بودم.هیچکس نمیتوانست مرا از او جدا کند.هر دعایی را که بلد بودم بارها و بارها خواندم.صدایش میکردم با او حرف میزدم التماسش میکردم که بیدار شود و نذر کردم که اگر بهوش آمد با او ازدواج کنم.فقط میخواستم زنده بماند...و بالاخره بعد از 3 روز مانی ارام ناله کرد و دستش را کمی بالا اورد.دستش را گرفتم و صدایش کردم چشمهایش را باز کرد و ارام نالید:مریم...
مانی خدارو شکر خدا رو شکر که دوباره صداتو میشنوم.
دستش را کمی بالا آورد.گویا بدنبال چیزی میگشت.دوباره دستش را گرفتم و او دوباره چشمهایش را بست.از آن روز به بعد روند بهبودی قابل قبول بود.اما دردناکترین خبر در مورد آسیبهای مانی این بود که عصب بیناییش لطمه خورده بود.این خبر بای من حتی از خود مانی هم ازاردهنده تر بود مثل پتکی توی سرم خورد و مرا از همیشه گیج و منگتر کرد.ولی حالا وقت غصه خوردن نبود.من باید مانی را به زندگی امیدوار میکردم و خودم میدانستم اینکار فقط از من بر می آید.مانی بعد از فهمیدن اینکه دیگر نمیتواند ببیند بطرز عجیبی ساکت شد.گرچه پزشکان متخصص این امر بارها راست و دروغ به مانی میگفتند که این ضایعه قابل درمان است و آنها منتظرند تا وضعیت جسمی او بهتر شود اما سکوت دردناک مانی ادامه داشت...
یک روز صبح زود بعد از اینکه با دستمال خیسی قسمتهای پانسمان نشده صورتش را تمیز میکردم.آهسته گفتم:مانی...
جوابم را نداد.دوباره گفتم:مانی میشه به حرفم گوش کنی؟
ساکت بود دستش را در دست گرفتم و گفتم:مانی هنوزم دلت میخواد زنت بشم؟
دستش را از دستم بیرون کشید و رویش را برگرداند.حق داشت.
دوباره گفتم:اونشب تا صبح نخوابیدم و تصمیم خودمو گرفتم.میخواستم بهت بگم که همش دروغ بوده.میخواستم بگم چقدر دوستت دارم.چقدر عاشقتم و دیگه نمیتونم بهت دروغ بگم اما از بخت بدم موقعیکه نباید خوابم برد.بیدار که شدم رفته بودی بی معرفت!بی خداحافظی رفتی؟زنگ زدم که برگردی اما تلفنت در دسترس نبود.
آرام گفت:از اینجا برو بیرون دیگه نیا اینجا...برو بیرون.
میدانستم که نمیتواند مرا ببخشد.از اتاقش بیرون رفتم و بحال خودم و او گریه کردم.من نادان آنهمه ناز و نیاز مانی را ندیدم و دلم را به کسی خوش کرده بودم که فرسنگها از من دور بود و من در رویا او را نزدیکترین خوب دنیا فرض میکردم.تمام خوبیهای واقعی را بخاطر یک خیال خوب ندیده گرفته بودم و حالا داشتم به بدترین و زجرآورترین شکل مجازات میشدم.مانی هم از من خسته و بیزار شده بود.تا چند روز تمام لحظه هایم را در راهروی بیمارستان گذراندم.فقط وقتی به تخت مانی نزدیک میشدم که اوفشار مسکنهای قوی میخوابید.هر ناله ای که میکرد قلبم فشرده میشد.وجودم به اتش کشیده میشد و فقط گریه میکردم.مانی حتی سراغی هم از من نمیگرفت.تا اینکه یک هفته بعد وقتی کمی دورتر از تختش به کار پرستارها مینگریستم شنیدم که از رویا پرستاری که با آشنایی فامیلی داشت پرسید:امروز هم مریم با مادر نیومده بود؟
رویا به سمتم چرخید با دست اشاره کردم که چیزی از حضور من نگوید.رویا در حالیکه ملافه روی مانی را میکشید گفت:چطور مگه؟کاری باهاش داری؟اگه کاری هست بگو.
مانی گفت:نه همینطوری پرسیدم...
شروع به سرفه کرد.چند دقیقه بعد از اینکه کار پرستار تمام شد ارام کنار تختش نشستم.چشمهایش بسته بود دستش رادر دست گرفتم.چشمهایش را باز کرد با اینکه مرا نمیدید انگار میدانست که من کنارش نشسته ام.تردید داشت که اسمم را صدا کرد.
آهسته گفتم:مانی سلام دلم برات تنگ شده بود.
دوباره دستش را کشید.
میدونستم اگه یه روز بفهمی چقدر دوستت دارم همین رفتارو میکنی.من آدم خودخواهی هستم دوست داشتم هر روز تکرار کنی که دوستم داری میترسیدم اگه بفهمی تو قلبم چی میگذره دیگه اونجوری که دلم میخواد قربون صدقه ام نری.انگار حق با من بود.حالا همونطوری شد که خیال میکردم.تا فهمیدی میخوام زنت بشم بیرونم کردی.حالا هم که دوباره اومدم منت کشی دستتو باز بیرون میکشی دوست داری چکار کنم؟بشم همون مریم قبل هی برات ناز کنم تا دوستم داشته باشی یا اینکه هر روز بیام منت کشی؟کدومش بهتره؟انگار تو هم دوست داری من هی بهت دروغ بگم اره؟اما تو که اونشب پیش عظیم زاده ها گفتی دوست داری همیشه همونجوری دوستت داشته باشم و به همه بگم که چقدر عاشقتم.حالا هر کاری بگی میکنم!هر مریمی که تو دوست داشته باشی میشم.بگی برو میرم بگی بمون میمونم...
ساکت شدم چند دقیقه هر دوی ما سکوت کردیم.شاید مانی خیال کرده بود که اتاق را ترک کرده ام.دستش را به جستجوی دستم حرکت میداد.عمدا دستم را جلو بردم تا بتواند آنرا بگیرد.دستم را گرفت و فشار داد چندشم شد از خودم بیزار بودم ولی دیگر مهم نبود دیگر من یا احساس من مهم نبود تنها مانی بود که اهمیت داشت آرام و بریده بریده گفت:خوب میدونم که دروغ میگی ولی دلم میخواد باور کنم باور کنم که نقش بازی نمیکنی و بخاطر دلسوزی نیومدی سراغ من.
دستش را روی صورتم گذاشتم و گفتم:هر دوی ما دیوونه هستیم وقتی دروغ میگیم اونو به خیال راست قبول میکنیم وقتی راست میگیم میترسیم که دروغ باشه!ولی راست ترین حرف دنیا اینه که بدون تو نمیتونم یه لحظه هم زندگی کنم.
اشکم دستش را خیس کرد.دستش را روی چشمم کشید و گفت:مگه نگفتم گریه نکن اخم نکن بخند تا اون چال قشنگت پیدا بشه؟
قادر نبود زیاد صحبت کند به سرفه افتاد.ماسک هوا را روی صورتش گذاشتم.چند لحظه بعد بهتر شد.ریه هایش اسیب دیده بود.چند تا از دنده هایش شکسته و ستنون فقراتش صدمه دیده بود.ممکن بود دیگر هرگز آن مانی سرحال و قبراق قبل نشود اما باید زنده میماند و من بخاطر بلایی که سرش آورده بودم باید بعنوان مجازات یک عمر مانند یک کودک از او مراقبت میکرد و به او عشق میورزیدم.این کمترین مجازات برای من بود.مانی دستم را محکم گرفته بود و رهایش نمیکرد.چند دقیقه که گذشت با دست دیگرش ماسک را برداشت و با زحمت گفت:با این وضع من...چطور میتونم...تو حیفی...
دستش را فشار دادم و گفتم:تو خوب میشی من مطمئنم خودم اونقدر بهت میرسم که مثل قبل حتی قوی تر از قبل بشی شاید وقتشه بهت نشون بدم که چقدر دوستت دارم.تو امروز منو از پدر خواستگاری کن.مطمئنم که خوشحال میشه منو دست تو بسپره.
لبخندی زد و آرام گفت:شاید هم منو دست تو بسپره...چا...کر...خانوم.
قلبم داشت از کار می افتاد فشاری به سنگینی یک کوه را روی سینه ام حس میکردم.تا نزدیک ظهر که مهدی آمد یکریز از عشق و محبت در گوش مانی خواندم.از عاشقی های پنهان گذشته و برنامه هایی که برای آینده داشتم برایش حرف زدم و او فقط توان اینرا داشت که لبخندی بزند یا فشار انگشتانش را زیاد کند و گاهی یکی دو کلمه بزبان بیاورد.اما به وضوح تغییر روحیه اش را میدیدم.و عجیب اینکه مهدی ام خیلی زود متوجه این مسئله شد.وقتی میخواستم برای ساعتی بخانه بروم دستم را محکمتر گرفت و گفت:کی برمیگردی؟
خیلی زود از صبح تاحالا نذاشتم بخوابی حالا بخواب قبل از اینکه بیدار بشی برگشتم.
بخانه که رسیدم مادرم جلو دوید و گفت:مانی چطور بود؟بهتر بود؟بمیرم الهی برای بچه م چرا نمیذارید خودم پیشش بمونم؟دلم داره میترکه...
شروع به گریه کرد مادرم را بغل کردم و گفتم:میخوام با شما و پدر حرف بزنم بیا بشین اینجا.
رنگش پرید و گفت:چی شده؟مانی چی شده؟
مادر...مادرجون به خبر خوب براتون دارم.چقدر بیتابی بیا بشین اینجا.
او را کنار خودم نشاندم.پدر با شنیدن سر و صدای ما از اتاق بیرون آمد و گفت:مریم جون چی شده بابا؟
باباجون میشه یه دقیقه بیاید اینجا مطلب مهمی هست که باید بهتون بگم.
پدرم با نگاهی نگران و پرسشگر روبروی من نشست.نمیدانستم چه بگوم چطور بگویم؟
پدر دوباره گفت:مریم جون حرف بزن دکتر چیزی گفته؟
نه...نه واقعیت اینه که...پدرجون امروز عصر مانی منو از شما خواستگاری میکنه.
بعد از گفتن این جمله انگار بار سنگینی از دوشتم برداشته شد.پدر مات و مبهوت نگاهم میکرد و مادرم از شدت تعجب و با دهن باز به دور دست خیره مانده بود.مثل همیشه پدر زودتر به حال عادی برگشت و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود گفت:خدا بزرگ!این چه امتحانیه؟مریم...بابا...تو میفهمی چی میگی؟
این قضیه مربوط به دیروز و امروز نیست بخاطر همین خودم به شما گفتم میدونستم که تعجب میکنید ولی دلم نمیخواد وقتی اینو از دهن مانی شنیدید این قیافه هارو داشته باشید.میخوام ذوق کنید.خوشحال بشید و بهش بگید که چقدر دلتون میخواد اون علاوه بر پسرتون دامادتون هم باشه!
مادرم که هنوز به دوردست خیره بود آهسته گفت:چی تو سرت میگذره دختر؟چی میخوای بگی؟یعنی تو و مانی...
حرفش را قطع کردم و با فریادی که با هق هق گریه هایم مخلوط شده بود گفتم:آره من و مانی همدیگه رو دوست داریم.عاشق هم هستیم.خیلی ساله تا حالا میتونستم پنهان کنم ولی حالا دیگه نه مانی هم دیگه تحمل نداره میخوام زنده بمونه میفهمید؟و همه اینا به لطف محبت شماست.
پدرم برخاست دستش را روی پیشانی گذاشت و مثل سایه بسمت اتاقش رفت فقط شنیدم که میگفت:کجای کار اشتباه کردم...کجا اشتباه کردم؟
به اتاقم رفتم و جلو آینه نشستم.اشکهایم را پاک کردم و بزور لبخند زدم.چقدر خسته بودم.روزها بود که جز چند ساعت نخوابیده بودم.روی تختم دراز کشیدم از اینکه سنگینی روحم را به پدر و مادرم منتقل کرده بودم هم ناراحت بودم و هم آرامش گرفته بودم.گویی پدر و مادرها را خدا برای این آفریده که تمام غصه ها و دردهای ما را بدوش بکشند و از بار غم ما کم کنند.فکر میکردم این غصه من نتیجه کار آنهاست.
چشمهایم را بستم خیلی زود بخواب رفتم.نمیدانم چقدر گذشته بود که با صدای مادرم که کنارم نشسته بود بیدار شدم.وحشت زده نیم خیز شدم و گفتم:مانی مانی چی شد؟
مادرم دستی به موهایم کشید و گفت:مهدی پشت تلفنه.
خودم را به تلفن رساندم.مهدی با عصبانیت گفت:کجایی تو؟چرا نمیای؟دقیقه ای یه بار سراغتو میگیره.منکه نمیفهمم چی شده...
مهدی تا نیم ساعت دیگه اونجا هستم الان راه می افتم.
با عجله روپوشم را عوض کردم و آبی به صورتم زدم.پدر و مادر آماده رفتن بودند .به بیمارستان که رسیدیم رو به پدر گفتم:بذارید من زودتر برم شما چند دقیقه دیگه بیاید.
با عجله به اتاق مانی رفتم و دستش را گرفتم و گفتم:معذرت میخوام من خیلی بدم!هنوز بدجنسم خوابم برده بود همیشه وقتی که نباید خوابم میبره.
فقط لبخند زد و من با خنده گفتم:میدونستم که تو اینقدر مهربونی که فوری منو میبخشی.
مانی گفت:پدر نمیاد؟
چرا الان دیگه پیداشون میشه.
دستش را آرام روی صورتم کشید و گفت:بشین.
نشستم و خواستم ماسک هوا را روی صورتش بگذارم که مانع شد و گفت:حالم خیلی بهتره لازمش ندارم.
چند دقیقه بعد پدر با خنده و در حالیکه با مادر صحبت میکرد وارد شد و بلند گفت:دیدی زهره دیدی گفتم ببین چقدر حالش بهتره!خوابهای من همیشه راسته.
و صورت مانی را بوسید:چطوری مرد؟خواب دیدم که سرحال اینجا ایستاده بودی و میگفتی دیگه باید بریم خونه به زهره گفتم حتما بهتری.
لبخند مانی پررنگتر شد.چشمهای درشتش مثل آینه شفاف بود.مادر جلوتر آمد و دستش را روی موهای مانی کشید و گفت:الهای قربونت برم مادر.خداراشکر که بهتری داشتم دق میکردم الهی پیش مرگت بشم.
مانی دستم را بطرف پایین کشید.گوشم را به صورتش نزدیک کرد و گفت:میشه بیرون باشی؟
حتما ولی اگه مخالفت کردن با هم فرار میکنیم قبوله؟
با نگاه التماس آمیزی به پدر از تخت مانی دور شدم.گوشه ی اتاق ایستاده و نگران بودم که آیا برخورد پدر و مادر با مانی بعد از شنیدن حرفهایش به اندازه ی کافی خوب و دلچسب خواهد بود یا نه؟و از آنچه فکر میکردم بهتر بود.حالا دیگر رسما نامزد مانی بودم.اما نگاه مادر هنوز غمگین و پرسشگر بود.آنشب پس از مدتها دفترم را برداشتم و چند صفحه ای راجع به آخرین وقایع نوشتم و نوشته هایم را با این شعر تمام کردم:
چو میتوان به صبوری کشید جور
عدو چرا صبور نباشم که جور یار کشم

آنموقع نمیدانستم که این اخرین جمله دفترم خواهد بود اما دیگر هرگز کلمه ای به نوشته هایم اضافه نشد.هنوز هم این شعر آخرین خط نوشته هایم هست.دفتری که رو شود و همه از مضمونش آگاه شوند دیگر نوشتن نخواهد داشت.
روز بعد تمام مدت پیش مانی بودم.با هم قرار گذاشتیم که تا چند روز دیگر رسما به عقد هم در آییم.از تاریک شدن هوا چند ساعتی گذشته بود یکی از پسرعموها به آنجا آمد و از من خواست به خانه بروم.میدانستم مانی ناراحت میشود.قبول نکردم.تا اینکه مانی گفت:بهتره بری خونه و استراحت کنی قول میدم تا صبح از دوری تو نمیرم.صبح زود که میای؟
دستش را فشار دادم و گفتم:پس تو هم بخواب!
میدانستم که نمیتواند بخوابد شبها بیشتر درد میکشید.گاهی اوقات درد امانش را میبرید.آنقدر محکم دستم را فشار میداد که حس میکردم تمام استخوانهایم در حال خرد شدن است ولی با تمام دردی که میکشید بلندترین صدای او ناله بود ناله ای که در گوش من به فریادی جانخراش میمانست.چقدر صبور بود این پسر!
بطرف خانه رفتم.خسته بودم.خانه در سکوت غریبی که آن روزها مهمان ما بود فرو رفته بود.مادر مثل همیشه در آشپزخانه مشغول بود.انگار این زن تعهد داده که تمام عمرش را در این فضای کوچک و در هم بگذارند.در حالیکه بطرف پله ها میرفتم با صدای بلند گفتم:سلام مامان.
با سرعت توی درگاهی آشپزخانه آمد و گفت:مانی خوب بود؟مهمون داریم مادر.
حوصله ای این خبر رو اصلا نداشتم.در این وضعیت مغشوش ما مهمانداری دیگه قوز بالا قوز بود.بی حوصله و در حالیکه روپوشم را بیرون می آوردم گفتم:مادر من خسته ام صبح زود هم بیاد بلند شم اصلا نگید من خونه ام به مهدی هم بگو یه چایی برام بیاره.
منتظر جواب مادر نشدم و در اتاق را باز کردم.باز هم یه کوه دیگر روی سرم خراب شد.رضا روی تخت من نشسته و دفترم در دستش بود.نمیدانم این دفتر را کجا گذاشته بودم که بدستش افتاده بود.دود از سرم بلند شد.اندوه و خشم پنهان شده در تمام وجودم مثل کوه آتشفشان فوران کرد.دیگر اختیارم دست خودم نبود.نمیفهمیدم چه میگویم و چکار میکنم عصبانی و بی ملاحظه فریاد زدم:تو اینجا چیکار میکنی؟دفتر منو چرا برداشتی؟بذارش سرجاش.
بلند شد و روبرویش ایستاد.مثل جن زده ها بمن نگاه میکرد.یک قدم جلوتر آمد و گفت:

آخر ص 363
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- چرا به من نگفتی؟
در اتاق را محکم بستم و با تنفر و عصبانیت گفتم:
- چی باید به تو می گفتم....اومدی جواب سوالتو بگیری؟ باشه....خیال می کنی خیلی جالبه؟ چی می خوای بدونی؟ از کجا شروع کنم...این که دوستت داشتم، این که عاشقت بودم، اینا رو نمی دونستی؟ تو که خیلی به هوشت می نازیدی، به حرف دلت ایمان داشتی، چطور نفهمیدی؟....اون قدر عاشق بودم که قلبم ورم کرده بود. اما مانی نذاشت....روزی که از اومدنت مثل بهار شکفته بودم بهم زنگ زد و گفت: بچه ایف احساساتی نشو. و من به خودم گفتم: یعنی احساساتی شده ام؟ بچگی کرده ام و خیال می کنم عاشقم؟ فکر کردم حق داره، برادرمه، بهتر از من، تو رو میشناسه، همیشه عاقل تر از همه می دیدمش، و مثل بره به حرفش گوش دادم. وقتی تو ناامید از اینجا رفتی هزار بار مردم. اما صبر کردم، به خودم گفتم عاشقمه، صبر می کنه. شبها تو خوابم بودی و روزها تو فکرم. روزی که دانشگاه قبول شدم نشستم که این خبر رو قبل از همه به تو بگم. می خواستم باهات آشتی کنم بی معرفت، اما تو زنگ زدی، خبر تو بهتر بود، یادته؟ چه عاشق صبوری بودی تو؟ مجلس شادی بود، تو داماد بودی، دور از من....خیلی دور....دنیا روی سرم خراب شد. از خدا خواستم بمیرم.... بعد دوباره دیدمت؛ با عروست! داغون شدم، آتیش گرفتم اما تو نفهمیدی. باز هم صبر کردم. خیال می کنی دیدن فرخنده برای من راحت بود؟ به خدا نبود. اما بعد وقتی فهمیدم زندگیت چقدر خرابه، باز هم غصه خوردم. من اون قدر احمق بودم که حتی نمی تونستم ناراحتی تو و عروست رو ببینم، تویی که بی رحمانه قلبمو شکستی، اما پدرم بهم یاد داده بود که همه رو دوست داشته باشم. از هیچ کس متنفر نباشم. کاش ازت متنفر شده بودم. به خودم گفتم،عاشق بای صبور باشه، صبر کن. صبر. به فرخنده کمک کردم که خوب بشه و به زندگی تو سر و سامان بده. اصلا اسون نبود. از اول هم می دونستم که راحت نیست اما می خواستم برای خالص شدن ، برای خوب بودن، باز هم بیشتر رنج بکشم. احمقانه است نه؟ بعد اومدم که خداحافظی کنم و برم. می خواستم برای هممیشه از سرنوشت تو بیرون برم...
صدایم آن قدر می لرزید و با هق هق و ضجه مخلوط شده بود که شبیه زوزه از گلویم خارج می شد:
- اما...تو منو مثل آشغال بیرون انداختی، یادته؟ یادته بهم گفتی برای همیشه برو گمشو، گفتی دیگه نمی خوام ببینمت. این حق من نبود. من خوشبختی تو رو می خواستم و تو با تمام قدرت به من حمله کردی. همون روز مانی بهم گفت که سالهاست عاشق منه، خدایا با این درد چه کار می تونستم بکنم؟ مدتها این درد رو توی قلبم پنهونکردم و دم نزدم. شبها گریه می کردم و روزهای ماسک خنده بلند می شدم. مدتها سعی کردم بهش بفهمونم که نمی تونم عاشقش باشم. اما مانی دیگه یه لحظه هم رهام نکرد. می دونی چرا به این روز افتاده؟ چون عاشقه، ون من احمق بهش گفتم بره بمیره و اون رفت. من به این روز انداختمش. قدر دلشو ندونستم. من تو رو با همه بی وفایی هات عاشق می دونستم و اونو با همه عشقش باور نمی کردم. حالا دارم با دردش درد می کشم. با ناله هاش می نالم، می فهمی؟
با پشت دست اشکهایم را پاک کردم و با تحکم گفتم:
- دیگه چیزی نمونده که بخوای بدونی، جواب سوالتو دادم. از این جا برو، برو و دیگه برنگرد. حالا دیگه من نمی خوام ببینمت! تو برای من تموم شدی اینو بفهم. من دیگه با دلم تصمیم نمی گیرم. دلمو انداختم دور می خوام با عقلم تصمیم بگیرم و عقلم می گه که مانی رو تنها نذارم. نمی ذارم بمیره، نمی ذارم. اگه لازم باشه، به جاش می میرم!
آن قدر خشمگین بودم که نمی دانستم چقدر فریاد کشیدم و گریه کردم. رضا کنار دیوار نشسته و ثورتش را بین دستهایش پنهان کرده بود. با عصبانیت در را باز کردم و گفتم:
- حالا دیگه برو بیرون، تنهام بذار.
اما تا صورتم را برگرداندم، دیدم پدر و مادر و مهدی پشت در اتاق ایستاده اند. مادرم به پهنای صورتش اشک می ریخت و صورت پدر مثل گچ سفید شده بو. نمی دانم از چه وقت آنجا ایستاده و چقدر از حرفهایم را شنیده بودند اما دیگر اهمیت نداشت. برای اولین بار در تمام عمرم حرف زده بودم، طوری که دلم می خواست. گفتن حقیقت و حالا تلخی این حقیقت را در چره ی تک تک آنها می دیدم. دستم را روی پیشانی ام گذاشتم و به چهارچوب در تکیه دادم. حالم چقدر بد بود، انگار تب کرده بودم. رضا که حضور آنها را حس کرد، برخاست ولی همان جا ایستاد و تکان نمی خورد. شرمزده و غمگین سرش را پایین انداخته بود. حالت کسی را داشت که جرمش ثابت شده و منتظر حکم دادگاه است. مادرم یک قدم به طرفم آمد و سیلی محکمی به گوشم نواخت و با گریه گفت:
- می تونستی زودتر از حالا اینا رو به من بگی، نمی تونستی؟....چرا فکر کردی باید تنها تصمیم بگیری؟ فردا همه چی رو به مانی می کم.
مادر حرفهایش را که زد به سمت پله ها رفت. هنوز چند پله بیشتر نرفته بود که فریاد زدم:
- باشه، برو بهش بگو، و اشتباه خودتون رو هم بهش اضافه کن. پدر و مهدی رو هم با خودت ببر، برید خودتونو برای مرگش آماده کنید...پارچه سیاه بخرید، سنگ قبر سفارش بدید. مانی می میره، به خدا اگه بهش بگی می میره، نمی خوام بمیره، نمی خوام.
مادر ایستاد. مستاصل شده بود. چطور می توانست از بین دو فرزندش یکی را انتحاب کند؟ بعد نوبت پدرم بود. جلو آمد و دستهایم را گرفت. فقط هق هق می کردم. پدرم دستش را روی صورتم ،جایی که سیلی مادر فرود آمده گذاشت و آرام گفت:
- اما این راهش نیست، بذار فکر کنم، یه راهی پیدا می کنم.
با همان هق هق گفتم:
- یادتونه، من مروارید صدف صبرتون هستم، مگه نه؟ من به جای همه شما صبر کردم. فایده ای نداره. شما دیر به فکر افتادید. باید اون موقعی فکری می کردید که مانی رو اینجا آوردید، باید یا به من یاد می دادین که غریبه است، یا به اون که برادره. شما می تونستید با راههای شرعی، اونو به این خونه خراب شده، به من در به در محرم کنید تا واقعا برادرم باشه. شما به خاطر مرده های عزیزتون، به خاطرخیانت نکردن به اونها، همه چی رو در مورد بچه ها تون که زنده بودن فراموش کردید. اگه مانی رو واقعا برادر من کرده بودید، چی می شد؟ من باید از کی گله کنم؟ از اونا، از شما، از مانی، از خودم یا از خدا؟.... دیگه بسه، دست از سرم بردارید. بذارید به خاطر مانی بمیرم، نابود بشم، دیگه تحمل ندارم. تحمل ندارم.
با کریه سرم را به دیوار کوبیدم. دیوانه شده بودم. مهدی بازوهایم را محکم گرفته بود و سعی می کرد آرامم کند. نمی دانم چقدر طول کشید که دیگر بی جال و بی رمق کنار دیوار نشستم. ضعف کرده بودم. شیرینی زیاد آبی که مهدی به دهنم ریخت باعث شد چشمهایم را باز کنم و دستش را کنار بزنم. نباید ضعف می کردم. حالا وقتش نبود. بلند شدم و دستم را به دیوار گرفتم و در حالی که وارد اتاق می شدم به مهدی گفتم:
- صبح زود بیدارم کن. به مانی قول دادم صبح برم.
رضا هنوز در اتاقم بود و گریه می کرد . در نظرم حقیر شده بود. گریه ای حالم را به هم می زد. فقط دلم برایش می سوخت.
این بار با ملایمت گفتم:
- لطفا برو بیرون!
بی هیچ حرفی بیرون رفت. خودم را روی تخت انداختم و چشمهایم را بستم. مریم نگاهی به من انداخت و گویا نگاهم خیلی غریب و غمگین بود.

فصل 10

صبح روز بعد قبل ز اینکه از خانه خارج شوم به رضا که ساکت با فنجان چایش بازی می کرد گفتم:
- آقای معتمد، به مانی نگید که دیشب اینجا بودید. نمی خوام به هیچ وجه ذره ای ناراحت شه.طوری رفتار کنید که فکر کنه تازه رسیدید.
به بیمارستان که رسیدم، مانی هنوز خواب بود. گویا تمام شب درد کشیده و تازه به کمک آمپولهای مسکن خوابیده بود. خیلی طول نکشید که بیدار شد. دستم را روی پیشانی اش که زخم عمیقی برداشته بود گذاشتم و گفتم:
- سلام، صبح بخیر، چطوری عاشق ترین مرد دنیا؟
لبخندی زد و گفت:
- دیشب تا به حال دوری امونم رو بریده بود. نذار اینا بهم مسکن بزنن، به جای مسکن خودت بشین اینجا برام حرف بزن.
مانی حتی در دردناک تریم لحظات زندگیش عاشق بود. یک پسر رمانتیک که جعبه ی جمله های عاشقانه اش از پدر و مادرش به او رسیده بود و به قول فرشته او نتیجه عشق بود. عاشق بودنش و عاشقی کردنش ان قدر طبیعی و زیبا بود که آدم را گرفتار می کرد . به مرور آن قدر برای من عزیز و دوست داشتنی شده بود که خودم دیگر تحمل یک لحظه دوریش را نداشتم. همیشه وقتی برای کسی متحمل رنج و وزحمت می شویم برایمان عزیزتر می شود.
تا ظهر کنارش بودم. دلم می خواست خودم رسیدگی از او را به عهده بگیرم. اما مانی این اجازه را نه به من و نه به هیچ کس از آشنایان نمی داد. چند روزی بود که با کمک عمویم دو مرد پرستار جوان برای رسیدگی دائمی به کارهایش استخدام شده بودند و هر زمان نیاز به کمک داشتند از پرستاران بخش هم کمک می گرفتند. حال مانی را درک می کردم. او نمی خواست من یا دیگران به خاطر رسیدگی متناوبی که او نیاز داشت خسته شویم. همان روز پیشنهاد عقد برای دو روز دیگر را دادم.
مانی با تردید پرسید:
- واقعا می خوای با من ازدواج کنی؟
- خب معلومه، مگه تو فکر دیگه ای داشتی؟
- من...فکر می کردم...یعنیچطور بگم... خیال می کردم به خاطر این که منو امیدوار کنی داری بهم وعده می دی!
با تعجب گفتم:
- مانی؟ تو چطور تونستی راجع من همچین فکری کنی؟
- آخه تو...قبلاً.....
حرفش را قطع کردم و گفتم:
- قبلاً خریت کردم. اصلا شیطون به جلدم رفته بود. نمی دونم....دیوونه بودم....اما حالا، می خوام هرچه زودتر همسر تو باشم. می خوام از همه کس و همه چیز به تو نزدیکتر باشم. چرا باور نمی کنی؟
- تو همیشه از همه به من نزدیک تر بودی، حتی وقتی که کیلومترها ازم دور بودی، نمی دونی چه حالی دارم. انگار می خوام پر بزنم. اما تو اگه جای من بودی چه فکری می کردی؟ گاهی....فکر می کنم داری بهم ترحم می کنی.... اما تو، توی دیوونه، حالا که باید عاقل باشی، عاشق شدی. بهتره بیشتر فکر کنی....با این وضعی که من دارم....شاید دیگه هیچ وقت نتونم ببینم، نتونم راه برم...
چینی به پیشانی اش افتاد و چهره اش منقبض شد:
- خدای من....چطور تمام دنیام یه باره خراب شد!
دلم به درد اومد. گرمی اشک رو روی صورتم احساس کردم. دیگر فرود امدن و نیامدن اشکها در اختیار من نبود. دست مانی را با مهربانی فشردم و گفتم:
- من تو رو به خاطر چشمهات دوست ندارم، که اگه نباشن مهم باشه، به خاطر دست و پا و سر و صورتت دوست ندارم که اگه ناقص بشه برام مهم باشه. من تو رو به خاطر قلب مهربونت، به خاطر عشق بازی های احمقانه ات دوست دارم، به خاطر لجاجتت دوستت دارم و اون زبون رام کننده ات، از اینایی که گفتم کدومش صدمه دیده؟
- راستی مریم....چشمام چه شکلی شده؟
- مثل همیشه درشت و زیبا.
- یعنی حالت بدی پیدا نکرده؟
- نه، اصلا کسی متوجه نمی شه که این چشما فقط منومی بینه.
خندید و گفت:
- مخمل کیف قران مادر یادته؟
- همون مخمل سبزه؟
- آره، یادته چقدر دوست داشتیم دستمونو بکشیم، حالا انگار همون مخملمو روی چشمام کشیدن.
- چشمات جون می دن برای عاشق شدن.
مانی دوباره با تردید کفت:
- مریم می ترسم، حالا احساسی تصمیم گرفته باشی، از من خسته بشی، شاید دیگه هیچ وقت اون مانی سابق نباشم.
- مزخرف نگو مانی! ببینم نکنه دیگه دلت نمی خواد با من زندگی کنی، آره.؟ حالا که دستم رو شده و فهمیدی بدون تو می میرم برام کلاس می ذاری؟
لبخند به لبش نشست و گفت:
- به خدا، فقط به فکر تو هستم، چاکر خانم!
- بسه دیگه، خودتو برام لوس نکن. تو چه جور چاکری هستی که این قدر باید نازتو بکشم؟ کار دنیا وارونه شده، به جای عروس، داماد ناز می کنه! بعداظهر که مهدی اومد، باهاش برای پس فردا برنامه ریزی کن. زشته عروس به فکر این چیزا باشه. نمی خوای که آبرومو ببری؟....منم یواشکی می رم پیش رئیس بیمارستان....مطمئن باش راضیش می کنم اجازه بده اینجا رو بکنیم قشنگ ترین اتاق عقد دنیا، چطوره؟
دستش را به صورتم کشید و انگشتش را روی چال صورتم گذاشت و گفت:
- چقدر وقتی می خندی خوشگل می شی!
هنوز دستش را برنداشته بود که رضا وارد اتاق شد. یک لحظه مات و مبهوت به من نگاه کرد. بعد به طرف مانی آمد.

با حالت تعجب گفتم:
- آقای معتمد، شما کی اومدید؟ مانی گفته بودید به یه مسافرت کاری رفتید، کی شما رو خبر کرد؟
رضا دستهایش را در دو طرف شانه های مانی روی تخت گذاشت و سرش را نزدیک صورت او برد . دیدم که گریه می کرد. دست مانی را فشار دادم و از تختش دور شدم. دستهای مانی دور گردنش حلقه شد. حالت برادرهایی را داشتند که پس از سالها دوری یکدیگر را یافته اند. به زبان محلی با هم صحبت می کردند. گاهی می خندید و گاهی هم گریه می کردند. از اتاق بیرون رفتم. حتما حرفهای زیادی داشتند که برای هم بگویند. خدا خدا می کردم که مانی به سرفه نیافتد. صبحت کردن و مخصوصا هیجان ، او را به سرفه می انداخت و ریه های زخمی دنده های شکسته اش را آزار می داد. نمی دانم چقدر گذشت که رضا سرش را از اتاق بیرون آورد و گفت:
- خانم رادنیا، مانی سراغتون رو می گیره.
از زمانی که رضا آمد حضور من در بیمارستان کم رنگ شد. او بیشتر وقتش را با مانی می گذراند و واقعا به مانی می رسید. از جانش برای او مایه می گذاشت و مانند یک برادر دردش را به جان می خرید. در آن دو روزی که به عقد ما مانده بود رضا و مهدی دائم در رفت و آمد بودند. از مانی پرسیدم:
- اونا چی کار میکنند؟
مانی گفت:
- صبر داشته باش. اونا برادرای جناب داماد خان هستند و چون داماد عزیز شما کاملا دست و پا چلفتی شده کارهاشو به اونا سپرده.
مانی روحیه خیلی خوبی پیدا کرده بود. تمام پرستارها و کارکنان بیمارستان متعجب بودند. با حالی که او داشت صحبت و خنده و شوخی کاملا بعید به نظر می رسید، اما دردش را کاملا پنهان می کرد و لبخند می زد . بهترین دکترها و پرستاران دائما در حال رسیدگی به او بودند. مانی آن قدر پولدار بود که بتواند مخارج سنگین بیمارستان را در این رابطه متحمل شود. با پدر، اول به سراغ عمو و بعد رئیس بیمارستان رفتیم و عمو جریان را به او گفت و خواست تا اجازه این کار را به ما بدهد. ابتدا مخالفت کرد. این کار بسیار غیر معمول بود اما با صحبت هایی که با او کردم و البته نفوذ عمو راضی شد. مانی هنوز به جراحیهایی متعددی نیاز داشت و آنها درصدد بودند او را به شرایطی برسانند که بتواند بیهوشی و جراحی را تحمل کند و من به انها اطمینان دادم که این کار باعث سرعت روند بهبودی او می شود. رئیس بیمارستان از من خواست عصر همان روز منتظر جواب باشم. آنها جلسه ای تشکیل دادند تا همه زشکان مانی نظرشان را در این باره بگویند.
تقریبا یک ساعتی از جلسه گذشته بود. کم کم کلافه شده بودم که در اتاق رئیس باز شد و من لبخند را روی لبهای پزشکانی که خارج می شدند دیدم. آن قدر صمیمانه و مودب به من تبریک گفتند که داشتم از خجالت آب می شدم. پس از رفتن آنها رئیس بیمارستان مرا به اتاقش دعوت کرد:
- خانم رادنیا، من باید مسائلی رو به مشا بگم. چون حق شماست که بدونید.
نفسم حبس شده بود. فقط به زور سرم را تکان دادم. و ادامه داد:
- شما باید بدونید که جناب فرزام شرایط خوبی نداره، من مجبورم ان شرایط رو برای شما شرح بدم و از این که باعث ناراحتی شمامی شم معذرت می خوام.
داشتم قالب تهی می کردم. با تزس و در حالی که دهانم خشک شده بود گفتم:
- گوش می کنم.
رئیس بیمارستان گفت:
- تصمیمی که شما و جناب فرزام گرفتید مربوط به اینده خودتونه، و من حق اظهار نظر در این مورد ندارم اما باید بدونید که آقای فرزام هرگز نمی تونه بیناییش را به بدست بیاره. به اعصاب بینایی ایشون صدمات زیاد و جبران ناپذیری وارد اومده.
دستهایم را در هم قفل ردم و محکم فشار دادم. نباید گریه می کردم. نباید اشکهایم سرازیر شود. محکم نشستم.
رئیس بیمارستان گفت:
- دیگه این احتمال داره، البته نه به طور یقین ولی ممکنه ایشون مجبور بشن که بقیه عمرشونو از صندلی چرخدار استفاده کنن.
- تموم این چیزهایی که گفتید، من می دونستم.
- البته این وضعیت هم در صورتی ایجاد می شه که ایشون تحمل جراحیهای ضروری رو داشته باشه، اگه می بینین که ما برای جراحی اقدام نمی کنیم، به خاطر وضع جسمانی ایشونه. ما سعی داریم تا جایی که ممکنه و بتونیم این جراحی ها رو عقب بندازیم تا وضعیت جسمی و حال عمومی ایشون بهتر بشه. متوجه منظورم می شید؟
من متوجه منظورش شده بودم. می خواست به من بفهماند که شانس زندگی مانی کمتر از حدی است که ما فکر می کنیم. اما من امیدوار بودم، خیلی امیدوار. ممکن نبود خدا دعاهای مرا قبول نکند. به سختی از جا بلند شدم و گفتم:

تا پایان صفحه 372
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از اینکه واقعیت رو بمن گفتید متشکرم اما من به خوب شدن مانی ایمان دارم.
دکتر لبخندی زد و گفت:من در طول دوران طبابتم بیمارانی داشتم که همه از اونا قطع امید کرده بودند حتی خود من و همکارانم اما اونا به خواست خدا الان زنده و سالم هستند.در مورد اقای فرزام هم خودم این اعتقاد رو دارم که خوب خواهد شد نمیدونم چرا اما چیزایی در این دنیا وجود داره که علم قادر به هضمشون نیست و مهمترین اونا قدرت ایمانه.
دکتر برخاست و در حالیکه از پشت میزش خارج میشد گفت:فکر نمیکنم لزوی داشته باشه بپرسم تصمیمتون چیه!
برخاستم و همراهش به سمت در خروجی رفتم و گفتم:از اینکه بما کمک میکنید بسیار سپاسگزارم مطمئن باشید مانی قبل از اینکه فرصت شما تموم بشه برای جراحی آماده میشه.
بالاخره روز ازدواج ما رسید از صبح حال غریبی داشتم.انگار در فضایی ناآشنا و ناشناخته رها شده بودم.هم عروس بودم و هم نبودم.تعداد کمی از فامیل نزدیکم که دائم در رفت و آمد بودند سعی داشتند طوری وانمود کنند که همه چیز عادی است.یقین داشتم همه ی آنها کنجکاویشان در مورد من و مانی و تصمیمی که گرفته بودیم را نزد پدر ومادرم کرده اند و میدانستم که پدر با درایتش و مادر با صبرش همه چیز را طوری برای آنها روشن کرده اند که دیگر لازم نباشد با نگاه خاص و پرسشگری بمن بنگرند با این وجود هیچ چیز عادی نبود.چشمهای مادرم دو کاسه خون شده بود.جوری بمن نگاه میکرد که انگار با دست خودش مشغول کفن و دفنم است.مهربانی پدر به اوج رسیده بود.برخلاف دختران دیگر که وقت عروس شدن بیش از هر چیز به فکر رسیدگی به خودشان هستند من از صبح زود به بیمارستان رفتم تا مراقب مانی باشم.شب قبل رضا پیش او مانده بود از وقتیکه رضا آمده بود فقط زمانیکه در اتاق مانی شیفت پرستاریمان را عوض میکردیم او را میدیدم.آنروز هم وقتی وارد اتاق شدم از جا برخاست و سلامی کرد و رو به مانی گفت:پس من میرم عصر میبینمت سعی میکنم زودتر بیام.
هنوز خارج نشده بود که مانی گفت:رضا یه دور دیگه با مهدی همه چیزایی که گفتم چک کن میخوام همه چیز مرتب باشه.
رضا گفت:خیالت راحت باشه کم که الکی نیستی!
بعد سری برایم خم کرد و بیرون رفت.مانی هم مثل من بیقرار بود.
گفت:باورم نمیشه واقعا زن من بشی حالا مهریه چی میخوای؟
این ازدواج آنقدر عجیب بود که هچیکس به این مسایل حتی فکر هم نمیکرد.
فکری کردم و گفتم:همه ی عشقتو!
نه نشد اونوقت اگه یه روز بگی مانی من مهریه مو میخوام چطوری میتونم عشقمو بهت بدم؟خیال میکنی کمه؟
منم بخاطر همین این مهریه رو میخوام.اینطوری دیگه هیچوقت نمیتونی از دستم در بری.
خندید واقعا خوشحال بود و ذوق میکرد و من مثل مادری که خنده ی کودکش قلبش را پر از رضایت میکند سرشار از رضایت بودم.
مانی گفت:عاقد که خطبه ر و خوند طولش ندی ها زود بله بگو.
خیال کردی من از اون عروسهای ساده نیستم که باید از همون اول یاد بگیری که نازمو بکشی.
نه که اصلا ناز نکشیدم!تو که به اندازه ی یک میلیون دختر واسه من ناز کردی ....
خودم بقبولانم که مه چیز خوب و عالی است.دخترها اصرار داشتند که مرا مثل عروسهای دیگر آرایش کنند.اما خودم دوست نداشتم.چرا باید اینکار را میکردم؟بخاطر چه کسی؟مانی که نمیتوانست مرا ببیند...تا اینکه خاله ام گفت:عزیزم بهتره حسابی مرتب و خوشگل باشی فراموش نکن پدر و مادرت آرزو دارن که دخترشونو عروس خوشگلی ببین.
چند ساعتی از ظهر گذشته لباسی که به سفارش مانی خریده شده بود پوشیدم.بسیار زیبا بود جالب این بود که بعدها فهمیدم مانی خرید لباس و حلقه برای خودش و من را به رضا سپرده بود.موهایم را شانه کردم و باز گذاشتم و آرایش مختصری کردم.کاش مانی چشمهایش را از دست نداده بود.یا عاشق بازیهای او در شب عقد فرشته افتادم.حالا هم اگر اینجا بود و مرا میدید چه شعرها که برایم نمیخواند از پله ها پایین آمدم.بچه ها برایم هورا کشیدند.دست زدند و هلهلهه کردند.اما من در دنیای دیگری بودم در دنیای مانی سپری میکردم.مشغول صحبت تلفنی با فرشته بودم که برای احوالپرسی از مانی و تبریک بمن زنگ زده بود که رضا آمد تنها بود.مرا که دید سرش را پایین انداخت و سلام کرد.سرخ شده بود باز هم فقط دلم برایش سوخت.هیچ احساس دیگری نداشتم یا نمیخواستم داشته باشم زود روپوشم را پوشیدم و آماده رفتن شدم.
دخترا کی با من میاد؟
صدای هلهله شان بهوا برخاست.خیلی زود حرکت کردیم.سه تا از دختر عموها همراه من آمدند.رضا خیلی تند میرفت.اعصابم حسابی ناراحت شده بود و از طرفی نمیخواستم صحبت کنم .حس کردم حالش خوب نیست فقط به خیابان خیره بود.دخترها آنقدر سرگرم خنده و شوخی بودند که هیچکدام متوجه غیر عادی بودن او نشدند.نزدیک بیمارستان روبروی یک گلفروشی ایستاد و پیاده شد.نفسی براحتی کشیدم.نزدیک بود منهم کنار مانی روی تخت بیمارستان بیفتم.دخترها انگار بیشتر از من عجله داشتند.مرتب میپرسیدند:پس کجا رفت این اقا رضا؟معمولا عروسها میرن گل بچینن.بیچاره داره تمرین میکنه.وای که چقدر طولش میده؟
یک دسته ی بزرگ گل مریم دستش بود.آنها را از پنجره روی پای من ریخت.خشکم زد.چه میخواست بگوید؟یادم آمد که یکبار دیگر هم اینکار را کرده بود.وقتیکه من عاشقترین دختر دنیا بودم.بعد دسته گل عروس را بدستم داد و دوباره براه افتاد.بی هیچ حرفی با دستهای لرزان گلهای مریمی که عاشق و آشفته روی پایم ریخته شده بود را یکی یکی برداشتم و همه را به شکل یک دسته گل کنار دستم گذاشت.جای این گلها در دست من نبود.بوی عطر مریم همه جا را پر کرده بود.
در بیمارستان وراد بخش که شدم همه پرستارها با گل و شیرینی به استقبالم آمدند.با دیدن اتاق مانی شوکه شدم.همه جا غرق سبدهای گل بود نمیدانم بچه ها کی فرصت کرده بودند که این اتاق را به این زیبایی تزیین کنند.کنار تخت مانی برایم سفره عقد پهن کرده بودند.مانی پیراهن شیکی پوشیده و صورت و موهایش کاملا مرتب بود.حتی با وجود جای زخمها و با وجود ضعف جسمی اش هنوز هم از همه کسانی که در آنجا بودند جذابتر بود.کنار تختش ایستادم و گفتم:سلام.
دستش را که کنار دستش گذاشته بودم گرفت و گفت:میتوانم تصور کنم که چقدر خوشگل شدی سلیقه ام حرف نداره چاکر خانوم.
دستش را فشردم و گفتم:منم همینطور.
همه چیز مرتب بود و کارها با نظم پیش میرفت.عاقد آمد و ما را به عقد هم در آورد و من در همان نخستین بار به مانی بله گفتم و شدم خانم فرزام.نه گل چیدم نه گلاب آوردم.عسل خوردیم به نیت شیرین کامی و ماست خوردیم به نیت سفید بختی و من دعا کردم که بتوانم مانی را خوشبخت کنم.سپس مانی رضا را صدا زد و حلقه را از او گرفت و بدستم کرد و من حلقه ای را مهدی بمن داد دستش کردم.همه خوشحال بودند و صدای تبریک گفتنها فضای اتاق را پر کرده بود.فقط مادرم گریه میکرد.یقینا به این میاندیشید که با ندانم کاری سالها پیش حالا دارد فرزندی را فدای فرزند دیگر میکند که خودش فنا شده است.کنارش رفتم و بغلش کردم صدای هق هق گریه اش توی گوشم پیچید:مامان تو رو خدا مانی میشنوه ناراحت میشه.
و مادرم آرام گریه میکرد:دخترک بیچاره ام...دخترک بیچاره ام!
پدرم که متوجه حال او شده بود او را از اتاق مانی بیرون برد.کاش چیزی نگفته بودم که دل مهربان آنها را بشکنم.با حرفهای چند روز پیشم هر دوی آنها را دچار عذاب وجدان کرده بودم.مانی صدایم کرد.نزدیکتر رفتم و دستش را گرفتم:رضا اینجایی؟
رضا با صدایی که انگار از ته چاه می آمد گفت:آره هستم.
مریم این رضا از این به بعد فقط رفیقم نیست.این چند روزه خیلی زحمت کشید از این به بعد واسه من و تو مثل مهدیه فکر کن داداشته.
خشکم زد.چه دنیایی بود و چه سرنوشتی داشتم من داداشم شده بود عشقم و حالا عشقم شده بود داداشم!
مانی گفت:رضا امانتی کجاست؟
رضا از جیبش کلیدی را در آورد و به مانی داد.مانی آنرا در دستم گذاشت و گفت:این هم هدیه عروس خوشگلم جلو در بیمارستان پارک شده از این به بعد برای رفت و آمد بیشتر بهش احتیاج داری
نمیدانستم چه بگویم یا چگونه از او تشکر کنم.کمی که اطرافمان خلوت شد صورتش را بوسیدم و گفتم:اینم هدیه شوهر عاشقمه که اتفاقا اونم از این به بعد بیشتر بهش احتیاج داره!
میدونستم که بالاخره یه روز میشی خانم فرزام.دوست داشتم جور دیگه ای بود ولی خب سرنوشت عجیبی دارم من که اینم یه قسمتشه.
آنشب مانی برای تمام بخش به بهترین رستوران شهر سفارش شام داده بود و بالاخره آخر شب که همه رفتند مثل بچه ی آرام و معصوم راحت و بی درد خوابید.تقریبا شبیه یک معجزه بود که مانی آنشب را بدون درد سپری کرد.رضا نگذاشت پیش مانی بمانم گفت:شما خسته اید برید خونه استراحت کنید و صبح برگردید.
بعد تا جلو بیمارستان همراهیم کرد و اتوموبیل را من نشان داد همینه که حالا دارم.قلب از اینکه سوار شوم گفتم:بخاطر تمام زحمتایی که برامون کشیدید ممنون.
سرش را پایین انداخت و سکوت کرد و من چند لحظه بعد تنهایش گذاشتم.هنوز بخانه نرسیده بودم که جعبه کادویی که روی صندلی بود بصدا در آمد.تلفن بود بازش کردم و جواب دادم.
عزیزم بدون خداحافظی رفتی؟
مانی اینکارا چیه؟من به این چیزا احتیاجی ندارم.
چه زن بداخلاقی!خواستم شب بخیر بگم چاکر خانم.
شب بخیر عزیز دلم.تو رو خدا از این به بعد بیشتر استراحت کن باید خیلی زود خوب بشی و بیای خونه دیگه تحمل دوریتو ندارم شب بخیر.
از فردای روز ازدواجمان تا چند ماه بعدش من بعنوان همسر مانی شب و روزم رو وقف او کردم.مواقعی که درد میکشید فقط مریم مریم میگفت و زمانیکه آرام بود برایم قصه عشق میخواند.رضا تا 10 روز بعد از ازدواج ما آنجا بود و بعد رفت.اما هنوز یکهفته نشده بود که بازگشت.وجودش به مانی امید میداد.خیلی همدیگر را دوست داشتند.بار دومی که آمد یک مرد غریبه را با خودش آورده بود که تابحال ندیده بودم.رضا مرا بعنوان خانم فرزام به او معرفی کرد و چند لحظه بعد آنها را تنها گذاشتم و بسمت خانه رفتم.هنوز بخانه نرسیده بودم که مانی زنگ زد:چاکر خانم هستم رسیدی خونه به مهدی و پدر بگوبیان اینجا.
با نگرانی پرسیدم:چیزی شده مانی؟اون مرد کی بود؟
مانی گفت:چیزی نشده خانم خانما این آقا از دوستامه یادت نره چی بهت گفتم.چاکریم.
بخانه که رسیدم پیغام را به پدر دادم و او خیلی زود بهمراه مهدی راه افتاد.هنوز خیلی از رفتنشان نگذشته بود که عموی مانی زنگ زد.در تمام مدت فقط یکبار همان روزهای اول به عیادت مانی آمده بود به کنایه گفت:مبارک باشه عروس خانم!چطور بیخبر؟مانی نمیتونست یه زنگ بمن بزنه؟
راستش آقای فرزام مانی حالش زیاد خوب نیست اینکار هم خیلی با عجله شده انشالله از بیمارستان که بیرون اومد یه جشن مفصل میگیریم.
فرزام گفت:بله حتما!پدر تشریف دارند؟
نخیر پیش مانی هستند.
فرزام گفت:ا...جدی خوب سلام برسونید.خداحافظ.
کلامش تلخ بود اما خسته از تر از آنی بودم که حوصله ی فکر کردن به او را داشته باشم.صبح روز بعد موقع ورود به بیمارستان با رضا در راهرو روبرو شدم.مثل مرغ سرکنده بود دلم فرو ریخت جلو دویدم:آقای معتمد چی شده....مانی حالش خوبه؟
دستش را در موهایش فرو برد و گفت:آره خوبه فقط دیوونه شده حرفهایی میزنه که من طاقتشو ندارم.
تنهاست؟چرا تنهاش گذاشتین؟
نه مجید باهاشه.
مجید؟
آره از رفقامونه در ضمن وکیل ما و شرکت هم هست.
با عجله خودم را به اتاق مانی رساندم.مجید جلوی پایم بلند شد و مودبانه سلام کرد.جواب سلامش را با سر دادم و کنای مانی رفتم و پیشانیش را بوسیدم:چی شده مانی؟رضا چشه؟
هیچی بچه شده پسره احساساتی...طاقت دو کلمه حرف مردونه رو نداره.
چی هست این حرف مردونه؟
گفتم که حرف مردونه!
و رو به دوستش گفت:مجید کاغذات آماده ست؟

دوستش برخاست و در حالیکه تعدادی کاغذ را مرتب میکرد بطرف من آمد و گفت:خانم فرزام شاید شما اطلاع نداشته باشید بنده وکیل آقایان معتمد و فرزام و وکیل شرکت کلاری هستم.آقای فرزام تصمیماتی گرفتند که شما باید بدونید...
مانی حرفش را قطع کرد و گفت:مجید لازم نیست قصه تعریف کنی یه خودکار بده خانم امضا کنن.
متعجب به مانی و دوستش نگاه کردم.از حرفهای آنها چیزی نمیفهمیدم.
جریان چیه؟چی رو باید امضا کنم؟

آخر ص 383
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مانی گفت:
- چیزی نیست چاکر خانم. می خوام یه خورده مسولیتت رو زیاد کنم، نمی ترسی که؟
- یعنی چی؟
- یعنی خانم من از این به بعد سندای شرکت و حساب کتابا رو بررسی می کنه، به عنوان چشم من و جون من. همین. در ضمن به خاطر سند ماشین ، فردا صبح با مجید می ی محضر، سندای شرکتو هم امضا می کنی.
پس رضا از این ناراحت بود که من وارد حساب و کتابهای شرکتشان شوم؟ حالم از این زندگی به هم می خورد.
- مانی حالا باید چی کار کنم؟
- هر جا که امضای مهدی و رضا بود امضا کن.
- مهدی برای چی؟!
- به عنوان شاهد من امضا کرده!
کاغذها را گرفتم و بدون مطالعه فقط امضا کردم. در تمام مدت وکیلش به من خیره شده بود. احتمالا از خودش می پرسید که از این پس رئیس شرکت من هستم یا مانی یا رضا؟
مانی گفت:
- مریم، ببین رضا کجا رفته، بهش بگو بیاد کارش دارم.
رضا بیرون بخش روی نیمکتی نشسته بود. دو تا آرنجش را روی زانوها گذاشته و سرش را بین دستهایش گرفته بود. همیشه وقتی ناراحت بود، همین طوری می نشست. کنارش ایستادم و با تنفر گفتم:
- آقای معتمد لازم نیست این قدر ناراحت باشید!
سرش را بلند کرد، گریه می کرد. جا خودم ادامه دادم:
- مطمئن باشید من اهل دخالت در امور تجاری شما نیستم.
بلند شد و گفت:
- ببخشید...شما چی گفتید؟
- من...من می خوام بدونید که از اقتصاد حالم بهم می خوره همین. اگر به خاطر مانی نبود، کاغذا رو امضا نمی کردم.
- کدوم کاغذا؟!!
- همون سندهای شرکت دیگه، شما حالتون خوبه؟
- بله...یعنی نه، باید با مانی حرف بزنم. نمی دونم چی به شما گفته.
از من فاصله گرفت و من تمام رفتار عجیبش را به مسائل اقتصادی ربط دادم. روزها از پی هم می گذشت و وضعیت مانی هنوز هم نرمال یا لااقل ثابت نشده بود. گاهی خوب بود و گاهی بد. گرچه او از نظر روحی بسیر خوب بود و هر روز بهتر از دیروز می شد اما هنوز آن قدر ضعیف بود که دکترها در مورد طاقت او زیر عمل جراحی تردید داشتند. از سوی دیگر عقب انداختن جراحی برایشان ممکن نبود. مانی گرچه صبورترین بیمار آن بیمارستان بود اما آنقدر درد و رنجش زیاد بود که امانش را بریده بود. تا این که یک روز صبح زود که به بیمارستان رفتم تا جایم را با مهدی عوض کنم، جنب و جوش بیشتری را در اتاق مانی دیدم. دکترهای زیادی آن جا بودند. تعداد زیادی آزمایش داشت. مهدی دائم در رفت و آمد بود. چند دقیقه مثل مجسمه کنار در اتاق ایستادم. گیج بودم که چه اتفاقی افتاده. تا این که چشمم به عمو افتاد. آهسته بازویش را کشیدم و او را به راهرو بردم:
- عمو جون چی شده؟ تو رو خدا راست بگین، چی شده؟
دستهای لرزانم را گرفت و مرا با خود به اتاقش بردو به دهانش خیره مانده بودم تا بلکه چیزی بگوید.
عمو گفت:
- ببین مریم جون، ما باید روش درمانیمون رو در مورد مانی تغییر بدیم.
- چرا...چی شده؟
- چند روزه کلیه هاش خوب کار نمی کنه،ما امیدوار بودیم که این اتفاق نیفته، اما با وضعیت بی حرکت مانی و این همه دارو والبته ضربه هایی که به کلیه وارد آمده بود، یکی از اونا کاملا از کار افتاده و کلیه دیگه هم داره ضعیف کار می کنه. اگه زودتر دست به کار بشیم ممکنه بتونیم امیدوار بشیم و گرنه کلیه مسمون بدن رو دفع نمی کنه و اونا وارد خونش می شن.
- عمو براش یه کلیه پیدا کنیم، اصلا خودم امروز آزمایش می دم. کلیه خودمو بهش می دیم.
- انگار متوجه نیستی ، دست ما فعلا برای جراحی بسته است.
- پس می خواین چی کار کنین؟
- فعلا با دیالیز پیش می ریم. بهتره همه چی رو به خدا بسپاریم، تو فقط براش دعا کن.
- فقط دعا کنم....دعا؟
مثل دیوانه ها یقه کت عمو را گرفتم و عمو دستهایم را گرفت و گفت:
- مریم، مریم جان مانی فقط عزیز تو نیست، مطمئن باش هر کاری بتونم براش می کنم. ولی شاید دعای تو بیشتر از کارهای ما به درد بخوره، ارزش دعا رو دست کم گیر.
به اتاق مانی برگشتم. رنگش زردتر شده بود. شاید می ترسید و یا شاید تحلیل رفتن جسمش را حس می کرد. همان وقت مانی را برای دیالیز به بخش مخصوص بردند. وقتی بازگشت حالش خیلی بدتر بود. زجر زیادی کشیده بود. دستهایش را گرفتم و برایش حرف زدم اما انگار نمی شنید. تعداد عکسها و آزمایشها باز هم بیشتر می شد. هر روز در چهره تک تک پرستارانش که حالا دیگر واقعا دوستش داشتند نگرانی بیشتری را می دیدم. دکترها می آمدند و می رفتند و با هم به زبان علمی سخن می گفتند و من نمی فهمیدم چه شده. پرستارها با دلسوزی به من نگاه می کردند، حس می کردم زیادتر مهربان شده اند.... و من فقط دعا می کردم، هر چه داشتم و نداشتم نذر سلامتی مانی کردم. مانی خواست تا دوباره رضا را خبر کنم. زنگ زدم و رضا روز بعد خودش را رساند. انگار بودن او روحیه مانی را بهتر می کرد اما جسمش هر روز ضعیف تر می شد و اوضاع وقتی به اوج وخامت رسید که فهمیدم کبدش هم مدتی است کار نمی کند. همه ما در حالتی بین هستی و نیستی دست و پا می زدیم. هستی را نمی دیدیم و نیستی را باور نداشتیم. قرار بود فردا مانی دوباره برای دیالیز برود. می دانستم رنج زیادی خواهد کشید. حس این که تمام خون بدن صغیف و رنجور او را قطره قطره بیرون بکشند و بعد از تصفیه دوباره به رگهایش بازگردانند، تمام رگ و پی بدنم را به لرزه درمی آورد. آن شب تا نیمه های شب هر دو بیدار بودیم. انگار دیگر درد نمی کشید. به طرز وهم آلودی بی حال شده بود. کنار تختش نشسته بودم و سرم را کنار شانه اش گذاشته بودم. مثل بچه ها نوازشم می کرد انگار می خواست چیزی بگوید و دو دل بود. دستش را که در موها و گردنم می چرخید گرفتم و روی صورتم گذاشتم و فشارش دادم. باز هم ساکت بود. با تردید گفتم:
- مانی دلت نمی خواد باهام حرف بزنی؟
- خیلی دلم می خواهد.
- پس چرا چیزی نمی گی؟ می ترسی؟
- از چی؟
- از دیالیز.
- نه، می دونم که هر چی خدا بخواد همون می شه.
- ما خوشبخت می شیم مانی، من مطمئنم.
چند سرفه کوتاه و خشک کرد. سینه اش دوباره به خس خس افتاده بود. خواستم بلند شوم و برایش آب بیاورم . دستش را محکم روی صورتم فشار داد. دلش می خواست همان جا بنشینم. چند دقیقه طوب کشید تا آرام شد:
- می دونی خانوم خانما، بعضی وقتها آدمها برای چند دقیقه یا حتی چند لحظه اون قدر احساس خوشبختی می کنن که شاید اکثریت مردم این احساسو در طول یه عمر هم نداشته باشن. دلم می خواد...بدونی که من...خیلی خوشبختم و باعثش تو هستی.
اشکهایم دوباره جاری شد و دستش را خیس کردند. انگشتانش را زیر چشمم کشید و دوباره به زحمت گفت:
- نگفتم گریه نکن؟
دستم را روی صورتش کشیدم. انگشتهایم را بوسید و گفت:
- من نگران تو هستم.
دلم آتش گرفت. با آن وضع و حالی که داشت نگران من بود.
- مانی چی می خوای بگی؟
- می خوام بگم که...می خوام بدونی خیلی دوستت دارم...هر جا باشم، فرق نمی کنه.
با گریه گفتم:
- مانی بسه د یگه، این قدر عذابم نده، اگه باز هم از این حرفها بزنی همین جا خودمو می کشم، اصلا بگیر بخواب، می خوای یه مسکن بهت بدم؟
دستم را گرفت و به طرف لب هایش برد و گفت:
- وقت برای خواب زیاده، و برای این لحظه ها کم!
داشت با من خداحافظی می کرد. طاقتم طاق شده بود . نگذاشتم حرف بزند. انگشتم را روی لبش فشار دادم و خودم شروع کردم برایش از عشق ، از روزهای خوب آینده و ....حرف زدم و او فقط لبخند می زد. نیمه های شب بود که خوابش برد. انگار درد هم نمی کشید. اما من تا صبح بیدار بودم. صبح رضا زود آمد. از اتاق خارج شدم که تنها باشند. کم کم همه خانواده ان جا جمع شدد ، اما من حواسم فقط به مانی بود. از کنار در رضا را می دیدم که دستش در دست مانی قفل شده و سرش را لبه تخت او گذاشته بود. آنها به هم چی می گفتند؟ چرا مانی داشت دل همه را خون می کرد؟ بالاخره پرستارها برای بردنش آمدند. دستم را محکم گرفته بود. تا پشت در بخش دیالیز با او رفتم.
مانی گفت:
- باهام خداحافظی نمی کنی؟
صورتم را به صورتش چسباندم و گفتم:
- نه، فقط پشت این در منتظرت می مونم.
- بخند، ببینم.
به زور لبخند زدم، انگشتش را روی چال صورتم گذاشت و گفت:
- چاکر خانم!
مادرم مثل ابر بهاری اشک می ریخت و من مات و مبهوت به در اتاق خیره شده بودم و در هراسی سرد می لرزیدم. چقدر طول کشید، زمان گم شده بود. راهروی بیمارستان، صدای دعا خواندن مادر، صدای پای پدر، مهدی ، عمو، شانه های خمیده رضا، نگاه نگران پرستارها و دستهایی که هر چند دقیقع یک بار روی شانه هایم کشیده می شد. اینها تنها چیزی بود که بعد از رفتن مانی پیش چشمم مانده بود. کاش زودتر می آمد. دیگر طاقت هیچ چیز را نداشتم. دلم برایش تنگ شده بود. کاش می رفتم و دستش را محکم می گرفتم تا بداند که تنها نیست. بالاخره پس از قرنی در اتاق لعنتی بار و دوباره بسته شد. چند نفر بیرون آمدند و پدر به استقبالشان رففت. چقدر پدرم خسته بود. هنوز چند کلمه حرف نزده بود که ضعف کرد. مهدی زیربازویش را گرفت و او را به کنار دیوار برد. چرا پدرم خمیده شده؟ انگار کمرش شکسته بود. بعد صدای جیغ مادرم تمام راهرو و بخش و بیمارستان و شهر را پر کرد. گوشهایم را گرفتم . اما صدای سر رضا که به در کوبیده می شد مثل پتک تو سرم می خورد. یکی از پرستارها به طرفم آمد. چقدر در این مدت به من و مانی لطف داشت. چشمهایش سرخ شده بود. دستم را گرفت و بعد سرم را روی شانه اش گذاشت . شانه اش می لرزید. زبانم بند آمده بود. می خواستم فریاد بزنم که همه ساکت باشند. اما صدایم در نمی آمد. دوباره صدای مادرم همه جا را پر کرد. مانی را صدا می کرد. به طرفش چرخیدم و دستم را به علامت سکوت بالا بردم. مادرم دیوانه شده بود. خودش را به طرفم پرت کرد و در حالی که شانه هایم را تکان می داد فریاد زد:
- مانی مرده، پسرم مرده....مانی مرده.....
و آن قدر محکم تکانم داد که در فضای تاریک و سیاهی رها شدم. چشمهایم را که باز کردم. تازه فهمیدم که تنها شده ام، تنهای تنها! سرمی را که به دستم بود محکم کشیدم و به طرفی پرت کردم، روی تخت نیم خیز شدم. مهدی به طرفم اومد.
- مانی اومد؟ حالش خوبه؟
مهدی هم گریه می کرد. هنوز بچه بود و من خیال می کردم بزرگ شده! در حالی که از دستم خون می چکید خودم را از تخت پایین انداختم و به طرف اتاق مانی رفتم. پس هنوز نیامده بود . مهدی دنبالم آمد و شانه هایم را گرفت و آرام گفت:
- بیا بریم خونه، مانی دیگه اینجا نیست.
مات نگاهش کردم و مثل عروسک کوکی با او به راه افتادم. مانی را کجا برده بودند؟ حتما رضا پیشش بود. به خانه که رسیدم فقط صدای شیون مادر را تشخیص دادم. همه جا سیاه بود و شلوغ. مهدی مرا به داخل ساختمان برد. همه چیز را به طور عجیبی می دیدم. آدمها دراز و کوتاه می شدند. رفتارها را درک نمی کردم. چشمهایی را می دیدم که با دیدن من بارانی می شد و دستهایی که صورتها را می پوشاندند. صدای جیغ مادر واضح تر شده بود و حالا خودش را می دیدم که در حرکتهایی متناوبی شبیه رقص، خود را به در و دیوار می کوبید،موهایش را پریشان کرده بود و سرش را به هر طرف می انداخت. صدایش را دوباره شنیدم:
- طفلک بیچاره ام...دختر سیاه بختم، مانی پرپر شده ام....
صورتش زخم شده بود و کسی روبه رویش ایستاده بودو دستهایش را محکم گرفته بود. مادر گناه داشت، حتما از غم مانی دیوانه شده بود. کنارش نشستم و سرش را بغل کردم و گفتم:
- گریه نکن، مانی خوب می شه. حتما خوب می شه. براش دعا کن. من یه کمی می خوابم بعد می رم بیمارستان....
صدای جیغش بلند تر شد. دستش را به طرف پدر دراز کرد وچه می خواست؟
مادر گفت:
- علی دیدی بیچاره شدم. بچه ام دیوونه شده. خاک بر سرم شد. پسرم پریده، مریمم دیوونه شده، خدا خدا........
پدر به طرف من آمد و از زمین بلندم کرد. گیج از حرکات مادر، همراه پدر به سمت پله ها رفتم. به اتاقم که وارد شدیم پدرم سرم را بغل کرد و گفت:
- عزیزم، دخترکم، می دونی چرا مادر شیون می کنه؟
فقط نگاهی کردم.
- پارچه های سیاهو نمی بینی؟ بیچارگی منو نمی بینی؟
باز نگاهش کردم. چشمهای درشتش مثل چشمه شده بود. چه چشمه پر آبی! مرا روی تخت نشاند و خودش پایین پایم نشست.
- مریم، عزیزم. مانی مرده، حرف منو می فهمی؟
می فهمیدم یا نمی فهمیدم؟ قدر مسلم این که باور نمی کردم. نباید باور می کردم.مانی حتما خوب می شه روی تخت دراز کشیدم:
- یه ساعت دیگه صدام کنین، برم پیشش.
چشمهایم را بستم. اما همه داشتند فریاد می زدند. گوشهایم را گرفتم که نشنوم اما صدا قطع نمی شد. صدا توی مغزم بود؛ مانی مرده، مانی مرده، کسی چنگ انداخته بود و رگهای سرم را می کشید. سرم را محکم تکان دادم تا دستهایش را بردارد. چقدر سمج بود. جیغ زدم و نشستم. یکی دو ساعت بعد من سیاهپوش و مبهوت کنار مادر نشسته بودم. چه کسی مرا به اینجا آورده بود؟ مادر زاری می کرد و من خیره به جمعیتی نگاه می کردم که در رفت و آمدی دائمی اسیر شده بودند. من آیا زنی شوهر مرده بودم؟ یا خواهری برادر از دست رفته؟ و یا معشوقی عاشق از دست رفته؟ برای کدام مانی باید می گریستم؟ سرم را روی زانوهام گذاشتم، کاش می شد، گریه کنم. هوا تاریک شده بود که پدر دوباره مرا از جا بلند کرد و به اتاق خودش برد. دیگر هیچ اراده ای نداشتم، فقط ساکت و مبهوت گوشه ای به دیگران و به ابدیتی که مانی در آن غرق شده بود خیره می ماندم. کنج اتاق پدر نشستم. انگار مهدی هم آن جا بود، رضا هم.... و یا شاید من تصور می کردم. دوباره سرم را روی دستم گذاشتم و به زمین خیره شدم. پدر داشت می گفت: مدتی قبل اون خدابیامرز...در حضور رضا و مهدی از من خواست که ببرمش پیش پدر و مادرش.... فکر کردم دوباره کی مرده که پدر راجع به او صحبت می کند؟ سرم را بلند کردم و پرسیدم:
- کدوم خدا بیامرز؟
پدر انگار ناله کرد:
- مانی رو می گم.
تمام تنم لرزید اتاق هم می لرزید. چقدر همه اینها بی رحم شده بودند. خیره به پدر نیم خیز شدم و یقه اش را گرفتم. داشتم پدر را به شدت تکان می دادم که یک دفعه دستی بلند شد و توی صورتم فرود آمد. نفهمیدم چه کسی بود، اما پدر را رها کردم و گوشه ای افتادم. پدر دوباره با مهربانی بغلم کرد و گف:
- عزیزم مانی رفته، می فهمی؟ برای همیشه رفته.
خطی دائمی از اشک صورتم را سوزاند. و تاب و توانم را با خودش برد. دوباره که چشم باز کردم هنوز سرم روی سینه پدر بود و داشت با مهربانی قطره قطره آب را به دهانم می ریخت. همه چیز دوباره با دور تند پیش چشمم حرکت می کرد. مانی رفته بود. برای همیشه و پدر او را خدابیامرز خطاب کرده بود. با ناله به پدر گفتم:
- نمی خوام راجع به مانی این جور صحبت کنید.
پدر آرام گفت:
- باشه هر چی تو بگی، اما مانی از من خواسته بود که اونو کنار پدر و مادرش به خاک بسپارم.
برای اولین بعد از رفتن مانی به راحتی اشک ریختم. اشک ریختم و بقیه هم با من اشک ریختند. در میان هق هق گریه هایم گفتم:
- چرا می خواین از من جداش کنین؟ چرا هیچ کس به فکر من نیست؟ بذارید لااقل خاکش کنارم باشه، بذارید روی خاک مانی بمیرم.
مهدی گفت:
- این خواست خودش بود.
فریاد زدم:
- مانی هرگز دلش نمی خواست از من جدا بشه، این دروغا رو کی گفته؟ مانی عاشق من بود، نمی خوام ببریدش.
پدر گفت:
- ولی وقتشه که من امانت محسن و شهلا رو بهشون پس بدم. من امانتدار خوبی نبودم.
- هنوز به فکر محسن و شهلایی؟ پس من بدون مانی چی کار کنم؟ یکی به من بگه چه خاکی سرم بریزم. من می میرم. حتما می میرم.
در دستم را که بی محابا روی سر و صورتم فرود می امد گرفت و گفت:
- تو هر کاری می تونستی کردی، تو به خاطر مانی خیلی صبر کردی، می خوام که حالا هم صبور باشی. بذار مانی کنار مادرش بخوابه، تو که نمی خوای برخلاف میلش عمل کنی.
دیگه توان جدال نداشتم. برخاستم و سرم را با ناامیدی و استیصال تکان دادم. باید به اتاق خودم می رفتم. می خواستم تنها باشم. تحمل هیچ کس را نداشتم. هیچ کس به من نمی اندیشید. صدای پدر را می شنیدم که به رضا می گفت: برو عموجون، برو برنامه ها رو ردیف کن. به پدرت زنگ بزن که خونه مانی رو مهیا کنه.می خوام پسرمو ببرم خونه ش.
روز بعد چند ساعت از ظهر گذشته به شهر مانی رسیدیم. انگار تمام شهر سیاهپوش مانی بودند، جمعیت زیادی به استقبالش آمده بودند. یادم افتاد که یک روز به من گفت: تو رو به خرمن گل می ذارم و می برمت به خونه ام. حالا من آمده بودم. مانی عروسش را به خانه آورده بود. اما نه با یک خرمن گل، غرق در...............

تا پایان صفحه 393
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک دریا اشک.پروانه را دیدم که سیاهپوش و گریان خودش را به گردن رضا آویخته بود وبا گریه میگفت:تو که میگفتی خوب میشه پس کو؟تو چه رفیقی هستی؟چطور تونستی جسدشو برای ما بیاری؟
بعد چشمش بمن افتاد انگار مرا نشناخت.عجیب نبود.دیگر از مریم قبل چیزی نمانده بود.با تردید و دودلی جلو آمد و نالید:مریم...مریم چه بلایی سرت اومد؟چه گوهری از دستت رفت؟چه زود سیاه بخت شدی!
خودش را میزد رضا دستش را گرفت و او کشان کشان از من جداکرد.هنوز وارد خانه ی مانی نشده بودم که لیلا هم خودش را بمن رساند.خودم را در آغوشش پرت کردم.چقدر به یک دوست نیازداشتم.اما چرا نمیتوانستم گریه کنم؟بغض داشت خفه ام میکرد.بهتر بگذار خفه شوم حق من همین است.با صدایی که بیشتر شبیه زوزه بود گفتم:یادته قرار بود ساقدوش همدیگه باشیم؟بیا بیا دارم میرم خونه مانی.یادته چقدر مهربون بود؟چقدر خوب بود؟نمیدونی چقدر تنها شدم چقدر بی کس شدم...
ساعتی بعد مانی را کنار پدر و مادرش به خاک سپردیم.مادرم با بیچارگی خودش را روی قبر شهلا انداخته بود و مرتب از او بخشش میخواست و پدرم پیر و خمیده با محسن درددل میکرد.کم کم همه پراکنده شدند.شیونها آرامتر شده بود میخواستم با مانی تنها باشم نشستم و با او حرف زدم.دلم میخواست برای همیشه همان کنار مزارش بمانم.از ساعتی که مانی زیر خروارها خاک خوابید یک نوع سستی و بی هدفی در من بوجود آمد و تمام سردی خاک مانی وارد قلب یخ زده ام شد دیگر حتی اشک هم از من رمیده بود همه ی موهبتهای خدا را به یکباره از دست داده بودم.هر کس هرکاری که میگفت میکردم.بنشین بلند شو بخور آرام باش صبر کن دیگر مهم نبود که چه میکنم تنها موضوع مهم زندگیم زیر یک خروار خاک خوابیده بود و من هیچکاری نمیتوانستم انجام دهم.پس از مرگ مانی بود که به این یقین رسیدم که نباید به هیچ چیز در این دنیا دل ببندم.وقتی همه ی چیزهایی را که دوست داریم از دست میدهیم.بهتر است دوست داشتن را فراموش کنیم.از دنیا و هر چه در آن بود بیزار شدم.
فرشته روز بعد از دفن مانی رسید.تازه خبردار شده بود.ضجه ها زد و گریه ها کرد بمن گفته بود یکروز از آزار دادن مانی پشیمان خواهم شد و حالا همان روز بود.پس از چند روز همه چیز برای دیگران تمام شد و هر کس به سراغ زندگی خودش رفت الا من که همه ی زندگیم را زیر خاکهای باران خورده رها کرده بودم.فامیل من که همه همراه مانی برای آخرین بدرقه او آمده بودند قصد بازگشت داشتند.مادر میخواست برای طلب صبر از امام غریبان به مشهد برود.فرشته هم سه چهار روی پیش من ماند و بعد رفت.هر چه پدر و مادرم اصرار کردند با آنها همراه نشدم.میخواستم مدتی کنار مانی باشم تنها فقط با مانی و آنطوری که دلم میخواهد برای او و برای خودم عزاداری کنم.تصمیم عجیبی بود.اما پدر نمیخواست پس از آنهمه عذابی که کشیده بودم با خواست من مخالفت کند.همه رفتند و من د رخانه ی مانی ماندم.همه کسانی که ساکن آنجا بودند و مانی را میشناختند میل داشتند مواظب من باشند اما من از همه بیزار بودم.تحمل هیچکس را نداشتم راضی نشدم که هیچکس همراهی ام کند باید تنها میماندم.تنها با مانی دیگران گمان میکردند دیوانه شده ام.عیبی نداشت باید هم دیوانه میشدم اینکه مغز و قلبم هنوز کار میکرد عجیب بود.همه رفتند جز رضا که شب و روز یا خودش یا ماشینش را از پشت دیوار کوتاه شمشادهای اطراف حیاط میدیدم.کاش دست از سرم برمیداشت .او را ندیده گرفتم و با مانی خلوت کردم.همه جای خانه حضور داشت به هر طرف نگاه میکردم با آن لبخند زیبا و آن نگاه عاشق روبرویم بود.زنده و سالم.ساعتها در اتاقش مینشستم و تک تک وسایلش را میبوسیدم و میبوییدم.بمن گفته بود که یکی از کمدهایش را برای من پر کرده.امادیگر دلم نمیخواست بی حضورش چیزی داشته باشم.یک شب مثل همیشه آمده بود بادلخوری گفت:دلت نمیخواد ببینی این تو چی هست؟دیگه دوست نداری بهت کادو بدم؟
بلند شدم و در کمد را باز کردم.دامن لباس عروسی که انگار پشت در کمد با فشار زندانی شده بود به سمت من جاری شد:مانی این برای منه؟
سرش با لبخند تکان داد لباس را بیرون کشیدم و نگاهش کردم.مانی کنار دیوار ایستاده دستهایش درهم قفل شده بود و با رضایت بمن نگاه میکرد.باید لباس را میپوشیدم دکمه های بلوزم را باز کردم.مانی چشمهایش را بست لباس را پوشیدم و چرخی زدم و گفتم:مانی چطوره؟
عاشقانه نگاهم کرد.بطرفش رفتم و با سر به دیوار خوردم.نشستم و گریه کردم.سپس با همان لباس روی تخت مانی خوابیدم.من عروس بیچاره ای بودم که با خیال شوهرم زندگی میکردم.تا صبح برای مانی حرف زدم.از بیوفاییش گله کردم از تنهاییم شکایت کردم و برای نداشتنش غصه خوردم.کار من برای روزها فقط همین بود.نمیدانم این وضع چند روز ادامه داشت.حساب دنیا از دستم خارج شده بود.تا اینکه یکشب تصمیم گرفتم کاری کنم که مثل مانی در فضا باشم و نباشم.باید میمردم.باید بطرف مانی میرفتم.دیگر صبر کردن لازم نبود.از میان لباسهایی که مانی خریده بود و هر شب کف اتاق ولو میشد یکی را برداشتم.شب از نیمه گذشته بود که آرام از خانه بیرون رفتم.تا ساحل راهی نبود و تا مانی فقط یک لحظه فاصله داشتم.صدای آرام موجها خبر از بیداری دریا داشت.دریا بیدار مانده بود تا مرا به مانی برساند.آرام و بی صدا جلو رفتم.اولین برخورد آب با کف پاهایم قلقلکم داد و میل پیوستن به دریا را در من بیشتر کرد.ولی هنوز یکی دو قدم بیشتر جلو نرفته بودم که دستی دور کمرم حلقه شد و مرا چون یک پر کاه از زمین کند و بطرف ساحل پرت کرد.گیج شده بودم ترسیده بودم.فکرم کار نمیکرد به اطرافم نگاه کرد و متوجه کسی تو تاریکی شدم.یک قدم عقب رفتم اما او را شناختم.رضا بود.دوباره بسمت آب رفتم.جلو آمد و با دو دستش به سینه ام کوبید.دوباره زمین خوردم.برخاستم و با عصبانیت گفتم:چرا دست از سرم برنمیداری برو گمشو تنها بذار.
خواستم از کنارش رد شوم بازوهایم را گرفت.زورم به او نمیرسید.تلاش بی فایده بود.فقط دست و پا میزدم و خودم را خسته میکردم.دوباره مرا هل داد بزحمت خودم را کنترل کردم.جلوتر آمدم و روبرویش ایستادم.با چشمهای خشمگین بمن نگاه میکرد.سیلی محکمی به صورتش زدم:بهت گفتم گمشو تو اصلا چکاره ای که دائم مزاحم منی؟چرا دست از سرم برنمیداری؟من شوهر دارم میفهمی؟میخوام برم پیش شوهرم!میخوام بمیرم زندگی خودمه و نمیخوامش راحتم بزار.
خواستم دوباره بسمت آب برم که مجدد بازویم را گرفت و روبرویم ایستاد و سیلی محکمی به گوشم زد.شوری خون را در دهانم احساس کردم.زبانم بند آمده بود.دوباره جلوتر آمد:دختره احمق خیال کردی من مانی هستم که هی لیلی به لالات بزارم و تو روزگارمو سیاه کنی؟
فریاد کشیدم:بتو مربوط نیست که من با مانی چکار کردم آره...روزگارشو سیاه کردم...کشتمش...حالا میخوام خودمو بکشم برو کنار.
دوباره سعی کردم از کنارش بگذرم بازویم را محکم گرفت و مرا به عقب کشید و سیلی محکم دیگری توی صورتم زد:خوبه خیلی خوبه اتفاقا حقته بمیری اصلا چطوره خودم بکشمت تو لیاقت زندگی کردن نداری!
با دست محکم به سینه ام کوبید.روی زمین افتادم و درد تمام وجودم را گرفت.صدای عصبانیش را میشنیدم که میگفت:میکشمت تا راحت بشی مادر بیچاره ات هم راحت میشه پدرت هم میمیره...همه از دستت راحت میشن از دست خودت و دیوونه بازیهات.
خشمگین از سیلی هایی که به صورتم زده بود کف دستها و زانوهایم را محکم رو شنها فشار دادم و سعی کردم از جایم بلند شوم.دلم میخواست پاسخ ازارهایش را بدهم .خواستم قدمی به جلو بردارم اما قدرت حرکت نداشتم.رضا اما دست بردار نبود انگار تصمیم گرفته بود واقعا مرا بکشد.دوباره روبرویم ایستاد و با دو دست محکم به شانه هایم کوبید.تلوتلو خوران چند قدم به عقب رفتم و به ماشینش خوردم.نمیدانم چشمهایم پر از اشک بود یا خون امادیگر نمیدیدمش فقط صدایش را گویا از دور دست میشنیدم.
هنوز فریاد میزد.چقدر از هم دور بودیم!اما دوباره فشار دستهایش را احساس کردم.دوباره بازویم را گرفت و مرا به عقب پرت کرد.پیشانی ام محکم به جایی خورد و سوزشی در تمام سرم پخش شد و دیگر چیزی نفهمیدم.چشمهایم را که باز کردم تور ماهیگیری بزرگی را دیدم که بالای سرم از سقف اویزان بود.انگار قبلا دیده بودمش چشم گرداندم پروانه کنارم نشسته بود.خواستم سرم را تکان بدهم.ولی شدت درد صدای ناله ام را بلند کرد.پروانه دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت:آروم باش...چه بلایی سر خودت اوردی دختر؟
با ناله گفتم:کمک کن بشینم.
با زحمت نشستم.همه ی بدنم ذق ذق میکرد.نگاهی به اطراف انداختم و همه چیز را بخاطر آوردم.اما چرا اینجا بودم؟دوباره اتاق را از نظر گذراندم در اتاق رضا بودم خدای بزرگ اینجا چکار میکردم؟
سرپروانه فریاد کشیدم:کی منو اورده اینجا؟منو ببر به اتاق خودم.
پروانه سعی کرد مرا که داشتم برمیخواستم ارام کند لیلا را چند بار صدا کرد و به هر دو بمن کمک کردند به اتاق مانی بروم.در اتاق که باز شد شوکه شدم.خدای من چقدر این اتاق بهم ریخته بود!از خودم خجالت کشیدم.همه جور لباس کف اتاق بچشم میخورد.آلبوم عکس عطر لباس کفش و هزار چیز دیگر و لباس عروسی که روی صندلی نشسته و دامنش را صندلی پوشانده بود.تمام اینها حاصل شبهای دیوانگی من بود!
با شرمندگی به پروانه گفتم:پروانه یک کم آب برام بیار.
با مهربانی لبخند زد و از اتاق بیرون رفت.سعی کردم روی پاهایم بیاستم.باید آنجا را مرتب میکردم.لااقل از آن وضعیت مسخره نجاتش میدادم.استخوانهایم درد میکرد و جای ضربه هایی که خورده بودم تیر میکشید.نمیتوانستم بایستم.دوباره نشستم.لیلا کنارم نشست و دستش را دور شانه هایم حلقه کرد.چقدر دلم برای یک همزبان تنگ شده بود.سرم را روی شانه اش گذاشتم و چشمهایم را که میسوخت بستم.
در حالیکه نوازشم میکرد گفت:خب از کجا شروع میکنی؟رو من حساب کن.
لبخند تلخی زدم و گفتم:لیلا میشه این لباسارو بریزی تو کمد اینجا خیلی بلبشو شده.
بدون حرف شروع به جمع آوری آنها کرد و بعد از چند دقیقه گفت:قبلا میخواستم اینجا رو مرتب کنم پروانه گفت شاید ناراحت بشی این آلبومو کجا بزارم؟
به کشوی میز اشاره کردم و گفتم:لیلا ساعت چنده؟گرسنمه بوی غذا میاد.
لیلا خندید و گفت:نزدیک غروبه حسابی خوابیدی البته دکتر بهت آرامبخش زده بود.
دکتر؟...تو میدونی چه اتفاقی برای من افتاده؟من چیزی یادم نمیاد.
روی لباس عروس کاور کشید و گفت:نمیدونم چرا از خونه بیرون رفتی ولی احتمالا مورد حمله قرار گرفتی.تو کار خطرناکی کردی که تنها از خونه بیرون رفتی اون موقع شب خودت یادت نیست چی شد؟کسی که کتکت زده رو نشناختی؟
لیلا چطور اومدم اینجا؟
آقای معتمد پیدات کرد خدا رو شکر که به موقع بهت رسید بیچاره خیلی دلواپست بود تموم دیشب رو نخوابید فکر میکنم تب کرده بود هذیون میگفت.همه ی ما شب بدی رو گذرونیدم.راستی داشت یادم میرفت بیا این قرصو بگیر آقای معتمد گفت حتما باید اینو بخوری.
حالا خودش کجاست؟
کاری باهاش داری؟
نه ولش کن میخواستم ازش تشکر کنم باشه بعد.
پس چیزی به کسی نگفته بود.نگفته بود که این بلاها رو خودش سر من اورده.لیلا همه جا را مرتب کرد.دوباره سعی کردم و اینبار آرام برخاستم و چند لحظه ایستادم و آهسته آهسته به سمت آیینه رفتم.لیلا خواست کمکم کند.دستم را جلویش گرفتم:میتونم راه برم مشکلی ندارم.
از دیدن چهره ی خودم در آیینه وحشت کردم.خدایا این من هستم؟چشمهایم گود افتاده و زیرشان کبود شده بود.جای انگشتان رضا روی صورت پژمرده ام به صورت خطهای بنفش ورم کرده و کنار و داخل لبم پاره شده و از خون خشکیده پر بود.رنگ صورتم مانند زردچوبه شده بود و کنای پیشانی ام دایره ای خراشیده و کبود بچشم میخورد.دلم میخواست هر چه زودتر تلافی این صدمات را سر رضا در آوردم به چه حقی مرا زده بود؟کاش مانی اینجا بود و حقش را کف دستش میگذاشت.مانی...بعد از مرگش این نخستین بار بود که چند ساعت بدون فکر به او زندگی کرده بودم.بیاد جسم مچاله شده و دردهایی که میکشید افتادم.درد من در مقابل زجرهای او هیچ بود.سوزش اشک رادر چشمهایم حس کردم.اما به خود نهیب زدم نباید گریه کنم...باید قوی باشم و این نامردی رضا رو جبران کنم.
پروانه وارد اتاق شد و گفت:خدا را شکر که حالت بهتره برم برات غذا بیارم؟
میخوام دوش بگیرم لباسها به تنم چسبیده.
پس بذار اول دکتر ببیندت چنددقیقه ای هست که اومده.
دکتر مرد مسن و موقری بود که با دقت کامل مرا معاینه کرد و چیزهایی نوشت وقتی کارش تمام شد رو بمن گفت:دخترم خدا را شکر صدمه جدی ندیدی .من شکستگی یا در رفتگی در بندت ندیدم و امروز هم میبینم که از نظر هوشی دچارمشکل نشدی به هر حال اگر چیزی بخاطر آوردی حتما بگو.
بعد از رفتن دکتر به حمام رفتم.ریزش اب ولرم اعصابم را ارامش داد.تمام تنم کبود بود.در تمام عمرم چنین کتک جانانه ای نخورده بودم.تنها حسن این کتکها آن بود که باعث شد خیالات شبانه ام جایش را به حقیقتهای زنده بدهد.
پروانه روی میز هال مقداری غذا گذاشته و با لیلا مشغول صحبت بود.
پروانه جون خیلی زحمت کشیدی نمیدونم چطور تشکر کنم؟
لیلا روی صندلی کنارم نشست و گفت:بذار موهاتو شونه کنم.
نه مهم نیست ولش کن.
نمیشه که با این اشفتگی سردردت بیشتر میشه.
شروع به برس کشیدن موهایم کرد لیوان شیر را بدهانم نزدیک کردم.داغی آن زخمهای داخل لبم را سوزاند.لیوان را روی میز گذاشتم و عقب زدم.پروانه با مهربانی گفت:بیا یه تیکه از این کبابو بخور برات بهتره.
خودش تکه ای گوشت بدهانم گذاشت و ادامه داد:رضا برات درست کرده.
نزدیک بود حالم بهم بخورد.لیوان اب را برداشتم جرعه ای خوردم و به سرفه افتادم.
لیلا گفت:چی شد؟حالت خوب نیست؟
چرا خوبم ولی نمیتونم چیزی بخورم باید یه کم استراحت کنم.
با زحمت خودم را به اتاق مانی رساندم و نشستم اعصابم از بدنم هم کوفته تر بود.چند دقیقه طول کشید تا یکی در اتاق را زد.به خیال اینکه لیلاست گفتم بیا تو
اما بجای لیلا رضا با بشقاب غذایی در دست وارد اتاق شد.چه جراتی داشت که دوباره به سراغم آمده بود.رویم برگرداندم دیگر نمیخواستم حتی چشمم به بیفتد.بدون حرف نشست.چند دقیقه ساکت بود بعد بلند شد و بشقاب غذا را بطرفم گرفت و با تحکم گفت:بگیرش.
با خشم گفتم:گرسنه ام نیست.
اینبار آهسته اما محکم گفت:تا عصبانی نشدم بگیرش.
مثلا عصبانی بشی چه غلطی میکنی؟
همون غلطی که به این روز انداختت!
و با صدای عصبانی و بلند تکرار کرد:بگیرش!
ترسیدم بشقاب را گرفتم و کنار دستم گذاشتم.از اینکه دوباره میتوانست دستش را روی من بلند کند مطمئن بودم.نشست و اینبار به ارامی گفت:لطفا بخورش.
بی اختیار دستم به سمت بشقاب رفت.ارنجش را روی پاها گذاشته و به جلو خم شده بود و گلهای قالی را نگاه میکرد:معذرت میخوام.
همیشه همینطوری هر غلطی دلت خواست میکنی بعد معذرت میخوای حالم ازت بهم میخوره!
من نمیتونستم بزارم اینجوری بمیری باید جلوتو میگرفتم.
لابد حالا باید تشکر کنم اره؟
سرش را بلند کرد و دستی به چانه اش کشید و مستقیم به چشمهای من نگاه کرد:میدونی؟من خیلی دلم میخواد بمیری!اگه دست من راحت چشماتو در می آوردم.اما متاسفانه متاسفانه مانی ازم خواسته بود که تا هر وقت اینجا هستی مراقبت باشم...خوبه بدونی که تاحالا نشده مانی کاری از من بخواد و براش نکنم.
برای اولین بار احساس تنفر شدیدی نسبت به او در خودم حس کردم.باور نمیکردم به این راحتی از ارزوی مرگ من حرف بزند.
با پوزخندی گفتم:حالا که مانی اینجا نیست اما کسی که باعث مرگش شده روبروت نشسته میتونی منو بکشی خیلی سخت نیست تمرین هم که داری؟
بلند شد و کنار پنجره رو به حیاط ایستاد و گفت:کی بتو گفته که باعث مرگ مانی شدی؟
لازم نیست کسی بگه تنها کسی که خوب و واقعی همه چیزو میدونه خودم هستم دلت میخواد تو هم بدونی؟باهاش دعوا کردم گفتم ازش متنفرم گفتم بره بمیره.
از یادآوری حرفهایی که به مانی زده بودم بی اختیار اشکم سرازیر شد.
رضا گفت:

آخر ص 403
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
- و تو فکر می کنی مانی اون قدر مرد ضعیفی بود که با این حرفهای مسخره بره خودشون بکشه!
- دیدی که این کار رو کرد.
نگاه عاقل اندرسفیهی به من کرد و گفت:
- تو خیلی احمقی، یه احمق کهخیال می کنه خیلی عاقله.
- بهت اجازه نمی دم هر چیزی دلت می خوای بگی.
- من احتیاجی به اجازه تو ندارم فکر می کنی کی هستی؟ تو میدونی که مانی قبل از حرکتش به من زنگ زد. می خوای بدونی چی می گفت؟.... مانی بهم گفت به مجید بگو کار فروشهای زمین هایی که گفتم تموم کنه. بگو کارا ردیف بشه که وقتی رسیدم، فقط امضا کنم. پول لازم دارم. عجله هم دارم. بهش گفتم برای چی پول می خوای؟ گفت: شیراز یه جایی رو دیدم مناسب شرکت، باید ترتیب معامله شو بدم. گفتم: یعنی می خوای بری شیراز؟ معلومه چی کار می کنی؟ گفت: مجبورم شیراز باشم. اینجا عاشق الاغی شدم که خیلی جفتک می ندازه، باید بالای سرش باشم تا رام بشه.... بعد فهمیدم که اون الاغ تویی. مانی خوب تو رو شناخته بود!
با عصبانیت گفتم:
- خفه شو احمق!
- بعد از تصادفش، این من بودم که دنبال کار رو گرفتم تا ببینم چه بلای آسمونی به سر مانی فرود آمده، مانی تو اون تصادف حتی سر سوزن مقصر نبود، راننده کامیونی که ماشین اونو مچاله کرد خواب بوده، مانی راننده خوبی بود، خیلی خوب. هر کاری از دستش براومده کرده که به کامیون برخورد نکنه،اما سرنوشت قوی تر بود. حالا فهمیدی هیچ تحفه ای هم نیستی که مانی بخواد به خاطرت خودشو کشته باشه. فوقش هم که خیلی طاقچه بالا می ذاشتی می رفت یکی بهتر از تو پیدا می کرد. قحطی که نیومده بود. به خاطر این می گم احمقی!
آن لحظه نمی دانستم رضا چرا با این بی رحمی مرا تحقیر می کند. او می خواست حس انتقام را در من تقویت کند. می خواتس به من دلیلی برای جنگیدن بدهد و هیچ کس را برای این مبارزه خیالی من با زندگی بهتر از خودش تشخیص نداده بود، واقعا هم موفق شد. از شدت حرص دندانهایم را به هم فشار دادم و دستم را مشت کردم. مثل پلنگی آماده حمله بودم و فقط به این فکر می کردم که حسابتو می رسم، آقای خودخواه. حرفهایی که او راجع به تصادف مانی زد واقعیت بود. قبلا هم اینها را از زبان پدر، مهدی و خود مانی شنیده بودم. اما رضا طوری مرا از خودش بیزار کرد که حالا دیگر دلم می خواست زنده بمانم و جواب تحقیرها و توهین هایش را بدهم. برای چند ساعت غم مرگ مانی کاملا از ذهنم بیرون رفته بود. با تنفر نگاهش می کردم. آرام نشسته و به چشمهای خیس من خیره شده بود. باز هم پررو و گستاخ بود. همان وقت پروانه در اتاق را زد و با زبان محلی چیزی به رضا گفت و جواب گرفت.
رضا رو به من گفت:
- پسرعموی مانی اومده تو رو ببینه، فردا تو تموم شهر می پیچیه که من تو اتاق زن مانی بودم و با هم کباب می خوردیم!
شال مرا از روی میز برداشت و به طرفم گرفت و گفت:
- بیا اینو سرت کن. خدای من تحمل این احمقها رو دیگه ندارم.
شال را از او گرفتم. از خودم بدم می آمد. چطور پوشیدنش را فراموش کرده بودم؟ انگار دیگر چیزی را درک نمی کردم. دستی روی موهایم کشیدم و جمعشان کردم و شال را دور سرم پیچیدم. چند لحظه بعد پسر جوان و بلند قدی که حالت چهره اش شبیه مانی بود وارد شد. به ارامی سلامی به من کرد و با پوزخند نگاهی به رضا و اتاق و بشقاب غذا انداخت. انگار رضا خوب آنها را می شناخت. با زبانی که مخلوط از فارسی و محلی بود به من گفت:
- پدرم می خواد شما رو ببینه، حرفهای مهمی هست که باید به شما بگه.
در حالی که سعی می کردم عصبانیتم را پنهان کنم گفتم:
- بهشون بگید حالم که بهتر شد به دیدنشون می امد.
پسرک بدون هیچ عکی العملی مثل گاو سرش را برگرداند و رفت. رو به رضا کردم:
- می بینید که با آبروی من بازی کردید. اگه فحش و توهین دیگه ندارید می تونید برید، می خوام تنها باشم.
رضا برخاست و به سمت در اتاق رفت. اما قبل از خروجایستاد و گفت:
- فردا صبح برمی گردم حرفهایی هست که قبل از دین فامیل مانی باید بهت بگم. شاید خودم هم همراهت بیام.
آن شب لیلا پیشم ماند. تا سبح به حرفهای رضا فکر کردم و هر لحظه تنفرم از او بیشتر شد. حالا دیگه بیشتر از اینکه به مانی فکر کنم به فکر ثابت کردن خودم بودم. صبح زود هنوز صبحانه را شروع نکرده بودم که رضا آمد. وارد که شد، لیلا برخاست:
- خب مریم جان، من امروز خیلی کار دارم. شب دوباره می آم پیشت.
- بمون لیلا، آقای معتمد اومدن چیزایی به من بگن و برن، بمون.
- مریم جان، واقعا کار دارم، اگه حرفی بود که تشخیص دادی باید بدونم، امشب بهم بگو.
لیلا رفت و رضا همان طور که به در اشپزخانه تکیه زده بود گفت:
- قدیما با ادب تر بودی! تعارفی، چیزی!
با اکراه گفتم:
- فکر کردم صبحانه خوردید. در ضمن شما که توی این خونه خودتون رو موظف به رعایت ادب یا گرفتن اجازه نمی دونید، هر کاری دلتون خواست می کنید. اما بالاخره این روزا تموم می شه، بفرمایید.
نشست و فنجان چای را پر کرد. آن قدر آرام بود که دوباره حرص من درآمد. گفتم:
- آقای معتمد، من نمی دونم مانی به شما چی گفته و یا شما چه فکری راجع به من می کنید. اصلا هم برام مهم نیست ولی دلم نمی خواد شما هر روز و هر ساعت به بهانه ای وارد این خونه بشید. اگه می خواید مواظب زن دوستتون باشید می تونید بیرون خونه اش این قدر بایستید که زیر پاتون علف سبز شه.
لبخند مسخره ای زد و گفت:
- خانم فرزام. شما هنوز از اوضاع مالی شوهر مرحومتون خبر ندارید. هنوز هم نصف این خونه مال منه، اگه در اون اتاق رو باز کنید متوجه می شید که اومدن شما به اینجا باعث آواره شدن من شده....
خواستم چیزی بگویم که ادامه داد:
- لازم نیست معذرت خواهی کنید.
با بی حوصلگی گفتم:
- شما چی می خواید به من بگید؟
درنگی کرد و گفت:
- ببین مریم! می خوام برای چند دقیقع یا چند ساعت دوستانه به حرفهام توجه کنی.
از لحن صمیمی اش کفرم درآمد. انگار او بود که باید تصمیم می گرفت کِی وحشی باشد و کِی عصبانی و کِی دوست.
- تو یادته که مجید اومد شیراز. وکیلمو می گم، یادته کاغذایی رو بهت داد که امضا کنی، یادته باهاش رفتی محضر برای امضای سند.
خوب یادم بود، یادم بود که رضا چطور از این که مانی مرا مسئول سهمش در شرکت کرده بود ناراحت و عصبی بود. پیش خودم فکر کردم پس آمده راجع به پول و ثروت حرف بزند. حال تهوع پیدا کردم. چه موجود لجنی بود این مرد!
- پس شما نگران این هستید که من در امور اقتصادی شما شریک بشم و دخالت کنم؟
زیر لب غرید:
- احمق!
ایستادم و گفتم:
- بهتره حرفتو بزنی و بری.
کمی سکوت کرد و دوباره با آرامش گفت:
- غصه اون روز من به خاطر حرفهای مانی بود. مانی اون روز با حضور کلاری وصیت نامه نوشت. اون به من گفت که طاقت زندگی با اون وضع رو نداره. مانی داشت خودش رو برای رفتن آماده می کرد. شاید فهمیده بود که زیاد زنده نمی مونه، باهام حرف زد، اما از رفتن گفت، داغونم کرد....
حرفهای رضا مرا به بیمارستان برد و اتاق مانی و حال و روزش وصل کرد. احساس ضعف کردم. نشتم و به آن روز اندیشیدم و این که چه قضاوت احمقانه و عجولانه ای کرده بودم. حق با او بود. من آدم احمقی بودم. سرم را روی دستم گذاشتم و به مانی فکر کردم.
رضا ادامه داد:
- مانی اون روز هر چی داشت، از جمله تعدادی از سندهایی که ممکن بود مورد نظر عمویش قرار بگیره، مستقیما به نام تو کرد، علاوه بر این تو سهامدار و رئیس شرکت هستی. مانی برای اینکه همه چیز به تو برسه، در وصیت نامه اش تو رو تنها وارث خودش معرفی کرده. علاوه بر کلاری، هم من و هم مهدی زیر اون اوراق را به عنوان شاهد امضا کردیم. می دونی یعنی چی؟
سرم را بلند کردم و گفتم:
- من نمی فهمم....گیج شدم.
- برای همین من اینجا هستم و دارم اینا رو برات می گم. عموی مانی دقیقا به خاطر همین مساله می خواد تو رو ببینه. احتمالا اول سعی می کنه تو رو از قانون بترسونه، یا از خودش و فامیل مانی. این مدت دائماً نگران این بودم که نکنه وقتی می خوان باهات حرف بزننن، هنوز توی اون حالت شوک باشی و مثل آدمهای جن زده بری سراغشون.
- این حرفها برای چیه؟ فکر می کنی بدون مانی ثروتش به درد من می خوره؟ می رم و همشو بهشون می دم. تو هم می تونی دست از سرم برداری.
- تنها ترس مانی از همین تصمیم تو بود. مانی برای این پولها زحمت کشید، خیلی. نمی خواست ثروتش به یه مشت مفت خور برسه و گرنه همه رو به اسم تو نمی کرد. مانی مخصوصا دلش نمی خواست تو در مقابل اونا ضعیف باشی. نمی دونم درست یا غلط، خیلی روی تو حساب می کرد. اوم موقع دلم می خواست بهش بگم تو آدمش نیستی، عرضه این کار رو نداری، اما دلم نیومد تو ذوقش بزنم.
- داری تحریکم می کنی؟ خیال می کنی خیلی زرنگی؟
لبخندی زد و گفت:
- یادم می اید یکی دو سال پیش تو حال خیلی بدی بودم. از مرگ فرخنده، از این که بی وفایی کرده بود و از هزار و یک دلیل دیگه که برای خودم داشتم آرزوی مرگ می کردم. یه کسی سراغم اومد و با چند جمله ی ساده بهم فهموند که باید با جریان زندگی جاری باشم و به کسان دیگه ای غیر از خودم هم فکر کنم. نمی دونم چرا من نمی تونم به هیچ وسیله ای، حتی با مشت و لگد، اینو به تو بفهمونم. شاید هم لج کردی که نفهمی. شرط می بندم همه رفتار دیروز مو گذاشتی تو لیست سیاه انتقامت. نگو که حال تو رو نمی فهمم. من اگه بیشتر از تو داغدار مانی نباشم، کمتر هم نیستم. تو تنها کسی نیستی که عزیزتو از دست دادی.نه اولی هستی، نه آخری. بهتره تمومش کنی....من دیگه می رم.
هنوز از در اشپزخانه بیرون نرفته بود که گفتم:
- می شه برای رفتن پیش عموی مانی بهت زنگ بزنم؟ در ضمن می خوام هر وقت تونستی برام بگی که دارایی مانی دقیقا شامل چه چیزایی می شه.
سرش را تکان داد و کنار دیوار ایستاد و گفت:
- خب تصمیمت چیه؟ می ری که طبق میل اونا رفتار کنی یا عرضه داری از خودت دفاع کنی؟
در حالی که بلند می شدم گفتم:
- بهتره خفه شی!
خواستم به طرف اتاق مانی بروم. آن قدر بدنم درد می کرد که با برداشتن اولین گام بی اختیار نالیدم. انگار تمام خون بدن رضا را به صورتش ریختند. سرش را زیر انداخت . بلایی به سرم آورده بود که اگر تا اخر عمر خجالت می کشید، حقش بود. از کنارش گذشتم و چند لحظه بعد وارد اتاق شدم.
سه چهار روز بعد در ماشین رضا بودم که مرا به دیدن عموی رضا ببرد. تصمیم داشتم اول سرخاک مانی بروم. دلم برایش تنگ شده بود. رضا آرام می راند و وضعیت ثروت مانی را برایم شرح می داد. دارایی مانی از آن چه فکر می کردم بیشتر بود. از بین اطلاعاتی که رضا به من داد، چند تای آنها برایم جالب بود. یکی اینکه بکتاش از طرف مانی به عنوان مدیر عامل شعبه تهران انتخاب شده بود و کار می کرد و دیگر اینکه مانی از رضا خواسته بود ترتیبی بدهدکه تا بکتاش موفق به خرید خانه نشده، آپارتمان مانی را در تهران در اختیارش باشد. مانی بیشتراز آنچه فکر می کردم مهربان بود. سرخاکش که رسیدیم رضا برای راحتی من دورتر ایستاد، نشستم و در دلم با او حرف زدم. صورتم را روی خاکش گذاشتم و دستهای مهربانش را حس کردم. به او قول دادم کاری نکنم که باعث ناراحتی اش شود. قول دادم قوی باشم. سپس مشتی از خاکش را برداشتم و راه افتادم. در ماشین رضا نشستم و منتظر شدم که او درد دلش با مانی تمام شود. تقریبا هر چه که لازم بود در مورد کار و بار مانی فهمیده بودم. وقتی رضا جلوی خانه عموی مانی ایستاد تازه دلهره به سراغم امد:
- منتظرت می مونم تا برگردی.
با وحشت گفتم:
- تنها برم؟
- بهتره که تنها بری. این ثروت توئه، مسئلهمربوط به آروی شوهرته. باید از الان یاد بگیری که تنها جلوی همه بایسای.مانی می گفت می تونی! من همین طوری هم در مظان اتهام قرار دارم. یادت نره که نو خانم فرزام هستی!
چند دقیقه بعد روبروی عموی مانی نشسته بودم و نگاه سنگینش را تحمل می کردم. زن خیلی چاقی با صورت کاملا قرمز و براق کنارش نشسته بود. مشتم را که از خاک مانی پر بود، بیشتر فشردم. انگار مانی همراهم بود. و به من قوت قلب می داد. دختر قد بلند و درشت هیکلی که احتمالا دختر عموی مانی بود، فنجان چای را مقابلم گذاشت و نگاه عجیبی به من کرد و رفت. سکوت طولانی شده بود و کلافه ام می کرد. گلویم را صاف کردم :
- گویا شما با من کاری داشتید، به همین دلیل مزاحم شدم.
عموی مانی گفت:
- خسته شدید؟
- از چی؟
- از این پهلوی ما نشستید، شاید شما هم طاقت ما دهاتیها رو ندارید؟
با تعجب گفتم:
- بله؟
- آخه می دونید معمولاً ما دهاتیها آدمهای ساده اس هستیم و نمی تونیم مثل شهریها نقشه های حساب شده بکشیم!
- من منظور شما رو نمی فهمم.
- روزی که برادرم محسن از دنیا رفت، من می تونستم حتی پشیزی به مانی ندم، اما چون بچه ی بی پناهی بود دلم سوخت. به پدر شما گفتم که ثروت مانی پیش من محفوظه و البته در نگهداری اون کوتاهی نکردم. ثروتیکه قابل توجه بود. می دونم که اون موقع پدرت نمی تونست مستقیماً ثروت مانی رو از من بخواد، ولی پدر شما مرد با کیاستیه! اون مانی رو برد و بعد از چند سال خدا هم کمک کرد و شما رو بهش داد. درسته که من آدم ساده ای هستم، اما اینو خوب می فهمم که پدرت برای جذب این ثروت از همون سالها نقشه کشیده بود....
خاک مانی را بیشتر دردستم فشردم. دید که ساکت هستم. احتمالا سکوت مرا حمل بر حقانیت حرفهایش کرد.
عموی مانی ادامه داد:
- بعد هم مانی رو تو اوج جوونی اینجا فرستاد و ثروتشو به دستش داد. ثروتی که حتی اگه به دست مانی از بین هم می رفت حسرتش برای من بود که سالها حفظش کرده بودم. من باز هم مخالفت نکردم. مانی خیلی تحت تاثیر پدرت بود، بدون اجازه اون آب نمی خورد. وقتی بهش گفتم بیا با نظارت خودم کارکن، گفت دوست ندارم همه پولها رو صرف کاری کنم که فقط نون شبم دربیاد. می خوام برم تو کار تجارت. مطمئنم این حرفها رو پدرت یادش داده بود. گفتم احتیاج به بزرگتر داری، گفت: پدرم هست، عمو جمال هم هست. منو اصلا به عنوان عمو قبول نداشت. با کمال بی شرمی تو روی من ایستاد.....
دیگر طاقت نداشتم این حرفها رو بشنوم. با خشم گفتم:
- آقای فرزام شما دارید به راجع به مانی حرف می زنید، دوست ندارم بهش بی احترامی بشه.
- مانی برادرزاده من بود، هر جور دلم بخواد راجع بهش حرف می زنم.
برخاستم و گفتم:
- مانی شوهر من بود. اجازه نیم دم حرف بی ربط بزنید!
به طرف در خروجی رفتم. زن آقای فرزام بلند شد و به طرفم آمد:
- ناراحت نشو، بالاخره بزرگترش بوده، بهش بی احترامی شده، حق داره ناراحت بشه ، ت و به دل نگیر.
دوباره نشستم و خاک مانی را در دستم فشردم و گفتم:
- هر کس حق داره ناراحت یا خوشحال یا عصبانی باشه ولی حق نداره به این دلیل به دیگری توهین کنه.
عموی مانی جرعه از چایش را خورد و گفت:
- بهتره بریم سر حرف اصلی.... من خیلی خوب می دونم که عروسی مسخره تو با مانی با اون وضعی که مانی داشت هم نقشه پدرت بوده، حتما حساب تموم ثروت مانی رو ریال به ریال داشت و می دونست که مانی زیاد دوام نمی آره، اما من همی الان بهت می گم که ثروت مانی متعلق به خانواده فرزامه، نه هیچ کس دیگه. درسته که پدرت خیلی باهوشه، اما منم چندان بی دست وپا نیستم.
این بار با خونسردی گفتم:
- حالا مثلا شما می خواید چی کار کنید؟
- من اگه لازم باشه پولهای زیادی خرج می کنم تا حقمو ثابت کنم. وکیل می گیرم و ثابت می کنم که ازدواج شما زد و بند بوده، مانی با اون تصادف که کرده بد شرایط جسمانی و فکری برای تصمیم گیری نداشت. این ازدواج به مانی تحمیل شد. فقط به خاطر ثروتش. من امثال تو رو زیاد دیدم. تو خودتو مثل زالو به شاهرگ مانی چسبوندی، معلوم نیست بعد از این، این کار رو با چند نفر دیگه می کنی، اما دیگه تموم شد.
برخاستم. دیگر تحمل توهین و تحقیرهای او را نداشتم. اشکی که روی گونه ام غلتیده بود پاککردم. دلم نمی خواست جلوی چنین کسی گریه کنم. محکم ایستادم و گفتم:
- شما مختارید که هر کاری دوست داری بکنید، برید وکیل بگیرید و اگه تونستید منو به دادگاه بکشونید. اسم مانی توی شناسنامه من هست، تموم ثروتش هم به نام منه. اما شما سعی خودتونو بکنید.
دستم را جلو بردم و مشتم را باز کردم. نمی دانم را امروز دستم را از خاک مانی پر کرده بودم، شاید خود مانی از من خواسته بود. خاکی که در دستم بود روی زمین ریختم.
- می دونید این چیه؟ این خاک گور مانیه. از تمام ثروت مانی فقط همین به شما می رسه. جمعش کنید و نگهش دارید.
به در خروجی رسیده بودم که فریاد زد:
- از خونه من برو بیرون دختره بی شعور. به اون پسره احمق هم بگو، می دونم برای چی دور و بر تو می پلکه و کباب دهنت می ذاره. حساب هر دوتونو می رسم. ازتون شکایت می کنم.
بقیه حرفهایش را نشنیدم. سرعتم را زیاد کردم و در حالی که می دویدم از خانه اش بیرون آمدم. خودم را درون ماشین رضا انداختم . از شدت عصبانیت آن..............

تا پایان صفحه 413
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
قدر تند نفس میکشیدم که انگار کیلومترها دویده بودم دستم را روی سینه ام گذاشتم و به رضا گفتم:برو!
حرکت کرد.کمی که دور شدیم سرم را به شیشه تکیه دادم و با صدای بلند گره کردم.رضا پایش را روی پدال گاز فشرد و از خیابانهای شلوغ گذشت.جای خلوتی نگه داشت و پایین رفت میخواست هر چقدر دلم میخواهد گریه کنم.دقایقی بعد با لیوان نوشیدنی بازگشت و آنرا بدستم داد.هنوز دستم میلرزید.لیوان را بزحمت بدهانم نزدیک کردم و جرعه ای نوشیدم.کمی آرامتر شده بودم.
دوباره حرکت کرد و پرسید:خیلی سخت بود؟
بغضم را فرو دادم و گفتم:اینجا کجاست؟من اینجا چکار میکنم؟چرا باید اینهمه توهین و تحقیر رو تحمل کنم؟کاش مانی نرفته بود.
رضا گفت:چی بهت گفت؟
خردم کرد.تحقیرم کرد.منو در حد یه دختر هر....خدای من دارم تقاص چه گناهی رو پس میدم.
حرف آخرش چی بود؟
ثروت مانی رو که من با حیله از چنگش درآوردم میخواد.
با حیله؟
بنظر اونا من و پدرم این نقشه رو سالها پیش کشیدیم و وقتی دیدیم مانی داره میمیره مجبورش کردیم با من ازدواج کنه...
داری اینا رو بمن میگی؟
فریاد زدم:آره...بتو میگم...تو از عموی مانی هم بدتری تو دوست مانی بودی...تو منو شناختی اما بیشتر از همه بهم توهین کردی آزارم دادی کتکم زدی تو هم تموم ناراحتی هاتو از مرگ مانی سر من خالی کردی اونا پولشو میخوان و تو خونبهاشو خیال میکنی خیلی مردی که به من فهموندی که جلوی اونا بایستم؟
صورتم را بطرفش برگرداندم و به کبودیهای آن اشاره کردم:اینطوری با اون حرفهای زننده ات ...از همتون بیزارم.
رضا با فریاد گفت:اما فقط بخاطر...
حرفش را قطع کردم و با فریاد بلندتری گفتم:دلایل تو اصلا برام مهم نیست دیگه نمیخوام چیزی بشنوم.
محکم پایش را روی ترمز فشار داد .ماشین با صدای جیغ وحشتناکی دور خودش چرخید و متوقف شد.سرم را بین دستهایم گرفتم.وحشت کرده بودم.رضا به سرعت از ماشین پیاده شد و در را بهم کوبید.چند لحظه به اسمان خیره شد بعد برگشت و با عصبانیت مشتی روی سقف ماشین کوبید و لحظاتی بعد بین درختهای کنار جاده ناپدید شد.ترسم بیشتر شده بود.تنها توی ماشین رضا در جاده ای که نمیشناختم.فکرم هم کار نمیکرد.زمانیکه بنظرم قرنی بود گذشت تا رضا بازگشت و بدون کلمه ای حرف ماشین را روشن کرد و براه افتاد.پشت دستش و روی انگشتهایش پر از خون و خاک بود.
زیر لب گفتم:منو ببر خونه.

فصل 11

صبح روز بعد عموی مانی بدیدنم آمد خیلی مغرور و عصبانی و شبیه کسی که برای گرفتن طلبش آمده باشید.آیفون را زدم بدون اینکه تعارفش کنم داخل شد و مستقیم به سالن پذیرایی رفت و نشست.کنار در سالن به چهارچوب تکیه کردم و خونسرد گفتم:بفرمایید.
آمدم سند املاک مانی رو ببینم.
برای اینکه آزارش بدهم گفتم:منظورتون املاک منه دیگه حتما میدونید که اگر دلم نخواد هیچکاری نمیتونید بکنید.
رنگ قرمز صورتش سفید شد .با خونسردی شروع به قدم زدن کردم.
اما من چون اصلا خوشم نمیاد کسی رو اذیت کنم و البته به دلیل اینکه شما به هر حال فامیل مانی بودید اونا رو بهتون نشون میدم.
تلفن را برداشتم و در حالیکه سرم را بالا گرفته بودم و با غرور نگاهش میکردم شماره رضا را گرفتم.چند لحظه طول کشید تا ارتباط برقرار شد.میخواستم عموی مانی را آزار بدهم همانطور که ازارم داده بود.
صمیمانه گفتم:سلام رضا حالت خوبه؟
میتوانستم تصور کنم که الان چشمهای رضا از حیرت گشاد شده.
الان چکار میکنی؟
با تعجب و ارام گفت:کارخونه هستم کارای عقب مونده زیاد دارم.
ببین کاراتو یکی دو ساعت عقب بنداز به کلاری زنگ بزن اوراقی که پیشش امانته بردارید بیارید اینجا.
متوجه شد که اتفاقی افتاده.آرام گفت:کسی اونجاست؟عموی مانیه؟
آره از هر کدومشون کپی بگیر.هم کپی و هم اصلشو بیار.به کلاری هم بگو میخوام سندها رو بفرستم شیراز برای پدرم همه شونو بیار.
لازمه منم بیام؟
البته حتما اسناد شرکت هم باشه.منظورم اونایی هست که سهم منو نشون میده و ثابت میکنه ریاست شرکت با منه!
فکر میکنم الان سکته کنه بیچاره!
مهم نیست تا ظهر بیکارم.طول هم بکشه اهمیتی نداره.
فهمیدم معطلش میکنم.
خب دیگه نه...کار دیگه ای ندارم خداحافظ.
عموی مانی تبدیل به یک آتشفشان آماده ی فعالیت شده بود.دستهایش آشکارا میلرزید.لبخند زدم.هنوز هم تلافی توهینی که بمن و مانی و پدرم کرده بود نشده بود.در حالیکه تلفن را در دستم میچرخاندم گفتم:باید کمی منتظر بمونید.
از سالن بیرون رفتم و در آشپزخانه مشغول صرف صبحانه شدم.من هیچوقت دختر بدجنسی نبودم و دوست نداشتم کسی را ناراحت کنم اما آنروز از کاری که با عموی مانی کردم لذت میبردم.شرایط طوری برای من رقم خورده بود که ترجیح میدادم بدجنس باشم و همه را بچزانم همانطور که همه عذابم داده بودند.پس از صرف صبحانه با آرامش میز را جمع کردم و برای خودم چای دیگری ریختم.همزمان از کنار در نگاهی به سالن انداختم.عموی مانی آنجا نبود احتمال دادم که رفته باشد فنجان بدست به سالن رفتم و نگاهی به اطراف انداختم.جناب فرزام بزرگ مثل اسپند روی آتش بود.آرام و قرار نداشت.جرعه ای از چای را خوردم و خونسرد نشستم.نگاهی بمن و فنجان کرد و با عصبانیت رویش را برگرداند و بطرف دیگر سالن شروع به قدم زدن کرد.با آرامش چای را تمام کردم و کتابی که روی میز بود برداشتم و شروع به ورق زدن آن کردم.بیشتر از یکساعت طول کشید که زنگ خانه بصدا در آمد.عموی مانی که گوشه سالن ایستاده بود با عجله برگشت و روی مبل نشست.آیفون را زدم و به سالن بازگشتم و نشستم.رضا و مجید با هم آمده بودند.وارد که شدند مجید بطرف من آمد سری خم کرد و گفت:سلام خانم فرزام با بنده امری داشتید؟در خدمتم.
فهمیدم که رضا درست و حسابی به او حالی کرده که چه کند تا عموی مانی را بیشتر آزار دهیم.بزحت جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم:بفرمایید بنشینید جناب کلاری عرض میکنم.
رو به رضا کردم:چرا ایستادی...منتظری تعارف کنم؟کارا چطور پیش میره؟
با این حرفم عموی مانی مثل فشفشه از جا پرید و در حالیکه به سمت رضا می آمد با عصبانیت گفت:انگار پیغام دیروز من بهت نرسیده آقای زرنگ؟
فوری با تحکم گفتم:آقا لطفا خودتون رو کنترل کنید.اینجا خونه شما نیست که هر طور خواستید با بقیه رفتار کنید.
رو به مجید کردم:لازم نیست سندها رو بیاری انگار ایشون تشریف میبرن!
عموی مانی دندانهایش را بهم فشرد و نشست.دوباره به رضا گفتم:رضا بشین برم براتون چای بیارم.
رضا دستش را جلویم گرفت و گفت:نه نه تو بشین من میرم چای میریزم.
مجید با نگاه اشاره کرد که چه کند گفتم:خب آقای کلاری اسنادی که میخواستم آوردید؟
بله خانم!
همه شون هستن؟
بله خانم اصلشو میخواین یا کپی؟
لطفا کپی ها رو روی میز بگذارید.
مجید کیفش را باز کرد و از بین کاغذها تعدادی را بیرون کشید و روی میز گذاشت.عموی مانی چون گرگی که به بره کوچکی حمله میکند با سرعت کاغذها را برداشت.با خونسردی رو به مجید کردم:همه کارا مرتبه؟حساب و کتاب شرکت میزونه؟
رضا با سینی چای وارد شد و گفت:اتفاقا من میخواستم راجع به حساب و کتاب شرکت با شما صحبت کنم خانم فرزام.بهتره که شما اصول کار و دفترای حساب رو چک کنید.
در حالیکه به عموی مانی نگاه میکردم تا تاثیر حرفم رو ببینم گفتم:لزومی نداره من بتو اعتماد کامل دارم.فعلا تو نزدیکترین و...و مطمئنترین کسی هستی که دارم.خودت هم شریک شرکتی کارارو خودت ردیف کن.
عموی مانی زیر شدت ضربه هایی که میخورد له شده بود.با عصبانیت کاغذها رو زیر و رو میکرد و هر کدام را صد بار میخواند.رضا و مجید نگاهی بهم کردند و لبخند زدند.یک آن انگار مانی را دیدم که دستش را روی شانه رضا گذاشته بود و لبخند میزد.چقدر جای مانی خالی بود.اگر اینجا بود چه ذوقی میگرد.چند دقیقه که گذشت سرم را بالا گرفتم و با خونسردی کامل به عموی مانی گفتم:اگر دوست دارید میتونید اینارو با خودتون ببرید و سر فرصت مطالعه کنید.شاید به نتیجه برسید.اگر هم لازم بود من در حضور یه مرجع قانونی اصلا سندها رو ارائه میدم.
با عصبانیتی که اینبار نتیجه شکست بود بلند شد و براه افتاد.
خونسرد گفتم:کاغذا...
خم شد و کاغذا رو همانطور که بهم ریخته بود جمع کرد و با سرعت به سمت در رفت از جایم تکان نخورم.رضا و مجید هر دو ایستاده بودند.وقتی از جلوی رضا رد میشد دندانهایش را بهم سایید و لبهایش را بهم فشرد:پدرت آدم شریفی بود.واقعا متاسفم.
از در که بیرون رفت نفسی براحتی کشیدم.مجید در حالیکه کیفش را میبست با خنده به رضا گفت:چکار کردی پسر که شرافت پدرت و خودتو به باد دادی؟
رضا با ناراحتی نشست و رو بمن گفت:دیروز چی گفته بود که بمن نگفتی؟
دستی به پیشانی ام کشیدم و گفتم:ولش کن مهم نیست امروز عصر ماشینتو بمن قرض میدی؟
رضا گفت:اتفاقا مهمه من باید بدونم چی گفته؟
نگاهی به مجید کردم و گفتم:خیلی دلت میخواد بدونی؟
مجید برخاست و گفت:میخوای من برم تو بعد بیای؟
رضا چشم و ابرویش را در هم کشید و گفت:بشین مجید من تاحالا مشکل شرافتی نداشتم که از کسی پنهون کنم از این به بعد هم نخواهم داشت.
دوباره بمن کرد :خب؟
شانه هایم را بالا انداختم:فرمودن که بهتون بگم ایشون میدونن چرا شما دور و بر من میپلکید و کباب...
رضا حرفم را قطع کرد و گفت:میدونستم بخدا میدونستم ای...مانی کجایی؟فقط تو خوب میشناختیشون مرتیکه ی عوضی!بهش حالی میکنم.
ترسیدم حوصله ی درگیری از این نوع را دیگر نداشتم خواستم چیزی بگویم که رضا ادامه داد:و تو امروز عصر ماشین منو میخوای اره؟میخوای تو این خراب شده جولون بدی که چی بشه؟
با اعتراض گفتم:این چه طرز حرف زدنه منظورت چیه؟
رضا با کلافگی دستش را در هوا تکان داد رویش را برگرداند و گفت:با کله شقی تو یکی نمیدونم چکار کنم.
مجید با آرامش و در حالیکه سعی میکرد عصبانیت من و رضا کم کند گفت:خانم فرزام من براتون توضیح میدم.
و د رحالیکه شانه های رضا را بطرف پایین فشار میداد که بنشیند گفت:راستش اینجا شهر کوچیکیه و هر خبری خیلی زود پخش میشه و البته شایعات سریعتر از خبرهای واقعی منتشر میشن.چون آبدارتر هستن و به مذاق مردم خوش تر می آد در ضمن مانی رو اینجا همه میشناختن.شاید فقط چند سالی بود که قصه ازدواج پدرش رونقش رو از دست داده بود که مانی اومد خوب یادمه که وقتی با هم رفیق شدیم مادرم نشست و با آب و تاب راجع به پدر مانی و تصمیم عجیبش و مرگ ناگهانیش برام قصه ها گفت این مادر خودم بود که اتفاقا درس خونده و با فرهنگ هم هست.موفق بودن مانی و رضا در طول چند سال هم باعث سرشناس تر شدن مانی شد و حالا هم مرگش و البته قصه ازدواج شما با مانی به انواع روشها و به هر صورتی که باب میل گویندشه تعریف میشه و باعث سرگرمیهای ساعتی خانمها شده.یکیش مادر خودم یکیش مادر رضا .تعارف که نداریم و البته عموجان فرزام با لشکر بچه هاش هر خبر مهمی که دلش بخواد رو وارد این شایعات میکنه.خانم!پای پول زیادی در کاره و این موضوع رو شیرینتر میکنه!متوجه عرایضم که میشید؟این یه ضلع مثلث برمودای ما بود یه ضلعش هم این آقا رضاست که تقریبا اکثر مردم اینجا جدیدا گوش به گوش قصه ی خواستگاریشو از شما شنیدند و خیل هم براشون جالب بوده...
مثل فنر از جا پریدم و به رضا نگاه کردم.سرش را پایین انداخت.با عصبانیت نگاهی به مجید کردم و گفتم:این مزخرفات چیه میگی؟
مجید گفت:این مزخرفات همون اراجیفیه که میتونه شرافت این آقا رو لکه دار کنه!به عرایضم توجه کنید.هنوز تمام نشده من و شما میدونیم که رضا و مانی چه رابطه عاطفی محکمی داشتند.در نظر بقیه اونا شرکای تجاری هم بودند.ضلع آخر مثلث شمایید شما در یک شرایط عجیب با مانی ازدواج کردید و مانی همه ی ثروتشو به شما بخشید و حالا شما توی این شهر هستید و چند بار با این بینوا دیده شدید حالا مثلث ما برموداییه که میتونه شرافتها رو ببلعه و گویا از دیروز جوشش باتلاق برمودا شروع شده!
مستاصل و بیچاره گفتم:خدایا من باید چکار کنم؟چرا مانی اینکارو با من کرد؟من بخاطر پول باهاش ازدواج نکردم چطور باید اینو ثابت کنم؟
مجید گفت:خانم فرزام من اینو میدونم مانی خودش بهم گفت که حتی اگه شما هم باهاش ازدواج نمیکردید این ثروتو به شما میبخشید.وقتی بهش گفتم ممکنه کارش درست نباشه.گفت من عزیزترین و باارزشترین داراییمو که دلمه به مریم دادم این چیزا که پیش دلم هیچی نمیارزه.با همه ی این تفاسیر شما بالاخره چند روز دیگه حالا زیاد یا کم اینجا رو ترک کنید.بهتره کاری نکنید که بازار شایعات داغ بشه.شما همسر مانی فرزام بودید.ممکنه قصه اونم مثل پدرش معروف بشه.میتونید تو خونه بمونید و بیرون نرید.رضا هم بچسبه به کارای شرکت یعنی اصلا...چطور بگم...با هم دیده نشید تا کسی نتونه حرفی بزنه.
قلب و مغزم با هم میسوخت.رو به مجید کردم و گفتم:یعنی من به میل مردم اینجا رفتار کنم تا مبادا چرت و پرتی راجع به من بگن.خودمو زندانی کنم فقط به این دلیل که بیوه مانی هستم و پولدار درسته؟
مجید گفت:این نظره منه البته این دوره گذراست و تموم میشه.
با عصبانیت برخاستم و فریاد کشیدم:اما این نظر من نیست.بنظر من اگه کسی بخواد راجع به من حرفی بزنه کاری نداره که چه کردم یا چه نکردم.اونا حرفشونو میزنن.من کسی نیستم که برای آب خوردن مواظب نگاه مردم باشم.ولی یه توصیه برای شما دارم .اشاره ای به رضا کردم.و شما من کاملا متوجه موقعیت حساس شما شدم.شما حق دارید نگران شرافتتون باشید و البته پچ پچ های همشهریاتون ممکنه این شرافتو از بین ببره.لطفا از اینجا برید و به کاراتون برسید دیگه هم سراغ من نیاید.بالاخره شما میخواید یه عمر بین این مردم شریف زندگی کنید!طبیعیه که حرفهای خاله زنکی براتون مهم باشه.اما برای من مهم نیست چون من به هر حال

آخر ص 423
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
از اینجا می رم و مردم اینجا هم – با عرض معذرت- اصلا براش مهم نیستن! من متاسفم که تا حالا متوجه نگرانی عمیق شما از آینده تون نشده بودم. و اما شما آقای وکیل، می تونید برید به قصه های امثال مادرتون گوش بدید. من البته کارای حقوقی زیادی اینجا دارم. به این زودی، یا بهتر بگم تا کارامو سر و سامون ندادم از اینجا نمی رم. اگه براتون مشکله که در دفترتون هم یه بیوه حیله گر و دام انداز رو بپذیرید، می تونید کارها رو به وکیلی که خودتون قبولش دارید حواله کنید. من نمی دونستم امروز چه درخواست مهمی از شما کرده ام. از این که حاضر شدید با آبروی خودتون بازی کنید و به دیدن موجودی مثل من بیایید خیلی ممنونم، خداحافظ.
بدون اینکه منتظر جواب آنها بمانم سالن را ترک کردم و به اتاق مانی پناه بردم. دیگر گریه ام نمی گرفت، بیشتر عصبانی و مبهوت بودم. یعنی بیوه بودن این قدر مشکل بود؟ یعنی از این به بعد دائم باید نگران نظر دیگران باشم و از مردم فرار کنم؟ یعنی بیوه ها حق ندارند حتی برای دفاع از خودشان با مردها صحبت کنند؟ ضربه ای که از مرگ مانی خورده بودم در مقابل این ضربه هیچ بود. از رضا بیشتر از هر کسی عصبانی بود. توقع این برخورد و این طرز فکر او را نداشتم. فکر می کردم نگران من استو می گفت به مانی قول داده مراقب من باشد. طفلک مانی، انگار می دانست که من بعد از خودش احتیاج به کسی دارم که از تیر تهمتها حفظم کند. اما آدمش را بد انتخاب کرده بود. رضا مرد این میدان نبود. دقایقی بعد صدای زنگ وادارم کرد که از اتاق خارج شوم. مطمئن بودم که رضا و مجید رفته اند. آیفون را برداشتم، لیلا بد. در را باز کردم و به استقبالش رفتم. تعجب زده وارد شد و گفت:
- کی اینجاست؟
- هیچ کس، تنهام بیا تو
- پس این ماشینا مال کیه؟ یکییش که فکر کنم ماشین اقای معتمد بود.
به سمت سالن رفتم. رضا و مجید هنوز آنجا بودند. پوزخندی زدم و وگفتم:
- چرا شما دو تا هنوز دارید با آبروتون بازی می کنید؟ الان تموم می شه ها؟!!
مجید برخاست و گفت:
- خانم فرزام، من نظر خودمو گفتم. روز درستیش هم اصرار ندارم. گرچه اغلب مردم این شهر مثل من فکر می کنند.
لیلا پشت سرم رسیده بود، رضا با دیدن برخاست و مجید که پشت در سالن بود نگاهی به رضا کرد و به سمت ما چرخید:
- لیلا جون ایشون وکیل شرکت هستند. آقای کلاری، از بحثهای اقتصادی خوشت می آد؟
لیلا گفت:
- نه ممنون. با اجازه توی اتاق منتظرت می مونم، اومدم دنبالت بریم خونه ما، مادرم ناهار منتظرته.
در حالی که می نشستم رو به مجید گفتم:
- فکر نکنید من آدم گستاخ و بی مبالاتی هستم. برای من آبروی خودم بسیار مهمه و از اون مهمتر آبروی مانی، دلم نمی خواد کاری کنم که روحش عذاب بکشه.
مجید گفت:
- حرف من هم همینه.
- اما می دونم اگه الان ضعف نشون بدم و بخوام طوری رفتار کنم که نظر هر کسی درباره من تامین بشه، من دیگه خودم نخواهم بود. با اون تصمیماتی که من راجع به این ثروت دارم، بهتره که محکم جلوی همه بایستم. من ایمان دارم که هر کسی گمان بدی نسبت به من یا حتی آقای معتمد داشته باشه، به زودی متوجه اشتباهش خواهد شد. من روی کمک هر دوی شما خیلی حساب کرده بودم، البته بدون اجازه خودتان!
مجید برخاست و کیفش را برداشت و گفت:
- هنوز هم روی من حساب کنید.
- فردا میام دیدنتون.
مجید سری خم کرد و با رضا دست داد و رفت. چند قدمی مشایعتش کردم و برگشتم. رضا هنوز نشسته بود کنار در سالن ایستادم. گفت:
- می خوام یه سری به مانی بزنم، میای؟
- نمی ترسی با من بیایی تو خیابونای این شهر؟ می تونی بری و به فکر آینده ات باشی.
بلند شد و روبه رویم ایستاد و گفت:
- اگه خفه نشی خودم خفه ات می کنم. امروز به اندازه کافی اذیتم کردی.
- لیلا اینجاست و گرنه می اومدم.
- صداش کن باهامون بیاد.
- خیلی خب، چند لحظه بایست، حاضر شم.
جریان را برای لیلا گفتم. ترجیح داد به خانه برود و منتظرم بماند. او را به خانه رساندیم و به سمت گورستان رفتیم. وقتی با مانی تنها شدم نشستم و مثل همیشه بی صدا با او درد و دل کردم و گلهای مریمی که برایش برده بودم را مثل همیشه پر پر کردم. اما این بار حس کردم خودم مثل گلها پرپر شدم. رضا مدت بیشتری آن جا نشست. از دور می دیدم که دستهایش را روی خاک مانی مشت کرده و شانه هایش تکان می خورد. درد او کمتر از من نبود اما طاقتش بیشتر بود. وقتی که برگشت و راه افتادیم گفت:
- می ریم طرفای خونه ما، پیاده می شم، ماشینو ببر.
- ممنون، عصری یه سری به مادرت و پروانه می زنم. من هنوز بابت زحماتشون حتی تشکر هم نکردم. در ضمن باید حتما یه سری به مرکز استان بزنم.
- تنها؟! چه کار داری؟!
- نمی خوام مزاحم تو بشم، اما بهتره بدونی می خوام چی کار کنم!
- گوش می کنم.
- می خوام یه زمین خوب و مناسب پیدا کنم.
- زمین؟!
- آره، راستش اینه که من احتیاجی به ثروت مانی ندارم. دلم می خواد استفاده اصلی این همه پول به خود مانی برسه. به همین خاطر می خوام مقداری از دارایی و املاک اینجا رو بفروشم. من باید با مسولین بهزیستی صحبت کنم . می خوام یه موسسه پیشرفته مخصوص بچه های معلول درست بشه....تو که می دونی....حت اگه زنده می موند، باز هم ممکن بود برای همیشه به استفاده از صندلی چرخدار باشه، خیلی دردناکه، حق با تو بود، با اون روحیه ای مانی داشت تحمل نمی کرد.
نگاه متعجب رضا کم کم رنگ عوض کرد:
- چرا این حرفها رو به عموی مانی نگفتی؟
- درکش برای اونایی که من دیدم مشکله، دوست ندارم فعلا هیچ کس بدونه، باید اول مقدماتش رو فراهم کنم، قبل از هر چیز احتیاج به کمی پرس و جو تحقیق دارم. ماشینتو برای همین می خوام. دلم می خواد باهات بیام. اگه ناراحت نمی شی.
- ببین رضا، من خیلی اینجا نمی مونم، می رم شیراز، شاید سالی یکی دوبار برای دیدن مانی بیام. همین. اما تو می خوای اینجا زندگی کنی. احساسی تصمیم نگیر. نمی خوام بیشتر از این درگیر زندگی من باشی.
- مهربون شدی!
- از جنگیدن خسته شدم. گاهی وقتها دلم می خواد دیگه نجنگم، گرچه فردا دوباره شروع می شه، شاید هم چند ساعت دیگه.
- می رسونمت خونه لیلا، عصری هم میام دنبالت. اصلا برام مهم نیست که مردم راجع به تو یا خودم چی بگن!
مادر لیلا خیلی مهربان و صمیمی به من خوش آمد گفت. برای چند ساعت همه دغدغه های زندگی رو کنار گذاشتم و با لیلا خاطراتم را مرور کردم. چه روزهای خوبی با هم داشتیم. اما لیلا هم در خلال صحبت ها اشاره به ازدواج من و مانی و حالا رفت و امد رضا با من کرد. فقط بهش لبخند زدم و گفتم:
- خودتو به اینجور حرفها عادت نده. تو سالها با من زندگی کردی. با چشمات منو بشناس نه با گوشات.
خجل شد اما می دانستم که هنوز ته دلش نمی تواند قبول کند که من به ثروت مانی بی اعتنا باشم.
عصر همان روز با رضا به مرکز رفتم. او بهتر از من شهر را می شناخت و به جاهایی که لازم بود سر زدیم و همه جا از پیشنهاد من استقبال شد. وقت بازگشت رضا پرسید:
- حالا چی کار می کنی؟
- همون کاری که گفتم.
- همه چیز رو می فروشی؟
- نه، آپارتمان مانی تو تهران می مونه، ماشینم هم که هدیه مانیه. از بقیه شروع کن. هر چی لازم بود می فروشیم البته به مرور زمان نه یک جا، به هر مقدار که لازم بود. فکر می کنم خیلی بیشتر از هزینه که لازم باشه هست. فعلا فقط چند قواره زمین با صلاحدید کلاری بذار برای فروش. برای بقیه اش هم بعدا فکری میکنم در ضمن این خونه ای که وسایل مانی توشه...این خونه مال توئه یا مانی؟
- شریکیم، چطور مگه؟
- سهم مانی رو بفروش. من مقداری از وسایل مانی رو با خودم می برم. دیگه خودت می دونی.
- البته این کارا وقت می بره، به این سادگی نیست. تکلیف شرکت چی می شه؟ کارخونه چی؟
- شرکت سرجاش می مونه، فقط مانی نیست. می تونی یه آدم مطمئن پیدا کنی که وظایف مانی رو به عهده بگیره و از عهده کارا خوب بربیاد؟ البته حساب و کتابای شرک دست خودت باشه. در مورد کارخونه چای هم که فکر می کنم مدیریت خوبی داره، هنوز پدر لیلاست دیگه؟
- آره، می دونی مانی این کارخونه رو خیلی دوست داشت؟
- می دونم، به همین دلیل دوست دارم به کاراش ادامه بده.
- تو می دونی که مانی یه حساب پر و پیمون هم داره که ربطی به شرکت نداره. حق برداشت اون حساب هم به تو واگذار شده.
- اتفاقا می خواستم راجع به این مسئله صحبت کنم. خرج بیمارستان رو کی پرداخت کرده، تو یا پدرم؟
- اون مهم نیست.
- نه برای من خیلی مهمه. تمام مخارج بیمارستان و هزینه ها مختلف از جمله مراسم رو حساب کن. می خوام حساب مانی صاف صاف باشه. می دونم که دائما به زحمتهای تو اضافه می کنم. اما چاره ای نیست. خودت قبول کردی که کمک کنی.
- می دونی، کاری که تو می خوای بکنی دردسر زیاد داره، شاید اصلا پدرت موافقت نکنه.
- نکنه تو هم فکر می کنی پدرم دنبال یه شوهر پولدار برای من می گشته؟
- منظورم این نبود.
- پس بهتره راجع بهش حرف نزنیم. برو طرف خونه پدرت می خوام سری به مادرت بزنم.
یکی دو روز بعد پدر و مادرم و فامیل نزدیکم برای شرکت در مراسم چهلمین روز درگذشت مانی آمدند. روز بعد از آنها فرشته و یکتاش هم رسیدند. مسولیت برگزاری مراسم را عموجمال متقبل شده بود و من بیشتر وقتم را صرف پیگیری کاری که در نظر داشتم می کردم. شایعات خیلی زود به پدر و مادر رسید. حتی انها که مرا بزرگ کرده بودند، نسبت به من دچار شک و تردید شدند. تا جایی که مادرم وقت و بی وقت مرا از وسوسه های شیطانی می ترساند و چند بار پدرم را دیدم که گوشه ای خلوت با رضا صحبت می کرد و مشغول بحث و جدل بود.... و آخرین کسی که مرا محکوم کرد فرشته بود، روز مراسم، رضا از صبح در رفت و آمد به مرکز بود. بیشترین کارها و حساس ترین آنها را به خودش سپرده بودم. نزدیک ظهر زنگ زد و مرا در جریان کارها قرار داد. از جمله ایمکه صاحب زمینی که قرار بود در آن جا بخریم آمده بود تا با من صحبت کند. مشغول بحث با رضا بودم که طرف را راضی کند تا برگردد و ما روز بعد به سراغش برویم. هنوز تلفن را قطع نکرده بودم که چشمم به فرشته افتاد که غمگین و ملول مرا زیر نظر داشت. چند دقیقه بعد که کنارش نشستم گفت:
- رضا بود؟
- آره بیچاره اینم حسابی خسته شده، همه کارا رو دوششه.
فرشته با لحن مسخره ای گفت:
- طفلکی! خیلی نگرانش هستی؟
- فرشته تو یه کلمه حرف بزنی می فهمم آخرش چی می خوای بگی، پس بامرام باش حرف آخر رو اول بزن.
- داشتم فکر می کردم نکنه ازدواجت با مانی برای انتقام گرفتن ازش بوده و حالا....آخه یه چیزایی شنیدم.
- خب ادامه بده.
- ببین مریم، ناراحت نشو، ولی من که دیگه خوب می دونم تو چقدر رضا رو....
حرفش را قطع کردم و گفتم:
- آره حق با توئه، اصلا شاید دوباره ازدواج کنم، چطوره؟ حالا که یه ثروت درست و حسابی بهم رسیده و عشق قدیم هم بی سرخر، حی و حاضر منتظر اشاره است . گور بابای مرده هم کرده. باید به فکر زنده ها باشم!
برخاست و با چشمهای گرد شده و متنفر نگاهم کرد و گفت:
- واقعا که؟!
دستش را کشیدم و نشاندمش:
- حرفم تموم نشده.
گریه اش گرفته بود . نشست و رویش را از من برگرداند. به ارامی گفتم:
- این قدر این روزها همه از من روبرگردوندن که دیگه برام عادی شده، نفرتت رو یه جور دیگه نشون بده...
نفس عمیقی کشیدم و ادامه دادم:
- اصلا فرشته، اگه خدای نکرده تو جای من بودی چه کار می کردی؟
- اقلا به این زودی خودمو نشون نمی دادم. تو داری آبروی مانی رو می بری. می تونی یه مدت آبروداری کنی، نمی تونی؟
- فقط بهت می تونم بگم که هر کاری من و حتی رضا می کنیم فقط به خاطر مانیه. اما خب برای من فرصت خوبی پیش اومده که با چهره پنهان هر کسی آشنا بشم! در تمام این مدت فقط یه نفر بهم شک نکرده فرشته، یه نفر! اما دیگه داره تموم می شه، چند روز دیگه احتمالا برمی گردم شیراز، وقت کردی به دیدنم بیا.
با تعجب گفت:
- شنیده بودم قصد داری اینجا بمونی. می گن مانی همه چیزشو به تو داده!
- آره، ولی دارم همه رو می فروشم. من به درد اینجا نمی خورم. اینجا نفس کشیدن برام مشکله.
برخاست و به طرف مادرم رفت. اما یکدفعه برگشت و گفت:
- مریم، خونه مون تو تهران یادته؟
- آره جریانو می دونم. مانی برم گفت. قرار مانی و یکتاش سرجاشه. در هر موردی. لازم نیست نگران باشی، قول مانی، قول منه.
انگار کوهی را از رو دوشش برداشته بودم. آرام نشست و من فهمیدم که هر کسی قبل از این که نگران من و ای حتی ثروت مانی باشد، نگران وضع خودش است. حتی بهترین دوستم.
قبل از برگزاری مراسم یادبود، رضا به دنبالم فرستاد. در حیاط خانه مانی ایستاده بود:
- این جریان فروش املاک رو غیر از من و تو کی می دونست؟
- هیچ کس.
- محاله، من که در این مورد کلمه ای حرف نزدم، حتی به پدرت. باید یکی گفته باشه.
یادم آمد که به فرشته گفتم. با دست به پیشانی زدم و گفتم:
- درسته، یه اشاره ای راجع بهش کردم.
- کجا؟
- فرشته داشت مثل همه منو بازخواست می کرد. صحبت که می کردیم فقط دو سه کلمه گفتم، اما فرشته اهل این حرفها نیست و نه اینجا کسی رو می شناسه.
- خیلی عجیب نیست، کافیه فقط به لیلا گفته باشه، ساعتهای سختی رو پیش رو داری!
با لبخند گفتم:
- سالهاست به ساعت های سخت عادت کردم.
ثل این که حرف بدی زدم. حالت چهره اش عوض شد. غمگین شد یا پشیمان، نمی دانم. خیلی سریع رفت. او خودش را مسول و مسبب تمام ساعتهای سخت زندگی من می دانست. به خانه برگشتم و به اتاق مانی رفتم. بهترین لباس مشکی ای که داشتم پوشیدم. این سلیقه هم سلیقه مانی بود. وقتی فهمیده بود که به خاطر مرگ فرخنده به ان جا می روم برایم خریده بود. اما من آن روزها رابطه ی خوبی با مانی نداشتم و لباس را قبول نکردم. سرنوشت چه بازیهایی که با ما نمی کند. کدام یک از ما می دانست که من این لباس رو در عزای مانی می پوشم؟ دلم برایش تنگ شده بود. برای خنده هایش، شوخی هایش، برای حرفهای عاشقانه اش و برای لحظه هایی که مثل نفس به او نزدیک بودم. چرا هیچ کس باور نمی کرد که مانی عاشق من بود و من مثل یک موجود مقدس می پرستیدمش؟ سرم را بالا گرفتم و با وقار تمام از اتاق مانی بیرون آمدم. من دیگر آن دختر یکی یکدانه نازنازی قدیم نبودم، از روزی که مانی تصادف کرده بود تا این روز هزار رنج مصیبت را تجربه کرده بودم و تمام این سختی ها مرا چون سنگ سخت و بی احساس کرده بود در تمام طول مدتی که مراسم ادامه داشت حتی قطره ای اشک نریختم. همه باید می دانستند که من آدم ضعیفی نیستم. بعد از مراسم سر خاک مانی رفتم. روی قبرش پر از گلهای مریم بود. بوی عطری که دوست داشت از ذره ذره خاکش به مشام می رسید. نشستم و زمزمه کردم: این منم بر سر خاک تو که خاک بر سر.
کم کم اطرافمان خلوت شد. همه رفتند. گذاشتم مادرم ضجه های مادرانه اش را بزند. باید از غم خالی می شد. وقتی پدر و مهدی او را از مانی دور کردند. مانی تنها تنها چشم به من دوخت. به اطرافم نگریستم . هیچ کس نبود. فقط پدر و رضا در فاطله نسبتا دوری ایستاده بودند. دستم را روی خاکی که از باران خیس و از گلها پوشیده شده بود، فشار دادم و اشکهای گرمم را نثارش کردم. مانی فقط نگاهم کرد. منتظر بود غصه هایم را بگویم و او اشکهایم را پاک کند. غصه هایم گله بود، گله از این که بی وفایی کرده، و تنهام گذاشته بود. شکایت از این که بی پناه رهایم کرده . رفته بود......
نمی دانم چقدر گذشتو هوا تاریک شده بود اما رنگ سفید گلها را هنوز می دیدم. کاش می شد شب را کنار مانی بگذارنم. چقدر دلم برای دستهای مهربانش تنگ شده بود. حتما موهایم را می کشید و می گفت: بخند تا اون چال قشنگت پیدا بشه.............


تا پایان صفحه 433
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
و بعد انگشت عاشقش رو روی چال صورتم فشار میداد و میگفت:چاکر خانم.
اما آیا مانی میدانست که بی حضور او خنده را فراموش کرده ام؟حضور کسی را کنار قبر مانی احساس کردم.پدر بود.دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت:بسه دیگه.
سرم را به شانه اش تکیه دادم و گفتم:خیلی دلم براش تنگ شده.
گذاشتم تمام بغضم با اشکها بیرون بریزد.مدتهای زیادی بود که شانه ی مطمئنی برای گریستن نداشتم.پدر نوازشم کرد و گفت:میدونم منم دلم براش تنگ شده.
خیلی دوستم داشت.نامردیه تنهاش بزارم.دلم میخواد بمیرم و شما منو همینجا کنار مانی بخوابونی.
پدرم با گریه گفت:دیگه اتیشم نزن بابا.مردا هم گاهی طاقتشون تموم میشه ها!
کاش بیشتر دیده بودمش کاش زودتر عروسش شده بودم.شما نمیدونید چقدر آزارش دادم.چقدر نگاه مهربونشو رنجوندم.اما خب اونم بدجوری تلافی کرد...وقتیکه با دنیا عوضش نمیکردم رفت تا یه عمر حسرت بخورم.خودشو از من گرفت تا جیگرم بسوزه کاش میمردم و راحت میشدم.
تا کی آنجا بودیم و هر گریستیم نمیدانم.اما وقتی پدر دستش را زیر بازویم انداخت و بلندم کرد انگار سبک تر شده بودم.باران گرفته بود.انگار قرار بود جسم و روحم با هم شسته شود.پایین تپه ای که قبر مانی و پدر و مادرش آنجا بود کمی دورتر رضا به ماشینش تکیه داده و ایستاده بود.
پدر گفت:زهره کو؟
رضا گفت:رسوندمشون خونه تنها نیستن
مثل جوجه ای لرزان به پدر چسبیده بودم.دیگر از وقار ساعتهای پیش خبری نبود خودم بودم غمگین و به سوگ نشسته.
صبح روز بعد با مهمانهای کمی که داشتم در خانه بودم.مادر مشغول جمع کردن وسایلش بود.میخواست برگردد.راست میگفت.هرگز از این شهر خاطره خوشی نداشت.همیشه برای وداع با عزیزانش به اینجا آمده بود.پدر اصرار داشت که با آنها بخانه برگردم.تصمیم داشتم به رضا زنگ بزنم تا بیاید و با پدر حرف بزند و او را در جریان کارهایم قرار دهد.هنوز هم پدر حرف او را خیلی راحت تر از دیگران میپذیرفت.
بسمت تلفن رفتم که صدای زنگ خانه بلند شد.منتظر کسی نبودم.اما انتظار اینرا میکشیدم.زنعموی مانی بود.آیفون را زدم و گفتم:باز این لاشخورا پیداشون شد.
مادر با چشم غره ای بمن به استقبالش رفت.دیدم مادر را در آغوش کشید و گرم بوسید تمام جریان را فهمیدم.نگاهی به عکس مانی که روی دیوار بود کردم و لبخند زدم.مانی هم با شیطنت خندید.زنعموی مانی در حالیکه بلند بلند از روزگار شکایت میکرد و از جای خالی مانی در خانه حرف میزد وارد شد و با یک حرکت سریع بطرف من آمد و مرا بین گوشتهای بدنش که از هر طرف آویزان بود فشار داد.احساس خفگی میکردم.اما او گمان میکرد هر چه بیشتر مرا فشار بدهد بیشتر باورش میکنم.مادرم او را به سالن راهنمایی کرد و کنارش نشست.روبرویش مثل مجسمه نشستم و به او چشم دوختم.از نگاهم کمی جا خورد اما خودش را جمع و جور کرد.
دخترم من اومدم که در حضور مادرت ازت گله کنم.
رو به مادرم کرد:زهره خانم جان بپرس الان چند وقته که اینجاست یه روز خونه ی ما اومده؟
فراموش کردید؟اومدم خود عموجان دنبالم فرستادن یادتون نیست؟چقدر زود یادتون رفته منکه صدای فریادشونو تا آخر عمر فراموش نمیکنم و اونهمه مهمون نوازی رو!
از رو نرفت لبخندی زد و گفت:ای بابا زهره خانم جا شما بهش بگین که بزرگترها عصبانیت و خشمشون هم از سر محبته تو هر چی نباشه وصله تنه مایی مگه فرزام با پدرت چه فرقی داره؟پدرت هم ممکنه از دست تو عصبانی بشه دروغ میگم؟در ثانی مانی مگه غیر از پسر من بود؟نه شما بگید...
از اینکه شوهرش را با پدر نازنین من مقایسه میکرد خونم بجوش آمده بود.اما مادر بیچاره وساده من که خیال میکرد همه مثل خودش یک رو و یک دل هستند و حرف دل و زبانشان یکیست فقط مرتب سرش را تکان میداد و حرفهای او را تایید میکرد.
زنعموی مانی با وقاحت ادامه داد:درسته که مانی جان سالها پیش شما بوده و زحمتشو کشیدین اما خدا میدونه که من همیشه نگران این بچه بودم.محسن برای من برادر شوهر نبود که برادرم بود و مانی برام مثل بچه های خودم عزیز بود.
دستمالش را به چشمش کشید:من از همه بیشتر جگرم سوخته اما بروی خودم نمیارم چکار کنم؟خدا به اندازه تموم دنیا به من صبر داده!این چند سالی که ایجا بود با من مثل مادرش رفتار میکرد منم بیشتر از بچه هام میخواستمش.
داشتم از تعجب شاخ د رمی آوردم.اما او انگار نه انگار که داشت مثل آب خوردن دروغ میگفت.مخاطبش فقط مادرم بود که دائم با سر تاییدش میکرد.زنعمو گفت:حالا که خودش دستش از دنیا کوتاه شده الهی بمیرم ولی نمیتونم مریم جان رو رها کنم.بالاخره عروس این خانواده ست و ما وظیفه داریم مراقبش باشیم.درسته که شما الحمدالله دستتون به دهنتون میرسه و خودتون دوست دارید دخترتون رو نگه دارید اما خدا مرگم بده مردم چی میگن؟اطرافیانتون دور وبری هاتون نمیگن دختره رو برد سیاهپوش کرد و اورد؟اونم همچین دختر دسته گلی نمیگن...وای خدا بدور...نمیگن چه خونواده ای بودن خونواده ی شوهرش که یه زن بیوه بی پناهو فرستادن خونه ی پدرش؟نه شما بگید.
مادرم نگاهی پرسشگر بمن کرد و گفت:والله چی بگم...
توی حرف مادرم پریدم و گفتم:خب زنعموجان منظورتون چیه؟حرف آخر رو بزن.
مادر با عصبانیت بمن چشم غره رفت و زنعمو دوباره تکانی به هیکل سنگینش داد و گفت:زهره خانم جان هر چه باشه شما و پدرش باید برای این دختر تصمیم بگیرید اینا جوونن نمیفهمن!شما که سرد و گرم چشیده ای باید تصمیم درست بگیرید.ما میگیم همینجا بمونه.نه اینجا بیاد خونه خودم.قدمش بالای سرم.فرزام هم عجیب مهر این دختر به دلش افتاده.خوب نیست از خونواده شوهرش جدا بشه و برگرده.خدا رو چه دیدی شاید مدتی هم که بگذره مهر یکی از بچه ها به دلش بیفته این بهترین راهه حرف هم توش در نمی آد!پسرای منهم یک از یک بهترن!همه آقا و مهربون!قرآن بینشون باشه عین خود مانی!خدا رحمتش کنه میخوای بفرستیش خونه کی که سرکوفت یه بار شوهر کردنو بهش نزنه؟اصلا حیفه که همچی دختر برازنده ای از فامیل خودش ببره!
با عصبانیت نگاهش کردم.او ساکت شد و من برخاستم و گفتم:به عموجان بفرمایید این بیوه بی پناه احتیاجی به پناه شما نداره.خودش بلده برای زندگیش تصمیم بگیره.راجع به مهر خانواده هم بفرمایید هر وقت خواستم شوهر کنم قحطی مرد نیومده که عروس شما بشم.در ضمن یه پیغام خصوصی هم برای عموجان دارم.بهشون بفرمایید این بیوه سیاهپوش دیگه یه پاپاسی هم پول نداره که براش نقشه بکشین.همه رو دارم میفرستم برای خود مانی.
مادرم برخاست و با فریاد گفت:مریم خجالت بکش!این چه طرز حرف زدنه؟
عمدا گوشی موبایل را برداشتم و شماره رضا را گرفتم.میدانستم که ارتباط برقرار شده.رو به مادرم کردم:مادرجان عموجان پیغام منو که بشنوه خیالش راحت میشه.
گوشی را کنار گوشم بردم و گفتم:الو رضا سلام یه سری بیا اینجا باین جریان و تصمیمی رو گرفتیم برای پدرم توضیح بده.
رضا خندید و گفت:دوباره معرکه داری؟
آره زودتر بیا خداحافظ.
زنعموی مانی مثل مار بخودش میپیچید.لحنش عوض شد و بمن گفت:چطوری پولای مانی رو میفرستی برای خودش به وسیله ی این رضای بی چشم و رو؟
لبخندی زدم و گفتم:راهش برای من سخت نیست اما همه از عده اش بر نمیان.یعنی قلبشون راضی نمیشه مخصوصا امثال عموجان فرزام.اما در مورد این رضای بی چشم و رو هم باید بگم که یکی از واسطه های مهم و اساسی این برنامه خودشه.به عموجان سلام برسونید سلام مخصوص.
سالن را ترک کردم.صدایش را میشنیدم که با حالت دعوا و قهر با مادرم صحبت میکرد و چند دقیقه بعد غرغر کنان خانه را ترک کرد.اینبار نوبت مادرم بود که با عصبانیت به سراغم بیاد.قبل از آنکه شروع به دعوا کند او را نشاندم:مادر بذار من حرف بزنم...لطفا!بعد هر چی خواستی سرم داد بکش خب؟گوش کن بعد از مانی من بیشتر از همه اینارو میشناسم.اجازه بده معرفیشون کنم.اونا هنوز خاک مانی خشک نشده بود که به سراغ من اومدن..نه بهتره بگم منو احضار کردن.ثروت مانی رو میخواستن.تهدیدم کردن بهم ناسزا گفتن تحقیرم کردن و وقتی با سند و مدرک بهشون ثابت کردم که مالک همه دارایی مانی من هستم تمام تلاش خودشونو برای از بین بردن ابرو و شخصیت من کردند.من خوب میدونم تمام پچ پچهایی که پشت سر من حتی بگوش شما هم رسید از کجا اب میخوره.اینم آخرین تیر ترکش بود.فکر میکنن من به دختر بچه احساساتی هستم که تا این خانم منو تو بغل گوشتالودش فشار بده بگم به به چه مهربون حتما میام خونه تون و پولای مانی رو میدم دستتون.اونا اینقدر پست و پولدوست هستن که نه تنها با ابروی من بازی کردند بلکه پای رضا رو هم وسط کشیدند و اونو بعنوان یه نارفیق نمک نشناس هرزه سر زبونها انداختن.اما من محکم ایستادم چون مطمئنم اگه مانی میتونست الان باهام حرف بزنه همینو ازم میخواست.مانی رو که میشناختی باج به کسی نمیداد و حرف حرف خودش بود.حالا هم من نمیذارم یه ریال از پولایی که مانی بخاطرش زحمت کشیده و شبها بیخوابی کشیده به بچه های مفت خور عموش برسه.الان هم رضا پیداش میشه وبراتون میگه که با پولای مانی میخوام چکار کنم.
همانوقت صدای زنگ بلند شد.به مهدی اشاره کردم در را باز کند رضا بود وارد که شد با احتیاط و برای اینکه متوجه جو حاکم بر خانه شود نگاهی به اطراف انداخت و زیر لب سلام کرد.
گفتم:رضا بشین و خیلی خوب و با دقت برای پدر توضیح بده که چکار میخوام بکنم و کار در چه مرحله ایه.
تقریبا یکی دو ساعت طول کشید تا رضا کل جریان را برای پدرم توضیح داد و من میدیدم که نگاه پدرم لحظه به لحظه عوض میشود.با هر پلک زدن مهر چشمهایش بیشتر میشد و در پایان صحبتهای رضا با غرور بمن نگاه میکرد.انگار دل شکسته اش در حال ترمیم بود.اشکهای مادر هم مثل همیشه و اینبار با افتخار روی صورتش جاری شد.عموها و عمه هایم ساکت غرق در فکر بودند.شاید آنها هم خیال کرده بودند که من اسیر این پولها شده ام و به فکر برنامه ریزی برای این ثروت و آینده ام هستم اما به هر حال نتیجه صحبتهای رضا این بود که آنها با کمال رضایت به شیراز بازگشتند و من به پدرم قول دادم که تا چند روز دیگر که کارهایم سر و سامان بیشتری بگیرد به آنها ملحق شوم.
مجید برای فروش مقداری از املاک مانی با قیمت مناسب تمام تلاشش را به کار بست.من به او بعنوان یک وکیل قابل اعتماد برای شرکت اختیار داده بودم که هر طور صلاح میداند عمل کند.فقط در ضمن صحبتها به او یادآوری کردم که طرف این معامله ی ما خداست و باید سعی کند بهترین تصمیمها را بگیرد.تنها موقعیکه حیرت زده شد و با تردید نگاهم کرد زمانی بود که به او گفتم همه ی پولها را به حساب رضا بریزد.
با نگرانی پرسید:مطمئنید این کار درسته؟شما خودتون حساب دارید و حساب شرکت هم هست.
این پول هیچ ربطی به حساب من و شرکت نداره رضا میدونه چکار باید بکنه پولارو بریز به حسابشو
ما زمین را خریدیم و کارهای اداری ساخت و ساز شروع شد و انجام شد.دیگر آن جا کاری نداشتیم.چند روز بعد وسایلم را جمع کردم تا به شیراز برگردم.همه چیز آماده بود مدتی قبل مجید برایم بلیط تهیه کرده بود.منتظر رضا بودم.قرار بود قبل از رفتنم مرا سر خاک مانی ببرد تا با او خداحافظی کنم.خیلی زودتر از قرار آمد.پاکت بزرگی دستش بود. تعارف کردم بنشیند پاکت را به دستم داد و گفت:این ماله توئه.
چیه؟
حساب کتابهای شرکت و رسید پولایی که به حسابم ریختی اون حسابو از پولای دیگه خارج کردم حالا مخصوص این کاره.
ممنون به کلاری گفتم تلفنی با من در تما س باشه.متاسفانه یا خوشبختانه دیگه بیشتر از این نمیتونم بمونم.اما منتظر خبرای جدید هستم.لطفا سر این پاکتو چسب بزن.
چرا؟نمیخوای مطالعه اش کنی؟
باشه برای بعد ممکنه کاغذا گم بشه راستی این خونه رو کی فروختین؟
سرش را پایین انداخت و گفت:سهم مانی رو خودم خریدم نمیتونم از اینجا دل بکنم.
سری تکان دادم و سعی کردم بی اعتنا باشم.چند دقیقه هر دوی ما ساکت بودیم.سکوت طولانی آزارم میداد.
یه موضوع دیگه هم بود که باید بهت میگفتم من مایلم مدیریت و نظارت ساخت این مجموعه به عهده ی خودت باشه البته کلاری هم هست.نمیخوام مجبورت کنم اگه نمیتونی یا وقت نداری یه آدم مطمئن پیدا کن.اما در هر حال خودتم مواظب کارها باش.
همه ی کارها زیر نظر خودمه نگران نباش.
اگه پول کم اومد فعلا از حساب شرکت بردار اما دلم میخواد حق مدیریت خودت برای اینکار مشخص باشه میدونم که حتی اگه تمام وقتتو نگیره باز هم زندگیت از حالت عادی خارج میشه.
با تعجب گفت:دستت درد نکنه!یعنی من برای اینکار از مانی پول بگیرم؟یا از تو؟یا از طرف معامله که خودت گفت خداست؟از کدوم یکی دستمزد بگیرم؟
نه منظورم این نبود اما بالاخره اگه هر کسی رو بخوام برای اینکار پیدا کنم لااقل اندازه ی هزینه ی خود ساختمون از من پول میگیره.
بلند شد و گفت:خیال میکردم من با هر کسی یه کمی تفاوت داشته باشم!چمدونات کجاست؟
حسابی بهش برخورده بود با عجله وسایل مرا در ماشینش جا داد.مرتب میرفت و می آمد اما دیگر نه حرفی زد و نه حتی نگاهی بمن کرد.دقایقی بعد مرا سرخاک مانی رساند و منتظرم ماند.چقدر خداحافظی از مانی سخت بود.باورم نمیشد که دارم کیلومترها از او دور میشوم.حالا که به لحظه ی وداع رسیده بودم تازه تلخی آنرا میچشیدم.نمیدانم چرا این بار زمان اینقدر سریع گذشت.هنوز درددلهایم به نیمه نرسیده بود که صدای بوق ماشین بمن یادآوری کرد که دیر شده برای آخرین بار خاک مانی را بوسیدم و ترکش کردم.در طول راه رضا ساکت بود میدانستم که نباید پس از آنهمه زحمت اینطوری از او جدا بشوم.
آهسته گفتم:از من دلخور شدی؟
بدون اینکه چشم از جاده بردارد گفت:نه خیلی وقته به نیش . کنایه هات عادت کردم.
معذرت میخوام.مانی راست میگفت من یه الاغ وحشی هستم که قدر خوبی ها رو هیچوقت نمیدونم.من حای بلند نیستم بابت اینهمه زحمت ازت تشکر کنم تو بخاطر من خیلی اذیت شدی.
همه ش بخاطر تو نبود.
به هر حال حالا دیگه میتونی با ارامش زندگی کنی.
بهش عادت ندارم.
دلم میخواد بدونی که من در هر صورت روی کمک تو حساب میکنم.
به فرودگاه که رسیدیم بخاطر آوردم که یکروز همانجا گفت هرگز مرا رها نخواهد کرد.انگار قرنی از آن روز گذشته یا شاید هم من به اندازه قرنی تفاوت کرده بودم حس کردم رضا هم به همان روز میاندیشد چون برگشت و به دست من که حلقه ی خودم و مانی در آن بود نگاه کرد.نگاهش انگار تا ابدیت ادامه داشت دستم را بالا بردم و روسریم را درست کردم.بخودش آمد و پایین رفت.آهسته آهسته وسایلم را برد و تحویل داد.میخواست تا لحظه رفتنم مشغول باشد.وقتی خداحافظی کردم و خواستم بروم گفت:مریم یه چیزی ازت بپرسم؟
بگو؟
چرا همه ی پولهارو به حساب من ریختی؟نترسیدی وسوسه شیطان منو به خیانت بکشه مخصوصا که خودت هم اینجا نیستی؟نگاهش کردم و لبخند تلخی زدم.میدانستم که به امید یک جمله امیدوار کننده این حرف را زد اما نمیدانستم چه باید بگویم.بالاخره پس از چند لحظه گفتم:نمیدونم چرا اما همیشه به امانتداری تو ایمان داشتم.
از آنروز به بعد زندگی ام وارد مسیر گذشته اش شد.ساخت مجموعه ای که مد نظر من بود بخاطر پیشرفته و کامل بودنش با همه ی تلاش شبانه روزی بیشتر از یکسال طول کشید.رضا و کلاری دائما تماس میگرفتند و خبرهای مربوط به ساخت و ساز را بمن میدادند.در طول ماههای بعد تقریبا بیشتر دارایی منقول مانی در شمال کشور فروخته شد.در سالروز تولد مانی موسسه را افتتاح کردیم و همزمان در شهر خودش ساخت مدرسه ای بنام مانی آغاز شد.بعد از مدتها به دیدن مانی رفتم.حالا احساس آرامش بیشتری میکردم.حالا این امیدواری را داشتم که مانی مرا بخشیده و از من راضی است مضافا اینکه سود همه دارایی او حالا بخودش میرسید.چند ماه پس از بازگشت دوباره ام به شیراز رضا به اینجا آمد خبرهای خوبی برایم آورد لیلا به خواستگاری کلاری جواب مثبت داده بود.خیلی هم به هم می آمدند خندیدم و به رضا گفتم:چه بچه شیر برنجی بشه بچه این دوتا!
پروانه هم دوباره بچه دار شده بود. زندگی مثل همیشه جریان داشت در همه جا شمال جنوب و هر سوی دنیا فقط مانی من نبود.با افتتاح موسسه ای که به آن گلستان مانی میگفتیم تمام شایعات درباره من تبدیل به سکوت شده بود.اما چند روز پس از امدن رضا بود که از پدر شنیدم که تصمیمی گرفته است.بقول خودش میخواست کار ناتمام مانی را تمام کند و من اینرا نمیپسندیدم رضا با

آخر ص 443
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
مشورت پدرم آپارتمانی در شیراز خرید و شعبه ای از شرکت را به اینجا انتقال داد. وقتی با من به عنوان شریکش صحبت می کرد قاطعانه مخالفت کردم و به او گفتم که این کار درست نیست. اول به این دلیل که این شرکت توانایی کشش شعبه جدید را نداشت. اما او با دلیل و برهان برایم توضح داد که اشتباه می کنم. بالاخره گفتم ممکن است دوباره زبان مردم را پچ پچ های مشکوک باز کند ولی قبول نکرد و گفت که یاد گرفته که به حرفهای مسخره مردم بی اعنتا باشد. اما من خوب می دانستم که چرا می خواند این جا زندگی کند. روزی که کارش را شر.ع کرد پاکت سربسته دیگری به من داد. طبق معمول حساب کتابهای شرکت بود. پاکت را از او گرفتم و به اتاقم رفتم و با بقیه پاکتهایی که به مرور زمان برایم فرستاده بود و اصلا بازشان نکرده بودم برایش آوردم. با تعجب نگاهی به پاکتها کرد:
- اینا چیه؟
- بهت گفته بودم که مورد اطمینان هستی. از اول هم احتیاجی به اینها نبود.
رضا دیگر به زادگاهش بازنگشت، مگر روز تولد و مرگ مانی که همه با هم به آن جا می رویم. خیلی زود به این جا عادت کرد. حالا تقریبا سه سالی از آمدنش به اینجا می گذرد. این جا خانه و زندگی دارد و هنوز هم در کارت تجارت آدم موفق و البته سرشناسیست، گرچه بدون مانی مانی تنها شده، اما همیشه می گوید که کار تجارت پیشنهاد مانی بوده و سرمایه اولیه اش را هم مانی وسط گذاشته بود. اوایل، هفته ای یکی دوبار زنگ می زد اما به مرور تلفنهایش روزانه شد، درست سر ساعت شش هر روز به من زنگ می زند. بعضی اوقات از تلفنهایش کلافه می شم و گاهی وقتها بی قرارم که کی زنگ می زند. به نوعی به تلفنهایش عادت کرده ام. بیشتر وقتها در باغ حافظه، پشت درختها او را می بینم اما به روی خودم نمی آورم. همه جا موماظب من است و گاهی اوقات این مواظبت یا بهتر بگویم نگرانی بیهوده او آزارم می دهد. شاید این هم کار نیمه تمام مانی است که به عهده او گذاشته شده، مانی هم همیشه از دور و نزدیک مواظب من بود....
مریم نفس عمیقی کشید و گقت:
- همین، تموم شد! حالا فهمیدی چرا این جا همه یه جورایی عجیب و غریبن؟ همه اونا به خیال خودشون نگران من هستن، اما من نمی فهمم این همه نگرانی برای چیه؟
- می تونم حدس بزنم، ترس از همیشه تنها موندن تو.
- قبول، پدرم از تنها بودن من غمگینه و مادرم معتقده که من عصبی و گوشه گیز شدم. اما من فقط یه زندگی آروم می خوام، احتیاجی به تجربه های جدیدی ندارم. من در بیست و شش هفت سالگی تجربه های یه عمر زندگی رو کسب کردم. عاشق شدم، شکست خوردم. ازدواج کردم، بیوه شدم، ترتیب کارهای خداپسندانه زیادی رو دادم...اینا کافیه، نیست؟ شاید بعضی ها تو زندگی هفتاد هشتاد ساله هم بیشتر از یکی دو تا از این تجربه ها رو نتونن به دست بیارن. ستاره، من در طول چند سال، یه عمر زندگی کردم و البته در طول این سالها دو مردی رو که در تمام زندگیم از همه بیشتر دوست داشتم بیچاره کردم، یکی رو در قلبم از دست دادم و یکی رو در دنیام!
- رضا دیگه هیچ وقت از عشق حرفی نزد؟
- نه، من و اون دیگه اون جوونای احساساتی چند سال پیش نیستیم. اون هم مثل من سرشار از تجربه های تلخه. من دلم نمی خواد زدگیم مثل فیلمهایی باشه که عاشقای قدیمی آخرش به هم می رسن. هر دوی ما خیلی فرق کردیم. البته رضا هنوز هم برام مهمه، اما نه مثل روزهای شاد نوجوونیم. دیدی که هنوز هم وقتی برای من خواستگار پیدا می شه، پدرم رضا رو مورد مشورت قرار میده، این یعنی این که منم دیگه برای اون مریم سابق نیستم. خنده داره اما او حتی چندبار در جلسات خواستگاری من نشسته و در مورد خواستگارهام تحقیق کرده و هر بار آخرش از من پرسیده، به عموم چی بگم؟ تو فکر می کنی با همچین مردی چه باید بکنم؟ برم بهش بگم تو رو خدا واسه من خواستگار پیدا نکن که من خودتو دوست دارم؟ داره دیوونه ام می کنه، کاش دست از سرم برمی داشت.
- هر روز بهت زنگ می زنه؟
- آره هر روز.
- حتی وقتی می ره مسافرت؟
- آره آدم عجیبیه، نه؟ آدم از کاراش سر درنمیاره. خسته ام کرده، کاش می رفت.
- اگه بره ناراحت نمی شی؟
- نمی دونم، حتی نمی دونم چه جوری دوستش دارم. هر بار که بهش فکر می کنم یک دفعه چهره مانی جلوی چشمم ظاهر می شه، از مانی خجالت می کشم. شاید رضا رو خیلی دوست داشته باشم ولی اگه بره و به زندگیش برسه، حتما خوشحال می شم....
مریم که تنهایش گذاشت تازه چهره مظلوم مانی پیش چشمم جان گرفت. به نظرم خیلی دلتنگش بود اما دیگر فایده نداشت!

فصل 12

وقتی به خانه رسیدیم هر دو از خستگی نا نداشتیم. از صبح به هر جا که فکر می کردم جنس خوبی پیدا می کنیم سر زدیم و خرید کردیم و حتی برای نهار هم به خانه برنگشتیم. خاله زهره در حیاط بود. با دست اشاره کرد که آرامتر باشیم و خودش آهسته گفت:
- همه خوابن!
مریم گفت:
- همه کیه؟
- پدرت و رضا؟
- رضا اینجا چیکار می کنه؟
- پدرت بهش زنگ زد. راستش چند روزه ملیحه مرتب تلفن می کند و خواهش و التماس که رضا رو راضی کنیم بره اون جا، حق هم داره بالاخره مادره و آرزو داره بچه اش سر و سامون بگیره، اینم که گوشش بدهکار نیست. امروز دوباره علی بهش زنگ زد بیاد اینجا بلکه راضی بشه، بره. انگار دختر خوبی برایش نشون کردن، می ترسن دختره شوهر کنه. علی کلی باهاش حرف زده، فکر کنم دیگه هر دوشون خسته شدن و خوابیدن، شما کجا رفتید مادر، خوش گذشت؟
دیدم که انگار مریم جای دیگریست. چشمهایش خیره مانده بود. رو به خاله زهره کردم و خندیدم:
- خیلی خوش گذشت خاله جون، کلی خرید کردیم.
خاله زهره گفت:
- بیایید داخل تا براتون چایی بریزم.
- نه ممنون، یه کم توی حیاط می شینیم، هوا خوبه، شما بفرمایید.
خاله زهره که رفت، دستم را چند بار جلوی صورت مریم تکان دادم و گفتم:
- چته؟ رفتی هپروت؟
فقط نگاهم کرد. نگاه کسی که با التماس کمک می طلبید.
- مگه نگفتی دوست داری بره؟ خب داره می ره...دروغ نگفتی نه؟ ای ناقلا....همش فیلم بود. من که فهمیدم! حالا هم طوری نشده، باهاش حرف بزن، قول می دم تنها آرزوشه که بهش بگی نره....
روی تخت نشستم و دست مریم را کشیدم. باز هم بی صدا کنارم نشست.
- جون ستاره یه کم بخند تا برات بگم چه تصمیمی گرفتم. جون ستاره....ا....آفرین؟...خوب گوش کن، میخوام برم بهش بگم عاشقش شدم. خوبه نه؟ به نظرت قبول می کنه؟
مریم بی حوصله گفت:
- ستاره تو رو خدا ول کن...گیر دادی ها!
- به جون تو اگه بشه، اصلا تو بهش بگو. من و تو که نداریم. برو از طرف من بگو... شاید راضی شد منو بگیره....
- باید راجع بهش فکر کنم.
و با گفتن این جمله، برخاست و به طرف ساختمان رفت. بسته ها را برداشتم و به دنبالش به حالت دو رفتم. یکراست به طبقه بالا رفت. وارد اتاقش شد بسته ها را پشت سرش توی اتاق پرت کردم:
- می دونی اصلا تو خودت دلت می خواد بدبخت باشی، دلت می خواد اون قدر بیچاره باشی که دل همه برات بسوزه، و گرنه می تونی دختر خوشبختی باشی، فقط یه کم از این غرور احمقانه کم کن. یه کم از خودخواهیت کم کن. همیشه اون بهت گفته عاشقته. یه بار هم تو حرف دلت رو راست و حسینی بزن. اگه همه چی درست نشد، تف کن تو صورت من. اگه حالا حرف نزنی، اگه حالا بهش نگی و بره چی؟ بعدش هم ماتم می گیری و اشکای قلمبه توی شیشه جمع می کنی تا باهاش روحتو شستشو بدی، مگه نه؟ اما تا کی؟ تا اخر دنیا می تونی؟ مریم.... معلوم نیست این بار هم ازدواج ناموفقی داشته باشه و برگرده ها، از من گفتن بود.....
مریم در سکوت به روبه رویش خیره شده بود.
- ببخشید! دارم با دیوار حرف می زنم، یه کم معرفت خرج کن و اقلا جوابمو بده....حالا لازم نیست جواب خیلی محترمانه ای هم بدی، می تونی بگی خفه شم، تو کاری که بهم مربوط نیست دخالت نکنم!
صدایش انگار از ته چاه می آمد:
- می ترسم ستاره...می ترسم.
- از چی یمی ترسی؟ می ترسی که بهت بگه نمی خوادت، میترسی که دیگه دوستت نداشته باشه، آره؟ خب به درک، نداشته باشه! اقلاً تکلیفت روشن می شه. تا کی می خوای استحوان لای زخم بذاری؟ فوقش اینه که بهت می گه نه، آسمون که به زمین نمی آد. اصلا اگه این طور شد با خودم از ایران می برمت. اون جا یه زندگی جدید شروع می کنی. این قدر ادای ناامیدها رو درنیار، بسه دیگه، پاشو که حالم داره ازت بهم می خوره.
مریم باز هم ساکت بود. در سکوت لباسش را عوض کرد و موهایش را برس کشید، اما هنوز به نقطه نامعلومی خیره بود. چشمهای درشتش انگار کشیده تر به نظر می رسید.
با خنده گفتم:
- مریم شدی عین روباه، وقتی کمین می کنه و منتظر فرصته!
برگشت و برس را به طرفم پرت کرد.
- ستاره خیلی روت زیاد شده به خدا، دیگه هر چی دلت می خواد بار من می کنی!
- به خدا اگه دوربین داشتم ازت یه عکسی می گرفتم که بفهمی دروغ نمی گم، حالا چه نقشه ای می کشیدی؟
- نقشه کشتن تو!
صدای خاله زهره که صدایمان می کرد باعث شد با عجله از اتاق بیرون بروم. از روی نرده ها خم شدم و گفتمک
- بله خاله جون.
- بیایید پایین مادر، چایی ریختم، سرد می شه.
پایین که رفتیم، رضا و عمو رادی کنار هم نشسته بودند و خاله زهره مشغول تعارف چای بود. من با خنده و سر و صدا و مریم مثل همیشه ارام سلام کردیم و نشستیم. به رضا نگاه کردم، انگار عصبانی بود! وقتی داشتم با عمو رادی راجع به تفال به دیوان خواجه صحبت می کردم نگاه خشم آلودی به من کرد. با اشاره چشم از مریم پرسیدم« چشه؟» شانه هایش را بالا انداخت. مدتی که گذشت، داشتم به مریم اشاره می کردم با رضا حرف بزند که رضا متوجه شد. به سرعت برخاست :
- عمو جون، با اجازه دیگه زحمت رو کم می کنم.
عمو رادی گفت:
- راجع به حرفام فکر می کنی؟
- حتماً.
به طرف در خروجی به راه افتاد و همه ما طبق رسم معمول ایرانی ها همراهش تا کنار در رفتیم. برگشت و رو به خاله زهره کرد:
- زن عمو جون بفرمایید . زحمت نکشید، بابت امروز هم ممنونم.
با دست به پهلوی مریم کوبیدم که یادآوری کنم با او صحبت کند. مریم با او از ساختمان خارج شد. رضا داشت کفشهایش را می پوشید که مریم با مِن و مِن گفت:
- رضا یه چیزی...می خواستم بهت بگم،....اگه وقت داری؟
رضا مثل برق گرفته ها سرش را بلند کرد و باز هم نگاه غضبناکی به من انداخت و سریع برگشت و به طرف حیاط رفت. گیج شده بودم که چرا از ممن دلخور است و این قدر خصمانه نگاهم می کند. مریم نگاهی به من انداخت و دنبالش رفت. چند قدم جلوتر رضا ایستاد و به مریم نگاه کرد.
مریم گفت:
- می شه حرف بزنیم؟
رضا با عجله گفت:
- نه الان وقت ندارم. یه کم افکارم بهم ریخته است. باشه برای بعد. فعلا خداحافظ.
بعد با عجله خودش را به حیاط رساند و خارج شد. مریم هم گیج و منگ وسط حیاط مانده بود.
چند روز آخر هفته مریم طبق معمول صبح به شرکت می رفت و بعدازظهر بازمیگشت و هر بار که می پرسیدم که با رضا صحبت کرده یا نه، جوابم منفی بود. گویا رضا به خاطر مسافرتی که در پیش داشت حسابی درگیر بود و این طور که مریم می گفت حتی وقت سرخاراندن هم نداشت. به مریم گفتم:
- بذارش برای جمعه که رضا می آد. هر دوتون هم که بی کارید و می تونید تموم روز رو حرف بزنید.
خودم از مریم هیجان زده تر و مضطرب تر بودم و خیلی دلم می خواست زودتر پایان کار را ببینم.
جمعه صبح به زحمت مریم را از خانه بیرون بردم و گفتم حتما باید قبل از آمدن رضا به حافظیه برویم و فال بگیریم. سر مزار خواجه حافظ نشستیم و مریم را وادار کردم دیوان را باز کند. این غزل آمد.
راهیست راه عشق که هیچش کرانه نیست
آن جا جز آن که جان بسپارند چاره نیست
هرگه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
با خوشحالی مریم را بوسیدم و گفتم:
- دیدی، دیدی خواجه هم با من موافقه. زود باش بریم گل و شیرینی هم بخریم.
- - گل و شیرینی دیگه واسه چی؟ مگه داریم می ریم خواستگاری؟
- چه فرقی می کنه؟ اینم یه جور خواستگاریه دیگه، جایی که صحبت عشقه باید گل هم باشه، جایی که آدم شاده باید شیرینی بخوره. زود باش که دیر شد.
- امان از دیوونه بازی های تو! حالا همه فکر می کنن من دیوونه شدم.
- همه یا جناب شازده!
- چه فرقی می کنه؟ جناب شازده همه است و همه جناب شازده!
بالاخره گل و شیرینی خریدیم و خوش و خندان به خانه برگشتیم.
ماشین رضا جلوی در بود. با آرنج به پهلوی مریم زدم:
- شازده به جای اسب سفید با کالسکه خارجی تشریف فرما شدن!
وسط حیاط رسیده بودیم که تلفن مریم زنگ زد. جعبه شیرینی و گل را به دست من داد و اشاره کرد که داخل شوم و خودش مشغول صحبت شد. جلوی در ورودی ایستادم تا بیاید. همان طور غرق در صحبت به من رسید و مرا به داخل هل داد و چند لحظه بعد خداحافظی کرد و پشت سرم وارد شد. عمو رادی و رضا که روبه رویم نشسته بودند و با دین گل و شیرینی در دست من تعجب زده شدند. خاله زهره با شنیدن صدای سلام ما از آشپزخانه بیرون دوید و بدون توجه به من به طرف مریم آمد و با خوشحالی مخلوط با هیجان گفت:
- مریم اگه گفتی چی شده؟
- هر چی هست خوبه انشاا...
- خیلی خوبه مادر، رضا جون بالاخره داره می ره که سرو سامون بگیره و عروس خوشگلی واسه ملیحه و من بیاره!
نمی دانم چرا دستهایم شل شد و جعبه شیرینی و گل از دستم افتاد. نگاهی به مریم کردم که لبخند به لب ایستاده بودم. می خواستم گریه کنم، جیغ بزنم، اما فقط به طرف پله ها رفتم و به زحمت خودم را بالا کشیدم. صدای مریم را می شنیدم که به رضا تبریک می گفت. و در جواب عمو رادی که می پرسید:
- ستاره چش بود؟
- الان برمی گردم، براتون می گم.
به اتاقش رفتم و صدای ضبط را حسابی بلند کردم. می خواستم اگر جیغ بزنم صدایم پایین نرود. مریم چند لحظه بعد وارد شد می دانستم که تا در اتاق را نبندد متانتش را از دست نخواهد داد، درست برعکس من و همین طور هم شد. در را که بست پشت در روی زمین افتاد. کنارش نشستم.
آرام گفت:
- قرصام، قرصامو بده.
با گریه گفتم:
- کجاست؟
- توی کشو میزه.
نایلونی که پر از قرصهای ریز و درشت و رنگارنگ بود به دستش دادم. نمی دانم چند تا قرص جدا کرد، دستش پر شده بود و می لرزید. به زحمت قرصها رو توی دهانش ریخت و لیوان آب را از من گرفت. مثل کسی که وسط زمستان در آب یخ زده افتاده باشد می لرزید. زانوهایش را در شکمش جمع کرد و دستهایش را زیر بغلش برد و سرش را روی زانوها گذاشت. حسابی ترسیده بودم. سعی کردم بغلش کنم. صدایم درنمی آمد. لال شده بودم. فهمید که خیلی ترسیده ام. آرام گفت:
- نترس، خوب می شم!
پتو رو از روی تخت کشیدم و دورش پیچیدم. لرزشش کمتر شد اما دانه های درشت عرق از روی پیشانیش پایین می چکید. دستمالی برداشتم و سر و صورتش را پاک کردم. چشمهایش مانند کسی که تب دارد پر التهاب بود و دائم لبش را..........

تا صفحه 453
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
یگزید.دوباره سرش را بغل کردم:گریه کن.
اما او حتی یک قطره اشک هم نمیریخت و من هرگز اینقدر اشک نریخته بودم.نمیدانم چقدر طول کشید اما قطعا دقایق زیادی گذشت تا آرامتر شد.
مریم گفت:دلم میخواد بخوابم.
چشمهایم را پاک کردم و گفتم:باشه بیا روی تخت بخواب.
نه حالا نه حالا زوده...باید اول خرابکاری تو رو درست کنم.
داشت بهتر میشد.
چت شد مریم؟خیلی ترسیدم.
چیزی نیست گاهی اینطوری میشم یه حمله عصبیه اما قرصا آرومم میکنه.اینم یادگاری مانیه.منو باید مانی میندازه...صدای این لعنتی رو کم کن.
صدای ضبط صورت را کم کردم.بزحمت از جا بلند شد.آب داخل لیوان را روی صورتش ریخت و روپوشش را درآورد.دستهایش هنوز هم لرزش خفیفی داشت.جلوی آیینه ایستاد و لباسش را مرتب کرد و کمی رژ به گونه هایش مالید.انگار هیچ اتفاقی نیفتاده فقط کمی کسل و خواب آلود شده بود.کارش که تمام شد نگاهی بمن کرد که شل و وارفته لب تخت نشسته بودم و نگاهش میکردم.
بزور لبخندی زد و گفت:ستاره قیافت خیلی دیدنی شده پاشو یه نگاهی به خودت بنداز اینطوری نیای پایین آبرومونو میبری باید حسابی مرتب و کاملا آروم باشی.
گوی بابای آبرو!تو انگار فقط برای حفظ آبرو زندگی میکنی نه؟
مثلا الان شما بفرمایید باید چکار کنم؟
نمیدونم گیج شدم.
پاشو دنبال من بیا زندگی من همیشه همینطوری گذشته بهش عادت دارم.همیشه یه کم دیر میرسم.
دوباره پشت در ایستاد و نفس بلندی کشید و بیرون رفت.به سرعت بدنبالش رفتم نمیخواستم تنها پایین بروم و جوابگوی حرکتم باشم.مریم به پله های آخری که رسید با صدای بلند گفت:مامان چیزی از شیرینی ها مونده با یه چای بما بدی؟امروز همه ی مناسبتها قاطی شده.
روبروی پدرش و رضا نشست.چند دقیقه بعد خاله زهره با سینی چای بیرون آمد و گفت:چی شده ستاره جون؟طوری شده؟
بجای من مریم خندید و گفت:هیچی یه شرط حسابی رو باخت.راستش امروز تولد ستاره س رفتیم گل و شیرینی خریدیم و با هم شرط بندی کردیم.من انگار به دلم افتاده بود که امروز یه خبر خوب میشنوم.ستاره میگفت بهترین خبر امروز خبر تولدش است ولی من شرط بستم که خبر بهتری باید باشه خب من بردم.چون خبر عروسی از خبر تولد بهتره و ستاره خانم باید حسابی پیاده بشه مگه نه؟
بزحمت برایش شکلکی در آوردم و بیشتر توی مبل فرو رفتم.
عمو رادی با خنده پرسید:حالا شرط سر چی بود؟
مریم نگاهی بمن کرد و دوباره خندید:ستاره بگم؟
دستم را بعلامت کلافه بودن تکان دادم و مریم ادامه داد:قرار بود اگه من بردم خرج یه مسافرت اروپا رو بهم بده یعنی منو با خودش ببره.اگه اون برد خرج رفتنشو من بدم.خوشبختانه برای من و متاسفانه برای خانم قشقرق من بردم.همین.ولی مامان غوغا کردی میذاشتی بیچاره جعبه شیرین رو بذاره زمین بعد بهش میگفتی باخته!
نگاهی به رضا کردم سرش پایین بود و با کلیدی در دست بازی میکرد.میتوانستم قسم بخورم که یک کلمه از حرفهای مریم را باور نکرده اما چرا یکباره تصمیم گرفته بود جای سوال داشت.من در تمام روزهایی که اینجا بودم مرتب به حرکات و رفتار او و مریم دقیق میشدم و برایم هیچ شکی وجود نداشت که هنوز عاشق مریم است.شاید دیگران به نگاههایش عادت کرده بودند ولی برای من که تازه آمده بودم نگاههایش پر از حرف بود.طوری به مریم نگاه میکرد انگار به یک آرزوی دست نیافتنی نگاه میکند و حالا با این کارش ذهنم را پر از سوال کرده بود!همه مشغول صحبتهای عادی و روزانه بودند و فقط من آنقدر درگیر افکارم بودم که نمیتوانستم جمع را همراهی کنم و مثل همیشه بگویم و بخندم.
پس از ناهار رضا خیلی زود برخاست و خداحافظی کرد.برای شب بلیط گرفته بود و میخواست به کارهایش برسد.نگاه مریم رنگ التماس گرفته بود.راحت نبود.میدید که دوباره و شاید برای همیشه رضا را از دست داده بهمین سادگی رضا اما بیتفاوت شده بود.اصلا به مریم نگاه هم نمیکرد.فقط موقعیکه از همه خداحافظی کرد و داشت از در بیرون میرفت برگشت و رو به مریم گفت:مریم میدونی که این روزا کار شرکت زیاده سعی کردم برای مدتی که نیستم کارا روبراه باشه اما خب...ممکنه برگشتنم خیلی طول بکشه ممکن هم هست شرایط طوری پیش بره که نتونم برگردم.به هر حال باید به اوضاع مسلط باشی حالا دیگه وقتشه همه کار هارو خودت بتنهای انجام بدی .البته دراین مورد با کلاری هم مشورت میکنم ولی بالاخره تو رییسی و باید مواظب سرمایه شرکت باشی اگه مشکلی پیش اومد که کاظمی هم نتونست حلش کنه با کلاری تماس بگیر خودم هم اگه وقت کردم به کاظمی زنگ میزنم...خب دیگه خداحافظ.
بعد هم به سرعت رفت.کمی بعد از رفتن او مریم بهم به اتاقش رفت و خوابید و تا صبح فردا از جایش تکان نخورد.صبح روزبعد آرام صدایش کردم:مریم بهتره بلند شی نمیخوای بری شرکت؟
پتو را روی سرش کشید و گفت:ستاره بذار بخوابنم چرا بیدارم کردی؟
دوباره خوابید نزدیک ظهر بود که تلفنش زنگ خورد گوشی را برداشتم و جواب دادم:الو بفرمایید.
ببخشید من شماره خانم رادنیا رو گرفتم.
بله بفرمایید.
بنده کاظمی هستم ممکنه باهاشون صحبت کنم ضروریه.
چند لحظه گوشی لطفا.
دوباره مریم را صدا زدم و گفتم:آقای کاظمی پشت خطه گویا کار ضروری داره.
مریم سرش را به زحمت بلند کرد و گفت:ساعت چنده؟
از 11 گذشته.
به آرنجش تکیه کرد و توی رختخواب نشست و تلفن را از دستم گرفت.
الو...بله...نه امروز نمیتونم بیام...خیلی خب بذارش برای فردا...نخیر همینکه گفتم...فعلا که اقای معتمد اینجا نیستن موردی بود زنگ بزنین اگر نبودم پیغام بذارین...آقای محترم گفتم که چکار کنید بذاریدش برای فردا ...اصلا میخوام کل شرکت رو تعطیل کنم فردا میام حساب همه رو تسویه میکنم...
گوشی را کف اتاق پرت کرد و دوباره سرش را زیر پتو برد.نمیدانستم چکار کنم.خاله زهره نگران بود و من قادر نبودم دلیل این رفتار مریم را برایش توضیح دهم.غروب بود که به زحمت از رختخواب بیرون کشیدمش و وادارش کردم دوش آب سرد بگیرد.حالش کمی بهتر شد اما چشمهایش هنوز خواب آلود بود بنظر میرسید.غذای کمی خورد و خودش را با یک کتاب شعر مشغول کرد.دنبال راهی میگشتم تا شاید برایش روزنه امیدی باشد.
مریم بیا با من از ایران بریم اونجا همه چی رو فراموش میکنی!یه دنیای تازه یه زندگی تازه!یادته مدرسه میرفتیم قرار گذاشته بودیم وقتی بزرگ شدیم با همدیگه زندگی کنیم؟انگار قسمت اینجوری بوده!
مریم گفت:نمیتونم بابا و مامانمو ول کنم قرصامو کجا گذاشتی؟
ریختمشون دور اگه آخر دنیا باشی اما خوشحال بهتر از اینه که کنار قلبشون باشی اماغمگین.
حوصله جایی غیر از این اتاقو ندارم ستاره قرصای منو بده!
میخوای دو روز دیگه بخوابی؟خب اصلا میتونی سرتو بذاری زمین و بمیری اما قبل از مردن راجع به پیشنهادم فکر کن.
آخرهای شب بود که تلفنش دوباره زنگ خورد.نگذاشته بودم قرصهایش را مصرف کند و حسابی عصبانی بود.اشاره ای به گوشی کرد:جوب بده هر کی بود بگو من مردم همین!حوصله هیچکسی رو ندارم.
تلفن را جواب دادم رضا بود.تا صدای مرا شنید با عصبانیت گفت :مریم کجاست...تلفنش را چرا شما جواب میدی؟انگار تصمیم گرفته همه جوره جاشو بده به شما...
آنقدر عصبانی بود که بمن مهلت صحبت کردن نمیداد.جا خورده بودم با من و من گفتم:ببخشید...مریم خیلی حالش خوب نیست.
لحنش عوض شد و با نگرانی پرسید:چشه؟طوری شده؟
نه یه کم سرما خورده.
دوباره عصبانی پرسید:امروز چرا شرکت نرفته؟چرا گوشی رو بهش نمیدی چقدر باید معطل بمونم تا بتونم دو کلمه باهاش حرف بزنم؟
مریم گوشی را از من گرفت و گفت:الو.
....
چیزیم نیست بهش گفتم که فردا میرم لازم نبود بتو زنگ بزنه و گزارش کار منو بده...
....
من با ابروی کسی بازی نکردم آبروی هر کسی دست خودشه...سر من داد نزن گفتم که فردا میرم...باشه باشه تمومش کن دیگه.
دوباره گوشی را کف اتاق پرت کرد.گوشی را برداشتم و گفتم:طفلک بیچاره زور مریم خانم فقط بتو میرسه تو هم که هر چه پرتت میکنن خورد نمیشی تا از دستش نجات پیدا کنی!
بعد رو به مریم گفتم:خیال میکردم رییس شرکت هستی تو که از همه حساب میبری!حالا چند تا قرص میخوای تا یه چند روزی بخوابی؟
با عصبانیت گفت:مرده شور شرکت و رضا و کاظمی و بقیه شونو ببرن!
صبح روز بعد با هم به شرکت رفتیم.اول منشی شرکت بعد کارمندهای دیگر یکی یکی بطرفش آمدند و نگران سلام کردند.بی اعتنا بهمه بطرف اتاش رفت و قبل از آن که وارد شود به ویدا گفت:به کاظمی بگو بیاد کارش دارم.
وارد اتاق که شدیم کیفش را روی میز پرت کرد و نشست.خودم را با برشورهایی که روی میز دیگری بود سرگرم کرد.چند لحظه بعد مرد نسبتا جا افتاده ای وارد اتاق شد و در حالیکه چند پوشه روی میز میگذاشت سلام کرد.
مریم بی اعتنا گفت:شما از کی اینجا مشغول بکار هستید اقا؟
مرد بیچاره که جا خورده بود با تردید گفت:چند سالی میشه...
مریم گفت:در عرض این چند سال متوجه نشدی من اینجا چکاره ام؟
چرا خانم.
خب چکاره هستم.
شما رییس هیات مدیره شرکتها هستید.
پس میدونید که من رییس دقت کنید رییس همه ی شعبه های این شرکت هستم!چه لزومی داشت وقتی به شما چیزی میگم به معتمد زنگ بزنی؟
ببخشید خانم من به ایشون زنگ نزدم.خودشون به بنده زنگ زدن و در مورد قرار داد جدیدی که دیروز قرار بود ببندیم صحبت کردند.ایشون گفتن قرار بوده شما برای امضای قرار داد بیایید بنده هم گفتم شما تشریف نیاوردید.
حالا این قرارداد لعنتی کجا هست؟
آوردم خدمتتون مطالعه اش کنید.اگه شرایطش مناسب بود امضا بفرمایید.البته عارضم به خدمتتون که مربوط به یه کارخونه تولیدی نیمه خصوصیه از همه لحاظ...
مریم به میان حرفش پرید:شما خودتون مطالعه اش کردید؟
بله خانم مواردی هم که لازم بود به جناب معتمد گفتم.
پس بدید امضاش کنم.
میل ندارید با ناظر خریدشون صحبت کنید؟
نه وقت ندارم.
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
خودتون با هر کی لازمه صحبت کنید پس شما برای چی اینجا حقوق میگیرید؟
بعد در حالیکه کاغذهای پیش روش را امضا میکرد گفت:میخوام تا یکی دو ساعت دیگه تمام قراردادهای سه ماه گذشته هم اونهایی که کارشون انجام شده و هم اونهایی که در شرف انجامه روی میزم باشه همه صورت حسابهای این ماهها اعم از پرداختی و دریافتی و پرونده ی کار تمام کارکنان شرکت هم باید همراهش باشه ممکنه چند روز نیام اینجا یا اصلا یه مرخصی یکی دو هفته ای بهمه بدم بفرمایید به منشی هم بگید کلاری رو برام بگیره.
کاظمی با تعجب از اتاقش بیرون رفت.
مریم میخوای چکار کنی؟
استراحت فکر تصمیم.
مریم بیا با من بریم.
ستاره تو خیلی خوبی خیلی مهربونی اما به یه مسئله فکر نکردی من میون مردم خودم که به عشق و عاطفه معروفند چه خیری دیدم که بیام پیش یه مشت آدم بقول خودت زیادی منطقی و واقعیت گرا؟من اونجا دووم نمی آرم.
به هر حال راجع بهش فکر کن.شاید تو احتیاج به کمی واقعیت نگری هم داشته باشی.
تلفن زنگ زد و مریم گوشی را برداشت:بله باشه وصل کن..
الو سلام بله ممنون لیلا جا خوبه؟...ممنون...ببین میخوام یه تماسی با بکتاش بگیری ....حالا میگم برات میخوام قراردادهایی که اخیرا اینجا بستیم چک کنه شاید بخوام کارای اینجا رو فعلا بسپرم به اون...نه لزومی نداره...میگم براش فکس کنن...آره از اون طریق هم میشه...فعلا گفتم بهتره تو در جریان باشی...نه مگه تو کجایی؟آره رفته پیش خانواده اش ...آره شنیدم...باشه خداحافظ.
مریم تا بعدازظهر یا مشغول گفتگوی تلفنی بود و یا کاغذها و پرونده های شرکت را بررسی میکرد.حسابی سرش گرم بود.وقتی بالاخره از پشت میز بلند شد رو به کاظمی که روبرویش ایستاده بود کرد:بهمه بگو میخوام صبح اول وقت اینجا باشن کی قراره بره دوبی؟
کاظمی گفت:شاید بنده برم یا جناب بکتاش...آقای معتمد یه گرفتاری خصوصی دارن که نمیتونن این سفر رو برن.
لازم نیست شما برید.هر وقت معتمد زنگ زد بهش بگو میخوام خودش بره اگه خیلی گرفتاره سفرشو عقب بندازه اما باید خودش بره.
چشم خانم امر دیگه ای نیست؟
خیر عرضی ندارم بفرمایید...ستاره پاشو بریم که حسابی خسته ام.
منم جای تو بودم حسابی خسته میشدم.بس که رییس بازی در آوردی بیچاره ها رو دیوونه کردی!
فقط میخوام یادشون بدم رییس کیه هم اینا هم اون رضای...ولش کن...بریم دیگه.
حتما هم من تا دیگه حرف زیادی نزنم!
همان شب مادر رضا زنگ زد.رضا دختری را که برایش کاندید کرده بودند پسندیده و قرار بود شیرینی بخورند.مادرش دشات از خاله زهره و عمو رادی دعوت میکرد که هر طور شده خودشان را به مراسم برسانند.تا یکی دو روز دائما تماسها برقرار بود و خاله زهره بدون توجه به حال مریم درباره همه چیز سوال میکرد شکل و شمایل دختره روحیه ی رضا مقدار مهریه وقت جشن و....و میدیدم که همه اطلاعات مثل مته وارد مغز مریم میشود.بهمین دلیل برخلاف میلش هر روز به شرکت میرفت تا کمتر راجع به جشن و عروسی و داماد بشنود اما به محض اینکه بخانه برمیگشتیم خاله زهره تمام اطلاعاتی که کسب کرده بود را با اب و تاب برای ما تعریف میکرد.بالاخره چند روز بعد مریم تصمیم گرفت با من بیاید.گفت:دلم میخواد از همه چیز اینجا فرار کنم اینکه مادرمه اینطوری آزارم میده وای بحال غریبه ها!
به سیما زنگ زدم که هر چه سریعتر برای مریم دعوت نامه بفرستد قرار گذاشتیم با من بیاید و چند ماهی بماند و بعد تصمیم قطعی خودش را برای اقامت دائمی یا بازگشت به ایران بگیرد.
چند روز دیگر به همین منوال گذشت تا اینکه یکروز عصر که بخانه بازگشتیم خاله زهره را پکر دیدیم.
رضا همه چیزو ول کرده و رفته ناپدید شده!
این جمله را خاله زهره با حیرت و ناباوری بزبان آورد.همانشب پدر رضا با مریم تماس گرفت.آنها به هر جا که احتمال میدانند رضا آنجا باشد سر زده و او را پیدا نکرده بودند و حالا امیدوار بودند که مریم از جای او خبر داشته باشد.حتما چون یکبار مریم جای نابلدش را میدانسته این فکر را کرده بودند.مریم قول داد که به دوستان و همکارانشان زنگ بزند وسراغی از او بگیرد.تلفن را که قطع کرد با بیخیالی گفت:خیلی شلوغش میکنن انگار بچه ست که دزدیده باشنش جالبه پسرشونه بزرگش کردن و هنوز از اخلاق گندش خبر ندارن!حتما یه گوشه کناری با خودش خلوت کرده برای آینده ش برنامه ریزی میکنه.قول میدم یکی دو روز دیگه پیداش بشه.
عمورادی که با حیرت به دخترش مینگریست با لحن اعتراض آمیزی گفت:مریم!این چه طرز حرف زدنه باباجون؟حالا چون بزرگ شده نباید نگرانش باشن؟در ثانی این آدم بعد از خواستگاری و شیرینی خوردن و قرار مدار گذاشتن یه دفعه همه چیز ول کنه و بره بنظر تو طبیعیه؟
برای آدمای معمولی نه بابا جون ولی...اصلا بمن چه؟
عمورادی گفت:خب اینو چرا پشت تلفن نگفتی؟چرا به جمال قول دادی سراغش رو از اینور و اونور بگیری ؟میتونستی بگی اصلا بمن چه مگه من پسر شما رو

آخر ص 463
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
می شناسم؟ مگه ما همکاریم؟ مگه گاهی به من کمک کرده که حالا کمکش کنم؟ خب چرا لین چیزارو نگفتی؟ عجب زمونه ای شده، آدم بچه خودش رو هم نمی شناسه!
مریم که از صحبت های عمورادی شرمزده شده بود:
- مگه چی گفتم که شما این قدر ناراحت شدیدی؟....شا مطمئنی رضا بی هیچ دلیل گذاشته و رفته که این قدر نگرانشی؟ شاید مسئله ای بوده و به ما نگفتن.
قبل از اینکه عمو رادی چیزی بگوید خاله زهره که تا آن موقع ساکت نشسته بود آهسته گفت:
- با ملیحه دعواش شده....
هر سه به دهان خاله زهره خیره شدیم. ادامه داد:
- ملیحه یکی دو ساعت پیش زنگ زد، خیلی گریه کرد، گفت که با هم حرفشون شده و رضا بهش گفته هر کاری دلت می خواد بکن. قبلا یه بار برام بهترین دختری رو که سراغ داشتی گرفتی و روزگارمو سیاه کردی، حالا هم که من ساکتم یه بهترین دیگه پیدا کردی، وقتی برای اصل موضوع نظر من مهم نیست، چه اهمیتی داره برای خرید و جشن و کوفت و زهرمارهای دیگه نظر بدم؟ ملیحه هم ناراحت شده و بهش گفته اگه نمی خواستی غلط کردی اومدی خواستگاری، حالا هم که اومدی باید تا اخرش باشی...ملیحه می گفت اینو که گفتم انگار کفر گفتم، هر چی دم دستش بود پرت کرد و شکست و آخرش هم گفت، برای من باید تعیین نکن، تو زندگی من هیچ بایدی وجود نداره....بعد هم گذاشته رفته.
خاله زهره که ساکت شد مریم نگاه فاتحانه ای به پدرش انداخت و گفت:
- نگفتم؟
عمو رادی گفت:
- تو می دونستی؟ بهت زنگ زد؟
- نه بابا جون، من فقط می دونم رضا آدم خیلی آرومی نیست. مخصوصا در مواردی که صد درصد طبق نظر مبارکشون نباشه و اینم می دونم که شما راضیش کردی بره. یعنی شاید فقط به خاطر شما رفت. عجیب نیست که همه کاسه کوزه ها رو سر یکی بشکنه تا راحت بشه، از قضا مادرشدم دست بوده!
عمو رادی با کنجکاوی نگاهی به مریم انداخت و گفت:
- مریم، تو از رضا دلخوری...چیزی شده؟
مریم که دست و پایش را گم کرده بود با تته پته گفت:
- نه...چرا...چه ربطی به من داره؟
- آخه یه جوری حرف می زنی که ادم خیال می کنه باهاش دعوا داری....به هر حال بگذریم. حالا با هم این تفاسیر تو به عمو جمال قول دادی که پیداش کنی.
- باباجون نم فقط قول دادم پرس وو جو کنم، اونم چشم، قول ندادم پیداش کنم.
بعد شروع به تلفن زدن کرد. اول به کاظممی و بعد بکتاش و کلاری و در آخر هم چند تا تلفن به دوبی زد، اما هیچ کس خبری نداشت، احساس کردم که او هم کم کم دارد نگران می شود. دوباره شروع به زنگ زدن کرد، به چند نفر از دوستان رضا و چند تن از همکارانشان و دوباره به دوستش فرشته و آخر سر هم بدون هیچ نتیجه ای به اتاقش رفت. نیمه های شب بود که دیدم مشغول ور رفتن با موبایلش است.
- چه کار می کنی نصفه شبی؟ بگیر بخواب دیگه.
- تو بخواب، گفتم به موبایلش زنگ بزنم، شاید روشنش کرده باشه.
- نگرانی؟
- نه اون جوری که تو فکر می کنی، کنجکاو شدم ببینم کجاست!
- بالاغیرتاً منو بیدار کردی بسه، اون بیچاره رو دیگه زابراه نکن، بگیر بخواب.
صبح روز بعد قبل از رفتن به شرکت، پدر رضا دوباره زنگ زد و مریم جریان تلفن ها را برایش گفت. در شرکت هم مرتباً مشغول تماس با جاها و افراد مختلف بود و از منشی خواست تا هر ده دقیقه یک بار با موبایل رضا تماس بگیرد. اما نه کسی دیده بودش و نه موبایلش را روشن می کرد.
دو روز با نگرانی کامل گذشت. نگرانی خانواده رضا که به شیراز منتقل شد و نگرانی پدر و مادر مریم که به نگرانی خودش افزوده می شد حسابی کلافه اش کرده بود. برای من مسلم شده بود که رضا، مریم را بیشتر از ان چه که نشان می داد دوست دارد و به خاطر او همه چیز را رها کرده و رفته، اما متعجب بودم که چرا این گونه و بدون هیچ توضیحی! کم کم غیبت رضا باعث زمزمه های آهسته بین کارمندان شرکت شده بود و هر کس طبق نظر خودش دلیلی را وارد این بازار داغ می کرد. مریم هم که کم طاقت شده بود و حوصله حرفهای به قول خودش صد تا یه غاز رو نداشت، بالاخره کاظمی را به دفترش احضار کرد و از او خواست تا چند روز به همه کارمندان شرکت مرخصی بدهد.
کاظمی با تعجب نگاهش کرد و گفت:
- شما مطمئنید؟ بهتر نیست شرکت دایر باشه؟ هر لحظه ممکنه آقای معتمد زنگ بزنه!
مریم با خشم گفت:
- آقای محترم کاری رو که بهتون می گم انجام بدید. من که این مسئله رو به رفراندوم نذاشتم، گذاشتم؟
- خیر، هر طور میل شماست. الان بهشون بگم؟
- بله. البته تا پایان وقت اداری امروز بمونن، بعد برن. در ضمن کار عقب مونده دست کسی نباشه، مخصوصا تاکید کن.
- چشم با اجازه.
هنوز از رفتن کاظمی چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که منشی مریم سراسیمه وارد اتاقش شد و با اشاره پاکت بزرگی که دستش بود گفت:
- خانم اینو الان پیک آورده. فرستنده اش انگار آقای معتمد هستن!
پاکت را روی میز گذاشت و خودش با حالت هیجان زده ای کنار میز ایستاد.
مریم پاکت را برداشت و نگاهی به ان انداخت و بعد رو به ویدا گفت:
- تو هنوز اینجایی؟ برو به کارت برس.
ویدا با نارضایتی اتاق را ترک کرد. به سمت میز مریم رفتم و پاکت را از او گرفتم:
- آدرس داره؟
- آره، آدرس شرکت توی تهرونه!
- نمی خوای بازش کنی؟ روش نوشته سرکار خانم رادنیا!
مریم پاکت نامه را دوباره گرفت و آن را باز کرد. چند ورق کاغذ دست نویس بود.
- نامه ست؟ بخون ببین چیه؟
کاغذها را به طرفم گرفت و گفت:
- بشین اینجا بخونش...نه، اول در اتاق رو قفل کن.
کاری که گفته بود انجام دادم و کنارش نشستم. نامه رضا بود:
مریم نامهربانم
نمی دانم چرا این نامه را می نویسم و یا اصلا چه چیزی را باید بنویسم و آیا در تمام زندگی من لحظه ای وجود دارد که تو از آن بی خبر باشی؟ شاید دوباره ی سوال ذهن مرا آن قدر مشغول کرده که اندیشیدن به هر چیزی جز این سوال برایم غیر ممکن شده!
خنده دار است که من در طول تمام این سالها گمان می کردم تو را می شناسم و نشناختم و تو مزد حماقت مرا ان قدر خوب دادی که هنوز از ضربه اش گیجم! این روزها برای یافتن دوباره اشتباهاتم،گذشته را بارها در خاطرم مرور کردم.
بارها از خودم پرسیده ام چرا؟ چرانه من و نه مانی نتوانستیم تو را خوشبخت کنیم در حالی که هر دو دلبسته تو بودیم؟ بعد از مانی تصمیم گرفتم تمرین صبوری کنم و آن قدر صبر کنم تا روزی که شاید.... مسخره است، تو دنیای کوچک مرا خیلی اسان خراب کردی، دنیایی که من در ان شنیدن صدایت ، یه دیدنت و یک نگاه، فقط یه نگاه مهربانت قانع بودم. اصلا ان قدر برایم قابل احترام بودی که نمی توانستم جز اینها بخواهم. هر روز قبل از شنیدن صدایت، دوباره و دوباره به خودم می گفتم که صبور باش، صبور، به جبران تمام زجرهایی که او کشیده، شاید بتوانی به حدی از خواستن برسی که دلخواهت را با هیچ چیز این دنیا عوض نکنی. نمی دانم برایت گفته بودم که من و مانی چقدر خاطر هم را می خواستیم. باور کردنی نیست اما واقعیت داشت که مانی حاضر بود جانش را برای دوسی مان بدهد، تنها چیزی که او فدای رفاقت نکرد عشقش بود! من هم می توانستم، لااقل حالا می توانستم ادعای عاشقی کنم، اما انگار دیر شده بود. تا به خودم آمدم تو مرا مثل ی هدیه به دوستت پیشکش کردی! زمانی که تو و ستاره در مورد من صحبت می کردید و این که تو با من حرف بزنی و لطف خودت را در حق من با یک پیشنهاد ازدواج تمام کنی، من پشت پنجره اتاق داشتم جان می دادم. چطور تو را نشناخته بودم؟ چطور به خودم اجازه داده بودم که فکر کنم تو هنوز هم مرا می بینی و می دانی که ماههاست به همه چیز زندگی پشت کرده ام که رو به تو باشم! امروز به خودم گفتم کاش برای خداحافظی نمی آمدم که شاید احساسی را که متوقع بودم تو داشتی باشی ببینم. به خودم امید دادم که از خبر رفتنم، نه خیلی، فقط ذره ای اندوهگین شوی، اما....چه سخت در اشتباه بودم. ناامید و غم را در چشمهای دیگری دیدم و تو مانند یک تکه یخ، تمام امید مرا هم منجمد کردی. کاش نیامده بودم. هر لحظه از خودم می پرسم چه شد که به اینجا رسیدیم؟ در حیرتم که گذشته را در صندوقچه گذر ایام رها کنی و به خودت فرصت دوباره بودن بدهی! شاید گمان می کردم روزی که پیله تنهایی را بدری، با من پرواز خواهی کرد. چه امید عبثی و تو چه راحت بال ارزوی مرا بریدی و مرا زمینگیر کردی!
آرزو می کردم می توانستم به خاطر قلبهای مهربان که با نگرانی برای زندگی من می تپند شروع دوباره ای داشته باشم. اما هر چه با خود جنگیدم، عاقبت پیروز نشدم. تو از من چه ساختی؟ نه، مقصر تنها تو نبودی، گناه از اوهام من بود که تو را آن گونه می دیدم که می خواستم و نبودی! و حالا تو را به خدا می سپارم و در بیکران وهم آلودی که به نام زندگی برای خودت و من ساختی رها می کنم. فقط هنوز هم نمی دانم چرا!
رضا....

نامه مثل کبوتر بال شکسته ای از بین انگشتهایم به زمین افتاد. نگاهی به مریم انداختم، مانند یک مجسمه گچی، بی روح و بی صدا روی صندلی خشک شده بود.
- مریم...مریم حالت خوبه؟
چه سوال احمقانه ای!واضح بود که حالش خوب نیست. حال خودم هم خوب نبود. لیوان آب را به دهانش نزدیک کردم و بالا بردم. کاش قرصهایش را آورده بودم. گیج شده بودم. باید از منشی اش کمک می گرفتم، اما نه، نباید مریم را در این حال ببیند. حتما برای جلوگیری از همچین اتفاقی گفته بود در را قفل کنم. دوباره لیوان اب را برداشتم و ان را به شدت توی صورتش ریختم. مثل یک شوک موثر بود. اول نفس بلندی کشید که بیشتر شبیه شیهه بود و بعد شروع به گریه کرد. ان قدر گریه کرد که اشکهای فراوانش تمام شد و سپس همچون مماتم زده ها بی حرکت نشست. از خودم بیزار شده بودم. از آمدنم، از این که با بودنم، ناخواسته باعث به هم ریختن دنیای آرام آنها شده بودم. آرزو می کردم رضا را بیابم و به او بفهمانم که اشتباه کرده است، اما چگونه می توانستم؟ حتی نمی دانستم زنده است یا مرده؟ منشی مرتب زنگ می زد و با او کار داشت، یا تلفن بود یا پیغام یا کار ضروری یکی از کارمندان. می دانستم که همه اینها از سر فضولی است. تلفن را برداشتم و با عصبانیت به او گفتم:
- نه هیچ تلفنی وصل کن و نه هیچ پیغامی رو بگیر، خانم رادنیا امروز توی دفترشون نیستن همین! چند تا امیوه خنک و شیرین حاضر کن بیار!
اجازه ندادم تا قبل از تعطیلی شرکت هیچ کدام از کارمندان ، مریم را ببینند، حالش اصلا خوب نبود. به بیمارستان رساندمش. تنها کاری که برایش کردند تزریق چند آرام بخش قوی بود. وقتی بالاخره به خانه رسیدیم و خوابید، نفسی از سر آسودگی کشیدم. اما کدوم آسودگی؟ چه کار می تونستم بکنم؟ مرتب موبایل رضا رو می گرفتم. خاموش بود. تلفن خانه اش جواب نمی داد. هیچ کار دیگری از دستم برنمی آمد. روز بعد هم مریم از رختخوابش بیرون نیامد. وحشت زده بود. می ترسید. دیگر حتی به جایی هم تلفن نمی زد. می دانستم که ترس از شنیدن خبرهای ناگوار بیچاره اش کرده، این بار به جای خاله زهره، عمو رادی با احتیاط از من پرسید:
- ستاره جون، مریم چشه؟
- شما که باید به این حالت های مریم عادت کرده باشید. یعنی داروهاشو هم ندیدین؟
- یعنی دوباره اعصابش بهم ریخته؟ خیلی وقت بود دارو مصرف نمی کرد.
- تا جایی که یادمه عمو، آخرین بار روز خداحافظی رضا بو و مریم تقریبا سی چهل ساعت خوابید.
- منظورت چیه؟
- منظورم اینه که شما هنوز هم دخترتون رو نشناختین، شما هنوز نمی دونین که رفتن رضا داغونش کرده!
- تو چی داری می گی؟ ممکن نیست!
- چرا ممکنه، خیلی هم طبیعیه، شما هم به نظر من بگردین این شازده رو پیدا کنین.
همان شب فرشته دوست مریم زنگ زد. از شنیدن صدای من تعجب کرد. خودم را معرفی کردم و حالش را پرسیدم. می خواست با مریم صحبت کند، حس کردم خبری از رضا دارد. پرسیدم:
- خبری از رضا دارین؟
- باید با مریم صحبت کنم.
- متاسفم، مریم خوابه و احتمالا نمی تونم بیدارش کنم. دارو خورده. اگه راجع به رضا می دونین به من بگین. من همه چی رو می دونم.
- رضا دیروز اومد شرکت. داغون بود. حدس زدم اتفاقی افتاده...چی شده؟
جریان رو به صورت خلاصه برایش گفتم و اضافه کردم:
- باید رضا رو پیدا کنم.
- فکر می کنم داره از ایران می ره. می خواتس سهام شرکت رو بفروشه.
- ممکنه دوباره بیاد اون جا. فقط بهش بگین یه زنگ به مریم بزنه. یا خودتون هر وقت دیدیش یه زنگ بزنین تا مریم باهاش حرف بزنه!
- اونا هردوشون دیونه ان!
این را گفت و تلفن را قطع کرد. صبح روز بعد مریم را در جریان تلفن فرشته گذاشتم. با سرعت لباس پوشید و گفتک
- بریم.
بدون سوال همراهش راه افتادم. به طرف شرکت می رفت.
- می خوای چیکار کنی؟
- اگه تصمیم گرفته باشه سهامشو بفروشه، حتما با شرکت تماس می گیره، نمی دونه که شرکت تعطیله.
- مریم...من واقعا متاسفم. اومدن من این جا از اصل اشتباه بود.
- تو هیچ تقصیری نداری، وقتی ما هنوز همدیگه رو این قدر نشناختیم که با یه همچین جریانی همه چی رو به هم می ریزیم شاید بودنمون با هم غیر ممکن باشه. هر ادمی برای خوب زندگی کردن، احتیاج به تعادل داره و این تعادل به هر علتی به هم بریزه تمام زندگی فکری و اجتماعی آدم هم به هم می ریزه و متاسفانه هر دوی ما با فشارهای دردناک زندگیمون که شاید خارج از تحمل و طاقتمون بوده، دیگه تعادل نداریم، لااقل تعادل فکری و عاطفی نداریم.
- باز هم داری اشتباه می کنی، هر دوی شما فقط کم طاقت شدید، هم برای شکستن و هم برای پیوستن. متاسفانه من بدون شناخت کافی از شما، باعث شدم که این تلنگر باعث شکستن بشه.
- یه بار خودش بهم گفت چیزی که یک نفر و خطرناک می کنه فکرشه، چیزی هم که یه نفر رو عاشق و یا ترسو می کنه همون چیزیه که در فکرش می گذره، آدمها با فکرشون بزرگ و کوچک می شن. من الان می دونم تو فکر رضا چی می گذره. ولی اون نمی دونه که من به چی فکر می کنم.
به شرکت که رسیدیم در را پشت سرش قفل کرد. نگاهی به فکسهایی که رسیده بود انداخت و پیغامهای تلفنی رو گوش کرد، وقتی هیچ خبری از رضا در آنها نیافت دوباره سست و ناامید روی صندلی اش افتاد. تمام روز همان طور بی صدا در اتاقش بود، یا می نشست و سرش را روی میز می گذاشت و یا پشت پنجره می ایستاد و دستهایش را درهم قفل می کرد. فقط یک بار به فرشته زنگ زد. خیلی صحبت نکرد، فقط شنیدم که گفت:
- فرشته لطفاً بذارش برای بعد، هر چی تو می گی درسته.
و تلفن را قطع کرد. وقتی به خانه برگشتیم عمو رادی و خاله زهره در هال نشسته بودند و معلوم بود هر دو نگران و مضطربند. مریم آهسته سلامی کرد و به اتاقش رفت. چند دقیقه کنار انها نشستم، هیچ کس حرفی برای گفتن نداشت. به قول مریم هر کدام از آنها در افکار خودشان زندگی می کردند. دو فنجان چای برداشتم و به اتاق مریم رفتم. روی تختش دراز کشیده بود و با موبایلش ور می رفت.
- پاشو یه فنجان چایی بخور، بد نیست.
- ممنون....می دونی ستاره، داشتم به این فکر می کردم که تو هم دختر بد شانسی هستی!
- چطور؟
- آخه تعطیلاتی که برای خودت دست و پا کردی خیلی دلچسب از آب دراومد.
- مریم، تو فکر می کنی آدما می تونن تغییر کنن؟
- قبلا پرسیده بودی!
- پس چرا جوابش یادم نیست؟
- احتمالا فراموش کردی!
- می شه دوباره بپرسم؟
- آره، آدما می تونن تغییر کنن. همینو می خواستی بدونی؟
- نه می خواستم بدونم اگه آدما تعادلشونو از دست بدن و بخورن زمین. می تونن دوباره بلند شن؟
- چی می خوای بگی؟
- هیچی ولش کن، فردا می خوای بری شرکت؟
- کار دیگه ای از دستم برنمیاد.
- حالا گیریم که رضا تلفن کرد، چی می خوای بهش بگی؟
- نمی دونم...واقعا نمی دونم.
- زکی! خیال می کردم می خوای بهش بگی که چقدر خاطرشو می خوای!
- گفتنش دردی رو دوا نمی کنه، وقتی در طول این سالها نفهمیده باشه!
- چرا، درد مغرور بودن تو رو که مثل یه غده تو گلوت گیر کرده، یه نیشتر کوچولو می زنه، نمی زنه؟
مریم با لبخندی گفت:
- نمی دونم، شاید!

تا پایان صفحه 473
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
روز بعد دوباره به شرکت رفتیم.اینبار ناامیدانه تر بود خسته و بیحوصله حتی به ناهاری که سفارش داده بودم لب نزد.فقط پشت پنجره میایستاد و دستهایش را درهم قفل میکرد.از من خواسته بود که هر یکی دو ساعت موبایل رضا را بگیرم.من هم سعی میکردم تنهایش بگذارک تا دوباره به زندگی اش فکر کند.خودم پشت میز منشی شرکت نشستم و به این فکر میکردم که همه جای دنیا همینطوره وقتی نمیخوای دلبسته باشی عاشقت میشن و اگه خاطرخواه شدی رهات میکنن!معلوم نیست کجای این دنیای خاکی باید دنبال وفا گشت و آیا اصلا میشه اونو یافت.قطعا کیمیا گران هم در گذشته به دنبال وفایی میگشته اند که جاودان باشه و در آتش جفای انسانها نسوزه و بس که نایاب بوده نامش رو کیمیا گذشته اند!کاش لااقل اونایی که د راین دنیا اونو پیدا میکنن با قدردانی نگهش دارن!
صدای باز شدن قفل در وادارم کرد که سرم را از روی میز بلند کنم.انگار خوابم برده بود.نور اتاق کم شده بود و هوا رو به تاریکی میرفت.اول به در اتاق مریم نگاه کردم.بسته بود.صدای بهم خوردن در وادارم کرد بسمت در نگاه کنم.در ورودی شرکت بود که بسته شد و رضا مات و مبهوت از دیدن من در آن ساعت و در آنجا دست و پایش را گم کرده بود.بلند شدم و هیجان زده خواستم چیزی بگویم که آرام گفت:معذرت میخوام انگار مزاحم شدم.من فقط اومدم یه سری مدارکم رو که اینجاست بردارم.متاسفانه لازمشون دارم وگرنه نمی اومدم شما جدیدا اینجا کار میکنید؟
از این حرفش عصبانی شدم و گفتم:متاسفانه من خیلی دیر متوجه منظورتون از اون جمله قشنگ شدم که فرمودید انگار همه جور جاشو داده به شما.وگرنه جواب حرفتون رو میدادم.
ببخشید من یه کم عجله دارم و باید برم.
اتفاقا شما باید به حرفهای من گوش کنید.
بعد بطرف اتاق کنفرانس شرکت رفتم و در آن را باز کردم و گفتم:بفرمایید لطفا...
رضا د رحالیکه وارد اتاق میشد گفت:ستاره خانم من ازتون معذرت میخوام اما شما در مورد من اشتباه کردید اون ممکنه خیلی بمن لطف داشته باشه و بخواد من خوشبخت باشم اما یه چیزی رو حتما فراموش کرده به شما بگه.
میدانستم که عمدا اسم مریم را نمیبرد.
منظورتون چیه؟یعنی شما واقعا نمیخواین با من ازدواج کنین؟
مثل برق گرفته ها یکه خورد و با عجله گفت:من باید برم.
جناب آقای معتمد خوبه کمی متانت و ادب و به خرج بدید و صبر کنید تا حرفهای من تموم بشه.
اینبار لحن جدی ام باعث شد که بایستد و بطرف من بچرخد.
قبل از هر چیز میخواستم بدونم چی باعث شده که شما اینطور گستاخانه در مورد من فکر میکنید؟شما خیال میکنید من از اونطرف دنیا پا شدم اومدم اینجا شوهر پیدا کنم؟اون هم آدمی مثل شما که عین مردای مقابل تمدن تا یه زن دو تا جمله باهاتون حرف زد خیال میکنین عاشقتون شده و داره تور ازدواج پهن میکنه؟نکنه خیال کردید که من از سرزمین قطحی مرد اومدم تا یه تحفه ای مثل شما رو گول بزنم؟من متعجبم مریم چطور عاشق موجودی مثل شماست؟دلم میخواد چشماتونو از کاسه در آرم تا...
حرفم را قطع کرد و با حیرت پرسید:چی گفتین؟
من از شما نمیترسم آقای معتمد خرده برده ای هم باهاتون ندارم.گفتم دلم میخواد چشماتونو از کاسه در آرم.
نه.نه...قبلش چی گفتین؟
گفتم خیال ندارم گولتون بزنم.
نه...شما راجع به مریم چی گفتین؟
فهمیدم منظورش چیست انگار مدتها بود که پیش خودش مریم را متهم میکرد و حالا نمیتوانست باور کند که اشتباه کرده.
آقای معتمد شما واقعا خیال کردید مریم میخواست واسطه ازدواج شما بشه؟شما که به خیال خودتون انقدر دلباخته تشریف داشتید چطور همچین فکری کردید خیال کردین داره روی نامردا رو سفید میکنه نه؟مثل بچه ها قهر کردین و حتی یه بار هم حاضر نشدین بپرسین چه مرگشه؟
رضا همانطور که خیره و مات بمن نگاه میکرد خودش را روی صندلی انداخت و گفت:من اصلا نمیفهمم.
من از این جمله تون اصل تعجب نمیکنم بنظر من شما واقعا نمیفهمید!اگه میفهمیدید براش خواستگار پیدا نمیکردید که آزارش بدید.اگه میفهمیدید با یه نگاه بهش میتونستید درکش کنید که خاطرتونو میخواد.داشت با خودش کلنجار میرفت که غرورشو بخاطر آدمی مثل شما خورد کنه باهاتون حرف بزنه حتی براتون گل و شیرینی خرید و شما هم که خوب استقبال کردید!شما حتی یه ذره از طاقت اونو ندارید.اسم خودتونو گذاشتید مرد قوی محکم با صلابت!اما همین جنس لطیف و بقول شما ناقص العقل در مقابل مس وجود شما عین فولاده!دیدین که من جا خوردم حیرت کردم که شما چطور عاشقی هستین اما مریم تکون نخورد.لااقل جلوی شما نشکست و شما همه چی رو گذاشتید به پای وفای خودتون و بیوفایی یار....حتما کلی هم دلتون برای خودتون سوخته نه؟چقدر آه کشیدید از اینهمه جور؟کاش فقط یه لحظه به آن از اون حال و روزی که مریم از شنیدن خبر رفتنتون داشت رو حس میکردید تا اسم خودتونو نذارید عاشق اسم خودتونو نذارید مرد!حالا که شما اینقدر مورد ستم قرار گرفته بودید چرا بی خبر رفتید و به هیچکس نگفتید کجایید؟میخواستید بیشتر دلشون براتون بسوزه؟میخواستین عین مجنون آواره صحرا بشین و خبری ازتون به احدی نرسه؟شما که مردین قدرت دارین میتونستین از این قدرتت استفاده کنین لااقل تو تا سیلی دو تا ناسزا و ...
رضا از جایش بلند شد و با عصبانیت بمن نگاه کرد بی اعتنا ادامه دادم:چیه؟شازده به روح لطیفتون برخورد؟تو برنامه تون که خبری از این لطافت نبود فقط از مردونگیهاتون داد سخن داده بودید!
دستی به صورتش کشید و بطرف دیگر چرخید و آهسته گفت:بسه دیگه لطفا تمومش کنید.
با خونسردی گفتم:باشه انگار به تفاهم رسیدیم حالا بامن ازدواج میکنید؟من دختر خوبی هستم فقط یه خورده زبونم درازه!اونم د رح اثبات حقم البته اگه شما زنهای بی زبون و صبور رو دوست دارید من حرفی ندارم شما رو به خیر و ما رو به سلامت.
چند لحظه هر دو سکوت کردیم.با اینکه پشتش بمن بود میدیدم که مثل مار بخودش میپیچید و من اصلا بروی خودم نمی آوردم حتم دارم هر کس دیگر جای او بود و این حرفها را میشنید اینقدر مرا تحمل نمیکرد.
بالاخره بطرفم چرخید و گفت:مریم کجاست...حالش خوبه؟
بطرف در اتاق رفتم و گفتم:دنبالم بیا.
پشت در به او اشاره کردم که صبر کند.بعد در اتاق را باز کردم و کلید برق را زدم دریایی از نور به تاریکی اتاق حمله کرد.مریم هنوز هم پشت پنجره بی حرکت و بی صدا ایستاده بود.
مریم تا کی میخوای اینجا وایسی بریم خونه دیگه.
بدون آنکه برگردد گفت:ستاره میشه یه بار دیگه موبایل رضا رو بگیری؟
با بی حوصلگی گفتم:که چی بشه؟گیرم که جواب داد میخوای چی بهش بگی؟
فقط بگم که اشتباه میخوام بدونه که...
حالا چرا با تلفن بیا بخودش بگو.
مریم تا چند لحظه متوجه منظورم نشد بعد چرخید و به سمت ما نگاه کرد.رضا کنار در اتاق ایستاده بود و کلافه دستش را به پشت گردنش میکشید.مریم مدتی با چشمهای گشاد شده به او نگاه کرد و بعد آرام و بریده بریده گفت:من...من میخواستم...میخواستم بگم که...
رضا حرفش را قطع کرد و با آرامش گفت:میدونم...میدونم!
کیفم را برداشتم و گفتم:بریم خونه دیگه از خستگی نا ندارم.
و بدون اینکه منتظر آنها شوم بطرف در خروجی براه افتادم.در این فکر بودم که هنوز هم خاک من بهترین و مرغوبترین خاک برای کشت محبت است.سرزمینی که در تمام کهکشان مانندی ندارد و با خودم گفتم بهتر بمانم!اینجا برای عاشق بودن هرگز دیر نیست شاید منهم روزی....


 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز

پایان


منبع : 98ia
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا